داستان های بحارالانوار ، جنگ جمل
جنگ جمل یکی از خانمانسوزترین جنگها بود که در عصر خلافت علی (علیه السلام) رخ داد. این جنگ در بصره بین سپاه علی (علیه السلام) و طلحه و زبیر اتفاق افتاد که منجر به قتل پنج هزار نفر از سپاه علی (علیه السلام) و سیزده هزار نفر از سپاه دشمن شد. در آغاز علی (علیه السلام) تلاش میکرد خونریزی نشود. هنگامی احساس کرد گریزی از جنگ نیست بر مرکب خود سوار شد و بدون اسلحه به میدان رفت و با ندای بلند مکرر زبیر را که از سران آتش افروز جنگ بود، صدا زد. زبیر به نزد علی (علیه السلام) آمد به گونهای که گردن مرکب او در مقابل گردن مرکب علی (علیه السلام) قرار گرفت.
حضرت به زبیر (پسر عمهاش) گفت: این چه کاری است که میکنی و این چه اندیشهای است به سر داری؟ چرا مردم را بر ضد ما تحریک میکنی؟ زبیر گفت: خون عثمان را میطلبم.
علی (علیه السلام) فرمود: دست تو و طلحه در ریختن خون عثمان در کار بود.
آنگاه فرمود: ای زبیر من تو را به اینجا خواندهام تا سخنی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را به یاد تو آورم، تو را به خدا سوگند میدهم آیا یادتان هست آن روز که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از جایی میآمد و دست تو را در دست داشت، وقتی به من رسید سلام کرد و با روی خندان به او نگریست، من نیز جواب سلامش را دادم و با روی خندان به او نگریستم اما سخنی نگفتم. ولی تو گفتی: ای رسول خدا! علی (علیه السلام) خود بزرگ بین است.
آن حضرت فرمود: آرام باش! قطعاً در علی خود بزرگ بینی نیست و به زودی تو به جنگ علی (علیه السلام) میآیی در حالی که تو ظالم باشی. و نیز آیا به یاد داری روزی را که رسول خدا به تو فرمود:
آیا علی را دوست داری؟
در جواب گفتی:
چگونه علی را دوست ندارم با اینکه او برادر من و پسر دائی میباشد.
فرمود: ای زبیر به زودی با او میجنگی و در این جنگ تو ظالم هستی! زبیر گفت: آری یاد آمد سخن پیامبر را فراموش کرده بودم، ای ابوالحسن! از این پس هرگز با تو جنگ نخواهم کرد...
حضرت علی به صف سپاه خود بازگشت و زبیر نیز به سپاه جمل برگشت و در کنار کجاوهی عایشه ایستاد و گفت: یا امیر المؤمنین هرگز درمیدان جنگی نایستادم جز این که از روی بصیرت میجنگیدم ولی در این جنگ در حیرت و تردید هستم.
عایشه گفت: ای یکه تاز قریش چنین نگو، تو از شمشیر علی ترسیدهای... وه چه بسیار افرادی که قبل از تو از شمشیرها ترسیدهاند!
عبدالله پسر زبیر، نیز پدرش را سرزنش کرد ولی زبیر سخن آنها را گوش نداد و خود را کنار کشید و از صحنهی جنگ بیرون رفت و به سوی مدینه حرکت کرد و به وادی السباع که رسید در آنجا به دست یکی از مسلمانان به نام جرموز کشته شد...
قاتل زبیر شمشیر و سر بریده او را به حضور علی (علیه السلام) آورد وقتی چشم علی (علیه السلام) به شمشیر زبیر افتاد فرمود: طال ما جلی الکرب عن وجه رسول خدا: این شمشیر چه بسیار اندوه را از سیمای پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر طرف نمود.(45)
تأسف علی (علیه السلام) از این بود که شخصی با آن همه سابقه دلاوری در صحنههای جنگ و دفاع از اسلام، چرا این گونه منحرف شد و به هلاکت رسید با این که پسر عمه رسول خدا و علی (علیه السلام) بود.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
به امام علی علیهالسلام خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشکر مجهز به سرزمینهای اسلامی حمله کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
فضه کنیز فاطمه زهرا علیهاالسلام بود و در محضر آن بانوی گرامی پرورش یافت، مدتها مطالب خود را با آیاتی قرآنی ادا مینمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام محمد تقی علیه السلام در صریا از دهات اطراف مدینه روز 5 ذی حجه در سال 212 متولد شد و ماه رجب سال 252 در سامرا رحلت نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
متوکل عباسی پیوسته به اطرافیانش میگفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو غالب زراری میگوید: در اوایل جوانی که بیست سال کمتر داشتم با دختری را ازدواج کردم، مراسم عروسی در منزل پدر همسرم انجام گرفت، چندین سال همسرم در خانه پدرش بود و در این مدت من سعی میکردم که آنها اجازه دهند او را به خانه خودم ببرم آنها نمیپذیرفتند در این مدت از باردار شد و دختری به دنیا آورد کودک پس از مدتی فوت کرد من نه وقت تولد حاضر بودم و نه هنگام فوت دخترم به دلیل این که خلافت شدید بین من و فامیل همسرم بود من اصلاً فرزندم را ندیدم. پس از این اتفاق صلح کردیم و آنها قبول کردند که همسرم را به خانه بیاورم نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جاسوس هشام این ماجرا را به او گزارش کرد، هشام به جای این که از پیروزی مسلمان خوشحال گردد، از نفوذ علمی و معنوی آن حضرت بیش از پیش احساس خطر کرد و از راه ظاهر سازی که به حضرت ارادتمند است، هدیهای برای امام فرستاد، در ضمن دستور داد هر چه زودتر از شام بیرون رفته و به سوی مدینه حرکت کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو حمزه ثمالی میگوید: امام زین العابدین فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر گرامی در شب عروسی فاطمه علیه السلام قطیفهای را برای قاطر خودشهباء افکند و به فاطمه فرمود: سوار شود، فاطمه سوار شد، سلمان زمام استر را گرفت، رسول خدا آن را میرانید. در بین راه جبرئیل و میکائیل هر کدام با هفتاد هزار ملک آمدند و به حضرت عرض کردند: ما آمدیم فاطمه علیه السلام را برای علی علیه السلام ببریم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام صادق علیه السلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت زهرا کارهای خانه را طبق دستور پیامبر اسلام، به طور عادلانه بین خود و فضه تقسیم کرد. روزی فاطمه (علیها السلام) کارهای خانه را انجام میداد و روز دیگر فضه. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عادت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بر این بود هرگاه میخواست مسافرت برود آخرین کسی که با او خداحافظی میکرد فاطمه علیها السلام بود و از خانه دخترش زهرا به سفر میرفت. و چون از سفر برمیگشت، اول به دیدار فاطمه میرفت. سپس به خانههای همسران. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از شخصیتهای مورد پسند امام جواد علیهالسلام علیبن مهزیار اهوازی است. حسن پسر شمون میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جوانی بدقیافه هر روز محضر داود (علیه السلام) میآمد و در مجلس او ساکت و مؤادب مینشست و سخن نمیگفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پس از آن که حضرت نوح به قوم گناهکار خود نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، شیطان خدمت آن حضرت رسید و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، جمجمه انوشیروان سخن میگوید
علی علیهالسلام برای سرکوبی دشمنان از کوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوی صفین حرکت کردند در سر راه به شهر مدائن (پایتخت پادشاهان ساسانی) رسیدند و وارد کاخ کسری شدند. حضرت پس از ادای نماز با گروهی از یارانش مشغول گشت ویرانههای کاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت کاخ که میرسیدند کارهایی را که در آنجا انجام شده بود به یارانش توضیح میدادند به طوری که باعث تعجب اصحاب میشد و عاقبت یکی از آنان گفت:
یا امیرالمؤمنین! آنچنان وضع کاخ را توضیح میدهید گویا شما مدتها اینجا زندگی کردهاید!
در آن لحظات که ویرانههای کاخها و تالارها را تماشا میکردند، ناگاه علی علیهالسلام جمجمهای پوسیده را در گوشه خرابه دید، به یکی از یارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بیا!
سپس علی علیهالسلام بر ایوان کاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتی آوردند و مقداری آب در طشت ریختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وی هم جمجمه را در میان طشت گذاشت.
آنگاه علی علیهالسلام خطاب به جمجمه فرمود:
ای جمجمه! تو را قسم میدهم! بگو من کیستم و تو کیستی؟ جمجمه با بیان رسا گفت:
تو امیرالمؤمنین، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستی و من بندهای از بندگان خدا هستم.
علی علیهالسلام پرسید:
حالت چگونه است؟
جواب داد:
یا امیرالمؤمنین! من پادشاه عادل بودم، نسبت به زیر دستان مهر و محبت داشتم، راضی نبودم کسی در حکومت من ستم ببیند. ولی در دین مجوسی (آتش پرست) به سر میبردم. هنگامی که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم به دنیا آمد کاخ من شکافی برداشت. آنگاه که به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذیرم ولی زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام باز داشت و اکنون پشیمانم.
ای کاش که من هم ایمان میآوردم و اینک از بهشت محروم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جلوه گاهی از تربیت فاطمه
ابوالقاسم قشیری از شخصی نقل میکند:
از کاروانی که عازم مکه بود، فاصله داشتم، بانویی را در بیابان دیدم متحیر و نگران است. به نزد او رفتم هر چه از او پرسیدم با آیهای از قرآن جوابم را داد.
پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس.)
بر او سلام کردم و گفتم:
در اینجا چه میکنی؟
گفت: و من یهدی الله فماله من مضل (فهمیدم راه را گم کرده است.)
پرسیدم: از جن هستی یا از انس؟
جواب داد: یا بنی آدم خذوا زینتکم (یعنی از آدمیان هستم.)
گفتم: از کجا میآیی؟
پاسخ داد: ینادون من مکان بعید (فهمیدم که از راه دور میآید.)
گفتم: کجا میروی؟
گفت: لله علی الناس حج البیت (دانستم قصد مکه را دارد.)
گفتم: چند روز است از کاروان جدا شدهای؟
گفت: و لقد خلقنا السموات فی ستته ایام (فهمیدم که شش روز است.)
گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت: و ما جعلنا جسدا لا یاکلون الطعام (دانستم که میل به غذا دارد به او غذا دادم.)
گفتم: عجله کن و تند بیا.
گفت: لا یکلف الله نفسا لا وسعها (فهمیدم خسته است.)
گفتم: حالا که نمیتوانی راه بروی بیا با من سوار شتر شو!
گفت: لو کان فیهما الهة الا الله لفسدتا (یعنی سوار شدن مرد و زن نامحرم بر یک مرکب موجب فساد است. به ناچار من پیاده شدم و او را سوار کردم.)
گفت: سبحان الله الذی سحر لنا هذا (در مقابل این نعمت، خدا را شکر نمود.)
چون به کاروان رسیدیم، گفتم:
آیا کسی از بستگان شما در کاروان هست؟
گفت: یا داود انا جعلناک خلیفة و ما محمد الا رسول الله. یا یحیی خذ الکتاب. یا موسی انی انا الله (فهمیدم چهار نفر از کسان وی در کاروان هستند و اسمهایشان داود، موسی، یحیی و محمد میباشد. آنها را صدا کردم، در این وقت چهار نفر با شتاب به سوی وی دویدند.)
پرسیدم: اینها با تو چه نسبتی دارند؟
در جواب گفت: المال و البنون زینة الحیواة الدنیا (دانستم که چهار نفر فرزندان وی هستند.)
هنگامی که آنان نزد مادرشان رسیدند، گفت:
یا ابتی استاجره خیر من استاجرت لقوی امین (متوجه شدم که به پسرانش میگوید، به من مزدی بدهند آنان نیز مقداری پول به من دادند.)
سپس گفت: والله یضاعف لم یشاء (فهمیدم میگوید مزدم را زیادتر بدهند، از این رو مزدم را اضافه کردند.)
از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
پاسخ دادند: این زن مادر ما فضه، کنیز حضرت فاطمه زهراست که مدت بیست سال است به جز قرآن سخن نمیگوید.(29)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تولد دهمین اختر تابناک امامت
متوکل عباسیخلیفه وقت حضرت را توسط یحیی بن هرمثه از مدینه به سامرا آورد، در همان شهر ماند و از دنیا رفت. مدت امامت آن جناب 33 سال بود، مادرش کنیزی بود به نام سمانه.
علت تبعید امام از مدینه به سامرا این بود که عبدالله بن محمد فرمانده سپاه و امام جماعت مدینه، به متوکل از امام هادی علیه السلام سخن چینی کرد و مرتب اذیت و آزار به آن حضرت مینمود. امام نامهای به متوکل نوشت و در آن، یاد آور شد که عبدالله با او بد رفتاری میکند و در سعایتی که کرده دروغ گفته است. به دنبال آن متوکل حضرت را به سامرا احضار کرد.(132)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، توطئه خطرناک که خنثی شد
کار ابن رضا(133) مرا خسته و درمانده کرده است. هر چه کوشش کردم که میگساری نموده و با من هم پیاله شودتا او را نزد مردم سبک کنم و آلوده به گناه نشان دهم ممکن نشد و تا کنون فرصتی به دست نیاوردم.
یکی از حاضران گفت:
اگر نمیتوانی امام هادی را به چنین کاری وادار کنی، اینک که برادرش موسی که اهل ساز و آواز، و شرابخوار و قمار باز است و از عشق بازی و بد زبانی پرهیز ندارد، او را بیاورید و او را به عنوان ابن الرضا معرفی کنیم و با این کارها بین مردم مشهور کنیم. مردم میشنوند ابن الرضا مرتکب چنین کاری شده، دیگر فرقی بین او و برادرشامام هادینخواهند گذاشت. در این صورت کسانی که موسی را نشناسند از برادر او خورده میگیرند. متوکل این پیشنهاد را پذیرفت. موسی را با احترام از مدینه به سامرا آوردند. متوکل دستور داد تمام بنی هاشم، سر لشگران و سایر مردم به استقبالش رفتند و قطعه زمینی به او واگذار نمود که در آنجا برایش ساختمانی بسازند و گروهی از ساقیان شراب و آواز خوانان و نوازندگان را نزد او بفرستند. پس از آن که دستگاهی آراسته برایش آماده شد، خود متوکل نیز در آنجا به دیدارش برود.
وقتی موسی آمد، حضرت امام هادی علیه السلام در سر پل وصیف که معمولاً واردین را استقبال کنندگان، در آنجا ملاقات میکردند با او برخورد کرد و سلام داد، احترامش نمود. سپس فرمود:
این مردمتوکل تو را احضار کرده که آبرویت را ببرد و از ارزشت بکاهد مبادا نزد او اقرار کنی که شراب نوشیدهای. موسی گفت: اگر او مرا برای چنین کاری احضار کرده باشد چه میتوانم بکنم؟
حضرت فرمود: ارزش خودت را از دست مده، معصیت خدا را نکن مبادا کاری انجام دهی رسوا شوی! وئ او جز آبروریزی تو هدفی ندارد.
موسی نپذیرفت. امام سخنش را تکرار کرد و پند و اندرز داد. چون دید قبول نمیکند فرمود: اکنون بداناین مجلس که متوکل برای تو در نظر دارد که تو با آن بنشینی هرگز برایت فراهم نخواهد شد.
موسی سه سال، هر روز صبح به در خانه متوکل میرفت، به او می گفتند: امروز کار دارد، نمیتواند تو را بپذیرد، برمی گشت، فردا صبح میرفت، میگفتند: شراب خورده مست است، صبح پس فردا میرفت: میگفتند: مریض است، دارو خورده، سه سال بدین گذشت و متوکل کشته شد و در یک مجلس شراب نتوانست با او همنشین شود.(134)
این نمونهای از نقشه های سیاستمداران خائن و نتیجه ی گناهان در زنگی انسان است و ممکن است در هر زمان اتفاق افتد، باید خیلی هوشیار بود و رد غفلت نماند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، توسل در مشکلات
اما وقتی رفتم همسرم را بیاورم باز از تحویل دادن و به خودداری کردند از قضا در آن گیرو دار بار دیگر باردار شد من بارها از آنها خواستم مطابق صلحی که نمودهایم بگذارند همسرم را به خانه خود ببرم آنها حاضر نشدند و بدین جهت آتش اختلاف شعلهور شد و من هم ناچار از نزد آنها رفتیم و در غیاب من باز دختری به دنیا آمد از آن تاریخ تا دو سال همچنان به حالت قهر به سر میبردیم
سپس به بغداد آمدیم در آن موقع سرپرست شیعیان کوفه ابو جعفر محمد زجوزجی بود که نسبت به من حکم عمو و پدر داشت من نزد وی رفتم و از وضع خودم و اختلافاتی که میان من و فامیل او بود به او شکایت نمودم و جعفر گفت:
نامهای به حضور امام زمان (عج) بنویس و از حضرت بخواه دربارهی تو دعا فرماید من هم نامه نوشتم و شرح خودم و آنچه میان من و بستگان همسرم اتفاق افتاده بود و از تحویل ندادن همسرم در آن توضیح دادم. نامه را برداشتم و به اتفاق ابو جعفر نزد محمد بن شلمغانی(130) بردیم و شلمغانی آن روزها از ما شیعیان و حسین بن روح (رضی الله عنه) که سومین نایب خاص امام زمان بود حمایت میکرد. نامه را به شلمغانی دادیم و خواهش کردیم که به خدمت حضرت تقدیم کند او هم نامه را از من گرفت ولی مدتی جواب نامه نیامد سپس او را دیدم گفتم: از نیامدن جواب نامه ناراحتم.
شلمغانی گفت: ناراحت نباش که من تاخیر جواب را به نفع تو میدانم و با اشاره گفت: که اگر جواب زود بیاید از جانب حسین بن روح است و اگر دیر صادر شود و به خاطر مصلحتی است که خود امام زمان دارد من هم برگشتم اندک مدتی گذشته بود ابو جعفر زجوزجی مرا خواست به خدمتش که رسیدم ورقی از نامهای در آورد و به من تو داد و گفت: این جواب نامهی تو است اگر میخواهی آن را رونوشت کن بنویس و اصلش را به من برگردان
نامه را که گرفتم و خواندم دیدم نوشته است: کار مرد و زن را خداوند اصلاح فرمود. من آن را یادداشت کردم و ورقه را به وی دادم.
سپس به کوفه آمدم خداوند همسرم را به بهترین وجه فرمانبردار من گردانید به خانهام آمد، سالها با هم زندگی کردیم خداوند از وی فرزندانی به من عنایت کرد با این که مشکلات فراوان برایش پیش آمد به طوری که زنان دیگر تحمل آن را نداشتند همه را برخود همواره نمود و از آن روز میان من و او و بستگانش اختلافی پیش نیامد تا آنکه روزگار میان ما جدای انداخت و فوت کرد
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تهمت نابخشودنی
هشام برای شکستن شخصیت و هیمنه امام باقر (علیه السلام) که در پیروزی علمی در شام درخشیده بود، تهمت نابخشودنی به امام زد و برای برخی فرماندارانش نوشت:
امام باقر و فرزندش هر دو جادوگرند و در ادعای اسلام دروغ میگویند. هنگامی که آنان را به طرف مدینه فرستادم، نزد کشیشان رفتند، تمایل به نصرانیت نموده از اسلام برگشتند و دین نصرانیت را پذیرفتند.
ولی من به خاطر خویشاوندی که با پیغمبر دارند از کیفر آنان چشم پوشیدم. وقتی نامه من به شمار رسید اعلام کنید که هر کس به آنها چیزی بفروشد و سلام دهد یا کمکی نماید، خون او هدر است. زیرا که آنان مسلمان نیستند.
این تهمت نابخشودنی به دست فرمانداران رسید و کار خود را کرد لذا دروازههای شهرها را که در مسیر بود به روی امام بستند و اهانتهای بسیار درباره آن حضرت انجام دادند.(80)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تکیه گاهی مطمئن در حوادث زندگی
روزی از خانه بیرون آمدم و به دیواری تکیه دادم. ناگهان مردی که دو جامه سفید بر تن داشت در برابر ظاهر شد، به چهرهام نگاه کرد و گفت:
ای علی بن حسین! چه شده که تو را اندوهگین و غمناک میبینم؟ اگر غم تو بر دنیا است، هرگز برای دنیا غم مخور. زیرا که خداوند هر روز، روزی نیکوکار و بد کار را آماده ساختهخداوند همگان را روزی میدهد.
گفتم: برای دنیا اندوهگین نیستم چون روزی دنیا همچنان است که تو میگویی، خداوند همگان را روزی میدهد.
- پس برای آخرت اندوهناکی؟ آن هم غصه ندارد، خداوند برای عبادت کنندگان پاداش فراوان وعده داده، تو هم عبادتهای خدا را انجام دادهای و وعده خدای حکیم راست است و به وعدهاش وفا خواهد کرد.
- اندوه من بر آن هم نیست زیرا که آخرت همان گونه است که تو میگویی.
- پس اندوه تو برای چیست؟
- از فتنه عبدالله پسر زبیر(93) بیمناکم. که مردم گرفتار او خواهد شد.
آن مرد خندید و گفت:
ای علی بن حسین! آیا تا کنون کسی دیدهای که بر خدا توکل کند و خداوند امور را سامان ندهد؟
گفتم: نه.
- آیا کسی را دیدهای که از خدا بترسد و خداوند او را نجات ندهد؟
- نه. پس از این سخنان پند آموز، آن شخص از نظرم غایب شد.
علامه مجلسیرهدر توضیح حدیث میفرماید:
آن شخص که با سخنان حکمت آموز، امام سجاد علیه السلام را نصیحت کرد یا فرشتهای بوده که به صورت انسان ظاهر شده، و یا بشری بوده مانند حضرت خضر و الیاس، برای دلداری امام علیه السلام آمده است.(94)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تکبیر در عروسی
آنگاه جبرئیل و میکائیل تکبیر گفتند و خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز تکبیر گفت، از آن وقت تکبیر گفتن در عروسی ها مستحب گردید.(74)
چه مبارک و میمنت است که به جای رفتار زشت و گناهان شرم آور عروس را با تکبیر، صلوات و رفتار و گفتار پسندیده دیگر، تا خانه شوهر بدرقه گردد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تکبر و فروتنی
خداوند دو فرشته را مامور بندگان خود قرار داده که به حالات آنها رسیدگی کنند، اگر دیدند کسی نسبت به دیگران تواضع و فروتنی نشان میدهد مامورند که او را بالا ببرند و در جامعه مطرح و بزرگش کنند و اگر دیدند تکبر میکند و خودش را بزرگ نشان میدهد، وظیفه دارند که او را به زمین بکوبند و خوار و ذلیلش کنند. و این یکی از کارهای خداوند است که آدم متکبر در همین دنیا ذلیل و آدم متواضع سربلند باشد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تقسیم کار با فضه
سلمان فارسی میگوید:
روزی فاطمه (علیها السلام) با آسیاب دستی جو را آرد میکرد و بر اثر زخم دستش دسته آسیاب خونین شده بود و حسین (علیه السلام) در آن وقت کودک شیرخوار بود. در گوشه اطاق از شدت گرسنگی بی قرار بود. عرض کردم:
ای دختر رسول خدا دستهای تو به وسیله آسیاب کردن مجروح شده در حالی که فضه خادمه حاضر است که کارهای منزل را انجام دهد. چرا از او کمک نمیگیری؟
فرمود: رسول خدا به من سفارش کرد یک روز کار منزل را فضه انجام دهد و یک روز من، دیروز نوبت او بود امروز نوبت من است(49).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تقسیم پرده و النگوهای فاطمه
یک بار رسول گرامی که به سفر رفت، علی علیه السلام مقداری از غنیمتهای جنگی را که سهم آن حضرت شده بود، به فاطمه علیها السلام داد. زهرای اطهر با آن مبلغ دو النگوی نقره، و یک پرده تهیه کرد و بر در خانهاش آویخت.
وقتی پیامبر گرامی از سفر برگشت، طبق معمول به خانه فاطمه علیه السلام رفت.
فاطمه زهرا مشتاقانه به سوی حضرت شتافت و با شوق فراوان از پدر خود استقبال نمود.
ناگاه چشم پیامبر گرامی به النگوها و پرده در خانه افتاد. با تعجب به فاطمه علیها السلام نگریست و فوراً برگشت.
بانوی اسلام که چنین رفتاری از پیامبر ندیده بود گریان و غمگین شد، و با خود گفت: تا کنون پیامبر با من چنین رفتاری نداشته است، لابد به خاطر دیدن پرده و النگوهاست، که داخل خانه نشد و زود برگشت.
آنگاه حسن و حسین را خواست، پرده کند و النگوها را از دستش بیرون آورد، النگوها را به یکی را به دیگری از فرزندانش داد و فرمود:
نزد پدرم بروید، سلام مرا برسانید و بگویید ما پس از رفتن شما غیر از اینها چیزی را اضافه نکردهایم، اکنون هرطور صلاح میدانید در مورد آنها انجام دهید.
چون حسنین محضر رسول گرامی رسیدند و پیام مادرشان را رساندند، پیامبر آنان را بوسید و در آغوش کشید و روی زانوی خود نشانید.
سپس دستور داد آن دو النگو را شکستند. آنگاه اهل صفه(54) را فرا خواند پارههای النگو را بین آنها تقسیم نمود و پرده را قطعه قطعه کرد و به چند نفر که برهنه بودند، قطعاتی از آن پرده را داد تا خویشتن را بپوشانند...
سپس فرمود:
خداوند رحمت کند فاطمه را و در عوض این پرده از لباسهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او عنایت کند(55).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تقدیری دیگر از یک عالم ربانی
نامهای را که امام جواد علیهالسلام با دست خط خود به علیبن مهزیار نوشته بود خواندم، چنین بود: به نام خداوند بخشنده و مهربان.
ای علیبن مهزیار! خداوند بهترین پاداش را به تو عنایت کند! منزلت را در بهشت قرار دهد، تو را در دنیا و آخرت خوار نکند و با ما محشور گرداند!
ای علی! تو را در خیر خواهی، مسلمانی، فرمان برداری از خداوند، احترام به دیگران، انجام وظایف دینی، آزمایش کردم، و تو را پسندیدم.
اگر بگویم مانند تو را ندیدهام حتماً راست گفتهام. خداوند جایگاه تو را در بهشت برین قرار دهد.
ای علی! در سرما و گرما، در شب و روز، خدمت تو برای ما مخفی نیست. از خداوند مسئلت دارم روز رستاخیز تو را آن چنان مشمول رحمت خود قرار دهد که مورد غبطه دیگران باشی! خداوند دعا را مستجاب میکند.(81)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تغیر سرنوشت
روزی فرشته مرگ ( عزرائیل) به نزد داود آمد و با تندی به آن جوان نگریست.
حضرت داود به عزرائیل گفت: چرا به این جوان با تندی نگاه کردی؟!
عرض کرد: مأمور قبض روح این جوان هستم و پس از هفت روز، این جوان را در همین مکان قبض روح خواهم کرد.
داود که از قضیه باخبر شد، دلش به حال آن جوان سوخت و به او فرمود: ای جوان آیا همسر داری؟
عرض کرد: نه، تا کنون ازدواج نکردهام.
حضرت داود به یکی از بزرگان بنی اسرائیل که دختر داشت، نامه نوشت که دخترت را به ازدواج این جوان در آور، نامه را به آن جوان داد و هزینه ازدواج را نیز به او پرداخت و فرمود: برو و بعد از هفت روز (روز هشتم) نزد من بیا.
جوان رفت و ازدواج کرد و روز هشتم به خدمت داود (علیه السلام) آمد.
داود فرمود: جوان! این چند روز برای تو چگونه گذشت؟
عرض کرد: هرگز اینگونه از نعمتهای خداوندی بهرهمند بودم.
فرمود: بنشین، جوان نشست و داود (علیه السلام) منتظر آمدن عزرائیل بود، آن روز عزرائیل نیامد.
داود (علیه السلام) به او فرمود:
برو و بعد از هفت روز دیگر بیا.
او رفت و پس از هفت روز نزد داود (علیه السلام) آمد ولی عزرائیل نیامد و جوان به خانهاش برگشت و هشت مرتبه این رفت و آمد تکرار شد. در هشتمین مرتبه عزرائیل به نزد داود آمد و دید آن جوان در خدمت داود پیغمبر نشسته است.
داود از عزرائیل پرسید: چرا به وعده عمل نکردی، تو گفته بودی بعد از هفت روز این جوان را قبض روح خواهم کرد، چندین هفت روز گذشت و تو نیامدی؟!
عزرائیل گفت: یا داود! خداوند به خاطر رحم و دلسوزی تو نسبت به این جوان، به او ترحم نمود و سی سال دیگر بر عمر او افزود.
آری انسان میتواند در درگاه خداوند چنان آبرو کسب کند که خواستهها و دعاهایش سرنوشت انسان را دگرگون کند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، تشکر شیطان از حضرت نوح
ای نوح! تو بر من حقی داری و نیکی درباره من انجام دادهای، میخواهم آن را جبران کنم.
نوح پرسید: چه حقی؟
شیطان در پاسخ گفت:
همان که تو نفرین کردی قومت همگی یک جا هلاک شدند. اگر این کار را نمیکردی من در گمراهی آنان به زحمت میافتادم، اینک مدتی راحت هستم تا نسل دیگر به وجود آید.
اکنون در مقابل این خدمت به تو میگویم از چند صفت پرهیز کن:
1. ازکبر پرهیز کن! زیرا همین صفت کبر بود آنگاه که خداوند دستور داد برای آدم سجده کن، نگذاشت سجده کنم. اگر سجده میکردم کافر نمیشدم و از عالم ملکوت طرد نمیگشتم.
2. از حرص دوری کن! زیرا خداوند تمامی بهشت را در اختیار پدرت آدم گذاشت، فقط از یک درخت او را نهی کرد، ولی حرص آدم را وا داشت تا درخت خورد، و از بهشت بیرونش کردند.
3. از حسد دوری کن! برای اینکه قابیل فرزند آدم به برادرش هابیل حسد برد و او را کشت(138).
سپس نوح پیامبر پرسید:
به من بگو چه وقت بر فرزندان آدم مسلط میشوی و آنان را فریب میدهی؟
شیطان در جواب گفت:
هنگام غضب، آنگاه که بنی آدم غضبناک شود(139).
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))