داستان های بحارالانوار ، یک شبانه روز خدمت بهتر از یک سال جهاد
جوانی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم.
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن! اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمتهای بهشتی بهرهمند میشوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و همانند روزی که از مادر متولد شدهای از گناه پاک میگردی... .
عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم پیر شدهاند و میگویند، ما به تو انس گرفتهایم و راضی نیستند من به جبهه بروم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است. (1)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
ابو وائل نقل میکند، روزی همراه عمر بن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناک به عقب نگاه کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در شب عاشورا اصحاب باوفای امام حسین علیهالسلام هر کدام با زبانی، وفاداری خود را اعلام کردند. به محمد بن بشر خضرمی - یکی از یاران ایشان تازه خبر رسید که پسرش در مرز ری به دست کافران اسیر شده است، محمد گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
لقمان حکیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که یزید، منفور در گذشت. پسرش معاویه به جای وی نشست. ولی طولی نکشید از خلافت کنارهگیری کرد، و بر منبر رفته و این چنین سخنرانی نمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی بن یقطین از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسی بن جعفر علیهالسلام و وزیر مقتدر هارون الرشید بود. روزی ابراهیم جمال (ساربان) خواست به حضور وی برسد. علی بن یقطین اجازه نداد. در همان سال علی بن یقطین برای زیارت خانه خدا به سوی مکه حرکت کرد و خواست در مدینه خدمت موسی بن جعفر علیهالسلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام علیهالسلام رسید. عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی به نام جعفری نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
محمد بن علی میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی از بزرگان جبل هر سال به زیارت مکه مشرف میشد و هنگام برگشت در مدینه محضر امام صادق علیهالسلام میرسید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن علیهالسلام آب خواست، حضرت نیز قدری شیر دوشید و کاسه شیر را به دست وی داد، در این حال، حسین علیهالسلام از جای خود بلند شد تا شیر را بگیرد، اما رسول خدا صلی الله علیه و آله شیر را به حسن علیهالسلام داد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
لقمان حکیم به فرزندش میگفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روز عاشورا هنگام نماز ظهر ابو ثمامه صیداوی به امام حسین علیهالسلام عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابن ابیالحدید (شارح نهج البلاغه) میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سه نفر از بنی اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بیرون آمدنشان دیگر ممکن نبود. طوری که مرگ خود را حتمی میدانستند پس از گفتگو و چاره اندیشی زیاد به یکدیگر گفتند: به خدا قسم! از این مرحله خطر نجات پیدا نمیکنیم، مگر اینکه از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوییم بیایید هر کدام از ما عملی را که فقط برای رضای خدا انجام دادهایم به خدا عرضه کنیم تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بدهد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام صادق علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، وقتی عمر از علی میگوید
گفتم: چرا ترسیدی؟
گفت:
- وای بر تو! مگر شیر درنده، انسان بخشنده، شکافنده صفوف شجاعان و کوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمیبینی؟
گفتم:
- او علی بن ابی طالب است.
گفت:
- شما او را به خوبی نشناختهای! نزدیک بیا از شجاعت و قهرمانی علی برای تو بگویم، نزدیک رفتم، گفت:
- در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم که فرار نکنیم و هر کس از ما فرار کند، او گمراه است و هر کدام از ما کشته شود، او شهید است و پیامبر صلی الله علیه و آله سرپرست اوست. هنگامی که آتش جنگ، شعلهور شد، هر دو لشکر به یکدیگر هجوم بردند ناگهان! صد فرمانده دلاور، که هر کدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله کردند، طوری که توان جنگی را از دست دادیم و با کمال آشفتگی از میدان فرار کردیم، در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه! علی را دیدم، که مانند شیر پنجه افکن، راه را بر ما بست، مقداری ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روی شما به کجا فرار میکنید؟ آیا به سوی جهنم میگریزید؟
ما به میدان بر نگشتیم. بار دیگر بر ما حمله کرد و این بار در دستش اسلحه بود که از آن خون میچکید! فریاد زد:
- شما بیعت کردید و بیعت را شکستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از کافران به کشته شدن هستید.
به چشم هایش نگاه کردم، گویی مانند دو مشعل زیتون بودند که آتش از آن شعله میکشید و یا شبیه، دو پیاله پر از خون. یقین کردم به طرف ما میآید و همه ما را میکشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم:
- ای ابوالحسن! خدا را! خدا را! عربها در جنگ گاهی فرار میکنند و گاهی حمله میآورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران میکند.
گویا خود را کنترل کرد و چهرهاش را از من برگردانید. از آن وقت تا کنون هموراه آن وحشتی که آن روز از هیبت علی علیهالسلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نکردهام!(18)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، وفاداری اصحاب امام حسین
- اجر و ثواب خود و پسرم را از خداوند میخواهم. من دوست ندارم که پسرم گرفتار باشد و من بعد از او زنده بمانم!
امام حسین علیهالسلام که سخن او را شنید، فرمود:
- بیعتم را از تو برداشتم. آزادی، برو برای آزادی پسرت کوشش کن!
محمد بن بشر گفت:
- درندگان مرا بدرند و زنده بخورند، اگر از تو جدا گردم!
امام حسین علیهالسلام پنج لباس برد یمانی - که قیمت آنها هزار دینار بود - به او داد و فرمود:
- اینها را به پسرت دیگرت بده تا با دادن این لباسها به دشمن (به عنوان هدیه) برادرش را از اسارت آزاد سازد.(39)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، وصیت لقمان
فرزندم! دل بسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بکوشد به هدف نمیرسد و هرگز نمیتواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت:
- معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عمل و یا گفتاری را به من نشان دهی.
لقمان از خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه دراز گوشی خارج شدند پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عدهای برخورد نمودند بین خود گفتند: این مرد کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود میبرد. چه روش زشتی است! لقمان به فرزند گفت:
- سخن اینان شنیدی. سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟
گفت: بلی!
- پس فرزندم! تو سوار شو و من پیاده به دنبالت راه میروم پسر سوار شد و پدر پیاده حرکت کرد باز با گروهی دیگر برخورد نمودند آنان نیز گفتند: این چه پدر بد و آن هم چه پسر بیادبی است امام بدی پدر بدین جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده لذا او سوار است و پدر پیاده به دنبالش راه میرود در صورتی که بهتر این بود که پدر سوار میشد تا احترامش محفوظ باشد اما اینکه پسر بیادب است به خاطر اینکه وی عاق بر پدر شده است از این رو هر دو در رفتار خود بد کردهاند
لقمان گفت: سخن اینها را نیز شنیدی؟
گفت: بلی!
لقمان فرمود:
- اکنون هر دو سوار شویم هر دو سوار شدند در این حال گروهی دیگر از مردم رسیدند آنان با خود گفتند: در دل این دو آثار رحمت نیست هر دو سوار بر این حیوان شدهاند و از سنگینی وزنشان پشت حیوان میشکند اگر یکی سواره و دیگری پیاده میرفت، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟
فرزند عرض کرد: بلی!
لقمان گفت: حالا حیوان را بیبار میبریم و خودمان پیاده راه میرویم مرکب را جلوه انداختند و خودشان به دنبال آن پیاده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اینکه از حیوان استفاده نمیکنند سرزنش کردند. در این هنگام لقمان به فرزندش گفت:
- آیا برای انسان به طور کامل راهی جهت جلب رضای مردم وجود دارد؟ بنابراین امیدت را از رضای مردم قطع کن و در اندیشه تحصیل رضای خداوند باش؛ زیرا که این کار آسانی بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است.(84)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، وداع با حکومت
- مردم! من علاقه ندارم بر شما ریاست کنم و مطمئن هم نیستم. زیرا که میبینم شما علاقهای به خلافت من ندارید. ولی شما گرفتار حکمرانی خاندان ما شدهاید و ما نیز گرفتار شما مردمیم!
جدم معاویه برای به دست آوردن خلافت با علی بن ابی طالب علیهالسلام - که به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شایسته بود - جنگید و میدانید که مرتکب چه اعمال زشتی شد و شما هم میدانید به همراه ایشان چه کردید و عاقبت نیز گرفتار نتیجه عمل خود شده و به گور رفت، بعد از معاویه، پدرم یزید عهدهدار خلافت شد و خوب که ایشان چنین کاری را نمیکرد، چون شایستگی خلافت را نداشت.
وی کاری که نمیبایست بکند، انجام داد، جنایتهای وحشتناکی را مرتکب شد. و فکر میکرد که کار خوبی را انجام میدهد و بالاخره چندان زمانی نگذشت که از بین رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اینک رفتار زشتش غم مرگ او را از یادمان برده است.
آن گاه گفت:
- اکنون من نفر سوم این خانواده هستم، افراد بیعلاقه به خلافت من، بیشتر از افرادی است که به خلافت من علاقهمند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمیکشم! بیایید خلافت را از من بگیرید و به هر کس که مایلید بسپارید!
مروان بلند شد و گفت:
- شما به روش عمر رفتار کن!
پاسخ داد:
- به خدا سوگند! اگر خلافت گنجینهای بود، ما سهم خود را برداشتیم، اگر هم گرفتاری بود، برای نسل ابوسفیان، همین اندازه بس است، و از منبر پایین آمد.
مادرش به او گتف:
- ای کاش چون لکه حیض میشدی!
- در جواب مادر گفت:
- من نیز همین آرزو را داشتم تا دیگر نمیفهمیدم خداوند آتشی دارد که هر معصیت کار و هر کسی را که حق دیگری را بگیرد، با آن عذاب میکند.(92)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، هرگز کسی را کوچک نشماریم
آقا! تقصیر من چیست که اجازه دیدار نمیدهی؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم، به خاطر اینکه تو برادرت ابراهیم جمال را که به درگاه تو آمده و تو به عنوان اینکه او ساربان و تو وزیر هستی اجازه ملاقات ندادی. خداوند حج تو را قبول نمیکند مگر اینکه ابراهیم را از خود، راضی کنی.
میگوید عرض کردم:
- مولای من! ابراهیم را چگونه ملاقات کنم در حالیکه من در مدینهام و او در کوفه است. امام علیهالسلام فرمود:
- هنگامی که شب فرا رسید، تنها به قبرستان بقیع برو، بدون اینکه کسی از غلامان و اطرافیان بفهمد. در آنجا شتری زین کرده و آماده خواهی دید. سوار بر آن میشوی و تو را به کوفه میرساند.
علی بن یقطین به قبرستان بقیع رفت. سوار بر آن شتر شد. طولی نکشید در کوفه مقابل در خانه ابراهیم پیاده شد. درب خانه را کوبیده و گفت:
- من علی بن یقطین هستم.
ابراهیم از درون خانه صدا زد: علی بن یقطین، وزیر هارون، در خانه من چه کار دارد؟
علی گفت: مشکل مهمی دارم.
ابراهیم در را باز نمیکرد. او را قسم داد در را باز کند. همین که در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت:
- ابراهیم! مولایم امام موسی بن جعفر مرا نمیپذیرد، مگر اینکه تو از تقصیر من بگذری و مرا ببخشی.
ابراهیم گفت: خدا تو را ببخشد.
وزیر به این رضایت قانع نشد. صورت بر زمین گذاشت. ابراهیم را قسم داد تا قدم روی صورت او بگذارد؛ ولی ابراهیم به این عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وی قبول نمود، پا به صورت وزیر گذاشت. در آن لحظهای که ابراهیم پای خود را روی صورت علی بن یقطین گذاشته بود، علی میگفت:
- اللهم أشهد . خدایا! شاهد باش.
سپس از منزل بیرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب، شتر را بر در خانه امام در مدینه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام این دفعه اجازه داد و او را پذیرفت.(59)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نیکان در کام آتش بدان
حضرت ابوالحسن علیهالسلام به من فرمود:
چرا تو را نزد عبدالرحمن میبینم؟
گفتم:
او دایی من است.
حضرت فرمود:
او درباره خداوند حرفهای نادرست میگوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم :
او هر چه میخواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری میتواند بگذارد.
امام علیهالسلام فرمود:
آیا نمیترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟ سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیهالسلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود:
آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیهالسلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود:
جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار میشوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو میبرد.(100)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نیازمندان در محضر امام حسن عسکری
تهی دست شدیم زندگی بر ما خیلی سخت شد، پدرم به من گفت: برویم نزد امام عسگری علیهالسلام میگویند مرد بخشنده است.
گفتم:
او را میشناسی؟
پدرم گفت:
نه او را میشناسم و نه تا به حال وی را دیدهام.
با هم به سوی خانه آن حضرت حرکت کردیم، پدرم در بین راه به من گفت:
پانصد درهم نیازمندیم کاش امام میداد، دویست درهم برای خرید لباس، دویست درهم برای خرید آرد و صد درهمش را برای مخارج دیگر زندگی میرسانیم.
محمد بن علی میگوید:
من با خود گفتم:
ای کاش سیصد درهم نیز به من بدهد که صد درهم برای خرید یک درازگوش و صد درهم برای مخارج و صد درهم نیز برای خرید لباس باشد، تا به جبل (قسمتهای کوهستانی غرب ایران تا همدان و قزوین) بروم.
هنگامی که به خانه امام علیهالسلام رسیدیم غلام آن حضرت بیرون آمد و گفت:
علی بن ابراهیم و پسرش وارد شوند. چون وارد شدیم و سلام کردیم امام علیهالسلام به پدرم فرمود:
ای علی! چرا تا کنون نزد ما نیامدی؟
پدرم گفت:
سرورم! خجالت میکشیدم با این وضع شما را دیدار کنم. چون از محضر امام بیرون آمدیم، غلام آن حضرت به دنبال ما آمد و یک کیسه پول به پدرم داد و گفت:
این پانصد درهم است! دویست درهم برای خرید لباس، دویست درهم برای خرید آرد و صد درهم برای سایر مخارج.
آنگاه کیسه دیگری به من داد و گفت:
این سیصد درهم است! با صد درهم آن درازگوش بخر! و با صد درهم آن لباس تهیه کن! و صد درهمش برای مخارج دیگر تو باشد.
سپس گفت:
به ایران نرو بلکه به سورا (شهری در عراق یا محلی در بغداد بوده) برو محمد بن علی نیز به سورا رفت و در آنجا با زنی ازدواج نمود و روزانه چهار هزار دینار درآمد داشت. متأسفانه در عقیده هفت امامی باقی ماند.(77)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نوشتهای به خط سبز
یک بار قبل از تشرف به حج، خدمت امام علیهالسلام رسید و ده هزار درهم به ایشان داد و گفت:
- تقاضا دارم با این مبلغ خانهای برایم خریداری نمایید.
سپس به قصد زیارت مکه معظمه از محضر امام علیهالسلام خارج شد. پس از انجام مراسم حج، خدمت امام صادق علیهالسلام رسید و حضرت او را در خانه خود جای داد و نوشتهای به او مرحمت نمود و فرمود:
- خانهای در بهشت برایت خریدم که حد اول آن به خانه محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و سلم، حد دومش به خانه علی علیهالسلام، حد سوم به خانه حسن مجتبی علیهالسلام و حد چهارم آن به خانه حسین بن علی علیهالسلام متصل است.
مرد که این سخن را از امام شنید، قبول کرد.
حضرت آن مبلغ را میان فقرا و نیازمندان از فرزندان امام حسن علیهالسلام و امام حسین علیهالسلام تقسیم کردند و مرد جبلی به وطن خود بازگشت.
چون مدتی گذشت، آن مرد مریض شد و بستگان خود را احضار نموده، گفت:
- من میدانم آنچه امام صادق علیهالسلام فرمود، حقیقت دارد.
خواهش میکنم این نوشته را با من دفن کنید!
پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت و بنا بر وصیتش آن نوشته را با او دفن کردند. روز دیگر که آمدند، دیدند مکتوبی با خط سبز روی قبر اوست که در آن نوشته شده: به خدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!(51)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نوبت را رعایت کنید
حضرت فاطمه علیهالسلام که این منظره را تماشا میکرد عرض کرد:
- یا رسول الله! گویا حسن را بیشتر دوست داری؟
پاسخ دادند:
- چنین نیست، علت دفاع من از حسن علیهالسلام حق تقدم اوست، زیرا زودتر آب خواسته بود. باید نوبت را مراعات نمود.(2)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نه مال جاوید ماند و نه فرزند
پیش از تو، مردم اموالی برای فرزندانشان گرد آوردند ولی نه اموال گرد آمده ماند و نه فرزندان آنها.
تو مزدوری هستی که دستور دادهاند کار بکنی و مزد بگیری، بنابراین، کارت را به خوبی انجام ده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش! که در میان سبزه زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن! که از آن گذشته، آنرا ترک میکنی و تا ابد دوباره به سویش بر نمیگردی.
بدان! چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی، از چهار چیز سؤال میشوی:
1- جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2- عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3- مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4- و در چه راهی خرج کردی؟
فرزندم آماده آن مرحله باش! و خود را برای پاسخگویی حاضر کن!(114)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نماز در رزمگاه
- یا ابا عبدالله! جانم فدای تو باد! لشکر به تو نزدیک شده، به خدا شما کشته نخواهی شد تا من در حضورتان کشته شوم. دوست دارم نماز ظهر را با شما بخوانم و آن گاه با آفریدگار خویش ملاقات نمایم.
حضرت سر به سوی آسمان بلند کرد و فرمود:
- به یاد نماز افتادی. خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آری! اکنون اول وقت نماز است. از این مردم بخواهید دست از جنگ بردارند تا ما نماز بگذاریم.
حصین نمر چون سخن امام را شنید، گفت:
- نماز شما قبول درگاه الهی نیست! حبیب بن مظاهر در پاسخ خطاب به او اظهار داشت: ای خبیث! تو گمان میکنی نماز فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله قبول نمیشود و نماز تو قبول میشود؟!...
سپس زهیر بن قین و سعید بن عبدالله در جلو حضرت ایستادند و امام علیهالسلام با نصف یاران خود نماز خواندند. سعید بن عبدالله از هر جا که تیر به سوی امام حسین علیهالسلام میآمد خود را نشانه تیر قرار میداد و به اندازهای تیر بارانش کردند که روی زمین افتاد و گفت:
- خدایا! این گروه را همانند قوم عاد و ثمود لعنت فرما! خدایا! سلام مرا به محضر پیامبرت برسان و آن حضرت را از درد این همه زخمها که بر من وارد شده آگاه نما. زیرا که هدفم از این کار تنها یاری فرزندان پپامبر تو میباشد.
سعید پس از این جریان به شهادت رسید. رحمت و رضوان الهی بر او باد.(30)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نکتهها
وقتی که این خبر (داستان داماد پیامبر) را به استادم (ابوجعفر) خواندم او گفت:
آیا تو گمان میکنی که (ابوبکر) و (عمر) در این جریان در کنار پیغمبر خدا نبودند؟ آیا احترام و احسان نسبت به فاطمه زهرا تقاضا نمیکرد که به واسطه فدک خاطرش آرام گردد و برای ایشان از مسلمانان بخشش در خواست شود؟ آیا مقام و عظمت آن بانو نزد پیغمبر خدا از خواهرش زینب کمتر بود، در حالی که او بانوی زنان عالم است؟ البته این درخواست بخشش از مسلمانان در صورتی است که فاطمه حقی نداشته و فدک از راه ارث به او نرسیده باشد.
ابن ابیالحدید میگوید:
به استادم گفتم:
(فدک) بنا به خبری که ابوبکر از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده، حق مسلمانان بوده و برایش جایز نبود که از آنها بگیرد.
استادم در جواب گفت:
فدیه و توان ابوالعاص نیز حق مسلمانان بود و پیامبر خدا از آنان گرفت.
گفتم:
رسول خدا صاحب شریعت و قانون بود و فرمانش نافذ بود اما ابوبکر اینطور نبود.
در پاسخ گفت:
من که نگفتم چرا ابوبکر از مسلمانان به طور اجبار نگرفت و به فاطمه نداد بلکه گفتم:
چرا مانند رسول خدا از مسلمانان در خواست نکرد که به احترام ایشان از حق صرف نظر کنند؟ و چرا از آنان نخواست که حقشان را به فاطمه زهرا ببخشند؟
آیا تو چنین فکر میکنی که اگر ابوبکر میگفت:
ای مسلمانان فاطمه دختر پیغمبر است و اکنون آمده (فدک) را درخواست میکند. راضی هستید فدک را به او بدهید؟ مسلمانان فدک را به او نمیدادند؟ و به خاطر دختر پیغمبر از حقشان نمیگذشتند؟
ابن ابیالحدید میگوید:
نظیر این سخن را ابوالحسن عبد الجبار بن احمد قاضی القضاة(104) نیز گفته است و....(105)
بخش سوم
پیامبران الهی علیهم السلام
پیامبران و امتهای گذشته
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نقش اعمال نیک در زندگی
یکی از آنان گفت: خدایا! تو خود میدانی که من عاشق زنی شدم که دارای جمال و زیبایی بود و در راه جلب رضای او مال زیادی خرج کردم. تا اینکه به او دست یافتم و چون با او خلوت کردم و خود را برای آمیزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بیرون رفتم خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت تو واقع شده این سنگ را از جلوی در غار بردار در این وقت سنگ کمی کنار رفت به طوری که روشنایی را دیدند.
دومی گفت: خدایا! تو خود آگاهی که من عدهای را اجیر کردم که برایم کار کند و قرار بود هنگامی که کار تمام شد به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دام ولی یکی از ایشان از گرفتن نیم درهم خودداری کرده و اظهار داشت: اجرت من بیشتر از این مقدار است؛ زیرا من به اندازه دو نفر کار کردهام به خدا قسم! این پول را قبول نمیکنم و در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده در زمینی کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد برداشتم پس از مدتی همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جای نیم درهم هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام دادهام این سنگ را از سر راه ما دور کن در این هنگام سنگ تکان خورد کمی کنار رفت به طوری که در اثر روشنایی همدیگر را میدیدند ولی نمیتوانستند بیرون بیایند.
سومی گفت: خدایا! تو خود میدانی که من پدر و مادری داشتم که هر شب شیر برایشان میآوردم تا بنوشند یک شب دیر به خانه آمدم و دیم به خواب رفتهاند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ترسیدم جانوری در آن شیر بیفتد خواست بیدارشان کنم ترسیدم ناراحت شوند بدین جهت بالای سر آنها نشستم تا بیدار شدند بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضای تو انجام دادهام این سنگ را از سر راه ما دور کن ناگهان سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند(81)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نفهمترین انسان
اگر شرابخوار به خواستگاری آمد نباید او را پذیرفت، چون صلاحیت ازدواج ندارد، سخنانش را نباید تصدیق نمود، هرگاه برای کسی واسطه شود نباید او را قبول نمود. و نمیتوان به او اعتماد کرد، هر کس به شرابخوار امانتی بسپارد چنانچه از بین برود، خداوند به صاحب امانت پاداشی نمیدهد و امانت از دست رفته او را جبران نمیکند.
سپس فرمود: مایل بودم شخصی را سرمایه بدهم برای تجارت به کشور یمن برود، خدمت پدرم حضرت امام باقر علیهالسلام رسیدم و عرض کردم:
میخواهم به فلانی برای تجارت سرمایه بدهم، نظر شما چیست؟ صلاح است یا نه؟
فرمود:
مگر نمیدانی او شراب میخورد؟
گفتم:
از بعضی از مؤمنین شنیدهام میگویند او شراب میخورد.
فرمود: سخنان آنان را تصدیق کن! چون خداوند درباره پیامبر میفرماید: پیغمبر به خدا ایمان دارد و مؤمنین را تصدیق مینماید، بنابراین شما باید مؤمنین را تصدیق کنی.
آنگاه فرمود:
اگر سرمایه را در اختیار او بگذاری، سرمایه نابود شود و از بین برود خدا تو را نه اجرا میدهد و نه امانتت را جبران میکند.
گفتم:
برای چه؟
فرمود: خداوند میفرماید:
لا تؤتوا السفهاء اموالکم التی جعل الله لکم قیاماً (47)
اموالی را که خداوند آن را مایه زندگیتان قرار داده به نادانان ندهید.
آیا نادانتر از شرابخوار وجود دارد؟
پس از آن فرمود:
بنده تا شراب نخورده همیشه در پناه خدا است و در سایه لطف او اسرارش پرده پوش میشود.
هنگامی که شراب خورد سرش را فاش میکند و او را در پناه خود نگه نمیدارد.
در این صورت گوش، چشم، دست و پای چنین شخص، هر کدام شیطان است او را به سوی هر زشتی میبرد و از هر خوبی باز میدارد.(48)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))