داستان های بحارالانوار ، سفارش‏هایی از امام باقر

جابر جعفی نقل می‏کند:
بعد از خاتمه اعمال حج، با جمعی به خدمت امام محمد باقر علیه‏السلام رسیدیم. هنگامی که خواستیم با حضرت وداع کنیم، عرض کردیم توصیه‏ای بفرمایند!
اظهار داشتند:
- اقویای شما به ضعفا کمک کنند!
اغنیا از فقرا دلجویی نمایند!
هر یک از شما خیر خواه برادر دینی‏اش باشد. و آنچه برای خود می‏خواهد برای او نیز بخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفی دارید، و مردم را بر ما مسلط نکنید!
به گفته‏های ما و آنچه از ما به شما می‏رسانند توجه کنید؛ اگر دیدید موافق قرآن است، آن را بپذیرید و چنانچه آن را موافق قرآن نیافتید، بر زمین بیاندازید!
اگر مطلبی بر شما مشتبه شد، درباره آن تصمیمی نگیرید و آن را به ما عرضه دارید تا آن طور که لازم است برای شما تشریح کنیم.
اگر شما چنین بودید که توصیه شد و از این حدود تجاوز نکردید و پیش از زمان قائم ما کسی از شما بمیرد، شهید از دنیا رفته است. هر کس قائم ما را درک کند و در رکاب او کشته شود، ثواب دو شهید دارد و هر کس در رکاب او یکی از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بیست شهید خواهد داشت.(49)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سردار عاقبت به خیر

عده‏ای از مردم کوفه نقل می‏کنند:
ما در کاروان زهیربن قین بودیم، همزمان با بیرون آمدن امام حسین علیه‏السلام از مکه، به سوی کوفه حرکت کردیم، از ترس بنی امیه، نمی‏خواستیم با کاروان حسین در یک منزل توقف کرده و با امام حسین ملاقات کنیم، هر وقت کاروان امام حسین حرکت می‏کرد ما می‏ایستادیم و هنگامی که توقف می‏کرد، ما حرکت می‏کردیم.
از قضا در یکی از منزلگاه‏ها کاروان امام حسین توقف کرده بود، ما نیز ناچار در آنجا فرود آمدیم. در این میان نشسته بودیم و غذا می‏خوردیم ناگهان فرستاده امام حسین وارد شد و سلام کرد و گفت:
زهیر! امام حسین تو را می‏خواهد.
ما همگی از این پیش آمد مبهوت شدیم و زهیر اندکی به فکر فرو رفت، ناگاه همسرش به زهیر گفت:
سبحان الله! ای زهیر! در مقابل دعوت فرزند پیغمبر درنگ می‏کنی؟ چه می‏شود که نزد او بروی و سخنانش را بشنوی و برگردی؟
زهیر پس از سخن شجاعانه همسرش تکانی خورد و برخاست و به خدمت امام حسین رفت، چیزی نگذشت شاد و خندان برگشت، به طوری که صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خیمه او را برچینند و اسباب و وسایل او را به سوی کاروان امام حسین ببرند.
سپس به همسرش گفت:
تو را طلاق دادم و می‏توانی نزد خویشان خود بروی، زیرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببینی و من تصمیم دارم فدای امام حسین شوم.
سپس اموال او را به عموزاده‏اش سپرد تا به خویشان وی تحویل دهد. در این وقت آن بانو اشک ریزان زهیر را وداع کرد و گفت:
خداوند به تو خیر عنایت کند و تمنا دارم مرا روز قیامت نزد جد حسین علیه‏السلام یاد کنی.
آنگاه به همراهان گفت:
هر کس مایل است همراه من بیاید وگرنه اینجا آخرین دیدار من با شما است. اما داستانی برایتان بگویم:
به جنگ رومیان که رفته بودیم، در جنگ دریایی به خواست خدا، ما پیروز شدیم و غنائم بسیار به دست ما آمد. سلمان که با ما بود پرسید:
آیا از این غنیمتها که خداوند نصیبتان کرد خوشنودید؟
گفتیم: آری! البته که خوشنود هستیم.
گفت:
پس چقدر خوشحال خواهید بود هنگامی که سرور جوانان آل محمد - امام حسین - را درک کنید و در رکابش بجنگید؟ جهاد در رکاب او مایه سعادت دنیا و آخرت است.
پس از آن با همه وداع کرد و در صف یاران حسین علیه‏السلام قرار گرفت.(40)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سر بریده عمر بن سعد

هنگامی که مختار بر اوضاع شهر کوفه مسلط گردید پس از دستگیری عمر بن سعد موقتاً او را امان داد.
روزی حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت:
پدرم می‏گوید:
آیا به امان خود درباره من عمل می‏کند؟
مختار گفت: بنشین!
سپس ابا عمره را خواست و پنهانی به او دستور داد که برود عمر بن سعد را در منزلش بکشد. طولی نکشید دیدند اباعمره با سر نحس عمر بن سعد وارد شد.
حفص وقتی سر پدرش را دید گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
مختار به حفص گفت:
این سر را می‏شناسی؟
حفص گفت:
آری! از این پس در زندگی خیری نیست.
مختار گفت:
بلی! پس از او تو دیگر زندگانی نخواهی کرد.
آنگاه دستور داد او را هم کشتند.
سپس گفت:
عمر با حسین، حفص با علی اکبر، هرگز برابر نیستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به خاطر شهدای کربلا خواهم کشت، چنانچه در عوض خونبهای یحیی بن زکریا هفتاد هزار نفر کشته شدند.(94)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سخنرانی عبدالملک مروان در مکه

عبدالملک مروان، خلیفه اموی در مکه سخنرانی می‏کرد. همین که سخنانش به پند و موعظه رسید، مردی از میان جمعیت برخاست و گفت:
- بس است، بس است شما امر می‏کنید ولی خود عمل نمی‏کنید و نهی می‏کنید، اما از کارهای زشت نمی‏پرهیزید، پند می‏دهید ولی پند نمی‏گیرید. آیا ما از کردار شما پیروی کنیم، یا مطیع گفتار شما باشیم؟!
اگر بگویید پیرو روش ما باشید، چگونه می‏توان از ستمگران پیروی کرد یا به چه دلیل ما از گناهکارانی اطاعت کنیم که اموال خدا را ثروت خود می‏دانند و بندگان او را بنده خویش حساب می‏کنند؟ و اگر بگویید از دستورات ما اطاعت نمایید و نصیحت ما را بپذیرید، آیا ممکن است آن کس که خود را پند نمی‏دهد، دیگری را نصیحت کند؟ مگر اطاعت از کسی که عادل نیست جایز است؟
اگر بگویید، علم را در هر کجا یافتید بگیرید و نصیحت را از هر که باشد بپذیرید، شاید در میان ما کسانی باشند که بهتر از شما سخن بگویند و زیباتر حرف بزنند!
از خلافت دست بردارید و نظام قفل و بند را کنار گذارید تا آنان که در شهرها دربه در گشده‏اند و در بیابان‏ها آواره کرده‏اید، پیش بیایند و این خلافت را به طور شایسته اداره کنند.
به خدا سوگند! ما هرگز از شما پیروی نکرده‏ایم و شما را مسلط بر مال و جان و دین خود نساخته‏ایم تا مانند ستمگران با ما رفتار کنید ما به وضع زمان خود آگاهیم و منتظر پایان مدت حکومت شما، و تمام شدن همه رنج‏ها و محنت‏های خود هستیم.
هر کدام از شما که بر سریر حکومت تکیه زند مدت معینی دارد و به زودی پرونده‏ای که همه کردار و اعمال کوچک و بزرگ در آن نوشته شده می‏خواند و آن وقت خواهد فهمید که ستمگران چه ظلم‏هایی روا داشته‏اند!
در این هنگام، یکی از مأموران مسلح خلیفه، پیش آمده و او را گرفت، دیگر از سرنوشت او خبری نشد!(93)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سخن منطقی‏

منصور دوانیقی (خلیفه عباسی) به امام صادق علیه‏السلام نوشت: چرا مانند دیگران نزد ما نمی‏آیی و با ما نمی‏نشینی؟
امام علیه‏السلام در پاسخ نوشت:
ما از دنیا چیزی نداریم که برای آن از تو بترسیم و تو نیز از فضایل و امور آخرت چیزی نداری که به خاطر آن به تو امیدوار باشیم، نه تو در نعمتی هستی که بیایم به تو تبریک بگویم و نه خود را در بلا و مصیبت می‏بینی که بیایم به تو تسلیت دهم. پس چرا نزد تو بیایم؟!
منصور نوشت:
بیایید ما را نصیحت کنید!
امام علیه‏السلام جواب داد:
هر کس اهل دنیا باشد تو را نصیحت نمی‏کند و هر کس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد.(50)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سخت‏ترین چیز در عالم‏

حواریون به عیسی گفتند:
ای معلم خوب به ما بیاموز که سخت‏ترین چیزها در عالم چیست؟
فرمود: سخت‏ترین چیز خشم خداوند بر بندگان است.
گفتند: به چه وسیله می‏توان از خشم خداوند در امان بود؟
فرمود: به فرو بردن خشم خود
پرسیدند: منشأ خشم چیست؟
پاسخ داد: الکبر و التجبر و المحقرة الناس ‏
خود بزرگ بینی، گردن کشی و تحقیر مردم. (89)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سخاوت نجاشی فرمانروای اهواز

در زمان امام صادق علیه‏السلام شخصی به نام نجاشی استاندار اهواز و شیراز بود. وی با اینکه از طرف خلفای عباسی فرمانروا بود، ولی از دوستان و شیعیان امام صادق علیه‏السلام به شمار می‏آمد.
یکی از کارمندان به حضور امام صادق علیه‏السلام رسید و عرض کرد:
- نجاشی استاندار اهواز و شیراز آدم مؤمن و از شیعیان ماست. در دفتر او برای من مالیاتی نوشته شده او از این بابت مبلغی بدهکارم. اگر صلاح بدانید درباره من نامه‏ای به او بنویسید و مرا توصیه‏ای بفرمایید. امام صادق علیه‏السلام این نامه کوتاه را به استاندار اهواز نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم، سر أخاک یسرک الله. ‏
به نام خداوند بخشنده مهربان، برادرت را شاد کن تا خداوند تو را شاد کند. نامه را گرفت و نزد نجاشی برد. نجاشی در مجلس عمومی نشسته بود که او وارد شد. با خلوت شدن مجلس، نامه را به نجاشی داد و گفت: این نامه امام صادق علیه‏السلام است.
نجاشی نامه را بوسید و روی چشم گذاشت پرسید:
- حاجتت چیست؟
مرد به او پاسخ داد:
- در دفتر مالیات شما، مبلغی بر من نوشته شده است.
- چه مقدار؟
- ده هزار درهم.
هماندم نجاشی دفتر دارش را خواست و به او دستور داد:
- بدهی این مرد را از دفتر خارج کن و از حساب من بپرداز و درباره مالیات سال آینده ایشان نیز همین کار را انجام بده.
سپس استاندار از او پرسید: آیا تو را شاد کردم؟
- آری! فدایت گردم.
آن گاه دستور داد، مرکب، کنیز و یک نوکر به او بدهند و همچنین دستور داد یک دست لباس به او دادند. هر یک از آنها را که می‏دادند می‏پرسید: تو را شاد کردم؟
او هم می‏گفت: آری! فدایت شوم و هر چه او می‏گفت آری، نجاشی بر بخشش خود می‏افزود تا اینکه از بخشش فارغ شد. به آن مرد گفت: فرش این اتاق را که هنگام دادن نامه امام صادق علیه‏السلام روی آن نشسته بودم بردار و ببر. بعد از این هم هر وقت حاجتی داشتی نزد من بیا که برآورده می‏شود. مرد فرش را نیز برداشت و با خوشحالی بیرون آمد و محضر امام صادق علیه‏السلام رفت و جریان ملاقات خود را با استاندار اهواز به امام عرض کرد. امام صادق علیه‏السلام از شنیدن رفتار نجاشی نسبت به او خوشحال گشت.
مرد گفت: فرزند رسول خدا! گویا رفتار نیک نجاشی با من، شما را نیز شادمان کرد؟
امام صادق علیه‏السلام فرمود: آری! سوگند به خدا، نجاشی خدا و پیامبر خدا را نیز شاد کرد. (46)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، زنی در نکاح فرزندش

در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر می‏داد که:
- خدایا! بین من و مادرم حکم کن.
عمر از او پرسید:
- مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می‏کنی؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شده‏ام و خوب و بد را تشخیص می‏دهم، مرا طرد کرده و می‏گوید: تو فرزند من نیست! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.
عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.
جوان گفته‏های خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت:
- شما در جواب چه می‏گویید؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد می‏گیرم و به پیغمبر سوگند یاد می‏کنم که این پسر را نمی‏شناسم. او با چنین ادعای می‏خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی‏آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده‏ام و هنوز باکره‏ام.
در چنین حالتی چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسید: آیا شاهد داری؟
زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می‏گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.
مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان می‏بردند، با حضرت علی علیه‏السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:
- یا علی! به دادم برس. زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون باز گردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟
گفتند: علی علیه‏السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده‏ایم که با دستور علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام مخالفت نکنید.
در این وقت حضرت علی علیه‏السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.
جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.
علی علیه‏السلام رو به عمر کرد و گفت:
- آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟
عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیده‏ام که فرمود:
- علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام از همه شما داناتر است.
حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟
گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.
علی علیه‏السلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم می‏کنم. همان حکمی که رسول خدا صلی الله علیه و آله به من آموخته است.
سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟
زن پاسخ داد: بلی!
این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:
- آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می‏دهید؟
گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.
حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می‏پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).
سپس به قنبر فرمود: سریعاً چهارصد درهم حاضر کن.
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.
پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:
- برخیز! برویم.
در این هنگام زن فریاد زد: ألنار! النار! (آتش! آتش!)
ای پسر عموی پیغمبر آیا می‏خواهی مرا همسر پسرم قرار بدهی؟!
به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده‏ای بود این پسر را من از او آورده‏ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:
- فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می‏کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.
مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
عمر گفت: واعمراه، لو لا علی لهلک عمر
- اگر علی نبود من هلاک شده بودم. (18)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، زن بی‏گناه

بشار مکاری می‏گوید:
در کوفه خدمت امام صادق علیه‏السلام مشرف شدم. حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم!
- فدایت شوم! در راه که می‏آمدم منظره‏ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی‏توانم از ناراحتی چیزی بخورم!
فرمود: - در راه چه مشاهده کردی؟
- من از راه می‏آمدم که دیدم که یکی از مأمورین، زنی را می‏زند و او را به سوی زندان می‏برد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!
- مگر آن زن چه کرده بود؟
- مردم می‏گفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال، گفت: لعن الله ظالمیک یا فاطمة. (63)
امام علیه‏السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم. کسی را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم. حضرت برای نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت، سر از سجده برداشت، فرمود:
- حرکت کن برویم! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمی‏دانم ولی هنگامی که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده، پیش سلطان آوردند. وی از زن پرسید:
چه کردی که تو را مأمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او را قبول نکرد، حاکم گفت:
ما را حلال کن، این درهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت، ولی آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دویست درهم را نگرفت؟
عرض کردم:
- نه، به خدا قسم! امام صادق علیه‏السلام فرمود:
- بشار! این هفت دینار را به او بدهید. زیرا سخت به این پول نیازمند است. سلام مرا نیز به وی برسانید.
وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه‏السلام را به او رساندم، با خوشحالی پرسید:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم:
- بلی!
زن از شادی افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت:
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلی!
و سه مرتبه این سؤال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه‏السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعای حضرت.
پس از برگشت، ماجرا را به عرض امام صادق علیه‏السلام رساندم، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که می‏گریستند برایش دعا کردند. (64)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، زبانم لال اگر از رسول خدا نشنیده باشم

ابومسلم می‏گوید:
روزی با حسن بصری و انس بن مالک به در خانه ام‏سلمه (همسر رسول گرامی) رفتیم. انس کنار در خانه نشست. من با حسن بصری وارد منزل شدیم. حسن بصری سلام کرد و ام‏سلمه پاسخ داد. بعد پرسید:
- توکیستی فرزندم؟
گفت:
- من حسن بصری هستم.
فرمود:
- برای چه آمده‏ای؟
گفت:
- آمده‏ام حدیثی از رسول خدا (ص) درباره علی بن ابی طالب (ع) برایم بگویی.
ام‏سلمه فرمود:
- به خدا قسم حدیثی به تو خواهم گفت که آن را با این دو گوشم از پیامبر خدا شنیده‏ام، کر شوم اگر دروغ بگویم! و با این دو چشمم دیدم، کور شوم اگر ندیده باشم! و قلبم آن را به خاطر سپرد، خداوند مهرش بزند اگر گواهی ندهد! و زبانم لال شود اگر از رسول خدا (ص) نشنیده باشم که ایشان به علی بن ابی طالب (ع) فرمود:
یا علی! هر کس روز قیامت در پیشگاه خداوند حاضر شود و ولایت تو را انکار کند، در صف مشرکان و بت‏پرستان قرار می‏گیرد.
در این حال، حسن بصری گفت:
- الله اکبر! شهادت می‏دهم که حقاً علی بن ابی طالب (ع) سرور من و سرور همه مؤمنان است.
هنگامی که از منزل ام‏سلمه بیرون آمدیم، انس بن مالک به او گفت:
- چرا تکبیر گفتی؟
حسن بصری حدیث ام‏سلم را نقل کرد سپس گفت:
من از عظمت مقام علی (ع) تعجب کردم و تکبیر گفتم. در این وقت انس بن مالک خادم پیغمبر (ص) خدا اظهار داشت:
- این حدیث را رسول خدا (ص) سه یا چهار بار فرموده است.(90)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، روش بزرگواری‏

امام سجاد علیه‏السلام کنیزی داشت. روزی آب روی دست امام می‏ریخت تا آن حضرت آماده نماز گردد. اتفاقاً خسته شد و ظرف آب از دستش افتاد و بر سر امام آسیب رساند. حضرت سر بلند کرده و به سوی کنیز متوجه شد. کنیز گفت:
- و الکاظمین الغیظ. ‏
حضرت فرمود: من خشم خود را فرو بردم.
کنیز گفت: و العافین عن الناس. ‏
امام علیه‏السلام فرمود: خداوند تو را عفو کند. (یعنی من از تو گذشت کردم).
کنیز گفت: و الله یحب المحسنین. (40)
امام علیه‏السلام فرمود: برو که در راه خداوند، عزیز و بزرگ و آزادی. (41)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رفتار با همسایه

شخصی می‏گوید:
محضر امام صادق علیه‏السلام رسیدم عرض کردم:
- همسایه‏ای دارم مرا اذیت می‏کند.
فرمود:
- تو با او خوش رفتار باش!
گفتم:
- خداوند او را نیامرزد.
حضرت از من روی گردانید.
آن مرد می‏گوید:
من نخواستم با آن حال از امام جدا شوم. برای اینکه توجه حضرت را جلب کنم عرض کردم:
همسایه‏ام با من چنین و چنان می‏کند و مرا آزار می‏دهد.
فرمود:
- تو فکر می‏کنی اگر آشکارا با او دشمنی کنی (تو هم به او آزار و اذیت کنی) می‏توانی از او انتقام بگیری؟
عرض کردم:
- بلی! می‏توانم.
فرمود:
- همسایه تو آدم حسودی است. او از کسانی که به خاطر نعمت‏هایی که خداوند به آنان داده است، به مردم حسد می‏ورزد. چنین آدمی اگر نعمتی را برای کسی دید، از ناراحتی و آتش درونی که از حسد شعله ور است، چنانچه خانواده داشته باشد با آنان درگیر شده، اذیت و آزارشان می‏کند و اگر خانواده نداشته باشد به نوکر و خدمتکارش دعوا می‏کند و اگر خدمتکار نداشته باشد، شبها را به خواب نمی‏رود و روزها را با خشم و غضب سپری می‏کند.(57)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رفاقت با خردمندان‏

امام رضا علیه‏السلام می‏فرماید:
اگر دوست داری که نعمت بر تو همیشگی باشد، جوانمردی تو کامل گردد و زندگیت رونق یابد، بردگان و افراد پست را در کار خود شریک مساز؛ زیرا اگر امانتی در اختیار آنان بگذاری بر تو خیانت می‏کنند. اگر از مطلبی برای تو صحبت کنند به تو دروغ گویند و اگر گرفتار مشکلات و درمانده شوی تو را تنها گذارده و خوار کنند. چه مشکلی داری از اینکه با افراد عاقل رفیق و هم صحبت شوی. چنانچه کرم و بزرگواری او را نپسندی، لااقل از عقل و خرد او بهره‏مند شوی. از بد اخلاقی دوری کن و مصاحبت با افراد کریم و بزرگوار را هیچ وقت از دست مده. اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، می‏توانی در پرتو عقل خود، از بزرگواری او سودمند شوی و تا می‏توانی از آدم احمق و پست بگریز.(60)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رعایت حجاب در نزد نابینا

ام سلمه نقل می‏کند:
در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله بودم. یکی از همسرانش به نام میمونه نیز آنجا بود. در این هنگام، ابن ام مکتوم که نابینا بود به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد. پیامبر صلی الله علیه و آله به من و میمونه فرمود:
- حجاب خود را در برابر ابن مکتوم رعایت کنید!
پرسیدم:
- ای رسول خدا! آیا او نابینا نیست؟ بنابراین حجاب ما چه معنی دارد؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- آیا شما نابینا هستید؟ آیا شما او را نمی‏بینید؟
زنان نیز باید چشمانشان را از نامحرم ببندند.(5)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رعایت ادب

روزی امام حسن و امام حسین علیه‏السلام از محلی می‏گذشتند. پیرمردی را دیدند که مشغول وضو است. ولی به طور صحیح وضو نمی‏گیرد، آداب و شرایط آن را بجا نمی‏آورد. - چون آموختن آدم جاهل واجب است - از این‏رو تضمیم گرفتند به طور غیر مستقیم با کمال ادب، صحیح وضو گرفتن را به او بیاموزند.
نخست با یکدیگر به بحث و گفتگو پرداختند طوری که پیرمرد سخنانشان را بشنود.
یکی گفت:
وضوی تو صحیح نیست وضوی من درست است.
دیگری گفت:
نه، وضوی تو درست نیست وضوی من صحیح است.
سپس نزد پیرمرد آمدند و گفتند:
ما در حضور شما وضو می‏گیریم نگاه کن! و ببین! کدامیک از ما خوب وضو می‏گیریم و درباره ما داور باش!
هر دو وضوی درست و کاملی جلوی چشم پیرمرد گرفتند.
آنگاه از پیرمرد پرسیدند:
وضوی کدامیک از ما صحیح‏تر و بهتر است؟ پیرمرد متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است و منظور اصلی آن دو کودک آموختن او است. با کمال فروتنی اظهار داشت:
عزیزان! وضوی هر دوی شما خوب و صحیح است من پیرمرد نادان هنوز درست وضو گرفتن را نمی‏دانم و شما بخاطر محبت و دل سوزی که بر امت جدتان دارید، مرا آگاه ساختید و وضوی درست و صحیح را به من آموختید، سپاسگزارم.(32)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0