داستان های بحارالانوار ، بانوی صبور
چنین نقل شده است که میگوید:
که همراه دوستم به صحرا رفتیم. اتفاقاً در بیابان راه را گم کردیم ناگهان! در سمت راست راهمان، در آن صحرای سوزان حجاز خیمهای نظر ما را جلب کرد، به سوی آن خیمه رفتیم. وقتی رسیدیم، سلام دادیم. بانوی باحجابی از چادر بیرون آمد، جواب سلام ما را داد و پرسید:
شما کیستید؟
گفتیم:
ما مسافریم، راه را گم کردهایم، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شاید با راهنمایی شما راه را پیدا کنیم.
زن پرهیزگار و صحرانشین گفت:
پس روی خود را برگردانید نظرتان به من نیفتد، تا وسایل پذیرایی برایتان فراهم کنم! آن گاه پلاسی انداخت و گفت:
روی آن بنشینید تا فرزندم بیاید و از شما پذیرایی کند.
پسرش دیر کرد، زن مرتب دامن خیمه را بالا میزد و به انتظار آمدن پسرش بیابان را نگاه میکرد. بار دیگر که دامن خیمه را بالا زد گفت:
از خدا میخواهم این شخص که دارد میآید قدمش مبارک باشد، از خدا میخواهم قدم شتر سوار مبارک باشد. این شتر، شتر پسر من است، ولی پسرم سوار او نیست. شتر سوار رسید و بر در خیمه ایستاد و گفت:
ای ام عقیل! خداوند در مرگ فرزندت عقیل اجر بزرگ به تو عنایت کند.
زن پرسید: مگر پسرم مرد؟
گفت: آری!
پرسید: سبب مرگش چه بود؟
گفت: در کنار چاه آب بود، شترها برای نوشیدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاه انداختند!
زن مصیبت دیده خویشتن داری کرد و گفت:
اکنون پیاده شو از مهمانان پذیرایی کن!
سپس گوسفندی را به آن مرد داد و او نیز گوسفند را کشت، غذایی تهیه کرد و برایمان آورد. ما در حالی که غذا میخوردیم از صبر و بردباری و قدرت روحی آن بانو در شگفت بودیم.
پس از قرآن صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت:
آیا از قرآن چیزی میدانید؟
گفتم: آری!
گفت: آیاتی از سبب آرامش خاطر و تسلی قلبم بشود، بخوان.
گفتم: خدای سبحان میفرماید:
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئک هم المهتدون(101)
زن آیه را که شنید با هیجان شدید گفت:
تو را به خدا سوگند! این آیه در قرآن به همین گونه است؟
گفتم: به خدا قسم در قرآن همین طور است.
زن گفت: درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جابر خاست و به نماز ایستاد و چند رکعت نماز خواند.
آنگاه دست نیاز به درگاه الهی برداشت و گفت:
بار پروردگارا! آنچه دستور دادی انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر کردم) تو نیز درباره من به وعده خود وفا کن!
با گفتن این جمله به اشک و ناله در مصیبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت:
اگر قرار بود کسی برای دیگری همیشه بماند....
در این حال من با خود گفتم:
لابد میخواهد بگوید پسرم برایم میماند، چون به او نیازمندم، ولی با کمال تعجب دیددم سخنانش را ادامه داد و گفت:
محمد صلی الله علیه و آله و سلم برای امت خود جاودانه میماند.
ما از خیمه آن بانو بیرون آمدیم با خود میگفتم:
در حقیقت من کسی را کاملتر و بزرگتر از این بانو که خدا را با کاملترین صفات و زیباترین خصوصیات یاد کرده ندیدهام و آنگاه که دانست از مرگ چارهای نیست و بیتابی درد را دوا نمیکند و گریه عزیز از دست رفته او را بار دیگر زنده نمیکند، صبر جمیل پیشه کرد و پسرش را به عنوان ذخیره سودمند در پیشگاه خدا برای روز نیاز و گرفتاری به حساب آورد.(102)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
هنگامی که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله چشم از جهان فرو بست بلال - اذان گوی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم - از گفتن اذان خودداری کرد و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت رضا علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حارث پسر مغیره گوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که نشسته بودند، ناگهان لبخندی بر لبانشان نقش بست، به طوری که دندانهایشان نمایان شد! از ایشان علت خنده را پرسیدند، فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زکریا پسر ابراهیم میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
خداوند به آدم علیهالسلام وحی کرد که میخواهم در زمین دانشمندی که به وسیله آن آیین من شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنین عالمی از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و میراث نبوت و آنچه را که به تو آموختم و هر چه که مردم بدان احتیاج دارند، همه را به هابیل بسپار. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در میان لشکر امام حسین علیهالسلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت: فرزند عزیزم! به یاری فرزند رسول خدا قیام کن. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در یکی از سالها هشام پس عبدالملک (دهمین خلیفه عباسی) در مراسم حج شرکت کرد و مشغول طواف خانه خدا گردید وقتی که خواست حجرالاسود را لمس کند، به واسطه ازدحام جمعیت نتوانست حجرالاسود را دست بمالد. در آنجا منبری برایش گذاشتند، او بالای منبر نشست مردم شام اطرافش را گرفتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پسر سلطان سنجر (پادشاه ایران) یا پسر یکی از وزیرانش به تب شدید مبتلا شد. پزشکان نظر دادند که باید به تفریح رفته، خود را به شکار مشغول نماید. از آن وقت کارش این بود که هر روز با بعضی از نوکران و خدمتکارانش به گردش و شکار برود. در یکی از روزها با بعضی از نوکران و خدمتکارانش به گردش و شکار برود. در یکی از روزها آهویی از مقابلش گذشت. او با اسب آهو را به سرعت دنبال میکرد. حیوان به بارگاه حضرت امام رضا علیهالسلام پناه برد. شاهزاده نیز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام علیهالسلام رسانید. دستور داد آهو را شکار کنند. ولی سپاهیانش جرأت نکردند به این کار اقدام نمایند و از این پیشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوکران و خدمتکاران دستور داد از اسب پیاده شوند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حسن و حسین علیهما السلام مریض شدند. پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله با چند تن از یاران به عیادتشان آمدند. گفتند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
معلی بن خیس میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو بصیر یکی از شیعیان پاک و مخلص امام صادق علیهالسلام میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صفوان بن یحیی میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عمران پسر شاهین از بزرگان عراق بود. وی علیه حکومت عضدالدوله دیلمی قیام نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، بانگ اذان بلال
من بعد از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم برای هیچ کس اذان نخواهم گفت.
روزی فاطمه فرمود:
دوست دارم صدای اذان گوی پدرم را بشنوم.
وقتی که سخن فاطمه به گوش بلال رسید آماده گفتن اذان شد.
هنگامی که دوبار گفت:
الله اکبر، الله اکبر،
زهرای مرضیه خاطره دوران پدر بزرگوارش را به یاد آورد دیگر نتوانست از گریه خودداری کند و بلند گریست.
وقتی که بلال گفت:
اشهد ان محمد رسول الله.
فاطمه علیهاالسلام ضجهای زد و بر زمین افتاد و غش کرد به طوری که گمان کردند زهرا دنیا را وداع نمود.
مردم آمدند، گفتند: بلال اذان بگو! دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دنیا را وداع کرد.
بلال اذان را ناتمام گذاشت. وقتی فاطمه علیهاالسلام به هوش آمد فرمود:
بلال اذان را تمام کن!
بلال پاسخ داد:
ای بانوی بانوان دو جهان! از این که هرگاه صدای اذان مرا میشنوی چنین احساسات بر تو هجوم میآورد، از جانت میترسم.
فاطمه علیهالسلام نیز او را بخشید.(30)
بلال از آن وقت دیگر برای عموم اذان نگفت.
(30)
فاطمه علیهاالسلام در صحرای محشر
جابربن عبدالله انصاری (صحابه ارزشمند پیامبر) میگوید:
به امام باقر علیهالسلام گفتم:
فدایت شوم! تقاضا میکنم حدیثی در مورد عظمت مادرت فاطمه برایم بفرمایید که هر وقت آن را برای پیروان شما خاندان رسالت باز گفتم، شاد و خرسند شوند.
امام باقر فرمود:
پدرم از رسول خدا نقل کرد که پیامبر فرمود:
وقتی که روز قیامت فرا میرسد برای پیغمبران الهی منبرهایی از نور نصب میشود که در میان آنها منبر من بلندترین منبرها خواهد بود.
آنگاه خداوند مهربان میفرماید:
ای پیامبر برگزیدهام! سخنرانی کن! و من آن روز چنان سخنرانی میکنم که هیچ کس حتی پیامبران و سفیران الهی نیز همانند آن را نشنیده باشند.
سپس منبرهایی برای جانشینان پیغمبران نصب میشود و در میان آنها منبر جانشین من علی از همه منبرها بلندتر است آنگاه خداوند به او دستور میدهد سخنرانی کند و او سخنرانی میکند که هیچ کدام از جانشینان پیغمبران خدا مانند آن را نشنیده باشند.
پس از آن برای فرزندان پیامبران، منبرهایی از نور نصب میشود و برای دو فرزندم و دو گل باغ زندگی من حسن و حسین منبری میگذارند و از آنان در خواست میشود سخنرانی کنند و آن دو نور دیدهام سخنرانی خواهند کرد که هیچ یک از فرزندان پیغمبران نشنیدهاند.
سپس فرشته وحی، جبرئیل امین ندا میدهد که فاطمه دختر گرامی پیامبر کجاست؟
آنگاه فاطمه پا میشود.
از جانب خداوند ندا میرسد که ای اهل محشر! اکنون شکوه و بزرگواری از آن کیست؟
پیامبر و امیرالمؤمنین و دو فرزند گرامیشان جواب میدهند از آن خدای بیهمتا.
خداوند میفرماید:
ای اهل محشر! من عظمت و بزرگواری را بر پیامبر برگزیدهام محمد، و بندگان عزیزم علی، فاطمه، حسن و حسین قرار دادم.
هان ای اهل محشر!
سرها را به زیر آورید و چشمانتان را بر هم نهید! این فاطمه دخت پیامبر است که به سوی بهشت گام بر میدارد.
سپس جبرئیل امین شتری از شترهای بهشت را که دو سوی آن از انواع زینتهای بهشتی آراسته و مهارش از لؤلؤ تازه و زین آن از مرجان است، میآورد، بانوی دو جهان بر آن شتر سوار میشود، آنگاه خداوند مهربان دستور میدهد یکصد هزار فرشته از سمت راست و یکصد هزار فرشته از سمت راست و یکصد هزار فرشته از سمت چپ فاطمه را همراهی کنند و یکصدهزار فرشته را مأمور میکند که آن بانو را بر روی بالهای خویش گرفته و با این شکوه و جلال او را به در بهشت برسانند.
هنگامی که به در بهشت می رسد، به پشت سر خویش نگاه میکند، از جانب خداوند ندا میرسد:
ای دختر پیامبر محبوب من چرا وارد بهشت نمیشوی؟
جواب میدهد:
خداوندا! دوست دارم در چنین روزی مقام و منزلت من به همگان روشن گردد.
ندا میرسد:
ای دختر حبیب من برگرد به سوی محشر نظاره کن! هر کس در سویدای قلب او مهر تو یکی از فرزندان معصوم تو است برگیر و او را وارد بهشت ساز.
سپس امام باقر فرمود:
هان ای جابر! به خدا سوگند! که مادرم فاطمه آن روز شیعیان و دوستان خود را از میان مردم جدا میکند، همانند پرندهای که دانههای سالم را از میان دانههای فاسد بر میچیند.آنگاه پیروانش به همراه آن بانو به سوی بهشت روان میشوند.
وقتی که بر در بهشت میرسند بر دلهایشان الهام میگردد بایستند و آنها میایستند. در این وقت از سوی پروردگار ندا میرسد:
ای دوستان من! چرا ایستادهاید شما که مورد شفاعت فاطمه قرار گرفتهاید.
پاسخ میدهند:
بار پروردگارا! دوست داریم در این چنین روزی ارزش بندگی و محبت اهل بیت رسالت را ببینم و مقام ما شناخته شود.
ندا میرسد:
دوستان من به سوی صحرای محشر بنگرید! هر کس شماها را به خاطر محبتتان به فاطمه دوست میداشت و هر کس در راه محبت شما به فاطمه اطعام و احسان میکرد و آن کس که به خاطر شما به آن بانو، لباس میپوشانید و آب گوارا میداد و هر کس غیبت غیبت کننده را به خاطر داشتن محبت شما به فاطمه رد میکرد و از شما دفاع مینمود... دست همه آنان را بگیرید و به همراه خود داخل بهشت جاوید بسازید.(31)
مسابقه امام حسن و امام حسین علیهماالسلام
روزی امام حسن با برادرش امام حسین علیهالسلام مشغول نوشتن بودند.
حسن به برادرش حسین علیهالسلام گفت:
خط من بهتر از خط تو است.
حسین: نه، خط من بهتر است.
- حالا که این طور است مادرمان فاطمه علیها السلام در حق ما قضاوت کند.
- مادر جان! خط کدامیک از ما بهتر است؟
زهرای مرضیه برای این که هیچ کدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده امیرالمؤمنین گذاشت و فرمود:
بروید از پدرتان بپرسید.
- پدر جان شما بفرمایید خط کدامیک از ما بهتر است؟
علی علیهالسلام احساس کرد اگر قضاوت کند یکی از آنان ناراحت خواهد شد، از این رو فرمود:
عزیزانم بروید از جدتان پیامبر اکرم بپرسید.
- پدر بزرگ و مهربان خط کدام یک از ما بهتر است؟
- من درباره شما قضاوت نمیکنم، مگر این که از جبرئیل بپرسم.
جبرئیل خدمت رسول خدا رسید عرض کرد:
یا رسول الله! من هم در بین ایشان قضاوت نمیکنم باید اسرافیل بین آنان قضاوت کند.
اسرافیل گفت:
من نیز تا از خداوند پرسش نکنم، قضاوت نخواهم کرد.
اسرافیل: خدایا! خط حسن بهتر است یا خط حسین؟
خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه علیها السلام است باید بگوید خط کدام یک از آنان بهتر است.
حضرت فاطمه علیها السلام فرمود:
عزیزانم دانههای این گردن بند را میان شما پراکنده میکنم هر کدام از شما بیشترین دانهها را جمع کند خط او بهتر است.
آنگاه دانههای گردن بند را پراکنده کرد، خداوند به جبرئیل دستور داد به زمین فرود آمده دانههای گردن بند را بین ایشان تقسیم کند تا هیچ کدام آن دو بزرگوار رنجیده خاطر نشود.
جبرئیل نیز برای احترام و تعظیم ایشان امر خدا را بجا آورد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، باغی از باغهای بهشت
در خراسان مکانی است بسیار ارزشمند، زمانی فرا میرسد که آنجا تا هنگام دمیده شدن صور و بر پای قیامت، محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد.
پیوسته دستهای از فرشتگان در آنجا فرود میآیند و دستهای به سوی آسمانها پر میکشند.
از حضرت سؤال شد:
این مکان در کجا واقع است؟
فرمود:
در سرزمین طوس (مشهد) است، به خدا قسم! آنجا باغی از باغهای بهشت است.
هر کس در آن مکان مرا خالصانه زیارت کند، همانند کسی است که رسول خدا را زیارت نموده.
خداوند به خاطر این زیارت او، ثواب هزار حج، و هزار عمره پذیرفته شده به او عطا میکند.
من و پدرانم در قیامت از او شفاعت خواهیم کرد.(67)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، بار نابخردان بر دوش آگاهان
شبی در یکی از راههای مدینه امام صادق علیهالسلام با من برخورد کرد و فرمود: ای حارث!
گفتم: بلی!
فرمود:
- گناهان سفیهان شما بار آگاهان شما خواهد شد و علماء شما حامل بار نابخردان شما خواهند بود. آنگاه رد شد و رفت.
حارث میگوید:
پس از مدتی محضر امام صادق علیهالسلام رسیدم و اجازه خواسته و گفتم:
- فدایت شوم! چرا فرمودی بار گناهان نابخردان شما را، علماء شما حمل خواهند کرد، از این فرمایش شما مطلب مهمی به نظرم میرسد و سخت نگران شدم.
فرمود:
- آری! مطلب همان است که گفتم، گناهان نابخردان شما بار علماء شما خواهد شد. علتش این است چرا هنگامی که یکی از شما کار ناپسندی را مرتکب میشود که باعث اذیت ما شده و بر ما عیب و ایراد میکنند، او را نصیحت نکرده و با سخنان زیبا، پند و اندرز نداده و از خواب غفلت بیدارش نمیکنید؟
گفتم:
- اگر او را نصیحت کنیم نمیپذیرد و از ما اطاعت نمیکند.
فرمود:
- اگر چنین است با او قهر کنید و هرگز با این گونه آدم همنشین و دوست و رفیق نباشید.(56)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، با دوستان مدارا
- دو نفر از امت من میآیند و در پیشگاه پروردگار قرار میگیرند؛ یکی از آنان میگوید:
خدایا! حق مرا از ایشان بگیر! خداوند متعال میفرماید: حق برادرت را بده! عرض میکند:
خدایا! از اعمال نیک من چیزی نمانده متاعی دنیوی هم که ندارم. آنگاه صاحب حق میگوید:
پروردگارا! حالا که چنین است از گناهان من بر او بار کن!
پس از آن اشک از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله سرازیر شد و فرمود:
آن روز، روزی است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسی حمل کند. خداوند به آن کس که حقش را میخواهد میفرماید: چشمت را برگردان، به سوی بهشت نگاه کن، چه میبینی؟ آن وقت سرش را بلند میکند، آنچه را که موجب شگفتی اوست - از نعمتهای خوب - میبیند، عرض میکند:
پروردگارا! اینها برای کیست؟
میفرماید:
برای کسی است که بهایش را به من بدهد.
عرض میکند:
چه کسی میتواند بهایش را بپردازد؟
میفرماید:
تو.
میپرسد:
چگونه من میتوانم؟
میفرماید:
به گذشت تو از برادرت.
عرض میکند: خدایا! از او گذشتم.
بعد از آن، خداوند میفرماید:
دست برادر دینیات را بگیر و وارد بهشت شوید!
آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!(10)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آیهای که مسیحی را مسلمان کرد
من مسیحی بودم و مسلمان شدم. سپس جهت مراسم حج به سوی مکه حرکت کردم. در آنجا محضر امام صادق علیهالسلام رسیدم، عرض کردم:
- من مسیحی بودم و مسلمان شدهام.
فرمود:
- از اسلام چه دیدی که به خاطر آن مسلمان شدی؟
- این آیه موجب هدایت من گردید که خداوند به پیامبر میفرماید: ما کنت تدری ما الکتاب و لا الا یمان و لکن جعلناه نوراً نهدی به من نشاء(60)
از مضمون این آیه دریافتم، اسلام دین کاملی است و از کسی که هیچ نوع مکتب و مدرسهای ندیده، چنین سخنانی ممکن نیست و بنابراین باید به محمد صلی الله علیه وآله و سلم، وحی شده است.
حضرت فرمود:
- به راستی خدا تو را هدایت کرده.
بعد، سه مرتبه گفتند:
- اللهم اهده خدایا! او را به راه ایمان هدایت فرما!
سپس فرمودند:
- پسر خان! هر چه میخواهی سؤال کن!
گفتم:
- پدر مادر و خانوادهام همه نصرانی هستند و مادرم کور است، آیا من که مسلمان شدهام و با آنان زندگی میکنم، میتوانم در ظرفهایشان غذا بخورم؟
فرمودند:
- آنان گوشت خوک میخورند؟
گفتنم:
- نه حتی دست به آن نمیزنند.
فرمودند:
- با آنان باش! مانعی ندارد.
آن گاه تأکید نمودند نسبت به مادرت - بخصوص - خیلی مهربانی کن و اگر مرد او را به دیگری واگذار مکن (خودت او را کفن و دفن کن) و به هیچ کس مگو که پیش من آمدهای، تا به خواست خدا در منی نزد من بیایی.
در منی خدمتشان رسیدم، مردم مانند بچههای مکتب، دور او را گرفته بودند و سؤال میکردند!
وقتی به کوفه بازگشتم، با مادرم بسیار مهربانی کردم، به او غذا میدادم و لباس و سرش را میشستم.
روزی مادرم گفت:
پسر جان! تو در موقعی که به دین ما بودی این طور با من مهربانی نمیکردی، اکنون چه سبب شده که این گونه با من رفتار میکنی؟
گفتم:
- من مسلمان شدهام و مردی از فرزندان یکی از پیامبران خدا مرا به خوشرفتاری با مادر دستور داده است.
گفت:
- نه! او پسر پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم است.
- مادرم گفت:
خود او باید پیامبر باشد، زیرا چنین سفارشهایی (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبیاست.
- نه مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبری نخواهد آمد و او پسر پیغمبر است.
- دین تو بهترین ادیان است، آن را بر من عرضه کن!
من هم شهادتین را به او آموختم و او نیز مسلمان شد و نماز خواندن را نیز یاد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.
بعد از مدتی مادرم مریض شد، رو به من گفت:
- نور دیده! آنچه به من آموختی تکرار کن!
من شهادتین را برایش گفتم. شهادتین را گفت و در دم از دنیا رفت. صبحگاه، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم.(61)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اولین خونی که بر زمین ریخت
آدم علیهالسلام نیز این فرمان خدا را انجام داد. وقتی قابیل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناک گشت. به نزد پدر آمد و گفت:
- پدر جان! مگر من از هابیل بزرگتر نبودم و در منصب جانشینی شایستهتر از او نیستم؟ آدم علیهالسلام فرمود:
- فرزندم! این کار دست من نیست، خداوند امر نموده، و او هر کس را بخواهد به این منصب میرساند. اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستی، اما خداوند او را به این مقام انتخاب فرمود و اگر سخنانم را باور نداری و قصد داری یقین پیدا کنی، هر یک از شما قربانی به پیشگاه خدا تقیم کنید قربانی هر کدام پذیرفته شد، او لایقتر از دیگری است.
رمز پذیرش قربانی آن بود که آتش از آسمان میآمد، قربانی را میسوزاند. قابیل چون کشاورز بود مقداری گندم نامرغوب برای قربانی خویش آماده ساخت و هابیل که دامداری داشت گوسفندی از میان گوسفندهای چاق و فربه برای قربانیاش برگزید. در یک جا در کنار هم قرار دادند و هر کدام امیدوار بودند که در این مسابقه پیروز شوند. سرانجام قربانی هابیل قبول شد و آتش به نشانه قبولی گوسفند را سوزاند و قربانی قابیل مورد قبول واقع نشد. شیطان به نزد قابیل آمد و به وی گفت چون تو با هابیل برادر هستی، این پیش آمد فعلاً مهم نیست، اما بعدها که از شما نسلی به وجود میآید، فرزندان هابیل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان میگویند ما فرزندان کسی هستیم که قربانی او پذیرفته شد، ولی قربانی پدرت قبول نگردید، چنانچه هابیل را بکشی، پدرت به ناچار منصب جانشینی را به تو واگذار میکند. پس از وسوسه شیطان (خود خواهی و حسد کار خود را کرد، عاطفه برادری، و ترس از خدا، و رعایت حقوق پدر و مادری، هیچ کدام نتوانست جلوی طوفان کینه و خود خواهی قابیل را بگیرد) بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابیل نمود و عاقبت او را کشت! (90)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، اولین بانوی شهید عاشورا
وهب در پاسخ گفت: اطاعت میکنم. و کوتاهی نخواهم کرد. سپس به سوی میدان حرکت کرد.
در میدان جنگ پس از آنکه رجز خواند و خود را معرفی نمود به دشمن حمله کرد و سخت جنگید. بعد از آنکه عدهای را کشت به جانب مادر و همسرش برگشت. در مقابل مادر ایستاد و گفت:
- ای مادر! اکنون از من راضی شدی؟
مادرش گفت: من از تو راضی نمیشوم، مگر اینکه در پیش روی امام حسین علیهالسلام کشته شوی.
همسر وهب گفت: تو را به خدا سوگند! که مرا در مصیبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت: فرزندم! گوش به سخن این زن مده. به سوی میدان حرکت کن و در پیش روی فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله بجنگ تا شهید شوی تا فردای قیامت برای تو شفاعت نماید.
وهب به میدان کارزار برگشت و رجز میخواند که مطلع آن چنین است:
- انی زعیم لک ام وهب بالطعن فیهم تارة و الضرب....
1- ای مادر وهب! من گاهی با نیزه و گاهی با شمشیر زدن در میان اینها تو را نگهداری میکنم.
2- ضربت جوانی که به پروردگارش ایمان آورده است تا اینکه تلخی جنگ را به این گروه ستمگر بچشاند.
3- من مردی هستم، قدرتمند و شمشیر زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهد شد. خدای دانا برایم کافی است.
و با تمام قدرت میجنگید تا اینکه نوزده نفر سوار و بیست نفر پیاده از لشکر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهایش قطع شد. در این وقت همسرش عمود خیمه را گرفت و به سوی وهب شتافت در حالی که میگفت: ای وهب! پدر و مادرم فدای تو باد. تا میتوانی در راه پاکان و خاندان پیامبر بجنگ.
وهب خواست که همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت:
- من هرگز باز نمیگردم تا اینکه با تو کشته شوم.
امام حسین علیهالسلام که این میظره را مشاهده کرد، به آن زن فرمود:
خداوند جزای خیر به شما دهد و تو را رحمت کند. به سوی زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهید شد.- رحمة الله علیه - همسر وهب پس از شهادت او بیتابانه به میدان دوید و خونهای صورت وهب را پاک میکرد که چشم شمر به آن بانوی باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودی که در دست داشت بر او زد و شهیدش نمود. این اولین بانویی بود که در لشکر امام حسین علیهالسلام روز عاشورا شهید شد.(31)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، او را مکه و منی میشناسد
هشام مشغول تماشای طواف کنندگان بود که ناگاه امام علی بن الحسین (امام سجاد) آمد در حالی که لباس احرام به تن داشت و زیباترین و خوش اندام و خشبوترین مردم بود و اثر سجده در پیشاپیش به روشنی دیده میشد. امام با کمال آرامش به طواف پرداخت و در هالهای از عظمت و شکوه، به نزدیک حجرالاسود رسید.
مردم خودبه خود به احترام حضرت راه باز کردند. اما به آسانی حجرالاسود را استلام کرد - دست مالید - هشام از دیدن عظمت حضرت و احترام کردم به امام سجاد خیلی ناراحت شد.
مردی از اهالی شام رو به هشام کرد و گفت:
این شخص کیست که چنین مورد احترام مردم است!؟
هشام به خاطر این که مردم شام حضرت را نشناسند و به او علاقمند نشوند با این که امام را میشناخت، گفت:
او را نمیشناسم.
فرزدق شاعر آزاده، آنجا حضور داشت. بدون پروا گفت:
اما من او را به خوبی میشناسم.
مرد شامی گفت:
ای ابوفراس این شخص کیست؟
فرزدق با کمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد علیهالسلام قصیده زیبایی سرود که مضمون چند بیت آن چنین است:
این مرد کسی است که سرزمین مکه جای پای او را میشناسند.
خانه کعبه، بیرون و درون حرم نیز او را میشناسند.
این فرزند بهترین بندگان خدا است.
این انسان پرهیزکار و پاک و پاکیزه، نشانه خداوند در روی زمین است.
این شخص کسی است که پیغمبر برگزیده (محمد) پدر اوست که خداوند همواره بر او درود میفرستد.
اگر رکن میدانست چه کسی به بوسیدن او آمده است.
بیدرنگ خود را به زمین میانداخت تا خاک پای او را ببوسد
نام این آقا علی است و رسول خدا پدرش میباشد که نور هدایتش امتها را از گمراهی نجات داد.
این کسی است که عمویش جعفر طیار است و عموی دیگرش حمزه شهید، همان شیرمردی که به دوستی او قسم میخورند.
این فرزند بانوی بانوان فاطمه است.
و فرزند جانشین پیغمبر، همان کس که در شمشیر او برای کفار عذاب نهفته است.
پرسش شما از این شخص کیست؟ هرگز به او ضرر نمیزند.
زیرا که همه از عرب و عجم او را میشناسند.(41)
هشام از فرزدق، چنان خشمگین شد که گفت: چرا چنین اشعاری درباره ما نگفتی؟
فرزدق در جواب گفت:
تو نیز جدی مانند جد او و پدری مثل پدر او و مادری چون مادر وی داشته باش تا درباره تو چنین قصیدهای بگویم.
به دنبال آن دستور داد حقوق او را قطع کردند.
و نیز فرمان داد، فرزدق را به غسفان - محلی است بین مکه و مدینه - تبعید کرده و در آنجا زندانی کنند.
امام سجاد علیهالسلام از این جریان باخبر شد، دوازده هزار درهم برایش فرستاد و فرمود:
ما را معذور بدار اگر بیش از این امکان داشتم بیشتر میفرستادم.
فرزدق نپذیرفت و پیغام داد:
ای فرزند رسول خدا! من این قصیده را به خاطر خشم و ناراحتیم که برای خدا بود، سرودم.
هرگز در مقابل آن چیزی نمیپذیرم و مبلغ را محضر امام فرستاد.
اما سجاد علیهالسلام مبلغ را دومین بار فرستاد و فرمود:
تو را به حقی که من در گردن تو دارم این مبلغ را بپذیر! خداوند از نیت قلبی و ارادت باطنی تو نسبت به خانواده ما آگاه است. آنگاه فرزدق قبول کرد.(42)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آهوی پناهنده
خودش نیز پیاده شد. با پای برهنه و با کمال ادب به سوی مرقد شریف امام علیهالسلام قدم برداشت و خود را روی قبر حضرت انداخت و با ناله و گریه رو به درگاه خداوند نموده و شفای مریضی خویش را از امام علیهالسلام خواست و همان لحظه دعایش مستجاب شد و شفا یافت. همه اطرافیان خوشحال شدند و این مژده را به سلطان رساندند که فرزندش به برکت قبر امام رضا علیهالسلام شفا یافته و گفتند:
- شاهزاده در کنار قبر امام علیهالسلام بماند و برنگردد تا بناها و کارگران بیایند بر روی قبر امام بارگاهی بسازند و در آنجا شهری زیبا شود و یادگاری از او بماند.
پادشاه از شنیدن این مژده شاد گشت و سجده شکر به جای آورد. فوراً معماران و بناها را فرستاد و روی قبر مبارک آن حضرت گنبد و بارگاهی ساختند و اطراف شهر را دیوارکشی کردند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، انفاق نان جو
- یا علی! خوب بود نذری برای شفای فرزندانت میکردی.
علی علیهالسلام و فاطمه علیهما السلام نذر کردند، اگر عزیزان شفا یابند، سه روز روزه بگیرند. خود حسن و حسین علیهما السلام و فضه که خادمه آنها بود نیز نذر کردند که سه روز روزه بگیرند. چیزی نگذشت که خداوند به هر دو شفای عنایت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالی که غذایی در خانه نداشتند. حضرت علی علیهالسلام سه صاع (تقریباً سه کیلو) جو قرض کرد. حضرت زهرا علیها السلام یک قسمت آن را رد کرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر کنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلی بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله! من مستمندی از مستمندان مسلمین هستم. طعامی به من دهید که خداوند به شما از طعامهای بهشتی عنایت کند. خاندان علی علیهالسلام همگی غذای خویش را به او دادند و تنها با آب افطار کردند و خوابیدند. روز دوم را نیز روزه گرفتند. فاطمه علیها السلام پنج عدد نان جو آماده کرد و در سفره گذاشت. موقع افطار یتیمی آمد و گفت:
- سلام بر شما ای خاندان محمد صلی الله علیه و آله! من یتیمی مسلمانم، به من غذایی دهید که خداوند به شما از غذای بهشتی مرحمت کند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار کردند. روز سوم را نیز روزه گرفتند. زهرا علیها السلام غذایی (نان جو) آماده کرد. هنگام افطار اسیری به در خانه آمد و کمک خواست. بار دیگر همه غذای خویش را به اسیر دادند و تنها با آب افطار کرده و گرسنه خوابیدند. صبح که شد علی علیهالسلام دست حسن و حسین علیهما السلام را گرفته و محضر پیامبر رسیدند. در حالیکه بچهها از شدت گرسنگی میلرزیدند. وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله آنها را در چنان حالی دید فرمود: یا علی! این حالی را که در شما میبینم برایم بسیار ناگوار است. سپس برخاست و با آنان به سوی فاطمه علیها السلام حرکت کردند. وقتی که به خانه وارد شدند. دیدند فاطمه علیها السلام در محراب عبادت ایستاده، در حالی که از شدت گرسنگی بسیار ضعیف گشته و دیدگانش به گودی نشسته. رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به آغوش کشید و فرمود: از وضع شما به خدا پناه میبرم. در این وقت جبرئیل نازل گشت و گفت: ای رسول خدا! خداوند به داشتن چنین خاندانی تو را تهنیت میکند. آن گاه سورههل أتی را بر او خواند. (22)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، انفاق نان بدون نمک
در یکی از شبهای بارانی، امام صادق علیهالسلام از تاریکی شب استفاده کردند و تنها از منزل بیرون آمده، به طرف ظله بنی ساعده(54) حرکت کردند. منهم با کمی فاصله آهسته به دنبال امام روان شدم.
ناگاه! متوجه شدم چیزی از دوش امام به زمین افتاد. در آن لحظه، آهسته صدای امام را شنیدم که فرمود: خدایا! آنچه را که بر زمین افتاد به من بازگردان.
جلو رفتم و سلام کردم. امام از صدایم، مرا شناخت و فرمود:
- معلی تو هستی؟
- بلی معلی هستم. فدایت شوم!
من پس از آنکه پاسخ امام علیهالسلام را دادم، دقت کردم تا ببینم چه چیز بود که به زمین افتاد. دیدم مقداری نان بر روی زمین ریخته است. امام علیهالسلام فرمود:
- معلی نانها را از روی زمین جمع کن و به من بده!
من آنها را جمع کردم و به امام دادم. کیسه بزرگی پر از نان بود طوری که یک نفر به سختی میتوانست آن را به دوش بکشد.
معلی میگوید:
عرض کردم: اجازه بده این کیسه را به دوش بگیرم.
فرمود:
نه! خودم به این کار از تو سزاوار ترم، ولی همراه من بیا.
امام کیسه نان را به دوش کشید و راه افتادیم، تا به ظله بنی ساعده رسیدیم. گروهی از فقرا و بیچارگان که منزل و مسکن نداشتند در آنجا خوابیده بودند حتی یک نفر هم بیدار نبود.
حضرت در بالین هر کدام از آنها یک یا دو قرص نان گذاشت به طوریکه حتی یک نفر هم باقی نماند.
سپس برگشتیم، عرض کردم:
فدایت شوم! اینان که تو در این شب برایشان نان آوردی، آیا شیعه هستند و امامت شما را قبول دارند؟
امام علیهالسلام فرمود:
- نه! ایشان معتقد به امامت من نیستند؛ اگر از شیعیان ما بودند بیشتر از این رسیدگی میکردم!(55)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، انسانهایی که در باطن میمون و خوکند
من با آن حضرت در مراسم حج شرکت نمودم.
هنگامی که به همراه امام علیهالسلام کعبه را طواف میکردیم، عرض کردم:
- فدایت شوم، آیا خداوند این جمعیت بسیار را که در حج شرکت نمودهاند میآمرزد؟
امام صادق علیهالسلام فرمود:
- ای ابا بصیر! بسیاری از این جمعیت که میبینی، میمون و خوک هستند!
عرض کردم:
- آنها را به من نشان بده!
آن حضرت دستی بر چشمان من کشید و کلماتی به زبان جاری نمود. ناگهان! بسیاری از آن جمعیت را میمون و خوک دیدم، وحشت کردم! سپس بار دیگر دستش را بر چشمان من کشید، آن گاه دوباره آنان را همان گونه که در ظاهر بودند دیدم. سپس فرمود:
- ای ابا بصیر! نگران مباش! شما در بهشت، شادمان هستید و طبقات دوزخ جای شما نیست.
سوگند به خدا! سه نفر، بلکه دو نفر، بلکه یک نفر از شما شیعیان حقیقی در آتش دوزخ نخواهد بود.(59)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آنچه مصلحت بود
در مدینه محضر امام رضا بودم با عدهای از کنار شخصی که نشسته بود رد شدیم. آن مرد به امام اشاره کرد و به عنوان امامت گفت:
این پیشوای رافضیها (شیعیان) است.
به حضرت عرض کردم: شنیدید آن مرد چه گفت؟
فرمود:
آری، اما او مؤمنی است، در راه تکمیل ایمان گام بر میدارد.
شب هنگام امام علیهالسلام برای اصلاح او دعا کرد. طولی نکشید مغازهاش آتش گرفت و دزدان باقی مانده اموالش را به غارت بردند.
سحرگاه همان شب آن مرد را دیدم متواضع و پریشان در کنار امام نشسته است. امام دستور داد به او کمک کردند.
سپس خطاب به من کرد و فرمود:
صفوان! او مؤمنی است در راه تکمیل ایمان قدم بر میداشت جزء آنچه دیدی به صلاح او نبود. (و راه اصلاحش همان بود که انجام گرفت.)(70)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
عضدالدوله با کوشش فراوان خواست او را دستگیر نماید. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگی میکرد.
عمران در کنار بارگاه حضرت علی علیهالسلام پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینکه یک بار آن حضرت را در خواب دید که به او میفرماید:
- ای عمران! فردا فنا خسرو (عضدالدوله) به عنوان زیارت به اینجا میآید و همه را از این مکان بیرون میکنند. آن گاه حضرت به یکی از گوشههای قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:
- تو در اینجا توقف کن که آنان تو را نمیبینند. عضدالدوله وارد بارگاه میشود. زیارت میکند و نماز میخواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات میکند و خدا را به محمد و خاندان پاکش سوگند میدهد که وی را بر تو پیروز نماید. در آن حال تو نزدیک او برو و به او بگو: پادشاها! آن کسی که در دعاهایت مورد تأکید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاکش قسم میدادی که تو را بر او پیروز کند کیست؟
فناخسرو خواهد گفت: مردی است که در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شکسته و علیه حکومت قیام نموده است. به او بگو اگر کسی تو را بر او پیروز کند چه مژدهای به او میدهی؟
او میگوید هر چه بخواهد میدهم. حتی اگر از من بخواهد او را عفو کنم عفو میکنم.
در این وقت تو خودت را به او معرفی کن. آنگاه هر چه از او خواسته باشی به تو خواهد داد.
عمران میگوید: همان طور که امام علی علیهالسلام مرا در عالم خواب راهنمایی کرده بود، واقع شد. عضدالدوله آمد. پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد که او را بر من پیروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر کسی تو را بر او پیروز کند، چه مژدهای به او میدهی؟ او هم در پاسخ کند: هر کس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتی اگر خواستهاش عفو باشد، او را خواهد بخشید.
عمران میگوید در این موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهین که تو در تعقیب و دستگیری او هستی.
عضدالدوله گفت: چه کسی تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت نمود؟ گفتم: مولایم علی علیهالسلام در خواب به من فرمود فردا فناخسرو به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض کردم. عضدالدوله گفت:
- تو را به حق امیرالمؤمنین قسم میدهم که آیا حضرت به تو فرمود: فردا فنا خسرو میآید؟
گفتم: آری! سوگند به حق امیرالمؤمنین که آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هیچ کس غیر از من، مادرم و قابله نمیدانست که اسمم فناخسرو است.
پادشاه در همانجا از گناه وی درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوی کوفه حرکت نمود. عمران نذر کرده بود هنگامی که مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پای برهنه به زیارت امیرالمؤمنین مشرف شود. (که البته همین کار را هم کرد.)
راوی این داستان طهال مقدادی میگوید:
- جد من نگهبان بارگاه امیرالمؤمنین علیهالسلام بود. حضرت را شب به خواب میبیند که به او میفرماید: از خواب برخیز و برو برای دوست ما (عمران پسر شاهین) در حرم را باز کن!
جد من از خواب برمیخیزد و در حرم را باز کرده و منتظر مینشیند. ناگهان مشاهده میکند مردی به سوی مرقد حضرت میآید. هنگامی که به حرم میرسد، جدم به او میگوید: بفرمایید ای سرور ما! عمران میگوید: من کیستم؟
جدم پاسخ میدهد: شما عمران پسر شاهین هستید.
عمران تأکید میکند که من عمران پسر شاهین نیستم!
جدم میگوید: شما عمران هستید. الان علی علیهالسلام را در خواب دیدم و دستور داد که برخیز و در را به روی دوست ما باز کن.
عمران با تعجب میپرسد:
- تو را به خدا سوگند میدهم که چنین گفت؟
جدم میگوید: آری! به حق خداوند سوگند میخورم که چنین گفت. عمران خود را بر درگاه حرم میاندازد و مشغول بوسیدن میشود دستور میدهد شصت دینار به جدم بدهند. (20)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))