بر لوح سینه مُهر غلامی مر بس است
از بار آخری که تو را سیر دیده ام
مُردم، مرا بخوان که سلامی مرا بس است
از دوریت خُمارم و از هجر تو مَلول
ساقی، ز کُلّ میکده جامی مرا بس است
گندم برای کفتر این خانه می خرم
بر لوح سینه مُهر غلامی مرا بس است
از بار آخری که تو را سیر دیده ام
مُردم، مرا بخوان که سلامی مرا بس است
از دوریت خُمارم و از هجر تو مَلول
ساقی، ز کُلّ میکده جامی مرا بس است
گندم برای کفتر این خانه می خرم
بر لوح سینه مُهر غلامی مرا بس است
اومدم تا ببینم لحظه ی عاشق شدنو
به دلم افتاده بود صدا زدین آقا منو
دل تنهامو آوردم با یه دنیا دلخوشی
کمتر از آهو که نیستم میشه ضامنم بشی
اومدم همسایه ها ی پاپرت رو دون بدم
دلمو رو دست بگیرم تا بهت نشون بدم
روبروی گنبدت سجده کنم سلام بدم
خسته نیستم اگه من از راه دوری اومدم
بگم آفتابیو عاشقم درست مثل جنوب
با همون لهجه ی دریایی که میدونی تو خوب
مِ از سید مظفر به تو دخیل اَ بندُم
نذرُم هَ بیارُم یِتا کیسه ی گندم
شاید که کفترانِت لایقُم بُدونِن
حاجتی که اوم هَ به گوشِت برسانِن
تو چشمه ی محبت مِ تشنه ی نگاتُم
تو کعبه ی امیدی به هر دم نه صداتم
اسم نازنینت تا روی زبونِن
اون گدَن مَدائِک لحظه ی اذانِن
روبروت بی اختیار دوباره زانو بزنم
میون گریه بگم غریب و در به در منم
تو رو شاهد بگیرم که با خدا حرف بزنی
میدونم که دست رد باز به سینم نمی زنی
میدونم شفاعت بی منتت زبون زده
به همین امید دلم به مشهد تو اومده
تو که اسمت با غم نقاره ها روی لباست
همه ی صحن طلات ردّ پای فرشته هاست
دست خالی هیچ کسی از در خونت نمیره
یا رضا رضا میگم تا قلبم آروم بگیره
یا رضا رضا میگم تا قلبم آروم بگیره
دل می رود ز دستم، صاحب زمان خدا را
بیرون خَرام از غیب، طاقت نماند ما را
ای کشتی ولایت، از غرق ده نجاتم
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
ای صاحب هدایت، شکرانه ی ولایت
از خوانِ وصل بنواز مَهجورِ بینوا را
مست شرابِ شوقت این نغمه می سراید
هاتِ الصَّبُوحَ حَیُّوا یا أیُّهَا السُّکارا
ده روزه مِهرِ گردون افسانه است و افسون
یک لحظه خدمتِ تو بهتر ز مُلک دارا
آن کو شناخت قَدرت هرگز نگشت محتاج
این کیمیای مِهرت، سلطان کند گدا را
آئینه ی سکندر، کی چون دل تو باشد
با آفتابِ تابان، نسبت کجا سُها را
در کوی حضرتِ تو، «فیض» ار گُذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را
فیض کاشانی
از کریمان سنگ میخواهیم ما، زر میرسد
در حرم از آنچه میخواهیم بهتر میرسد
لطف و احسانِ کریمان را شمردن مشکل است
وقت احسان، پشت آن احسان دیگر میرسد
ای که دستت میرسد کاری کنی، کاری بکن
عمر دارد میرود، دارد اجل سر میرسد
در طلب خوب است حاجات مکرر داشتن
وقتی از این ناحیه دارد مکرر میرسد
شب به شب در میزنم، چون در زدن مال من است
دست سائلها فقط تا حلقهی در میرسد
گر به ما کم میرسد از خصلت کم بینی است
ورنه دارد ده برابر ده برابر میرسد
من فقط یک نوکرم، کار خودم را میکنم
او خودش هر وقت لازم شد به نوکر میرسد
خادمان آنقدر بیاصل و نسب هم نیستند
نسبت ما یا به فِضّه یا به قنبر میرسد
فقر آمد میرود ایمان، ولی پیش شما
میشود ایمان من فقری که از در میرسد
رزق در بینُ الطّلوعین است، بین طوس و قم
رزق از دو سفرهی موسی بن جعفر میرسد
هم به زیر دِیْن قم، هم زیر دین مشهدم
گاه به داد من برادر، گاه خواهر میرسد
فاطمه را خواستم معصومه را زائر شدم
فیض قبر مادری از قبر دختر میرسد
نیستند این دو برای من، فقط پیش منند
سر به سرور میرسد، دل هم به دلبر میرسد
پیش تو محتاجها در حال رفت و آمدند
تا که آهو میرود پشتش کبوتر میرسد
آب پای میوهای که ریختم بهتر رسید
میوهی ما هم فقط با گریه بهتر میرسد
پا برهنه میدوید و میدوید و میدوید
زودتر از شمر آیا به برادر . . . ؟
علیاکبر لطیفیان
ای خدا ای برتر از اندیشه ها
ای عیان در شاخه ها و ریشه ها
ای همه عالم پر از آوای تو
وی بیانم عاجز از معنای تو
عقلِ ما را عشقِ تو دیوانه کرد
جان ما را باده ات میخانه کرد
آسمانها در خطِ پرگار توست
نقشِ گلها پرده پرده کارِ توست
رنگ ها زد نقشِ تو بر کهکشان
آسمان ها از تو شد اخترنشان
اختران گلهای باغ آسمان
کهکشان ها چلچراغ آسمان
زهره یک سو، سوی دیگر مشتری
دیده ها حیرانِ این میناگری
ای همه اندیشه ها حیران تو
پای هر پرگار سرگردان تو
آستانت سجده گاه سروران
طفلِ ابجد خوانِ تو پیغمبران
مرغکان از بهر تو عاشق وَشند
اختران از عشق تو در آتشند
در پَرِ پروانه ها پرواز توست
در گلوی بلبلان آواز توست
ای تمام سجده ها بر خاک تو
اختران سرگشته ی افلاک تو
خامه ی لطف تو در گلخانه ها
نقش ها زد بر پرِ پروانه ها
ای همه زیبای زیبا آفرین
من که باشم تا بگویم آفرین
از ازل چشم جهان سوی تو بود
آفرینش آفرین گوی تو بود
مهدی سهیلی
از همه خسته شدم، خستگیام را در کن
مُضطرم، لطف کن و فکرِ مَنِ مضطر کن
بیپناهم به جز این خانه پناهم ندهند
من پناهنده شدم بر تو مرا در بر کن
گرچه رویم سیه و دامنم آلوده شده
از خطایم بگذر حال مرا بهتر کن
حال اشکی بده من را که دلم بِشْکستهست
بعد از آن رحم بر این حال و به چشم تر کن
یا رئوف، از سر رأفت مددی کن بر من
یا کریم، از کرمت شاملِ این نوکر کن
بر سر سفرهی تو آمدهام، سفره گشا
بین خوبانِ درت جای مرا گستر کن
آمدم توبه کنم، قول دهم، خوب شوم
توبهام را بپذیر، حرف مرا باور کن
کوچکم محضر تو، ای تو بزرگِ همگان
من نه اصلا، نظرم حقِّ یلِ خیبر کن
به بزرگی علی دستِ منِ کوچک گیر
قلب من را حرم فاطمه و حیدر کن
علی و فاطمه بر روی حسین حساسند
نظری بر مَنِ نوکر، به شَهِ بیسر کن
زخمی افتاده به گودال و تنش در خون است
شمر صرف نظر از دشنه و از خنجر کن
خواهرش آمده از تلّ، نبُر از شَه سر را
رحم بر قلبِ پُر از خونِ چنین خواهر کن
مجتبی دسترنج
اینجا طلسم گنج خدایی شکسته باش
پابوس لحظههای رضایی شکسته باش
در کوهسار گنبد و گلدستههای او
حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته باش
وقتی به گریه میگذری در رواقها
سهم تمام آینههایی شکسته باش
هر پارهات در آینهای سیر میکند
یعنی اگر مسافر مایی شکسته باش
اینجا درستی همگان در شکستگیست
تا از شکستگی به درآیی شکسته باش
در انحنای روشن ایوان کنایتیست
یعنی اگرچه غرق طلایی شکسته باش
آنجا شکستی و طلبیدند و آمدی
اینجا که در مقام فنایی شکسته باش
حسن دلبری
ای حُسن یوسف، دکمه ی پیراهن تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گُل گشتِ من دیدارِ سرو و سوسن تو
آغاز فروردینِ چشمت مشهدِ من
شیرازِ من اردیبهشت دامن تو
هر اصفهانِ ابرویت، نصف جهانم
خرمای خوزستان من خندیدن تو
من جز برای تو نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتر، منِ تو
هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشم های من، نمازِ دیدن تو
حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد
منظومه ی دل بر مدار روشن تو
قیصر امین پور
عشق یعنی مِهر بی چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی ادّعا
عشق یعنی عاشق بی زحمتی
عشق یعنی بوسه ی بی شهوتی
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
یک شقایق درمیان دشت خار
باور امکان یک گل با بهار
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی اینکه انگوری کنی
عشق یعنی اینکه زنبوری کنی
عشق یعنی مهربانی در عمل
خلق کیفیت به زنبور عسل
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای اینهمه دیوار باش
عشق یعنی یک نگاه آشنا
دیدن افتادگان زیر پا
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق یعنی ماهی راهی شده
عشق یعنی مرغ های خوش نفس
بردن آن ها به بیرون از قفس
عشق یعنی جنگل دور از تبر
دوری سرسبزی از خوف و خطر
عشق یعنی از بدی ها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب
در میان اینهمه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای توانا، ناتوان عشق باش
پهلوانا، پهلوان عشق باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را بر تشنه تر
عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بی پر و بی پیکر و بی سر شدن
نیمه شب سر مست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده ای درمان کنی
عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
در مقام بخشش از آئین مپرس
هر کسی او را خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد
عشق یعنی عارف بی خرقه ای
عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای
عشق یعنی آنچنان در نیستی
تا که معشوقت نداند کیستی
عشق یعنی جسم روحانی شده
قلب خورشیدی نورانی شده
عشق یعنی ذهن زیبا آفرین
آسمانی کردن روی زمین
هر که با عشق آشنا شد مست شد
وارد یک راه بی بن بست شد
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه ناممکن بود ممکن شود
در جهان هر کار خوب ماندنی ست
رد پای عشق در او دیدنی ست
سالک آری عشق رمزی در دل است
شرح و وصف عشق کاری مشکل است
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر، مستی، والسلام
صابر خراسانی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسِرِه بفروخته بود
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
عشق می ورزم و امید که این فنّ شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
دورم به صورت از در دولت سرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو
وفا نکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شَمامِه ی کرَمش کارساز من
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی قرین حقیقت شود مجاز من
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
دلی که غیب نُمایَست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد