داستان های بحارالانوار ، بانوی صبور

چنین نقل شده است که می‏گوید:
که همراه دوستم به صحرا رفتیم. اتفاقاً در بیابان راه را گم کردیم ناگهان! در سمت راست راهمان، در آن صحرای سوزان حجاز خیمه‏ای نظر ما را جلب کرد، به سوی آن خیمه رفتیم. وقتی رسیدیم، سلام دادیم. بانوی باحجابی از چادر بیرون آمد، جواب سلام ما را داد و پرسید:
شما کیستید؟
گفتیم:
ما مسافریم، راه را گم کرده‏ایم، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شاید با راهنمایی شما راه را پیدا کنیم.
زن پرهیزگار و صحرانشین گفت:
پس روی خود را برگردانید نظرتان به من نیفتد، تا وسایل پذیرایی برایتان فراهم کنم! آن گاه پلاسی انداخت و گفت:
روی آن بنشینید تا فرزندم بیاید و از شما پذیرایی کند.
پسرش دیر کرد، زن مرتب دامن خیمه را بالا می‏زد و به انتظار آمدن پسرش بیابان را نگاه می‏کرد. بار دیگر که دامن خیمه را بالا زد گفت:
از خدا می‏خواهم این شخص که دارد می‏آید قدمش مبارک باشد، از خدا می‏خواهم قدم شتر سوار مبارک باشد. این شتر، شتر پسر من است، ولی پسرم سوار او نیست. شتر سوار رسید و بر در خیمه ایستاد و گفت:
ای ام عقیل! خداوند در مرگ فرزندت عقیل اجر بزرگ به تو عنایت کند.
زن پرسید: مگر پسرم مرد؟
گفت: آری!
پرسید: سبب مرگش چه بود؟
گفت: در کنار چاه آب بود، شترها برای نوشیدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاه انداختند!
زن مصیبت دیده خویشتن داری کرد و گفت:
اکنون پیاده شو از مهمانان پذیرایی کن!
سپس گوسفندی را به آن مرد داد و او نیز گوسفند را کشت، غذایی تهیه کرد و برایمان آورد. ما در حالی که غذا می‏خوردیم از صبر و بردباری و قدرت روحی آن بانو در شگفت بودیم.
پس از قرآن صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت:
آیا از قرآن چیزی می‏دانید؟
گفتم: آری!
گفت: آیاتی از سبب آرامش خاطر و تسلی قلبم بشود، بخوان.
گفتم: خدای سبحان می‏فرماید:
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئک هم المهتدون(101)
زن آیه را که شنید با هیجان شدید گفت:
تو را به خدا سوگند! این آیه در قرآن به همین گونه است؟
گفتم: به خدا قسم در قرآن همین طور است.
زن گفت: درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جابر خاست و به نماز ایستاد و چند رکعت نماز خواند.
آنگاه دست نیاز به درگاه الهی برداشت و گفت:
بار پروردگارا! آنچه دستور دادی انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر کردم) تو نیز درباره من به وعده خود وفا کن!
با گفتن این جمله به اشک و ناله در مصیبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت:
اگر قرار بود کسی برای دیگری همیشه بماند....
در این حال من با خود گفتم:
لابد می‏خواهد بگوید پسرم برایم می‏ماند، چون به او نیازمندم، ولی با کمال تعجب دیددم سخنانش را ادامه داد و گفت:
محمد صلی الله علیه و آله و سلم برای امت خود جاودانه می‏ماند.
ما از خیمه آن بانو بیرون آمدیم با خود می‏گفتم:
در حقیقت من کسی را کاملتر و بزرگتر از این بانو که خدا را با کاملترین صفات و زیباترین خصوصیات یاد کرده ندیده‏ام و آنگاه که دانست از مرگ چاره‏ای نیست و بی‏تابی درد را دوا نمی‏کند و گریه عزیز از دست رفته او را بار دیگر زنده نمی‏کند، صبر جمیل پیشه کرد و پسرش را به عنوان ذخیره سودمند در پیشگاه خدا برای روز نیاز و گرفتاری به حساب آورد.(102)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، بانگ اذان بلال

هنگامی که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله چشم از جهان فرو بست بلال - اذان گوی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم - از گفتن اذان خودداری کرد و گفت:
من بعد از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم برای هیچ کس اذان نخواهم گفت.
روزی فاطمه فرمود:
دوست دارم صدای اذان گوی پدرم را بشنوم.
وقتی که سخن فاطمه به گوش بلال رسید آماده گفتن اذان شد.
هنگامی که دوبار گفت:
الله اکبر، الله اکبر،
زهرای مرضیه خاطره دوران پدر بزرگوارش را به یاد آورد دیگر نتوانست از گریه خودداری کند و بلند گریست.
وقتی که بلال گفت:
اشهد ان محمد رسول الله.
فاطمه علیهاالسلام ضجه‏ای زد و بر زمین افتاد و غش کرد به طوری که گمان کردند زهرا دنیا را وداع نمود.
مردم آمدند، گفتند: بلال اذان بگو! دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دنیا را وداع کرد.
بلال اذان را ناتمام گذاشت. وقتی فاطمه علیهاالسلام به هوش آمد فرمود:
بلال اذان را تمام کن!
بلال پاسخ داد:
ای بانوی بانوان دو جهان! از این که هرگاه صدای اذان مرا می‏شنوی چنین احساسات بر تو هجوم می‏آورد، از جانت می‏ترسم.
فاطمه علیه‏السلام نیز او را بخشید.(30)
بلال از آن وقت دیگر برای عموم اذان نگفت.
(30)
فاطمه علیهاالسلام در صحرای محشر
جابربن عبدالله انصاری (صحابه ارزشمند پیامبر) می‏گوید:
به امام باقر علیه‏السلام گفتم:
فدایت شوم! تقاضا می‏کنم حدیثی در مورد عظمت مادرت فاطمه برایم بفرمایید که هر وقت آن را برای پیروان شما خاندان رسالت باز گفتم، شاد و خرسند شوند.
امام باقر فرمود:
پدرم از رسول خدا نقل کرد که پیامبر فرمود:
وقتی که روز قیامت فرا می‏رسد برای پیغمبران الهی منبرهایی از نور نصب می‏شود که در میان آنها منبر من بلندترین منبرها خواهد بود.
آنگاه خداوند مهربان می‏فرماید:
ای پیامبر برگزیده‏ام! سخنرانی کن! و من آن روز چنان سخنرانی می‏کنم که هیچ کس حتی پیامبران و سفیران الهی نیز همانند آن را نشنیده باشند.
سپس منبرهایی برای جانشینان پیغمبران نصب می‏شود و در میان آنها منبر جانشین من علی از همه منبرها بلندتر است آنگاه خداوند به او دستور می‏دهد سخنرانی کند و او سخنرانی می‏کند که هیچ کدام از جانشینان پیغمبران خدا مانند آن را نشنیده باشند.
پس از آن برای فرزندان پیامبران، منبرهایی از نور نصب می‏شود و برای دو فرزندم و دو گل باغ زندگی من حسن و حسین منبری می‏گذارند و از آنان در خواست می‏شود سخنرانی کنند و آن دو نور دیده‏ام سخنرانی خواهند کرد که هیچ یک از فرزندان پیغمبران نشنیده‏اند.
سپس فرشته وحی، جبرئیل امین ندا می‏دهد که فاطمه دختر گرامی پیامبر کجاست؟
آنگاه فاطمه پا می‏شود.
از جانب خداوند ندا می‏رسد که ای اهل محشر! اکنون شکوه و بزرگواری از آن کیست؟
پیامبر و امیرالمؤمنین و دو فرزند گرامی‏شان جواب می‏دهند از آن خدای بی‏همتا.
خداوند می‏فرماید:
ای اهل محشر! من عظمت و بزرگواری را بر پیامبر برگزیده‏ام محمد، و بندگان عزیزم علی، فاطمه، حسن و حسین قرار دادم.
هان ای اهل محشر!
سرها را به زیر آورید و چشمانتان را بر هم نهید! این فاطمه دخت پیامبر است که به سوی بهشت گام بر می‏دارد.
سپس جبرئیل امین شتری از شترهای بهشت را که دو سوی آن از انواع زینتهای بهشتی آراسته و مهارش از لؤلؤ تازه و زین آن از مرجان است، می‏آورد، بانوی دو جهان بر آن شتر سوار می‏شود، آنگاه خداوند مهربان دستور می‏دهد یکصد هزار فرشته از سمت راست و یکصد هزار فرشته از سمت راست و یکصد هزار فرشته از سمت چپ فاطمه را همراهی کنند و یکصدهزار فرشته را مأمور می‏کند که آن بانو را بر روی بالهای خویش گرفته و با این شکوه و جلال او را به در بهشت برسانند.
هنگامی که به در بهشت می رسد، به پشت سر خویش نگاه می‏کند، از جانب خداوند ندا می‏رسد:
ای دختر پیامبر محبوب من چرا وارد بهشت نمی‏شوی؟
جواب می‏دهد:
خداوندا! دوست دارم در چنین روزی مقام و منزلت من به همگان روشن گردد.
ندا می‏رسد:
ای دختر حبیب من برگرد به سوی محشر نظاره کن! هر کس در سویدای قلب او مهر تو یکی از فرزندان معصوم تو است برگیر و او را وارد بهشت ساز.
سپس امام باقر فرمود:
هان ای جابر! به خدا سوگند! که مادرم فاطمه آن روز شیعیان و دوستان خود را از میان مردم جدا می‏کند، همانند پرنده‏ای که دانه‏های سالم را از میان دانه‏های فاسد بر می‏چیند.آنگاه پیروانش به همراه آن بانو به سوی بهشت روان می‏شوند.
وقتی که بر در بهشت می‏رسند بر دلهایشان الهام می‏گردد بایستند و آنها می‏ایستند. در این وقت از سوی پروردگار ندا می‏رسد:
ای دوستان من! چرا ایستاده‏اید شما که مورد شفاعت فاطمه قرار گرفته‏اید.
پاسخ می‏دهند:
بار پروردگارا! دوست داریم در این چنین روزی ارزش بندگی و محبت اهل بیت رسالت را ببینم و مقام ما شناخته شود.
ندا می‏رسد:
دوستان من به سوی صحرای محشر بنگرید! هر کس شماها را به خاطر محبتتان به فاطمه دوست می‏داشت و هر کس در راه محبت شما به فاطمه اطعام و احسان می‏کرد و آن کس که به خاطر شما به آن بانو، لباس می‏پوشانید و آب گوارا می‏داد و هر کس غیبت غیبت کننده را به خاطر داشتن محبت شما به فاطمه رد می‏کرد و از شما دفاع می‏نمود... دست همه آنان را بگیرید و به همراه خود داخل بهشت جاوید بسازید.(31)
مسابقه امام حسن و امام حسین علیهماالسلام
روزی امام حسن با برادرش امام حسین علیه‏السلام مشغول نوشتن بودند.
حسن به برادرش حسین علیه‏السلام گفت:
خط من بهتر از خط تو است.
حسین: نه، خط من بهتر است.
- حالا که این طور است مادرمان فاطمه علیها السلام در حق ما قضاوت کند.
- مادر جان! خط کدامیک از ما بهتر است؟
زهرای مرضیه برای این که هیچ کدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده امیرالمؤمنین گذاشت و فرمود:
بروید از پدرتان بپرسید.
- پدر جان شما بفرمایید خط کدامیک از ما بهتر است؟
علی علیه‏السلام احساس کرد اگر قضاوت کند یکی از آنان ناراحت خواهد شد، از این رو فرمود:
عزیزانم بروید از جدتان پیامبر اکرم بپرسید.
- پدر بزرگ و مهربان خط کدام یک از ما بهتر است؟
- من درباره شما قضاوت نمی‏کنم، مگر این که از جبرئیل بپرسم.
جبرئیل خدمت رسول خدا رسید عرض کرد:
یا رسول الله! من هم در بین ایشان قضاوت نمی‏کنم باید اسرافیل بین آنان قضاوت کند.
اسرافیل گفت:
من نیز تا از خداوند پرسش نکنم، قضاوت نخواهم کرد.
اسرافیل: خدایا! خط حسن بهتر است یا خط حسین؟
خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه علیها السلام است باید بگوید خط کدام یک از آنان بهتر است.
حضرت فاطمه علیها السلام فرمود:
عزیزانم دانه‏های این گردن بند را میان شما پراکنده می‏کنم هر کدام از شما بیشترین دانه‏ها را جمع کند خط او بهتر است.
آنگاه دانه‏های گردن بند را پراکنده کرد، خداوند به جبرئیل دستور داد به زمین فرود آمده دانه‏های گردن بند را بین ایشان تقسیم کند تا هیچ کدام آن دو بزرگوار رنجیده خاطر نشود.
جبرئیل نیز برای احترام و تعظیم ایشان امر خدا را بجا آورد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، باغی از باغهای بهشت

حضرت رضا علیه‏السلام می‏فرماید:
در خراسان مکانی است بسیار ارزشمند، زمانی فرا می‏رسد که آنجا تا هنگام دمیده شدن صور و بر پای قیامت، محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد.
پیوسته دسته‏ای از فرشتگان در آنجا فرود می‏آیند و دسته‏ای به سوی آسمانها پر می‏کشند.
از حضرت سؤال شد:
این مکان در کجا واقع است؟
فرمود:
در سرزمین طوس (مشهد) است، به خدا قسم! آنجا باغی از باغهای بهشت است.
هر کس در آن مکان مرا خالصانه زیارت کند، همانند کسی است که رسول خدا را زیارت نموده.
خداوند به خاطر این زیارت او، ثواب هزار حج، و هزار عمره پذیرفته شده به او عطا می‏کند.
من و پدرانم در قیامت از او شفاعت خواهیم کرد.(67)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، بار نابخردان بر دوش آگاهان

حارث پسر مغیره گوید:
شبی در یکی از راه‏های مدینه امام صادق علیه‏السلام با من برخورد کرد و فرمود: ای حارث!
گفتم: بلی!
فرمود:
- گناهان سفیهان شما بار آگاهان شما خواهد شد و علماء شما حامل بار نابخردان شما خواهند بود. آنگاه رد شد و رفت.
حارث می‏گوید:
پس از مدتی محضر امام صادق علیه‏السلام رسیدم و اجازه خواسته و گفتم:
- فدایت شوم! چرا فرمودی بار گناهان نابخردان شما را، علماء شما حمل خواهند کرد، از این فرمایش شما مطلب مهمی به نظرم می‏رسد و سخت نگران شدم.
فرمود:
- آری! مطلب همان است که گفتم، گناهان نابخردان شما بار علماء شما خواهد شد. علتش این است چرا هنگامی که یکی از شما کار ناپسندی را مرتکب می‏شود که باعث اذیت ما شده و بر ما عیب و ایراد می‏کنند، او را نصیحت نکرده و با سخنان زیبا، پند و اندرز نداده و از خواب غفلت بیدارش نمی‏کنید؟
گفتم:
- اگر او را نصیحت کنیم نمی‏پذیرد و از ما اطاعت نمی‏کند.
فرمود:
- اگر چنین است با او قهر کنید و هرگز با این گونه آدم همنشین و دوست و رفیق نباشید.(56)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، با دوستان مدارا

رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که نشسته بودند، ناگهان لبخندی بر لبانشان نقش بست، به طوری که دندان‏هایشان نمایان شد! از ایشان علت خنده را پرسیدند، فرمود:
- دو نفر از امت من می‏آیند و در پیشگاه پروردگار قرار می‏گیرند؛ یکی از آنان می‏گوید:
خدایا! حق مرا از ایشان بگیر! خداوند متعال می‏فرماید: حق برادرت را بده! عرض می‏کند:
خدایا! از اعمال نیک من چیزی نمانده متاعی دنیوی هم که ندارم. آنگاه صاحب حق می‏گوید:
پروردگارا! حالا که چنین است از گناهان من بر او بار کن!
پس از آن اشک از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله سرازیر شد و فرمود:
آن روز، روزی است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسی حمل کند. خداوند به آن کس که حقش را می‏خواهد می‏فرماید: چشمت را برگردان، به سوی بهشت نگاه کن، چه می‏بینی؟ آن وقت سرش را بلند می‏کند، آنچه را که موجب شگفتی اوست - از نعمت‏های خوب - می‏بیند، عرض می‏کند:
پروردگارا! اینها برای کیست؟
می‏فرماید:
برای کسی است که بهایش را به من بدهد.
عرض می‏کند:
چه کسی می‏تواند بهایش را بپردازد؟
می‏فرماید:
تو.
می‏پرسد:
چگونه من می‏توانم؟
می‏فرماید:
به گذشت تو از برادرت.
عرض می‏کند: خدایا! از او گذشتم.
بعد از آن، خداوند می‏فرماید:
دست برادر دینی‏ات را بگیر و وارد بهشت شوید!
آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!(10)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، آیه‏ای که مسیحی را مسلمان کرد

زکریا پسر ابراهیم می‏گوید:
من مسیحی بودم و مسلمان شدم. سپس جهت مراسم حج به سوی مکه حرکت کردم. در آنجا محضر امام صادق علیه‏السلام رسیدم، عرض کردم:
- من مسیحی بودم و مسلمان شده‏ام.
فرمود:
- از اسلام چه دیدی که به خاطر آن مسلمان شدی؟
- این آیه موجب هدایت من گردید که خداوند به پیامبر می‏فرماید: ما کنت تدری ما الکتاب و لا الا یمان و لکن جعلناه نوراً نهدی به من نشاء(60)
از مضمون این آیه دریافتم، اسلام دین کاملی است و از کسی که هیچ نوع مکتب و مدرسه‏ای ندیده، چنین سخنانی ممکن نیست و بنابراین باید به محمد صلی الله علیه وآله و سلم، وحی شده است.
حضرت فرمود:
- به راستی خدا تو را هدایت کرده.
بعد، سه مرتبه گفتند:
- اللهم اهده خدایا! او را به راه ایمان هدایت فرما!
سپس فرمودند:
- پسر خان! هر چه می‏خواهی سؤال کن!
گفتم:
- پدر مادر و خانواده‏ام همه نصرانی هستند و مادرم کور است، آیا من که مسلمان شده‏ام و با آنان زندگی می‏کنم، می‏توانم در ظرف‏هایشان غذا بخورم؟
فرمودند:
- آنان گوشت خوک می‏خورند؟
گفتنم:
- نه حتی دست به آن نمی‏زنند.
فرمودند:
- با آنان باش! مانعی ندارد.
آن گاه تأکید نمودند نسبت به مادرت - بخصوص - خیلی مهربانی کن و اگر مرد او را به دیگری واگذار مکن (خودت او را کفن و دفن کن) و به هیچ کس مگو که پیش من آمده‏ای، تا به خواست خدا در منی نزد من بیایی.
در منی خدمتشان رسیدم، مردم مانند بچه‏های مکتب، دور او را گرفته بودند و سؤال می‏کردند!
وقتی به کوفه بازگشتم، با مادرم بسیار مهربانی کردم، به او غذا می‏دادم و لباس و سرش را می‏شستم.
روزی مادرم گفت:
پسر جان! تو در موقعی که به دین ما بودی این طور با من مهربانی نمی‏کردی، اکنون چه سبب شده که این گونه با من رفتار می‏کنی؟
گفتم:
- من مسلمان شده‏ام و مردی از فرزندان یکی از پیامبران خدا مرا به خوشرفتاری با مادر دستور داده است.
گفت:
- نه! او پسر پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم است.
- مادرم گفت:
خود او باید پیامبر باشد، زیرا چنین سفارش‏هایی (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبیاست.
- نه مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبری نخواهد آمد و او پسر پیغمبر است.
- دین تو بهترین ادیان است، آن را بر من عرضه کن!
من هم شهادتین را به او آموختم و او نیز مسلمان شد و نماز خواندن را نیز یاد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.
بعد از مدتی مادرم مریض شد، رو به من گفت:
- نور دیده! آنچه به من آموختی تکرار کن!
من شهادتین را برایش گفتم. شهادتین را گفت و در دم از دنیا رفت. صبحگاه، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم.(61)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اولین خونی که بر زمین ریخت‏

خداوند به آدم علیه‏السلام وحی کرد که می‏خواهم در زمین دانشمندی که به وسیله آن آیین من شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنین عالمی از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و میراث نبوت و آنچه را که به تو آموختم و هر چه که مردم بدان احتیاج دارند، همه را به هابیل بسپار.
آدم علیه‏السلام نیز این فرمان خدا را انجام داد. وقتی قابیل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناک گشت. به نزد پدر آمد و گفت:
- پدر جان! مگر من از هابیل بزرگتر نبودم و در منصب جانشینی شایسته‏تر از او نیستم؟ آدم علیه‏السلام فرمود:
- فرزندم! این کار دست من نیست، خداوند امر نموده، و او هر کس را بخواهد به این منصب می‏رساند. اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستی، اما خداوند او را به این مقام انتخاب فرمود و اگر سخنانم را باور نداری و قصد داری یقین پیدا کنی، هر یک از شما قربانی به پیشگاه خدا تقیم کنید قربانی هر کدام پذیرفته شد، او لایق‏تر از دیگری است.
رمز پذیرش قربانی آن بود که آتش از آسمان می‏آمد، قربانی را می‏سوزاند. قابیل چون کشاورز بود مقداری گندم نامرغوب برای قربانی خویش آماده ساخت و هابیل که دامداری داشت گوسفندی از میان گوسفندهای چاق و فربه برای قربانی‏اش برگزید. در یک جا در کنار هم قرار دادند و هر کدام امیدوار بودند که در این مسابقه پیروز شوند. سرانجام قربانی هابیل قبول شد و آتش به نشانه قبولی گوسفند را سوزاند و قربانی قابیل مورد قبول واقع نشد. شیطان به نزد قابیل آمد و به وی گفت چون تو با هابیل برادر هستی، این پیش آمد فعلاً مهم نیست، اما بعدها که از شما نسلی به وجود می‏آید، فرزندان هابیل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان می‏گویند ما فرزندان کسی هستیم که قربانی او پذیرفته شد، ولی قربانی پدرت قبول نگردید، چنانچه هابیل را بکشی، پدرت به ناچار منصب جانشینی را به تو واگذار می‏کند. پس از وسوسه شیطان (خود خواهی و حسد کار خود را کرد، عاطفه برادری، و ترس از خدا، و رعایت حقوق پدر و مادری، هیچ کدام نتوانست جلوی طوفان کینه و خود خواهی قابیل را بگیرد) بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابیل نمود و عاقبت او را کشت! (90)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اولین بانوی شهید عاشورا

وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در میان لشکر امام حسین علیه‏السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت: فرزند عزیزم! به یاری فرزند رسول خدا قیام کن.
وهب در پاسخ گفت: اطاعت می‏کنم. و کوتاهی نخواهم کرد. سپس به سوی میدان حرکت کرد.
در میدان جنگ پس از آنکه رجز خواند و خود را معرفی نمود به دشمن حمله کرد و سخت جنگید. بعد از آنکه عده‏ای را کشت به جانب مادر و همسرش برگشت. در مقابل مادر ایستاد و گفت:
- ای مادر! اکنون از من راضی شدی؟
مادرش گفت: من از تو راضی نمی‏شوم، مگر اینکه در پیش روی امام حسین علیه‏السلام کشته شوی.
همسر وهب گفت: تو را به خدا سوگند! که مرا در مصیبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت: فرزندم! گوش به سخن این زن مده. به سوی میدان حرکت کن و در پیش روی فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله بجنگ تا شهید شوی تا فردای قیامت برای تو شفاعت نماید.
وهب به میدان کارزار برگشت و رجز می‏خواند که مطلع آن چنین است:
- انی زعیم لک ام وهب بالطعن فیهم تارة و الضرب....‏
1- ای مادر وهب! من گاهی با نیزه و گاهی با شمشیر زدن در میان اینها تو را نگهداری می‏کنم.
2- ضربت جوانی که به پروردگارش ایمان آورده است تا اینکه تلخی جنگ را به این گروه ستمگر بچشاند.
3- من مردی هستم، قدرتمند و شمشیر زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهد شد. خدای دانا برایم کافی است.
و با تمام قدرت می‏جنگید تا اینکه نوزده نفر سوار و بیست نفر پیاده از لشکر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهایش قطع شد. در این وقت همسرش عمود خیمه را گرفت و به سوی وهب شتافت در حالی که می‏گفت: ای وهب! پدر و مادرم فدای تو باد. تا می‏توانی در راه پاکان و خاندان پیامبر بجنگ.
وهب خواست که همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت:
- من هرگز باز نمی‏گردم تا اینکه با تو کشته شوم.
امام حسین علیه‏السلام که این میظره را مشاهده کرد، به آن زن فرمود:
خداوند جزای خیر به شما دهد و تو را رحمت کند. به سوی زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهید شد.- رحمة الله علیه - همسر وهب پس از شهادت او بی‏تابانه به میدان دوید و خونهای صورت وهب را پاک می‏کرد که چشم شمر به آن بانوی باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودی که در دست داشت بر او زد و شهیدش نمود. این اولین بانویی بود که در لشکر امام حسین علیه‏السلام روز عاشورا شهید شد.(31)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، او را مکه و منی می‏شناسد

در یکی از سالها هشام پس عبدالملک (دهمین خلیفه عباسی) در مراسم حج شرکت کرد و مشغول طواف خانه خدا گردید وقتی که خواست حجرالاسود را لمس کند، به واسطه ازدحام جمعیت نتوانست حجرالاسود را دست بمالد. در آنجا منبری برایش گذاشتند، او بالای منبر نشست مردم شام اطرافش را گرفتند.
هشام مشغول تماشای طواف کنندگان بود که ناگاه امام علی بن الحسین (امام سجاد) آمد در حالی که لباس احرام به تن داشت و زیباترین و خوش اندام و خشبوترین مردم بود و اثر سجده در پیشاپیش به روشنی دیده می‏شد. امام با کمال آرامش به طواف پرداخت و در هاله‏ای از عظمت و شکوه، به نزدیک حجرالاسود رسید.
مردم خودبه خود به احترام حضرت راه باز کردند. اما به آسانی حجرالاسود را استلام کرد - دست مالید - هشام از دیدن عظمت حضرت و احترام کردم به امام سجاد خیلی ناراحت شد.
مردی از اهالی شام رو به هشام کرد و گفت:
این شخص کیست که چنین مورد احترام مردم است!؟
هشام به خاطر این که مردم شام حضرت را نشناسند و به او علاقمند نشوند با این که امام را می‏شناخت، گفت:
او را نمی‏شناسم.
فرزدق شاعر آزاده، آنجا حضور داشت. بدون پروا گفت:
اما من او را به خوبی می‏شناسم.
مرد شامی گفت:
ای ابوفراس این شخص کیست؟
فرزدق با کمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد علیه‏السلام قصیده زیبایی سرود که مضمون چند بیت آن چنین است:
این مرد کسی است که سرزمین مکه جای پای او را می‏شناسند.
خانه کعبه، بیرون و درون حرم نیز او را می‏شناسند.
این فرزند بهترین بندگان خدا است.
این انسان پرهیزکار و پاک و پاکیزه، نشانه خداوند در روی زمین است.
این شخص کسی است که پیغمبر برگزیده (محمد) پدر اوست که خداوند همواره بر او درود می‏فرستد.
اگر رکن می‏دانست چه کسی به بوسیدن او آمده است.
بی‏درنگ خود را به زمین می‏انداخت تا خاک پای او را ببوسد
نام این آقا علی است و رسول خدا پدرش می‏باشد که نور هدایتش امتها را از گمراهی نجات داد.
این کسی است که عمویش جعفر طیار است و عموی دیگرش حمزه شهید، همان شیرمردی که به دوستی او قسم می‏خورند.
این فرزند بانوی بانوان فاطمه است.
و فرزند جانشین پیغمبر، همان کس که در شمشیر او برای کفار عذاب نهفته است.
پرسش شما از این شخص کیست؟ هرگز به او ضرر نمی‏زند.
زیرا که همه از عرب و عجم او را می‏شناسند.(41)
هشام از فرزدق، چنان خشمگین شد که گفت: چرا چنین اشعاری درباره ما نگفتی؟
فرزدق در جواب گفت:
تو نیز جدی مانند جد او و پدری مثل پدر او و مادری چون مادر وی داشته باش تا درباره تو چنین قصیده‏ای بگویم.
به دنبال آن دستور داد حقوق او را قطع کردند.
و نیز فرمان داد، فرزدق را به غسفان - محلی است بین مکه و مدینه - تبعید کرده و در آنجا زندانی کنند.
امام سجاد علیه‏السلام از این جریان باخبر شد، دوازده هزار درهم برایش فرستاد و فرمود:
ما را معذور بدار اگر بیش از این امکان داشتم بیشتر می‏فرستادم.
فرزدق نپذیرفت و پیغام داد:
ای فرزند رسول خدا! من این قصیده را به خاطر خشم و ناراحتیم که برای خدا بود، سرودم.
هرگز در مقابل آن چیزی نمی‏پذیرم و مبلغ را محضر امام فرستاد.
اما سجاد علیه‏السلام مبلغ را دومین بار فرستاد و فرمود:
تو را به حقی که من در گردن تو دارم این مبلغ را بپذیر! خداوند از نیت قلبی و ارادت باطنی تو نسبت به خانواده ما آگاه است. آنگاه فرزدق قبول کرد.(42)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، آهوی پناهنده

پسر سلطان سنجر (پادشاه ایران) یا پسر یکی از وزیرانش به تب شدید مبتلا شد. پزشکان نظر دادند که باید به تفریح رفته، خود را به شکار مشغول نماید. از آن وقت کارش این بود که هر روز با بعضی از نوکران و خدمتکارانش به گردش و شکار برود. در یکی از روزها با بعضی از نوکران و خدمتکارانش به گردش و شکار برود. در یکی از روزها آهویی از مقابلش گذشت. او با اسب آهو را به سرعت دنبال می‏کرد. حیوان به بارگاه حضرت امام رضا علیه‏السلام پناه برد. شاهزاده نیز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام علیه‏السلام رسانید. دستور داد آهو را شکار کنند. ولی سپاهیانش جرأت نکردند به این کار اقدام نمایند و از این پیشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوکران و خدمتکاران دستور داد از اسب پیاده شوند.
خودش نیز پیاده شد. با پای برهنه و با کمال ادب به سوی مرقد شریف امام علیه‏السلام قدم برداشت و خود را روی قبر حضرت انداخت و با ناله و گریه رو به درگاه خداوند نموده و شفای مریضی خویش را از امام علیه‏السلام خواست و همان لحظه دعایش مستجاب شد و شفا یافت. همه اطرافیان خوشحال شدند و این مژده را به سلطان رساندند که فرزندش به برکت قبر امام رضا علیه‏السلام شفا یافته و گفتند:
- شاهزاده در کنار قبر امام علیه‏السلام بماند و برنگردد تا بناها و کارگران بیایند بر روی قبر امام بارگاهی بسازند و در آنجا شهری زیبا شود و یادگاری از او بماند.
پادشاه از شنیدن این مژده شاد گشت و سجده شکر به جای آورد. فوراً معماران و بناها را فرستاد و روی قبر مبارک آن حضرت گنبد و بارگاهی ساختند و اطراف شهر را دیوارکشی کردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، انفاق نان جو

حسن و حسین علیهما السلام مریض شدند. پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله با چند تن از یاران به عیادتشان آمدند. گفتند:
- یا علی! خوب بود نذری برای شفای فرزندانت می‏کردی.
علی علیه‏السلام و فاطمه علیهما السلام نذر کردند، اگر عزیزان شفا یابند، سه روز روزه بگیرند. خود حسن و حسین علیهما السلام و فضه که خادمه آنها بود نیز نذر کردند که سه روز روزه بگیرند. چیزی نگذشت که خداوند به هر دو شفای عنایت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالی که غذایی در خانه نداشتند. حضرت علی علیه‏السلام سه صاع (تقریباً سه کیلو) جو قرض کرد. حضرت زهرا علیها السلام یک قسمت آن را رد کرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر کنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلی بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله! من مستمندی از مستمندان مسلمین هستم. طعامی به من دهید که خداوند به شما از طعامهای بهشتی عنایت کند. خاندان علی علیه‏السلام همگی غذای خویش را به او دادند و تنها با آب افطار کردند و خوابیدند. روز دوم را نیز روزه گرفتند. فاطمه علیها السلام پنج عدد نان جو آماده کرد و در سفره گذاشت. موقع افطار یتیمی آمد و گفت:
- سلام بر شما ای خاندان محمد صلی الله علیه و آله! من یتیمی مسلمانم، به من غذایی دهید که خداوند به شما از غذای بهشتی مرحمت کند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار کردند. روز سوم را نیز روزه گرفتند. زهرا علیها السلام غذایی (نان جو) آماده کرد. هنگام افطار اسیری به در خانه آمد و کمک خواست. بار دیگر همه غذای خویش را به اسیر دادند و تنها با آب افطار کرده و گرسنه خوابیدند. صبح که شد علی علیه‏السلام دست حسن و حسین علیهما السلام را گرفته و محضر پیامبر رسیدند. در حالیکه بچه‏ها از شدت گرسنگی می‏لرزیدند. وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله آنها را در چنان حالی دید فرمود: یا علی! این حالی را که در شما می‏بینم برایم بسیار ناگوار است. سپس برخاست و با آنان به سوی فاطمه علیها السلام حرکت کردند. وقتی که به خانه وارد شدند. دیدند فاطمه علیها السلام در محراب عبادت ایستاده، در حالی که از شدت گرسنگی بسیار ضعیف گشته و دیدگانش به گودی نشسته. رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به آغوش کشید و فرمود: از وضع شما به خدا پناه می‏برم. در این وقت جبرئیل نازل گشت و گفت: ای رسول خدا! خداوند به داشتن چنین خاندانی تو را تهنیت می‏کند. آن گاه سورههل أتی را بر او خواند. (22)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، انفاق نان بدون نمک‏

معلی بن خیس می‏گوید:
در یکی از شب‏های بارانی، امام صادق علیه‏السلام از تاریکی شب استفاده کردند و تنها از منزل بیرون آمده، به طرف ظله بنی ساعده(54) حرکت کردند. منهم با کمی فاصله آهسته به دنبال امام روان شدم.
ناگاه! متوجه شدم چیزی از دوش امام به زمین افتاد. در آن لحظه، آهسته صدای امام را شنیدم که فرمود: خدایا! آنچه را که بر زمین افتاد به من بازگردان.
جلو رفتم و سلام کردم. امام از صدایم، مرا شناخت و فرمود:
- معلی تو هستی؟
- بلی معلی هستم. فدایت شوم!
من پس از آنکه پاسخ امام علیه‏السلام را دادم، دقت کردم تا ببینم چه چیز بود که به زمین افتاد. دیدم مقداری نان بر روی زمین ریخته است. امام علیه‏السلام فرمود:
- معلی نانها را از روی زمین جمع کن و به من بده!
من آنها را جمع کردم و به امام دادم. کیسه بزرگی پر از نان بود طوری که یک نفر به سختی می‏توانست آن را به دوش بکشد.
معلی می‏گوید:
عرض کردم: اجازه بده این کیسه را به دوش بگیرم.
فرمود:
نه! خودم به این کار از تو سزاوار ترم، ولی همراه من بیا.
امام کیسه نان را به دوش کشید و راه افتادیم، تا به ظله بنی ساعده رسیدیم. گروهی از فقرا و بیچارگان که منزل و مسکن نداشتند در آنجا خوابیده بودند حتی یک نفر هم بیدار نبود.
حضرت در بالین هر کدام از آنها یک یا دو قرص نان گذاشت به طوریکه حتی یک نفر هم باقی نماند.
سپس برگشتیم، عرض کردم:
فدایت شوم! اینان که تو در این شب برایشان نان آوردی، آیا شیعه هستند و امامت شما را قبول دارند؟
امام علیه‏السلام فرمود:
- نه! ایشان معتقد به امامت من نیستند؛ اگر از شیعیان ما بودند بیشتر از این رسیدگی می‏کردم!(55)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، انسان‏هایی که در باطن میمون و خوکند

ابو بصیر یکی از شیعیان پاک و مخلص امام صادق علیه‏السلام می‏گوید:
من با آن حضرت در مراسم حج شرکت نمودم.
هنگامی که به همراه امام علیه‏السلام کعبه را طواف می‏کردیم، عرض کردم:
- فدایت شوم، آیا خداوند این جمعیت بسیار را که در حج شرکت نموده‏اند می‏آمرزد؟
امام صادق علیه‏السلام فرمود:
- ای ابا بصیر! بسیاری از این جمعیت که می‏بینی، میمون و خوک هستند!
عرض کردم:
- آنها را به من نشان بده!
آن حضرت دستی بر چشمان من کشید و کلماتی به زبان جاری نمود. ناگهان! بسیاری از آن جمعیت را میمون و خوک دیدم، وحشت کردم! سپس بار دیگر دستش را بر چشمان من کشید، آن گاه دوباره آنان را همان گونه که در ظاهر بودند دیدم. سپس فرمود:
- ای ابا بصیر! نگران مباش! شما در بهشت، شادمان هستید و طبقات دوزخ جای شما نیست.
سوگند به خدا! سه نفر، بلکه دو نفر، بلکه یک نفر از شما شیعیان حقیقی در آتش دوزخ نخواهد بود.(59)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، آنچه مصلحت بود

صفوان بن یحیی می‏گوید:
در مدینه محضر امام رضا بودم با عده‏ای از کنار شخصی که نشسته بود رد شدیم. آن مرد به امام اشاره کرد و به عنوان امامت گفت:
این پیشوای رافضیها (شیعیان) است.
به حضرت عرض کردم: شنیدید آن مرد چه گفت؟
فرمود:
آری، اما او مؤمنی است، در راه تکمیل ایمان گام بر می‏دارد.
شب هنگام امام علیه‏السلام برای اصلاح او دعا کرد. طولی نکشید مغازه‏اش آتش گرفت و دزدان باقی مانده اموالش را به غارت بردند.
سحرگاه همان شب آن مرد را دیدم متواضع و پریشان در کنار امام نشسته است. امام دستور داد به او کمک کردند.
سپس خطاب به من کرد و فرمود:
صفوان! او مؤمنی است در راه تکمیل ایمان قدم بر می‏داشت جزء آنچه دیدی به صلاح او نبود. (و راه اصلاحش همان بود که انجام گرفت.)(70)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

عمران پسر شاهین از بزرگان عراق بود. وی علیه حکومت عضدالدوله دیلمی قیام نمود.
عضدالدوله با کوشش فراوان خواست او را دستگیر نماید. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگی می‏کرد.
عمران در کنار بارگاه حضرت علی علیه‏السلام پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینکه یک بار آن حضرت را در خواب دید که به او می‏فرماید:
- ای عمران! فردا فنا خسرو (عضدالدوله) به عنوان زیارت به اینجا می‏آید و همه را از این مکان بیرون می‏کنند. آن گاه حضرت به یکی از گوشه‏های قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:
- تو در اینجا توقف کن که آنان تو را نمی‏بینند. عضدالدوله وارد بارگاه می‏شود. زیارت می‏کند و نماز می‏خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات می‏کند و خدا را به محمد و خاندان پاکش سوگند می‏دهد که وی را بر تو پیروز نماید. در آن حال تو نزدیک او برو و به او بگو: پادشاها! آن کسی که در دعاهایت مورد تأکید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاکش قسم می‏دادی که تو را بر او پیروز کند کیست؟
فناخسرو خواهد گفت: مردی است که در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شکسته و علیه حکومت قیام نموده است. به او بگو اگر کسی تو را بر او پیروز کند چه مژده‏ای به او می‏دهی؟
او می‏گوید هر چه بخواهد می‏دهم. حتی اگر از من بخواهد او را عفو کنم عفو می‏کنم.
در این وقت تو خودت را به او معرفی کن. آنگاه هر چه از او خواسته باشی به تو خواهد داد.
عمران می‏گوید: همان طور که امام علی علیه‏السلام مرا در عالم خواب راهنمایی کرده بود، واقع شد. عضدالدوله آمد. پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد که او را بر من پیروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر کسی تو را بر او پیروز کند، چه مژده‏ای به او می‏دهی؟ او هم در پاسخ کند: هر کس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتی اگر خواسته‏اش عفو باشد، او را خواهد بخشید.
عمران می‏گوید در این موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهین که تو در تعقیب و دستگیری او هستی.
عضدالدوله گفت: چه کسی تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت نمود؟ گفتم: مولایم علی علیه‏السلام در خواب به من فرمود فردا فناخسرو به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض کردم. عضدالدوله گفت:
- تو را به حق امیرالمؤمنین قسم می‏دهم که آیا حضرت به تو فرمود: فردا فنا خسرو می‏آید؟
گفتم: آری! سوگند به حق امیرالمؤمنین که آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هیچ کس غیر از من، مادرم و قابله نمی‏دانست که اسمم فناخسرو است.
پادشاه در همانجا از گناه وی درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوی کوفه حرکت نمود. عمران نذر کرده بود هنگامی که مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پای برهنه به زیارت امیرالمؤمنین مشرف شود. (که البته همین کار را هم کرد.)
راوی این داستان طهال مقدادی می‏گوید:
- جد من نگهبان بارگاه امیرالمؤمنین علیه‏السلام بود. حضرت را شب به خواب می‏بیند که به او می‏فرماید: از خواب برخیز و برو برای دوست ما (عمران پسر شاهین) در حرم را باز کن!
جد من از خواب برمی‏خیزد و در حرم را باز کرده و منتظر می‏نشیند. ناگهان مشاهده می‏کند مردی به سوی مرقد حضرت می‏آید. هنگامی که به حرم می‏رسد، جدم به او می‏گوید: بفرمایید ای سرور ما! عمران می‏گوید: من کیستم؟
جدم پاسخ می‏دهد: شما عمران پسر شاهین هستید.
عمران تأکید می‏کند که من عمران پسر شاهین نیستم!
جدم می‏گوید: شما عمران هستید. الان علی علیه‏السلام را در خواب دیدم و دستور داد که برخیز و در را به روی دوست ما باز کن.
عمران با تعجب می‏پرسد:
- تو را به خدا سوگند می‏دهم که چنین گفت؟
جدم می‏گوید: آری! به حق خداوند سوگند می‏خورم که چنین گفت. عمران خود را بر درگاه حرم می‏اندازد و مشغول بوسیدن می‏شود دستور می‏دهد شصت دینار به جدم بدهند. (20)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0