داستان های بحارالانوار ، امام جواد و دستور مدارا با پدر
من دامادی داشتم به امام جواد علیهالسلام نامهای نوشت و در آن اظهار داشت که پدرم دشمن اهل بیت است و عقیده فاسد دارد، با من هم بدرفتاری میکند و خیلی اذیتم مینماید.
سرورم! نخست از تو میخواهم برای من دعا کنی! ضمناً نظر تو در این باره چیست؟ آیا علیه او افشاگری کنم و عقیده فاسد و رفتار زشت او را برای دیگران بیان کنم؟ یا با او مدارا نموده و خوش رفتار باشم؟
امام جواد علیهالسلام در پاسخ نوشت:
مضمون نامه تو و آنچه که راجع به پدر خود نوشته بودی فهمیدم، البته به خواست خداوند من از دعای خیر تو غفلت نمیکنم اما این را هم بدان مدارا و خوش رفتاری برای تو، بهتر از افشاگری و پردهدری است و نیز بدان با هر سختی، آسانی است. شکیبا باش و عاقبت نیکو اختصاص به پرهیزگاران دارد. خداوند تو را در دوستی اهل بیت ثابت قدم بدارد! ما و شما در پناه خداوند هستیم و پروردگار نیز پناهندگان خود را نگهداری میکند.
بکر میگوید:
پس از آن خداوند قلب پدر دامادم را چنان دگرگون ساخت که دوستدار اهل بیت شد و به پسرش هم محبت نمود.(79)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
محمد پسر اسحاق و حسن بن محمد میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی از اهل سیستان میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از دشمنان اهل بیت علیه السلام در مدینه، امام موسی بن جعفر علیه السلام را اذیت میکرد، هر وقت حضرت را میدید دشنام میداد و ناسزا به علی علیه السلام می گفت. روزی یکی از اصحاب حضرت عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اسامه بن زید یکی از اصحاب پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کنیزی را به صد دینار خرید، به شرط این که پس از یک ماه، پولش را بپردازد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بنام حذیفه میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پس از آنکه حسن با معاویه صلح کرد، در نخیله نشسته بودند معاویه به آن حضرت گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی مگسی در صورت منصور نشست او را فراری داد باز آمد برای مرتبه سوم فراری داد، باز برگشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
موسیبن بغا از غلامان ترک معتصم (خلیفه عباسی) بود. در میدان جنگهای بزرگ میجنگید و همیشه سالم از صحنه جنگ بیرون میآمد و هیچ وقت برای حفظ بدن خود لباس جنگی نمیپوشید. بعضی او را بر این کار سرزنش میکردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سخنانی منطقی و پر معنای مرد عرب، چنان چهره ولید را دگرگون ساخت که رنگش پرید و آب دهان در گلویش خشک شد، طوری که چشمانش به سرخی گرایید، گویا دانههای انار در آن چکاندهاند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی زنی صحرا نشین و بیهوده گر عبور میکرد دید رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روی خاک نشسته و غذا میخورد،! تعجب گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو وائل میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام حسن عسکری (علیه السلام) میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عرب بیابانی آهویی را شکار کرده بود، و طنابی به گردنش انداخته به سوی شهر مدینه میآورد. رسول خدا برای انجام کاری در بیرون مدینه ناگهان صدایی شنید که میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یحیی بن ام طویل میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، امام جواد و تقدیر از علمای ربانی
ما پس از وفات زکریابن آدم به سوی حج حرکت کردیم، نامه امام جواد علیهالسلام در بین راه به ما رسید. در آن نوشته بود:
به یاد قضای خداوند درباره زکریابن آدم افتادم، پروردگار او را از روز تولد تا روز درگذشت و همچنین روز رستاخیز که زنده میشود، مورد رحمت و عنایت خویش قرار دهد! او در درون زندگی عارفانه زیست و انسان حق شناس و حقگو بود بود و در این راه رنجها کشید و صبر و تحمل نمود. پیوسته به وظیفه خویش عمل میکرد، کارهایی که مورد رضای خداوند و پیامبر بود انجام میداد.
او پاک و بیآلایش از دنیا رفت، خداوند اجر نیت و پاداش سعی و تلاش وی را عنایت کند!
وصی او نیز مورد توجه ماست، او را بهتر میشناسیم و نظر ما نسبت به او بر نمیگردد. منظور حسن پسر محمدبن عمران است.(80)
امید است علماء زمان ما نیز طوری رفتار کنند که همگان مورد تقدیر و تأیید ائمه اطهار علیهالسلام قرار گیرند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام جواد و استاندار سیستان
در اوایل خلافت معتصم عباسی، که امام محمد تقی به مکه میرفت من همسفر آن حضرت شدم. روزی سر سفره غذا بودیم، عدهای از کار گزاران دولت نیز آنجا بودند. به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! استاندار شهر ما از ارادتمندان به شما خانواده است، من مقداری مالیات به او بدهکارم، اگر صلاح بدانید نامهای بنویسید مرا مراعات کند.
فرمود: او را نمیشناسم. گفتم: همانطور که عرض کردم، او شما را دوست دارد، نامه شما برایم سودمند خواهد بود، حضرت جواد علیه السلام کاغذی بدست گرفت و چنین نوشت:
چنانچه آورنده این نامه میگوید تو دارای مذهبی پسندیده هستی، بدان بهره شما از این مسؤلیت که بر عهده داری، آن مقداری است که کارهای نیک انجام دهی، در این صورت به برادران دینی خود احسان کن، و بدان:
ان الله عزوجل سائلک عن مثاقیل الذر و الخردل:
خداوند، حساب ذرهای از سنگینها و دانه از خردل را از تو خواهد کشید.
آن مرد میگوید: وقتی وارد سیستان شدم موضوع نامه را قبلاً به استاندار که حسین بن علی نیشابوری بود، گفته بودند، تا دو فرسخ به شهر مانده به استقبال من آمد، نامه را که به او دادم بوسید و روی چشم گذاشت. پرسید: چه حاجت داری؟
گفتم: مالیاتی بدهکارم که مقدارش را، در دفتر به حساب من نوشتهای. و من توان پرداخت آن را ندارم. فوری دستور داد آن مبلغ را محو کردند.
سپس گفت: تا من استاندارم از تو مالیات نخواهم گرفت، آنگاه از تعداد عائلهام پرسید، برایش شرح دادم، مقداری که مخارج خودم و آنها را تامین میکرد، پول به من بخشید و تا زنده بود مالیات از من نگرفت و مرتب از لطف عنایت دیگر او نیز بهرهمند بودم(112).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اما کاظم و مردی دشنام گو
به من اجازه بده این مرد تبهکار را بکشم. امام علیه السلام او را از این کار به شدت بر حذر داشت. سپس از حال آن جویا شد. گفتند: در اطراف مدینه کشاورزی میکند، امام بر مرکب خود سوار شد و به سراغ او رفت، وقتی به مزرعه او رسید مرد با ناراحتی فریاد زد:
آهای! زراعت مرا لگد مال نکن.
امام کاظم همچنان به سوی او میرفت تا به او رسید، با چهره خندان احوال پرسی کرد و فرمود: تا کنون چقدر در این مزرعه خرج کردهای؟
مرد: صد دینار.
- امید واری چقدر حاصل برداری؟
- علم غیب ندارم.
- من میگویم چقدر امیدواری برداشت کنی؟
مرد: امیدوارم دویست دینار بردارم.
امام کاظم علیه السلام کیسهای که صد دینار در آن بود به او داد و فرمود:
این مبلغ را بگیر و خداوند آنچه را که امید برداشت از این مزرعه داری به تو بدهد.
آن مرد گستاخ، در برابر اخلاق خوب حضرت چنان تحت تاثیر قرار گرفت که همان لحظه از جا حرکت کرد سر امام را بوسید، خواهش کرد که از خطایش چشم بپوشد.
امام کاظم علیه السلام در حالی که با لبخند که نشان میداد از تقصیرات او گذشته از آنجا برگشت. چندی نگذشت که امام علیه السلام وارد مسجد شد دید همان مرد عمری در آنجا نشسته است وقتی که امام را دید با کمال خوشرویی گفت: الله اعلم حیث یجعل رسالته : خداوند میداند مقام امامتش را به چه کسی بسپارد.
اصحاب دیدند برخورد آن مرد خشن و گستاخ، به طور کامل عوض شده دور او جمع شدند و گفتند: رفتار تو قبلاً چنین نبود. او بار دیگر امام را ستود و سوالاتی کرد و امام جواب او را داد و او رفت:
آنگاه امام کاظم علیه السلام به اصحاب فرمود: این همان شخصی بود که شما از من اجازه گرفتید تا او را بکشید. اکنون میپرسم که کدام یک از این دو کار بهتر است؟ آنچه که شما میخواستید یا آنچه که من انجام دادم؟ با دادن اندکی پول او را به راه آوردم و جلوی شرش را گرفتم.(117)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اگر عاقلید
پیامبر خدا فرمود:
آیا از اسامه تعجب نمیکنید که کنیزی را خرید بعد از یک ماه پولش را بپردازد! ان اسامة لطویل الامل: به راستی اسامه درای آرزوی دراز است!
سپس فرمود: سوگند که جانم در دست اوست، پلکهای چشمانم را از روی هم بر نمیدارم، مگر این که گمان کنم مهلت روی هم گذاشتن آنها برای من نباشد و پلکهایم را روی هم نمیگذارم مگر اینکه گمان کنم مهلت باز کردن آنها به من داده نشود و در این بین از دنیا بروم، و لقمهای در دهان نمیگذارم مگر آنکه گمان میبرم که به حلقومم نرسد و همان دم جان بسپارم. سپس فرمود:
یا بنی آدم ان کنتم تعقلون فاعدوا انفسکم من الموتی؛ ای فرزند آدم! اگر عاقلید خود را آمادهای سفر مرگ میکنید، سوگند به خدا! آنچه را که از جانب خدا وعده داده شدهاید، خواهید رسید و شما قادر بر جلوگیری آن نیستید(3).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آگاهی امام حسین بر جهان هستی
روزی در محضر امام حسین علیه السلام بودم فرمود: به خدا سوگند!
ستمگران بنی امیه برای کشتنم اجتماع خواهند کرد که در پیشاپیش آنها عمر بن سعد است.
از حضرت پرسیدم: آیا رسول خدا این موضوع را به شما خبر داده؟
فرمود: نه.
به حضور پیامبر خدا رسیدم و سخن حسین را به عرض رساندم، حضرت فرمود:
علمی علمه، و علمه علمی، لانا نعلم بالکائن قبل کینونته:
علم من عین علم حسین است، و علم او عین علم من است، و ما خاندان حوادثی که رخ میدهد پیش از آنکه رخ بدهد آگاه هستیم(74).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آگاه بر وقایع جهان هستی
رسول خدا خرمای درخت را به طور تخمینی معلوم میکرد. آیا تو نیز از این علم بهرهای داری؟ شیعیان شما میگویند همهی آنچه در زمین و آسمانهاست، میدانی.
امام فرمود:
رسول خدا خرمای درختی را از لحاظ وزن و کیلو تخمین میزد (چون وزن و کیل را از پیامبر میخواستند) ولی من خرمای درختی را از نظر عدد تخمین میزنم.
معاویه گفت:
اینک بگو: تعداد خرمای این درخت چند است؟
امام حسن (علیه السلام) فرمود:
چهار هزار و چهار عدد خرما دارد.
معاویه دستور داد خرمای درخت را چیدند و شمردند، دیدند چهار هزار و سه عدد است. متوجه شدند یک خرما نیز در دست عبدالله بن عامر است. همان طور که امام گفته بود جمعاً چهار هزار و چهار عدد خرما شد. سپس امام حسن به معاویه فرمود: به خدا سوگند اگر کافر نمیشدی از همهی کارهایی که انجام میدهی باخبر میکردم، زیرا رسول خدا در زمانی بود که تصدیق کردند اما تو مرا تصدیق نمیکنی، بلکه تکذیبم میکنی.
ای معاویه به خدا سوگند! تو ابن زیاد را به ریاست دعوت خواهی کرد، حجربن عدی آن انسان خدا پرست را خواهی کشت، سرهایی را از شهرها به نزد تو میآورند.
آری، همان طور شد که امام حسن خبر داده بود! معاویه زیاد را برای ریاست (استانداری کوفه و بصره) دعوت کرد، حجر بن عدی را کشت، سر عمر بن حمق را از موصل نزد او آوردند.
امام حسن میفرماید: ما آنچه را در شب و روز واقع میشود، میدانیم(71).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آفرینش مگس
امام صادق (علیه السلام) حضور داشت پرسید: خداوند چرا مگس را آفرید؟
فرمود: تا ستمگران را خوار کند(94).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آفرین بر چنین مردان شجاع
یک وقت از او پرسیدند که چرا بدون لباس رزمی در جنگ شرکت میکند؟
در پاسخ گفت:
شبی پیغمبر گرامی را با عدهای از یارانش در خواب دیدم، به من فرمود:
بغا! درباره یکی از امتهای من نیکی کردی او برای تو دعا کرد و دعایش مستجاب شد.
گفتم: کدام مرد؟
فرمود:
همان کسی که او را از درندگان نجات دادی.
عرض کردم:
از خدا بخواه عمرم طولانی شود.
پیامبر صلی الله علیه و آله دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! عمرش را طولانی کن و اجل او را به تأخیر انداز! در آن حال به زبانم آمد عرض کردم: نود و پنج سال؟
فرمود: آری، نود و پنج سال.
مردی در کنارش بود، گفت:
از آفات نیز محفوظ باشد.
پیامبر فرمود:
آری، از آفات محفوظ باشد.
من از آن شخص پرسیدم: شما کیستید؟
فرمود: من علیبن ابی طالبم.
از خواب بیدار شدم در همان حال با خود میگفتم:
علیبن ابی طالب.
بغا بر خلاف افراد مقتدر آن زمان به اولاد علی علیهالسلام مهربان بود.
از او پرسیدند:
آن مردی که از درندگان نجاتش دادی، چه کسی بود؟
در جواب گفت:
مردی را پیش معتصم آوردند که نسبت بدعت در دین و خلاف عمل به او داده بودند، شب هنگام بین او و معتصم سخنانی رد و بدل شد، معتصم به من دستور داد آن مرد را میان درندگان بیانداز!
او را به سوی حیوانات درنده میبردم و در دل بر او غضبناک بودم ولی در بین راه شنیدم که میگوید:
خدایا! تو میدانی جز برای تو سخن نگفتم و تنها در راه یاری به دین و یگانگی تو قدم برداشتم و نظرم فقط قرب و نزدیکی تو بود و برای اطاعت از فرمان تو و پایداری حق در مقابل کسی که مخالفت تو را میکرد، ایستادگی نمودم. خدایا! اکنون مرا تسلیم آنان میکنی؟
از سخنان وی لرزه بر اندامم افتاد، دلم به حالش سوخت. از وضع او ناراحت شدم. با این که چیزی به محل درندگان نمانده بود از بین راه او را برگرداندم و به خانه خود برده، پنهانش نمودم.
پیش معتصم رفتم، پرسید:
چه کردی، میان درندگان انداختی؟
گفتم: آری!
پرسید:
در بین راه چه میگفت؟
گفتم:
من ترک زبانم، عربی را درست نمیفهمم. او عربی سخن میگفت، متوجه نشدم چه میگوید.
سحرگاه در را باز کردم، به او گفتم:
اکنون درها را گشودم و تو را آزاد کردم، اما بدان من خود را فدای تو نمودم و از این مرگ نجاتت دادم، سعی کن تا معتصم زنده است خود را آشکار نکنی و خود را به کسی نشان ندهی! او هم پذیرفت.
سپس پرسیدم:
چه کرده بودی، جریان گرفتاریت چه بود؟
گفت:
یک نفر از صاحب منصبان خلیفه در شهر ما از مقام خود سوء استفاده کرده آشکارا فسق و فجور میکرد، به ناموس مردم تجاوز مینمود، حقوق بیچارگان را پایمال میکرد و به هیچ گونه دستورات دین را رعایت نمینمود. کم کم گروهی را از عقیده مذهبی خارج میکرد و افراد مثل خودش را میافزود. در این فکر بودم که یک چنین فرد آلوده باید از جامعه ما برداشته شود. ولی کسی را نیافتم از من پشتیبانی کند تا هر چه زودتر کار او را بسازیم.
بالاخره یک شب خودم تنها حمله کرده او را کشتم، زیرا کارهای زشت او از نظر دین اسلام همین کیفر را داشت و جزایش فقط مرگ بود و برای این کار مرا دستگیر کرده به اینجا آوردهاند.(110)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آفرین بر آن مرد غیور
یکی از حاضران به آن عرب اشاره نمود که زودتر مجلس را ترک و فرار کند، زیرا میدانست ولید او را خواهد کشت.
مرد عرب از دربار بیرون آمد، اتفاقاً جلوی درب با چند نفر که میخواستند پیش ولید بروند برخورد نمود، به یکی گفت: ممکن است لباسهای رزم را با لباسهای سیاه تو عوض کنم؟ در ضمن از جایزهای که گرفتهام مقداری نیز به تو میدهم. آن مرد پذیرفت. مرد عرب فری لباسش را عوض کرد و صحرای بی پایان را در پیش گرفت و فرار کرد.
مردی که لباس عرب فراری را پوشیده بود، دستگیر شد و به جای او گردنش را زدند.
وقتی که سرش را پیش ولید آوردند ولید با دقت نگاه کرد و گفت: این کشته، آن مرد نیست! این، یکی از دوستان من است. بروید هرچه زودتر آن مرد عرب را پیدا کنید!
چابک سواران دنبال او رفتند، پس از طی مسافت زیاد به او رسیدند. همین که مرد عرب آنها را دید، دست به چله کمان برد و هر کدام از سواران را با یک تیر نشانه رفت. عاقبت چهل نفر از آنها را کشت و بقیه فرار کردند و پیش ولید آمدند و جریان را گزارش دادند. ولید از شنیدن این خبر بیهوش شد، بعد از یک شبانه روز به هوش آمد.
پرسیدند: چرا چنین شدی؟
در پاسخ گفت: به خاطر عدم دستگیری آن عرب فراری، ناراحتی چون کوه بر دلم نشست و چنین حالی به من دست داد.
سپس گفت: آفرین بر آن مرد عرب، چه انسان غیوری بود(39).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، افتادگی آموز
ای محمد! به خدا سوگند تو همانند بندگان مینشینی و مثل آنان غذا میخوری.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
وای بر تو! کدام بنده از من بندهتر است.(12)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آفتاب به گرو رفت
من و رفیقم بر سلمان فارسی وارد شدیم سلمان گفت:
اگر پیامبر (صله الله علیه و آله و سلم) از تکلیف برای مهمانان نهی نکرده بود خود را به زحمت افکنده و طعام خوبی برای شما تهیه میکردم سپس مقداری نان و نمک حاضر کرد
رفیقم گفت:
اگر با این نمک قدری سبزی هم بود بهتر بود سلمان آفتابهی خود را گرو گذاشت و سبزی خرید پس از صرف غذا رفیقم در مقام شکر خدا چنین گفت:
الحمدلله الذی قنعنا بما رزقنا
خدا را حمد میکنم که ما را به آنچه داده قانع گردانیده است
سلمان گفت: اگر قانع بودی آفتابهام به گرو نمیرفت(153)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اعلامیه ماندگار
أوصیکم بتقوالله، والورع فی دینکم و الاجتهاد لله و صدق الحدیث و اداء الامانه...
من شما را سفارش میکنم:
1- به تقوا پرهیزکاری.
2- سعی و کوشش برای خدا.
3- رد کردن امانت برای به هر که چیزی به شما سپرده، خوب باشد یا بد.
4- سجدههای طولانی.
5- نیک رفتاری با همسایگان که خداوند، رسول خدا را برای اجرای این قوانین فرستاده است.
6- با جمعیت شان نماز بخوانید.
7- بر سر جنازهی آنها حاضر شوید.
8- از بیمارانشان عیادت کنید.
9- حقوقشان را ادا نمایند.
هر کس از شما در دین خود پروا داشت و راستگو بود و ادای امانت نموده و با مردم خوشرفتار باشد، مردم میگویند:
این شخص از شیعیان است. و من خرسند میشوم.
10- کونوا لنا زینا و لا تکونوا شینا: زینت ما باشید، مایه ننگ ما نباشید.
11- محبتها را به سوی ما جلب کنید، زشتیها را از ما دور نمایید. زیرا که ما اهل هر گونه خوبیها هستیم، و از هر گونه بدیها به دوریم، ما را در کتاب خدا (قرآن) حقی است و با پیامبر گرامی نسبتی و از جانب خدا پاکی و پاکیزگی داریم.
12- جز ما هر کس ادعای امانت کند دروغگو است.
اکثروا ذکرالله و ذکر الموت و تلاوه القران و ذکر الصلاه علی النبی فان الصلاه علی النبی عشر حسنات:
13- بسیار در یاد خدا باشید.
14- بسیار در یاد مرگ باشید.
15- بسیار قرآن بخوانید.
16- و بسیار بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) صلوات بفرستید که صلوات بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ده حسنه دارد.
17- احفظوا ما وصیتکم به و استود عکم الله و اقرا علیکم السلام: آنچه را به شما سفارش کردم حفظ کنید و به آنها عمل کنید و شما را به خدا میسپارم و سلام بر شما باد.(119)
امام حسن عسکری (علیه السلام) پیروانش را به رعایت امور ذکر شده فرا میخواند که به منزله اعلامیه همیشه ماندگار و جهانی است.
امید است که ارادتمندان آن حضرت بیشتر مورد توجه قرار دهند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اعجازی از پیامبر اسلام
یا رسول الله!
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، به اطراف نگاه کرد کسی را ندید، بار دوم همان صدا را شنید. حضرت متوجه شد عربی آهویی را با طناب بسته به سوی شهر میبرد و این صدا از آن آهو است. رسول خدا به آهو نزدیک شد و فرمود: چه حاجت داری؟
آهو: من در این کوه دو بچه شتر خوار دارم، بفرمایید این مرد مرا آزاد کند تا بروم آنها را شیر بدهم و برگردم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: حتماً بر میگردی؟ آهو قول حتمی داد که برگردد.
رسول خدا با شکارچی درباره آزادی آهو صحبت کرد. شکارچی آهو را آزاد نمود، آهو رفت و پس از ساعتی برگشت.
همین قضیه سبب شد که عرب شکارچی از خواب غفلت بیدار گردید، و به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد:
هر دستوری بفرمایید من اطاعت میکنم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
این آهو را آزاد کن. شکارچی آهو را آزاد کرد، آهو در حالی که به سوی صحرا میدوید میگفت:
اشهد ان لا اله الا الله و انک رسول الله: گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و تو (ای محمد) پیامبر خدا هستی.(14)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اعجازی از امام حسین
ما در کنار حسین (علیه السلام) نشسته بودیم که جوانی گریان به حضور آن حضرت آمد. امام (علیه السلام) فرمود: برای چه گریه میکنی؟
جوان گفت: مادرم وصیت نکرده چشم از جهان فرو بست.
اموالی از او به جا مانده، سفارش کرده دست به اموال نزنم تا حکم آن را بیان فرمایید.
حضرت فرمود: برخیزید تا نزد آن زن برویم! چون به در خانهای که جنازه مادرم آنجا بود رسیدم، اما دعا کرد تا مادرم زنده شود و وصیت کند. مادرم به اذن خداوند زنده شد و بر خاست و نشست. متوجه امام (علیه السلام) شد و گفت: مولای من! داخل خانه شوید و هر دستوری دارید بفرمایید. امام حسین (علیه السلام) وارد خانه شد و فرمود: خدا تو را رحمت کند وصیت را بکن.
زن گفت: یابن رسول الله! من فلان مبلغ در فلان جا دارم. یک سوم آن را در اختیار شما میگذارم. بقیه اموال را به این فرزندم میدهم اگر از شیعیان شما باشد. و اگر از شیعیان شما نباشد همه اموال از آن شما باشد که در راه پیروان و شیعیانت خرج کنی.
زیرا دشمنان شما حقی بر اموال مؤمنان ندارند! آنگاه از امام خواست تا بر او نماز بخواند و مراسم خاک سپاری وی را انجام دهد سپس زن دوباره مرد و چشم از جهان فروبست.(66)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))