داستان های بحارالانوار ، مجالس مذهبی‏

امام صادق (علیه السلام) به فضیل بن یسار فرمود:
آیا برای ما مجالسی می‏گیرید و از ما سخن می‏گویید؟
فصیل: آری فدایت شوم!
امام: این گونه مجالس را من دوست دارم، محبوب‏ترین مجالس نزد ماست. در این گونه جلسات نسبت با شان رفتار ما صحبت کنید و مرام ما را زنده نمایید، رحم الله من احیا امرنا:
خداوند رحمت کند کسانی را که مرام و هدف ما را زنده نماید.(85)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مبارزه با خرافات

هنگامی که ابراهیم پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چشم از جهان فرو بست. در همان روز خورشید گرفت.
عده‏ای گفتند:
خورشید نیز به خاطر مرگ ابراهیم غمگین است (و این علامت عظمت رسول خداست).
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فوراً پیش از دفن جنازه ابراهیم، مردم را به مسجد دعوت کرد و بالای منبر رفت و فرمود:
ای مرم! خورشید و ماه دو نشانه از نشانه‏های خداست و به دستور او در سیر و حرکتند و به فرمان خدا مطیع می‏باشند، هرگز به خاطر مرگ و زندگی کسی گرفته نمی‏شوند! هرگاه خورشید و ماه گرفت، نماز آیات بخوانید!
سپس از منبر پایین آمدند و نماز آیات را با جماعت خواندند آنگاه به علی علیه‏السلام فرمود:
پیکر فرزندم ابراهیم را برای دفن آماده کن!
علی علیه‏السلام جنازه ابراهیم را غسل داد و کفن کرد پس از آن مردم دفنش کردند.(13)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماه رمضان یا میدان مسابقه‏

امام حسن علیه السلام روز عید فطر از محلی رد می‏شد دید عده‏ای مشغول بازی هستند و می‏خندند. حضرت در کنارشان ایستاد و فرمود:
ان الله جعل شهر رمضان مضمارا لخلقه: راستی خداوند ماه رمضان را میدان مسابقه خلق خود ساخته تا به وسیله طاعتش به رضای او سبقت بگیرند.
گروهی مسابقه داده و پیروز شدند و گروهی کوتاهی کرده روزه نگرفتندعقب ماندند و نا امید گشتند. و بسیار شگفت‏انگیز است کار انسان خندان و بازیگر امروز، که: یثاب فیه المحسنون و یخسر فیه المبطلون: نیکو کاران در آن، ثواب و اجر دریافت می‏کنند و تبهکاران در آن، زیان می‏برند.
به خدا سوگند! اگر پرده برداشته شود، و حقیقت آشکار گردد، می‏بینید که نیکو کاران روزه داران مشغول بهره برداری از کار نیک، و بدکاران‏روزه خواران نیز گرفتار کیفر کار زشت خود هستند.روزه دارن از نعمت های بهشتی، و روزه خواران از عذاب الهی برخوردارند.
حضرت این سخنان را فرمود و رفت.(81)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماه رمضان‏

پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) می‏فرمایند:
بهشت در طول سال یک بار خود را برای ورود به ماه رمضان آماده می‏کند.
در شب اول بادی از جانب عرش الهی می‏وزد که به آن مثیره (بر انگیزاننده) می‏گویند، این باد برگهای درختان بهشتی را به هم می‏زند، حلقه‏های درها را به حرکت در می‏آورد و از بهم خوردن برگها و حلقه درها آهنگی ایجاد می‏گردد که هیچ شنونده‏ای بهتر از آن را نشنیده، با این آهنگ حوریان بهشتی از اقامتگاهشان بیرون می‏آیند تا مؤمنان را ببینند. آن وقت صدا می‏زنند که آیا خواستگاری هست که خداوند ما را به ترویج او در آورد؟
پس از آن به رضوان می‏گویند: رضوان! امشب چه شبی است؟ و او هم با کمال احترام می‏گوید:
ای زیبا چهره گان! این اولین شب ماه رمضان است که درهای بهشت به روی روزه داران باز می‏گردد.
خداوند به رضوان، دربان بهشت، فرمان می‏دهد، درهای بهشت را باز کن.
و به مالک، دربان جهنم، فرمان می‏دهد درهای جهنم را بر روی روزه داران امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ببند. و ای جبرئیل به زمین نازل شو، شیطان‏ها و پیروانش را در غل و زنجیر کن تا روزه داران امت محمد را فاسد نکنند.(6)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مأموران آگاه بر افکار درونی‏

عبدالله پسر امام موسی بن جعفر علیه السلام می‏گوید:
از پدرم پرسیدم دو ملک که اعمال نیک و بد انسان را می‏نویسند آیا از این نیت و افکار درونی انسان - آنگاه که اراده گناه یا کار نیک می‏کنند - آگاهند یا یا نه؟
امام علیه السلام فرمود:
آیا بوی چاه مستراح و بوی خوش گل یکسان است؟
گفتم: خیر.
امام علیه السلام فرمود:
هنگامی که انسان نیت کار کند نفسش خوشبو می‏شود، فرشته‏ای که در سمت راست است مسؤل ثبت پاداشها می‏باشد، به فرشته سمت چپ‏
می‏گوید: چیزی ننویس زیرا که اراده کار نیک کرده است، آنگاه که کار نیک را در خارج انجام داد، ثواب آن را ثبت می‏کند. وقتی که اراده گناه کند نفسش بد بو می‏گردد، فرشته سمت چپ به فرشته سمت راست می‏گوید:
تأمل کن، اراده گناه را دارد. هنگامی که گناه را در خارج انجام می‏دهد، آن گناه را می‏نویسد(106).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماری در خرابه کعبه‏

هنگامی که حجاج بن یوسف کعبه را ویران کرد مردم خاک آن را جمع کرده و به خانه‏هایشان بردند.
همین که خواستند دوباره ساختمان آن را بنا کنند، ماری آشکار گردید و مانع از تجدید بنا شد، مردم از ترسشان فرار کرده به نزد حجاج رفتند. حجاج از قضیه با خبر شد ترسید از این که اجاره ساختمان کعبه به او داده نشود و او نتواند آن را بار دیگر بسازد، به منبر رفت و گفت:
مردم هر کس در مورد مشکل چیزی باشد در نزد مردی است که کنار کعبه آمد و مقداری از خاک آن را برداشت و رفت.
حجاج پرسید:
آن مرد چه کسی بود؟
پیرمرد گفت:
او علی بن حسین علیه السلام است.
حجاج گفت: درست است، او گنجینه اطلاعت است. کسی را پی آن امام علیه السلام فرستاد. حضرت آمد و علت جلوگیری از تجدید بناء کعبه را توضیح داد.
سپس فرمود: ای حجاج! تو ساختمانی را که ابراهیم و اسماعیل آن را ساخته بودند خراب کردی و به غارت بردی و گمان کردی میراث بازگردانند.
حجاج همین کار را کرد، همه آنچه برده بودند باز آوردند.
پس از جمع آوری خاک، امام علیه السلام محل کعبه را تعیین نمود و دستور داد زمین را کندند، دیگر مار دیده نشد، باز کندند تا به پایه‏های سابق خانه رسیدند، در این وقت حضرت فرمود:
شما کنار بروید. مردم کنار رفتند. آنگاه نزدیک آمد و با عبای خود آن محل را پوشانید و گریست پس از آن با دست خود خاک بر آن ریخت سپس کارگران را پیش خواند و فرمود:
اینک شروع به ساختن کعبه نمایید. کارگران مشغول کار شدند مقداری پایه‏ها بالا آمد، امام علیه السلام دستور داد کف خانه خدا خاک ریختند، بدین جهت کف خانه بالا آمد که جز با پله و نردبان نمی‏توان به درون خانه خدا داخل شد(83).
شیعه از دیدگاه امام محمد باقر علیه السلام:

مردی در محضر امام باقر علیه السلام بر دیگری افتخار می‏کرد و می‏گفت: تو بر من فخر می‏کنی در حالی که من از شیعیان آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستند.
حضرت فرمود: به خدای کعبه سوگند! تو هیچ گونه بر او امتیازی نداری با اینک اشتباهی را در این سخن دروغ، مرتکب شدی. شیعیان ما نشانه‏هایی دارند: آیا مالت را دوست داری بیشتر برای خود خرج کنی یا برای دوستان مومنت؟
مرد گفت: البته بیشتر مایلم برای خودم مصرف نمایم.
امام علیه السلام فرمود: بنابراین تو از شیعیان ما نیستی، زیرا ما دوست داریم اموالمان را بیشتر از خودمان برای کسانی خرج کنیم که تنها ادعا دارند ما شیعه شما هستیم. چه رسد به کسانی که واقعاً شیعه هستند قل انا من محبیکم و من الراجین النجاة بمحبتکم ولی بگو: من از دوستان شما و از آنهایی هستم که امیدوارند به خاطر محبت شما نجات یابند(84).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای مشک عسل‏

پس از شهادت علی علیه‏السلام برادرش عقیل وارد دربار معاویه شد، معاویه از عقیل داستان آهن گداخته را پرسید، عقیل از یاد آوری برادری مانند علی علیه‏السلام قطره‏های اشک از یده فروریخت، سپس گفت:
معاویه! نخست داستان دیگری از برادرم علی نقل می‏کنم آنگاه از آنچه پرسیدی سخن می‏گویم.
روزی مهمانی به امام حسین علیه‏السلام وارد شد. حضرت برای پذیرایی او یک درهم وام گرفت. چون خورشتی نداشت از خادمشان، قنبر، خواست یکی از مشک‏های عسل را که از یمن آورده بودند باز کند، قنبر اطاعت کرد، حسین علیه‏السلام یک ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذیرایی نمود. هنگامی که علی علیه‏السلام خواست عسل را میان مسلمانان تقسیم کند، دید دهانه مشک باز شده است. فرمود:
- قنبر! دهانه این مشک عسل باز شده و به آن دست خورده است.
قنبر عرض کرد:
بلی، درست است. سپس جریان حسین علیه‏السلام را بیان نمود.
امام سخت خشمگین شد، دستور داد حسین را آوردند شلاق را بلند کرد او را بزند حسین علیه‏السلام عرض کرد:
به حق عمویم جعفر از من بگذر! هر گاه امام را به حق برادرش جعفر طیار قسم می‏دادند غضبش فرو می‏نشست. امام آرام گرفت و فرزندش حسین را بخشید.
سپس فرمود:
چرا پیش از آن که عسل میان مسلمانان تقسیم گردد به آن دست زدی؟
عرض کرد:
پدر جان! ما در آن سهمی داریم، من به عنوان قرض برداشتم وقتی که سهم ما را دادید قرضم را ادا می‏کنم.
حضرت فرمود:
فرزندم! اگر چه تو هم سهمی در آن دارید ولی نباید قبل از آن که حق مسلمانان داده شود از آن برداری.
آنگاه فرمود:
اگر ندیده بودم پیغمبر خدا دندانهای پیشین تو را می‏بوسید به خاطر پیش دستی از مسلمانان تو را کتک زده، شکنجه می‏کردم. پس از آن یک درهم به قنبر داد تا با آن از بهترین عسل خریده به جای آن بگذارد.
عقیل می‏گوید:
گو این که دست علی را می‏بینم دهانه مشک عسل را باز کرده و قنبر عسل خریداری شده را در آن می‏ریزد. سپس دهانه مشک را جمع کرد و بست و با حال گریه عرض کرد:
اللهم اغفر لحسین فانه لم یعلم: ‏
بار خدایا! حسین را ببخش و از تقصیرات وی در گذر که توجه نداشت. معاویه گفت:
(25)
سخن از فضایل شخصی گفتی که کسی توان انکار آن را ندارد. خداوند رحمت کند ابوالحسن را حقاً بر گذشتگان سبقت گرفت و آیندگان نیز ناتوانند مانند او عمل کنند.
اکنون داستان آهن گداخته را بگو! (26)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای مرده‏ای که پس از صد سال زنده شد

حضرت عزیر که یکی از پیامبران الهی بود، روزی در مسیر خود به دهکده ویرانی رسید که دیوارهای خراب، سقف‏های واژگون، بدنهای از هم گسیخته و استخوانهای پوسیده، سکوت مرگ باری را به وجود آورده بود. عزیر از الاغ پیاده شد و مقدار آب میوه، انجیر و انگور که با خود آورده بود، پهلوی خود گذاشت، افسار الاغ را بست، به دیوار تکیه داد درباره آن مردگان به اندیشه پرداخت و با خود چنین گفت: چگونه خداوند این مردگان را زنده می‏کند و این پیکرهای پراکنده شده چگونه گرد هم می‏آیند و به صورت پیشین برمی‏گردند.
خداوند در این حال او را قبض روح کرد و صد سال تمام در آنجا در این حال و بعد از صد سال خداوند او را زنده کرد. چون عزیر زنده شد تصور کرد که از خوابی گران برخاسته است. پس به جست و جوی الاغ و طعام و نوشیدنی پرداخت.
خداوند از او پرسید:
ای عزیر! چه مدت در اینجا درنگ کرده‏ای ؟
گفت: یک روز و یا قسمتی از یک روز.
به او گفته شد: بلکه تو صد سال در اینجا درنگ کرده‏ای. در این صد سال طعام و نوشابه‏ات تغییری نکرده است، ولی الاغت را نگاه کن! که چگونه استخوان‏هایش از هم پاشیده است. اکنون ببین خداوند چگونه آن را زنده می‏سازد.
عزیر تماشا می‏کرد، دید استخوان‏های الاغ به یکدیگر متصل شد و گوشت آنها را پوشانید و به حالت اولیه برگشت.
هنگامی که عزیر به شهر باز آمد و به کسان خود گفت من عزیر هستم باور نکردند و چون تورات از بین رفته بود او تورات را از حفظ خواند، و بر آنها املاء کرد، آنگاه باور کردند.
زیرا کسی جز او تورات را از حفظ نداشت.
امیر مؤمنان علیه السلام می‏فرماید:
هنگامی که عزیر از خانه بیرون رفت همسرش حامله بود و عزیر 50 سال داشت؛ چون به خانه‏اش بازگشت او با همان طراوت 50 سالگی بود و پسرش 100 ساله بود(140).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای شهر طائف‏

رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) برای تبلیغ و ارشاد مردم به طائف(1) که شهر خوش آب و هوای حجاز بود، سفر کرد. مردم طائف نه تنها آن حضرت را نپذیرفتند، بلکه یک عده اراذل و اوباش را تحریک کردند تا پیامبر را از شهر خارج کنند. آنها نیز با سنگ حضرت را بدرقه کردند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از طائف خارج شد در حالی که پاهای مبارکش در اثر ضربه‏های سنگ اراذل خونین شده بود.
پیامبر خود را به باغی در کنار طائف که ملک شیبه و عتبه بود رسانید. عتبه و شیبه چون از کافران بودند، از دیدن رسول خدا دل خوشی نداشتند، ولی به خاطر خویشاوندی که بین پیامبر و آنان بود، به عداس، غلام مسیحی خود دستور دادند مقداری انگور جلوی مردی که در آن دور زیر سایه شاخه‏های درخت انگور نشسته بگذارد و زود برگردد. عداس انگورها را آورد و گذاشت و گفت: بخور. رسول خدا دست دراز کرد و پیش از آنکه دانه انگورها را به دهان بگذارد کلمه بسم الله را بر زبان جاری کرد.
این کلمه را عداس تا آن روز نشنیده بود اولین مرتبه بود که آن را می‏شنید نگاهی عمیق به سیمای نورانی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) انداخت و گفت: این جمله را مردم این منطقه به زبان نمی‏آورند، این چه جمله‏ای بود؟ پیامبر فرمود: تو اهل کجایی و چه دینی داری؟
-: من اهل نینوا و نصرانی هستم.
-: اهل نینوا، اهل شهر بنده‏ای صالح خدا، یونس بن متی هستی؟
-: از کجا اسم یونس بن متی را می‏دانی؟
-: یونس برادر من است او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدا هستم. آنگاه حضرت مقداری از شأن یونس پیامبر سخن گفت. یک وقت عداس خم شد با چشم گریان دست و پای رسول خدا را بوسید، در حالی که از پاهای مبارکش خون جاری بود.
عتبه و شیبه که این صحنه را تماشا می‏کردند هنگامی که عداس به نزدشان بازگشت پرسیدند: چرا دست و پای آن مرد را بوسیدی، تا کنون با ما چنین رفتار نکرده‏ای؟
عداس گفت: این مرد انسان نیک است از مطالبی سخن گفت که من قبلاً می‏دانستم.
عتبه و شیبه در حالی که می‏خندیدند گفتند: مواظب باش! مبادا تو را از دینت بیرون کند او آدم کلک بازی است.
پیامبر اسلام از دیدن شکنجه‏ها فراوان از آنجا به سوی مکه رهسپار شد.(2)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای شگفت‏انگیز

داود بن کثیر می‏گوید:
در خدمت امام صادق (علیه السلام) بودیم تا بر سر چاهی عمیق رسیدیم حضرت صادق (علیه السلام) متوجه مرد بلخی شد و فرمود:
ما را از این چاه آب بده!
مرد بلخی بر سر چاه آمد نگاهی کرد و برگشت و گفت:
چاه بسیار عمیق است و در آن آب دیده نمی‏شود.
حضرت خود نزد چاه آمد خطاب به چاه نمود و فرمود:
ای چاه شنوا و فرمانبردار خداوند! ما را از آبی که خداوند در تو قرار داده، سیراب کن.
داود می‏گوید:
آب از چاه بالا آمد همگی از آن آشامیدیم و سیراب شدیم و از آن مکان گذشتیم، رفتیم تا در محلی به درخت خرمایی رسیدیم.
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
ای درخت خشکیده ما را از میوه ات که خداوند در تو قرار داده مهمان کن. فوراً خرمایی تر و تازه از درخت فرو ریخت، بعد از آن اثری از خرما در آن ندیدم.
به راه خود ادامه دادیم تا در راه آهویی پیش آمد با حرکات و صدای مخصوص خود التماس می‏کرد، نزدیک امام آمد مطلبی را گفت:
امام (علیه السلام) فرمود:
انشاء الله انجام می‏دهم. آهو برگشت و راهش را پیش گرفت و رفت.
مرد بلخی گفت:
امروز چیز شگفت انگیزی دیدیم، آهو چه می‏گفت؟
حضرت فرمود:
این حیوان به من پناهنده شد، گفت:
یکی از شکارچیان مدینه همسرم را شکار کرده و دو بچه‏ی شیر خوار دارد که باید از شیر مادر رشد نمایند.
از من خواست نزد صیاد رفته، همسرش را خریده آزاد کنم من نیز ضامن شدم این کار را بکنم...
پس از آن امام به مدینه برگشت و ما در خدمتش بودیم، ماده آهو را از شکارچی خرید و آزاد کرد(97).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای تهمت به همسر پیامبر

عایشه می‏گوید:
رسول خدا صلی الله علیه و آله هر وقت می‏خواست سفری برود، در بین همسرانش قرعه می‏انداخت، به نام هر کدام می‏آمد او را همراه خود می‏برد، در یکی از سفرها قرعه به نام من در آمد و من همراه پیامبر به سوی جنگ بنی مصطلق حرکت کردم، برای این که دستور حجاب آمده بود من در هودجی پوشیده بودم. جنگ خاتمه یافت و ما برگشتیم. نزدیک مدینه رسیده بودیم، شب بود هنگام حرکت لشکر نزدیک بود، من برای انجام حاجتی کمی از لشکر فاصله گرفتم وقتی برگشتم دیدم، گردن بندم افتاده است. برای پیدا کردن آن بازگشتم، قدری معطل شدم و پیدا کردم، وقتی برگشتم، دیدم لشکر حرکت کرده و هودج مرا بر شتر گذارده‏اند به خیال این که من در آن هستم، چون زنان در آن زمان به خاطر کمبود غذا سبک وزن بودند و به علاوه من هم سن و سالی نداشتم. در آن محل یکه و تنها ماندم و فکر می‏کردم وقتی که به منزلگاه رسیدند، متوجه شدند من نیستم به سراغم می‏آیند.
من شب را به تنهایی در آن بیابان ماندم، اتفاقاً صفوان یکی از افراد لشکر اسلام کمی دور از لشکر به خواب رفته در آن بیابان مانده بود. هنگام صبح که مرا از دور دید نزدیک آمد و من نقابم را بر صورتم انداختم مرا که شناخت به خدا سوگند! یک کلمه با من حرف نزد. شترش را خواباند و من بر آن سوار شدم، او مهار ناقه را گرفت و حرکت کردیم تا به لشکر رسیدیم.
این قضیه سبب شد که عده‏ای درباره من شایعه پراکنی کنند و عبدالله پسر ابی سلول بیش از همه به این تهمت دامن می‏زد. به مدینه که رسیدیم این شایعه در شهر پیچیده بود در حالی که من اصلاً از آن خبر نداشتم.
در این وقت مریض شدم پیامبر خدا به دیدنم آمد ولی محبت گذشته را در او احساس نکردم و نمی‏دانستم جریان از چه قرار است.
هنگامی که بهتر شدم و با بعضیها تماس گرفتم، کم کم به تهمت منافقان پی بردم به دنبال آن بیماریم شدت گرفت.
پیامبر صلی الله علیه و آله به دیدارم آمد. از حضرت اجازه خواستم به منزل پدرم بروم. موقعی که به منزل پدرم آمدم از مادرم پرسیدم مردم درباره من چه می‏گویند؟
گفت:
خودت را ناراحت نکن! آنان به تو حسد می‏ورزند و از این حرفها می‏زنند. من در آن شب نخوابیدم تا به صبح گریستم.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با اسامةبن زید و علی‏بن ابی‏طالب در این باره مشورت کرد.
یا رسول الله! شما به سخن مردم اعتنا نکن او همسر شماست.
علی گفت:
شما از کنیز او در این مورد تحقیق کن!
پیامبر صلی الله علیه و آله کنیز را خواست و از او پرسید:
آیا چیزی که باعث شک و شبه درباره عایشه شود نسبت به او دیه‏ای؟
کنیز گفت:
تا کنون کار خلافی از او ندیده‏ام به خدا سوگند! او را از این تهمت پاک می‏دانم.
عایشه می‏گوید:
فکر نمی‏کردم درباره بی‏گناهی من آیه‏ای نازل شود لکن آرزو داشتم پیغمبر صلی الله علیه و آله راجع به تبرئه من از این تهمت لااقل خوابی ببیند. تا این که خداوند در مورد بی‏گناهی من آیاتی (111) نازل کرد و پیامبر به من مژده داد و فرمود:
عایشه! خداوند راجع به تبرئه تو آیاتی نازل نموده است. آنگاه من شکر خدا را بجای آوردم.(112)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای انگشتر و تخت بهشتی‏

روزی فاطمه (سلام الله علیها) از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) انگشتری خواست، فرمود:
فاطمه جان! می‏خواهی مطلبی به تو بیاموزم بهتر از انگشتر باشد؟
- آری پدر جان!
- هرگاه نماز شب خواندی از درگاه خدا انگشتری بخواه، که حاجت تو روا می‏شود.
فاطمه (سلام الله علیها) به دستور پیغمبر عمل کرد، پس از نماز شب حاجتش را از خدا طلبید، ناگاه هاتفی ندا داد:
فاطمه! انگشتری که می‏خواستی زیر جانمازت می‏باشد.
زهرای مرضیه گوشه‏ی جانماز را بلند کرد، انگشتر یاقوتی را که بسیار گرانبها بود دید. آن را بر انگشت کرده و با خوشحالی به خواب رفت. در عالم رؤیا دید که در بهشت است و در آنجا سه قصر زیبا را دید که نظیر نداشتند.
پرسید: این قصرها از آن کیست؟
گفتند: از آن فاطمه دختر رسول خدا است.
فاطمه (سلام الله علیها) داخل یکی از آنها شد و به گردش پرداخت، تخت زیبایی را دید که به جای چهار پایه، سه پایه دارد.
پرسید: چرا تخت به این زیبایی سه پایه دارد؟
گفتند: صاحبش، در دنیا از خداوند انگشتری خواست لذا یکی از پایه‏های آن را کندند، انگشتری ساخته به او هدیه کردند.
بدین جهت آن تخت سه پایه است.
صبح که شد فاطمه نزد پدرش رسول خدا آمد و ماجرای خوابش را برای پدر تعریف کرد.
پیامبر با چند جمله پر معنا دخترش را موعظه کرد. فرمود:
دخترم! دنیا برای شما نیست، آنچه برای شماست، سرای دیگر است و وعده گاه شما بهشت است. شما را با دنیای فانی و فریبنده چه کار؟!
آنگاه فرمود: فاطمه جان انگشتر را به جای خود (زیر جانمازت) بگذار. فاطمه چنین کرد و به خواب رفت، در عالم معنا دید در بهشت وارد آن قصر شد، کنار تخت آمد دید چهار پایه دارد. از راز آن پرسید، گفتند:
انگشتر باز گردانده شد، و پایه چهارم در جای خود قرار گرفت. و تخت به شکل اولیه خود بازگشت.(50)
آری بهشت و نعمت‏های آن را اعمال خود ما می‏سازد. و همچنین دوزخ را.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای ازدواج جویبر و ذلفا

جویبر از اهل یمامه بود، هنگامی که آوازه پیغمبر صلی الله علیه و آله را شنید، به مدینه آمد و اسلام آورد. طولی نکشید از خوبان اصحاب رسول خدا به شمار آمد و مورد توجه پیامبر اسلام قرار گرفت. چون نه، پول داشت و نه، منزل و نه، آشنایی، پیغمبر صلی الله علیه و آله دستور داد در مسجد به سر برد. تدریجاً عده‏ای از فقرا اسلام آوردند و آنان نیز با جویبر در مسجد به سر می‏بردند. رفته رفته مسجد پر شد، همه در مضیقه قرار گرفتند. از جانب خداوند دستور رسید کسی حق ندارد در مسجد بخوابد! پیامبر دستور داد بیرون مسجد سایبانی ساختند تا مسلمانان غریب و بی‏پناه در آنجا ساکن شوند و آن مکان را (صفه) نامیدند و به ساکنین آنجا اهل صفه می‏گفتند. رسول خدا مرتب به وضع آنها رسیدگی می‏کرد و مشکلاتشان را برطرف می‏ساخت.
روزی پیامبر اسلام برای رسیدگی به وضع آنها تشریف آورده بود، به جویبر که جوان سیاه پوست، فقیر، کوتاه قد و بدقیافه بود، با مهر و محبت نگریست، فرمود:
جویبر چه خوب بود زن می‏گرفتی تا هم نیاز تو به زن بر طرف می‏شد و هم او در کار دنیا و آخرت به تو کمک می‏کرد. جویبر عرض کرد:
یا رسول الله! پدر و مادرم فدای تو باد! چه کسی به من رغبت می‏کند، نه، حسب و نسب دارم و نه، مال و جمال، کدام زنی حاضر می‏شود با من ازدواج کند؟
رسول خدا فرمود:
جویبر! خداوند به برکت اسلام ارزش افراد را دگرگون ساخت، کسانی که در جاهلیت بالانشین بودند آنها را پایین آورد و کسانی که خوار و بی‏مقدار بودند، مقام آنها را بالا برد و عزیز کرد.
خداوند به وسیله اسلام افتخار و بالیدن به قبیله و حسب و نسب را به کلی از میان برداشت. اکنون همه مردم، سیاه و سفید قریشی و عرب یکسانند و همه فرزندان آدمند، آدم از خاک آفریده شده است و هیچکس بر دیگری برتری ندارد. مگر به وسیله تقوا و محبوب‏ترین انسان روز قیامت در پیشگاه خداوند افراد پارسا و پرهیزگارند. من امروز فقط کسی را از تو برتر می‏دانم که تقوا و اطاعتش نسبت به خدا از تو بیشتر است.
سپس فرمود:
جویبر! هم اکنون یکسره به خانه زیاد بن لبید رئیس طایفه بنی‏بیاضه برو و بگو من فرستاده پیامبر خدا هستم و آن حضرت فرمود: دخترت ذلفا را به همسری من جویبر درآور!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ما درون را بنگریم و حال را

امام باقر علیه السلام می‏فرماید:
دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد، و دیگری فاسق و گنهکار بود. هنگامی که از مسجد بیرون آمدند، فرد گنهکار مومن واقعی ولی مرد عابد، فاسق خرج شد، چون هنگامی که عابد وارد مسجد شد به عبادتش می‏بالید و در درونش به خود مغرور بود، اما گنهکار در اندیشه ندامت، پشیمانی از گناه و طلب آمرزش از خداوند بود.(100)
گنهکار اندیشناک از خدای - بسی بهتر از عابد خود نما‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، لنگه کفش به دست‏

در دوران جاهلیت مردی بود به نام جمیل پسر معمر فهری حافظه‏ای بسیار قوی داشت، به طوری که هر چه می‏شنید حفظ می‏کرد و می‏گفت من دارای دو قلب (دو عقل) هستم که با هر کدام از آنها بهتر از محمد صلی الله علیه و آله می‏فهمم! از این رو مشرکان قریش نیز او را صاحب دو قلب می‏شناختند.
در جنگ بدر دشمنان اسلام فرار کردند جمیل پسر معمر نیز با آنان فرار می‏کرد.
ابوسفیان او را دید که یک لنگه کفشش در پای وی و کفش دیگرش را به دست گرفته فرار می‏کند. گفت:
ای پسر معمر چه خبر است؟
جمیل گفت:
لشکر فرار کرد.
ابوسفیان: پس چرا لنگه کفشی را در دست داری و لنگه دیگری در پا؟
جمیل: به راستی از ترس محمد توجه نداشتم و خیال می‏کردم هر دو لنگه در پای من است.(105) آری! در دگرگونی روزگار، شخصیت انسان آشکار می‏گردد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0