داستان های بحارالانوار ، سفارشهایی از امام باقر
جابر جعفی نقل میکند:
بعد از خاتمه اعمال حج، با جمعی به خدمت امام محمد باقر علیهالسلام رسیدیم. هنگامی که خواستیم با حضرت وداع کنیم، عرض کردیم توصیهای بفرمایند!
اظهار داشتند:
- اقویای شما به ضعفا کمک کنند!
اغنیا از فقرا دلجویی نمایند!
هر یک از شما خیر خواه برادر دینیاش باشد. و آنچه برای خود میخواهد برای او نیز بخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفی دارید، و مردم را بر ما مسلط نکنید!
به گفتههای ما و آنچه از ما به شما میرسانند توجه کنید؛ اگر دیدید موافق قرآن است، آن را بپذیرید و چنانچه آن را موافق قرآن نیافتید، بر زمین بیاندازید!
اگر مطلبی بر شما مشتبه شد، درباره آن تصمیمی نگیرید و آن را به ما عرضه دارید تا آن طور که لازم است برای شما تشریح کنیم.
اگر شما چنین بودید که توصیه شد و از این حدود تجاوز نکردید و پیش از زمان قائم ما کسی از شما بمیرد، شهید از دنیا رفته است. هر کس قائم ما را درک کند و در رکاب او کشته شود، ثواب دو شهید دارد و هر کس در رکاب او یکی از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بیست شهید خواهد داشت.(49)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
عدهای از مردم کوفه نقل میکنند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که مختار بر اوضاع شهر کوفه مسلط گردید پس از دستگیری عمر بن سعد موقتاً او را امان داد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالملک مروان، خلیفه اموی در مکه سخنرانی میکرد. همین که سخنانش به پند و موعظه رسید، مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
منصور دوانیقی (خلیفه عباسی) به امام صادق علیهالسلام نوشت: چرا مانند دیگران نزد ما نمیآیی و با ما نمینشینی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حواریون به عیسی گفتند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زمان امام صادق علیهالسلام شخصی به نام نجاشی استاندار اهواز و شیراز بود. وی با اینکه از طرف خلفای عباسی فرمانروا بود، ولی از دوستان و شیعیان امام صادق علیهالسلام به شمار میآمد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر میداد که: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بشار مکاری میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابومسلم میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام سجاد علیهالسلام کنیزی داشت. روزی آب روی دست امام میریخت تا آن حضرت آماده نماز گردد. اتفاقاً خسته شد و ظرف آب از دستش افتاد و بر سر امام آسیب رساند. حضرت سر بلند کرده و به سوی کنیز متوجه شد. کنیز گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام رضا علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ام سلمه نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی امام حسن و امام حسین علیهالسلام از محلی میگذشتند. پیرمردی را دیدند که مشغول وضو است. ولی به طور صحیح وضو نمیگیرد، آداب و شرایط آن را بجا نمیآورد. - چون آموختن آدم جاهل واجب است - از اینرو تضمیم گرفتند به طور غیر مستقیم با کمال ادب، صحیح وضو گرفتن را به او بیاموزند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، سردار عاقبت به خیر
ما در کاروان زهیربن قین بودیم، همزمان با بیرون آمدن امام حسین علیهالسلام از مکه، به سوی کوفه حرکت کردیم، از ترس بنی امیه، نمیخواستیم با کاروان حسین در یک منزل توقف کرده و با امام حسین ملاقات کنیم، هر وقت کاروان امام حسین حرکت میکرد ما میایستادیم و هنگامی که توقف میکرد، ما حرکت میکردیم.
از قضا در یکی از منزلگاهها کاروان امام حسین توقف کرده بود، ما نیز ناچار در آنجا فرود آمدیم. در این میان نشسته بودیم و غذا میخوردیم ناگهان فرستاده امام حسین وارد شد و سلام کرد و گفت:
زهیر! امام حسین تو را میخواهد.
ما همگی از این پیش آمد مبهوت شدیم و زهیر اندکی به فکر فرو رفت، ناگاه همسرش به زهیر گفت:
سبحان الله! ای زهیر! در مقابل دعوت فرزند پیغمبر درنگ میکنی؟ چه میشود که نزد او بروی و سخنانش را بشنوی و برگردی؟
زهیر پس از سخن شجاعانه همسرش تکانی خورد و برخاست و به خدمت امام حسین رفت، چیزی نگذشت شاد و خندان برگشت، به طوری که صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خیمه او را برچینند و اسباب و وسایل او را به سوی کاروان امام حسین ببرند.
سپس به همسرش گفت:
تو را طلاق دادم و میتوانی نزد خویشان خود بروی، زیرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببینی و من تصمیم دارم فدای امام حسین شوم.
سپس اموال او را به عموزادهاش سپرد تا به خویشان وی تحویل دهد. در این وقت آن بانو اشک ریزان زهیر را وداع کرد و گفت:
خداوند به تو خیر عنایت کند و تمنا دارم مرا روز قیامت نزد جد حسین علیهالسلام یاد کنی.
آنگاه به همراهان گفت:
هر کس مایل است همراه من بیاید وگرنه اینجا آخرین دیدار من با شما است. اما داستانی برایتان بگویم:
به جنگ رومیان که رفته بودیم، در جنگ دریایی به خواست خدا، ما پیروز شدیم و غنائم بسیار به دست ما آمد. سلمان که با ما بود پرسید:
آیا از این غنیمتها که خداوند نصیبتان کرد خوشنودید؟
گفتیم: آری! البته که خوشنود هستیم.
گفت:
پس چقدر خوشحال خواهید بود هنگامی که سرور جوانان آل محمد - امام حسین - را درک کنید و در رکابش بجنگید؟ جهاد در رکاب او مایه سعادت دنیا و آخرت است.
پس از آن با همه وداع کرد و در صف یاران حسین علیهالسلام قرار گرفت.(40)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سر بریده عمر بن سعد
روزی حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت:
پدرم میگوید:
آیا به امان خود درباره من عمل میکند؟
مختار گفت: بنشین!
سپس ابا عمره را خواست و پنهانی به او دستور داد که برود عمر بن سعد را در منزلش بکشد. طولی نکشید دیدند اباعمره با سر نحس عمر بن سعد وارد شد.
حفص وقتی سر پدرش را دید گفت: انا لله و انا الیه راجعون.
مختار به حفص گفت:
این سر را میشناسی؟
حفص گفت:
آری! از این پس در زندگی خیری نیست.
مختار گفت:
بلی! پس از او تو دیگر زندگانی نخواهی کرد.
آنگاه دستور داد او را هم کشتند.
سپس گفت:
عمر با حسین، حفص با علی اکبر، هرگز برابر نیستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به خاطر شهدای کربلا خواهم کشت، چنانچه در عوض خونبهای یحیی بن زکریا هفتاد هزار نفر کشته شدند.(94)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سخنرانی عبدالملک مروان در مکه
- بس است، بس است شما امر میکنید ولی خود عمل نمیکنید و نهی میکنید، اما از کارهای زشت نمیپرهیزید، پند میدهید ولی پند نمیگیرید. آیا ما از کردار شما پیروی کنیم، یا مطیع گفتار شما باشیم؟!
اگر بگویید پیرو روش ما باشید، چگونه میتوان از ستمگران پیروی کرد یا به چه دلیل ما از گناهکارانی اطاعت کنیم که اموال خدا را ثروت خود میدانند و بندگان او را بنده خویش حساب میکنند؟ و اگر بگویید از دستورات ما اطاعت نمایید و نصیحت ما را بپذیرید، آیا ممکن است آن کس که خود را پند نمیدهد، دیگری را نصیحت کند؟ مگر اطاعت از کسی که عادل نیست جایز است؟
اگر بگویید، علم را در هر کجا یافتید بگیرید و نصیحت را از هر که باشد بپذیرید، شاید در میان ما کسانی باشند که بهتر از شما سخن بگویند و زیباتر حرف بزنند!
از خلافت دست بردارید و نظام قفل و بند را کنار گذارید تا آنان که در شهرها دربه در گشدهاند و در بیابانها آواره کردهاید، پیش بیایند و این خلافت را به طور شایسته اداره کنند.
به خدا سوگند! ما هرگز از شما پیروی نکردهایم و شما را مسلط بر مال و جان و دین خود نساختهایم تا مانند ستمگران با ما رفتار کنید ما به وضع زمان خود آگاهیم و منتظر پایان مدت حکومت شما، و تمام شدن همه رنجها و محنتهای خود هستیم.
هر کدام از شما که بر سریر حکومت تکیه زند مدت معینی دارد و به زودی پروندهای که همه کردار و اعمال کوچک و بزرگ در آن نوشته شده میخواند و آن وقت خواهد فهمید که ستمگران چه ظلمهایی روا داشتهاند!
در این هنگام، یکی از مأموران مسلح خلیفه، پیش آمده و او را گرفت، دیگر از سرنوشت او خبری نشد!(93)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سخن منطقی
امام علیهالسلام در پاسخ نوشت:
ما از دنیا چیزی نداریم که برای آن از تو بترسیم و تو نیز از فضایل و امور آخرت چیزی نداری که به خاطر آن به تو امیدوار باشیم، نه تو در نعمتی هستی که بیایم به تو تبریک بگویم و نه خود را در بلا و مصیبت میبینی که بیایم به تو تسلیت دهم. پس چرا نزد تو بیایم؟!
منصور نوشت:
بیایید ما را نصیحت کنید!
امام علیهالسلام جواب داد:
هر کس اهل دنیا باشد تو را نصیحت نمیکند و هر کس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد.(50)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سختترین چیز در عالم
ای معلم خوب به ما بیاموز که سختترین چیزها در عالم چیست؟
فرمود: سختترین چیز خشم خداوند بر بندگان است.
گفتند: به چه وسیله میتوان از خشم خداوند در امان بود؟
فرمود: به فرو بردن خشم خود
پرسیدند: منشأ خشم چیست؟
پاسخ داد: الکبر و التجبر و المحقرة الناس
خود بزرگ بینی، گردن کشی و تحقیر مردم. (89)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سخاوت نجاشی فرمانروای اهواز
یکی از کارمندان به حضور امام صادق علیهالسلام رسید و عرض کرد:
- نجاشی استاندار اهواز و شیراز آدم مؤمن و از شیعیان ماست. در دفتر او برای من مالیاتی نوشته شده او از این بابت مبلغی بدهکارم. اگر صلاح بدانید درباره من نامهای به او بنویسید و مرا توصیهای بفرمایید. امام صادق علیهالسلام این نامه کوتاه را به استاندار اهواز نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم، سر أخاک یسرک الله.
به نام خداوند بخشنده مهربان، برادرت را شاد کن تا خداوند تو را شاد کند. نامه را گرفت و نزد نجاشی برد. نجاشی در مجلس عمومی نشسته بود که او وارد شد. با خلوت شدن مجلس، نامه را به نجاشی داد و گفت: این نامه امام صادق علیهالسلام است.
نجاشی نامه را بوسید و روی چشم گذاشت پرسید:
- حاجتت چیست؟
مرد به او پاسخ داد:
- در دفتر مالیات شما، مبلغی بر من نوشته شده است.
- چه مقدار؟
- ده هزار درهم.
هماندم نجاشی دفتر دارش را خواست و به او دستور داد:
- بدهی این مرد را از دفتر خارج کن و از حساب من بپرداز و درباره مالیات سال آینده ایشان نیز همین کار را انجام بده.
سپس استاندار از او پرسید: آیا تو را شاد کردم؟
- آری! فدایت گردم.
آن گاه دستور داد، مرکب، کنیز و یک نوکر به او بدهند و همچنین دستور داد یک دست لباس به او دادند. هر یک از آنها را که میدادند میپرسید: تو را شاد کردم؟
او هم میگفت: آری! فدایت شوم و هر چه او میگفت آری، نجاشی بر بخشش خود میافزود تا اینکه از بخشش فارغ شد. به آن مرد گفت: فرش این اتاق را که هنگام دادن نامه امام صادق علیهالسلام روی آن نشسته بودم بردار و ببر. بعد از این هم هر وقت حاجتی داشتی نزد من بیا که برآورده میشود. مرد فرش را نیز برداشت و با خوشحالی بیرون آمد و محضر امام صادق علیهالسلام رفت و جریان ملاقات خود را با استاندار اهواز به امام عرض کرد. امام صادق علیهالسلام از شنیدن رفتار نجاشی نسبت به او خوشحال گشت.
مرد گفت: فرزند رسول خدا! گویا رفتار نیک نجاشی با من، شما را نیز شادمان کرد؟
امام صادق علیهالسلام فرمود: آری! سوگند به خدا، نجاشی خدا و پیامبر خدا را نیز شاد کرد. (46)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، زنی در نکاح فرزندش
- خدایا! بین من و مادرم حکم کن.
عمر از او پرسید:
- مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت میکنی؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شدهام و خوب و بد را تشخیص میدهم، مرا طرد کرده و میگوید: تو فرزند من نیست! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.
عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.
جوان گفتههای خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت:
- شما در جواب چه میگویید؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد میگیرم و به پیغمبر سوگند یاد میکنم که این پسر را نمیشناسم. او با چنین ادعای میخواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بیآبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکردهام و هنوز باکرهام.
در چنین حالتی چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسید: آیا شاهد داری؟
زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ میگوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.
مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان میبردند، با حضرت علی علیهالسلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:
- یا علی! به دادم برس. زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون باز گردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟
گفتند: علی علیهالسلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیدهایم که با دستور علی بن ابیطالب علیهالسلام مخالفت نکنید.
در این وقت حضرت علی علیهالسلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.
جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.
علی علیهالسلام رو به عمر کرد و گفت:
- آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟
عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدهام که فرمود:
- علی بن ابیطالب علیهالسلام از همه شما داناتر است.
حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟
گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.
علی علیهالسلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم میکنم. همان حکمی که رسول خدا صلی الله علیه و آله به من آموخته است.
سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟
زن پاسخ داد: بلی!
این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:
- آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار میدهید؟
گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.
حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را میپردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).
سپس به قنبر فرمود: سریعاً چهارصد درهم حاضر کن.
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.
پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:
- برخیز! برویم.
در این هنگام زن فریاد زد: ألنار! النار! (آتش! آتش!)
ای پسر عموی پیغمبر آیا میخواهی مرا همسر پسرم قرار بدهی؟!
به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شدهای بود این پسر را من از او آوردهام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:
- فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف میکنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.
مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
عمر گفت: واعمراه، لو لا علی لهلک عمر
- اگر علی نبود من هلاک شده بودم. (18)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، زن بیگناه
در کوفه خدمت امام صادق علیهالسلام مشرف شدم. حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم!
- فدایت شوم! در راه که میآمدم منظرهای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمیتوانم از ناراحتی چیزی بخورم!
فرمود: - در راه چه مشاهده کردی؟
- من از راه میآمدم که دیدم که یکی از مأمورین، زنی را میزند و او را به سوی زندان میبرد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!
- مگر آن زن چه کرده بود؟
- مردم میگفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال، گفت: لعن الله ظالمیک یا فاطمة. (63)
امام علیهالسلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم. کسی را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم. حضرت برای نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت، سر از سجده برداشت، فرمود:
- حرکت کن برویم! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمیدانم ولی هنگامی که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده، پیش سلطان آوردند. وی از زن پرسید:
چه کردی که تو را مأمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او را قبول نکرد، حاکم گفت:
ما را حلال کن، این درهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت، ولی آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دویست درهم را نگرفت؟
عرض کردم:
- نه، به خدا قسم! امام صادق علیهالسلام فرمود:
- بشار! این هفت دینار را به او بدهید. زیرا سخت به این پول نیازمند است. سلام مرا نیز به وی برسانید.
وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیهالسلام را به او رساندم، با خوشحالی پرسید:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم:
- بلی!
زن از شادی افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت:
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلی!
و سه مرتبه این سؤال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیهالسلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعای حضرت.
پس از برگشت، ماجرا را به عرض امام صادق علیهالسلام رساندم، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که میگریستند برایش دعا کردند. (64)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، زبانم لال اگر از رسول خدا نشنیده باشم
روزی با حسن بصری و انس بن مالک به در خانه امسلمه (همسر رسول گرامی) رفتیم. انس کنار در خانه نشست. من با حسن بصری وارد منزل شدیم. حسن بصری سلام کرد و امسلمه پاسخ داد. بعد پرسید:
- توکیستی فرزندم؟
گفت:
- من حسن بصری هستم.
فرمود:
- برای چه آمدهای؟
گفت:
- آمدهام حدیثی از رسول خدا (ص) درباره علی بن ابی طالب (ع) برایم بگویی.
امسلمه فرمود:
- به خدا قسم حدیثی به تو خواهم گفت که آن را با این دو گوشم از پیامبر خدا شنیدهام، کر شوم اگر دروغ بگویم! و با این دو چشمم دیدم، کور شوم اگر ندیده باشم! و قلبم آن را به خاطر سپرد، خداوند مهرش بزند اگر گواهی ندهد! و زبانم لال شود اگر از رسول خدا (ص) نشنیده باشم که ایشان به علی بن ابی طالب (ع) فرمود:
یا علی! هر کس روز قیامت در پیشگاه خداوند حاضر شود و ولایت تو را انکار کند، در صف مشرکان و بتپرستان قرار میگیرد.
در این حال، حسن بصری گفت:
- الله اکبر! شهادت میدهم که حقاً علی بن ابی طالب (ع) سرور من و سرور همه مؤمنان است.
هنگامی که از منزل امسلمه بیرون آمدیم، انس بن مالک به او گفت:
- چرا تکبیر گفتی؟
حسن بصری حدیث امسلم را نقل کرد سپس گفت:
من از عظمت مقام علی (ع) تعجب کردم و تکبیر گفتم. در این وقت انس بن مالک خادم پیغمبر (ص) خدا اظهار داشت:
- این حدیث را رسول خدا (ص) سه یا چهار بار فرموده است.(90)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، روش بزرگواری
- و الکاظمین الغیظ.
حضرت فرمود: من خشم خود را فرو بردم.
کنیز گفت: و العافین عن الناس.
امام علیهالسلام فرمود: خداوند تو را عفو کند. (یعنی من از تو گذشت کردم).
کنیز گفت: و الله یحب المحسنین. (40)
امام علیهالسلام فرمود: برو که در راه خداوند، عزیز و بزرگ و آزادی. (41)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، رفتار با همسایه
محضر امام صادق علیهالسلام رسیدم عرض کردم:
- همسایهای دارم مرا اذیت میکند.
فرمود:
- تو با او خوش رفتار باش!
گفتم:
- خداوند او را نیامرزد.
حضرت از من روی گردانید.
آن مرد میگوید:
من نخواستم با آن حال از امام جدا شوم. برای اینکه توجه حضرت را جلب کنم عرض کردم:
همسایهام با من چنین و چنان میکند و مرا آزار میدهد.
فرمود:
- تو فکر میکنی اگر آشکارا با او دشمنی کنی (تو هم به او آزار و اذیت کنی) میتوانی از او انتقام بگیری؟
عرض کردم:
- بلی! میتوانم.
فرمود:
- همسایه تو آدم حسودی است. او از کسانی که به خاطر نعمتهایی که خداوند به آنان داده است، به مردم حسد میورزد. چنین آدمی اگر نعمتی را برای کسی دید، از ناراحتی و آتش درونی که از حسد شعله ور است، چنانچه خانواده داشته باشد با آنان درگیر شده، اذیت و آزارشان میکند و اگر خانواده نداشته باشد به نوکر و خدمتکارش دعوا میکند و اگر خدمتکار نداشته باشد، شبها را به خواب نمیرود و روزها را با خشم و غضب سپری میکند.(57)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، رفاقت با خردمندان
اگر دوست داری که نعمت بر تو همیشگی باشد، جوانمردی تو کامل گردد و زندگیت رونق یابد، بردگان و افراد پست را در کار خود شریک مساز؛ زیرا اگر امانتی در اختیار آنان بگذاری بر تو خیانت میکنند. اگر از مطلبی برای تو صحبت کنند به تو دروغ گویند و اگر گرفتار مشکلات و درمانده شوی تو را تنها گذارده و خوار کنند. چه مشکلی داری از اینکه با افراد عاقل رفیق و هم صحبت شوی. چنانچه کرم و بزرگواری او را نپسندی، لااقل از عقل و خرد او بهرهمند شوی. از بد اخلاقی دوری کن و مصاحبت با افراد کریم و بزرگوار را هیچ وقت از دست مده. اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، میتوانی در پرتو عقل خود، از بزرگواری او سودمند شوی و تا میتوانی از آدم احمق و پست بگریز.(60)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، رعایت حجاب در نزد نابینا
در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله بودم. یکی از همسرانش به نام میمونه نیز آنجا بود. در این هنگام، ابن ام مکتوم که نابینا بود به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد. پیامبر صلی الله علیه و آله به من و میمونه فرمود:
- حجاب خود را در برابر ابن مکتوم رعایت کنید!
پرسیدم:
- ای رسول خدا! آیا او نابینا نیست؟ بنابراین حجاب ما چه معنی دارد؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- آیا شما نابینا هستید؟ آیا شما او را نمیبینید؟
زنان نیز باید چشمانشان را از نامحرم ببندند.(5)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، رعایت ادب
نخست با یکدیگر به بحث و گفتگو پرداختند طوری که پیرمرد سخنانشان را بشنود.
یکی گفت:
وضوی تو صحیح نیست وضوی من درست است.
دیگری گفت:
نه، وضوی تو درست نیست وضوی من صحیح است.
سپس نزد پیرمرد آمدند و گفتند:
ما در حضور شما وضو میگیریم نگاه کن! و ببین! کدامیک از ما خوب وضو میگیریم و درباره ما داور باش!
هر دو وضوی درست و کاملی جلوی چشم پیرمرد گرفتند.
آنگاه از پیرمرد پرسیدند:
وضوی کدامیک از ما صحیحتر و بهتر است؟ پیرمرد متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است و منظور اصلی آن دو کودک آموختن او است. با کمال فروتنی اظهار داشت:
عزیزان! وضوی هر دوی شما خوب و صحیح است من پیرمرد نادان هنوز درست وضو گرفتن را نمیدانم و شما بخاطر محبت و دل سوزی که بر امت جدتان دارید، مرا آگاه ساختید و وضوی درست و صحیح را به من آموختید، سپاسگزارم.(32)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))