داستان های بحارالانوار ، جنگ جمل‏

جنگ جمل یکی از خانمانسوزترین جنگها بود که در عصر خلافت علی (علیه السلام) رخ داد. این جنگ در بصره بین سپاه علی (علیه السلام) و طلحه و زبیر اتفاق افتاد که منجر به قتل پنج هزار نفر از سپاه علی (علیه السلام) و سیزده هزار نفر از سپاه دشمن شد. در آغاز علی (علیه السلام) تلاش می‏کرد خونریزی نشود. هنگامی احساس کرد گریزی از جنگ نیست بر مرکب خود سوار شد و بدون اسلحه به میدان رفت و با ندای بلند مکرر زبیر را که از سران آتش افروز جنگ بود، صدا زد. زبیر به نزد علی (علیه السلام) آمد به گونه‏ای که گردن مرکب او در مقابل گردن مرکب علی (علیه السلام) قرار گرفت.
حضرت به زبیر (پسر عمه‏اش) گفت: این چه کاری است که می‏کنی و این چه اندیشه‏ای است به سر داری؟ چرا مردم را بر ضد ما تحریک می‏کنی؟ زبیر گفت: خون عثمان را می‏طلبم.
علی (علیه السلام) فرمود: دست تو و طلحه در ریختن خون عثمان در کار بود.
آنگاه فرمود: ای زبیر من تو را به اینجا خوانده‏ام تا سخنی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را به یاد تو آورم، تو را به خدا سوگند می‏دهم آیا یادتان هست آن روز که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از جایی می‏آمد و دست تو را در دست داشت، وقتی به من رسید سلام کرد و با روی خندان به او نگریست، من نیز جواب سلامش را دادم و با روی خندان به او نگریستم اما سخنی نگفتم. ولی تو گفتی: ای رسول خدا! علی (علیه السلام) خود بزرگ بین است.
آن حضرت فرمود: آرام باش! قطعاً در علی خود بزرگ بینی نیست و به زودی تو به جنگ علی (علیه السلام) می‏آیی در حالی که تو ظالم باشی. و نیز آیا به یاد داری روزی را که رسول خدا به تو فرمود:
آیا علی را دوست داری؟
در جواب گفتی:
چگونه علی را دوست ندارم با اینکه او برادر من و پسر دائی می‏باشد.
فرمود: ای زبیر به زودی با او می‏جنگی و در این جنگ تو ظالم هستی! زبیر گفت: آری یاد آمد سخن پیامبر را فراموش کرده بودم، ای ابوالحسن! از این پس هرگز با تو جنگ نخواهم کرد...
حضرت علی به صف سپاه خود بازگشت و زبیر نیز به سپاه جمل برگشت و در کنار کجاوه‏ی عایشه ایستاد و گفت: یا امیر المؤمنین هرگز درمیدان جنگی نایستادم جز این که از روی بصیرت می‏جنگیدم ولی در این جنگ در حیرت و تردید هستم.
عایشه گفت: ای یکه تاز قریش چنین نگو، تو از شمشیر علی ترسیده‏ای... وه چه بسیار افرادی که قبل از تو از شمشیرها ترسیده‏اند!
عبدالله پسر زبیر، نیز پدرش را سرزنش کرد ولی زبیر سخن آنها را گوش نداد و خود را کنار کشید و از صحنه‏ی جنگ بیرون رفت و به سوی مدینه حرکت کرد و به وادی السباع که رسید در آنجا به دست یکی از مسلمانان به نام جرموز کشته شد...
قاتل زبیر شمشیر و سر بریده او را به حضور علی (علیه السلام) آورد وقتی چشم علی (علیه السلام) به شمشیر زبیر افتاد فرمود: طال ما جلی الکرب عن وجه رسول خدا: این شمشیر چه بسیار اندوه را از سیمای پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر طرف نمود.(45)
تأسف علی (علیه السلام) از این بود که شخصی با آن همه سابقه دلاوری در صحنه‏های جنگ و دفاع از اسلام، چرا این گونه منحرف شد و به هلاکت رسید با این که پسر عمه رسول خدا و علی (علیه السلام) بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، جمجمه انوشیروان سخن می‏گوید

به امام علی علیه‏السلام خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشکر مجهز به سرزمین‏های اسلامی حمله کند.
علی علیه‏السلام برای سرکوبی دشمنان از کوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوی صفین حرکت کردند در سر راه به شهر مدائن (پایتخت پادشاهان ساسانی) رسیدند و وارد کاخ کسری شدند. حضرت پس از ادای نماز با گروهی از یارانش مشغول گشت ویرانه‏های کاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت کاخ که می‏رسیدند کارهایی را که در آنجا انجام شده بود به یارانش توضیح می‏دادند به طوری که باعث تعجب اصحاب می‏شد و عاقبت یکی از آنان گفت:
یا امیرالمؤمنین! آنچنان وضع کاخ را توضیح می‏دهید گویا شما مدتها اینجا زندگی کرده‏اید!
در آن لحظات که ویرانه‏های کاخها و تالارها را تماشا می‏کردند، ناگاه علی علیه‏السلام جمجمه‏ای پوسیده را در گوشه خرابه دید، به یکی از یارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بیا!
سپس علی علیه‏السلام بر ایوان کاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتی آوردند و مقداری آب در طشت ریختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وی هم جمجمه را در میان طشت گذاشت.
آنگاه علی علیه‏السلام خطاب به جمجمه فرمود:
ای جمجمه! تو را قسم می‏دهم! بگو من کیستم و تو کیستی؟ جمجمه با بیان رسا گفت:
تو امیرالمؤمنین، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستی و من بنده‏ای از بندگان خدا هستم.
علی علیه‏السلام پرسید:
حالت چگونه است؟
جواب داد:
یا امیرالمؤمنین! من پادشاه عادل بودم، نسبت به زیر دستان مهر و محبت داشتم، راضی نبودم کسی در حکومت من ستم ببیند. ولی در دین مجوسی (آتش پرست) به سر می‏بردم. هنگامی که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم به دنیا آمد کاخ من شکافی برداشت. آنگاه که به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذیرم ولی زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام باز داشت و اکنون پشیمانم.
ای کاش که من هم ایمان می‏آوردم و اینک از بهشت محروم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، جلوه گاهی از تربیت فاطمه

فضه کنیز فاطمه زهرا علیهاالسلام بود و در محضر آن بانوی گرامی پرورش یافت، مدتها مطالب خود را با آیاتی قرآنی ادا می‏نمود.
ابوالقاسم قشیری از شخصی نقل می‏کند:
از کاروانی که عازم مکه بود، فاصله داشتم، بانویی را در بیابان دیدم متحیر و نگران است. به نزد او رفتم هر چه از او پرسیدم با آیه‏ای از قرآن جوابم را داد.
پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس.)
بر او سلام کردم و گفتم:
در اینجا چه می‏کنی؟
گفت: و من یهدی الله فماله من مضل (فهمیدم راه را گم کرده است.)
پرسیدم: از جن هستی یا از انس؟
جواب داد: یا بنی آدم خذوا زینتکم (یعنی از آدمیان هستم.)
گفتم: از کجا می‏آیی؟
پاسخ داد: ینادون من مکان بعید (فهمیدم که از راه دور می‏آید.)
گفتم: کجا می‏روی؟
گفت: لله علی الناس حج البیت (دانستم قصد مکه را دارد.)
گفتم: چند روز است از کاروان جدا شده‏ای؟
گفت: و لقد خلقنا السموات فی ستته ایام (فهمیدم که شش روز است.)
گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت: و ما جعلنا جسدا لا یاکلون الطعام (دانستم که میل به غذا دارد به او غذا دادم.)
گفتم: عجله کن و تند بیا.
گفت: لا یکلف الله نفسا لا وسعها (فهمیدم خسته است.)
گفتم: حالا که نمی‏توانی راه بروی بیا با من سوار شتر شو!
گفت: لو کان فیهما الهة الا الله لفسدتا (یعنی سوار شدن مرد و زن نامحرم بر یک مرکب موجب فساد است. به ناچار من پیاده شدم و او را سوار کردم.)
گفت: سبحان الله الذی سحر لنا هذا (در مقابل این نعمت، خدا را شکر نمود.)
چون به کاروان رسیدیم، گفتم:
آیا کسی از بستگان شما در کاروان هست؟
گفت: یا داود انا جعلناک خلیفة و ما محمد الا رسول الله. یا یحیی خذ الکتاب. یا موسی انی انا الله (فهمیدم چهار نفر از کسان وی در کاروان هستند و اسمهایشان داود، موسی، یحیی و محمد می‏باشد. آنها را صدا کردم، در این وقت چهار نفر با شتاب به سوی وی دویدند.)
پرسیدم: اینها با تو چه نسبتی دارند؟
در جواب گفت: المال و البنون زینة الحیواة الدنیا (دانستم که چهار نفر فرزندان وی هستند.)
هنگامی که آنان نزد مادرشان رسیدند، گفت:
یا ابتی استاجره خیر من استاجرت لقوی امین (متوجه شدم که به پسرانش می‏گوید، به من مزدی بدهند آنان نیز مقداری پول به من دادند.)
سپس گفت: والله یضاعف لم یشاء (فهمیدم می‏گوید مزدم را زیادتر بدهند، از این رو مزدم را اضافه کردند.)
از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
پاسخ دادند: این زن مادر ما فضه، کنیز حضرت فاطمه زهراست که مدت بیست سال است به جز قرآن سخن نمی‏گوید.(29)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تولد دهمین اختر تابناک امامت

امام محمد تقی علیه السلام در صریا از دهات اطراف مدینه روز 5 ذی حجه در سال 212 متولد شد و ماه رجب سال 252 در سامرا رحلت نمود.
متوکل عباسی‏خلیفه وقت حضرت را توسط یحیی بن هرمثه از مدینه به سامرا آورد، در همان شهر ماند و از دنیا رفت. مدت امامت آن جناب 33 سال بود، مادرش کنیزی بود به نام سمانه.
علت تبعید امام از مدینه به سامرا این بود که عبدالله بن محمد فرمانده سپاه و امام جماعت مدینه، به متوکل از امام هادی علیه السلام سخن چینی کرد و مرتب اذیت و آزار به آن حضرت می‏نمود. امام نامه‏ای به متوکل نوشت و در آن، یاد آور شد که عبدالله با او بد رفتاری می‏کند و در سعایتی که کرده دروغ گفته است. به دنبال آن متوکل حضرت را به سامرا احضار کرد.(132)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، توطئه خطرناک که خنثی شد

متوکل عباسی پیوسته به اطرافیانش می‏گفت:
کار ابن رضا(133) مرا خسته و درمانده کرده است. هر چه کوشش کردم که میگساری نموده و با من هم پیاله شودتا او را نزد مردم سبک کنم و آلوده به گناه نشان دهم ممکن نشد و تا کنون فرصتی به دست نیاوردم.
یکی از حاضران گفت:
اگر نمی‏توانی امام هادی را به چنین کاری وادار کنی، اینک که برادرش موسی که اهل ساز و آواز، و شرابخوار و قمار باز است و از عشق بازی و بد زبانی پرهیز ندارد، او را بیاورید و او را به عنوان ابن الرضا معرفی کنیم و با این کارها بین مردم مشهور کنیم. مردم می‏شنوند ابن الرضا مرتکب چنین کاری شده، دیگر فرقی بین او و برادرش‏امام هادی‏نخواهند گذاشت. در این صورت کسانی که موسی را نشناسند از برادر او خورده می‏گیرند. متوکل این پیشنهاد را پذیرفت. موسی را با احترام از مدینه به سامرا آوردند. متوکل دستور داد تمام بنی هاشم، سر لشگران و سایر مردم به استقبالش رفتند و قطعه زمینی به او واگذار نمود که در آنجا برایش ساختمانی بسازند و گروهی از ساقیان شراب و آواز خوانان و نوازندگان را نزد او بفرستند. پس از آن که دستگاهی آراسته برایش آماده شد، خود متوکل نیز در آنجا به دیدارش برود.
وقتی موسی آمد، حضرت امام هادی علیه السلام در سر پل وصیف که معمولاً واردین را استقبال کنندگان، در آنجا ملاقات می‏کردند با او برخورد کرد و سلام داد، احترامش نمود. سپس فرمود:
این مردمتوکل تو را احضار کرده که آبرویت را ببرد و از ارزشت بکاهد مبادا نزد او اقرار کنی که شراب نوشیده‏ای. موسی گفت: اگر او مرا برای چنین کاری احضار کرده باشد چه می‏توانم بکنم؟
حضرت فرمود: ارزش خودت را از دست مده، معصیت خدا را نکن مبادا کاری انجام دهی رسوا شوی! وئ او جز آبروریزی تو هدفی ندارد.
موسی نپذیرفت. امام سخنش را تکرار کرد و پند و اندرز داد. چون دید قبول نمی‏کند فرمود: اکنون بدان‏این مجلس که متوکل برای تو در نظر دارد که تو با آن بنشینی هرگز برایت فراهم نخواهد شد.
موسی سه سال، هر روز صبح به در خانه متوکل می‏رفت، به او می گفتند: امروز کار دارد، نمی‏تواند تو را بپذیرد، برمی گشت، فردا صبح می‏رفت، می‏گفتند: شراب خورده مست است، صبح پس فردا می‏رفت: می‏گفتند: مریض است، دارو خورده، سه سال بدین گذشت و متوکل کشته شد و در یک مجلس شراب نتوانست با او همنشین شود.(134)
این نمونه‏ای از نقشه های سیاستمداران خائن و نتیجه ی گناهان در زنگی انسان است و ممکن است در هر زمان اتفاق افتد، باید خیلی هوشیار بود و رد غفلت نماند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، توسل در مشکلات‏

ابو غالب زراری می‏گوید: در اوایل جوانی که بیست سال کمتر داشتم با دختری را ازدواج کردم، مراسم عروسی در منزل پدر همسرم انجام گرفت، چندین سال همسرم در خانه پدرش بود و در این مدت من سعی می‏کردم که آنها اجازه دهند او را به خانه خودم ببرم آنها نمی‏پذیرفتند در این مدت از باردار شد و دختری به دنیا آورد کودک پس از مدتی فوت کرد من نه وقت تولد حاضر بودم و نه هنگام فوت دخترم به دلیل این که خلافت شدید بین من و فامیل همسرم بود من اصلاً فرزندم را ندیدم. پس از این اتفاق صلح کردیم و آنها قبول کردند که همسرم را به خانه بیاورم‏
اما وقتی رفتم همسرم را بیاورم باز از تحویل دادن و به خودداری کردند از قضا در آن گیرو دار بار دیگر باردار شد من بارها از آنها خواستم مطابق صلحی که نموده‏ایم بگذارند همسرم را به خانه خود ببرم آنها حاضر نشدند و بدین جهت آتش اختلاف شعله‏ور شد و من هم ناچار از نزد آنها رفتیم و در غیاب من باز دختری به دنیا آمد از آن تاریخ تا دو سال همچنان به حالت قهر به سر می‏بردیم‏
سپس به بغداد آمدیم در آن موقع سرپرست شیعیان کوفه ابو جعفر محمد زجوزجی بود که نسبت به من حکم عمو و پدر داشت من نزد وی رفتم و از وضع خودم و اختلافاتی که میان من و فامیل او بود به او شکایت نمودم و جعفر گفت:
نامه‏ای به حضور امام زمان (عج) بنویس و از حضرت بخواه درباره‏ی تو دعا فرماید من هم نامه نوشتم و شرح خودم و آنچه میان من و بستگان همسرم اتفاق افتاده بود و از تحویل ندادن همسرم در آن توضیح دادم. نامه را برداشتم و به اتفاق ابو جعفر نزد محمد بن شلمغانی(130) بردیم و شلمغانی آن روزها از ما شیعیان و حسین بن روح (رضی الله عنه) که سومین نایب خاص امام زمان بود حمایت می‏کرد. نامه را به شلمغانی دادیم و خواهش کردیم که به خدمت حضرت تقدیم کند او هم نامه را از من گرفت ولی مدتی جواب نامه نیامد سپس او را دیدم گفتم: از نیامدن جواب نامه ناراحتم.
شلمغانی گفت: ناراحت نباش که من تاخیر جواب را به نفع تو می‏دانم و با اشاره گفت: که اگر جواب زود بیاید از جانب حسین بن روح است و اگر دیر صادر شود و به خاطر مصلحتی است که خود امام زمان دارد من هم برگشتم اندک مدتی گذشته بود ابو جعفر زجوزجی مرا خواست به خدمتش که رسیدم ورقی از نامه‏ای در آورد و به من تو داد و گفت: این جواب نامه‏ی تو است اگر می‏خواهی آن را رونوشت کن بنویس و اصلش را به من برگردان‏
نامه را که گرفتم و خواندم دیدم نوشته است: کار مرد و زن را خداوند اصلاح فرمود. من آن را یادداشت کردم و ورقه را به وی دادم.
سپس به کوفه آمدم خداوند همسرم را به بهترین وجه فرمانبردار من گردانید به خانه‏ام آمد، سالها با هم زندگی کردیم خداوند از وی فرزندانی به من عنایت کرد با این که مشکلات فراوان برایش پیش آمد به طوری که زنان دیگر تحمل آن را نداشتند همه را برخود همواره نمود و از آن روز میان من و او و بستگانش اختلافی پیش نیامد تا آنکه روزگار میان ما جدای انداخت و فوت کرد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تهمت نابخشودنی‏

جاسوس هشام این ماجرا را به او گزارش کرد، هشام به جای این که از پیروزی مسلمان خوشحال گردد، از نفوذ علمی و معنوی آن حضرت بیش از پیش احساس خطر کرد و از راه ظاهر سازی که به حضرت ارادتمند است، هدیه‏ای برای امام فرستاد، در ضمن دستور داد هر چه زودتر از شام بیرون رفته و به سوی مدینه حرکت کند.
هشام برای شکستن شخصیت و هیمنه امام باقر (علیه السلام) که در پیروزی علمی در شام درخشیده بود، تهمت نابخشودنی به امام زد و برای برخی فرماندارانش نوشت:
امام باقر و فرزندش هر دو جادوگرند و در ادعای اسلام دروغ می‏گویند. هنگامی که آنان را به طرف مدینه فرستادم، نزد کشیشان رفتند، تمایل به نصرانیت نموده از اسلام برگشتند و دین نصرانیت را پذیرفتند.
ولی من به خاطر خویشاوندی که با پیغمبر دارند از کیفر آنان چشم پوشیدم. وقتی نامه من به شمار رسید اعلام کنید که هر کس به آنها چیزی بفروشد و سلام دهد یا کمکی نماید، خون او هدر است. زیرا که آنان مسلمان نیستند.
این تهمت نابخشودنی به دست فرمانداران رسید و کار خود را کرد لذا دروازه‏های شهرها را که در مسیر بود به روی امام بستند و اهانت‏های بسیار درباره آن حضرت انجام دادند.(80)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تکیه گاهی مطمئن در حوادث زندگی

ابو حمزه ثمالی می‏گوید: امام زین العابدین فرمود:
روزی از خانه بیرون آمدم و به دیواری تکیه دادم. ناگهان مردی که دو جامه سفید بر تن داشت در برابر ظاهر شد، به چهره‏ام نگاه کرد و گفت:
ای علی بن حسین! چه شده که تو را اندوهگین و غمناک می‏بینم؟ اگر غم تو بر دنیا است، هرگز برای دنیا غم مخور. زیرا که خداوند هر روز، روزی نیکوکار و بد کار را آماده ساخته‏خداوند همگان را روزی می‏دهد.
گفتم: برای دنیا اندوهگین نیستم چون روزی دنیا همچنان است که تو می‏گویی، خداوند همگان را روزی می‏دهد.
- پس برای آخرت اندوهناکی؟ آن هم غصه ندارد، خداوند برای عبادت کنندگان پاداش فراوان وعده داده، تو هم عبادتهای خدا را انجام داده‏ای و وعده خدای حکیم راست است و به وعده‏اش وفا خواهد کرد.
- اندوه من بر آن هم نیست زیرا که آخرت همان گونه است که تو می‏گویی.
- پس اندوه تو برای چیست؟
- از فتنه عبدالله پسر زبیر(93) بیمناکم. که مردم گرفتار او خواهد شد.
آن مرد خندید و گفت:
ای علی بن حسین! آیا تا کنون کسی دیده‏ای که بر خدا توکل کند و خداوند امور را سامان ندهد؟
گفتم: نه.
- آیا کسی را دیده‏ای که از خدا بترسد و خداوند او را نجات ندهد؟
- نه. پس از این سخنان پند آموز، آن شخص از نظرم غایب شد.
علامه مجلسی‏ره‏در توضیح حدیث می‏فرماید:
آن شخص که با سخنان حکمت آموز، امام سجاد علیه السلام را نصیحت کرد یا فرشته‏ای بوده که به صورت انسان ظاهر شده، و یا بشری بوده مانند حضرت خضر و الیاس، برای دلداری امام علیه السلام آمده است.(94)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تکبیر در عروسی‏

پیامبر گرامی در شب عروسی فاطمه علیه السلام قطیفه‏ای را برای قاطر خودشهباء افکند و به فاطمه فرمود: سوار شود، فاطمه سوار شد، سلمان زمام استر را گرفت، رسول خدا آن را می‏رانید. در بین راه جبرئیل و میکائیل هر کدام با هفتاد هزار ملک آمدند و به حضرت عرض کردند: ما آمدیم فاطمه علیه السلام را برای علی علیه السلام ببریم.
آنگاه جبرئیل و میکائیل تکبیر گفتند و خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز تکبیر گفت، از آن وقت تکبیر گفتن در عروسی ها مستحب گردید.(74)
چه مبارک و میمنت است که به جای رفتار زشت و گناهان شرم آور عروس را با تکبیر، صلوات و رفتار و گفتار پسندیده دیگر، تا خانه شوهر بدرقه گردد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تکبر و فروتنی

امام صادق علیه السلام می‏فرماید:
خداوند دو فرشته را مامور بندگان خود قرار داده که به حالات آنها رسیدگی کنند، اگر دیدند کسی نسبت به دیگران تواضع و فروتنی نشان می‏دهد مامورند که او را بالا ببرند و در جامعه مطرح و بزرگش کنند و اگر دیدند تکبر می‏کند و خودش را بزرگ نشان می‏دهد، وظیفه دارند که او را به زمین بکوبند و خوار و ذلیلش کنند. و این یکی از کارهای خداوند است که آدم متکبر در همین دنیا ذلیل و آدم متواضع سربلند باشد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تقسیم کار با فضه‏

حضرت زهرا کارهای خانه را طبق دستور پیامبر اسلام، به طور عادلانه بین خود و فضه تقسیم کرد. روزی فاطمه (علیها السلام) کارهای خانه را انجام می‏داد و روز دیگر فضه.
سلمان فارسی می‏گوید:
روزی فاطمه (علیها السلام) با آسیاب دستی جو را آرد می‏کرد و بر اثر زخم دستش دسته آسیاب خونین شده بود و حسین (علیه السلام) در آن وقت کودک شیرخوار بود. در گوشه اطاق از شدت گرسنگی بی قرار بود. عرض کردم:
ای دختر رسول خدا دستهای تو به وسیله آسیاب کردن مجروح شده در حالی که فضه خادمه حاضر است که کارهای منزل را انجام دهد. چرا از او کمک نمی‏گیری؟
فرمود: رسول خدا به من سفارش کرد یک روز کار منزل را فضه انجام دهد و یک روز من، دیروز نوبت او بود امروز نوبت من است(49).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تقسیم پرده و النگوهای فاطمه

عادت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بر این بود هرگاه می‏خواست مسافرت برود آخرین کسی که با او خداحافظی می‏کرد فاطمه علیها السلام بود و از خانه دخترش زهرا به سفر می‏رفت. و چون از سفر برمی‏گشت، اول به دیدار فاطمه می‏رفت. سپس به خانه‏های همسران.
یک بار رسول گرامی که به سفر رفت، علی علیه السلام مقداری از غنیمت‏های جنگی را که سهم آن حضرت شده بود، به فاطمه علیها السلام داد. زهرای اطهر با آن مبلغ دو النگوی نقره، و یک پرده تهیه کرد و بر در خانه‏اش آویخت.
وقتی پیامبر گرامی از سفر برگشت، طبق معمول به خانه فاطمه علیه السلام رفت.
فاطمه زهرا مشتاقانه به سوی حضرت شتافت و با شوق فراوان از پدر خود استقبال نمود.
ناگاه چشم پیامبر گرامی به النگوها و پرده در خانه افتاد. با تعجب به فاطمه علیها السلام نگریست و فوراً برگشت.
بانوی اسلام که چنین رفتاری از پیامبر ندیده بود گریان و غمگین شد، و با خود گفت: تا کنون پیامبر با من چنین رفتاری نداشته است، لابد به خاطر دیدن پرده و النگوهاست، که داخل خانه نشد و زود برگشت.
آنگاه حسن و حسین را خواست، پرده کند و النگوها را از دستش بیرون آورد، النگوها را به یکی را به دیگری از فرزندانش داد و فرمود:
نزد پدرم بروید، سلام مرا برسانید و بگویید ما پس از رفتن شما غیر از اینها چیزی را اضافه نکرده‏ایم، اکنون هرطور صلاح می‏دانید در مورد آنها انجام دهید.
چون حسنین محضر رسول گرامی رسیدند و پیام مادرشان را رساندند، پیامبر آنان را بوسید و در آغوش کشید و روی زانوی خود نشانید.
سپس دستور داد آن دو النگو را شکستند. آنگاه اهل صفه(54) را فرا خواند پاره‏های النگو را بین آنها تقسیم نمود و پرده را قطعه قطعه کرد و به چند نفر که برهنه بودند، قطعاتی از آن پرده را داد تا خویشتن را بپوشانند...
سپس فرمود:
خداوند رحمت کند فاطمه را و در عوض این پرده از لباسهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او عنایت کند(55).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تقدیری دیگر از یک عالم ربانی‏

یکی از شخصیت‏های مورد پسند امام جواد علیه‏السلام علی‏بن مهزیار اهوازی است. حسن پسر شمون می‏گوید:
نامه‏ای را که امام جواد علیه‏السلام با دست خط خود به علی‏بن مهزیار نوشته بود خواندم، چنین بود: به نام خداوند بخشنده و مهربان.
ای علی‏بن مهزیار! خداوند بهترین پاداش را به تو عنایت کند! منزلت را در بهشت قرار دهد، تو را در دنیا و آخرت خوار نکند و با ما محشور گرداند!
ای علی! تو را در خیر خواهی، مسلمانی، فرمان برداری از خداوند، احترام به دیگران، انجام وظایف دینی، آزمایش کردم، و تو را پسندیدم.
اگر بگویم مانند تو را ندیده‏ام حتماً راست گفته‏ام. خداوند جایگاه تو را در بهشت برین قرار دهد.
ای علی! در سرما و گرما، در شب و روز، خدمت تو برای ما مخفی نیست. از خداوند مسئلت دارم روز رستاخیز تو را آن چنان مشمول رحمت خود قرار دهد که مورد غبطه دیگران باشی! خداوند دعا را مستجاب می‏کند.(81)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تغیر سرنوشت‏

جوانی بدقیافه هر روز محضر داود (علیه السلام) می‏آمد و در مجلس او ساکت و مؤادب می‏نشست و سخن نمی‏گفت.
روزی فرشته مرگ ( عزرائیل) به نزد داود آمد و با تندی به آن جوان نگریست.
حضرت داود به عزرائیل گفت: چرا به این جوان با تندی نگاه کردی؟!
عرض کرد: مأمور قبض روح این جوان هستم و پس از هفت روز، این جوان را در همین مکان قبض روح خواهم کرد.
داود که از قضیه باخبر شد، دلش به حال آن جوان سوخت و به او فرمود: ای جوان آیا همسر داری؟
عرض کرد: نه، تا کنون ازدواج نکرده‏ام.
حضرت داود به یکی از بزرگان بنی اسرائیل که دختر داشت، نامه نوشت که دخترت را به ازدواج این جوان در آور، نامه را به آن جوان داد و هزینه ازدواج را نیز به او پرداخت و فرمود: برو و بعد از هفت روز (روز هشتم) نزد من بیا.
جوان رفت و ازدواج کرد و روز هشتم به خدمت داود (علیه السلام) آمد.
داود فرمود: جوان! این چند روز برای تو چگونه گذشت؟
عرض کرد: هرگز اینگونه از نعمت‏های خداوندی بهره‏مند بودم.
فرمود: بنشین، جوان نشست و داود (علیه السلام) منتظر آمدن عزرائیل بود، آن روز عزرائیل نیامد.
داود (علیه السلام) به او فرمود:
برو و بعد از هفت روز دیگر بیا.
او رفت و پس از هفت روز نزد داود (علیه السلام) آمد ولی عزرائیل نیامد و جوان به خانه‏اش برگشت و هشت مرتبه این رفت و آمد تکرار شد. در هشتمین مرتبه عزرائیل به نزد داود آمد و دید آن جوان در خدمت داود پیغمبر نشسته است.
داود از عزرائیل پرسید: چرا به وعده عمل نکردی، تو گفته بودی بعد از هفت روز این جوان را قبض روح خواهم کرد، چندین هفت روز گذشت و تو نیامدی؟!
عزرائیل گفت: یا داود! خداوند به خاطر رحم و دلسوزی تو نسبت به این جوان، به او ترحم نمود و سی سال دیگر بر عمر او افزود.
آری انسان می‏تواند در درگاه خداوند چنان آبرو کسب کند که خواسته‏ها و دعاهایش سرنوشت انسان را دگرگون کند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، تشکر شیطان از حضرت نوح

پس از آن که حضرت نوح به قوم گناهکار خود نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، شیطان خدمت آن حضرت رسید و گفت:
ای نوح! تو بر من حقی داری و نیکی درباره من انجام داده‏ای، می‏خواهم آن را جبران کنم.
نوح پرسید: چه حقی؟
شیطان در پاسخ گفت:
همان که تو نفرین کردی قومت همگی یک جا هلاک شدند. اگر این کار را نمی‏کردی من در گمراهی آنان به زحمت می‏افتادم، اینک مدتی راحت هستم تا نسل دیگر به وجود آید.
اکنون در مقابل این خدمت به تو می‏گویم از چند صفت پرهیز کن:
1. ازکبر پرهیز کن! زیرا همین صفت کبر بود آنگاه که خداوند دستور داد برای آدم سجده کن، نگذاشت سجده کنم. اگر سجده می‏کردم کافر نمی‏شدم و از عالم ملکوت طرد نمی‏گشتم.
2. از حرص دوری کن! زیرا خداوند تمامی بهشت را در اختیار پدرت آدم گذاشت، فقط از یک درخت او را نهی کرد، ولی حرص آدم را وا داشت تا درخت خورد، و از بهشت بیرونش کردند.
3. از حسد دوری کن! برای اینکه قابیل فرزند آدم به برادرش هابیل حسد برد و او را کشت(138).
سپس نوح پیامبر پرسید:
به من بگو چه وقت بر فرزندان آدم مسلط می‏شوی و آنان را فریب می‏دهی؟
شیطان در جواب گفت:
هنگام غضب، آنگاه که بنی آدم غضبناک شود(139).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0