حكايت عارفانه ، از عبرتهای روزگار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
بنی امیه، هزار ماه خلافت کردند و در این مدت، چهارده نفر به خلافت رسیدند، اولی آنها معاویه بود و آخری آنها مروان حمار (مروان بن محمدبن مروان بن حکم) نام داشت که پس از ابراهیم بن ولید، بر مسند خلافت تکیه زد و پنجسال و ده روز حکومت کرد و سرانجام با وضع فجیعی در سال 132 هجری قمری به هلاکت رسید و با هلاکت او، حکومت هزار ماهه بنی امیه، منقرض گردید، و در مورد قتل مروان این مثال، رائج شد: ذهبت الدولة:«دولت هزار ماهه بنی امیه، با یک ادرار کردن، از بین رفت» که داستانش چنین است:
مروان با سپاه خود، در برابر سپاه بنی عباس میجنگید، در بیابان سوار اسب بود، از اسب پیاده شد، تا ادرار کند، سپس وقتی خواست سوار شود، اسب پا به فرار گذاشت و هر چه او را دنبال کردند، به آن نرسیدند، در نتیجه مروان در بیابان تنها ماند و جمعی از دشمن به او رسیدند و او را کشتند و سرش را از بدنش جدا کردند، و به این ترتیب با یکبار بول کردن، دولتش بر باد رفت.
از عجائب اینکه، مروان چند روز قبل از کشته شدنش، زبان یکی از خدمتکاران را بجرم نمامی بریده بود و جلو گربهای انداخته بود، از قضای روزگار، زبان مروان را بریدند و به بیابان انداختند، همان گربه آمد و آن زبان را خورد.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، از الطاف بیکران خدا
حضرت ابراهیم (ع) مهماننواز و مهمان دوست بود، روزی یک نفر مجوسی در مسیر راه خود، به خانه ابراهیم آمد تا مهمان او شود.
ابراهیم به او فرمود: اگر قبول اسلام کنی (یعنی دین حنیف مرا بپذیری) تو را میپذیرم وگرنه تو را مهمان نخواهم کرد.
مجوسی از آنجا رفت.
خداوند به ابراهیم (ع) وحی کرد: ای ابراهیم! تو به مجوسی گفتی اگر قبول اسلام نکنی حق نداری مهمان شوی و از غذای من بخوری، در حالی که هفتاد سال است او کافر میباشد و ما به او روزی و غذا میدهیم، اگر تو یک شب به او غذا میدادی چه میشد؟
ابراهیم (ع) از کرده خود پشیمان گشت، و به دنبال مجوسی حرکت کرد و پس از جستجو او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود، مجوسی راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم (ع) موضوع وحی خدا را برای او بازگو کرد.
مجوسی گفت: آیا براستی خداوند به من این گونه لطف مینماید؟، حال که چنین است اسلام را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم، او به این ترتیب قبول اسلام کرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، از اخلاق نیک خواجه نصیر
یکی از علما و حکما و فیلسوفان، محقق شیعه محمدبن حسن، معروف به «خواجه نصیر طوسی» است که در 11 جمادی الاولی سال 597 ه.ق در طوس متولد شد و بسال 672 (ذیحجه) در سن 75 سالگی در بغداد وفات کرد، قبرش در کاظمین است، و روی سنگ قبرش نوشته شده و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید: «و سگ آنها دستهای خود را بر دهانه عار گشوده بود.»
و در تاریخ فوت او این رباعی را گفته شده:
نصیر ملت و دین پادشاه کشور فضل یگانهای که چه او مادر زمانه نزاد
بسال ششصدو هفتاد و دو به ذیحجه بروز هیجدهم در گذشت در بغداد
نقل شده روزی نامهای بدست این عالم بزرگ رسید که با کلمات زشت از او بدگوئی شده بود، از جمله این سخن زشت را خطاب به او نوشته بودند یا کلب:« ای سگ پسر سگ.»
خواجه نصیر، جواب آن نامه را با کمال متانت نوشت، از جمله نوشت اینکه به من سگ گفتهای صحیح نیست، زیرا سگ با چهار دست و پا راه میرود و ناخنهای دراز دارد، ولی من قامت راست دارم و روی دو پا راه میروم و ناخونهایم پهن است، ناطق هستم و خنده بر لب دارم، پوست بدنم آشکار است، ولی پوست بدن سگ بواسطه پشم بدنش پوشیده شده است، بنابراین، این نشانهها بیانگر آن است که من با سگ فرق بسیار دارم به همین منوال بقیه ناسزاگوئیها را پاسخ داد، بی آنکه یک کلمه زشتی به کار برد.
گویند: هنگام وفات خواجه نصیر، به او گفتند: اجازه بده جنازه تو را به نجف اشرف ببریم و آنجا دفن کنیم، در پاسخ گفت: من از امام کاظم(ع) خجالت میکشم که وصیت کنم جنازهام را زا کاظمین (ع) بیرون برند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، از اخلاق صاحب بن عباد
اسماعیل بن عباد طالقانی معروف به صاحب بن عباد (متوفی 385 ه.ق) از علما و حکما و هوشمندان بزرگ قرن چهارم است، او چند سال وزیر سلاطین آل بویه (که شیعه بودند) مانند مؤید الدّوله و فخرالدّوله دیلمی بود، و مدتی حاکم اصفهان گردید، و در تشیید و استحکام مبانی تشیّع و گسترش آن، در اصفهان و... نقش مهم داشت، و او علماء و دانشمندان را به تألیف و تضعیف، تشویق میکرد، مرحوم صدوق، رئیس محدّثین، کتاب اخبارالرضا(ع) را به سفارش او نوشت و...
صاحب بن عباد خود نیز دارای تألیفاتی بود، از جمله کتاب «المحیط فی اللّغه در هفت جلد از تألیفات او است، و ده هزار شعر در مناقب اهلبیت نبوّت، و انحرافات معاندین و دشمنان اهلبیت (ع) سرود، قبرش در اصفهان، مزار شیعیان است. از خلاق او اینکه: نقل شده؛ روزی یکی از غلامانش شربتی برای او حاضر کرد و به او داد.
صاحب وقتی که خواست آن را بنوشد، یکی از اصحاب او گفت: این سربت را ننوش که زهرآلود است، غلامی که آن شربت را داد نیز ایستاده بود، صاحب بن عباد به آن یار که گفته بود شربت را ننوش، گفت: دلیل بر قول تو چیست که در این شربت، زهر ریختهاند.
او گفت: تجربه کن، آن را به آن غلام که به تو داد، بده بیاشامد، تا معلوم شود.
صاحب گفت: من این کار را روا نمیدانم، او گفت: پس آن شربت را به مرغی بده و تجربه کن، صاحب گفت: عقوبت کردن حیوان، جایز نیست، سپس امر کرد شربت آن ظرف را بر زمین ریختند، و به غلام گفت: از نزد من بیرون برو، و دستور داد حقوق ماهیانه او را بدهند و قطع نکنند و گفت: انسان نباید یقین را با شک دفع کند، و عقوبت نمودن شخصی با قطع کردن روزی او، کار ناجوانمردانه است، و من چنین کاری را انجام نخواهم داد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ارزش سخن حق
روزی سفیان ثوری که از افراد معروف عصر امام صادق (ع) بود، به حضور آن حضرت رسید، و سخنی از آن بزرگوار شنید، آن سخن به قدری جالب و عمیق بود که سفیان تعجب کرد و گفت: «ای پسر رسول خدا، سوگند به خدا این سخن، طلا است».
امام صادق(ع) به او فرمود:
بل هذا خیر من الجوهر وهل الجوهر الا حجر.
«بلکه این سخن بهتر از طلا است، آیا مگر جز یک جماد (و از جنس سنگ معدن) میباشد؟!
امام(ع) با این سخن، این درس را به ما داد که همان گونه که برای طلا ارزش قائلیم، به سخنان و پندهای صحیح، بیش از طلا ارزش بدهیم، چرا که طلا یک چیز جماد و بی حرکت است، ولی سخن صحیح، سازنده و آموزنده است و بر کمال انسان میافزاید .
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ارزش خوف از خدا
به نقل ابوحمزه ثمالی، امام سجاد (ع) فرمود: مردی با خانوادهاش سوار بر کشتی شد که به وطن برسند، کشتی در وسط دریا درهم شکست و همه سرنشینان کشتی غرق شده و به هلاکت رسیدند، جز یک زن ( که همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره کشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیرهای آورد، و آن زن نجات یافت و به آن جزیره پناهنده شد. اتفاقاً در آن جزیره راهزنی بود بسیار بیحیا و بیباک، ناگاه زنی را بالای سرش دید و به او گفت: تو انسانی یا جنی؟
آن زن جریان خود را بازگو کرد، آن مرد بیحیا با آن زن به گونهای نشست که با همسر خود مینشیند، و آماده شد که با او زنا کند.
زن لرزید و گریه کرد و پریشان شد. او گفت: چرا لرزان و پریشان هستی؟
زن با دست اشاره به آسمان کرد و گفت افرق من هذا: «از این (یعنی خدا) میترسم».
مرد گفت: آیا تاکنون چنین کاری کردهای؟
زن گفت: نه به خدا سوگند.
مرد گفت: «تو که چنین کاری نکردهای، و اکنون نیز من تو را مجبور میکنم، این گونه از خدا میترسی، من سزاوارترم که از خدا بترسم».
همانجا برخاست و توبه کرد و به سوی خانوادهاش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی بسر میبرد.
تا روزی در بیابان پیاده حرکت میکرد، در راه به راهب ( عابد مسیحیان) برخورد که او نیز به خانهاش میرفت، آنها همسفر شدند، هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن، به راه خود ادامه دهیم.
گنهکار گفت: من در نزد خود کار نیکی ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم.
راهب گفت: پس من دعا میکنم تو آمین بگو.
گنهکار گفت: آری خوب است.
راهب دعا کرد و او آمین گفت، اتفاقاً دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آنها قرار گرفت و سایهای برای آنها پدید آورد، هر دو زیر آن سایه قسمتی از روز را راه رفتند تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند، ولی چیزی نگذشت که معلوم شد ابر بالای سر آن جوان گنهکار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد. راهب نزد آن جوان آمد و گفت: تو بهتر از من هستی، و آمین تو به استجابت رسیده نه دعای من، اکنون بگو بدانم چه کار نیکی کردهای؟ آن جوان، جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان کرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت:
غفرلک ما مضی حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقیل.
«گناهان گذشتهات به خاطر ترس از خدا آمرزیده شد، اکنون مواظب آینده باش».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ارزش خوشرفتاری با پدر و مادر
عمّاربن حیّان میگوید: به امام صادق(ع) عرض کردم: «پسرم اسماعیل، نسبت به من خوش رفتار است.»
امام صادق(ع) فرمود: اسماعیل را دوست داشتم، اکنون که گفتی با تو خوشرفتاری میکند، بر دوستیم نسبت به او افزوده شد، رسول خدا(ص) خواهر رضاعی داشت، او نزد آنحضرت آمد، پیامبر(ص) تا او را دید، خوشحال شد، و روپوش خود را برای او گسترد، و او را روی آن نشانید و سپس با کمال اشتیاق با او گفتگو کرد، با روی خوش در حالی که خنده بر لب داشت با او گرم صحبت گردید، تا او برخاست و رفت، سپس برادر رضاعی پیامبر(ص) به حضور آنحضرت آمد، پیامبر(ص) آن رفتاری را که نسبت به خواهرش کرد، با او نکرد، شخصی پرسید: «ای رسولخدا! چرا آنگونه که با خواهرت گرم گرفتی، با برادرت گرم نگرفتی؟ با اینکه او مرد بود؟».
پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: لانّها کانت ابرّبوالدیها منه: «زیرا آن خواهر، نسبت به پدر و مادرش، خوش رفتارتر بود.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ارزش اعتقاد به مقام امامت امامان
میسر بن عبدالعزیز (یکی از شیعیان و مؤمنین راستین) میگوید: به حضور امام صادق (ع) رفتم و عرض کردم: در همسایگی ما، مردی زندگی میکند که من شب برای نماز بیدار نمیشوم مگر از صدای او، که گاهی مشغول قرائت قرآن است و آیات قرآن را مکرر میخواند و زارزار گریه میکند و گاهی مناجات و دعا میکند.
و از حال او به جستجو پرداختم، گفتند: او شخصی است که از همه ما گناهان پرهیز میکند (خلاصه یک چنین همسایه مؤمن و پاکی دارم).
امام صادق (ع) فرمود: «آیا آنچه را تو اعتقاد داری (یعنی قبولی ولایت و رهبری ما)، او اعتقاد دارد؟»
گفتم: تحقیق نکردهام، خدا بهتر میداند.
پس از این ملاقات، سال بعد موسم حج فرا رسید، قبل از رفتن به مکّه، از احوال آن مرد همسایه جویا شدم، دریافتم که اعتقاد به امامان ائمة اطهار(ع) ندارد.
به حج رفتم و در مکّه به حضور امام صادق(ع) رسیدم و پس از احوالپرسی، باز از همسایه خودم تعریف کردم و گفتم: همواره به تلاوت آیات قرآن و دعا و مناجات اشتغال دارد و...
امام فرمود: آیا آنچه تو معتقدی، او نیز اعتقاد دارد؟ (یعنی امامت ما را قبول دارد) عرض کردم: نه.
امام صادق (ع) فرمود: ای میسر! احترام کدام سرزمین از سرزمینهای دیگر بیشتر است؟
گفتم: خدا و پیامبر و فرزندان او آگاهترند.
فرمود: بهترین زمینها بین رکن و مقام (بین حجرالاسود و مقام ابراهیم در کنار کعبه) است که گلشنی از گلشنهای بهشت میباشد، و همچنین میان «قبر رسولخدا (ص) و منبر آنحضرت» که گلستانی از گلستانهای بهشت است، سوگند به خدا اگر کسی عمر بسیار کند و بین رکن و مقام، قبر و منبر رسولخدا (ص) هزار سال به عبادت خدا سرگرم شود، و سپس او را مظلوم و بی گناه در بسترش مانند گوسفند زاغ چشم سر ببرند، و خدا را با آن حال ملاقات نماید ولی دارای اعتقاد به ولایت ما نباشد لکان حقیقاً علی اللّه یکبه علی منخریه فی نار جهنّم: «بر خداوند روا باشد که او را به رو در آتش دوزخ بیفکند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آرامش خاطر امام حسین در روز عاشورا
امام سجّاد (ع) فرمود: هنگامی که در روز عاشورا جریان بر امام حسین (ع) بسیار سخت شد،عدّهای از اصحاب آنحضرت، دیدند که حالات امام (ع) با حالات آنها فرق دارد، حال آنها چنین بود که هر چه بیشتر در محاصره دشمن قرار میگرفتند، ناراحت میشدند و دلها به طپش میافتاد، ولی حال امام حسین (ع) و بعضی از خواص اصحاب آنحضرت چنین بود، که رنگ چهره آنها بر افروختهتر میشد و اعضایشان آرامتر میگردید، در این حال بعضی به یکدیگر میگفتند: ببینید، گوئی این مرد (امام حسین) اصلاً باکی از مرگ ندارد.
امام حسین (ع) به آنها رو کرد و فرمود: ای فرزندان عزیز و بزرگوار من، قدری آرام بگیرید، صبر و تحمل کنید، زیرا مرگ، پلی است که شما را از گرفتاریها و سختیها به سوی بهشتهای وسیع و نعمتهای جاودان عبور میدهد.
«فایکم یکره ان ینتقل من سجن الی قصر؟»
«کدام یک از شما دوست ندارید که از زندان به سوی قصری انتقال یابید».
آری مرگ برای دشمنان شما، قطعاً چنان است که از قصری به سوی زندان انتقال یابند، پدرم نقل کرد که رسول اکرم (ص) فرمود:
«ان الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر، و الموت جسر هولاء الی جنانهم، و جسر هولاء الی جحیمهم»
«همانا دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است، و مرگ پلی است که اینها (مؤمن) را به سوی بهشت، و آنها (کافران) را به سوی دوزخ میکشاند».
سپس فرمود: ما کذبت و لا کذبت: «من دروغ نمیگویم، و به من دروغ گفته نشده است» (نه من دروغ میگویم و نه پدرم به من دروغ گفته).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آدم بی سعادت
عصر خلافت امام علی (ع) بود. یکی از مسلمین بنام هرثمة بن سلیم، شخص بی سعادت بی تفاوتی بود و چنان اعتقاد به عظمت مقام علی (ع) نداشت، ولی همسران او بانوئی پاک و با معرفت و از ارادتمندان امام علی (ع) بود.
هرثمه میگوید: همراه امام علی (ع) برای جنگ صفّین از کوفه به جبهه صفّین حرکت میکردیم، وقتی به سرزمین کربلا رسیدیم، وقت نماز شد، نماز را به جماعت با امام علی (ع) خواندیم، حضرت بعد از نماز مقداری از خاک کربلا را برداشت و بوئید و فرمود:
«واها لک یا تربة لیحشرنّ منک قوم یدخلون الجنّة بغیر حساب.»
: «عجب از تو ای تربت، قطعاً از میان تو جماعتی بر میخیزند و بدون حساب وارد بهشت میشوند».
به جبهه صفّین رفتیم و سپس به خانهام باز گشتم و به همسرم (که شیعه معتقد بود) گفتم: از دوستت ابوالحسن (علی علیهالسّلام) برای تو مطلبی نقل کنم، آنگاه مطلب فوق را به او گفتم.
سپس گفتم: علی (ع) ادّعای علم غیب میکند.
همسرم گفت: ای مرد، دست از این ایرادها بردار، امیرمؤمنان علی (ع) آنچه بگوید سخن حقّ است.
هرثمه میگوید: من همچنان در مورد این سخن علی (ع) در تردید بودم، تا آن هنگام که جریان کربلا (و لشکر کشی ابن زیاد به سوی کربلا برای جنگ با حسین علیهالسّلام) به پیش آمد، من جزء لشگر عمر سعد به کربلا رفتم، در آنجا به یاد سخن امام علی (ع) افتادم که براستی حق بود، این رو از کمک به سپاه عمر سعد ناراحت بودم، در یک فرصت مناسب در حالی که سوار بر اسب بودم به سوی حسین (ع) رفتم و حدیث پدرش را به یاد آنحضرت انداختم، حضرت به من فرمود: اکنون آیا از موافقین ما هستی یا از مخالفین ما؟ گفتم: از هیچکدام فعلاً در فکر اهل و عیال خودم هستم... فرمود: «بنابر این به سرعت از این سرزمین بیرون برو، زیرا کسی که در اینجا باشد و صدای ما را بشنود ولی ما را یاری نکند، داخل در آتش دوزخ خواهد شد».
هرثمه سیهبخت و بیسعادت، در این نقطه حساس، راه بی تفاوتی را پیش گرفت و از آن سرزمین به سرعت گریخت تا جان خود را حفظ کند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اخلاص مرجع تقلید به پیشگاه اهل بیت نبوت
یکی از مراجع بزرگ تقلید که حق بزرگی بر حوزه علیمه قم و جهان تشیّع دارد مرحوم آیت اللّه العظمی سیّد شهابالدین حسینی مرعشی نجفی (قدّس سرّه) است، او صبح روز پنجشنبه بیستم ماه صفر (روز اربعین) سال 1318 قمری در نجفاشرف دیده به جهان گشود، و در هشتم شهریور 1369 ش (مطابق با8 صفر 1411 ه ق ) در سن 93 سالگی در قم رحلت کرد، قبر شریفش در کنار راهرو کتابخانه عمومی که بنام آنحضرت است و در خیابان ارم قم قرار دارد واقع شده است .
از خصوصیات این بزرگوار اینکه: محبت و علاقه وافری به اهل بیت نبوت داشت و خود را «خادم علوم اهل البیت و المنیخ مطیته بابوابهم» (خدمتگزار علوم خاندان نبوت و خواباننده مرکب «گدائی» خود در کنار در خانه آنها) میدانست، و در فکر و عمل نیز چنین بود.
یکی از وصایای او این بود که: «پس از مرگ، جنازهام را روبروی مرقد مطهّر بیبی فاطمه معصومه (سلام اللّه علیها) قرار داده و در این حال، یک سر عمامهام را به ضریح مطهّر، و سر دیگر را به تابوت بسته، به عنوان دخیل، و در این هنگام مصیبت وداع مولای من حسین مظلوم با اهل بیت طاهرینش را بخوانند» که این وصیت اجرا شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اخلاص در عمل
روزی جمعی از اصحاب آیت اللّه العظمی بروجردی (قدّس سرّه) در محضر ایشان، سخن از بعضی از خدمات آن مرحوم به میان آوردند و در این باره گفتگو میکردند.
یکی از اصحاب ایشان (آیت اللّه سیّد مصطفی خوانساری) میگوید: من نیز در آن جمع، حاظر بودم ولی چیزی نمیگفتم، آیت اللّه بروجردی رو به من کرد و فرمود: «تو هم سخنی بگو».
عرض کردم: مطلبی ندارم، جز حدیثی که از اجدادم به خاطر دارم، اگر اجازه بفرمائید آن حدیث را عرض کنم؟
فرمود: بگو.
عرض کردم: جدم رسول خدا (ص) نقل کرد که خدا فرمود:
اخلص العمل فان الناقد بصیر
«عمل خود را خالص کن، زیرا بازرس عمل، بسیار بینا و دقیق سنج است».
همین که این حدیث را خواندم، اشک از چشمان آیت اللّه بروجردی (ره) سرازیر شد و به این مضمون فرمود: «راستی اگر اعمال ما خالص و برای خدا نباشد، چه خواهد شد؟ آری ناقد (بازرس) تیز بین و بینا است».
فراموش نمیکنم، پس از این ماجرا، هر وقت آن مرد بزرگ به من برخورد میکردند، میفرمودند:
اخلص العمل فان الناقد بصیر بصیر، و حالشان منقلب میشد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آخرین سخن یک شهید پاکباز
سعدبن ربیع از مسلمین پاکباز بود که در جنگ احد دلاورانه به میدان تاخت و تا آخرین نفس جنگید تا به شهادت رسید بعد از جنگ احد، پیامبر (ص) به حاضران فرمود: کیست که از سعد برای من خبر بیاورد، من او را در فلان نقطه میدان دیدم که دوازده نفر از نیزهداران دشمن او را محاصره کرده بودند، و او با آنها میجنگید.
ابی بن کعب گفت: من برای جستجوی او میروم، او به میدان شتافت و به جستجو پرداخت، بدن به خون غلطیده سعد را در میان کشتگان یافت، به جلو آمد، دریافت که هنوز سعد زنده است و رمقی دارد، گفت: «ای سعد! پیامبر (ص) جویای حال تو است.»
سعد تا نام مبارک پیامبر(ص) را شنید، آرام گفت: آیا پیامبر(ص) زنده است؟
ابی گفت: آری.
سعد گفت: سلام مرا به پیامبر (ص) برسان، و از قول من به انصار بگو مبادا بیعت عقبه را فراموش کنید، سوگند به خدا تا وقتی که چشم شما باز و بسته میشود،و یک نفر از شما زنده است، اگر خاری به پای پیامبر(ص) برود، شما در پیشگاه خدا معذور نیستید.
سپس آهی کشید و شهد شهادت نوشید.
ابی نزد پیامبر (ص) باز گشت و خبر شهادت و آخرین سخن سعد را گزارش داد.
پیامبر(ص) فرمود:
رحم الله سعداًنصرنا حیاًو اوصی بنا میتاً.
:«خداوندا، سعد را رحمت کند که تا زنده بود ما را یاری کرد و هنگام مرگ به حمایت از ما سفارش نمود.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، احتیاط امام علی در بیت المال
اصبغ بن نباته میگوید: وقتی که از اطراف برای امیرالمؤمنین علی (ع) در عصر خلافتش، اموالی میآوردند، افراد مستحق را جمع میکرد و سپس با دست خود آن اموال را جدا میکرد آنگاه میفرمود:
یا صفراء یا بیضاء لاتغرینی، غریا غیری.
«ای دینار و ای درهم، مرا فریب ندهید، غیر مرا بفریبید»
و میفرمود:
هذا جنای و خیاره فیهgggggاذا کل جان یده الی فیه
«این چیده من، و بهترها و برگزیدههایش هم در آن است (و نخوردهام) در حالی که هر چینندهای دستش در دهانش میباشد و (خوبهایش را) خودش میخورد.»
بعد از کنار بیتالمال فاصله نمیگرفت تا همه آن را تقسیمبندی میکرد و به افراد مستحق میداد، سپس امر میکرد که جای بیتالمال را جارو کنند و آب در آن بپاشند، بعد دو رکعت نماز میخواند و پس از نماز میفرمود: «ای دنیا! خود را به من منما و مرا شیفته خود مگردان، و رابطه اشتیاق با من برقرار مکن که من ترا سه طلاق گفتهام که در آن بازگشتی نیست.»
و کان یقول یا دنیا غریgggggسوای فلست من اهل الغرور
میفرمود: ای دنیا غیر مرا فریب بده که من از فریفتگان تو نیستم.»
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحان استgggggروم به گلشن جانها که مرغ آن چمنم
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، احترامات به مقدّسات مذهبی
روزی شاه عربستان سعودی به ایران آمد و هدایائی برای آیت اللّه بروجردی (ره) فرستاد، آقا در میان آن هدایا، چند قرآن و مقداری از پرده کعبه را پذیرفت و بقیه را رد کرد، در ضمن شاه عربستان تقاضای ملاقات با آقای بروجردی کرده بود (و این تقاضا توسط سفیر عربستان به آقا ابلاغ شد) ولی آقا این تقاضا را رد کرد، وقتی از علت این رد، سؤال شد، فرمود: «این شخص (شاه عربستان) اگر به قم بیاید و به زیارت مرقد مطهّر حضرت معصومه (ع) نرود، توهین به آن حضرت خواهد بود و من به هیچ وجه چنین امری را تحمل نمیکنم».
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))