حكايت عارفانه ، درس حق گرائی، و طرد تعصبات
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سعدبن معاذ از مسلمانان سلحشور مدینه از قبیله اوس بود که در جنگ خندق، سخت مجروح شد و سرانجام بر اثر همین جراحت به شهادت رسید.
پیامبر (ص) از مقام او تجلیل فراوان کرد، از جمله فرمود:
اهتز عرش الرحمان لموت سعدبن معاذ.
:«عرش خدای مهربان در مرگ سعدبن معاد به لرزه در آمد.»
بعضی از قبیله خزرج، که هنوز رسوبات کینه دو طایفه اوس و خزرج در قلب آنها بود، گفت: منظور از «عرش» در سخن پیامبر (ص) معنی لغوی آن یعنی تخت است، نه عرش عظیم الهی که مرکز تدبیر و تنظیم همه کائنات است.
این صحبت نقل مجالس شد و فرصت طلبان به آن دامن میزدند، و می خواستتد این افتخار را که نصیب یکی از افراد طایفه اوس شده کم رنگ جلوه دهند.
جابربن عبدالله انصاری، با اینکه از قبیله خزرج بود، با کمال قاطعیت و صفای دل اعلام کرد که من این سخن را از پیامبر (ص) در شأن سعدبن معاذ شنیدم و منظور، عرش الهی (مخلوق عظیم بر فراز موجودات) است نه تخت ساده.
جابر با این حرکت انقلابی که از صفای قلبش بر میخاست، این درس را به مسلمین آموخت که تعصبهای جاهلی مانند «عربیت، قبیله، شکل و قیافه» را هرگز ملاک سنجش قرار ندهد و طرفدار حق باشند، و حق را بر وجود خود حاکم سازند نه تعصبات را.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، درس اعتقاد پاک از یک مادر شهید
حارثه پسر سراقه یکی از دلاوران مخلص و ثابت قدم اسلام در صدر اسلام بود، و بقدری شیفته اسلام بود که آروز داشت در راه دفاع از اسلام جان عزیزش را فدا کند، از این رو به پیامبر (ص) عرض کرد: دعا کن تا خداوند مقام شهادت را نصیب من کند.
پیامبر (ص) نیز برای او چنین دعا کرد: «خدایا مقام شهادت را به حارثه روزی گردان.»
حارثه در جنگ بدر شرکت، با کمال دلاوری به حمایت از اسلام پرداخت، سرانجام تیری از ناحیه دشمن به گلوی او اصابت کرد و به شهادت رسید؛ خبر شهادت او به مادر و خواهرش رسید.
مادر و خواهر او همراه سایر بانوان که به استقبال پیامبر (ص) میرفتند، حرکت کردند، مادر او میگفت: سوگند به خدا تا پیامبر (ص) نیاید و از او نپرسم که آیا پسرم در بهشت است یا در دوزخ، گریه نمیکنم، وقتی که پیامبر (ص) آمد و در پاسخ سئوال من فرمود: در دوزخ است آنقدر گریه کنم که پایان نیابد، و اگر فرمود: پسرت در بهشت است، هرگز گریه نمیکنم، بلکه بسیار شادمان خواهم شد.
پیامبر(ص) به سوی مدینه میآمد، مادر حارثه در راه به حضور پیامبر(ص) رسید و عرض کرد: «میدانی که من پسرم را بسیار دوست داشتم، او نوردیدهام بود، در عین حال با شنیدن خبر شهادتش گریه نکردم، با خود گفتم پس از آمدن پیامبر(ص) از آنحضرت میپرسم که آیا پسرم در بهشت است یا در دوزخ، اگر فرمود: در دوزخ است، آنگاه ناله و گریهام بلند میشود.»
پیامبر(ص) به فرمود : بهشت درجاتی دارد، پسرت در فردوس اعلی در بالاترین مقام بهشت است.
مادر گفت: بنابراین هرگز برای او گریه نمیکنم.
پیامبر(ص) آبی طلبید و اندکی از آن برداشت و مضمضه کرد و سپس از آن آب آشامیدند و به دستور پیامبر(ص) اندکی از آن آب به گریبان خود پاشیدند، سپس به مدینه بازگشتند، نوشتهاند:
«ومابالمدینه امرئتان اقرعیناًمهماولااسر.»
:«بعد از جنگ بدر (تا مدتی) هیچ زنی در مدینه دیده نشد که خوشحالتر و چشم روشنتر از این مادر و خواهر شهید باشد».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، درجه پاداش پیروی از خدا و رسول
شخصی به حضور رسولخدا(ص) آمد و گفت: ای رسولخدا تو در نزد من محبوبتر از خودم، و محبوبتر از فرزندانم هستی، هر گاه در خانهام هستم، یاد تو از آشیانه قلبم نمیرود، تا از خانه بیرون آیم و تو را زیارت کنم، ولی وقتی که به یاد مرگ میافتم با خود میگویم من پس از مرگ (فرضاً اگر) وارد بهشت شوم، تو را نمیبینم زیرا مقام تو بسیار ارجمند است، و با پیامبران در درجات بالای بهشت هستید (از این رو اندوهگین هستم که بعد از مرگ ترا نمیبینم) و اگر اهل جهنم باشم که تکلیفم روشن است.
رسولخدا (ص) سخنی نگفت هماندم جبرئیل نازل گردید و این آیه (69 نساء) را نازل کرد:
و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقاً.
:«و کسی که از خدا و پیامبر(ص) اطاعت کند، در قیامت همنشین کسانی خواهد بود که خداوند نعمتش را بر آنها تمام کرده است (یعنی همنشین) پیامبران، و صدیقان و شهیدان و صالحان خواهد شد و آنها رفیقهای خوبی هستند.»
به این ترتیب در مییابیم که مسلمان مخلص میتواند با پیمودن درجات عالی ایمان و عمل، به مقامی برسد که در بهشت همنشین پیامبران گردد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، در ماندگی خدانما
در عصر امام صادق(ع) شخصی به نام «جعدبن درهم» به مخالفت با اسلام و بدعتگذاری میپرداخت و دارای طرفدارانی شده بود، به همین خاطر در روز عید قربان اعدام گردید.
او روزی مقداری خاک و آب در میان شیشهای ریخت و پس از چند روز، حشرات و کرمهائی در میان آن تولید شد، او گفت: «این من بودم که این حشرات و کرمها را آفریدم، زیرا من سبب پدید آمدن آنها شدم».
این موضوع را به امام صادق(ع) خبر دادند. امام فرمود: به او بگوئید :
تعداد آن حشرات داخل شیشه چقدر است؟ و تعداد نر ماده آنها چقدر است؟ اگر او آنها را آفریده باید به این سؤالها پاسخ دهد، و همچنین بپرسید: وزن آنها چقدر است، و اگر او خالق آنها است، فرمان دهد تا آن حشرات به شکل دیگر در آیند.
هنگامی که این گفتار امام، به او رسید، از جواب درمانده شد و راه فرار را بر قرار ترجیح داد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، در پناه الله
عثمان بن مظعون یکی از مسلیمن بسیار مقاوم و مخلص آغاز اسلام بود، در مکه مسلمین در خطر شکنجه و آزار بودند، عثمان بن مظعون مدتی در پناه ولیدبن مغیره درآمد، از این رو، کسی او را آزار نمیداد، ولی او با خود گفت: همکیشان من در ناامنی و شکنجه در راه اسلام هستند و من آزادانه رفت و آمد میکنم، و این برای من ننگ است، که در جوار مرد مشرکی در امان باشم ولی مسلمین در پناه الله، مورد آزار قرار گیرند، نزد ولید رفت و به او گفت: من پناهندگی خود را پس گرفتم، ولید گفت: چرا؟
عثمان گفت: میخواهم در پناه «الله» باشم، عثمان و ولید هر دو وارد مسجدالحرام شدند، و در آنجا رسماً اعلام شد که عثمان از پناهندگی ولید بیرون آمده است.
در این هنگام لبیدبن ربیعه که از شعرای معروف جاهلیت بود، در میان جمعی از قریش نشسته بود و برای آنها شعر میخواند، عثمان نیز کنار آنها رفت و نشست.
لبید این نیم بیت را گفت:
الا کلّ شیی ما خلا الله باطل.
:«آگاه باشید که هر چیزی غیر از خدا بی اساس است.»
عثمان دید این سخن با مبانی اسلام موافق است، گفت راست گفتی .
لبید در نیم بیت دوم گفت:
وکل نعیم لا محالة زائل.
:«همه نعمتها ناگزیر نابود میشود.»
عثمان بن مظعون دید این سخن مطابق آئین اسلام نیست، با قاطعیت گفت: این دروغ است، زیرا نعمتهای بهشت، نابود شدنی نیست.
لبید خشمگین شد و فریاد زد: ای قریشیان، به خدا تا بحال سابقه نداشت که کسی از شرکت کنندگان در مجلس شما، مردم آزار باشد، چرا و چه وقت چنین آشفتگی در میان شما پدید آمده است؟
یکی از حاضران گفت: این ابله با ابلهان دیگر، دین ما را ترک نموده، از سخن او ناراحت مباش.
عثمان بن مظعون پاسخ قاطعی به او داد، و همین بگو مگو باعث درگیری شد، مرد مزبور مشت محکمی به چشم عثمان زد که چشمش کبود گردید.
در این وقت ولیدبن مغیره که ناظر جریان بود به عثمان بو مظعون گفت: اگر تو در پناه من بودی چشمت چنین نمیشد، عثمان گفت: چشم دیگرم سالم است، و من در پناه نیرومندتر از تو هستم، ولید گفت: اگر بخواهی میتوانی بار دیگر در پناه من بیائی؟
عثمان گفت:«نه هرگز! من از پناه «الله» به جای دیگر نمیروم.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داوری علی در باره نزاع پیامبر و اعرابی
ابن عباس میگوید: پیامبر (ص) از یک نفر اعرابی (عرب بادیه نشین) شتری به چهارصد درهم خرید، هنگامی که پول را داد، اعرابی فریاد زد: هم شتر و هم پول مال من است.
ابوبکر گفت: ای رسولخدا مطلب روشن است، شما باید «بیّنه» (دو شاهد عادل) بیاورید که پول مال شما است.
سپس عمر از آنجا عبور کرد، او نیز قضاوت نمود.
سپس علی (ع) آمده، پیامبر (ص) به اعرابی فرمود: آیا به قضاوت این جوان که میآید راضی هستی؟
اعرابی گفت: آری.
هنگامی که علی (ع) به حضور رسول خدا (ص) رسید، اعرابی گفت: شتر مال من است، و این درهمها (پولها) نیز مال من است، و اگر محمّد (ص) ادعای چیزی میکند، بینّه (دو شاهد عادل) بیاورد.
امام علی (ع) به اعرابی سه بار گفت: شتر را رها کن تا رسول خدا آن را با خود ببرد (چرا که شتر را از تو خریده است).
ولی اعرابی، دستور علی (ع) را نپذیرفت، آن حضرت اعرابی را گرفت و فشار داد و ضربت محکمی به او زد، مردم اجتماع کردند و هر کسی سخنی میگفت علی (ع) به رسول خدا (ص) عرض کرد:
«نصدقک علی الوحی و لا نصدقک علی اربعماة درهم.
«ما سخن تو را در مورد صدق وحی، تصدیق میکنیم، ولی درباره چهار صد درهم تصدیق نکنیم.؟»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داوری امام حسن
عصر خلافت امام علی (ع) بود، قصابی را که چاقوی خون آلود در دست داشت، در خرابهای دیدند و در کنار او جنازه خون آلود شخصی افتاده بود، قرائن نشان میداد که کشنده او همین قصاب است، او را دستگیر کرده و به حضور امام علی (ع) آوردند.
امام علی (ع) به قصاب گفت: «در مورد کشته شدن آن مرد، چه نظر داری؟»
قصاب گفت: «من او را کشتهام.»
امام بر اساس ظاهر جریان، و اقرار قصاب، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام کنند.
در این حال که مأمورین، او را به قتلگاه میبردند، قاتل حقیقی با شتاب به دنبال مأمورین دوید و به آنها گفت: عجله نکنید و این قصاب را به حضور امام علی (ع) بازگردانید.
مأمورین او را به حضور علی (ع) باز گرداندند، قاتل حقیقی به حضور علی (ع) آمد و گفت: «ای امیر مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص این قصاب نیست، بلکه او را من کشتهام.»
امام به قصاب فرمود: چه موجب شد که تو اعتراف نمودی من او را کشتهام؟
قصاب گفت: «من در یک بنبستی قرار گرفتم که غیر از این چارهای نداشتم، زیرا افرادی مانند این مأمورین، مرا کنار جنازه بخون آغشته با چاقوی خونآلود بدست دیدند، همه چیز بیانگر آن بود که من او را کشتهام، از کتک خوردن ترسیدم و اقرار نمودم که من کشتهام، ولی حقیقت این است که من گوسفندی را نزدیک آن خرابه کشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال که چاقوی خونآلود در دستم بود، به آن خرابه برای تخلّی رفتم، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا دیدم، در حالی که دهشتزده شده بودم، برخاستم، در همین هنگام این گروه به سر رسیدند و مرا به عنوان قاتل دستگیر نمودند.
امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: این قصاب و این شخص که خود را قاتل معرفی میکند را به حضور امام حسن (ع) ببرید تا او قضاوت نماید.
مأمورین آنها را نزد امام حسن (ع) آوردند و جریان را به عرض رساندند.
امام حسن (ع) فرمود: به امیر مؤمنان علی (ع) عرض کنید، اگر این مرد قاتل، آن شخص را کشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است، و خداوند در قرآن میفرماید:
و من احیاها فکانّما احیا الناس جمیعاً.
«و هر کس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است که گوئی همه مردم را نجات بخشیده است» (مائده32).
آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و دیه مقتول را از بیتالمال به ورثه او عطا فرمود.
به این ترتیب، ارفاق و تشویق اسلام شامل حال آن قاتل شد که مردانگی کرد و موجب نجات یک نفر بیگناه گردید، و با این کار جوانمردانهاش، تا حدود زیادی گناه خود را جبران نمود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داستانی از آیت اللّه کاشانی به نقل از امام خمینی
امام خمینی (قدس سره) در ضمن بیانی پیرامون سیاست، فرمود: من یک قصّهای از مرحوم آقا روحاللّه خرمآبادی شنیدم و یک قصه هم خودم دارم (اما قصه حاج آقا روحاللّه کمالوند:)
مرحوم آقای کاشانی رحمةاللّه را که تبعید کرده بودند به خرمآباد و محبوس کرده بودند در قلع فلک الافلاک یا کجا، آقای حاج آقا روحاللّه (کمالوند) میفرمود: من از آن کسی که رئیس ارتش آنجا و آقای کاشانی هم تحت نظر او بود و محبوس بود (من حالا وقتی میگویم محبوس در زمان رضاخان، شما خیال میکنید مثل حبسهای عادی زمانهای دیگر بود، البته پسرش هم مثل پدر بود، لکن آن کسی که گرفتار میشد اگر از اشخاص عادی بود همچو مرعوب میشد که در حبس یک کلمهای که برخلاف مثلاً دولت یا آن کسی که در آنجا هست بزنند امکان نداشت برایشان).
مرحوم حاج آقا روحاللّه گفتند: من از آن رئیس ارتش که در آنجا بود، و من هم بودم و آقای کاشانی، آن شخص شروع کرد صحبت کردن، و رو کرد به آقای کاشانی که: آقا! شما چرا خودتان را (قریب به این معانی) به زحمت انداختید؟ آخر شما چرا در سیاست دخالت میکنید؟ سیاست شأن شما نیست، چرا شما دخالت میکنید؟ از این حرفها شروع کرد گفتن.
آقای کاشانی به او فرمود: «خیلی خری!»
شما نمیدانید که این کلمه در آن وقت، مساوی با قتل بود، ایشان گفتند: «خیلی خری، اگر من در سیاست دخالت نکنم کی دخالت بکند؟»
نگارنده گوید: در فرازی از اعلامیه آیت اللّه کاشانی در 30 تیر 1331 شمسی بر ضد قوامالسّلطنه نخست وزیر محمّد رضا شاه آمده: «توطئه تفکیک دین از سیاست که قرون متمادی سرلوحه برنامه انگلیسها بوده و از همین راه، ملت مسلمان را از دخالت در سرنوشت و امور دینی و دنیوی باز میداشته است، امروز سرلوحه این مرد جاه طلب (قوام) قرار گرفت است».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داستانی از امام خمینی
امام خمینی (قدس سره) فرمود: وقتی که ما در حبس بودیم، و بنا بود که حالا دیگر از حبس بیرون بیائیم و برویم قیطریّه و در حصر (تحت نظر) باشیم (در سال 1343 ه ش) رئیس امنیت آن وقت در آنجا (زندان) حاضر بود، که ما بنا بود از آن مجلس برویم، ما را بردند پیش او، او ضمن صحبتهایش، گفت: «آقا سیاست عبارت از دروغگوئی است، عبارت از خدعه است، عبارت از فریب است، عبارت از پدر سوختگی است، این را بگذارید برای ما».
من به او گفتم: «این سیاست مال شماست»...
البته سیاست به آن معانی که اینها میگویند که دروغگوئی، چپاول مردم با حیله و تزویر و سایر چیزها، تسلط بر اموال و نفوس مردم، این سیاست هیچ ربطی به سیاست اسلامی ندارد، این سیاست شیطانی است، اما سیاست به معنای اینکه جامعه را راه ببرد و هدایت کند، به آنجائی که صلاح جامعه صلاح افراد است، این در روایات ما برای نبی اکرم (ص) با لفظ سیاست، ثابت شده است و در زیارت جامعه (در مورد امامان) آمده: ساسة العباد: «یعنی سیاستمداران بندگان».
و در آن روایت هم هست که پیغمبر (ص) مبعوث شد که سیاست امت را متکفّل باشد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داستان عابد و سگ
این داستان را که هنر زیبای شعری عالم بزرگ شیخ بهائی (متوفی 1031 ه.ق) بر زیبائی معنای آن افزوده، با همان قالب اصلی شعری در اینجا میآوریم:
عابدی در کوه لبنان بد مقیمgggggدر بن غاری چو اصحاب رقیم
روی دل از غیر حق برتافته gggggگنج عزّت را ز عزلت یافته
روزها میبود مشغول صیامgggggیک ته نان میرسیدش وقت شام
نصف آن، شامش بدی نصفی سحورgggggوز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش میگذشتgggggنامدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیفgggggشد زجوع آن پارسا زار و نحیف
کرده مغرب را ادا وانگه عشاgggggدل پر از وسواس و در فکر عشا
بسکه چون شد زانمقام دلپذیرgggggبهر قوتی آمد آن عابد بزیر
بود یک قریه به قرب آن جبلgggggاهل آن قریه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستادgggggگبر او را یک دونان جو بداد
عابد آن نان بستد و شکرش بگفتgggggوز وصول طعمهاش خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیرgggggتا کند افطار بر خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگیgggggمانده از جوع استخوانی ورگی
پیش او گر خط پرگاری کشیgggggشکل نان بیند بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبرgggggخبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب در دنبال عابد پو گرفتgggggاز پی او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکندgggggپس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان دگر دادش روانgggggتا که باشد از عذابش در امان
کلب، آن نان دگر را نیز خوردgggggپس روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پی او میدویدgggggعفّ عفّ میکرد و رختش میدرید
گفت عابد چون بدید این ماجراgggggمن سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحبت غیر دو نان چیزی ندادgggggو آن دو را خود بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟gggggوین همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمالgggggبی حیا من نیستم چشمت بمال
هست از وقتی که بودم من صغیرgggggمسکنم ویرانه این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنمgggggخانهاش را پاسبانی میکنم
گه به من از لطف نانی میدهدgggggگاه مشت استخوانی میدهد
گاه از یادش رود اطعام منgggggاز مجاعت تلخ گردد کام من
روزگاری بگذرد کاین ناتوانgggggنه ز نان یابد نشان نه ز استخوان
گاه هم باشد که این گبر کهنgggggنان نیابد بهر خود نه بهر من
چون که بر درگاه او پروردهامgggggور به درگاه دگر ناوردهام
هست کارم بر در این پیر گبرgggggگاه شکر نعمت او گاه صبر
تو که نامد یک شبی نانت بدستgggggدر بنای صبر تو آمد شکست
از در رزّاق رو برتافتیgggggبر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی دوست را بگذاشتی gggggکردهای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد گزینgggggبی حیاتر کیست من یا تو ببین؟
مرد عابد زین سخن مدهوش شدgggggدست خود بر سر زد و بیهوش شد
ای سگ نفس بهائی یاد گیرgggggاین قناعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید دری gggggاز سگ گرگین گبران کمتری
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داستان اصحاب کهف ، یاران غار
فرازهای برجسته داستان اصحاب کهف به طور خلاصه در سوره کهف از آیه 9 تا 26 آمده است، و در احادیث و تواریخ اسلامی، تفاوتهائی وجود دارد، ما در اینجا به ذکر خلاصه یکی از روایاتی که درباره اصحاب کهف از امام علی(ع) نقل شده است میپردازیم: اصحاب کهف، در آغاز شش نفر بودند که «دقیانوس» آنها را به عنوان، وزرای خود انتخاب کرده بود، و هر سال، یک روز را برای آنها عید میگرفت.
در یکی از سالها در حالی که روز عید بود، فرماندهان بزرگ لشکر در طرف راست، و مشاوران مخصوص در طرف چپ او قرار داشتند، در این وقت یکی از فرماندهان به او خبر داد که لشکر ایران، وارد مرزها شده است.
دقیانوس، آنچنان از شنیدن این خبر، وحشت کرد و بر خود لرزید که تاج از سرش افتاد، یکی از وزیران که «تملیخا» نام داشت، در دل گفت: «این مرد گمان میکند، خدای جهان است، پس چرا این گونه، غمگین و وحشتزده میشود؟! به علاوه او تمام صفات بشری را دارد؟!» وزرای ششگانه او، هر روز در منزل یکی، جمع میشدند، در روزی که نوبت «تملیخا» بود، او برای دوستان، غذای خوبی تهیه کرد، ولی با این حال، پریشان خاطر بود، دوستان از وی پرسیدند: «چرا غمگین هستی؟!»
او در پاسخ گفت: «مطلبی به دلم راه یافته، که مرا از خواب و غذا انداخته است، من در این آسمان بلند پایه که بدون ستون بر پا است و از دیدن خورشید و ماه و ستارگان، و زمین و شگفتیهای آن و... دریافتهام که همه اینها آفرینندهای قادر و آگاه دارد، او است که این پدیدهها را آفریده است، دقیانوس و بتها هیچگونه نقشی در آفرینش آنها ندارند...» گفتار صریح و خالص «تملیخا» در دل دوستان نشست، به گونهای که همه بر پای او افتادند و بوسه زدند و گفتند:«خداوند بوسیله تو ما را هدایت کرد، اکنون بگو ما چکنیم؟!»
تملیخا، هجرت از محیط آلوده (شهر افسوس) را پیشنهاد کرد، آنها پذیرفتند، تملیخا، برخاست و مقداری از خرمای نخلستان خود را به سه هزار درهم فروخت، و پولها را برداشت و همراه پنج دوستش، سوار بر اسبها شده و از شهر بیرون رفتند، وقتی به سه میلی راه رسیدند، تملیخابه آنها گفت: «برادران! پادشاهی و وزارت گذشت، راه خدا را با این اسبهای گران قیمت نمیتوان پیمود، پیاده شوید، تا پیاده این راه را طی کنیم، شاید خداوند در کار ما، گشایشی کند.»
آنها پیاده، هفت فرسخ را با سرعت پیمودند، پاهایشان مجروح شد به طوری که خون از آن میچکید، در این هنگام چوپانی سر راهشان آمد و پس از گفتگو، به آنها گرویده شد، و گوسفندان مردم را به صاحبانشان رد کرد و به آنها پیوست، و سگ چوپان نیز به دنبال آنها راه افتاد، این هفت نفر همچنان به راه خود ادامه دادند، تا از کوهی بالا رفتند، غاری را در کنار کوه دیدند، و در جلو غار، چشمه و درختان میوهای یافتند، از آب چشمه آشامیدند و از میوه درختان خوردند، و در تاریکی شب به غار پناه بردند و سگ آنها بر در غار، دستهایش را گشود و مراقب آنها شد، آنها همرنگ جماعت نشدند و سازشکار با محیط نگشتند، و برای حفظ دین خود، غار نشینی را از شهر نشینی و رفاه، ترجیح دادند. آنها در درون غار خوابیدند، فرشته مرگ از طرف خدا، ارواح آنها را قبض کرد (و آنها در خواب عمیقی شبیه مرگ فرو رفتند).
سیصدو نه سال از این خواب سنگین گذشت که ناگهان بیدار شدند و احساس خواب سنگین و گرسنگی کردند.
یکی از آنها گفت: بگمانم ساعتهای زیاد خوابیدهایم، دیگری گفت: شاید یک روز خوابیدهایم، سومی گفت: گمانم به اندازه یک روز نشده است، و دیگری گفت: از این سخن بگذریم و من سخت گرسنهام، یکنفر به شهر برود و غذا تهیه کند. یکی از آنها برای تهیه غذا به شهر رفت، همه چیز را دگرگون دید، و وقتی سکّههای پول را برای خرید نان داد، نانوا تعجّب کرد، چرا که دید این پول مربوط به قبل از سیصد سال است، مردم جمع شدند و او را متهم کردند که گنجی پیدا کرده است، او انکار کرد و گفت: «پول رائج روز است، گنجی در کار نیست.»
او برای اینکه از دست مأمورین دقیانوس، بگریزد، بدون غذا، از شهر بیرون رفت و به سوی غار روانه شد.
مردم او را دنبال کردند، و نسبت به او دلسوزی نمودند و پس از تحقیقات به جریان او و دوستانش آگاهی یافتند، به او گفتند: شاهی که تو از او وحشت داری، سیصدسال قبل مرده است، و اکنون شاه خداپرست حکومت میکند، او دریافت که واقعه عجیبی رخ داده است، او به سوی غار رفت و جریان را به یاران غار گفت.
ماجرا را به شاه وقت، گزارش دادند، شاه همراه عدهای به دیدن آنها آمد، و از آنها تقاضا نمود که در قصر او سکونت نمایند، ولی آنان در پاسخ گفتند: «اکنون که فرزندان و بستگان ما از میان رفتهاند، ما دیگر به شهر باز نمیگردیم و در همین غار به عبادت خدا میپردازیم»، چیزی نگذشت که مردم شهر دیدند که دوباره آنان به صورت مردگان، در غار به روی زمین افتادند، مردم بپاس احترام آنها، مسجدی بر در غار، بنا کردند و هم اکنون آن غار، زیارتگاه مردم است، و این غار و مسجد (به گفته بعضی) در نزدیکی «ازمیر» ترکیه، در کوهی کنار قریه «زیاصولوک» قرار دارد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، دّ هدیه بلقیس از جانب سلیمان
بلقیس در کنار تخت خود نامهای یافت آن برداشت و خواند، دریافت که آن نامه از طرف شخص بزرگی برای او فرستاده شده است و مطالب پر ارزشی دارد، بزرگان کشور خود را به گردهم آورد و با آنها در این باره مشورت کرد، آنها گفتند: ما نیروی کافی داریم و میتوانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمیشویم.
ولی بلقیس،اتخاذ طریق مسالمتآمیز را بر جنگ ترجیح میداد، و این را دریافته بود که جنگ موجب ویرانی میشود، و تا راه حلّی وجود دارد نباید آتش جنگ را افروخت، او پیشنهاد کرد که هدیهای گرانبها برای سلیمان میفرستم، تا ببینم فرستادگان من چه خبر میآورند.
بلقیس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادن هدیه برای سلیمان، او را امتحان میکنم، اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد هدیه ما را نمیپذیرد، و اگر شاه باشد، میپذیرد، در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهیم داشت، و باید تسلیم حق گردیم.
گوهر بسیار گرانبهائی را در میان حقّه (ظرف مخصوصی) نهاد و به فرستادگان گفت: این گوهر را به سلیمان میرسانید و اهداء میکنید.
بعضی نوشتهاند: بلقیس پانصد کنیز ممتاز، برای سلیمان فرستاد، در حالی که به غلامها لباس زنانه، و به کنیزها لباس مردانه پوشانیده بود، در گوش غلامان گوشواره، و در دستشان دستبند و بر سر کنیزان کلاههای زیبا گذارده بود، و در نامه خود تأکید کرده بود: «تو اگر پیامبری غلامان را
از کنیزان بشناس».
و آنها را بر مرکبها گرانبها که با زر و زیور آراسته بودند سوار کرد، و مقدار قابل ملاحظهای از جواهرات نیز همراه آنها فرستاد.
ضمناً به فرستاده خود سفارش کرد، اگر به محض ورود، نگاه سلیمان را خشم آلود دیدی بدان که این ژست پادشاهان است و اگر با خوشروئی و محبت با تو برخورد کرد، بدان که او پیغمبر است.
فرستادگان ملکه سبا با زرق و برق نزد سلیمان آمدند و هدایای خود را تقدیم کردند.
از آنجا که هدف سلیمان نجات معنوی آنها بود، هرگز زرق و برق دنیا چشم سلیمان را خیره نکرد، وقتی که آنها و هدایایشان را دید، با کمال صراحت به آنها فرمود:
«اتمدّونن بمال فما آتانی اللّه خیر ممّا آتاکم بل انتم یهدیّتکم تفرحون.»
: «آیا شما با ثروت دنیا مرا کمک کنید (و بفریبید) آنچه خدا به من داده از آنچه به شما داده بهتر است، بلکه شما هستید که به هدایایتان شاد میشوید.» (ما مرعوب زرق و برق دنیا نمیشویم، هدف ما زیبائی قلب و جان شما است نه زیبائی ظاهری مادی شما).
آنگاه سلیمان به فرستاده مخصوص ملکه سبا گفت: «به سوی قوم خود بازگرد و این هدایا را نیز با خود برگردان، ولی بدان که اگر تسلیم حق نشوند، با لشگر نیرومندی به سوی شما آمده که تاب مقاومت در برابر لشگر ما را نخواهید داشت و آنها را از آن سرزمین به صورت ذلیلانه بیرون میرانیم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خیر دنیا و آخرت
شخصی برای امام حسین (ع) نامهای فرستاد و در ضمن آن نامه نوشت: «ای آقای من خیر دنیا و آخرت چیست، آن را به من بیاموز».
امام حسین (ع) در پاسخ نامه او نوشت:
«بنام خداوند بخشنده مهربان اما بعد: «کسی که خواستار خشنودی خدا باشد هر چند موجب ناخشنودی مردم گردد، خداوند رابطه او را با مردم، سامان میدهد، و کسی که خشنودی مردم را در آنجا که موجب خشم خدا است، طلب کند، خداوند او را به مردم واگذار میکند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خویشاوندی بنیامیه با بنی هاشم
عبد مناف پدر هاشم جد سوّم پیامبر اسلام (ص) بود، هاشم و برادرش عبد شمس دو قلو به دنیا آمدند، یکی از آنها زودتر به دنیا آمد در حالی که انگشتانش به پیشانی دیگری چسبیده بود، آن انگشتان را از پیشانی دیگری جدا ساختند، خون جاری شد، آنگاه شخصی این فال را زد که بین این دو برادر، خونریزی خواهد شد.
همانگونه که او فال زده بود همان نیز واقع شد، زیرا یکی از فرزندان عبدشمس، بنام «امیه» بود و فرزندان امیه (یعنی بنیامیه) همواره با فرزندان هاشم (بنی هاشم) در جنگ بودند.
امیه جد دوّم عثمان بود به این ترتیب: « عثمان بن عفان بن ابی العاص بن امیه بن عبد شمس بن عبد مناف».
بنابر این بنی هاشم و بنی امیه پسر عمو بودند، مثلاً امام حسین (ع) با یزید پسر عمو بودند، زیرا عبدشمس پدر امیه عموی عبدالمطلب (جد اول پیامبر)، بود، هاشم پدر عبدالمطلب عموی امیه بود، آری شجره خبیثه بنی امیه، و شجره طیبه بنی هاشم، در عبد مناف جد سوّم پیامبر (ص) بهم میرسند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خوشهای از خرمن فضل امام جواد
امام نهم حضرت جواد (ع) در دهم رجب 195 هجری قمری در مدینه متولد شد و آخر ذیقعده سال 220 هجری قمری بر اثر زهری که به دستور معتصم عباسی توسط امالفضل همسر آن حضرت (دختر مأمون) به او رسید در بغداد شهید شد، در ماجرای ازدواج امالفضل (دختر مأمون) روایت کردهاند:
پس از شهادت حضرت رضا (ع)، مردم نسبت به مأمون (هفتمین خلیفه عباسی ) ظنین شدند، و موقعیت او به خطر افتاد، او برای کسب وجاهت از دست رفته همواره میخواست خود را به آل علی (ع) نزدیک گرداند، بر همین اساس خواست دخترش را همسر امام جواد (ع) گرداند، بستگان مأمون از این کار ناراضی بودند و اعتراض شدید کردند. مأمون در سفری که از خراسان به بغداد رفت، امام جواد (ع) را از مدینه به بغداد طلبید، امام جواد (ع) عازم بغداد شد.
مأمون قبل از آنکه با امام جواد ملاقات کرد، مأمون به صحرا رفت و باز شکاری او، ماهی کوچکی را از هوا صید نمود، مأمون آن ماهی را از منقار باز گرفت و در دست خود پنهان نمود و سپس مراجعت کرد و بار دیگر با امام جواد (ع) ملاقات نمود و از آن حضرت پرسید: این را که در درون دستم پنهان کردهام چیست؟ امام جواد (ع) فرمود: خداوند دریاهائی آفرید که ابر از آن دریاها بلند میشود، و ماهیان ریزه با آن ابر بالا میروند، و بازهای سلاطین آنها را شکار میکنند، و پادشاهان آنها را در کف میگیرند، و سلاله نبوت را با آنها امتحان مینمایند.
مأمون گفت: حقّا که تو فرزند امام رضا (ع) (و وارث علم او) هستی، و این عجائب از این خانواده بعید نیست.
آنحضرت را طلبید و بسیار به او احترام کرد و دخترش امالفضل را به ازدواج او درآورد، بنیعباس اعتراض شدید کردند که مأمون دخترش را به نوجوانی داده است که هنوز کسب علم و فضل نکرده است. برای آنکه مأمون، معترضین را قانع کند، مجلسی تشکیل داد و علمای بزرگ را به آن مجلس دعوت کرد، که یکی از آنها «یحیی بن اکثم» قاضی بغداد اعلم علمای عصر بود، امام جواد (ع) را در صدر مجلس جای دادند و مأمون نیز کنار آن حضرت نشست. در آن مجلس در حضور معترضین و اشراف، یحیی بن اکثم پس از اجازه، به امام جواد (ع) رو کرد و گفت: «در حق کسی که در احرام حج بود و حیوانی صید کرد و آن را کشت چه میفرمائید؟»
امام جواد (ع) فرمود:
این مسأله، دارای شاخههای بسیار است:
1- آیا آن محرم در حرم (مکه و اطرافش تا چهار فرسخ) بود یا در بیرون حرم؟
2- آیا او آگاه به مسأله بود یا ناآگاه؟
3- آیا او عمداً آن صید را کشت یا از روی خطا؟
4- آیا آم محرم، آزاد بود یا برده؟
5- آیا او صغیر بود یا کبیر؟
6- آیا این بار، نخستین بار او به صید و قتل بود یا قبلاً نیز صید کرده بود؟
7- آیا آن صید از پرندگان بود یا غیر پرندگان؟
8- آیا آن حیوان صید شده، کوچک بود یا بزرگ؟
9- آیا او به کار خود اصرار داشت یا اظهار پشیمانی میکرد؟
10- آیا او در شب صید کرد یا در روز؟
11- آیا او در احرام حج بود یا در احرام عمره؟
یحیی با شنیدن این مسائل، متحیر ماند و هوش از سرش رفت، و درماندگی از چهرهاش پدیدار گشت، و زبانش لکنت پیدا کرد، و عظمت کمال و مقام علمی امام بر حاضران معلوم شد.
پاسخ سؤالات یازدهگانه فوق را از آنحضرت خواستند، آن بزرگوار به یک یک آن مسائل، با بیان شیوا پاسخ داد.
مأمون فریاد زد: احسنتَ، احسنتَ! سپس از امام جواد (ع) خواستند: او نیز از «یحیی بن اکثم»، مسألهای بپرسد، حضرت به یحیی رو کرد و فرمود: به من خبر بده از مردی که:
1- اول روز به زنی نگاه کند، حرام باشد.
2- پس از ساعاتی، نگاه به آن زن برای او روا باشد.
3- و هنگام ظهر نگاه به آن زن برای او حرام باشد.
4- و هنگام عصر جایز باشد.
5- و هنگام غروب حرام باشد.
6- آخر شب، جایز باشد.
7- نصف شب حرام باشد.
8- هنگام طلوغ فجر جایز باشد.
بگو بدانم این مسئله چگونه است؟
یحیی گفت: سوگند به خدا پاسخ این مسائل و وجوه را نمیدانم.
امام جواد (ع) فرمود:
این زن، کنیز شخصی بود، مردی به او در اول روز نگاه کرد که نگاه او حرام بود.
پس از ساعاتی آن کنیز رااز صاحبش خرید، نگاه آن مرد به آن زن جایز شد، هنگام ظهر آن کنیز را آزاد کرد، نگاه او به آن زن حرام گردید، هنگام عصر با او ازدواج کرد، نگاه به او جایز شد. هنگام غروب آن مرد به آن زن ظهار کرد، و نگاه آن مرد به آن زن حرام گردید، و در آخر شب، کفاره ظهار را داد و نگاه به او جایز شد، نصف شب او را طلاق داد، نگاه مرد به او حرام گردید، صبح به آن زن رجوع کرد، نگاه به آن زن جایز گردید همه حاضران از بیان شیوا و دلنشین امام جواد (ع) حیران شدند، و به عظمت مقام علمی او اعتراف نمودند.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))