داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت هشتم
ابواسماعیل هندی گفت: در هند شنیدم که خدای را در زمین حجت و امامی است.
در طلب آن از خانه خارج شدم بالأخره مرا به سوی امام علی بن موسی الرضا علیهالسلام راهنمایی کردند وقتی به خدمت ایشان رسیدم، زبان عربی نمیدانستم به زبان هندی سلام کردم؛ آن حضرت به زبان هندی به سلامم جواب داد.
عرض کردم: در هند شنیدم که حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوی شما راهنمایی کردند؛ به زبان هندی فرمود: من همانم که در طلب آنی؛ هر سؤالی که داری از من بپرس.
سؤال کردم؛ به سؤالم جواب دادند.
هنگام حرکت عرض کردم من لغت عربی نمیدانم؛ از خدا بخواه تا این زبان را به من الهام کند تا بتوانم، به لغت عرب با مردم صحبت کنم. (143)
ادامه ندارد ...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
عبدالله بن حارثه گفت: همسرم بیش از ده فرزند به دنیا آورد؛ اما همه مردند، سالی پس از انجام مراسم حج به خدمت حضرت رضا علیهالسلام رسیدم، دیدم؛ لباسی قرمز پوشیده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابومحمد غفاری گفت: مبلغ زیادی از کسی غرض گرفته بودم و توان ادای آن را نداشتم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالله محمد هاشمی گفت: روزی نزد مأمون رفتم او مرا پهلوی خود نشانید، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آویختند؛ خدمتکار را - که در پس پرده بود - گفت: درباره حضرت رضا علیهالسلام مریثهای بخوان او ابیات زیر را خواند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ریان بن صلت گفت: وقتی خواستم به عراق بروم، تصمیم گرفتم به خدمت حضرت رضا علیهالسلام رفته، با او وداع کنم و پیراهنی هم از او بگیرم تا داخل کفنم گذارم و درهمی چند هم برای خرید انگشتری از برای دخترانم از او بخواهم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالرحمن صفوانی گفت: با کاروانی از خراسان به کرمان میرفتم، راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردی از کاروان را - که مالدار و ثروتمند میدانستند - بردند و دیر زمانی در سرما و یخبندان نگه داشتند و با پر کردن دهانش از یخ، او را شکنجه کردند و از او خواستند تا خونبهای او را بدهد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابراهیم شبرمه گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حسن بن علی وشاء گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت هفتم
سلام کردم و دست مبارکش را بوسیدم و مسائلی را هم که جوابش را نمیدانستم پرسیدم بعداً از باقی نماندن فرزندانم شکایت کردم.
امام علیهالسلام سر به زیر انداخت و قدری مناجات نمود. سپس فرمود: امیدوارم؛ پس از مراجعت از سفر، فرزندی که هم اکنون مادرش بدان حامله است و فرزند پس از آن زنده بماند. و تو در مدت زندگی از وجودشان بهرهمند شوی؛ خدای تعالی هر گاه بخواهد، دعایی را مستجاب کند، اجابت خواهد کرد؛ او بر هر کاری تواناست.
وقتی از سفر حج برگشتم - همسفرم که دختر دائی من بود - پسری به دنیا آورد که او را ابراهیم و فرزند بعدی را محمد نامیدم و کنیه ابوالحسن به او دادم. ابراهیم سی و چند سال و محمد بیست و چهار سال زندگی کردند و پس از آن مریض شدند؛ باز به سفر حج رفتم و بازگشتم دیدم، هنوز مریض بودند.
بالأخره از مراجعت، دو ماه گذشت که ابراهیم در اول ماه محمد در آخر ماه از دنیا رفت.
در حالی که قبلاً بیش از ده فرزندی که همسرش به دنیا آورده بود، هر کدام پیش از یک ماه زنده نبودند؛ و پدر نیز پس از یک سال و نیم بعد، از درگذشت آنان از دنیا رفت. (142)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت ششم
روزی با خود گفتم: چارهای جز این نمیدانم که به امام علی بن موسی الرضا علیهالسلام پناه برم و از او کمک بخواهم.
بامدادان عازم خانه آن حضرت شدم. وقتی به در خانه رسیدم، اجازه شرفیابی گرفته، وارد شدم.
قبل از اینکه سخنی بگویم، آن حضرت فرمود: میدانم برای چه کار آمدهای و حاجتت چیست.
پرداخت قرضت به عهده من است.
موقع افطار فرا رسید؛ غذا آوردند افطار کردیم. فرمود: امشب در اینجا میمانی یا میروی؟
گفتم: اگر حاجتم را روا کنی، میروم.
در حال از زیر فرش، مشتی پول برداشت و به من داد. نزدیک چراغ رفته، دیدم؛ آنها از دینارهای سرخ و زرد است.
اول دیناری که برداشتم دیدم؛ روی آن نوشته شده بود پنجاه دینار در اختیار تو است؛ بیست شش دینار برای ادای قرضت و بیست چهار دینار برای مخارج خانوادهات.
صبح روز بعد، دینارها را شمردم، دیدم، پنجاه دینار است؛ اما دیناری که رویش نوشته شده بود، در میان آنها نیست. (141)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجم
سقیاً به توس من اضحی بها قطغاً--- من عترة المصطفی القی لنا حزناً
اعنی اباالحسن المأمون ان له - حقاً علی کل من اضحی بها شحنا
مأمون گریست، سپس گفت: عبدالله! فامیل تو من، مرا سرزنش میکردند که چرا علی بن موسی الرضا علیهالسلام را برای ولایتعهدی انتخاب کردهام؟ اینک جریانی برایت نقل کنم که تعجب کنی.
روزی به خدمت حضرت رضا علیهالسلام رسیدم و عرض کردم که زاهریه کنیزکی است که من بسیار دوست دارم و هیچ یک از کنیزان را بر او برتری نمیدهم؛ چندین بار وضع حملش فرا رسیده و بچهاش را سقط کرده است؛ آیا چارهای در نظر دارید که این بار بچهاش را سقط نکند؟ فرمود: این بار از سقط فرزندت بیمناک مباش زیرا بزودی فرزند پسری سالم و نمکین - که از همه به مادرش شبیهتر است - میزاید و نشانههای ظاهری او انگشت زیادی کوچکی است که بر دست راست و پای چپ او آفریده شده است.
با خود گفتم، خدایی بر هر چیز تواناست.
چون زمان وضع حملش فرا رسید به قابله گفتم: محض اینکه بچه پسر یا دختر، شد او را نزد بیاور.
چون بچه به دنیا آمد قابله فرزند پسری را - که مانند ستاره درخشانی بود و انگشتی اضافی بر پای چپ و دست راستش داشت - نزد من آوردند. مأمون گفت:
حال، خودتان داوری کنید؛ امامی بدین قدر و منزلت را که به ولایتعهدی برگزیدم؛ آنان چرا باید ملامتم کنند؟ (140)
و نیز باید ما توجه کنیم که وقتی قاتلش دست نیاز به سویش دراز کند، حاجتش را بر میآورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را که دست نیاز به سویش دراز کنند، پیش خدای تعالی از آنان شفاعت نکند و نیازشان را بر نیاورد؟
دوستان را کجا کنی محروم تو که با دوستان نظر داری.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهارم
وقتی خدمت آن حضرت رسیدم، در هنگام وداع چنان اشک جاری کشت و افسرده خاطر شدم که تقاضاهای خود را از یاد بردم.
زمان خارج شدن، امام علیهالسلام مرا نزد خود خواند. فرمود: ریان! میخواهی پیراهنم را به تو دهم تا هر زمان که از دنیا رفتی، آن را در کفنت گذارند؟
میخواهی درهمی چند از من بگیری تا از برای دخترانت انگشتر بخری؟
عرض کردم: آقای من! قبل از شرفیابی، چنین تصمیمی داشتم که اینها را از شما در خواست کنم؛ ولی فکر فراق و دوری از شما چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که اینها را زا یاد بردم.
یک طرف پشتی را - که بر آن تکیه کرده بود - کنار زد و پیراهنی برگرفت و به من داد.
و فرش نماز را بلند کرده، مقداری درهم برداشته در اختیارم گذاشت؛ وقتی درهمها را شمردم سی درهم بود.(139)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سوم
زنی در میان آن قبیله بر او رحم کرد و بندش را گشود و آزادش کرد؛ وی پس از رهایی به خراسان بازگشت؛ در خراسان شنید که حضرت رضا علیهالسلام به نیشابور آمده است.
در خواب دید که یکی به او گفت: فرزند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد خراسان شده، نزد او برو و دردت را با او در میان گذار تا درمانت کند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفیاب شدم. و دردم را به او گفتم.
فرمود:
فلان گیاه و دانه کمون وسعتر (137) را با نمک بکوب دو یا سه مرتبه در دهان بگیر تا بهبود یابی.
وقتی بیدار شدم نه فکر آن دارو افتادم و نه بدان توجه کردم تا وارد نیشابور شدم.
از ورود آن حضرت سؤال کردم؛ گفتند: او از نیشابور خارج شده و اکنون در رباط سعد است.
بدانجا رفتم تا داروی نافعی برای درمان دردم از آن حضرت بگیرم.
وقتی به خدمت او شرفیاب شدم، ماجری را به او گفتم؛ و نیز اضافه کردم که فعلاً از لکنت زبان زنج میبرم. و از شما میخواهم که دارویی برای علاج آن مرحمت کنید.
فقال علیهالسلام الم اعلمک؟
اذهب فاستعمل ما وصفته لک فی منامک. فرمود: مگر به تو یاد ندادم؟ برو و آنچه در خواب برایت گفتم؛ عمل کن تا خوب شوی.
گفتم: اگر ممکن است بار دیگر تکرار بفرمائید.
فرمود: کمون وسعتر را با نمک بکوب سپس دو یا سه بار در دهان بگیر تا خوب شوی.
آن مرد گفت: همین کار را کردم و خوب شدم.
صفوانی میگوید: بعداً او را دیدم و جریان را پرسیدم او هم همین طور برایم نقل کرد.(138)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت دوم
روزی حضرت رضا علیهالسلام در محلی که بودیم وارد شد و درباره امامت ایشان بحث کردیم وقتی خارج شد، من و رفیقم - که پسر یعقوب سراج بود- در پی آن جناب رفتیم؛ هنگامی که وارد بیابان شدیم، ناگهان به آهوانی برخوردیم. آن حضرت به یکی از آنها اشاره کرد، آهو فوراً پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد. امام علیهالسلام دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد.
آهو به اظطراب افتاد که به چراگاه باز گردد، آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم. آهو آرام گرفت.
سپس رو به من کرده فرمود: باز ایمان نمیآوری؟
عرض کردم: چرا. آقای من! تو حجت خدایی بر مردم.
من از آنچه قبلاً گفته بودم توبه کردم، آن گاه رو به آهو کرده فرمود: برو! آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت.
بعداً رو به من کرده، فرمود: میدانی، چه گفت؟!
گفتم و پیامبرش بهتر میدانند؛ فرمود: آهو گفت وقتی مرا نزد خود خواندی، به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که از گوشتم خواهی خورد؛ اما حال دستور رفتن مرا دادی، افسرده شدم.(135)
امام علیهالسلام کسانی را که از راه راست به بیراهه رفتهاند، هدایت میکند تا به اشتباه خود پی برده، به راه راست برگردند، اما منحرفین لجوج در گمراهی خود باقی میمانند.
حسن بن علی وشاء گفت:
حضرت رضا علیهالسلام مرا در مرو خواست و فرمود:
حسن! علی بن حمزه بطائنی امروز از دنیا رفت و او را داخل قبر کردند.هم اکنون دو ملک داخل قبر او شدند. بدو گفتند. پروردگارت کیست؟ گفت: خدا - پیامبرت کیست؟ محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله امام اولت کیست؟ علی بن ابی طالب علیهالسلام امام دومت کیست؟ امام حسن مجتبی علیهالسلام امام سومت کیست؟ حسین بن علی علیهالسلام امام چهارمت کیست؟ امام زین العابدین، علی بن الحسین علیهالسلام امام پنجمت کیست؟ امام محمد باقر علیهالسلام امام بعد از او کیست؟ در اینجا زبانش لکنت گرفت و گیر کرد. او را شکنجه کردند.
باز سؤال کردند امام بعد از هفتمت کیست؟
- ساکت ماند آن گاه حربهای آتشین بر پیکرش زدند که تا قیامت قبرش میسوزد.
حسن بن علی وشاء گفت:
از حضرت رضا علیهالسلام جدا شدم و این تاریخ را یاداشت کردم پس از مدتی از کوفه خبر رسید که در همان روز بطائنی از دنیا رفته بود و همان ساعت او را دفن کرده بودند. (136)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت اول
من واقفی مذهب بودم. شبی از خراسان با مقداری پارچه و اشیاء تجاری به مرو رفتیم؛ غلام سیاهی ار دیدم که نزد من آمد، گفت.
مولایم گفته است آن برد یمنی را که نزد تو است، بده تا غلامم را که از دنیا رفته است، کفن کنم.
پرسیدم آقایت کیست؟ گفت: علی بن موسی الرضا علیهالسلام.
گفتم: پارچهها و برد یمنیام را در راه فروختهام.
غلام رفت و بار دیگر باز آمد و گفت: چرا، بردی نزد تو هست. گفتم. خبر ندارم. غلام رفت و برای سومین بار بازگشت و گفت:
داخل فلان جوال. در عرض آن، بردی هست؛ با خود گفتم: اگر این سخن راست باشد، دلیلی برای امامت آن حضرات خواهد بود.
به غلامم گفتم: برو و آن جوال را بیاور. غلام رفت. آن را آورد.
جوال را باز کردم؛ دیدم در ردیف دیگر لباسها هست؛ آن را برداشته، بدو دادم و گفتم: عوض آن پولی نخواهم گرفت.غلام رفت و بازگشت و گفت: چیزی که مال خودت نیست، میبخشی؟
دخترت فلانی، این برد را به تو داده و از تو خواسته است که برایش بفروشی و از پول آن فیروزه و نگینی از سنگ سیاه برای او بخری؛ حال با این پول، آنچه از تو خواسته است؛ برایش خریده، برایش ببر.
از این جریان تعجب کردم و با خود گفتم مسائلی که دارم از او خواهم پرسید؛ آن مسائل را نوشتم و در آستین خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم؛ اتفاقاً یکی از دوستانم، که با من هم عقیده نبود، به همراهم بود.
ولی از این جریان خبر نداشت؛ بمحض اینکه به در خانه رسیدم، دیدم، بعضی از عربها و افسران و سربازان به خدمت ایشان میرسند؛ من نیز رفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانی گذشت؛ خواستم برگردم.
در این هنگام غلامی آمد و به صورت اشخاص، به دقت نگریست و پرسید پسر دختر الیاس کیست؟ گفتم منم.
فوراً پاکتی که در آستین خود داشت بیرون آورد، گفت: جواب سؤالات و تفسیر آن مسائلی که طرح کرده بودی؛ داخل این پاکت است. آن پاکت را گرفته باز کردم؛ دیدم جواب سؤالاتم با شرح و تفسیر، در آن کاغذ نوشته است.
گفتم: خدا و پیامبراش را گواه میگیرم که تو حجت خدایی.
و استغفار و توبه مینمایم؛ فوراً از جای حرکت کردم؛ رفیقم پرسید کجا میروی؟ گفتم: حاجتم برآورده شد.
برای ملاقات آن جناب؛ بعداً مراجعه خواهم کرد. (134)
ادامه ندارد ...
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))