ستاره شناسى (كه از آسمانها خبر مى داد و با ديدن اوضاع ستارگان ، از نهانها پرده برمى داشت ) يك روز به خانه اش آمد، ديد مرد بيگانه اى با همسرش خلوت كرده است ، عصبانى شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت ، رسوايى و شورى بر پا شد، صاحبدلى كه آن ستاره شناس را مى شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر بود گفت :تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟
كه ندانى كه در سراى تو كيست ؟!
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
سخنورى زشت آواز بود، ولى خود را خوش آواز مى پنداشت ، از اين رو در سخنورى فرياد بيهوده مى زد (تا شنوندگان را خوش آيد) صدايش به گونه اى بود كه گويا فغان ((غراب البين )) (كلاغى كه با صدايش انسانها را از خود جدا مى سازد و همه مى خواهند به خاطر صدايش از او فرار كنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته يا آيه ((ان انكر الاصوات لصوت الحمير)) ؛ همانا ناهنجارترين آواها، آواى خران است . (320)
در شاءن او نازل شده است .
مردم شهر به خاطر مقامى كه آن سخنور داشت ، احترامش را رعايت مى كردند و بلاى صداى او را مى شنيدند و رنج مى بردند و دندان روى جگر مى گذاشتند، و آزارش را مصالحت نمى دانستند.
تا اينكه يكى از سخنوران آن سامان كه با او دشمنى نهانى داشت ، يكبار براى احوالپرسى به ديدار او آمد، و در اين ديدار به او گفت : ((خوابى در رابطه با تو ديده ام .))
سخنور ميزبان : چه خوابى ديده اى ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب ديدم ، آواز خوشى دارى ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور ميزبان اندكى درباره اين خواب انديشيد، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مباركى ديده اى ، كه مرا بر عيب خودم آگاه ساختى ، معلوم شد كه آواز زشت دارم ، و مردم از صداى بلند من در رنجند، توبه كردم و از اين پس سخنرانى نكنم ، مگر آهسته .از صحبت دوستى برنجم
كاخلاق بدم حسن (321) نمايد
عيبم هنر و كمال بيند
خارم گل و ياسمن (322) نمايد
كو دشمن شوخ چشم (323) ناپاك
تا عيب مرا به من نماي
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى موصل ) براى درك استحباب اذان ، اذان مى گفت ، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مى شدند، صاحب آن مسجد، اميرى عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه او را برنجاند، ولى او را خواست و به او چنين گفت : ((اى جوانمرد! اين مسجد داراى اذان گوهاى قديمى است ، كه براى هر كدام پنج دينار را (به عنوان حقوق ماهيانه ) تعيين كرده ام ، ولى به تو به دينار مى دهم كه از اينجا بجاى ديگر بروى .))
اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسيدند، و او از شهر سنجار بجاى ديگر رفت ، مدتى از اين ماجرا گذشت ، تا اينكه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را ديد، نزدش آمد و گفت : ((حيف بود كه مرا از آن مسجد با ده دينار، بجاى ديگر فرستادى ، زيرا اينجا كه رفته ام ، به من بيست دينار مى دهند تا جاى ديگر روم ، ولى نمى پذيرم .)) صاحب مسجد در حالى كه بلند مى خنديد و از خنده روده بر شده بود، به او گفت : ((هان ! مواظب باش كه تا پنجاه دينار نگرفتى از آنجا بيرون نرو!!))به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل
چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
ناخوش آوازى با صداى بلند قرآن مى خواند، صاحبدلى از كنار او گذشت و به او گفت : ((ماهانه چقدر پول مى گيرى ، قرآن بخوانى ؟))
قارى : هيچ نمى گيرم .
صاحبدل : پس چرا براى قرائت قرآن ، خود را آن همه زحمت مى دهى ؟
قارى : من قرآن را براى خدا و ثواب آن مى خوانم .
صاحبدل : به تو نصيحت مى كنم ، كه از براى خدا، ديگر قرآن نخوان .گر تو قرآن بر اين نمط (325) خوانى
ببرى رونق مسلمانى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
سلطان محمود غزنوى سومين و مقتدرترين سلطان سلسله غزنويان ، وفات يافته در سال 421 ه . ق يكى از غلامانش به نام ((آياز)) را بسيار دوست مى داشت و او را مراد و معشوق نازنين خود مى دانست . )
از حسن ميمندى (وزير دانشمند سلطان محمود) پرسيدند: ((سلطان محمود چندين غلام زيبا روى دارد، كه هر كدام در زيبايى در جهان بى نظيرند، ولى چرا آن گونه كه به اياز علاقه مند است به آنها علاقه ندارد با اينكه اياز زيباتر از آنها نيست ؟))
حسن ميمندى پاسخ داد: ((هرچه نشيند، در چشم خوش آيد.))هر كه سلطان مريد او باشد
گر همه بد كند، نكو باشد
وآنكه را پادشه بيندازد
كسش از خيل خانه ننوازد(327)
كسى به ديده انكار گر نگاه كند
نشان صورت يوسف دهد به ناخوبى
و گر به چشم ارادت نگه كنى در ديو (328)
فرشته ايت نمايد به چشم كروبى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از بزرگمردان غلامى زيباروى داشت كه در زيبايى يگانه بود، براساس دوستى و ديندارى ، به او علاقمند بود، آن بزرگمرد به يكى از دوستانش گفت : ((حيف از اين غلام زيبا، كه با آن همه زيبايى زبان درازى و بى ادبى مى كند.))
دوستش گفت : ((اى برادر! وقتى كه پيوند دوستى و عشق با او قرار ساختى ، از او انتظار خدمت نداشته باش ، زيرا وقتى كه رابطه عاشق و معشوقى به ميان آمد، رابطه مالك و مملوك (آقايى و نوكرى ) برداشته خواهد شد.خواجه با بنده پرى رخسار (329)
چون درآمد به بازى و خنده
نه عجب كو چو خواجه حكم كند
وين كشد بار ناز چون بنده
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :كوته نكنم ز دامنت دست
ور خود بزنى به تيغ تيزم
بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست
هم در تو گريزم ، آر گريزم (331)
او را سرزنش كردم و گفتم : ((چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟)) او مدتى انديشيد و سپس گفت :هر كجا سلطان عشق آمد، نماند
قوت بازوى تقوا را محل
پاكدامن چون زيد بيچاره اى
اوفتاده تا گريبان در وحل
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ، به طورى كه ترس مرگ و هلاكت وجود داشت ، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاك يكسان نمايد برت (333)
او را نصيحت كردند كه : ((از اين خيال باطل دورى كن ، كه گروهى نيز به خاطر عشق و هوس تو، اسير و در زحمت مى باشند.)) او در برابر نصيحت ناصحان ، ناله كرد و گفت :دوستان گو نصيحتم مكنيد
كه مرا ديده بر ارادت او است
جنگجويان به زور و پنجه و كتف
دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)
در جهان دوستى ، رسم نيست كه بخاطر حفظ جان ، دل از عشق جانان (معشوق ) بردارند:تو كه در بند خويشتن باشى
عشق باز دروغ زن باشى
گر نشايد به دوست ره بردن
شرط يارى است در طلب مردن (335)
گر دست رسد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
خويشان و نزديكان كه به اين عاشق دلسوخته توجه داشتند، از روى دلسوزى و مهربانى او را نصيحت كردند، سپس زنجير بر پايش نهادند، كه دست از عشق بردارد، ولى پند و بند آنها در او اثر نكرد:دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد
وى نفس حريص را شكر مى بايد(336)
آن شنيدى كه شاهدى بنهفت
با دل از دست رفته اى مى گفت
تا تو را قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)
معشوق اين عاشق شيفته ، شاهزازاده اى بود، ماجراى عشق سوزان و دل شوريده و گفتار پرسوز او را به شاهزاده خبر دادند، شاهزاده دريافت كه خودش باعث بيچارگى عاشق شده است ، سوار بر اسب شد و به سوى آن عاشق دلسوخته حركت كرد، وقتى كه عاشق از نزديك شدن مراد و معشوق با خبر شد، گريه كرد و گفت :آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش
مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش
شاهزاده به او محبت فراوان كرد و از او دلجويى نمود و احوال او را پرسيد كه چه نام دارى و اهل كجا هستى و شغلت چيست ؟
ولى عاشق دلسوخته بقدرى غرق در درياى محبت و عشق بود كه فرصت نفس كشيدن نداشت :اگر خود هفت سبع از بر بخوانى
چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)
شاهزاده به او گفت : چرا با من سخن نمى گويى ؟ كه من در صف پارسايانم ، بلكه غلام حلقه به گوش آنها هستم .
در اين هنگام عاشق دلسوخته به نيروى رابطه انس با محبوب ، و دلجويى معشوق ، از ميان امواج درياى عشق سر برآورد و گفت :عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!
عاشق دلسوخته ، پس از اين سخن نعره جانسوز بر كشيد و جان سپرد:عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟
(آرى اگر دوست در آستان خانه دوست شهيد شود، شگفت نيست ، بلكه شگفت آن است كه عاشق به ديدار يار برسد در عين حال چگونه سالم و زنده بماند؟!)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از شاگردان در نهايت زيبايى بود، معلم او مطابق قريحه بشرى كه زيبايى را دوست دارد، تحت تاثير زيبايى او قرار گرفت و او را به خلوت طلبيد و به او چنين گفت :نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى
كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد
ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم
و گر مقابله بينم كه تير مى آيد(341)
روزى شاگرد به معلم گفت : ((آن گونه كه در مورد پيشرفت درسى من توجه دارى ، تقاضا دارم در مورد پاكسازى باطن و پيشرفت امور معنوى و اخلاقى من نيز توجه داشته باشى ، هرگاه چيز ناپسندى در اخلاق من ديدى كه به نظر من پسنديده جلوه مى كند، به من اطلاع بده ، تا در تغيير آن اخلاق ناپسند بكوشم .))
معلم گفت : ((اى پسر! اين موضوع را از شخص ديگر تقاضا كن ، زيرا با آن نظرى كه من به تو مى نگرم از وجود تو چيزى جز هنر نمى نگرم .))چشم بدانديش كه بر كنده باد
عيب نمايد هنرش در نظر
ور هنرى دارى و هفتاد عيب
دوست نبيند بجز آن يك هنر
(بنابراين نه بدگمانى درست است ، كه هنر را عيب بنگرد، و نه خوش گمانى زياد كه تنها هنر ببيند و عيبها را براى اصلاحش ننگرد.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد:سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى
شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342)
او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى ، و چراغ را خاموش نمودى ؟ گفتم بخاطر دو علت : 1 - گمان كردم خورشيد وارد شد 2 - اين اشعار بخاطرم آمد.چون گرانى به پيش شمع آيد
خيزش اندر ميان جمع بكش
ور شكر خنده اى است شيرين لب
آستينش بگير و شمع بكش
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
شخصى يكى از دوستانش را سالها نديده بود، تا اينكه از قضاى روزگار او را ديد و از او پرسيد: ((كجا هستى كه مشتاق ديدارت هستم ؟))
دوست در پاسخ گفت : (( مشتاقى و آروزى ديدار، بر اثر فراق ، بهتر از بيزارى و دلتنگى بر اثر ملاقات بسيار است ؟))دير آمدى اى نگار سرمست
زودت ندهيم دامن از دست
معشوقه كه دير دير بينند
آخر كم از آنكه سير بينند؟(344)
زيباروى محبوب ، اگر همراه دوستان بيايد جفا و بى مهرى كرده است ، چرا كه ديدار يار همراه دوستان ، بدون رشك و رقابت بين رقيبان نخواهد بود.به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار
بسى نماند كه غيرت ، وجود من بكشد
به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى
مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
دانشمندى را ديدم كه به محنت عشق زيبارويى گرفتار گشته است ، و راز اين عشق ، فاش شده است ، از اين رو بسيار ستم مى كشيد و تحمل مى كرد، يكبار از روى مهربانى به او گفتم : ((بخوبى مى دانم كه از تو در رابطه با آن محبوب كار ناپسندى سر نزده ، و لغزشى ننموده اى ، در عين حال براى دانشمندان شايسته نيست كه خود را در معرض تهمت مردم قرار دهند و در نتيجه از ناحيه بى ادبان ، جفا بكشند و به زحمت بيفتند.))
به من چنين پاسخ داد: ((اى دوست مرا در اين حال ، سرزنش نكن ، كه در اين مورد چنانكه صلاح دانسته اى ، بسيار فكر كرده ام ، ولى صبر در برابر قهر و بى اعتنايى يار، آسانتر از صبر به خاطر محروم شدن از ديدار جمال او است ، حكماى فرزانه گويند: ((رنج فراق بردن آسانتر از فرو خواباندن چشم از ديدار يار است .))هر كه بى او به سر نشايد برد
گر جفايى كند ببايد برد
روزى ، از دست گفتمش زنهار
چند از آن روز گفتم استغفار
نكند دوست زينهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
گر بلطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از عارفان نيك نهاد نگهدارنده دل از ورود اغيار، در درياى عشق به خدا و شناخت معبود حق ، غرق شده ، و در بوستان پر عطر پيوند به خدا سرمست گشته بود، پس از آنكه حالت عادى يافت ، يكى از ياران ، از او پرسيد: از اين بوستان ، چه هديه نفيسى براى ما آورده اى ؟!
عارف پاسخ داد: ((تصميم داشتم وقتى كه به درخت گل عشق معبود برسم ، دامنم را پر از گل كنم و از آن براى شما به رسم هديه بياورم ، ولى وقتى كه به آن درخت رسيدم بوى گل آن ، به گونه اى مرا سرمست كرد(5) كه از خود بى خود شدم ، دامنم از دستم جدا شد،)) (و ديگر دامنى نداشتم تا گل در آن بريزم و بياورم .)اى مرغ سحر(6) عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد(7) و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
كانرا كه خبر شد خبرى باز نيامد(8)
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنيديم و خوانده ايم
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
درباره نام سعدى و القابش ، تاريخ تولد و وفاتش ، سفرهاى او و تاريخ نگارش بوستان و گلستانش ، نظرات مختلفى بيان شده است . در اينجا بهتر اين است كه از نقل اقوال بگذريم و آنچه صحيحتر به نظر مى رسد همان را بنگاريم .
بعضى به نقل از كتاب ((تلخيص مجمع الاداب )) از ابن الفوطى ، معاصر سعدى وى را چنين ياد كرده اند:
مصلح الدين ابو محمد، عبدالله بن مشرف بن مصلح بن مشرف ، معروف به سعدى شيرازى . (9)
و در لغتنامه دهخدا، چنين آمده :
مشرف الدين ، مصلح بن عبدالله سعدى شيرازى (10)
سعدى در حدود سال 606 هجرى در شيراز متولد شد و به سال 690 (27 ذيحجه ) در سن 84 سالگى در شيراز در گذشت . آرامگاه او در شيراز معروف است .(11)
تاريخ تولد او از مقدمه گلستان استفاده مى شود، زيرا در آغاز مقدمه گلستان مى گويد:هر دم از عمر مى رود نفسى
چون نگه مى كنم نمانده بسى
اى كه پنجاه رفت و در خوابى
مگر اين چند روزه در يابى
خلل آنكس كه رفت و كار نساخت
كوس رحلت زدند و بار نساخت
و در پايان مقدمه مى گويد:درين مدت كه ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصيحت بود و گفتيم
حوالت با خدا كرديم و رفتيم
با مقايسه اين دو قطعه شعر، چنين به دست مى آيد كه او گلستان را در سال 656 هجرى در آن وقت كه پنجاه سال داشته ، نوشته است . بنابراين ولادت او در سال 606 هجرى بوده است .
خاندان سعدى از علماى دين بودند. پدرش در سلك علما و مورد احترام مردم بوده است . سعدى در بوستان به همين مطلب اشاره كرده ، مى گويد:همه قبيله من عالمان دين بودند
مرا معلم عشق تو شاعرى آموخت
از قضا روزگار، سعدى در آن هنگام كه دوران كودكى را مى گذراند، پدرش از دنيا رفت ، چنانكه خود گويد:مرا باشد از درد طفلان خبر
كه در طفلى از سر برفتم پدر
نيز از گفتار سعدى فهميده مى شود كه او در خانواده اى كاملا مذهبى و زير سايه پدرى عابد و پرهيزكار، و علاقمند به دانش ، رشد و نمو كرده است ، كه خود مى گويد:
ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودم و شبخيز و مولع زهد و پرهيز. شبى در خدمت پدر (رحمة الله ) نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز در كنار گرفته و طايفه اى گرد ما خفته ، پدر را گفتم از اينان يكى سر بر نمى دارد كه دو گانه اى بگزارد، جان پدر تو نيز اگر بخفتى ، به كه در پوستين خلق افتى .(12)
نيز مى گويد:ز عهد پدر ياد دارم همى
كه باران رحمت بر او هر دمى
كه در خرديم لوح و دفتر خريد
ز بهرم يكى خاتم زر خريد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
سعدى پس از مرگ پدر، ظاهرا در كنار تربيت جد مادريش مسعود بن مصلح پدر قطب الدين شيرازى (13)قرار گرفت و مقدمات علوم ادبى و شرعى را در شيراز آموخت و سپس براى اتمام تحصيلات به بغداد رفت و همين سفر، مقدمه سفرهاى طولانى ديگر شد.
گويا سفر او به بغداد در حدود سالهاى 620 و 621 هجرى اتفاق افتاد. او در بغداد در مدرسه نظاميه به ادامه تحصيل پرداخت كه خود مى گويد:مرا در نظاميه ادرار بود
شب و روز تلقين و تكرار بود
و در آنجا با دانشمندان و بزرگان آن عصر، ملاقات كرد و بهره ها جست . از جمله با علامه شهاب الدين سهروردى (وفات يافته سال 632). در اين مورد ((جامى )) مى گويد:
سعدى از مشايخ كبار، بسيارى را دريافته و به صحبت شيخ شهاب الدين سهروردى رسيده و با وى در يك كشتى ، سفر دريا كرده است .(14)
چنانكه سعدى در بوستان به اين مطلب اشاره كرده ، مى گويد:مرا شيخ داناى مرشد، شهاب
دو اندرز فرمود بر روى آب
يكى آنكه در جمع بدبين مباش
دگر آنكه در نفس خودبين مباش
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
سعدى پس از تحصيلات خود در دانشگاه نظاميه بغداد، به سفرهاى طول و دراز دست زد. او در آن عصر و با وسايل آن زمان به شهرهاى روم ، حجاز، شام ، هند، كاشغر، سومنات ، مصر و...سفر كرد. سفرش از شيراز، در سال 620 يا 621 شروع شد و تا سال 655 هجرى ادامه يافت ، و در همين سال به شيراز باز گشت و تاءليفات خود را در اين زمان در شيراز نوشت . او پس از 30 يا 35 سال مسافرت و جهانگردى با كوله بارى از تجربيات گوناگون ملتهاى مختلف ، و دستى پر از معلومات بشرى به وطن باز گشت . (16)
او در مورد سفرهاى طولانى خود مى گويد:در اقصاى عالم بگشتم بسى
بسر بردم ايام با هر كسى
تمتع ز هر گوشه اى يافتم
ز هر خرمنى خوشه اى يافتم (17)
شاعر معروف ، جامى مى گويد:
سعدى ، اقاليم را گشته و بارها به سفر حج پياده رفته .(18)
و بنا به نقل دولتشاه :
سعدى چهارده نوبت به حج رفته و براى جهاد به سوى روم و هند رهسپار شده است .(19)
او از مسافرت و جهانگردى خسته نمى شد. كتاب بوستان و گلستان او نتيجه تجربه هايى است كه در محفلها و شهرها و كشورهاى گوناگون به دست آورده است .
گويند: يكى از آشنايان سعدى به او گفت : ((اين همه تجربه ها را از كجا به دست آورده اى ؟))
سعدى در پاسخ گفت : ((از سفرهاى دور و دراز.))
او پرسيد: ((چگونه اين همه خستگى سفر را تحمل كردى ؟))
سعدى در پاسخ گفت :تهى پاى رفتن به از كفش تنگ
بلاى سفر به كه در خانه جنگ
حاضران دانستند كه همسر سعدى ، خوش اخلاق نيست . يكى از حاضران گفت : ((با اين حال همسر شيخ سعدى ، براى ما مرد حكيم و عاقلى پرورش داد.(20)
علت شهرت او به سعدى
واژه سعدى ، لقب شعرى (تخلص ) اوست . از اين رو به اين لقب شهرت يافته است . درباره اينكه او اين واژه را از كجا اقتباس كرده ، دو قول است :
1.از نام ((سعدبن زنگى بن مودود سلغرى )) از اتابكان (كه در سال 599 تا 623 در شيراز حكومت مى كرد و در آن سامان ، امنيت به وجود آورد.)
2. از نام نوه او ((سعدبن ابى بكر بن سعدبن زنگى )) .
بيشتر محققان ، قول دوم را برگزيده اند، زيرا تاريخ نگارش گلستان و بوستان ، با تاريخ حكومت سعدبن ابى بكر، هماهنگ است .(21)
دكتر خطيت در مقدمه شرح گلستان خود مى نويسد: ((سعدى بوستان را به نام ابوبكر سعدبن زنگى نوشت ، و گلستان را به نام ((سعدبن ابى بكر)) فراهم نمود.))
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
محقق بزرگ ، دهخدا مى نويسد:
مشرف الدين ، مصلح بن عبدالله ، سعدى شيرازى ، نويسنده و گوينده بزرگ قرن هفتم ، در شيراز به كسب علم پرداخت . سپس به بغداد رفت و در مدرسه نظاميه به تعليم مشغول شد. سعدى سفرهاى بسيارى كرد و در زمان سلطنت اتابك ، ابوبكربن سعدبن زنگى (623 - 668 ه - ق ) به شيراز باز گشت و ره تصنيف ((سعدى نامه )) يا بوستان (در سال 655) و گلستان (در سال 656) پرداخت . علاوه بر اينها، قصايد، غزليات ، قطعات ، ترجيع بند، رباعيات ، مقالات و قصايد عربى دارد كه همه آنها را در كليات وى جمع كرده اند.
امتياز بزرگ سعدى در غزل عاشقانه و مثنوى اخلاقى ، و نثر فنى به سبك مقاله (28) نگارى است (29).
مجموعه كليات سعدى كه اكنون در دسترس است ، حاوى همه آثار قلمى سعدى است كه عبارتند از: مجالس ، گلستان ، بوستان غزليات ، قصايد فارسى ، رباعيات ، ترجيحات ، قطعات ، مثنويات ، مطايبات ، ملمعات ، مثلثات و قصايد عربى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
گرچه مطابق قائن ، سعدى در مذهب شافعى است و شايد تحت تاءثير فرزند اولين مربى و معلمش بعد از پدر، يعنى دايى اش علامه قطب الدين شيرازى شافعى قرار گرفته ، ولى در وصف امير مؤ منان على عليه السلام و خاندان رسالت - از نظر كمى و كيفى - بهتر از ديگران سخن گفته و شرط انصاف را رعايت كرده ، تا آنجا كه مى گويد:كس را چه زور و زهره كه وصف على كند
جبار در مناقب او گفته هل اتى
زور آزماى قلعه خيبر كه بند او
در يكدگر شكست به بازوى لافتى
مردى كه در مصاف (22)زره پيش بسته بود
تا پيش دشمنان نكند پشت بر غزا(23)
شير خدا و صفدر ميدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا(24)
ديباچه مروت و ديوان معرفت
لشگر كش فتوت (25)و سردار اتقيا
فردا كه هر كسى به شفيعى زنند دست
ماييم و دست و دامن معصوم مرتضى
پيغمبر آفتاب منير است در جهان
آلش ستارگان بزرگان بزرگند و مقتدا
يا رب به نسل طاهر اولاد فاطمه
يا رب به خون پاك شهيدان كربلا
يا رب به صدق سينه پيران راست رو
يا رب به آب ديده مردان آشنا
يا رب خلاف امر تو بسيار كرده ايم
اميد هست از كرامت عفو ما مضى (26)
دلهاى خسته را به كرم مرهمى فرست
اى اسم اعظمت در گنجينه شفا
گر خلق تكيه بر عمل خويش كرده اند
ما را بس است رحمت و فضل تو متكا(27)
يكى ديگر از اشعار سعدى كه نمايانگر علاقه او به خاندان رسالت و در وصف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمده ، چنين است :سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: ((هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.))وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
شاه از وزيران حاضر پرسيد: ((اين اسير چه مى گويد؟))
يكى از وزيران پاكنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:
((والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ))
((پرهيزكاران آنان هستند كه هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش مردم را عفو كنند و آنها را ببخشند.))
(آل عمران / 134)
شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم كرد و او را بخشيد، ولى يكى از وزيرانى كه مخالف او بود (و سرشتى ناپاك داشت ) نزد شاه گفت : ((نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .
شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانكه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز)) هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نوشته شده بود:جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
(به اين ترتيب با يادآورى اين اشعار غرورشكن و توجه به خدا و عظمت خدا، بايد از خواسته هاى غرورزاى باطن پليد چشم پوشيد و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگيرى كرد، تا خداوند خشنود گردد.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از فرمانروايان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب ديد كه همه بدنش در قبر، پوسيده و ريخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى كند. خواب خود را براى حكما و دانشمندان بيان كرد تا تعبير كنند، آنها از تعبير آن خواب فروماندند، ولى يك نفر پارساى تهيدست ، تعبير خواب او را دريافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است كه ملكش در دست دگران است !)) بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نمان
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
گلستان سعدى ، مجموعه اى از گنجينه ها و گوهرهاى فرهنگى است . بر اساس اينكه بهشت داراى هشت باب (در) است ، هشت باب زير تشكيل شده است :
باب اول : در سيرت پادشاهان .
باب دوم : در اخلاق درويشان .
باب سوم : در فضيلت قناعت .
باب چهارم : در فوايد خاموشى .
باب پنجم : در عشق و جوانى .
باب ششم : در ضعف و پيرى .
باب هفتم : در تاءثير تربيت .
باب هشتم : در آداب صحبت .
سخن در وصف گلستان سعدى و زيبايى واژه ها و عمق بيان دلنشين سعدى ، بسيار است .
كوتاه سخن آنكه : سعدى به زبان همه ملل سخن گفته ، و گفتارش بعد از هفتصد و پنجاه و هشت سال تازه است و گويى براى امروز جهان نوشته شده است . از اين رو زبانهاى زنده جهان از جمله به زبان فرانسوى ، لاتينى ، آلمانى انگليسى ، عربى و تركى ترجمه و به جهانيان گزارش شده است و مردم دنيا او را به عنوان معلم راستين ادب و اخلاق مى شناسند.
دكتر ((فوزى عطرى )) نويسنده سرشناس عرب مى نويسد:
گلستان سعدى كتابى است كه در زمينه پرورش ادب و اخلاق ، تحرير شده و ره همين جهت سالهاى علاوه بر ايران ، در ساير كشورها نيز به عنوان كتاب درسى ، مورد مطالعه دانش آموزان و دانشجويان قرار گرفته و با اين وجود از لطافت و ظرافت خاصى هم برخوردار است .... اعتقاد عمومى بر اين است كه شيخ شيراز، شاعر و نويسنده اى فقط متعلق به ايران نيست .
دكتر فوزى در مقاله اى تحت عنوان ((سعدى شيرازى ، شاعرى كه به زبان همه جهان سخن گفت )) ، مى نويسد:
وقتى ((بنيامين فرانكلين )) يكى از عبارات گلستان سعدى را شنيد، تعجب زده گفت : ((خدايا چه مى شنوم ؟ بى شك اين عبارت يكى از عبارات گمشده تورات است .)) و ((امرسون )) با برداشتى كه از كتاب سعدى داشته ، سعدى را شاعرى دانسته كه به زبان همه ملته سخن گفته است (30).
در اينجا به نظرم جالب آمد كه نكته اى در شاءن سعدى از حضرت اما خمينى رحمة الله عليه بگويم ، تا هم شاءن سعدى در هنر را دريابيم و هم يادگارى از اما خمينى رحمة الله عليه زينت بخش اين سطور گردد.
در يكى از روزها عروس امام ، همسر مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج احمد آقا (ره ) با اصرار از امام در خواست مى كند كه اشعارى را بسرايد و ره او اهدا كند، اما در ضمن گفتارى به او مى فرمايد:شاعر اگر سعدى شيراز است
بافته هاى من و تو بازى است (31)
دكتر خليل خطيب مى نويسد:
گلستان را بايد فرآورده آزمونها و نمودار مطالعه سعدى در افكار و احوال و اخلاق و آداب مردمى شمرد، كه وى در سفر سى ساله با آنان سروكار داشته و از راز درونشان آگاه گشته و از هر يك اندرزى شنيده و نكته اى آموخته و به گنجينه خاطر سپرده است و آنگاه در فراغ بال چند ساله اى كه در روزگار سلغريان يافته ، اين گهرهاى تابناك را به رشته تحرير كشيده و گيسوى عروس سخن را به زيور نظم و نثر گرانبهاى خويش بياراسته است .
نبوغ سعدى در نويسندگان و گويندگان از گلستان ، نيك نمايان است و اگر استاد جز همين اثر را به يادگار نمى گذاشت ، بر اثبات بزرگى وى كافى بود. سعدى در گلستان آموزگارى خردمند است كه جويندگان فضيلت را گاه با نقل افسانه و داستان به شيوه مقامه نويسان و گاه با حجت و برهان و استناد به تاريخ ، به شناخت خوب و بد، توان مى بخشد. از گفتن حق بيم ندارد، بر نقايصى كه در اجتماع مى بيند، پرده نمى پوشد، عشوه ده رشوت ستان نيست . كلام بكرش هم فلسفى است ، هم عرفانى و هم به معيار دين ، درست تو هم به آيين اخلاق ، پسنديده .
وى فرزانه اى روانشناس است كه داروى تلخ نصيحت را با شهد ظرافت آميخته ، تا نازك طلبان و نازنينان جهان هم از گفتارش ملول نشوند، اين است كه دانايان سخن ، سعدى را زبده حكمت و خلاصه معرفت و گلستانش را چون بوستان ، و بوستانش را چون گلستان ، جان پرور مى شمرند...
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
پادشاهى از دنيا رفت و ملك و گنج فراوانى نصيب فرزندش شد، شاهزاده دست كرم و سخاوت گشود و به سپاهيان و ملت ، نعمت فراوان بخشيد:نياسايد مشام از طبله (85) عود
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى نرود(86)
يكى از همنشينان كم عقل به عنوان نصيحت به شاهزاده گفت : ((شاهان گذشته با سعى و تلاش اين ثروتها را اندوخته اند، و براى مصلحت آينده انباشته اند. از اين گونه دست گشادى دورى كن ، كه حادثه ها در پيش است و دشمن در كمين ، بايد به گونه اى رفتار نكرد، كه هنگام نياز درمانده گردى .))اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى (87)
شاهزاده از سخن او ناراحت شد و چهره اش درهم گرديد و او را از چنين سخنانى باز داشت و گفت : ((خداوند مرا زمامدار اين كشور نموده تا بخورم و ببخشم ، نه پاسبان كه نگه دارم . ))قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت
نوشيروان نمرد كه نام نكو گذاشت .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
روايت كرده اند: براى انوشيروان عادل در شكارگاهى ، گوشت شكارى را كباب كردند، نمك در آنجا نبود، يكى از غلامان به روستايى رفت تا نمك بياورد.انوشيروان به آن غلام گفت : ((نمك را به قيمت روزانه (نه كمتر )خريدارى كن ، تا آيين نادرستى را بنيانگذارى و در نتيجه روستا خراب نگردد.))
به انوشيروان گفتند: اندكى كمتر از قيمت خريدن ، چه آسيبى مى رساند؟))
انوشيروان پاسخ داد: ((بنياد ظلم در آغاز، از اندك شروع شده و سپس به طور مكرر بر آن افزوده شده و زياد گشته است .))اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه (88) كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
فرمانده مردم آزارى ، سنگى بر سر فقير صالحى زد، در آن روز براى آن فقير صالح ، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت .
سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگين شد و دستور داد او را در چاه افكندند. فقير صالح از حادثه اطلاع يافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده كوفت .
فرمانده : تو كيستى ؟ چرا اين سنگ را بر من زدى ؟
فقير صالح : من فلان كس هستم كه در فلان تاريخ ، همين سنگ را بر سرم زدى .
فرمانده : تو در اين مدت طولانى كجا بودى ؟ چرا نزد من نيامدى ؟
فقير صالح : ((از جاهت انديشه همى كردم ، اكنون كه در چاهت ديدم ، فرصت غنيمت دانستم )) (يعنى از مقام و منصب تو بيمناك بودم ، اكنون كه تو را در چاه ديدم ، از فرصت استفاده كرده و قصاص نمودم )ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار(93)
چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان (94) آن به ، كه كم گيرى ستيز
هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد
ساعد (95) مسكين خود را رنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
عمرو ليث صفارى دومين پادشاه خاندان صفارى (265 - 287 ه ق ) برادر يعقوب ليث ، غلامانى داشت ) يكى از غلامانش فرار كرده بود، چند نفر به دنبال او رفتند و او را گرفته ، نزد شاه آوردند. يكى از وزيران شاه كه نسبت به آن غلام سابقه سويى داشت ، به شاه گفت : ((اين غلام را اعدام كن تا ساير غلامان مانند او فرار نكنند.))
آن غلام با كمال فروتنى به شاه گفت :هرچه رود بر سرم چون تو پسندى روا است
بنده چه دعوى كند؟ حكم خداوند راست (101)
ولى از آنجا كه من پرورده نعمت شما خاندان هستم ، نمى خواهم در قيامت به خاطر ريختن خون من ، گرفتار قصاص گردى ، اجازه بده اين وزير را (كه سعى در اعدام من مى كند) بكشم ، آنگاه به خاطر قصاص او، مرا اعدام كن ، تا به حق مرا كشته باشى و در قيامت ، بازخواست نشوى .
شاه از پيشنهاد او، بى اختيار خنديد و به وزير گفت : ((مصلحت چه مى دانى ؟)) وزير گفت : براى خدا، به عنوان صدقه گور پدرت ، اين بيچاره را آزاد كن ، تا بلايى به سر من نياورد، گناه از من است و سخن حكيمان درست است كه گويند:چو كردى با كلوخ انداز پيكار
سر خود را به نادانى شكستى
چو تير انداختى بر روى دشمن
چنين دان كاندر آماجش نشستى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گرديد. گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق راءى گفتند: چنين بيمارى ، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان داراى چنين و چنان صفتى را بياورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد).
پادشاه به ماءمورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها مى باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند.
ماءموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى (نوجوان ) با را همان مشخصات و نشانه ها كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند.
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نيز فتوا داد كه : ((ريختن خون يك نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است . ))
جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت ، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ ، چرا خنديدى ؟ اينجا جاى خنده نيست .
نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم :پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت : ((هلاكت من از ريختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است . )) سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش كرد. لذا در آخر همان هفته شفا يافت .(و به پاداش احسانش رسيد.)همچنان (97) در فكر آن بيتم (98) كه گفت :
پيل بانى بر لب درياى نيل (99)
زير پايت گر بدانى حال مور
همچو حال تو است زير پاى پيل
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از وزيران مغرور و غافل ، خانه يكى از افراد ملتش را ويران كرد، بى خبر از سخن حكيمان فرزانه كه گفته اند:آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند(89)
گويند: ((سلطان همه جانوران ، شير، و خوارترين جانوران الاغ است . به همراه الاغ باربر، راه رفتن از همراه رفتن با شير درنده بهتر است .))مسكين خر اگر چه بى تميز است
چون بار همى برد عزيز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار
پادشاه از روى قائن و نشانه ها، به زشتى اخلاق آن وزير غافل و مغرور پى برد، او را دستگير كرده و در زير سخت ترين شكنجه ها كشت .حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى (90)
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى
يكى از افرادى كه مورد ستم همان وزير قرار گرفته بود، از كنار جسد او گذر كرد، وقتى كه وضع نكبتبار او را ديد، بينديشيد و گفت :نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف (91)
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف (92)
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
در زمانهاى قديم ، حاكم ظالمى بود كه هيزم كارگرهاى فقير را به بهاى اندك مى خريد و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان مى فروخت . صاحبدلى (يكى از اهل باطن ) از نزديك او عبور كرد و به او گفت :مارى تو كه كرا ببينى بزنى
يا بوم كه هر كجت نشينى نكنى (107)
زورت از پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندى مكن بر اهل زمين
تا دعايى بر آسمان برود
حاكم ظالم از نصيحت آن صاحبدل ، رنجيده خاطر شد و چهره در هم كشيد و به او بى اعتنايى كرد، تا اينكه يك شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم اوفتاد و همه دارايى او سوخت و به خاكستر مبدل شد.
از قضا روزگار، همان صاحبدل روزى از نزد آن حاكم عبور مى كرد، شنيد حاكم مى گويد: ((نمى دانم اين آتش از كجا به سراى من افتاد؟))
به او گفت : ((اين آتش از دل فقيران به سراى تو افتاد.)) (يعنى آه دل تهى دستان رنجديده ، خرمن هستى تو را بر باد داد.))حذر كن ز درد درونهاى ريش (108)
كه ريش درون عاقبت سر كند
بهم بر مكن (109) تا توانى دلى
كه آهى جهانى به هم بر كند
و بر روى تاج كيخسرو (فرزند سياوش ، شاه باستانى ) چنين نوشته بود:چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از شاهان عرب به نزديكانش گفت : ((حقوق ماهانه فلان كس را دو برابر بدهيد، زيرا همواره ملازم درگاه و آماده اجراى فرمان است ، ولى ساير خدمتكاران به لهو و سرگرميهاى باطل اشتغال دارند و در خدمتگذارى سستى مى كنند. ))
يكى از صاحبدلان كه اهل دل و باطن بود، وقتى كه اين دستور شنيد، خروش و فرياد از دل آورد.
از او پرسيدند: اين خروش براى چه بود؟
در پاسخ گفت : ((درجات مقام بندگان در درگاه خداوند بزرگ نيز همين گونه است . ))
(آن كسى كه در اطاعتش سستى و كوتاهى كند، پاداش كمترى دارد ولى آن كى كه جدى و پرتلاش باشد، پاداش فراوانى مى برد.)دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه
مهترى (105) در بول فرمان است
ترك فرمان دليل حرمان (106) است
هر كه سيماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
پادشاه ديار زوزن (حدود نيشابور) وزيرى پاك سرشت ، بزرگوار و نيك محضر داشت كه هنگام ملاقات به همگان خدمت مى كرد و در غياب اشخاص ، از آنها به نيكى ياد مى نمود. از قضا روزى كارى از او سر زد كه مورد خشم شاه قرار گرفت و اموال او به تاوان خون ديگرى مصادره كرد و او را كيفر نمود و در زندان بازداشت كرد.
سرهنگهاى شاه و ماءمورين زندان ، كه سابقه خوشى از آن وزير داشتند، آزاررسانى به او را روا ندانستند و نسبت به او كه در زندان بود مهربانى مى كردند.صلح با دشمن اگر خواهى هرگه كه تو را
در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن
سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را
سخنش تلخ نخواهى دهنش شيرين كن (102)
شاه ، وزير را جريمه كرده بود. او مقدارى از آن را كه توان داشت ، پرداخت و به خاطر باقيمانده جريمه ، در زندان ماند.
يكى از شاهان اطراف ، براى آن وزير پاك سرشت در آن هنگام كه در زندان بود، محرمانه و مخفيانه نامه اى نوشت كه در آن چنين پيام داده بود: ((شاهان آنجا از تو كه شخص ارجمند هستى ، قدردانى نكردند و تو را تحقير نمودند، اگر نظر عزيمت به سوى ما توجه كند، تمام سعى خود را براى جلب رضايت و خشنودى تو به كار گيريم . بزرگان اين كشور به ديدار تو نيازمندند و در انتظار پاسخ نامه مى باشند.))
وزير بزرگوار، هوشمندانه با مساءله برخورد كرد. با توجه به خطرهاى نهايى ، بى گدار به آب نزد. همان دم با كمال اختيار در پشت آن نامه مطلبى را نوشت و به سوى فرستنده نامه فرستاد.
از قضا يكى از وابستگان شاه ، از ماجرا آگاه شد و به شاه گفت : ((فلان كس را كه زندانى نموده اى با شاهان اطراف ، نامه نگارى دارد.))
شاه خشمگين شد، فرمان داد بيدرنگ پيك نامه را دستگير كردند، و نامه وزير زندانى را از او گرفتند، كه چنين نوشته بود:
((حست ظن بزرگان بيشتر از اندازه كمالات ما است . بزرگوارى شما در حق من و پذيرش دعوت شما براى من امكان ندارد. از اين رو كه من پرورده نعمت اين خاندان (پادشاه زوزن ) هستم ، به خاطر اندكى دگرگونى و خشم ، نبايد نسبت به ولى نعمت ، بى وفايى نمود، چنانكه گفته اند:آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى
عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى )) (103)
شاه ، حق شناسى وزير را پسنديد، او را آزاد كرد و جايزه و نعمت براى او فرستاد و از او عذر خواهى كرد كه خطا كردم كه تو را بدون گناه آزردم .
وزير گفت : ((اى مولا و سرور من ! بنده خود را نسبت به شما خطاكار نمى دانم .(نسبت به شما گستاخ نيستم ). تقدير الهى بود كه كار ناپسندى از من سر زد، تو شايسته آن هستى كه بر اساس نعمتهاى پيشين و حقوقى كه بر عهده من دارى ، همچنان مرا از الطاف خود بهرمند سازى ، چنانكه فرزانگان گفته اند:گر گزندت رسد ز خلق مرنج
كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
كين دل هردو در تصرف اوست
گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
پارسايى را ديدم كه سر درگاه خدا (كعبه ) مى ماليد و چنين مناجات مى كرد: يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟
(يعنى اى بخشنده مهربان ! تو آگاهى از آن كس كه بسيار ستمكار و نادان است چه كارى ساخته است ؟ )(144)عذر قصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار (145)
عاصيان از گناه توبه كنند
عرفان از عبادت استغفار
عابدان پاداش اطاعت خود را مى خواهند و بازرگانان بهاى كالاى خود را مى طلبند. من بنده اميد آورده ام نه اطاعت و به گدايى با دست تهى آمده ام نه با كالا و تجارت .
اصنع بى ما انت اهله
با من همان گونه كه تو شايسته آن هستى رفتار كن .بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
عبدالقادر گيلانى (146) را در كنار كعبه ديدند، صورتش را بر روى ريگ زمين نهاده بود و چنين مى گفت :
خدايا! مرا ببخش و اگر سزاوار عذاب هستم ، مرا در قيامت نابينا محشور كن تا در برابر نيكان شرمسار نگردم .روى بر خاك عجز مى گويم
هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فراموشت نكنم
هيچت از بنده ياد مى آيد؟
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
به خاطرم هست كه در دوران كودكى ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : ((از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.))
پدرم به من گفت : ((عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى . ))نبيند مدعى (160) جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار (161) در پيش
گرت چشم خدا بينى ببخشند
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
سارقى براى دزدى به خانه يكى از پارسايان رفت ، هر چه جستجو كرد چيزى در آنجا نيافت . دلتنگ و رنجيده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد. گليمى را كه بر روى آن خوابيده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام (148)
كه با دوستانت خلافست و جنگ
دوستى آنان كه با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، يكسان است ، نه آن چنان كه در پشت سرت عيبجويى كنند و در پيش رويت قربانت گردند.هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
زاهدنمايى مهمان پادشاه شد، وقتى كه غذا آوردند، كمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامى كه مشغول نماز شد، بيش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نيكى شاه به او بيفزايد.
هنگامى كه به خانه اش باز گشت ، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش كه جوانى هوشمند بود از روى تيزهوشى به رياكارى پدر پى برد و به او رو كرد و گفت : ((مگر در نزد شاه غذا نخوردى ؟ ))
زاهدنما پاسخ داد: ((در حضور شاه چيزى نخوردم كه روزى به كار آيد.)) (يعنى همين كم خورى من موجب موقعيت من نزد شاه گردد، و روزى از همين موقعيت بهره گيرم .)
پسر هوشمند به او گفت : ((بنابراين نمازت زا نيز قضا كن كه نمازى نخواندى تا به كار آيد؟ ))اى هنرها گرفته بر كف دست
عيبها برگرفته زير بغل
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور - روز درماندگى به سيم دغل
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
مرد پارسايى را در كنار دريا ديدم ، گويى پلنگ به او حمله كرده بود، زخمى جانكاه در بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى يافت . مدتها به اين درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عين حال شب و روز شكر خدا مى كرد، از او پرسيدند: ((خدا را به خاطر چه نعمتى شكر مى كنى ؟ )) در پاسخ گفت : ((شكر به خاطر آنكه خداوند مرا به مصيبتى گرفتار كرد، نه به معصيتى .)) اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
چندتن از رهروان همدل و همدم سير و سياحت كه شريك غم و شادى همديگر بودند، براى سفر حركت كردند. من از آنها خواستم كه مرا نيز رفيق شفيق همراه خود كنند و با خود ببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نكردند، پرسيدم : ((چرا موافقت نمى كنيد؟! از اخلاق پسنديده بزرگان بعيد است كه دل از رفاقت بينوايان بر كنند و آنها را از فيض و بركت خود محروم سازند، با اينكه من در خود اين قدرت و چابكى را سراغ دارم ؟ در چاكرى و همراهى نيكمردان ، يارى چابك باشم نه بارى بر دل . ))
يكى از آنان به من گفت : از موافقت نكردن ما، خاطرت رنجيده نشود زيرا در اين روزها دزدى به صورت پارسايان درآمده و خود را در رديف ما وانمود كرده و جا زده است .چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟
نويسنده داند كه در نامه چيست ؟
از آنجا؟ خوى پارسايان ، سازگارى و ملايمت است ، آن پارسانما را پذيرفتند و گمان ناموافقى به او ننمودند.صورت حال عارفان دلق (149) است
اين قدر بس كه روى در خلق است
در عمل كوش و هر چه خواهى پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
در قژاكند (150) مرد بايد بود
بر مخنث (151) سلاح جنگ چه سود؟ (152)
يك روز از آغاز تا شب همراه پارسايان حركت كرديم ، شبانگاه به كنار قلعه اى رسيده و در همانجا خوابيديم ، ناگاه دزد آلوده اى (در لباس پارسايان ) آفتابه رفيق را به عنوان اينكه با آن تطهير كند برداشت ولى به غارت برد.پارسا بين كه خرقه در بر كرد
جامه كعبه را جل خر كرد
همينكه از نظر پارسايان غايب گرديد، به برجى رفت و در آنجا صندوقچه جواهرى را دزديد. هنگامى كه آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسيد، آن دزد تاريكدل مقدارى راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولى رفيقان بى گناه خوابيده بودند. صاحبان قلعه كه فهميدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته ، صبح به سراغ آن پارسايان بى گناه آمده ، همه را دستگير كرده و به درون قلعه بردند و پس از كتك زدن به زندان افكندند. از آن وقت همراهى و همدمى با درويشان را ترك كردم و گوشه گيرى را برگزيدم . كه ((اسلامة فى الوحدة : عافيت و بى گزندى در تنهايى است . ))چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد
نه كه (153) را منزلت ماند نه مه (154) را
شنيدستى (155) كه گاوى در علف خوار
بيالايد همه گاوان ده را
گفتم : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه از بركت پارسايان محروم نشدم ، گرچه در ظاهر از همدمى با آنها جدا و تنها شدم ، از اين ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم ، چنين درسى سزاوار است كه مايه نصيحت و عبرت امثال من در همه عمر گردد.به يك ناتراشيده (156) در مجلسى
برنجد دل هوشمندان بسى
اگر بركه اى (157) پر كنند از گلاب
سگى در وى افتد، كند منجلاب (158)
(به اين ترتيب نتيجه مى گيريم كه : رهروان سير و سلوك ، براى اينكه از ناحيه درويش نماها، به سعدى صدمه نرسد، با تقاضاى همدمى سعدى ، موافقت نكردند و سعدى از رياكاران جوصفت و گندم نما، دلى پر داشت و گوشه نشينى را به خاطر پرهيز و دورى از مصاحبت ناگهانى چنان دزدان برگزيد و خدا را به خاطر عبرت گرفتن از اين درس نمود و به ديگران سفارش كرد كه همواره از اين درس ، پند و عبرت گيرند.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
شبى در بيابان مكه آن چنان بى خواب شدم كه ديگر نمى توانستم را بروم ، سر بر زمين نهادم تا بخوابم ، به ساربان گفتم دست از من بردار.پاى مسكين پياده چند رود؟
كز تحمل (171) ستوده شد بختى (172)
تا شود جسم فربهى لاغر
لاغرى مرده باشد از سختى
ساربان گفت : ((اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . )) (يعنى : برادرم ! كعبه در پيش روى است و رهزن در پشت سر، اگر به راه ادامه دادى به نتيجه مى رسى و اگر بخوابى بر اثر گزند رهزن نابكار مى ميرى .)خوش است زير مغيلان (173) به راه باديه خفت
شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت
(كنايه از اينكه بايد ره پيمود و تلاش كرد، چرا كه انسان در غير اين صورت گرفتار خطر نابودى مى شود.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روى كردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودم را مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.)شخصم (162) به چشم عالميان خوب منظر است
وز خبث باطنم (163) سر خجلت فتاده پيش
طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق
تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
پادشاهى يكى از پارسايان را ديد و پرسيد: ((آيا هيچ از ما ياد مى كنى ؟ ))
پارسا پاسخ داد: ((آرى آن هنگام كه خدا را فراموش مى كنم .))هر سو دود آن كس ز بر خويش براند
و آنرا كه بخواند به در كس نداواند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از فرزانگان شايسته در عالم خواب پادشاهى را ديد كه در بهشت است و پارسايى را ديد كه در دوزخ است ، پرسيد: علت بهشتى شدن شاه ، و دوزخى شدن پارسا چيست ، با اينكه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟!
ندايى (غيبى )به گوش او رسيد كه : ((اين پادشاه به خاطر دوستى با پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .دلقت به چكار آيد و مسحى (177) و مرقع (178)
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
حاجت به كلاه بركى (179) داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تترى (180)دار
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام ) بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .
(ق / 16)دوست نزديكتر از من به من است
وين عجبتر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم (168)
من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را با مجلسيان مى پيمودم ، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مى كرد، ته مانده سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت ، به طورى كه نعره اى از دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند.
((اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!)) (169)فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوى
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوى گوى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
كاروانى از كوفه به قصد مكه براى انجام مراسم حج ، حركت كردند. يك نفر پياده سر برهنه ، همراه ما از كوفه بيرون آمد. او پول و ثروتى نداشت . آسوده خاطر همچنان راه مى پيمود و مى گفت :نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
توانگر شتر سوار به او گفت : ((اى تهيدست ! كجا مى روى ؟ برگرد كه در راه بر اثر نادارى ، به سختى مى ميرى .))
او سخن شتر سوار را نشنيد و همچنان به راه خود ادامه داد تا اينكه به ((نخله محمود )) (يكى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزديك حجاز) رسيديم . در آنجا عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت . فقير پابرهنه كنار جنازه او آمد و گفت : ((ما به سختى نمرديم و تو بر بختى بمردى .))شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ ، جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كرديم و زخم خورده نمرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از تهيدستان پاك نهاد بر اثر اضطرار و ناچارى ، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدى قطع كنند.
صاحب گليم نزد قاضى آمد و گفت : ((من دزد را بخشيدم ، بنابراين حد دزدى را بر او جارى نكن . ))
قاضى گفت : شفاعت تو موجب آن نمى شود كه حد شرع مقدس را جارى نسازم .
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت : ((آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟! (اگر ناچار بودى ، در جاى ديگر دزدى مى كردى ، نه در خانه اين مرد.)
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: ((خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب . ))چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين (175)
(اشاره به اينكه در برابر دشمن ، سر تسليم فرود نياور و دست نياز به سوى او دراز نكن ، بلكه هنگام ناچارى به سراغ دوست برو.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
يكى از عرفان و صالحان سرزمين لبنان (كوهى در شام نزديك جبل عامل ) كه در ميان عرب به مقامات عالى و داراى كرامات و كارهاى فوق العاده شهرت داشت به مسجد جامع دمشق آمد، كنار حوض كلاسه رفت تا وضو بگيرد، ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت . مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت : ((مشكلى دارم ، اگر اجازه هست بپرسم . ))
مرد صالح گفت : ((مشكلت چيست ؟ ))
او گفت : به ياد دارم كه شيخ (عارف بزرگ ) بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟ ))
مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى مرسل :
مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت (آن چنان يگانگى وجود دارد كه ) فرشته ويژه و پيامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت ((على الدوام )) (هميشه ) بلكه فرمود: ((وقتى از اوقات )) . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند (164) ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه و زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد.
مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:
مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .
آرى ، انسانهاى ملكوتى گاه تجلى مى كنند و دل عارف را مى ربايند و گاه رخ مى پوشند و عارف را گرفتار فراق مى سازند.ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى (165)
چنانكه گويند: شخصى از حضرت يعقوب عليه السلام پرسيد: ((چطور شد كه تو در كنعان بوى خوش پيراهن يوسف را پيش از رسيدن به كنعان ، از مصر شنيدى ، ولى خود يوسف را در چاه بيابان كنعان نديدى ؟ ))
يعقوب در پاسخ گفت : ((حال ما مانند برق جهنده آسمان است كه گاهى پيدا و گاهى ناپيدا است . پاى طاير جان ما بر فراز گنبد برين جاى گيرد و همه چيز را بنگريم و گاهى پشت پاى خود را نمى بينيم . (166) اگر عارف هميشه در حال كشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترك مى كند و بر فراز بيرون از هر دو جهان دست مى يابد.يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند
كه اى روشن گهر پير خردمند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
بگفت : احوال ما برق جهان است
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
گهى بر طارم اعلى نشينيم
گهى بر پشت پاى خود نبينيم
اگر درويش در حالى (167) بماندى
سر و دست از دو عالم بر فشاندى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
پادشاهى عابدى را طلبيد. عابد (كه رياكار بود) با خود فكر كرد كه دوايى بخورد تا بدنش ضعيف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بيشترى بيابد. دارويى خورد. اتفاقا دارو زهر آگين بود و موجب شد كه عابد مرد.آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پياز(181)
پارسايان روى در مخلوق
پشت بر قبله مى كنند نماز
چون بنده خداى خويش خواند
بايد كه به جز خدا نداند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
از لقمان حكيم پرسيدند: ادب را از چه كسى آموختى ؟
در پاسخ گفت : از بى ادبان . هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهيز كردم .نگويند از سر بازيچه حرفى
كزان پندى نگيرد صاحب هوش
و گر صد باب حكمت پيش نادان
بخوانند آيدش بازيچه در گوش
(آرى از سخنى هم كه به شوخى و طنز گفته شود هوشمند اندرزى مى آموزد، ولى اگر صد فصل از كتاب حكمت را براى نادان بخوانى ، همه را بيهوده مى پندارد.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
(سعدى مدتى در مدرسه مستنصريه بغداد در نزد شيخ اجل ، ابوالفرج بن جوزى (وفات يافته در سال 636 ه . ق ) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در اين رابطه سعدى مى گويد:)
هر قدر كه مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى ، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهاى آواز و رقص و شنيدن ترانه و غزل باز مى داشت و به گوشه گيرى و خلوت نشينى دستور مى داد باز حالت و غرور نوجوانى بر من چيره مى شد و خواهش دل و آرزويم مرا به شنيدن ساز و آواز مى كشانيد. ناگزير بر خلاف موعظه استادم (ابوالفرج بن جوزى ) به مجلس ساز و طرب مى رفتم و از شنيدن آواز خوش و معاشرت با ياران سرمست از آواز خوش ، لذت مى بردم . وقتى كه پند و اندرز استاد به خاطرم مى آمد مى گفتم : اگر خود او نيز با ما همنشين بود به رقص و دست افشانى و پايكوبى مى پرداخت ، زيرا اگر نهى از منكر كننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را مى پذيرد و آنها زا به خاطر گناه شرابخوارى ، بازخواست نمى كند.قاضى ار با ما نشيند بر فشاند دست را
محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را
تا اينكه يك شب به مجلسى وارد شدم . گروهى در آن نشسته بودند. آوازه خوانى در ميانشان آواز مى خواند، ولى به قدرى صداى ناهنجار داشت كه :گويى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش (184)
گاهى همكارانش ، انگشت در گوش خود مى نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهى انگشت خود را بر لب مى گذاشتند تا او را به سكوت فرا خوانند.نبيند كسى در سماعت خوشى
مگر وقت مردن كه دم در كشى (185)
چو در آواز آمد آن بربط سراى
كد خدا را گفتم از بهر خداى
زيبقم در گوش كن تا نشنوم
يا درم بگشاى تا بيرون روم (186)
خلاصه اينكه به پاس احترام ياران ، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم . به قدرى شب سختى بود كه گفته اند:موذن بانگ بى هنگام برداشت
نمى داند كه چند از شب گذشته است
درازى شب مژگان من پرس
كه يكدم خواب در چشمم نگشته است
صبحگاه به عنوان تبرك ، شال سرم را و سكه طلايى را از هميانى كه در كمرم بسته بودم ، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را به بغل گرفتم و بسيار از او تشكر كردم .
ياران وقتى كه اين رفتار نامناسب مرا ديدند آن را برخلاف شيوه مرسوم من يافتند و مرا كم عقل خواندند. يكى از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش كرد كه : اين رفتار تو بر خلاف رفتار خردمندان است ، چرا چنين كردى ؟! خرقه مشايخ (شال سرت )را به چنان آوازه خوان ناهنجارى دادى ، كه در همه عمرش درهمى در دست نداشت و ريزه نقره و طلايى در دارائيش نبوده است .مطربى (187) دور از اين خجسته سراى
كس دوبارش نديده در يكجاى
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موى بر بدن برخاست
مرغ ايوان زهول او بپريد (188)
مغز ما بر دو حلق او بدريد
به اعتراض كننده گفتم : مصلحت آن است كه زبان اعتراضت را كوتاه كنى ، زيرا من از اين آوازه خوان ، كرامتى (189) ديدم ، از اين رو به او جايزه دادم و او را در آغوش گرفتم .
اعتراض كننده گفت : آن كرامت چه بود، بيان كن تا من نيز به خاطر آن به او تقرب جويم و از شوخى و گفتار بيهوده اى كه در مورد او گفتم توبه نمايم .
به اعتراض كننده گفتم : شيخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزى ) بارها مرا به ترك مجلس بزم آوازه خوانان نصيحت و موعظه رسا مى كرد و من نصيحت او را نمى پذيرفتم ، ولى امشب دست صالح سعادت مرا به اين مجلس آورد، تا با ديدن اين آوازه خوان ناهنجار (از هر گونه آوازه خوانى متنفر گردم و) از رفتن به مجلس آنها توبه كنم ، امشب به اين توبه توفيق يافتم و ديگر بقيه عمرم به مجلس آنها نروم . (به اين ترتيب ادب را از بى ادب آموختم و به خواست خدا، عدو سبب خير گرديد كه گفته اند: عدو شود سبب خير گر خدا خواهد.)آواز خوش از كام و دهان و لب شيرين
گر نغمه كند ور نكند دل بفريبد
ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است
از حنجره مطرب مكروه نزيبد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها اعتنا ننمودند.چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اين رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت : ((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))آهنى را كه موريانه (182) بخورد
نتوان برد از او به صيقل زنگ
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند، بلا از آنها رفع مى شد.)به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند(183)
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
پيش يكى از خردمندان بزرگ گله كردم كه فلان كس گواهى داده كه من فاسق هستم . او در پاسخ گفت : تو با نيكى كردن به او، او را شرمنده ساز.تو نيكو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نيابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقيم
كى از دست مطرب خورد گوشمال
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |
*** جديد ترين ارسال هاي انجمن استخدامي اتاق آبي *** *
==> در صورت تمايل در انجمن استخدامي
*اتاق آبي عضو شويد. <== |
استفاده از مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع مجاز است.