در مصاف عشق اغلب عقل حیران می شود
چهل شب زیر باران
چهل شب سوختم، آیینه باریدم، دعا کردم
دلی با اشک شستم، نذر دیدار خدا کردم
چهل شب زیر باران خیس شد پیراهن روحم
شدم شفاف و خود را پاک از رنگ و ریا کردم
چهل شب در چهل منزل به دنبال خودم گشتم
خودم را، آن منِ گم کشته ی خود را صدا کردم
به دنبال صدایی مهربان از خویش رفتم
جهت ها ناگهان گم گشت و رو بر ناکجا کردم
دلم از کوچه های توبه رفت و با خدا پیوست
من او را بارها هر چند در دوزخ رها کردم
درونم جنگلی در شعله می پیچید، همچون نی
شراری بر نوا بخشیدم و آتش به پا کردم
به امیدی که دل را بر ضریح غربتش بندم
غزل های غریبی نذر پابوس رضا (علیه السلام) کردم
جلال محمدی
غزلِ بی پناهی
تو آسمان آبی و من یک کبوترم
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
تو را من دوست می دارم . . .
خوشا آن کس . . .
آنچه باقیست فقط خوبیهاست
زندگی دفتری از خاطرههاست
یک نفر در دلِ شب
یک نفر در دلِ خاک ...
یک نفر همسفرِ سختیها
یک نفر همدم خوشبختیهاست ...
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفر و همگذریم ...
آنچه باقیست، فقط خوبیهاست.
از خیر قدر، قضا گذشته
از خیر قَدَر، قضا گذشته
کار دلم از دعا گذشته
شبهای بلند بی عبادت
در حسرت ربنا گذشته
سلطان شده روز بعد، هرکس
از کوی تو چون گدا گذشته
گیرم که گذشت آه از حال
حالا چه کنیم با گذشته
طوری ز خطای ما گذر کرد
ماندیم ندیده یا گذشته
تصمیم به توبه تا گرفتم
فرمود: گذشته ها گذشته
هرجا که رسید گریه کردیم
آب از سر چشم ما گذشته
در راه نجات امت خویش
از خون خودش خدا گذشته
میخی که رسیده از مدینه
از سینه ی کربلا گذشته
یک تیر به حلق اصغرت خورد
از حنجر او سه تا گذشته
وا شد دهن کمان و حرفش
از گوش هجا هجا گذشته
از روی تن تو یک نفر نه
یک لشکر بی حیا گذشته
عباس کجاست تا ببیند
بر خواهر او چه ها گذشته
ابوالفضل عصمت پرست
ادامه مطلب ندارد