داستان های بحارالانوار ، فاطمه و ترس از آتش دوزخ
هنگامی که درباره عذاب اهل دوزخ این دو آیه:و ان جهنم لمو عدهم اجمعین لها سبعه ابواب لکل باب جزء مقسوم(75) نازل شد.
پیامبر خدا به شدت گریست، از گریه حضرت اصحاب به گریه افتادند و نمیدانستند جبرئیل چه نازل کرده است و کسی یارای آن نداشت که از پیامبر بپرسد چرا گریه میکنی؟ در این هنگام یکی از اصحاب نزد فاطمه علیه السلامرفت و جریان نزول وحی و گریه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را به آن بانو رساند و درخواست کرد نزد رسول خدا برود چون هر وقت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دخترش فاطمه علیه السلام میدید خوشحال میشد.
فاطمه علیه السلام برخاست و محضر پدر بزرگوارش رسید.
عرض کرد: پدر جان! فدایت گردم، سبب گریه شما چیست؟
پیامبر آن دو آیه را برای فاطمه خواند. زهرا از شنیدن نام جهنم و آتش عذاب، چنان ناراحت شد که توان خود را از دست داد و بر زمین افتاد، در حالی که میگفت:
الویل ثم الویل لمن دخل النار: وای، پس وای، بر کسی که وارد جهنم شود.
یاران دیگر: سلمان، اباذر، مقداد نیز نیز هر کدام سخنی گفتند.
امام علی علیه السلام فرمود:
ای کاش مادرم مرا نزاییده بود، و نام آتش را نمیشنیدم، آنگاه دستش را بر سرش نهاد و در حال گریه میگفت:
وا بعداً سفراه، واقله زاده فی سفر القیامه...: وای از دوری سفر، وای از کمی زاد و توشه برای سفر آخرت...(76)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
جنگ احد یکی از جنگهای بسیار سختی بود که سال سوم هجرت در کنار کوه احد، بین سپاه اسلام و سپاه کفر درگرفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در آخرین روزهای زندگی، زهرای مرضیه به اسماء (27) دختر عمیس فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر اسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی به نام کامل تمار میگوید: امام باقر (علیه السلام) فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
منصور دوانیقی دومین خلیفه عباسی از امام کاظم علیه السلام در خواست کرد که در روز عید نوروز در مجلس رسمی دربار، برای سلام و شاد باش بنشیند، و هر چه را مردم هدیه میآورند بپذیرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو برده میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جابر بن عبد الله انصاری میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی هارون الرشید مقداری لباس از جمله جبه زرباف سیاه رنگی را - که پادشاه روم به هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانی به علیبن یقطین، هدیه کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اسماعیل بن عیسی هرقلی میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از علمای اهل سنت کتابی را در رد مذهب شیعه نوشته بود. و در مجالس آن را برای مردم میخواند. بدین وسیله آنان را گمراه مینمود و از ترس آن که مبادا از علمای شیعه کسی بر آن ردی بنویسد، به کسی نمیداد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابولهب با آنکه عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و میبایست همچون حمزه یار و یاور آن حضرت باشد، نه تنها کمک کار پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نبود بلکه تا آخرین لحظه دست از آزار و اذیت حضرت بر نداشت. در این زمینه حکایتی را بشنوید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، فاطمه و پاسمان زخم های پدر
در این جنگ هفتاد نفر از سپاه اسلام به شهادت رسیدند و تعدادی مجروح گشتند.
یکی از مجروحین خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود. دندانهای پیشین آن حضرت شکست و کلاه آهنین که در سرش بود در اثر ضربه های دشمن خورد شد...
جنگ که پایان یافت، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه برگشت. فاطمه زهرا آب حاضر کرد و خون سر و صورت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را میشست و علی علیه السلام با سپر خود آب میریخت.
هنگامی که فاطمه علیه السلام دریافت با شستن خون زخم بدن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نه تنها قطع نمیشود بلکه بیشتر میگردد، قطعه حصیری را سوزاند و خاکسترش را روی زخمهای بدن پیامبر ریخت و آنگاه خون بند آمد.(77)
آری، زهرای مرضیه در تمام صحنه ها در خدمت اسلام بود.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فاطمه نوری در ملکوت اعلی
دخترم فاطمه سرور زنان جهان، از اولین تا آخرین است، او پاره تن من، نور چشم من، میوه قلب من و روح و جان من است.
وهی حورا الانسیه: او حوریه است در قیافه انسان.
متی قامت فی محرابها: هنگامی که در محراب عبادت در پیشگاه خداوند میایستد، نور او برای فرشتگان آسمان میدرخشد همان گونه که نور ستارگان بر اهل زمین میدرخشد.
خداوند به فرشتگان میفرماید:
ای فرشتگان! انظروا الی امتی فاطمه: به کنیزم فاطمه که سرور کنیزان من است بنگرید که در پیشگاه من ایستاده و چگونه از خوف و خشیت میلرزد و با توجه قلبی به عبادت من روی آورده است، گواه باشید انی امنت شیعتها من النار: که من شیعیان او را از آتش جهنم امان بخشیدم.(52)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فاطمه مجمع کمالات
بوی پیغمبران همانند بوی به است، بوی بانوان بهشت، همچو درخت مورد (شبیه درخت انار که برگ و گل خوشبو دارد) میباشد، بوی فرشتگان مثل گل سرخ است، و بوی دخترم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) همچون بوی به و مورد و گل سرخ میباشد.(54)
آری زهرای مرضیه (سلام الله علیها) همچون چکیده فضیلتها و خوبیها است، و سرشت و طبیعت پیغمبران الهی و بانوان بهشت فرشتگان آسمانی در وجود این بانوی یگانه در یکجا جمع است.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فاطمه در هاله عفت و عصمت
اسماء! من این عمل را زشت میدانم که (جنازه را روی چهار چوب میگذارند و پارچهای روی جناره زنان میاندازند، به سوی قبرستان میبرند) زیرا اندام او از زیر پارچه نمایان است و هر کسی از حجم و چگونگی او آگاه میشود.
اسماء گفت:
من در حبشه چیزی دیدم، اکنون شکل آن را به تو نشان میدهم. آنگاه چند شاخهتر خواست. شاخهها را خم کرد و پارچهای روی آنها کشید. به صورت تابوت کنونی درآورد حضرت زهرا علیهاالسلام فرمود:
- چه چیز (تابوت) خوبی است. زیرا جنازهای که در میان آن قرار گیرد تشخیص داده نمیشود که جنازه زن است، یا جنازه مرد. (28)
آری زهرای اطهر راضی نبود پس از مرگ نیز نامحرمی حجم بدان او را ببیند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، غیبت امام زمان در بیان علی
خداوند در آخرالزمان و روزگار سخت مردی را میانگیزد و او را به وسیله فرشتگان خود تأیید کرده، یاران وی را حفظ میکند و با آیات و معجزات خودش او را یاری نموده و بر کره زمین مسلط میگرداند تا آنجا که عدهای از مردم با میل و گروهی باجبار به دین خداوند میگروند.
او زمین را پس از آن که پر از ظلم و ستم میگردد، پر از عدل و داد و نور و برهان میکند. تمام مردم جهان در برابر وی مطیع میشوند. هیچ کافری نمیماند، مگر این که مؤمن میشود، هیچ تبهکاری نمیماند مگر این که اصلاح میگردد.
در دوران سلطنت او درندگان در حال آشتی و صلح زندگی میکنند و زمینیان خود را رشد میدهند و آسمان برکاتش را فرو میریزد، گنجها برای او آشکار میشود، مدت چهل سال بر شرق و غرب حکومت خواهد کرد. خوشا به حال آن کسی که روزگار او را درک کند و سخنان وی را بشنود.(91)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، غیبت امام زمان در بیان پیغمبر
یا علی! تو از من و من از تو هستم، تو برادر من و وزیر منی. هنگامی که رحلت نمودم در سینههای قومی عداوتهایی درباره تو پدید میآید و به زودی آشوبی شدید رخ میدهد که دامنگیر همه خواهد شد. این قضیه پس از غیبت پنچمین امام از فرزندان امام هفتم از نسل تو خواهد بود و اهل زمین و آسمان در غیبت او غمگین میشوند.
در آن وقت چه بسیار مرد و زن مؤمن افسوس میخورند و دردمند و سرگردان میباشند!
سپس رسول خدا سر مبارک خود را به زیر انداخت. لحظه بعد سر برداشت و فرمود:
پدر و مادرم فدای کسی که همنام و شبیه من و موسیبن عمران است. او لباسی از نور بسیار درخشنده میپوشد.
برای آنان که در غیبت او آرامش ندارند، تأسف دارم. آنها صدایی را از دور میشنوند که برای مؤمنان رحمت و برای کافران عذاب است.
امیرالمؤمنین: یا رسول الله آن صدا چیست؟
پیامبر: در ماه رجب سه مرتبه صدا میآید، دور و نزدیک همه میشنوند:
صدای اول، الا لعنة الله علی القوم الظالمین
و صدای دوم، ازفت الازفة یعنی روز قیامت فرا رسیده است
و صدای سوم، آشکارا شخصی را نزدیک خورشید میبینید که میگوید:
ای اهل عالم آگاه باشید! خداوند مهدی فرزند امام حسن عسکری فرزند...تا علیبن ابیطالب میشمرد، برانگیخت و روز نابودی ستمگران فرا رسید!
در آن موقع امام زمان ظهور میکند خداوند دلهای دوستانش را شاد میگرداند و عقدههای دلشان را بر طرف میسازد.
امیرالمؤمنین: یا رسول الله! بعد از من چند امام خواهد بود؟
پیامبر: پس از تو از امام حسین نه امام خواهد بود و نهمی قائم آنهاست.(90)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، غریب و کمیاب
آیا میدانی معنی این آیه که خداوند میفرماید:
قد افلح المومنون؛ به راستی مومنان رستگارند. چیست؟
آیا میدانی مومنانی که رستگار میباشند کیانند؟
کامل تمار: شما آگاهتر هستید.
امام باقر: منظور آن مومنانی هستند که تسلیم حق میباشند، و تسلیم شدگان حق، همان افراد نجیب و خوب هستند.
انسانهای نجیب غریب، کمیابند، پس مومن غریب و کمیاب است، (در هر کجا، در هر پست و مقام باشند، چون همدل همگام با آنان کم هستند.) خوشا به حال غریبها که تنهایند و انسشان فقط با خدا است(84).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عید نوروز و سخاوت امام کاظم
حضرت فرمود:
من اخباری را که از جدم رسیده بررسی کردم، خبری راجع به عید نوروز ندیدم، این عید مخصوص ایرانیان است. چیزی را که اسلام از بین برده ما نمیتوانیم آن را دوباره زنده کنیم.
منصور گفت:
ما این مراسم را از لحاظ سیاست و تدبیر امور لشکری انجام میدهیم. شما را به خدا سوگند میدهم که در این مجلس بنشین.
امام کاظم علیه السلام ناگزیر نشست. امیران و بزرگان لشکری و کشوری برای عرض تبریک به حضورش رسیدند و هدایایی را تقدیم کردند.
یکی از خدمتگزاران منصور، هر چه می آ وردند صورت حسابش را مینوشت. در این بین پیر مردی وارد شد و به امام عرض کرد:
ای فرزند رسول خدا! من مرد فقیر هستم و پروتی ندارم که به شما هدیه کنم. ولی سه بیت شعر است که جدم در سوگ جد شما، حسین علیه السلام، سروده است، همان را به عنوان هدیه تقدیم میکنم:
عجبت لمصقول علاک فرنده - یوم الهیاج و قد علاک غبار
و لا سهم نفدتک دون حرائر - یدعون جدک والد موع غزار
الا تغضغضت السهام عاقها - عن جسمک الا جلال الاکبار(119)
امام کاظم علیه السلام به این پیر مرد فرمود: هدیه تو را پذیرفتم، بنشین خداوند تو را خیر و برکت دهد. سپس به خادم فرمود:
نزد خلیفه برو و بگو این مقدار هدایایی که آوردهاند چه کنم؟ خادم پیام امام علیه السلام را به منصور رساند، منصور گفت:
همه آنها را به آن حضرت بخشیدم، هر چه میخواهد بکند.
خادم پیام منصور را به امام ابلاغ نمود، امام کاظم علیه السلام همه آن هدایا را به آن پیر مرد بخشید و او نیز جمع کرد و برد.(120)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عیب جویی ممنوع
در محضر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بودیم و نماز جماعت را به امامت آن حضرت خواندیم، حضرت پس از پایان نماز با عجله برخاست و خود را به در مسجد رسانید، دست خود را بر چهار چوب آن گذاشت و با صدای بلند فرمود:
ای کسانی که با زبان اظهار اسلام میکنید، ولی ایمان در قلب شما راه نیافته، از عیبجویی و ذکر بدی مومنان بپرهیزید، فانه من تتبع عورات المومنین تتبع الله عوراته و من تتبع الله عورانه فضحه ولو فی جوف بیته؛
زیرا هر کس در صدد عیبجویی مومنان باشد، خداوند عیوب او را دنبال کند هر کس را خدا عیب جویی کند، او را رسول گرداند، اگر چه (عیب او) در کنج خانه و پنهانی باشد(6).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عنایتهای خداوند و رضایت فاطمه
روزی فاطمه علیها السلام با آسیاب دستی مشغول آرد کردن بود و چادری از پشم شتر بر سر داشت رسول خدا رسول خدا بر او وارد شد چشمش که به او افتاد گریهاش گرفت و فرمود:
فاطمه! تلخیها و سختیهای دنیای زود گذر را تحمل کن تا فردا به نعمتهای آخرت دست یابی.
خداوند در این وقت این آیه را بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل فرمود:
و للاخرة خیر لک من الاولی و لسوف یعطبک ربک فترضی(57).
قطعاً آخرت برای تو از دنیا نیکوتر خواهد بود، و به زودی پروردگارت به تو چندان عطا کند تا راضی شوی(58).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عنایت امام کاظم به شیعیان
علیبن یقطین تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغی پول و خمس اموال خود را که معمولاً به حضرت میداد، به محضر امام کاظم فرستاد. امام علیهالسلام پول و لباسها را قبول کرد اما جبه را به وسیله آورنده باز گرداند و نامهای به علیبن یقطین نوشت و در آن تأکید کرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده! چون به زودی به آن نیازمند خواهی شد.
علیبن یقطین علت برگرداندن جبه را نفهمید و به شک افتاد در عین حال آن را محفوظ نگه داشت.
چند روز گذشت، علی به یکی از غلامان خدمتگزارش خشمناک شد و او را از کار بر کنار کرد. غلام متوجه بود علیبن یقطین هوادار امام کاظم است، ضمناً از فرستادن هدیهها نیز باخبر بود لذا پیش هارون رفت و از او سخن چینی کرد، گفت:
علیبن یقطین موسیبن جعفر را امام میداند و هر سال خمس اموال خود را به ایشان میفرستد، به طوری که جبهای را که خلیفه برای احترام از وی داده بود همراه خمس اموال فرستاد.
هارون الرشید بسیار غضبناک شد گفت:
باید این قضیه را کشف کنم اگر صحت داشته باشد علی را خواهم کشت. همان لحظه دستور داد علی را بیاورید همین که آمد، گفت:
جبهای را که به تو دادم چه کردی؟
گفت: نزد من است آن را عطر زده، در جعبهای در بسته محفوظ نگه میدارم، هر صبح و شام در جعبه باز کرده به عنوان تبرک آن را میبوسم و دوباره به جایش میگذارم.
هارون گفت: هم اکنون آن را بیاور!
علی گفت: هم اکنون حاضرش میکنم، به یکی از غلامان خود گفت:
برو کلید فلان اتاق را از کنیز کلیددار بگیر اتاق را که باز کردی فلان صندوق را بگشا! جعبهای را که رویش مهر زدهام بیاور! طولی نکشید غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت. دستور داد جعبه را باز کردند.
هنگامی که هارون جبه را با آن کیفیت دید که عطر آگین است خشمش فرو نشست، به علیبن یقطین گفت:
جبه را به جایش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخنچینان را درباره تو نخواهم پذیرفت و نیز دستور داد به علی جایزه بدهند.
سپس امر کرد به سخن چین هزار تازیانه بزنند در حدود پانصد تازیانه زده بودند که از دنیا رفت.(72)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عنایت امام زمان و شفای یک مریض
هنگامی که در قریه هرقل (از توابع شهر حله عراق) زندگی میکردم، در ایام جوانی زخمی به اندازه یک مشت آدمی در ران چپم پیدا شد. در فصل بهار میترکید و خون و چرک از آن میرفت و درد آن مرا از کارهایم باز میداشت. روزی به حله آمدم و به خانه سید بن طاووس (رحمة الله تعالی علیه)(120) رفتم و از ناراحتی خود نزد او درد دل کردم و گفتم: میخواهم در شهر آن را معالجه کنم.
سید، پزشکان حله را حاضر نمود و محل درد را معاینه کردند و گفتند:
این زخم در بالای رگ اکحل(121) قرار گرفته و معالجهاش خطرناک است زیرا این جراحت را باید از ریشه برید در این صورت رگ بریده میشود و میمیرد.
سید بن طاووس به من فرمود:
من میخواهم به بغداد بروم تو هم همراه من بیا، شاید دکترهای متخصصی باشند و معالجه ات کنند.
وارد بغداد شدیم. سید در آنجا نیز دکترها را خواست و محل زخم را دیدند، آنها نیز همان پاسخی را دادند که پزشکان حله داده بودند، لذا خیلی ناراحت شدم.
گفتم: حالا که به بغداد آمدهام، برای زیارت به سامرا میروم و از آنجا به وطن باز میگردم. سید این فکر را پسندید و من اثاث خود را نزد سید گذاشتم و حرکت کردم.
وارد سامراء شدم، قبور امامان را زیارت کردم، آنگاه به سرداب رفتم و پاسی از شب را در سرداب گذراندم، دعا و مناجات کردم و از خدا و امامان یاری طلبیدم. تا روز پنج شنبه در سامراء ماندم، سپس کنار شط دجله رفتم، و غسل کردم و لباس پاکیزه پوشیدم و ظرف آبی را که همراه داشتم پرکردم، بیرون آمدم، که به زیارتگاه برگشته و یک بار دیگر نیز زیارت کنم.
در آن حال دیدم چهار نفر سوار از دروازه شهر سامرا بیرون میآیند. چون در اطراف زیارتگاه عدهای از بزرگان عشایر زندگی میکردند، گمان کردم سواران از آنها هستند.
وقتی به هم رسیدیم، دیدم دو نفرشان جوان هستند، یکی از آنها تازه موی صورتش روییده است، و هر چهار نفر شمشیری حمایل دارند، دیگری پیر مرد پاکیزهای بود که نیزه در دست داشت، و نفر بعدی نقاب به صورت زده و قبایی روی شمشیر پوشیده و گوشهی آن را از بغل گذرانده بود، پیر مرد نیزه دار در طرف راست من ایستاد، و آن دو جوان هم در طرف چپ ایستادند، و شخص قبا پوش هم در وسط راه من قرار گرفت.
آنها به من سلام کردند، من پاسخ دادم، شخص قباپوش به من گفت:
تو فردا میخواهی نزد خویشان خود بروی؟
گفتم: آری.
گفت: بیا جلو، زخمی که تو را اذیت میکند، ببینم.
من مایل نبودم که آنها با من تماس داشته باشند و با خود فکر میکردم اینها از بزرگان عشایرند و از نجاست پرهیز ندارند و من هم تازه از آب بیرون آمدهام، لباسم هنوز تر است، با این حال نزد وی رفتم و او دستم را گرفت و به سوی خود کشید، خم شد و دستش را روی زخم گذاشت، آن را چنان فشار داد که دردم گرفت، سپس برگشت روی اسب قرار گرفت.
آنگاه پیرمرد نیزه به دست گفت:
اسماعیل راحت شدی؟
من تعجب کردم که از کجا اسم مرا میداند.
گفتم: من و شما انشاء الله راحت و رستگار هستیم.
پیر مرد گفت:
این آقا امام زمان است.
من دویدم و رکابش را بوسیدم، اما حرکت کرد من در کنارش میرفتم و التماس میکردم.
امام (علیه السلام) فرمود: برگرد!
عرض کردم: هرگز از شما جدا نمیشوم.
فرمود: صلاح تو در این است که برگردی.
و من سخنم را تکرار کردم، بر نمیگردم.
پیرمرد گفت:
ای اسماعیل! حیا نمیکنی که امام دو بار به تو گفت برگرد گوش نمیکنی؟
این سخن در من اثر کرد، ناچار ایستادم.
امام چند قدم رفت آنگاه متوجه من شد، فرمود:
چون به بغداد رسیدی حتماً منتصر (خلیفه عباسی) تو را میطلبد چیزی به تو میدهد ولی از او قبول مکن و به فرزندم سید بن طاووس بگو نامهای به علی بن عوض بنویسد و تو را سفارش کند و من به او میگویم هر چه خواستی به شما بدهد.
سپس همه شان حرکت کردند و رفتند و من هم چنان ایستاده به آنها نگاه میکردم تا از نظم دور شدند، و من از جدایی آن مطهر رفتم، خدام حرم که مرا دیدند، گفتند:
- حال تو دگرگون است آیا باز هم احساس درد میکنی؟
گفتم: نه.
- کسی با تو نزاع کرده؟
- نه. من از آنچه شما میگویید اطلاعی ندارم ولی از شما میپرسم آیا این سواران را که از اینجا گذشتند، دیدید؟
- ایشان از بزرگان محل بودند.
- از بزرگان نبودند، بلکه یکی از اینان امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) بود.
- آن پیرمرد بود یا مرد قبا پوش؟
- همان قباپوش امام بود.
- زخمی که داشتی به او نشان دادی؟
- خود او با دست آن را فشار داد و مرا به درد آورد پس از آن رانم را باز کردم دیدم از آن زخم اثری نیست. ران دیگرم را نیز بازکردم اثری از زخم ندیدم.
وقتی متوجه قضیه شدند به سوی من هجوم آوردند و لباسم را برای تبرک پاره پاره کردند...
من آن شب را در سامراء ماندم و چون نماز صبح را خواندم، از شهر بیرون آمدم و عدهای از مردم مرا بدرقه کردند. وارد شهر (اوانی) شدم و شب را در آنجا خوابیدم و صبح عازم بغداد شدم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عنایت امام زمان به علامه حلیره
علامه حلیره در تلاش بود آن کتاب را به دست آورد و ردی بر آن بنویسد، ناچار مدتی نزد او شاگردی کرد. روزی از او درخواست نمود که کتابش را به عنوان امانت در اختیار وی قرار دهد، عالم سنی چون نخواست به طور مستقیم خواسته علامه را رد کند، گفت:
من سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیش از یک شب نزد کسی نگذارم.
علامه یک شب را هم غنیمت دانسته، کتاب را گرفت و به خانه برد که در آن شب به قدر امکان از آن بنویسد.
علامه حلی مشغول نوشتن آن کتاب شد، پاسی از نصف شب گذشت خواب بر وی غالب گردید، امام زمانعجتشریف فرما شد، و فرمود: کتاب را به من واگذار و بخواب،
شیخ کتاب را تحول داد و خوابید، وقتی بیدار شد دید همه آن کتاب به عنایت حضرت امام زمانعج نوشته شده است.
علامه مجلسی میفرماید:
از ظاهر عبارت استفاده میشود که ملاقات و مکالمه در بیداری بوده ولی ظاهراً این قضیه در عالم رویا اتفاق افتاد است. والله العالم.(143)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عموی بد سرشت
مردم بازار ذی المجاز مشغول خرید و فروش بودند، شالهای سرخ رنگ بر دوش داشت وارد بازار شد، و فرمود: قولوا لا اله الا الله تفلحوا: ای مردم! بگویید خدایی جز خدای یکتا نیست تا رستگار شوید.
در همان لحظه ابولهب پشت سر آن پیامبر حکت میکرد و با سنگ به پای رسول خدا میزد به طوری که بر اثر سنگ پای مبارک پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پر از خون شده بود و ابولهب با صدای بلند فریاد میزد:
ای مردم! از سخن او (محمد) پیروی نکنید، فانه کذاب: زیرا او دروغگو است.(21)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))