داستان های بحارالانوار ، نماز خالصانه‏

برای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:
آیا در میان شما کسی هست دو رکعت نماز بخواند که در آن هیچ گونه فکر دنیا به خود راه ندهد، تا یکی از این دو شتر را به او بدهم.
این فرمایش را چند بار تکرار فرمود. کسی از اصحاب پاسخ نداد. امیرالمؤمنین علیه‏السلام به پا خواست و عرض کرد:
یا رسول الله! من می‏توانم آن دو رکعت نماز را بخوانم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
بسیار خوب بجای آور!
امیرالمؤمنین علیه‏السلام مشغول نماز شد، هنگامی که سلام نماز را داد جبرئیل نازل شد، عرض کرد:
خداوند می‏فرماید یکی از شترها را به علی بده!
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
شرط من این بود که هنگام نماز اندیشه‏ای از امور دنیا را به خود راه ندهد. علی در تشهد که نشسته بود فکر کرد کدام یک از شترها را بگیرد.
جبرئیل گفت:
خداوند می‏فرماید:
هدف علی این بود کدام شتر چاقتر است او را بگیرد، بکشد و به فقرا بدهد، اندیشه‏اش برای خدا بود. نه برای خودش بود و نه برای دنیا.
آنگاه پیامبر صلی الله علیه و آله به خاطر تشکر از علی علیه‏السلام هر دو شتر را به او داد. خداوند نیز در ضمن آیه‏ای از آن حضرت قدردانی نموده و فرمود:
ان فی ذالک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید (17)
سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
هر کس دو رکعت نماز بخواند و در آن اندیشه‏ای از امور دنیا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را می‏آمرزد. (18)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نگین انگشتر

یونس نقاش، در سامرا همسایه امام هادی علیه‏السلام بود، پیوسته به حضور امام علیه‏السلام شرفیاب می‏شد و به آن حضرت خدمت می‏کرد.
یک روز در حالی که لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض کرد:
سرورم! وصیت می‏کنم با خانواده‏ام به نیکی رفتار نمایید! امام فرمود:
- چه شده است؟
عرض کرد:
- آماده مرگ شده‏ام.
امام با لبخند فرمود: چرا؟
عرض کرد:
موسی بن بغا (86) نگین پر قیمتی به من فرستاد تا روی آن نقشی بندازم. موقع نقاشی نگین شکست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است که نگین را به او بدهم، موسی بن بغا که حالش معلوم است اگر از این قضیه آگاه شود، یا مرا می‏کشد، یا هزار تازیانه به من می‏زند.
امام علیه‏السلام فرمود:
برو به خانه‏ات جز خیر و نیکی چیز دیگر نخواهد بود. فردای آن روز یونس در حال لرزان خدمت امام رسید و عرض کرد:
فرستاده موسی بن بغا آمده تا نگین انگشتر را بگیرد.
امام فرمود:
نزد او برو جز خوبی چیزی نخواهی دید.
یونس رفت و خندان برگشت و عرض کرد:
سرورم! چون نزد موسی بن بغا رفتم، گفت: زنها بر سر نگین با هم دعوا دارند ممکن است آن را دو قسمت کنی تا دو نگین شود؟ اگر چنین کنی تو را بی‏نیاز خواهم کرد.
امام علیه‏السلام خدا را سپاسگزاری کرد و به یونس فرمود:
به او چه گفتی؟
- گفتم: مرا مهلت بده تا درباره آن فکر کنم که چگونه این کار را انجام دهم.
امام فرمود: خوب پاسخ دادی. (87) بدین گونه، یونس نقاش، از مشکلی که زندگی او را تهدید می‏کرد رهایی یافت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نگاه خائنانه

شخصی به پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد:
فلانی به ناموس همسایه (خائنانه) نگاه می‏کند و اگر امکان آن را داشته باشد از اعمال خلاف عفت نیز پروا ندارد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از این قضیه سخت بر آشفت و فرمود:
- او را نزد من بیاورید!
شخص دیگری گفت:
او از پیروان شما می‏باشد و از کسانی است که به ولایت شما و ولایت علی علیه‏السلام معتقد است و نیز از دشمنان شما بیزار است.
پیغمبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
نگو او از پیروان شما است، زیرا که این سخن دروغ است. چون پیروان ما کسانی هستند که پیرو ما بوده و عملشان همانند عمل ما می‏باشد.
ولی آنچه درباره این مرد گفتی از اعمال و کردار ما نیست.(3)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نکته ها

هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ابوالعاص را که در جنگ بدر اسیر شده بود، از اسارت آزاد نمود، از او پیمان گرفت که زینب را رها کند و از او دست بردارد.
وقتی که ابوالعاص وارد مکه شد، جریان را به همسرش زینب دختر پیامبر خدا گفت؛ او هم آماده حرکت به سوی مدینه شد.
زینب می‏گوید:
هنگامی که حاضر شدم به نزد پدرم پیامبر خدا بروم، هند دختر عتبه، نزد من آمد و گفت:
ای دختر محمد! آیا گمان می‏کنی می‏کنی از رفتن تو به نزد پدرت خبر ندارم؟
گفتم: تا کنون چنین تصمیمی ندارم.
گفت: ای دختر! اگر نیازی به پول و وسایل دیگری که مسافرت را برای تو آسان کند و تو را به راحتی به پدرت برساند داشته باشی، به من بگو، تا برایت تهیه کنم و از من خجالت نکش، زیرا آن قیدهایی که در میان مردان است در زنان نیست.
زینب می‏گوید:
در عین حال که می‏دانستم او راستگو است و به گفته‏هایش عمل می‏کند ولی باز می‏ترسیدم، از این جهت او را از جهت او را از تصمیم خود آگاه نساختم.
آنگاه که آماده حرکت شدم، برادر شوهرم کنانة پسر ربیع شتری که دارای محمل بود درآورد. من بر آن سوار شدم و او نیز کمان و جعبه تیرش را برداشت و افسار شتر را به دست گرفت و در روشن به سوی مدینه حرکت کرد.
زنان و مردان قریش از جریان آگاه شدند، یکدیگر را سرزنش کردند و از این که دختر رسول خدا به راحتی از میانشان خارج شده، سخت خشمگین گشتند. بدین جهت با سرعت هرچه بیشتر به جستجوی زینب پرداختند؛ عاقبت در محلی به نام ذی طوی به او رسیدند. اولین شخصی که پیش آمد و با نیزه زینب را که حامله بود ترساند، هبار پسر اسود بن عبدالمطلب بود.
زینب در اثر ترس و وحشت در هودج خونریزی کرد و پس از آنکه به مکه بازگردانده شد سقط جنین نمود. بدین جهت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم وقتی که مکه را فتح کرد ریختن خون هبار پسر اسود را مباح دانست.
ابن ابی‏الحدید معتزلی می‏گوید:
این خبر را به استادم ابن جعفر نقیب خواندم، او گفت:
هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ریختن خون هبار پسر اسود را به این جهت که زینب را ترسانده و باعث سقط جنین او گشته است، مباح و جایز دانسته کاملاً روشن است که اگر حضرت زنده بود، حتماً ریختن خون کسی که فاطمه علیهم السلام را ترسانیده و در نتیجه فاطمه بچه‏اش را سقط کرده، مباح و جایز می‏دانست(135)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نکته‏

روزی بین سلمان و مردی سخنی به میدان آمد. او از راه اهانت به سلمان گفت:
تو که هستی؟
سلمان پاسخ داد:
اما اولی و اولک نطفه قذره: اول من و تو نطفه نجس بود.
و اما اخری و اخرک جیفه منتنه: عاقبت هر دو مان نیز مردار گندیده خواهد بود.
آنگاه که روز قیامت شود، میزان عدل به نهند، هر کس به میزان اعمال نیکش سنگین گردد او شرافتمندتر است. و هر کس رفتار و کردار خوبش سبک شود، او پست و بی ارزش است.(138)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نقش محبت خدا و پیامبر در قیامت‏

انس می‏گوید:
مردی از عرب‏های صحرانشین محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، ما مسلمانان همیشه دوست داشتیم که از عرب‏های بیابانی بیایند و از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مطلبی را بپرسند و حضرت پاسخ بگوید ما نیز استفاده کنیم.
گفت: یا رسول الله! روز قیامت چه وقت بر پا می‏شود؟
در آن هنگام وقت نماز فرا رسید، پیامبر مشغول نماز شد، پس از نماز پرسید:
کسی که از قیامت پرسید، کجاست؟
عرب گفت: من بودم یا رسول الله!
فرمود: برای روز قیامت چه چیز آماده کردی؟
عرض کرد: به خدا سوگند! من برای آن روز عمل چندانی از نماز و روزه آماده نکرده‏ام جز اینکه من خدا و رسولش را دوست می‏دارم.
رسول خدا به او فرمود:
انسان با کسی خواهد بود که او را دوست می‏دارد.
انس می‏گوید: مسلمانان از این گفتار چنان خوشحال شدند تا کنون ندیده‏ام بعد از اسلام به خاطر موضوعی به آن اندازه خرسند شده باشند(21).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نعیمان شوخ طبع به دام افتاد

زمانی سویبط مهاجری با نعمان بدری همسفر بود. روزی سویبط به نعیمان گفت:
به من غذا بده.
نعیمان گفت:
بگذار رفیق های دیگر از سفر بیایند.
سویبط نقشه کشید نعیمان را به عنوان غلام بفروشد. کمی گذشته بود دید گروهی می‏آیند، پیش آنها رفت و گفت:
غلامی دارم می‏خواهم او را بفروشم شما حاضرید او را از ما بخرید؟
گفتند، آری.
سویبط برای فریب آنها گفت:
غلام من بسیار زباندار و سخن ور است اگر بگوید من آزادم، غلام نیستم نپذیرید، اگر سخنش را قبول کنید اخلاق او بد می‏شود و دیگر خوب نخواهد شد.
سویبط با این نقشه رفیقش‏نعیمان را به ده شتر به آنها فروخت.
خریداران آمدند ریسمان به گردن نعیمان انداختند و کشیدند تا او را ببرند، نعیمان گفت:
من غلام نیستم، آزادم. سویبط شما را مسخره کرده، مرا به شما به نام غلام فروخته است. خریداران سخن نعیمان را نپذیرفتند، گفتند:
به ما گفته‏اند شما این ادعا را خواهید کرد هرگز از شما نمی‏پذیریم، او را کشیدند و بردند.
سپس عده‏ای از دوستان نعیمان او را پس گرفته، آوردند. هنگامی که این ماجرا به پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم نقل کردند حضرت بسیار خندید.(157)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نعیمان بدری و مرد نابینا

روزی مرد نابینا به نام محرمه بن نوفل فریاد می زد و می گفت:
کیست که دست مرا بگیرد و ببرد جایی ادرار کنم؟
نعیمان نزد او آمد دستش را گرفت و آورد، در گوشه مسجد گذاشت، گفت: همین جا ادرار کن، آنگاه خودش گریخت.
مرد نابینا در گوشه مسجد در حال ادرار بود، که مردم او را دیدند، داد و فریاد کردند که چرا در مسجد ادرار می‏کنی؟
محرمه متوجه شد او را فریب داده‏اند.
پرسید: چه کسی مرا به اینجا آورد؟
گفتند نعیمان بود.
گفت: با خدا عهد و پیمان بستم به نعیمان برسد با این عصا او را کتک بزنم.
نعیمان این خبر را شنید. نزد محرمه آمد و گفت:
می‏خواهی نعیمان را به تو نشان بدهم، او را بزنی؟
محرمه گفت: آری.
نعیمان دست او را گرفت به نزد عثمان آورد،عثمان مشغول نماز بود آهسته به گوش محرمه گفت:
این نعیمان است، سپس خودش فرار کرد.
محرمه عصا را بلند کرد با قدرت تمام بر پیکر عثمان نواخت.
مردم ریختند، داد و بیداد کردند که چرا خلیفه را زدی؟
محرمه بار دیگر فهمید که او را فریب داده‏اند.
پرسید: چه کسی مرا به اینجا آورد؟
گفتند: نعیمان.
محرمه گفت:
با خود عهد کردم دیگر با نعیمان کاری نداشته باشم.(156)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نعیمان بدری و عربی عسل فروش

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم گاهی در میان اصحاب شوخی می‏کرد و اصحاب نیز از این روش آن حضرت بی بهره نبودند. شخصی به نام نعیمان از یاران پیامبر بسیار شوخ طبع بود و زیاد شوخی می‏کرد.
روزی دید مردی از اعرابی ظرف عسل در دست دارد و می‏فروشد. نعیمان عسل را خرید و او را منزل عایشه که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در آنجا بود آورد و تحویل داد.
رسول خدا خیال کرد آن را هدیه آورده است. نعیمان برگشت و رفت و اعرابی در بیرون در آن حضرت، آنقدر ایستاد تا خسته شد، به اندرون پیغام داد و گفت: اگر پول عسل را نمی‏دهید خودش را به من برگردانید.
پیامبر گرامی از جریان باخبر شد قیمت عسل را به وی داد، چون نعیمان را دید فرمود: چرا همچو کاری کردی؟
عرض کرد: چون می‏دانستم رسول خدا عسل را دوست دارد و اعرابی هم عسل می‏فروشد بدین جهت آن کار را انجام دادم. پیغمبر خندید و روی بد به او نشان نداد.(155)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نصیحت‏های گرانبها

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگام اعزام سپاه به جنگ موته، لشگر را تا محلی بدرقه کرد و در آنجا دستوراتی را داد و فرمود:
1- به نام خدا بجنگد و دشمنان خدا و مسلمانان را بکشد.
2- گروهی را در سر زمین شام خواهید دید که از مردم کناره گرفته و در صومعه‏ها مشغول عبادتند، متعرض آنان نباشید.
3- و گروه دیگری را می‏بینید که شیطان در سرهایشان برای خود لانه ساخته، سرهای این گروه را از تن جدا کنید.
4- درختان را قطع نکنید.
5- و ساختمان‏ها را ویران نسازید.
پس از دستورات پیامبر، سپاه اسلام به سوی جبه حرکت نمود.
در این وقت، عبدالله بن رواحه، که از فرماندهان لشکر بود، خواست با پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وداع کند، عرض کرد:
یا رسول الله! مرا موعظه‏ای فرما که همواره به یاد داشته باشم. حضرت فرمود: عبدالله! تو فردا وارد سرزمینی خواهی شد که در آنجا خدا را کمتر سجده می‏کنند. فاکثر السجود: تو بیشتر سجده کن و نماز را بپادار (هرگز همرنگ جماعت مباش).
2- واذکرالله: خدا را همیشه به یاد داشته باش و ذکر خدا کن که این کار تو را در رسیدن به خواسته ات (پیروی بر دشمن) یاری می‏کند.
عبدالله خواست حرکت کند گفت:
یا رسول الله! این نصیحت‏ها دوتا شد، خدا یکی است و فرد را دوست می‏دارد، نصیحت سومی را نیز بفرمایید.
3- ای پسر رواحه! هرگز در انجام کار خیر ناتوان مباش. ان اسأت عشرا ان تحسن واحدة: اگر ده گناه انجام دادی حداقل یک عمل خیر هم در کنارش بجا بیاور تا گناهانت بیشتر از ثوابت نباشد.
عبدالله گفت: یا رسول الله! این نصیحت‏ها برایم کافی است.
آنگاه به سوی جبه حرکت کرد و شهید شد.(15)
آری انسان نباید کاری کند که گناهش بیشتر از ثوابش گردد. با اینکه برای یک عمل نیک ده ثواب، ولی هر گناهی فقط یک گناه نوشته می‏شود. امام سجاد (علیه السلام) می‏فرماید:
وای بر آن کس که یگان او بر دهگانش افزون گردد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نشانه هایی از او

احمد بن محسن می‏گوید
من و این ابی الاوجاء و عبدالله بن مقفع(101) در مسجد الحرام نشسته بودیم جمع زیادی از مردم مشغول طواف خانه‏ی خدا بودند و امام صادق (علیه السلام) در گوشه‏ی از مسجد بود
این مقفع نگاهی به مردم گرد و با دست خود اشاره به حضرت نمود و گفت:
جز این مرد که در آنجا نشسته، همه چهارپایانی بیش هستند و هیچ کداوم سزاوار نام انسان را ندارد
ابن ابی الاوجاء با ناراحتی گفت:
چگونه است که تنها نام انسان را شایسته‏ی او می‏دانی و دیگران را حیوان می‏نامی؟
این مقفع گفت: برای اینکه در او چیزهایی دیده‏ام که که نزد دیگران ندیده‏ام.
ابن ابی الاوجاء گفت: باید او را آزمایش کنیم تا حقیقت سخنان تو روشن گردد
این اندیشه را از سرت بیرون کن زیرا می‏ترسم با او روبرو شوی تو را از عقیده ات باز گرداند و با دلیل و برهان باطل سازد
نه، ترس تو از این جهت نیست بلکه از این می‏ترسی خلاف گفته‏ات ظاهر شود و سخنانت نزد من بی اساس گردد!
اکنون که چنین خیالی درباره من کردی بر خیز و پیش او برو، ولی تا می‏توانی مواظب خود باش تا لغزش از او سر نزد. دیگر اینکه کاملاً مواظب باش هرچه به تو گفت نپذیری که تو را هم مرام خود خواهد کرد و ضمناً سخنانت را گزیده گوی و با تامل حرف بزن و از گرفت هر آنچه در زیان توست خودداری کن.
ابن بی الاوجاء برخاست و نزد آن حضرت رفت و ما همچنان با این مقفع نشسته بودیم که ناگاه ابن ابی الاوجاء برگشت و گفت:
ای پسر مقفع! این مرد بشر نیست: و اگر در جهان مردی روحانی محض باشد و در جسم ظاهری مجسم گردیده و جلوه گر شود همین مرد است!
ابن مقفع: مگر از او چه دیدی؟
ابن ابی الاوجاء: رفتم کنار او نشستم، هنگامی که مردم از اطرافش رفتند بدون آنکه حرفی بزنم رو به من کرده و گفت:
اگر آنچه این مردم (طواف کنندگان) می‏گویند (خدا و قیامت هست ) راست باشد در این صورت اینها نجات یافته‏اند و شما گرفتار خواهید شد و به جهت آنچه که می‏گویید (خدا و روز قیامت نیست)
و اگر آنچه که شما می‏گویید (خدا و قیامت نیست) درست باشد (قطعاً چنین نیست) شما با آنها یکسانید(102)
ابن ابی الاوجاء می‏گوید من به او گفتم‏
مگر ما چه می‏گوییم و آنها چه می‏گویند؟ سخن ما و اینها یکی است و ما نیز گفته‏ی آنها را قبول داریم (در محضر امام خواست عقیده‏های باطنی خود را آشکار نکند)
حضرت فرمود:
چگونه سخن شما با آنها یکسان است در صورتی که آنها می‏گویند خدا و روز قیامت هست و ثواب و عقاب در کار است و این آسمان آفریده شده و شما می‏گویید هیچکدام از این حرف‏ها درست نیست.
ابن ابی الاجاء گفت در این وقت از فرصت استفاده کرده و گفتم:
اگر در این سخن درست باشد و واقعا خدایی هست چرا خود را برای مردم آشکار نمی‏کند که آنها را مستقیم پرستش خود دعوت کند و حتی دو نفر هم در وجودش اختلاف نداشته باشند
ولی به جای اینکه خود را برای بندگانش آشکار سازد پیامبرانی از جانب خود فرستاده و خود را پنهان گشته و دیده نمی‏شود در حالی که اگر خودش می‏آمد و آشکارا مردم را دعوت می‏کرد بهتر به او می‏گرویدند.
ابن ابی الاوجاء می‏گوید: در این وقت امام به من گفت:
وای بر تو! خداوند خداوند خود را پنهان داشته در صورتی که قدرتش را در وجودت به تو نشان داده است زیرا تو هنگامی که نبودی و را وجود آورد. و کوچک بودی، بزرگت کرد ناتوان بودی توانایت نمود پس از توانایی دوباره ناتوانت کرد سلامت بودی بیمارت کرد و بار دیگر سلامتی را به تو بخشید
خشنود بودی خشمگینت ساخت پس از آن دوباره خشنودت نمود خوشحال بودی غمناک کرد سپس خوشحالت نمود دو ستیت را به دشمنی و دشمنی ات را به دوستی تبدیل کرد در انجام کارها به تو اراده را از تو می‏گیرد
ابن ابی الاوجاء گفت: و همین پی در پی قدرت خدا را که در وجود خودم قابل انکار نبود برایم شمرد و تا جایی که من خیال کردم هم اکنون خداوند در نظرم مجسم شد(103)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نرمش و مدارا

عایشه در محضر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود، یکی از یهودیها وارد شد و گفت: السام علیکم.سام به معنی مرگ ناگهانی است‏
حضرت در پاسخ فرمود: علیکم.
یهودی دیگری وارد شد و همان را گفت . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همان پاسخ را داد.
یهودی سومی وارد شد و همان جمله را گفت و همان جواب را شنید.
معلوم شد هر سه نفر یهودی می خواهند با این تعبیر، هم سلام مسلمانان را مسخره و هم به جای تحیت، نفرین کرده و مرگ آن حضرت را بخواهند.
عایشه از توطئه آن سه نفر آگاه گشت و سخت ناراحت شد و در پاسخ آنها گفت: مرگ و لعنت بر شما باد ای گروه یهود و ای برادران میمونها و خوکها.(17)
رسول خدا به عایشه فرمود:
ای عایشه! اگر دشنام گویی مجسم می‏گشت قیافه زشتی داشت، نرمی و مدار با هر چیز همراه شود، باعث زینت و زیبایی آن می‏گردد، و از هر چیزی جدا شود، آن چیز زشت و نازیبا می‏گردد.شما باید در مقابل این ناملایمات نرمش و مدارا داشته باشی‏
عایشه عرض کرد:
یا رسول الله! آیا نشنیدی که این یهودیها چه گفتند.
آنها گفتند:
السام علیکم: مرگ ناگهانی بر شما باد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
بلی، مگر نشنیدی، من هم در پاسخ آنها گفتم علیکم: بر شما باد
بنابراین هر وقت مسلمانی بر شما سلام کرد، بگویید: السلام علیکم: رحمت بر شما باد.
و اگر کافری بر شما سلام کرد، بگویید:
علیک: هر چه گفتی بر تو باد.(18)
بر این اساس، فحش و ناسزا به کافر هم بدون اجازه شرعی نباید گفت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ندای ملکوتی در شبهای جمعه‏

ابراهیم پسر ابی محمود می‏گوید:
به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم مردم می‏گویند:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: خداوند هر شب به آسمان دنیا می‏آید.
نظر شما در این رابطه چیست؟
فرمود: خدا لعنت کند کسانی را که سخنان را تحریف می‏کنند. به خدا سوگند! پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این گونه که می‏گویند نگفت، بلکه فرمود:
خداوند در یک سوم آخر هرشب و در شب جمعه از ابتدای آن، فرشته‏ای را به آسمان دنیا می‏فرستد و این چنین ندا می‏دهد:
آیا در خواست کننده‏ای هست تا خواسته‏اش را بر آورم؟
آیا توبه کننده‏ای هست تا توبه‏اش را بپذیرم؟
آیا استغفار کننده‏ای هست تا او ببخشم؟
ای جوینده خیر بیا و ای جوینده شر دست بردار...
همین طور ندا می‏دهد تا صبح شود. در این وقت آن فرشته به جایگاه اولش در ملکوت باز می‏گردد.
این سخن را پدرم از پدرش از پدرانش، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل فرمودند.(111)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نخستین تکبیر حسین

روزی پیامبر اسلام برای انجام نماز ایستادن، هنوز حسین علیه السلام زبان درست نگشوده بود، در کنار رسول خدا بود.
پیامبر تکبیر نماز را گفت، حسین نیز زبان به تکبیر گشود ولی نتوانست به طور کامل این جمله را ادا کند.
پیامبر اسلام شش بار این جمله را تکرار کرد و حسین علیه السلام همچنان توان گفتن الله اکبر را به طور کامل نداشت.
وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برای هفتمین بار فرمود: الله اکبر حسین علیه السلام زبان گشود و به طور کامل و زیبا گفت: الله اکبر.
از این رو گفتن 7 تکبیر در آغاز نماز پیش از تکبیره الاحرام مستحب شد(73).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نجوای دل‏انگیز

اصمعی نقل می‏کند:
شبی مشغول طواف کعبه بودم، ناگاه جوان زیبا و خوش سیمایی را دیدم که چنگ به پرده کعبه زده و چنین راز و نیاز می‏کند:
خدایا! دیده‏ها به خواب رفت، ستارگان بر صحنه آسمان نیلگون بالا آمدند، پادشاه همواره زنده و پاینده تویی، فرمانروایان در به روی مردم بستند و بر در کاخ‏های خود نگهبان گذاشتند، ولی درهای رحمت تو به روی گدایان باز است. جئتک لتنظر الی برحمتک یا ارحم الراحمین: من گدا به امید عنایتت به درگاه با عظمت تو پناه آورده‏ام، ای وجود مقدس که ارحم الراحمینی.
سپس اشعاری زمزمه کرد:(72)
ای آنکه در دل شب‏های تاریک دعای بیچارگان را مستجاب می‏کنی ای آنکه از گرفتاری‏های سخت نجات می‏بخشی، همه مهمانان تو در اطراف خانه ات خوابیده‏اند، اما تو ای نگهدارنده همه کاینات بیداری.
پروردگارا! تو را به دعایی که خودت به آن دستور داده‏ای می‏خوانم که به حق کعبه و حرم، به گریه‏ام رحم نما.
اگر عفو و بخشش تو به گناهکارانی که در گناه اسراف کرده‏اند نرسد، پس گناهکاران به در خانه چه کسی بروند که امید عفو و گذشت داشته باشند.
اصمعی می‏گوید:
نزدیک شدم ببینم این جوان زنده دل کیست به ناگاه دیدم او زین العابدین امام سجاد است.(73)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0