داستان های بحارالانوار ، غلام تیزهوش
یکی از غلامان امام حسن علیهالسلام خلافی را مرتکب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات کند. غلام برای خلاصی از تنبیه، این آیه را خواند و گفت:
سرورم! الکاظمین الغیظ.(28)
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم.
غلام گفت:
مولایم! والعافین عن الناس.(29)
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم.
غلام در آخر گفت:
- والله یحب المحسنین.(30)
حضرت فرمود: تو را آزاد کردم و دو برابر آنچه پیشتر از من میگرفتی برای تو مقرر میسازم!(31)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
روزی حضرت علی علیهالسلام مشاهده نمود زنی مشک آبی به دوش گرفته و میرود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمناً از وضع او پرسش نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زاذان نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام پس از آن که به دست ابن ملجم ضربت خورد، از شدت زخم بیحال شده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از خصوصیات حضرت علی علیهالسلام این بود که بیت المال را به طور مساوی میان مردم تقسیم میکرد و بین مسلمانان تبعیض قایل نمیشد؛ این امر باعث شده بود، برخی از طرفداران تبعیض و انحصار طلبها به معاویه بپیوندند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی از بنی اسرائیل کاخی زیبا و محکم ساخت و خوراکهای مختلفی به عنوان غذا آماده نمود و تنها از توانگران شهر دعوت کرد و مستمندان را وانهاد. هنگامی که بدون دعوت، از مستمندان نیز کسانی آمدند، به آنان گفته شد این غذا برای امثال شما نیست! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت عبدالعظیم علیهالسلام میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
گروهی از مردم نیشابور، اجتماع کردند. محمد پسر علی نیشابوری را انتخاب نمودند و سی هزار و پنجاه هزار درهم و مقداری پارچه به او دادند تا در مدینه محضر امام موسی بن جعفر علیهالسلام برساند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یعلی پسر مره میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام زین العابدین علیهالسلام فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابراهیم (پسر مالک اشتر) سرهای بریده ابن زیاد و سران دشمن را برای مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود که سرهای بریده دشمنان را در کنار وی به زمین ریختند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام زین العابدین علیهالسلام سحرگاه در طلب روزی از منزل خارج شد، عرض کردند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام صادق علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی مالک اشتر از بازار کوفه میگذشت. در حالیکه عمامه و پیراهنی از کراس بر تن داشت. مردی بازاری بر در دکانش نشسته بود و عنوان اهانت، زبالهای (کلوخ) به طرف او پرتاب کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زید ابن اسامه نقل میکند که وقتی به زیارت امام صادق علیهالسلام مشرف شدم، حضرت فرمودند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، علی و یتیمان
زن گفت:
علی بن ابی طالب همسرم را به مأموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگی آنان را ندارم. احتیاج وادارم کرده که برای مردم خدمتکاری کنم.
علی علیهالسلام برگشت و آن شب را با ناراحتی گذراند. صبح زنبیل طعامی با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانی از علی علیهالسلام درخواست میکردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم.
حضرت میفرمود:
- روز قیامت اعمال مرا چه کسی به دوش میگیرد؟
به خانه آن زن رسید و در زد: زن پرسید:
- کیست؟
حضرت جواب دادند:
- کسی که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، برای کودکانت طعامی آورده، در را باز کن!
زن در را باز کرد و گفت:
- خداوند از تو راضی شود و بین من و علی بن ابی طالب خودش حکم کند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
- نان میپزی یا از کودکانت نگهداری میکنی؟
زن گفت:
- من در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار!
زن آرد را خمیر نمود. علی علیهالسلام گوشتی را که همراه آورده بود کباب کرد و با خرما به دهان بچهها میگذاشت.
با مهر و محبت پدرانهای لقمه بر دهان کودکان میگذاشت و هر بار میفرمود:
فرزندم! علی را حلال کن! اگر در کار شما کوتاهی کرده است. خمیر که حاضر شد، علی علیهالسلام تنور را روشن کرد. در این حال صورت خویش را به آتش تنور نزدیک میکرد و میفرمود:
- ای علی! بچش طعم آتش را! این جزای آن کسی است که از وضع یتیمها و بیوه زنان بیخبر باشد.
اتفاقاً زنی که علی علیهالسلام را میشناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت:
وای بر تو! این پیشوای مسلمین و زمامدار کشور، علی بن ابی طالب علیهالسلام است.
زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگی گفت:
- یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت میکشم، مرا ببخش!
حضرت فرمود:
- از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهی شده است، من از تو شرمندهام!(17)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، علی و بیت المال
من با قنبر غلام امام علی علیهالسلام محضر امیرالمؤمنین وارد شدیم قنبر گفت:
یا امیرالمؤمنین چیزی برای شما ذخیره کردهام! حضرت فرمود:
- آن چیست؟
عرض کرد: تعداد ظرف طلا و نقره! چون دیدم تمام اموال غنائم را تقسیم کردی و از آنها برای خود بر نداشتی! من این ظرفها را برای شما ذخیره کردهام.
حضرت علی علیهالسلام شمشیر خود را کشید و به قنبر فرمود:
- وای بر تو! دوست داری که به خانهام آتش بیاوری! خانهام را بسوزانی! سپس آن ظرفها را قطعه قطعه کرد و نمایندگان قبایل را طلبید، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بین مردم تقسیم کنند.(16)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، علی در اوج عطوفت و بزرگواری
وقتی که به حال آمد، امام حسن در ظرفی، شیر به حضرت داد. امام کمی از شیر خورد بقیه را به حسن داد و فرمود:
این شیر را به اسیرتان (ابن ملجم) بدهید!
سپس فرمود:
فرزندم! به آن حقی که در گردن تو دارم، بهترین خوردنیها و نوشیدنیها را به او بدهید و تا هنگام مرگم با ایشان مدارا کنید و از آنچه میخورید به او بخورانید و از آنچه مینوشید به ایشان بنوشانید تا نزد شما گرامی شود!(20)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، علی از عدالت میگوید
عدهای از دوستان علی علیهالسلام به حضور حضرت رسیدند و گفتند:
- چنانچه افراد سیاس و انحصار طلبها را با پول راضی کنی، برای پیشرفت امور شایستهتر است. امام علی علیهالسلام از این پیشنهاد خشمگین شد و فرمود:
- آیا نظرتان این است به کسانی که تحت حکومت من هستند ظلم کنم و حق آنان را به دیگران بدهم و با تضیع حقوق آنان یارانی دور خود جمع نمایم؟ به خدا سوگند! تا دنیا وجود دارد و تا آفتاب میتابد و ستارگان در آسمان میدرخشند، این کار را نخواهم کرد. اگر مال، از آن خودم بود آن را به طور مساوی تقسیم میکردم، چه رسد به اینکه مال، مال خداست.
سپس فرمود:
- ای مردم! کسی که کار نیک را در جای نادرست انجام داد، چند روزی نزد افراد نااهل و تاریک دل مورد ستایش قرار میگیرد و در دل ایشان محبت و دوستی میآفریند؛ ولی اگر روزی حادثه بدی برای وی پیش بیاید و به یاریشان نیازمند شود، آنان بدترین و سرزنش کنندهترین دوستان خواهند شد.(12)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، علت واژگونی یک شهر
خداوند دو فرشته به شکل مستمندان فرستاد و به آنان نیز همان حرفها را گفتند. خدای تعالی به دو فرشته امر فرمود در قیافه توانگران در آن مجلس حاضر شوند!
هنگامی که در قیافه توانگران وارد مجلس شدند، آنها را گرامی داشتند و در صدر مجلس نشاندند.
از این رو خداوند به هر دو فرشته امر نمود:
آن شهر و هر که در آن است را به زمین فرو برند.(103)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عقاید مورد پسند
محضر آقای خودم امام علی النقی الهادی علیهالسلام رسیدم. همین که چشمش به من افتاد فرمود: خوش آمدی ای ابا القاسم! تو به راستی دوست ما هستی عرض کردم: فرزند رسول خدا! میخواهم دین خود را بر شما عرضه کنم. چنانچه این اعتقاد من مورد پسند شماست در آن ثابت قدم باشم تا بمیرم. فرمود: بگو!
عرض کردم: من معتقدم که خدای تبارک و تعالی یگانه است و مانند او چیزی نیست و از حد ابطال و تشبیه بیرون است (خارج از حد نفی خدا و تشبیه او به موجودات است). جسم، صورت، عرض و جوهر نیست؛ بلکه او پدید آورنده جسمها و صورتگر صورتها و آفریننده همه عرض و جوهر است و آفریدگار و مالک هر چیز است و معتقدم به این که محمد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و پیامبر او و خاتم انبیاء است و بعد از او پیغمبر تا روز قیامت نیست و شریعت او پایان همه شریعتهاست و پس از شریعت او شریعتی نیست و معتقدم که امام جانشین و پیشوای بعد از او امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام است و پس از امام حسن علیهالسلام و بعد از او امام حسین علیهالسلام و بعد علی بن الحسین علیهالسلام سپس محمد بن علی علیهالسلام پس از آن جعفر بن محمد علیهالسلام بعد از آن موسی بن جعفر علیهالسلام و بعد علی بن موسی علیهالسلام سپس محمد بن علی علیهالسلام و بعد شما ای سرور من امام میباشید.
آن گاه حضرت فرمود: پس از من فرزندم حسن است. چگونه خواهد بود حال مردم نسبت به جانشینی او؟
عرض کردم: مگر چطور میشود سرورم؟!
فرمود: به خاطر اینکه جانشین فرزندم دیده نخواهد شد و بردن نام مخصوص او (م ح م د) جایز نیست تا آن گاه که ظهور کند و زمین را پر از عدل و داد نماید پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کردم: به امامت ایشان هم اقرار میکنم و میگویم دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست نیز میگویم معراج حق است. سؤالل در قبر حق است. بهشت و جهنم حق است صراط حق است و میزان حق است. روز یامت خواهد آمد و شکی در آن نیست و خداوند مردگان را زنده میکند اعتقاد دارم عملهای واجب بعد از ولایت و دوستی شما نماز و زکات و روزه و حج و جهاد و امر به معروفو نهی از منکر است.
امام هادی علیهالسلام فرمود: ای ابا القاسم (کنیه حضرت عبدالعظیم) به خدا سوگند، این است همان دینی که خداوند برای بندگانش پسندیده و بر این اعتقاد پا بر جا باش! خداوند تو را بر گفتار استوار و محکم در دنیا و آخرت ثابت قدم بدارد.(65)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عظمت یک بانو
شطیطه نیشابوری که زنی مؤمنه بود، یک درهم سالم و تکه پارچهای که به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت، آورد و گفت: ان الله لایستحیی من الخلق.
متاعی که میفرستم اگر چه ناچیز است؛ لکن از فرستادن حق امام اگر هم کم باشد نباید حیا کرد.
محمد میگوید:
- برای اینکه درهم وی نشانهای داشته باشد. آن گاه جزوهای آوردند که در حدود هفتاد ورق بود و بالای هر صفحه مسألهای نوشته بودند و پایین صفحه سفید مانده بود تا جواب سؤالها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روی هم گذاشته، با سه نخ بسته بودند و روی هر نخ نیز یک مهر زده بودند که کسی آنها را باز نکند. به من گفتند:
- این جزوه را شب به امام علیهالسلام بده و فردای آن شب جواب آنها را بگیر.
اگر دیدی پاکتها سالم است و مهر نامهها نشکسته، مهر پنج عدد را بشکن و پاکتها را باز کن و نگاه کن. اگر جواب مسائل را بدون شکستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ایشان بده و اگر چنان نبود، پولهای ما را برگردان. محمد بن علی از نیشابور حرکت کرد و در مدینه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق علیهالسلام شد. او را آزمایش نمود و متوجه شد او امام نیست. سرگردان بیرون آمده، میگفت:
- خدایا! مرا به پیشوایم هدایت کن.
محمد میگوید:
در این وقت که سرگردان ایستاده بودم، ناگهان غلامی گفت: بیا برویم نزد کسی که در جستجوی او هستی. مرا به خانه موسی بن جعفر علیهالسلام برد.
چشم حضرت که به من افتاد فرمود:
- چرا ناامید شدی و چرا به سوی دیگران میروی؟ بیا نزد من. حجت و ولی خدا من هستم. مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم، مرا به تو معرفی نکرد؟ سپس فرمود:
- من دیروز همه مسائلی را که احتیاج داشتید جواب دادم، آن مسائل را با یک درهم شطیطه که وزنش یک درهم و دو دانگ است که در میان کیسهای است که چهارصد درهم دارد و متعلق به وازری میباشد، بیاور و ضمناً پارچه حریری شطیطه را که در بستهبندی آن برادران بلخی است، به من بده.
محمد بن علی میگوید: از فرمایش امام علیهالسلام عقل از سرم پرید. هر چه خواسته بود آوردم و در اختیار حضرت گذاشتم. آن گاه درهم و پارچه شطیطه را برداشت و فرمود: ان الله لا یستحیی من الحق : خدا از حق حیا ندارد. سلام مرا به شطیطه برسان و یک کیسه پول به من داد و فرمود: این کیسه پول را به ایشان بده که چهل درهم است.
سپس فرمود: پارچهای از کفن خودم به عنوان هدیه برایش فرستادم که از پنبه روستای صیدا قریه فاطمه زهرا علیهالسلام است که خواهرم حلیمه دختر امام صادق علیهالسلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نیشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج کند و بیست و چهار درهم باقیمانده را برای مخارج ضروری خود و مصرف نیازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:ای ابو جعفر هنگامی که مرا دیدی پنهان کن و به کسی نگو! زیرا که صلاح تو در این است و بقیه پولها و اموالی که آوردهای به صاحبان آنها برگردان...(58)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عشق حسین در کانون دل پیغمبر
روزی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم به مهمانی دعوت شده بود، میرفتند، ناگاه با حسین روبه رو شدند که با کودکان در کوچه بازی میکرد.
حسین با دیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به سوی آن حضرت آمد.
رسول گرامی دستهای خود را گشود (بغل باز کرد) تا او را به آغوش بگیرد.
اما کودک جست و خیز میکرد، این طرف آن طرف میدوید، پیامبر میخندید و او را میخندانید تا این که حسین را گرفت.
آنگاه یکی از دستهایش را زیر چانه و دست دیگرش را پشت گردن او گذارد و لبهایش را بر لبهای حسین گذاشت و بوسید و فرمود:
حسین از من است و من از حسینم، خدایا! دوست بدار آن کسی را که حسین را دوست بدارد و حسین یکی از فرزندان فرزند (نوه) من است.(34)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عاقبت مسخره كردن حديث پيامبر
انسان نمیداند با مردم چه کند! اگر بعضی امور که از پیامبر صلی الله علیه وآله شنیدهام به آنان بگوییم ممکن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفی طاقت هم نداریم این حقایق را ناگفته بگذاریم!
ضمرة بن معبد گفت:
- شما آنچه شنیدهاید بگویید!
فرمود:
- میدانید وقتی دشمن خدا را در تابوت میگذارند، و به گورستان میبرند، چه میگوید؟
- خیر!
- به کسانی که او را میبرند میگوید:
آیا نمیشنوید؟ از دشمن خدا به شما شکایت دارم که مرا فریب داد و به این روز سیاه انداخت و نجاتم نداد. من شکایت دارم از دوستانی که با من دوستی کردند و مرا خوار نمودند و از اولادی که حمایتشان کردم ولی مرا ذلیل کردند و از خانهای که ثروتم را در آبادی آن خرج کردم ولی سرانجام، دیگران آنجا ساکن شدند. به من رحم کنید! این قدر عجله نکنید!
ضمرة گفت:
- اگر بتواند به این خوبی صحبت کند ممکن است حتی حرکت کند و روی شانه حاملین بنشیند!
امام علیهالسلام فرمود:
- خدایا! اگر ضمرة سخنان پیغمبر صلی الله علیه وآله را مسخره میکند از او انتقام بگیرد!
ضمرة چهل روز زنده بود و بعد فوت کرد. غلام وی که در کنار جنازهاش بود، پس از مراسم دفن محضر امام زین العابدین علیهالسلام رسید و در کنار وی نشست. امام فرمود:
- از کجا میآیی؟
عرض کرد:
- از دفن ضمرة. وقتی که خاک بر او ریختند صدایش را شنیدم که کاملاً آن صدا را در زمان زندگیاش میشناختم. میگفت:
- وای بر تو ضمرة بن معبد! امروز هر دوستی که داشتی خوارت کرد و عاقبت رهسپار جهنم شدی که پناهگاه و خوابگاه ابدی توست.
امام زین العابدین فرمود:
- از خداوند عافیت مسألت دارم، زیرا سزای کسی که حدیث پیغمبر صلی الله علیه وآله را مسخره کند، همین است. (42)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عاقبت ابن زیاد
مختار گفت:
- سر مقدس حسین علیهالسلام را هنگامی که ابن زیاد غذا میخورد نزدش آوردند، اکنون حمد و سپاس خداوند را که سر نحس ابن زیاد در هنگام غذا خوردن نزد من آورده شده است!
در این هنگام، مار سفیدی در میان سرها پیدا شد و درون سوراخ بینی ابن زیاد رفت و از سوراخ گوش او بیرون آمد، و این عمل چندین بار تکرار شد!
مختار پس از صرف غذا برخاست و با کفشی که در پایش بود به صورت نحس ابن زیاد زد، سپس کفشش را نزد غلامش انداخت و گفت:
- این کفش را بشوی که آن را بر صورت کافری نجس نهادم!
مختار سرهای نحس دشمنان را برای محمد حنفیه در حجاز فرستاد.
محمد حنفیه نیز سر ابن زیاد را نزد امام سجاد علیهالسلام فرستاد، امام علیهالسلام در آن هنگام مشغول غذا خوردن بودند، فرمودند:
- روزی که سر مقدس پدرم را نزد ابن زیاد آوردند او غذا میخورد. از خداوند خواستم، مرا زنده نگهدارد تا سر بریده ابن زیاد را در کنار سفره غذا بنگرم. خداوند را سپاس که اکنون دعایم مستجاب شد. (40)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، طلب روزی حلال صدقه است
- یابن رسول الله! کجا میروید؟
فرمود:
- از منزل بیرون آمدم تا برای خانوادهام صدقهای بدهم.
عرض کردند:
- چطور به خانوادهتان صدقه میدهید؟
فرمود:
- هرکس از راه حلال روزی را به دست آورد (ور برای خانواده خود خرج نماید) در پیشگاه خداوند برای او صدقه محسوب میشود! (43)
مناجات امام سجاد علیهالسلام در کنار کعبه
طاووس یمانی میگوید:
علی بن الحسین علیهالسلام را دیدم که از وقت عشا تا سحر به دور کعبه طواف میکرد و به عبادت پروردگار مشغول بود.
وقتی که خلوت شد و حجاج به منازلشان رفتند، به آسمان نگاهی کرد و گفت:
خدایا! ستارگان در افق ناپدید شدند و چشمهای مردم به خواب رفته و درهای رحمت تو بر روی همه نیازمندان درگاهت باز است.
به پیشگاه با عظمت تو رو آوردم تا بر من رحم نمایی و مرا مورد عفو و گذشت خود قرار دهی و روز قیامت در صحرای محشر چهره جدم محمد صلی الله علیه وآله را به من بنمایانی.
سپس در حال ناله و گریه چنین دعا میکردند:
و بعزتک و جلالک، ما اردت بمعصیتی مخالفتک و ما عصیتک و انا بک شاک، و لا بنکالک جاهل و لا لعقوبتک متعرض و لکن سولت بی نفسی و اعاننی علی ذلک سترک المرخی به علی
خدایا! به عزت و جلالت سوگند با نافرمانی خود قصد مخالفت تو را نداشتم و تمردم از این جهت نیست که در حقانیت تو شک و تردید دارم و یا از عذابت بی خبرم و یا به شکنجه تو اعتراض دارم بلکه از این روست که مرا هوای نفس فریفته و پرده پوشی تو بر این امر کمک کرد، بار الهی! اکنون چه کسی مرا از عذاب تو میرهاند و چنگ به دامان که بزنم اگر دست مرا قطع بکنی... وای بر من! هرچه عمرم طولانی شود، گناهانم بیشتر میگردد و توبه نمیکنم. آیا وقت آن نرسیده است که حیا کنم؟ سپس گریست و گفت:
ای منتهای آمال و آرزوها! آیا با این و محبتی که به تو دارم مرا در آتش میسوزانی؟ چقدر کارهای زشت و شرم آوری نمودهام! میان مردم جنایت کارتر از من کسی نیست! باز اشک ریخت و گفت:
خدایا! تو از هر عیب و نقص منزهی، مردم چنان تو را معصیت میکنند مثل اینکه تو آنان را نمیبینی، و چنان حلم میورزی که گویا تو را نافرمانی نکردهاند و طوری به خلق محبت میکنی، مثل اینکه به آنان نیازمندی، با اینکه خدایا تو از همه آنها بینیازی.
آنگاه بر روی زمین افتاد و غش کرد. من نزدیک رفتم سر او را بر زانو نهادم، چنان گریه کردم که قطرات اشکم بر صورت آن حضرت چکید. برخواست و نشست و فرمود:
کیست مرا از مناجات با پروردگارم باز داشت؟
عرض کردم:
فرزند رسول خدا! من طاووس یمانی ام. این ناله و فغان چیست؟ ما جنایتکاران سیارو هستیم که باید آه و ناله داشته باشیم نه شما! که پدرت حسین علیهالسلام و مادرت فاطمه علیهالسلام و جدت رسول اکرم صلی الله علیه وآله است .
روی به من کرد و فرمود:
چه دور رفتی ای طاووس! از پدر و مادر و جدم سخن مگو.
خداوند بهشت را آفریده برای بنده معصیت کار، گرچه سید قریشی باشد.(44)
مگر نشنیدهای خداوند میفرماید:
فاذا نفخ فی الصور فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون.(45)
به خدا سوگند! فردا جز عمل صالح چیزی برایت سودی نمیبخشد.(46)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ضمانت بهشت
عدهای مسلمانان انصار محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند و سلام دادند.
پیامبر صلی الله علیه و آله جواب سلام را دادند.
عرض کردند:
- یا رسول الله! ما حاجتی به تو داریم.
حضرت فرمود: حاجتتان چیست؟ بگویید.
گفتند: حاجتمان خیلی بزرگ است.
حضرت فرمود: هر قدر هم بزرگ باشد، بگویید.
گفتند: از جانب خداوند بهشت را برای ما ضمانت کن تا اهل بهشت باشیم.
پیامبر صلی الله علیه و آله سرش را پایین انداخت و در حال تفکر کمی خاک را زیر و رو کرد سپس سرش را بلند کرد و فرمود:
- من بهشت را برای شما ضمانت میکنم، به شرط اینکه هرگز چیزی از کسی نخواهید.
سپس امام علیهالسلام فرمود:
- در گذشته مسلمانان چنین بودند. هر گاه در سفر، شلاق یکی از آنان از دستش به زمین میافتاد، خوش نداشت به کسی بگوید شلاق را بردار و به من بده. به خاطر اینکه میخواست گرفتار ذلت سؤال نگردد. لذا خودش از مرکب پیاده میشد و شلاق را از زمین برمیداشت و یا در کنار سفره با اینکه بعضی از حاضرین به آب نزدیکتر بودند، به او نمیگفت آب را به من بده. خودش بلند میشد و آب را برمیداشت و میل میکرد.
چون میخواست حتی در آب خوردن نیز از کسی سؤال نکند.(48)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، شیوه مردان بزرگ
مالک اشتر بدون اینکه به کردار زشت بازاری توجهی بکند و از خود واکنش نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت.
مالک مقداری دور شده بود. یکی از رفقای مرد بازاری که مالک را میشناخت به او گفت:
- آیا این مرد را که به او توهین کردی شناختی؟
مرد بازاری گفت: نه! نشناختم. مگر این شخص که بود؟
دوست بازاری پاسخ داد:
- او مالک اشتر از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود.
همین که بازاری فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه علی علیهالسلام است، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذر خواهی کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آنکه نماز تمام شد خود را به پای مالک انداخت و مرتب پای آن بزرگوار را میبوسید.
مالک اشتر گفت: چرا چنین میکنی؟
بازاری گفت: از کار زشتی که نسبت به تو انجام دادم، معذرت میخواهم و پوزش میطلبم. امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذری.
مالک اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اینکه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید.(71)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، شیعیان ائمه در بهشت
- ای زید! چند سال از عمرت گذشته؟
گفتم: فلان مقدار.
فرمودند:
- عبادتهای خود را اعاده کن و توبهات را نیز تجدید نما!
این فرمایش حضرت مرا سخت متأثر نمود، به گریه افتادم.
حضرت فرمودند:
- چرا گریه میکنی؟
عرض کردم:
- زیرا با فرمایش خود از مرگ من خبر دادید!
حضرت فرمودند:
- ای زید! تو را بشارت باد که از شیعیان مایی و جایت در بهشت خواهد بود. - زیرا که شیعیان واقعی همه اهل بهشتند - (57)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))