داستان های بحارالانوار ، یک شبانه روز خدمت بهتر از یک سال جهاد

جوانی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم.
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن! اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمتهای بهشتی بهره‏مند می‏شوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و همانند روزی که از مادر متولد شده‏ای از گناه پاک می‏گردی... .
عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم پیر شده‏اند و می‏گویند، ما به تو انس گرفته‏ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است. (1)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، وقتی عمر از علی می‏گوید

ابو وائل نقل می‏کند، روزی همراه عمر بن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناک به عقب نگاه کرد.
گفتم: چرا ترسیدی؟
گفت:
- وای بر تو! مگر شیر درنده، انسان بخشنده، شکافنده صفوف شجاعان و کوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمی‏بینی؟
گفتم:
- او علی بن ابی طالب است.
گفت:
- شما او را به خوبی نشناخته‏ای! نزدیک بیا از شجاعت و قهرمانی علی برای تو بگویم، نزدیک رفتم، گفت:
- در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم که فرار نکنیم و هر کس از ما فرار کند، او گمراه است و هر کدام از ما کشته شود، او شهید است و پیامبر صلی الله علیه و آله سرپرست اوست. هنگامی که آتش جنگ، شعله‏ور شد، هر دو لشکر به یکدیگر هجوم بردند ناگهان! صد فرمانده دلاور، که هر کدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله کردند، طوری که توان جنگی را از دست دادیم و با کمال آشفتگی از میدان فرار کردیم، در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه! علی را دیدم، که مانند شیر پنجه افکن، راه را بر ما بست، مقداری ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روی شما به کجا فرار می‏کنید؟ آیا به سوی جهنم می‏گریزید؟
ما به میدان بر نگشتیم. بار دیگر بر ما حمله کرد و این بار در دستش اسلحه بود که از آن خون می‏چکید! فریاد زد:
- شما بیعت کردید و بیعت را شکستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از کافران به کشته شدن هستید.
به چشم هایش نگاه کردم، گویی مانند دو مشعل زیتون بودند که آتش از آن شعله می‏کشید و یا شبیه، دو پیاله پر از خون. یقین کردم به طرف ما می‏آید و همه ما را می‏کشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم:
- ای ابوالحسن! خدا را! خدا را! عرب‏ها در جنگ گاهی فرار می‏کنند و گاهی حمله می‏آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران می‏کند.
گویا خود را کنترل کرد و چهره‏اش را از من برگردانید. از آن وقت تا کنون هموراه آن وحشتی که آن روز از هیبت علی علیه‏السلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نکرده‏ام!(18)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، وفاداری اصحاب امام حسین

در شب عاشورا اصحاب باوفای امام حسین علیه‏السلام هر کدام با زبانی، وفاداری خود را اعلام کردند. به محمد بن بشر خضرمی - یکی از یاران ایشان تازه خبر رسید که پسرش در مرز ری به دست کافران اسیر شده است، محمد گفت:
- اجر و ثواب خود و پسرم را از خداوند می‏خواهم. من دوست ندارم که پسرم گرفتار باشد و من بعد از او زنده بمانم!
امام حسین علیه‏السلام که سخن او را شنید، فرمود:
- بیعتم را از تو برداشتم. آزادی، برو برای آزادی پسرت کوشش کن!
محمد بن بشر گفت:
- درندگان مرا بدرند و زنده بخورند، اگر از تو جدا گردم!
امام حسین علیه‏السلام پنج لباس برد یمانی - که قیمت آنها هزار دینار بود - به او داد و فرمود:
- اینها را به پسرت دیگرت بده تا با دادن این لباس‏ها به دشمن (به عنوان هدیه) برادرش را از اسارت آزاد سازد.(39)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، وصیت لقمان‏

لقمان حکیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم! دل بسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بکوشد به هدف نمی‏رسد و هرگز نمی‏تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت:
- معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عمل و یا گفتاری را به من نشان دهی.
لقمان از خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه دراز گوشی خارج شدند پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده‏ای برخورد نمودند بین خود گفتند: این مرد کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می‏برد. چه روش زشتی است! لقمان به فرزند گفت:
- سخن اینان شنیدی. سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟
گفت: بلی!
- پس فرزندم! تو سوار شو و من پیاده به دنبالت راه می‏روم پسر سوار شد و پدر پیاده حرکت کرد باز با گروهی دیگر برخورد نمودند آنان نیز گفتند: این چه پدر بد و آن هم چه پسر بی‏ادبی است امام بدی پدر بدین جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده لذا او سوار است و پدر پیاده به دنبالش راه می‏رود در صورتی که بهتر این بود که پدر سوار می‏شد تا احترامش محفوظ باشد اما اینکه پسر بی‏ادب است به خاطر اینکه وی عاق بر پدر شده است از این رو هر دو در رفتار خود بد کرده‏اند
لقمان گفت: سخن اینها را نیز شنیدی؟
گفت: بلی!
لقمان فرمود:
- اکنون هر دو سوار شویم هر دو سوار شدند در این حال گروهی دیگر از مردم رسیدند آنان با خود گفتند: در دل این دو آثار رحمت نیست هر دو سوار بر این حیوان شده‏اند و از سنگینی وزنشان پشت حیوان می‏شکند اگر یکی سواره و دیگری پیاده می‏رفت، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟
فرزند عرض کرد: بلی!
لقمان گفت: حالا حیوان را بی‏بار می‏بریم و خودمان پیاده راه می‏رویم مرکب را جلوه انداختند و خودشان به دنبال آن پیاده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اینکه از حیوان استفاده نمی‏کنند سرزنش کردند. در این هنگام لقمان به فرزندش گفت:
- آیا برای انسان به طور کامل راهی جهت جلب رضای مردم وجود دارد؟ بنابراین امیدت را از رضای مردم قطع کن و در اندیشه تحصیل رضای خداوند باش؛ زیرا که این کار آسانی بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است.(84)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، وداع با حکومت

هنگامی که یزید، منفور در گذشت. پسرش معاویه به جای وی نشست. ولی طولی نکشید از خلافت کناره‏گیری کرد، و بر منبر رفته و این چنین سخنرانی نمود:
- مردم! من علاقه ندارم بر شما ریاست کنم و مطمئن هم نیستم. زیرا که می‏بینم شما علاقه‏ای به خلافت من ندارید. ولی شما گرفتار حکمرانی خاندان ما شده‏اید و ما نیز گرفتار شما مردمیم!
جدم معاویه برای به دست آوردن خلافت با علی بن ابی طالب علیه‏السلام - که به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شایسته بود - جنگید و می‏دانید که مرتکب چه اعمال زشتی شد و شما هم می‏دانید به همراه ایشان چه کردید و عاقبت نیز گرفتار نتیجه عمل خود شده و به گور رفت، بعد از معاویه، پدرم یزید عهده‏دار خلافت شد و خوب که ایشان چنین کاری را نمی‏کرد، چون شایستگی خلافت را نداشت.
وی کاری که نمی‏بایست بکند، انجام داد، جنایتهای وحشتناکی را مرتکب شد. و فکر می‏کرد که کار خوبی را انجام می‏دهد و بالاخره چندان زمانی نگذشت که از بین رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اینک رفتار زشتش غم مرگ او را از یادمان برده است.
آن گاه گفت:
- اکنون من نفر سوم این خانواده هستم، افراد بی‏علاقه به خلافت من، بیشتر از افرادی است که به خلافت من علاقه‏مند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمی‏کشم! بیایید خلافت را از من بگیرید و به هر کس که مایلید بسپارید!
مروان بلند شد و گفت:
- شما به روش عمر رفتار کن!
پاسخ داد:
- به خدا سوگند! اگر خلافت گنجینه‏ای بود، ما سهم خود را برداشتیم، اگر هم گرفتاری بود، برای نسل ابوسفیان، همین اندازه بس است، و از منبر پایین آمد.
مادرش به او گتف:
- ای کاش چون لکه حیض می‏شدی!
- در جواب مادر گفت:
- من نیز همین آرزو را داشتم تا دیگر نمی‏فهمیدم خداوند آتشی دارد که هر معصیت کار و هر کسی را که حق دیگری را بگیرد، با آن عذاب می‏کند.(92)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، هرگز کسی را کوچک نشماریم‏

علی بن یقطین از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسی بن جعفر علیه‏السلام و وزیر مقتدر هارون الرشید بود. روزی ابراهیم جمال (ساربان) خواست به حضور وی برسد. علی بن یقطین اجازه نداد. در همان سال علی بن یقطین برای زیارت خانه خدا به سوی مکه حرکت کرد و خواست در مدینه خدمت موسی بن جعفر علیه‏السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام علیه‏السلام رسید. عرض کرد:
آقا! تقصیر من چیست که اجازه دیدار نمی‏دهی؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم، به خاطر اینکه تو برادرت ابراهیم جمال را که به درگاه تو آمده و تو به عنوان اینکه او ساربان و تو وزیر هستی اجازه ملاقات ندادی. خداوند حج تو را قبول نمی‏کند مگر اینکه ابراهیم را از خود، راضی کنی.
می‏گوید عرض کردم:
- مولای من! ابراهیم را چگونه ملاقات کنم در حالیکه من در مدینه‏ام و او در کوفه است. امام علیه‏السلام فرمود:
- هنگامی که شب فرا رسید، تنها به قبرستان بقیع برو، بدون اینکه کسی از غلامان و اطرافیان بفهمد. در آنجا شتری زین کرده و آماده خواهی دید. سوار بر آن می‏شوی و تو را به کوفه می‏رساند.
علی بن یقطین به قبرستان بقیع رفت. سوار بر آن شتر شد. طولی نکشید در کوفه مقابل در خانه ابراهیم پیاده شد. درب خانه را کوبیده و گفت:
- من علی بن یقطین هستم.
ابراهیم از درون خانه صدا زد: علی بن یقطین، وزیر هارون، در خانه من چه کار دارد؟
علی گفت: مشکل مهمی دارم.
ابراهیم در را باز نمی‏کرد. او را قسم داد در را باز کند. همین که در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت:
- ابراهیم! مولایم امام موسی بن جعفر مرا نمی‏پذیرد، مگر اینکه تو از تقصیر من بگذری و مرا ببخشی.
ابراهیم گفت: خدا تو را ببخشد.
وزیر به این رضایت قانع نشد. صورت بر زمین گذاشت. ابراهیم را قسم داد تا قدم روی صورت او بگذارد؛ ولی ابراهیم به این عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وی قبول نمود، پا به صورت وزیر گذاشت. در آن لحظه‏ای که ابراهیم پای خود را روی صورت علی بن یقطین گذاشته بود، علی می‏گفت:
- اللهم أشهد . خدایا! شاهد باش.
سپس از منزل بیرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب، شتر را بر در خانه امام در مدینه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام این دفعه اجازه داد و او را پذیرفت.(59)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نیکان در کام آتش بدان

شخصی به نام جعفری نقل می‏کند:
حضرت ابوالحسن علیه‏السلام به من فرمود:
چرا تو را نزد عبدالرحمن می‏بینم؟
گفتم:
او دایی من است.
حضرت فرمود:
او درباره خداوند حرفهای نادرست می‏گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم :
او هر چه می‏خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می‏تواند بگذارد.
امام علیه‏السلام فرمود:
آیا نمی‏ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟ سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه‏السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود:
آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیه‏السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود:
جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می‏شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می‏برد.(100)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نیازمندان در محضر امام حسن عسکری

محمد بن علی می‏گوید:
تهی دست شدیم زندگی بر ما خیلی سخت شد، پدرم به من گفت: برویم نزد امام عسگری علیه‏السلام می‏گویند مرد بخشنده است.
گفتم:
او را می‏شناسی؟
پدرم گفت:
نه او را می‏شناسم و نه تا به حال وی را دیده‏ام.
با هم به سوی خانه آن حضرت حرکت کردیم، پدرم در بین راه به من گفت:
پانصد درهم نیازمندیم کاش امام می‏داد، دویست درهم برای خرید لباس، دویست درهم برای خرید آرد و صد درهمش را برای مخارج دیگر زندگی می‏رسانیم.
محمد بن علی می‏گوید:
من با خود گفتم:
ای کاش سیصد درهم نیز به من بدهد که صد درهم برای خرید یک درازگوش و صد درهم برای مخارج و صد درهم نیز برای خرید لباس باشد، تا به جبل (قسمتهای کوهستانی غرب ایران تا همدان و قزوین) بروم.
هنگامی که به خانه امام علیه‏السلام رسیدیم غلام آن حضرت بیرون آمد و گفت:
علی بن ابراهیم و پسرش وارد شوند. چون وارد شدیم و سلام کردیم امام علیه‏السلام به پدرم فرمود:
ای علی! چرا تا کنون نزد ما نیامدی؟
پدرم گفت:
سرورم! خجالت می‏کشیدم با این وضع شما را دیدار کنم. چون از محضر امام بیرون آمدیم، غلام آن حضرت به دنبال ما آمد و یک کیسه پول به پدرم داد و گفت:
این پانصد درهم است! دویست درهم برای خرید لباس، دویست درهم برای خرید آرد و صد درهم برای سایر مخارج.
آنگاه کیسه دیگری به من داد و گفت:
این سیصد درهم است! با صد درهم آن درازگوش بخر! و با صد درهم آن لباس تهیه کن! و صد درهمش برای مخارج دیگر تو باشد.
سپس گفت:
به ایران نرو بلکه به سورا (شهری در عراق یا محلی در بغداد بوده) برو محمد بن علی نیز به سورا رفت و در آنجا با زنی ازدواج نمود و روزانه چهار هزار دینار درآمد داشت. متأسفانه در عقیده هفت امامی باقی ماند.(77)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نوشته‏ای به خط سبز

مردی از بزرگان جبل هر سال به زیارت مکه مشرف می‏شد و هنگام برگشت در مدینه محضر امام صادق علیه‏السلام می‏رسید.
یک بار قبل از تشرف به حج، خدمت امام علیه‏السلام رسید و ده هزار درهم به ایشان داد و گفت:
- تقاضا دارم با این مبلغ خانه‏ای برایم خریداری نمایید.
سپس به قصد زیارت مکه معظمه از محضر امام علیه‏السلام خارج شد. پس از انجام مراسم حج، خدمت امام صادق علیه‏السلام رسید و حضرت او را در خانه خود جای داد و نوشته‏ای به او مرحمت نمود و فرمود:
- خانه‏ای در بهشت برایت خریدم که حد اول آن به خانه محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و سلم، حد دومش به خانه علی علیه‏السلام، حد سوم به خانه حسن مجتبی علیه‏السلام و حد چهارم آن به خانه حسین بن علی علیه‏السلام متصل است.
مرد که این سخن را از امام شنید، قبول کرد.
حضرت آن مبلغ را میان فقرا و نیازمندان از فرزندان امام حسن علیه‏السلام و امام حسین علیه‏السلام تقسیم کردند و مرد جبلی به وطن خود بازگشت.
چون مدتی گذشت، آن مرد مریض شد و بستگان خود را احضار نموده، گفت:
- من می‏دانم آنچه امام صادق علیه‏السلام فرمود، حقیقت دارد.
خواهش می‏کنم این نوشته را با من دفن کنید!
پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت و بنا بر وصیتش آن نوشته را با او دفن کردند. روز دیگر که آمدند، دیدند مکتوبی با خط سبز روی قبر اوست که در آن نوشته شده: به خدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!(51)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نوبت را رعایت کنید

روزی پیامبر صلی الله علیه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن علیه‏السلام آب خواست، حضرت نیز قدری شیر دوشید و کاسه شیر را به دست وی داد، در این حال، حسین علیه‏السلام از جای خود بلند شد تا شیر را بگیرد، اما رسول خدا صلی الله علیه و آله شیر را به حسن علیه‏السلام داد.
حضرت فاطمه علیه‏السلام که این منظره را تماشا می‏کرد عرض کرد:
- یا رسول الله! گویا حسن را بیشتر دوست داری؟
پاسخ دادند:
- چنین نیست، علت دفاع من از حسن علیه‏السلام حق تقدم اوست، زیرا زودتر آب خواسته بود. باید نوبت را مراعات نمود.(2)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نه مال جاوید ماند و نه فرزند

لقمان حکیم به فرزندش می‏گفت:
پیش از تو، مردم اموالی برای فرزندانشان گرد آوردند ولی نه اموال گرد آمده ماند و نه فرزندان آنها.
تو مزدوری هستی که دستور داده‏اند کار بکنی و مزد بگیری، بنابراین، کارت را به خوبی انجام ده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش! که در میان سبزه زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن! که از آن گذشته، آنرا ترک می‏کنی و تا ابد دوباره به سویش بر نمی‏گردی.
بدان! چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی، از چهار چیز سؤال می‏شوی:
1- جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2- عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3- مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4- و در چه راهی خرج کردی؟
فرزندم آماده آن مرحله باش! و خود را برای پاسخگویی حاضر کن!(114)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نماز در رزمگاه‏

روز عاشورا هنگام نماز ظهر ابو ثمامه صیداوی به امام حسین علیه‏السلام عرض کرد:
- یا ابا عبدالله! جانم فدای تو باد! لشکر به تو نزدیک شده، به خدا شما کشته نخواهی شد تا من در حضورتان کشته شوم. دوست دارم نماز ظهر را با شما بخوانم و آن گاه با آفریدگار خویش ملاقات نمایم.
حضرت سر به سوی آسمان بلند کرد و فرمود:
- به یاد نماز افتادی. خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آری! اکنون اول وقت نماز است. از این مردم بخواهید دست از جنگ بردارند تا ما نماز بگذاریم.
حصین نمر چون سخن امام را شنید، گفت:
- نماز شما قبول درگاه الهی نیست! حبیب بن مظاهر در پاسخ خطاب به او اظهار داشت: ای خبیث! تو گمان می‏کنی نماز فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله قبول نمی‏شود و نماز تو قبول می‏شود؟!...
سپس زهیر بن قین و سعید بن عبدالله در جلو حضرت ایستادند و امام علیه‏السلام با نصف یاران خود نماز خواندند. سعید بن عبدالله از هر جا که تیر به سوی امام حسین علیه‏السلام می‏آمد خود را نشانه تیر قرار می‏داد و به اندازه‏ای تیر بارانش کردند که روی زمین افتاد و گفت:
- خدایا! این گروه را همانند قوم عاد و ثمود لعنت فرما! خدایا! سلام مرا به محضر پیامبرت برسان و آن حضرت را از درد این همه زخمها که بر من وارد شده آگاه نما. زیرا که هدفم از این کار تنها یاری فرزندان پپامبر تو می‏باشد.
سعید پس از این جریان به شهادت رسید. رحمت و رضوان الهی بر او باد.(30)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نکته‏ها

ابن ابی‏الحدید (شارح نهج البلاغه) می‏گوید:
وقتی که این خبر (داستان داماد پیامبر) را به استادم (ابوجعفر) خواندم او گفت:
آیا تو گمان می‏کنی که (ابوبکر) و (عمر) در این جریان در کنار پیغمبر خدا نبودند؟ آیا احترام و احسان نسبت به فاطمه زهرا تقاضا نمی‏کرد که به واسطه فدک خاطرش آرام گردد و برای ایشان از مسلمانان بخشش در خواست شود؟ آیا مقام و عظمت آن بانو نزد پیغمبر خدا از خواهرش زینب کمتر بود، در حالی که او بانوی زنان عالم است؟ البته این درخواست بخشش از مسلمانان در صورتی است که فاطمه حقی نداشته و فدک از راه ارث به او نرسیده باشد.
ابن ابی‏الحدید می‏گوید:
به استادم گفتم:
(فدک) بنا به خبری که ابوبکر از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده، حق مسلمانان بوده و برایش جایز نبود که از آنها بگیرد.
استادم در جواب گفت:
فدیه و توان ابوالعاص نیز حق مسلمانان بود و پیامبر خدا از آنان گرفت.
گفتم:
رسول خدا صاحب شریعت و قانون بود و فرمانش نافذ بود اما ابوبکر اینطور نبود.
در پاسخ گفت:
من که نگفتم چرا ابوبکر از مسلمانان به طور اجبار نگرفت و به فاطمه نداد بلکه گفتم:
چرا مانند رسول خدا از مسلمانان در خواست نکرد که به احترام ایشان از حق صرف نظر کنند؟ و چرا از آنان نخواست که حقشان را به فاطمه زهرا ببخشند؟
آیا تو چنین فکر می‏کنی که اگر ابوبکر می‏گفت:
ای مسلمانان فاطمه دختر پیغمبر است و اکنون آمده (فدک) را درخواست می‏کند. راضی هستید فدک را به او بدهید؟ مسلمانان فدک را به او نمی‏دادند؟ و به خاطر دختر پیغمبر از حقشان نمی‏گذشتند؟
ابن ابی‏الحدید می‏گوید:
نظیر این سخن را ابوالحسن عبد الجبار بن احمد قاضی القضاة(104) نیز گفته است و....(105)
بخش سوم
پیامبران الهی علیهم السلام
پیامبران و امتهای گذشته


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نقش اعمال نیک در زندگی‏

سه نفر از بنی اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بیرون آمدنشان دیگر ممکن نبود. طوری که مرگ خود را حتمی می‏دانستند پس از گفتگو و چاره اندیشی زیاد به یکدیگر گفتند: به خدا قسم! از این مرحله خطر نجات پیدا نمی‏کنیم، مگر اینکه از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوییم بیایید هر کدام از ما عملی را که فقط برای رضای خدا انجام داده‏ایم به خدا عرضه کنیم تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بدهد.
یکی از آنان گفت: خدایا! تو خود می‏دانی که من عاشق زنی شدم که دارای جمال و زیبایی بود و در راه جلب رضای او مال زیادی خرج کردم. تا اینکه به او دست یافتم و چون با او خلوت کردم و خود را برای آمیزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بیرون رفتم خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت تو واقع شده این سنگ را از جلوی در غار بردار در این وقت سنگ کمی کنار رفت به طوری که روشنایی را دیدند.
دومی گفت: خدایا! تو خود آگاهی که من عده‏ای را اجیر کردم که برایم کار کند و قرار بود هنگامی که کار تمام شد به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دام ولی یکی از ایشان از گرفتن نیم درهم خودداری کرده و اظهار داشت: اجرت من بیشتر از این مقدار است؛ زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده‏ام به خدا قسم! این پول را قبول نمی‏کنم و در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده در زمینی کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد برداشتم پس از مدتی همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جای نیم درهم هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده‏ام این سنگ را از سر راه ما دور کن در این هنگام سنگ تکان خورد کمی کنار رفت به طوری که در اثر روشنایی همدیگر را می‏دیدند ولی نمی‏توانستند بیرون بیایند.
سومی گفت: خدایا! تو خود می‏دانی که من پدر و مادری داشتم که هر شب شیر برایشان می‏آوردم تا بنوشند یک شب دیر به خانه آمدم و دیم به خواب رفته‏اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ترسیدم جانوری در آن شیر بیفتد خواست بیدارشان کنم ترسیدم ناراحت شوند بدین جهت بالای سر آنها نشستم تا بیدار شدند بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضای تو انجام داده‏ام این سنگ را از سر راه ما دور کن ناگهان سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند(81)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نفهم‏ترین انسان‏

امام صادق علیه‏السلام می‏فرماید:
اگر شرابخوار به خواستگاری آمد نباید او را پذیرفت، چون صلاحیت ازدواج ندارد، سخنانش را نباید تصدیق نمود، هرگاه برای کسی واسطه شود نباید او را قبول نمود. و نمی‏توان به او اعتماد کرد، هر کس به شرابخوار امانتی بسپارد چنانچه از بین برود، خداوند به صاحب امانت پاداشی نمی‏دهد و امانت از دست رفته او را جبران نمی‏کند.
سپس فرمود: مایل بودم شخصی را سرمایه بدهم برای تجارت به کشور یمن برود، خدمت پدرم حضرت امام باقر علیه‏السلام رسیدم و عرض کردم:
می‏خواهم به فلانی برای تجارت سرمایه بدهم، نظر شما چیست؟ صلاح است یا نه؟
فرمود:
مگر نمی‏دانی او شراب می‏خورد؟
گفتم:
از بعضی از مؤمنین شنیده‏ام می‏گویند او شراب می‏خورد.
فرمود: سخنان آنان را تصدیق کن! چون خداوند درباره پیامبر می‏فرماید: پیغمبر به خدا ایمان دارد و مؤمنین را تصدیق می‏نماید، بنابراین شما باید مؤمنین را تصدیق کنی.
آنگاه فرمود:
اگر سرمایه را در اختیار او بگذاری، سرمایه نابود شود و از بین برود خدا تو را نه اجرا می‏دهد و نه امانتت را جبران می‏کند.
گفتم:
برای چه؟
فرمود: خداوند می‏فرماید:
لا تؤتوا السفهاء اموالکم التی جعل الله لکم قیاماً (47)
اموالی را که خداوند آن را مایه زندگیتان قرار داده به نادانان ندهید.
آیا نادانتر از شرابخوار وجود دارد؟
پس از آن فرمود:
بنده تا شراب نخورده همیشه در پناه خدا است و در سایه لطف او اسرارش پرده پوش می‏شود.
هنگامی که شراب خورد سرش را فاش می‏کند و او را در پناه خود نگه نمی‏دارد.
در این صورت گوش، چشم، دست و پای چنین شخص، هر کدام شیطان است او را به سوی هر زشتی می‏برد و از هر خوبی باز می‏دارد.(48)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0