حكايت عارفانه ، سخاوت و بزرگواری امام حسین
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مردی از مسلمین مدینه به شخصی مقروض شد، و نتوانست قرض خود را ادا کند، از طرفی طلبکار اصرار داشت که او قرضش را بپردازد.
آن مرد برای چارهجوئی به حضور امام حسین (ع) آمد، هنوز سخنی نگفته بود، امام حسین (ع) دریافت که او را برای حاجتی آمده است(برای اینکه آبروی او حفظ شود)به او فرمود:«آبروی خود را از سؤال رویاروی نگهدار، نیاز خود را در نامهای بنویس، که به خواست خدا آنچه تو را شاد کند به تو خواهم داد».
او در نامهای نوشت:«ای ابا عبداللّه فلانکس پانصد دینار از من طلب دارد و اصرار دارد که طلبش را بگیرد، لطفاً با او صحبت کن که تا وقتی که پولدار شوم، به من مهلت دهد».
امام حسین (ع) پس از خواندن نامه او، به منزل خود رفت و کیسهای محتوی هزار دینار آورد و به او داد و فرمود:
با پانصد دینار این پول، بدهکاری خود را بپرداز، و با پانصد دینار دیگر، به زندگی خود سروسامان بده، و جز در نزد سه نفر به هیچکس حاجت خود را مگو:
1- دیندار، که دین نگهبان او است.
2- جوانمرد که به خاطر جوانمردی حیا میکند.
3- صاحب اصالت خانوادگی، که میداند تو به خاطر نیازت، دوست نداری آب روی خود را از دست بدهی، او شخصیت تو را حفظ میکند و حاجتت را روا میسازد.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، سخاوت شوهر زینب
عبداللّه بن جعفر برادرزاده علی (ع) و شوهر حضرت زینب (س) بسیار با سخاوت بود، روزی وارد نخلستانی شد دید غلام سیاهی در آنجا کار میکند، هنگام غذا برای غلام غذا آوردند، در این هنگام سگی نزد آن غلام کارگر آمد، آن کارگر، یکی از نانها را نزد سگ گذارد و او خورد، سپس نان دیگر را نزد سگ گذارد و به این ترتیب آنچه از غذا آورده بودند همه را جلو سگ نهاد و سگ همه را خورد.
عبداللّه به غلام گفت: غذای تو همین بود، او گفت: آری، عبداللّه گفت: برای خود چیزی نگذاشتی و همه را به سگ دادی، پس چگونه گرسنگی خود را رفع میکنی؟
غلام گفت: «با همین حال گرسنگی، روز را به پایان میرسانم».
عبداللّه گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است، غیرت و جوانمردیش نسبت به آن غلام سیاه به جوش آمد و آن نخلستان را با تمام وسائل و لوازمش از صاحبش خرید و سپس غلام را نیز از صاحبش خرید و آزاد کرد و آن نخلستان را با آنچه در آن بود به آن غلام بخشید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، سحرخیزی
بوذرجمهر، حکیم پر تجربه، و معلم و وزیر انوشیران (شاه معروف ساسانی) بود، او به انوشیروان بسیار سفارش میکرد که:«سحرخیز باش و صبح زود از خواب بیدار شو که فوائد بسیار دارد.»
انوشیروان بر اثر شب نشینی و عیش ونوش شبها دیر میخوابید و طبعاً صبح دیر از خواب بیدار میشد، به بوذر جمهر گفت: برای اینکه به فوائد سحرخیزی برسم، تو هر صبح نزد من بیا و مرا بیدار کن .
بوذرجمهر قبول کرد و هر روز صبح زود به بالین انوشیروان میآمد و او را بیدار میکرد.
انوشیروان دید بیدار شدن از خواب سنگین صبحگاهان، بسیار سخت است، (با توجه به اینکه شب دیر میخوابید) نقشه مخفیانهای طرح کرد تا از آمدن بوذرجمهر به بالین خود، جلوگیری کند، به چند نفر گفت: صورتهای خود را بپوشانید و به صورت ناشناس صبح زود که بوذرجمهر به طرف من میآید به او حمله کنید و لباسهایش را از بدنش خارج کنید. آنان به اجرای این طرح پرداختند، صبح زود به صورت ناشناس در کمین بوذرجمهر قرار گرفتند و همین که بوذرجمهر آمد، به او حمله کرده و لباسهای او را بیرون آورند و رهایش ساختند، و تنها زیرجامه را برای او باقی گذاشتند.
او در حالی که برهنه شده بود به خانه خود بازگشت تا لباسهای دیگری بپوشد و نزد انوشیروان برود، لباسهایش را پوشید و نزد انوشیروان رفت.
انوشیروان پرسید: ای بوذرجمهر! چرا امروز دیر آمدی؟
بوذرجمهر گفت: قربان امروز صبح زود که به سوی تو میآمدم، چند نفر دزد به من حمله کردند و لباسهای مرا را ربودند، به خانه باز گشتم و لباسهای دیگری پوشیدم و آمدم و همین حادثه موجب دیر آمدن من شد.
انوشیروان در حالی که قاه قاه میخندید، گفت: «این نتیجه سحرخیزی است، اگر آن وقت نیامده بودی، تو را برهنه نمیکردند!»
بوذرجمهر گفت: «قربان! زودتر بیدار شده بودند که به فیض خودشان رسیدند!»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، سجده شکر به یاد نعمت
هشام بن احمر میگوید: همراه امام کاظم (ع) در اطراف مدینه، سوار بر مرکب سیر میکردیم، ناگاه امام کاظم (ع)از بالای مرکب زانو خم کرد و به سجده افتاد، و مدتی طول داد و سپس سر بلند کرد و سوار بر مرکب خود شد .
عرض کردم: «قربانت گردم، سجده طولانی انجام دادی؟» فرمود:
اننی ذکرت نعمة انعم الله بها علی فاحببت ان اشکرربّی.
:«من هنگام سیر به یاد نعمتی افتادم که خداوند به من عطا فرموده است، دوست داشتم پرودگارم را به خاطر آن نعمت (با سجده) شکر کنم.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، سجده شکر برای مژده
رسولخدا(ص) سوار بر شتر، به جائی میرفت، ناگهان شتر را نگه داشت و از آن پیاده شد و پنج بار سجده کرد، سپس سوار بر شتر شده به راه خود ادامه داد.
حاضران پرسیدند: ای رسولخدا! این کاری را که انجام دادی بی سابقه بود، برای چه پنج سجده انجام دادی؟
پیامبر (ص) فرمود: جبرئیل با من ملاقات کرد و پنج مژده به من داد، من پیاده شدم و برای هریک از آن مژدهها یک سجده شکر بجا آوردم
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، سالی که نکوست از بهارش پیداست
حاتم طائی سخاوتمند معروف از دنیا رفت، برادرش خواست مانند او معروف به کرم و سخاوت گردد، مادرش به او گفت: خود را بیهوده رنج مده، تو هرگز به مقام حاتم نمیرسی.
او پرسید: چرا؟
مادر جواب داد: آن هنگام که حاتم کودک شیرخوار بود، هر بار که میخواستم به او شیر بدهم، از شیرم نمیخورد، تا شیرخواره دیگری بیاورم، تا با او شریک شود از پستان دیگرم شیر بخورد، ولی زمانی که تو شیرخوار بودی قضیه بر عکس بود، یعنی هرگاه تو را شیر میدادم میخوردی، اگر در این حال شیرخواره دیگری به جلو میآمد، از ترس آنکه او از پستان من شیر بخورد، آنقدر گریه میکردی تا او میرفت.
بنابراین نشانههای بزرگواری یا پستی در آینده، گاهی در چهره کودکان دریافت میشود، آری: «سالی که نکوست از بهارش پیداست».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، سؤال از خون پشه
ابن ابی میگوید نزد عبدالله بن عمر بودم مردی نزد او آمد و پرسید: «اگر خون پشه به لباس انسان، مالیده باشد، و با آن لباس، نماز بخواند، صحیح است یا نه؟!»
ابن عمر به او گفت: «تو کیستی؟!
او گفت: «من از اهالی عراق هستم.»
ابن عمر گفت: «به این شخص بنگرید، درباره خون پشه از من سؤال میکند، با اینکه فرزند رسول خدا(ص) (یعنی امام حسین علیه السلام) را میکشند (و از ریختن خون او سؤال نمیکنند) و من از رسولخدا(ص) شنیدم که درباره حسین(ع) و برادرش حسن (ع) فرمود: هما ریحانتی من الدنیا: «این دو، دو گل خوشبوی من از دنیا هستند.»
و براستی عجیب است، که بعضی از مردم، نسبت به مسائل بسیار مهم، بی تفاوت هستند، ولی نسبت به مسائل ساده، حساس میباشند، و این از نشانههای بیخردی و نادانی است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، زیرکترین زیرکها
روز خوشی بود، اصحاب چون پروانه دور وجود مقدّس رسولخدا (ص) نشسته بودند و از فیوضات معنوی آن بزرگوار بهرهمند میشدند.
پیامبر (ص) به آنها فرمودند: آیا میخواهید شما را به زیرکترین زیرکها و احمقترین احمقها خبر بدهم؟
حسّ کنجکاوی، با مطرح شدن این سؤال عمیق و سرنوشت ساز، تحریک شد، معلوم بود که همه با اشتیاق، آمادگی خود را برای شنیدن پاسخ این سؤال، اعلام نمایند، همه عرض کردند: آری.
پیامبر (ص) فرمودند:
«اکیس الکیسین من حاسب نفسه و عمل لما بعد الموت، و احمق الحمقاء من اتبع نفسه هواه و تمنی علی اللّه الامانی.»
: «زیرکترین زیرکها کسی است که قبل از مرگ، خود را به حساب بکشد، و کردار نیک برای پس از مرگ انجام دهد، و احمقترین احمقها کسی است که از هوسهای نفسانی پیروی نماید و در عین حال از درگاه خدا آرزوی آرزوها (مانند رستگاری و بهشت) را کند.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، زهد و ساده زیستی آیت اللّه بروجردی
محروم آیت اللّه العظمی بروجردی پا درد داشت، به همین جهت یکی دو سفر به آبگرم محلات رفتند، در یکی از این سفرها به فقرای آنجا کمک خوبی کردند و دستور فرمود: چند گوسفند خریده و ذبح کنند و گوشت آنها را بین فقراء تقسیم نمایند.
به دستور آقا عمل شد و در آخر کار به اندازه نیم کیلو گوشت برای آقا کنار گذاشته بودند تا یک وعده کباب برای ایشان تهیه نمایند، سفره انداخته شد، ماست و خیار گذاشتند و دو سه سیخ کباب هم که از همان گوشت تهیه کرده بودند، خدمت ایشان گذاشتند.
فرمود: این کباب از کجاست؟
گفتند: از همین گوشت، مقداری فقط برای شما درست کردهایم، ایشان فرمود: «من این کباب را نمیخورم، اینها را بین فقرا تقسیم کنید، که آنان بوی آن را شنیدهاند، آقا از کباب هیچ نخوردند، بلکه به همان ماست و خیار قناعت نمودند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، زاهد نادان
زاهدی از مردم کناره گرفت و به بیابان رفت و در محل خلوتی مشغول عبادت شد، و تصمیم گرفت در انزوا و تنهائی به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در کنج خلوت عبادت خود عرض میکرد: «خدایا رزق و روزی مرا که قسمت من کردهای به من برسان» هفت روز گذشت، و هیچ غذائی بدستش نرسید و از شدت گرسنگی نزدیک بود بمیرد، به خدا عرض کرد: خدایا روزی تقسیم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض کن، از جانب خداوند به او تفهیم شد که: به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزی به تو نمیرسانم تا وارد شهر گردی و به نزد مردم بروی.
او ناگزیر شد وارد شهر شد، یکی غذا به او رسانید، دیگری آب و نوشیدنی به او داد، تا سیر و سیراب گردید، او به حکمت الهی آگاهی نداشت در ذهنش خطور کرد که مثلاً چرا مردم به او غذا رساندند، ولی خدا نرسانید و... از طرف خداوند به او تفهیم شد که آیا تو میخواهی با زهد (ناصحیح خود) حکمت مرا از بین ببرید آیا نمیدانی که من بندهام را بدست بندگانم روزی میدهم، و این شیوه نزد من محبوبتر است از اینکه بدست قدرتم روزی دهم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، روزی حرام
نقل شده: امیر مؤمنان علی(ع) سوار بر اسب در کنار خانهای، توقف کرد و پیاده شد، و افسار اسب را به شخصی داد که آن را نگهدارد، و وارد آن خانه شد و پس از ملاقات و دیدار با صاحب خانه، از خانه بیرون آمد، و دید آن شخص افسار اسب را بیرون آورده و با خود برده است.
بعداً امام(ع) آن افسار را در دست کسی یافت، معلوم شد که او آن را به دو درهم فروخته است، فرمود:«من میخواستم دو درهم به او بدهم، ولی او رزق حلال را نخواست، و از راه حرام، کسب روزی نمود »
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، روحیه نیرومند سپاه اسلام
سال دوم هجرت بود، سپاه اسلام که تعدادشان 313 نفر بود به فرماندهی پیامبر اسلام(ص) برای ضربه زدن به دشمن، به سرزمین بدر روانه شدند، سپاه دشمن بیش از هزار نفر با اسلحه و تجهیزات کافی بودند.
مأمور اطلاعاتی دشمن بنام «عمیربن وهب» برای شناسائی سپاه اسلام، مخفیانه به درون سپاه رخنه کرد و سپس مخفیانه نزد مشرکین بازگشت و چنین گزارش داد: «همراهان محمد(ص) حدود 300 نفر یا اندکی بیشترند، ولی روحیه آنها به گونهای است که گوئی مرگ را بر پشت شتران خود حمل میکنند، چهرههایشان مانند افعی است که از تشنگی نمیمیرد، آنها کشته نشوند مگر اینکه به تعداد کشتههای خود از شما بکشند، در این صورت خیری نحواهد بود.» گر چه مشرکین مغرور، این گزارش را بیاهمیت تلقی کردند ولی بزودی معلوم شد که گزارش عمیر درست بوده است، بلکه بالاتر،زیرا سپاه اسلام در جنگ بدر، 22 نفر شهید دادند، ولی 70 نفر از دشمن را کشتند و 70 نفر از آنها را اسیر نمودند و با پیروزی کامل به مدینه باز گشتند.
این جنگ در صبح جمعه 17 رمضان سال دوم هجرت شروع شد و تا ظهر ادامه یافت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، روحیه عالی عمّه پیامبر
پس از آنکه حضرت حمزه عموی پیامبر اسلام (ص) در جنگ احد به شهادت رسید، دشمن بدن او را مثله کرد، یعنی مقداری از گوش و بینی و سر انگشتان او را برید و شکمش را درید و جگرش را بیرون آورد...
پیامبر (ص) کنار جنازه پاره پاره حمزه بود، ناگاه از دور دید که «صفیّه» خواهر حمزه (ع) میآید، پیامبر (ص) به پسر او زبیربن عوام فرمود: برو و صفیه را نگذار به اینجا بیاید، او را برگردان تا پیکر برادرش را با این وضع ننگرد که بسیار طاقت فرسا است.
زبیر نزد مادرش صفیه رفت و با او ملاقات کرد و پیام رسولخدا (ص) را به او رسانید و از او خواست باز گردد.
صفیه گفت: چرا مرا بر میگردانید، درست است که به من خبر رسیده برادرم را مثله کردهاند و به این خاطر میخواهید من پیکر برادرم را نبینم ولی: وذلک فی اللّه قلیل...: «این حادثه در راه خدا، ناچیز و اندک است، آنچه رخ داده خشنود هستیم و به حساب خدا میگذاریم و صبر میکنیم.»
وقتی که پیامبر (ص) روحیه او را چنین دید، به زبیر فرمود: خلّ سبیلها: «او را آزاد بگذار بیاید».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، رهبر فاسق و عادل
احنف بن قیس میگوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آنقدر از شیرینی و ترشی نزد او آوردند که تعجب کردم، بعد از آن غذاهای رنگارنگ در سفره او چیدند که من نام آنها را نداشتم، و نام یک یک آنها را از او میپرسیدم و او جواب میداد، وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریهام گرفت، گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: بیادم آمد که شبی در محضر علی(ع) بودم، هنگام افطار، آنحضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آنگاه انبانی که سرش بسته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟
فرمود: سویق (آرد نرم) جو است.
عرض کردم: ترسیدی کسی از آن بردارد و یا بخل کردی که این گونه سر آن را مهر کردهای؟
فرمود:نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند (تا من سویق روغنی بخورم).
گفتم: اگر چنین غذائی بخوری مگر حرام است؟
فرمود: «حرام نیست، ولی بر امامان عادل واجب است که بقدر فقیرترین مردم، نصیب خود را بردارند، تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، رنج امام خمینی از متحجرین مقدس مآب
امام خمینی (قدّس سرّه) در آن هنگام که به نجف اشرف تبعید بود و در حدود پانزده سال در آنجا بودند، از گروههای مختلف، رنجهای فراوان دیدند (گاهی از قاسطین (طاغوتها) و گاهی از ناکثین (لیبرالهای وابسته) و گاهی از مارقین که همچون خوارج زمان حضرت علی (ع) در لباس مذهب، آن بزرگوار را رنج میدادند و سد راه گسترش نهضت او میشدند).
از جمله: امام خمینی (ره) به عنوان طرح حکومت اسلامی، مسأله ولایت فقیه و حکومت اسلامی را در جلسات درس خود به بحث و بررسی کشیدند و بعد کتاب شریف «حکومت اسلامی و ولایت فقیه» را نوشتند.
افرادی از مقدس مآبها و روحانی نماهای مرموز به خانه امام میآمدند و با خواهش و تقاضا، به عنوان اینکه میخواهیم کتاب حکومت اسلامی را در بغداد و بصره و سایر بلاد منتشر کنیم، آن کتابها را میگرفتند و میبردند.
بعد معلوم شد در شهرهای بغداد و بصره و...از آن کتابها خبری نیست، و آن دوست نماهای کوردل آن کتابها را میبردند به چاههای نجف یا در میان شط فرات میریختند تا به دین وسیله جلو افکار امام را بگیرند خبائث و بد جنسی را ببینید تا کجا؟ آنگاه متوجه میشوید که امام خمینی (ره) حدود پانزده سال در چه محیطی زندگی کرد، ولی همانند کوه در برابر آنها استوار ماند و سرانجام پیروز شد.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))