معلمی، دختر بسیار زیبایی را دید که در حال گدایی با مادرش بود.
معلم به مادر گفت که میخوام با دخترت ازدواج کنم.
مادر گفت: باشه؛ بهشرطی که سه روز با ما گدایی کنی که در آینده به دختر من نگی گدا بودی باهات ازدواج کردم!
معلم ابتدا مردد بود ولی بعد قبول کرد.
تا دو روز کار گدایی رو انجام داد و بعد نشست و زار زار گریست.
مادر پرسید: برای چی گریه میکنی؟ همش یه روز دیگر باقیست...
معلم گفت: من برای گدا بودنم گریه نمیکنم؛ برای سالهای عمرم که در آموزشوپرورش هدر رفت گریه میکنم چراکه اینجا در آمدش بیشتره😢

