حكايات موضوعي ، امید ، رحمت واسعه
خداوند، فرمان میدهد مردی را به سوی آتش جهنم ببرند. وقتی یک سوم از راه را میرود، باز میگردد و نگاهی به پشت سر میکند. چون نصف راه را میرود باز نگاهی به عقب میکند. وقتی دو سوم راه را طی میکند، بر میگردد و نگاهی دیگر به پشت سر مینماید.
خداوند میفرماید: او را باز گردانید! خداوند از او میپرسد: چرا به عقب نگاه میکردی؟
مرد در جواب میگوید: وقتی یک سوم راه را رفتم به یاد آوردم که تو فرمودی: و ربک الغفور ذو الرحمه و با خود گفتم: شاید تو مرا بیامرزی! چون نصف راه را رفتم، به یاد سخن تو افتادم که گفتی و من یغفر الذنوب الا الله و گمان کردم که مرا میآمرزی! وقتی دو سوم راه را پشت سر گذاشتم، به یاد قول تو افتادم که: قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله و طمع من در آمرزش تو زیاد شد.
در این هنگام خداوند میفرماید: برو که تو را آمرزیدم.(32)
ادامه مطل
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
نظرات
، 0
خداوند بزرگ به موسی فرمود: ای موسی! چون قارون به عذاب ما - که در اثر دعای تو بر او نازل شد - در زمین فرو میرفت، هفتاد مرتبه تو را خواند و التماس کرد؛ ولی تو به فریادش نرسیدی و برای رفع عذاب از وی، دعا نکردی! به عزت و جلالم قسم! اگر یک بار از من کمک میخواست و به من التماس میکرد، او را پاسخ میدادم و به فریاد او میرسیدم.(36) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
چون حصرت یونس (علیه السلام) از تاریکی شکم ماهی نجات یافت و از آن محنت، رها شد و به میان قوم خود آمد، وحی آمد که فلان مرد را بگو، تا آن پیرایهها را که در این یک سال ساخته است، همه را بشکند و نابود کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
روزی حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
امام باقر (علیه السلام) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
امام صادق (علیه السلام) به عیادت یکی از اصحاب که در حال احتضار بود رفت و احوالش را پرسید. آن مرد گفت: ای فرزند رسول خدا! من هیچ غصهای ندارم به جز غصه چند دختری که دارم و نمیدانم که چه بر سرشان میآید! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
یکی از بزرگان دین، همیشه راههای امیدواری به خدا را برای مردم ذکر میکرد. چون وی از دنیا رفت، او را در خواب دیدند، گفت: مرا بردند در موقف. خطاب پروردگار رسید که: چه چیز تو را بر این داشت که پیوسته، مردم را به طمع و امیدواری دعوت میکردی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است که پیامبر فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در یکی از سفرهایش به زنی که در حال پختن نان بود و کودکی را با خود حمل میکرد برخورد نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
ابو طلحه، از یاران بزرگ پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، پسری داشت که بسیار مورد محبت او بود. روزی پسرش سخت بیمار شد. همسر ابو طلحه همین که احساس کرد نزدیک است بچه از دنیا برود، ابو طلحه را به بهانهای نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستاد. پس از خارج شدن ابو طلحه از خانه، بچه از دنیا رفت، ام سلیم جسد فرزندش را در جامعهای پیچید و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضای خانواده سفارش کرد که به ابو طلحه خبر مرگ بچه را نگویند. سپس غذای مطلوبی تهیه نمود و خود را آراست و برای پذیرایی شوهرش آماده شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مقدس اردبیلی برای رفتن از نجف به کاظمین حیوانی را اجاره کرده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
عبدالرحمن بن سیابه میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
شیخ مرتضی انصاری، مرجع تقلید شیعیان بود. وی روزی که از دنیا رفت با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی، وارد نجف شد، فرقی نکرد. وقتی مردم خانه او را دیدند، متوجه شدند که او مانند فقیرترین مردم زندگی میکند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
عابدی از بنی اسرائیل، هفتاد سال تمام مشغول عبادت شد. خدای تعالی خواست خلوص نیت او را به ملائکه بفهماند، ملکی را امر کرد که به آن عابد خبر دهد که او با این همه ریاضت و عبادت، استحقاق بهشت را ندارد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مالک دینار، در اوائل عمر، صرافی میکرد و روزگارش بد نبود. وی به طمع افزایش مال، هوس کرد تولیت مسجد جامع اموی شام را به عهده گیرد؛ زیرا از این پول هنگفتی به دستش میرسید شرط متولی شدن این بود که شخص مورد نظر، زاهدترین مردم باشد، وی با این هوس، تمام داراییاش را بین مردم تقسیم کرد و معتکف مسجد گردید. وی تا میدید، کسی وارد مسجد شده، به سرعت به نماز میایستاد و حالت خشوع به خود میگرفت؛ اما هر کس از پهلوی او رد میشد میگفت: مالک، چه در خیال داری! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 حكايات موضوعي ، امید ، رحمت خداوند
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امید ، رحم خدا
یونس (علیه السلام) از این فرمان خدا اندوهگین گشت و گفت: خدایا! من دلم میسوزد بر آن مرد که عمل یک ساله وی تباه شود.
خداوند فرمود: ای یونس! بر مردی که عمل یک ساله وی تباه و نابود شود رحم و بخشش مینمایی؛ ولی بر صد هزار مرد از بندگان من، بخشایش ننمودی و هلاک و عذاب ایشان را خواستی!
ای یونس! من خلق نمیکنم و اگر خلق کردم بر مخلوق خود رحم مینمایم.(37)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امید ، خدای گنهکاران
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران! موسی (علیه السلام) شنید: لبیک، لبیک، لبیک!
حضرت موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم، یک بار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گنهکاران، سه مرتبه جواب دادی؟
خداوند فرمود: ای موسی! عارفان، به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گنهکاران جز فصل من پناهی ندارند. اگر من هم آنها را از درگاه خود نا امید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شوند(30).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امید ، پذیرش شهادت
در میان قوم بنی اسرائیل، عابدی بود که داود از عبادت او تعجب میکرد.
خداوند به حضرت داود (علیه السلام) وحی فرمود: از کارهای این عابد تعجب نکن، چون او متظاهر است.
آن شخص مرد. حضرت داود (علیه السلام) به مردم گفت: او را دفن کنید؛ ولی خودش بر جنازه او حاضر نشد. وقتی که او را غسل دادند، پنجاه نفر از بنی اسرائیل برایش نماز خواندند و شهادت دادند که از او جز خیر، چیزی نمیدانند و پنجاه نفر نیز به خوبی او شهادت دادند. هنگام دفن هم، پنجاه نفر شهادت دادند که جز نیکی چیزی از او ندیدهاند.
خداوند به داود وحی کرد که چرا بر این مرد شهادت ندادی!
حضرت داود (علیه السلام) عرض کرد: خداوندا! با خبری که تو درباره این مرد به من دادی، چگونه میتوانستم شهادت بدهم؟
خداوند فرمود: بله؛ اما چون عدهای از عالمان و متدینان بنی اسرائیل شهادت دادند که جز خیر، چیزی از او ندیدهاند؛ من هم شهادت آنها را پذیرفتم و از آن مرد گذشتم(28).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امید ، امید واقعی
حضرت به او فرمود: به همان کسی که امیدواری کارهای نیکت را دو چندان و گناهانت را پاک کند، به او هم برای دخترانت امیدوار باش و دخترانت را به او بسپار!(31)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امید ، امید به خدا
من عرض کردم: میخواستم دوستی تو را در دل ایشان جای دهم.
خداوند تعالی فرمود: من تو را آمرزیدم(24).
عربی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسید: چه کسی حساب رسی را در روز قیامت بر عهده خواهد داشت؟
حضرت فرمود: خدا.
مرد عرب گفت: آیا او خود این کار را بر عهده دارد.
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم): بله.
آن عرب تبسمی نمود.
پیامبر فرمود: چرا خندیدی؟
مرد گفت: کریم و بزرگوار آنگاه که قدرت پیدا کند، در میگذرد و آنگاه که به محاسبه بنشیند مسامحه میکند و آسان میگیرد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این مرد راست میگوید. آگاه باشید که کریم و بزرگواری بخشندهتر و بزرگوارتر از خدا نیست. او اکرم الاکرمین و بزرگوارترین بزرگواران است. سپس، حضرت فرمود: این اعرابی فقیه شد!(25)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امید ، امید
وقتی بندهای (در آخرت بر اثر گناه) فرمان خدا را میشنود که میفرماید او را به سوی دوزخ ببرید، توجه خاصی به خدا میکند. خداوند میفرماید او را برگردانید!
خداوند به او میفرماید: چرا به من توجه کردی؟
او در پاسخ عرض کرد: پروردگارا! گمانم درباره تو این نبود!
خداوند میفرماید: گمانت چه بود؟
آن بنده عرض میکند: ای پروردگار من! گمانم این بود که گناهم را ببخشی و مرا در بهشت سکونت دهی!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امید ، از مادر مهربانتر
آن زن نزد پیامبر آمد و گفت: ای رسول خدا! به من خبر رسیده که شما فرمودهاید: خداوند نسبت به بندهاش از مادر نسبت به فرزندش مهربانتر است. حضرت فرمود: آری چنین است که میگویی.
زن گفت: مادر هرگز حاضر نمیشود فرزندش را در این تنور بیندازد! رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گریست و فرمود: خداوند به آتش عذاب نمیکند؛ مگر کسی را که توحید را نپذیرد.(34)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امانت داری ، شکیبایی در امانت داری
هنگامی که ابو طلحه به خانه آمد، پرسید: حال فرزندم چگونه است؟
زن گفت: استراحت میکند.
ابو طلحه در خواست غذا نمود. ام سلیم بیدرنگ برخاست و غذا آورد و پس از صرف غذا با وی همبستر شد و به وی گفت:
ای ابو طلحه! اگر امانتی از کسی نزد ما باشد و آن را به صاحبش باز گردانیم، ناراحت میشوی.
ابو طلحه گفت: سبحان الله! چرا ناراحت باشم، وظیفه ما همین است.
زن گفت: پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود و امروز او امانت خود را از ما گرفت.
ابو طلحه بدون تغییر حال گفت: اکنون من به صبر و شکیبایی، از تو که مادر او بودی سزاوارترم. ابو طلحه از جا حرکت کرد و پسرش را غسل نمود و دو رکعت نماز خواند. وی پس از آن، به محضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و داستان همسرش را عرض کرد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: خداوند در فرزند آینده به شما برکت دهد.
سپاس خدا را که در میان امت من، زنی همانند زن بردبار بنی اسرائیل قرار داد. از حضرت سؤال شد: شکیبایی آن زن چگون بود؟
حضرت فرمود: در بنی اسرائیل زنی بود که دو پسر داشت. شوهرش دستور داد برای مهمانان غذا تهیه کند. غذا آماده شد و مهمانان آمدند. بچهها مشغول بازی بودند که ناگهان هر دو به چاه افتادند.
زن نخواست آن مهمانی به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند.
بنابراین جنازهها را از چاه بیرون آورد و در پارچهای پیچید و در کنار اتاق گذاشت. پس از رفتن مهمانها زن خود را آرایش کرد و برای همسرش آماده شد. پس از فراغت از بستر، مرد پرسید: بچهها کجایند؟ زن گفت: در اتاق دیگر.
مرد بچهها را صدا زد، ناگهان آن دو کودک زنده شدند و به سوی پدر دویدند. زن که این منظره را دید گفت:
سبحان الله! به خدا سوگند! این دو کودک مرده بودند و خداوند به خاطر شکیبایی و صبر من آنها را زنده کرد(18).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امانت داری ، رسم امانت داری
شخصی امانت کوچکی به او داد که به صاحبش برساند. مرحوم مقدس اردبیلی امانت را در جیب خود گذاشت؛ اما بر آن حیوان سوار نشد و وقتی دلیلش را پرسیدند. جواب داد:
این حیوان را از صاحبش اجاره کردم که خود بر آن سوار شوم نه این که چیز دیگری با خود بیاورم. حالا این خیانت در امانت است که من سوار حیوان شوم(19)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امانت داری ، ثمره امانت داری
هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستانش برای گفتن تسلیت به خانه ما آمد و به من گفت:
عبدالرحمن! آیا پدرت چیزی از خود به جای گذاشته است؟
گفتم: نه!
دوست پدرم کیسهای که هزار درهم در آن بود، به من داد و گفت:
این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را برای خود سرمایهای قرار بده و سود آن را برای رفع احتیاجات خود مصرف کن و اصل پول را به من برگردان.
من با خوشحالی نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم. شب که شد، نزد یکی از دوستان پدرم رفتم. او برایم مقداری قماش خرید و مغازهای برایم تهیه کرد و من در آنجا به کسب و کار مشغول شدم و خداوند هم برکت داد و روزی زیادی نصیب من فرمود. موسم حج فرا رسید، به دلم افتاد، به زیارت خانه خدا بروم. اول، نزد مادرم رفتم و گفتم: مایلم به حج بروم. مادرم گفت: اگر چنین تصمیمی داری، پول فلانی را بده، سپس به مکه برو، من آن پول را آماده کردم و به آن مرد دادم. او چنان خوشحال شد که انگار پول را به او بخشیدهام؛ زیرا انتظار پرداخت آن را نداشت.
آن گاه دوست پدرم به من گفت: شاید این پول کم بود که برگرداندی. اگر چنین است بیشتر به تو بدهم.
گفتم: نه! میخواهم به مکه بروم، از این جهت، اول امانت شما را باز گردانم.
من پس از آن، به مکه رفتم. پس از انجام اعمال حج، به مدینه باز گشتم و همراه عدهای، خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم. چون من جوان کم سن و سالی بودم. در آخر مجلس نشستم. همین که مجلس خلوت شد، نزدیک رفتم، حضرت فرمود: کاری داشتی.
عرض کردم: فدایت شوم! من عبدالرحمن، پسر سیابه هستم.
حضرت فرمود: حال پدرت چگونه است؟
عرض کردم: از دنیا رفت!
امام خیلی افسرده شد و برای او طلب رحمت کرد و فرمود: آیا از مال دنیا چیزی به جای گذاشته است؟
گفتم: خیر!
امام فرمود: پس چگونه به حج رفتی؟
من داستان رفیق پدرم را به عرض رساندم. امام (علیه السلام) مهلت نداد سخنم تمام شود و پرسید:
هزار درهم پول آن مرد را چه کردی؟
من عرض کردم به صاحبش رد کردم.
امام فرمود: آفرین! کار خوبی کردی، میخواهی تو را نصیحتی کنم؟
عرض کردم: آری.
امام فرمود: علیک بصدق الحدیث و اداء الامانه؛ همواره راستگو و امانتدار باش.
اگر به این وصیت عملی کنی، در اموال مردم شریک خواهی شد. امام، میان انگشتان خود را جمع کرد و فرمود: این چنین شریک مال آنها میشوی.
من سفارش حضرت را عمل کردم و در نتیجه، وضع مالیام خوب شد؛ به طوری که در یک سال سیصد هزار درهم زکات پرداختم(17).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، امانت داری ، امین در امانت داری
روزی شخصی به ایشان گفت: آقا! خیلی هنر میکنید که این همه وجوهات به دست شما میآید و از آنها هیچ گونه استفاده شخصی نمیکنید.
شیخ مرتضی گفت: چه هنری کردهام!
مرد سؤال کننده گفت: چه هنری از این بالاتر!
شیخ مرتضی گفت: حداکثر، کار من، مثل کار خرکچیهای کاشان است که میروند اصفهان و بر میگردند. خرکچیهای کاشان پول میگیرند که بروند از اصفهان کالا بخرند و بیاورند. آیا شما دیدهاید که اینها به مال مردم خیانت کنند! این مسئله، مسئله مهمی نیست که به نظر شما مهم آمده است(20).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، اخلاص ، وظیفه آدمی
عابد در جواب گفت: خداوند ما را خلق فرموده او را بندگی نماییم؛ محض امتثال امر باری تعالی، باید وظیفه خودمان را انجام دهیم!(7)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، اخلاص ، معتکف مسجد
مدتی بدین منوال گذشت، وی شبی به این فکر افتاد که من در پی چه خیال واهی خود را به این روز انداختم. اموالم در راه هوسم خرج شد و مردم سر مرا فهمیدند. خسر الدنیا و الاخره شدم. آن شب به راستی دلش شکست، استغفار کرد و از انفاق، نماز و ظاهر سازیاش توبه کرد و تا صبح ناله نمود.
فردا صبح، هر کس به مسجد میآمد، او را احترام میکرد. همه به او ارادت پیدا کردند؛ به طوری که کم کم در شام مشهور شد که او زاهدترین مردم است. چون کار وی به این جا کشید، به او پیشنهاد تولیت موقوفات مسجد جامع را نمودند. مالک گفت: دیگر با خدای خود آشتی کردم و این سمت را نمیخواهم(10).
ادامه مطل
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))