مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج عبدالله يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »حسين على« و »ابراهيم«( هفتاد و چهار سال قبل در روستاى »گارماسه فلاورجان« از توابع اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمد« كشاورزى مى‏كرد. او چهار پسر داشت كه از كودكى به او كمك مى‏كردند. »عبدالله« دومين فرزند او بود. عبدالله تا بيست سالگى روى زمين‏هاى پدر زراعت كرد. پس از آن عازم خدمت سربازى شد و به آذربايجان شرقى رفت. آن جا، در دژبانى بود. وقتى خدمتش را تمام كرد، مادر تصميم گرفت كه به زندگى او سامان بدهد. پيش از آن نيز گفته بود كه »مى‏خواهد با خواهرزاده‏ام »طلعت« ازدواج كند.« عبدالله كه جوانى آرام و اهل خانواده بود، هيچ نگفت. مى‏دانست كه آنچه پدر و مادر برايش مى‏پسندند، بهترين است. رفتند خانه خاله براى خواستگار طلعت كه كودكى بيش نبود. دوازده سال بود، راضى به اين وصلت نبود. او پدرش را از دست داده بود و نمى‏خواست از مادرش دور شود. خاله با او حرف زد، اما به نتيجه نرسيد. »حبيبه« كه »طلعت« را از كودكى براى »عبدالله« پسنديده بود، با هم به خانه خواهرش »خانم« رفت. با او صحبت كرد تا دختر را به اين وصلت راضى كند. »خانم« هم ساعت‏ها از مظلوميت و آرامشى كه عبدالله داشت حرف زد. - طلعت جان، به بخت خودت لگد نزن. چرا اين كارها را مى‏كنى! معلوم نيست كه خواستگار بعدى‏ات به خوبى »عبدالله« باشد. طلعت كه پا را در يك كفش كرده بود و راضى به ازدواج نمى‏شد، گفت كه مى‏خواهد در خانه بماند. مادربزرگ نشست پاى دار قالى و او را نصيحت كرد. - »محمد« بچه‏هاى خوبى تربيت كرده. تو هم كه پدر ندارى. تا كى مى‏خواهى توى خانه بمانى! ازدواج كن و برو تا خيال مادرت هم راحت شود. طلعت سكوت كرد. چند روز بعد، مراسم بله برون انجام شد. او را براى پسر خاله‏اش، نشان كردند تا قدرى بزرگ‏تر شود. عبدالله هم در اين مدت مى‏توانست پس‏اندازى براى زندگى مشترك‏شان بيندوزد. نامزدى آن دو پنج سال طول كشيد. در اين سالها عبدالله كشاورزى مى‏كرد و طلعت نخ مى‏ريسيد. قرار شد مهريه او صد تومان باشد و كمتر از نيم دانگ خانه، يك من مس، سه من پنبه و يك جفت گوشواره. »عبدالله« طبق عهدى كه كرده بود، همه را آماده كرد و عروسش را با مراسمى ساده به خانه پدرى برد. دو سال بعد، »محمد« دار فانى را وداع گفت. عبدالله و برادرانش كه يكى پس از ديگرى متأهل شده بودند، در همان خانه پدرى زندگى مى‏كردند تا در كنار مادر باشند و نگذارند طعم تنهايى را بچشد. سه فرزند اول »عبدالله« در همان كوچكى بر اثر بيمارى از دنيا رفتند. »حسينعلى« در عاشوراى سال 1338 به دنيا آمد. »عبدالله« نذر كرده بود كه اگر خدا پسرى به او بدهد، اسمش را بگذارد حسين تا خادم الحسين باشد. »حسين على« بسيار ضعيف و رنجور بود و اغلب بيمار مى‏شد. طلعت بسيار غصه او را مى‏خورد. از اين مى‏ترسيد كه او را هم از دست بدهد. پس از او زهرا، زهره، فخرى، ابراهيم، مرضيه، مريم و اكرم به دنيا آمدند. ابراهيم در سال 1348 به دنيا آمد. با به دنيا آمدن او، »طلعت« سه دختر و دو پسر داشت. قابله‏اش مادر و مادربزرگ بودند كه اغلب بچه‏هاى روستا را نيز به دنيا آورده بودند. گاه طلعت از »عبدالله« مى‏پرسيد: »دوست دارى بچه بعدى‏مان دختر باشد يا پسر؟« عبدالله سر فرومى‏افكند. - هر دو نعمت خدا هستند. چه فرقى دارد! سالم باشد، دختر يا پسر بودن آن مهم نيست. او اين را مى‏گفت، اما به دليل حرف‏هايى كه گاه اطرافيان مى‏زدند و فرزند پسر داشتن را مايه فخر و مباهات خود مى‏دانستند، دل »طلعت« آرام نمى‏گرفت. اما هر بار كه دخترى به دنيا مى‏آمد، مى‏گفت: »اينها جاى خواهر نداشته‏ام را برام پر مى‏كنند. قدمشان روى چشم.« طلعت و عبدالله پابه‏پاى هم كار مى‏كردند. »عبدالله« از همان كودكى پسرهايش را به جلسات مذهبى و مسجد مى‏برد. به حسين على گفته بود كه او نظر كرده شاه شهيدان است و تا وقتى جان در بدن دارد، بايد به حسين )ع( خدمت كند. دهه اول محرم كه شروع شد، حسين با همبازى‏هايش شروع مى‏كرد به بستن چراغ و ريسه. هيئت برپا مى‏كردند و براى سينه‏زنى و عزادارى به مسجد محله مى‏رفتند. او آن قدر كار مى‏كرد كه شب‏ها از خستگى گوشه مسجد خوابش مى‏برد. هر سال دهه اول محرم تا سه روز پس از آن، كارش همين بود. او شباهت بسيارى به عبدالله داشت. آرامش و معصوميت خاصى كه در چهره و نگاهش بود، ديگران را شيفته مى‏ساخت. اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را مى‏آورد و بين دوستانش پخش مى‏كرد. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد. ابراهيم هم عضو بسيج شد. با شروع جنگ »حسين على« از سوى سپاه عازم جبهه شد. او ازدواج كرده بود، اما اين جلوى به جبهه رفتنش را نگرفت. به جبهه مى‏رفت و گاه تا مدت‏ها به مرخصى نمى‏آمد. همسرش، نه ماهه باردار بود. حسين على وصيت كرده بود: »اگر فرزندم دختر بود، اسمش را زينب بگذاريد و اگر پسر بود، اسمش را بگذاريد »روح‏الله«. او در جبهه بود كه دخترش متولد شد. عبدالله او را »زينب« ناميد، همان طور كه حسين خواسته بود. رو كرد به همسرش. - يادت هست طلعت جان، پسرمان آن قدر مريض بود كه فكر نمى‏كرديم زنده بماند؟ حالا دخترش هم به دنيا آمده. طلعت به پهناى صورت مى‏خنديد و براى عروس و نوه كوچكش اسپند دود مى‏كرد. حسين هنگام به دنيا آمدن پسرش هم در منطقه بود. اين بار هم پدر، پسر او را نام نهاد. همان طور كه خود او خواسته بود اسمش را گذاشتند »روح‏الله«. يك سال بعد »حسين على« در نهم ارديبهشت ماه سال 1362 در عمليات والفجر 8 - فاو - به شهادت رسيد. ابراهيم كه با برادرش ده سال اختلاف سنى داشت و او را استاد خودش مى‏دانست، از شش ماه قبل داوطلبانه به جبهه جنوب رفته بود تا در كنار حسين على باشد. او هشت روز پس از شهادت برادرش در فاو به شهادت رسيد. عبدالله به ياد آن روزها كه مى‏افتد، سر تكان مى‏دهد. - حتى فرصت نكرديم عزادارى حسين على را تمام و كمال كنيم، چهار روز به شروع ماه رمضان مانده، »حسين على« شهيد شد. چهار روز از ماه مبارك مى‏گذشت كه خبر »ابراهيم« را آوردند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج مرتضى قاسمى، پدر معظم شهيدان »محمود« و »ناصر«( ششم فروردين سال 1300 در روستاى گورت اصفهان به دنيا آمد. پدرش »جعفر« مردى روحانى و اهل فضل بود كه در حوزه علميه درس مى‏خواند. روى منبر، از بى‏دينى مسئولان دولتى مى‏گفت. مردم را دعوت مى‏كرد كه براى بيان حق، از كسى نترسند. محكم رو زانوى خود مى‏كوبيد و مى‏گفت با كمك همين مردم بايد جلو شاه و مامورين رژيم بايستيم. - مردم! چرا ساكت نشسته‏ايد؟ چرا كارى نمى‏كنيد. خودش را نفرين مى‏كرد كه چرا نمى‏تواند حق مطلب را به درستى ادا كند و اسلام را آن گونه كه هست، به مردم معرفى كند و اين كه چرا نمى‏تواند. او روزها به حوزه مى‏رفت و شب‏ها تا صبح، مطالعه مى‏كرد، امام جماعت بود و غروب‏ها، مسير حوزه تا خانه را كه دوازده كيلومتر بود، پاى پياده از گورت تا اصفهان، طى مى‏كرد. او دو دختر و سه داشت. يك دخترش وقت زايمان، از دنيا رفت. مأموران رضا شاه حمله مى‏كنند به حوزه. با چوب و باتوم، سر و تن طلبه‏ها را مى‏كوبند و جعفر كنار حوض پر آب وسط حياط با جاروى دسته بلند كه گوشه حياط بود، به مأمورها حمله‏ور مى‏شود، آن قدر محكم و سريع كه آژن‏ها، پا به فرار مى‏گذارند و جعفر مى‏دانست آنها با تعدادى برخواهند گشت، از حوزه مى‏گريزد. مأموران در جست و جوى او براى تلافى و زندان و شكنجه و جعفر پنهان در پستوى خانه يك دوست، تا چهار ماه. وقتى بعد از چهار ماه كه گمان مى‏كرد، آبها از آسياب افتاده، راهى حوزه مى‏شود. آژان‏ها كه شبانه‏روز در تعقيب او بودند و مى‏دانستند او به همان جا بر خواهد گشت، جلو در حوزه به او حمله كردند، چند مرد، با چوب و باتوم به جانش افتادند و روحانى جوان، زير مشت و لگد مأموران افتاده بود و مى‏خواست داغ يك آه را هم بر دلشان بگذارد، ناله هم نمى‏كرد. آن قدر توى سر و پهلوهايش زدند كه بيهوش شد. عابرى، پيكر بى‏جانش را به خانه رساند. مرتضى سه ساله در آغوش سكينه بود كه پدر را به خانه آوردند، مجروح و خون‏آلود و بيهوش. خونريزى داخلى و جراحات تنش، آن قدر بود كه سه روز بعد، وصيت كرد: »بچه‏هايم را بفرستيد كه سواد بياموزند. نگذاريد ترك تحصيل كنند.« به فرزندانش علاقه بسيار داشت. مرتضى به ياد كودكى‏هايش مى‏افتد: »يكى از برادرهايم چهارده ساله بود، خيلى باهوش. مدرسه مى‏رفت. يك روز كه از مدرسه برگشت، سردرد شديدى داشت. در روستا پزشك نداشتيم. عمويم او را به خوراسگان برد. دكتر او را معاينه كرد. دارو داد ولى وقتى به خانه برگشتند. برادرم مرد.« سكينه تا مدت‏ها از بچه‏ها پرستارى كرد، ولى خانواده‏اش او را به ازدواج مجدد وا داشتند و وى يك سال بعد، طلاق گرفت. گفت: »يك سالى كه از شما دور بودم، هميشه به درگاه خدا دعا مى‏كردم. مى‏گفتم: خدايا همان طور كه يوسف پيامبر را بعد از چند سال به خانواده‏اش برگرداندى، مرا هم به بچه‏هايم برگردان.« خانه‏شان حياط بزرگى داشت. با باغچه‏اى زيبا و پر از دار و درخت. دو اتاق خشت و گلى كنار حياط و يك چاه كه مادر از آن آب مى‏كشيد براى آشپزى و شستشو. سكينه چيزى در بساط نداشت و پشتوانه خانواده را هم از دست داده بود. سر گرسنه بر بالش مى‏گذاشتند. روزها به صحرا مى‏رفتند، براى كندن خار، خارها را به حمامى مى‏دادند تا با سوزاندن آنها خزينه را گرم نگهارد و سكينه با دستگاه، كرباس مى‏بافت. پول اندكى كه به دست مى‏آورد، همه هزينه‏هاى زندگى را تأمين نمى‏كرد و فقر دست و پاگير بود. مرتضى از دوران مدرسه‏اش مى‏گويد: »يك معلم به روستا آمده بود تا به ما درسى بدهد. ما هم با بچه‏ها به مسجد زين‏العابدين در روستاى گورت مى‏رفتيم. هفته‏اى دو تا نان و ماهى دو ريال به معلم مى‏داديم، ولى وضع مالى خوبى نداشتيم. نمى‏توانستم اين پول را به معلم بدهم. به ناچار بعد از شش ماه، ترك تحصيل كردم.« توى مزارع مردم و به كار وجين علف‏هاى هرز مشغول شدم. وقتى عمويش فهميد كه او هر روز نان به صحرا مى‏برد و هيچ چيز ندارد كه با آن بخورد، براى او سيب‏زمينى خريد. مرتضى آن قدر خوشحال شد كه انگار دنيا را به او داده‏اند. مدتى بعد براى چوپانى گوسفندان دايى، رفت، ولى پسردايى مرتب او را كتك مى‏زد. به هر بهانه‏اى. او شش ماه در خانه دايى بود و پس از آن، مادر كه از ابتدا با اين كار رضايت نداشت، آمد و او را به خانه برگرداند. با همين بدبختى‏ها بزرگ شدم. وقت سربازى‏ام رسيد. مرا به پادگان فرح‏آباد اصفهان بردند. برادرم هفت ماه زودتر رفته بود تهران. او هم سرباز بود. آن زمان، جنگ جهانى دوم شروع شده بود. صبح با صداى گروهبان بيدار مى‏شديم. به محوطه مى‏رفتيم. برايمان سخنرانى مى‏كردند. بعد ما را براى نگهبانى مى‏بردند بيابان. يك بار كه آمدم مرخصى، مادرم پول نداشت كه وقت برگشتن به من بدهد. بين راه، سه تا اسكناس پنج ريالى پيدا كردم. خيلى خوشحال شدم. آن موقع، رسم بود كه هر كسى از مرخصى برمى‏گشت، چيزى به سر گروهبان بدهد من يكى از پنج ريالى‏ها را به او دادم. مرتضى بعد از پايان خدمت، به تصميم مادر، براى ازدواج با دختردايى، گردن نهاد. سكينه كه از كودكى پدرش را از دست داده بود و نزد عمه‏اش زندگى مى‏كرد و به خلق و خوى عمه و پسرش آشنايى داشت، به عقد مرتضى درآمد. - توى سربازى، سلمانى )آرايشگرى( ياد گرفته بود. كنار خيابان مى‏ايستادم. با يك لنگ و تيغ، موهاى مردم را كوتاه مى‏كردم. گاهى روى زمين مردم كار مى‏كردم. روستاى خودمان كم‏جمعيت بود. رفته بودم »باچه«. از خانواده دور بودم، ولى براى راحتى آنها كار مى‏كردم. »مرتضى« در تمام ساعات خلوت، به ياد ايام كودكى بود. - مادرم چقدر براى ما زحمت مى‏كشيد. روزها جو را خيس مى‏كرد. شب‏ها پوست مى‏گرفت و مى‏پخت. صبح مى‏داد مى‏خورديم. چغندر پخته به ما مى‏داد. پنبه ريسى و كارگرى مى‏كرد. گندم مى‏كوبيد تا پول درآورد و شكم ما را سير كند و من وقتى به اين همه فداكارى فكر مى‏كردم، بيشتر تشويق مى‏شدم كه كار كنم تا زحمات مادرم را جبران كنم. مرتضى با برادرش از حاج شيخ جواد نجفى ارباب روستاى »باچرم« زمينى اجاره كرده بود و توى آن گندم، جو و هندوانه مى‏كاشت، سه سهم ارباب و يك سهم مرتضى و برادرش. هر سه سال يك بار به محضر مى‏رفتند براى امضاء قرارداد جديد كه مرتضى يادش نرود بايد يك چهارم از كل محصول را بردارد. سال 42 كه تقسيم اراضى شد، ارباب بناى ناسازگارى گذاشت تا آنها را از زمين خود، براند. مرتضى نپذيرفت و عاقبت پنج هكتار از زمين را توافقى )پس از پنج سال( از او گرفت و با برادرش شريك شد. - كم‏كم وضع زندگى‏ام بهتر شده بود. محمود سال 1337 در »گورت« به دنيا آمد و بقيه بچه‏هايم صديقه، بتول، ربابه، مريم، زهرا و ناصر در »باچه«. صديقه و محمود پيش مادرم بودند. براى محمود دوچرخه خريده بودم. به خوراسگان مى‏رفت و عصر كه مى‏آمد، براى آوردن هيزم راهى صحرا مى‏شد. خيلى زحمتكش بود. بعد از ششم ابتدايى به اصفهان رفت و ديپلمش را آن جا گرفت. محمود بعد از ديپلم راهى مشهد شد. دروس حوزوى خواند و بعد به حوزه علميه قم رفت. - استادش آيه‏الله دكتر بهشتى بود. خيلى از خصوصيات اخلاقى و افكار دكتر بهشتى حرف مى‏زد. »گورت« يك مسجد كوچك داشت كه محمود شب‏ها مى‏رفت رو بام مسجد و شعار مى‏داد. مأمورها و بعضى از مردم شاه دوست. دنبالش مى‏كردند. فرار مى‏كرد و مخفى مى‏شد تو صندوق‏خانه‏مان. اعلاميه مى‏آورد و بين دوستانش پخش مى‏كرد. مرتضى از دوران ديوارنويسى و »مرگ بر شاه« نوشتن‏هاى محمود و اين كه همه مردم روستا از كارهاى شجاعانه او حيرت مى‏كردند، مى‏گويد. - مردم مى‏گفتند: اگر شاه نرود، محمود را اعدام مى‏كند. آن قدر مؤمن بود كه حتى ساز و ضرب را در عروسى هم قبول نمى‏كرد. خواهرش سال 55 عروس شد. خانواده داماد، مطرب آورده بودند. از پدر داماد خواست كه بى‏سر و صدا **صفحه=303@ عروسش را ببرد. گفت: حاجى‏جان! تو مكه رفته‏اى. قبر پيامبر را بوسيده‏اى. دست خواهرم را بگير و ببر، ولى پاى مطرب‏ها را به خانه ما باز نكن. مرتضى براى پسرش در قم، خانه‏اى خريده بود و گاه به ديدار او مى‏رفت. با هم به مشهد رفتند و هر صبح، »محمود« بيرون مى‏رفت و غروب برمى‏گشت. ولى از كارهايش حرفى نمى‏زد. ماه‏هاى رمضان و محرم و صفر براى تبليغ به روستاهاى دورافتاده مى‏رفت. - بالاخره هم با يك خانم طلبه آشنا شد و ازدواج كرد. جنگ كه شروع شد، به عنوان مبلغ به اهواز و شلمچه رفت. يك سال برادرش را با خودش به مشهد برد. ناصر هم امتحان ورودى حوزه را داد و قبول شد و رفت شيراز و بعد هم جبهه. براى برادرش نامه نوشته بود: »داداش محمود، من به جبهه مى‏روم. ولى به مامان نگو. مى‏دانى كه مادر دل دورى و بى‏قرارى را ندارد.« از عمليات كربلاى 5 به جبهه رفت و ماند تا اين كه در عمليات فتح 4، روز چهارم بهمن 65 تيرى به ران پايش اصابت كرد. چفيه‏اش را محكم بست و همان لحظه موج انفجار، او را زمين كوبيد و فرق سرش شكافته شد. سينه‏خيز به طرف سنگر رفت و به شهادت رسيد. - سال 67 بود، يك روز مانده به ماه رمضان. محمود آمده بود براى خداحافظى از من و مادرش. قدرى نشست چاى خورد و بلند شد. مادرش ناهار حاضر كرده بود. گفت كه بايد بروم شهرضا، ديدن خانواده همسرم. اگر معطل كنم، فردا اول رمضان است نمى‏خواهم روزه‏ام به خاطر سفر، قضا شود. پيشانى‏اش را بوسيدم و رفت. ناصر به شهادت رسيده بود و او تنها پسرمان بود. سكينه از ديدن او، سير نمى‏شد... »محمود« عازم جبهه شد و سه روز بعد در يكم ارديبهشت 67، نماز ظهر را خوانده بود كه دشمن منطقه را بمباران شيميايى كرده و محمود توسط گازهاى شيميايى به شهادت رسيد. پيكرش را ده روز بعد آوردند. مرتضى خاطرات بسيارى از فرزندش دارد. مرتضى هر وقت فرصت مى‏كرد، به ديدار اقوام مى‏رفت. اقوام خودش و همسرش. سفره را كه پهن مى‏كرديم، خرده‏هاى نان را مى‏خورد. او با حسرتى عميق كه به دلش چنگ مى‏زد، به قاب عكس پسران شهيدش نگاه مى‏كند. - آرزو دارم يك‏بار ديگر قد و بالاى محمود و ناصر را ببينم... كاش روز قيامت، ما را شفاعت كنند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج محمد على يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد جواد« و »محمد رضا«( سال 1311 در شهرضا به دنيا آمد. پدرش »جواد« پنبه‏زن بود كه سه‏سال پس از تولد »محمد على« از دنيا رفت و خديجه پس از چندى، مجددا ازدواج كرد. »محمد على« از شش سالگى به مكتب‏خانه رفت. استادش شيخ »ملاعلى نورى« در آموزش او كوتاهى نمى‏كرد. او بعد از پايان دوره ابتدايى، در كارخانه نخ‏ريسى مشغول به كار شد. هجده ساله كه شد، به شيراز رفت تا در آن جا كار كند. نمى‏خواست زير پرچم پهلوى، خدمت كند. - تو مغازه خواروبار فروشى پسر خاله‏ام كار مى‏كردم تا اين كه قانون خريدن سربازى تصويب شد. مقدارى پول، پس‏انداز كرده بودم. صد تومان دادم و ورقه خدمتم را گرفتم. گفته بودند از شهرضا زن بگيرى كه همشهرى خودمان باشد و او بى‏هيچ گفت و گويى پذيرفته و به دايى وكالت داده بود تا برايش خواستگارى كند. خديجه قبلا »فرخنده« دختر آقاى يزدانى را ديده بود. كه هفت سال از پسرش كوچكتر بود. او را براى پسر پسنديد. او حس خاصى نسبت به »محمدرضا« داشت و اگر چه از همسر دومش يك پسر و يك دختر به دنيا آورده بود، اما او را كه پسر ارشد و يادگار همسر اولش بود، دوست‏تر مى‏داشت شنيده بود كه پدر »فرخنده« قبل از دنيا آمدن او بر اثر حصبه از دنيا رفته و چند ماه بعد عموى پدرش دوباره براى پسرش ديگرش از مادر فرخنده »صديقه« خواستگارى مى‏كند. پدرش به برادر معترض مى‏شود كه هنوز آب كفن پسر من خشك نشده. چطور جرئت مى‏كنيد خواستگارى دختر عزادار من مى‏آييد؟ و عمو كه قبل از ازدواج صديقه بارها به خواستگارى او آمده بود، از او مى‏خواهد كه تعصب را كنار بگذارد و نگهدارى از دختر و نوه كوچكش را به پسر او بسپارد. »محمد على« خاطره‏اى را از زبان همسرش تعريف مى‏كند و مى‏گويد: فرخنده كه شب عروسى مادرش دو ساله بود، آن قدر بى‏تابى كرده و اشك ريخته بود كه پدربزرگش رو مى‏كند به برادرزاده‏اش كه حالا داماد او محسوب مى‏شد: اگر مى‏خواهى خير دنيا و آخرت را ببينى، اين بچه را از مادرش جدا نكن و او را هم نگه‏دار. مرد جوان، بى‏هيچ چون و چرايى پدرى فرزند همسرش را نيز به عهده مى‏گيرد. فرخنده در خانه ناپدرى بزرگ شده و سرد و گرم روزگار را چشيده بود و مى‏توانست همسرى فداكار براى »محمد على« باشد و خديجه همه اين جوانب را سنجيده بود. - آن وقت‏ها رسوم خاصى داشتند. مثلا داماد و عروس قبل از عروسى همديگر را نمى‏ديدند، دايى به شيراز آمد و خبر داد كه خانواده عروس جواب »بله« داده‏اند. از من وكالت محضرى گرفت كه عروس را به عقد من درآورد. چون كارم زياد بود و نمى‏توانستم چند روز مغازه را بگذارم و بروم. »محمد على« در هيچ يك از مراسمى كه براى عروسى‏اش برگزار شد، حضور نداشت. عروس را به شيراز آوردند، مراسمى هم در خانه او برگزار كردند. سه روز بود كه تو خانه‏اش جشن بود و او هنوز نوعروسش را نديده بود. - من و دو تا از پسر خاله‏هام كه هر دو زن داشتند، خانه‏اى كرايه كرده بوديم كه فرخنده خانم را به همان خانه آوردند، اما پسر خاله‏ام همان حقوق كم دوره مجردى را به من مى‏داد. گفتم: حالا زن دارم... قبول نكرد. خانه پدرى را كه فروخته بوديم، پولش دست پسر خاله‏ام بود. با همفكرى صاحبخانه‏ام، آن پور را از او گرفتم. با برادرم صحبت كردم و نمايندگى پتوى مخمل كاشان، بخارى علاءالدين و پودر رختشويى باز كردم. مدتى كار كرديم. درآمد خوبى داشتيم، اما برادرم ناسازگارى مى‏كرد. مغازه را به او دادم و آمدم بيرون. پس از آن »محمد على« به تهران رفت و با كمك پسرخاله كه تلاش بى‏وقفه او را ديده بود، مغازه ميوه‏فروشى باز كرد. فرخنده با سه فرزندش در شيراز بود و مردش مخارج زندگى را ماهى يكى دو بار كه به شيراز مى‏آمد، برايش مى‏آورد تا آن كه او و فرزندانش را نيز به تهران برد. - خانه كوچكى كرايه كرده بودم و درآمد نسبتا خوب داشتيم. نزديك عيد كه مى‏شد، از اهواز برام بار مى‏آوردند. آن سال يك مقدار بيشتر خريد كردم. از اهواز هم باز نيامد. گفتم تو انبار بار داريم. برف‏هاى آن سال‏ها خيلى شديد بود. گاهى يك متر يا بيشتر مى‏باريد. تا زانو مى‏رفتيم تو برف. وقتى خودم را در مغازه رساندم. همه ميوه‏ها يخ زده بود. شب عيد بود و همه سرمايه‏ام را از بين رفته مى‏ديدم. مغازه را جمع كردم. تو فكر يك شغل جديد بودم كه معلم دخترم مرا برد تو يك مرغدارى، براى پرورش مرغ. »محمد على« در همان جا، كار را آموخت و اندك اندك، سرپرست مرغدارى شد. محمد جواد كه به دنيا آمد، نام پدر را روى او گذاشت و نذر كرد او را ببرد حرم امام رضا )ع(. بار اول او را به شاهچراغ برد و هفت ساله كه شد، به مشهد رفتند. پس از او خديجه به دنيا آمد و سال 46 فرخنده باز هم انتظار تولد فرزندى را مى‏كشيد. وسايل نوزاد را آماده كرد. عروس خاله را صدا زد كه در اتاق آن سوى حياط، زندگى مى‏كرد. به بيمارستان رفتند. ديد كه پزشكان اتاق زايمان، مرد هستند. قبول نكرد كه بسترى شود. پرستار با غيظ نگاهش كرد. - اگر از اين جا بروى بيرون، مسئوليت با ما نيست. ديگر پذيرش هم نمى‏كنيم. مى‏دانست وضعيت خوبى ندارد. با عروس خاله به خانه برگشت. درد، دانه‏هاى عرق مى‏شد و از زير پوستش بيرون مى‏زد. »محمد على« هم آمده بود خانه. رفت سراغ قابله خانگى و تا او را بياورد، بچه به دنيا آمد. پسر بود. نافش را عروس خاله بريده و مژدگانى تولد او را به پدر داده بود. »محمد على« او را بوييد. - به‏به چه پسرى! اسم او را مى‏گذاريم: »محمدرضا« بچه‏ها پيش چشم »محمدعلى« و فرخنده قد مى‏كشيدند و او هر جا كه مى‏رفت، پسرانش را نيز مى‏برد. جنگ كه شروع شد، با محمد جواد به جبهه رفت، به عنوان بسيجى اما پيش از آن مچ دست محمد جواد شكسته كج جوش خورده بود. او را معاف از رزم كرده بودند. ورقه معافى‏اش را نگرفته بودند كه او را از منطقه خواستند. - آنفلوآنزا گرفته بود. برگشت شهرضا. دوباره مأمور آمد دنبالش. گفتم پسر من معاف شده. قبول نكردند. گويا برگه‏اش كه هنوز نيامده بود، باور نمى‏كردند. مدرك بردم و براى سپاه، ژاندارمرى و كلانترى نامه بردم تا اين كه او را آزاد كردند. اما خودش دوباره رفت بسيج ثبت‏نام كرد. دلش آرام نمى‏گرفت. براى عمليات بيت‏المقدس عازم شد. من پشت سر او رفتم جبهه و ديدمش. جبهه شده بود خانه‏اش. برنمى‏گشت تا اين كه مجروح شد و به اجبار مى‏فرستادندش عقب. و فرخنده عادت كرده بود پسرى را كه با يك دنيا نذر و نياز به دنيا آورده بود، هميشه زخمى و بسترى ببيند. وقتى مى‏آمد، دو سه روزه برمى‏گشت. - نيروهام مانده‏اند. بايد بروم. حاج »محمد على« از طرف جهاد مأموريت داشت، با چند تا از همكارانش توى وانت بودند كه صدايى را از بيرون شنيد. - حاج‏آقا يزدانى. سرعتش آن قدر بود كه عبور كرد. همكارش از تو آينه نگاه كرد. - يكى از رزمنده‏ها بود. فكر كنم كارت داشت. - فعلا عجله داريم. برگشتنى مى‏روم ببينم كى بوده! داروها و مواد اوليه امداد را كه تحويل داد، برگشت. به دلش افتاده بود كه جوان توى جاده بين اهواز خرمشهر، »محمد جواد« بوده است. رسيد تو منطقه. توقف كرد. جوانى با چفيه عرق صورتش را خشك مى‏كرد. - برادر، كسى را به اسم »محمد جواد يزدانى« داريد؟ جوان سر تكان داد و دست گذاشت دور دهانش. فرياد زد: برادر يزدانى. محمد جواد از پشت نخل‏ها بيرون آمد. پدر را كه تكيه داده بر بدنه اتومبيل ديد، پا تند كرد و سر را روى شانه او نهاد. - فهميدى خرمشهر آزاد شد؟ بيا برويم ببين مناطق آزاد شده را. مى‏دانست خرمشهر آزاد شده، اما شهر را نديده بود، با »محمد جواد« به سنگرهاى عراقى رفت و اطراف شهر را گشتند. عراقى‏ها توى سنگرها خانه پيش ساخته درست كرده بودند با رختخواب و يخچال و فلاكس چاى، راديو، ضبط و پخش، تلويزيون و يخچال. تو يخچالشان پر از هندوانه و آب ميوه خنك بود. بين راه يك لودر عراقى ديديم. چرخ نداشت. به »محمد جواد« گفتم: اگه براى اين لودر، دو تا چرخ بياورند، آن را راه مى‏اندازم. تا غروب چرخ‏ها را آوردند و لودر را آورديم سمت مقر و تحويل فرمانده داديم. جواد از خوشحالى، توى پوست خودش نمى‏گنجيد. هنوز هم هر وقت به ياد او مى‏افتم، آن روز جلو چشمم زنده مى‏شود. خبر داده بودند »محمد جواد« زخمى شده. »محمد على« از منطقه سؤال كرد. خبرى از پسر نبود. پادگان را هم گشت و از بيمارستان‏ها سراغ او را گرفت. ياد او قلبش را مى‏فشرد. گفته بودند: صبح از بيمارستان مرخص مى‏شود. دنبالش نگرديد. - شايد چيزى لازم داشته باشد. بگوييد بچه‏ام كجاست. هيچ جوابى نداشتند و او شب را با خيالات درهم و آشفته به صبح رساند. صبح رفت معراج شهدا. او را كه ديد، يكه خورد. شهيد ما كجاست؟ - ناراحت نمى‏شوى اگر بخواهى او را شناسايى كنى؟ سر بالا انداخت و رفت و پسر را ديد. شناخت. خود »محمد جواد« بود. او را كه در بيست و سوم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان به شهادت رسيده بود، چند روز بعد او را به خاك سپرد. پس از او »محمدرضا« به جبهه رفت. در دفتر خاطراتش نوشته بود: »بهار را در طبيعت نمى‏بينم. سال گذشته اول بهار با دوستم به گلستان شهدا آمدم و اينك نيز خزان بى‏رحم پاييز در بوستان بهار امسال در شاخه وجودم را دو همدم و همرازم را، برادرم محمد جواد و دوست يگانه‏ام محمد تسليم را از من ربود. بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران‏ كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران‏ او رفت مدت زيادى در منطقه بود و جبهه شده بود خانه او، »محمد على« تازه از كارخانه ريسندگى به جهاد رفته بود. همكارانش نمى‏خواستند به او خبر ناراحت كننده برسانند. به او گفته بودند محمد رضا مجروح شده و در بيمارستان است. خودش را به بيمارستان رساند. خبرى از رضا نبود. به سپاه رفت. - جسد بچه‏ام كجاست؟ خودم خبر دارم. »محمد رضا« را كه ديد، دست بلند كرد رو به آسمان. - خدايا حق اين دو پسر را بر من و مادرشان حلال كن. محمد رضا در تاريخ بيست و هفتم تيرماه سال 1365 در جزيره مجنون به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم سيده سليمه حسينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »جهانگير«، »اصغر« و »منوچهر« كفيلى( سال 1299 در ونك سيمرون اصفهان به دنيا آمد. پدرش »سيد خليل« پنج فرزند داشت و از طريق كشاورزى امرار معاش مى‏كرد. همسرش »سنمبر« همدم و همراهش بود و علاوه بر كمك به همسرش در كشاورزى، قالى هم مى‏بافت. »سليمه« نه ساله بود كه »محمد باقر« او شهرضا به خواستگارى‏اش آمد. حدس مى‏زد كه خواستگارى از دختر آقا سيد خليل، آن هم در سن سى سالگى و با وجود داشتن همسر و يك پسر كار منطقى نيست. شنيده بود خانواده سيد، از نجابت و اصالت خانوادگى همتا ندارند، دلش مى‏خواست اين بار ازدواج صحيح و اصولى داشته باشد. پيش از آن با دختر خاله‏اش وصلت كرده و اختلافات شديدى با همسرش داشت. هميشه از اين شهر به آن شهر مى‏رفت و براى فروش اجناسش دوره‏گردى مى‏كرد، اما به خانه كه برمى‏گشت، دوباره مشاجرات و ناسازگارى‏هاى همسرش بود كه بر سرش آوار مى‏شد و »رقيه بگم« كه خود، خواهرزاده‏اش را براى پسرش خواستگارى كرده و مسبب اين وصلت ناهمگون شده بود، بيش از پسر، رنج مى‏برد و او را تشويق به جدايى مى‏كرد. - اين زن به درد تو نمى‏خورد. مشكلات شما كه تمامى ندارد. »محمد باقر« تصميم خود را گرفته بود. بايد به زندگى‏اش سر و سامان مى‏داد. پس از آشنايى‏اش با آقا سيد، قرآن به دست گرفت و به خواستگارى رفت. - به همين كلام خدا قسم كه نه قصد بدى دارم و نه از روى بى‏ارادگى تصميم به ازدواج دوباره گرفته‏ام. زنم سر سازش با من ندارد. به زندگى‏ام نمى‏رسد. »سيد خليل« صداقت را در نگاه او مى‏ديد. با آن كه دخترش را مى‏ديد كه هنوز به سن ازدواج نرسيده، به قرآنى كه »محمد باقر« در دست داشت، اتكا كرد. - قبول، اما مهريه دختر من ده تومان پول و يك نيم دانگ از خانه شماست كه در ونگ سيمرون داريد. »محمدباقر« سر فروافكند. - من هر چه دارم مال است. اين را كه گفت، دل سيد لرزيد و سر عقد دو دانگ از خانه‏اش را به داماد بخشيد تا در كنار آنها بماند و دخترش را به غربت نبرد. سليمه كه در خانه پدر بود، پختن نان و بافتن قالى را آموخته بود و همين‏ها در زندگى مشترك، به كارش مى‏آمد. »رقيه بگم« مادر همسرش حافظ قرآن بود و خانه‏اش به نوعى مدرسه قرآن... شاگردان بسيارى داشت. بيست زن و دختر جوان كه روزى دو ساعت در محضر او رايگان قرآن مى‏آموختند. او دختر حاج‏آقا حجازى بود كه در همه شهرضا به درستى اخلاق و رفتار شهرت داشت. مى‏گفتند: چرا براى آموزش قرآن، چيزى نمى‏گيريد؟ مى‏گفت: دعايم كنيد و براى شادى اموات، صلوات بفرستيد. مردم حرمت زيادى براى ايشان قائل بودند و »سليمه« در كنار او قرآن مى‏آموخت و رفتار صحيح و همسردارى را، شوهرش و همسر اول را طلاق داد و فرزندش را هم گرفت؛ »سليمه« با وجود سن كم به راحتى او را به عنوان فرزند خود پذيرفت و براى او مادرى كرد. او نيز شيفته مادرشوهرش بود و از خلق و خوى او كه در خانواده‏اى مذهبى بزرگ شده و پشت در پشت حافظ قرآن بودند، الگو مى‏گرفت و در زندگى، اين نكات را به كار مى‏برد. بچه اولم را چهارده ساله بودم كه به دنيا آوردم و بعد از او يكى ديگر را كه هر دو عمرشان به دنيا نبود. مردند و سر باردارى سوم رفتيم مشهد. بچه‏ام را نذر امام رضا كردم. موقع ازدواج آن قدر كم سن و سال بودم كه عقد قانونى نشدم و فقط صيغه محرميت داشتيم، اما وقتى جهاندار در سال 1327 به دنيا آمد، عقد محضرى كرديم. بعد از او ابوالفضل در سال 1328 و سپس جهانبخش در سال )1330(، ناصر )1333(، منوچهر )1335(، اصغر )1338(، و اكبر 1340 متولد شد. »محمدباقر« كه در دامان زنى حافظ قرآن و پاكدامن بزرگ شده بود در تربيت صحيح آنها نقش مهمى داشت. پا به سن كه گذاشت، ديگر توان دوره‏گردى از اين شهر به آن شهر را نداشت، مغازه‏اى باز كرد و زين اسب و يراق آلات آن را درست مى‏كرد و مى‏فروخت. فرزندانش طبع بلند و بخشندگى را از او آموخته بود. جهانگير اگر پولى دستش مى‏رسيد، آن را بين فقرا تقسيم مى‏كرد. روزها كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند. دستمزد كارگرى‏اش را به مادر مى‏داد و مقدار خيلى كمى براى خودش برمى‏داشت. دوران مبارزات عليه رژيم پهلوى هر هفت پسر خانواده از مبارزين و شركت كنندگان در جلسات و راهپيمايى‏ها بودند. تو ميدان شاه وانت را پارك كرده و از مجسمه رفته بود بالا. از جيبش پيچ‏گوشتى و انبر درآورده و شروع كرده بود به باز كردن پيچ و مهره‏هاى مجسمه. مردم شروع كرده بودند به شعار دادن و اصغر مجسمه را انداخت پايين. آن را با طناب به پشت وانت بست و به نشانه به ذلت كشيدن شاه، آن را كشيد و سر تا ته خيابان گردانده بود. ناصر را خبر كرده بودند كه اصغر دارد با جانش بازى مى‏كند. ساواك او را شناسايى كرده و در به در دنبال اوست. ناصر همسر اصغر را خبر كرد و از خانه بيرون آمدند و به ميدان شاه رفتند، او را ديدند كه مجسمه را بسته به پشت وانت و روى زمين مى‏كشد. صداش كردند. دوباره و سه باره فرياد زده بود تا صدايش در ازدحام مردم به گوش برادر رسيده بود. اصغر كه همسرش را در ماشين ناصر ديد، داد زد كه: - چرا او را آوردى؟ به او گفتند كه مورد شناسايى ساواك قرار گرفته و تحت پيگرد است. نگاه كرد به تانك‏هاى آن طرف ميدان. صداى تيراندازى از هر سو شنيده مى‏شد. - بايد بروى اصفهان تا آب‏ها از آسياب بيفتد. پسر عمويم گفته اگر دست ساواك به تو برسد، زنده نمى‏گذارندت. مى‏دانى كه اخبارش ردخور ندارد. از روى صندلى عقب ژيان، چادرى را كه از مادر گرفته بود، به او داد و گفت: اين را سرت كن كه شناخته نشوى. خوب رو بگير كه شك نكنند. اصغر نشست تو ماشين، كنار همسرش. قدرى تعلل كرد و به اصرار ناصر، آن را روى سر گذاشت و راه افتادند سمت اصفهان و چند روز بعد، با شنيدن خبر آمدن امام به تهران رفته بود. »جهاندار« پسر ارشد سليمه براى تحصيل به آمريكا رفته بود. دكتراى »الكتروشيمى« و درجه پروفسورى را اخذ كرد و پس از ازدواج با يك دختر ايرانى در همان جا ماندگار شد. با تشكيل بسيج و سپاه پاسداران، هر شش پسر، به عضويت سپاه درآمدند و با شروع جنگ، عازم جبهه شدند. مادر انگار پر كشيدن هر يك را پيش چشمان خود مى‏ديد. منوچهر بعد از مرخصى‏اش دوباره عازم منطقه شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آنان كه نداى حق شنيدند همه، با شوق به سوى حق دويدند همه، بر تن كفن ز اطلس خون كردند، در سنگر سرخ آرميدند همه« او رفت و در يازدهم اسفند 59 در سردشت به شهادت رسيد. خبر شهادت منوچهر كه رسيد، پسرش به دنيا آمد. سليمه دست به آسمان بلند كرد. چشمانش پر از اشك بود و به سرخى مى‏زد. اما براى تولد نوه‏اش خدا را شاكر بود. پس از تشييع پيكر او، اصغر آهنگ رفتن كرد. مادر با بغض مقابل او ايستاد. - نرو مادرجان. همسرت تنهاست. داغ برادرت كمرم را شكسته است و اين دورى برايم سخت است. اصغر آه كشيد و چهره در هم كشيد. - ننه! تو فرداى قيامت مى‏خواهى چه جوابى به حضرت زهرا )س( بدهى؟ مى‏خواهى بگويى طاقت نداشتم بچه‏هايم در راه اسلام خدمت كنند و مانع آنها مى‏شدم؟ تا اين جمله را كه مى‏گفت، شرم مى‏كردم و ديگر حرف نمى‏زدم. او رفت و هشتم آذرماه 60 در »عمليات طريق القدس« و »فتح بستان« شهيد شد. و سليمه خبر شهادت او را كه شنيد، خانه را چراغانى كرد. غم بر دل و اشك به چشم داشت، اما دل دشمن را خون مى‏كرد. جهانگير را در منطقه، به اسم ابوالفضل مى‏خواندند؛ آن قدر كه از خود رشادت نشان داده بود. او پاسدار سپاه بود و كمتر به مرخصى مى‏آمد و سرانجام نيز در بيست و هفتمين روز از سال 62 در پاسگاه زيد به شهادت رسيد. - همه پسرانم فداى اسلام.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج سيد تقى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »سيد حسن«، »سيد مجتبى« و آزاده؛ »سيد مرتضى«( وارد كوهپايه كه مى‏شوى، معمارى سبك سنتى و قديمى ساختمان‏ها، چشم را مى‏نوازد و آرامش خاصى را مهمان نگاه مسافران مى‏كند. سقف‏هاى گنبدى شكل بناها، معمارى سنتى و آرامشى كه از تماشاى آن به جان مخاطب مى‏نشيند، همگى گوياى حفاظت از آداب و سنن كهن و اصيل ايرانى، اسلامى هستند. برجى به نام »برج كبوتر« نظر هر بيننده را جلب مى‏كند. مى‏گويند: »كبوتران زيادى روى سقف آن لانه ساخته‏اند و مردم به عادت ديرينه براى آنها گندم مى‏ريزند. خانم‏هاى ميانسال و مسن اين شهر، با چادر كاملا سفيد از خانه بيرون مى‏روند و پاكى و زيبايى خاصى را به چهره‏ى شهر مى‏بخشند.« حاج آقا توسلى از كارمندان بنياد شهيد آنها را »سفيد جامگان« كوهپايه مى‏نامد و از همين نخستين ديدار از سطح شهر، اين احساس در آدمى به وجود مى‏آيد كه خاطره آن هرگز از لوح ذهن، پاك نخواهد شد. اين جا شهرى است كه متدينين بسيارى از جمله خانواده كاظمى، به ويژه سيد تقى كاظمى را در خود جاى داده است. سال 1314 به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« قصاب بود و دو پسر و دو دختر داشت. »سيد تقى« پنج سال بيشتر نداشت كه او به دليل بيمارى دار فانى را وداع گفت. »ماه سلطان« مدتى بعد ازدواج كرد تا سايه مردى بالاى سرش باشد. سيد تقى و برادرش از كودكى به كار كشاورزى مشغول شدند. وقتى كه »آبله« بيداد مى‏كرد، سيد تقى به آن مبتلا شد. سيد تقى در بستر افتاده بود و آبله تمام صورت، گردن و تنش را چون مخملى سرخ پوشانده بود، داخل چشم چپش را نيز. سيد تقى بينايى يك چشمش را از دست داد. با همت و غيرت والاتر از قبل كشاورزى كرد. سه سال بعد، خواهرش دختر همسايه را به او معرفى كرد. »سكينه فاطمى« كه پانزده ساله بود، در يك سالگى پدرش را از دست داده بود. تمام مراسم عروسى‏شان به سادگى برگزار شد و زندگى را در دو اتاق اجاره‏اى شروع كردند. فقر، دامنگير روستاييان بود. »سيد تقى« كشاورزى را رها كرد و شد شاگرد راننده پسر عمويش كه به تازگى مينى‏بوس خريده بود. مدتى بعد، خودش نشست پشت فرمان. سيد حسن را هم با خود برد. او شاگرد راننده‏اش بود. پسر عمو مينى‏بوس را به آن دو سپرد. - شب به شب درصدى از كار را به من بدهيد. بقيه‏اش مال خودت. تو خيلى زحمت مى‏كشى سيد تقى! او مسافران را از »ورزنه« تا اصفهان مى‏برد و برمى‏گرداند. يكصد و بيست و پنج كيلومتر راه. مازاد درآمدش را پس‏انداز مى‏كرد تا اين كه بعدها دو مينى‏بوس ديگر با پسرعمو خريدند و سه دانگ هر كدام، به نام »سيد تقى« شد. سيد حسن عصاى پدر بود و همه جا همراه او. پنجمين فرزندش بود، اما مثل فرزند ارشد همه جا او را همراهى مى‏كرد. خيلى زود رانندگى را آموخت و او نيز بخشى از مسئوليت امرار معاش خانواده را به دوش گرفت. »سكينه« كه در سال‏هاى اوليه زندگى دشوارى‏هاى بسيارى را تحمل كرده بود، با ديدن قد كشيدن پنج پسر و يك دانه دخترش، خدا را شكر مى‏كرد. او روزهايى را به سر آورده بود كه نان خشك را به جاى غذا به بچه‏ها مى‏داد و آنها سر به راه و صبور پابه‏پاى »سيد تقى« در مزرعه كار مى‏كردند. خانه با وجود چهار پسر و هياهو و نشاطى كه با خود به خانه مى‏آوردند، پررونق بود. جنگ كه شروع شد، سيد مرتضى براى گذراندن دوره خدمتش عازم جبهه شد. چند بار به مرخصى آمد و بعد، همه را بى‏خبر گذاشت. پيگيرى كردند و سراغ او را از فرمانده‏اش در منطقه گرفتند. خبر اسارت پسر، پتكى بود كه بر سر سيد تقى و سكينه خورد. - چطور بچه‏ام مى‏تواند تحمل كند. الان غذا چى مى‏خورد، چى مى‏پوشد، كجا مى‏خوابد! افكارى بود كه پدر و مادر را آزار مى‏داد. پس از او سيد حبيب به جبهه رفت و بعد »سيد حسن« بود كه به عنوان سرباز، به عضويت سپاه درآمد و عازم جبهه غرب شد. او شهادت را نهايت آمال و آرزوى خود مى‏دانست. در جمع خانواده مدام از رفتن و رسيدن به لقاءالله مى‏گفت و دل مادر ريش مى‏شد. - من شما را به سختى بزرگ كرده‏ام. آرزوى دامادى تك‏تك‏تان را دارم. هر بار كه به مرخصى مى‏آمد، »سيد مجتبى« كه نوجوانى بيش نبود، از جبهه و جنگ مى‏پرسيد. سيد حسن كه شور و هيجان برادر را مى‏ديد، نگاه مى‏كرد به كرك‏هاى ريز روييده بر گونه‏ها و بالاى لب او و خاطراتى كه از همرزمانش داشت، تعريف مى‏كرد. سيد مجتبى كه متولد 1350 بود، گله مى‏كرد كه چرا من را به جبهه نمى‏برند. به واحد اعزام به جبهه مسجد محله گفته بود: باور كنيد شناسنامه من را كوچك گرفته‏اند. »سيد تقى« از روزى تعريف مى‏كند كه خبر مجروحيت »سيد حبيب« را آورده بودند. - هر حدسى مى‏زديم، جز اين كه دستش قطع شده باشد. آن موقع مرتضى هم در اسارت بود و مادرش بى‏خبر از او. تنها آرزويى كه داشتم اين بود كه بچه‏هايم اسير نشوند. وقتى رفتيم بيمارستان و دست حبيب را ديدم، پيشانى‏اش را بوسيدم. به او گفتم: خدا از تو قبول كند پسرم. دستت را در راه خدا داده‏اى و به خاطر دل من و مادرت برگشته‏اى. پيش از رفتن، سيد حسن پيشانى او را بوسيد. به قد و بالايش نگاه كرد و گفت: »مواظب خودت باش.« پسر اخم كرده بود و سر فروافكنده بود. - فكر كرده‏ايد فقط پسر شماست كه به جبهه مى‏رود؟! رفته بود، اين بار به مريوان. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادرم، فكر نكنيد من فرزند شمايم. فرزند اسلامم. متعلق به يك ملت چهل ميليون نفرى هستم كه همه بر گردن من حق دارند. بايد حقم را ادا كنم. سالهاى فراوانى از عمرم سپرى شد. شب‏ها و روزها پشت سر هم از راه رسيد و گذشت. چهره واقعى زندگى همچنان براى من تيره و تار و به شكل معمايى ناگشودنى، همواره آزارم مى‏داد. با گذشت روزگار، آن چهره واقعى پوشيده‏تر مى‏گشت تا آن هنگام كه راهى كوى معبود و محبوب گشتم و نخستين پرده‏اى كه از جلوى چشمانم كنار رفت، پرده نادانى بود.« سفارش كرده بود كه كسى در سوگش اشك نريزد. - به خدا جايى كه من مى‏روم، غصه ندارد. آدم وقتى شهيد مى‏شود، پيش خدا مى‏رود. جايى بهتر از اين هست؟! او چهارم مهرماه سال 1364 در مريوان به شهادت رسيد. »مجتبى« آن قدر تلاش كرد تا عاقبت شناسنامه‏اش را عوض كرد و سن خود را دو سال بزرگتر گرفت تا او را براى اعزام به جبهه ثبت‏نام كردند. او نيز رفت و بيست و سوم خرداد ماه سال 1367 در آبادان شهيد شد. پيكرش را كه آوردند، پدر دست به آسمان بلند كرد. - خدايا اين قربانى را از ما قبول كن. »مرتضى« اسير است. »حبيبم« جانباز راه توست. سيد حسن و سيد مجتبى هم كشته راه حق شدند. پسر ديگرى ندارم كه خونش را تقديم كنم. از بنياد شهيد تماس گرفتند. گفتند: »چند قطعه زمين هست كه مى‏خواهيم به خانواده شهدا بدهيم.« سيد تقى با همسرش به بسيج منطقه رفت. پذيرفت. با وجود سالهاى كار و سختى، هنوز نتوانسته بود خانه‏اى بخرد. شب كه برگشتند، »سكينه« بى‏تاب بود. ياد پسرانش آتش به قلبش مى‏زد. به دشوارى پلك بر هم گذاشت. حسن به خوابش آمد. - مادر در كوله‏پشتى‏ام يك پرونده هست. آن را بردار، خيلى سنگينى مى‏كند. مادر به حال پسر نگاه كرد كه به چشمان او نگاه نمى‏كرد و رو برمى‏گرداند. بغضش گرفت. بيدار كه شد، در انديشه پسر، ساعتى در بستر نشست و گريست. براى نماز صبح به مسجد رفت. امام جماعت جلو صف نمازگزاران بود. سمت قسمت زنانه رفت. نمازش را خواند و بعد تو حياط ايستاد. پيشنماز را كه ديد، رفت جلو. خوابش را تعريف كرد. دانه‏هاى تسبيح از لاى انگشتان مرد روحانى رد مى‏شد و رو دانه‏هاى ديگر مى‏افتاد. - شايد كارى كرده‏ايد كه براى آن شهيد، گران تمام شده است. صداى مرد بر گوش جانش نشست و تا به خانه برسد، بارها تكرار شد. به بنياد شهيد رفت. - من اين زمين اهدايى را نمى‏خواهم. روح پسرم ناراحت است. گفتند: »اين كار را نكن حاج‏خانم.« - اگر اين زمين طلا بشود، باز هم آن را نمى‏خواهم.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج عباسعلى شريفيان، پدر معظم شهيدان؛ »رسول«، »مجيد« و جانباز »حبيب‏الله«( پيرزنى در را باز مى‏كند. خوش آمد مى‏گويد با خوشرويى از ما استقبال مى‏كند. از حياط كه رد مى‏شويم، تو اتاق، كرسى گذاشته‏اند و پيرمردى در يك سوى آن زير كرسى نشسته و با ديدن ما تكانى به خود مى‏دهد. احوالپرسى مى‏كند... همسرش مى‏گويد: او سال 68 براى ديدار با يكى از مراجع تقليد به قم رفت. بين راه تصادف كرد و لگن او شكست و دو ماه در بيمارستان آيت‏الله صدوقى بسترى شد. اما هنوز هم كاملا خوب نشده و با عصا راه مى‏رود. او هشتاد و يك ساله و اهل »خمينى شهر« است. پدرش »ميرزا اسد« قصاب بود و سواد آموخته‏ى مكتبخانه. مادرش »صغرى« سادات بود و از نوادگان امام موسى بن جعفر )ع(، چهار پسر و يك دختر داشت. »عباسعلى« فرزند چهارم آنها بود كه از كودكى در كشاورزى، چوپانى و كارگرى و كارهاى خانه كمك كار پدر بود و هر غروب به مكتب‏خانه مى‏رفت. درس سياقى را نزد پسرعمه‏اش »حيدر« آموخت. نوزده ساله بود كه پدر به شدت بيمار شد و مدتى بعد دار فانى را وداع گفت. دو سال بعد »عباسعلى« عازم خدمت سربازى شد. بيست و چهار ماه در لشكر 9 اصفهان خدمت مى‏كرد و هر بيست روز يك بار پاى پياده به خانه برمى‏گشت او در تيراندازى و اجراى دستورات بسيار با دقت بود، به همين خاطر حقوق سرباز معمولى كه هفده و نيم ريال بود، به او سى و پنج ريال مى‏پرداختند. گاهى هم تشويقى مى‏گرفت، تيراندازى، راهپيمايى، سنگرچينى مجموعه كارهايى بود كه انجام مى‏داد تا آن كه كارت پايان خدمتش را كه گرفت. در مغازه قصابى پدر شروع به كار كرد. خرج خانواده‏ى مادر به عهده او بود. نشسته بودند زير كرسى و هر كسى، دخترى را به او معرفى مى‏كرد. يكى دختر همسايه را و يكى فاميل دورش را. برادرزاده‏ى »عباس على« از همكلاسى‏اش تعريف كرد. - خيلى دختر خوبى است. خانه‏دار و با سليقه. »عباس على« سن دختر را پرسيد و دانست كه ده ساله است. مى‏دانست كه نمى‏تواند او را ببيند، پس نمى‏توانست نظرى هم درباره او بدهد. گفت: همين را خواستگارى كنيد. اما چند سال نامزد بمانيم. هم عروس بزرگتر شود و هم من به وضع زندگى‏ام سر و سامان بدهم »صغرى سادات« به خواستگارى »بتول روح‏الامين« رفت كه تازه ششم ابتدايى را تمام كرده بود. گفت: پسرم مرد زحمتكش و خوبى است سربازى‏اش را هم تمام كرده. همين حالا هم نمى‏خواهيم عروس را ببريم. چند سالى بماند. پسر ما خانه و زندگى درست كند. دختر شما هم بزرگتر شود. پدر عروس كه حرف‏هاى »سادات« را متين و موجه مى‏ديد، پذيرفت تا دختر را نشان كنند. عقد كرديم. سيصد متر زمين كشاورزى و بيست مثقال طلا هم پشت قباله عروس نوشتم و قرار شد سه سال عقد كرده بمانيم. »عباس على« به واسطه اين كه از پدر و مادر، وفاى به عهد را آموخته بود، قصد داشت هر طور شده زندگى راحتى را براى همسرش تدارك ببيند. به آبادان رفت. مى‏دانست به واسطه شركت نفت و كارمندانش، آن جا بهتر مى‏تواند درآمد بيشترى داشته باشد. البته پسر عمويش در شركت نفت كار مى‏كرد. به او منزلى داده بودند و »عباس على« مى‏توانست بى‏دغدغه جا و مكان در آن شهر بماند و پى كار بگردد. در آبادان شروع كرد به كارگرى ساختمان سازى و بنايى روزى پنج تومان مى‏گرفت. شش ماه يك بار به خانه برمى‏گشت. آن زمان‏ها وسيله نبود. سفر كردن و اين شهر و آن شهر رفتن، كلى دردسر داشت. با اسب و قاطر و درشكه از آبادان مى‏آمدم انديمشك، بعد خرمشهر، ملاير، اراك، قم و از قم به خمينى شهر كه آن موقع همايون شهر بود، مى‏رفتم. چهار روز تو راه بودم. سوغاتى‏هايى را كه براى مادرم و همسرم خريده بودم، مى‏دادم و برمى‏گشتم. همين طور ده روز يا بيشتر، وقتم گرفته مى‏شد. من يك سره كار مى‏كردم. كمى پول پس‏انداز كردم. بتول خانم سيزده ساله بود كه او را به خانه پدرم آوردم. خواهر و برادرها ازدواج كرده بودند و تو آن خانه پنج خانوار زندگى مى‏كردند. چاهى تو حياط داشتيم كه با چرخ از آن، آب مى‏كشيديم. تنورى گوشه حياط خانه پدرى داشتند و زنى مى‏آمده و نان بيست روز را برايشان مى‏پخته و مى‏رفته. - نان‏ها را تو گنجه نگهدارى مى‏كرديم كه تازه بماند. همسرم ماند پيش مادر و من دوباره برگشتم آبادان. آن جا گاهى عملگى و گاهى قصابى مى‏كردم. چون همسرم كم سن و سال بود، نمى‏خواستم او را از خانواده‏اش دور كنم و با خود به شهر غريب ببرم. از طرفى خودم هم نمى‏توانستم بمانم. درآمد كار در آبادان با اصفهان، قابل مقايسه نبود. دو سال بعد آن دو صاحب دخترى شدند كه از دنيا رفت. در سال 1337 »حبيب‏الله« به دنيا آمد. »عباس على« تصميم گرفت همسر و فرزندش را نيز با خود به آبادان ببرد تا در كنارشان باشد. عموى »بتول« كارمند شركت نفت بود و در خانه‏اى سازمانى شركت نفت سكونت داشت. يكى از اتاقهايش را به آن دو اجاره داد، به ماهى چهل و پنج تومان. »عباس على« كاركرد يك هفته را بابت اجاره مى‏پرداخت و بقيه پولش را صرف خريد مايحتاج و بخشى از آن را پس‏انداز مى‏كرد. دو سال بعد دخترش اشرف در همان جا به دنيا آمد. هنوز »عزت« به دنيا نيامده بود كه آمديم خمينى شهر. تابستان‏ها هواى آبادان به شدت گرم مى‏شد. به همين خاطر از اول خرداد تا آخر شهريور، مى‏آمديم خمينى شهر و پاييز دوباره برمى‏گشتيم خانه‏مان. »عزت« تابستان 41 در خمينى شهر متولد شد با فاصله دو سال رسول، مجيد هم درسال 1345، جواد و مرضيه به دنيا آمدند. »عباس على« با پس‏اندازى كه داشت، خانه‏اى سه اتاقه در »سده« خريد. حبيب بزرگتر شده بود و در فعاليت‏هاى اجتماعى و مذهبى حضور پيدا مى‏كرد. بتول را نه‏نه حبيب صدا مى‏زدند. آنها سال 52 به زادگاه خود برگشتند. به همان اتاق خانه پدرى. »عباس على« مغازه‏اى خريد و دوباره شروع كرد به قصابى. بعد از پيروزى انقلاب، حبيب به عضويت سپاه درآمد و به كردستان رفت. شده بود فرمانده عمليات. بعد از شروع جنگ به جبهه جنوب رفت. در علميات حصر آبادان شركت كرد و در بيت‏المقدس از ناحيه پا قطع عضو شد. او را به بيمارستان امام خمينى انتقال دادند. حبيب در بيمارستان درد مى‏كشيد و به آينده‏اى مى‏انديشيد كه بايد بدون پا در آن قدم مى‏نهاد و زندگى مى‏كرد كه خبر آزادى خرمشهر را شنيد. وقتى پرستارها با شيرينى و شكلات بالاى سر مجروحان آمدند، او لبخند بر لب خدا را شكر كرد. بتول دست رو سرش كشيد. خدا اجر زحمات شما را داد. ياد رسول خنجرى شد و بر قلبش نشست: از برادرم خبر داريد؟ بتول آه كشيد و رو برگرداند. رسول تازه ديپلم گرفته بود. بچه درسخوان خانه و اميد پدر و مادر بود. حبيب‏الله را به خانه آورده بودند كه رسول با عصا از راه رسيد. ساق پايش در عمليات والفجر مجروح شده بود. مادر تو سر خودش زد. -اى واى، پات چى شده؟ رسول خنديد. حالا كه خوبم. هشت روز تو بيمارستان ساعى بسترى بودم، تو قم. بسته قرص‏هايش را درآورد و داروهايش را خورد. سه روز بعد دوباره گفت كه بايد برگردد. هنوز مى‏لنگيد و عصا به دست حاضر شده بود كه برود. »عباس على« دنبال او را راه افتاد تا مقر سپاه خمينى شهر، جلو مقر، صورت پسر را بوسيد. سر او را به سينه فشرد. - مواظب خودت باش. رسول سر فروافكنده: »خداحافظ«. چند قدم كه رفت، سر را به عقب برگرداند و دست تكان داد. بغض گلوى پدر را فشرد. صبورى همسرش را كه مى‏ديد، غبطه مى‏خورد، از او درس زندگى و مبارزه را ياد مى‏گرفت. لابد پسرها هم به او شبيه بودند، اين همه صبور و دلير!... هفده روز پس از آن وداع دلگير، خبر شهادت رسول را آوردند تركش مستقيم رفته بود تو قلبش. وسايلش را كه برگرداندند، قرآن جيبى‏اش سوراخ بود و خون روى آن خشكيده بود. او بيست و دومين روز از سال 62 در والفجر 1( شهرهانى( به لقاءالله پيوست. پس از او مجيد كه ديپلم هنرستان را گرفته بود و كارگرى مى‏كرد، گفت كه عازم جبهه است. مادر ايستاد مقابل او. حبيب كه حال خوشى ندارد. رسول هم كه از بين ما رفته. تو بمان كه دل پدرت به تو گرم باشد. دل من و پدرت به وجود تو خوش است. مجيد براى عزيمت ثبت‏نام كرده بود. گفت: مادر از من راضى باش و بگذار كه بروم. »بتول« دست دور گردن پسر انداخت و در عطر سينه او گم شد. - از كى پسرش اين همه رشيد و بزرگ شده بود كه قد او تا سينه‏اش بيشتر نمى‏رسيد؟ از ديدن قامت رساى پسر دلش لبريز از شوق شد. نگاه كنجكاو »مجيد« را كه ديد، با سرانگشت، اشك‏ها را پاك كرد. - اشك شوق است عزيز دل. مجيد رفت. در كربلاى 5 شركت كرد. تركش به سرش خورد. خواسته بودند او را به عقب برگردانند كه فرياد »شيميايى زدند« تو منطقه پيچيد مجيد بر اثر استنشاق هواى آلوده، در دم به شهادت رسيد. خبر مفقود شدن او كه به خانواده رسيد، »عباس على« راهى جبهه جنوب شد. گفته بودند بيستم اسفند 65 به شهادت رسيده، اما پيكر او نبود و »عباس على« هر بار عازم منطقه مى‏شد و دست خالى برمى‏گشت. خبر رسيد كه درگيرى زياد است و بعضى از شهدا آن سوى مرز هستند. »عباس على« باز هم به منطقه رفت و بار سوم پسر را پيدا كرد. سر زخمى و تن زخمى و به خون آغشته. - اگر همسرم كنارم نبود، شايد نمى‏توانستم تحمل كنم. او با گذشت و ايثار و فداكارى، درس زندگى به من داد. ما هر مشكلى داريم از شهدايمان راه‏حل آن را مى‏خواهيم و آنها هميشه براى ما زنده هستند باور دارم كه كنارمان هستند. هر صبح كه براى نماز بيدار مى‏شوم، اول آنها را بيدار مى‏كنم و با آنها حرف مى‏زنم.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج محمد على امينى، پدر معظم شهيدان؛ »امرالله«، »مرتضى« و »قاسم«( هفتاد و چهار سال و اهل »ده‏نو« است. پدرش »حسن« كشاورزى بى‏سواد بود ولى پسرانش را نزد روحانى محل مى‏فرستاد تا سواد قرآنى بياموزند. »محمد على« از كودكى همراه پدر روى زمين‏هاى ارباب زراعت مى‏كرد. و مادرش خديجه با دوخت و دوز لباس به معاش خانواده كمك مى‏كرد. او زنى مذهبى بود و عاشق سيدالشهداء پس‏انداز آنها صرف زيارت كربلا مى‏شد و مجالس اهل بيت. - با آن كه راه خيلى دور بود و آن وقت‏ها جاده‏ها كافى نبود و وسيله نقليه هم مثل حالا در دسترس مردم نبود، اما پدر و مادرم كه هر دو مذهبى و شيفته امام حسين )ع( بودند، سه بار به زيارت قبر آقا رفتند. آن وقت‏ها هر كسى نمى‏توانست سفر كربلا برود و اگر خانواده‏اى به آن جا مى‏رفتند، بين مردم به »كربلايى« مشهور مى‏شدند. خانواده ما وضعى مالى نسبتا خوبى داشت. چون به مرور توانسته بوديم زمين بخريم و رو زمين خودمان، خربزه، گندم، جو و يونجه مى‏كاشتيم. تراكتور نداشتيم. مجبور بوديم براى شخم زدن، چهار نفرى با بيل‏هاى دسته بلند، زمين را شخم بزنيم. براى آبيارى با چراغ انگليسى )چراغ نفتى( سر زمين مى‏رفتيم: »زمستان‏ها سرد بود و با هيچ چيز گرم نمى‏شديم. با اين كه مادرم هميشه برايم لباس گرم مى‏بافت، وقتى مى‏رفتيم سر زمين، تمام تنم از سرما بى‏حس مى‏شد. با اين حال آن قدر كار مى‏كرديم كه بدنمان آمادگى مقابله با سرما را داشت، علاوه بر زمين كشاورزى تعدادى گاو و گوسفند هم داشتيم، كه شيرشان را مى‏دوشيديم و پنير و روغن و ماست مى‏زديم.« مادرم تمام روز را با نگهدارى گوسفندان و دوشيدن شير و ماست مى‏گذراند و شب‏ها زير كرسى به بافتن جوراب، ژاكت، بلوز و شلوار و كلاه براى فرزندانش مشغول بود. »يك لباسى بود كه دولا پارچه داشت و وسط آن، پنبه مى‏گذاشت. دو طرف پهلوها، جيب‏هاى بزرگى مى‏دوخت كه نان و غذا را تو آن مى‏گذاشتيم كه ظهر در صحرا بخوريم. شال بافتنى و كلاه پشمى مى‏بافت كه دور گردن و روى سر بگذاريم. خيلى مراقب ما بود. برايمان توپ پارچه‏هايى درست كرده بود كه توى آن پر از پنبه بود. شب‏ها تو اتاق با آن بازى مى‏كرديم. قبل از خواب مى‏نشستيم زير كرسى و اگر كسى سواد داشت، شاهنامه يا قرآن مى‏خواند و لذت مى‏برديم.« هنگام كشف حجاب رضاخانى ژاندارم‏ها چادر زنان را پاره مى‏كردند و مى‏خواستند كلاه پهلوى را كه آغازى براى بدحجابى و بى‏حجابى بود، جايگزين كنند. »محمد على امينى« بيست ساله بود كه به خواست مادر با »فاطمه كريمى« ازدواج كرد. دو سال عقد كرده ماند و پس از آن همسرش را به خانه پدرى آورد. فرزند اولش اكبر سال )1334( و پس از او خدا به آنها سه دختر و شش پسر داد، امرالله فرزند پنجم آنها است، مرتضى فرزند ششم آنها در سال 1343 و قاسم فرزند هشتم آنها در سال 1347 به دنيا آمدند. پدر شهيدان چند سال پس از ازدواج اولش با خانم بتول صابرى ازدواج كرد و صاحب هشت فرزند نيز از ايشان شد. فرزندان زير نظر مادر مؤمنه‏شان تربيت شدند و در دوران فعاليت‏هاى انقلابى اكبر كه تحصيل كرده بود و در جلسات مذهبى شركت مى‏كرد، اعلاميه‏هاى امام خمينى را مى‏آورد و با برادرانش مى‏خواند. او در رشته مهندسى عمران تحصيل كرده بود و »امرالله« كه گرايشات دينى عميق‏ترى داشت، پس از اخذ ديپلم در مدرسه امام محمدباقر دروس حوزوى مى‏خواند. او در تمام سال‏هاى تحصيل، شاگرد ممتاز بود. به ديگران احترام مى‏گذاشت و آن قدر آرام و با طمأنينه حرف مى‏زد و رفتار مى‏كرد كه مورد احترام همگان واقع مى‏شد. بعد از پيروزى انقلاب، او به كسوت روحانيت در آمد و با »فاطمه يادگارى« كه زنى مؤمنه بود، ازدواج كرد و صاحب سه فرزند شد. مرتضى، طيبه، مرضيه فرزندان او هستند. مرتضى و قاسم پس از پايان دوره راهنمايى تحصيلى به زراعت مشغول شدند. مرتضى پس از پيروزى انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران درآمد. با آغاز جنگ امرالله راهى منطقه جنوب شد. او امام جماعت گردان بود و در امور دينى و تبليغات فعاليت مى‏كرد. مرتضى از سوى سپاه به عين‏خوش رفت. او در عمليات رمضان، فتح‏المبين و بيت‏المقدس شركت كرد. و به عنوان ديده‏بان خدمت مى‏كرد در 12 فروردين سال 1362 به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش نوشته است: »مادرم مى‏دانم كه تو غرق در مهر و صفايى و فرزند خود را دوست دارى. اما آيا بيشتر از اسلام دوست دارى؟ مادر مهربانم رابطه خود را با مادر شهدا بيشتر كن.« امرالله كه همچنان در منطقه جنوب فعاليت مى‏كرد. آخرين بار كه به مرخصى آمد و هنگام وداع گفت: »اگر فرزندم به دنيا آمد، پسر بود، هادى و اگر دختر بود، اختيار با خودتان، كتاب‏هاى مرا بفروشيد و پولش را در منزل استفاده كنيد. مراسم مرا كمتر از حد معمول برگزار كنيد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: از مال دنيا چيزى ندارم، جز اندكى كه آن را به همسرم بدهيد.« او رفت و دوم اسفند سال 1364 در فاو به شهادت رسيد. قاسم كه براى گذراندن دوره سربازى از سوى سپاه عازم منطقه شد، نيز به تاريخ ششم خرداد 1367 در شلمچه به لقاءالله پيوست. او در وصيتنامه‏اش از برادران خود خواسته بود تا سلاحش را زمين نگذارند و جاى او را در جبهه، خالى نگذارند.«

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم ربابه نقدى خوزانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »نعمت‏الله«، »مرتضى«، »كرمعلى« نقدى( **متن=هشتاد و پنج ساله و اهل خوزان اصفهان است. پدرش احمد بسيار جوان بود كه با »رقيه« ازدواج كرد. او پسرى چهار ساله و ربابه دوساله‏اش را داشت كه عازم خدمت سربازى شد. هرگز بازنگشت. علت مرگش را كسى ندانست و حتى پيكرش نيز يافت نشد و »رقيه« كه هنر خياطى را كامل مى‏دانست، براى ديگران دوخت و دوز مى‏كرد و زندگى دو فرزندش را مى‏گذراند. - مادرم چرخ خياطى نداشت. با دست مى‏دوخت. هر چه درمى‏آورد، با قناعت خرج مى‏كرد تا محتاج نشود. او برادرى داشت كه در باغ پدرى زراعت مى‏كرد و هيچ سهمى از محصول را به مادرم كه شريك او بود، نمى‏داد. مادرم كسى را نداشت كه پشتيبان و حامى‏اش باشد. مجبور بود سكوت كند. »ربابه«، نه ساله بود كه پسر عمو به خواستگارى‏اش آمد. او نيز پدر و مادرش را از دست داده بود و با برادرهايش زندگى مى‏كرد. آن دو زندگى ساده‏اى را شروع كردند. محمد بعد از ازدواج، زمين ارثى پدرش را از عمو گرفت، شروع كرد به زراعت. در كنار آن پنبه‏زنى و حلاجى هم مى‏كرد. محمد بسيار رنج كشيده بود و گاه كه با »ربابه« سر درد دلش باز مى‏شد، از خاطراتش مى‏گفت و قول مى‏داد كه هرگز نگذارد غم بى‏پولى بر دل همسر و فرزندانش بنشيند. او دوچرخه‏اى خريده بود، آن را به اهل محله كه قصد اين سو و آن سو رفتن داشتند، كرايه مى‏داد و اين نيز منبع درآمد ديگرى بود. »ربابه« كه بسيار كم سن و سال بود، هر بار باردار مى‏شد، خيلى زود جنينش را از دست مى‏داد؛ هر بار به شكلى. »محمد« شيفته اين بود كه خانه‏اش به صداى خنده كودك گرم‏تر شود. آن قدر بى‏ريا بود كه آرزويش را بى‏هيچ حاشيه‏اى بيان مى‏كرد و »ربابه« از اين كه نمى‏توانست همسرش را به مراد دلش برساند، رنج مى‏كشيد. او كه مردى مذهبى و متدين بود و در ده روز اول محرم، در هيئت عزاداران حسينى خدمت به عزاداران مى‏كرد، شب عاشورا بسيار گريست. از خدا خواست پسرى به او بدهد و نذر كرد كه نامش را »حسين« بگذارد كه تا عمر دارد نوكرى امام حسين )ع( و اهل بيت )ع( را بكند. آنچه در هيئت از دلش گذشته بود را براى همسرش تعريف كرد. به ماه نكشيد بود كه »ربابه« خبر باردارى‏اش را به او داد. »حسين« به دنيا آمد و پس از او نعمت‏الله. پس از او نيز دو دختر به دنيا آمدند و مرتضى و كرم‏على. همه فرزندان او در منزل و با حضور حاج كبرى كه قابله روستا بود، متولد شدند. محمد كه مدام در انديشه بهتر و مرفه‏تر كردن زندگى بود، قصد داشت در شركت نفت استخدام شود. سپرده بود كه اگر شركت نفتى آگهى استخدام داد، او را خبر كنند. دوستانش مى‏گفتند: »نرو. هر كسى مى‏رود شركت نفت، اول به او مى‏گويند از پشت‏بام بپر پايين.« محمد پيش از آن كه از اين گفته به هراس آيد، گفته بود: »مى‏روم. اگر اين طور گفتند، برمى‏گردم.« رفت و استخدام شد. بعدها براى پسرهايش تعريف كرد. - بعضى از مردم، بخيل و نادانند. براى اين كه كسى پيشرفت نكند، دروغ‏ها مى‏گويند. از همين تجربه درس بگيريد و هر كارى را با دقت و بدون دخالت مردم انجام بدهيد تا به نتيجه برسيد. او سه شيفت در شركت نفت كار مى‏كرد تا پسرانش درس بخوانند. بيكار كه مى‏شد، تو مزرعه مى‏ايستاد به كشاورزى. پسرها را هم با خود مى‏برد. - اگر چه درس مى‏خوانند ولى بايد راه و رسم كار را هم ياد بگيرند كه فرداى روزگار، محتاج نان شب نشوند. وقتى براى آبيارى زمين مى‏رفت، پسرها را با خودش مى‏برد. در دل تاريك شب، هر كدام را در اطراف باغ به نگهبانى مى‏گذاشت. - اين طورى ترسشان مى‏ريزد و شجاع و دلاور بار مى‏آيند. »نعمت‏الله« از كودكى در كشت و كار، همراه او بود و چوپانى گاو و گوسفندها را مى‏كرد. با پدر در مسجد و هيئت حضور مى‏يافت. او تا ششم ابتدايى را خواند و مشغول كار شد. بعد از سربازى، او نيز در شركت نفت استخدام شد. زبان انگليسى را تمرين كرده بود و به خوبى حرف مى‏زد. به دختردايى‏اش علاقه داشت. از »ربابه« خواست تا برود خواستگارى او. »محمد« قبول نمى‏كرد. - بايد با دختر برادرم ازدواج كند. وقتى حرف پدر را شنيد، اخم‏هايش تو هم رفت. - اين كه شوخى نيست، من دختر دايى را دوست دارم. شما مى‏گوييد با كسى ديگر ازدواج كنم! مادر به خواستگارى برادرزاده‏ى خود رفت و ازدواج آن دو سرگرفت. »نعمت‏الله« در جلسات، اعلاميه‏ها و نوارها را مى‏گرفت و به همكارانش در شركت نفت و دوستان هم محله‏اى مى‏داد. نامه‏اى را كه امام از پاريس فرستاده بود، به شركت نفت برد. براى همكارانش خواند و اعتصابات شركت شروع شد. در هر راهپيمايى و جلسه‏اى مديريت را بر عهده مى‏گرفت. دو شيفت كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند تا ديپلمش را گرفت. جنگ كه شروع شد، مرتضى اول دبيرستان را مى‏خواند. گفت كه مى‏خواهد برود جبهه. »ربابه« مى‏دانست نفس »كرم‏على« به نفس او بسته است و اگر او برود كرم نيز نخواهد ماند. با اين حال، هيچ نگفت. - شوهرم كه فهميد تصميم مرتضى جدى است، از او خواست كه نرود. گفت: بمان درسهايت را بخوان. وقت بسيار است. وقت سربازى‏ات كه شد، برو جبهه. گفت: نه. جبهه مدرسه من است. تازه همان جا هم مى‏توانم درسم را بخوانم. »كرم‏على« كه دانست همدم و همراهش رفتنى است، يك كلام ايستاد كه او نيز برود. دو سال از او كوچكتر بود، ولى انگار قل ديگر او بود. هر كار مرتضى مى‏كرد، »كرم‏على« پشت سر او انجام مى‏داد. رفت ثبت‏نام كند كه او را نبردند. هر بار كه مرتضى مى‏آمد، مى‏نشست كنار او و از او مى‏خواست تا تعريف كند. آن روز مرتضى آمده بود، كلاهى بر سر. مادر، صورتش را كه بوسيد، از او خواست تا كلاهش را بردارد. - نه. اين طورى راحتم. لاغرتر از قبل شده بود و رنگ پريده‏تر. چند روزى ماند. اما هيچ كس نتوانست كلاه را از سر او بردارد. خواهرش هر بار كه به شوخى طرف او مى‏رفت و دست مى‏برد طرف سر او، مرتضى از جا مى‏جست و محكم دست رو كلاه مى‏گذاشت. - مانده بوديم كه اين چه مدلى است. خودش مى‏گفت: موهام را از ته تراشيده‏اند. دوست ندارم كچلى‏ام را ببينيد. باورم نمى‏شد. از جلو سرش پيدا بود كه مو دارد. اصلا او عادت به موهاى بلند نداشت كه حالا بخواهد از تراشيدن موهايش ناراحت باشد. خودش هميشه موهايش را كوتاه نگه مى‏داشت. آن شب خوابيده بود و كلاه از سرش افتاده بود. پانسمان سرش را كه ديدم و خونى را كه وسط باند خشك شده بود تازه فهميدم براى اين كه ما را نگران نكند، نمى‏خواهد سرش را كه زخمى شده، ببينيم. او كه كمتر به مرخصى مى‏آمد، اين بار به خاطر مجروحيتش، مجبور بود مدتى بماند تا زخم‏هاى سرش بهتر شود. »مرتضى« از محمد خواست تا برايش اسب بخرد. محمد براى دلگرم كردن او پذيرفت. اسب را خريد و مرتضى مدام سوار بر اسب به مزرعه مى‏رفت. تو »خوزان« اين طرف و آن طرف مى‏رفت. بار آخر كه مى‏رفت، كرم‏على هم ثبت‏نام كرد. سر از پا نمى‏شناخت. از شوق اين كه همراه برادرش به جبهه مى‏رود، خواب و خوراك نداشت. رفتند و كرم‏على خبر شهادت مرتضى را كه جان و عمرش بود، آورد. - شب اول عمليات، رفتند معبر را باز كنند كه برنگشت. نمى‏دانم روى مين رفت يا گرفتار عراقى‏ها شد. وقتى پيكر مرتضى را آوردند، يك دست و سر نداشت. او را از شال سبز كمرش شناخته بودند. گفته بود: »به من الهام شده كه طورى شهيد مى‏شوم كه كسى من را نمى‏شناسد. اين شال را ببنديد دور كمرم كه از طريق آن من را بشناسيد.« مرتضى سومين روز فروردين 61 در عمليات فتح المبين بر اثر اصابت خمپاره‏اى به سرش شهيد شد. كرم تا شب هفت او ماند. »ربابه« اصرار داشت كه ديگر نرود. حال ديگرى داشت پسر كوچكش. - مادر چه طور راضى مى‏شوى به ماندن من، در حالى كه اسلحه برادرم روى زمين مانده! رفت و در عمليات بيت‏المقدس شركت كرد و ششم ارديبهشت 61 پيكرش را آوردند. دست‏هاش مشت كرده بود. همرزمانش مى‏گفتند: »وقتى ديد مواضع عراقى‏ها آتش گرفته، شروع كرد به الله‏اكبر گفتن كه خمپاره‏اى نزديكى او منفجر شد.« »ربابه« سر تكان مى‏دهد. - همه تنش كبود بود. به خاطر موج انفجار، رگ‏هايش پاره شده بود. »نعمت‏الله« كه به عنوان امدادگر به جبهه رفته بود، با شنيدن خبر شهادت برادر كوچكش به خانه برگشت. چشمه اشكش خشك نمى‏شد. به هر بهانه‏اى مى‏گريست و عكس برادرش را نگاه مى‏كرد و كمر خميده پدر و مادر را كه در يك ماه، داغ دو پسر ديده بودند. وقتى مى‏خواست برود، ربابه گفت: »راضى نيستم بروى. آن دو تا مسئوليت نداشتند، اما تو دو تا بچه دارى. بايد بمانى و بچه‏هايت را تربيت كنى و مراقبشان باشى.« كلافه بود. به بچه‏هايش كه يكى تو آغوش همسرش و آن يكى گوشه اتاق بازى مى‏كرد، نگريست. - بچه‏هام خدا را دارند. من باشم يا نباشم، خدا نگهدار آنهاست. جلو در، ربابه سفارش كرد كه وقتى رسيد، تلفن كند و نامه بنويسد. - ما را از حال خودت بى‏خبر نگذار. »نعمت‏الله« دست تكان داد و دور شد. رفت و همه را بى‏خبر گذاشت. او با شركت در عمليات رمضان در بيست و سوم تير 61 مفقود شد. تكه‏هاى استخوانش را كه آوردند، حاج محمد كه سالها چشم به راه او بود، تا آخرين لحظه زندگى روى پاى خود ايستاد. آن روز از مغازه خريد كرد. وقتى به خانه برگشت، دراز كشيد تا قدرى بياسايد. »ربابه« براى او چاى آورد. - حاجى چرا اين قدر مى‏خوابى امروز! حاج محمد پاسخ نداد. ربابه او را تكان داد. نتوانست بيدارش كند. شويش با خيالى آسوده از اين كه فرزندانش در راه خدا رفته‏اند و در جوار حق زنده‏اند و در جايگاهى امن زندگى مى‏كنند، به خواب ابدى رفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم بى‏بى‏جان باقرى زفره، همسر شهيد »محمد على« و مادر شهيدان؛ »كاظم« و »صالح« خانعلى زفره( هفتاد و پنج سال قبل در محل »زفره« از توابع شهرستان »كوهپايه« به دنيا آمد. پدرش »على اكبر« زراعت مى‏كرد و براى اهالى روستا تنور گلى هم مى‏ساخت. تعدادى گاو و گوسفند داشت. همسرش، فاطمه هم گليم مى‏بافت. او سه دختر و دو پسر داشت كه آنها را به مكتب‏خانه فرستاد تا قرآن خواندن بياموزند. »بى‏بى جان« سيزده ساله بود كه »محمد على خانعلى« پسر عموى پدرش متولد سال 1309 به خواستگارى او آمد. خودش در اين باره مى‏گويد: »عموى پدرم كه فوت كرد، همسرش يك پسر و يك دخترش را به كاظمين برد. مى‏خواست زيارت كند، اما همان جا ماندگار شد. دو پسر و دو دخترش در ايران بودند. من اصلا زن عموى پدرم و بچه‏هايش را نديده بودم. گويا شبى حاج محمد على در حرم موسى بن جعفر )ع( به خواب مى‏رود. آقا را مى‏بيند كه مى‏فرمايد: براى ازدواج به ايران برگرد و با دختر عموى پدرت ازدواج كن. حاج محمد على اين مسئله را با مادرش در ميان گذاشت و ايشان به ياد من مى‏افتد. آمدند خانه ما. سه روز ماندند براى خواستگارى و عقد. پدر كه مى‏ديد محمد على جوانى مؤمن و متدين است، هيچ نگفت. من را بعد از سه روز با خودشان بردند عراق، با مهريه يك دانگ خانه. موقع خداحافظى همه همسايه‏ها به حالم غبطه مى‏خوردند. آن روزها آرزوى هر دخترى بود كه شوهرش او را براى زندگى به خارج از كشور ببرد.« بى‏بى‏جان با شوهر و مادر شوهرش به اصفهان رفت و از آن جا راهى عراق شد. او در منزل اجاره‏اى مادر همسرش، زندگى مشترك را شروع كرد. محمد على كه به نوعى كفالت مادر را به عهده داشت، كرايه خانه را مى‏پرداخت. هفت سال بعد مادر محمد على دار فانى را وداع گفت. محمد على هر آن چه از وسايل، لباس و طلا داشت، همه را به پول تبديل كرد تا توانست خانه‏اى دويست مترى بخرد. او كارگر قهوه‏خانه بود. بعد مغازه كبابى باز كرد. او بسيار خوش‏خلق و آرام بود و همدم و همراه بى‏بى‏جان در همه لحظه‏ها. هيچ گاه اجازه نداد گرد غريبى بر چهره او بنشيند. سال 1350 صدام، ايرانيان مقيم عراق را از آن كشور راند. - يك ماه در اردوگاه بروجرد بوديم. هر چه خريده بوديم، از بين رفته بود. مغازه، خانه و همه را گذاشتيم و با يك دست لباس تنمان به ايران برگشتيم. هفت تا بچه داشتم كه همه در كاظمين به دنيا آمده بودند. فقط مليحه در سال پنجاه و شش در ايران به دنيا آمد. در اردوگاه تن بتول كه شش ماه بيشتر نداشت، با آب جوش كترى سوخت. با روغن ماهى، تن دختر كوچكش را چرب كرد تا كم‏كم جاى سوختگى خوب شد. زمستان سردى بود و موقع جشن‏هاى دو هزار و پانصد ساله رژيم شاهنشاهى. كسى در انديشه آوارگى رانده‏شدگان نبود. يك ماه بعد شير و خورشيد (هلال احمر فعلى) آنها را به زينبيه اصفهان منتقل كرد. يك هفته آن جا بودند و بعد به خانه يكى از دوستان كه آنها نيز از عراق رانده شده بودند و در »زفره« خانه و كاشانه داشتند، رفتند. دو ماه بعد، محمد على با برادران همسرش خانه‏اى نزديك مسجد جامع خريدند. بى‏بى‏جان كه به خياطى و دوخت و دوز علاقه خاصى داشت، از اين راه پول درمى‏آورد. همزمان مراقبت از عبدالجواد، معصومه، كاظم، صادق، صالح، فاطمه، بتول و مليحه را بر عهده داشت. مبارزات انقلابى مردم شروع شده بود. محمد على همراه پسرانش در تظاهرات شركت مى‏كرد. در جلسات سخنرانى حضور پيدا مى‏كرد. بچه‏ها درس مى‏خواندند. انقلاب كه پيروز شد، عبدالجواد به عضويت سپاه درآمد. محمد على و كاظم هم همين طور. مسير را پدر انتخاب مى‏كرد و بچه‏ها دنباله‏رو او بودند. بى‏بى‏جان يكى يكى پسران و دخترانش را سر و سامان داد. »عبدالجواد« دخترى به اسم عاطفه داشت كه جنگ شروع شد. او عازم جبهه شد. كاظم ديپلم برق داشت و در پالايشگاه اصفهان استخدام شده بود. همزمان در دانشگاه درس مى‏خواند. ازدواج كرده بود و پسر شش ماهه‏اى داشت. او با صادق، برادر كوچكش، در عمليات والفجر مقدماتى فرماندهى نيروها را بر عهده داشت. او در پنجم ارديبهشت ماه سال 1362 در منطقه شرهانى مجروح شد. به محمد على خبر دادند. رفت پى او. كاظم به سختى نفس مى‏كشيد. پدر، پيكر غرق به خون او را در آغوش كشيد. - جان پدر، چرا اين قدر زود؟ پرواز براى تو زود است. پسر شش ماهه‏ات، پدر مى‏خواهد. قلبش از ديدن رنج كشيدن پسر صد پاره شد. كاظم در آغوش او پر كشيد. كسى فرياد مى‏زد: »صادق هم شهيد شده!« محمد على حيران و شانه‏ها فروافتاده، بلند شد به جست و جوى پسر. صادقش را نيافت. يكى مى‏گفت مفقود شده و ديگرى دم از شهادت او مى‏زد. يك هفته بيمارستان‏هاى شهرهاى اطراف را گشت و با پيكر كاظم به اصفهان برگشت. صادق بهبود كه يافت، تلگرافى فرستاد و خبر داد كه در بيمارستان تبريز بسترى است. موجى از شادى فضاى خانه را گرم كرد. عبدالجواد رفت و او را به اصفهان آورد. او به دليل وسعت جراحاتش چهار ماه در اصفهان بسترى بود. سپس ازدواج كرد و صاحب دخترى به اسم فائزه شد. بى‏بى‏جان كه جاى خالى »كاظم« را هر لحظه و هر جا احساس مى‏كرد، به محمد على كه مدام در جبهه بود و گاه به خانه سركشى مى‏كرد، گفت: »ما را ببر اهواز. آن جا لااقل مى‏توانم پشت جبهه به رزمنده‏ها خدمت كنم.« اثاثيه را جمع كردند و به اهواز رفتند. »صالح« از ابتداى جنگ مى‏خواست به جبهه برود. او را چون سنش كم بود، به منطقه نمى‏بردند. دست برد توى شناسنامه‏اش و سنش را دو سال بيشتر كرد. به ستاد ثبت‏نام رفت. مردى توى چشم‏هاى نگران او خيره شد. - برو بگو پدرت بيايد. صالح دستپاچه و نگران، متوجه شد كه دستش رو شده است. گفت: »راستش...« مرد لبخند بر لب به او گفت: »برو. هر وقت موقعش شد، بيا.« به درخواست مادر، با دختر عمه‏اش نامزد كرد. براى همسرش از سفرى كه به مكه و مدينه رفته بود، تعريف كرد. در يادداشت‏هايش از عبادت‏ها و دعاهايى كه در بقيع خوانده بود، نوشت و به يادگار گذاشت. او را كه پس از پيروزى انقلاب عضو بسيج منطقه سه اصفهان شده بود، به عنوان تشويقى به مكه و مدينه فرستاده بودند، در بيست و دو سالگى. او بعد از مراسم نامزدى‏اش با پدر عازم منطقه شد. در عمليات كربلاى پنج، »حاج حسين خرازى« فرمانده‏شان بود. عبدالجواد و صادق هم بودند. محمد على مسئول شنود بى‏سيم عراقى‏ها بود. اشراف كاملى به زبان عربى داشت. در سنگر فرماندهى، مكالمات را ترجمه مى‏كرد و خبر مى‏داد. صالح در ادوات لشكر امام حسين )ع( راننده پى‏ام‏پى بود. تيرى به سر صالح خورد. او غرق در خون بود. همرزمانش بر سر مى‏زدند و او و مجروحان و شهدا را به عقب مى‏بردند. همان موقع، محمد على دستور حمله شيميايى را از فرمانده عراقى شنيد. به هر سو نگاه كرد، حاج حسين نبود. بايد به فرمانده خبر مى‏داد. از چادر بيرون دويد. - حاج حسين... حاج حسين... كسى پاسخ نداد. هر كس به سويى مى‏دويد. دو نفر، مجروحى را كه پاهايش قطع شده بود، داخل آمبولانس گذاشتند. محمد على فرياد زد: »حمله شيميايى در پيش است. از فرماندهى عراق با گوش‏هاى خودم شنيدم! شما را به خدا ماسك‏هاتان را بزنيد.« داشت فرياد مى‏زد كه گاز خردل تو فضا پخش شد. صداى تير و تركش در منطقه پيچيد. محمد على دست جلو دهان گرفت. تك سرفه‏هايش شروع شد و پوستش پر از تاول. رزمنده‏ها ماسك‏ها را به صورت مى‏زدند و او بر خاك افتاده بود و دست و پا مى‏زد. او را روى برانكارد گذاشتند تا به بيمارستان صحرايى برسانند. اما دقايقى بعد جان به جان آفرين تسليم كرد. او در روز بيست و پنجم دى ماه سال 1365 همراه با پسرش، صالح به شهادت رسيد. او خبر حمله شيميايى را به تك تك سنگرها رساند ولى فرصت نكرد خودش ماسك بزند. عبدالجواد زودتر از صادق متوجه شهادت پدر و برادر شد. به او نيز خبر داد و هر دو آمدند سمت اهواز. بى‏بى‏جان در اين‏باره مى‏گويد: »من در آشپزخانه و خياط خانه كار مى‏كردم. براى رزمنده‏ها غذا و مربا درست مى‏كرديم، لباس مى‏دوختيم. آن روز، از صبح دلهره عجيبى داشتم. آمدم جلو در خانه‏مان. انگار گمشده‏اى داشتم و منتظر بودم تا به شكلى، پيدايش كنم. عبدالجواد را از دور ديدم كه مى‏آمد، اما مثل هميشه نبود. سر و رويش خاكى بود. جلوتر كه آمد، بغضش شكست و گريه كرد. آن چه تو ذهنم بود، به زبان آوردم. گفتم: صالح من شهيد شده؟ من را بغل كرد و گفت: نه. گفتم: چرا دروغ مى‏گويى؟ بگو كه بدانم. هق‏هق گريه‏اش در كوچه پيچيد و رفت تو حياط. گفت: آره شهيد شده. بابام هم شهيد شده. من جيغ كشيدم و توى سرم كوبيدم. گفتم: اى خدا، من ديگر رزمنده ندارم، واى چه خاكى بر سر كنم! عبدالجواد دست‏هاى من را گرفت و سرم را روى سينه‏اش گذاشت. گفت: پس ما چى هستيم؛ من و صادق رزمنده‏هاى توييم.« بعدها شوهر فاطمه كه توسط منافقان شكنجه شده بود، در جبهه جانباز شد. بتول عقد كرده بود و شوهرش در جبهه. بعد از چهلم پدر و برادرش، طبق وصيت پدر كه عروسى بتول را به خاطر شهادت من عقب نيندازيد، با لباس عزا به خانه بخت رفت. او نام پسرش را محمد صالح نهاد كه گزيده‏اى از اسم برادر و پدر شهيدش بود. بى‏بى‏جان همه طلاهايش را به عنوان كمك به جبهه، اهدا كرد. - من طلاهاى واقعى‏ام را داده‏ام. ديگر طلا مى‏خواهم براى چه! او سال‏ها در مهد كودك بنياد شهيد از فرزندان شهدا نگهدارى مى‏كرد و امروز خانه‏نشين شده است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج غلامعلى حيدرى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »رحيم«( هفتاد و شش سال قبل، در محله عاشق‏آباد اصفهان به دنيا آمد. يكى از اجدادش پنج تن آل‏عبا را در خواب ديد. نذر كرد در دهه عاشورا، عزاداران را اطعام كند. و سيصد سال است كه خانه آنها در دهه محرم ميزبان عزاداران سيد و سالار شهيدان است. - پدربزرگم تعريف مى‏كرد، همه از گرسنگى مى‏مردند، حتى دام و طيور. نزديك عاشورا بود. فكر كردم امسال با اين اوضاع نذرى نخواهيم داشت، اما از صبح عاشورا مردم ريختند تو خانه‏مان. سر تا سر حياط نشسته بودند. عده زيادى تو كوچه صف كشيده بودند. ديگ غذا را بار گذاشتيم و فكر مى‏كرديم به اين كه اين ديگ غذا با هر آنچه داشته‏ايم، درست شده. مگر كفاف اين مردم گرسنه را مى‏دهد؟! موقع ظهر كه شد، پدربزرگ در ديگ را باز كرد. - خدايا تو نگذاشتى پيامبرت نزد مردم شرمنده شود. امروز هم آبروى مرا نريز و نگذار كسى گرسنه از در اين خانه بيرون برود. غذا را كشيد توى مجمع بزرگ مسى و رفتن بين جماعت. تو ظرف هر كسى غذا ريخت. ديگ غذا هنوز خالى نشده بود كه همه عزادارها با دست پر، از خانه »حيدرى« رفته بودند، آذوقه اندك توى انبار، همه را سير كرده بود. غلامعلى روزها با پدر به كشاورزى مى‏رفت. زمين را شخم مى‏زد. بذر مى‏كاشت. حدود صد رأس بز و گوسفند را به چرا مى‏بردند. گاه با پسر عمويش براى چوپانى گله مى‏رفت. گاهى پدربزرگ هم با آنها مى‏رفت. - بى‏پول مانده بوديم. دهه اول محرم شروع شده بود. پدرم رنج مى‏برد از اين كه ديگر نمى‏تواند نذرى سيصد ساله را ادا كند. صداى نوحه سينه‏زنان را كه مى‏شنيد، بغض گلويش را مى‏گرفت. سر زمين با مشهدى حسن حرف مى‏زد. - دوستى در تهران دارم كه وضع مالى خوبى دارد. مردم را براى اين طور كارها كمك مى‏كند. رمضان كه نمى‏خواست شرمنده امام حسين )ع( و عزادارانش باشد، با او راهى تهران شد. از عاشق‏آباد تا دروازه تهران پياده مى‏رفتند. بين راه »مشهدى حسن«. به دلش بد آمد. - فكر كنم گره كارت باز نشود آقا رمضان. رمضان حيران، نگاه او كرد كه قفل بسته را به فال بد گرفته بود. گفت: توكل بر خدا. مرد سكوت كرده بود و با قفل ور مى‏رفت. به يكباره آن را جلو روى مشهدى رمضان گرفت. - باز شد. به خدا گره كار تو همين امروز باز مى‏شود. رمضان از ته دل خنديد. - ان شاءالله. كار امام حسين )ع( روى زمين نمى‏ماند. به خانه مرد خير كه رسيدند، رمضان از خانه حيدرى گفت و اين كه از سيصد سال قبل همه ساله ده روزه‏ى اول محرم، عزاداران را اطعام كرده‏اند. مرد خنديد و دستى به محاسن جو گندمى كشيد. - پنج كيسه برنج، جواب مهمان‏هاى امام حسين )ع( را مى‏دهد؟ لب رمضان به خنده نشست. - بله آقا. از سرمان هم زياد است. آن سال هم با همه دشوارى‏اش گذشت و رمضان نذرش را ادا كرد. غلامعلى از هشت سالگى در مسجد، زير نظر »ملاعلى« قرآن و احكام و گلستان و بوستان را خواند. او روحانى روستا بود و پدر هم از او خواندن قرآنى را آموخته بود. - من و چند تا از بچه‏هاى روستا جمع شديم مسجد و ملا به ما ياد مى‏داد. بعد از مدتى ايشان براى كار به بازار رفت و ما را به همسرش سپرد. ده ساله بوديم كه ملاهاشم، آموزش ما را به عهده گرفت. غلامعلى خنده‏اش مى‏گيرد. - خوب يادم هست كه آن سال زمستان سردى داشتيم. من مى‏رفتم خانه ايشان كه درس بخوانم. هر دو همسرش به فاصله چند روز زايمان كرده بودند. يكى با نوزادش اين طرف كرسى خوابيده بود و آن يكى، آن طرف. من و ملا مى‏نشستيم بالاى اتاق. در دوره بعدى، »ملامحمود« معلم من شد كه آب، بابا ياد مى‏داد. كلاس »ملامحمود« شب‏ها برگزار مى‏شد و غلامعلى به راحتى مى‏توانست روزها سر زمين كار كند و شب‏ها درس بخواند. گفته بود: من درس بلدم. مى‏خواهم بروم كلاس بالاتر. ملا اخم كرده بود كه: بايد از كلاس اول شروع كنى. و او شروع كرده بود به خواندن. چند مسئله رياضى را هم حل كرد و رفت كلاس بالاتر. - خيلى زرنگ بودم. جمع و تفريق برايم مى‏نوشت. چند تا تمرين هم به آنهايى كه خود ملا برايم نوشته بود، اضافه مى‏كردم و براى او مى‏بردم. خيلى خوشحال مى‏شد. تا كلاس پنجم را همين طور خواندم. ملا مهربان بود اما اگر عصبانى مى‏شد، با چوب مى‏زد پشت دست. يك بار طورى كف دستم كوبيد كه جاى تركه، تاول زد. »غلامعلى« هجده ساله بود كه مادر برايش دخترى را در نظر گرفت. به خواستگارى »طيبه« رفتند. حاج‏آقا »بنايى عاشق‏آبادى« غلامعلى را ديده بود. مى‏دانست مرد باسواد و باهوشى است. - قبول، اما مهريه دختر من هشت مثقال طلاست و يك جلد قرآن و شال ترمه براى طيبه. »رمضان« قبول كرد و پسرش را سامان داد و در خانه خودش اتاقى براى آن دو در نظر گرفت. آن سال آب قنات خشك شد. مردم از بى‏آبى خانه و كاشانه‏شان را مى‏گذاشتند و مى‏رفتند. خشكسالى زمين‏هاى حاصلخيز را نابود و به كوير تبديل كرده بود. »غلامعلى« هم راهى شهر شد. جلو دروازه قرآن مى‏ايستاد و منتظر، تا كسى او را براى كارگرى ببرد. با اين حال، درآمدش آن قدر نبود كه كارى براى همسر و فرزند نورسيده‏اش بكند و پدر مؤاخذه‏اش مى‏كرد. - تو از اول بازيگوش بودى. مطمئنم كه كار هست و تو نمى‏روى دنبال كار. »غلامعلى« دل شكسته و غمگين با مرد همسايه صحبت كرد. از او خواست تا پدر را مجاب كند كه او پى كار مى‏رود، اما كار نيست. به خانه كه برگشت، از همسرش پرسيد و دانست كه پدر حرف‏هاى مرد همسايه را نپذيرفته. - نه. اصلا نقل اين حرف‏ها نيست. اين پسر دنبال كار نمى‏رود. از بچگى همين طور بازيگوش... بود. غلامعلى از طيبه خواست تا از مادرش چند تا نان بگيرد. - ديگر نمى‏خواهم به اتاق پدرم بروم و سر سفره آنها بنشينم. طيبه با كم و كسر او مى‏ساخت. آن شب سپرى شد و روز بعد، سر دروازه قرآن ايستاده بود كه مردى آمد و او را براى كارگرى سر ساختمان برد، با دستمزد روزى شش تومان. انگار شانس به او رو كرده بود. چند روز بعد، در شهردارى استخدام شد. از او معافى و يا كارت پايان خدمت مى‏خواستند، اما او هر آنچه داشت را خرج خريدن سربازى برادرانش كرده بود. شش ماه به او وقت دادند. مهلت تمام شد و او به ناچار نزد سرهنگ رفت كه پسر عمويش روى زمين او كشاورزى مى‏كرد. سرهنگ دست خطى داد و »غلامعلى« چند روز بعد، معافى‏اش را گرفت. او ديگر صاحب دو پسر و سه دختر شده بود. پسرها كلاس ششم را كه خواندند، در كارگاه گز پزى مشغول به كار شدند. جنگ كه شروع شد، پسر بزرگش اكبر مى‏خواست برود جبهه. او را ثبت‏نام نكردند. توى شناسنامه‏اش دست برد و سن خود را دو سال بيشتر كرد و رفت. تو وصيتنامه‏اش نوشته بود: »مبادا از آن گروهى باشيم كه على )ع( را سالها خانه‏نشين كردند. خدا نياورد آن روزى را كه نداى »هل من ناصر ينصرنى« بى‏پاسخ بماند. مادر، در مرگ من اندهگين نشويد كه قرآن مى‏فرمايد: اى گرويدگان به دين اسلام، شما مانند آنان كه راه كفر را پيمودند، نباشيد. اكبر يازدهم آبان ماه سال 1361 در عين‏خوش به شهادت رسيد. پس از او »رحيم« بود كه عازم شد. »غلامعلى« كه داغ پسر ديده بود، نمى‏پذيرفت. - اگر تو هم شهيد شوى، ديگر پسرى ندارم. دلخوشى‏ام به توست. »رحيم« هيچ نگفت. او هم در شناسنامه‏اش دست برد و سن خود را به هيجده سال تغيير داده بود. رفت. يك هفته بعد برگشت. پدر هنوز راضى به سفر او نبود. »رحيم« بى‏خداحافظى عازم شد و در بيست و ششم دى ماه سال 1365 در منطقه شلمچه و عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. غلامعلى در مراسم ختم همكارش به همه اعلام كرد كه مسافرش آمده. - فردا بياييد مسجد و مهمان پسرم باشيد. پس از آن بود كه پانصد بشقاب خريد سفارش داد پشت آنها اسم رحيم و اكبر را حكاكى كنند. او هر سال دهه اول محرم را با همين ظرف‏ها از مهمانان اباعبدالله الحسين )ع( پذيرايى مى‏كند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج اسدالله نصر نصرآبادى، پدر معظم شهيدان؛ »محمود« و »مهدى«( پدرش »شكرالله« روى زمين‏هاى ديگران كشاورزى مى‏كرد. او از همسر اولش دو دختر داشت. وقتى دخترش يا همسرش دار فانى را وداع گفت، شكرالله براى نگهدارى از دخترانش، دوباره ازدواج كرد و صاحب يك دختر و چهار پسر ديگر نيز شد. او با همسر جديدش در ملك همسر اولش زندگى مى‏كرد. اسدالله و برادر دوقلويش حبيب‏الله هشت ساله بودند كه داغ بى‏پدرى بر دلشان نشست. خواهرهاى ناتنى براى گرفتن اموال خود اقدام كردند. زن كه با پنج فرزند قد و نيم‏قد مانده بود، هر آن چه از همسرش از زمين و خانه به او مى‏رسيد، فروخت تا خرج معاش بچه‏هايش كند. به منزل پدرى برگشت. سالها در آن خانه ساكن بود. پدربزرگ كه مردى ثروتمند بود، خانه‏اى را كه دختر بيوه‏اش و فرزندان در آن زندگى مى‏كردند، به عنوان ارثيه به دختر بخشيد. اسدالله از ده سالگى براى كار نزد عمو رفت كه باغدار بود. - براى چيدن ميوه كمك عمو مى‏كردم. فصل ميوه‏چينى كه تمام شد، به خانه‏مان برگشتم. نزديك خانه گودال پر آبى بود كه همه پسران محله در آن آب‏تنى مى‏كردند. اسدالله بيكار كه مى‏شد، به آن جا مى‏رفت. محله آن قدر شلوغ و پر از پسر بچه‏هاى قد و نيم‏قد بود كه او مجال بازى در آب را پيدا نمى‏كرد. نوبتى بود و زور هر كه بيشتر بود، بيشتر از بازى و آب‏تنى بهره مى‏برد. او با برادر دوقلويش حبيب‏الله در كارخانه ريسندگى مشغول به كار شدند. - روزى چهارده ساعت تو كارگاه بوديم. گرد و غبار پارچه و نخ و صداى موتور دستگاه‏هاى پارچه‏بافى جسم و روحمان را خسته مى‏كرد. شبها خسته و گرسنه دو ساعت پياده تا خانه مى‏آمديم. آن وقت‏ها وسيله نبود. اصلا جاده نبود. تنها كسى كه مسير را با دوچرخه مى‏آمد و برمى‏گشت، رئيس كارخانه شاپور بود. او تابستان‏ها تو خاك و خل ركاب مى‏زد و مى‏رفت و مى‏آمد. زمستان‏ها هم به خاطر بارندگى و گل و شل، چرخهاش تو گل مى‏ماند. به زحمت مى‏آمد و برمى‏گشت. اسدالله كه به واسطه يتيم شدن زود هنگام فرصت و موقعيت تحصيل را نيافته بود، به اجبار مدير كارخانه، نشست به درس خواندن. او نزد »ملاعبدالحسين« درس مى‏خواند، ملا در حجره‏اش هر صبح، عده زيادى از پسران را درس مى‏داد. ماهى پانزده ريال براى شهريه از آنها مى‏گرفت. اسدالله كه براى كسب درآمد بيشتر شيفت شب گرفته بود، صبح‏ها خسته از بى‏خوابى شبانه سر كلاس درس حاضر مى‏شود. خميازه مى‏كشيد و گاه چرت مى‏زد. بى‏توجهى او به درس از چشمان تيزبين ملا دور نماند. از او حساب پرسيد و اسدالله نتوانست پاسخ بگويد، املاء كلمات را نيز نمى‏دانست. ملا اخم كرد. - اين طور كه تو درس مى‏خوانى، فايده ندارد. تا صبح كه سر كار هستى و بعد مى‏آيى كلاس. از اين جا خسته و كوفته به خانه برمى‏گردى تا كمى بخوابى و باز بروى كارخانه. به اين ترتيب نمى‏توانى چيزى ياد بگيرى. پولى هم كه به من مى‏دهى، حلال نيست؛ چون بهره‏اى از كلاس نمى‏برى. بهتر است بروى. هر وقت فرصت بيشترى داشتى، بيا. عذر اسدالله را خواست. - سال 1330 رفتم سربازى. درگيرى بين ايران و عراق پيش آمده بود. بيشتر سربازها را برده بودند مرز كه به حالت آماده باش در آن جا باشند. ما هم در پادگان چهل و هشت ساعت يك بار پست عوض مى‏كرديم. خدمتم كه تمام شد، رفتم پيش برادرم كه تو شركت تعاونى فن حرفه‏اى دروازه شيراز كار مى‏كرد. ايشان من را به كارخانه ذوب آهن معرفى كرد. شدم راننده كارخانه. يك لندرور داده بودند كه وسايل يا پرسنل كارخانه را جابه‏جا مى‏كردم. آن روزها دوست هم‏خدمتى »اسدالله« مراسم ازدواجش را برگزار مى‏كرد و اسدالله كه از برادر به او نزديك‏تر بود، تو همه مراسمش شركت داشت. كارهايش را انجام مى‏داد. زن همسايه او را ديده بود. - به‏به چه آقايى! اين قدر زرنگ است كه همه كارهاى مراسم را يك‏تنه انجام مى‏دهد. به خدا اگر خواستگارى فاطمه‏ام مى‏آمد، بى‏چون و چرا قبول مى‏كردم كه دامادم بشود. خبر دهان به دهان چرخيد و اسدالله شنيد، دختر را نديده بود. هيچ نگفت و شب بعد از مراسم عروسى دوستش كه به خانه رفت، جريان را با خنده براى مادر تعريف كرد. مادر حيران نگاهش كرد و مشخصات زن همسايه را پرسيد. - دخترش را ديده‏ام. چه خانمى است. مى‏خواهى بروم خواستگارى؟ اسدالله يكه خورده نگاه كرد. مادر چه در نگاهش خواند كه هيچ نگفت اما روز بعد به خواستگارى دختر همسايه رفت. او را با مادرش در مسجد ديده و پسنديده بود. اما از خيالش هم نمى‏گذشت كه او در سرنوشت پسرش باشد. فاطمه را به عقد اسدالله درآوردند با هفت هزار تومان مهريه و چهار حبه (پنجاه متر) از خانه‏اى كه به مادر ارث رسيده بود. - دو شب مراسم گرفتيم. يك شب حنابندان و يك شب جشن عروسى كه همه فاميل آمده بودند. عروس را با ساز و دهل آورديم خانه‏مان. خانه مادرم هفت اتاق داشت كه يكى را به من داد. اتاق، نورگير نبود. تابستان‏ها براى اين كه بچه‏ها از نور آفتاب بهره ببرند، خانمم سفره را تو حياط مى‏انداخت كه غذا بخورند. همان جا چاى و ميوه برايشان مى‏آورد. آن وقت‏ها مردم نداشتند. اگر كسى بيمه نبود، تو خانه زايمان مى‏كرد. چون هزينه بيمارستان سنگين مى‏شد و نمى‏توانست پرداخت كند. بچه‏هاى من همه در بيمارستان به دنيا آمدند. اقدس سال 1339 و يك سال بعد جميله متولد شد و مهدى در سال 1343 و يك سال بعد محمود به دنيا آمد. مهدى بسيار پرشور و كنجكاو بود. وقتى به مدرسه رفت، درس‏هايش را مى‏خواند. اما از ديدن اين كه حقوق پدر كفاف زندگى را نمى‏داد، رنج مى‏كشيد. او در يك كارگاه نجارى مشغول به كار شد. همه دستمزدش را به مادر مى‏داد. او نمى‏پذيرفت و مهدى با غرور سر را بالا مى‏گرفت. - بگير كه بى‏پول نمانى. خانه خرج دارد. فاطمه از شوق بال درمى‏آورد. پسرش از كى اين قدر بزرگ شده بود كه همه چيز را مى‏فهميد و مرد خانه او شده بود! مهدى روزها كار مى‏كرد و شبانه كلاس مى‏رفت. اسدالله به جلسات يا مراسم مذهبى كه مى‏رفت، بچه‏ها را هم با خود مى‏برد. - مهدى ارادت خاصى به اهل بيت )ع( داشت. در محله‏مان دو مسجد داشتيم كه خيلى فعال و پرشور و حال هيئت، مراسم و جلسه برگزار مى‏كردند. من هم بچه‏ها را مى‏بردم كه هيئتى بار بيايند. روز عاشورا كه مى‏شد، همه دسته‏ها از محله‏هاى ديگر به دو مسجد محله ما مى‏آمدند و عزادارى مى‏كردند. از آن جا براى عزادارى و سينه‏زنى به جاهاى ديگر مى‏رفتند. انقلاب كه پيروز شد، من و مهدى عضو بسيج شديم. مثل دو تا دوست بوديم. تو پادگان نزديك خانه‏مان آموزش ديدم. شب‏ها تو مسجد آموزش اسلحه شناسى داشتيم. مهدى شب‏ها نگهبانى مى‏داد و با موتور تو محله مى‏چرخيد و گشت‏زنى مى‏كرد. محمود كه دو سال كوچكتر از مهدى بود، در شانزده سالگى هواى رفتن به جبهه را داشت. حاج اسدالله به قد و قامت كشيده او و به كرك‏ها روى گونه‏ها و پشت لبش نگاه كرد. - چه بزرگ شده پسرم! از ذهنش گذشت و گفت: »پسرم تو هنوز براى جبهه رفتن سن و سالى ندارى. اگر قرار باشد كسى برود منطقه، من هستم.« محمود نگاه كرد به آن سوى اتاق. خواهر كوچكش كه تازه راه افتاده بود، دست‏زنان و خندان خود را تو آغوش او انداخت. - نه. شما بايد بمانى و مواظب مادرم و خواهرانم باشيد. من مى‏روم. حاجى اسدالله اخم كرد. - نمى‏شود، اجازه نمى‏دهم. دل دورى و تاب فراق پسر را نداشت. محمود سر فرو افكند. تكه سيبى را كه مادر قاچ كرده و تو پيش‏دستى نهاده بود، به دهان گذاشت. - شما داريد دستور امام حسين )ع( را زير پا مى‏گذاريد. مگر نفرمودند مرگ با عزت را به زندگى با ذلت ترجيح بدهيد. الان دشمنش حمله كرده. اين ذلت نيست؟ حرف‏هايش تمام شد. توانسته بود پدر را مجاب كند. دوره آموزشى را كه گذراند، براى مرخصى برگشت. بيش از همه براى خواهر كوچكش دلتنگ شده بود. او را روى دوچرخه نشاند و دورتادور حياط چرخاند. - اين عزيز من است. خيلى مراقبش باشيد. نگذاريد وقتى نيستم، جاى خالى من را احساس كند. آن روز صبح، حاج اسدالله براى نماز صبح محمود را صدا زد. محمود پلك باز كرد و خميازه كشيد. حاجى پاسخ لبخند او را با لبخندى داد. - پاشو نمازت را بخوان، وقتى برگشتم خانه باشى‏ها. نروى منطقه. محمود هيچ نگفت. حاجى كه مى‏رفت، او لب حوض نشسته بود و وضو مى‏گرفت. آن شب وقتى از سر كار آمد، محمود نبود. - فاطمه مى‏گفت: دختر كوچكم خيلى عقب سر محمود گريه كرد. او بچه را بوسيده و خودش هم با ناراحتى از در بيرون رفته بود. محمود در بيست و دوم بهمن ماه سال 1360 در چزابه شهيد شد؛ در همان روز كه صدام گفته بود نهار فردا را در دزفول مى‏خوريم. محمود و محمودها شهيد شدند تا صدام اين آرزو را به گور ببرد. مهدى بعد از شهادت محمود آمد و گفت كه عازم منطقه است. نوزده ساله بود. گفتم: من راضى نيستم. داغ برادرت خيلى سنگين بود و كمرم را شكست. تو بمان. هر چه گفتم، نتوانستم منصرفش كنم. مى‏گفت: دستور، دستور امام است. رفت. بر اثر اصابت خمپاره، او و يازده نفر از همرزمانش به شهادت رسيدند. او چهاردهم آبان ماه سال 1361 به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم سلطنت شاه‏ رفيعى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »نصرت‏الله« و »محمد على« رفيعى( در سال 1314 به دنيا آمد. پدرش خان بود و به همين دليل او از كودكى با طبع بلند پرورش يافت و دستى بخشنده داشت. آن قدر به افراد فقير منطقه مى‏بخشيد كه پدر در انبار و صندوق خود را قفل مى‏زد. او تك فرزند خان بود و نازپرورده پدر. به محض اين كه چشم مادر را دور مى‏ديد، دوستانش را جمع مى‏كرد توى حياط بزرگ و پر دار و درخت خانه. دور حوض پر آب بازى مى‏كردند و از ميوه‏هاى درختان سيب و گيلاس مى‏چيدند و مى‏خوردند. پشت خانه باغى بود كه بچه‏ها را به آن جا مى‏برد تا در خلوت بازى كنند. مادر نمى‏پسنديد كه خانه را به هم ريخته و آشفته كنند و او پيش از رسيدن پدر و مادر، فرياد مى‏زد. - مامان آمد بچه‏ها... دوستانش هر يك به طرفى مى‏دويدند و »سلطنت« مى‏ايستاد به جمع و جور كردن خانه. با وجود اين كه كودكى بيش نبود و دردانه پدر و مادر محسوب مى‏شد، اما چنان تربيت شده بود كه به محض شنيدن صداى اذان كه از مناره مسجد برمى‏خاست، توى حوض وسط حياط و يا جوى باغ وضو مى‏گرفت و قامت مى‏بست. اگر پدر و مادر بودند، به جماعت نماز مى‏خواندند. مادر زنى مذهبى بود كه جلسات دعا و قرآن خوانى هفتگى در منزل برگزار مى‏كرد و »سلطنت« از مدعوين پذيرايى مى‏كرد. چهارده ساله بود كه با »فضل‏الله« آشنا شد، نقاشى مؤمن كه ادعيه را از حفظ مى‏خواند. »فضل‏الله« به خواستگارى آمد و سلطنت همان شب نذر كرد كه اگر پدر با ازدواج آن دو موافقت كند، يك روز، روزه بگيرد. پدر بى‏هيج اعتراضى پذيرفت. مى‏دانست كه وضع مالى دامادش چندان مناسب نيست و امكان دارد يكدانه‏اش در خانه او رنج بكشد، اما به خاطر دل دختر پذيرفت و نامزدى آن دو برگزار شد. - خيلى به همديگر علاقه داشتيم. يك بار تو باغ بودم. فضل‏الله به ديدنم آمد. داشتيم صحبت مى‏كرديم كه پدرم از آن طرف باغ آمد تو. ما را كه ديد، دويد دنبالمان و من و نامزدم هم دويديم و از باغ بيرون رفتيم. »سلطنت« چهارده ساله بود كه »نصرت‏الله« به دنيا آمد از همان وقت‏ها بود كه جلسات مذهبى را توى خانه برگزار كرد و فرزندانش نيز براى پذيرايى از مهمانان، در جلسه حاضر مى‏شدند. هر جمعه در منزل مراسم دعا برگزار مى‏كرد. بچه‏ها براى تماشاى برنامه كودك به خانه همسايه مى‏رفتند و »سلطنت« با آن كه دوست نداشت مزاحم همسايه باشد، دلش رضا نمى‏داد كه تلويزيون بخرد. - تماشاى برنامه‏هاى مبتذل آن، بچه‏ها را از راه به در مى‏كند. با اصرار فرزندانش تلويزيون خريد. - به شرط آن كه فقط برنامه كودك ببينيد و بعد خاموشش كنيد. »چشم« گفتند و به قول‏شان هم عمل كردند. جمعه به جمعه، سلطنت روى تلويزيون پارچه سفيدى مى‏كشيد و جلو آن پشتى مى‏گذاشت كه روضه‏خوان آن جا بنشيند. نمى‏خواست كسى بداند كه او براى اين كه بچه‏هايش را در خانه نگه دارد، به ناچار تلويزيون خريده است. آن روز تلويزيون روشن مانده بود و صداى ترانه از آن پخش مى‏شد. دختر بزرگ سلطنت قندشكن را برداشت و به جان آن افتاد. آن را شكست و خرده‏ريزهايش را توى خيابان ريخت. دل سلطنت هم آرام گرفت و همسرش نيز. براى هر كارى يك‏دل بود. »فضل‏الله« كه بيمار مى‏شد، »سلطنت« مراقب او بود و برعكس. ليلى و مجنون بودند و عشقشان ورد زبان همه فاميل. بچه‏ها در اين كانون پرمحبت رشد كردند و وارد جامعه شدند. »نصرت‏الله« عضو سپاه پاسداران شد. به جبهه رفت. پنجم مهر ماه سال 1360 در دارخوين به شهادت رسيد. »سلطنت« چنان دچار افسردگى شد كه نميه‏هاى شب دلتنگ پسر شد. آن شب، خواب از چشمانش رميد. راهى قبرستان شد. بر مزار پسر نشست. گريست. دل را سبك كرد. آرام كه گرفت، پا به خيابان گذاشت. تازه آن موقع بود كه مى‏فهميد نيمه‏هاى شب از خانه بيرون آمده است. جوان پاسدارى او را جلو در قبرستان سوار كرد و به خانه رساند. فهميده بود كه مادر شهيد رفيعى است. سلطنت به خانه كه رسيد، همسر و فرزندانش را جلوى در، نگران ديد. - كجا بودى، چرا بى‏خبر! چهره نصرت‏الله تصوير ذهنى‏اش بود. گفت كه دلش هواى پسرش را كرده بود و سر مزار او رفته بود. محمد همچنان در جبهه بود تا آن كه هفت سال بعد، در سالروز شهادت برادرش، در فاو مفقودالاثر شد. قرار بود سلطنت با داماد و دخترش به مشهد برود. در فرودگاه به ياد »محمد على« و پيكر مفقودش افتاد. چهره محمد از پيش چشمش دور نمى‏شد. تبسم‏كنان، جلوى نظرش بود. - دخترم بليت‏ها را پس بدهيد. بايد برگرديم. دختر و دامادش حيران از اين تصميم او به ساك و وسايل سفر نگاه كردند. - چرا؟ گفت كه يقين دارد محمد در راه است و همين امروز خواهد رسيد. بليت‏ها را پس دادند و به منزل برگشتند. خانه را تميز و كوچه را آب و جارو كرد. پيكر محمد را همان روز آوردند. - چند سال بعد كليه‏هام مشكل پيدا كرد. دياليز مى‏شدم اما دكترها از من قطع اميد كرده بودند. بچه‏ها هر روز دست به دعا برمى‏داشتند. بهبودى‏ام را از دو شهيدم خواستم. به آنها گفتم: محمد جان، نصرت جان، به داد مادرتان برسيد. شما پيش خدا آبرو داريد، سلامت من را از درگاهش طلب كنيد. همان شب حال او اندكى بهبود يافت. ديگر دياليز نشد. هر روز درصدى از سموم به شكل طبيعى از بدنش بيرون رفت تا آن كه بهبودى كامل را به دست آورد. پزشكان متخصص در كمال ناباورى اين مسئله را معجزه خواندند و او را مرخص كردند كه به خانه برگردد. عجيب است. كليه شما تا چند روز پيش كاملا از كار افتاده بود، حالا هيچ مشكلى ندارد!

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم زهرا عباسى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »عزيزالله« و »باقر« جعفرى ولدانى( سه سال از عصر حاضر مى‏گذشت كه در »ولدان« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »عباس« يزدى بود و براى كار و كشاورزى به اصفهان مهاجرت كرده بود. پس از آشنايى با خانواده »معصومه« كه ثروتمند و سرشناس بودند، با او ازدواج كرد و در اصفهان ماندگار شد. روى زمين‏هاى مردم زراعت مى‏كرد و هنگام برداشت محصول، دستمزد اندكى مى‏گرفت. زهرا دو ساله بود كه »عباس« دار فانى را وداع گفت و همسر و چهار فرزندش را بى‏سرپرست گذاشت و چهارده ساله كه شد خاله به خواستگارى‏اش آمد، براى پسرش »عباس« كه هفت سال از زهرا بزرگ‏تر بود. مادر كه فرزندانش را با دشوارى بسيار پرورش داده بود، بى‏هيچ توقعى دخترش را به خانه بخت فرستاد. مى‏دانست خواهرزاده‏اش خواستار زهراست و آينده او را تضمين مى‏كند. زهرا با مهريه صد تومان به عقد »عباس« درآمد كه هم اسم پدرش بود و جاى خالى او را برايش پر مى‏كرد. او به يتيمى بزرگ شده بود و جهيزيه چندانى نداشت. »عباس« اتاقى اجاره كرد. شب عروسى دانه‏هاى برف زمين را سپيدپوش كرده بود. سرما از هر منفذى به داخل خانه راه پيدا مى‏كرد. »زهرا« را در ميان گل و شل و برفاب به خانه داماد بردند. عباس مردى زحمتكش بود كه براى ارباب كار مى‏كرد. بعدها قطعه زمينى براى ساخت خانه خريد و با برادرانش دست به كار ساخت خانه‏اى شدند كه پنج اتاق داشته باشد. براى هر يك اتاقى جداگانه. يكى از اتاق‏ها را مادر برداشت و در چهار اتاق ديگر، هر يك از برادران با همسران و فرزندان زندگى مى‏كردند. يك سال بعد شاه‏بيگم و پس از او بيگم در سال 1324، عزيزالله، در سال 1326، سكينه در سال 1333، محمود در سال 1334، فاطمه در سال 1337 و باقر در سال 1324 متولد شدند. عباس هر صبح روى پشت‏بام خانه اذان مى‏گفت و بعد به مسجد رضوى مى‏رفت. صوت و لحن خوشى كه داشت، دل را مى‏لرزاند. »زهرا« با او كه از مهربانى همتا نداشت، خوشبخت‏ترين زن دنيا بود. - ماه مبارك كه مى‏شد، سحرها، مى‏رفت روى بام. دعاى سحر مى‏خواند و مردم را براى خوردن سحرى و مناجات و نماز، بيدار مى‏كرد. وقتى مى‏شنيد كاروان زيارتى در راه است، به سراغ زائرين مى‏رفت. چاووشى‏خوانى مى‏كرد. صدايش خيلى طرفدار داشت. ماه محرم كه مى‏شد، اولين نفر در دسته‏هاى عزادارى بود. زنجير مى‏زد و نوحه مى‏خواند. اهل آبادى مى‏شناختندش و برايش احترام زيادى قائل بودند. عباس در اغلب مراسم و مجالس مذهبى نوحه مى‏خواند. بعدها در گرمخانه حمام مشغول به كار شد. زهرا خاطرات آن سال‏ها را اين گونه تعريف مى‏كند: »كاه و علف خشك از صحرا جمع مى‏كرديم و هر صبح، حمام را گرم مى‏كرديم. من در قسمت زنانه و شوهرم در قسمت مردانه مى‏ايستاد. حمام مال كدخدا بود و ما از او حقوق مى‏گرفتيم. بعد از آن بود كه عباس رفت سربازى.« همه هوش و حواسش به زهرا بود كه حال بى‏او چه مى‏كند. مى‏دانست وقتى نباشد، زهرا از دورى‏اش رنج مى‏كشد. ولى چاره نداشت. در مدت دو سالى كه نبود، قند، چاى و هر آنچه در پادگان به عنوان جيره غذايى مى‏گرفت، پست مى‏كرد براى »زهرا«. مى‏گفت: »خودت بخور.« شرمنده سر فرومى‏افكند. - نيستم كه كار كنم و خرج زندگى را بدهم. خودت دارى زحمت زندگى را مى‏كشى، ولى حداقل تا جايى كه از دستم بر بيايد، كمكت مى‏كنم. يك ماه به پاياه خدمت عباس مانده بود كه »حيدر« دار فانى را وداع گفت. وقتى عباس به خانه برگشت، دانست كه پدر مهربان را از دست داده است. او پسرانش را با خود به جلسات مذهبى و نوحه‏خوانى‏ها مى‏برد. شايد حضور در كنار او و حضور در كانون پر مهر و محبت خانواده و سازگارى زهرا و عباس بود كه فرزندانى دلسوز و پر مهر در دامان آن دو باليدند. »عزيزالله« تلاش مداوم پدر را براى امرار معاش خانواده هشت‏نفرى‏اش مى‏ديد. او در مدرسه خواندن و نوشتن آموخت و بعد از ترك تحصيل با چوپانى و كشاورزى كمك حال پدر و مادر بود. پانزده ساله بود كه در كارخانه ريسندگى و بافندگى مشغول به كار شد. با كارگران كارخانه ريسندگى جلساتى را برگزار مى‏كرد و در اعتصابات كارگرى كارخانه حضور داشت. براى اين كه نباشد و منجر به تحريك كارگران نشود، سال 45 او را براى خدمت سربازى خواستند. رفت، اما در نامه‏اى خودش را كفيل خانواده معرفى كرد و معاف شد. يك هفته بعد برگشت و فعاليت‏هاى مبارزاتى‏اش را از سر گرفت. بيست و سه ساله بود كه ازدواج كرد. سه فرزند داشت كه جنگ شروع شد و به جبهه رفت. آمده بود مرخصى با خانواده خود و همسرش براى زيارت به مشهد رفتند. از حرم كه برگشتند، خيلى زود خوابش برد. از خستگى نيمه‏هاى شب از جا پريد. خواب ديده بود. مادر كه آن سوتر از او و همسرش خوابيده بود به او، نگاه كرد. - عزيزجان چيزى شده؟ سر تكان داد. خيس عرق بود. چيزى نگفت و دوباره دراز كشيد روز بعد، سر سفره صبحانه آنچه را كه نيمه‏هاى شب او را از خواب بيدار كرده بود، تعريف كرد: »خواب ديدم شهيد شده‏ام و مرا آورده‏اند گلستان شهدا. پدرم مرا بغل كرد و تو قبرى كه شماره‏اش بيست و يك بود، گذاشت.« برادر همسرش جرعه‏اى چاى نوشيد. - خير است ان شاءالله. مادر هم تكرار كرد، اما نگرانى در عمق چشمانش پيدا بود. از مشهد كه بازگشتند، »عزيزالله« باز هم آهنگ رفتن كرد و باقر نيز. آن دو در حمله پيروزمندانه ثامن‏الائمه شركت كردند. بعد از شكست حصر آبادان تا مرحله چهارم عمليات بيت‏المقدس در منطقه بود و دوازدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در آبادان به شهادت رسيد. قبل از او باقر كه همه او را »محمود« صدا مى‏زدند، نيز مجروح شد. صداى ناله‏اش به گوش نيروهاى خودى مى‏رسيد و قلبشان را مى‏فشرد. اما او جلوتر از خط مقدم بود. كسى را ياراى كمك كردن به او نبود. پيكر »عزيزالله« را به عقب برگرداندند، اما باقر ماند و پيكرش مفقود شد. مادر درباره او مى‏گويد: »كاراته‏باز بود. مجانى به كسانى كه علاقه داشتند، كاراته ياد مى‏داد. روحيه خيلى خوبى داشت و هر جا كه مى‏رفت، با خودش شور و نشاط مى‏برد. تو وصيتنامه‏اش نوشته بود: پدر و مادر عزيزم مرا حلال كنند و بدانند كه تا آخرين قطره خون از اسلام دفاع خواهم كرد.« زهرا آه مى‏كشد و قطره اشكى را كه از گوشه چشمانش فروچكيده، پاك مى‏كند. - باقر هنوز مفقودالاثر است. جنازه عزيز را چند روز بعد از شهادتش به خاك سپرديم، تو قبر شماره بيست و يك كه خودش خواب ديده بود. آن موقع متوجه شديم كه ديدن شماره قبر و نحوه خاكسپارى‏اش همه و همه رؤياى صادقه بوده است. فرزند آخر عزيز پنج ماه بعد از شهادت او به دنيا آمد. او را محمد ناميديم. او در وصيتنامه‏اش خواسته بود كه صبور باشيم و با اين كار مشت محكمى بر دهان منافقين و دشمنان اسلام بزنيم. نوشته بود: اگر به شهادت رسيدم، هر ساعتى كه به فكر من افتاديد، به فكر شهداى كربلا باشيد. از پدرم مى‏خواهم جلوى جنازه من چاووشى بخواند. حاج عباس جلو پيكر غرق به خون پسر ارشدش، چاووشى خوانى كرد و مردم بسيار گريستند. او سال 1385 سكته مغزى كرد. شش ماه در بيمارستان بسترى بود و سرانجام در سن هشتاد و نه سالگى دار فانى را وداع گفت. مردى كه يك عمر به ائمه )ع( خدمت كرده بود و در هر مناسبت مذهبى حضور يافته و نوحه خوانده بود، صورت در نقاب خاك كشيد. زهرا پس از رحلت همسرش با حسين فرزند ارشد شهيد عزيزالله و همسر او زندگى مى‏كند و در كنار آن دو احساس رضايت و شادمانى دارد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج عباس جوانى جونى، پدر معظم شهيدان؛ »حيدر على« و »محمد على«( پدرش »حيدر« كشاورزى زحمتكش بود كه روى زمين خودش گندم، جو و تنباكو مى‏كاشت. هفت دختر داشت و در آرزوى داشتن پسرى بود كه عصاى دستش باشد. چهار دخترش را به خانه بخت فرستاده بود و يكى‏شان، بعد از ازدواج بيمار شد و از دنيا رفت. »عباس« كه به دنيا آمد، در عيد سال 1319 خانه حيدر غرق در شادى و نور شد. »سكينه« شاد از لطف خدا بود اما خبر از دست يغماگر روزگار نداشت. سكته »حيدر« كام خانواده را تلخ كرد. او كه مرد كار و تلاش بود، به يك باره در بستر افتاد، بى‏هيچ توانى. »سكينه« او را تر و خشك مى‏كرد. غذا دهانش مى‏گذاشت و به پاس همه روزهاى خوب و آرام گذشته، از مردش نگهدارى مى‏كرد. »عباس« سه ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و سكينه را با يتيم‏هاى قد و نيم‏قدش تنها گذاشت. - من هيچ كارى نمى‏توانستم بكنم. كار خانه و كشاورزى به دوش مادرم افتاد. پدربزرگ و دايى‏ام هم كمك مى‏كردند. با اين حال، بار اصلى زندگى رو دوش مادر بود. زمين ما كوچك بود و هر چه مى‏كاشتيم، مى‏خورديم. چيزى براى فروش نمى‏ماند. خانه خشتى داشتيم كه مال پدربزرگم بود. چهار اتاق و صندوق‏خانه داشت و يك آشپزخانه. در هر اتاق يكى از عموها با همسر و فرزندانش زندگى مى‏كرد و يكى از اتاق‏ها به من و مادر و خواهرانم اختصاص داشت. همه زن عموهايم تو همان آشپزخانه غذا درست مى‏كردند. گاهى پيش مى‏آمد كه چيزى براى خوردن نداشتيم. مادرم براى حفظ آبرو، ديگ را پر از آب مى‏كرد و مى‏گذاشت روى اجاق تا زن عموهايم فكر نكنند غذا نداريم. فشار اقتصادى بر دوش مادر، چنان بود كه عباس پنج ساله‏اش را به پدربزرگ سپرد و عباس شد چوپان گوسفندان پدربزرگ. - مادربزرگ غذامان را كه نان و پنير و ماست بود، لاى دستمال مى‏گذاشت. پدربزرگم دستمال را مى‏بست پشتش مى‏رفتيم صحرا. خيلى سخت بود. من ضعيف بودم و زود خسته مى‏شدم. اما چاره‏اى نبود. از صحرا كه برمى‏گشتيم، بايد علف مى‏چيدم. بار حيوان مى‏كردم و مى‏آوردم خانه. با دستگاه علف‏ها را ريزريز مى‏كردم و قاطى كاه، به خورد گوسفندان مى‏دادم. پدربزرگ گله‏دار بود و اوضاع مالى بهترى داشت. مادربزرگ هر صبح شير گاو و گوسفندها را مى‏دوشيد. كمى از آن را براى خوردن و درست كردن كره و پنير و دوغ نگه مى‏داشت و بقيه را مى‏فروخت تا خرج خوراك خانواده و گله را تأمين كند. گاهى كه دلتنگى آوار مى‏شد رو سر عباس، به ديدن مادر مى‏رفت. از نان و ماست كه مادربزرگ درست كرده بود، برايش مى‏برد. پانزده ساله كه شد، برگشت پيش مادر تا كشاورزى كند و خرج خانه را درآورد. - براى خودم مردى شده بودم. احساس مسئوليت مى‏كردم. هر كارى بود، مى‏رفتم. از كشاورزى براى مردم تا چيدن علف‏هاى هرزه از لاى گندم‏زارها. او روزها كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند. خانه پدربزرگ را كه تقسيم كردند، سهم عباس صد متر از زمين آن بود. توى آن يك اتاق ساخته بود. هجده ساله كه شد، مادر از او خواست تا ازدواج كند. كسى را براى ازدواج، در نظر نداشت و مادر دختر يكى از خويشان خود را معرفى كرد. صغرى نه ساله بود و عباس هجده. زمستان پر برفى بود. يخبندان و سرما امان همه را بريده بود. - كل خانواده، آرزوى داماد شدن مرا داشتند. سه شبانه‏روز جشن گرفتند. زنم آن قدر كوچك بود كه وقتى رفتند حنا دستش بگذارند، ديدند زير كرسى خوابيده. مادرش بيدارش كرده بود. لباس عروسى تنش كردند و او را آوردند براى حنابندان. يادم هست غذامان اشكنه بود كه براى هر نفر، يك ملاقه مى‏ريختند و مردم نان تريد مى‏كردند و مى‏خوردند. شب عروسى، برفاب زمين را گل و شلى كرده بود. جشن كه تمام شد، رفتند براى آوردن عروس. صغرى پايش را كه از خانه بيرون گذاشت، تو برفاب زمين، خيس شد. سرما از كف پاها به تمام جانش نفوذ كرد. لرزيد و اين از نگاه خواهرشوهرها پنهان نماند. - خواهرم عروس را تا دم خانه، كول كرده بود. عروس را به همان خانه‏اى كه با دست خود ساخته بود، برد. عباس براى اداره زندگى مشترك به روستاهاى اطراف مى‏رفت. كاه و گندم را از هم جدا مى‏كرد و مزد مى‏گرفت. شب‏ها در همان انبار مى‏خوابيد و آخر هفته به خانه برمى‏گشت. دو سال بعد، همسرش فرزند اول را به دنيا آورد. - بچه اول و دوم بعد از دنيا آمدن، مردند و بار سوم كه همسرم باردار شد، او را پيش آقا سيد محمد كه مردى با خدا بود، بردم. او برايش دعا كرد و پسرم چند ماه بعد به دنيا آمد، توى خانه و با كمك قابله خانگى. عباس زير برف سنگينى كه مى‏باريد، به خانه برگشت. پا به اتاق گرم گذاشت كه بوى اسپند و كندر توى آن پيچيده بود. قابله خانگى، نوزاد را از زير كرسى درآورد. - پسر است. قدمش مبارك... عباس نوزاد را گرفت. پيشانى‏اش را بوسيد و او را بوييد و اسمشو گذاشت »حيدر على«، اسم پدر مرحومش. پسر بعدى‏شان هم »محمد على« بود و بعد از آن دو، خدا چهار دختر به آنها داد. - حيدر على چهار ساله بود كه او را به مدرسه‏اى در روستاى كن فرستادم. يك دوچرخه برايش خريدم. راه دور بود. زمستان‏ها اينجا هم سرد مى‏شود و اگر وسيله نباشد، رفت و آمد سخت مى‏شود. حيدر على با دوچرخه‏اش مى‏رفت و مى‏آمد. براى هنرستان هم رفت »اصفهان« رشته برق خواند و ديپلم گرفت. او با محمد على مرتب در مسجد بودند. موتور خريده بودند. يكى‏شان با دوچرخه و آن يكى با موتور، اعلاميه‏ها را مى‏بردند توى مدارس و خانه‏ها پخش مى‏كردند. براى پايين كشيدن مجسمه شاه هر دو برادر رفته بودند تظاهرات. صبح زود از خانه بيرون رفتند. صغرى صداشان زده بود. - صبر كنيد با هم برويم. حيدر على كه جلوتر از در بيرون رفته بود؛ گفت: - ما كار داريم. بايد زودتر برويم. رفتند و نصب شب برگشتند. پاى پياده آمده بودند. گفتم: پس كو موتور؟ گفتند: ساواك تعقيبشان كرده و مجبور شده‏اند موتور را تو كوچه بگذارند و فرار كنند. روز بعد رفتيم موتور را تحويل بگيريم. گفتند: بايد پسرهايت را معرفى كنى. ما هم قيد موتور را زديم و بعد از انقلاب رفتيم موتور حيدر على را گرفتيم. - اصلا خستگى سرمان نمى‏شد. از دانشگاه دروازه شيراز تا دروازه تهران پياده مى‏رفتيم و شعار مى‏داديم. يك وقت صبح زود از خانه بيرون مى‏رفتيم و غروب برمى‏گشتيم. همين كارمان، بچه‏ها را بيشتر تشويق مى‏كرد. ياد گرفته بودند كه هميشه در صحنه باشند. پسرها همه جا با هم بودند. در كارهاى فرهنگى مدرسه شركت مى‏كردند، در مناسبت‏هاى مذهبى و ملى نمايش اجرا مى‏كردند و محمد على در گروه تئاتر فعاليت داشت، تا ظهر در مدرسه بود و بعد از ظهرها در راديوسازى كار مى‏كرد. - صوت دلنشينى داشت. قرآن را با صداى خوش مى‏خواند. مكبر مسجد بود. برايش بلندگو خريده بودم كه شب‏هاى ماه رمضان برود روى پشت بام و مناجات سحر بخواند تا مردم بيدار شوند. عباس كه خود از انقلابى‏هاى مبارز بود، روز دوازدهم بهمن سال 1357 به تهران آمد تا از نزديك، امام را ملاقات كند. - رفتيم بهشت زهرا. چه جمعيتى... جاى سوزن انداختن نبود. امام سخنرانى كردند و ما غروب رفتيم حرم حضرت عبدالعظيم. شب آن جا بوديم و روز بعد برگشتيم. سال 1360 محمد على از طرف جهاد، به اهواز اعزام شد و سال بعد به عضويت سپاه درآمد. پانزده ساله بود. قبول نمى‏كردند او را به جبهه ببرند. - شناسنامه‏اش را دستكارى كرد تا ثبت‏نامش كردند. دوره آموزشى را در مسجد اعظم گذراند و به غرب اعزام شد. او را برده بودند كردستان. محمد على آن قدر به مطالعات دينى و مذهبى علاقه داشت كه در آزمون عقيدتى دوره آموزشى، از بين پانصد نفر شركت كننده، با پنجاه و نه نفر ديگر برگزيده شد. تشويقى گرفت و سه روز به خانه آمد و بعد به جنوب اعزام شد. در مرحله اول عمليات رمضان در سياهى شب »محمد على« راه را گم كرد و نيروهاى خودى را نمى‏يافت. آن قدر پياده راه رفته بود كه پاهايش مى‏سوخت. صداى گفت و گوى چند مرد عرب را كه شنيد، كلافگى به جانش افتاد. ترس از اسارت، قلبش را لرزاند. دوست دارد مجروح شود و يا شهيد؛ اما اسارت را نمى‏توانست تاب بياورد. راه رفته را برگشت و بين راه امام زمان )عج( را صدا مى‏زد. گاه پايش به تكه سنگى و يا تركشى مى‏خورد و سعى مى‏كرد تعادل خود را حفظ كند. هنوز صداى عراقى‏ها را مى‏شنيد و اضطراب، خوره جانش شده بود. حضرت مهدى )عج( را صدا زد و اشك از گوشه چشمانش جارى شد. صداى گفتگوى مردان عرب را ديگر نشنيد. سكوت فضا را گرفته بود اندكى بعد، نيروهاى خودى را ديد. دويد و دست انداخت دور گردن دوستانش. - كجا بودى محمد على؟ دنبالت مى‏گشتيم. ماجرا را تعريف كرد و مى‏دانست كه امام زمان، نگهدارش بوده است. وقتى آمده بود مرخصى، ماجرا را براى مادر تعريف كرد و صغرى دست‏ها رو به آسمان: خدا را شكر كه بچه‏ام را به ما برگرداند. - چاى دوست نداشت، اما روزى چند ليوان شربت آبليمو مى‏خورد. وقتى مى‏خواست برود، شكر و آبليمو دادم ببرد كه براى خودش و همرزمانش درست كند و بخورند. او سه ماه در جبهه بود و دوباره به مرخصى آمد. روز قبل از آخرين عزيمتش به جبهه، با مادر به گلستان شهدا رفت. سر مزار دوستان شهيدش فاتحه خواند و رو كرد به مادرش. - اگر من شهيد شدم، هر وقت آمدى سر قبرم، بى‏قرارى نكن ننه. صبورى را از حضرت زينب )س( ياد بگير. گفت كه كارى نكند كه دشمن شاد شوند. »روزها بخند كه مردم خنده‏ات را ببينند. شب‏ها اگر دلتنگ بودى، گريه كن.« آنقدر با صراحت گفته بود كه هيچ حرفى براى گفتن نماند. مادر هاج و واج او را نگاه كرد، بى‏هيچ كلامى. به خانه كه برگشتند، محمد على سر و روى مادر را بوسيد و عازم كردستان شد. عباس به ياد آن روزها مى‏افتد. بغض، گلويش را مى‏فشارد. هفتم تير سال 61 رفته بود كردستان، براى فتح قله. پنج نفرى با هم مجروح شده بودند. گويا قمقمه محمد على پر بوده. خواسته بودند آب به او بدهند. گفته بود: اول به دوستانم بدهيد. آن روز هر كسى آب را به ديگرى تعارف كرد و هر پنج نفر، تشنه لب به شهادت رسيدند. وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيز و مهربانم، برادران و خواهران خوبم، اول درخواستى كه از شما دارم اين است كه بعد از شهادتم صبر داشته باشيد. اى مادر عزيز، مبادا در شهادتم غمگين شوى و سياه بپوشى كه رضايت ندارم. از تو مى‏خواهم كه در نظر بگيرى شبى كه آرزوى دامادى مرا داشتى، چقدر خوشحال مى‏شدى. پس حالا بايد چند برابر بيشتر از آن شادمان شوى. چون لياقت داشته‏اى كه يك فرزندت را در راه اسلام فدا كنى. اى مادر عزيز مگر من از على اكبر حسين )ع( عزيزتر بوده‏ام؟ خير. پس صبر پيشه كن. دعا كن خدا گناهان مرا بيامرزد.اى مادر عزيزم كسى كه خدا را دوست دارد و شهيدش مى‏كند، غمى نيست. در عوض خدا بهشت را بر او آزاد مى‏گذارد و هيچ مانعى براى او نيست. مادر از تو مى‏خواهم در شهادتم ناراحت نباشى و اگر دلت شكست، براى امام دعا كن. حيدر على در منطقه بود كه خبر شهادت برادر را شنيد، اما نتوانست بيايد به او گفته بودند: تشييع پيكر برادرت است، برو. گفته بود: بايد راهش را ادامه بدهم. او چهار بار مجروح شده بود. يك‏بار به خاطر اين كه ديد در شب نداشته باشد، چراغ خاموش رانندگى مى‏كرده كه تصادف مى‏كند. سرش به شدت آسيب مى‏بيند. او را به بيمارستان اهواز مى‏برند، وقتى مرخصى شد، با لباس بيمارستان خانه آمد. عباس از يادآورى آن روز، دلش مى‏لرزد. »نمى‏خواست زخم‏هايش را ببينيم. شب رفته بود مسجد و در پايگاه خوابيده بود. براى نماز صبح رفتم مسجد وقتى برگشتم، ديدم حيدر على پشت در ايستاده، با ريش بلند و لباس مريض‏خانه. ترسيدم. او را بغل كردم و تعريف كرد كه چيز خاصى نبوده و سرپايى درمان شده. مى‏خواست كه خيال ما را راحت كند. هر چه گفتيم موهات را كوتاه كن قبول نكرد.« حيدر على نمى‏خواست پدر و مادر داغديده‏اش زخم عميق و بخيه‏هاى سرش را ببينند. و اين را در دفتر خاطراتش نوشته بود. دفعه بعد كه به جبهه رفت، چهار انگشت پايش در انفجار مين، قطع شد. او را در بيمارستان آيت‏الله صدوقى بسترى كردند. صغرى و عباس از طريق دوستانش فهميدند و به عيادت او رفتند. او مسئول اطلاعات عمليات بود و هميشه كف پا تا زانويش زخم بود. مادرش براش حنا مى‏گذاشت. بالاخره هم در بيست و چهارم دى ماه سال 1364 قبل از عمليات والفجر 8 كه براى جمع‏آورى اطلاعات رفته بود، به شهادت رسيد. خودش، پسرخاله‏اش و يك رزمنده اهل كاشان كه هر سه شهيد شدند. به قول حاج‏خانم: خداوند داد و خداوند برد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم بانو عرفانيان، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »غلامحسين« و »محمد« احمدى( در سال 1315 به دنيا آمد. مادرش، صديقه اصالتا اصفهانى و پدرش »فتح‏الله« متولد تهران بود. »بانو« خيلى كوچك بود كه پدرش در سفر با زنى آشنا شد و او را كه يكه و تنها بود، عقد كرد و به خانه آورد. »صديقه« آن دو را كه ديد، بى‏هيچ اعتراضى، تقاضاى طلاق كرد. نگفت نمى‏خواهد ادامه بدهد. گفت: »اصلا نمى‏تواند ادامه بدهم.« فتح‏الله كه بى‏تابى او را ديد، درخواستش را اجابت كرد و گفت كه همين امروز از هم جدا مى‏شويم. جدا شدند و صديقه به خانه پدرى برگشت. بانو ماند پيش پدر. گاه به مادر سر مى‏زد. نامادرى زن مهربانى بود. او را آزار نمى‏داد. مادر و مادربزرگ به ديدن بانو مى‏آمدند و برايش خوراكى و لباس مى‏آوردند. آن روز موقع تعطيلى مدرسه، مادر را ديد. چه قدر وسيله و لباس در دست‏هايش بود. مادربزرگ هم عقب‏تر ايستاده بود و دست‏هاى او نيز پر از بقچه و بنديل بود. صديقه جلو آمد. بانو را بوسيد. اشك فرو چكيده از چشم‏هايش را از روى گونه پاك كرد. - مى‏خواهيم برويم مسافرت عزيز دلم. بانو قدرى به آنها و آنچه همراه داشتند، نگاه كرد. دلش به حال مادر مى‏سوخت. با همه كودكى‏اش، تنهايى او و رنجى را كه به واسطه از دست دادن زندگى‏اش مى‏كشيد، مى‏فهميد. در ترمينال سوار اتوبوس‏هاى عازم قم شدند. در قم مادر نامه‏اى به فتح‏الله نوشت: »دخترمان پيش من است. نگران نباش. بگذار مدتى هم با من زندگى كند. او به من هم نياز دارد.« نامه را ارسال كرد و مدتى در خانه‏اى كه اجاره كردند، ماندند. صديقه هراس از آن داشت كه دخترش را از او بگيرند. دوباره وسايل مختصرى را كه در اتاق چيده بود، جمع كرد. - بايد برويم يك جاى دور. راهى اهواز شدند. اتاقى در مركز شهر اجاره كردند. مادربزرگ، بانو را در مدرسه ثبت‏نام كرد. او آن قدر باهوش بود كه بدون مدارك تحصيلى‏اش و فقط با آزمونى كه گرفتند. او را به كلاس سوم فرستادند. بانو كلاس پنجم بود كه صديقه از او خواست تا با خط خود، براى پدر نامه بنويسد و او را از حال و وضع خود مطلع كند. - گفت: بنويس حالت خوب است، ولى ننويس كجايى. نامه را نوشتم. با آدرس فرستنده كه پشت پاكت نوشته بوديم، بابام فهميده بود كه در اهواز هستيم. راه افتاد و آمد جنوب. محله به محله پرسيد تا ما را پيدا كرد. ما را تو درشكه در حالى كه داشتيم مى‏رفتيم بيرون، ديد. فتح‏الله دويد جلو درشكه و مرد درشكه‏چى او را كه ديد، دهانه اسب‏ها را كشيد. - هى... هى... فتح‏الله، بانو را صدا زد و او براى پدر آغوش باز كرد. مرد ايستاد به گفت و گو. گفت كه دلش براى دخترك تنگ شده و نمى‏تواند دور از او بماند. صديقه نگاه كرد به بانو. دل آن را نداشت كه دختر را از پدرش جدا كند. - دوست دارى پيش من باشى يا بابات؟ بانو به مرد درمانده كه تارهاى سفيدى لابه‏لاى موهاى سياهش دويده بود، نگاه كرد. دلتنگ او بود و تازه مى‏فهميد كه چه قدر او را دوست داشته است. - مى‏خواهم پيش بابام باشم. صديقه تلخ گريست، اما هيچ نگفت. همان روز به اصفهان برگشتند. همسر دوم فتح‏الله كه به تازگى صاحب دخترى شده بود، اغلب وقتش را با نوزاد مى‏گذراند. مثل گذشته‏ها مهربان نبود. انگار تحمل حضور مهمان ناخوانده را نداشت. »اسدالله احمدى« را كه از اقوامش بود، براى ازدواج با »بانو« معرفى كرد. پدر راضى نبود، مادر هم. مى‏گفتند: »بانو باهوش است. بايد درس بخواند و براى خودش كسى بشود.« با اين حال نامادرى، فتح‏الله را واداشت كه به اين وصلت رضايت بدهد. - دوازده‏ساله بودم كه به عقد اسدالله درآمدم. شش ماه بعد عروسى كرديم و دو سال بعد اولين بچه‏ام به دنيا آمد. فاصله سنى بچه‏هايم چهار سال بود. خيلى هم باهوش بودند. معلم كلاس چهارم غلامحسين آن قدر به او علاقه داشت كه مى‏گفت: اگر شده، فرش زير پايتان را بفروشيد و خرج كنيد تا اين بچه درسش را ادامه بدهد. بچه‏ها با وجود مهربانى‏هاى بانو و رفتار آرام و نجيبانه اسدالله در كانون گرم خانواده مى‏باليدند. »غلامحسين« با دوستانش به مسجد مى‏رفت و گاه تا پاسى از شب را در جلسات مى‏گذراند. آن روز تكه كاغذى از جيبش افتاد. بانو كه از مدتى قبل، به رفتار او مشكوك شده بود، آن را برداشت. غلامحسين مردد ماند و هيچ نگفت. »محمدرضا يزيد پهلوى...« بانو نتوانست ادامه مطلب را بخواند. هراسان مانده بود. گفت اين بازى با آتش است. غلامحسين خنديد. - مى‏دانم. اعلاميه است و اگر ساواك اين را از من بگيرد، حكمم اعدام است. توضيح داد كه مردم در حلبى‏آباد زندگى مى‏كنند و شاه با خانواده‏اش كاخ‏ها را به خود اختصاص دادند. گونه‏هايش از شدت هيجان گل انداخته و چشم‏هاى درشتش براق شده بود. - مى‏بينى كه اين شاه از يزيد هم بدتر است. بانو هيچ نمى‏گفت و به رشد فكرى پسرش مى‏انديشيد. - چه قدر بزرگ شده‏اى غلامحسين! بعد از آن بود كه »محمد« نيز با غلامحسين همراه شد. در راهپيمايى‏ها و تظاهرات شركت مى‏كردند و دل بانو قرار نداشت. دلشوره‏اش يكى بود و دوتا شده بود. حالا نگرانى محمد را هم تحمل مى‏كرد. بعد از انقلاب محمد، عضو سپاه پاسداران شده بود و غلامحسين در دانشگاه درس مى‏خواند. - جنگ كه شروع شد، محمد نوزده‏ساله بود. از طرف سپاه رفت جبهه. گاهى براى مرخصى مى‏آمد و گاه از او بى‏خبر مى‏مانديم، تا اين كه شانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در »ام‏الرصاص« به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پيامبر اكرم )ص( فرموده‏اند: »كه سه صدا به گوش خداوند مى‏رسد و ارزشش از هر صدايى بيشتر است. اول صداى قلم عالم ربانى متعهد. دوم صداى چرخ پيرزن، كارگرهاى كوشش‏گر در كار خانه. سوم صداى كفش پاسدار، پاسبان سرباز و نگهبانى كه از حدود كشور اسلامى حراست مى‏كند.« اى پدر و مادر، سلامتان مى‏رسانم و اميدوارم كه از دست من راضى بوده باشيد.زيرا فكر مى‏كنم درسى را كه به من داده بوديد و تكليفى را كه از من مى‏خواستيد به نحو احسن انجام داده باشم. من تكليفم را در آخرين لحظات با خون نوشتم. مدرسه آخرين من، ميدان جهاد و نبرد با خصم بود. قلمم اسلحه‏ام و جوهرش گلوله‏ها و دفترش سينه دشمنان اسلام و آموزگار آن در اين مدرسه سالار شهيدان حسين بن على )ع( بود. جشن بگيريد و دعا كنيد كه خداى منان قربانى شما را بپذيرد. به خواهرانم مى‏گويم كه چون زينب عمل كنند.« او وصيتنامه‏اش را يك هفته قبل از شهادتش تنظيم كرده بود. پس از او، غلامحسين عازم منطقه شد تا سلاح برادرش زمين نماند. شش ماه بعد در يازدهم آبان همان سال او نيز به شهادت رسيد. بانو چنان به او دلبسته بود كه دچار يأسى عميق شد. او را نزد پزشكان مختلف بردند. درمان نشد تا آن كه با سفر حج اندكى بهبود يافت. وصيتنامه غلامحسين را كه مى‏خواند، پى مى‏برد كه او به آرزويش رسيده است و آرامش مى‏يافت. - آرى عشق است كه آدمى را زنده نگه مى‏دارد. چه عشقى والاتر از عشق به الله و چه معبودى به جز او كه خود، عاشقان را به سوى خود خواهد برد و خود عاشق آنهاست. آرى راه خدا تنها راهى است كه انسان را به كمال مطلوب خواهد رساند. او، ولى مؤمنين است؛ »الله ولى الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الى النور... بانو از پسر معلول همسايه مى‏گويد كه خواب محمد را ديده بود. محمد به او گفته بود: »بلند شو.« او بلند شده بود و وقتى از خواب بيدار شد، شفا يافته بود. پدر شهيدان در سال 1375 بر اثر ابتلا به سرطان استخوان دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم ام‏البنين نصر نصرآبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »منصور« و »ناصر« نصيرى( هشتاد سال قبل در »نصرآباد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »كربلايى حسين« سواد قرآنى داشت و كشاورزى مى‏كرد. او سه پسر و يك دختر داشت كه همسرش فاطمه را كه بيست و پنج سال بيشتر نداشت، از دست داد. »ام‏البنين« تك دختر و نازپرورده و فرزند آخر پدر بود. هر آن چه مى‏خواست، به اشاره‏اى فراهم مى‏شد. او بسيار شيطنت مى‏كرد. از درخت گيلاس بالا مى‏رفت و ميوه‏ها را مى‏چيد و مى‏خورد تا آن كه شاخه ترد گيلاس شكست و او افتاد وسط باغچه و دست و پايش ضرب ديد. گفته بود: »براى عيد، كفش چرم مى‏خواهم.« كربلايى حسين قول فردا صبح را داد. اما صبح روز بعد، او رفت سر زمين و ام‏البنين كه تيزهوش بود، دانست كه اين حرف‏ها وعده و وعيدى بيش نيست. دوباره و چندباره خواسته‏اش را تكرار كرد. كفش چرمى مى‏خواست و وعده فردا را نمى‏پذيرفت. زد زير گريه. - نمى‏خواهم. همين امروز برام كفش بخريد. پدر او را بوسيد و چند اسكناس از جيب شلوارش درآورد و كف دست او گذاشت. - اينها را بگير تا فردا صبح برويم خريد. گريه نكن گل دختر. به پهناى صورت، اشك مى‏ريخت. پولها را با عصبانيت در اجاقى هيزم آن سوى اتاق كه غذا روى آن قل مى‏زد، انداخت. پدر و برادرانش با حيرت او را نگاه كردند. يك چشم به او داشتند و چشمى به اسكناس‏هايى كه در ميان شعله‏هاى ملايم آتش مى‏سوخت و دودش به هوا مى‏رفت. كربلايى حسين جلو رفت. ام‏البنين را در آغوش گرفت و رو موهايش بوسه‏اى نشاند. - عيب ندارد عزيز دلم. فردا حتما برايت يك كفش قشنگ مى‏خرم، حتما. صبح روز بعد او صاحب يك جفت كفش بود و نوروز را با همان سر كرد. كربلايى حسين در جاليز هندوانه بسيارى كاشته بود. همه را در گونى ريخت تا بفروشد. ام‏البنين چند تا از هندوانه‏هاى درشت را برداشت و پنهان از چشم پدر در آب انبار خانه پنهان كرد. روى آن را هم با گونى و كاه پوشاند تا خراب نشود. مدت‏ها از فروش هندوانه‏ها گذشته بود و او با سياستى كه داشت، هندوانه‏ها را همچنان پنهان نگه داشته بود. شب يلدا همه مى‏گشتند پى هندوانه و هيچ مغازه‏اى نداشت. سرما همه محصولات را از بين برده بود. ام‏البنين به پدرش نگاه كرد كه با حسرت مى‏گفت: »كاش يكى از هندوانه‏ها را براى خودمان نگه مى‏داشتيم.« ام‏البنين از گردن او آويخت: »مى‏خواهيد برايتان هندوانه بياورم؟« پدر خيره خيره نگاهش كرد. به خيال آن كه شيطنت مى‏كند و بيراه مى‏گويد، خنديد. - چطورى عزيز دل بابا؟ خنديد. - دنبالم بياييد. با فانوسى كه دست پدر بود، به انبار رفتند. او هندوانه‏هايى را كه زير كاه و گونى‏ها پنهان كرده بود، در تاريكى انبار به پدر نشان داد. كربلايى حسين او را در آغوش گرفت. - چه باهوشى تو، دختر! هندوانه‏ها را آوردند. سرخ و رسيده و شيرين. مى‏خوردند و از درايت يك دانه دختر خود تعريف مى‏كردند. او سيزده ساله بود كه پسر عمه‏اش به خواستگارى‏اش آمد. راضى نبود. اما برادرها اصرار داشتند كه او ازدواج كند. روز عقد، در چاه وسط حياط پنهان شده بود و همه پى او مى‏گشتند. يكى از مهمان‏ها سطل آب را توى چاه انداخت تا براى مهمانان آب بياورد و چاى دم كند. صداى »آخ« را كه از دل چاه شنيد و داخل آن را نگاه كرد، با اشتياق فرياد كشيد: »عروس پيدا شد.« او را به زور پاى سفره عقد نشاندند. به واسطه عدم رضايتى كه داشت، تا شش ماه بعد در منزل پدر ماند و متاركه كرد. بيست ساله بود كه »حيات قلى« به خواستگارى‏اش آمد. او ده سال از »ام‏البنين« بزرگتر بود و در »اردل« از توابع شهركرد به دنيا آمده بود. او در دوره رضاشاه خدمت سربازى را گذراند و دو سال در تهران ماند. پدر و مادر به شدت نگران او شده بودند. - پدر و مادر شوهرم كه فقط يك پسر و يك دختر داشتند، از دورى پسرشان دق‏مرگ شدند. اول پدر و هفته بعد، مادرش از دنيا رفت. وقتى حيات قلى به خانه برمى‏گردد، جاى خالى پدر و مادر را مى‏بيند. سر مزار آن دو مى‏رود و با يك دنيا يأس از اردل دل مى‏برد و به آبادان مى‏رود. آن جا كارگر شركت نفت مى‏شود. به دليل آن كه حقوق كمى داشت، از آن جا بيرون مى‏آيد و مغازه خواروبارفروشى باز مى‏كند. حيات قلى با ام‏البنين ازدواج كرد، با مهريه دويست تومان. ام‏البنين شانزده زايمان داشت، اما فقط هفت فرزند برايش ماند. »منصور« در سال 1336 در آبادان به دنيا آمد و »ناصر« در سال 1343، در همان شهر. مرد سواد قرآنى داشت و به شعر گرايش بسيار داشت. با صداى بلند شاهنامه مى‏خواند و از حماسه، مبارزه و آزادمردى مى‏گفت. فرزندانش مى‏شنيدند و درس ايستادگى مى‏آموختند. منصور كودكى ضعيف و رنجور بود و بسيار بيمار مى‏شد. همين نكته باعث شده بود تا دردانه پدر و مادر باشد. او تا كلاس هفتم در آبادان خواند و بعد از مهاجرت خانواده، ديپلمش را در اصفهان گرفت. روزها پابه‏پاى حيات قلى كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند. در جلسات مذهبى شركت مى‏كرد. در تظاهرات و راهپيمايى‏ها حضور داشت. روز سرنگونى مجسمه شاه، پيشتاز عرصه بود. وقتى از شكنجه شدن دوستانش حرف مى‏زد، بغضش مى‏شكست و اشك مى‏ريخت. بى‏ريا و كودكانه عضو بسيج شده بود. سال پنجاه و نه با بيژن همايى شوهر شهين، خواهرش كه مينى‏بوس داشت، به جاده ماهشهر آبادان رفتند. براى انتقال مردم جنگ‏زده به جاهاى ديگر رفتند. بعد از آن مينى‏بوس را پر از غذا و آب كردند تا براى رزمنده‏ها ببرند. بيژن راه را از اواسط جاده گم كرد. هر چه مى‏رفت، از مسير اصلى دورتر مى‏شد تا آن كه عراقى‏ها سد راهشان شدند. آن دو را با خود بردند. بيژن همايى و منصور بيست و دوم مهرماه سال 1359 به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. خبر كه رسيد، شهين چهارماهه باردار بود. ماهها پس از مفقودى همسرش، پسرى به دنيا آورد و او را »مجيد« ناميد. ام‏البنين نذر و نياز مى‏كرد تا خبرى از پسر و داماد جوانش برسد. حيات قلى هم در غم فقدان منصور كه از عزيزتر از جانش بود، رنج مى‏كشيد و در ظاهر و در خفا اشك مى‏ريخت. يك روز »عبد بابا رحمتى« از اهالى آبادان پيغام داد كه با منصور و بيژن اسير شده و مى‏خواهد حاج‏آقا نصيرى را ببيند. به ملاقات او كه در بيمارستان بسترى بود، رفتند. پيرمرد از ديدن پدر و مادر منصور گريست. - سوار مينى‏بوس بوديم كه عراقى‏ها جلويمان را گرقتند. آب و غذاهايمان را گرفتند. دست و پاهايمان را بستند و بردند. عرب‏ها را از عجم‏ها تو همان روز اول جدا كردند. ما را كه عرب بوديم، آوردند مرز تا با ايران بجنگيم. من كه جنگ بلند نبودم، بردند آشپزخانه كه كار كنم. دو ماه بعد با دو نفر ديگر فرار كرديم. از آب باران مى‏نوشيديم. خرما، علف و هر چه روى زمين بود مى‏خورديم تا از گرسنگى نميريم. ام‏البنين از اين كه عبد از اردوگاه عراق گريخته، اما بيژن و منصور هنوز اسيرند، به حال فرزند و دامادش گريست. ناصر سال آخر متوسطه را مى‏گذراند كه تصميم گرفت به جبهه برود. مادر نگاه كرد به قد و بالاى پسر كه رشيد بود و شور جوانى در نگاهش موج مى‏زد. - نرو. اين جا باش كه مواظب من و خواهرهات باشى. بچه‏هاى خواهرت به وجود تو نياز دارند. نگاه كرد و سر فروافكند. - مادر، فكر كن موندم و يك كيسه آرد و يك لاشه گوسفند ديگر هم خوردم. آخرش چه؛ بايد در رختخواب بميرم. من اين را نمى‏خواهم. او رفت و در يكم اسفند ماه سال 1360 در چزابه به شهادت رسيد. ام‏البنين به ياد آن روزها مى‏گويد: »از ناصر نامه‏اى آمده بود. اما گفته بود تا نيامدم، در پاكت را باز نكنيد.« ام‏البنين با آن كه پسرش نيامده بود، اما مى‏خواست به خواسته او حرمت بگذارد. با اين حال، دلشوره رهايش نمى‏كرد. بيمار بود و انديشه فقدان ناصر، درد به جانش مى‏ريخت. خانم‏هاى همسايه آمدند پى او. - حاج‏خانم برويم نماز جمعه. گفت كه حال خوشى ندارد. نرفت. آن روز در نماز جمعه اسامى شهداى اصفهان را خواندند. او نبود كه وقتى اسم ناصرش را مى‏برند، بى‏تابى كند و اشك بريزد. دايى در نماز جمعه خبر را شنيده بود. آمد و به ام‏البنين سر زد. بى‏خبرى او را كه ديد، زبان به كام گرفت. غروب، حال ام‏البنين قدرى بهتر بود. براى نماز راهى مسجد شد. وقتى به خانه رسيد، از طرف مسجد تصوير قاب شده ناصر را آوردند. ام‏البنين رو زانوهايش كوبيد. - ديگر پسر ندارم. به چهره جوان پسر نگاه مى‏كرد و زار مى‏زد، حيات قلى نيز. ام‏البنين پاكت نامه ناصر را باز كرد و وصيتنامه‏اش را خواند. - »پدر و مادر عزيزم، نمى‏دانم با چه زبانى از شما طلب بخشش كنم. مادر گرامى‏ام از اين كه هجده سال براى من زحمت كشيديد، بى‏نهايت سپاسگزارم و از خداى متعال مى‏خواهم كه شير پاكت را به من حلال كنى. پدرجان از اين كه به بعضى از حرف‏ها و نصيحت‏هاى شما گوش نمى‏دادم، اميدوارم به بزرگوارى خودت من را ببخشى و به حساب كم تجربگى من بگذاريد. منصور و بيژن را وقتى كه ان‏شاءالله از شر صداميان آزاد شدند، از طرف من ببوسيد و با آنها خداحافظى كنيد. به آنها بگوييد از اين كه نتوانستم براى آخرين بار آنها را ببينم، خيلى ناراحت بودم. پدرجان، هر چه فكر كردم تا به يادم بياورم به كسى بدهكار هستم يا كسى طلبكار است، چيزى به يادم نيامد. اميدوارم اگر كسى هست، از جانب من بدهى را به او بدهيد. اگر طبكار هستم، حلال مى‏كنم. اميدوارم اگر اشكى بود، از روى عشق و شوق باشد. همه شما را به خداى بزرگ مى‏سپارم و آرزوى صبر براى شما دارم.« »محمدرضا ملكى« فرزند مهين نيز در سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. حيات قلى كه يك عمر چشم به راه فرزند و دامادش بود، سال 1375 بر اثر سكته مغزى دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم عزت مهاجرى حجازى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« روزبه‏نيا( هفتاد و نه ساله و اهل اصفهان است. پدرش »سيد محمد« مرد باخدا و سيدى مورد احترام بود. قرآن‏خوان بود و با معلومات. مغازه خرازى داشت. او هر جا جلسه مذهبى يا قرآن خوانى برگزار مى‏شد، حضور مى‏يافت. او با »خانم آغا« ازدواج كرده بود كه شناسنامه نداشت. خودش براى او شناسنامه گرفت و نام‏خانوادگى خودش را براى او انتخاب كرد. آنها صاحب چهار دختر و دو پسر شدند كه »عزت« پنجمين فرزند آنها بود. او پانزده سال بيشتر نداشت كه به عقد »جهان« درآمد. - آن روز با مادرم به خانه دايى پدرم رفته بوديم. زن‏دايى پدرم مرا كه ديد، براى پسرش پسنديد. همسرم متولد سال 1280 بود. سواد قرآنى داشت و بسيار نجيب و مهربان بود. بعد از آن روز به خواستگارى من آمدند. پدرم بى‏هيچ ترديدى قبول كرد. جمال با برادرش مغازه خرازى داشتند. مدتى بعد جمال كار خود را از برادرش جدا كرد. در بازار اصفهان با تاجرى آشنا شد و به عنوان منشى در تجارتخانه او مشغول به كار شد. دو سال بعد، صاحب فرزند شدند. او را »احمد« ناميدند. بتول، عذرا، محمود و انسيه نيز متولد شدند. »جمال« ساعاتى را كه در خانه بود، به بچه‏ها نماز و احكام مى‏آموخت. بسيار صبور و آرام بود و راه خوب زيستن را نه به فرزندان كه به همسرش نيز مى‏آموخت. احمد با پسر عمه‏اش كه در حوزه درس مى‏خواند، رابطه خوبى داشت. بسيار تحت تأثير او بود. ساعت‏ها كنارش مى‏نشست. با هم عربى مى‏خواندند. او به خوبى به زبان عربى مسلط شده بود. رفته رفته شروع كرد به خواندن دروس حوزوى. به پدر و مادرش نگفته بود كه دروس حوزوى مى‏خواند. از مدرسه به حوزه علميه مى‏رفت. ديپلمش را كه گرفت، در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شد. يك سال هم خواند، اما علاقه‏اى به رشته‏اش نداشت. دوباره در كنكور شركت كرد. در رشته مديريت بازرگانى قبول شد و شروع كر به تحصيل در اين رشته. اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را از دوستانش در مسجد مى‏گرفت و بين دانشجوها پخش مى‏كرد. يك شب، در خوابگاه خوابيده بودند كه با صداى دوستش از خواب بيدار شد. - احمد، ساواك حمله كرده. پاشو فرار كن. حيران و هراسان اطراف را پاييد. در تاريكى اتاق، جايى را نمى‏ديد. پنجره را باز كرد و پريد توى حياط. پابرهنه و با پيژامه‏اى كه به تن داشت، دويد سمت در. از گوشه خيابان به طرف خانه خواهرش راه افتاد. وقتى كه آن جا رسيد براى آنها تعريف كرد كه دنبالش هستند. آن شب، از دلهره و انتظار خواب به چشمش نمى‏آمد. از آن مى‏ترسيد كه كسى آدرس او را داشته باشد. صبح، با اتوبوس به اصفهان رفت. مدام مراقب بود كه كسى او را تعقيب نكند. به خانه كه رسيد، مادر در را باز كرد. - كجا بودى احمد جان؟ مگر نبايد الان سر كلاس باشى! تعطيل شده‏اى؟ احمد پيشانى مادرش را بوسيد كه يك‏ريز سوال مى‏كرد. چهره او نشان مى‏داد كه هم خوشحال است و از آمدن بى‏موقع او حيرت كرده است. هنوز توى خانه نرفته بودند كه در به شدت كوبيده شد. »عزت« در را باز كرد. چند مرد با كت و شلوار و كراوات هجوم آوردند توى خانه بدون اين كه »يا اللهى« بگويند. يكى‏شان كلت كشيد. - پسرت كو؟ كجا رفت؟ احمد در آستانه در ايستاد. - با ايشان كار نداشته باشيد. احمد اين را گفت و قدمى پيش نهاد. - دست‏ها بالا. يكى از مأموران گفت. احمد براى حفظ آرامش خانواده، بى‏هيچ اعتراضى تسليم شد. عزت فرياد كشيد و نفرين كرد. مأمور او را هل داد. دو تا از مأمورها توى كمد و قفسه‏ها و لاى كتاب‏هاى احمد را گشتند. قرآن، نهج‏البلاغه و كتاب‏هاى درسى احمد را ريختند توى ساك. خانه را آشفته و عزت و بچه‏ها را هراسان گذاشتند و رفتند. عزت بر سر خود كوبيد. پيكان حامل احمد كه از خم كوچه پيچيد تو خيابان، صداى گريه عزت بلند شد. - وقتى شوهرم آمد، او از من بيشتر شوكه شده بود. كارى از دستمان نمى‏آمد. او را به جرم تكثير و پخش اعلاميه امام و شعارنويسى روى ديوارها بردند. مى‏رفتيم و مى‏آمديم، اما كارى از دستمان برنمى‏آمد. بعدها فهميديم كه بچه‏ام را برده‏اند زندان قصر تهران. رفتيم آن جا و ديديمش. لاغر، زرد و زار شده بود. او نمى‏گفت، ولى مى‏دانستيم كه شكنجه‏اش مى‏كنند. بعدها او را به اوين بردند. مدتى هم در آن جا بود. سه سال و چهار ماه بعد احمد آزاد شد. با دخترى كه او هم از مبارزان سياسى عليه پهلوى بود، ازدواج كرد و صاحب يك پسر و يك دختر شد. - همگى راهى مكه شديم. احمد و زن و بچه‏اش با يك پرواز رفتند. من و شوهرم و دخترم بتول با پرواز بعدى راهى شديم. احمد در آن جا، اعلاميه‏هاى امام را به زبان عربى ترجمه مى‏كرد و به ديوار مى‏چسباند يا براى مبارزان مقيم آن كشور مى‏برد. زير لباس احرام، اعلاميه گذاشته بود. شرطه‏ها كه به او مشكوك شدند، اعلاميه‏ها را به »بتول« داد. - اينها را بگذار زير چادرت. دنبالم هستند. شرطه‏ها او را وارسى كردند. چيزى پيدا نكردند و رفتند. او با برادرش رابطه صميمانه‏اى داشت. به او مى‏گفت: »برو سربازى كه فنون نظامى ياد بگيرى.« خودش از سپاهيان دانش بود و دوره‏اش را در ورامين گذرانده بود. - به شاگردانش نماز و قرآن ياد مى‏داد. يك توپ پارچه خريده بود. مى‏گفت: دلم مى‏خواهد براى همه دخترهاى ورامين مقنعه بدوزى. بتول همه توپ پارچه مشكى را مقنعه دوخت و احمد آن را به شاگردانش و خانواده‏هاشان هديه داد. مى‏گفت: »مادر نمى‏دانى چقدر دعا مى‏كنند كه اين مقنعه‏ها را براى دخترهاشان برده‏ام.« محمود در مكتب او كه برادر بزرگتر و مرشد و مرادش بود، درس آموخته بود. او تازه ديپلمش را گرفته بود. براى راهپيمايى‏ها و جلسات مذهبى مرتب از اصفهان به تهران مى‏رفت. بيست و يكم بهمن ماه 1357 با گروهى از مردم به راهپيمايى رفت. نظامى‏ها كه سرتاسر خيابان را با تانك و توپ اشغال كرده بودند، شروع به تيراندازى كردند. محمود جلوى جمعيت بود و در معرض تيرباران. گلوله‏اى به پايش خورد. زانوهاش تا شد و گلوله بعدى سرش را هدف قرار داد. خون سر و صورت او را رنگ زد. او در ازدحام ملت نفس‏هاى آخر را كشيد. مردم او را روى دست بلند كردند. - اين سند جنايت پهلوى... محمود را در مصلاى تهران تشييع كردند و براى او نماز خواندند. سپس او را به قم بردند و پس از آن به اصفهان انتقال دادند. او بهار آزادى را نديد، اما احمد پس از پيروزى انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران درآمد. براى تبليغات به مكه رفت. زير لباس احرام، اعلاميه داشت. شرطه‏ها به او مشكوك شدند. لباس احرامش را درآورد و توى سطل زباله انداخت و گريخت. عزت كه شاهد اين صحنه بود، لباس پسر را برداشت. احمد دستگير شد. شش روز مورد بازجويى قرار گرفت و هيچ از او نيافتند. آزاد شد و با خانواده‏اش به وطن برگشت. هيچ از شكنجه‏هاى آل‏سعود نمى‏گفت. اما چهره‏اش دردى را كه كشيده بود، نشان مى‏داد. با شروع جنگ به واحد تبليغات جبهه ملحق شد. مسئول شنود بود و مكالمات عراقى‏ها را ترجمه مى‏كرد. »عزت« آه مى‏كشد و به ياد احمد دلاورش مى‏گريد و مى‏گويد: »گاهى از خاطرات جبهه براى‏مان تعريف مى‏كرد. مى‏گفت: به زبان عربى حرف مى‏زنم و عراقى‏ها را گول مى‏زنم و آنها را مى‏كشانم توى خاكمان. تا حالا با اين شيوه، كلى اسير گرفته‏ايم.« او وقتى رفت، دو فرزند داشت. در عمليات خرمشهر شركت كرد. اول خرداد ماه سال 1361 به شهادت رسيد. من گاهى بى‏تابى مى‏كردم. باور نمى‏كردم كه بى‏پسر مانده باشم و هر دو پسرم پر كشيده باشند. جمال، اما توكل مى‏كرد به خدا. مى‏گفت: بچه‏هامان امانت بوده‏اند. ما امانت‏دار بوده‏ايم و آنها را به خدا برگردانده‏ايم. او صبورانه رنج‏هايش را تحمل مى‏كرد تا آن كه دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

طيبه صباغى رنانى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ عبدالله، احمد على و جانباز 70 درصد اصغر باباصفرى( پدرش ابراهيم رو زمين‏هاى مردم زراعت مى‏كرد او پنج فرزند داشت كه از سنين پايين آنها را با كار و تلاش آشنا مى‏ساخت. طيبه روزهاى دور كودكى را به ياد مى‏آورد كه براى شست و شو و غذا، از سرچشمه آب مى‏آورد. ظرف آب آن قدر بزرگ بود كه وقتى آن را مى‏آوردم، نصف آب، بين راه مى‏ريخت. وقتى ظرف نصفه را به مادرم مى‏دادم، غر مى‏زد و سرزنشم مى‏كرد. هفت ساله بود كه مادرش خديجه او را به ملاعلى معلم محله سپرد تا قرآن خواندن بياموزد خواهرها و برادرش نيز از ملاعلى درس مى‏آموختند. وقتى طيبه از مكتب برمى‏گشت، گاو را مى‏دوشيد و شير آن را به زنى كه هر روز غروب براى خريد شير مى‏آمد، مى‏فروخت. همان زن، بعدها براى او خواستگارى فرستاد، طيبه به مسجد مى‏رفت تا نماز ظهر و عصر را بخواند كه زنى سر راه او قرار گرفت. طيبه از نگاه‏هاى زن دانست كه تعمدى دارد. سر فروافكند و رفت توى مسجد. چند روز بعد به خواستگارى‏اش آمدند. مهمان‏ها كه رفتند ايستاد مقابل مادر. - من نمى‏خواهم شوهر كنم. خديجه اخم كرد. - تو كه كارى بلد نيستى تو خانه ماندنت اشتباه است. شوهر كنى و سامان بگيرى بهتر از اين است كه بمانى خانه بابات! ابراهيم پولى نداشت تا جهيزيه دختر را تهيه كند. از دوستش پانصد تومان گرفت. چند تكه وسيله زندگى را جهت رفع حاجت خريد و دختر را به خانه بخت فرستاد. شوهرم ده، پانزده سال از من بزرگتر بود اخلاق تندى داشت وقتى عصبانى مى‏شد، ديگر هيچى متوجد نبود. مادر شوهرم حامى من بود. هر وقت خيلى غصه‏دار مى‏شدم، به او پناه مى‏بردم، ولى فايده نداشت. كه او هم چند سال بعد از دنيا رفت، اصغر و مهرى به دنيا آمده بودند و وضع زندگى ما روز به روز بدتر مى‏شد. عبدالله كه به دنيا آمد از همان ابتدا عاطفه و محبتش را نثار مادر مى‏كرد. خيلى كوچك بود كه مدرسه را رها كرد تا كمك خرج خانواده باشد. شده بود كارگر كارخانه. همه دستمزدش را براى مادر مى‏آورد. به دستهاى خالى پدر كه نگاه مى‏كرد انگار حس دل آرزومند مادر را درك مى‏كرد. پس از او احمد على، فرهاد، عباس، مريم و زهرا نيز متولد شدند. - وقتى شوهرم با كلى نذر و نياز توانست خانه كوچكى بخرد انگار دنيا را به من داده بودند بعد از سالها از خانه مادر شوهرم كه با جارى‏ها و برادر شوهرهايم زندگى مى‏كردم بيرون آمديم. طيبه به دليل فشارهاى اقتصادى و مشكلاتى كه در زندگى مشتركش تحمل كرده بود، براى هر زايمانش درد غير قابل تصورى را تحمل مى‏كرد. - وقتى مى‏خواستم فرهاد را به دنيا بياورم، درد شديد داشتم. شوهرم خيلى نگران بود چند بيمارستان رفتيم مرا قبول نكردند. شوهرم التماس مى‏كرد وقتى گفتم به خانه برگرديم، با ترديد مرا به خانه آورد و فرهاد را در منزل به دنيا آمد. عبدالله محور و رهبر بقيه خواهر و برادرهايش بود. كم حرف مى‏زد. احترام پدر و مادر را نگه مى‏داشت. به درس و كار بچه‏ها كمك مى‏كرد. بى‏ريا بود و هر چه داشت براى خانواده خرج مى‏كرد. او كه به جبهه رفت، اصغر و احمد هم به دنبال او اصرار براى رفتن داشتند. اصغر هم عازم شد. آن روز خبر مجروحيت او را كه آوردند، مادر مرغ سركنده را مى‏مانست. رفته بود بيمارستان به اميد ديدن پسر كه مدتها از او بى‏خبر مانده و براى ديدنش بى‏تابى كرده بود. دكتر كه توى اتاق آمد او را صدا زد. خبر قطع نخاع شدن اصغر را كه داد، مادر تو سر خود زد. اين چه وضع است خدا جان بچه‏ام مگر چند ساله است كه بايد تا آخر عمر در بستر بماند؟! احمد على آمد بيمارستان، برادر را كه بيهوش و بى‏تكلم روى تخت افتاده بود و تكه گوشت بى‏جانى را شبيه بود، بوسيد و تكيه داد به ديوار. همه‏ى كارهايم را كرده‏ام. امروز بعد از ظهر راهى‏ام. طيبه رنگ پريده و با چشمانى كه سفيدى‏اش به خونى نشسته بود، سراپاى او را پاييد. نرو، حالا كه اصغر مجروح است عبدالله هم تو جبهه مانده. دستها را زير بغل زد و به اصغر كه سرم خون تو دستش بود و بى‏صدا به خوابى عميق رفته بود، نگاه كرد. اينها دنبال هدف خودشان رفته‏اند. من هم مى‏خواهم راه خودم را بروم. طيبه در سكوت به پرنده‏اى كه پشت پنجره نشسته بود و بال بر شيشه مى‏ساييد، خيره شد. دلم دو پاره شده يكى عبدالله و يكى اصغر تو بروى ديگر تكه‏هاى قلبم را هم گم خواهم كرد. خواست بگويد كه زبان به كام گرفت. احمد على خم شد پيشانى‏اش را بوسيد. - به بابا نگويى كه رفتنى هستم. طيبه هيچ نگفت به عبدالله مى‏انديشيد كه نه نامه داره و نه تماس گرفته بود و به اصغر نوجوانش كه بى‏هيچ اميدى به زنده ماندن از او مراقبت مى‏كرد و هر لحظه وحشت از دست دادن او جانش را مى‏خليد. سر را كه برگرداند، احمد على رفته بود؛ بى‏صدا و به آرامى نسيم، پدر كه آمد، سراغ او را گرفت و طيبه شانه بالا انداخت. هيچ نگفت. غروب كه به خانه برگشتند، زن همسايه به ديدن طيبه آمد و خبر داد كه احمد على عازم منطقه شده است. پس از او اصغر به شهادت رسيد. احمد على از منطقه نامه فرستاد كه در خرمشهر است و از من راضى باش كه بى‏خداحافظى رفتم. مخصوصا از پدرم از سوى من حلاليت بخواهيد كه بى‏اجازه رفتم جبهه. طيبه به سفر حج رفته بود كه احمد على به مرخصى آمده. چند روزى ماند و دوباره برگشت منطقه. - از مكه كه آمدم، شنيدم احمد آمده بوده مرخصى. خيلى دلم سوخت. انگار قسمت نبود بچه‏ام را ببينم. آن از بى‏خداحافظى رفتنش و اين هم از مرخصى آمدنش. او رفته بود و ديگر نديدمش تا اين كه يازدهم آبان 61 خبرش را آوردند. او در عين خوش شهيد شده بود. در فرازى از وصيتنامه احمد على مى‏خوانيم: در اين زمان كه ما در جنگ هستيم، اين منافقان كوردل از وقت استفاده و تبليغات ضد روحانيت مى‏كنند. مى‏دانيد كه اگر يك دقيقه روحانيت در صحنه نباشد، اين كشور هم از دست مى‏رود. به محصلان عزيز سفارش مى‏كنم كه با درس خواندن خود مشتى بر دهان شرق و غرب بزنند و نيز سنگرها را خالى نگذارند. از پدر و مادرم مى‏خواهم كه مرا در قطعه شهدا دفن كنند تا با ديدن قبور شهدا آرامش بگيرند. چند ماه پس از او عبدالله در بيستم اريبهشت 62 طى عمليات بيت‏المقدس خرمشهر به شهادت رسيد. او كه در همه حال، يار و غمخوار مادر و پدر بود، در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم هيچ وقت براى من گريه نكنيد كه من از شما نيستم، بلكه از آن پروردگارى هستم كه مرا آفريده مرا ببخشيد كه نتوانستم زحمت‏هايى را كه برايم كشيديد جبران كنم.« فرهاد كه در فراق سه برادرش پروانه‏وار مى‏سوخت، عازم جبهه شد. دو سال در منطقه بود و هر بار كه مى‏آمد، با خنده مادر را صدا مى‏زد. - ديدى سلامت برگشتم مادر به خدا نمى‏خواهد كه تو يك داغ ديگر ببينى... سال 67 حال پدر سه شهيد به وخامت رفت و درگذشت. فرهاد نيز سالها بعد در سال 85 با فرزندش به شيراز مى‏رفت كه در راه تصادف كرد و هر دو دارفانى را وداع گفتند. طيبه كه پيش از آن نيز هميشه در داغ فرزندانش مى‏گريست، چنان دچار بحران روحى شد كه در بستر افتاد و به فراموشى دچار شد. او هنوز هم با وجود آن كه سالها از شهادت عبدالله، اصغر و احمد على مى‏گذرد، تاب رفتن به مزار شهدايش را ندارد و هر گاه دلتنگ آنها مى‏شود، با فرزندانش تا نزدكى قبرستان مى‏رود و از دور فاتحه‏اى به اهل قبول مى‏فرستد و دل توفانى‏اش قرار مى‏گيرد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم ايران نصراصفهانى، مادر مكرمه‏ى جانباز كريم و شهيدان؛ »محمد« و »ابراهيم« نصراصفهانى( پدرش »حسين« استوار پليس شهربانى بود كه دو دختر و دو پسر داشت. او دو يتيم ديگر را نيز سرپرستى مى‏كرد. اگر كسى كار نداشت و از بى‏پولى رنج مى‏برد، به داد او مى‏رسيد. برايش كارى دست و پا مى‏كرد. پولى به او مى‏داد. او خانه‏اى خريده بود كه آشنايانش را در آن، جا مى‏داد. هر كسى خانه نداشت، يكى از اتاق‏ها را به او مى‏داد. پس از مدتى، خود به خانه پسر عمويش رفت و در آن جا ساكن شد. به هر كس پول نداشت، در خريد خانه كمك مى‏كرد. - پولش را از حقوق ماهيانه‏ات به من بده. »ايران« نه ساله بود كه عمو او را براى پسرش كه بيست و يك ساله بود و در كارخانه ريسندگى كار مى‏كرد، خواستگارى كرد. در منزل، خطبه عقد خواندند. ايران آن قدر كوچك بود كه لباس عروسى تو دست و پايش گير مى‏كرد. براى پايين آمدن از پله‏ها، لباس زير پايش ماند. عمو او را روى دست‏هايش بلند كرد و از پله‏ها پايين آورد. زن‏عمو، تكه زمينى را كه داشت، مهريه او كرد. حسين كه در انديشه پاسخ گفتن به اين لطف همسر برادرش بود، بعد از به دنيا آمدن »عليرضا« فرزند اول ايران، قطعه زمينى به نام دختر كرد. - بعد از ظهر با مادر شوهرت بيا محضر. بايد آن زمين را كه به جاى مهريه به نام تو كرده، به او برگردانى. او فرزندان ديگرى هم دارد. اين زمين، سهم تو نيست. ايران آن قدر كوچك بود كه مادر همسرش با خواهش و تمنا و وعده و وعيد، او را از وسط بازى با دوستانش و برادر شوهرهاى كوچكتر از خودش بيرون مى‏كشيد. تا بچه را شير بدهد. ايران شتابزده نوزادش را شير مى‏داد و دوباره او را به مادر همسرش مى‏سپرد و به بازى برمى‏گشت. حسين همان زمينى را كه به دختر هبه كرده بود، ساخت. چهار سال بعد، ايران و همسر و فرزندان به آن جا نقل مكان كردند. مردش كه به حرام و حلال اعتقاد داشت، بچه‏ها را از همان كودكى با احكام آشنا مى‏كرد. - باغى داشتيم كه نصف آن مال برادرم بود. وسط آن يك راه باريك كشيده بوديم. ديوار و حصار نداشت. با يك خط، جدا شده بود. شوهرم نمى‏گذاشت بچه‏ها آن طرف بروند، مبادا كه بى‏اجازه ميوه‏اى بچينند. ايران باردار بود كه پسرش به خانه عمه رفت. عمه در همسايگى آنها بود. جوى باريكى بين دو خانه حايل بود. پسر توى آن افتاد و در عرض چند ثانيه از دنيا رفت. او كه به فرزند چهار ساله‏اش دلبستگى عميقى داشت، در يأس دست و پا مى‏زد و دوران باردارى‏اش را سپرى مى‏كرد. - كريم كه به دنيا آمد، تا حدودى جاى خالى بچه‏ام را پر كرد. من تو خانه پدرى سختى نكشيده بودم، اما در خانه همسرم با اين كه نسبتا از بقيه مردم، بهتر زندگى مى‏كرديم، با اين حال سختى‏ها را تحمل مى‏كردم. به دخترهايم، خانه‏دارى ياد مى‏دادم. تربيت پسرها را هم به عهده داشتم، اما شوهرم با رفتار آرام و رعايت شرعيات خيلى روى ذهنيت آنها اثر مى‏گذاشت. »ابراهيم« در تظاهرات مردمى شركت مى‏كرد. آن روز ساواك در حال شعارنويسى روى ديوار او را دستگير كرد. يكى‏شان سيلى به صورتش زد. صورت ابراهيم سوخت. از سرما بود يا ضرب دست مأمور، به هر حال پوست صورتش كزكز مى‏كرد. - بگو جاويد شاه! نگفت. سرگرد از جيپ پياده شد. راست جلو او ايستاد. هاى دهانش تو هوا بخار شد. - بگو و برو پسرجان. سر بالا انداخت كه نه. سرگرد اشاره كرد به مأمورهايش. زير بازوهاى او را گرفتند و انداختندش توى جوى آب. يخ جو شكست و آب سرد همه تن ابراهيم را دربر گرفت. لرز به جانش افتاد. مأمورها كه سوار جيپ شدند، او نيز بيرون آمد. از كاپشن و شلوارش آب مى‏چكيد. به خانه كه رسيد، ايران به سرخى گونه‏ها و نگاه تبدار او خيره شد. - چه شده؟ ابراهيم تعريف كرد و ايران او را كنار والر نفتى نشاند. برايش حوله و پتو آورد. - لباس‏هات را در بياور. خودت را خشك كن و پتو را بپيچ دور تنت. ابراهيم سرشار از عطوفت بود. ورزشكار بود. مدال قهرمانى كشتى داشت. به باغ كه مى‏رفتند، براى خواهرهايش ميوه مى‏چيد. تو كارهاى خانه به مادر كمك مى‏كرد. ايران به ياد او مى‏خندد. - خيلى خوش لباس بود. شلوارش را مى‏داد مرضيه اتو كند. به جاى آن، حياط را آب و جارو مى‏كرد كه كار خواهرش را سبك كرده باشد. هفته‏اى يك روز نانوا مى‏آمد و توى خانه نان ما را مى‏پخت. يك بار نيامد. داشتم توى تنور نان مى‏گذاشتم كه ابراهيم از مدرسه رسيد. ظرف خمير را برداشت و گفت: اين كه كار تو نيست. اگر يك بار اين كار را كردى، مردم فكر مى‏كنند كه وظيفه‏ات است. مادر همسرم رفت و نانوا را آورد. ابراهيم روز ورود امام خمينى به ايران، به بهشت زهرا رفت تا در مراسم شركت كند. بعد از پيروزى انقلاب هم به عضويت سپاه پاسداران درآمد. جنگ كه شروع شد، گفت كه عازم جبهه است. ايران از او خواست تا بماند و به دانشگاه برود. - تو جبهه درس مى‏خوانم. قبول شدم، برمى‏گردم. قبلو نشدم، مى‏مانم كه لااقل تو جبهه مفيد باشم و به كشورم خدمت كنم. وقتى به مرخصى آمد، تعريف كرد كه »موقع پيشروى از تو سنگر عراقى‏ها يكى بيرون آمد و قصد داشت من را با سر نيزه بزند. او را ضربه فنى كردم و فرستادمش بين بقيه اسرا. »كريم« كه تا پيش از انقلاب با ابراهيم در همه فعاليت‏ها شركت داشت، از سوى جهاد به سيستان و بلوچستان رفت. به عضويت سپاه كه درآمد، عازم كردستان شد. سال 1360 به جبهه جنوب رفت. فرمانده گروهان بود. بارها زخمى شد، اما منطقه را ترك نكرد. فرمانده تيپ قمر بنى‏هاشم )ع( شد. تير مستقيم به كمرش خورد. تماس گرفته بودند كه به بيمارستان انتقال يافته است. ايران بى‏خبر از فرزندش به خانه خواهرش در كردستان رفته بود. فرزندانش به ديدن برادر رفتند و تن زخمى و خونين او را روى برانكارد ديدند. جراحى كريم با موفقيت انجام شد. بيست روز در بيمارستان ماند و پس از آن كه او را به خانه آوردند، ايران پسرش را ديد كه پوست و استخوان شده. تازه شنيد كه چه بلاهايى از سر او گذشته است. اصرار كرد كه ازدواج كند. همان سال ازدواج كرد. اما پايبند شهر، خانه و كاشانه نشد. ده روز بعد، آماده سفر شد. گفتند: »نرو.« اخم به صورتش نشست. - مى‏خواهيد حرف صدام به كرسى بنشيند؟ پيغام داده كه كريم چرا جوان‏هاى مردم را مى‏فرستى جلو گلوله و خودت پشت آنها پنهان مى‏شوى؟ من فرمانده تيپ هستم. بايد بين نيروهايم باشم كه به رزمنده‏ها انرژى بدهم. رفت و اين بار در عمليات خيبر تير به نخاعش اصابت كرد و قطع نخاع شد. او اكنون جانباز هفتاد درصد است. پس از او »ابراهيم« كه در سن بيست و يك سالگى، طى عمليات آزاد سازى خرمشهر در دهم ارديبهشت ماه سال 1361 روى پل خرمشهر به شهادت رسيد. چند هفته بعد، شهر از تصرف عراقى‏ها درآمد. »محمد« دانش‏آموز بود كه خواست عازم شود. توى شناسنامه‏اش دست برد. كلاس سوم راهنمايى را در جبهه خواند. - مامان غصه درسم را نخور. كتاب‏هام را برده‏ام. هر وقت بتوانم درسم را مى‏خوانم. او كه از كودكى به شغل نظامى علاقه داشت، هميشه لباس ارتشى مى‏خريد و مى‏پوشيد. پارچه به پيشانى مى‏بست و همه بازى‏هايش جنگى بود. اكنون به آرزوى خود رسيده بود و در جبهه واقعى مى‏جنگيد. همان شب عمه خواب ديده بود كه تسبيح توى دستش پاره شد و دو دانه آن روى زمين افتاده است. پسر خودش هم در جبهه بود. به دلش آگاه شده بود كه يكى از دانه‏ها پسر اوست و ديگرى محمد. محمد را كه زخمى شده بود، به بيمارستان انتقال دادند. كتش را درآورده بود. - جاى من اين جا گرم است. اين را بپوشيد كه سردتان نشود. بهبود كه يافت به جبهه برگشت. مدتى بعد در نهم اسفند ماه سال 1364 به شهادت رسيد. پيكرش سه ماه مفقود بود و بعد او را به خانواده‏اش تحويل دادند. پدر شهيدان نيز در سال 1377 بر اثر تومور مغزى دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج »محمد حسين« عربها نجف‏آبادى، آزاده جانباز 75 درصد پدر معظم شهيدان »محمد جواد« و »جعفر« عربها( خانه‏اش ساده و زيباست، همچون دلش كه آينه‏وار و دريايى است. اتاقش پر است از كتاب‏هاى دعا، كوچك و بزرگ. كاسه چينى بزرگى لبالب از مهرهاى كوچك و بزرگى است و بى‏ترديد مى‏توان پى برد كه در خانه او مراسم دعا و قرآن برگزار مى‏شود. »حاج محمد حسين« با قامتى ظريف و كلاهى برسر، به ما خوش‏آمد مى‏گويد. شيرين زبان. و خوش سخن. اهل تعريف و خاطره‏گويى است. پيش از آغاز سخن برايمان مى‏گويد كه به مادر پيرش قول داده تا برايش نان بخرد. او هر روز به ديدن مادرش مى‏رود و با وجود سن و سال و بيمارى و جانبازى‏اش هنوز وظيفه فرزندى را به خوبى ادا مى‏كند. پاى صحبتش مى‏نشينيم. هفتاد و دو ساله است و اهل نجف‏آباد. پدرش »غلامعلى« كارگر ساختمان بود و مادرش معصومه در منزل كرباس سه فرزند داشت، قرآن هم مى‏خواند. - من اولين فرزند خانواده بودم تا كلاس دوم ابتدايى خواندم و بعد مشغول كار شدم. بعد از اين كه »رضاخان« به جزيره موريس رفت و زمام مملكت را به پسرش »محمدرضا« سپرد، او همه مردان را به خدمت سربازى فراخواند و »غلامعلى« با و جود آن كه صاحب همسر و سه فرزند بود، به سربازى رفت. مادر بزرگ »محمد حسين« را به كارگاه آهنگرى برادر خود برد تا هم كار كند و هم كمك خرج خانواده باشد. پدر رفته بود و بى‏آن كه به مرخصى بيايد، دو سال و چهار ماه دور از خانه و خانواده، دوره سربازى را گذراند. آن روز اسبى را آورده بودند تا به پايش نعل ببندند. »دايى« اشاره كرد به »محمد حسين« - حيوان را محكم بگير كه عقب نرود. »محمد حسين« از زين اسب گرفت و دست ديگر را به پاهاى او محكم كرد. داغ را كه بر كف پاى حيوان گذاشتند، بى‏اختيار از جا جست و رميد. چهار نعل مى‏دويد و از مغازه دور مى‏شد و صاحب آن، فرياد زنان عقب سر اسبش مى‏دويد و بر سر مى‏زد دايى گوش »محمد حسين« را گرفت. - چرا حواست را جمع نكردى پسر؟ اين چه كارى بود كه دستمان دادى! حالا اگر آن اسب هر كسى را لگد بزند يا بكشد چه كسى بايد جوابش را بدهد؟ تو يا من؟! مى‏گفت و فشار دستش رو گوش »محمد حسين« بيشتر و بيشتر مى‏شد. محمد حسين فرياد مى‏كشيد و دايى گوش او را محكم‏تر فشار مى‏داد تا آن كه خون از سوراخ گوش پسر بيرون زد. زانوهاش سست شد و افتاد كف كارگاه. دايى دستپاچه و بى‏قرار، به او نگاه كرد كه رنگ به رو نداشت و خون از گوشش مى‏رفت. او را بلند كرد و به خانه برد. چنان وحشت‏زده بود كه به همسرش گفت اسب به او لگد زده. وقتى »محمد حسين« چشم باز كرد. دست روى سر او كشيد. - چى شد؟ »محمد حسين« ترسيده و حيران از وحشت دوباره پلك برهم گذاشت. دو روز در خانه دايى به گوش او ضماد مى‏زدند و درمان مى‏كردند، اما شنوايى گوش آسيب ديده و از دست داده بود. »معصومه« كه نگران پسر شده بود، به آن جا آمد. - چرا اين بچه دو روز است كه خانه نمى‏آيد؟ دايى سبيلش را جويد. - اسب لگد زده. طورى نيست. حالا بهتر شده. نگفت كه چه بر سر »محمد حسين« آورده است و كودك نيز از وحشت اوستا، زبان به كام گرفت و هرگز راز او را برملا نكرد. بعدها وقتى »غلامعلى« خدمتش را تمام كرد، دوباره به »نجف آباد« برگشت. او نيز شاگرد آهنگر بود، اما روزهاى گذشته ديگر تكرار نشد. »محمد حسين« با پدر به كارگاه مى‏رفت و با همو برمى‏گشت. تابستان‏ها كه كار آهنگرى رو به كسادى مى‏رفت، غلامعلى براى بنايى و كارگرى، محمد حسين را نيز با خود مى‏برد. او به دليل واريس رگ پا از خدمت سربازى معاف شد. »معصومه« براى قالى‏بافى به خانه يكى از آشنايان مى‏رفت. آن جا »طيبه« را ديده بود طيبه 16 ساله و سواد قرآنى داشت به خواستگارى او رفت و يك دانگ از خانه پدرى و نيم جريب زمين زراعتى را به عنوان مهريه او قرار دادند. جشن عقد در خانه حاج‏آقا »پورمحمدى« پدر عروس برگزار شد و يك سال بعد، داماد در منزل خود جشن را برگزار كرد و عروس هم در خانه خود. - ما يك سال عقد كرده بوديم، اما همديگر را نديديم. شب عروسى‏مان، ما در خانه خودمان به مهمان‏ها آبگوشت داديم و پدر عروس با چلو خورش سبزى از مهمان‏هايش پذيرايى كرده بود. در خانه پدرم زندگى‏مان را شروع كرديم. »طيبه« قالى مى‏بافت. خيلى كمك حال بود. يك سال بعد از عروسى‏مان محمد حسن به دنيا آمد. بعد از او محمد رضا، رقيه و محمد جواد سال 1343، به دنيا آمد و در سال بعد جعفر، طاهر، فاطمه و موسى و سكينه و هاجر هم ديگر فرزندان آنها بودند. »محمد حسين« هر جا كار ساختمانى مى‏گرفت، شب را همان جا مى‏ماند. هفته‏اى يك بار به خانه مى‏آمد. دستمزدش را تحويل همسرش مى‏داد و مى‏رفت. بعدها پسرها كه بزرگتر شدند، وارد مبارزات سياسى و انقلابى شدند و او همه جا همدم و همراه آنها بود. انقلاب كه پيروز شد، محمد حسن به عضويت سپاه درآمد و به كردستان اعزام شد. با شروع جنگ »محمد حسين« براى ساختن سنگر عازم منطقه شد. وقتى محمد حسين در منطقه بود، طيبه همه مسئوليت‏ها را به دوش مى‏كشيد. از نگهدارى فرزندان تا خريد و... او نان مى‏پخت. ترشى و مربا درست مى‏كرد و براى رزمنده‏ها مى‏فرستاد. محمد حسين تعريف مى‏كند يك روز جوان بسيجى را جلو ماشين نشانده بودند. سرش تركش خورده و استخوان گوشه جمجمه‏اش را برده و آن قدر خونريزى كرده تا بى‏هوش شده بود. او را به درمانگاه تحويل دادند. پزشك معاينه‏اش كرد. - تو پيشانى‏اش يك غده سرطانى بود كه نصف آن رفته. محمد حسين در دل براى جوان دعا كرد. او مثل محمد حسن بود و مثل جواد. چه فرقى داشت! رفت براى تخليه مجروحان و غروب كه برگشت، حال جوان بسيجى را از پزشك پرسيد. - جراحى با موفقيت انجام شد. حالش كاملا خوب است. بقيه غده را هم درآورديم. به ياد آن روزها لبخندى بر لب محمد حسين مى‏نشيند. - آن جوان هنوز هم هست و اسمش على »شياسى« است. محمد رضا، پدر و محمد حسن در منطقه بودند. »محمد جواد« مى‏خواست به جبهه برود. مى‏دانست كه مادر راضى نمى‏شود. از راه مدرسه، رفت خانه »ننه معصومه« كه مادر پدرش بود. - مى‏خواهم بروم جبهه. مادر بزرگ او را نصيحت كرد: مامانت تنها مى‏شود پدرت و برادرانت نيستند. اخم‏هاش تو هم رفت. - به مادرم نگو. خودم از آن جا تلفن مى‏كنم و بهش مى‏گويم. او به ستاد اعزام به جبهه محله رفت. غروب چند تا از دوستانش كيف او را آوردند. - اين وسايل جواد است. رفته جبهه. »طيبه« هاج و واج مانده بود. حرفى براى گفتن نداشت. بعد از چند روز جواد تلفنى به او خبر داد كه با چند تا از دوستانش به جبهه آمده است. - نگران من نباشيد. اينجا نشسته‏ايم و گپ مى‏زنيم و تخمه مى‏شكنيم. طيبه صداى انفجار را شنيد. جواد چند لحظه سكوت كرد. مى‏دانست كه فرزندش مراعات او را مى‏كند و براى اين كه دل نگران نباشد، از آرامش منطقه مى‏گويد. جنگ كجا و آرامش كجا؟ مگر مى‏شود! با عقل جور درنمى‏آيد. او را به خدا سپرد. »محمد جواد« مدتى بعد از ناحيه سر تركش خورد. نيمى از كاسه سرش جدا شد. او را كه نفس نمى‏كشيد، از ميانه ميدان جنگ، به سردخانه بردند. صبح كسى متوجه شده بود، نايلونى كه روى او كشيده‏اند، بخار كرده است. - اين بسيجى زنده است. از شوق فرياد كشيد و رزمنده‏ها »محمد جواد« را بيرون آوردند. »محمد حسن« خبر را كه شنيد، او را به بيمارستان انتقال داد. جراحى‏اش كردند و هنوز مادر خبر نداشت. حالش كه بهتر شد؛ پدر و مادر را نيز خبر كردند. محمد جواد هفتاد روز بى‏هوش بود. سه ماه بعد از بيمارستان مرخص شد، در حالى كه تعادل نداشت. گاه به سختى گريه مى‏كرد و گاهى از شدت خنده، بى‏تاب مى‏شد. دكتر سفارش كرده بود دوستان به ديدنش بيايند. مى‏آمدند، اما جواد يك سمت بدنش فلج شده بود. يك سال بعد قدرى بهبود يافت. مى‏خواست ازدواج كند. پدر نمى‏پذيرفت. جعفر موذن بود و ظهرها قبل از نماز ظهر، در نمازخانه يا در حياط، مكبر مى‏شد، آن روز صبح به جاى مدرسه به جبهه رفت. مادر گمان مى‏كرد باز هم به قم رفته است تا امام خمينى را ببيند. چند روز بعد تماس گرفت و گفت كه در جبهه جنوب است. او چند بار به مرخصى آمد و هر بار از خاطرات هم‏سنگرهايش را تعريف مى‏كرد. آخرين بار كه به مرخصى آمد پيشانى مادر را بوسيد و بى‏هيچ كلامى رفت. شب بسيت و سوم رمضان آن سال، مطابق با بيست و سوم تير 61 در شرق بصره مفقودالاثر شد. پيكرش را هنوز براى خانواده نياورده‏اند. همزمان با او موسى نيز كه قدى رشيد و اندامى ورزيده داشت، با وجود آن كه چهارده سال بيشتر نداشت، در جبهه بود. مادر براى »جواد« دختر يكى از زنان مسجد را در نظر گرفت و خواستگارى كرد. از سوى سپاه آن دو را به مشهد فرستادند و عروس كه آمد، به خانه سازمانى رفتند. جواد تعادل نداشت و گاه همه چيز را از ياد مى‏برد، آن شب همسرش براى مراسم عروسى يكى از اقوام رفت و او در خانه تنها بود. بايد داروهايش را مى‏خورد از هر قرص، يكى ولى هفتاد قرص را با هم خورده بود. همسرش به خانه برگشت و جواد را كه ديگر رمقى به تن نداشت، در بستر يافت. او را بيمارستان رساندند، اما با وجود شست و شوى معده روز دوازدهم بهمن 62 به شهادت رسيد. پسرش هشت ماه بعد به دنيا آمد و نام پدر را بر او نهادند. محمد رضا كه همچنان در جبهه بود، از ناحيه دو پا جراحت ديد. بى‏حس شده بود و نمى‏توانست راه برود، مدتها درمان كرد تا آن كه توانست روى پاى خود بايستد. »محمد حسين« هر بار براى تشييع پيكر پسران يا بازيد عازم منطقه مى‏شد تا آن كه مجروح شد و به اسارت نيروهاى عراقى درآمد. او امروز پدر دو شهيد و يك جانباز است و خود تاج آزادگى و جانبازى را بر سر دارد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج مصطفى فتاح المنان نجف آبادى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »مهدى« و جانباز »اصغر« و جانباز آزاده »رسول«( سال 1312 در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش زين‏العابدين كشاورز و باغدارى زحمتكش بود كه زندگى همسرش فاطمه و چهار پسر و دو دخترش را از همين راه، تأمين مى‏كرد. مصطفى سه ساله بود كه مرگى آرام، پدرم را در ربود و او به ناچار از همان كودكى، بار مسئوليت خانواده را به دوش گرفت و از امكان تحصيل، محروم ماند. - ده تا گوسفند داشتيم كه چوپانى آنها با من بود. هر صبح، آنها را مى‏بردم صحرا و مى‏چراندم. بزرگتر كه شدم، مادرم مرا به سيد حسين پينه‏دوز سپرد تا كار ياد بگيرم. مصطفى در مغازه كوچك سيد حسين، كار كردن و زندگى را ياد مى‏گرفت. هشت سال از زمانى كه به مغازه سيد حسين آمده بود، مى‏گذشت. استادكار ماهرى شده بود، مردى جوان و كارآزموده. مى‏خواست سامان بگيرد، اما هنوز به خدمت سربازى نرفته بود. با اسدالله كه از كودكى با او در همان مغازه كار مى‏كرد، مغازه‏اى كرايه كرد. درآمدش بيشتر شده بود و اسدالله كه غيرت و توانايى او را مى‏ديد، پيشنهاد داد زودتر به فكر آينده‏اش باشد. - مى‏خواهى يك دختر با اصل و نسب بهت معرفى كنم؟ اسدالله، خواهر زنش را براى ازدواج، پيشنهاد داده بود. - ولى اول بايد با پدرزنم حرف بزنم. گفته بود: زودتر برو. مى‏خواهم تكليفم روشن شود. - هنوز كارم تمام نشده. اسدالله قول داده بود تا همه كارها را يك تنه انجام دهد تا او به خانه پدرزنش برود و دخترش را خواستگارى كند. - آن شب، همه كارها را انجام داد. صبح كه برگشت، اسدالله زودتر از او، آمده بود در مغازه. او را كه ديد، خنديد. مى‏دانست كه حيا مى‏كند و نمى‏پرسد خودش توضيح داد كه با پدرزنش صحبت كرده و آنها راضى شده‏اند به مردى كه خرج زندگى مادرش را هم مى‏دهد و از كودكى كار كرده و نگذاشته جاى خالى پدر، مادرش را رنج بدهد، دختر بدهد. مصطفى به خانه برادر رفت و خواست تا براى او قدم، پيش بگذارد. مصطفى گذشته‏ها را به ياد مى‏آورد. لبخندى گوشه لبش مى‏نشيند و سر تكان مى‏دهد. - آن قدر براى انجام كارهام مصمم بودم كه در مغازه ايستادم و داداشم را همان روز فرستادم مغازه پدرزنم تا اجازه بگيرد كه يك روز برويم خواستگارى. نزديك عيد بود. پدر زنم گفته بود: باشد. بياييد، اما بعد از سيزده به در. روز چهاردهم همان سال، مصطفى و مادر به خواستگارى رفتند و مادر، همان جا قول گرفت كه فاطمه، نشان كرده باشد تا او سربازى‏اش را تمام كند. انگشتر نامزدى براى فاطمه بردند و مصطفى رفت براى خدمت سربازى. - يادم هست. نوزده ساله بودم كه رفتم براى دوره آموزشى. شش ماه اول تو »فرح‏آباد اصفهان« تعليمات مى‏ديدم. آن وقت‏ها با شيپور، بيدارمان مى‏كردند. همه چيز با امروز فرق داشت. مى‏رفتيم اسطبل، قاطر را زين مى‏كرديم و مهمات مى‏برديم براى جايى كه دستور داده بودند. بعد از آموزشى، افتادم شيراز. سه ماه آن جا بودم. از قشقايى‏ها، اسلحه مى‏گرفتيم. بيرون آبادى، چادر مى‏زديم. آتش روشن مى‏كرديم. افسرها مى‏رفتند پى كدخدا تا اسلحه‏هايى كه دست مردم است را جمع كند و بياورد. اگر نمى‏توانستيم از قشقايى‏ها، اسلحه بگيريم و يا مثلا از دستور، سرپيچى مى‏كردند، مى‏انداختندشان توى چاه تا تسليم شود. اسلحه‏ها را جمع مى‏كرديم و برمى‏گشتيم. يك وقت به خودم آمدم كه يك ماه هم بيشتر خدمت كرده‏ام. نامه‏اى به تيمسار داده شكايت كرد كه به وضعيت سربازى‏ام رسيدگى شود و برگه پايان خدمتم را بدهند. برگشتم به اصفهان، اما به خانه نيامدم. در پادگان فرح‏آباد ماندم تا كارت پايان خدمتم را گرفتم. با نامزدم عقد كردم و با پس‏اندازى كه قبل از خدمت، داشتم عروسى مختصرى گرفتم. - شام عروسى‏مان آبگوشت بود. چند تا از فاميل‏ها دور هم جمع شدند و با يك عروسى مختصر، رفتيم سر خانه و زندگى‏مان. مهريه »فاطمه« نيم جريب باغ بود. جهيزيه را هم برديم تو يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى كه پنج اتاق داشت. يكى از اتاق‏ها مال مادرم بود و تو چهار اتاق ديگر، ما چهار برادر زندگى مى‏كرديم. زندگى ساده، اما شادى داشتيم. بچه اول‏شان تلف شد. همسايه‏ها مى‏گفتند: غصه نخوريد. بچه اول، مال كلاغ است. خدا بقيه بچه‏هاتان را نگه دارد. - بچه دوم دختر بود. اسمش را محترم گذاشتيم و سومى اكبر بود، اقدس، اصغر، عفت، بهرام، رسول، پروانه، محمد، رضا، فاطمه و على به ترتيب به دنيا آمدند و چراغ خانه‏مان شدند. مصطفى سه فرزند داشت كه از خانه پدرى به »فريدن« مهاجرت كرد. با يكى از دوستانش شريك شد و مغازه پينه‏دوزى باز كرد. صد و پنجاه متر زمين خريد و آن جا را ساخت. آن را هم فروخت و خانه‏اى پنجاه مترى خريد. - آن سال، خيلى بد آورديم عفت مريض شد. تب شديدى داشت. برديمش دكتر. گفتند فلج اطفال است. پنج سال، از اين دكتر به آن دكتر مى‏رفتيم تا اين كه با نذر و نياز، شفا گرفت. فاطمه خيلى زحمت او را كشيد. قالى مى‏بافت. بچه‏دارى مى‏كرد. با كسرى‏هاى زندگى مى‏ساخت. سال‏ها بعد آن خانه كوچك را فروختيم. يك تكه زمين خريديم، بدون امكانات، بدون آب و برق، آن را هم ساختيم و ده سال همان جا زندگى كرديم. مصطفى از كودكى فرزندانش كه مى‏گويد، حسرتى غريب به دلش چنگ مى‏زند. - بچه‏ام اكبر خيلى درس‏خوان بود. اتاق نداشت. عيال‏وار بوديم و او مجبور بود شب‏ها روى تخت قالى كه روزها مادرش مى‏نشست و قالى مى‏بافت، درس بخواند. همه كه مى‏خوابيدند، اكبر روى پنجه پاهاى برهنه مى‏رفت روى تخت و زير نور چراغ فانوسى، درس مى‏خواند. گاهى كه خواب او را مى‏گرفت و آبى به صورت مى‏زد تا آن را بتاراند. بامداد تكاليفش را مى‏نوشت و دفترش كه تمام مى‏شد و معلم، مشق‏هايش را مى‏ديد، دوباره نوشته‏هايش را پاك مى‏كرد و در همان صفحات مى‏نوشت. سه ماه تابستان را بنايى مى‏كرد و پولش را خرج خانه مى‏كرد. - آقاجان، تا من هستم غصه نخورى‏ها. ديپلمش را از دبيرستان پهلوى گرفت. آن قدر درس مى‏خواند و آمادگى ذهنى داشت كه همان سال دانشگاه قبول شد، رشته مهندسى عمران دانشگاه صنعتى اصفهان. به مصطفى كه خبر قبولى‏اش را داد، به پهناى صورت مى‏خنديد. - اما پول نداريم. دانشگاه رفتن، خرج دارد آقاجان. يأس تو صورتش نشسته و هيچ نگفته بود. مصطفى پسرش را صدا زد. - بيا يك سهم از اين خانه را بخر تا برادرت بتواند درس بخواند. و اصغر در مقابل سهمى از خانه پدرى، خرج تحصيل برادر را داده بود. مى‏دانست آن قدر همت دارد كه مهندس بشود و دستگير خانواده. با شروع انقلاب و مبارزات مردم با دوستانش اعلاميه و نوار سخنرانى امام خمينى را مى‏آورد. در اتاق را مى‏بستند و ساعت‏ها حرف مى‏زدند. مصطفى و بهرام و اصغر هم تو جلساتشان مى‏رفتند. كف زيرزمين را كنده بود و توى آن، اعلاميه و كتاب و نوار مى‏گذاشت. كاشى‏ها را طورى روى آن مى‏چيد كه هيچ كس نمى‏توانست بفهمد آن جا صندوقچه راز يك مرد انقلابى پنهان است. در تظاهرات خيابانى با دوستانش شركت مى‏كرد و چشمانش از التهاب و انتظار مى‏درخشيد. دوچرخه‏اش را مى‏گذاشت گوشه حياط و تعريف مى‏كرد: »آقاجان! قرار است آقاى خمينى بيايد ايران. امروز نظامى‏ها مثل گرگ افتادند وسط جماعت. مردم هم زدند شيشه‏هاى بانك را شكستند. با خون، رو ديوارها شعار مى‏نوشتند«. با دوچرخه به جلسات مى‏رفت و اعلاميه‏ها را پخش مى‏كرد. مى‏خنديد. - اين طورى به آدم، شك نمى‏كنند. آخر كى را ديديد با دوچرخه، كارهاى مبارزاتى بكند. اعلاميه پخش كند و به جلسات مذهبى برود؟! بهرام و رسول و اصغر هم رهرو او بودند. حرف كه مى‏زد، ردخور نداشت كه بايد انجام مى‏شد. مى‏گفت: بهرام جان درس بخوان سه ماه تابستان بفرستمت آبادان كه تو كارخانه يخ كار كنى. انقلاب كه شد، در جهادسازندگى مشغول به كار شد. رسول هم به عضويت سپاه درآمد. - در راه و ترابرى جهاد كار مى‏كرد. با دوچرخه مى‏رفت و مى‏آمد تا اين كه دوچرخه‏اش را بردند و با پاى پياده برگشت خانه. فاطمه كه شنيد، بغض تو گلويش نشست. - تو آقا مهندسى، يعنى جهاد يك ماشين ندارند بدهند كه پياده نروى و بيايى؟ - اگر هم بدهند، نمى‏گيرم. ماشين جهاد مال بيت‏المال است. جنگ كه شد، داوطلبانه رفت جبهه. با دوستانش، جاده و سنگر مى‏ساختند. برايش زن گرفتند تا هم دلش گرم شود و هم سرش. مصطفى به ياد او، قطره اشكى تو چشمش مى‏نشيند. - رفته بود پاكسازى منطقه دشت عباس، كه از تو سنگر، دو عراقى درآمده و او را زده بودند. دوم فروردين سال 61 بود كه پيكرش را آوردند. به دنيا آمدن دخترش را نديد و همسرش بعدها با اصغر )برادر كوچكتر اكبر( ازدواج كرد. بهرام بود بعد از او هواى رفتن به جبهه داشت. - چرا مثل برادرهايم. اسم مذهبى براى من انتخاب نكرده‏ايد؟ بهرام مى‏پرسيد و مصطفى نمى‏دانست كه راستى چرا؟ گفته بود مرا مهدى صدا كنيد. بگوييد. بهرام، جوابتان را نمى‏دهم. خواسته بود برود جبهه، سنش كم بود. نبرده بودنش. آمده بود جهاد كه مصطفى نگهبان آن بود و او نگاه كرده بود به رنگ پريده‏ى چهره‏ى پسر. - چه شده كه اين طور گريه مى‏كنى؟ و او تعريف كرده و بغض مانده در گلويش باز شده بود و اشك راه باز كرده بود روى گونه‏هايش. - چيزى خورده‏اى؟ سر بالا انداخته و سر روى شانه پدر، باز هم گريه بود. مصطفى به تصوير پسر كه قاب شده بر ديوار و ته چهره‏اى از خود او را دارد، نگاه مى‏كند. - قول دادم كه خودم بفرستمش با جهادگرها برود جبهه. خنديد و اشك‏هاش را پاك كرد. - غذاش را كه دادم خورد، قرار بود براى رزمنده‏ها گوشت بفرستيم. از حاج حسن كه مسئول پشتيبانى بود، خواستم تا مهدى را ببرد. وقت رفتن پسر، روبه‏روى پدر ايستاده بلند قامت بود و لبريز از نشاط. از اشتياق لبريز. - پدرجان، راضى هستى؟ از خودم، از اين كه دارم مى‏روم... پيشانى‏اش را بوسيد. - خدا از تو راضى باشد پسرجان. در پناه حق... راننده، مهدى را صدا زد و او رفت و مصطفى چشم به راه داشت و انگار قلبش را كه نه، انگار همه وجودش را مى‏بردند. خودش نيز اندكى بعد به جبهه رفت. يك بار به دهلران رفت كه چهل و پنج روز ماند و دفعه براى براى ديدن مهدى. در عمليات والفجر مقدماتى هم شركت داشت. در دومين سالگرد اكبر، پيكر مهدى را از منطقه آوردند و اصغر را كه از ناحيه پا مجروح شده بود، دوباره به جبهه رفت و باز هم مجروح شد. سال 1364 رسول هم به اسارت نيروهاى بعثى درآمد. - تا يك سال خبرى ازش نداشتيم. مادرش اشك مى‏ريخت و مدام نذر مى‏كرد كه خبرى از پسرش برسد. رفتيم مشهد. دست به دامن امام هشتم شديم كه تا برگشتن ما مشخص شود كه چه اتفاقى براى رسول افتاده. وقتى برگشتيم، ديدم نامه رسول آمده. نوشته بود تو اردوگاه عراقى‏ها اسير است. ما هم برايش نامه نوشتيم. چهار سال و نيم بعد، رسول برگشت، پوست و استخوان. بيست و پنج ساله بود و انگار مردى پنجاه ساله. چقدر رنج كشيده بود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج احمد معين، همسر معظم شهيده صديقه موسويان و پدر گرامى شهيدان؛ »مرتضى« و »مصطفى«( بيست و سوم اسفند ماه سال 1307 در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. چهار خواهر و دو برادر داشت. پدرش، »غلامرضا« از معتمدين بازار پارچه‏فروشى بود. اكثر تجار و مغازه‏داران به او ارادت داشتند. سواد سياقى داشت. خمس و زكات مالش را مى‏داد و حساب همه معاملاتش را به درستى مى‏دانست. - مادرم سواد نداشت، ولى قرآن‏خوان خوبى بود. پدرم شاگردى به نام »مرتضى مدرس« داشت. وقتى پدرم رفت مكه، من را گذاشت پيش او تا توى كارها كمكش كنم. آن موقع، كلاس چهارم بودم. آقا مرتضى شروع كرد به درس دادن من. از آن به بعد ديگر مدرسه نرفتم. احمد كم‏كم مردى شد براى خودش. پدر با وجود او، ديگر نگران گرداندن مغازه نبود. او كارهاى خريد پارچه را هم انجام مى‏داد. احمد نمى‏خواست به نظام شاهنشاهى خدمت كند. هرازگاهى به روستاهاى اطراف مى‏گريخت. آب‏ها كه از آسياب مى‏افتاد، برمى‏گشت. محضردارى كه با آنها آشنا بود، با يك عقد صورى او را از دربه‏درى و تعقيب و گريز نجات داد. - آقاى رضوى شناسنامه زنى به اسم »صديقه يوسفى« را آورد و او را عقد كرد براى من. بيست تومان هم دادم و معاف شدم. اعلام كرده بودند كه هر كس ده ماه پيش ازدواج كرده باشد، معاف مى‏شود. من با اين كلك نجات پيدا كردم. البته هيچ وقت »صديقه يوسفى« را نديدم. به روستاهاى اطراف مى‏رفتم و در آن جا پارچه مى‏فروختم. در سرما و گرما كارم با دوچرخه همين بود. گاهى هم كه نسيه برمى‏داشتند بايد مى‏رفتم طلبم را مى‏گرفتم. بيست و هفت ساله بودم كه پدر، »صديقه سادات موسويان« را برايم خواستگارى كرد. پدر او تاجر بادام بود. مادرش را در سه سالگى از دست داده بود. تا ششم ابتدايى هم درس خوانده بود. زمان رضاشاه و قضيه كشف حجاب، پدر زنم نگذاشته بود او درسش را ادامه دهد. نمى‏شد كسى با چادر به مدرسه برود. خانواده مذهبى و مؤمنى بودند. از خواستگارى تا عروسى‏مان چهار ماه طول كشيد، اما زنم را نديدم تا عروسى كرديم. همراه خانواده برادرم در منزل پدرى‏مان، در محله حكيم، چهارراه شهردارى، پشت بانك ملى مركز، زندگى مى‏كرديم. مهدى، مرتضى، مجتبى و مصطفى آن جا به دنيا آمدند. صديقه شير نداشت. يك گاو داشتيم. به پسرهايم شير گاو مى‏داديم. صديقه خيلى مهربان بود و با محبت با من و بچه‏هايش حرف مى‏زد. صديقه پنج فرزند پسر به دنيا آورد؛ پسرهايى كه با تولدشان بركت به زندگى‏مان آوردند. صديقه تنها همسرم نبود؛ همدم، ياور، دوست، عزيز و همه كس من بود. او در حوزه علميه خواهران »فاطميه« زير نظر استاد »علامه امين« تحصيل كرده بود. احمد و پسرانش اعلاميه‏هاى امام خمينى را در جلسات مذهبى‏اى كه در منزلشان برگزار مى‏كردند، از ديگران مى‏گرفتند. بعد از تكثير، بين بازارى‏ها پخش مى‏كردند. مهدى كه فوق‏ليسانس رشته برق و الكترونيك از امريكا بود. مرتضى تازه ديپلم راه و ساختمان گرفته بود. مهدى و مرتضى، همين طور و مصطفى پابه‏پاى پدر براى به ثمر رسيدن انقلاب فعاليت مى‏كردند. - در مراسمى كه توى خانه برگزار مى‏كرديم، روحانيون، مردم را به مبارزه با رژيم دعوت مى‏كردند. ساواك شك كرده بود و تذكر داده بود كه جلسات را سياسى نكنيم. ما چند نفر را بيرون منزل و سر كوچه مى‏گذاشتيم كه نگهبانى بدهند و تا مأموران را ديدند، بهمان خبر دهند. تا احساس خطر مى‏كرديم، جلسه را تمام مى‏كرديم و همه متفرق مى‏شدند. قصد ما مبارزه بود، نمى‏خواستيم جان كسى به خطر بيفتد. مبارزات احمد و پسرانش ادامه داشت تا اين كه يك روز »جمشيد پاسبان« و مأمورانش به مغازه بزرگ و لوكس پارچه فروشى »احمد معين« حمله كردند و آن را به آتش كشيدند. احمد به اين سو و آن سو مى‏دويد. بر سر و روى خود مى‏زد و سعى داشت آتشى را كه داشت تمام سرمايه‏اش را مى‏سوزاند، خاموش كند. نتوانست. شعله‏ها از دهانه بزرگ مغازه به بيرون كشيده شد. طاقه‏هاى پارچه‏هاى زربفت و گرانقيمت در آتش خشم مأموران پهلوى سوخت. از آن همه پارچه، فقط دود و خاكستر و سياهى به جا ماند. احمد رنگ به رخسار نداشت. به خانه برگشت. صديقه از ديدنش، يكه خورد. مردش را هيچ گاه اين گونه افسرده نديده بود. دانست كه ضربه‏اى مهلك به جانش خورده است. مثل هميشه، سنگ صبورش شد. پاى درددلش نشست و حرف‏هايش را شنيد. گفت كه نبايد جا بزند و بايد از اول شروع كند. احمد تا مدت‏ها در مغازه نرفت. بيزار بود از ديدن پارچه و بازار پارچه فروشى كه چند دهه در آن كار كرده بود. چند تخته قالى خريد و سالها به فرش‏فروشى پرداخت. او در كنار صديقه به آرامش مى‏رسيد و هر مصيبتى را تاب مى‏آورد. اين نيز گذشت و آرام آرام از يادش رفت كه روزگارى ساواك، چه ظلمى در حق او روا داشته است. همراه همسرش به روستاها مى‏رفتند و براى آگاه كردن روستاييان فعاليت مى‏كردند. آن موقع هنوز انقلاب نشده بود. صديقه بيست سال سابقه تحصيل در حوزه داشت. از اين كه مى‏ديد بسيارى از زنان همسن و سال خودش سواد ندارند و از مسائل شرعى هيچ نمى‏دانند، رنج مى‏كشيد. تصميم گرفت براى خانم‏هاى نجف‏آباد، كلاس احكام و آموزش قرآن بگذارد. از آن جا كه در هر كارى با احمد مشورت مى‏كرد و بهترين مشوق و راهنمايش او بود، از او اجازه خواست. احمد اين تصميم را به جا و مؤثر ديد. پذيرفت كه همسرش روزى دو ساعت در منزل، كلاس بگذارد. او هر جمعه صديقه را به روستاى چاله سياه مى‏برد. صديقه، خانم‏ها را در مسجد روستا جمع مى‏كرد و با سخنرانى و گفتن احكام و پاسخ به سؤالات شرعى آنها بهشان آگاهى مى‏داد. مشكلات آنها را مى‏پرسيد و پاى صحبتشان مى‏نشست. - اگر مشكلى هست، بگوييد. تا جايى كه از دستم بربيايد، در خدمتتان هستم. اگر خانواده‏هاى فقير يا بى‏سرپرست، پول، لباس يا مواد غذايى لازم داشتند، بهشان مى‏داد. شنيده بود كه در روستا يك حمام خزينه‏اى كوچك هست كه صبح تا ظهر، آقايان مى‏روند و ظهر تا غروب خانم‏ها. اين براى زنان روستا سخت بود. بين راه نگاه كرد به مردش كه منتظر شنيدن صحبت‏ها و همكلامى با همدمش بود.احمد همان طور كه رانندگى مى‏كرد، چشم از جاده برگرفت و در او نگريست. - چرا بى‏حوصله‏اى؟ صديقه موضوع را تعريف كرد و احمد در سكوت شنيد. - مى‏خواهم مغازه پدرم را بفروشم. پولش را كلا خرج ساخت حمام براى روستايى‏ها مى‏كنم. يك مغازه از حاج آقا موسويان به او ارث رسيده بود. او مى‏خواست مالش را صرف امور خير كند. احمد از اين انديشه، قلبش از شوق لرزيد. نگاه كرد به زنى كه سالها پابه‏پايش آمده بود و چون فرشته‏اى بى‏گناه همدم همه لحظه‏هايش بود. به بنگاه معاملات ملكى سپرد تا مغازه را به فروش برسانند. هفته بعد كار سند زدن مغازه تمام شد. صديقه هم پول آن را صرف خريد زمين و مصالح براى ساخت حمام كرد. مردان روستايى از بنايى تا كاشيكارى آن را خودشان انجام دادند. آن حمام ساخته شد براى خانم‏ها. صديقه ارثيه‏اش را خرج مردم محرومى كه دوستشان داشت، كرده بود. رضايت از برق نگاهش پيدا بود. »مرتضى« كه همان سال پيروزى انقلاب وارد سپاه شده بود، در ديوان‏دره خدمت مى‏كرد. براى ارشاد زنان كرد، پارجه مشكى مى‏خريد. صديقه چادر مى‏دوخت. او مى‏برد و به خانواده‏ها هديه مى‏داد. - به مرخصى كه مى‏آمد، دور از چشم من و حاج خانم روزه مستحبى مى‏گرفت. غروب‏ها به خانه برمى‏گشت كه نفهميم روزه بوده و از صبح چيزى نخورده. مسئول پايگاه مقاومت »شهيد بهشتى« بود. در جبهه هم فرمانده لشكر زرهى بود. مى‏گفت كه با سردار كاظمى همدم و همنشين است. - وقتى برادر كوچكش »محمد« جاى تركش‏ها را مى‏ديد، مى‏پرسيد: داداش چرا اين طورى شده‏اى! او هم مى‏گفت: طورى نيست. پشه نيش زده. خيلى محمد را دوست داشت. مدام با او شوخى مى‏كرد. به پرداخت خمس و زكات مال، اعتقاد خاصى داشت. به پدرش مى‏گفت: »آقاجان يادت باشد كه خمس مالت را بدهى.« اين سفارش هميشگى‏اش بود. او بيست و چهار ساله بود كه در عمليات »بيت المقدس« در پانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد. احمد به ياد روزهاى بعد از شهادت او مى‏افتد. - يك باغى به اسم »قلعه‏شاه« داشتيم كه آن قدر سرسبز و قشنگ بود، آدم با ديدنش سرزنده و شاد مى‏شد. آقا مرتضى خيلى به اين باغ مى‏رسيد. درختانش را آب مى‏داد. شاخه‏هاى اضافى را هرس مى‏كرد. وقتى او شهيد شد، خانمم ديگر پا به باغ نگذاشت. مى‏گفت: همه جاى اين باغ، جاى پاى مرتضاى من است. دلم برنمى‏دارد اين جا را بدون مرتضى ببينم. تصميم گرفتم باغ را هديه كنم. سال شصت و دو اين كار را كردم. الان يك مجتمع آموزشى به اسم »شهداى معين« آن جا ساخته‏اند كه مقابل مسجد »صاحب الزمان )عج(« نجف‏آباد است. مصطفى هفده ساله‏ام هم داوطلبانه به جبهه رفت و او هم درست پنجاه روز بعد از برادرش در عمليات رمضان، بيست و سوم تيرماه شهيد شد. احمد ياد روحيه پر جنب و جوش و شاد مصطفى كه مى‏افتد، لبش به خنده مى‏نشيند. - مصطفى ورزشكار بود. در ورزشگاه »انقلاب« تنيس و بسكتبال بازى مى‏كرد. صديقه و احمد، صبورانه از دست دادن دو پسر را تاب آوردند. »مجتبى« مدير كاروان زيارتى بود. او كه به زيارت مى‏رفت، صديقه هم همراهش مى‏رفت. سال 1366 هم قرار بود برود مكه. آن جا سؤالات شرعى خانم‏هاى زائر را پاسخ مى‏داد. شب قبل از رفتنش، نشست كنار احمد. - بيا عهد كنيم كه بدون هم به بهشت نرويم. احمد قدرى تأمل كرد. به چهره مصمم همسرش نگاه كرد و ماند كه چه بگويد. - از رفتن حرف مى‏زنى؟ صديقه خنديد. - بالاخره همه‏مان رفتنى هستيم. باورش براى مرد دشوار بود، اما پذيرفت. عهد بستند كه هر كدامشان زودتر از دنيا رفت، شفاعت آن يكى را براى ورود به بهشت بكند. صديقه رفت. - نشسته بودم راديو گوش مى‏كردم كه خبر شهادت بسيارى از حجاج را در راهپيمايى برائت از مشركين شنيدم. ته دلم لرزيد. با خودم گفتم: نكنه صديقه طورى شده باشد! تحمل داغ او برايم سخت بود. اسامى شهدا را مى‏خواندند و دعاى من اين بود كه همسرم جان سالم به در برده باشد. يك دفعه نام او را خواندند. دنيا روى سرم خراب شد. محمد پانزده ساله‏ام كنارم نشسته بود. سكوت كرده بودم، مبادا كه او چيزى بفهمد. محمد وابستگى عجيبى به مادرش داشت و عزيز كرده حاج خانم بود. همسرم هم در سخت‏ترين لحظات وقتى به شدت از محمد عصبانى مى‏شد، فقط مى‏گفت: الهى خدا هدايتت كند. پدر، محمد را فرستاد منزل يكى از بستگان كه براى سلامتى زائران مكه، مراسم مناجات‏خوانى گرفته بود. - براى مادرت و سلامتى‏اش دعا كن. پسر رفت و احمد در خلسه تنهايى‏اش سخت گريست. براى برگرداندن پيكر شهدا به عربستان رفتند، ولى در سردخانه اثرى از صديقه نبود.چند روز بعد، جنازه‏ها شناسايى شدند و صديقه را به آنها تحويل دادند. باورش براى احمد دشوارتر از آن بود كه بتواند اين رنج عظيم را تاب بياورد. عشق، زندگى، همدم و همراهش را به يك باره از دست داده بود. - با رفتن او كمرم شكست. ديگر حال و حوصله ندارم. الان فرش‏فروشى را جمع كرده‏ام. در بازار نجف‏آباد مغازه شيرينى فروشى خريدم و با محمد آن جا هستيم. اما ديگر دل و دماغ سابق را ندارم. با رفتن صديقه، تكيه‏گاهم را از دست دادم و پشتم خالى شد. خيلى براى يكديگر، حرمت قائل بوديم. نمى‏دانم چرا من را تنها گذاشت و رفت. او شريك تنهايى‏هايم بود. راستى چرا شب قبل از رفتنش با من عهد بست كه شفاعتم را در روز قيامت بكند! او از شهادتش آگاه بود. اطمينان دارم كه همه چيز را مى‏دانست.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج خانم صديقه شكوهى، همسر شهيد »مانده على« و مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »على« و »مهدى« پورقاسميان( شصت و هشت سال قبل در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمدرضا« نانوا بود و دو دختر و نه پسر داشت. صديقه فرزند سوم خانواده بود. خواندن قرآن را آموخت. - حاج ربابه همسايه‏مان بود. پدرم ماهى پنج ريال به ايشان شهريه مى‏داد و من كه استعداد خوبى داشتم، خيلى خوب ياد مى‏گرفتم. پدرم كه مرد زحمتكش و قانعى بود و هر چه داشت، خرج بچه‏هايش مى‏كرد. سال 1332 صديقه سيزده ساله بودكه حاج خانم »پورقاسميان« براى پسر بيست و سه ساله‏اش به خواستگارى او آمد »بيگم آغا« راضى به ازدواج او نبود و تمايل داشت دخترش درس بخواند، اما »محمدرضا« در وجود »مانده‏على« غيرت و مردانگى ديده بود و مى‏دانست كه مى‏تواند دخترش را خوشبخت كند. يك دانگ خانه، هزار تومان پول و پنج مثقال طلا مهريه »صديقه« شد و ملاحيدر آن دو را به عقد هم درآورد. »مانده‏على« صد تومان داد و سربازيش را خريد. او سرپرستى دو خواهر و دو برادرش را هم به عهده داشت. كفاش بود و اندك اندك با شراكت برادرش، مغازه‏اى خريد. صديقه پانزده ساله بود كه اولين فرزندش به دنيا آمد. - بعد از دنيا آمدن محمد عقد مرا به ثبت رساندند. چون سنم كم بود و ثبت محضرى نمى‏كردند. براى بچه هم همان موقع شناسنامه گرفتيم و گفتيم بچه زود به دنيا آمده. دو سال بعد زهرا و سال 39 على متولد شد. حاج آقا خواب ديده بود تو آسمان جايگاهى درست كرده بودند كه پر از نور سبز و قرمز و سفيد بوده. سه مرد روحانى نشسته بودند و مردم مدح حضرت على را در مراسم مى‏خواندند. وقتى بيدار شد، گفت: اسم بچه‏مان را »على« بگذاريم. بعد عذرا و مهدى و پس از او رضوان، جعفر، نسيبه و مرضيه به ترتيب چشم به دنيا باز كردند. - خانه‏مان حياط بزرگى بود با يك چاه وسط آن كه با دلو از آن آب مى‏كشيديم و كارهامان را مى‏كرديم. بيست و دو سال تو همان خانه با مادر شوهر و خواهر شوهر زندگى كردم. بعد يك زمين خريديم و شروع كرديم به ساختن آن. نيمه‏ساز بود كه به آن جا اسباب‏كشى كرديم. برادر شوهرهام هم آمدند و با هم زندگى مى‏كرديم. على از همان دوران نوجوانى با صوت خوش قرآن مى‏خواند و اذان مى‏گفت. توسط روحانيون نجف‏آباد اصفهان با قيام امام آشنا شد. موقع پخش اعلاميه دستگيرش كردند. مدتى بعد برگشت و بار ديگر موقع پخش كتاب دستگير شد. او را به شدت با باتوم كتك زدند. كتاب‏ها را گرفتند و رهايش كردند. او كه مداح اهل‏بيت )ع( بود. بعد از پيروزى انقلاب همزمان با فعاليت‏هاى سياسى و مذهبى با توجه علاقه‏اى كه به دروس حوزوى داشت. حوزه علميه رفت و طلبه شد و با شروع جنگ به عنوان روحانى و مبلغ به جبهه اعزام شد. هنوز همرزمانش نوحه‏هاى جانانه او را كه در رثاى شهيد بهشتى و يارانش مى‏خواند، به ياد دارند. وقتى مى‏خواست نماز شب بخواند. بى‏صدا بيرون مى‏رفت و در خلوت با خدايش مناجات مى‏كرد، مبادا كسى را بيدار كند. - تو خانه هم كه بود، چراغ روشن نمى‏كرد. گاهى بيدار مى‏شدم و مى‏ديدم تو تاريكى سر سجاده ايستاده و نماز مى‏خواند. او على هفدهم شهريور سال 60 در سر پل ذهاب به آرزويش رسيد. نه گلوله به سر و صورتش خورده بود و جسد مطهرش شناسايى نمى‏شد. وقتى به صديقه كه خبر دادند، گفت مرا ببريد، بچه‏ام را كه ببينم، مى‏شناسمش. رفت تو سردخانه. پيكر على را ديد. او را از موهاى مجعد و بورش شناخت. دست كرد تو جيب على. مفاتيح و قرآن جيبى‏اش را كه هميشه همراهش بود درآورد: »اين هم يك نشانه ديگر از على.« او هنوز هم هر سال تولد على را روز ميلاد مولاى متقيان در سيزده رجب مولودى مى‏گيرد. بيست و پنج روز پس از على، برادر صديقه در »هورالهويزه« به شهادت رسيد و پنج ماه بعد شوهر »عذرا« كه در واحد مهندسى رزمى در عمليات فتح‏المبين شركت كرده بود، به شهادت رسيد. همزمان با على، برادر كوچكش مهدى نيز در جبهه جنوب بود. او پس از پايان دوره راهنمايى به عضويت سپاه پاسداران درآمده بود. او هجده ساله بود كه ازدواج كرد و مدام در جبهه بود. در حالى كه پايش گلوله خورده بود. اما دوباره با درد راهى جبهه شد. »صديقه« سر تكان داد. - نرو پسر جانم. بگذار حالت بهتر شود. - نه بايد بروم. همسرش »مهرى« ژاكتى كه برايش بافته بود، را به او داد. - بپوش كه سرما نخورى. مهدى از او حلاليت طلبيد و رفت. در نهم اسفند 62 در منطقه »جفير« به شهادت رسيد. نشسته بودند سر مزار على و مهدى كه نزديك به هم بود. دعا مى‏خواندند. پنجشنبه هر هفته كارشان همين بود. خرما، ميوه و شيرينى مى‏بردند جنت الشهدا. قاليچه كنار مزار پهن مى‏كردند و مى‏نشستند به خواندن قرآن و دعا. »يكى از دوستان مهدى آمد. فاتحه داد و خرما گذاشت دهانش. بيخ گوش حاجى چه گفت كه حاجى ابرو بالا انداخت و اخم كرد: نه، نه... مردجوان هيچ نگفت و رفت، پرسيدم: مگر چه گفت؟ حاجى گفت: مى‏خواست او را كنار مهدى دفن كنيم. گفتم: آن جا جاى من است. »صديقه« خنديد: مگر قبرستان را خريده‏اى آقا؟ حاج مانده‏على آهى كشيد و گفت: - اينجا جاى من است. صديقه نگاه كرد به صورت على كه تو قاب به او مى‏خنديد. - مگر قرار است شهيد شوى؟ حاجى دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد. »اللهم ارزقنى توفيق الشهادت فى سبيله« گفت و گريه كرد و اشك صديقه را هم درآورد. قرار بود بروند مكه.سال 1366 رفتند. تو راهپيمايى برائت از مشركين حاجى در گروه انتظامات بود. صديقه و عده‏اى از زنان را هم دوخت و دوز پرچم‏هاى مراسم به عهده گرفتند. روز بعد همگى رفتند به پل هجوم (در همين مكان و در جمعه خونين مكه به تاريخ نهم مرداد 66 مأموران عرب به حجاج ايرانى حمله كردند) پليس‏هاى آل‏سعود آماده باش ايستاده بودند. مردم به مسجد جن كه رسيدند در آن بسته بود. جلو صف، پيام امام را به چند زبان فارسى، عربى و انگليسى مى‏خواندند. مردم شعار مى‏دادند »الموت لامريكا، الموت لاسرائيل« مأموران ميان جمعيت ريختند، با مشت و لگد به جان زن و مرد و پير و جوان افتاده بودند. باتوم برقى بود كه به تن حجاج مى‏خورد. دو مأمور، مرد جوانى را از روى ويلچرش برداشتند و پرت كردند وسط جماعت. جيغ و فرياد و »يا حسين« به هوا برخاست. صداى شليك نمى‏گذاشت صدا به صدا برسد. مردم به طرف كعبه مى‏دويدند. پيرمرد عرب، حجاج ايرانى را به هتل مخصوص تركيه‏اى‏ها راهنمايى كرد. مردم به اتاق‏ها و هتل پناه بردند. خبرى از حاج آقا نبود و صديقه در پى مردش بود. عده‏اى مجروحان را به داخل هتل مى‏كشاندند تا زير دست و پا له نشوند. صديقه مردى را ديد كه زخمى و مجروح است. شيار خون از سر شكسته‏اش تا روى گونه و چانه كشيده شده بود. صديقه جلو رفت. او را با حاج آقا ديده بود. سراغ مردش را گرفت و مرد بى‏صدا گريست. شانه‏هايش از گريه مى‏لرزيد. - سر حاج‏آقا تير خورد. ديدم كه افتاد، ولى تو شلوغى ديگر چيزى نفهميدم. زمان ايستاد و صديقه نمى‏دانست بگريد يا در غم مرگ همسر، صبورى كند. يك برادرش در مبارزات انقلاب، دو برادرش، دامادش و دو پسرش در جنگ شهيد شده بودند و اين بار همسرش بود كه او را تنها گذاشته بود تا به جمع عزيزان شهيدان بپيوندد. در ذهنش تداعى شد. توى هتل شب قبل بعد از دعاى توسل، حاجى وصيت كرده بود كه نه خمس بدهكار است و نه زكات، نه نماز و نه روزه. مرد يك كلام گفته بود: بچه‏ها خدا را دارند. تو هم به خدا توكل كن. صديقه قسم خورد تا او را پيدا نكند، به ايران برنگردد. رئيس كاروان گفت: بايد برگرديم، اما او هفده روز در بلاتكليفى ماند تا پيكر كبود و زخمى همسرش را يافت و با او به وطن برگشت. او را آوردند و در كنار دو فرزند شهيدش به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج على نور محمدى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »محمود« و جانباز؛ »رسول«( هفتاد و هفت سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »نعمت‏الله« كشاورز بود. دو پسر و دو دختر داشت. به دليل دل‏درد كه آتش شد و به جان »نعمت‏الله« افتاده بود، عرق سرد بر پيشانى‏اش نشست. دراز كشيد. از درد زمين را چنگ مى‏زد. »فاطمه« همسرش برايش جوشانده آورد. عقلش به جايى قد نمى‏داد. - بلند شو برويم جايى، حكيمى، دوايى، چيزى... اين طور كه نمى‏شود، دارى از دست مى‏روى. نعمت ناى ايستادن نداشت. ساعتى بعد، در گوشه خانه‏اش دار فانى را وداع گفت. فاطمه مانده بود و چهار فرزند قد و نيم قد. قالى مى‏بافت. رو زمين‏هاى همسرش كشاورزى مى‏كرد و بچه‏ها وقتى پدر بود، درس مى‏خواندند. - ملاى مكتب، از مادرم شهريه مى‏گرفت. تو وضعيتى كه ما بوديم، صلاح در اين بود كه مدرسه نرويم و كمك حال مادرمان باشيم. به همين خاطر من با دو كلاس سواد، درس را رها كردم و بعد از آن سر زمين پدرم كار مى‏كردم. »على« اندك اندك قالى‏بافى را آموخت. چهارده ساله بود كه در كارگاه »قالى‏بافى« مشغول به كار شد. ماهى صد ريال مى‏گرفت و آن را به مادر مى‏داد. مدتى بعد او با دقت و هوشى كه داشت، استاد قالى‏بافى شد. به تنهايى سفارش مى‏گرفت همه مزد را براى خود مى‏گرفت. دو خواهرش را به خانه بخت فرستاد. مادربزرگ كه نگران سامان گرفتن او بود، از او خواست تا خدمت سربازى برود. »على« عازم خدمت شد، اما از آن جا كه كار و خانواده اهميت بيشترى براى او داشت، از پادگان فرار كرد و به خانه برگشت. - اهل يك جا ماندن نبودم. از بچگى كار كرده بودم و هيچ وقت فكر و خيال مادرم و خانواده، راحتم نمى‏گذاشت. مادر بزرگ كه اوضاع را اين طورى ديد، از من خواست تا با دختر عمه‏ام ازدواج كنم. »على« هيچ نگفت و مادربزرگ كه سكوت او را دليل بر رضايتش مى‏ديد به خانه »عمه« رفت »صديقه« را براى على و خواهرش را براى برادر على خواستگارى كرد. صديقه به عقد على درآمد با دويست و پنجاه متر زمين به عنوان مهريه. صديقه شانزده ساله بود و تا ششم ابتدايى درس خوانده بود. پدرش مغازه‏دارى باسواد بود و مادرش گليم و جاجيم مى‏بافت و كمى سواد داشت. على و برادرش پس از ازدواج در اتاق‏هاى خانه پدرى ساكن شدند. »صديقه« يك سال بعد، اولين پسرش را به دنيا آورد. على به ياد پدرش اسم او را »نعمت‏الله« گذاشت. او را بسيار عزيز مى‏شمرد و نگاهش كه مى‏كرد، ياد پدر در قلبش زنده مى‏شد. »نعمت‏الله« مى‏باليد و على از اشتياق ديدن او جان مى‏گرفت. پس از او مهدى در سال 1339 و محمد به دنيا آمدند. »نعمت« چهار ساله بود و توى حياط خانه بازى مى‏كرد. »صديقه« به محمد كه حالا يك ساله بود و شير مى‏خورد، رسيدگى مى‏كرد. »مهدى« آن سوى اتاق نشسته و تكه نانى را به دهان گرفته بود. صديقه كودكش را صدا زد. - نعمت‏الله... نعمت جان... از اتاق بيرون رفت. تو حياط انگار، گرد مرگ پاشيده بودند. كسى نبود.كودك را چند بار صدا زد، وحشت زانوهايش را لرزاند. اطراف حوض را مى‏گشت كه چشمش به پيكر رو آب مانده‏ى نعمت افتاد. فرياد كشيد. بر سر و صورت زد و كودك چهارساله‏اش را رو دست بلند كرد. از صداى زجه‏اش خواهرش و مادر »على« بيرون آمدند. بچه را نشان آنها داد كه تو آب غرق شده و رنگش كبود بود. - بچه‏ام. زن دايى بچه‏ام را ببين. »فاطمه« روى زمين نشست. »صديقه« كودك را مقابلش گذاشته بود و بر سر و صورت خود مى‏زد. بعد از آن هميشه سردردهاى كشنده داشت و از دردى كه در سرش بود، مى‏ناليد. اعظم، رسول، محمود، اكرم، الهه و طيبه نيز با فاصله يكى دو سال به دنيا آمدند و او در همه دوران باردارى از دردسر مى‏ناليد. به درس و مشق بچه‏ها و به نظافت و تربيت آنها دقت داشت. در نبود »على« برايشان هم پدر بود، هم مادر و هم معلم. به آنها درس مى‏داد. اشكالات درسى‏شان را رفع مى‏كرد، با حجاب و رفتارش به دخترها درس مى‏داد و اصلا لازم به تذكر نبود. رفتارش بهترين الگو بود تا دخترها ياد بگيرند و پسرها كه تعصب و غيرت را از مادر و پدر، به ارث برده بودند، حتى با ديدن بى‏حجابى همسايه‏ها رنج مى‏كشيدند. بعد از پيروزى انقلاب مهدى عازم خدمت سربازى شد و به عضويت سپاه درآمد و محمد مى‏ديد برادرش كار را رها كرده و داوطلبانه به جبهه رفته است. او تازه ديپلم گرفته بود كه از سوى سپاه به جبهه اعزام شد. رسول هم به غرب رفته بود و محمود كه از هر سه برادرش كوچكتر بود، كف كفشش را پر مى‏كرد تا قدش بلندتر نشان بدهد. رفته بود ثبت نام كند براى جبهه. گفته بودند قدت كوتاه است. جبهه كه جاى بچه‏ها نيست. به قامت رشيد رسول، محمد و مهدى نگاه مى‏كرد و غبطه مى‏خورد. - خوش به حالتان. كاش من هم زودتر قدم بلند شود. مهدى كه زخمى شد، مادر بى‏تابى مى‏كرد. - تو را به خدا ديگر نرو. بمان و به كارهات برس. به خاطر دل مادر ماند. مغازه لوازم التحرير باز كرد، اما »محمد« معاون گروهان شده بود. او پنج روز ماند و نوروز سال 1361 در تنگه رقابيه حين عمليات فتح المبين مفقود شد. خبرش را كه آوردند. صديقه ناباورانه به عكس‏هاى او نگاه مى‏كرد. - كسى باور مى‏كند كه محمد من شهيد شده باشد؟ نه. او زنده است و يك روز برمى‏گردد. وصيتنامه محمد را با ساك او آوردند، نوشته بود: »پدر و مادر نمى‏دانم چگونه از شما قدردانى كنم. قدر شما را ندانستم و شما را ناراحت كردم و الان شرمنده‏ام. تنها راه قدردانى از شما را دعا براى شما مى‏دانم. در حق من دعا كنيد كه پيامبر اكرم )ص( فرمود: دعايى كه پدر براى فرزند كند، مانند دعايى است كه پيغمبر بر امت خود كند. مادرم دعا كن كه خداوند مرا با شهيدان راهش و با شهيدان كربلا محشور كند. مبادا تو براى من گريه كنى. چون هر كسى را اجلى است. اين راه رفتنى را بايد برود، چه بهتر كه پيش از آن كه مرگ به سراغ ما بيايد، ما آن را در آغوش بگيريم. به برادرانم نصيحت مى‏كنم كه خود را به اخلاق مجهز كنند. مسئله مهم نماز و روزه است. پنج ماه نماز و چهار ماه روزه را براى من بخوانيد و بگيريد.« رسول كه اواسط كلاس دوم دبيرستان، مدرسه را رها كرده و به جبهه رفته بود، هشت ماه بعد از شهادت محمد در عمليات محرم در منطقه - دهلران - مجروح شد. مدتها در بيمارستان بسترى بود و پس از بهبود نسبى، مغازه لوازم التحرير را باز كرد. محمود در هواى سرد زمستان با موتور بيرون مى‏رفت. مى‏گفتند: چرا اين كار را مى‏كنى؟ مى‏گفت: شانه بالا مى‏انداخت. - مى‏خواهم عادت كنم. تو جبهه كه از اين خبرها نيست. بايد به هر سختى عادت كرد. وقتى ثبت‏نام كرد، انگار دنيا را به او داده بودند، مى‏گفت: جاى داداش محمد مى‏روم جنوب. رفت و پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر - جزيره مجنون - مفقود شد. خبرش را كه آوردند، »صديقه« با آرامش پذيرفت. باور مى‏كنم كه محمودم شهيد شده باشد. اگر گريه مى‏كنم، براى مصيبت امام حسين )ع( و فرزندان او است. همه بچه‏هايم فداى حسين )ع(. چهار سال بعد پيكر مطهر او را آوردند، در حالى كه مادر هنوز چشم به راه محمد بود. على به روزهاى پايانى جنگ مى‏انديشد. - من بعد از عمليات مرصاد، چند ماه رفتم جبهه، تو بستان نگهبانى مى‏دادم. بعد از آن با همسرم رفتيم مكه. در آتش‏سوزى منا آن جا بوديم. مردم اين طرف و آن طرف مى‏دويدند. روز سخت و طاقت‏فرسايى بود با اين حال خطر از سر من و خانم گذشت. صديقه دو سال پيش دار فانى را وداع گفته و همسرش حاج على را تنها گذاشته است. - اول محرم سال 1385 بود كه سردردش دوباره شروع شد. به بيمارستان نجف‏آباد رفتيم. او را به صورت اورژانس به بيمارستان شهيد صدوقى اصفهان اعزام كردند. در بخش مراقبت ويژه بسترى شد. گفتند: سكته مغزى كرده است او هميشه از سردرد رنج مى‏كشيد، اما ناله نمى‏كرد. سيزده روز بعد از سكته‏اش در بيمارستان از دنيا رفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج محمد يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد حسين« و »محمد حسن«( سوم تير 1315 در روستاى گارماسه از توابع فلاورجان به دنيا آمد. تك پسر بود و بزرگترين فرزند خانواده. پدر و مادرش پسرخاله، دختر خاله بودند. پدرش »مصطفى« اهل گارماسه و مادرش »صغرى« در زرين‏شهر به دنيا آمده بود. - پدرم شاگرد دهيار بود. روزى دو ريال مزد مى‏گرفت. وضع مالى‏مان تعريفى نداشت. پنج ساله بودم كه به نجف‏آباد آمديم، پنج كلاس درس خواندم و تو مغازه »حاج باقر جولايى« وردست پينه‏دوز شدم. حاج باقر، درس خواندن يادم داد. مادرش به زبان عربى علاقه خاصى داشت و به همين دليل، »محمد« را به آموختن زبان عربى تشويق كرده به قدرى عربى آموخت. محمد با آن كه تنها فرزند ذكور خانواده بود، كمك به مادر و پدر را از همان كودكى وظيفه خود مى‏دانست. بيست ساله بود كه همسايه‏شان »حاج خديجه« برادرزاده‏اش »محترم حاج صادقيان« را براى ازدواج به او پيشنهاد داد. قرار شد محمد، دختر را ببيند و جواب بدهد. جلسه‏اى برگزار شد. عروس براى پذيرايى آمد، ولى محمد، روى نگاه كردن به چهره او را نداشت. بى‏آن كه او را حتى يك نظر ديده باشد، گفت: »قبول«. - يك سال و نيم نامزد بوديم. همسرم پنج ساله بوده كه مادرش فوت كرده بود. يك روز عمويش مرا صدا زد. اين دختر يتيم است. چرا براش عروسى نمى‏گيرى كه برويد سر خانه و زندگيتان؟! همان يك جمله كافى بود. - بيست و دوم مهرماه سال 1335 عقد كرديم، با مهريه پانصد تومان. همسرم خيلى كم‏سن بود. صيغه محرميت خوانديم. به سن بلوغ كه رسيد، عقد محضرى كرديم. يك حياط سه اتاقه داشتيم كه يك اتاق كاهگلى كوچك آن را به من دادند. محترم از اين كه من پنبه‏دوزى مى‏كردم، خوشش نمى‏آمد. يك دوچرخه خريدم و شروع كردم به دستفروشى. محمد با دوچرخه به دهات اطراف مى‏رفت. »جوزون، قلعه شاه، قلعه سفيد، قدره جون، گل حروم و فريدر« جنس مى‏فروخت و گاهى تا ديروقت مى‏ماند و به خاطر خرابى جاده و خطرات راه، در همان جا مى‏ماند. - آن قدر به محترم علاقه داشتم و بهش وابسته بودم كه بدون او نمى‏توانستم چيزى بخورم. دستمزدم، گاهى پول بود و گاه تخم‏مرغ، نخود، عدس و گندم. زمستان‏ها موقع برگشتن به خانه در برف مى‏ماندم. مسيرهاى دور را با اتوبوس مى‏رفتم. دوچرخه را مى‏گذاشتم روى اتوبوس. بين مسير پياده مى‏شدم و با دوچرخه به روستا برمى‏گشتم. سربازى هم نرفتم. عهد مصدق بود. صد تومان دادم و معافى گرفتم. محمد صاحب نه فرزند شد، پنج دختر و چهار پسر. از دستفروشى و تحمل رنج راه خسته شده بود. دار قالى خريد. محترم مى‏بافت و او مى‏فروخت. كم‏كم چله مى‏زد و براى مردم هم دار تهيه مى‏كرد. - وضع مالى‏ام بهتر شد. كم‏كم ماشين خريدم. پيكان، تويوتا، ژيان.. بعد يك مغازه تو زرين شهر خريدم. چند تا شاگرد داشتم. شده بودم ارباب. براى خودم برو و بيايى داشتم. او خانه بزرگى در كوچه گلستانى خريد. با همسرش به سفر حج مشرف شد. در مسير بازگشت، يك اتومبيل گالانت ژاپنى خريدم بيست تومان. مردم از دست رژيم پهلوى، جانشان به لب رسيده بود. تو نجف‏آباد، كسى نمى‏توانست از خانه بيرون بيايد، مغازه‏ها را آتش مى‏زدند، به بازار حمله مى‏كردند. پسرهايم مى‏رفتند و شب مى‏آمدند. دستشان پر از اعلاميه بود. محترم از روزى مى‏گويد كه محمد حسين نفس‏زنان و خسته از مدرسه به خانه آمد. چيزى از توى لباس‏هايش برداشت و سريع بيرون رفت. - وقتى آمد، گفتم چه كار دارى مى‏كنى؟ گفت: مأمورها دنبالم بودند، رفتم اعلاميه‏ها را تو خاك پشت خانه مخفى كردم. او خيلى غيرتى بود. »يك بار با حاج آقا محمد حسين و محمد حسن رفتيم نماز جمعه. منافقين توطئه كردند و درگيرى پيش آمد. پسرها را گم كرديم و با هزار اضطراب و دلهره به خانه برگشتيم. تا شب دلم مثل سير و سركه مى‏جوشيد. آخر شب آمدند. با لباس‏هايى كه خاكى و خونى تعريف كردند كه به مجروحان كمك مى‏كرده‏اند.« محمد حسين قبل از انقلاب با شهيد حجةالاسلام محمد منتظرى دو ماه به لبنان رفت و بعد از پيروزى انقلاب از آن جا كه برگشت، بيست و دو ساله بود كه با دختر دايى پدرش ازدواج كرد و هنوز چهل روز از عروسى‏اش نمى‏گذشت كه عازم جبهه‏ى شد. - حقوقش دو تومان بود. مى‏آورد و مى‏داد به من. قبول نمى‏كردم، ناراحت مى‏شد و شكايت مى‏برد به مادرش. خريد خانه را انجام مى‏داد. براى خواهرهاش، هدايايى مى‏خريد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اميدوارم از خدا دور نشويد. بيكار نمانيد. از پدرم هم مى‏خواهم كه زيادتر از پيش، به عبادت خدا مشغول شود و حقوق قالى‏باف‏هايش را زيادتر كند.« »محمد حسين« متولد 1337 بود و پنجم مهر سال 1360 در عمليات ثامن‏الائمه در منطقه فياضيه به شهادت رسيد. »محمد حسين« كه بارها با پدر و برادر به جبهه رفته و چندين بار مجروح شده بود، بعد از مراسم تدفين برادر، عزم رفتن كرد. محترم رفت به خواستگارى دختر دلخواهش. - نوه‏دايى‏ام را برايش گرفتيم كه سرگرم زندگى بشود و هواى جبهه، از سرش بيفتد. پدرش گفت: اگر نروى جبهه، ماهى پنج هزار تومان بهت مى‏دهم. نرو... دلخور شده بود، آمد پيش من: به بابا بگو ما با نان و ماست هم مى‏سازيم. محمد او را منع مى‏كرد ولى او عاشق بود عاشق خدا. از طرف جهاد به عنوان راننده اعزام شد.« محترم با همكارى همسايه‏ها براى رزمنده‏ها، ترشى، مربا، پتو، لباس و رختخواب تهيه مى‏كرد و روانه منطقه مى‏كرد. »محمد حسن« هشت ماه بعد از ازدواجش در روز يازدهم ارديبهشت سال 1362 به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم ام‏كلثوم صفرى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« محمدى دره‏بيدى( اطراف روستا را كوه احاطه كرده است و هنوز خانه‏هاى كاهگلى در گوشه و كنار آن ديده مى‏شود. از در كه مى‏روى تو، از راهروى پهنى مى‏گذرى كه يك طرف ديوار آجرى دارد و سوى ديگر، كاهگلى. در انتهاى راهرو حياطى است كه به ايوانى منتهى مى‏شود و بناى اصلى ساختمان در اين ايوان قرار دارد. همه در و پنجره‏ها رو به ايوان باز مى‏شود. توى يكى از اتاق‏ها پيرزنى بيمار با سرى باندپيچى شده در رختخوابش دراز كشيده است. مى‏گويد: »هفته قبل، برف زيادى باريد. توى حياط خوردم زمين. سرم شكست. هنوز هم درد دارد.« از بى‏كسى و بى‏همدمى‏اش مى‏گويد. او شيفته همسرش بود و تا زمان مرگ مردش، نفس به نفس و پابه‏پاى او كار كرد. تا مدت‏ها رفتن مونس و محبوبش را باور نمى‏كرد. هشتاد و پنج سال قبل در »دره‏بيد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش مشهدى »عباس« در روستا باغچه‏اى داشت كه در آن كار مى‏كرد. او سه دختر و دو پسر داشت. گوسفندان اهالى روستا را براى چرا به صحرا مى‏برد. »ام‏كلثوم« هم از وقتى كوچك بود، همراه او مى‏رفت. در صحرا به اين سو و آن سو مى‏رفت و گاه خود را ميان گوسفندان پنهان مى‏كرد. پدر هر سو را پى او مى‏گشت و صدا مى‏زد. - كلثوم جان... كلثوم خانم... دخترك از لابه‏لاى گله گوسفندان، خندان بيرون مى‏آمد و خود را نشان مى‏داد. مشهدى عباس از خنده او به وجد مى‏آمد و مى‏نشست. - بيا تا لقمه نانى بخوريم. كيسه‏اش را باز مى‏كرد و نان و پنير را وسط دستمال كوچك چهارخانه مى‏گذاشت. ام‏كلثوم با دست‏هاى كوچكش پنير روى نان مى‏گذاشت و لقمه را دست پدر مى‏داد. مشهدى عباس هم لقمه را با لذت مى‏جويد. دخترك بعد از ظهرها كنار مادرش »زهرا« مى‏نشست. مادر در تنور گلى وسط حياط، نان مى‏پخت و راه خميرگيرى و گذاشتن آن در تنور را به دختر مى‏آموخت. به او ياد مى‏داد كه چطور شير بدوشد و ماست درست كند. هر صبح، كلثوم را از خواب ناز بيدار مى‏كرد. صداى »قوقولى قوقوى« خروس كه لب هره‏ى ديوار نشسته بود، تو حياط مى‏پيچيد و زهرا ظرف دردار بزرگ را به دختر مى‏داد. - از سر قنات »پاى رود« آب بياور. زهرا خميازه مى‏كشيد. لقمه‏اى نان و پنير به دهان مى‏گذاشت و راه مى‏افتاد. مسير زيادى را پياده طى مى‏كرد. ظرف آب را گاه تو دست مى‏گرفت، به زحمت مى‏كشيد و گاهى روى شانه‏هاى نحيفش مى‏نهاد تا به خانه برسد. از درد كتف‏ها را مى‏ماليد. بعضى وقت‏ها كه شب قبل به واسطه داشتن مهمان يا بازى با خواهر و برادرهايش دير مى‏خوابيد، صبح نمى‏توانست زود از جايش برخيزد. مادر مى‏نشست كنارش. - بلند شو. الان اهل آبادى مى‏رسند و آب را گل مى‏كنند. زود خودت را برسان كه آب تميز بياورى براى خانه. ام‏كلثوم از خواب ناز برمى‏خاست و در تاريك روشناى صبح به سر قنات مى‏رفت و آب مى‏آورد. او دوازده ساله بود كه پسر همسايه به خواستگارى‏اش آمد. بى‏آن كه نظر او را بپرسند، او را به عقد »سيف‏الله دره‏بيدى« درآوردند. سيف‏الله چنان خوش‏قلب و مهربان بود كه در اندك مدتى در دل او جا باز كرد. - پدرم جهيزيه خوبى به من داد. آن زمان‏ها چيزى به دختر نمى‏دادند، اما آقا جانم آن قدر به من وسيله براى زندگى داده بود كه اتاقم پر از اثاثيه شد. هر كس مى‏ديد، اين سو و آن سوى اتاق را نگاه مى‏كرد و از جهيزيه من تعريف مى‏كرد. سيف‏الله دوازده سال از من بزرگتر بود. وقتى عروسى كرديم، بيست و چهار سال داشت. اما بيشتر از سنش مى‏دانست. با اخلاق خوبش كارى مى‏كرد كه هيچ كمبودى را احساس نكنم. »محمد« را كه به دنيا آوردم، هنوز در دره‏بيد بوديم. سيف‏الله در محله دولت‏آباد مشغول كشاورزى شد. زمين خريد و خانه‏اى ساخت و از دره‏بيد به آن جا منتقل شدند. در اين محله ارمنى‏هاى بسيارى سكونت داشتند كه اندك اندك آنجا را ترك كردند و مردم با فروش زمين و دام خود توانستند به بهاى اندك اين زمين‏ها را بخرند. توانستند با ساخت و ساز مسكن و كشاورزى روى زمين‏ها، به آن آبادانى ببخشند. صديقه، صغرى، احمد و محمود در دولت‏آباد متولد شدند و روز به روز به عشق و علاقه‏ى ام‏كلثوم و همسرش مى‏افزودند. سيف‏الله كه از خانه بيرون مى‏رفت پى او روانه مى‏شد. به مزرعه مى‏رفت. پابه‏پاى مردش كار مى‏كرد و با او از بچه‏ها و زندگى‏شان مى‏گفت. هر كارى را با مشورت و اجازه مردش انجام مى‏داد. سر ظهر به خانه برمى‏گشت. براى او آب و غذايى حاضر مى‏كرد و براى بچه‏ها سفره مى‏انداخت تا غذايشان را بخورند. - من با پدرتان تو مزرعه هستم. از در كه بيرون مى‏رفت، همسايه‏ها او را مى‏پاييدند. مى‏دانست با دست پر نزد همسرش مى‏رود. - كلثوم خانم، اين طورى با رفتارت باعث مى‏شوى شوهر من هم توقع كند كه برايش غذا ببرم صحرا. ديگرى هم گله‏مندانه نگاهش مى‏كرد و سر تكان مى‏داد. - شوهرم چند روز پيش ناراحت بود. مى‏گفت: چرا براى من غذا نمى‏آورى؟ مگر من براى تو و بچه‏ها زحمت نمى‏كشم؟ ام‏كلثوم خندن و بى‏ريا از كنارشان مى‏گذشت. - خب شوهر من يك تكه جواهر است. اخلاقش تك است و لنگه ندارد. در ضمن چه اشكالى دارد كه شما هم مثل من به شوهرتان رسيدگى كنيد؟ مرد به همين كارها دلگرم مى‏شود. بچه‏هايش در اين كانون پر مهر و محبت بزرگ مى‏شدند و احترامى را كه مادر براى پدر قائل بود، مى‏ديدند. فرمان بردن از پدر را اصل اول زندگى مى‏دانستند. در مزرعه به كمك او مى‏رفتند. محمد ازدواج كرده و صاحب پسرى شده بود. او را »عليرضا« ناميدند. محمد در مزرعه پدر گوجه‏فرنگى و خيار مى‏كاشت. آن روز براى شخم زدن زمين رفته بود سر زمين. او تراكتورى خريده بود و با آن زمين را شخم مى‏زد. نشست پشت فرمان و تراكتور را روشن كرد. سراسر زمين را شخم زد. خواست دور بزند كه فرمان از دستش خارج شد و نتوانست تراكتور را كنترل كند. به آنى، تراكتور واژگون شد و فرمان به دنده‏هاى او فشرده شد. فريادش به هوا برخاست و در دل دشت پيچيد. خون، پيراهن سفيد او و اتاقك كوچك تراكتور را رنگ زد. ناله‏هاى جانسوز محمد در خلوت مزرعه پيچيد. - ما تو خانه نشسته بوديم كه خبر آوردند محمد تصادف كرده. تو سرم زدم و با گريه تا مزرعه رفتم. انگار از قبل مى‏دانستم كه چه بلايى به سرم آمده است. دنده‏هاى محمد خرد شده بود و به سختى نفس مى‏كشيد. تا او را به بيمارستان برسانند، دار فانى را وداع گفت. »احمد« و »محمود« كه برادر ارشد خود را از دست داده بودند، در داغ او مى‏گريستند. ام‏كلثوم عليرضا را كه بوى محمدش را مى‏داد، به آغوش فشرد و فكر مى‏كرد كه او را نيز همچون پدرش، مردى زحمتكش و قابل احترام بار مى‏آورد. دختر كوچك محمد، شيرخواره بود و داغ پدر را درك نمى‏كرد. يك سال بعد كه همسر محمد تصميم گرفت نزد خانواده خود برگردد، عليرضا و دختر كوچك را نزد ام‏كلثوم ماندند. دخترك، بى‏شير و بى‏مادر، ضجه مى‏زد و رنج مى‏كشيد. او بيمار شد و چند روز بعد از دنيا رفت. عليرضا خود را با شرايط جديد، بى‏حضور پدر و مادر وفق داد و ام‏كلثوم و سيف‏الله همه كس او بودند. احمد ازدواج كرده و صاحب سه دختر و دو پسر شده بود. بعد از انقلاب به عضويت جهاد سازندگى درآمد. راننده بلدوزر بود. از سوى جهاد به منطقه جنگى رفت و دوره آموزشى را گذراند. برگشت و وقتى تصميم گرفت دوباره به جبهه برود، همسرش راضى نبود. - نزديك عيد است، نرو. گفت كه يك بار به منطقه رفته و دلش را جا گذاشته است. - بايد دنبال دلم بروم. مگر مى‏شود يكى خودش جايى باشد و دلش جاى ديگر! خنديد و مادر از نگاه او و علاقه‏اى كه به منطقه و رزمنده‏ها داشت، دانست كه تلاش براى منصرف كردن او بيهوده است. احمد رفت و محمود هم دنبالش. آن روز ام‏كلثوم كه مدتها از پسرانش بى‏خبر بود، در دلشوره به سر مى‏برد. مرغ سركنده را مى‏مانست. مى‏رفت جلو در و برمى‏گشت. قلبش انتظار بازگشت احمد و محمودش را مى‏كشيد و عقلش چيز ديگرى مى‏گفت. از خانه كه بيرون مى‏رفت، نگاه‏هاى سنگين و پچ‏پچ‏هاى همسايه‏ها آزارش مى‏داد. خبر آوردند احمد مجروح شده و در بيمارستان اصفهان است. با سيف‏الله به اصفهان رفت. سراغ احمد را گرفت، پرستار سر فروافكند. ام‏كلثوم دوباره اسم احمدش را برد. - تو را به خدا خانم، يك حرفى بزنيد. سر بچه‏ام چه بلايى آمده؟ پرستار مكث كرد و بعد راه افتاد. - متأسفم. سيف‏الله چند قدم جلو رفت و روبه‏روى او درآمد. - چى شده مگر؟ - هيچ. شهيد شده. بردندش سردخانه. احمد در يازدهم اسفند ماه سال 1362 در طلاييه به شهادت رسيد. محمود كه آمد، مادر اين بار از او خواست تا نرود. - برادرت شهيد شده، ما ديگر پسرى جز تو نداريم. پدرت، من و خواهرانت چشم اميدمان به تو است. - من هم شما را دوست دارم. ولى مادر، جنگ اين چيزها را برنمى‏دارد. مسئله جنگ و دفاع از كشور و ناموس، يك چيزى است كه نمى‏شود ساده از آن گذشت. مادر به همسر او و پسر و دخترش اشاره كرد. - اينها هم به تو احتياج دارند. - خدا را دارند. اين را گفت و از در بيرون رفت. او در عمليات بازپس‏گيرى »فاو« مفقودالاثر شد. سيف‏الله به واسطه ارتباط عاطفى و علاقه عجيبى كه به پسرانش داشت، پس از شهادت آنها دچار مشكل قلبى و تنفسى شد و در بستر افتاد. مى‏گفت: »وقتى به اين كه نباشم و كلثوم تنها بماند فكر مى‏كنم، فشار قلبم بيشتر مى‏شود.« كلثوم به او رسيدگى مى‏كرد، دلدارى و اميد مى‏داد. اما قلب مجروح سيف‏الله آرام نمى‏گرفت. مى‏ديد كه همسرش ذره ذره از مشاهده بيمارى او آب مى‏شود، ولى چاره نداشت. آن شب از ام‏كلثوم خواست تا سيد (معتمد محل و دوست سيف‏الله محمدى دره‏بيدى) را خبر كند. كلثوم، سيد را صدا زد. سيف‏الله، آرام و پر درد وصيت كرد و سيد نوشت. - در را باز كنيد، نفسم تنگ شده. هوا به شدت سرد بود. در را باز كردند تا تنفس مرد منظم‏تر شود. آب خواست. ام‏كلثوم جرعه‏اى آب به او خوراند. مرد آرام پلك بر هم گذاشت و به خواب ابدى رفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج على هاشم‏زاده، پدر معظم شهيدان؛ »غلامرضا« و »محمدعلى«( هفتاد سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« كارگر شهردارى بود و چهار پسر داشت. »على« فرزند اول او بود. حقوق »غلامحسين« بسيار اندك بود. ماهى سى ريال حقوق مى‏گرفت كه بخشى از آن را بابت كرايه اتاق مى‏پرداخت. على بزرگتر كه شد و در كارگاه سفيد كارى ظروف برنج و مس مشغول شد. روزى دو ريال مى‏گرفت و غروب آن را به مادر مى‏داد تا كمك خرج خانه باشد شبانه درس مى‏خواند و روزها در كارگاه كارگرى مى‏كرد. بيست ساله بود كه به خواستگارى دختر عمويش فاطمه رفت. فاطمه كه تك دختر خانواده بود و دو برادر داشت. پدرش »حسن« در شركت نفت مسجد سليمان كار مى‏كرد و وضع مالى نسبتا خوبى داشت. با اين حال »فاطمه« از كودكى كرباس‏بافى را آموخته بود و پا به پاى مادر كار مى‏كرد. »حاج حسن« فاطمه را بسيار دوست داشت. فاطمه نزد خاله‏اش معصومه كه به اوستا خانم معروف بود، سواد آموخت. هر كس به خواستگارى او مى‏آمد، »حاج حسن« نمى‏پذيرفت: اين دختر مال پسر عموش است. فاطمه را به عقد على درآوردند با مهريه پانصد تومان و پنج مثقال طلا. »على« از پس‏انداز خود، خرج عروسى‏اش را تأمين كرد. اتاقى در خانه زنى خير اجاره كرد و عروسش را به آن جا برد. - صاحب‏خانه‏مان »فاطمه قاضى« بود. كرايه از ما نمى‏گرفت. مى‏دانست درآمد چندانى ندارم. خانه‏اش را همين طورى گذاشته بود در اختيار ما. پنج سال بچه‏دار نشديم و بعد خدا غلامرضا را به ما داد. بعد از او عزت، عصمت، عفت، محمد على و عليرضا به دنيا آمدند كه عليرضا و محمد على فوت كردند. سال 1347 خدا پسرى به ما داد كه به ياد پسر از دست رفته‏مان اسم او را »محمد على« گذاشتيم. على چند سال در كارگاه سفيد كارى مس و برنج كار كرد، ولى كسادى كار و درآمد اندك، آن چنان بود كه مخارج زندگى‏اش تأمين نمى‏شد. با كلى دوندگى در كارخانه ريسندگى نجف‏آباد استخدام شد. كار را ياد گرفت. روزى ده شاهى حقوق مى‏گرفت و با گشاده دستى همه آن را براى فرزندانش هزينه مى‏كرد و بچه‏ها پيش چشمان پدر، قد مى‏كشيدند. »حاج اسدالله مهديه« از خيرين به نام بود كه زمين‏هاى زيادى را خريد تا بين مستضعفين تقسيم كند و به صورت اقساطى پول آن را مى‏گرفت و با اين شيوه كمك كرد تا آنها را به نوعى صاحب خانه شوند. »على« نيز قطعه‏اى زمين خريد و قسط آن را از مبالغ ناچيزى كه ته‏مانده‏ى درآمدش مى‏ماند، پرداخت و آن را ساخت. از كارخانه ريسندگى بازنشسته شده بود. مدتى در منزل ماند و براى آن كه بيكار نماند مغازه خواروبار فروشى را نزديكى منزل تازه‏ساز كه در آن زندگى مى‏كردند، باز كرد. غلامرضا چهارده سال از محمد على بزرگتر بود و الگوى او شده بود. دست برادر را مى‏گرفت و همه جا همراه خود مى‏برد. او را تشويق به تحصيل كرد تا پايان دوره راهنمايى درس خواند و در كارخانه كاشى‏سازى مشغول به كار شده بود. از اين كه پدر و پدربزرگ نتوانسته بودند براى خود مسكن تهيه كنند و اجاره‏نشين بودند، رنج مى‏كشيد. با پس‏اندازى كه از حقوق ماهيانه‏اش كنار گذاشته بود، زمينى خريد تا در اولين فرصت آن را بسازد و »على« كه تكاپو و تلاش او را براى زندگى مى‏ديد، خدا را شاكر بود. غلامرضا ازدواج كرد و صاحب دو فرزند شد، به اسم احمد و حميد رضا. شروع كرد به ساختن زمينى كه با مشقت تهيه كرده بود. درآمدش كفاف آن همه خرج و مخارج را نمى‏داد. با اين حال آن قدر قابل اعتماد و با ايمان بود كه دوستان و اقوام به او كمك مى‏كردند. از هر كس مبلغى مى‏گرفت و با پولى كه خود داشت، بخشى از كار ساخت. خانه را پيش مى‏برد. با شروع جنگ داوطلبانه عازم جبهه شد. همسرش گاه گله مى‏كرد. - نرو. بمان و ساخت خانه را تمام كن. - نمى‏گويم كه ساختن خانه واجب نيست، ولى الان جنگ در وضعيتى نيست كه هر كس بخواهد فقط به فكر خودش باشد. دو سه ماهى مى‏رفت جبهه و وقتى برمى‏گشت، تا ساعتى كه بود، كار مى‏كرد. مى‏گفت: اين خانه بايد زودتر تمام شود و خيال مرا راحت كند. آخرين روزهاى سال 1362 بود كه خبر شهادتش را براى خانواده آوردند او در عمليات خيبر در جزيره مجنون هنگام پاتك نيروهاى بعثى به شهادت رسيد. همراه ساك و وصيتنامه‏اش را آوردند. على وصيتنامه پسر را خواند: »پدر و مادر عزيزم، اين جا در جبهه به ياد شما هستم كه با ايمان بوديد. به شير حلال مادرم و رزق و روزى حلال پدرم، افتخار مى‏كنم پدر عزيزم را وكيل و وصى و قيم قرار مى‏دهم. از مال دنيا كه چيزى ندارم، به جز اين خانه و مقدراى بدهكارى. تا زمانى كه همسرم مى‏خواهد در اين خانه زندگى كند. اگر هم شوهر كرد نصف آن را به عنوان مهريه به همسرم و نصف ديگر را بين بچه‏ها تقسيم كنيد يا برايشان زمين بخريد كه بعدها بى‏مسكن نمانند. فاطمه به خاطرات غلامرضا دلخوش بود و به فرزندان كوچكى كه از او به يادگار مانده بود. احمد را در آغوش مى‏گرفت و صورتش را تو سينه پنهان مى‏كرد، مبادا نوه كوچكش اشك‏هاى او را ببيند و غم بى‏پدرى بر چهره‏اش بنشيند. احمد و حميدرضا را مى‏بوييد و مى‏بوسيد. - اين بچه‏ها بوى پدرشان را مى‏دهند، بوى غلامرضا را. محمد على كه كلاس سوم نظرى را مى‏گذراند، به جبهه رفت. گفته بود: آرزوى من شهادت است. هر بار كه از منطقه مى‏آمد، خاطراتى از هم سنگرانش تعريف مى‏كرد. بار آخر كه مى‏خواست برود، وصيتنامه‏اش را نوشت: »البته من كوچكتر از آن هستم كه بخواهم به شما امت قهرمان وصيت يا پيامى داشته باشم ولى از روى مسئوليتى كه دارم، توصيه مى‏كنم قدمى به عقب برنداريد و همچنان محكم و استوار در مقابل ضد انقلاب و گروهك‏هاى از خدا بى‏خبر بايستيد. از شما مى‏خواهم كه امام عزيزمان را تنها نگذاريد زيرا يكى از بهترين نعمت‏هايى است كه به ملت ايران عطا فرموده و ما بايد قدر اين نعمت الهى را بدانيم زيرا اگر اين نعمت به ما عطا نمى‏شد، معلوم نبود الان در چه منجلابى در حال دست و پا زدن بوديم.« او روز ششم بهمن سال 1365 در عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. پيكر محمدرضا تشييع شد، اما همچنان از غلامرضا خبرى نبود تا آن كه ده سال پس از شهادتش در سال 1373، از طرف بنياد شهيد تهران تماس گرفتند و به »حاج على آقا« خبر دادند كه جسد مطهر »غلامرضا« توسط تفحص شهدا پيدا شده است. على و فاطمه براى گرفتن بقاياى پيكر پسر، عازم سفر شدند. تابوت غلامرضا سبك بود و در يك پارچه سفيد، بقاياى جسد غلامرضا را آورده بودند. دلش هواى كربلا كرد، يار علمدار رشيد سيدالشهداء، حضرت ابوالفضل العباس و بدن قطعه قطعه او. راضى‏ام به رضاى خدا و اميدوارم خداوند اين دو قربانى را از من و حاج خانم بپذيرد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم عشرت امينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »احمد« و »اسحاق« محمودى( شصت و هفت سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »عباس« باغى داشت كه در آن به همراه همسرش كشاورزى مى‏كرد. عباس درس نخوانده بود، ولى همسرش سواد قرآنى داشت. به دليل اين كه كشاورزى سود قابل توجهى نداشت، »عباس« از چهار سالگى دخترش »عشرت« را براى يادگيرى قالى‏بافى به خانه‏اى مى‏برد كه در آن دارهاى متعدد قالى بود و كارگران بسيارى در آن جا مشغول به كار بودند. - خيلى زود كار را ياد گرفتم. از صبح تا غروب كار مى‏كردم. بعد از تمام شدن ساعت كار، كارگاه را جارو مى‏كردم و به خانه برمى‏گشتم. فقط جمعه‏ها كه بيكار بودم، با لباس كهنه‏ها عروسك مى‏دوختم و بازى مى‏كردم. پسردايى او »نصرالله محمودى« به خواستگارى خواهر عشرت آمد. با او عقد كرد، اما با هم سازش نداشتند و متاركه كردند. مدتى بعد مادربزرگ كه مى‏ديد ضربه سختى به »نصرالله« خورده و از آن سو نمى‏خواست جوانى همچون او كه آرام و زحمتكش بود، با خاندان ديگرى وصلت كند، گفت كه بايد عشرت را بدهيم به نصرالله. »عشرت« يكه خورده بود، اما هيچ نمى‏گفت. عادت كرده بود كه خانواده تصميم بگيرد و او اطاعت كند. اين بار »نصرالله« به خواستگارى خواهر كوچكتر آمد و عشرت يازده ساله را به عقد او درآوردند. پانصد متر باغ شد مهريه‏اش. - آن وقت‏ها برق نبود. شب عروسى من انگار ماه و ستاره‏ها هم نبودند. خيلى تاريك بود و مردم فانوس به دست و در دل شب مرا به خانه پدر شوهرم بردند كه دايى‏ام بود. ايشان از مادر شوهرم جدا شده بود. چون مادر شوهرم نابينا شده و دايى، او را طلاق داده بود و تنها زندگى مى‏كرد. دو سال اول زندگى را در خانه دايى بوديم و بعد همسرم كه به مادرش علاقه خاصى داشت، تصميم گرفت با ايشان زندگى كنيم. اسباب زندگى‏مان را به خانه ايشان برديم. پنج سال از مادر شوهرم مراقبت كردم. به دليل سن كمى كه داشتم، كارهاى خانه را بلد نبودم. اصلا خانه نبودم كه ياد بگيرم. همه وقتم از صبح تا غروب، سر دار قالى بودم. شوهرم چند سال اول زندگى خيلى كمك حالم بود. ظرف مى‏شست، غذا مى‏پخت، نظافت مى‏كرد. به من هم ياد مى‏داد. او يازده سال بزرگ‏تر از من بود. »عشرت« پانزده ساله بود كه »طيبه« را به دنيا آورد. »نصرالله« از شادى بال درآورده بود. به خانه مادر همسرش رفت با دو دست پر از بسته‏هاى ميوه و شيرينى. وقتى نوزاد را كنار همسرش ديد. انگار دنيا را به او داده بودند. نوزاد را بوسيد و پيشانى عشرت را نيز. سيب گلاب و خيارهايى را كه خريده بود، شست. يكى‏يكى پوست‏شان را مى‏گرفت، قاچ مى‏كرد و به عشرت مى‏داد. زخم زبان‏ها شروع شد. - چرا دختر؟ پس چرا بچه‏ات پسر نشده؟ عشرت صبورانه گوش مى‏كرد و چيزى نمى‏گفت. رو كرد به مردش. - ناراحت نيستى كه بچه‏مان دختر است؟ او خنديد. - قدمش روى چشم. مگر دختر بد است؟ تو دخترى، مادرم هم دختر است. اگر شما دو تا نباشيد كه من ديوانه مى‏شوم! لبخند كه بر لب عشرت نشست، او هم خنديد و مهربانى نگاهش را به او بخشيد. - احمد در سال 1343 به دنيا آمد. خيلى ضعيف بود و مدام بيمار مى‏شد. او را به دكتر مى‏برديم. كمى كه بهتر مى‏شد، چند روز بعد همان آش و همان كاسه. يك بار به سرماخوردگى بدى مبتلا شد. ريه‏هاش عفونت كرد. دارو و درمان اثر نداشت. دكترها مى‏گفتند بچه‏ات مردنى است. نمى‏دانم چه شد كه شفا گرفت. بعدها كه كارهاش را مى‏ديدم، فهميدم كه او بايد مى‏ماند تا از خودش اثراتى به جا بگذارد. اسحاق يك سال از او كوچكتر بود. عشرت توى ظرف شير مى‏ريخت و مى‏گذاشت روى چراغ لامپا كه گرم بماند. نيمه شب كه نوزادش از خواب بيدار مى‏شد، او را با آن سير مى‏كرد. روشن كردن آتش و گرم كردن شير در نيمه‏هاى شب، كار سختى بود. او آفتابه مسى را از آب جوى جلو در پر مى‏كرد و مى‏گذاشت زير كرسى كه با منقل زغالى گرم مى‏شد. آب اندك اندك گرم مى‏شد تا صبح زمستان كه بچه‏ها بلند مى‏شدند به مدرسه بروند، براى شستن دست و رويشان از آن استفاده مى‏كردند. »نصرالله« كه با چاه‏كنى و بنايى پول اندكى به دست مى‏آورد، براى عشرت دار قالى برپا كرد. از او خواست تا به تنهايى قالى ببافد. او كه كار تنهايى بلد نبود، رنج مى‏كشيد و مى‏گريست. مى‏دانست كه بافتن قالى از ابتداى تار و پود زدن تا ريشه، چقدر مرارت دارد، اما آن قدر باهوش بود كه خيلى زود به هم زواياى كار، اشراف پيدا كرد. نصرالله زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. هر غروب كه تن خسته و نزار به خانه برمى‏گشت. »عشرت« هم از صبح زود كارش را با علوفه دادن به گوسفندها شروع مى‏كرد و بعد پاى دار قالى مى‏نشست. غروب، گوسفندان را مى‏دوشيد و شام را آماده مى‏كرد تا همسرش برگردد. بعد از شام، پلك‏هايش به زحمت باز مى‏شد. - بچه‏ها را كه شير مى‏دادم، مى‏گذاشتم توى گهواره كه كنار دار قالى بود و قالى مى‏بافتم. شب‏هايى كه شوهرم براى كار در مزرعه مى‏ماند، مى‏نشستم به بافتن قالى. »نصرالله« طبيعت تندى داشت، اما ذاتش خوب بود بد براى كسى نمى‏خواست. »احمد« دوران ابتدايى را كه تمام كرد، براى تحصيل علوم دينى به حوزه علميه قم رفت. به طلبه بودن و روحانى شدن، علاقه خاصى داشت. بعد از شروع جنگ، از قم عازم جبهه جنگ شد. وقتى برمى‏گشت، نوار درسى‏اش را مى‏گذاشت و گوش مى‏كرد. نمى‏خواست از درس‏هايش عقب بيفتد. »اسحاق« كه متوجه آمد و رفت برادر به جبهه شده بود، شناسنامه‏اش را دست‏كارى كرد و او نيز عازم منطقه شد. مادر بى‏تاب بود و بى‏قرار بازگشت دو فرزندش. اسحاق كه از كودكى در مغازه نجارى كار كرده بود، درس را رها كرد و به كردستان رفت و پس از آن عازم جنوب شد. آن دو كه به خانه برگشتند، گويى عشرت بال درآورد و از خوشى سر از پا نمى‏شناخت. دست و پاى هر دو را حنا بست و وقتى رفتند يك دل سير گريه كرد. با نصرالله رفته بود مكه. اما همه‏اش اشك مى‏ريخت تا برگشت. پسرها را كه ديد، قرار گرفت. اسحاق به خواهر دوساله‏اش مريم علاقه عجيبى داشت. در خانه كه بود، مدام او را به بازى مى‏گرفت و زياد برايش هديه مى‏خريد. وقتى به منطقه مى‏رفت، مريم بى‏تابى مى‏كرد و خانه حزن‏آلوده‏تر مى‏شد. يك شب عشرت در خواب ديد كه اسحاق از گريه‏هاى مريم بى‏تاب شده و مدام از مادر مى‏خواهد كه او را ساكت كند. كمى از ديدن آن خواب نگذشته بود كه خبر شهادت اسحاق را آوردند. او در شانزدهم آبان ماه سال 1361 در عمليات محرم - موسيان - به شهادت رسيد. احمد كه قسمتى از وقتش را در قم يا پهلوى خانواده بود، با اين اتفاق، خود را مقيد كرده بود كه بيشتر در منطقه باشد. - روزى كه به جبهه رفتم، برادرم آمد و گفت: برادر، پشت برادر، حالا چطور مى‏توانم جاى خالى او را ببينم و تحمل كنم! اين را مى‏گفت و سراپايش از رنجى كه مى‏كشيد، مى‏لرزيد. او كه رفت، عشرت در خواب، خود را در بيابانى ديد. پياده رفت تا به آب رسيد. احمد را ديد كه سرش خونى و گل‏آلود است. احمدش را در آغوش گرفت و صورت غرق در خون پسر را شست. - مادر، چه كسى تو را اين طورى زخمى كرده؟ چند نفر ناشناس آمدند و احمد را بردند. دو روز بعد نامه و عكسى از احمد رسيد. شب حمله »خيبر« نامه نوشته بود و وصيتنامه‏اش را نيز. زن عمو آن را خواند و گريه كرد. به عشرت كه هشت ماهه باردار بود، هيچ نگفت تا آن كه او بارش را زمين نهاد. »محترم« به دنيا آمد و آن گاه به او خبر دادند كه احمدش اسفندماه 1362 در جزيره مجنون مفقودالاثر شده است. شانزده سال بعد پيكر او را آوردند. شوهر احترام - فرزند چهارم عشرت - نيز در عمليات كربلاى 5 - شلمچه - به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم صديقه فاضلى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »مهدى« و »مجتبى« محمدى نجف‏آبادى( بيست و ششم آبان 1314 در نجف‏آباد به دنيا آمد. فرزند اول خانواده بود. پدرش »اسدالله« و مادرش بيگم‏جان سواد قرآنى داشتند. او را كه فرزند ارشد خانواده بود، به مكتب فرستادند پدرش مرد زحمت‏كش و مومنى بود و با آهنگرى و كار سخت، زندگى خوبى را براى همسر و فرزندانش درست كرده بود. بيل و كلنگ مى‏ساخت. - پشت مسجد ميرزاخانى‏ها )محله لرها( يك خانه قديمى داشتيم، حود سيصد و بيست متر اوايل با عمو شريك بودند، اما بعد پدرم سهم عمو را خريد. صديقه سيزده ساله بود كه مادرش از دنيا رفت. - بچه تو شكم مادرم مرده بود. او را رساندند بيمارستان اصفهان، ولى كار از كار گذشته بود. كسى نتوانست كارى براى مادر جوانم بكند. مادر و بچه هر دو مردند و من خيلى زود بى‏مادر شدم. اسدالله يك سال بعد، ازدواج كرد. - پدرم حدود پانزده سال با او زندگى كرد، ولى با هم سازش نكردند. آن زن ما را هم اذيت مى‏كرد. اسدالله بعد از جدايى از همسر دومش، براى نگهدارى از بچه‏هاى بى‏مادرش، با زن ديگرى ازدواج كرد و از او صاحب چهار فرزند شد. - برادر شهيدم، پسر همين خانم است. زن خوب و آبرودارى بود. صديقه را براى پسر عمويش نامزد كردند و دوازده سال بيشتر نداشت كه آن دو را عقد كردند. - دو سه ساله بودم كه زن عمو برام كفش خريده و گفته بود: اين دختر، عروس من است. اين كفش، اين هم نشان. چهارده سال از پسر عمويم كوچكتر بودم. وقتى مى‏خواستم بروم خانه بخت، چون مادر نداشتم، خاله‏هام از آقام پول گرفتند و جهيزيه‏ام را خريدند و دوختند و آماده كردند. چهارده ساله بود كه طى مراسم ساده‏اى، به خانه بخت رفت. دو سال در روستاى »قلعه سفيد« با خانواده همسرش در يك خانه زندگى كرد. همسرش در زمين پدرى، كشاورزى مى‏كرد. بعد مردش به آهنگرى روى آورد. - رفت اصفهان كه بيشتر كار كند و بيشتر پول درآورد. پانزده روز يك بار به خانه سر مى‏زد. بعد از چند سال آمد و يك دكان كرايه كرد. آن موقع رفته بوديم منزل پدرم. نامادرى با من نمى‏ساخت. با دو بچه‏اى كه خدا بعد از ده سال، به من داده بود، براى »حاج احمد حجتى« قالى مى‏بافتم و دستمزد مى‏گرفتم. شوهرم يك دكان كوچك از اوقاف كرايه كرد و شد بقال محل، آن موقع تو نجف‏آباد، مرغ‏دارى نبود مى‏رفت اصفهان، تخم‏مرغ مى‏آورد و مى‏فروخت. شوهرم مرد زحمتكش و كارى بود اما تأمين هزينه چند سر عائله چنان سخت بود ديگر توان خريد منزل را نداشت. ايام عاشورا بود و او براى عزادارى به مسجد رفته بود. يك آقا سيدى ديده بود شوهرم پكر است. از حال و وضعش پرسيده بود و شوهرم گفته بود: دو تا بچه دارم، ولى هنوز خانه پدر زنم زندگى مى‏كنم، خانه نداريم. آقا سيد گفته بود: غصه نخور. توكل كن بخدا درست مى‏شه. براى ما خانه كوچكى ساخت و من با قالى‏بافى و شوهرم با زحمت و كار بيشتر قسط آن را داديم تا صاحب‏خانه شديم. با شروع انقلاب و تظاهرات و راهپيمايى‏ها - نجف‏آباد هم از قافله مردم عقب نبود. صديقه با آن كه بچه‏هايش كوچك بودند. همه‏شان را با خود به راهپيمايى مى‏برد. »مهدى هفده و هيجده ساله بود كه در مسجد حكيم، با همكارى ديگر جوانان انقلابى كوكتل مولوتف درست مى‏كردند و در راهپيمايى‏ها به طرف نظامى‏هاى شاه پرت مى‏كردند. مخفيانه اعلاميه امام خمينى را مى‏خواند. مى‏دانست قدغن است. جلو ما نمى‏خواند. بعدها كه فهميد من از فعاليت‏هايش، رضايت دارم، راحت‏تر برخورد مى‏كرد. مهدى براى شنيدن اخبار و گوش كردن نوار سخنرانى امام خمينى، راديو ضبط كوچكى خريده بود اما پدرش به دليل اين كه راديو موسيقى‏هاى حرام پخش مى‏كرد. بدون اين كه بداند مهدى چى گوش مى‏كند، راديو را پرت كرد بيرون.« ساواك به كتابفروشى حاج مجتبى آيت حمله مى‏كند تا كتاب‏هاى مذهبى و عقيدتى را توقيف كند. - مهدى هم آن جا بوده. او را دستگير كرده و به دست‏هايش دستبند زده بودند. با يك ماشين قرمز او را آوردند خانه و تو اتاقها را گشتند و همه جا را به هم ريختند. فكر مى‏كردند ما هم كتاب ممنوعه تو خانه داريم. آن موقع ما يك عكس از امام خمينى )ره( داشتيم كه دور قاب آن را شوهرم با لامپ‏هاى كوچك تزئين كرده بود و مى‏زد تو برق و چراغ‏هاى رنگى دور قاب، روشن مى‏شد. شب‏هاى پنجشنبه كه روضه داشتيم، حاج آقا داور مى‏آمد و مى‏رفت بالاى منبر. ايشان بارها به ما گفته بود كه اين عكس، مسئله‏ساز است. وقتى ساواك ريخت تو خانه، آن عكس را و كتاب‏هاى دكتر شريعتى را پيدا كردند. البته اعلاميه‏ها را مهدى تو خاك باغچه پنهان كرده بود. مأمور ساواك با ديدن عكس امام، سر تكان داده بود. - خودتان خرابيد كه بچه‏هاتان هم خرابكارى مى‏كنند. نگاه كرده بود به صديقه كه ترسيده و حيران به چهره آنها نگاه مى‏كرد. - چرا اين عكس را نسوزاندى؟ - نمى‏توانم عكس سيد اولاد پيغمبر را بسوزانم. اين حرف صديقه خشم ساواكى جوان را برانگيخت، ولى سرگردى كه همراه آنها بود، وساطت كرده بود. - چيز خاصى كه پيدا نكرديد، آزاد كنيد اين پسر را. جمله‏اش را طورى آمرانه گفته بود كه جاى هيچ بحثى نماند. يازدهم محرم سال 57 دست اعظم و ثريا را گرفتم و به تظاهرات رفتيم. مهدى، مجتبى و اطهر هم با هم بودند. مجسمه شاه را كه كشيدند پايين ميدان. نظامى‏ها ريختند وسط جماعت. هر كسى به سويى مى‏دويد گاز اشك‏آور تو فضا پخش شده و صداى مدام شليك گلوله، دل‏ها را مى‏لرزاند. مهدى ايستاده بود و نارنجك دستى به طرف نظامى‏ها مى‏انداخت كه ضربه باتوم رو دستش فرود آمد، درد در تمام بدنش پيچيد و بيهوش روى زمين افتاد. مرد نظامى چند ضربه ديگر بر سر و پهلوى او زد مردم او را به آن طرف ميدان كه عده‏اى جوان شعار مى‏دادند، كشيدند. او را بيهوش، با سر و تن خونين و مجروح به خانه آوردند. با پيروزى انقلاب مهدى به عضويت كميته‏هاى انقلاب درآمد و در مقاطع مختلف با ضد انقلاب داخلى مبارزه كرد. يك بار رفت لبنان. از وضعيت جنگى آن‏جا و سختى‏هايى كه مردم فلسطين و لبنان از جنگ با صهيونيست مى‏كشند، حرف مى‏زد. بعد از تشكيل سپاه، عضو شد. براى لباس سپاه، حرمت خاصى قائل بود. مى‏گفت: اين لباس، خيلى مقدس است. سال 60 عقد كرد. مرتب مى‏رفت جبهه و مى‏آمد. اول كردستان، بعد جنوب. آخرين بار كه مى‏خواست برود، زد پشت برادرش مجتبى: »اسلحه من زمين نماندها...« صديقه سبزى خريده بود و ديگ آش را روى اجاق گذاشت تا آش پشت پاى پسر را بپزد كه دامادش آمد. چهره برافروخته. شنيد كه آش پشت پاى مهدى است. سر تكان داد. دل صديقه از جا كنده شد. مى‏خواست بپرسد خبرى شده؟ كه نپرسيد و ساعتى بعد عده‏اى از دوستان مهدى آمدند. خبر شهادتش را آوردند، آش آماده بود و عزاداران او، از آن خوردند. او اول خرداد 61 در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. بعد از او مجتبى رفت. دوبار هم براى مرخصى آمد. رفته بود مشهد. - اجازه‏ام را از امام رضا گرفتم. مادر حلالم كن. او هم رفت، با پسر دايى، دايى و دو پسر خاله‏اش. در عمليات خيبر شركت كرد و پنجم اسفند ماه سال 1362 در جزيره مجنون به شهادت رسيد و مفقودالاثر شد. صديقه با ياد فرزند بيست ساله‏اش قطره اشكى را كه تو چشم‏هايش نشسته، با پشت دست پاك مى‏كند. - بعد از شنيدن خبر مجتبى، شوهرم بيمار و زمين‏گير شد و سال 1379 فوت كرد، اما من هنوز چشم انتظار برگشتن مجتبى هستم. اميدوارم روزى جنازه‏اش برگردد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج قربانعلى خزائلى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »عليرضا«( پنجم آذر 1319 در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »تقى« در زمين‏هاى اربابى كار مى‏كرد. او به شدت مذهبى بود و ديدگاه مثبتى از فضاهاى آموزشى رژيم سابق نداشت. - هر كس تو اين مدرسه‏ها و زير دست معلم‏هايى كه دست پروده شاه هستند، درس بخواند، از دين و ايمان خارج مى‏شود. »قربانعلى« سومين فرزند او بود و از نوجوانى كمك خرج خانواده. محصول كه مى‏رسيد، آن را مى‏فروختند. سهمى از آن صاحب زمين و سهم اندكى به كشاورز مى‏رسيد و اين مقدار، حتى كفاف هزينه‏هاى معاش خانواده نه نفره »خزائلى« را نمى‏داد. قربانعلى عازم خدمت سربازى كه شد، در آشپزخانه باشگاه افسران به خدمت پرداخت. ماهانه هفده ريال و ده شاهى حقوق مى‏گرفت. او به ياد آن روزها تبسمى مى‏كند. - شب اول سربازى، تو آسايشگاه پادگان خوابيده بوديم كه از صداى گريه يكى از سربازها بيدار شدم. گفتم: طورى شده؟ گفت: پتوم را دزديده‏اند. سردم است. دل درد دارم. پتوى اضافه داشتم. آن را به او دادم. گفتم: صبح پتويت را پيدا كنى و اين را پس بده. هوا سرد است. آن شب خواب ديدم تو يك قصر بزرگ هستم. صبح كه رفتيم صبحگاه، افسر ارشد آمد و پرسيد: كى آشپزى بلد است؟ چند نفر دست بلند كرد، من هم. ما را بردند تو دفتر تيمسار. اسم غذاهايى را كه بلديم، پرسيد. نفر جوليى من تند و تند جواب مى‏داد و من تو ذهنم حفظ مى‏كردم: چلوكباب، جوجه كباب، چلوخورش، كتلت، پيفتك... من هم ياد گرفتم و همان جمله‏ها را تكرار كردم. آن روز قربانعلى و دو سرباز ديگر را بردند به آشپزخانه. سرآشپز هيكل‏مند و رشيد با نگاه افسران با كت و شلوار و كراوات، عصا قورت داده و مرتب آمد جلو و چند سؤال تخصصى راجع به آشپزى و نحوه طبخ غذاها پرسيد و »قربانعلى« دانست كه دستش رو خواهد شد. دندان بر لب نهاد بايد راست مى‏گفت. تا به خود بجنبد، سرآشپز به او رسيده بود. - تو خورش قورمه سبزى را چطور درست مى‏كنى، سرباز؟ - آقا به حضرت عباس )ع( ما آشپزى بلد نيستيم، ولى مى‏توانيم ياد بگيريم. سرآشپز خنديد. از سادگى او به وجد آمده بود. - مرخصى رفتى؟ گفت كه نرفته و تازه روز گذشته از خانه‏شان آمده است. افسر ارشد كه كنار او ايستاده بود، خنده بر لب گفت: بيا چند روز برو مرخصى. هيچ چيز بهتر از صداقت نيست. ترسيد. مبادا مى‏خواهند او را دست بيندازند و يا دردسرى برايش درست كنند. سر فرو افكند. اما ساعتى بعد كه حكم مرخصى تشويقى را به خاطر راستگويى گرفت، ترديدهايش برطرف شد. رفت و بعد از پايان مرخصى سه روزه‏اش كه باعث حيرت خانواده شده بود، تا پايان خدمتش را در آشپزخانه ماند و طباخى آموخت. او بيست و دو ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. دوستش خواهرى داشت و قربانعلى از مادر خواست تا به خواستگارى او برود. - خواهر دوستم دوازده ساله بود. پدر نداشتند. مادرم رفت و جواب »بله« را گرفت. بعدها »حاج خانم« تعريف مى‏كرد كه بعد از خواستگارى مادرت، برادرم با مادرم رفتند پيش حاج آقا »رياضى« كه امام جمعه نجف‏آباد بود. خواسته بودند استخاره كند. حاج آقا جريان را پرسيده و بعد خنديده بود. - مبارك باشد ان شاء الله. نيازى به استخاره نيست. پسر آقا تقى خزائلى، جوان خوبى است. نيازى به استخاره ندارد. به پاى هم پير شوند. آن دو را به عقد هم درآوردند، آبگوشت ساده‏اى براى مهمانان بار گذاشتند و عروس را آوردند. »قربانعلى« به ياد همسر مرحومش كه مى‏افتد، نگاهش پر آب مى‏شود. - حاج خانم ده سال از من كوچكتر، اما يك كدبانو تمام عيار بود. آشپزى را تا حدودى بلد بود، اما به مرور زمان، خياطى، آرايشگرى، قالى‏بافى، بافتن لباس‏هاى زمستانى و... را ياد گرفت. از هر انگشتش صد هنر مى‏ريخت. واقعا با سليقه و گل سرسبد هر مجلسى بود. آن دو در يكى از اتقاهاى خانه پدرى زندگى مى‏كردند. »قربانعلى« هر صبح به قدر كفايت از چرخ چاه، آب مى‏كشيد و مى‏گذاشت توى اتاق. چيزى اگر لازم بود، مى‏خريد و مى‏رفت مغازه. در قفل‏سازى مشغول به كار شده بود، با روزى پنج تومان حقوق. غروب‏ها كه برمى‏گشت، نام و پنير و حلوا ارده و روغن و... مى‏خريد. عادت داشت كه هر ظهر و هر مغرب، با صداى خوش اذان بگويد. آستين‏ها را بالا بزند و تو آب حوض وضو بگيرد و قامت ببندد براى نماز اول وقت و اين عادت ديرينه را هنوز دارد. شايد به همين خاطر بود كه بعدها همسر و فرزندانش نيز پابه‏پاى او به هر وعده نماز را به جماعت مى‏خواندند. او اولين پسرش را شش روز پس از تولد، از دست داد. فرزند دومش كه به دنيا آمد، او را منور ناميد، اما به عشق وطن، او را »ايران« صدا مى‏زند. صديقه، عليرضا، محمد، زهرا، اعظم، الهه، فاطمه، وجيهه، و مريم نيز متولد شدند. - سه تا از بچه‏ها تو خانه پدرم به دنيا آمدند. بعد به حاج خانم ارث رسيد. آن پول را كنار پس‏انداز خودم گذاشتم و زمين صد و شصت مترى خريدم و كم‏كم آن را ساختم. يادم هست كه سر دنيا آمدن »عليرضا« تو خانه خودمان بوديم. از سر كار كه مى‏آمدم، خانه همسايه جلو در بود. گفت: مژدگانى بده آقا خزائلى من تعجب كردم. خنديد و توضيح داد كه ساعتى قبل، خانم يك پسر تپل و خوشگل به دنيا آورده. »قربانعلى« حال زن و فرزند نو رسيده‏اش را پرسيد و زن با اشتياق تعريف كرد كه حال هر دو خوب است و او دست كرد تو جيبش، حقوق آن روزش را به زن همسايه داد. - مژدگانى... رفته رفته بر تعداد فرزندانش افزوده مى‏شد و »قربانعلى« وقتى خبر ثبت‏نام كاروان زيارتى مكه را از »حاج محمد معتمدپور« شنيد، با سه هزار تومانى كه داشت، ثبت نام كرد و عازم شد. نذر كرد كه كار و كاسبى‏اش رونق پيدا كند و دست به كارى بزند كه گرفتارى‏ها سرآيد. دو ماه در مكه ماند و آشپزى زائران خانه خدا را كرد. وقتى برگشت، وردست برادر همسرش تراشكارى آموخت. مغازه‏اى باز كرد و كاسبى‏اش رونق گرفت. قدرى پول پس‏انداز كرد. شنيده بود تو كارخانه ذوب‏آهن، از سنگ، فلز به دست مى‏آوردند. مهندسى از تهران آمده بود كه فلزها را به قيمت ارزان مى‏فروخت. »قربانعلى« با او شروع به همكارى كرد. سود خوبى عايدش مى‏شد و اندك اندك زندگى روى خوب خود را به او مى‏نمود و او طبق عهدى كه كرده بود، دوباره راهى مكه شد. - خدايا تو را به حق دوازده امام، دوازده مرتبه زيارت خانه‏ات را نصيب من كن. دوازده مرتبه گفت و پس از آن به نيابت از يك معلم مرحوم و پس از آن به نيابت از يك پدر به سفر حج رفت. عليرضا بعد از پايان دوره راهنمايى در تراشكارى مشغول به كار شده بود و محمد هنوز درس مى‏خواند كه جنگ شروع شده هر دو قصد عزيمت كردند. آن دو همه جا با هم بودند. مگر مى‏شد كه بى‏هم بمانند. عضو بسيج شده بودند و مى‏خواستند از همان جا عازم شوند. گفت: درس بخوانيد. برويد حوزه علميه مشغول به تحصيل شوند. دلش رضا نمى‏داد. محمد گفته بود امروز بعد از ظهر امتحان دارم. رفته و تا شب نيامده بود. »قربانعلى« سراغ او را از بسيج گرفت و دانست كه عازم اهواز شده است. - پس امتحان مدرسه‏اش را نمى‏گفت. دانست كه با خودش در جدال براى رفتن بوده است. چند روز بعد او را آوردند. مجروح و پر درد. پزشكى كه از دوستان »قربانعلى« بود، براى مداواى او تلاش كرد. بهتر كه شد، دوباره رفت. و اين بار در عمليات والفجر مقدماتى به روز بيست و دوم بهمن 61 در فكه شهيد شد. پيكرش را نيافته بودند و قربانعلى خواب او را ديد كه در قصرى بزرگ با نعمت‏هاى فراوان زندگى مى‏كند. - پدر اينجا همه چيز صلواتى است. عليرضا كه از كودكى در بازى و كار و مدرسه همراه برادر و پشتيبان او بود، مرغ سركنده را مى‏مانست. سال بعد در جريزه مجنون به شهادت رسيد. پيكر او را آوردند، اما بقاياى پيكر محمد 15 سال بعد روى دوش همرزمان و آشنايانش تشييع شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج اكبر چراغ بيگى سبحان‏نژاد، پدر معظم شهيدان؛ »حسين« و »احسان«( سال 1312 در كاشان به دنيا آمد. پدرش براى ملاكان، كشاورزى مى‏كرد و در كارگاه »غلامرضا زيلوچيان« زيلو مى‏بافت. درآمدش آنقدر نبود كه زندگى را به راحتى تأمين كند. به كارخانه ريسندگى رفت و نگهبان آن جا شد. دو بعد از ظهر مى‏رفت و هشت صبح روز بعد به خانه برمى‏گشت. سفيدى چشمانش از بى‏خوابى شب‏ها به سرخى نشسته بود. »اكبر« از پنج سالگى در مكتبخانه‏اى كه در خيابان »شاه‏عباس كبير« (خيابان امام خمينى فعلى) بود، درس مى‏خواند. بزرگتر كه شد، روزها در كارگاه »حاج غلامرضا زيلوچيان« كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند. او تا زمان خدمت سربازى، حقوقش را پس‏انداز كرد. مدتى به ژاندارمرى كاشان و پس از آن به پادگان عشرت‏آباد تهران منتقل شد. سربازى را در ثبت اسناد گذراند. در آن جا فعاليت ساواك را براى شناسايى گروه‏هاى مبارز مى‏ديد و با نام و عملكرد مبارزان آشنا مى‏شد. به خواستگارى ربابه كه از خويشان بود، رفت. »حاج محمد« او را به دامادى پذيرفت، مشروط بر آن كه دردانه‏اش در خانه خودش بماند. اكبر كه آرامش و اعتماد را شرط اول تداوم زندگى مشترك مى‏دانست، اين را پذيرفت. - هزار متر زمين در منطقه زيارتى كاشان به نام »ربابه« كن. حاج محمد گفت و »چشم« اكبر را شنيد. - بچه‏ام را روى چشم‏هايت نگه مى‏دارى. او نازك‏تر از گل نشنيده. اين را هم گفت و داماد جوان خنديد و دست رو پلك بسته گذاشت. - اين هم به چشم. مراسم ساده‏اى گرفتند و جهيزيه ربابه از اتاق پدر و مادر به اتاق آن سوى حياط منتقل شد. - زهرا، حسين، احسان و فاطمه در خانه پدر زنم به دنيا آمدند. زندگى آرام و خوبى داشتيم، اما كارخانه‏هاى قالى‏بافى آن قدر رونق پيدا كرده بودند كه ديگر كسى زيلو نمى‏خريد. كارم كم درآمد شده بود. به ناچار در مركز كاريابى كاشان ثبت‏نام كردم و چند روز بعد در كارخانه قالى‏بافى استخدام شدم. اكبر سواد داشت و سرعت كارش چنان بود كه به سرعت حقوقش افزايش يافت. روزى پنج تومان دستمزد مى‏گرفت. سه ماه پس از تولد »فاطمه«، ربابه كه كم توقع بود و از هيچ چيز گله نداشت، بيمار شد. - دريچه ميترال قلبش گشاد شده بود. او را به تهران بردم. سه ماه بسترى بود. اما درمان نشد و از دنيا رفت. دوران خوب اكبر به سرآمد و او ماند با چهار فرزند قد و نيم قد. فاطمه سه‏ماهه‏اش را چه بايد مى‏كرد! تازه خانه‏اى اجاره كرده و از خانه حاج محمد رفته بود كه ناچار شد دوباره به آن جا برگردد. دوستش، احمد، در كارخانه وضع روحى او و دلواپسى‏هايش را مى‏ديد و از رنجى كه مى‏كشيد، خبر داشت. اكبر از خواهر او خواستگارى كرد. »زهرا« مى‏توانست جايگزين خوبى براى ربابه باشد و براى فرزندان او مادرى كند. - زهرا كه آمد، وضع زندگيمان تغيير كرد. خانه و زندگيم منظم‏تر شد. بچه‏ها آرامش گرفتند. من هم از سال 1342 فعاليت سياسى‏ام را با دوستانم شروع كردم. در مسجد و خانه جلسه مى‏گذاشتيم و براى تبليغ عليه رژيم پهلوى برنامه‏ريزى مى‏كرديم. »محمد رسول‏زاده« از افراد »آيت‏الله يثربى« بود كه اعلاميه و كتاب و نوار سخنرانى امام را براى ما مى‏آورد. اكبر با دوستانش در سرداب خانه جلسات را بر پا مى‏كردند، زير نظر آيت‏الله يثربى كه بين مردم و حتى افراد دولتى نفوذ داشت. - در سرداب اعلاميه‏ها را تكثير مى‏كرديم و براى افراد مى‏برديم. پول جمع مى‏كرديم براى خانواده زندانيان سياسى. »حسين« و »احسان« هم از همان وقت‏ها كه خيلى كوچك بودند، در جلسات ما شركت مى‏كردند. اگر كارى بود، آنها را هم در جريان مى‏گذاشتيم تا فعاليت كنند. »على« دار فانى را وداع گفت و اكبر در غم فقدان پدر، داغدار بود. گاردى‏ها دور تا دور خيابان را محاصره كرده و باتوم به دست و اسلحه به كمر، ايستاده بودند. اقوام براى خاكسپارى او آمده بودند. يكى از گاردى‏ها اسلحه‏اش را رو به مردم گرفت و فرياد زد: »خيابان را خلوت كنيد. سريع برويد در قبرستان.« يكى از زنها ترسيد و جيغ خفيفى كشيد. احسان قدرى جلوتر رفت. سينه سپر كرد. - از اين آشغال‏ها نترسيد. هيچ غلطى نمى‏توانند بكنند. مأمور كه قدمى به جلو برداشت، اكبر ميانجى شد و پسر را عقب كشيد. نمى‏خواست در دى ماه پنجاه و هفت كه داغ پدر را ديد، پسر را هم از دست بدهد. با آنها به تظاهرات و راهپيمايى مى‏رفت. در جلسات و سخنرانى‏ها هم همراهش بودند. گاه كه در ازدحام مردم آنها را گم مى‏كرد، دلشوره جانش را مى خليد. احسان چشمك مى‏زد به برادرش. - حسين، بيا از اين به بعد با هم نرويم تظاهرات كه اگر يكيمان شهيد شد، آن يكى براى بابا بماند. اكبر مى‏دانست حتى اگر اصرار كند، نمى‏تواند آن دو را از هم جدا كند. اين حرف‏هاى احسان را كه مى‏شنيد، مى‏خنديد و هيچ نمى‏گفت. انقلاب پيروز شد. سال پنجاه و نه حسين به عنوان تخريب‏چى عازم منطقه شد. سخت‏ترين كارها را در اطلاعات عمليات انجام مى‏داد. از جبهه كه آمد، برايشان تعريف كرد: »رفته بودم توى خاك عراق. قرار بود منطقه را شناسايى كنيم كه روز بعد حمله انجام بگيرد. صداى عراقى‏ها را كه شنيدم، رفتم توى اصطبل اسب‏ها. **صفحه=158@ پشت يك تل كاه پنهان شدم كه كسى پيدايم نكند. هر وقت مى‏خواستم بيرون بيايم، صداى چند مرد را كه عربى حرف مى‏زدند، مى‏شنيدم. ترس از اين كه پيدايم كنند و عمليات لو برود، باعث شده بود كه حتى راضى به مرگ خودم باشم. از نان خشكى كه توى سطل ريخته بودند تا اسب‏ها بخورند، مى‏خوردم. بعد از چند روز، غروب بود كه از آن اصطبل بيرون آمدم. كلى از مسير را دويدم و بعد رسيدم به خط. نيروهاى خودى را كه ديدم، انگار دنيا را به من داده بودند.« حاج اكبر از سال شصت و پنج مى‏گويد كه همه روزهايش پر از خاطره‏هاى تلخ و شيرين بود. - عروسى فاطمه بود. به حسين خبر داديم. گفت كه عملياتى در پيش داريم و نمى‏توانم بيايم. از مهمان‏ها پذيرايى مى‏كردم كه خبر دادند حسين در شلمچه شيميايى شده. او را با آمبولانس به تهران انتقال داده بودند. رفتيم ديدن او. اوضاع خوبى نداشت، اما تحت درمان بود. نه فقط اكبر، همه نگران او و احسان بودند. احسان هم نيامده بود. او كه كارگر مكانيكى بود، از مدت‏ها قبل به جبهه رفته و همه را بى‏خبر گذاشته بود. تلويزيون كه روشن مى‏شد، صدا از كسى در نمى‏آمد. حسين را با حال نزار به خانه آورده بودند و گوش به زنگ داشتند تا خبرى از احسان برسد. وقتى مى‏گفتند »چرا مرخصى نمى‏آى؟«، مى‏گفت: »خيلى گرفتارم.« او در جبهه، قايق موتورى و خودروها را تعمير مى‏كرد. آن روز از سپاه پاسداران خبر آوردند كه احسان مجروح شده. اكبر يقين داشت كه او شهيد شده است. اين را هم از نگاه دوستان احسان كه آمده بودند خبر بدهند مى‏خواند و هم ناخودآگاه ذهنش به او نهيب مى‏زد. احسان براى انتقال مجروحان و شهدا به جبهه رفته بود. او در روز يازدهم شهريور ماه سال 1365 در عمليات كربلاى سه اسكله الاميه عراق در خليج فارس هدف حمله هواپيماهاى عراقى قرار گرفت و به شهادت رسيد. حسين كه از جراحات شيميايى رنج مى‏برد، در مراسم تشييع و عزادارى برادر شهيدش شركت كرد. او سالها با درد پنهان و يادگارى جبهه زندگى كرد و سرانجام در آبان ماه سال 1380 به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم پروين اسلامى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على محمد« و سيد »خسرو« نكويى( سال 1314 در »عباس‏آباد بالا« از توابع كاشان به دنيا آمد. پدرش »حاج حسين اسلامى« و از روحانيون سرشناس شهر بود كه پنج دختر و يك پسر داشت. او هشت سال در نجف درس طلبگى خوانده بود و اغلب اوقاتش را به آموزش قرآن مى‏پرداخت. رضاخان كه دستور كشف حجاب را داد، مأمورانش به مسجد ريختند و عمامه حاج حسين را پاره كردند. او در خانه به فرزندانش قرآن مى‏آموخت، اما راضى به مدرسه رفتن آنها با آن شرايط بى‏حجابى نبود. - خانواده خوبى بوديم. مادرم زهرا هم خياطى مى‏كرد و به نظافت خانه و بچه‏هايش مى‏رسيد. خانه‏مان آن قدر بزرگ بود كه دو جوى آب از حياط آن مى‏گذشت. گوشه حياط، اسطبل اسب و گوسفندان بود. پروين به ياد دارد آن زمان را كه پدر براى امرار معاش زندگى‏اش، كشاورزى مى‏كرد. او بيشتر زمين‏هايش را اجاره داده بود و خود در بحشى از آن، زراعت صيفى داشت. وقت درو، همه خانواده براى برداشت محصول به او كمك مى‏كردند. زهرا سعى داشت به دخترش آشپزى و خانه‏دارى بياموزد و گاه تكه پارچه‏اى را برش مى‏زد و به او مى‏داد تا آن را بدوزد و خياطى بياموزد. خواستگارها يكى يكى مى‏آمدند و حاج حسين نمى‏پسنديد تا آن كه خواهرزاده خودش »سيد محمد نكويى« به خواستگارى پروين آمد. پروين به عقد او كه معلم بود و در »ميمه« تدريس مى‏كرد، درآمد. مهريه‏اش هشت هزار تومان بود. حاج حسين كه عروس و داماد را از خود مى‏پنداشت، عروسى مفصلى براى آنها برپا كرد. - عروسى‏ما در ييلاقمان برگزار شد كه به حوضخانه معروف بود. جهيزيه‏ام را به خانه پدر محمد در خيابان »پنجه شاه« (شهيد بهشتى فعلى) بردند. يك سال بعد، به تهران رفتيم. محمد از معلمى خسته شده بود. در شهربانى مشغول به كار شد، با درجه استوارى. بعد از هر اذان در سلولها را باز مى‏كرد و مى‏گفت: »هر كسى مى‏خواهد وضو بگيرد، يا على.« همين رفتار او باعث شده بود كه اغلب زندانى‏ها به نماز رو بياورند. پروين كه دور از خانواده بود، از او خواست تا انتقالى بگيرد. سال 1336 با حكم انتقالى به كاشان برگشتند. مدتى بعد »اشرف« به دنيا آمد. چهار سال بعد، »على محمد« چشم به دنيا گشود. كمى بعد، اكرم به دنيا آمد و اعظم و الهه. - دى ماه سال چهل و هفت »خسرو« به دنيا آمد. روزه بودم و اشرف كه دختر بزرگم بود، كارها را انجام مى‏داد. خسرو يك ساله بود كه پدرش مبتلا به تومور مغزى شد. سال چهل و نه اوج بيمارى‏اش بود. استعفا كرد كه در خانه ماند و استراحت كند. اما يك سال بعد به رحمت خدا رفت. بچه‏هايم قد و نيم‏قد بودند. على محمد راهنمايى مى‏خواند و خسرو خيلى كوچك بود. پروين در جلسات و سخنرانى‏هاى مسجد شركت مى‏كرد. على محمد را هم با خود مى‏برد. هر صبح، كارهاى خانه را انجام مى‏داد. دست بچه‏ها را مى‏گرفت و به مسجد، راهپيمايى يا جلسات سخنرانى مى‏برد. بچه‏هايش پابه پاى او در راهپيمايى‏ها شركت مى‏كردند. على محمد در كارخانه ريسندگى مشغول شده بود. اعلاميه‏ها و عكس‏هاى امام را بين كارگران پخش مى‏كرد و از روى ديوار و لاى در، تو خانه‏ها مى‏انداخت. با شروع جنگ، عازم خدمت شد. سال 1364 در دانشكده افسرى پذيرفته شد. به منطقه رفت. او در بيست و دوم بهمن ماه سال 1364 در عمليات والفجر هشت در آزادسازى فاو به شهادت رسيد. براى پروين خبر آوردند كه او مجروح شده و در قم بسترى است. آماده شد كه برود، اما دلش گواهى بد مى‏داد. كسى از طرف بنياد آمد و او را به سپاه پاسداران برد. آن جا پيكر على محمد را به او نشان دادند. - وصيت كرده بود كه برايش گريه نكنم. گفته بود: »براى على اكبر حسين )ع( گريه كن. اگر مفقود شدم، براى امام موسى كاظم )ع( اشك بريز. اگر معلول شدم، براى مولايم اباالفضل العباس )ع( گريه كن.« خسرو كه اغلب اوقات روزه مى‏گرفت، با على محمد به عنوان جهادگر به جبهه رفته بود. - طفلكم هفت ساله بود كه يتيم شد. عاطفى و مهربان بود. دوم نظرى را مى‏خواند كه رفت جبهه. پابه‏پا و مريد برادرش بود. در مرحله سوم عمليات والفجر هشت در منطقه فاو، درست سه روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. هنوز مراسم ختم على محمد تمام نشده بود كه خبر او را آوردند. وصيتنامه‏اش را براى مادر آوردند. نوشته بود: »امام خمينى و يارانش، على اكبرها را در راه اسلام و حق و حقيقت فدا كردند. مبادا در زندگى بى‏تفاوت باشيد. اگر خدا شهادت را نصيبم كند، به ديگران نه با زبان بلكه با عمل مى‏فهمانيم كه اگر در صحراى كربلا بوديم، جواب »هل من ناصر ينصرنى« اماممان را مى‏داديم«. آن روز پروين رفته بود سر مزار پسرانش. براى خسرو كه از همان كودكى رنج بى‏پدرى را تحمل كرده بود، بيشتر مى‏سوخت. نشست سر مزار او و قدرى گريست. غروب شده بود. انديشيد كه به خانه بازگردد. پايش مى‏رفت و دلش جا مانده بود. به خانه كه رسيد، شام را آماده كرد. در آرزوى محال بازگشت خسرو، دلش به آتش كشيده شد. ناگهان خسرو توى حياط آمد. دلش لرزيد. سلام او را پاسخ گفت و رفت كه براى او بشقاب و قاشق بياورد. آورد و نشست پاى سفره، اما هر چه نگاه كرد پسر را نديد. به حافظه‏اش رجوع كرد. - خسرو شهيد شده. داغى اشك، چشمش را سوزاند و دانست كه خدا آرزوى او را برآورده كرده و براى لحظاتى پسرش را فرستاده تا كنارش باشد. به تقدير الهى گردن نهاد و خدا را شكر گفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم شمسى حق‏پرست، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »حسين« و »على اكبر« و جانباز 70 درصد؛ »على محمد« گل محمدى( سال 1319 در قائميه‏ى كاشان به دنيا آمد. مادرش »مهرى« از خانواده سرشناسى بود كه ثروت و بركت را به خانه »حسين على« آورد. صاحب دو دختر و يك پسر شدند. »شمسى« چهارساله بود كه پدر مبتلا به بيمارى شد و همسرش هر آنچه پول، طلا و جواهرات داشت، فروخت تا او را مداوا كند. نشد و حسين على از دنيا رفت. - عمويم از مادر خواستگارى كرد. مادر كه به همسر مرحومش وفادار بود، قبول نكرد و او دوباره و چند باره خواستگارى كرد. تحمل اين وضع براى مادر كه زن نجيب و آبرومندى بود، چنان سخت بود كه وسايلش را جمع كرد و به خانه پدرى برگشت. از همسايه‏ها پشم مى‏گرفت. گليم، قالى و زيلو مى‏بافت و با دستمزد آن، زندگى را مى‏چرخاند. مهرى چهار سال بعد، با برادر همسرش ازدواج كرد. »شمسى« در سرداب خانه، قالى مى‏بافت. پانزده ساله بود كه سر و كله خواستگارها به خانه‏شان باز شد. زنى كه او را پاى قالى ديده و براى يكى از اقوامش »ماشاءالله« پسنديده بود، به خواستگارى‏اش آمد. طبق طبق، تحفه آوردند توى اتاق. نگاه مهرى از اميدوارى مادرانه‏اى مى‏درخشيد. نگاه كرد به شمسى كه با تحير، نگاه مى‏كرد. - آبرودارى كن مادرجان. مى‏خواهند تو را براى آقا ماشاءالله، نشان كنند. همان شب داماد با ديدن عروس، پسنديده بود و با اصرار او عاقد آوردند و آن دو با مهريه سه هزار تومان پاى سفره عقد نشستند. »شمسى« به ياد آن روزها كه مى‏افتد، لبخندى چهره‏اش را باز مى‏كند. - همسرم چهار ساله بوده كه پدرش فوت مى‏كند. او به سرپرستى دايى‏اش، زيلوبافى ياد مى‏گيرد. مادرش با داروى اشتباهى نابينا مى‏شود و چند سال بعد فوت مى‏كند. شوهرم روى پاى خودش ايستاد و زندگى را سر و سامان داد. سه ماه بعد از عقدمان هم مادرم اجازه نمى‏داد ما همديگر را ببينيم. تا اين كه خبر آوردند شوهرم بيمار است. مادر و خاله به ديدن داماد بيمار رفته بودند. شمسى و دختر عمه‏اش بى‏آن كه خبر داشته باشند، پاورچين و آرام از خانه بيرون رفتند. او به ياد دوران نوجوانى‏اش، سر تكان مى‏دهد: »تو خانه دايى ماشاءالله مادرم را ديدم. از خجالت رنگ به رنگ شدم. خاله‏ام خنديد و به داماد نگاه كرد و گفت: نه چك زديم، نه چونه، عروس اومد به خونه. شوهرم با دين من آن قدر خوشحال شد كه جان گرفت و حالش بهتر شد. مادرم كه دامادش را دوست داشت، همان شب تصميم گرفت مرا آن جا بگذارد. من ماندم خانه دايى همسرم و بقيه به خانه برگشتند. شب بعد جهيزه‏ام را آوردند. شمسى و ماشاءالله با زيلوبافى زندگى را مى‏گذراندند. يك سال پس از آن شب عيادت و عروسى بى‏سر و صداشان، مادرش مهرى از دنيا رفت و چند ماه بعد »على محمد« به دنيا آمد و پس از او حسين و بعد هم على اكبر كه در پرده‏اى، بود و قابله تولد او را به فال نيك گرفت. زن عمو بتول »در همه حال مراقب و پرستار شمسى« بود و جاى خالى مهرى را برايش پر مى‏كرد. فاطمه و حسن كه پشت سر هم و با فاصله كم به دنيا آمدند، هر دو بر اثر بيمارى از دنيا رفتند. - براى اين كه حسن از دستم نرود، رفتيم حرم امام رضا )ع( نذر و نياز كردم، اما بچه‏ام فوت كرد و همان جا در بهشت رضا دفنش كرديم. سال 1348 محمد تقى به دنيا آمد. دلم به همسرم و محبت‏هاى او گرم بود. خيلى دلدارى مى‏داد و هر اتفاقى را مشيت الهى مى‏دانست. تا وقتى كنارم بود، هيچ چيزى نمى‏توانست غم به دلم بنشاند. ماشاءالله كه مردى مؤمن و مذهبى بود، رساله امام خمينى را به خانه آورد. آن را براى پسرانش مى‏خواند و درباره افكار او سخن مى‏گفت. بچه‏ها را با خود به مسجد و جلسات مذهبى مى‏برد. از برنامه‏هاى تلويزيون و راديو كه فساد و بى‏حجابى را ترويج مى‏كردند، منزجر بود. تلويزيون نمى‏خريد و به منزل كسانى كه خريده بودند، پا نمى‏گذاشت. - به آنها روزى پنج ريال تو جيبى مى‏داد كه در مدرسه خرج كنند. على اكبر پول‏هاش را جمع مى‏كرد. اعلاميه امام را چاپ و بين دوستانش پخش مى‏كرد. راهپيمايى كه مى‏شد، ماشاء الله دست پسرها را مى‏گرفت و آنها را با خود مى‏برد تا اين كه انقلاب پيروز شد. با شروع جنگ تحميلى، »على محمد« وارد سپاه شد و به كردستان رفت. »شمسى« از روزهايى تعريف مى‏كند كه على محمد از ناحيه دست و پا قطع عضو شده بود و اغلب اوقات در بيمارستان بسترى بود. - اكبر در تمام سالهاى تحصيل، شاگرد اول كلاس بود. كتابخانه‏اى در محله تأسيس كرده بود و براى تهيه كتاب‏هايش خيلى زحمت كشيد. در رامهرمز، ماهشهر، شادگان خوزستان كلاس عقيدتى برگزار مى‏كرد. سال آخر تحصيلش در رشته برق و الكترونيك بود كه از طرف جهاد به جبهه رفت. در شلمچه مجروح شد. برگشت و دوباره به جبهه رفت. بيشتر وقت‏ها روزه‏دار بود. خيلى مؤمن و دلسوز بود مى‏گفت: »روزه مى‏گيرم تا تشنگى شش ماهه حسين )ع( را حسن كنم.« شب عاشورا در وصيت‏نامه‏اش نوشت: »امروز عاشوراى حسين است. امشب اطفال معصوم حسين )ع( راحت خوابيده‏اند، اما ابوالفضل )ع( تا صبح حافظ خيمه‏هاست. به طفل شش ماهه حسين )ع( آب نمى‏دهند، زيرا سزاوار اوست كه از آب كوثر بنوشد. خداوندا! در اين لحظات حساس از تو مى‏خواهم كه در راه اسلام، آب را بر روى من ببندى تا جرعه‏اى از دست مبارك پيامبر آب بنوشم. پدر و مادر و برادران عزيزم! اگر خداوند رحمن و رحيم به من رحم كرد و نعمت شهادتم عطا كرد، او را شكر كنيد.« او هجده روز قبل از بهار سال 61 در عمليات پدافندى شوش به شهادت رسيد. حسين كه تا كلاس سوم راهنمايى درس خوانده بود و بعد از آن در كارگاه پدرش زيلو مى‏بافت، همزمان با اكبر در جبهه بود. به مادر و پدر دلدارى مى‏داد. در وصيتنامه‏اش نوشت: »پدر و مادرم! اگر فرزند شما كشته شد، بايد افتخار كنيد كه راه انبياء و راه سرخ شهادت حضرت امام حسين )ع( و على اكبر )ع( و عباس )ع( علمدار را در پيش گرفته است. شما يك جانباز و يك شهيد تقديم كرده‏ايد و در خط اول بهشت قرار خواهيد گرفت. خدا مى‏داند كه چه بى‏خوابى‏ها و زجرها براى تربيت فرزندان خود كشيده‏ايد! او در پايان وصيت‏نامه‏اش تقاضا كرد، او را در كنار قبر برادرش على اكبر دفن كند. او به جبهه رفت. در تاريخ بيست و دوم ارديبهشت 61 در سن بيست و سه سالگى و در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. ماشاءالله سال 81 دار فانى را وداع گفته و در كنار دو فرزند شهيدش آرام گرفته است. - همسرم با درآمد حلال و خلق محمدى كه داشت، بچه‏هاى خوبى تربيت كرد. خاطرات خيلى خوشى براى من به جا گذاشته كه هر وقت به يادش مى‏افتم، مى‏بينم لياقت داشت كه پدر حسين، على محمد و على اكبر باشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم قدسيه لاجوردى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »عليرضا« و »محمدرضا« سهايى( سال 1318 در كاشان به دنيا آمد. پدرش »سيد جواد لاجوردى« تاجر پارچه بود. كارگرانش را به شهرهاى اطراف مى‏فرستاد تا با پارچه‏فروشان ديگر مناطق داد و ستد داشته باشند. مادرش »مهرى« با وجود آن كه زندگى مرفهى داشت، بسيار قناعت مى‏كرد. او دو پسر و يك دختر داشت. قدسيه فرزند دوم و دردانه خانواده بود و پدر بيش از همه، به او علاقه داشت. - پدرم به مسائل مذهبى، تعصب نشان مى‏داد. مرا به مدرسه نفرستاد. مى‏گفت: توى خانه بمان كه خانه‏دارى ياد بگيرى. خودش هم قرآن را به بچه‏هايش ياد مى‏داد. گاهى با مادرم به منزل فاطمه خانم مى‏رفتم و قرآن ياد مى‏گرفتم. در جلسات دوره‏اى هم، زير نظر »مرضيه علم الهدى« آموزش مى‏ديدم. »قدسيه« با خانواده‏اش در محله »سوريجان« و در عمارت بزرگى با بادگيرهاى زيبا و چشمگير زندگى مى‏كرد. »حاج سيد جواد« با »حاج آقا مشكوت« كه از علماى متدين شهر بود، معاشرت داشت. - ايشان مرا براى پسرش »محمود« خواستگارى كرد. پدر راغب به اين وصلت نبود. ايشان را رد كرد. صديقه خانم و حاج آقا مشكوت آن قدر آمدند و رفتند تا پدرم قبول كرد. قدسيه شانزده ساله بود كه به عقد محمود درآمد، با مهريه هشت هزار تومان. او شب عروسى با شكوهش را و هفت طبق پر از تحفه را كه خويشان داماد، از محله »قاسم‏خان« برايش آورده بودند، به خاطر مى‏آورد. - پنج شبانه روز سور و ساط عروسى بر پا بود و هر چه دوست و آشنا و فاميل بود را دعوت كرده بودند. و ما در منزل پدرشوهرم ساكن شديم. محمود دبير بود. از كلاس اول تا ششم تدريس مى‏كرد. سال 41 منيره و پس از او عليرضا به دنيا آمد. از منزل حاج آقا مشكوت به خيابان اميركبير اسباب‏كشى كرديم. محمدرضا و محبوبه هم به جمع خانواده اضافه شدند. »محمود« به تربيت بچه‏ها خيلى اهميت مى‏داد. اغلب توى خانه كه بود، با آنها حرف مى‏زد. درس مى‏داد. از خريد تلويزيون طفره مى‏رفت. مى‏گفت: برنامه‏هاى غير اسلامى و غير اخلاقى‏اش روى ذهن بچه‏ها اثر مى‏گذارد. براى آنها كتاب‏هاى مناسبى خريد و آن طور كه مى‏خواست، به آنها خط مى‏داد. هر شب اعلاميه و عكس‏هايى از امام را به خانه مى‏آورد. كتاب‏هاى مذهبى را كه با خود آورده بود، براى بچه‏ها مى‏خواند. خودش و بچه‏ها پاى سخنرانى »آيت‏الله يثربى« مى‏نشستند كه جوان‏ها را با افكار امام آشنا مى‏كرد. راهپيمايى و تظاهرات مردمى شروع شده بود. على‏رضا و محمدرضا همراه پدر مى‏رفتند و اعلاميه‏هاى امام خمينى را پخش مى‏كردند و قدسيه در خانه را باز مى‏گذاشت كه به محض حمله ساواك، مردم بتوانند پناه بياورند و پنهان شوند. پسرها اگر با پدر بودند، او آرامش بيشترى داشت، اما آن قدر دلشوره از دست دان آنها را داشت و آن قدر سفارش پشت سفارش، به آنها مى‏كرد كه اگر مى‏خواستند با دوستان خود به راهپيمايى بروند، پنهانى مى‏رفتند، طورى كه مادر نفهمد. آن روز عليرضا از تظاهرات كه برگشت، سر و لباسش خاكى و دست‏هايش خراشيده شده بود. قدسيه او را كه ديد، رنگ از رخش پريد. - چرا اين طورى شده‏اى پسر؟ بغض به گلويش نشست و عليرضا خنديد. - رفته بودم تظاهرات. ساواكى‏ها كه حمله كردند، مرم مى‏دويدند. افتادم زمين، زير دست و پاى مردم. »محمدرضا« آن قدر كوچك بود كه كسى به او شك نمى‏كرد. اعلاميه‏ها را تو پيراهنش جا مى‏داد و بين مردم پخش مى‏كرد. مأمورها گلوله‏اى به او شليك كرده بودند كه صورتش را خراشيده بود. محمود او را كه ديد پيشانى‏اش را بوسيد. - خطر از بيخ گوشت رد شد بابا جان. محمد مى‏خنديد و دست مى‏كشيد پشت كله‏اش. - واقعا كه هنوز زوزه‏اش تو گوشم مى‏پيچيد. انقلاب كه پيروز شد، مهديه به دنيا آمد. »عليرضا« عضو بسيج شد. نماز شب‏هايش ورد زبان همه بود و ترك نمى‏شد. سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه جنگ شروع شد و او عازم منطقه جنگى شد. »قدسيه« از روزهاى پراضطرابش كه مى‏گويد، نگاهش بارانى مى‏شود. - تيرماه سال 61 بود. از يك طرف گرما كلافه‏مان مى‏كرد و از يك طرف دورى از على‏رضا كه رفته بود و نه نامه مى‏فرستاد و نه تلفن مى‏زد. چند روز بعد خبر آوردند كه در عمليات رمضان زخمى شده و او را به بيمارستان انتقال داده‏اند. رفتيم ديدن او مرخص كه شد، به خانه آمد و بعد از بهبودى نسبى دوباره به جبهه رفت و دوباره از او بى‏خبر مانديم. قدسيه نگران بود. صبح تا غروب صورت عليرضا از پيش چشمانش رد مى‏شد. مى‏نشست و پا مى‏شد، عليرضا تصوير ذهنى‏اش بود. به محمود التماس مى‏كرد: تو را به خدا يك سر برو جبهه، پسرمان را پيدا كن و بگو نگرانش هستيم. محمود از نگاه مضطرب همسرش مى‏دانست كه از دورى پسر رنج مى‏كشد. سكوت مى‏كرد و او را هم به آرامش فرا مى‏خواند. - توكل كن به خدا. نگران نباش زن... و قدسيه با هر زنگ تلفن، از جا كنده مى‏شد: »عليرضاست.« مى‏گفت و گوشى را برمى‏داشت، يأس بر نگاهش مى‏نشست. يازدهم آبان ماه 1361 بود كه از بنياد شهيد تماس گرفتند. مردى از آن سوى خط، آقاى »سهايى« را مى‏خواست و قدسيه گوشى را به طرف محمود گرفت. - بفرماييد. ايستاده بود كنار او و تو صورت مردش نگاه مى‏كرد كه رنگ به رنگ شدن او را و پلك بر هم گذاشتنش را ديد. گوشى از دست محمود رها شد. نشست روى زمين و قدسيه روبه‏روى او. شانه‏هايش را تكان داد. - چه شده؟ بگو؟ گونه‏هاى محمود خيس از اشك بود. - خوددار باش زن. خدا بزرگ است. صداى گريه قدسيه زير سقف خانه پيچيد. به ياد محمد رضا افتاد كه اين روزها كمتر آفتابى مى‏شد. يا در پايگاه بسيج بود و يا در مدرسه. بعد از تشييع پيكر »عليرضا« گفت كه بايد برود جبهه. قدسيه راضى نبود و او به ناچار دست به دامان پدر شد. رضايت او را گرفت. ساك سفرش را دور از چشم مادر آماده كرد و به دوستانش سپرد. - مى‏آيم ازت مى‏گيرم. نمى‏خواهم مامانم اين را ببيند. قدسيه دانست كه محمد رضا قصد دارد كه به جبهه مى‏رود. هيچ نگفت. مى‏خواست به دل بچه‏هايش باشد. »محمدرضا« ديپلمش را سال 65 گرفت. دوره غواصى را گذراند. عمليات كربلاى 4، از ناحيه گردن زخمى شد. هلى‏كوپترهاى عراقى كه از بالابر منطقه احاطه داشتند، با شليك گلوله و راكت، سعى داشتند نيروهاى ايرانى را وادار به عقب‏نشينى كنند. »محمد رضا« مورد هدف قرار گرفت. مجروح و تن خسته، روى دوش همرزمان او را به خاك ايران رساندند كه دوباره مورد هدف خمپاره قرار گرفت و در خرمشهر به شهادت رسيد. روز تشييع پيكرش، محمود وصيتنامه او را به صداى بلند مى‏خواند: »من به خاطر انتقام خون برادرم به جبهه نمى‏روم، بلكه براى رضاى پروردگارم اين راه را پيموده‏ام. شهادت برادرم باعث حركتم در اين راه شد و نماز شب‏هاى او باعث نزديكى من به خداوند شد و با ايمانش به من درس از خودگذشتگى آموخت.«

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج ميرزا آقا خان‏دايى قمصرى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد«، »محمود«، »احمد«( شصت و نه سال قبل در »قمصر« به دنيا آمد. پدرش »حسين« از كشاورزان بنام بود كه گاه با گوسفندچرانى و معامله گندم، امورات خود را مى‏گذراند. دايى‏اش »احمدخان« از خوانين معروف كاشان بود. - به خاطر وجود دايى‏ام، ما را به اسم خان‏دايى مى‏شناختند و از همين رو نام خانوادگى ما خان‏دايى قمصرى شد. معصومه مادر ميرزاآقا زنى پركار و فعال بود كه هر سه فرزندش را به خوبى تربيت كرده بود. ميرزاآقا خواندن قرآن را از برادر بزرگترش آموخت و شش ساله بود كه در مكتبخانه »ملا فرج« مشغول درس خواندن شد. پدرش به جاى شهريه، به ملا، ماش و لوبيا مى‏داد. - به جاى زيرانداز، با خودمان پوست گوسفند مى‏برديم. ملافرج گاه درس مى‏داد، گاه روضه هم مى‏خواند. مرد بداخلاقى بود. قبل از شروع درس، قليان مى‏كشيد و سرفه مى‏كرد. سؤال كه مى‏پرسيد، حضور ذهنى خوبى داشتم. زود جواب مى‏دادم و او عصبى مى‏شد و هر چه جلو دستش بود، پرت مى‏كرد سمت من. بچه‏ها را زير عبايش مى‏گرفت و با مشت به سر و تنشان مى‏زد. يك بار كه من را مى‏زد، زنش سر رسيد و داد و بيداد كرد. - خجالت نمى‏كشى؛ بچه مردم را زير دست و پا له مى‏كنى! سال بعد، ملا مريض شد و به رحمت خدا رفت. پس از او، »استادعبدالكريم« در مكتبخانه درس مى‏داد كه روزها تدريس مى‏كرد و شب‏ها كفه گيوه درست مى‏كرد. ميرزا آقا به گذشته‏ها و كودكى‏هايش مى‏انديشد. - دوازده ساله بودم كه پدرم بر اثر بيمارى از دنيا رفت. من براى تأمين مخارج زندگى افتادم به كار نجارى، بنايى، بريدن درخت و درست كردن الوار و فروش آن. چهار سر عائله بوديم و بايد زندگى را اداره مى‏كرديم. وقت سربازى رفتن برادرم كه شد، مادرم دوست نداشت او برود. افتاده بود تهران،. رفت و چند روز بعد فرار كرده و به خانه برگشت. مادرم از خوشحالى، گوسفند قربانى كرد. ميرزا آقا در سال 1332 عازم خدمت سربازى شد كه همزمان با كودتاى بيست و هشتم مرداد بود. ميرزاآقا و دوستانش به منزل مصدق (واقع در خيابان شاه سابق بود) رفتند. دكتر فاطمى و دكتر بقايى و داماد مصدق كه اسلحه به دست روى بام ايستاده بودند و هر كه نزديك مى‏شد به او تيراندازى مى‏كردند، اتومبيل را از دور ديدند. گفته بودند كه مصدق را فرارى داده‏اند. بيست و يكم آذر همان سال، به مناسبت پيروزى شاه در كودتا، لباس‏هاى ارتشى امريكايى براى سربازها آوردند. سرگرد كه در محوطه پادگان مى‏گشت و به سر و وضع سربازها نگاه مى‏كرد، با ديدن محاسن سياه »ميرزاآقا« دست رو شانه او زد. - قرار است اعلى حضرت از شماها سان ببينند. اين ريش‏هاى تو به سان ديدن آخوندها بيشتر شباهت دارد، نه سان شاه. او را از دسته بيرون آوردند. او خوشحال بود كه در مراسم شركت نمى‏كند. - بعد از خدمت، به كاشان برگشتم و با يكى از دوستان مشغول كار گلاب‏گيرى شديم. مادرم مى‏خواست برايم زن بگيرد كه سر و سامان پيدا كنم. ياد حرف پدرم افتادم كه مى‏گفت: زن خانه‏دار چرخ زندگى را مى‏چرخاند و اگر زن پولدار بگيرى، بايد نوكرش باشى. اين حرف پدرم هميشه در ذهنم بود. مى‏خواستم با زن خانه‏دار ازدواج كنم. با مادرم رفتيم خواستگارى »طاهره«، دختر استاد »نعمت الله سلمانى«. خيلى زود عقد كرديم. نمى‏گذاشتند ايشان را ببينم. آن وقت‏ها، تا روز عروسى نمى‏شد عروس را ديد. او قالى مى‏بافت و هنوز قالى‏اش تمام نشده بود كه عروسى كرديم. سال سى و نه و سه سال بعد از عروسيمان فرزند اولم به دنيا آمد. ميرزاآقا غير از گلاب‏گيرى كه در سه ماه تابستان انجام مى‏داد، بنايى هم مى‏كرد. او صاحب پنج پسر و چهار دختر شد. يك راديو نسيه خريده بود كه هر ماه قدرى از پول آن را از پس‏اندازش مى‏پرداخت. هر شب راديو بى‏بى‏سى را گوش مى‏داد. در جلسات مذهبى شركت مى‏كرد. روحانى جوان مسجد روى منبر شعر مى‏خواند. افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته دهقان مصيبت‏زده را خواب گرفته مأموران ساواك، زمينه ذهنى او را مى‏شناختند و پى بهانه بودند تا آزارش بدهند. او كه از منبر پايين آمد، با مشت و لگد به جانش افتادند. همين سنگدلى‏ها، ميرزاآقا را بيشتر به فعاليت ترغيب مى‏كرد. اتاق بزرگى در طبقه دوم كارگاه گلاب‏گيرى‏اش ساخته بود كه اغلب ميهمانانش را براى استراحت به آن جا مى‏برد. آقاى »شفيعى« معلم آگاه و مبارز مدرسه بود كه آثار شهيد مطهرى و على شريعتى را براى محمد مى‏آورد و خانه و كارگاه، پر از كتاب‏هاى مذهبى بود. آن شب چند نفر كه براى كار آمده بودند و شب را در كارگاه ماندند، كتاب‏ها را ديدند. يكى‏شان گفت: »اين‏ها غير قانونى‏اند. اگر مأموران بفهمند كه اين چيزها را در خانه يا كارگاه نگهدارى مى‏كنيد، شما را مى‏برند. ما چون نان و نمك شما را خورده‏ايم، چشم‏پوشى مى‏كنيم و چيزى نمى‏گوييم.« محمد كه براى كمك به پدر آمده بود، نگاهش را از او دزديد. ميرزاآقا اخم‏هايش را در هم كشيد. - پسرجان براى چه اين كتاب‏ها را به اين جا آورده‏اى؟ الان همه را آتش مى‏زنم. براى رفع و رجوع كردن مشكل بايد اين گونه سخن مى‏گفت. محمد كه از تظاهر به خشم پدر خنده‏اش گرفته بود، خوددارى كرد. - اينها را امانت گرفته‏ام. همه را پس مى‏دهم. محمد و دوستانش كتاب‏هاى ديگرى را نيز مى‏خريدند و بين دوستان و همكلاسى‏ها پخش مى‏كردند. »سيد مصطفى محقق داماد« كه به سفارش آيت‏الله بروجردى به قمصر آمده بود، از اين كار او ايده خوبى براى ترويج مبارزه يافت. - بعد از اين، روى من هم حساب كنيد. پول كتاب‏ها را من مى‏پردازم. گل از گل محمد شكفت و برق شادى در نگاهش درخشيد. مبارزان تك تك و گروهى به قمصر مى‏آمدند. محمد با گلاب قمصر به پيشواز آنها مى‏رفت. همگى شب را در طبقه دوم كارگاه مى‏ماندند و از هر درى سخن مى‏گفتند. ميرزاآقا كه خود مشوق و راهنماى پسرانش بود، در جلسات آنها حضور داشت. اندك اندك مأموران ساواك او را شناختند و پى بهانه بودند تا او را دستگير كنند. - براى خريد مى‏رفتم كاشان كه مأمورها همه مسافران مينى‏بوس را پياده كردند. يكى از مأمورها به من نگاه كرد و گفت: بگو جاويد شاه. سرم را پايين انداختم. دوباره تكرار كرد. گفتم: نمى‏گويم. همراهانش كه عصبانى شده بودند، با مشت و لگد افتادند به جانم. ميرزاآقا را براى بازجويى به پاسگاه بردند. نام تمام دوستانش و افرادى كه با آنها معاشرت داشت، پرسيدند. دم نزد. خود را به گنگى و سكوت زد. كم‏كم شك مأموران به يقين تبديل شد كه او نمى‏تواند سخن بگويد. آزادش كردند و او به خانه برگشت. انقلاب شد. سال پنجاه و نه در سفر حج بود كه خبر آغاز جنگ تحميلى را شنيد. »حاج ابراهيم استحقاقى« كاروان‏دار دستور داد تا بازوبند مشكى ببندند. وقتى از سفر برگشت، محمد كه در بسيج مسجد محله عضو شده بود، قصد عزيمت به جبهه داشت. تو كارگاه جوشكارى دل به كار نمى‏داد و اوستا مدام به جانش نق مى‏زد. - محمد چرا كارها را خراب كردى! پسر چرا دل به كار نمى‏دهى، حواست كجاست؟ در خانه گفته بود كه مى‏خواهد برود جبهه و مادر رو ترشانده بود. - چه حرف‏ها! پسر كار و زندگى‏ات چه مى‏شود؟ محمد هر چه تقلا كرده بود، نتوانسته بود مادر را راضى كند. بى‏رضايت او، از سوى جهاد به جبهه رفت. پس از او محمود هفده ساله آهنگ رفتن كرد. طاهره رضايت نمى‏داد. شب همه خواب بودند كه محمود استامپ در دست به طرف مادر رفت كه زير كرسى خوابيده بود. دستش را گرفت سبابه او را در استامپ زد و آرام روى برگه رضايتنامه فشرد. طاهره از جا پريد. محمود رو پنجه پا از او دور شد. مادر گفت: »چى شده؟« خنديد. - هيج! كار خودم را كردم. طاهره دوباره سر به بالش فشرد. صبح، انگشتش را ديد. محمود را صدا زد. پاسخى نشنيد و دانست كه پرنده‏اش پر كشيده است. گفته بود كه كار خودش را كرده است. لبش به خنده نشست. از اين كه محمود به آرزويش رسيده بود، از ته دل خنديد. ميرزاآقا به ياد آن روزها غمى بر دلش مى‏نشيند. - از دورى محمود خيلى بى‏تابى مى‏كردم، اما مادرش آرام بود. محمود بيست و سومين روز از سال 1362 در عمليات والفجر مقدماتى به شهادت رسيد. طاهره صبورانه به ما دلدارى مى‏داد و مى‏گفت: »پسرم به آرزويش رسيد. براى چه بى‏تابى مى‏كنى! احمد از مدرسه كه مى‏آمد، مى‏رفت روى بام. با صداى خوش، اذان مى‏گفت. بعد از محمود، او هم رفت. طلبه بود و در قم درس مى‏خواند. در منطقه شيميايى شد. محمد پشت تلفن به او گفت: »برگرد استراحت كن تا بهتر شوى.« قبول نكرد. گفت: »فقط زنگ زده‏ام كه خداحافظى كنم.« - ميرزاآقا قطره اشكى را كه رو گونه‏اش نشسته، پاك مى‏كند. - همسر و دختر دوساله‏ى محمد بى‏تاب ديدن او بودند و هر روز به كارگاه مى‏آمدند. بهشان دلدارى مى‏دادم و مى‏گفتم: ان شاءالله به زودى برمى‏گردد. محمد نيامد تا اين كه در دهم فروردين سال 1366 در عمليات كربلاى ده به شهادت رسيد. افتخار ديگر اين خانواده داماد شهيد - همسر زهرا - است. طاهره هفدهم در تيرماه سال 1383 بر اثر بيمارى قلبى از دنيا رفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم بيگم تاج زهره برزكى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »حسين«، »على محمد« و »احمد« ميرزايى برزكى( سال 1313 در »برزوك« از توابع كاشان به دنيا آمد. پدرش »عباس زهره‏اى« جو، گندم و سيب‏زمينى مى‏كاشت. مادرش سكينه خاتون قالى و كرباس مى‏بافت تا كمك خرج همسرش باشد. قالى بافى را از پنج سالگى به »خانم تاج« آموخت، به اجبار و به اصرار. - بنشين روى تخت قالى و به دست‏هاى من نگاه كن كه چه طور گره مى‏زنم. بايد ياد بگيرى تا در آينده بتوانى از پس زندگى‏ات بربيايى. خانم تاج كه ابتدا دل به كار نمى‏داد، اندك اندك از نشستن كنار مادر و نفس به نفس او كار كردن، لذت برد. اتاق از دود چراغ موشى سياه شده بود. اما آن دو گاه تا نيمه‏هاى شب كار مى‏كردند و با فروش هر قالى، رونقى به زندگى مى‏بخشيدند. خانم تاج خيلى كم سن و سال بود كه پاى خواستگارها به خانه‏شان باز شد. »عباس« هر كسى را لايق شريك زندگى شدن دخترش نمى‏دانست، تا آن كه همسايه به خواستگارى آمد. - پدر رفتار على اصغر را ديده بود. مرد آرام و سر به زيرى بود. او قطعه زمينى داشت كه روى آن كار مى‏كرد. شانزده ساله بودم كه او به خواستگارى‏ام آمد و با مهريه چهار هزار تومان به عقدش درآمدم. عروسى‏مان خيلى ساده برگزار شد و من شدم عروس خانواده ميرزايى. خانم تاج در خانه همسرش هم دار قالى را علم كرد. گليم هم مى‏بافت و موقع برداشت محصول، با همسرش سر زمين مى‏رفت. - انگار همين ديروز بود. على اصغر سيب‏زمينى كاشته بود. من پا به ماه بودم، اما هر روز از صبح زود با هم مى‏رفتيم سر زمين و غروب برمى‏گشتيم. من كه بودم، او هم بهتر كار مى‏كرد. به همين خاطر نمى‏توانستم تنهاش بگذارم. آن روز دم غروب، دردم شروع شد. على اصغر زير بازوهام را گرفته بود. به سختى تا خانه آمدم. من را گذاشت و رفت سراغ »عمه نازنين« كه قابله روستا بود. او را آورد و طولى نكشيد كه دخترم »بتول« به دنيا آمد. حسين، على، ليلا، احمد، سعيد، مهدى و مسعود هم بعد از او به دنيا آمدند. خانم تاج دوران كودكى »حسين« را كه به ياد مى‏آورد، لبش به خنده مى‏نشيند و چين‏هاى عميق دور چشم‏هايش بيشتر مى‏شود. - بچه‏ام در عرض سه سال و نيم، دوره ابتدايى را تمام كرد. خيلى باهوش بود. كنارم مى‏نشست و قالى مى‏بافت. »حاج آقا موسوى« روحانى روستايمان شنيده بود كه حسين به خاطر نبود مدرسه راهنمايى مى‏خواهد ترك تحصيل كند. نگران بود كه استعداد حسين به هدر رود. ماه رمضان بود. براى افطار حاج‏آقا را نگه داشتيم و بعد از شام راجع به اين كه حسين هوش و حافظه خوبى دارد و مى‏تواند مرد موفقى باشد، حرف زد. حاج‏آقا موسوى اصرار داشت حسين را به كاشان بفرستند تا دروس حوزوى بخواند. خانم تاج كه نگران پسر بود، دلش رضا نمى‏داد. دندان بر لب گذاشت. - نمى‏شود. اين كه سنى ندارد. دور از خانواده، تو شهر، هزار بلا سرش مى‏آيد. حاج‏آقا موسوى با طمأنينه و آرام توضيح داد كه موفقيت و خوشبختى هر انسان به اين نيست كه فقط در كنار خانواده باشد. تحصيل و فراهم كردن زمينه‏هاى آن واجب‏تر است، حتى اگر دور از آغوش خانواده باشد. على اصغر در سكوت مى‏انديشيد و منتظر پاسخ همسرش بود. خانم تاج از شدت اضطراب سراپا گوش شده بود و حرف‏هاى مرد روحانى را مى‏شنيد. به رفتن حسين كه مى‏انديشيد، از همان لحظه براى او دلتنگ مى‏شد و مى‏خواست بلند شود و پسر را كه تو اتاق كنارى با خواهر و برادرهاش بازى مى‏كرد، ببويد و ببوسد. با اين حال براى پيشرفت او پذيرفت. حسين را در مدرسه »آيت‏الله يثربى« ثبت‏نام كردند. او رفت تا آن چه را تقدير براى او رقم زده بود، بيايد. دورى از او گر چه دشوار بود، اما قابل تحمل بود. حسين چهار سال در كاشان تحصيل كرد و پس از آن به حوزه علميه قم رفت. اعلاميه‏هاى امام خمينى را مى‏آورد و در مسجد براى مردم مى‏خواند. براى آن‏ها از افكار امام مى‏گفت. شعار مى‏داد. چنان پرشور و حال بود كه همه را به قيام وامى‏داشت. »مزينى« رئيس انجمن روستا كه از رابطان ساواك بود. حسين را تهديد مى‏كرد كه دست از سخنرانى بردارد و حسين بى‏هيچ كلامى فقط او را نگاه مى‏كرد. خانم تاج خانه را آب و جارو مى‏كرد كه سر و صدايى بلند شد. شنيد كه خواهرزاده مزينى با حسين درگير شده و سيلى محكمى توى گوش او نواخته است. جارو را گوشه حياط انداخت و چادر بر سر انداخت. مى‏دانست اين نيز نقشه مزينى است تا غرور حسين را بشكند، او را به مشاجره بكشاند و برايش پرونده درست كند. حسين توى خانه گفته بود كه »اين مرد هر كارى مى‏كند تا فعاليت من را متوقف كند.« بين راه، مردم با ديدن خانم تاج سكوت مى‏كردند. كنار مى‏رفتند و راه را باز مى‏كردند كه او رد شود. مى‏دانستند كه جان اوست و جان حسين. مگر مى‏شود او زنده باشد و كسى سيلى تو گوش پسرش بزند! خانم تاج به در خانه مزينى كه رسيد، در نيمه‏باز بود. خواست برود تو كه مكث كرد. به حكم ادب، با كف دست، در را كوبيد و تو رفت. پسر مزينى از جلو راهش دويد تو اتاق و پدر را صدا زد. در اتاق را باز كرد. مزينى زير كرسى لم داده بود و به قليان پك مى‏زد. دود آن فضاى اتاق را آكنده بود. مرد با ديدن او صاف نشست و به پشتى تكيه داد. - چه عجب از اين طرف‏ها. خانم تاج، غيظ كرده، قدمى پيش نهاد. - خجالت نمى‏كشى جوان‏ها را به جان هم مى‏اندازى! بار آخرت باشد كه سر راه حسين سبز مى‏شوى يا برايش دردسر درست مى‏كنى. اين دفعه را مى‏گذرم، اما دفعه بعد حسابت را خواهم رسيد. مى‏دانى كه هم دل من، هم دل بقيه اهل روستا از تو خون است. حرف مى‏زد، اما صدايش آن قدر بلند بود كه انگار فرياد مى‏كرد. مزينى نى قليان در دست و سرافكنده گوش مى‏داد. از خانه كه بيرون آمد، مردم را جلو در ديد. - چه شد؟ - نترسيدى با اين مردك ساواكى درافتادى؟ زنان روستايى بودند كه از ترس، دل در افتادن با مزينى را نداشتند. گفت: »نه كه نترسيدم. باهاش اتمام حجت كردم.« »صديقى« پيشكار مزينى بود كه هر اتفاقى مى‏افتاد، خبر آن را به خانم تاج يا على اصغر مى‏داد. - حواستان به حسين باشد. مزينى براش نقشه كشيده. گفته بود كه صداى حسين را كه در مسجد سخنرانى مى‏كرده، روى نوار ضبط كرده تا براى ساواك بفرستد. چند روز بعد »حاج محمد رضوى« را كه از دوستان حسين بود، دستگير كردند و به كاشان بردند. »حسام« برادر او و »حاج محمد صباغ« از اعضاء انجمن روستا بودند. مى‏دانستند اين اتفاق از كجا نشأت گرفته. به كاشان رفتند. تو اتاق رئيس شهربانى مشغول صحبت بودند كه كسى رئيس را صدا زد. او بيرون رفت. پرونده حاج محمد روى ميز بود. حاج حسام آن را باز كرد. همه شكايات به امضاء مزينى بود. حاج اصغر و خانم تاج، هر از گاهى ضرب شستى نشان او مى‏دادند تا از درافتادن با حسين و على محمد كه همه جا با برادرش بود، پرهيز كند. لب خانم تاج از يادآورى آن روزهاى پر تب و تاب به خنده مى‏نشيند. سر تكان مى‏دهد. - از اين آدم‏هاى كارشكن، خيلى زياد بودند، اما انقلاب پيروز شد. يك سال بعد هم على اصغر بر اثر سكته مغزى از دنيا رفت. با شروع جنگ، حسين به جبهه رفت. فروردين سال 1361 حتى براى عيد هم مرخصى نيامد. از نگرانى جانم به لب رسيده بود. دلم شور مى‏زد. گواهى بد مى‏داد. روز پنج‏شنبه بود. رفتم سراغ حاج آقا موسوى. تو مسجد بعد از نماز مغرب و عشا ايشان را ديدم. گفتم: هيچ خبرى از پسرم ندارم. دلتنگش هستم. نگرانم. گفت. ان شاء الله خير است. قرار شد سراغى از او بگيرد و خبر بدهد. باز دلم قرار نگرفت. رفتم زيارت »سراج الدين بن موسى بن جعفر«. گريه امانم نمى‏داد دست گرفتم به ميله‏هاى فولادى ضريح و اشك ريختم. مى‏خواستم بگويم آقا حسينم را سالم و سلامت از شما مى‏خواهم. به ذهنم مى‏رسيد، اما زبانم نمى‏چرخيد كه بگويم. آهسته ضريح را بوسيدم و بيرون آمدم. بين راه مردم با هم احوالپرسى مى‏كردند، اما من را كه مى‏ديدند، انگار نمى‏خواستند رودرو شوند. انگار از من فرار مى‏كردند. نگران شدم. به خانه كه رسيدم، قيافه مردم جلو چشمم بود كه حاج آقا موسوى و چند نفر ديگر آمدند. حاج آقا گفت: حسين آقا مجروح شده. بغضم تركيد و گفتم: شهيد شده. خودم مى‏دانم. حسين در شانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات بيت‏المقدس شهيد شد. در وصيتنامه‏اش سفارش كرده بود كه »اگر خواستيد گريه كنيد، براى امام حسين )ع(، على اكبر و على اصغرش اشك بريزيد. به ياد شهيد بهشتى و هفتاد و دو تن گريه كنيد. من در مقابل آن‏ها هيچم. از حضرت زينب )س( درس بگيريد و فقط به ياد خدا باشيد.« خانم تاج از مراسمى كه در قم براى پسر شهيدش برگزار كرده بودند، برمى‏گشت كه در برزوك خبر آزادى خرمشهر را شنيد. همه جا گل، شيرينى و نقل پخش مى‏كردند و مادر نگران على محمد بود كه هنوز از جبهه نيامده بود. به كاشان رفت، به منزل آيت‏الله يثربى. گفتند: »على محمد مجروح شده.« به سپاه پاسداران مراجعه كرد. قسم داد كه حقيقت را بگويند. گفت كه تاب شنيدن هر چيزى را دارد. هنوز حرفش تمام نشده بود كه فرمانده سپاه خبر شهادت على محمد را داد. او را با سى و شش شهيد ديگر به كاشان آوردند. على محمد درست شانزده روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. خانم تاج پيكر پرپر شده پسر را دل سير نگاه كرد و گريست. بين راه كه به خانه برمى‏گشت، شادى مردم را ديد. - رزمندها گل كاشتند! به شهادت على محمد و حسين در عمليات آزادسازى خرمشهر انديشيد. به سهمى كه آن دو از اين شادى داشتند، فكر مى‏كرد و نگاهش به اشك مى‏نشست. »احمد« كه به تبعيت از حسين در حوزه علميه تحصيل مى‏كرد، پس از شهادت آن دو، آهنگ جبهه رفتن كرد. دل مادر راضى به رفتنش نمى‏شد. - من تكيه‏گاهى ندارم. من را تنها نگذار. احمد سر فرو افكند. - اگر فرداى قيامت سؤال كردند كه چرا جبهه نرفتى، شما جوابگو هستى؟ خيره خيره پسر را نگاه كرد. - نه. من مسئوليت نمى‏پذيرم. احمد خنديد. رفت و وصيتنامه‏اش را براى مادر گذاشت. »مادرم، مادر بزرگوارم، مى‏دانم كه هنوز از شهادت دو برادر بزرگوارم چشمانت اشكبار است، اما بايد بدانى كه ما امانت خداييم و بايد ما را به او بازگردانيد. از شما مى‏خواهم كه من را در دعاهايت فراموش نكنى و برايم از خداوند، طلب آمرزش كنى كه سخت محتاج دعايم.« او سالها در مناطق جنگى هم رزمنده بود و هم به عنوان روحانى و مبلغ فعاليت داشت. در عمليات نصر چهار منطقه سردشت در هشتم تيرماه سال 1366 به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج على دقيقى، پدر معظم شهيدان؛ »حميد«، »مجيد«، »مجتبى«( هفتاد و چهار سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش »عباس« رستوران بزرگ و پردرآمدى در منطقه »فرحزاد« داشت كه همه وقتش را به آن اختصاص داده بود. ماهى يكبار به خانه برمى‏گشت. همسر و فرزندانش را مى‏ديد و چند روز بعد، دوباره به تهران مى‏رفت. على با مادر و دو خواهر مى‏ماندند و مادرش »كشور« مسئوليت فرزندان را به دوش مى‏كشيد. - خانه‏مان در محله پشت مسجد آقا بزرگ بود. در نبود پدر، دلتنگش مى‏شديم، اما مادر سعى مى‏كرد آن قدر محبت كند كه جاى خالى پدر را متوجه نشويم. به نظافت، تربيت، درس و مشقمان مى‏رسيد. آبرودارى مى‏كرد كه كسى بهمان حرفى نزند. على از اول ابتدايى تا كلاس چهارم را در مدرسه معارفى (واقع در خيابان محتشم كاشان) خواند. به واسطه وجود پدر و مادر زحمتكش، در رفاه كامل درس مى‏خواند، اما دوستانى داشت كه روزها براى كمك به معاش خانواده، سر كار مى‏رفتند و شبانه درس مى‏خواندند. شب‏ها مى‏نشستند زير نور چراغ موشى كه از سقف تيرچوبى اتاق، آويخته بود. - با چند تا از دوستانم مى‏نشستيم زير كرسى خانه ما و مشغول درس خواندن مى‏شديم. من همان سر شب خوابم مى‏برد و مى‏رفتم زير لحاف كرسى، دوستانم هم يكى يكى چشمشان سنگين مى‏شد، ولى »مستورى« كه از دوستان صميمى‏ام بود، تا صبح درس مى‏خواند. صبح كه از خواب بيدار مى‏شدند، با ديدن خستگى چشم‏هاى پف آلود »مستورى« و دوده‏اى كه از سوختن چراغ موشى بر صورتش نشسته بود، مى‏خنديدند و صداشان زير سقف اتاق مى‏پيچيد. - از بين ما چند نفر، همان »مستورى« بود كه خوب درس مى‏خواند و عاقبت هم موفق شد دانشگاه قبول شود. ايشان در حال حاضر، در اصفهان دادستان است. من در همان دوره ابتدايى درس را رها كردم و رفتم دنبال كار. يك آقاى شيرازى بود كه خياطى‏اش، حرف نداشت. شدم شاگرد ايشان. با علاقه، كار را شروع كردم و زود ياد گرفتم. على به مروز زمان در دل استاد، جا باز كرد و دستمزدش بيشتر شد. »عباس« آن قدر پول مى‏آورد كه نيازى به دستمزد »على« نبود و او پولهايش را پس‏انداز مى‏كرد. دو خواهرش ازدواج كردند و رفتند. ارديبهشت ماه سال 1330 در امامزاده داوود سيل آمد و باعث ويرانى خانه‏ها و مغازه‏هاى بسيارى شد. - صدها نفر جانشان را از دست دادند. مادرم براى پدرم نگران بود و مدام سراغ او را مى‏گرفت. مى‏گفت: »چرا نيامد؟ نكند طورى شده باشد!« اما باز به خودش دلدارى مى‏داد كه »نه، رستوان او خيلى با امامزاده داوود فاصله دارد.« يك روز صبح يكى از دوستان عباس به خانه آنها آمد. چيزى به »كشور« گفت كه او را در خود شكست و صداى هق هق گريه او، زير سقف خانه پيچيد. على نشست روبه‏رويش. - براى پدرم اتفاقى افتاده؟ كشور با چشمى پر اشك و قلبى پردرد، سر پسر را در آغوش فشرد. - عزيز دلم، خانه خراب شديم. پدرت در سيل امامزاده داوود از بين رفته. على شانزده ساله بود كه داغ بى‏پدرى بر قلبش نشست. مادر با قالى‏بافى مخارج زندگى را تأمين مى‏كرد. - وقت سربازى‏ام كه رسيد، به خاطر تك پسر بودنم و اين كه سرپرست مادرم بودم، معاف شدم. »على« بيست و يك ساله بود كه مادر، دختر همسايه را برايش پسنديد، به منزل آقاى »صالحى« رفت و دخترش »كبرى« را خواستگارى كرد و طى جشنى ساده، عروسش را به خانه آورد. - در سال 1336 »حسين« به دنيا آمد و دو سال بعد »فاطمه«. سعيد، مسعود، مجيد، حميد و مجتبى هم به ترتيب به دنيا آمدند. من و همسرم از همان ابتدا با هم سازش نداشتيم تا اين كه »كبرى« طلاق گرفت و رفت. مادرم هم از دنيا رفته بود. به تنهايى بچه‏ها را بزرگ كردم. على يك تنه به مغازه و بچه‏ها رسيدگى مى‏كرد. بزرگترين فرزند او سيزده ساله بود و كوچكترين آنها سه ماه بيشتر نداشت. على اكثر شب‏ها غذاى آماده مى‏خريد و به خانه مى‏آورد. مجتبى سه ماهه و حميد يك ساله‏اش براى مادرشان بى‏تابى مى‏كردند. او با دو شيشه شير خشك كه از سر شب آماده كرده بود، سعى مى‏كرد آن دو را آرام كند. مغازه. در حال كار با حاج آقا زجاجى كه صاحب مغازه‏اش بود، درد دل مى‏كرد و غم دل را سبك مى‏كرد. روزگار، بى‏رحمانه و سخت مى‏گذشت. - فاطمه يازده سال بيشتر نداشت كه مادرش رفت. با اين حال سعى مى‏كرد به بهترين نحو از پس كارهاى خانه بربيايد. در هر فرصتى كه پيش مى‏آمد، به درس بچه‏ها مى‏رسيدم تا اين كه بعدها متوجه شدم حسين فعاليت مبارزاتى دارد. چهار سال به پيروزى انقلاب مانده بود. حسين رفته بود قمصر. على سرتاسر بازار را قدم‏زنان مى‏رفت و برمى‏گشت. نگران پسرش بود. او هفده سال بيشتر نداشت و هر غروب، سر موقع به مغازه مى‏آمد و همراه پدرش به خانه برمى‏گشت. - ساعت از نه شب گذشته بود كه حسين آمد. دويدم طرفش. آن قدر اضطراب از دست دادن او را تحمل كرده بود كه فريادزنان، به طرف او رفت. سيلى‏اش كه تو صورت حسين خورد. قطره اشكى توى چشمش لرزيد. - پسر الان وقت آمدن است؟ گونه حسين برافروخت. سر به زير انداخت. به مردهايى كه سر از مغازه‏ها و حجره‏ها بيرون آورده بودند و آن دو را تماشا مى‏كردند، نگاه كرد. - پدرجان، اين سيلى را تو مغازه‏ات مى‏زدى، نه تو دهانه بازار. »على« كارتن بزرگى را كه در دست پسر بود، از دست او كشيد و روى زمين انداخت. توى آن را كاويد. عمامه سفيدى در آن بود و عباى قهوه‏اى. حسين سر فرو افكنده بود و هيچ نگفت. على كمى بعد، متوجه شد كه پسرش در حوزه تحصيل مى‏كند. رفتار و جملات او را در ذهن مرور كرد. حسين هرگاه فرصتى مى‏يافت، برادرانش را هم نسبت به مسائل دينى آگاه مى‏كرد. - حميد و مجيد خيلى علاقه داشتند با بچه‏هاى مذهبى باشند. من هر وقت حسين را همراه آنها مى‏ديدم، خيالم راحت بود. پدر كارهاى خانه را به فاطمه و پسرانش را به حسين سپرده بود و زندگى روى بهترى به او نشان مى‏داد. هر صبح به مغازه مى‏رفت و غروب با دست پر به خانه برمى‏گشت. بعد از پيروزى انقلاب و با آغاز جنگ تحميلى، متوجه علاقه حسين براى رفتن به جبهه شد. - همان وقت‏ها فهميدم كه بقيه پسرها هم يكى يكى به جبهه خواهند رفت. براى همه كارهاشان از حسين الگو مى‏گرفتند. بعد از حسين، حميد هم رضايتنامه آورد. كه من امضا كنم. آن موقع كلاس سوم دبيرستان بود. گفتم: پس درس‏هات چه مى‏شود؟ گفت: تو منطقه مى‏خوانم. حرفى براى اعتراض نداشتم. پسرهام خيلى پخته‏تر از سنشان بودند. اول زمستان بود. در مغازه بودم كه مجتبى آمد. در چشم‏هاش نگرانى و غم ديدم. زل زد به من. با سر اشاره كردم كه بيا تو. گفتم: بيرون سرد است. مريض مى‏شوى بابا. رنگش مثل گچ ديوار بود. فهميدم كه طورى شده. پرسيدم: پسر چرا قيافه‏ات اين طور است؟ سرش را پايين انداخت و گفت: بابا، حميد شهيد شده. على آهسته به ديوار تكيه داد. تكيه‏گاهى مى‏خواست تا رنج فقدان پسر را تاب بياورد. پشت به ديوار، سر خورد و نشست روى زمين، قطرات اشك آرام آرام صورتش را شست. به ياد كودكى پر رنج و بى‏مادرى بچه‏هايش كه مى‏افتاد، دلش آتش مى‏گرفت. - حميد از اولين شهيدان كاشانى در جنگ تحميلى بود كه روز چهاردم دى ماه 1359 در فياضيه آبادان به شهادت رسيد. وقتى وسايلش را آوردند، وصيتنامه‏اش را خوانديم. نوشته بود: من توسط برادرم حسين انقلاب را شناختم و با مرجعيت امام خمينى )ره( با راه انبياء آشنا شدم. او را طبق وصيت خودش در »شيخان قم« به خاك سپردند. گويا قبل از آن كه به جبهه برود، وقتى همراه حسين به قم رفته بود، دستش شكسته بود و »حاج سيد جواد« شكسته‏بند معروف، او را مداوا كرده بود. او در وصيتنامه‏اش از پدر خواسته بود تا حق‏الزحمه پيرمرد را بپردازد. - پدر جان از قول من از حاج سيد جواد معذرت بخواهيد كه بعد از آن به قم برنگشتم تا مزد ايشان را به موقع بپردازم. ايشان براى مداواى دستم، بر گردن من حق دارد. حالا حسين و مجيد بودند كه هرازگاه به منطقه مى‏رفتند. چند ماهى مى‏ماندند و دوباره براى مرخصى برمى‏گشتند. مجتبى سال 1365 در رشته پزشكى دانشگاه تهران پذيرفته شد. على از شوق، پر درآورده بود. او را در دانشگاه ثبت نام كردند. چند ماه بعد، خواست كه به جبهه برود. پدر به قد و بالاى او نگريست. پيشانى‏اش را بوسيد و او را بدرقه كرد. خبر زخمى شدنش را چند روز بعد شنيد. او را به تهران برده بودند. رفت به بيمارستان، براى عيادت او. حالش وخيم بود. عمل جراحى را همان روز انجام دادند و خطر رفع شد. - هنوز زخم‏هاش كاملا خوب نشده بود كه دوباره رفت جبهه. در عمليات كربلاى 5 شركت كرد و روز دهم اسفند ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. پيكر جوان بيست ساله‏ام را از منطقه آوردند و همه محله كه نه، همه كاشان براى او عزادارى مى‏كردند. تو وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اى برادرم و اى خواهرم، هشدار به شما كه مبادا مرگ من كه آرزويم فدا شدن در راه خداست، شما را به ناسپاسى نسبت به خدا و انقلاب، وادار نمايد.« على طبق وصيت پسر، عمل كرد. دلش خون بود، اما چهره را صبور و آرام مى‏نمود كه باعث شادى منافقين نباشد. مجتبى روز اول سال 1350 به دنيا آمده بود و بعد از رفتن مجيد، مدام حرف از جبهه و عازم شدن به منطقه مى‏زد. مجتباى شانزده ساله كه دردانه پدر بود و هنگام رفتن مادر، سه ماه بيشتر نداشت. على براى او هم مادر بود و هم پدر. گفته بود: »نيمذارم بروى. تو چشم و چراغ خانه منى! دورى تو برايم قابل تحمل نيست.« اشك تو چشم‏هاش غلتيده بود و مجتبى سر پايين انداخته و دوباره كلام خود را تكرار كرده و سر آخر رضايتنامه‏اى آورده بود تا پدر امضا كند. به صورت او كه اصرار براى رفتن داشت، نگاه كرد. مى‏دانست كه براى ماندن، قرار ندارد. رضايت داد كه برود. - بيستم فروردين ماه سال 1366 در عمليات كربلاى 8 - شملچه - شهيد شده بود. برادران سپاه خبرش را آوردند. خدا را شكر مى‏كنم كه توانستم با نان حلال و يكه و تنها، چنين فرزندانى را تربيت كنم. حاج على امروز به اين نتيجه رسيده كه اگر چه زندگى پررنجى را پشت‏سر گذاشته، اما بهترين سود، داشتن فرزند نيك است و او خود را سودمندترين انسان مى‏داند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم گيلان كريمى، مادر مكرمه شهيدان؛ »عزيزالله« و »حبيب‏الله« ستوده( هفتاد و دو سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش على مردى آبرومند بود كه با »شمد بافى« (دستمال ابريشمى در ابعاد 5 / 1 ضرب در 5 / 2 متر) زندگى‏اش را اداره مى‏كرد و مادرش »فاطمه« قالى مى‏بافت. دار قالى را در سرداب بنا كرده بود، در خنك‏ترين جاى منزل. - آب قنات از سرداب رد مى‏شد و گاه به خانه‏هاى ديگر، راه داشت. بادگيرهايى كه به سرداب راه داشت، هوا را خنك مى‏كرد. ما چهار بچه بوديم كه من بچه اول خانواده بودم. »گيلان« آرام آرام قالى‏بافى را مى‏آموخت. هفت ساله كه شد، به راحتى گره بر تار و پود قالى مى‏زد و مادر مراقب بود كه نه بچه‏هايش جايى بروند و نه كسى به خانه بيايد. منزلشان پشت مسجد آقابزرگ كاشان و در محله پر رفت و آمدى بود. - دوازده ساله بودم كه اولين خواستگارم آمد و پدر جواب رد داد: - وقتى دخترم بيست ساله شد، او را شوهر مى‏دهم. مدتى بعد، على مبتلا به بيمارى شد و گيلان سيزده ساله بود كه او دار فانى را وداع گفت و فاطمه را با چهار بچه قد و نيم قد تنها گذاشت و او با قالى‏بافى اموراتش را مى‏گذراند. - مادرم براى بافتن يك جفت قالى ابريشم، هفتاد تومان براى قالى پشمى بيست تومان دستمزد مى‏گرفت. فاطمه به كار مشاطه‏گرى استاد بود. در يكى از اتاق‏هاى خانه، سر و صورت زنان را مى‏آراست و از هر نفر سى شاهى مى‏گرفت. براى گيلان سيزده ساله‏اش، خواستگار آمد. »شكرالله« كارگر سلمانى و برادر كوچك زن همسايه بود كه سه برادر و سه خواهر داشت. او در چهار سالگى پدر و مادر را از دست داده و برادر بزرگش عباس، او را بزرگ كرده بود. »گيلان« از خريد عروسى‏اش مى‏گويد: »خريد عروسى‏مان مختصر بود آن زمان باب نبود كه دختر يا عروس خريد برود. يك جفت جوراب مشكى، يك چادر مشكى كه پوشيه و عرقگير داشت، يك دست لباس و يك جفت كفش مشكى را برايم آوردند. جهيزيه‏ام هم يك صندوق چوبى براى جالباسى، يك سماور مسى، شش كاسه چينى و يك زيلوى دو متر و نيم در سه متر بود. جشن ساده‏اى گرفتيم و با همسرم راهى تهران شديم. تاسوعاى سال 1331 فرزند اول آن دو به دنيا آمد. »شكرالله« گفته بود: اگر بچه اولمان پسر شد، اسمش را ابوالفضل و اگر دختر شد، ام‏البنين. نام فرزند اولشان را »ام‏البنين« گذاشتند. سال بعد صديقه و پس از او عزيزالله و حبيب‏الله به دنيا آمدند. - نوزده سال تهران زندگى كرديم. »شكرالله« حساب و كتابش با برنامه بود، پولى را كه بابت كار سلمانى از مشتريان مى‏گرفت، خرج خانه و مزد تراشيدن محاسن مشتريان را خرج سينما و تفريح بچه‏ها مى‏كرد. حاج آقا كه از كارش خسته شد، به كاشان برگشتيم. دوستش براى او در راه‏آهن كار پيدا كرد. او زحمت مى‏كشيد و پسرانش را با حرام و حلال آشنا مى‏كرد. حبيب‏الله و عزيزالله با پدرشان به مسجد و مجالس مذهبى مى‏رفتند. اعلاميه‏ها و عكس‏هاى امام را به دوستان و بازارى‏ها مى‏رساندند. »گيلان« به ياد دارد آن وقت‏ها را كه جلسات در مساجد بزرگ برگزار مى‏شد و به محض رسيدن مأمورها، مردم از درهاى اطراف آن مى‏گريختند و تو خيابان فرياد »مرگ بر شاه« مى‏زدند. بعد از پيروزى انقلاب و با آغاز جنگ »شكرالله و دو پسرش عازم منطقه جنگى شدند.« عزيزالله سال آخر رشته حقوق را مى‏خواند. به اصرار مادر ازدواج كرد و اين بار با همسرش حوريه به كردستان رفت. - من و حاج آقا هم رفته بوديم، كارمان تبليغ مذهبى بود. من و حوريه در حسينيه فاطميه ماهشهر براى زنان كلاس قرآن و احكام مى‏گذاشتيم. در يكى از هيمن جلسات، چند نفر لباس شخصى ما را دستگير كردند و به مقر خود بردند و زندانى‏مان كردند و بازجويى را شروع كردند. گيلان از صحبت‏ها و نوع برخورد مردان دانسته بود كه كومله هستند. ترسيده بود و لحظه‏ها به كندى مى‏گذشت. گفت كه قصد خدمت به مردم منطقه را دارند. خواست با عزيزالله صحبت كند. آدرس حسينه داد. نذر و دعا مى‏كرد كه از اين بحران، جان سالم به در ببرد. چند ساعت بعد، عزيزالله آمد. نگران بود. حال همسر و مادرش را پرسيد. به چشم‏هاى نمناك او نگاه كرد. - شكنجه‏تان كردند؟ بغض گيلان را باز كرد و اشك روى گونه‏هايش غلتيد. - فقط زودتر ما را از اينجا ببر. به طرف حسينيه راه افتادند. - اگر مى‏ترسيد، همين فردا مى‏فرستم برويد كاشان. »گيلان« نمى‏خواست برگردد. مى‏ديد كه بعضى از مردم منطقه ناآگاه و كم‏اطلاعند و بعضى كه عده‏شون كمه، مزدور بيگانه و نياز به حضور او و امثال او هست. گفت: من مى‏مانم. حوريه هم تكرار كرد و ماندند. شكرالله و پسرانش در خط مقدم نبرد بودند. گيلان به ياد آن دوران كه مى‏افتد، آه مى‏كشد. - شوهرم مجروح شده بود. ايشان را به كاشان انتقال دادند. چند هفته بسترى بود. حبيب‏الله مى‏گفت: به خدا حقش بود كه حاج آقا شهيد شود. اگر شهيد مى‏شد، همه كوچه را چراغانى مى‏كردم. حبيب ديپلم گرفت و به عضويت جهاد درآمد. دى ماه سال 61 او و برادر و پدرش با هم به جبهه رفتند. من و دو عروسم چشم انتظار آنها بوديم. اواخر اسفند هر سه به مرخصى آمدند و چند روز بعد، به منطقه برگشتند. عزيز فرمانده گردان امام حسن )ع( و حبيب فرمانده گروهان امام حسن )ع( بود و همسرم هم در واحد تداركات. نوروز فرا مى‏رسيد و خانه تهى از هر نشاطى بود. گيلان مرغ سركنده را مى‏مانست كه با هر صدايى، از جا مى‏جست. خيال برگشتن همسر و پسرانش چنان جانش را به تلاطم انداخته بود كه لحظه شمارى مى‏كرد. نامه تبريك عيد نوروز از طرف دو پسرش رسيد. چند بار نامه را بوييد و بوسيد و سطر سطر آن، نه... كلمه به كلمه‏اش را به خاطر سپرد. عكس حبيب و عزيز را كه دست دور شانه هم انداخته بودند، نگاه كرد. - قربان قد و بالاى هردوتان، مادرجان. مردم از دورى... كى برمى‏گرديد كه چراغ خانه‏ام را روشن كنيد؟! چشم‏ها را كه هم گذاشت، شهادت هر دو پسر در ذهنش جان گرفت. لب گزه كرد. - بيست و دو روز از سال 62 مى‏گذشت كه داماد خواهر شوهرم با يكى از پاسدارها به خانه‏مان آمد. شك و ترديد جانم را آزار مى‏داد. مانده بودم كه چرا اين وقت روزه داماد شوهر خواهرم اينجاست! چرا سر كار نرفته؟ گفتم: نكند از بچه‏هام خبر آورده‏اى؟ اين را كه شنيد، نشست و تكيه داد به ديوار. پاسدار پلك بر هم گذاشت. قسم دادم كه طاقت شنيدن هر چيزى را دارم. گفتم: به من بگوييد نگفتند و رفتند. صديقه كه آمد، مادر نگاه كرد به چشم‏هاى سرخ و پلك‏هاى ورم كرده او و لباس مشكى عزايش، صديقه شيون كرد. بر سر و صورت زد. همسايه‏ها يكى يكى آمدند و همسر حبيب هم. گيلان صبورانه همه را به آرامش فرا مى‏خواهند. - خدايا شكرت كه حبيب و عزيز مرا روسفيد كردى و هر دو پسرم را در يك روز به درگاه خودت پذيرفتى. شكرالله كه از جبهه برگشته بود، جلو جمعيت دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد. - الحمدلله رب العالمين، خدايا تو را سپاس مى‏گويم كه اين دو امانت را از من قبول كردى. گيلان خودش را وقف جبهه و پشت جبهه كرده بود. به همراه هفت نفر از خواهران بسيجى به مريوان رفت تا به زنان كرد، قالى بافى بياموزد. اين كار مى‏توانست منابع درآمدى براى خانواده‏هاى فقير باشد. او آذرماه سال قبل همسرش را كه سالها از پوكى استخوان، رنج مى‏برد، از دست داد. وقتى دوران طولانى زندگى مشتركش را مرور مى‏كند، حس غرور مى‏كند. - به خاطر حرمتى كه براى شوهرم قائل مى‏شدم. جاذبه خاصى براى بچه‏هايم داشت و هميشه احترامش را نگه مى‏داشتند و اين بزرگترين افتخار من است كه فرزندانى مؤدب و مهربان تربيت كرده‏ام.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج محمد زارع توتستانى، پدر معظم شهيدان؛ »حسين« و »حسن«( سال 1295 در محله عرب‏ها (اين محله به پشت مشهد معروف است) كاشان چشم به دنيا گشود. پدرش »على اكبر« كشاورزى بود و بخشى از درآمدش را صرف رسيدگى به فقرا مى‏كرد. مادرش »صاحب« به تربيت چهار پسر و تك دخترش مى‏پرداخت. در منزل نان مى‏پخت. محمد از ده سالگى همراه پدر به صيفى كارى مى‏رفت. او يك سال از دوره سربازى‏اش را در دوران رضاخان سپرى كرد، در زندان اوين. آن روز يكى از دكمه‏هاى فرنچ او باز بود. سرگرد نقدى كه از همه سربازان، سان مى‏ديد، با تغير به او نگاه كرد. اشاره‏اش به دكمه باز لباس بود. - تو بازداشتى. بايد تا ستاد زندان اوين بدوى. محمد يك فرسنگ و نيم را دويد و يك روز زندانى شد. او حقوق ارتش را كه ماهى هفت ريال و ده شاهى بود، پس‏انداز مى‏كرد. برگه پايان خدمتش را كه گرفت، خواست به پابوس امام رضا )ع( برود كه با مخالفت خانواده‏اش روبه‏رو شد. ماند و يك سال بعد با »شوكت« كه دختر همسايه بود، ازدواج كرد. خاطرات آن روزها را كه در ذهنش تداعى مى‏شود. - در مراسم عروسى‏مان، چادر شب را پر از نقل و نبات كردند وقتى عروس، »بله« را گفت، نان سنگك خشخاشى با سبزى به مهمان‏ها داديم. من تو مجلس مى‏چرخيدم. طبقى تو دستم بود كه توى آن پر از نقل گشنيزى و لقمه‏هاى نان و سبزى بود كه به مهمان‏ها مى‏دادم. »محمد« در زمينى كه پدر به او داده بود، صيفى‏كارى مى‏كرد و »شوكت« قالى مى‏بافت. سال 38 »على« اولين فرزند خانواده‏ى زارع به دنيا آمد. پس از او بتول، كبرى، حسين و حسن به جمع خانواده اضافه شدند. حسين بزرگتر كه شد، در كارخانه ريسندگى مشغول به كار شد و حسن و على به پدر در كشت و كار، كمك مى‏كردند. سال 52 محمد و همسرش به سفر حج رفتند. - بين راه، ده ريال از پولم را گم كردم. مرد عربى با دستار سبز بر سر نزديك من آمد. سر را بالا گرفته بودم تا او را كه رشيد و چهارشانه بود، ببينم. از احوالم پرسيد و گفتم كه پولم را گم كرده‏ام. بسته پولى به من داد. عقب عقب رفتم كه نگيرم. مرد با اصرار، پول را تو مشت من گذاشت. اسكناس‏ها را شمردم. پنجاه تومان بود. على، حسين و حسن بزرگ شده بودند و با هم به جلسات مى‏رفتند. اعلاميه‏ها را حضرت امام و علماى ديگر را از دوستان خود مى‏گرفتند و تكثير مى‏كردند و تو خانه‏هاى مردم مى‏انداختند. محمد از حادثه دوم شهريور 57 مى‏گويد: آن روز در شلوغى و راهپيمايى مردمى، على كه در شيراز بود، تصادف كرد و از دنيا رفت. آن قدر قلبم از اين حادثه درد آمده بود كه تا سالها طاقت ديدن عكس او را نداشتم. بعد از شروع جنگ، حسن كه چهارده سال بيشتر نداشت، داوطلبانه به جبهه رفت. هر بار كه مى‏رفت، به مادر قول مى‏داد بار آخرش باشد و باز هم عهد مى‏شكست. - جبهه مرا به طرف خود مى‏كشاند. نمى‏توانم در شهر بمانم. او در عمليات مختلفى شركت كرد تا اين كه بيست و سوم بهمن 64 در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد. پيكرش را به روستاى »كنگان« بوشهر بردند و او مانند مولايش امام حسن )ع( غريبانه به خاك سپرده شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: دو ماه روزه قضا دارم. يك ديگ بزرگ نذر كرده‏ام كه به هيئت مسلم بن عقيل بدهيد و پنج تومان به سيد سماور ساز كه زيرگذر كار مى‏كند، بدهيد. مادر و پدر صبورانه داغ پسر را تحمل كردند و حسين كه در منطقه بود و از شهادت برادر خبر نداشت، نيامد. مادر دل آن را نداشت كه پسر را از شهادت برادرش مطلع كند. مى‏دانست كه شانه‏هاى او، تاب سنگينى مصيبت را ندارد. حاج محمد از خوش لباسى و شيك پوشى حسين تعريف مى‏كند. - وقتى جايى بود، بوى عطر و ادكلنش تو فضا مى‏پيچيد. خيلى مرتب و اتو كشيده بود. از كوچه كه رد مى‏شد، همه به تماشايش مى‏ايستادند، از بس كه خوش‏تيپ و خوش‏قد و قامت بود. من و حاج خانم دلتنگ او بوديم، اما نيامد تا خبرش را آورد. سه ماه بعد از شهادت حسن، او با همرزمانش رفته بود براى گرفتن درياچه نمك در فاو، گلوله‏اى به او اصابت كرده و باعث شهادتش شده بود. بدنش روى خاكريز مانده بود و آن شب وقتى بولدوزر به كار مى‏افتد، بدن او دو تكه مى‏شود. كمر به بالاى او را تشييع كردند و دو ماه بعد، پاره پاره بدنش را به كاشان آوردند و آن را در دارالسلام به خاك سپرديم. محمد و همسرش هفت‏بار به سفر حج رفتند كه در سفر پايانى‏شان )سال 84( مادر شهيدان در روز عرفه بيمار شد و عيد قربان دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج فتح‏الله خيامى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »مهدى«( فتح الله خيامى هفتاد و شش سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش »اسدالله« روى زمين‏هاى ارباب »حاج عباس كوچى« كار مى‏كرد و مادرش »بتول« قالى، گليم و زيلو مى‏بافت. چهار ساله بود كه شناسنامه او را با برادر كوچكترش در يك روز گرفتند تا يكى‏شان از خدمت سربازى معاف شود. پدر او را به كارگاه »حاج غلامرضا زيلوچيان« در محله »گذر سرزيره« برد. - خيلى كم سن بودم. به همين خاطر از زير كار در مى‏رفتم. از كارگاه بيرون مى‏آمدم. پدرم دوباره مرا برمى‏گرداند و باز فرار مى‏كردم تا اين كه برادرم را با من به كارگاه فرستاد. هر روز مى‏رفتيم و با هم برمى‏گشتيم. كم‏كم در كارم مهارت پيدا كردم. روزى يك تومان دستمزد مى‏گرفتم. تا هفده سالگى در همان كارگاه كار مى‏كردم. يك شب شام را كه كدو با خوراك گوشت بود، خورديم. پدرم تكيه داد به پشتى و به مادرم گفت: - خانم من امشب مى‏ميرم. نه كسى از من چيزى طلبكار است و نه من، دينى به گردن كسى دارم. بتول وحشت‏زده نگاه به او كرد. - چرا اين حرف‏ها را مى‏زنى؟ مرد خنديد و آسوده پلك برهم گذاشت. - مى‏خواهم بخوابم. بتول و بچه‏ها حيران به همديگر نگاه كردند، اسدالله به خوابى عميق فرورفت و صبح فردا ديگر از خواب بيدار نشد. مادر براى نگهدارى فرزندانش تمام روز كار مى‏كرد و با اين حال، قادر به اداره زندگى نبود. كارگاه زيلوبافى‏اى بود كه زندانى‏هاى تبعيدى در آن كار مى‏كردند و همين كارگاه، باعث كسادى زيلوبافى در كاشان شده بود. »شاطر حسين« كه از دوستان فتح‏الله بود، به فتح‏الله پيشنهاد كرد كه در نانوايى او مشغول به كار شود. او نپذيرفت و در همان زيلو بافى به كارش ادامه داد. هزينه‏هاى زندگى مادرش را هم تأمين مى‏كرد. برادرش را به سربازى فرستاد تا با فرصتى كارگاه زيلوبافى را داير كند. مدتى بعد، مادرش به او پيشنهاد داد تا با فاطمه كه در چهار سالگى پدر و مادرش را از دست داده بود و خاله‏اش »نصرت خانم« او را بزرگ كرده بود ازدواج كند. چند بار به خواستگارى فاطمه رفتند تا خاله نصرت قبول كرد تا او را براى »فتح‏الله« نامزد كنند. گفت و گو و قرارها گذاشته شد و »آقا على آقا« آن دو را به عقد هم درآورد. با مهريه هزار و پانصد تومان. - دو ماه عقد كرده مانديم و با مراسم ساده‏اى »فاطمه« را به خانه‏ام آوردم. در خيابان »شاه‏عباس كبير« (خيابان امام خمينى فعلى) خانه‏اى اجاره كردم و زندگيمان را شروع كرديم. بچه اولمان سال 1337 به دنيا آمد و چند روز بعد مرد. محمد دو سال بعد متولد شد. پس از او اعظم، اكرم، مهدى و اشرف بودند. فتح‏الله به ياد فرزند كوچكش مى‏افتد. آه مى‏كشد. - اشرف چهارساله بود كه موقع بازى تو حوض خانه افتاد و خفه شد. فتح‏الله تا سال 49 در همان كارگاه زيلوبافى كار مى‏كرد و همسرش نخ‏ها را مى‏تابيد. - هر عدل زيلو را پانصد تومان مى‏فروختم، كيلويى هشت تومان. يك روز زنى به كارگاه آمد. چهره‏اى مضطرب و نگرانى داشت. تقاضاى پول كرد و خواست طلاهايش را گرو بگذارد. »فتح‏الله« نپذيرفت. هفتصد و پنجاه تومان از دوستش قرض گرفت و به زن جوان داد و او پسر يازده ساله‏اش را براى شاگردى به او سپرد. »حسن« چند روز براى او كار كرد و ديگر نيامد. - بعدها فهميدم كه اين كار، نقشه‏اى براى گرفتن پول بوده. پولى را كه از دوستم گرفته بودم. به او برگرداندم و كارگاه را فروختم و مغازه را جمع كردم. »ولى الله سالم« شوهرخاله فاطمه مسئول كارخانه ريسندگى بود، پيشنهاد كار تو كارخانه را داد و من قبول كردم. »فتح‏الله« خيلى زود كارش را ياد گرفت. روزى پانزده تومان حقوق مى‏گرفت، بيش از ديگر كارگران. بعد از مدتى، مشتاق درس خواندن شد. چند نفر از كارگران جمع شدند و در سرداب كارخانه، كلاسى تشكيل دادند و معلمى از سپاه دانش آمده بود به آنها درس مى‏داد. »فتح‏الله« مدرك ششم ابتدايى را كه گرفت، حقوقش بالاتر رفت. از خريدن تلويزيون امتناع مى‏كرد. براى بچه‏ها كتاب مى‏خريد و برا آنها داستان مى‏خواند تا به مطالعه علاقه پيدا كنند. محمد و مهدى را با خود به كارخانه مى‏برد. در جلسات و سخنرانى‏هاى آيت‏الله يثربى و حاج آقا موسوى و آنها را با خود برد. محمد اعلاميه و عكس‏هاى امام خمينى را از همكلاسى‏هايش مى‏گرفت و زير دولابچه زيرزمين مى‏گذاشت. با عده‏اى از جوان‏ها تو خيابان »شاه‏عباس كبير« راهپيمايى‏ها را سازماندهى مى‏كردند، هر دو پسر، پا به پاى پدر. درس مى‏خواند و در جلسات مذهبى و سياسى شركت مى‏كرد. دانشگاه قبول شد وقتى مدرك كارشناسى‏اش را گرفت، جنگ تحميلى آغاز شد. او براى تدريس به سنندج و مريوان رفت. مدتى در جبهه خدمت كرد. »مهدى« مدرك پايان دوره راهنمايى تحصيلى را كه گرفت، در جوشكارى مشغول به كار شد. مادر اصرار داشت محمد ازدواج كند تا شايد پايبند شود و بماند. محمد ازدواج كرد، اما دل از جبهه نبريد. اين بار، همزمان با محمد، مهدى خواست به منطقه برود. گفته بودند: سن تو كم است. »مهدى« شناسنامه پسرعمويش را آورد كه دو سال از او بزرگتر بود. اين بار ثبت نام كرد و عازم سيستان شد. نگهبانى مى‏داد. با اين حال راضى نبود. - مال بيت‏المال را مى‏خورم، و روزى دو ساعت نگهبانى مى‏دهم. اين كار من حرام است. مهدى از سيستان به مريوان اعزام شد و سى‏ام مهر سال 1362، در عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد. محمد براى مراسم ختم برادر آمد. اما خيلى كم حرف مى‏زد. وقتى كه بود، كمتر حرف مى‏زد و وقتى به منطقه مى‏رفت، كمتر به مرخصى مى‏آمد. صاحب فرزند شده بود، اما تاب ماندن در شهر را نداشت و اغلب در جبهه به سر مى‏برد. او هم در بيست و پنجم دى ماه سال 1365 در شلمچه و در عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. - ما از دورى پسران خود شكايتى نداريم و خوشحاليم كه چنين جوانانى را به اسلام تقديم كرده‏ايم.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج سيد تقى ثابت، پدر معظم شهيدان؛ »محمد خليل« و »على«( هفتاد و هشت سال قبل در »پشت گذر محتشم« از محله‏هاى كاشان به دنيا آمد. پدرش سيد حسن در محله محتشم كارگاه بزرگ قالى بافى داشت. وسايل و مواد اوليه براى قالى‏بافى را به زنان هنرمند كاشانى مى‏داد تا برايش ببافند. مادر »سيد تقى« در منزل به شش فرزندش رسيدگى مى‏كرد و به آنها قرآن مى‏آموخت و نماز خواندن را نيز. حشمت خانم هر روز ساعتى براى فرزندانش دعاهاى مفاتيح را مى‏خواند تا از حفظ شوند. قرآن و دعا را چنان با صوت خوش مى‏خواند كه صدا از كسى در نمى‏آمد. همه به آواى خوش او گوش فرا مى‏دادند و گاه با اشاره دست‏هايش تكرار مى‏كردند. سيد تقى در مدرسه سليمى تا كلاس ششم درس خواند. در كارگاه پدر كار هم مى‏كرد. هجده ساله بود كه عازم خدمت سربازى شد. مسئوليتش در طول دوران سربازى، دفتردارى و رسيدگى به امور سربازان بود. مادر براى او كه فرزند پنجم خانواده بود، آرزوها در سر داشت. دختران بسيارى را معرفى كرد تا آن كه »طاهره موسويان« را پسنديد كه فرزند كوچك »سيد على« بود. عروسى مختصرى براى آن دو برگزار كردند. »طاهره« دل به سيد تقى سپرده بود و با كم و كاست زندگى او مى‏ساخت. خم به ابرو نمى‏آورد. - ما صاحب چهار بچه شديم، فاطمه، محمد، على و زهرا. مادرشان درست مانند مادر خودم زنى مؤمن و نجيب بود كه به جلسات مذهبى و روضه و احكام خيلى اهميت مى‏داد. خانم‏ها را به منزل دعوت مى‏كرد. روحانى برايشان مسئله مى‏گفت و روضه مى‏خواند. بعد، »طاهره« اعلاميه‏هاى امام و عكس ايشان را به خانم‏ها مى‏داد. دوستان مبارزه و فعالى داشت. »طاهره« فرزندانش را كه كوچك بودند، در جلسات مى‏آورد. اگر معنى جمله‏اى را متوجه نمى‏شدند، توضيح مى‏داد. على و محمد كه بزرگ‏تر شدند، بيشتر به او كمك مى‏كردند، در تكثير و پخش اعلاميه‏ها. سيد تقى آن روز را به ياد مى‏آورد كه حاج آقا »كريمى« كه روحانى و از دوستان او بود براى ناهار به خانه‏شان آمد. »طاهره« با حوصله آشپزى كرد. مثل هميشه بعد از ناهار، از سيد خواست تا از سرداب، هندوانه بياورد. او بلند شد و على جلوتر دويد. توى حياط پايش سر خورد و با سر افتاد توى سرداب. سيد از صداى جيغ او وحشت‏زده سرك كشيد در سرداب. حاج آقا كريمى پابرهنه به حياط آمد. طاهره با رنگ پريده به على نگاه مى‏كرد كه شيارى از خون رو صورتش راه باز كرده بود و پلكش از هم باز نمى‏شد. سيد تقى او را روى دست‏ها بلند كرد. دل به بهبود يافتن او بسته بود، اما خودش هم باور نداشت. خدا را صدا مى‏زد و كمك مى‏خواست. هر پزشكى على را معاينه مى‏كرد و زير پلكش را مى‏ديد، مى‏گفت: »نخاعش آسيب ديده. معلوم نيست به هوش بيايد. دعا كنيد.« »طاهره« بى‏صدا مى‏گريست و اشك رو گونه‏هايش مى‏نشست. »سيد تقى« پلك بر هم گذاشت. به على پنج‏ساله‏اش انديشيد كه بى‏آن كه بداند يا بخواهد، داشت طعمه مرگ مى‏شد. - يا على )ع( پسرم را شفا بده. شفايش را فقط از خودت مى‏خواهم. من به خاطر دوستى تو اسم اين بچه را على گذاشتم. شفاى او را از خدا بخواه آقاجان. تيم پزشكان مشورت كردند. تصميم گرفتند نخاع على را جراحى كنند. اما به يكباره او چشم باز كرد. سيد تقى سر و روى او را كه پرستار، ساعتى پيش آن را پانسمان كرده بود، بوسيد و دست‏ها را رو به آسمان گرفت. خدايا شكرت. طاهره مدام او را مى‏بوييد و دست به سرش مى‏كشيد. - اين پسر، نظر كرده حضرت على )ع( است. انقلاب كه پيروز شد، على سيزده ساله بود. به عضويت سپاه پاسداران در آمد. دوره آموزش نظامى را در كاشان و اصفهان طى كرد. هر بار كه به خانه مى‏آمد، با آب و تاب از اتفاقاتى كه پشت‏سر گذاشته بود، تعريف مى‏كرد. مادر به قد و قامت او و محاسن تازه روييده‏اش نگاه مى‏كرد. قربان قدت بروم. زود است كه از الان رفته‏اى و استخدام سپاه شده‏اى! مى‏خواست بگويد. نمى‏گفت. زبان به كام مى‏گرفت، مبادا غرور پسرش را زير پا بگذارد. به محض شروع جنگ، على عازم جنوب شد. او در دهم مرداد ماه سال 1362 در منطقه حاج عمران و در عمليات والفجر 2 به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدرجان، اگر موجب ناراحتى شما شده‏ام، من را حلال كن. زيرا نمى‏خواهم عاق والدين شوم. اى مادرم، اگر بلند صحبت كردم يا شما را ناراحت كردم، خدا شاهد است كه ناراحت بودم و خجل. مى‏خواستم بيايم اعتراف كنم. اين كارها از روى نادانى بوده و به خدا قسم كه تو را بيشتر از همه دوست دارم، البته به غير از خدا. اميدوارم مرا حلال كنى و و اگر شهيد شدم گريه نكنى و ناراحت نباشى.« محمد كه از شانزده سالگى به سيستان و بلوچستان رفته بود، در آن جا پايگاه بسيج تشكيل داد. هم درس مى‏خواند و هم فعاليت مى‏كرد تا آن كه پايگاه را به تثبيت رساند و به »دلگان« كه دويست كيلومتر از شهر دور بود، رفت. در آن جا هم پايگاه بسيج تشكيل داد. او چهار سال در منطقه تلاش مى‏كرد. جوانان با ديدن او و تلاش و رفتارش، جذب بسيج مى‏شدند و داوطلبانه به جبهه مى‏رفتند. »محمد خليل« حتى حقوقش را صرف فقرا و خانواده‏هاى نيازمند مى‏كرد. او ديپلم گرفته بود و فرصت پرداختن به ادامه تحصيل را نداشت. شش روز از سال 1363 مى‏گذشت كه تصميم گرفت با عده‏اى از برادران پايگاه به خانواده شهدا سركشى كند. اشرار منطقه كه او را مانع راه خود مى‏ديدند، به سمت او شليك كردند و »محمد خليل« به تير جفاى ظالمان به خاك و خون غلتيد. طاهره خبر را كه شنيد، سخت گريست. هر دو پسرش را از دست داده بود. حالا همه رزمنده‏ها پسر او بودند. كمك‏هاى مردمى را جمع مى‏كرد. مربا مى‏پخت، كنسرو لوبيا و تن‏ماهى مى‏خريد و با كاميون كمك‏هاى مردمى را به جبهه مى‏فرستاد. به فقرا و نيازمندان كمك مى‏كرد. انگار جاى محمد خليل را هم پر مى‏كرد. يك هفته قبل از مرگش خواب محمد و على را ديد كه در امامزاده‏اى به ديدنش آمده‏اند و مى‏گويند: »مادر بيا. وقت رفتن است.« سيد تقى به ياد او كه مى‏افتد، قلبش فشرده مى‏شود. مى‏گويد: »سال هفتاد و سه بود. همسرم غذاى زيادى پخت و گفت: آن را براى چند خانواده فقير مى‏برم.« رفت و ديگر برنگشت. او تصادف كرد. سيد تقى هفت سال بعد با »ربابه شيعه« كه زنى پاك و مهربان بود، ازدواج كرد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج حيدر على جمالى قهدريجانى، پدر معظم شهيدان؛ »رحمت الله«، »فضل الله« و »ابراهيم«( هشتاد و چهار ساله قبل به دنيا آمد. پدرش هشت پسر و دو دختر داشت و از طريق كشت گندم، جو، ارزن و برنج در زمين زراعتى خود، امرار معاش مى‏كرد. به واسطه دستمزد كمى كه داشت، به روستاى »قلعه سفيد« رفت. پنبه‏زنى مى‏كرد و حقوق خوبى داشت. اما با پيغام ارباب كه »بايد برگردى به روستاى خودمان«، به زادگاهش برگشت. حيدرعلى نيز از همان كودكى در زراعت، كمك پدر بود. به مكتب هم مى‏رفت. - آقا عزيزالله به ما درس مى‏داد. بعدها به مدرسه علميه »جد بزرگ« اصفهان رفتم. صرف و نحو عربى و منطق و معانى بيان را آن جا ياد گرفتم. چهار سال آن جا بودم و زير نظر آقا سيد على نجف‏آبادى درس مى‏خواندم. اواخر جنگ جهانى دوم بود كه »حيدرعلى« را گرفتند و بردند براى خدمت اجبارى سربازى. دوره آموزشى را در پادگان توپخانه اصفهان ديد. مادرش »سلطان« و پدرش »عباس« در اين مدت به ديدنش مى‏آمدند. او پس از دوره آموزشى، به شيراز منتقل شد و پس از دو ماه به كازرون انتقال يافت. تا پايان دوره سربازى آن جا بود. تلفن‏چى پادگان بود و بى‏هيچ دردسرى دوره‏اش را طى كرد. - از سربازى كه آمدم، بيست و سه ساله بودم. خواهر بزرگم، »خديجه« خانم را پسنديده بود. ايشان را پيشنهاد داد كه برويم خواستگارى. آن وقت‏ها رسم نبود كه داماد به منزل عروس برود. خواهرهايم با پدر و مادرم رفتند و جواب بله را گرفتند. اصلا اين طول نبود كه عروس و داماد همديگر را ببينند. من و حاج خانم، بعد از عروسى‏مان، همديگر را ديديم. اما عروس سيزده ساله را عقد نمى‏كردند. »سيد منيرالدين مصطفوى« دفتر ثبت اسناد و ازدواج داشت. او به خانه آمد. خديجه و حيدرعلى را عقد كرد، بى‏آن كه در دفترى ثبت شده باشد. آن دو يك سال بعد، در محضر، عقد خود را رسما ثبت كردند. حيدرعلى و برادرش نامزد داشتند و پدر كه در انديشه سامان دادن پسرانش بود، براى هر دو در يك شب جشن گرفت و عروسى برگزار كرد. - عروسى خوبى گرفتيم. خيلى مهمان داشتيم و شام، پلو و خورش درست كرده بودند. عروس به خانه ما آمد، با مهريه دوتا نمد و ده متر زمين. پدرم پنج اتاق داشت كه يكى از آنها را به من داد. من را سر زمين برد و بخشى از زمين را به من داد و گفت: از اين به بعد، اينجا كار كن و هر چه درآوردى با زنت خرج كن. »خديجه« پانزده ساله بود كه عليرضا را به دنيا آورد و پس از او رحمت‏الله و عذرا به دنيا آمدند. حيدرعلى كه زندگى‏اش از راه كشاورزى تأمين نمى‏شد، به كارگرى در اصفهان روى آورد. بعد از اذان صبح، با دوچرخه راهى شهر مى‏شد و غروب برمى‏گشت به قهدريجان. خديجه براى كارگاه »حاج على‏خان« قالى مى‏بافت و بابت هر دو قالى نه مترى، پانصد تومان، دستمزد مى‏گرفت. حيدرعلى صاحب سه فرزند بود كه زمين پانصد مترى خريد و آن را ساخت. - زمين را خريدم هزار و سيصد تومان. آن زمان پول زيادى بود و خيلى قرض كردم. حسابى بدهكار بودم. هم خودم و هم خانمم كار مى‏كرديم تا قرض‏هامان را داديم. بتول، فضل‏الله، ابراهيم، اسدالله و فاطمه تو اين خانه به دنيا آمدند. سال 42 كه محمدرضا پهلوى به چهل ستون آمد و اصلاحات اراضى را انجام داد، سهم زمينم را از ارباب خريدم و سند به نامم خورد. اين مسائل مربوط به همان دوره‏اى بود كه رحمت‏الله و عليرضا با يك گروه مخالف رژيم شاهنشاهى، همكارى مى‏كردند. اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را از اصفهان مى‏آوردند و به امام جماعت روستا مى‏دادند و او بين مردم پخش مى‏كرد. رحمت‏الله كه سرباز بود، از پادگان گريخته و با تغيير قيافه و مدل مو، بين مردم مى‏رفت و در تظاهرات، شركت مى‏كرد. روز ورود امام با گروهى از دوستانش به تهران رفت و خودش را به بهشت زهرا رساند. در سخنرانى حضور داشت. او از محافظين امام در بهشت زهرا بود. پس از پيروزى انقلاب كه امام، دستور تأسيس جهاد سازندگى را صادر كرد، رحمت يك دستگاه گندم‏چين خريد و خودش در جهاد عضو شد. به رايگان گندم‏هاى مردم را درو مى‏كرد. او در مغازه‏اى به رنگ‏آميزى مبلمان و در و پنجره چوبى مى‏پرداخت. يك سال پس از انقلاب ازدواج كرد و سال 59 پسرش به دنيا آمد. عضو بسيج شده بود و از طرف بسيج عازم جبهه شد. در جبهه »دارخوين« بود. تابستان‏ها براى گندم چينى به »قهدريجان« برمى‏گشت و بعد از فصل كار، دوباره عازم منطقه مى‏شد. او تخريب‏چى بود. در شكستن حصر آبادان از نيروهاى مؤثر بود. بيست و چهار سال بيشتر نداشت كه در عمليات طريق القدس آذر 60 بر اثر اصابت خمپاره به سرش به شهادت رسيد. حيدرعلى خبر را كه شنيد، بى‏هيچ كلامى قرآن را باز كرد و خواند. مى‏دانست كه تنها ذكر اوست كه »تطمئن القلوب« است و اگر غير از اين بود چه چيز مى‏توانست او و خديجه را در داغ فرزند، آرامش دهد! »فضل‏الله« كه در دوم دبيرستان تحصيل مى‏كرد و ياور پدر در زمين كشاورزى بود، پس از پر كشيدن برادر، تاب ماندن نداشت. او كه پيش از آن نيز در مغازه نقاشى مبلمان با رحمت‏الله كار مى‏كرد، تصميم گرفت راه او را ادامه بدهد. از سوى سپاه »لنجان سفلى« عازم خوزستان شد. همسنگرهايش شب قبل از عمليات گفته بودند كه تو نيا و او به اصرار راهى شده بود. - شايد امشب به صبح نرسم. بايد بيايم. بيست و نهم اسفند همان سال در منطقه عملياتى فتح‏المبين منطقه رقابيه تركش به سينه‏اش خورد و به شهادت رسيد. حيدرعلى از آن روزها خاطرات بسيار دارد. - روز تشييع پيكر فضل‏الله بيست و سه شهيد به فلاورجان آوردند كه هفت تاى آنها مال روستاى ما بود و من دومين شهيدم را تحويل مى‏گرفتم. او به ياد ابراهيم نوزده ساله‏اش مى‏افتد. به قاب عكس او كه تصوير مرد جوان را در خود گرفته، مى‏نگرد. - ابراهيم روزها به من كمك مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند. به واسطه اين كه دو برادر بزرگترش شهيد شده بودند، خيلى راحت به او برگه معافى از خدمت مى‏دادند، ولى نپذيرفت. با او صحبت كردم و از او خواستم كه بماند و عصاى دستم باشد. گفت: باشد. به شرطى كه يك بار بروم جبهه و برگردم. قبول كردم. رضايتنامه‏اى از طرف من مى‏خواستند. برايش امضا كردم و او خداحافظى كرد و رفت. آن روز ابراهيم رضايتنامه را گم كرد. خيال اين كه يك بار ديگر پدر را بيازارد و او را به ياد رفتن خود بيندازد، آزارش مى‏داد. تا به خانه برسد، اشكش سرازير شده بود. نشست روبه‏روى پدر و گفت كه رضايتنامه را گم كرده است. »حيدرعلى« با حسرت در او نگريست و رضايتنامه ديگر را امضا كرد. نگفت مواظب خودت باش. مى‏دانست كه ابراهيم را خواهد رنجاند. با خديجه جلو در ايستاد، به بدرقه پسر. ابراهيم بهمن 65 رفت. به مرخصى نيامد تا اين كه يكم اسفند 65 در عمليات كربلاى 5 منطقه شلمچه تركش به گلويش خورد و به شهادت رسيد. حيدرعلى از همه فرزندانش راضى است و گذشته پررنج و توأم با فقرش را كه به ياد مى‏آورد، چين‏هاى عميق دور چشم و روى پيشانى‏اش، بيشتر مى‏شود. - وضع زندگى من، خوب نبود. اما بچه‏هام خيلى زحمت مى‏كشيدند. هر كدام از كودكى به من كمك مى‏كردند. اكثر آنها نتوانستند ادامه تحصيل بدهند. مجبور بودند روى زمين‏هاى مردم كار كنند و مزد بگيرند. خيلى آبرودار بودند. صورتشان را با سيلى سرخ نگه مى‏داشتند. من از آنها راضى‏ام، خدا هم از آنها راضى باشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم فاطمه عبدالهى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »قاسم‏على«، »ابوالفضل« و »حسين« ميراحمدى( سال 1303 در »ورزنه« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »على« دو هزار متر زمين داشت و در آن كشاورزى مى‏كرد و همسرش »زينب« هم يار و كمك كارش. تأمين خود و پنج فرزند سخت بود. »فاطمه« از كودكى قالى‏بافى را از مادر آموخت. پاى دار قالى و دستگاه كرباس‏بافى مى‏نشست. مى‏بافت، فروش آن كمك خرج خانواده بود. يازده ساله بود كه كدخدا براى پسر حاج آقا ميراحمدى به خواستگارى‏اش آمد. - فاطمه خانم را بدهيد به پسر حاج آقا ميراحمدى، ميرزا حسن جوان خوب و سر به راهى است. على آقا نمى‏پذيرفت دختر كم سن و سالش را بفرستد خانه بخت. - اگر دختر را مى‏خواهيد چند سال صبر كنيد. خانواده داماد صبر كردند. البت خانواده‏هامان دائم در ارتباط بودند، ولى چهار سال بعد مراسم عروسى را برگزار كردند. آن موقع، من پانزده ساله بودم و حاج آقا سى ساله. يك دانگ خانه و يك نيم جريب معادل هزار و پانصد متر زمين پشت قباله‏ام انداختند. پنج شبانه روز، جشن و عروسى گرفتند، فاطمه به خانه پدر »ميرزا حسن« رفت، چرخ ريسندگى و كرباس بافى‏اش را هم با جهيزيه‏اش برد تا در خانه شوهر هم كار كند. سفره و ملحفه مى‏بافت، كرباس‏هاى راه راه رنگى و شاد، كه به جاى سفره قند و سفره نان از آنها استفاده مى‏شد. كمك خرج خانه بود. »قاسم‏على« فرزند چهارمش بود كه در سال 1331 متولد شد، بعد از قاسم‏على خدا به او يك دختر و چهار پسر ديگر داد. مريم، آيت‏الله، مظاهر، ابوالفضل و حسين. فاطمه پابه‏پاى مردش در تلاش بود تا چرخ زندگى را بچرخاند. در كشاورزى و كارخانه، آسياب گندم‏ها و پختن نان، كدبانوى خانه بود. - خيلى كار مى‏كردم به بچه‏هايم ياد دادم. »گر صبر كنى، ز غوره حلوا سازى« اين حرفى كه به بچه‏هايم در هر شرايطى مى‏گفتم. ده بچه داشتم. خرج سنگينى داشتند و به مرور بزرگ مى‏شدند. »ميرزا حسن« به تنهايى نمى‏توانست مخارج زندگى را تأمين كند. قاسم‏على، ابوالفضل و حسين از مادر درس صبورى و پشتكار مى‏آموختند و فداكارى براى آنچه دوستش دارى و اعتقاد دارى. در سال‏هاى قبل از پيروزى انقلاب به تهران مى‏رفتند. در تظاهرات و جلسات مذهبى شركت مى‏كردند و برمى‏گشتند كوهپايه. قاسم‏على كشاورزى را انتخاب كرد و ابوالفضل قهوه‏خانه‏اى باز كرده بود و حسين در زمين پدرى زراعت مى‏كرد. قاسم ازدواج كرده بود. سخاوتمند بود و قلبى مهربان داشت. از درآمدش به فقرا كمك مى‏كرد. با پيروزى انقلاب عضو بسيج و سپاه پاسداران شده بود و مدام در تكاپو بود. بعد از ازدواج در خانه پدرى زندگى مى‏كرد و همسرش هرازگاهى از او مى‏خواست كه خانه مستقلى داشته باشند او هم به دنبال فرصت و تهيه مقدمات خريد خانه‏اى براى خودش. جنگ كه شروع شد، راهى جبهه شد و به مرخصى كه مى‏آمد، ديگر همان آرزوها را هم نداشت. همسرش مى‏گفت: كاش خانه‏اى بسازى كه بچه‏مان به دنيا مى‏آيد، تو خانه خودمان باشد. مى‏گفت: براى من، همان يك متر خانه گلستان شهدا آماده است. خواسته بود كه اسم بچه‏اش را اگر پسر بود، »روح‏الله« و اگر دختر بود، »زينب« بگذارند. زن جوان، خيره خيره نگاهش كرد. - وصيت مى‏كنى؟! گفته بود كه مرگ دست خداست و شهادت آرزوى همه ياران خدا. - دوست ندارى همسرت از ياران خدا باشد. رفت و با مادر و پدر هم خداحافظى كرد. دست و پيشانى آن دو را بوسيد. - حلالم كنيد. مادر بغض كرد. - دست خدا به همراهت. او را از زير قرآن رد كرد و پشت سرش آب پاشيد، اما با هر گام كه او مى‏رفت و دورتر مى‏شد، انگار قلب فاطمه درجا كنده مى‏شد. آن شب خواب به چشمانش نمى‏آمد و بغض مدام آزارش مى‏داد. چشم‏هايش كه سنگين شد، قاسم را ديد، خودش و ميرزا حسن كه كشاورزى مى‏كردند، قاسم به طرفشان مى‏آمد. فاطمه دويد و دست انداخت گردن پسر. - آمدى جان دلم؟ پسر مى‏خنديد. فاطمه صورت او را نگاه كرد ديد كه چشمش زخمى است و خون از آن مى‏چكد. گفت: چه شده مادرجان؟ چشمت چرا اين طورى است؟ »قاسم‏على« خود را عقب كشيد. قطره‏اى خون از گوشه چشمش به زمين چكيد. - عجب شانسى دارى مادر؟ خيلى بزرگوارى. سه بار اين جمله را گفت و فاطمه بهت‏زده صورت او را نگاه مى‏كرد كه پسر به يكباره رفت. از خواب بيدار شد كلى گريه كرد و چند روز بعد، روز يازدهم آبان سال 1361 خبر شهادت »قاسم« را براى او آوردند. شناور و بلم حامل او در عمليات محرم در آب رودخانه عين خوش غرق شده بود. بعد از شهادت قاسم »ابوالفضل« كار و زندگى را رها كرد و براى گذراندن خدمت سربازى عازم جبهه شد و از سوى سپاه به منطقه رفت. **صفحه=104@ - نمى‏خواهم اسلحه برادرم زمين بماند. در تمام مناسبات و مراسم عزادارى »قاسم‏على« لباس بسيجى به تن داشت. - همه بدانند كه قاسم رفته، اما من به جاى او به جبهه خواهم رفت. اين را كه مى‏گفت، رفت. در وصيتنامه‏اش چنين نوشت: »به خون قاسم قسم كه هرگز دست از مبارزه نخواهيم كشيد و سلاح برادر را به دوش خواهم كشيد. خدايا اين هديه ناقابل را كه خون من است، بپذير. پدر و مادر عزيزم ان شاءالله اگر شهيد شدم و جنازه‏ام را آوردند، اگر امكان داشت مرا در كنار برادرم شهيدم قاسمعلى دفن كنيد. او در عمليات والفجر يك نيز شركت كرد و در منطقه شرهانى در تاريخ بيست و سوم فرودين ماه سال 1362 در خون خود غلتيد. فاطمه خاطرات فرزندان، را به ياد مى‏آورد. چند روز قبل از شهادت ابوالفضل خوابش را ديدم. او وسط يك آبى بود داخل آب مى‏رفت و در مى‏آمد. مى‏گفت: اينجا شط فرات است مادر! و من نگران او بودم و هراسان از خواب بيدار شدم. چند روز بعد خبر شهادت او را آوردند. حسين كه كوچك بود و هنوز پانزده سالش نشده بود، كه به عنوان داوطلب بسيجى به جبهه رفت. او هم در محور آبادان ماهشهر در روز دوم مهرماه سال 1363 به شهادت رسيد. »ميرزا حسن« هيچ وقت در جمع مردم گريه نمى‏كرد. او به ياد پسران شهيدش در تنهايى اشك مى‏ريخت تا آن كه در سن هفتاد و دو سالگى دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج مصطفى نظام‏زاده، پدر معظم شهيدان؛ »مجتبى«، »محمد« و »محمود« و جانبازان »حسن‏على« »حسين«( خانه‏اى خشت و گلى است با درى كوچك رو به حياط. حوض سيمانى بزرگى وسط حياط يخ بسته. از حياط كه مى‏گذرى، وارد ايوانى مى‏شوى كه با سقفى ضربى شكل. گوشه حياط آشپزخانه‏اى است به شكل مطبخ‏هاى قديمى، خشت و گلى، و يك اتاق خشتى آن سوتر. پيرمرد با لبخندى كه مداوم بر لب دارد، به همه خوش‏آمد مى‏گويد. نود ساله و اين همه خوش خلق؟! صميميت بسيارى در نگاه و كلامش موج مى‏زند.او اهل روستاى »اژيه« اصفهان است. پدرش »على« و مارش »حاجيه خانم« سواد مكتبى و قرآنى داشته‏اند و مصطفى همچون پدرش از نوجوانى، در زمين آباء و اجدادى‏اش كشاورزى كرده است. از همان دوران، دل خوشى از رژيم پهلوى نداشت. فقر و فساد رايج در مملكت را مى‏ديد و رنج مى‏كشيد. آمده بودند او را ببرند خدمت اجبارى. نمى‏رفت. - خدا لعنت كند رضاخان را. مگر زور است؟ خدمت براى ارتش او خيانت است.مقلد آيت‏الله خمينى بود و به شدت بر رژيم شاهنشاهى مى‏تاخت. مدتى از زادگاهش دور شد. - آبها كه از آسياب افتاد، برمى‏گردم. مدت‏ها از خانه و خانواده دور بود. در اين شهر و آن شهر، كارگرى مى‏كرد، اما تاب آن كه برگردد و زير پرچم پهلوى باشد را نداشت. بيست و چهار ساله بود كه دوستش »آقا جان« حاج آقا دهقانى را به او معرفى كرد. - خانواده با اصل و نسبى دارد. دخترش را خوب تربيت كرده، برو خواستگارى، برو كه به گمانم بختت توى همين خانواده باز شود. دست به دامن »خاله« شد تا »خورشيد« خانم را برايش خواستگارى كند. خاله خنديد. خوشحال مى‏شد از اين كه بتواند خواهرزاده‏اش را پاى سفره عقد بنشاند. رفت و ساعتى بعد با خبر خوش برگشت. - حاج آقا قبول كرد. راستى چه دختر خوب و نجيبى دارد. خدا را شكر كه اقبالت بلند بود و اين دختر نصيبت شد. خورشيد را به عقد او درآوردند، با بيست من جو »مهريه«. ساز و دهل و تنبك و دايره بود كه مى‏زدند و ان شاءالله مبارك مى‏خواندند. جهيزيه خورشيد را به خانه »حاج على نظام« پدر داماد آوردند و عروس با سلام و صلوات پاى به اتاق گوشه حياط كه داماد برايش ساخته بود، گذاشت. مصطفى به ياد آن روزها مى‏خندد. چين‏هاى صورتش عميق‏تر مى‏شود. - همين اتاق بود. البته بعدها به همت بچه‏هايم اينجا را بازسازى كرديم، ولى كلا اينجا خانه پدريم است. همين جا زندگى را شروع كرديم. شش سال بعد، اولين بچه‏مان »حسين« به دنيا آمد. محرم 1327 بود. اسم نوزاد را گذاشتيم »حسين«. چهار سال بعد »فاطمه« و بعد از او حسن، محمد، مجتبى، محمود و صديقه به دنيا آمدند. مصطفى درباره رفتارش با فرزندان مى‏گويد: »هر جا مى‏رفتم، همراه خودم مى‏بردمشان. مسجد، سر زمين يا كارگرى كه مى‏رفتم، همراهم بودند. خيلى خوب تربيت شدند. با غيرت و مؤمن و زحمتكش. »حاج خانم« كنار همسرش نشسته و مثل ما شنونده‏ى سخنان اوست، او متولد 1305 اهل روستاى فارفان است. مى‏گويد: »حاج آقا براى بچه‏ها پدر مهربانى بود. من خيلى كوچك بودم كه يتيم شدم. يادم نمى‏آيد، ولى مادرم مى‏گفت: آن قدر عقلت نمى‏رسيد كه سر خاك، گريه مى‏كردى و حلوا مى‏خواستى. چون پدرم را نديده بودم، از رفتارى كه حاج آقا با پسرهايم داشت، لذت مى‏بردم. مادرم رنج زيادى كشيد تا مرا بزرگ كرد. مى‏رفت صحرا براى كشاورزى. پانزده سال تنها زندگى كرد و بعدها همسر پدر شوهر من شد. يك پسر هم به دنيا آورد.« او از مشكلات دوران اوليه زندگى مشتركش مى‏گويد: »آب نداشتيم. تو حياط، چاه هم نداشتيم كه آب بكشيم. مى‏رفتيم لب جو آب مى‏آورديم، براى غذا پختن. لباس‏ها و ظرف‏ها را هم لب جوى آب مى‏شستيم. »خورشيد« با تشتى پر از لباس، دو كيلومتر راه مى‏پيمود تا به نهر برسد. سرما و گرما برايش معنا نداشت. آنچه اولويت داشت، كار بود و آنچه تا آخرين ساعات روز بايد به انجام مى‏رساند. در سوز زمستان، دست‏هايش از سرما به سرخى مى‏زد. بى‏حس مى‏شد، اما تا آخرين تكه لباس‏ها رامى‏شست و به خانه برمى‏گشت. نوك بينى و گونه‏هايش از شلتاق بادى كه هو مى‏كشيد، مى‏سوخت اما هيچ نمى‏گفت. لباس‏هاى شسته شده را توى طشت مى‏ريخت و با دست ديگر، كوزه پر آب را روى شانه نگه مى‏داشت. بايد براى ظهر، نان مى‏پخت تا وقتى مصطفى و پسرها از سر كار مى‏آيند، نان داغ تو آبگوشت تريد كنند و بخورند و او به صورت‏هاى خسته‏شان نگاه كند و بگويد: نوش‏جان. »خورشيد« از نان پختن در تنور هيزمى‏اش مى‏گويد و از اين كه آن روزها زندگى با همه سختى‏هايش لذت بخش بود و پر از لحظات خوش. - بچه‏ها دور تا دور سفره مى‏نشستند. هر كسى يك چيزى تعريف مى‏كرد. يكى از مدرسه‏اش، يكى از دوستش و يكى از سر كار. هر كدام مريض مى‏شدند، نذر امامزاده حسين كه مقبره‏اش تو »اژيه« است مى‏كردم. شله قلمكار مى‏پختم و به در و همسايه مى‏دادم. »محمد« سال 37 به دنيا آمد. بچه چهارمم بود و از همان نوزادى، زياد مريض مى‏شد. دكتر مى‏بردم. دارو مى‏خورد، اما دوباره با كوچكترين بادى كه به تنش مى‏خورد، مريض مى‏شد. نذر كردم بچه‏ام شفا بگيرد و تا زنده‏ام، آش برنج بپزم و نذر بدهم. همان سال، محمد خوب شد و تا وقت شهادتش آش نذرى مى‏دادم. حاج مصطفى از محمد خاطرات بسيارى دارد. با او كه دوازده، سيزده ساله بود، به كارگرى و بنايى مى‏رفت. محمد نمازش را سر وقت مى‏خواند و همه روزه‏هايش را مى‏گرفت، با كارگران ساختمانى سازش نداشت؛ چرا روزه‏خورى مى‏كنند. تو ملأ عام درست نيست. مصطفى دست مى‏كشيد رو موهاى سياه پسر. - سرت به كار خودت باشد باباجان. تو به فكر نماز و روزه‏ى خودت باش. با مردم چه كار دارى؟ و باز »محمد« سر حلال و حرام و روزه و نماز با كارگرها درگير مى‏شد. بچه‏ها دوره ابتدايى را در »اژيه« گذراندند و براى دوره راهنمايى به هرند مى‏رفتند كه نه كيلومتر دورتر بود. »مجتبى« هرازگاه دست به قلم مى‏برد. آنچه را در دل داشت، مى‏نوشت. آن روز موضوع انشاء »علم بهتر است يا ثروت« بود. دوستش »بمانعلى امينى« هم انشاء نوشته بود، اما آقاى معلم اشاره كرد به مجتبى. - نظام‏زاده انشايت را بخوان. او از نام و ياد خدا آغاز كرد. از رنج‏هايى كه مادر مى‏كشيد، گفت و از زحماتى كه پدر متحمل مى‏شد. از فقرى كه دامنگير همه اهالى »اژيه« بود و اگر سواد داشتند، براى رفع فقر، دست به كارى مى‏زدند. - من تصميم دارم درسم را بخوانم و تا پايان عمر معلمى كنم و به بچه‏ها ياد بدهم كه با فكر و انديشه درست مى‏توانند راحت‏تر و بهتر زندگى كنند. همه بچه‏ها ساكت شده بودند. آقاى معلم عينكش را برداشته بود و اشك از گوشه چشم‏هايش پاك مى‏كرد و »بمانعلى« بى‏صدا مى‏گريست. مجتبى هوش سرشارى داشت. او روزها كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند. به اهل بيت )ع( ارادت خاصى داشت و در مجالس مذهبى شركت مى‏كرد. بعد از ديپلم، در آزمون تربيت معلم، شركت كرد و پذيرفته شد. هميشه تسبيحى تو دستش بود و اشعارى را كه با پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد. »محمود« از او كوچكتر بود و انگار نيمه ديگر مجتبى. باهوش و زيرك. مادر به ياد او كه مى‏افتد، به قاب عكس او روى ديوار مى‏نگرد. »شانزده سالش بود كه جنگ شروع شد. توى خانه مراسم دعاى توسل برپا مى‏كرد و با دوست‏هايش دعا مى‏كردند كه رزمنده‏ها پيروز شوند. روزهاى دوشنبه و جمعه تو خانه مراسم داشتيم. همان وقت‏ها بود كه حسين و حسن على رفتند و جبهه و مجروح شدند. آنها جانباز هستند، اما هيچ وقت پيگيرى نكردند، براى درصد گرفتن.« محمد از طرف جهادسازندگى رفته بود به مناطق محروم. كار مى‏كرد و درس مى‏داد كه شنيد »مجتبى« عازم عين‏خوش شده است. خبر شهادت او را در پنجم محرم سال 1361، به ما دادند. روستاى »اژيه« اولين شهيدش را تقديم اسلام كرده بود. محمد هم به جبهه رفت و پس از او محمود كه هنوز درس مى‏خواند، راهى منطقه شد. »مصطفى« پول مى‏داد به زنان روستايى تا براى رزمنده‏ها نان بپزند. مى‏فرستاد به منطقه جنوب و غرب. مى‏خواست برود جبهه. مى‏گفتند: حاجى! شما پنج تا پسرتان تو جبهه هستند. خودتان هم پشت جبهه فعاليت مى‏كنيد. لازم نيست برويد. سر تكان مى‏داد و ياد مجتبى دلش را به آتش مى‏كشيد. - چهار تا پسرهام تو جبهه‏اند. يكى‏شان تازه شهيد شده. مى‏گفت و تيره پشتش مى‏سوخت. در »مزار شهدا« مراسم دعا و زيارت عاشورا برگزار مى‏كرد تا هم دل خودش كه پدر اولين شهيد »اژيه« بود، آرام بگيرد و هم دل ديگر والدين شهدا. »محمد« يازدهم آبان همان سال در عمليات محرم به شهادت رسيد و به ديدار »مجتبى« شتافت. مصطفى صبورى مى‏كرد و خورشيد در عزاى پسرانش مى‏سوخت. - پسر بزرگ كردم كه داماديشان را ببينم. حالا هر دوشان مهمان اباعبدالله هستند و به آرزويشان رسيدند. مى‏گفت و حريف »محمود« نمى‏شد كه بماند و مرحم دل او و پدر باشد. او نيز در عمليات والفجر 4 در روز چهاردهم آبان ماه 1362 به آسمان‏ها پر كشيد. مصطفى امروز گلزار شهداى »اژيه« را به محلى براى دعا و برگزارى مراسم تبديل كرده و زحمات بسيارى براى باشكوه‏تر كردن آن كشيده است. او مستمرى را كه از بنياد شهيد مى‏گيرد، صرف امور خيريه و كمك به مستمندان مى‏كند و مسئول هيئت امناء روستا است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم ماه‏منير موحدى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »على محمد«، »ناصر«، »مسعود« خودسيانى( در سال 1317 به دنيا آمد. پدربزرگ پدرى و مادرى‏اش هر دو روحانى و از افراد سرشناس فريدون شهر بودند. پدرش »محمد حسين« كارمند شركت نفت بود. »محمد حسين« هر يك بار قرآن را ختم مى‏كرد و مازاد درآمدش را صرف امور خيريه مى‏كرد. مردى قابل احترام بود با آن كه خود روحانى نبود، اما در دامان مردى روحانى تربيت شده و در همه عمرش، شريف زندگى كرد. - مسجدى را كه نزديك بيمارستان طالقانى )آرياى سابق( است، پدرم ساخته. ما از اول، ساكن فريدون‏شهر بوديم، ولى به خاطر اين كه پدرم در شركت نفت كار مى‏كرد، وقتى من ششش ساله بودم، به آبادان رفتيم. من و دو تا از برادرهايم در فريدون‏شهر به دنيا آمده‏ايم، ولى بزرگ شده آبادانيم. يك برادر و سه خواهر ديگرم در آبادان به دنيا آمدند. تقريبا بيست و هفت سال در آبادان زندگى كرديم. »محمد حسين« دوستى داشت كه او نيز در شركت نفت كار مى‏كرد كه سه پسر داشت. همسر دوستش بر اثر بيمارى فوت كرد و او بچه‏ها را به خانه مادرش برد. ماه‏منيز چهارده ساله بود و پسران دوست پدرش را چون برادران خود مى‏دانست. - دلم به حال آنها مى‏سوخت. خيلى زود مادرشان را از دست داده بودند و طعم بى‏مادرى را چشيده بودند. توى كوچه مشغول بازى با دوست‏هام بودم كه چند نفر به خانه‏مان آمدند. مرا صدا زدند. من بى‏خبر از هر اتفاقى بودم، ديدم كه يك روحانى به خانه ما آمد، تازه متوجه شده بودم كه خبرى است، از من بله گرفتند و دفتر را امضا كردم بعد متوجه شدم كه مرا به عقد دوست پدرم درآورده‏اند. »محمد حسين« براى نجات سه پسر دوستش، دختر خود را به عقد او درآورد تا براى آنها مادرى كند. مراسم عروسى ساده‏تر از آن بود كه در باور بگنجد. نه سفره عقدى، نه عسلى، و نه آينه و شمعدانى... و »ماه منير تصورش از خانه شوهر، اين بود كه برود و به سر فرزند آقاى خودسيانى رسيدگى كند و دوباره به خانه پدرش برگردد. او به خانه بخت رفت، با مهريه چهارصد تومان پول و ده مثقال طلا. مردش كارگر ساده‏اى بود، اما كه قرآن را با صوت و لحن شيرين مى‏خواند. مردى مهربان، اگر چه سالها با ماه‏منير اختلاف سن داشت، اما خوشبختى را برايش به ارمغان آورده بود. حقوقش را كه روزى چهار تومان بود، هر چهارده روز يك بار مى‏گرفت و خرج خانه مى‏كرد. ماه منير پانزده ساله بود كه »صديقه«، دنيا آمد. دو سال بعد عبدالرضا و پس از او محمد رضا به دنيا آمد. - على محمد نه روز مانده به بهار سال 40 چشم به دنيا باز كرد، پس از او نيز محترم بود و بعد، دوقلوهايم ناصر و مسعود چشم به دنيا باز كردند. - يك روز قبل از تولد دوقلوها، دم در خوردم زمين. محترم بغلم بود. او يازده ماه بيشتر نداشت و هنوز او را بغل مى‏گرفتم. مهمان داشتيم. شرم داشتم كه بگويم درد دارم. آخر شب با يكى از همسايه‏ها رفتيم دكتر و ايشان تشخيص داد كه وقت زايمانم رسيده. به خانه برگشتم. خانم قابله‏اى اهل بهبهان بود كه آمد و دوقلوها به سختى به دنيا آمدند، اول ناصر و بعد مسعود. بعد از دوقلوها نيز مرضيه متولد شد. شوهرم تو گوش آنها، اذان و اقامه مى‏گفت. تاريخ تولدشان را گوشه قرآن يادداشت مى‏كرد. ما به آب و هواى گرم و خشك آبادان عادت كرده بوديم و قاعده و راه و رسم لازم براى ماندن در آن شهر را آموخته بوديم. نيم قالب يخ را لاى گونى مى‏پيچيديم. چند شيشه آب زير يخ‏ها مى‏گذاشتيم تا براى آشاميدن، خنك شود. صندوق چوبى داشتيم كه هواى بيرون، به آن اثر نمى‏كرد و هر چيزى توى آن خنك مى‏ماند. يك خانه چهار اتاقه كرايه كرده بوديم كه دو اتاق آن دست ما و دو اتاق دست يك مستأجر ديگر بود. چهل تومان كرايه‏خانه مى‏داديم. مهمان هم برايمان مى‏آمد. البته شركت نفت هم هرازگاه خواروبار مى‏داد. آرد مى‏دادند و من قبل از نماز صبح، خمير درست مى‏كردم. دو ساعت وقت لازم بود تا خمير ور بيايد و بعد روى تنورى كه پشت بام داشتم، نام مى‏پختم. نان را پهن مى‏كردم توى تنور و شوهرم درمى‏آورد. هر روز صبح و عصر، اين كار را مى‏كردم و نان تازه به بچه‏ها مى‏دادم. سوخت مورد نياز تنور را از اعراب مى‏خريديم. حاج آقا تنور را روشن مى‏كرد و در هر كارى، كمك مى‏كرد. بعد از مدتى به خانه‏هاى سازمانى شركت نفت رفتيم و شش سال در آن جا اقامت داشتيم و پس از آن نيز حاج آقا خودسيانى، بازخريد شد و به اصفهان برگشتيم. در دوران مبارزات مردم با رژيم پهلوى، ماه‏منير و همسر و پسرانش در جلسات و راهپيمايى‏ها حضور داشتند. - يادم هست كه براى راهپيمايى رفته بوديم. ميدان انقلاب فعلى، شوهرم، قلبش گرفت. او را به بيمارستان خورشيد برديم. پانزده روز بالاى سرش بودم تا خوب شد، ولى پس از آن ناراحتى قلبى آزارش مى‏داد. »ماه‏منير« از شجاعت على‏محمد مى‏گويد. از زمانى كه كلاس پنجم ابتدايى بود و مدير مدرسه‏اش گفته بود كه قرار است شاهنشاه آريامهر »محمدرضا پهلوى« براى سركشى به وضعيت مدرسه، بيايد و همه بچه‏ها بايد لباس مخصوص بپوشند و او نپذيرفته و سرسختانه ايستاده بود. - مگر كى هست؟ اگر شده، ديگر مدرسه نمى‏روم، ولى به خاطر شاه، لباس مخصوص نمى‏پوشم. »على محمد« تعطيلات تابستانى را با بناى و كار در تعميرگاه مكانيكى اتومبيل مى‏گذراند. حقوقش را خرج تحصيل مى‏كرد. اعلاميه‏هايى را كه از دوستان مى‏گرفت، بين مردم پخش مى‏كرد. - يك روز در خيابان »كمال اسماعيل« در حال پخش اعلاميه بود كه ساواك او را ديده و دنبال او دويده بود. على از مسجد مصلى خود را به فلاورجان رسانده و فرار كرده بود. يكى از همسايه‏ها آمد و خبر داد كه هر چه مال على است، قايم كنيم. كتاب‏ها و وسايل على را زير خاك پنهان كردم. چند روز بعد، على دستگير شد. وقتى او را سوار ماشين كردند، شروع كرده بود به شعار دادن و خودش را پرت كرده بود بيرون. او خودش را به خانه يك ارمنى كه در آن باز بوده، مى‏رساند و از آن جا فرار مى‏كند و به خانه حاج آقا خادمى كه روحانى بود، مى‏رود. محمدرضا سه روز بعد، از منزل آقاى خادمى خارج شد. از خانواده ارمنى كه بى‏اجازه وارد خانه‏شان شده بود، عذرخواهى كرد و به خانه برگشت. بعد از پيروزى انقلاب، عضو بسيج شد. در بسيج حسينيه آفارون »روبه‏روى شاهزاده عبدالله( فعاليت مى‏كرد. او در كوى سيد محمد باغ ابريشم به بسيجى‏ها آموزش نظامى مى‏داد. پس از آغاز جنگ به جبهه رفت. به »على چريك« معروف شده بود. از همرزمانش مى‏توان سردار رحيم صفوى، دكتر مصطفى چمران، شهيد خرازى و شهيد ردانى‏پور را نام برد. »على محمد« در كردستان، سنندج، مريوان، درود و سيستان و بلوچستان خدمت مى‏كرد. مى‏گفت: »اول بايد تكليف جنگ را مشخص كنيم و بعد ان‏شاء الله لبنان و فلسطين را.« - وقتى بعد از چهل و پنج روز با سر و صورت و لباس خاكى به خانه آمد، يك مقدار روغن وازلين به پاهايش ماليدم. پاهايش از بس داخل پوتين بود، زخم شده بود و پوستش از بين رفته بود. از مرخصى كه رفت، ديگر از او خبردار نشديم. محمد على در سيستان و بلوچستان به كمك مردم محروم منطقه رفت و از آن جا عازم »دارخوين« شد. در پيچ شهدا »محمد على« با قبضه خمپاره 120 مشغول شليك به طرف نيروهاى عراقى بود. كه توسط تركش گلوله خمپاره 80 دو پاى او از زانو قطع شد. شدت خونريزى چنان بود كه به سرعت، رنگ از رخ او پريد. خودش را با وجود ضعف شديدى كه داشت، به ديواره خاكى سنگر كشاند. تكيه داد و دستمال گردن خود را باز كرد و بست به پايش. دستش را مشت كرده و فرياد زد. - الله اكبر... الله اكبر. دوستان او را به عقب مى‏بردند و او بى‏حال و زير لب، ذكر مى‏گفت. بيست و نهم شهريور 60 او را به بيمارستان نمازى شيراز منتقل كرده بودند. من و حاج‏آقا به بيمارستان رسيديم. على روى برانكارد بود. او را توى آمبولانس گذاشتند. ضعيف و رنگ پريده بود و چون دو پايش از زانو قطع شده بود، كوتاه‏تر به نظر مى‏رسيد. خيلى حالم بد شد. زدم زير گريه. بچه‏ام را به بيمارستان سعدى شيراز منتقل دادند. كليه‏هايش آسيب ديده بود و دياليز مى‏شد. مى‏گفت هشت روز آب نخورده. با آب پرتقال، لبانش را خيس مى‏كردم. سوره قدر مى‏خواند از هوش مى‏رفت و دوباره به هوش مى‏آمد. با هر بار از هوش رفتنش، صدبار مى‏مردم و زنده مى‏شدم، حاج آقا كه قلبش هم ناراحت بود، حالش بدتر شده بود. ناصر و مسعود دوقلوهاى خودسيانى، دوم راهنمايى بودند كه از طرف جهاد، مى‏خواستند به جبهه بروند. سن آن دو كم بود. جهاد موافقت نمى‏كرد. مدتى به گلپايگان رفتند و از آن جا به كردستان. آن دو حدود شش ماه در كردستان بودند. تصور خانواده اين بود كه آنها شهيد شده‏اند، اما هنوز پيكرشان را نيافته‏اند. سه ماه بعد، هر دو پسر به خانه برگشتند. - ما تو كردستان به خانواده‏هاى مستضعف كمك مى‏كرديم. هر دو امدادگر بودند. ناصر پزشكيار، از جبهه و خدماتى كه انجام داده بودند، تعريف مى‏كردند. خانه شور و نشاط تازه‏اى گرفته بود. - اگر چه حاج‏آقا در بيمارستان بسترى بود، ولى به خاطر حضور بچه‏ها خوشحال بودم، آمدند براى خداحافظى. مى‏خواستند دوباره بروند جبهه. گفتم: »بگذار پدرت مرخص شود. على هم تازه شهيد شده. ما را تنها نگذار پسرجان.« »مسعود گفت: شما هيچ وقت تنها نيستيد. خدا با شماست.« او خواب ديده بود، كسى در خانه را زده بود و او در را باز كرده. آقايى از اسب پايين آمده و مسعود او را نشناخته بود. آن آقا پرچمى به مسعود داده بود و از او خواسته تا آن را به كربلا ببرد. در خواب احساس كرده بود كه آن آقا امام حسين است. خوابش را كه تعريف كرد، گفت. حالم منقلب شد. گفتم: برو. او را از زير قرآن رد كردم. زير گلويش را بوسيدم. ناصر جلو آمد. مى‏خواست همراه برادرش برود. آن دو هميشه و همه جا همراه هم بودند. پيشانى او را هم بوسيدم و رفتند. نوزدهم اسفند ماه سال 1363 تلگراف تبريك عيد را برايم فرستادند. هم خوشحال شده بودم از اين كه چه زود نوروز را تبريك گفته‏اند احساس خاصى داشتم كه چرا يازده روز زودتر؟ مگر نمى‏شود تبريك را خود روز عيد گفت؟! سه روز بعد دوقلوهايم در جزيره مجنون به شهادت رسيدند و من دانستم كه آن دو از پركشيدن خود، خبر داشته‏اند دور روز مانده به نوروز، حاج‏آقا جلو در حياط نشسته بود كه آمد و گفت: از بنياد شهيد آمده‏اند عكس ناصر و مسعود را مى‏خواهند. با حاج‏آقا قريشى )معاون استاندار اصفهان( به بنياد شهيد رفتم ببينم چه اتفاقى افتاده! وقتى برگشتم، ديدم از لشكر امام حسين )ع(، بسيج، سپاه و هلال احمر آمده‏اند در خانه پرچم زده‏اند. حاج‏آقا پرچم‏ها را كه ديد. زانو زد جلو در. - خدايا! اين سه قربانى را از من قبول كن. اين سه امانت را در راه خودت هديه كردم. پرسيدم: رمز عمليات چه بوده؟ بسيجى‏ها گفتند: »يا زهرا...« گفتم: يا بى‏بى فاطمه زهرا، اشك چشمم را بخشكان و قوت قلب به من بده تا دشمن شاد نشود. ناصر و مسعود چهار روز در سردخانه اهواز و سه روز در سردخانه اصفهان بودند. ماه‏منير به آن جا رفت و پسرانش را با گلاب، غسل داد. هر دو را كنار هم خواباند. مثل هميشه كه همراه هم و دست در دست همديگر بودند. - همرزمشان مى‏گفتند: مسعود كه شهيد شد. دل ناصر، طاقت نياورد. رفت او را بياورد كه دست در دست برادرش، به شهادت رسيد. من مادر بودم. اينها را مى‏شنيدم. بى‏تاب مى‏شدم، ولى صبر مى‏كردم كه دل منافقين شاد نشود. بچه‏ها را خودم كفن كردم و به خاك سپردم. حاج‏آقا تلقين را خواند. ماه‏منير به غير از سه فرزند، برادرش حيات‏الله در سال 1365 در عمليات كربلاى 5( شلمچه( به شهادت رسيده است. حيات‏الله جهادگر بود به او »سقاى جبهه« مى‏گفتند. برادر ديگر او »مهدى« جانباز 45 درصد و تحت نظر پزشك است. ماه‏منير در پايان صحبت‏هايش مى‏گويد: »عزيزانم را در راه اسلام فدا كردم. ما با خدا معامله كرديم. هيچ چشمداشتى هم نداريم. حتى يك كوچه يا خيابان هم به نام شهداى من نيست.«

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج سيد مهدى صديقى، پدر معظم شهيدان؛ »سيد محمد على«، »سيد ابوالفضل« و »سيد اكبر«( او زاده اصفهان است. پدرش مردى متشرع بود كه در دوره رضاخان پهلوى در دربار، تجارت تنباكو مى‏كرد. وى با مراجع تقليد قم رفت و آمد داشت و از آن رو كه تجارت دخانيات و تنباكو فقط از طريق اعضاء دربار انجام مى‏شد، »سيد عبدالكريم« به ناچار با دربار رابطه تجارى برقرار مى‏كرد. او چهار پسر و يك دختر داشت و خيلى زود همسرش را از دست داد و ناچار به ازدواج مجدد شد. - من يازده ساله بودم كه مادرم از دنيا رفت. ايشان ازدواج كرد و از بخت بد وضعيت تجارتش وخيم شد و ورشكست شد، براى اين كه دولت اموالش را مصادره نكند، همه را با نام عموهايم سند زد. خودش براى كار و تجارت دائم از تهران به مشهد در سفر بود و برادرانش مدتى بعد، همه چيز را به فراموشى سپردند و هرگز نپذيرفتند كه سيد عبدالكريم اموالى داشته و به واسطه مشكلاتى كه داشته، به نام آنها سند زده است و من اون موقع در خانه عمويم كه با خاله‏ام ازدواج كرده بود، بودم. بابام و عمويم باجناق بودند. عمو رفتار مناسبى با »سيد مهدى« نداشت. او را وا مى‏داشت تا طويله را تميز كند. به حيوانات علوفه بدهد و تنشان را نظافت كند. به محض آن كه اندكى تعلل مى‏كرد، به جانش مى‏افتاد و او را به باد كتك مى‏گرفت. »سيد مهدى« كه به تحصيل علاقه وافرى داشت، از آن محروم بود. او سماور و قورى حلبى مى‏ساخت و به شكل دوره‏گردى مى‏فروخت. مبلغى را پس‏انداز كرده بود. آن را به سرايدار مدرسه محل داد. - كمكم كن مشهدى و اين را بده به يك پاسبانى كه بيايد از عمو زهر چشم بگيرد. مانده‏ام بى‏سواد و دلم مى‏خواهد تحصيل كنم. مشهدى دستى رو سر او كشيد. دانست »سيد مهدى« بين آنها چه‏ها مى‏كشد. - مى‏دانم. كمكت مى‏كنم پسرجان. زود برو كه كسى تو را با من نبيند. »سيد مهدى« به خانه برگشت و روز بعد پاسبانى جلو در آمد. آقا عمو را خواست. - شما بايد بياييد كلانترى. عمو خيره خيره او را نگاه كرد. - چرا؟ مگر چه خبطى سر زده!؟ گفت كه شما يك برادرزاده داريد كه نمى‏گذاريد برود مدرسه. عمو كه اوضاع را بر وفق مراد نمى‏ديد، جلو در تعهد داد كه فردا سيد مهدى را ثبت‏نام كند و همان كار را كرد. مدير مدرسه »مرتضوى« بود كه ورد زبانش نام خدا و روايات ائمه بود. قرآن را خارج از ساعات درسى به شاگردان مى‏آموخت. مى‏دانست كه اگر مأموران رضا شاه بدانند، او را توبيخ خواهند كرد. »سيد مهدى« همچنان به دوره گردى و كمك به كارهاى خانه عمو مى‏پرداخت و ساعات پايانى شب را درس مى‏خواند. او بعدها به حوزه علميه رفت و ادامه تحصيل داد. آن روز مأمورها حمله كردند و به حوزه. چند تا از طلبه‏ها را كت‏بسته بردند كلانترى. - بايد برويد سربازى تا اين كارها يادتان برود. »سيد مهدى« به رغم معافيت تحصيلى به اجبار دوره خدمت را گذراند. بيست و پنج ساله بود كه زن عمو براى او »صغرى« را پسنديد. - دختر همسايه است. پدر و مادرش را هم مى‏شناسيم. اين بهتر از هر كسى ديگر مى‏تواند براى تو همسر خوبى باشد. »سيد مهدى« پدر همسرش را مى‏شناخت، اما نمى‏دانست كه برادرزاده او نيز خواستگار دختر است و دختر هيچ علاقه‏اى به او ندارد. اين اطلاعات را روز عقد به دست آورد. - روز عقدمان دعوا شد. پسر عمو به اجبار قصد داشت حاج خانم را راضى به ازدواج كند و ايشان يك كلام ايستاده و گفته بودند من آقا سيد مهدى را مى‏خواهم. »صغرى« سه ماه در عقد »سيد مهدى« بود و حتى يك بار همديگر را نديدند. آن دو طى مراسم ساده‏اى زندگى مشترك را شروع كردند. »سيد كاظم« اولين فرزند آنها بود. سيد مهدى همچنان درس مى‏خواند. به كربلا، نجف و قم رفت. شاگرد بسيارى از مجتهدين بود و بيشتر از محضر استاد ابوالحسن اصفهانى و حاج‏آقا بروجردى بهره مى‏برد. وقتى در كربلا بود، سر كلاس آيت‏الله سيستانى مى‏نشست. او به هر شهر كه مى‏رفت، برنامه‏اى براى سخنرانى تدارك مى‏ديد. پرشور سخن مى‏گفت و مسجدى كه در آن بود، مملو از جمعيت مى‏شد. با حرف‏هايش شورى به پا مى‏كرد. حاضران با مشت‏هاى گره كرده شعار مى‏دادند و او از مجلسى كه بيرون مى‏رفت، از آن شهر نيز خارج مى‏شد، مى‏دانست كه گير ساواك خواهد افتاد. وقتى در مسجد بهبهانى اهواز سخنرانى كرد، مأمورها آمدند توى مسجد. او را ديده بودند و انتظار پايان سخنرانى را مى‏كشيدند. مردم با چاى و شيرينى جلو مأمورها آمدند سيد مهدى آرام و بى‏صدا از بين مردم گذشت و گريخت. به شوش رفت. شب را كنار جوى آب خوابيد و سحر با صداى اذان از خواب پريد و سوار بر اتوبوس، راهى خانه شد. نامه‏هاى امام خمينى را از نجف با خود مى‏آورد و تكثير مى‏كرد. آنها را لابه‏لاى سماورها و قورى‏هايى كه همراه داشت، جاسازى مى‏كرد تا كسى مشكوك نشود. تو كوله‏پشتى‏اش مى‏گذاشت و از اين به اين شهر و آن شهر مى‏رفت. هر گاه متوجه مى‏شد كه مأمورها در پى او هستند، كوله‏پشتى را جا مى‏گذاشت و دست خالى راه مى‏افتاد. - دو بار دستگير شدم، اما هر چه گفتند زيربار نمى‏رفتم. بازجويى مى‏كردند و وقتى چيزى عايدشان نمى‏شد، آزادم مى‏كردند. شايد به واسطه همين آزادمردى‏ها بود كه فرزندانش »ابوالفضل«، »محمدعلى« و »اكبر« از او درس رادمردى آموخته بودند و بى‏هيچ هراسى به همان راهى مى‏رفتند كه او با ايمان كامل در آن گام نهاده بود. سيد ابوالفضل دستگاه تكثير خريده بود. اعلاميه‏ها را تو منزل تكثير مى‏كرد و در كلاس‏هاى آموزش نهج‏البلاغه كه براى دوستانش برگزار كرده بود، بين آنها توزيع مى‏كرد. در مدرسه شعار جاويدشاه را كه مى‏دادند، او فرياد مى‏زد: مرگ بر شاه. مدير مدرسه زده بود زير گوشش. - بار آخرت باشد. جاى انگشت‏هاى او سرخ و متورم رو گونه سيد ابوالفضل مانده بود كه ديدنش جگر سيد مهدى و همسرش را به آتش مى‏كشيد. - الهى دستش بكشند كه بچه‏ام را اين طور زده. بعد از انقلاب و با شروع جنگ، »سيد مهدى« عازم جبهه شد تا در واحد تبليغات فعاليت كند. پسرانش نيز در منطقه بودند. سيد محمد على عضو بسيج شده و داوطلبانه به منطقه رفته بود. »سيد ابوالفضل« به عضويت رسمى سپاه درآمد و به جبهه جنوب رفت. با درايتى كه از خود نشان داد، به سرعت سمت فرماندهى گردان را از آن خود كرد. سيد مهدى از جبهه جنوب به غرب مى‏رفت و سخنرانى مى‏كرد. نفوذ كلامش بر رزمنده‏ها بسيار اثر گذار بود. - خالصانه بجنگيد. بكشيد تا كشته نشويد. اگر شهيد شويد، بهتر است تا اين كه به اسارت اهريمن درآييد. او در جزيره مجنون مجروح شد و مدتى در بيمارستان بسترى بود. - حاج‏خانم پيراهن خونى من را تا چند سال پيش نگه داشته بود. آن وقت‏ها سرپرستى چندين خانواده بى‏سرپرست را به عهده داشتم. همسرم خواب ديده بود كه دو ديگ غذا روى اجاق است. كسى مى‏خواهد كاه در اجاق بريزد. يكى گفته بود: زير اينها هنوز گندم هست. نبايد بسوزند. همسرم تعبير اين خواب را جويا شدند و دانستند كه تعبيرش بچه‏هاى يتيمى است كه هنوز به من احتياج دارند و خدا نخواسته كه من به شهادت برسم. »سيد مهدى« درباره اولين پسر شهيدش مى‏گويد: »اسلحه شناسى درس مى‏داد. كوهنوردى مى‏رفت. يك لحظه ساكن و راكد نبود. مدام در تلاش و تكاپو بود. او ابتدا به زاهدان رفت. آن جا در درگيرى با اشرار، مجروح شد. هنوز بهبود نيافته بود كه به جبهه جنوب رفت. مادرش مى‏گفت: قبل از رفتنش، دورش گشتم. ناراحت شد. تنه‏اش را به ديوار چسباند تا من نتونم دورش بگردم! بعد با آب حوض وضو گرفت. نماز خواند و رفت. پسرم على محمد خبر برادرش را براى ما آورد. گفت كه شهادت برادرش را در آبادان ديده است. اما نگفت كه دست او قطع شده. ما بعدها فهميديم. ابوالفضل بيست و هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 در محور آبادان شهيد شد. موقع تشييع او عده زيادى از بچه‏هاى بى‏سرپرست آمده بودند. تازه فهميديم كه ابوالفضل با حقوقش، سرپرستى سى كودك يتيم را بر عهده گرفته بوده است. مدير مدرسه كه به خاطر شعار »مرگ بر شاه« زير گوش او زده بود، در مراسم شركت كرد و از روح او حلاليت طلبيد. او با بى‏قرارى بر سر و صورت خود مى‏زد و سيد ابوالفضل را صدا مى‏زد. پس از او سيد محمد على كه يك پسر دو ساله و دختر دو ماهه داشت، مى‏خواست عازم جبهه شود. صغرى ايستاد مقابل او. - تو نرو. بمان عزيز مادر. زن دارى. بچه‏هات پدر مى‏خواهند. بغضش شكست و گريست. محمد على كه او را از كودكى در خانه »كريم« صدا مى‏زدند، سر بر شانه مادر گذاشت. شانه‏هايش لرزيد. - باشد. مى‏روم و زود برمى‏گردم. از مادر جدا شد. در گفتن »زود برمى‏گردم« ترديد داشت و مادر اين را از آهنگ كلامش دانست. رفتنش را و پر كشيدنش را به چشم مى‏ديد. در خواب ديده بود كه كسى ظرفى نبات به او داد. لابد اين هديه، همان پسرش بود كه شهيد مى‏شد و كفن پيچ شده نزد او برمى‏گشت. وقت رفتن »محمد على« او را از زير قران رد كرد و آب پشت سرش ريخت. حال آن كه مى‏دانست او ديگر بر نخواهد گشت. محمد على در عمليات فتح المبين شركت كرد و دوم فروردين ماه سال 1361 در عين‏خوش به شهادت رسيد. »سيد اكبر« بيست و دو ساله بود و از مدتها قبل در جبهه جنوب مى‏جنگيد. او با لبان تشنه در عمليات رمضان حضور يافت و بيست و سوم تيرماه سال 1361 در شلمچه مفقودالاثر شد. »سيد مهدى« هنوز در حال آموختن است. كتاب مى‏خواند و معتقد است آن زمان كه دار فانى را وداع گويد، موقع فراغت او از آموختن است. او اكنون هم درس مى‏دهد و هم خود درس مى‏خواند. هر آنچه بتواند و در استطاعتش باشد، براى كار خير انجام مى‏دهد. او چندى قبل خانه‏اش را فروخت و مسجد محله را ساخت. »رهنان« جايى است كه او در آن زندگى مى‏كند. مى‏گويد: »اين آبادى، قبل از انقلاب آب و برق نداشت. من براى آبادانى اين جا خيلى زحمت كشيدم. هر كارى از دستم برمى‏آمد، انجام دادم. اكنون، آب و برق و تلفن و همه امكانات را دارد.«

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم سادات بيگم اعتصامى رنانى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »سيد صادق«، »سيد على«، »سيد حسين« اعتصامى( پدرش »عبدالعظيم« و مادرش »فاطمه‏بيگم« از خانواده سادات بودند. خانه بزرگى داشتند كه هر چهار عمو با هم در آن زندگى مى‏كردند. خانه‏اى كاهگلى بود. كه هر يك از برادرها ازدواج مى‏كرد، در يكى از اتاق‏هاى آن، زندگى جديدش را شروع مى‏كرد. پدر، مردى مستبد و مردسالار بود. املاك فراوانى داشت و كارگران و كشاورزان، روى آن كار مى‏كردند. نوكران متعددى در خانه او خدمت مى‏كردند. مادر كه از چهارده فرزندش فقط دو دختر و يك پسر برايش مانده بود، با جان و دل از آنها مراقبت مى‏كرد. »سادات بيگم« به مكتب مى‏رفت و خواندن و نوشتن مى‏آموخت. قرآن و مفاتيح را نيز. مادر او را مى‏برد و موقع برگشتن از كلاس، دوباره دنبالش مى‏آمد. يك روز مأموران رضاشاه به بيگم و مادرش حمله كردند. با مشت و لگد به جان آن دو افتاده بودند. »فاطمه بيگم« از درد به خود مى‏پيچيد، اما به واسطه حفظ آبرو صدا را در حنجره خود شكسته بود. بيگم فرياد مى‏كشيد و اشك مى‏ريخت. صداى ضجه‏هاى كودكانه‏اش دل سنگ را آب مى‏كرد. مأموران كشف حجاب چادر هر دوشان را دريدند. آن دو در پناه ديوار و از ترس ديده شدن در انظار مردم، دوان دوان به خانه برگشتند. پس از آن بود كه »بيگم« مبتلا به پادرد شديد شد. شش ماه به مكتب نرفت. تحت نظر دكتر »عزيز ابوالقاسم« بود. اين بار مادر براى خوردن ناهار او را به خانه برنمى‏گرداند، ناهارش را به مكتب مى‏برد تا كمتر بين راه و تردد باشند و از نظر مأموران محفوظ بمانند. همراه پدر به سوريه رفت. رسيدن به آن جا بيست و پنج روز طول كشيد. كاروان‏دار گفته بود: »از همين جا هم مى‏شود برويم كربلا.« پدر پول تو جيبش را شمرد. - آن اندازه نيست كه تا كربلا و اقامت در آن جا و برگشت به ايران، كفاف بدهد. گفت، اما به يكباره تصميمش عوض شد. - ما هم مى‏آييم. راهى كربلا شدند و بيست و پنج روز هم در آن جا ماندند. به خانه عمو كه در آن جا ساكن بود، رفتند و چند روزى هم آن جا ماندند. »سادات بيگم« دوازده ساله بود كه سيد اسدالله به خواستگارى‏اش آمد. او قرآن و دعاى كميل را با صوت و لحن خوش قرائت مى‏كرد. باعث خوشبختى عبدالعظيم بود كه دخترش را به فردى چون او بسپارد. فاصله سنى‏شان ده سال بود و او تا شب عروسى، داماد را نديد. پنج سال نامزده بودند تا سيد اسدالله پولى پس‏انداز كند. مهريه سادات بيگم دو جريب زمين بود. عبدالعظيم عروسى مفصلى براى دخترش برپا كرد. عروس در خانه پدرى مردش ساكن شد. مرد براى كار عازم سفر مى‏شد و »سادات بيگم« نزد خانواده شوهرش مى‏ماند. به كارهاى خانه مى‏رسيد. تميز مى‏كرد. مى‏رفت و چاى دم مى‏كرد تا مادر شوهرش از بيرون بيايد. آن روز اتاقها را جارو كرد و حياط را شست. لباس‏هاى شسته شده را با آب يخ حوض را رو طناب آويخت. با خودش انديشيد كه اگر چاى را هم دم كند، كار امروزش تمام شده، مى‏تواند با دل راحت بنشيند و يك استكان چاى تازه‏دم بنوشد. سماور را كه اندكى غبار روى تنه آن نشسته بود، شست. خواست توى آن، آب بريزد كه شير سماور كنده شد و تو حوض پر آب افتاد. »سادات بيگم« دست برد توى آن. با انگشت اين سو و آن سو را لمس كرد. دستانش يخ كرد، اما شير سماور را نيافت. با هاى دهان سعى كرد تا دست‏هاى سرخ شده‏اش را گرم كند. به در خانه نگاه كرد. ترس از آمدن مادر همسرش، دلهره به جانش مى‏ريخت. از اين كه او را عروس بى‏عرض‏اى بپندارند و اين كار او را براى همسرش تعريف كند، وحشت داشت. دل به دريا زد و رفت توى آب يخ‏زده از سرماى زمستان. همه جانش لرزيد. كف حوض را نگاه كرد. شير كنده شده سماور را يافت. از سرما تنش كرخ شده بود. شير سماور را وصل كرد و آتش به فتيله آن زد تا آب آن بجوشد. لرزان و با تنى كرخ از سرماى زير صفر آن، توى اتاق آمد. لباس‏هايش را عوض كرد و پتو را دور خود پيچيد. مادر همسرش كه آمد، از گونه‏هاى سرخ و نگاه تبدار او دانست كه از شدت سرما بيمار شده، اما اصل ماجرا را هرگز نفهميد. تبش با هيچ دارويى پايين نمى‏آمد. مردش كه روزهاى درازى بود به سفر رفته بود، از حال او كاملا بى‏خبر بود. »سادات بيگم« با تولد هر فرزندش رشته پيوند ديگرى را با همسرش احساس مى‏كرد. پسرانش روز به روز پيش چشمانش قد مى‏كشيدند. روى زمين كشاورزى كار مى‏كرد و كمك خرج خانه بودند. سيد احمد، سيد عباس، صغرى بيگم، طاهره، سيد حسن، سيد صادق، زهرا، سيد على، صديقه، سيد حسين، خديجه، سيد ابراهيم و سيد محمد على يكى يكى به جمع خانواده اضافه شدند. »سيد حسين« بيش از ديگر فرزندانش به حجاب زنان اهميت مى‏داد. سادات در اين باره مى‏گويد: »يك روز معلم او داشته از بچه‏ها درس مى‏پرسيده. سيد حسين جواب نمى‏دهد و مى‏گويد: تا چادر سر نكنى، پاسخ نمى‏دهم. معلم بى‏حجاب اخم مى‏كند و مى‏گويد: گيوه به پا، تو را چه به اين حرف‏ها.« سيد حسين كه گزش جمله توهين‏آميز معلم به قلبش نشسته بود از جا بلند شد. - الان بقچه صحرا مى‏آورم سركنى. با عصبانيت از كلاس بيرون آمد. او صبح‏ها به مدرسه مى‏رفت و بعدازظهرها گوسفندان را براى چرا مى‏برد. جنگ كه شروع شد، او با پسر خاله‏اش عازم منطقه جنگى شد. سادات بيگم زير گلويش را بوسيد و او را به خدا سپرد. حسين رفت. سادات آن شب خواب ديد كه دو شهيد در بيابان افتاده‏اند. يكى‏شان سر ندارد و ديگرى بدنش متورم شده است. مى‏دانست آن كه سر ندارد، حسين اوست. وقتى خبر مجروحيت خواهرزاده‏اش را آوردند، به عيادت او رفت و حجت بر او تمام شد كه حسين شهيد شده است. سيد حسين در اولين روز سال 1361 در عمليات فتح المبين - دشت عباس - به شهادت رسيد. - وقتى پيكرش را آوردند، سر نداشت و من از زيرپوشش كه تازه خريده بود، دانستم كه حسين من است. دومين شهيد خانواده، سيد على بود كه پيش از انقلاب نيز فعاليت سياسى مى‏كرد. نوار و رساله امام خمينى را در بالاخانه مخفى مى‏كرد و با برادران و دوستانش جلسه تشكيل مى‏دادند و تبليغ مى‏كردند. پس از پيروزى انقلاب وقتى حكم امام را شنيد كه سربازى يك وظيفه است، به همراه سيد صادق به جبهه رفت. گاه پنج ماه يا بيشتر به مرخصى نمى‏آمد. بعد از شكست حصر آبادان به خانه برگشت. ده روز ماند و دوباره به جبهه رفت. پس از اتمام دوران خدمتش، دوباره از سوى بسيج به جبهه اعزام شد. او در چهاردهم آبان ماه سال 1361 حين عمليات محرم در عين خوش به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »مادر! تو را سفارش مى‏كنم. تو را كه روحت چون اقيانوس بى‏كران است. تو را كه از شيره جانت پرورشم دادى. تو را كه صادقانه شب‏ها بر بسترم زانو زدى و خواب را بر خود حرام كردى. مادر پا به محراب خداوندى نهاده‏ام و سر بر سجده تو دعا مى‏كنم و از پروردگار عالم مى‏خواهم تا تو را تندرست نگه دارد. اى فرشته رحمت، هنگامى كه سخت‏ترين لحظات زندگى را مى‏گذرانم يا وقتى در كمال نشاط هستم، همه اعضاى وجودم تو را طلب مى‏كند. ارزش تو در دنياى كوچك خيالم، بيش از تمام زيبايى‏ها و لذات زندگى است. برايم از درگاه ايزدى طلب آمرزش كن. از خدا مى‏خواهم اگر روزى از دنيا رفتم، قبل از تو دنيا را ترك كنم. زيرا آن وقت كسى خواهد بود كه سر بى‏جان مرا براى آخرين‏بار بر دامان بگذارد.« همان سال سيد اسدالله در شب نوزدهم ماه مبارك دار فانى را وداع گفت. غم از دست دادن دو پسر به فاصله هفت ماه، كمر او را شكسته بود. سيد صادق به واسطه مشكلى كه در قوزك پايش بود، از سربازى معاف شد. اما پايش را در بيمارستان كاشانى اصفهان جراحى كرد و بعد از بهبودى به جبهه رفت. معاون فرمانده بود. در عمليات رمضان تركشى به سرش اصابت كرد. مدتى بسترى بود و پس از بهبودى، دوباره رفت به آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. بار ديگر سرش و بار سوم كتفش مجروح شد، اما هر بار تا كمى حالش بهتر مى‏شد، به منطقه برمى‏گشت. »سادات بيگم« از يادآورى آن روزها بغض مى‏كند. - خوش خلق و مؤمن بود. همه نمازهايش را در مسجد مى‏خواند. مى‏گفتيم ازدواج كن، قبول نمى‏كرد. مى‏گفت: بايد تكليف جنگ معلوم شود. شهيد رجايى او را تشويق به ازدواج كرده بود. وقتى به مرخصى آمد، برخلاف گذشته اين بار خود براى خواستگارى رفتن تمايل نشان داد. به خواستگارى نوه عمويش رفتند. عصر روز عقد، عازم جبهه شد. مدتى بعد به مرخصى آمد و اين بار با جشن ساده‏اى همسرش را به خانه آورد. دو سال با او زندگى كرد، اما شايد بيش از چند روز در كنار همسرش نبود. آن روز ساكش را كه برداشت، قلب سادات بيگم از جا كنده شد. رفت زير دالان، ايستاد مقابل سيد صادق. سينه‏اش را بوسيد. بغض گلويش را فشرد. - ياد امام حسين )ع( افتادم مادرجان. حسين دست رو چشم‏ها گذاشت تا نم چشمانش را پنهان كند. او رفت و هجدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مجروح شد. او را به بيمارستان انتقال دادند. شش روز مانده به نوروز سال 63 به شهادت رسيد. - همان روز حلوا پخته بودم براى ختم انعام. نام پنج تن روى حلواى خيراتى حك شده بود. سادات بيگم آه مى‏كشد. - روز اول فروردين سال 63 سيد صادقم را تشييع كرديم. باران تند و ريز مى‏باريد. همسر جوانش پابه‏پاى جميعت اشك مى‏ريخت و با همسرش وداع مى‏كرد. نوه‏ام محسن حسينى - پسر صغرى بيگم - هم در عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم سكينه خرسندى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »عبدالرسول«، »فرج‏الله« و »على محمد« شاه‏سنايى( هفتاد و نه ساله قبل در كوهستان (از توابع استان اصفهان) به دنيا آمد. پدرش »غلامعلى« مغازه‏دار بود. دست سه فرزندش را گرفت و برد خانه ميرزا. - به اين بچه‏ها درس بده تا خواندن و نوشتن ياد بگيرند. پولش را برات مى‏آورم. اگر هم جنس خواستى بيا در مغازه. بچه‏ها چند روزى به خانه ميرزا رفتند تا اين كه »غلامعلى« سينه‏پهلو كرد و مرد. در مغازه‏اش بسته شد و مادرش سلطان كه مى‏ديد تا مدتى ديگر محتاج رزق و روزى بچه‏ها خواهد شد، آنها را از رفتن به خانه ميرزا منع كرد. سلطان دو ماه بعد از مرگ مردش دختر كوچكش را به دنيا آورد. - من هفت ساله بودم كه بابام به رحمت خدا رفت. مادرم هميشه نگران بود. من خواهرم را كول مى‏كردم و مى‏بردم خانه همسايه‏مان كه او هم بچه شيرخواره داشت. خواهر من را هم شير مى‏داد. »سكينه« چهارده ساله بود كه »حفيظ الله« به خواستگارى‏اش آمد. او در »هشت بهشت« (يكى از توابع استان اصفهان) با پسردايى‏اش باغبانى مى‏كرد. گفته بود: »برام يك دختر اهل زندگى و سازگار پيدا كنيد.«. پسردايى در اولين جرقه، »سكينه« را به ياد آورده بود. وقتى به خواستگارى آمدند، او پاسخ داد: »من اين را نمى‏شناسم. نمى‏توانم زنش بشوم.« همسايه‏ها كه مرد جوان را مى‏شناختند، تعريف كردند و او پذيرفت. عاقد به خانه آمد. از سوى داماد وكيل بود كه دختر را به عقد او درآورد، با مهريه هزار تومان. مهريه را خود حفيض الله انتخاب كرده بود. گفته بودند: »خيلى زياد است. چرا اين قدر مهريه براى زنت تعيين مى‏كنى؟« جواب داده بود: »مى‏خواهم ميخم را به آسفالت بكوبم نه به ديوار كاهگلى. بايد بداند كه چقدر دوستش دارم«. - شام نداديم. چون شوهرم هم مثل من يتيم بود. خانه بزرگى در محله »جنيران« كرايه كرديم. حياط بزرگى داشت با هفده اتاق دورتادرو آن. جلو هر اتاق، يك ايوان بود با سقف‏هاى گنبدى شكل. سه فرزند اولشان از دنيا رفتند. فرزند چهارمش، فاطمه نيز بعدها بر اثر سرطان درگذشت. بعد از رضا، او دوباره باردار شد به علت ناراحتى شديد قلبى كه به سراغش آمده بود، پزشكان تشخيص دادند كه بايد جنين او سقط شود. اما مادر اين كار را غير شرعى مى‏دانست. - جان يكى ديگر را بگيرم، براى خاطر خودم! بچه‏ها را با همه دشوارى كه در دوران باردارى كشيد، نگه داشت. وقت زايمانش برخلاف آن كه ديگر فرزندانش كه قابله آنها را به دنيا آورده بود، برايش پزشكى از بيمارستان آوردند. نوزاد و مادر هر دو از خطر گذشتند. عبدالرسول در سال 1338، فرج‏الله دو سال پس از او، على محمد در سال 1345 و عبدالحميد بعد از او به دنيا آمدند. سكينه درباره دوران باردارى فرج‏الله مى‏گويد: »ماه محرم بود و ما هميشه توى خانه روضه‏خوانى برپا مى‏كرديم. روز عاشورا روضه‏خوان بعد از مراسم آمد و از من پرسيد: براى بچه‏اى كه در راه داريد، اسم انتخاب نكرده‏ايد؟ گفتم: نه. گفت: ديشب پدر بزرگت را خواب ديدم. مى‏گفت: فردا روضه را پرشورتر بخوان. اسم بچه را هم بگو بگذارند فرج‏الله. همان روز به نيت سلامتى فرزندم، شله‏زرد نذر كردم. آن را بار گذاشتم و بين همسايه‏ها پخش كردم.« »سكينه« نيت كرد تا وقتى كه فرزندش زنده باشد، همين نذرى را هر سال بدهد. زايمان كرد و بچه سالم ماند. اما »فرج‏الله« از بدو تولد بسيار ضعيف و رنجور بود. دست و پايش بى‏حس شدند. در بستر افتاد. پزشكان دارويى براى درمان او نمى‏شناختند. سكينه كه هر لحظه كودكش را مى‏ديد و از رنجى كه او مى‏كشيد در عذاب بود، او را رو به قبله خواباند. زن همسايه به ياد نذرى او افتاد. - تو مگر هر سال شله‏زرد نداشتى. پس چرا نمى‏پزى؟ گفت كه حوصله ندارم و دست و دلش به كار نمى‏رود. زن به او كمك كرد تا ديگ نذرى را بار بگذارند. غذا را كه تقسيم كردند، چند قاشق از آن به نيت شفا به »فرج« داد. ساعتى بعد، حال پسر كه روزها در بستر افتاده بود و حس و حال برخاستن نداشت، رو به بهبود رفت. او بعدها در مدرسه »اميركبير« تحصيل كرد و گواهى‏نامه پايان دوره راهنمايى را گرفت. با شروع جنگ عازم جنوب شد. وقتى برگشت، از منطقه تعريف مى‏كرد: »ننه، دعا كن اسير نشوم، اسيرى خيلى سخت است. دعا كن شهيد شوم.« »فرج« بسيار اهل مطالعه بود. كتاب‏هاى دكتر شريعتى و آيت‏الله مطهرى و مفتح را مى‏خواند. به تفسير و آموزش نهج‏البلاغه بسيار علاقه داشت. آن شب »سكينه« براى نماز سحر برخاست. چراغ اتاق كنارى روشن بود. تو ايوان را پاييد. پوتين‏هاى فرج را ديد. لاى در را گشود. ساك پسر جلوى در بود و خودش وسط اتاق دست‏هايش را به قنوت بلند كرده بود. ايستاد به تماشاى او تا نمازش تمام شد. سر و رويش را غرق بوسه كرد. - جان مادر، چرا تو سرما نشستى، چرا نيامدى آن اتاق كه كرسى هست! - نمى‏خواستم بيايم تو اتاق. مبادا كه زن داداش خواب باشد. صبح كه سكينه بيدار شد. لباس‏هاى شسته شده را رو طناب رخت ديد. فرج زير لبى مى‏خنديد. - لباس چرك‏هاتان را شستم كه براتان يادگارى بگذارم. پيش از رفتنش كتاب‏هايش را آورد. - اينها را بخوانيد، نگذاريد خاك بخورند. او رفت و بيست و يكم خرداد ماه سال 1360 در دارخوين به شهادت رسيد. پيكرش مانده بود در مرز عراق و كسى را ياراى بازگرداندن او نبود. »سكينه« روز و شب مى‏گريست. خواب از چشمانش رميده بود. آن شب »فرج« به خوابش آمد. - مادر چرا اين قدر گريه مى‏كنى؟ بى‏تابى نكن. من را يك بار به اصفهان و يك بار به سردخانه شيراز برده‏اند. الان در اهواز هستم. شماره پلاكم 127 است. سيكنه پسرهايش را سراغ او فرستاد. »فرج« خوب نشانى داده بود. او در سردخانه اهواز بى‏نام و نشان مانده بود. »على محمد« نيز همزمان در جبهه بود.شناسنامه‏اش را دستكارى كرد. مى‏خواست داوطلبانه برود جبهه. سكينه به ياد مى‏آورد آن سال را كه همسرش فوت كرده بود. على محمد ده سال بيشتر نداشت و ماه رمضان همه روزه‏هايش را مى‏گرفت. مادر او را مى‏بوسيد. بر تو واجب نيست عزيز من. به جاى پدر مى‏گيرم. او قبل از عزيمتش، از همسر برادرش خواست كه فرزندى را كه در راه دارد، اگه پسر شد، اسمش را بگذارد ميثم و اگر دختر شد، سميه. او رفت و دو ماه بعد نامه‏اى فرستاد. مادر عزيزم، اگر خبر شهادت من را آوردند، ناراحت نشويد. حال من خوب است اما سه تا از دوستانم شهيد شده‏اند. او در ششم اسفند سال 1360 در چزابه مفقودالاثر شد. تا پنج سال از او خبرى نبود. عبدالرسول عضو رسمى سپاه پاسداران بود و همواره در جنگ حضور داشت. پس از آن نيز در مأموريت‏ها حضور مى‏يافت. آن شب به خانه خواهرش رفت. از او حلاليت طلبيد. - من به زودى شهيد مى‏شوم. خواهرش خنديد. - جنگ تمام شده، شهادت كجا بود. او بيست و هفتم رمضان، مطابق با بيست و چهارم دى ماه سال 77 به عنوان فرمانده عمليات به يك خانه تيمى محل فساد حمله كرد و در درگيرى به شهادت رسيد. او در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »قلبم از شادى همچون عاشقان معشوق مى‏تپد. امروز به ميعادگاهى مى‏روم كه در آن با معشوق خود وصلت مى‏كنم. مى‏روم تا به يار خود بگويم كه به نداى »هل من ناصر ينصرنى« جانشين رسولت لبيك بگويم.«

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاجيه خانم صديقه بحرينيان، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »اكبر«، »محمد« و »ابوالفضل« فخورى( پانزدهم مرداد 1314 در محله چهارباغ اصفهان به دنيا آمد. پدرش »صدرالدين« از ملاكان مورد احترام و اعتماد شهر بود. از دوازده فرزند و فقط سه فرزند برايش مانده بود، دو دختر و يك پسر. حاج صدرالدين به دليل آشنايى با مسائل دينى و مستحب بودن عبا مى‏پوشيد. رفتارش با مردم با عطوفت و از سر مهر بود و مورد مشورت همگان قرار مى‏گرفت. به محض بروز اختلاف بين اقوام و يا افراد خانواده او حرف اول و آخر را مى‏زد و هر چه مى‏گفت، حجتى بود كه بر همه تمام مى‏كرد و درگيرى خاتمه مى‏يافت. با وجود زمين‏ها و اموالش ساده مى‏زيست. شعار اين بود - مولايم على )ع( ساده مى‏زيسته. شيعيانش هم بايد همچون او باشند. مردم براى دعا و استخاره به منزل »حاج صدرالدين بحرينيان« مى‏آمدند و او قرآن را مى‏خواند حاجت فرد را مى‏پرسيد. اگر خير بود مى‏خنديد و مى‏گفت: - در امر خير، حاجت هيچ استخاره نيست. خانه‏اش مملو از جمعيت بود. سه‏شنبه شب‏ها، اقوام را دعوت مى‏كرد به همسرش »عفت الحاجى« سفارش مى‏كرد كه به تعداد، غذا بپزد. از دو روضه‏خوان اهل بيت )ع( دعوت مى‏كرد تا مراسم را با شور و حال برگزار كنند. - پدرم به ما هم قرآن ياد مى‏داد. هر روز غروب يكى از سوره‏ها را مى‏خواند و ما گوش مى‏كرديم. سر آخر چند آيه را برايمان علامت مى‏زد كه بخوانيم بايد بدون غلط و با صوت و لحن كامل مى‏خوانديم. - نمى‏گذاشت دخترانش به مدرسه بروند. - برويد كه چه؟ بى‏حجابى و بى‏دينى را ياد بگيريد؟ خودم درستان مى‏دهم، بمانيد خانه، بهتر است. بچه‏ها را به معلم خانگى سپرده بود، »صديقه« و خواهرش را خود به خانه معلم مى‏رساند و بعد از اتمام كلاس دنبال آنها مى‏آمد و به خانه برمى‏گرداند. صديقه دوازده ساله بود كه »حسين« به خواستگارى‏اش آمد. او بيست و دو ساله بود و در عتيقه فروشى با پدرش كار مى‏كرد و تازه خدمت سربازى‏اش را تمام كرده بود. »حاج صدرالدين« به ازدواج زود هنگام معتقد بود و از سوى ديگر، حسين را مردى مؤمن و اهل كار و عبادت مى‏ديد، پذيرفت و دخترش را به عقد او درآورد، با مهريه دوهزار و دويست تومان. - مراسم عقد و عروسى ما خيلى تشريفاتى بود، پدرم خرج زيادى كرد، اما نه با ضرب و ساز و دهل. سه خانه مهمان داشتيم. ما به خانه پدر همسرم رفتيم كه حياط بزرگى داشت و دور تا دور آن، اتاق بود. آشپزخانه ما مشترك بود، ولى اتاقى جداگانه داشتيم. سه سال پس از ازدواجش اكبر دنيا آمد و سال بعد على در سال )1331( متولد شد. »حسين« كه براى خريد و فروش عتيقه‏جات به شهرهاى مختلف مى‏رفت. به شيراز رفته بود از آب و هوا، فضا و سنت‏هاى مردم شيراز لذت برده بود. از »صديقه« خواست وسايل را جمع و جور كند، براى اقامت در شيراز. مادر كه به عروس و دو نوه كوچكش وابسته شده بود، اعتراض كرد اما حسين تصميم گرفته بود، براى رفتن. آن روز وسايل را بار ماشين كردند مادر با چشم تر، اكبر و على را بوسيد و از خانه بيرون رفت. تا رفتن مسافرانى را كه راهى ديار غربت بودند، نبيند. - نزديكى شاهچراغ خانه‏اى گرفتيم. محمد هم در سال 1337 آن جا به دنيا آمد. همسرم بعد از مدتى چينى‏فروشى را كنار گذاشت. از شهرهاى اطراف براى خريد مى‏آمدند. جنس نسيه مى‏خريدند و پولش را برنمى‏گرداندند. شوهرم ورشكست شد و ما بالاجبار به اصفهان برگشتيم و ابوالفضل هم اينجا به دنيا آمد. قرآن خواندن را به آنها ياد داد. مى‏گفت: - من مى‏خوانم، شما تكرار كنيد. اگر اشتباه مى‏خواندند، اصلاح مى‏كرد، آن قدر كه خوب ياد بگيرند؛ »حسين« كه شيفته خلق و خوى پدر بود، پا جاى پاى او گذاشته بود، هفته‏اى يك روز در منزل مراسم دعا برپا مى‏كرد. اكبر، على، محمد و ابوالفضل هم از مهمان‏ها پذيرايى مى‏كردند. به روضه و مراسم عزادارى حضرت سيدالشهدا ارادت خاصى داشت اهل زمزمه و اشك و گريه بود و در جلسات مناسبات مذهبى اكبر و على با دوستانش اعلاميه‏ها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را تكثير و توزيع مى‏كردند. كم‏كم فعاليت‏هايشان گسترده‏تر شد. اكبر به تهران رفت و در كرج اتاقى اجاره كرده بود و هرازگاه به خانه سر مى‏زد. گفته بود: خانه آمدن من، جان شما را به خطر مى‏اندازد، نگران نباشيد، حالم خوب است. - »صديقه« تو حياط، لباس مى‏شست كه با صداى كوبيدن در، رفت جلو در. - باز كن خانم. صداى مردى بود، گمان كرد كه از دوستان همسرش هستند. چادرش را به خود پيچيد و در را باز كرد سه مرد، بى‏سلام و بى‏مقدمه او را عقب راندند و آمدند توى حياط. اكبر كجاست؟ »صديقه« حيران و گيج به آنها نگاه كرد. - طورى شده؟ او خرابكار است وسايلش كجاست؟ كمدش... اتاقش. مانده بود چه بگويد! دندان بر لب گذاشت. مردان به اتاق رفتند صداى ريختن و آشفتن وسايل و شكستن در كمد را شنيد. رفت تو. - دنبال چى مى‏گرديد؟ خانه‏ام را به هم نريزيد. مردى او را هل داد. - كليد اين كمد كجاست؟ نمى‏دانست. ذهنش يارى نمى‏كرد. هيچ نگفت. ديگرى روى طاقچه كليدى را به همكارش داد در كمد را باز كرد. كتاب‏ها را به هم ريختند و تو جلد آنها را وارسى كردند. مأمور درشت اندام آلبوم عكس را برداشت. غضبناك به صديقه پرخاش كرد. - بيا جلو. صديقه بى‏حركت مانده بود. مرد بلند شد. آلبوم را مقابل چشمان او ورق زد. - معرفى كن. - اين كى است؟ اين كارها براى چى است؟ - برادرم. سيدرضاست. مرد آلبوم عكس را تو نايلون گذاشت و كتابهاى نهج‏البلاغه و داستان را و رفتند. در بسته شد، اما هنوز دلشوره، و اضطراب تو خانه بود. آن شب على هم به خانه نيامد خواب از چشمان حاج حسين و همسرش پريده بود. نگران او بودند. على كجا رفته؟ از اكبر چرا خبرى نيست؟ خبرى از على نبود. دو روز بعد كه به خانه آمد، گفت كه چهل و هشت ساعت در بازداشت بوده است. مى‏گفت در طول مدت بازداشت، از اكبر و محل اختفاى او سوال مى‏كردند و بايد خبرش كنيم كه گير نيافتد. از اكبر همچنان بى‏خبر بودند. - هفده روز بعد از انقلاب يكى از دوستانش را ديدم. سراغ اكبر را گرفتم. او هم مبارز انقلابى بود و مى‏دانستم كه از اكبر بى‏خبر نيست. آدرس خانه‏اش را در كرج داد. رفتيم. قفل سياهى رو در بود. صاحبخانه‏اش گفت: از روز بيست و دوم بهمن تا بحال به خانه نيامده. - دلشوره گرفتم قفل را شكستيم و رفتيم تو. سه شناسنامه كه يكى مال خودش و دو تا جعلى بود و براى فرار از مأموران درست كرده بود، پيدا كردم. - همسرم با پسرم دوباره رفتن به پزشكى قانونى از خدا خواستم كه خبرى از اكبرم به من برساند. وقتى همسرم و بچه‏ها به پزشكى قانونى رفتند. عكس اكبر را در بخش متوفيات ديدند و او را شناختند. گفته بودند كه او و دوستانش روز 22 بهمن موقع تسخير صدا و سيما روى پشت بام صدا و سيما بوده‏اند كه اكبر به ضرب گلوله يكى از نظامى‏ها شهيد مى‏شود. بعد از آغاز جنگ، محمد خواست به جبهه برود، مادر راضى نبود، به مادرش گفت: - بايد به تكليفمان عمل كنيم اگر چه امروز كوتاهى كنيم ايران به دست اجنبى‏ها مى‏افتد. جهاد مثل نماز و روزه واجب است. رفت و در عمليات فتح المبين شهيد شد. »ابوالفضل« هم پابه‏پاى او در جبهه بود، براى مراسم تشييع او به خانه برگشت. پانزده روز ماند. او امدادگر بود. رفت و در عمليات فتح خرمشهر به شهادت رسيد. پيكرش را سه ماه بعد آوردند. - سيد رضا برادر يكدانه‏ام هم مدتى بعد از ابوالفضل در جبهه شهيد شد. در فاصله چند ماه داغ چهار عزيزم را ديدم. »حاج حسين« در سال 74 به علت سكته درگذشت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج عباسعلى زينلى، پدر معظم شهيدان؛ »شعبانعلى«، »اكبر« و »اصغر«( هشتاد ساله و اهل مباركه است. پدرش كارگرى زحمت‏كش بود كه لقمه حلال و اداى واجبات دينى را اصل اول زندگى مى‏دانست. او با فرزندانش بسيار مهربان بود. مدرسه نرفت و در نزديكى محل زندگى آنها مكتب‏خانه‏اى نبود تا عباسعلى كه فرزند ارشد خانواده بود، بتواند تحصيل كند. او با پدر سر زمين كار مى‏كرد. بعدها او را فرستادند تا در كارگاه قالى‏بافى كار كند. وقتى صاحب كارگاه نبود، او به قالى‏باف‏ها تذكر مى‏داد كه سريع‏تر ببافند و وقت را به بطالت نگذرانند. كارفرما كه مديريت و درايت او را مى‏ديد، گفت كه او به درد كارگرى نمى‏خورد و بايد مدير كارگاه باشد و »عباس‏على« شد مدير دارهاى قالى كه حضور و غياب كارگران، تعداد كارها و كمبودهاى كارگاه را تو ذهن نگه مى‏داشت. اندك اندك مسئوليت صورتحساب‏هاى كلى را نيز به عهده گرفت. دست خط مسئول كارگاه و راه ذهن مى‏سپرد و از شكل كلمات مى‏فهميد كه محتواى آن چيست. - از شكل كلمه‏ها مى‏فهميدم كه اين كدام كلمه است. كم‏كم خواندن و نوشتن را به همين شكل ياد گرفتم و الان هر چيزى را مى‏خوانم و مى‏نويسم. در واقع همه اول الفبا ياد مى‏گيرند و بعد كلمه مى‏سازند و بعد جمله. ولى من با خواندن جمله، معنى كلمه‏ها را مى‏فهميدم و كم‏كم فهميدم كه كدام حروف را بايد به چه شكل به كار ببرم كه كلمه را بنويسم و از تركيب قسمتى از كلمه ديگر طرز نوشتن كلمه‏اى جديد را كشف مى‏كردم! او از صبح سحر تا غروب در كارگاه كار مى‏كرد. شده بود نان‏آور خانواده و خرج پنج خواهر و برادرش را هم مى‏داد. تعداد دارهاى كارگاه به سيصد عدد رسيده بود و او براى خريد خامه، رنگ، دار قالى و ابزار مدام در فت و آمد بود. بسيت و پنج سال داشت كه به خواستگارى »صغرى مباركه آبادى« رفت و او را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد خود درآورد با هشتاد تومان مهريه. شعبان على، على اكبر، على اصغر، ابراهيم، قاسمعلى، على و دو دخترش به دنيا آمدند و »عباس‏على« با وجود هزينه‏هاى تحصيل و زندگى فرزندان، هرگز نتوانست خانه‏اى بخرد. با وجود اين كه مستأجر بود، اما براى درس و ادامه تحصيل آنها تلاش مى‏كرد. شعبانعلى بعد از ديپلم نيز ادامه تحصيل داد و تا مقطع كاردانى پيش رفت. رفته بود خدمت، اما مى‏گفت: سربازى براى محمدرضا پهلوى، ننگ است. مى‏گريخت؛ سرانجام خدمتش را به پايان رساند. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت رسمى سپاه درآمد. اكبر نيز بعد از ديپلم پاسدار سپاه شد و اصغر نيز. »شعبان‏على« بيست و دو ساله بود كه ازدواج كرد. روزهاى اول جنگ بود. مادر برايش پيراهن سفيدى آورد. نگاه كرده بود به جنس پيراهن كه نازك بود. يقه آهاردار آن تو ذوقش زد. مادر در سكوت، نگاهش كرد و پدر نيز. شعبان على پيراهن ضخيم‏ترى پوشيد. - اين لباس مناسب‏تر است. همه به جشن و پايكوبى بودند كه صداى آژير خطر بلند شد. - شنوندگان عزيز، صدايى كه هم اكنون مى‏شنويد، اعلام خطر با وضعيت قرمز است. محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد. همه ترسيده و هراسان ميخ‏كوب شدند. صداى فرياد كودكان با صداى جيغ زنان درهم آميخت. آن شب، كوچه آن سوتر توسط هواپيماهاى عراقى بمباران شد. پس از آن بود كه »شعبان‏على« عازم منطقه شد. پس از او اكبر و اصغر نيز به جبهه رفتند. شعبان‏على هر بار كه نامه مى‏نوشت، از همسرش حلاليت مى‏طلبيد و عذرخواهى مى‏كرد. - شرمنده‏ام كه شما را با مشكلات زندگى تنها گذاشته‏ام. مى‏گفت: پدر بيا برويم جبهه. »عباس‏على« با او عازم منطقه مى‏شد. با او كه بود، غم نداشت. وقتى على اكبر براى آخرين بار به مرخصى آمد، موقع وداع پيشانى پدر را بوسيد. چه در نگاه او خواند كه گفت: »پدر عزيز! هيچ ناراحت نباش. اگر شهيد شدم، منتظر تو مى‏مانم تا روز قيامت و شفاعت تو را يادم نمى‏رود. تو هم شفاعت مرا از ياد نبر و مقاومتت را بيشتر كن. خودت را عاشق خدا كن كه خدا فقط عاشقش را دوست دارد.« اكبر رفت و سوم آبان سال 62 در عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد و »عباس‏على« كه عزادار او بود، در تشييع پيكر پسر شركت كرد. »شعبان‏على كه شده بود قائم مقام لشكر 8 نجف اشرف، هر بار با دست و پاى مجروح و تركش خورده به خانه برمى‏گشت. »اصغر« كه هنگام وداع، غم عميق پدر و مادر و وحشت آنان از فراق فرزند را در نگاه‏هايشان مى‏خواند، از زير قرآن كه در دست مادر بود، رد شد. - به خدا مى‏سپارمت. صداى مادر را شنيد و اين بار با خيالى آسوده، منزل را ترك كرد. او بيست و چهارم اسفند سال 63 شهيد شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: شب زنده‏دارى‏هاى شما را نسبت به خودم، خوب درك مى‏كنم. لحظات آخر اعزام را كه بالاى سرم قرآن گرفتيد و آن بوسيدن آخر و نگاه آخر را و صحبت پايانى را كه »برو به خدا مى‏سپارمت« ولى مادر! با اين همه عشق و محبت مكتب ما خون مى‏خواهد، خون... پس از مراسم ختم اصغر دوباره شعبان‏على و پدر به جبهه رفتند. شعبان‏على در عمليات‏هاى فتح بستان، ثامن الائمه و بسيارى ديگر شركت كرده بود. او سال 64 با مادر عازم حج شد. به طرف حرم مى‏رفتند كه به مغازه‏اى خيره شد. رفت جلو و مادر را صدا زد. از فروشنده، برد يمانى خواست و خريد. - مادر! يادت هست كه شب عروسى آن پيرهن سفيد را آوردى و چون مدل و جنس آن خيلى روى مد و جلب توجه كننده بود، آن را نپوشيدم؟ مادر هيچ نمى‏گفت. شعبانعلى اشاره كرد به روزى كه عروس را به خانه‏شان آوردند و مادر سر تكان داد: - يادم آمد. شعبان‏على خنديد: - آن روز شما و پدرم خيلى از من دلخور شديد. نه؟! مادر به صورت پسر نگاه كرد. - گذشته‏ها گذشته. شعبان‏على كه به طرف مسجد الحرام مى‏رفت، برد را به مادر داد. - اين برد را براى جبران آن شب خريدم. وقتى شهيد شدم، جنازه‏ام را شب به منزل بياوريد. اين برد را با كمك پدرم به من بپوشانيد. مادر دلش لرزيد. اخم كرد: مادر به فدات اين حرف را نزن پسر جانم! شعبان‏على جلوتر از او به راه افتاد. از سفر حج كه برگشتند، پسر دوباره به منطقه رفت. عمليات والفجر 8 در پيش بود. رفت و يازدهم اسفند ماه در منطقه فاو به شهادت رسيد. عباسعلى به رغم آن كه سنش به 80 رسيده، با وجود همه آلام و ناملايمات و حتى نامهربانى‏هاى دنياپرستان دلى آرام و قلبى مطمئن دارد و حضور خود و فرزندانش را در حماسه‏ى دفاع مقدس تكليف مى‏داند، تكليفى كه سعادت اداى آن را خدا به او و فرزندانش داد. من مطمئن هستم كه اگر جنگ ادامه پيدا مى‏كرد، همه‏ى پسرانم شهيد مى‏شدند و شايد من هم شهيد مى‏شدم، همه پسرانم پاك بودند، پاك زندگى كردند، چه آنانى كه رفتند و چه آنانى كه ماندند و... آهى مى‏كشد و خاطره‏اى را يادآور مى‏شود و... شايد پسرانم كه مانده‏اند اجرشان فرداى قيامت بيشتر از آنانى باشد كه رفتند، چرا كه اينها هم جبهه رفتند و تا آخر ايستاده‏اند و امام را تنها نگذاشتند و شايد مانده‏اند تا پيام خون آنها را به نسل آينده برسانند. من پدر شش شهيدم، شش قهرمان!

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

همسنگر سه شهيد )حاج محمد ضيايى، پدر معظم شهيدان؛ »خدابخش«، »اصغر« و »محمدرضا«( هفتاد ساله است و در روستاى قهنويه )مباركه( به دنيا آمده. پدرش »حبيب« دوره‏گردى مى‏كرد و با فروش محصولات مورد نياز مردم، امورات زندگى را مى‏گذراند. گاه با فروش ريسمان و كش و سوزن و گاه حبوبات. »قمر« كرباس مى‏بافت و ارزن مى‏كوبيد. او كه چهار پسر و يك دختر داشت به واسطه بيمارى، فوت كرد. محمد فرزند كوچك او همه جا همراه پدر مى‏رفت و با وجود سن كمش، به پدر كمك مى‏كرد. بعدها »حبيب« با زن ديگرى ازدواج كرد و از او نيز صاحب سه پسر و يك دختر شد. »محمد« كه پابه‏پاى پدر راه و رسم معامله و خريد و فروش را آموخته بود، از نوجوانى شروع به خريد و فروش لباس كرد. لباس‏هاى زنانه و مردانه را از شهر مى‏خريد و به روستاهاى اطراف مى‏برد. او دوره سربازى را ابتدا در تهران و سپس در تبريز گذراند. در طى دروه دو ساله مرخصى نداشت و دلتنگى آزارش مى‏داد. سال 1341 به خواستگارى نوه‏ى عموى پدرش كه سيزده ساله بود، رفت. خودش مى‏گويد: »زن آقام خيلى معاشرتى بود. يك روز مى‏رود خانه »آقا مرتضى« پسرعموى شوهرش كه پدر زن من است. مى‏بيند »ماه‏بيگم« يعنى قالى مى‏بافد. از هنرمندى ايشان و نقش و نگارى كه بر قالى زده بود، خوشش مى‏آيد. مى‏گويد: اين دختر مال ماست. - دختره از هر انگشتش هنر مى‏ريزد. بايد زودتر برويم خواستگارى و قال قضيه را بكنيم. »محمد« خجالت كشيد. آقاجان به او نگاه كرد و زير لبى خنديد. - سكوت علامت رضاست. مگر نه باباجان؟ محمد كه هيچ نگفت، دوباره زن‏آقا شروع به تعريف كرد: »از يازده سالگى قالى‏بافى را ياد گرفته. الان طورى مى‏بافد كه وقتى نگاه مى‏كنى، سير نمى‏شوى از ديدن رنگ و نقش قالى.« به خواستگارى رفتند. مهريه عروس نيم دانگ حياط و سه هزار تومان پول بود. دو سال بعد مراسم جشن برپا كردند و عروس در خانه پدرشوهر ساكن شد. محمد از همان سالها در ايام »فاطميه« مراسم مذهبى برگزار مى‏كرد. خانه، سه اتاق داشت كه پشت در پشت مهمان توى اتاقها مى‏نشست و يكى از دعاهاى محمد اين بود كه همسايه خانه‏اش را بفروشد تا او بخرد و با برداشتن تيغه وسط، آن را به خانه پدرى اضافه كند دعاهايش مستجاب شد. خانه همسايه را خريد و چند اتاق به منزل اضافه شد. تو يكى از اتاق‏ها همسرش دار قالى زده بود و كار مى‏كرد. سال 42 اولين فرزندشان خدابخش به دنيا آمد كه در منزل او را حميد صدا مى‏زدند. پس از او اصغر به دنيا آمد كه از كودكى يار و غمخوار مادر بود. وقتى او قالى مى‏بافت، اصغر به نظافت منزل و آشپزى مى‏رسيد. - تا وقتى من تو خانه هستم، شما غصه نخور. همه كارها با من. و محمدرضا كه سه سال از »اصغر« كوچكتر بود كه همه جا پابه‏پاى برادران بزرگترش در فعاليت و تكاپو بود. بعد از محمدرضا خدا سه پسر ديگر به آنان داد. عبدالله، مجيد، روح‏الله. - سال 48 خانه خريدم و از خانواده پدرم جدا شدم. همسرم هميشه يار و ياور من بود. تو هيئت‏ها و مساجد كه مى‏رفتيم، همه جا همراهى مى‏كرد و مرا تنها نمى‏گذاشت. محمد موقع فروش لباس از مبارزه مى‏گفت و از مشكلات و فقر و ندارى ملت و نوارهاى سخنرانى اعلاميه‏ها حضرت امام به روستاييان مى‏داد و همان جا آنها را كه علاقه‏مند بودند، به شركت در جلسه مذهبى مسجد دعوت مى‏كرد. كم‏كم ساواك به او مشكوك شده و در پى بهانه‏اى براى دستگيرى و شكنجه او بود. به او گفته بودند: كه مواظب باشد. دنبال بهانه هستند كه دستگيرت كنند. مى‏گفت: من آيت الكرسى و چهار قل را مى‏خوانم و از بين صد لشكر دشمن مى‏گذرم. اين را از مادر مومنه‏ى مرحومش و از پدر متدينش آموخته بود. و او به تهديدات ساواك توجه نمى‏كرد. فعاليت‏هاى ظاهرى و علنى‏اش را پنهانى كرد ولى بى‏هيچ كم و كاستى انجام مى‏داد. ساواك كه در پى دستگيرى »محمد« بود. وى به ترفندى گريخت و خود را به خانه رساند. »ماه‏بيگم« پاى دار قالى بود. ايستاد جلو در. شيار نور تو اتاق افتاد. او را صدا زد. محمد نفس نفس مى‏زد. گفت: »بايد مثل حضرت زينب صبر داشته باشى. دنبالم هستند، حلالم كن.« عكس‏ها و اعلاميه‏هاى امام خمينى را برداشت و به همسرش سپرد. - اين‏ها را بگذار زير چادرت و ببر خانه پدرت توى انبار لاى گونى‏هاى گندم پنهان كن و برگرد. »حاج خانم« بسته كاغذها را زير چادر گرفت. - محمد چه بلايى سرخودت آوردى؟ رو پيشانى‏اش دانه‏هاى درشت عرق نشست و قطره اشكى تو نگاهش بود. محمد او را دلدارى داد: توكل كن به خدا. او كه رفت، محمد ايستاد توى حياط. به راه گريز مى‏انديشيد كه در خانه به صدا درآمد. گمان كرد »ماه‏بيگم« است كه برگشته. در را باز كرد. دو مرد با كت و شلوار و كراوات آمدند توى خانه. فرياد مى‏زدند و محمد را تهديد مى‏كردند. - برو تو. هر چه دارى بريز بيرون. اعلاميه، عكس، نوار... كمد لباس‏ها و قفسه‏ها را به هم ريختند. »محمد« به خدابخش و اصغر كوچكش كه ترسيده و حيران به پدر آويزان شده بودند، نگاه مى‏كرد. »محمدرضا« را »ماه بيگم« تو آغوش گرفته و با خود برده بود. مأمورها خانه را به هم ريختند و هيچ چيز پيدا نكردند. هر آنچه بود، با »ماه‏بيگم« از خانه خارج شده بود. زير كتف‏هاى »محمد« را گرفتند و او را در حالى كه خدابخش و اصغرش زار مى‏زدند و »بابا« را صدا مى‏زدند، توى بنز مشكى جلو در انداختند. - حالا حاليت مى‏كنيم يك من ماست، چند من كره مى‏دهد. محمد روزها تحت شكنجه ساواك بود و رنج مى‏كشيد. بعد از آزادى از زندان با فرزندانش به راهپيمايى‏ها و تظاهرات مردمى مى‏رفت. »ماه‏بيگم« همسر و هم‏سنگرى بى‏ادعا بود كه يك لحظه او را تنها نمى‏گذاشت و حتى در دوران بازداشت و زندان او، جاى خالى او را براى فرزندانش پر مى‏كرد. عبدالله و مجيد به فاصله يك سال و پس از آن روز مجيد كه همراه پدر و مادر به تظاهرات آمده بود، پلاكارد به دست جلو جمعيت بود و شعار مى‏داد. تشنه شد، گفت: بروم آب بخورم. رفت طرف شلينگ آبى كه باز بود، صداى گلوله مسلسل از هر طرف بلند بود. تانك‏ها اطراف ميدان با آرايش نظامى چيده شده بود و سربازان شاه اسلحه به دست وسط جماعت مى‏آمدند و هر از گاه، شليك مى‏كردند. صداى شليك گلوله‏اى باعث شد كه ناله »مجيد« به هوا بلند شد. او غرق در خون روى زمين افتاد. مردم دور او جمع شدند و پيكر كوچك او را كه يازده سال بيشتر نداشت و به شهادت رسيده بود، روى دست بلند كردند. - اين سند جنايت پهلوى است... با شهادت مجيد در فعاليت‏هاى خود مصمم‏تر شدند. خانه ضيايى‏ها شده بود محل برگزارى جلسات مذهبى. بعد از پيروزى انقلاب، محمد به عضويت جهاد درآمد و مدتى بعد در سپاه پاسداران عضو شد. جنگ كه شروع شد، خدابخش، اصغر، محمدرضا، عبدالله عزم رفتن كرده بودند »ماه‏بيگم« كه به اصغر وابسته بود، مى‏گفت: تو نرو. بمان كه لااقل آرامش جانم باشى. اصغر سيبى را كه پوست كنده بود، قاچ كرد و آن را جلو مادر گذاشت، خنديد. - نمى‏شود كه نروم، ولى چشم روى هم بگذارى، رفته‏ام و برگشته‏ام. »ماه‏بيگم« روبه‏روى پسر كه حالا رشيد شده بود، ايستاد: »امام حسين بچه شش ماهه‏اش را داد تو شانزده سال دارى. برو جبهه. اصغر از شوق پر كشيد. ساك سفرش را برداشت و پيشانى مادر را بوسيد.« سال سوم متوسطه را مى‏خواند و بسيار باهوش بود. همراه خدابخش به جبهه رفت و محمدرضا هم كه چهارده سال بيشتر نداشت، با دست‏كارى شناسنامه‏اش عازم منطقه شد. اصغر دوزادهم شهريور سال 1360 در جنوب كرخه به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته: »پدر و مادر عزيزم سلام عرض مى‏كنم و از راه دور صورت شما و برادرانم را مى‏بوسم. از اين همه مهربانى كه در حق من كرديد نمى‏دانم چطور تشكر كنم. من از شما تنها چيزى كه مى‏خواهم اين است كه مرا ببخشيد. براى مراسم من خرج‏تراشى نكنيد. چند نفر از روحانيون انقلابى را دعوت كنيد. من دو روز، روزه بدهكارم. اگر خودم آمدم كه هيچ، اگر نيامدم قضاى آن را بگيريد. از چند سال پيش دويست تومان به امام رضا )ع( بدهكار هستم كه شما آن را بپردازيد.« ماه‏بيگم دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد: اى زمين روز قيامت شهادت بده كه من اصغرم را در راه اسلام داده‏ام. او از فقدان اصغرش رنج مى‏كشيد و دم برنمى‏آورد. بعد از شهادت اصغر فرزند هفتم‏شان به دنيا آمد و »ماه‏بيگم« او را »على‏اصغر« ناميد. خدابخش سه ماه بعد يعنى در پانزدهم آذرماه 1360 در محور بستان و در عمليات طريق القدس به شهادت رسيد. محمد عضو سپاه شده بود و حتى خبر شهادت اصغر، خود را براى همسرش آورده و با عكس او به خانه برگشته بود، آن روز صبح به سپاه پاسداران رفت. در ليست شهدا اسم »خدابخش« را ديد. صلوات فرستاد و قدرى قرآن خواند تا دلش قرار گرفت. هنوز داغ اصغر، سرد نشده، خبر شهادت فرزند ارشدش را براى »ماه‏بيگم« مى‏برد. آن روز صبح در سپاه، ليست شهدا را نگاه كرد. يك اسم كم بود. پيگيرى كه كرد، دانست »محمدرضا« يش هم شهيد شده است. او يازدهم آبان سال 1361 در عمليات محرم و در محور - عين خوش - به شهادت رسيده بود. محمد به خانه رفت، »ماه‏بيگم« چه در نگاه او ديد كه به درد دلش پى برد. او وصيتنامه محمدرضا را به همسرش نشان داد: »پدر و مادر عزيزم اگر شهيد شدم، خودتان مرا كفن كنيد.« »ماه‏بيگم« صبورانه نگاه مى‏كرد. پيكر پسر را كه آوردند، محمد و همسرش او را در كفن سفيد پيچيدند و به خاك سپردند. سه پسر در جنگ شهيد شده بودند و باز »عبدالله« و پدر در منطقه بودند. عبدالله بارها مجروح شد و بعد از بهبود نسبى دوباره عازم مى‏شد. هفده ساله بود كه »ماه‏بيگم« براى او همسرى انتخاب كرد و او را سامان داد تا هواى جبهه از سرش بيفتد، اما نشد و عبدالله باز مى‏رفت. شيميايى شده بود. سرفه مى‏كرد و حال خوشى نداشت و باز كسى را ياراى نگهدارى او در شهر نبود. »محمد« با يادآورى آن روزها مى‏گويد: خودم هم مثل او بودم. تركش تو سر و كمرم خورده بود. مرا بردند بيمارستان، با همان لباس بيمارستان، راهى جبهه شدم و به اجبار مرا به خانه فرستادند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

فرمانده كاخ جوانان )حاج رحيم يارمحمديان، پدر معظم شهيدان »مجيد«، »مرتضى« و »مهدى«( پنجم دى 1317 در اصفهان متولد شد. پدرش »حسين« كشاورزى بود كه براى كسب درآمد بيشتر به كارگرى نيز مى‏پرداخت. »رحيم« از كودكى، همراه او براى بنايى و كارگرى سر ساختمان مى‏رفت. - پدرم به اندازه دو نفر كار مى‏كرد. به همين خاطر براى هر كسى كار مى‏كرد، حقوق دو نفر را مى‏گرفت. او ريسندگى مى‏كرد. وقتى چله‏كشى پارچه به پايان مى‏رسيد، خودش نخ‏ها را بدون عيب از كناره پارچه مى‏زد. دستگاه‏هاى كرباس و پارچه‏بافى را تعمير مى‏كرد. »رحيم« دوازده ساله بود كه در كارخانه ريسندگى »ريس‏باف« مشغول به كار شد. هشت ساعت از روز را در آن جا بود و از آن جا به كارخانه ريسندگى زاينده‏رود شهناز مى‏رفت و تا شب آن جا كار مى‏كرد. »صغرى« براى پسرش دختر همسايه را كه مادر نداشت و پدرش كارگر كارخانه ريسندگى بود، پسنديد. - هفده ساله بودم كه مادرم رفت خواستگارى و با دست خالى ازدواج كردم. نه من چيزى داشتم و نه همسرم جهيزيه‏اى. پدرم يك اتاق به ما داد كه سه روز بعد از عروسى، اتاقش را خواست. همسايه دلش به رحم آمد و اتاقى براى ما خالى كرد و آن جا ساكن شديم. من كار مى‏كردم و اجاره و خرج خانه را مى‏دادم. مهدى و مجيد كه به دنيا آمدند، مأمورها دنبالم بودند كه بروم سربازى. »رحيم« از اين كه سرباز پهلوى باشد، مى‏گريخت. آن روز سوار بر دوچرخه از سر كراش برمى‏گشت كه دوستش او را صدا زد. - دنبالت هستند. كسى از پشت، يقه او را گرفت. دوچرخه كج شد. به سختى خود را نگه داشت كه نيفتد. آمد پايين و دوچرخه را بلند كرد و انداخت دور گردن مأمور. گريخت. شب كه به خانه برگشت. آمدند سراغش. مأمور شاكى شده بود. با دوستى به كلانترى رفت و رضايت مأمور را جلب كرد. آن روزها با دوستش مغازه پوشاك باز كرده و به سختى درگير كار بود كه دوباره جلو در مغازه سر و كله مأمورها پيدا شد. او با يك درگيرى مجدد از صحنه گريخت. آمدند پى او. چند نفرى كت‏بسته او را بردند كلانترى. گفت كه زن و بچه دارد و توضيح داد كه نمى‏تواند كار و زندگى‏اش را رها كند. - به خدا نه خودم و نه همسرم، كسى را جز خدا نداريم. اگر من بروم سربازى پس تكليف زن و دو پسرم چه مى‏شود! دو طرف حياط سرباز ايستاده بود. يكى از مأمورها با لگد به جان او افتاد. - حالا چرا از چنگ قانون فرار مى‏كردى! يكى فحش نثارش كرد. او هم بلند شد و با مشت تو فك مأمور زد. غوغايى شد. نگهبان جلو در، او را كوبيد رو صندلى، خواست به دست‏هايش دستبند بزند كه او را عقب راند و پا به فرار گذاشت. در يكى از خانه‏ها باز بود. به آن جا پناه برد و از پشت‏بام به بيمارستان مجاور رفت. نفس‏زنان به باغى رسيد. سگ پارس مى‏كرد و حمله مى‏كرد تا او را بگيرد. چاره نداشت. پاهايش را ياراى رفتن نبود، مأمورها سر رسيدند و او را دستبند به دست به حوزه نظام وظيفه تحويل دادند. - وقتى مادرم به ديدنم آمد، دلدارى‏اش دادم. گفتم كه مراقب زن و بچه‏ام باشد. از آن جا به شيراز رفتم. چهار ماه دوره‏ى آموزشى را گذراندم. - من شيرازى‏ام. مى‏خواهند بفرستندم اصفهان. نمى‏دانم چكار كنم! سرهنگ گفت: »صبح خودت را يارمحمديان معرفى كن. كارى نداشته باش. همه چيز به لطف خدا درست مى‏شود«. جوان شيرازى قدرى او را نگاه كرد. جريان را كه فهميد، خنديد. - حالا اگر كلك ما نگرفت و دستمان رو شد چه! دست رو شانه او گذاشت. - از اين بدتر نمى‏شود. روز بعد، اول صبحگاه انتقالى‏ها را خواندند و رحيم به جاى جوان شيرازى عازم اصفهان شد. او در تمام دوره خدمت سربازى به جاى جيره غذايى از مافوق خود، پول مى‏گرفت و كرايه خانه‏اش را مى‏پرداخت. شده بود مسئول دفتر معاونت. آمار آشپزخانه و خبازخانه (محل پخت نان) را مى‏گرفت و به فرمانده مى‏داد. دو ماه به پايان سربازى‏اش مانده بود كه محمدرضا شاه صاحب پسر شد. چهل روز از سربازى همه را بخشيد و او زودتر از موعد به خانه برگشت. كارخانه ريسندگى تعطيل شده بود. چهارچرخى خريد. هر صبح، سر جاليز مى‏رفت. خيار و گوجه فرنگى مى‏خريد و به در خانه‏ها مى‏برد. در يك كارگاه جوشكارى هم پاره‏وقت كار گرفته بود. فرزندانش مهدى، مرتضى و مجيد درس مى‏خواندند. مهدى كه دوره راهنمايى و هنرستان را با موفقيت گذرانده بود، در رشته »صنايع فلزى« تحصيل مى‏كرد. او عازم خدمت سربازى شد. وقتى امام خمينى دستور داد سربازها در پادگان نمانند، او نيمه‏هاى شب از پادگان گريخت. مى‏گفت: »شبى كه از پادگان فرار كرديم، شهيد ذاكر (اولين شهيد اصفهان) با من بود. كنار خودم تير خورد. او را به بيمارستان رسانديم، اما به شهادت رسيد.« او عكاس و عضو سپاه پاسداران بود كه از نوجوانى براى به ثمر رسيدن انقلاب، جانبازى‏ها كرده بود. وقتى امام خمينى دستور بازگشت به پادگان را صادر كرد، »مهدى« به پادگان بازگشت. قائله كردستان كه شروع شد، پدر به منطقه غرب رفت و مهدى نيز. او در آموزش برادران سپاهى و بسيجى و اعزام آنها به جبهه، تصرف خانه‏هاى تيمى منافقين و شناسايى گروهكها، نوشتن شعار انقلابى بر ديوارها براى روشن شدن ذهن مردم و روشن كردن عقايد گمراهان نقش به سزايى داشت. پانزدهم شهريور 1357 او به خانه آمد. دستش در درگيرى عملياتى شكسته بود. از مادر خداحافظى كرد. مادر به دست او كه به گردنش آويخته بود، نگاه كرد. - با دست شكسته كجا مى‏خواهى بروى! خنديد. - با اين دستم كارى ندارم. حضور خودم در پادگان باشد. رفت. صبح روز هفدهم زنى جلو در پادگان آمده بود. خود را مادر »مهدى يارمحمديان« معرفى كرده و از نگهبان جلو ورودى خواسته بود كه به او پيغام برساند زودتر به خانه برگردد. بسيجى رفت داخل و برگشت. - سلام رساندند و گفتند ساعت نه مى‏آيند. زن چهره‏اش را پوشاند و رفت. آن شب مهدى در راه بازگشت از پادگان آموزشى ذوب آهن اصفهان، توسط منافقان ترور شد و داغى بر دل مادر كه بى‏خبر از همه جا بود، نهاد. همان سال »حاج رحيم« كه در زمان پهلوى از خدمت سربازى مى‏گريخت، در جبهه غرب شده بود فرمانده كاخ جوانان. چند تا پاسگاه نيز تحت فرماندهى او بود. - هر شب ضد انقلاب حمله مى‏كرد. ديده‏بان صدا مى‏كرد. دوربين مى‏داد دستم و مى‏ديدم كه دارند براى حمله خود را آماده مى‏كنند. تيربارها را كار انداختند و تعداد زيادى از نيروهاى دشمن را به هلاكت رساندند. خبر شهادت مهدى را تلفنى به او دادند. سالارش و مرد خانه‏اش را منافقين زده بودند. بايد به خانه برمى‏گشت تا دل آتش گرفته همسرش را آرام كند. برگشت. پس از مهدى، مرتضى كه سوم متوسطه را مى‏گذراند عازم جبهه شد. او نهم آذر همان سال در بستان به لقاءالله پيوست. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »شهيد شمع تاريخ است. اى مادر عزيز، اين دنيا مانند جلسه امتحان است ولى دنياى بعدى، دنياى جاودانى و عدل است. بايد آن را براى خود حفظ كنيم.« دوست مرتضى در مراسم ختم او مى‏گريست. - مرتضى چند بار با لبان خشك و خون‏ريزى شديد آب خواست و سرانجام شهيد شد. مجيد كه بيست و دو ساله بود، سنگر برادرانش را حفظ كرد و در منطقه مى‏جنگيد. او در عمليات والفجر 1 نيز حضور داشت. بيست و يكمين روز از سال 62 در فكه به فيض شهادت رسيد. مجيد در وصيتنامه خود نوشته بود: »مادر مهربانم منتظر آمدن من نباشيد كه من منتظر شهادتم و مبادا بر من بگرييد كه گريه شما باعث خوشحالى دشمنان است.«

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

سه گل سرخ و يك آزاده )حاجيه خانم صديقه مرادى، مادر مكرمه‏ى شهيدان: »نصرالله«، »امرالله«، »عبدالله« و آزاده »اصغر« زاغيان( سال 1314 در روستاى اصغرآباد خمينى‏شهر متولد شد. پدرش »غلامعلى مراد« روى زمين‏هاى ارباب زراعت مى‏كرد و هنگام برداشت، سهم خود را برمى‏داشت و محصول را به ارباب مى‏داد و همسر او شهربانو قابله روستا بود، سواد قرآنى داشت و در منزل كرباس هم مى‏بافت. خدا به او دو پسر و سه دختر داده بود »صديقه« هفده ساله بود كه پدرش »غلامعلى« فوت كرد. چهارده روز بعد »على زاغيان سودانى« به خواستگارى آمد. شهربانو كه هنوز رخت عزاى مردش را در تن داشت، با ناراحتى خواستگار را راند. - هنوز آب كفن شوهرم خشك نشده. برويد، ما آمادگى نداريم. خانواده »زاغيان« رفتند و بعد از چهلم درگذشت »غلامعلى« آمدند. »على« متولد 1312 و در سودان (محله‏اى اطراف زينبيه اصفهان) به دنيا آمده بود. يك برادر و يك خواهر داشت و فرزند كوچك خانواده بود و در كودكى پدرش را از دست داده و برادرش »رضا« سرپرستى خانواده را به عهده گرفته بود. على در »آجرسازى« اصفهان كارگرى مى‏كرد. جاى گفت و گو نبود. شهربانو دخترش به كسى مى‏داد كه با زحمت و دسترنج خودش زندگى مى‏كرد و درآمدى براى گذران زندگى‏اش داشت و مى‏توانست پناه همسر و فرزندان آينده‏اش باشد! بى‏هيچ جشنى، عقد مختصرى براى آن دو برگزار كردند. با مهريه پانصد تومان و يك مثقال طلا عقد كردند و قرار شد بعد از سالگرد »غلامعلى« عروس را به خانه بخت ببرند. شب حنابندان مردم تو خانه شهربانو پايكوبى مى‏كردند و عروش چشم انتظار خانواده‏ى همسرش بود تا برايش حنا و لباس و كله قند بياورند، اما خبرى از آنها نشد. خاله »على« به خانه شهربانو آمد. - داماد را گرفته‏اند و برده‏اند سربازى. دل تو دل »شهربانو« نبود. از به هم خودن عروسى دخترش مى‏ترسيد و از اين كه عروس بايد دو سال چشم به راه مرد جوانش بماند، دل نگران. »رضا« تنها برادر »على« و سرپرست نظامى بود معروف به »رضا آژان« محسوب مى‏شد، رفته بود پاسگاه و شهربانى و اين در و آن در زده بود تا داماد را آورد به مجلس حنابندان. - كلى التماس كرده‏ام. فردا عقدكنان بگيريد تا يك كارى كنم كه معافى‏اش را بگيرم. روز بعد آن دو به عقد هم درآمدند و عروس را به خانه »آقا رضا« كه چند اتاق داشت، بردند. يك اتاق و دو صندوق خانه‏اى كوچك (اتاقكى كه حكم انبارى يا آشپزخانه را در بناهاى قديمى داشت) به آن دو دادند. صديقه كه در تمام دوران خواستگارى و حتى دوره يكساله نامزدى‏اش همسرش را حتى يك بار نديده بود، آن شب چهره‏ى همسرش را ديد و همسرش هم او را ديد. »رضا« از برادرش كرايه‏خانه مختصرى مى‏گرفت كه بعد از شش سال همه آن را يكجا به او برگرداند. او توانسته بود شناسنامه‏اى جعلى براى »على« درست كند و دخترى به اسم زهرا در رديف فرزند براى او ثبت كرد و به اين بهانه كه او صاحب فرزند و عيال است، براى برادر كوچكش معافى از خدمت را گرفت. »على« هفته‏اى يك بار پنجشنبه شب‏ها دستمزد يك هفته‏ش را روطاقچه مى‏گذاشت و باز به اصفهان مى‏رفت. آن روز صديقه حال خوشى نداشت. درد پهلو آزارش مى‏داد. »على« كه از روز قبل به خانه آمده و قرار بود طبق روال به كارخانه برگردد، نگران حال همسر جوانش بود، دلشوره به جانش افتاده بود. - چه بايد بكنم؟ صديقه مادرش قابله روستا بود، دانه‏هاى عرق رو پيشانى را پاك كرد و خواست كه او را به خانه مادرش ببرد. صديقه و »نصرالله« را به آن جا برد. مادر، او را معاينه كرد و »گل گاوزبان« برايش جوشاند. - چيزى نيست عزيز دل. خوب مى‏شوى. »على« نفس آسوده كشيد و رفت اصفهان به كارخانه سربزند و دوباره برگردد. هفته سرآمد و از او خبرى نبود. شهربانو چشم به راه دامادش بود و هيچ نمى‏گفت و صديقه نيز. مادر لباس‏هاى صديقه را جمع كرد و گفت: - پاشو برويم دخترم، خانه خودت. دختر و نوه‏اش »نصرالله« را به خانه »رضا« برد و رضا ديگر اعضاى خانواده هم نگران على بودند، اين در و آن در مى‏زدند، پرس و جو مى‏كردند اما خبرى از على نشد. »امرالله« فرزند دوم او به دنيا آمده بود و دو ماه از تولدش مى‏گذشت كه نامه »على« كه رسيد، روح اميد به خانه دميد. »برادر عزيزم! اگر از احوالات اينجانب خواسته باشى، شكر خدا ملالى نيست جز دورى شما. راستش از كار در كارخانه آجرپزى اصفهان و حقوق اندك آن عاجز شده بودم. الان در شيراز هستم و استخدام كارگاه شده‏ام و وضع و حالم خوب است. آدرس من پشت پاكت نوشته شده است. صديقه و بچه‏ها را بفرستيد بيايند. حالا ديگر مطمئن شده‏ام كه مى‏توانم اين جا بمانم و آنها را هم پيش خود نگهدارم من از اين كه هفته‏اى يك بار زن و بچه‏ام را مى‏ديدم خيلى ناراحت بودم. رضا با صداى بلند نامه را خواند و صديقه از شادى بال درآورده بود. راهى شيراز شدند و وقت نماز مغرب و عشا رسيدند مغازه‏ى كربلايى عبدالحسين قند فروش (به قند فروش در شيراز سقط فروش مى‏گويند) صديقه خواست سراغ »على« را بگيرد كه او از ته مغازه سرك كشيد. - صاحب خانه‏مان ثروتمند بود. از ما كرايه نمى‏گرفت. عاشق پاكى و صداقت شوهرم بود. هفت سال آن جا بوديم. زهرا و عبدالله هم به دنيا آمدند و بعد برگشتيم زادگاه شوهرم. اين بار او در حمام عمومى مشغول به كار شد. بنايى هم مى‏كرد. چهار سال بعد رفتيم فيروزآباد عقاب يا قباد كه بالاى اصفهان بود. آقا رضا »نصرالله« را نگه داشت. گفت: اين بچه خيلى باهوش است. بماند پيش من كه مدرسه برود و درس بخواند. در »فيروزآباد« كشاورزى مى‏كرديم. زمين خريديم و با كمك بچه‏ها ساختيم. دو اتاق اضافه براى وقتى كه بچه‏ها بخواهند سامان بگيرند، درست كرديم. رجبعلى، اصغر و كاظم هم به دنيا آمده بودند و تنها دختر خانواده زهرا بود كه يازده ساله او را نامزد كردند و در چهارده سالگى به خانه بخت رفت. نصرالله كه در خانه عمويش در زير نظر او بزرگ شده بود، در شركت نفت استخدام شده و از دختر عمو خواستگارى كرد. امرالله هم كه از كودكى پابه‏پاى پدر در كارگاه آجرسازى و كشاورزى فعاليت كرده بود، دختردايى‏اش را خواستگارى كردند، صديقه مى‏خواست هر دو پسرش را يك شب داماد كند. همين كار را هم كرد. جشن مفصلى گرفت همه اقوام خودش و »على« آمده بودند. نصرالله صاحب دو فرزند شد، راحله و محسن... و فرزند سومش هنوز دنيا نيامده بود كه به جبهه اعزام شد. فرزندانش را بوسيد و از همسرش خداحافظى كرد. - دختر عمو! اگر بچه‏مان پسر شد، اسمش را حسين و اگر دختر شد »الهه« بگذار. رفت و نهم آذر ماه سال 60 در عمليات »طريق القدس« به شهادت رسيد. او در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »همسرم! تنها خواهشى كه از تو دارم اين است كه فرزندانم را چنان تربيت كنى كه در شأن يك مادر اسلامى است. از تو مى‏خواهم مرا ببخشى و اگر مى‏خواهى از اين انقلاب، سهمى داشته باشى، بايد صبور و قوى باشى. شيرزن باشى، همچون زينب )س(.« صديقه اگر چه از فراق فرزند مى‏سوخت، اما تحمل مى‏كرد و مرتب به عروس و نوه‏اش سركشى مى‏كرد. پسر آخر نصرالله چند ماه پس از شهادت او به دنيا آمد و طبق وصيتش نام او را »حسين« گذاشتند. همزمان امرالله كه با پدر در جهادسازندگى فعاليت مى‏كرد و قصد كرده بود داوطلبانه عازم جبهه شود، عبدالله، رجبعلى، اصغر و كاظم هم اصرار به شركت در جنگ را داشتند. صديقه مستأصل مانده بود. - به من رحم نمى‏كنيد؟ پدرتان را ببينيد كه دست تنها مى‏ماند. چرا نمى‏مانيد به زندگيتان برسيد؟ نتوانست هيج يك را مجاب كند. مى‏گفتند: تكليف است. جنگ كه اين چيزها را برنمى‏دارد. بايد برويم. راهى منطقه جنگى شدند. اما صديقه توانست كاظم را كه كوچكترين فرزندش بود، نگهدارد: تو بايد درس بخوانى؟ امرالله هم اعظم، رضوان و بهزاد را داشت. هم به جبهه رفته بود. عبدالله سه بار مجروح شد. هر بار كه خبر مى‏آوردند، صديقه تا بيمارستان برود و او را ببيند، صد بار مى‏مرد و زنده مى‏شد. تا آن كه خواب ديد »نصرالله« روى ديوار اعلاميه مى‏چسباند. گفت: اين اعلاميه چيه كه مى‏چسبانى، عزيز مادر؟ نصرالله نگاه به او كرد و گفت: »بعدا مى‏فهمى.« صديقه هراسناك از خواب بيدار شد كه »نصرالله« شهيدش را در خواب ديده بود. ظهر روز بعد براى نماز ظهر فكر خواب شب گذشته رهايش نمى‏كرد. صداى بلندگوى مسجد شنيده مى‏شد. بعد از سلام نماز، اعلام كردند سى و سه شهيد را آورده‏اند و مردم را براى تشيع دعوت مى‏كرد و اسامى شهدا را خواند، تا نام »عبدالله زاغيان« را كه گفت، صديقه بى‏اختيار از جا جست. پا برهنه رفت تو كوچه. سيد دكان‏دار را ديد كه با چشمان سرخ نگاهش مى‏كرد. - آقا سيد، اسم پسر مرا گفتند؟ سيد چشم‏هايش گريان بود، صديقه حيران شده بود و امرالله را ديد كه با لباس سبز خاكى به طرف او مى‏آمد. - شنيدى؟ عبدالله من شهيد شده؟ امرالله ساكش را انداخت. او را در آغوش گرفت. - گريه نكن مادرجان، خدا حسرت بدهد، عبدالله شهيد شده. عبدالله بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در منطقه بانه به شهادت رسيد. او را كه تشييع كردند، مادر دست به دامن »امرالله« شد. دو تا برادرهايت شهيد شدند. من ديگر تحمل ندارم. »امرالله« مهربانانه او را به آغوش فشرد. - من بايد بروم. نمى‏خواهم شهيد شوم. دوست دارم بمانم و در ركاب امام زمان )عج( با كفر بجنگم. مكانيك ماشين‏هاى منطقه بود. در جزيره مجنون بر اثر اصابت تركش راكت هواپيماى دشمن از ناحيه سر مجروح شد. او را در بيمارستان اهواز بسترى كردند و يك روز بعد در تاريخ 31 شهريور ماه سال 63 به شهادت رسيد. »رجبعلى« هم در جبهه بود، بعد از شهادت امرالله، صديقه و على به دنبال او رفتند تا برگردد. اما او به هر ترفندى كه بود، دوباره سر از منطقه درمى‏آورد. همه جا همراه اصغر بود تا آن كه اصغر در عمليات والفجر 8 و آزادسازى فاو )سال 66( به اسارت نيروهاى عراقى درآمد. خبر او داغ دل صديقه را تازه كرد. مى‏دانست كه اين بار فرزندش تحت شكنجه است. پيگيرى مى‏كردند، اما نام او در ليست اسرا نبود. همه آزاده‏ها به وطن برگشتند، اما خبرى از اصغر نشد. او سوم آذر سال 69 يعنى دو سال پس از آتش‏بس به خانه بازگشت. پس از آزادى در حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد و اكنون خاطرات اسارتش را در قالب كتابى به چاپ رسانده است و همچنان در قم زندگى مى‏كند. »على« كه پدر سه شهيد و يك آزاده سرافراز بود، سال 85 به علت عارضه ناراحتى قلبى و سرطان ريه دار فانى را وداع گفت و در »زازران« دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

بزرگترين هديه )حاج اسماعيل احمدى كافشانى، پدر معظم شهيدان »حجت الله«، »محمد باقر« و »ابوالقاسم« احمدى( هشتاد و يك ساله و اهل روستاى »كافشان« (از توابع فلاورجان اصفهان) است. پدرش مصطفى دو دختر و سه پسر داشت. او كشاورزى زحمتكش بود. پسرانش را از كودكى با زراعت آشنا كرد. اسماعيل بسيار كوچك بود كه در مكتب‏خانه و نزد سيد عبدالرسول خواندن و نوشتن و روخوانى قرآن را آموخت. اسماعيل هشت ساله بود كه مادرش »نبات« دار فانى را وداع گفت و پدر يك سال بعد با خواهر همسرش ازدواج كرد. - آقام با خاله ازدواج كرد كه ما زير دست زن پدر نيفتيم. خاله هم براى ما مادرى مى‏كرد و ما را از جان و دل دوست داشت. خيلى به ما مى‏رسيد. اسماعيل برگه معافى سربازى‏اش را خريد و بيست ساله بود كه با دختر خاله‏اش كه شش سال از او كوچكتر بود، ازدواج كرد. او را به خانه پدرى آورد. آن دو صاحب ده فرزند شدند كه سه‏تاشان در كودكى از دنيا رفتند و سه پسر به شهادت رسيدند. در حال حاضر سه پسر و يك دختر حاج اسماعيل در قيد حيات هستند. - بچه‏هايم در همان خانه قديمى كه الان به خيريه تبديل شده، به دنيا آمدند. خودم دادم آن جا را خيريه كردند. كلاس قرآن در آن برگزار مى‏شود. ثواب آن برسد به روح همسرم و سه پسر شهيدم. حاج اسماعيل قصد دارد خانه‏اى را كه به خيريه تبديل كرده، نوسازى كند. او در حال حاضر با پسر كوچكش قدرت‏الله و همسر و فرزندان او زندگى مى‏كند. او با روحانيون كافشان رابطه خوبى دارد. از دهه چهل كه براى سركوب رژيم پهلوى فعاليت خود را شروع كرد، با روحانيون ارتباط مستقيم داشت. قرآن خواندن را بسيار دوست دارد. سالها است كه نماز شبش ترك نمى‏شود. سر شب، بعد از خوردن شام مختصر به بستر مى‏رود و نيمه‏هاى شب برمى‏خيزد و نماز شب و نافله مى‏خواند. پس از نماز صبح، دوباره به بستر مى‏رود. او از حجت‏الله مى‏گويد: »از بچگى كار مى‏كردند. صبح كه بيدار مى‏شدند، مى‏رفتند مدرسه. وقتى ظهر مى‏آمدند، غذا مى‏خوردند و مى‏آمدند سرزمين. مى‏فرستادمشان آبيارى. كمك حالم بودند. وقت نماز كه مى‏شد، هر كارى داشتند، مى‏گفتم: بگذاريد كنار. اول، نماز.« - نماز جماعت خواندن يك كيف ديگر دارد. حضور در بين نمازگزاران و نشستن پاى منبر روحانيون، آنها را با فضاهاى معنوى و مبارزات انقلابى آشنا مى‏كرد. حجت‏الله عضو كتابخانه محله شده بود. در مدرسه، نشريه ديوارى درست مى‏كرد. اطلاعاتى را كه از طريق مطالعه به دست آورده بود با معنى سوره، حديث و رواياتى از ائمه به شكل مطالب متنوع، در نشريه ديوارى مى‏نوشت و رو ديوار نصب مى‏كرد. مى‏خواستند مسجد محله را بسازند. از مدرسه كه مى‏آمد، مى‏رفت كارگرى. بنايى مى‏كرد و خشت و آجر مى‏ساخت. غروب، خسته و زار از آن جا مى‏آمد. نمازش را كه مى‏خواند، بى‏شام به بستر مى‏رفت. ابوالقاسم كنارم نشسته بود روى تراكتور. بعد از شخم زدن زمين، موقع آمدن به خانه، لاستيك تراكتور رو تخته سنگى رفت و تعادلش را از دست داد. با حركات كند و اين سو و آن سو رفتن تراكتور، دست ابوالقاسم زحمى شد. وقتى به خانه رسيديم همسرم زخم آرنج او را كه ديد، خيلى ناراحت شد، بغض كرد. اشك نشست توى چشم‏هايش. به من گفت: يا اين تراكتور را مى‏فروشى يا اين كه ديگر بچه‏هاى من را نبر سر زمين. خطرناك است. مى‏خواهى بچه‏هايم را به كشتن بدهى؟« حاج اسماعيل خنديد. - حالا رو تخته سنگ رفته‏ايم و تعادلمان را از دست داده‏ايم و يك اتفاق افتاده. من كه از قصد اين كار را نكردم! - همين فردا تراكتور را بگذار براى فروش. حاج اسماعيل كه بچه‏ها عصاى دستش بودند و مى‏دانست بى‏حضور آنها كارش لنگ مى‏ماند، به ناچار پذيرفت. او مى‏گويد: »تراكتور را كه باعث زخمى شدن دست پسرم شده بود، فروختم تا خيال مادرشان آسوده شد.« جنگ كه شروع شد، حاج اسماعيل از سوى سپاه لنجان سفلى عازم جبهه شد. - تو فاو بوديم. سنگرسازى مى‏كرديم. اسلحه‏ها را تعمير مى‏كرديم و دوباره مى‏رسانديم به رزمنده‏ها. از تداركات كه براى نيروها غذا مى‏آوردند، غذاها را مى‏رسانديم لب خط. وقتى آمدم خانه، فهميدم كه پسرهايم همه رفته‏اند جبهه. حجت‏الله رفته بود؛ بى‏هيچ ممانعتى. جلوى محمد باقر و ابوالقاسم را گرفته بودند. - سن شما قانونى نيست. رضايتنامه مى‏خواهد. از پدر و مادرتان اجازه بگيريد. آمده بودند پيش مادر و او اخم كرده بود. - پدرتان نيست. اجازه ندارم كه شما را بفرستم جبهه. دست برده بودند تو شناسنامه و تاريخ تولد خود را تغيير داده بودند.دم آخر، مادر از كارهاى پنهانى و پچ‏پچ‏هاى پسرانش دانسته بود كه كار خودشان را كرده‏اند و رفتنى‏اند. بهشان گفته بود: »برويد در امان خدا«. - حجت‏الله يكم آذرماه سال 61 در عمليات محرم منطقه موسيان شهيد شد. او پانزده سال بيشتر نداشت. وقتى خبرش را آوردند تا مدتها باور نمى‏كرديم پسر ارشدمان از پيش ما رفته است. - خيلى با غيرت بودند. با آن كه تو سنين نوجوانى بودند ولى انگار عمرى از خدا گرفته بودند و سرد و گرم روزگار را چشيده بودند. عقلشان بيشتر از سنشان مى‏رسيد. بعد از شهادت حجت‏الله بيشتر از قبل تشويق شده بودند كه بروند منطقه. وقتى مادرشان رضايت داده بود، انگار همه دنيا را يك جا به آنها بخشيده بودند. - من نبودم. اگر بودم، رضايت مى‏دادم كه بروند جبهه. آن موقع من خودم در جبهه‏ى فاو بودم. رطب خورده كى تواند كه منع رطب كند! با اين حال وقتى برگشتم، بچه‏ها هنوز نرفته بودند. رفتيم سر زمين كه هويج بكنيم. محمد باقر همراهم بود. كار مى‏كرد، اما حرف نمى‏زد. چند بار پرسيدم: از چيزى ناراحتى؟ گفت: نه. انگار دلش نمى‏آمد بى‏اجازه من برود جبهه. از مادرش شنيده بودم كه تو شناسنامه‏اش دست برده و تاريخ تولدش را تغيير داده و تو ستاد اعزام به جبهه ثبت نام كرده. با اين حال نمى‏خواستم چيزى بگويم كه تو رويم بايستد يا جوابم را بدهد. اصلا حرفى نزدم. وقتى از صحرا برمى‏گشتيم، گفت: آقاجان من هم مى‏خواهم بروم جبهه. گفتم: حجت رفته. تو و ابوالقاسم بمانيد كه كمك مادرتان باشيد. من هم چند روز ديگر دوباره مى‏روم. مادرت و خواهرانت به حضور شما احتياج دارند. محمد باقر تو صورت پدر نگاه نمى‏كرد سرش را پايين انداخت. - مگر شما كه رفتيد، خانواده به شما احتياج نداشتند. حجت‏الله كه رفت، مادر برايش گريه كرد. مگر به او نياز نداشت؛ اما حالا عادت كرده. آقاجان قبول كن كه هر كسى براى خودش مى‏رود، شما براى خودتان. من هم به سهم خودم. حاج اسماعيل تو راه با او حرف مى‏زد. از هر درى كه مى‏آمد، محمدباقر برايش جوابى آماده داشت. او چند روز بعد راهى جبهه شد. پدر و سه پسرش در جبهه بودند و زن همه كارهاى خانه و نگهدارى از دخترها را برعهده داشت. محمد باقر نيز پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر جزيره مجنون شهيد شد. - تو شوشتر در پايگاه يكم بودم كه يكى از نيروها خبر آورد ابوالقاسم را در يكى از چادرها ديده. باران تندى مى‏آمد و همه جا تاريك و خيس بود. راه افتادم براى ديدن پسرم به آن جا بروم. اما راه دشوار بود و از هر طرف شليك خمپاره و دود و آتش بود كه مانع رفتنم مى‏شد. آن شب را توى يكى از چادرها ماندم. روز بعد كه هوا بهتر شد، راه افتادم براى ديدن ابوالقاسم. تو چادر از هر كسى سراغش را گرفتم، گفت: او را نديده‏ام. برگشته اصفهان. تعجب كرده بودم. دوباره برگشتم مقر خودمان. روز بعد، خبر شهادت ابوالقاسم را آوردند. برگشتم اصفهان و پسرم را كه عزيز كرده مادرش بود و حتى نمى‏توانست زخم ساده روى آرنجش را تحمل كند، به خاك سپرديم. مردم همه آمده بودند. او بيست و پنجمين روز از سال 65 در فاو به شهادت رسيد. هفتم پسر كوچكم كه تمام شد، دوباره راهى جبهه شدم. مدتى بعد هم دامادم در منطقه به شهادت رسيد. مادر شهيدان سال قبل دار فانى را واع گفت. حاج اسماعيل اكنون با پسر و عروسش زندگى مى‏كند. همچنان سرحال و پابرجاست. در مسجد نمازهايش را مى‏خواند و در امور خيريه، شركت مى‏كند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 13

وی روز جمعه سوم شعبان ۱۳۱۹ ه‍ . ق / ۱۲۸۰ ه‍ . ش متولد شد و پس از آموزش دوره ابتدایی به تحصیل علوم حوزه روی آورد. مقدمات را نزد حاج شیخ علی یزدی و آقا میرزا اردستانی و آقا میرزا احمد اصفهانی و رسائل شیخ انصاری را خدمت آخوند ملاعبد الکریم جزی و حاج میرزا سیدعلی نجف‌ آبادی و سطح و کفایه را در محضر آیت‌ الله سید محمد نجف‌آبادی فرا گرفت و دوره خارج را نزد آیت‌الله حاج میرزا محمد صادق یزدآبادی حضور یافت. سپس به نجف رفت و خارج فقه و اصول را از محضر آیات میرزا حسین نائینی، سید ابوالحسن اصفهانی و آقا ضیاء عراقی بهره برد و کلام را در حلقه درس آیت‌الله شیخ جواد بلاغی و رجال و درایه را از آیت‌ الله آقا سید ابوتراب خوانساری آموخت.

وی عقیده داشت: «طلبه تا به درس مشغول نشده، تحصیل‏ علم برایش واجب کفایی است ولی چون شروع کرد، واجب عینی‏ می‏شود.»

او در۲۶ سالگی به درجه اجتهاد رسید و سال ۱۳۴۷ ه‍ . ق به اصفهان بازگشت و به تدریس دوره خارج فقه و اصول در مدرسه صدر اصفهان و اقامه جماعت مشغول گردید. ایشان از سوی امام، نماینده رسیدگی به امور حوزه علمیه اصفهان شد و در کنار فعالیت‌های علمی و اجتماعی خود، کتاب‌هایی در بحث برائت، استصحاب و تعادل و تراجیح و از اول مباحث الفاظ تا مقدمه واجب و لباس مشکوک نوشت. رساله در محرومیت زوجه از ارث غیر منقول، حواشی متفرقه بر کتاب طهارت و صلوه و زکوه محقق همدانی و کتاب‌های اصولی و نیز کتاب رهبر سعادت از آثار قلمی ایشان است

آیت‌الله خادمی از زمان کشف حجاب ۱۳۱۴ ه‍.ش مبارزه خود را علیه حکومت پهلوی آغاز کرد. و با سخنرانی‏های آتشین به مبارزه با رژیم رضاخان پرداخت. در نهضت‏ملی شدن نفت نیز همراه آیت الله کاشانی بود و با شهید نواب‏صفوی ارتباط تنگاتنگ داشت. وی از آغاز نهضت امام خمینی(ره) باانقلاب همگام شد و تا آخر در مسیر دفاع از انقلاب ایستاد.تحصن مردم مبارز اصفهان در منزل ایشان در سال ۱۳۵۷ ه‍ . ش، منجر به اعلان حکومت نظامی در اصفهان شد. ایشان پس از یک دوره بیماری طولانی، صبح روز بیستم اسفند ۱۳۶۳ در ۸۶ سالگی در اصفهان دار فانی را وداع گفت و از سوی استانداری اصفهان سه روز عزای عمومی و یک روز در همه‌ی استان تعطیل عمومی اعلام شد و حوزه علمیه یک هفته تعطیل گردید. جنازه ایشان پس از انتقال به مشهد عصر روز ۲۱ اسفند از مسجد ملاهاشم با شرکت گسترده مردم و علما تا حرم مطهر امام رضا(ع) تشییع و در محل دارالسلام دفن گردید

آثار قلمی ایشان از این قرار است: 1- بحث خاتمه برائت و استصحاب و تعادل و تراجیح و از اول مباحث الفاظ تا مقدمه واجب (در اصول)؛ 2- لباس مشکوک تا قواطع صلاه؛ 3- رساله در عدم ارث زوجه مطلقاً از غیر منقول؛ 4- حواشی متفرقه در فقه: کتاب طهاره و صلاه و زکاه حاج آقا رضا همدانی و نیز حواشی بر کتب اصول؛ 5- رهبر سعادت (دو مجلد)

مرحوم آیت‏ اللّه‏ حاج آقا حسین خادمی و مرحوم آیت‏ اللّه‏ حاج شیخ مرتضی اردکانی با اجازه مرجع بزرگ زمان مرحوم آیت ‏اللّه ‏العظمی بروجردی کتاب رسائل شیخ انصاری را تصحیح کرده، نسخه‏ای مصحَّح و منقّح از آن را چاپ می‏کنند. آنان پس از چاپِ کتاب، عین کلیشه‏ها را که بالغ بر 793 قطعه است با شرائطی وقف می‏نمایند.

وقفنامه این وقف در تاریخ 16 شوّال 1375 قمری برابر با خرداد 1335 شمسی تنظیم شده و به امضای واقفان رسیده است. مرحوم آیت ‏اللّه‏ العظمی گلپایگانی نیز به عنوان وکالت در اجرای صیغه وقف و نیز مرحوم آیت‏ اللّه‏ العظمی حاج شیخ مرتضی حائری به عنوان شاهد بر وقف مشخص شده‏اند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت : عراق   -   قرن : 13

آیت الله العظمی محمد باقر محسنی ملایری در سال ۱۲۸۲ هجری شمسی در شهر نجف دیده بر جهان گشود. پدر وی ابوالقاسم محسنی ملایری از علمای مشهور و بنام ملایر بود که چند سالی به نجف مهاجرت کرده بود و در حوزه علمیه نجف مشغول بود. وی در کمک به مردم شهره خاص عام بود. وی پس از سالها تحصیل در عراق به ایران برگشت و مدتی در قم و مشهد بود تا به دیار خود و سرزمین پدریش یعنی ملایر برگشت. اولین حوزه علمیه ملایر با نام باقریه را وی در دوران پهلوی از هزینه شخصی اش تاسیس نمود و کتابخانه و منزل شخصی و سایر اموالش را وقف مردم ملایر نمود. منزل وی هم اکنون به حسینیه تبدیل شده‌است.

وی پس از سالها تلاش به درجه اجتهاد رسید که بدلیل سطح علمی بالایش ۱۴ اجازه کتبی اجتهاد مجزا از معتبرترین علمای جهان تشیع در عراق و ایران دریافت نمود.

وی اگرچه به شدت با رژیم پهلوی مخالفت می‌کرد و مبارزات بسیاری داشت ولی بر خلاف سایر روحانیون و گرایش سیاسی خاص خود و برخی مخالفتهایش نتوانست مناسب حکومتی و سیاسی خاصی را کسب نماید و به همین دلیل تنها به تدریس، کمک به مردم و امور خدا پسندانه و اداره حوزه علمیه می‌پرداخت و گرچه از نظر علمی و فقهی از اکثر مجتهید رتبه بالاتری داشت ولی بدلیل گرایش سیاسی خاص خود رفته رفته گوشه نشین شد. وی در علم استخاره بسیار ماهر بود به گونه‌ای که در زمانی که در ملایر بود از کل شهرهای ایران و حتی کشورهای خارجی برای طلب استخاره بطور کتبی یا شفاهی به وی مراجعه می‌نمودند. روحش شاد و راهش پر رهرو باد

او در ۲۲ مهر ماه ۱۳۷۴ در سن ۹۹ سالگی در اثر عارضه قلبی در بیمارستان ساسان تهران در گذشت و در قم به خاک سپرده شد. قبر وی در حرم مطهر حضرت معصومه می‌باشد.

آن عالم فرزانه رساله‏هایی در تقریرات و تلخیص مطالب دروس استادانشان دارد. نیز کتابی دارد به نام «تطبیق ‏الادیان». برخی از آثار وقفی و باقیات ‏الصالحات ایشان بدین قرار است.

1- ساخت مدرسه باقریه ملایر؛

2- ساخت مسجد در جنب همان مدرسه به نام مسجد سجاد؛

3- ساخت کتابخانه در جنب مدرسه و مسجد؛

4- ساخت مسجدی به نام صفی با دوازده باب دکان؛

5- تعمیرات مدرسه و مسجد شیخ‏الملوکی؛

6- احیاء موقوفات مرحوم حاج عیسی‏خان بیگدلی.

7- احیاء موقوفات دیگر از قبیل موقوفات حاج شیخ محمدعلی افصحی، حاج رئیس ‏التجار و حاج عبدالله و احداث مؤسسات خیریه در روستاها و قصبات از محل موقوفات و آثار و خدمات دیگر

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 20

آیت الله حاج شیخ محمد حسین شریعتمدار، فرزند عالم جلیل القدر حاج شیخ محمد رضا از علماء اعلام ساوه بود. وی در ساوه تولد یافت. دروس مقدمات را خدمت والد ماجدش تحصیل کرد و پس از آن به قم هجرت و از خدمت علمای آن حوزه از جمله مرحوم آیت‏الله حایری استفاده کرد. در مدت 20 سال اقامت در قم مشغول تدریس بود و پس از نیل به مرتبه اجتهاد ـ به تصدیق حضرات آیات عظام حائری و اصفهانی و حجت و اجازه مفصل حدیث از طرف مرحوم محدث قمی ـ به ساوه مراجعت کرد و در آنجا به دستور مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی حوزه علمیه‏ای تشکیل داد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 13

آیت الله حاج آقا محمد بروجردی

وی تحصیلات خویش را در زادگاهش بروجرد شروع کرد و برای کسب علم و معرفت به قم، مشهد و نجف اشرف عزیمت و از محضر علمای بزرگ این شهرها کسب فیض کرد. وی سال‏ها در شهرستان بروجرد به امر تدریس، ارشاد و حل مسائل شرعی مردم پرداخت و توفیق یافت تا آثار متعددی را تالیف نماید که از آن جمله می‏توان به کتاب‏های مغنی المغنی، الفقه علی المذاهب الخمسه، اخلاق جاویدان و چندین رساله و مقاله پراکنده دیگر اشاره کرد. او در سال 1367 کتابخانه‏ای را در دو طبقه بنا کرد که دارای تالارهای مطالعه مخصوص برادران و خواهران است. وی این کتابخانه و کتابخانه شخصی خود را در سال 1368 وقف آستان قدس رضوی کرد. آیت الله بروجردی در سال 1377 به رحمت ایزدی پیوست.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 12 منبع : سایت دانشنامه یزد

حجة الاسلام و المسلمین، حاج سید علی محمد وزیری، یکی از افراد سرشناس خاندان بزرگ موسوی عریضی یزدی است. نیای بزرگ ایشان در محله مجاور مسجد جامع کبیر یزد ساکن و احفاد و اعقابشان از سال های دور در همان محل، سکونت داشتند. آب انبار وزیر از مستحدثات وزیر بزرگ، نیای ایشان است که در همان محله واقع و منزل مسکونی مرحوم وزیری نیز در مجاورت این آب انبار واقع است. منزلی که مسقط الراس و مکان ارتحال آن بزرگوار بود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14

دکتر کمال موسوی، فرزند سیدجلال، در سال 1305هـ.ش در اصفهان دیده به جهان گشود. پس از تحصیل مقدمات علوم عربی در مدرسه صدر اصفهان، در سال 1324هـ.ش برای تکمیل معلومات به قم عزیمت نمود. در سال 1328هـ.ش به دانشکده معقول و منقول «الهیات و معارف اسلامی» دانشگاه تهران وارد شد. در سال 1330هـ.ش به اخذ مدرک لیسانس «کارشناسی» نائل گردید و به سمت دبیری، به استخدام وزارت فرهنگ «آموزش و پرورش» درآمد. در سال 1347هـ.ش مدرک دکتری خود را در رشته منقول از دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران اخذ کرد و از همان سال با رتبه استادیاری و سپس دانشیاری در دانشگاه اصفهان انجام وظیفه نمود. وی در سال 1350هـ.ش از طرف دانشگاه اصفهان برای گذراندن فرصت مطالعاتی به مدت یک سال به دانشگاه دورهام انگلستان و در سال 1356هـ.ش به همین منظور به دانشگاه عین شمس قاهره در کشور مصر اعزام گردید. در سال 1359هـ.ش به سمت سفیر جمهوری اسلامی ایران در بیروت منصوب شد و در سال 1361هـ.ش پس از سی و یک سال خدمت بنابه تقاضای خود به افتخار بازنشستگی نائل آمد و هم‏اکنون در دانشگاه اصفهان و دانشگاه آزاد اسلامی نجف‏آباد به تدریس اشتغال دارد. آثار او عبارت است از:

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 10 منبع : سایت راز ماندگاری

سادات رضوى خاندان بزرگى هستند که همه آنان از صاحب منصبان و واقفان آستان قدس رضوى به شمار مى‏آیند. گستره وجودى این خاندان از حدود سال‏هاى 920 ق آغاز مى‏شود و تاکنون ادامه دارد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 20 منبع : سایت راز ماندگاری

استاندار خراسان و نایب تولیت آستان قدس رضوى، سناتور، منجم، نویسنده، استاد دانشگاه، وزیر پست و تلگراف، وزیر دربار و رئیس شوراى سلطنتى.

وى علاقه شدیدى به علوم نجوم و ریاضیات داشت تا آنجا که معروف به «سید جلال الدین منجم» شده بود و در منزلش رصدخانه‏اى دایر کرده بود. از ایشان تحقیقات نجومى ارزشمندى منتشر شده است.

از جمله: تصحیح و تحقیق چهار مقاله عروضى سمرقندى، تألیف کتاب تاریخ علم نجوم در اسلام و صور فلکى و تاریخ معرفت ملل قدیمه، ترجمه کتاب هیأت فلاماریون و...

تهرانى علاوه بر فعالیت‏هاى علمى و تحقیقاتى که مورد علاقه وى بود، فعالیت‏هاى اجتماعى ماندگارى نیز از خود بجاى نهاده است از جمله: تأسیس بناى بیمارستان امام رضا(علیه السلام)، توسعه باغ ملک آباد، پوشش کاشى‏هاى هفت رنگ داخل ایوان سر در حرم امام رضا(علیه السلام) و... .

سید جلال الدین تهرانی، به عتیقه جات و کتب خطى علاقه داشت و آنها را جمع آورى می‌کرد، از این رو منزل مسکونى و تمام اثاث و عتیقه جات و از جمله کتابخانه شخصى اش را با 383 نسخه خطى و 3450 نسخه چاپى وقف آستان قدس رضوى کرد. دستگاه‏هاى نجومى و اخترشناسى خودش را نیز وقف دانشگاه تهران نمود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : منبع : سایت راز ماندگاری

واقف برجسته و خادم نیکوکار آستان قدس، اولین موقوفه وى یک باب دبیرستان به نام قطب الدین حیدر در شهرستان تربت حیدریه است. وى 72 مدرسه به نام 72 تن از شهداى کربلا در مناطق مختلف تهران و سایر شهرستانها وقف کرده است.

علاوه بر آن، ساخت مجتمع فرهنگى آموزشى در شهر بجستان، خوابگاه دانشجویى براى دانشجویان دانشگاه صنعتى شریف، راه سازى و پل سازى در سراسر کشور و... از فعالیت‏هاى عام المنفعه و خداپسندانه و از موقوفات این مرد شریف مى‏باشد.

وى در سال 1366 کارخانجات شرکت بناى سبک (هبلکس) و تعدادى دیگر از بناهاى خود را در تهران و شهرهاى شمال وقف آستان قدس رضوى نمود تا از درآمد آنها جهت ترویج امور فرهنگى استفاده شود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : پایگاه راسخون

جورچ پ. چرچيل در کتاب فرهنگ رجال قاجار، نظام السلطنه مافي را اين گونه معرفي مي‏کند: «حسين قلي خان مافي در سال 1833 ميلادي برابر با 1212 ه. ش متولد شد، وي فرزند شريف خان قزويني بود. حسين قلي خان در جواني به دستگاه مراد ميرزا حسام السلطنه پيوست و در مقام منشي خصوصي والي فارس همراه او به شيراز رفت. وي در سال 1875 ميلادي (برابر 1236 ه. ش) از طرف حسام السلطنه به حکومت بنادر خليج فارس و عربستان منصوب شد و سه سال بعد در معيت شاهزاده به خراسان رفت. حسين قلي خان در سال 1892 ميلادي که نصرت الدين شاه ميرزا سالار السلطنه از طرف ناصرالدين شاه به حکومت فارس منصوب شد، در مقام پيشکار وي، مجددا به فارس رفت و پس از برقراري امنيت در آن خطه موفق به کسب لقب «نظام السلطنه» گرديد و لقب قبلي وي يعني «سعدالملک» به برادر کهترش محمدحسن خان اعطا شد. حسين قلي خان در سال 1894 ميلادي به حکومت عربستان و لرستان منصوب گرديد. وي مدتي بعد به علت بي‏احترامي به سرپرستي سايکس نماينده‏ي سياسي دولت پادشاه انگليس از سمت خود برکنار گرديد و دولت ايران متعهد شد که مدت پنج سال از انتخاب نظام‏السلطنه به مشاغل رسمي در سراسر قلمرو ايران خودداري ورزد، ليکن به علت نياز مظفرالدين شاه به خدمت وي و درخواست حکومت ايران، دولت پادشاه انگليس با بازگشت به خدمات نظام‏السلطنه به شرط عدم اعزام وي به جنوب يا هر ناحيه‏اي از خاک ايران که بتواند به امر تجارت انگليس لطمه وارد سازد، موافقت نمود. در نتيجه پس از موافقت دولت ايران با شرط مذکور، نظام السلطنه به سمت وزير عدليه و تجارت منصوب و در تهران مشغول به کار شد. وي در سال 1899 ميلادي به جاي حسن علي خان امير نظام گروسي به سمت پيشکار محمد علي ميرزا وليعهد در تبريز منصوب گرديد و تا سال 1901 عهده دار آن مقام بود. نظام‏السلطنه در ماه مارس 1907 ميلادي يعني زماني که به حکومت اصفهان منصوب شد در تهران بود و در ماه مه همان سال جهت برقراري نظم و آرامش به فارس اعزام گرديد. وي در دسامبر 1907 ميلادي به تهران بازگشت و در بيستم ماه مذکور به وزارت ماليه منصور شد . همچنين در کتاب تاريخ معاصر ايران نشر وزارت آموزش و پرورش اين گونه از نظام‏السلطنه مافي ياد مي‏شود: «در آغاز جنگ جهاني اول و براي مقاومت در برابر اشغالگران، جناح‏هايي از رهبران سياسي - مذهبي که روسيه و انگلستان را دشمن اصلي مردم مي‏دانستند، با تبليغاتي که از ناحيه‏ي عثماني براي اتحاد دنياي اسلام در اين زمان انجام مي‏گرفت؛ از تهران به سوي قم و سپس کرمانشاه حرکت کردند و در آنجا دولتي موقت به رهبري نظام‏السلطنه مافي تشکيل دادند، اما نتوانستندکاري از پيش ببرند . حسينقلي خان نظام‏السلطنه در وصيت‏نامه‏ي خود درباره‏ي وقف اراضي جراحي مي‏گويد: «... سه دانگ اراضي جراحي واقع در محال عربستان را به موجب ورقه‏ي حبس‏نامه‏ي جداگانه... حبس شرعي فرموده‏اند تا به مصارف خيرات و مبرات مقرره به شرحي که در ورقه‏ي حبس‏نامه مسطور شده، منظور شود.» چنين به نظر مي‏رسد که انجام مابقي امور وقف به دختر وي و متوليه‏ي وقف واگذار شده و بتول مافي السلطنه وقف‏نامه را تنظيم کرده است. همچنين در توليت نامه که به تأييد چند شاهد به نام‏هاي محمدحسن الطهراني، محمدحسين تربيت، محمد حسين و يک نفر ديگر که دقيقا مشخص نيست، ممهور به مهر شده است و وضعيت وقف توضيح داده شده است. همچنين متن مصالح به اين شرح است: «براساس مصالحه‏ي مورخ 3 شوال المکرم 1321 جنوبي به فلاحيه شمالي به رامهرمز غربي به اهواز شرقي به اهواز و هنديجان‏ چون ناحيه‏ي جراحي واقع در عربستان که محدود است به حدود اربعه‏ي مسطوره‏ي ذيل از جمله خالصجات ديوان اعلي بوده است که به شرح فرمان مهر ملعال مبارک به عنوان به ملکيت ابدي واگذار و مرحمت شده بود به حضرت مستطاب اسعد اشرف افخم اعظم آقاي حسين قلي خان نظام‏السلطنه دام اقباله العالي و حضرت مستطاب معظم مالک و متصرف بوده‏اند، به ملاحظه‏ي کمال احتياط و دينداري و اين‏که خواستند رفع شبهه نموده واقعه تحصيل فرموده باشد، درصدد برآمدند که از طرف اولياي شريعت مقدسه که در زمان غيبت ولي الله اعظم صلوات الله عليه و ارواح العالمين له الفداء نواب آن حضرت مي‏باشند، انتقالي شرعي شود به ايشان که ملک مباح شرعي ايشان باشد. از داعي خواستار شدند لهذا داعي اجابة... و با اجماع کافه‏ي شرايط صحت و شريعت مصالحه‏ي صحيحه‏ي اسلاميه نمودم با حضرت مستطاب اجل معظم دام اقباله العالي تمامة ناحيه‏ي مسطوره را توابع شريعه و لواحقة العرفيه به همان قسم که مالک و متصرف بوده‏اند، من غير اخراج شيي‏ء... که تماما و کمالا اخذ و قبض گرديده است و صيغه‏ي مصالحه صحيحه‏ي شرعيه کما هو المقرر جاري شد و شرايط صحت و شرعيت در آن مرعي گرديد عليهذا... ناحية مسطورة بتوابعها الشرعية و لواحقها العرفية حق صد و ملک طلق مباح شرعي حضرت مستطاب معظم ادام الله اقباله العالي و له التصرف فيها علي طبق... و کان وقوع ذلک في تاريخ 3 شهر شوال المکرم 1321 يوشاقان ايل» همچنين وصيت‏نامه‏ي اصلي به صورت کتابچه است که در دسترس نيست و قسمتي از وصيت‏نامه به اين شرح است: «... فقط چيزي که مستثني مي‏شود، سه دانگ بلوک جراحي واقع در عربستان و نيم دانگ قريه و جرندق واقعه در قزوين است؛ به اين معنا که سه دانگ جراحي را براي مصارف خيرات و مبرات خودم معين کردم و مصارف آن را هم به اين ترتيب معمول دادند، مادامي که راه حجاز تمام نشده است، تمام عايدات که مال الاجاره جراحي در... است و اين وجه را جناب معزالسلطنه در ماءخذ سالي هزار و چهارصد تومان قهرا نمي‏افزايد اگر خداوند تفضل مي‏فرمود تمام حاصل و عايدات آن را بعد از وضع سالي دويست تومان حق توليت سال به سال مرتبا برسانند که به مصرف راه حجاز برسانند و هر وقتي هم که راه حجاز به اتمام رسيد، عايدات آن را به چهار قسمت منقسم دارند بدين شرح که يک قسمت صرف مخارج اطفال و ايتام بي کفيل شود که در مدارس تحصيل بنمايند، مشروط بر آن که علوم و... جديده را نيز متصدي تحصيل باشند و قسمت ديگر صرف مرضاي مسلمين بشود که در مريضخانه باشند و سهم ديگر بالمناصفه صرف تعمير پل‏هايي که باني و مالک معلومي ندارد و تسطيح طرق و شوارع صرف شود، در هر نقطه و به هر ترتيبي که اوصياي متن صلاح بدانند و راحت عمومي فراهم شود و هر گاه در يک وقتي که از ارقاب و ارحام من به واسطه‏ي علت مزاج که قادر به کسب معاش نمي‏شوند و مبتلا به فقر و فاقه باشند، آن دو قسمتي که براي تعمير پل‏ها و تسطيح راه معين مي‏شود، به آن‏ها برسانند که معاش نمايند و...».

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : پایگاه راسخون

در خصوص دارايي‏ها و موقوفات حاج محمد محسن اصفهاني در شهر هوگلي داستانهاي زيادي نقل شده است. گفته مي‏شود جواهرات آن مرحوم در موزه‏ي بانک مرکزي ايالت بنگال غربي و پولهاي نقدي ايشان در نزد بانک مرکزي آن ايالت نگهداري مي‏شود و بانک مرکزي در قبال ادعاهاي شيعيان نسبت به اموال نقدي مرحوم اصفهاني آن را امانت اعلام کرده است. در عين حال هيچ کس حتي معتمدين محل از سودهاي حاصل از اموال نقدي آن مرحوم خبري ندارند. به نقل از يکي از معتمدين محل فردي به نام حاج صدر اصفهاني که در حال حاضر مقيم دمشق است طبق اقامه‏ي دعوي در دادگاه ايالت بنگال غربي خود را حافظ منافع اموال مرحوم حاج محمدمحسن اصفهاني اعلام و درخواست استرداد اموال آن مرحوم را کرده استحسينيه‏ي هوگلي هوگلي دو حسينيه دارد؛ يکي حسينيه‏ي کوچک و ديگر حسينيه‏ي بزرگ. حسينيه‏ي کوچک را خود حاج محمدمحسن اصفهاني در سال 1806 ميلادي بنا کرده است و خود وي در آنجا به عبادت مشغول بود. ديگري حسينيه‏ ي بزرگ که در سال 1847 ميلادي پس از فوت مرحوم حاج محمدمحسن اصفهاني (1812 ميلادي) ساخته شد. بدين ترتيب که بعد از فوت مرحوم حاج محمدمحسن اصفهاني فردي به نام مولوي سيد محمد کرامت علي از طرف دولت وقت انگليس مسؤول حفاظت از دارايي‏هاي مرحوم حاج محمدمحسن اصفهاني مي‏شود و اين شخص در سال 1847 از درآمد حاصله از دارايي‏هاي آن مرحوم حسينيه‏ي بزرگ هوگلي را بنا مي‏کند. در اينجا ذکر اين نکته قابل توجه است که درآمد حاصله از دارايي‏هاي آن مرحوم به قدري از نظر ارزشي بالا بود که حسينيه‏اي به آن عظمت بنا شده است. بنابراين مي‏توان حدس زد که دارايي‏هاي نقدي ايشان بي‏حساب بوده است. بر سردر اين حسينيه برج بسيار بلندي قرار دارد و ساعتي بر روي آن برج نصب شده است که از اين ساعت در دنيا فقط دو نمونه وجود دارد؛ يکي ساعت BIG BEN لندن و ديگري ساعت حسينيه‏ي هوگلي. در خصوص علت نصب اين ساعت داستانهاي زيادي نقل شده است ولي آنچه که مسلم است اين است که ساعت، اهدايي ويکتوريا ملکه‏ي انگليس به اين حسينيه مي‏باشد و به هنگام ديدار ملکه ويکتوريا از هوگلي، وي آنچنان تحت تأثير زيبايي هنري معماري حسينيه قرار گرفته که ساعت ياد شده را به اين حسينيه اهدا کرده است. ساعت بزرگ حسينيه سه زنگوله دارد که زنگوله‏ي کوچک 400 کيلوگرم وزن دارد و هر يک ربع ساعت زنگ مي‏زند و زنگوله‏ي متوسط 600 کيلوگرم وزن دارد و هر نيم ساعت زنگ مي‏زند و زنگوله‏ي بزرگ 800 کيلوگرم وزن دارد و هر ساعت زنگ مي‏زند. سه چکش زنگوله‏ها هر يک به ترتيب 35، 25، و 40 کيلوگرم وزن دارند و دستگاه ساعت 2,500 کيلوگرم وزن دارد به اين ترتيب کل وزن ساعت 4,400 کيلوگرم است. اين ساعت هفته‏اي يک بار کوک مي‏شود. مرحوم حاج محمدمحسن اصفهاني تا آخر عمر ازدواج نکرد و لذا وارثي نداشت و مسلک درويشي را پيش گرفت و زندگي خود را وقف عبادت و خدمت به مردم کرد. پدر حاج محمدمحسن اصفهاني تاجر بسيار معروفي بود و بين ايران و هند تجارت مي‏کرد اين حسينيه به قدري زيبا و بي‏نظير ساخته شده است که در نگاه اول هر بيننده‏اي را به حيرت مي‏اندازد. اين حسينيه داراي حياط بسيار بزرگ و در وسط آن يک حوض بزرگ و سه حياط اندرون - بيروني دارد. ساختمان آن دو طبقه با اتاقهاي متعدد و دو برج بلند دارد و با سنگ‏کاري سنتي بنا شده است. در حاشيه‏ي آن املاک سرسبز و خرم به وسعت بيش از 4,000 هکتار و يک آبگير اختصاصي جهت پرورش ماهي وجود دارد. آرامگاه خانوادگي حاج محمدمحسن اصفهاني در کنار حسينيه‏ي هوگلي در يک قبرستان کوچک اختصاصي قرار دارد که شامل قبر آن مرحوم، مادرش، خواهر بزرگش، و استاد وي است. ايراني‏هايي که در قديم در هوگلي زندگي مي‏کردند بعد از جدا شدن پاکستان از هند از هوگلي به بنگلادش و پاکستان مهاجرت کرده‏اند. بعد از فوت حاج محمدمحسن اصفهاني توليت حسينيه‏ي بزرگ و حسينيه‏ي کوچک به فردي به نام سيد محمد کرامت علي سپرده شد و آخرين متوليان حسينيه آقايان سيد الطاف حسيني و دکتر اعجاز حسين جعفري بودند؛ ولي بعد از فوت آنها به علت اختلاف شديد بين متوليان دولت ايالتي بنگال غربي دو نفر را براي اداره‏ي حسينيه تعيين کرد که هر دو از اهل تسنن مي‏باشند از آن تاريخ تا به حال کشمش و شکايت در دادگاه براي تسلط شيعيان جهت اداره‏ي حسينيه همچنان ادامه دارد. در عين حال بخش کوچکي از حسينيه به همت آقاي سيد محسن‏رضا موسوي عابدي به عنوان حوزه علميه‏اي به نام اهل بيت اداره مي‏شود و آقاي محمد زين‏العابدين بنگالي اعزامي از سازمان مدارس ديني خارج از کشور در حوزه‏ي علميه تدريس مي‏کند. اين حوزه در حال حاضر 30 طلبه دارد در صورتي که تا 10 سال پيش 85 طلبه در آن به تحصيل اشتغال داشتند. يکي از عوامل تقليل متقاضيان تحصيل فقير بودن اهالي آن شهر و دومي بلاتکليف بودن وضعيت حسينيه است. در ضلع جنوب ديوار حسينيه‏ي بزرگ وقف‏نامه‏ي مرحوم حاج محمدمحسن اصفهاني به صورت سنگ نوشته روي ديوار به طول 20 متر حک شده است. اين حسينيه داراي مغازه‏هاي بيشماري (حدود 600 باب) است که چون از سالها پيش به اجاره واگذار شده درآمد چنداني ندارد که آن هم گوشه‏اي از مخارج حسينيه را تأمين مي‏کند. يک قبرستان کوچک براي دفن اموات شيعيان، يک کالج به نام محسن کالج، يک بيمارستان، يک مدرسه به نام هوگلي اسکول متعلق به حسينيه است که در حال حاضر از طرف اوقاف اداره مي‏شود. يک باب مدرسه‏ي ديگر که قبلا زائر سراي حسينيه بود و فعلا به مدرسه تبديل شده داير است که متولي آن حاج محسن علي شيرازي از مؤمنين کلکته مي‏باشد و از درآمد آن مخارج بخشي از امور خيريه‏ي حسينيه تأمين مي‏شود. با توجه به زمينه‏هاي بسيار مساعد در اهالي شهر که قريب به اتفاق آنها مسلمان و شيعه مي‏باشند و از طرفداران انقلاب اسلامي ايران هستند در صورت انجام يک برنامه‏ريزي دقيق و در نتيجه، تسلط کامل شيعيان بر حسينيه و ابنيه و املاک آن که تقريبا به جز منازل ساکنين، تمام ابنيه و املاک هوگلي را دربر مي گيرد و با اضافه کردن 24 دهکده اطراف آن که اهالي آن نيز اکثرا مسلمان و شيعه مي‏باشند مي‏توان موقعيت خوبي را براي ايجاد يک پايگاه اسلامي شيعه در هوگلي و حومه‏ي آن به دست آورد. از طرف ديگر از تصرف املاک و موقوفات هوگلي توسط هندوها که به نقل از معتمدين محل تاکنون به لحاظ قدمت و عظمت بناي آن قيمتي براي آن تعيين نشده است جلوگيري کرد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : پایگاه راسخون

بي‏ بي بزرگ انصاري فرزند آقاجان دارنده‏ي شماره شناسنامه‏ي 1280 / 11469 ساکن بوشهر موقوف عليه: بقعه‏ي مبارکه‏ي حضرت امام‏زاده عبدالمهيمن واقع در بخش دو بوشهري کوي امام‏زاده عين موقوفه: شش دانگ يک باب خانه پلاک شماره‏ي 3780 / 175 به مساحت 25 ر 301 متر مربع در بخش دو بوشهر کوي هلالي، ثبت شده در صفحه‏ي 545 جلد 64 تحت شماره 11343 دفتر املاک بوشهر با جميع متعلقات آن بدون استثناء چيزي که به تصرف موقوف عليه داده شد، حدود و حقوق برابر سند مالکيت مربوطه با انضمام رشته‏ي سيم کشي برق - انشعاب لوله کشي آب منصوبه و حق الامتياز و اشتراک آنها. در اين سند کاملا روشن نيست که حق توليت و نظارت بر موقوفه متعلق به چه نهادي است اما با توجه به اينکه نماينده‏ي اداره‏ي کل اوقاف و امور خيريه استان بوشهر در دفتر خانه‏ي اسناد رسمي حاضر و امضاء کرده است، به نظر مي‏رسد که توليت و نظارت بر موقوفه از همان ابتدا بر عهده‏ي اداره‏ي اوقاف منطقه قرار داده شده است. اين سند در دفتر خانه‏ي شماره‏ي چهار بوشهر به تاريخ 1 / 6 / 1369 هجري شمسي و تحت شماره‏ي 94264 در صفحه‏ي 88 دفتر جلد 128 به ثبت رسيده است. علاوه بر وقف نامه‏هايي که در اين نوشتار بدان اشاره شد، وقف نامه‏هاي قديم و جديد ديگري که متعلق به زنان متدين و بزرگوار اين ديار است، وجود دارد که در اين مجال فرصت پرداختن به آنها نيست. اما اکنون و در پايان تنها به ذکر اين نکته اکتفا مي‏کنيم که يگي ديگر از زناني که موقوفاتي از خود به عنوان صدقه‏ي جاريه در بوشهر باقي نهاده بانو حاجيه خير النساء عطار است که در طي سال‏هاي 1363، 1360 و 1366 موقوفاتي را وقف نموده و در هر سه مورد موقوف عليه را اداره‏ي کل اوقاف استان بوشهر قرار داده است. در هر سه وقف نامه‏ي متعلق به بانو حاجيه خير النساء عطار، مسؤوليت نظارت و توليت موقوفات بر عهده‏ي ايشان است تا مادامي که در قيد حيات هستند و پس از آن به عهده‏ي اداره کل اوقاف استان واگذار شده است. کاربرد منافع و درآمدهاي ناشي از اين موقوفات به ترتيب به بر پا نمودن مجالس روضه خواني حضرت سيد الشهداء، کمک به محصلين بي‏بضاعت و اشخاص فقير مسلمان، روضه خواني خاندان آل عبا، تعميرات موقوفه و امور مشابه اختصاص يافته است. در پايان چکيده‏اي از متن وقف نامه‏ي اين بانوي ارجمند نقل مي‏شود: نوع سند: وقفي واقف: بانو حاجيه خير النساء عطار فرزند مرحوم غلامحسين به شماره شناسنانه‏ي 1327 بوشهر - ساکن بوشهر موقوف عليه: اداره‏ي کل اوقاف و امور خيريه بوشهر به نمايندگي... مورد وقف: شش دانک يک باب خانه به پلاک شماره‏ي 2826 بخش يک بوشهر کوي شنبدي مورد ثبت در يک جلد سند مالکيت به شماره‏ي 2338، صفحه‏ي 369، دفتر 23 صادر شده است به انضمام کنتورهاي آب و برق و لوله کشي و سيم کشي و امتيازات آنها بلا استثناء که بر حسب اظهارات واقف و موقوف عليه مورد وقف فعلا به صورت زمين درآمده است. شروط د: مادام الحيات واقف از مورد وقف شخصا مورد استفاده نامبرده خواهد بود اما پس از فوت واقف اداره‏ي اوقاف عهده‏دار آن خواهد بود که از درآمد جهت برپا نمودن مجالس روضه خواني حضرت سيدالشهدا و کمک به محصلين بي‏بضاعت و اشخاص فقير مسلمان برساند. اين سند در تاريخ 21 / 2 / 1369 برابر با 12 شوال 1404 هجري قمري در دفتر خانه‏ي اسناد رسمي شماره‏ي يک بوشهر تحت شماره‏ي 42953 در صفحه‏ي 142، دفتر شماره‏ي 54 به ثبت رسيده است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 12 منبع : پایگاه راسخون

يکي از آقايان که از چهره‏هاي برجسته دوره شاه سلطان حسين (1135 -1106) بوده آقا کمال است. وي صاحب جمع خطانه عامره بوده و می توان گفت که به عبارتي وزير ماليه دولت وقت بوده است. ميرزا سمعيا درباره‏ي شغل مزبور مي‏نويسد: شغل صاحب جمع خزانه ‏ي عامره آن است که صاحب جمع مزبور مقرب الخاقان و آنچه از نقد وجوهات ممالک محروسه و دارالسلطنه‏ي متعلق به سرکار ديوان است، به تحويل صاحب جمع خزانه‏ ي عامره مقرر بود و هر يک از عمال و حکام و مباشرين ماليات دياني، تأخير در وجوه انفادي خزانه‏ي عامره مي‏نمودند، صاحب جمع خزانه به جهت وصول انفاديات خزانه، توابين خود را محصل و به ولايات فرستاده جوه تحويلي را وصول و ابواب جمع خود مي‏نمود. وي به عنان نمونه از «آقا کمال» ياد مي‏کند که چندين سال متوالي اين سمت را در اختيار داشته است:.... آقا کمال صاحب جمع به خدمت پادشاه سابق عرض و حاجي مهدي خان [که نام وي را نيز در همين وقفنامه داريم.] معتمد خود را محصل و هر ساله مومي اليه تمام و کمال وصول و انفاد خزانه‏ي عامره مي‏نمود و آنچه انفس اجناس سر کار خاصه‏ي شريفه است، خواه از جواهر يا اقمشه‏ي نفيسه‏ي پيکش، ا زکتاب و سمور و زربفت و ساير اجناس بسيار تحفه، در خزانه‏ي عامره به تحويل مشار اليه مقرر و صاحب جمع خزانه در نهايت اعتبار و کمال اقتدار و کليد دار خزانه نيز از معتبرين خواجه سرايانست بر اساس يکي از احکامي که از شاه درباره‏ي موقوفات آقا کمال صادر شده وي در سال 1107 پست صاحب جمعي را عهده‏دار شده است. آقا کمال از شخصيت‏هاي متنفذ در دربار بوده است، شخص ديگري نيز از همين آقايان احمد آقا نام داشته که يوز باشي غلامان خاصه بوده و او نيز نفوذ زياد در شاه داشته است. گفته شده که زماني احمد آقا آن چنان جرأت يافته که به وزير اعظم نيز دشنام داده است.شاعري ناشناخته از همين دره فصلي از چکامه‏ي خود از عنوان مکافات نامه را به وضع آقايان و تأثير فراوان اما نامطلوب آنها در درباره شاه اختصاص داده و از آقا کمال و احمد آقا ياد کرده است: ز خواجه سرا خامه را نفرت است که مقبولشان گنده و نکبت است چه اين ناقصان نه مرد و نه زن خدا ناشناسان ابليس فن نه از نوع انسان نه از جنس دد ندانستند کاري بغير از لگد نه عقل و نه فهم و نه دين و نه داد نه آب و نه آتش نه خاک و نه باد نه ابليس و نه جن و نه ديو و نه غول نه کافر نه مسلم نه رد نه قبول.... ز محمود و فعلس دو محمود زاد ز احمد هم اين احمد به نژاد کمال از کمالش به ما شوم شد ز ادراکش ادراک معدوم شد و در جاي ديگر درباره‏ي نفوذ آقا کمال و آقا بر شاه مي‏گويد: ولي حرف فراش آقا کمال بود وحي منزل خلافش محال اگر احمد آقا شدي مدعي نبودي ز انکار حق مانعي به هر روي اين خواجه سرايان مورد تنفر اقشاري از مردم بوده‏اند به ويژه که نوعا اصالت خانوادگي نيز نداشتند چنانکه خانواده نيز نداشتند. در برابر آنان وفادار به دربار بوده و حياتشان در گروه همين وفاداري بود. آقا کمال در طول سالهاي 1107 تا 1133 کار وقف رقبات اين وقفنامه را انجام داده است. تاريخ اول، قديمي ترين تاريخي است که در يکي از فرامين شاه درباره موقوفات آقا کمال آمده و تاريخ دوم، آخرين تاريخي است که در يکي ديگر از فرامين شاه آمده است. وقفنامه حاضر از روي يکي از چند نسخه‏اي که بر اساس نسخه‏ي اصل که طومار بوده نگاشته شده، به چاپ مي‏رسد. پيش از آنکه متن وقفنامه را بياوريم لازم است درباره‏ي مدرسه مورد نظر توضيحاتي بدهيم. متأسفانه بر خلاف نظر واقف که تمام کوشش خود را براي حفظ مدرسه انجام داده و با نوشتن وقفنامه‏اي با اين دقت راه را بر هر گونه سودجويي بسته، امروزه هيچ اثري از اين مدرسه بر جاي نمانده و حتي جاي آن نيز مشخص نيست. به احتمال قوي از موقوفات آن نيز خبري نباشد جز آنکه ما بي‏اطلاع مانده باشيم. ا زيکي از فرامين شاه که در حاشيه وقفنامه آمده بدست مي‏آيد که آقا کما لا سال 1107 ساختن مدرسه را آغاز کرده است. همانطور که اشاره شد از اين مدرسه اثر باقي نمانده و تنها يادي که از اين مدرسه در دست است بقاياي قسمتي از کاشيکاري سر در مدرسه است که در انبار يکي از مساجد اصفهان نگهداري مي‏شود. در اين باره بهتر است به توضيحات استاد هنرفر توجه کنيم. او ذيل عنوان کتيبه مدرسه آقا کمال خازن از آثار دوره صفويه مي‏نويسد: روز دوشنبه 18 خرداد ماه 1343 که باتفاق دوست فاضل آقاي سيد مصلح الدين مهدوي مشغول تطبيق کتيبه‏هاي مسج رحيم خان بوديم دو نفر از خادمين مسجد بنام شکر الله و حسن گنلجعلي اظهار داشتند که در انبار مسجد چند قطعه کتيبه سنگي خوش خط نيز وجود دارد و ما را به درون انبار راهمائي کردند، از ملاحطه آثار مزبور معلوم شد که کتيبه متعلق به يکي از هفت مدرسه از بناهاي عصر صفويه است که بوسيله آقا کمال خازن خزانه شاه سلطان حسين صفوي بنا شده. آقايان نامبرده اظهار داشتند که قطعات کتيبه را در زير خاکهاي انباشته شده يکي از زواياي مسجد يافته‏اند و تا اين تاريخ شخصا از آنها مراقبت کرده‏اند، مؤلف با قدرداني از سعي و اهتمام نامبردگان مخصوصا آقاي حسن گنجعلي که علاوه بر خدمت در مسجد به شغل آموزگاري نيز اشتغال دارد و خط نستعليق را نيکو مي‏نويسد در حفظ بقاياي يکي از آثار گمنام دوره صفويه بقرائت و عکس برداري از قطعات موجود کتيبه توفيق يافت و بان ترتيب اثر ديگري بر آثار پراکنده عهد صفويه ميافزايد. (ظاهرا مصالح بنائي هفت مدرسه در بناي مسجد رحيم خان، کتيبه مزبور هم انتقال يافته و همچنان در اين محل جاي مانده است، از قرار معلوم دو مدرسه از هفت مدرسه در محله مستهلک جنب شاهزاده ابراهيم قرار داشته است که تدريجا به ويراني گرائيده و از مصالح آنها در ساختمان مسجد رحيم خان و شبستان مسجد محله نو (مسجد فشارکي) استفاده شده است). کتيبه مزبور که بخط ثلث فرو رفته بر سنگ پارسي و به قلم عبد الرحيم جزايري خطا معروف دوره‏ي شاه سلطان حسين صفوي است بشرح زير مي‏باشد: «بسم الله الرحمن الرحيم من فضل الله سبحانه و ميامين دولة السلطان الاعظم و برکات خدمة الخاقان الافخم ظل الله في العالم سيد السلاطين قهرمان الماء و الطين السلطان بن السلطان ابو المظفر شاه سلطان حسين الصفوي الموسوي الحسيني بهادر خان لازال بهبه مرجعا لأعاظم السلاطين وفق لبناء هذه المدرسة خادمه الخازن لخزانة عطياته الممتاز بالقرب الي حريم سرادقاته آقا کمال جعل الله سعيه مشکورا واتفق اتمامها في 1108 کتبه عبد الرحيم عمل محمد طاهر.». از آقا کمال در موارد ديگر نيز ياد شده است. درباره‏ي بناي مدرسه چهار باغ اصفهاني آمده است:... و مدرسه‏ي سلطاني صد و پنجاه حجره دارد در کمال تکلف ساخته شده به سرکاري آقا کمال صاحب جمع خزانه عامره. در اشعار اطراف سرسراي مدخل مدرسه چهار باغ که بخ خط محمد صالح اصفهان و مورخ به سال 1119 است چنين آمده: وارث تخت سليمان خسرو گيتي ستان پادشاه شيعيان، جان جهان سلطان حسين آنکه از تيغ کجش شد راست کار عالمي آنکه از خلق و کرم بگرفت حد مشرقين شد مقرر تا غلام و خازنش آقا کمال کز کمال عقل و دانش، عقل و دانش راست عين . و در اشعال منقوش بر دست اندازهاي چوبي غرفه‏هاي فوقاني مدخل مدرسه چهار باغ آمده است: به عهد دولت سلطان حسين شاه جوان که از عدالت او گشت ملک و دين آباد ز صدق بود چو آقا کمال سر کارش شد مست منزل اهل کمال و استعداد قلم گرفت و ن.شت از هري بتاريخش بنام مدرسه شد شه از کمال آباد . و در اشعار سراسري شمالي مدرسه به خط محمد صالح اصفهاني آمده: ابر عالمگير گوهر قطره بحر کرم عالم آرا آفتاب داد و دين سلطان حسين يافت چون اتمام اين عالي بنا از وجود شاه .... داد چون سرکاري آقا کمالش زيب و زين. مشهورترين آنها محمد باقر حسيني خاتون آبادي و محمد حسين تبريزي آخرين ملاباشي عصر سلطنت شاه سلطان حسين است . علاوه بر اينها نام زين الدين عاملي، محمد شفيع خراساني و حسين بن حسن گيلاني ديده مي‏شود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : پایگاه راسخون

حاج محمدتقي اتفاق فرزند حاج کريم در سال 1325هـ.ق در تهران متولد شد و از هشت سالگي بنا به اقتضاي محيط و موقعيت خانوادگي به بازار آمد، اما به مقتضاي گرايش دروني به علم و علماي دين، از کار درس و مدرسه نيز غافل نماند و پاره‏اي از کتابهاي حوزوي را نزد اساتيد آموخت. به قول خودشان، در اين عمر طولاني و متبرک که بر 90 سال بالغ مي‏گردد، سر و کار و رفت و آمد و مراوده و معاشرت ايشان پيوسته با علما و فضلاي صاحب نام و معرفت بوده است. و به سابقه همين کشش و خواهش فطري و ذاتي، سرمايه زندگاني خويش را جز در راه خير و صلاح و راستي و درستي خرج نکرده است. از مهمترين آثار خيرات و مبرّات ايشان، بناي مدرسه علمي نجف است موسوم به «جامعة النجف» که از مدارس علمي طراز اول اين شهر به شمار است و فارغ التحصيلان و درس‏خواندگان اين مدرسه در ايران و عراق و ساير کشورهاي اسلامي، منشأ خدماتند و صاحب اسم و اعتبار. اين مدرسه، ساختماني است چهارطبقه با 13 هزار متر زيربنا که زمين آن در همان روزگاران به ده هزار دينار عراقي خريداري شده است و در آن هنگام، جز بياباني دور از آب و آباداني نشانه‏اي نداشت. به واسطه بُعد مسافت آن با مرکز شهر و با توجه به امکانات 50 سال پيش، خشت خشت آن با دشواريها و مشقّـات فراوان به روي هـم چيـده شـده و اگـر نبود عنايت پروردگـار و پشتيباني علماي بزرگ نجف، شايد به چنين سرانجامي نيکو نمي‏رسيد. حاج اتفاق مي‏گويد: «در ميان کار، عدّه‏اي قصد سنگ‏اندازي و دلسرد کردن مرا داشتند، اما علماي اعلام و روحانيون طراز اول نجف با نوشتن نامه و فرستادن پيغام مرا در اين امر قوّت قلب بخشيدند.» وي آن‏گاه دستخط عدّه‏اي از اين بزرگان را پيش روي ما برمي‏گشايد: آيات عظام حکيم، شاهرودي، خويي، صدر بادکوبه‏اي، محمدباقر زنجاني، عبدالکريم زنجاني، محمدجواد طباطبايي، بجنوردي، فيروزآبادي و علي موسوي حلّي رحمة‏اللّه‏ عليهم. کار احداث اين ساختمان، هشت سال به طول انجاميد و در سال 1378هـ.ق، در شب افتتاح آن، عدّه زيادي از علما، قضات، رؤسا و شخصيتهاي سرشناس عراق شرکت داشتند. معمار اين مدرسه، آقاي لرزاده از معماران معروف آن دوره است که بسياري از بناهاي مذهبي، نام ايشان را بر خود دارد، از جمله مسجد لرزاده در ميدان خراسان تهران. و اما از ديگر آثار آقاي حاج محمدتقي اتفاق، سفارش ساخت درِ طلاي حرم مطهر حضرت علي (ع) است که صنعتکاران و هنرمندان اصفهان به مدت دو سال ذوق و هنر خويش را ـ از سر شوق و شيفتگي به خاندان عترت و طهارت ـ در آن تعبيه کردند تا اين متاع گرانبهاي معنوي، با آبرومندي تمام بر ديوارهاي مرقد مبارک آن حضرت قامت آرايد. همچنين است در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا در کربلا، که هم به همّت و هزينه ايشان ساخته شده است. به اين آثار، مي‏توان بيمارستان جاويد تهران و مسجد امامزاده زيد را در بازار تهران ـ پشت هنرستان حافظ ـ افزود؛ و جز آن به کمکهاي مادي و معنوي بسيار ايشان به بعضي از بيمارستانهاي کشور و دستگيري گرفتاران و درماندگان اشاره کرد. حاج محمدتقي اتفاق به واسطه انس و الفت ديرينه‏اي که با کتابهاي احاديث و روايات دارد، اوقات فراغت را به جمع‏آوري احاديث و ادعيه و آيات و روايات در موضوعات مختلف مي‏گذراند و از اين رهگذر، چندين مجموعه حديث و دعا و روايت فراهم آمده که از جمله آنها جواهرالکلمات است که در نجف اشرف به چاپ رسيده و طريق‏الجنان که کتابي است مختصر در ادعيه مذهبي، و به صورت اُفست چاپ شده است و کتاب ديگر، حقيقة الايمان و فضيلة الانسان که مجموعه‏اي است از 450 حديث از پيامبر اکرم و ائمه اطهار عليهم السلام. براي ايشان از خداوند منّان آرزوي طول عمر و توفيق خدمات بيشتر به اسلام و امت اسلام را مسئلت داريم. لازم به توضيح است همانگونه که در مصاحبه اشاره شده است، در حين انجام کار و احداث مدرسه علميه در نجف اشرف عدّه‏اي ناشناس با ارسال نامه‏هايي به محضر مراجع وقت نسبت به احداث آن مدرسه اعتراضات و اشکالاتي را مطرح نمودند. اين امر موجب دلسردي باني مدرسه آقاي حاج اتفاق گرديده و ايشان طي نامه‏هاي جداگانه از محضر مراجع عظام تقاضاي اظهارنظر نموده بود و آن بزرگان نظرات خود را مفصلاً مرقوم فرمودند که کليشه آنها را در اين صفحات درج کرديم و به عنوان نمونه بخشي از آنها را در اينجا نقل مي‏کنيم: آيت‏اللّه‏ العظمي حکيم: «... راجع به عزم خودتان برتأسيس و بناي مدرسه از جهت شاگردان دبستان جعفر بن محمد عليه و علي ابائه الکرام افضل التحية والسلام در جوار مولي الموالي که اين خود يک صدقه‏ايست جاريه شرحي مرقوم داشته بوديد البته اين عزم، عزم مقدس و عمل قابل تقدير و شايسته تمجيد مي‏باشد. اينجانب سالها بود که در اين فکر بودم زيرا که بحمداللّه‏ در اين ايام روزبروز بر تعداد طلاب افزوده شده و در مدارس جائي نمانده است، ولي متأسفانه تا کنون چنين فرصتي بدست نيامد و حال آنکه عده‏اي از آقايان طلاب را در منازل شخصي اهالي جا داده و به فراخور حالشان اطـاق يا منزل در بست برايشـان کرايه مي‏شود، بهرحال توفيق با حضرت حق جلّ‏وعلا است. زهي سعادت جنابعالي که در اين فکر افتاده و موفق شده‏ايد و سابقه خانوادگي و دودمان خود را که هميشه در اينگونه اعمال پيش‏قدم و همواره به عالم ديانت و تشيع خدمتگذار بوده‏اند، محفوظ داشته‏ايد. اميد دارم که جنابعالي در اثر اين اقدام شرافتمندانه از مصاديق (من يعظم شعائراللّه‏) بشمار رفته و در انجام آن به اسرع وقت موفق شويد، راجع‏به مناسبت محل استفسار نموده بوديد. گرچه داخل شهر اگر ممکن مي‏شد بهتر بود ولي باز هم بحمداللّه‏ در اثر مساعي قرة‏العين عزيزم آقاي کلانتر بهترين جائي که ممکن بود تهيه شود، تهيه گرديد و عنقريب آن نقطه يکي از نقاط معموره خواهد شد...». آيت‏اللّه‏ العظمي بجنوردي: «... اما اشکالشان به اينکه نجف مدرسه خرابه زياد است و احتياج به مدرسه ندارد کذب محض است السّاعه در غالب حجرات بعضي از مدارس با کمال کوچکي حجره دو نفر طلبه زندگي مي‏کنند و عدّه‏اي از آقايان طلاّب بيجا و مکان مانده‏اند و اما اشکالشان به اينکه طلبه‏ها گرسنه و معطلند، اولاً اين‏طور نيست و ثانيا اگر اين‏طور بود پس چرا آقاي بروجردي دام‏ظله اين‏کار را کرد و اين‏ها چرا آن وقت اين اشکالات را نکردند و ثالثا اگر پولي که در اين مدرسه خرج مي‏شود بر آقايان طلاب قسمت نمايند، خرج يکماه‏شان بيشتر نخواهد بود. اين‏ها که مي‏گويند سختي مي‏کشند بگذار يکماه ديگر سختي بکشند در عوض يک مدرسه‏اي که موجب عظمت نجف و شيعه و حوزه علميه است درست بشود و از براي اهل علم آبرويي پيدا شود، در زمان مرحوم خلد آشيان آقاي آقاسيّد ابوالحسن رضوان‏اللّه‏ تعالي عليه شايد بيشترازاين مبالغ همه‏ماهه به‏آقايان مي‏رسيد چه شد وچه کردند و اگر يکي دو مدرسه صحيح و مرتب درست مي‏شد و يک مقداري کمتر به آقايان داده مي‏شد آن هم فقط ظرف دوسه‏ماه البته بهتر بود...» آيت‏اللّه‏ العظمي ميرزا محمّدباقر زنجاني: «... صحيح است در نجف اشرف مدارس قديمي زياد است و عدّه‏اي از آنها محتاج اصلاح و تعمير است و موقوفاتي که مصرف تعمير بشود، ندارند و يا اگر داشته باشند وصول نمي‏شود که در تعميرات آنها صرف بشود وليکن اين‏جهت مقتضي اين است که وجود محترم و امثال وجود محترم را تنبه نموده و تشويق نمايند که اين‏جهت را هم منظور نظر داشته و در مواقع مقتضي در تعميرات آنها هم مساعي جميله مبذول بفرمايند نه اينکه از انجام يک مشروع مقدس که اهل علم به ملاحظه ضيق مکان شديدا احتياج به آن دارند، منصرف بنمايند. و البته خاطر محترم مستحضر است که حضرت آيت‏اللّه‏ في‏الارضين آقاي بروجردي دام ظله العالي جديدا در نجف اشرف مدرسه جليله احداث فرموده‏اند و فعلاً عده کثيري از آقايان اهل علم در اين مدرسه به رفاهيّت مشغول تحصيل هستند البته فعل ايشان براي وجود محترم اسوه حسنه بوده و رافع هر نحو تشکيکات خواهد بود. انشااللّه‏ تعالي.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : پایگاه راسخون

زهراسلطان عزت‏السلطنه، دختر رضا قلي خان نظام‏السلطنه و خديجه سلطان خانم دختر ميرزا رضا آشتياني به سال 1312 ه.ق متولد شد. وي در سال 1329 ه.ق با پسر عبدالحسين ميرزا فرمانفرما يعني عباس ميرزا سالار لشکر از بطن عزت‏الدوله دختر مظفرالدين شاه پيمان زناشويي بست و يک سال بعد صاحب اولين فرزند خود هما خانم شد. تاج‏الملوک دومين دختر وي در 1332 ه.ق زماني که عباس ميرزا سالار لشکر صاحب حکومت همدان بود متولد شد و پس از دو سال هم‏زمان با جنگ جهاني اول زهراسلطان به همراه ساير اعضاي خانواده راهي کرمانشاه شد. مقارن تشکيل حکومت موقت توسط رضا قلي خان نظام‏السلطنه در شهر کرمانشاه و پس از شکست عثماني، به استانبول مهاجرت کردند در حالي که عباس ميرزا سالار لشکر همراه مهاجرين نرفته، به تهران بازگشت. عزت‏السلطنه نيز تا پايان جنگ جهاني اول با پدر و مادر و ساير افراد فاميل در استانبول ماند. در پايان جنگ به جز رضا قلي خان نظام‏السلطنه که به اروپا تبعيد شد، همگي به تهران بازگشتند. در سال 1339 ه.ق عزت‏الملوک (1) دختر سوم زهراسلطان به دنيا آمد، پس از کودتاي 1299 ه.ش نيز که سردار سپه عده‏اي از رجال مملکتي از جمله نصرت‏الدوله فيروز را زنداني کرده بود، عباس ميرزا سالار لشکر برادر نصرت‏الدوله را هم براي حدود سه ماه در بند کرد. يک سال بعد، سالار لشکر به عنوان حاکم همدان منصوب و به همراه خانواده راهي آن ديار شد، و چون احمد شاه در همان روزها قصد سفر به اروپا را داشت بر سر راه خود و به همراه سردار سپه مهمان سالار لشکر شد. سال بعد نيز حاکم بروجرد و لرستان شد. در طي اين دوران زهراسلطان، دختر چهارم و نخستين پسر خود يعني مهري دخت و بهرام را صاحب شد. البته چون در سال 1303 ه.ش سالار لشکر به عنوان نماينده‏ي مردم مراغه در مجلس شوراي ملي برگزيده شده بود، خانوادي او نيز در شهر مراغه اقامت گزيده بودند. در اين اوان ماجراي الغاي سلطنت خاندان قاجار و اعلام سلطنت رضاخان به وجود آمد که چون سالار لشکر و برادرش نصرت‏الدوله از جمله مخالفان اين طرح بودند به اين حکم رأي ندادند، طرد شده، از عرصه‏ي کارهاي حکومتي خارج شدند. از آن پس تا سال 1314 ه.ش که سالار لشکر پس از تحمل مدتي بيماري درگذشت زهراسلطان با شش کودک روزگار مي‏گذراند در حالي که شوهر بيمارش در برلين درگذشته بود. آن چه که پس از مرگ شوهر بر زهراسلطان گذشت، زندگي آشفته و پررنجي بود که بخشي به واسطه‏ي قهر روزگار و بخشي نيز به واسطه‏ي ظلم رضاشاهي بر وي و فرزندانش رفت. منزل اوليه‏ي آنها در منطقه‏ي سالاريه (پاستور کنوني) توسط رضاشاه مصادره شد. خانه‏ي دومشان نيز مجددا به دستور شاه توقيف شد. در ضمن بروز جنگ جهاني دوم درآمد خانواده که تا آن روز از املاک روستايي واقع در آذربايجان تأمين مي‏شد، با پيش‏آمد شرايط نامساعد جنگ، قطع شد و ديگر چيزي به عنوان عايدات از آذربايجان به دست زهراسلطان نرسيد. مزيد بر اين اوضاع، غضب رضاشاه هم شرايط نامطلوبي را براي زهراسلطان به وجود آورد. با اين وجود از آن روز که اين زن نيکوکار در ادامه‏ي کارهاي انسان دوستانه‏ي خود از زندگي مرفه خود جدا ماند، با جديت و انگيزه‏اي قوي‏تر به افراد دردمند و بي‏سرپرست توجه کرد. وي در طول سال‏هاي 1320 تا 1359 ه.ش که درگذشت، عده‏ي زيادي از اطفال مستمند و بي‏سرپرست و بي‏خانمان را تحت تکفل خود گرفت. بدين صورت که پسرهايي را که قبول حضانت نموده بود پس از رسيدن به سن بلوغ و فراگرفتن کارهاي فني در بازار کار به شغلي واداشت. دختران را هم تشويق به يادگيري فنون خانه‏داري کرده، پس از تهيه‏ي جهيزيه‏اي آبرومندانه راهي خانه‏ي بخت کرد. اغلب اين کودکان کساني بودند که بر اساس وقوع زلزله‏ي خانمان‏سوز بوئين زهرا بي‏ياور مانده بودند - هر چند تعدادي از آنها با مادرانشان نزد وي زندگي مي‏کردند - تحت سرپرستي و مراقبت زهراسلطان قرار گرفتند. علاوه بر نگه‏داري ايتام و بي‏سرپرستان، آنچه که نام زهراسلطان نظام‏مافي را بلندآوازه کرد، اهتمام وي به ساختن مسجد، کتابخانه و مدارس مختلف در شهرهاي متعدد، علي‏الخصوص ايجاد آموزشگاه‏هاي حرفه‏اي بود، که از محل درآمد املاک موروثي شخصي‏اش، و با وجود سطح پايين اقتصاد خانوادگي، ايجاد کرد، ضمن آنکه موقوفاتي را نيز بر آنها قرار داد. از جمله مي‏توان به اين موارد که اسناد هر يک نيز منضم (2) است اشاره کرد: 1. احداث و اهداي يک باب دبستان در قريه‏ي قره‏ورن شهرستان مياندوآب به سال 1332 ه.ش که توسط محمدعلي معتمديان پيشکار وي، اين ساختمان به صورت بلاعوض و با مصالحه به اداره‏ي فرهنگ وقت آن شهرستان هديه شد (3). 2. اهداي کمک‏هاي مالي به منظور ساخت بيمارستان عباسي در شهرستان مياندوآب به سال 1333 ه.ش که فرزندش بهمن ميرزا فرمانفرمائيان به عنوان باني آن کار اهداي مبلغ مذکور به جمعيت شير و خورشيد سرخ مياندوآب را بر عهده داشت(4) در اين مرکز حتي محل اسکان پزشکان هم پيش‏بيني شده بود و به مرور که سازمان‏هاي دولتي متوجه تجهيزات بالاي اين بيمارستان شدند، آنها نيز علاقه‏مند به اعطاي کمک‏هاي مختلف به بيمارستان شده، به تدريج اختيار سرپرستي آن به دست شير و خورشيد سرخ آن شهرستان افتاد. با اين وجود کماکان زهراسلطان به کمک‏هاي مالي سالانه‏ي خود ادامه مي داد (5) امروزه نيز هلال احمر اداره‏ي اين بيمارستان را بر عهده دارد. 3. واگذاري پنج هزار متر مربع و دو ميليون ريال وجه نقد به وزارت فرهنگ وقت به سرپرستي دکتر مهران، به منظور تأسيس مؤسسه‏اي تعليماتي در سال 1338 ه.ش در قريه‏ي مهرآباد تهران (6) امروزه در اين مؤسسه دبيرستاني به نام 15 خرداد داير است. 4. احداث و وقف دبيرستان زهرا نظام‏مافي و تکميل کلاس‏هاي آن در سال 1340 ه.ش در ناحيه‏ي 11 تهران (7). 5. تأسيس و وقف ورزشگاه ويژه‏ي معلولين و بانوان کشور با مساحتي بالغ بر چهار هزار و هشتصد و بيست و سه متر مربع در سال 1344 ه.ش در شهر تهران که به سازمان تربيت بدني و تفريحات سالم ايران صلح شد. رونوشت وقف‏نامه‏ي مذکور که به پيوست ضميمه است، به شرايط واقف مفصلا اشاره کرده است. ورزشگاه مذکور که در منطقه‏ي 9 شهري که سابقا «غار» خوانده مي‏شد و از دهستان‏هاي منطقه‏ي مهرآباد محسوب مي‏شد امروزه در خيابان شمشيري، خيابان شهيد علي‏اکبر رعنايي در جنوب فرودگاه مهرآباد واقع شده و تحت نام ورزشگاه ورزنده خوانده مي‏شود. اين در حالي است که در شرايط فيمابين طرفين مصالحه که بر اساس سند تنظيم شده به همين منظور که در هشتم اسفند سال 1344 ه.ش در دفترخانه‏ي اسناد رسمي شماره‏ي 98 حوزه‏ي ثبت تهران به ثبت رسمي رسيده است تصريح شده که نام ورزشگاه مذکور تحت عنوان «استوديوم ورزشي نظام‏مافي ويژه‏ي معلولان و بانوان کشور» خوانده شود(8). 6. تأسيس و وقف مسجد اميرالمؤمنين (ع) در زميني به مساحت بالغ بر هزار و دويست و پنجاه و شش متر مربع همراه با يک باب خانه براي سکونت پيش‏نماز مسجد و فهرست طويلي از موقوفات مربوط به مسجد که در سال 1345 ه.ش به ثبت اداره‏ي اوقاف رسيده است (9) اين مسجد در منطقه‏ي 9 شهرداري خيابان شهيد عبدالله صفري نبش خيابان شهيد محسن نجفي پلاک 14 در جنوب فرودگاه مهرآباد قرار دارد. 7. تأسيس و وقف مدرسه‏ي حرفه‏اي دخترانه به سال 1346 ه.ش در خيابان مهرآباد تهران که در آن زمان خارج از حوزه‏ي مرکزي شهر قرار داشت و جزو املاک خانوادگي زهراسلطان محسوب مي‏شد. در وقف‏نامه‏ي مربوطه آمده است که صرفا زمين مورد مصالحه بايد براي احداث مدرسه‏ي حرفه‏اي دخترانه با نام «مدرسه‏ي حرفه‏اي دخترانه‏ي نظام‏مافي» مورد استفاده قرار گيرد. ضمنا تصريح شده بود که مدت اين صلح‏نامه 99 سال خواهد بود و وزارت آموزش و پرورش جز به اين نيت و اين نام، حق هيچ گونه دخل و تصرف ديگري در اين مدرسه ندارد (10). مدرسه‏ي مزبور که اينک تحت نام عروةالوثقي خوانده مي‏شود در همان خيابان استوديوم ورزشي واقع است که در زمان احداث به دليل دوري از مرکز شهر، عملا از شاگرد در آن خبري نبود. به گونه‏اي که تعداد پرسنل مدرسه بيش از تعداد دانش‏آموزان بود. در نتيجه به امر فرح پهلوي، از يکي از پرورشگاه‏ها تعدادي دختر جهت فراگيري فنون خانه‏داري، گل‏آرايي، آشپزي و... به اين مدرسه انتقال يافتند. اما چون دختران ياد شده در محيطي رشد يافته بودند که تعاليمي چون پيانو، رقص و آواز را آموخته بودند، از يادگيري آشپزي و بافتني و... دل‏خور شده دست به اعتصاب زدند. مآلا به واسطه‏ي بروز پاره‏اي مسائل سياسي و در جهت حفظ مصالح مملکتي ناشي از پيامدهاي منفي اعتصاب دختران، دختران به محل قبلي بازگردانده شدند. به مرور و طي سال‏هاي بعد در نتيجه‏ي گسترش شهر تهران، مدرسه مورد استفاده قرار گرفت. سند ذيل وقف‏نامه‏ي باني مدرسه و شرايط ضمن عقد مصالح آن را تشکيل مي‏دهد. 8. وقف آموزشگاه حرفه‏اي مخصوص ناشنوايان و لال‏ها در زميني به مساحت 3,031 متر مربع و اختصاص موقوفاتي به آن به شرط آنکه در آن صرفا آموزشگاه و يا آسايشگاه احداث شود که به سال 1347 ه.ش در تهران و در منطقه‏ي مهرآباد آموزشگاه حرفه‏اي احداث شد (11) در طول تمام سال‏هاي بعد نيز کليه‏ي امور مربوط به نقاشي، تعميرات، تکميل و تأسيس مستغلات جنبي اين مرکز نيز بر عهده‏ي خود زهراسلطان قرار داشت. 9. ايجاد و وقف مرکز بهداشتي و درماني زهرا نظام‏مافي واقع در خيابان پادگان - خيابان شمشيري - کوچه‏ي شهيد محمودعلي کرمي در جنوب فرودگاه مهرآباد نيز يکي ديگر از اقدامات نيکوکارانه‏ي آن بانوي بزرگوار به شمار مي‏آيد که امروزه از سوي بيماران و مراجعان متعدد اين مرکز که روزانه به بيمارستان مراجعه مي‏کنند، اهميت فداکاري و امور عام‏المنفعه‏ي زهراسلطان را متناوبا فراياد آورده در هر زماني به روح پرفتوح وي درود فرستاده، در آرزوي ادامه‏ي فعاليت کارهاي خير اين زن فداکار هستند. پی نوشت: 1- مطالب اين مقاله با مساعدت‏هاي سرکار خانم عزت‏الملوک فرمانفرمائيان (پيرنيا) گردآوري شده است. در ضمن، تمام اسناد اين مقاله متعلق به خانم فرمانفرمائيان است. خداوند به وي جزاي خير دهاد. 2- اسناد مورد استفاده در اين مقاله تماما از اسناد خانوادگي خانم فرمانفرمائيان مي‏باشد. 3- سند ضميمه 1.(اسناد خانوادگي). 4- سند ضميمه 2.(اسناد خانوادگي). 5- سند ضميمه 3.(اسناد خانوادگي). 6- سند ضميمه 4.(اسناد خانوادگي). 7- سند ضميمه 5.(اسناد خانوادگي). 8- سند ضميمه 6.(اسناد خانوادگي). 9- سند ضميمه 7.(اسناد خانوادگي). 10- سند ضميمه 8.(اسناد خانوادگي).نکته‏ي قابل توجه اين که با وجود تصريح و اصرار واقف بر نام انتخابي بر موقوفه در حال حاضر اين مدرسه، به نام ديگري خوانده مي‏شود.!. 11- سند ضميمه 9.(اسناد خانوادگي).

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 13 منبع : پایگاه راسخون به نقل از متولی موقوفه

فرزند میرزا ابوالحسن از اجله علماء و سادات بلده طیبه قم و از تلامذه و شاگردان و دامادهاى مرحوم میرزا ابوالقاسم قمى صاحب قوانین است و مرحوم میرزا نهایت وثوق را به او داشتند چنانكه بسیارى از حكومات شرعیه را به ایشان رجوع مى‏فرمود و عالمى ثروتمند و متمول بود كه بسیارى از ارامل و ایتام و بینوایان را تكفل مى‏فرمود و در آن موقع كه مردم قم نیازمند به آب بودند آب انبار بزرگى در قم جنب میدان كهنه بنا نمود و بعد از حیوة خود ثلث املاك خود را وقف بر مصارف خیر كرده و در سال 1249 وفات نمود و در بقعه جناب زكریا بن آدم مدفون گردید. مرحوم میرزا على‏اكبر فیض در تاریخ خود گوید: میرزا ابوطالب قمى‏الاصل است فضلى باهر و قدسى متكاثر داشت و داماد مرحوم میرزا ابوالقاسم بوده و ایشان پدر و مادر مرحوم آقاى حاج میرزا سید حسین متولى‏باشى (بقعه منوره فاطمیه معصومه علیهاالسلام) از همان صبیه مرحوم میرزا بود كتابى دارد به نام سؤال و جواب. (وف 1249 ق)، عالم امامى. اصل او از قم و از شاگردان و داماد میرزاى قمى، صاحب «قوانین»، بود. میرزاى قمى نسبت به ایشان اعتماد فراوان داشت و بسیارى از داوریهاى شرعى را به وى واگذار كرده بود. او عالمى ثروتمند بود و بسیارى از ایتام و بینوایان را تكفل مى‏نمود. در قم آب‏انبار بزرگى جنب میدان كهنه بنا نهاد و وصیت كرد كه ثلث املاك او را وقف مصارف خیر كنند. وى در بقعه‏ى زكریا بن آدم دفن شد. از آثارش: كتاب «سؤال و جواب».[1] ایشان مالک سه روستای اطراف قم بنام های زنبیل آباد ، فرج باد، و علی آباد بوده که ثلث هر یک یعنی دو دانگ از آنها را برای مصارف خیریه (روضه خانی سید الشهداء ، زوار فقیر کربلا و مشهد و فقرای ارحام واقف ) وقف نموده است . زنبیل آباد فعلا جزء شهر قم بنام بلوار شهید صدوقی حدود 500 قطعه منزل و مغازه گردیده است و حاجی آباد هم بنام شهر قنوات حدود 70 هکتار اراضی کشاورزی و مسکونی وقف می باشدعلی آباد جنب مبارک آباد نیز حدود 16 و نیم هکتار از اراضی کشاورزی آن از موقوفات میرزا ابوطالب می باشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : پایگاه راسخون

سيد حسين موسوي نسل، معروف به «اديب بجنوردي»، فرزند ميرزا ابوالحسن، در سال 1300 ه ق 1259 ه ش، در قريه خراشاه (1) واقع در شصت کيلومتري جنوب بجنورد، به دنيا آمد (2). دو ساله بود که پدرش فوت کرد. وي در سن هفت سالگي به مکتب سپرده شد و دروس مقدماتي و صرف و نحو و خواندن قرآن مجيد را، در آنجا آموخت. سيد حسين در سن پانزده سالگي، به مشهد رفت و در مدرسه‏ي نواب، به ادامه‏ي تحصيل پرداخت. سيد حسين، صرف و نحو، مقدمات و ادبيات را، در مشهد نزد کساني چون «حاج محقق قوچاني»، «فاضل بسطامي»، «شيخ عبدالعزيز» و «عبدالخالق» آموخت. همچنين حکمت را نزد «شيخ ابوالقاسم نيشابوري» - که از شاگردان بلاواسطه‏ي حکيم شهير، حاج ملا هادي سبزواري بود فراگرفت و از درسهاي فلسفه‏ي آقا سيد محمد بجنوردي، عموي خويش بهره جست. همچنين درس خارج را نزد افرادي چون «حاج شيخ حسنعلي تهراني»، «آقازاده» و «حاج آقا حسين قمي»، فراگرفت و در مجالس تفسير عرفاني حاج ميرزا حبيب نيز، حضور پيدا مي‏کرد. بالاخره، دروس ادبيات خود را در محضر استاد ادب عصر، اديب نيشابوري تکميل کرد. معلم رياضيات او نيز، آقا ميرزا عبدالرحمن مدرس و معلم هيأت وي، مشکان طبسي بود (3). در سابق معمول بود، طلاب، علم طب نيز مي‏آموختند. اديب نيز، قانون بوعلي، شرح نفيس و تشريع پولاک را در نزد آقايان صدرالاطبا و اشراف‏الاطبا و مشيرالاطبا (4) آموخت و علاوه بر علوم طب، زبان فرانسه را فراگرفت (5). همان طور که گفته شد، سيد حسين، تمام مراحل فرهنگي را در خراسان طي کرد (6)او، علوم رايج، فنون متنوع ادب، فقه، اصول، حکمت، رياضي و اندکي علم طب را نزد استادان، در مشهد مقدس فراگرفت و به قوت حافظه و شوق فطري و پشتکار، از فضلاي جامع اين عصر بود. وي علاوه بر علو مقام علمي، طبعي منيع و خلقي عالي داشت (7) وي همچنين در حين تحصيل - چنانکه مرسوم بود - به تدريس هم (8) اشتغال داشت. وي در سال 1324 ق - که مصادف با انقلاب مشروطيت بود - خدمات فرهنگي خود را در يکي از مدارس مشهد به نام «معرفت (9) «شروع کرد. علاوه بر آن، در مدارس «مظفري (10) «و مؤسسات شرکت فرهنگ، دروس قديمه از قبيل ادبيات و منطق و درسهاي جديد فيزيک و شيمي تدريس مي‏کرد (11) سپس در سال 1298، با آمدن سيد محمد سلطان العلما، فرهنگ خراسان تاسيس شد. اديب، رسما به خدمت فرهنگ درآمد و ديري نگذشت که وي به اتفاق دانش (12) بزرگ‏نيا و انتخاب الملک رام و مستشارالملک، مدرسه‏ي متوسطه‏ي دانش را تاسيس کردند که دبيرستان منحصر به فرد مشهد بود. اديب، علاوه بر داشتن سمتهاي رئيس اوقاف و کفالت فرهنگ، در اين دبيرستان نيز تدريس مي‏کردند (13). در زمان حکومت قوام‏السلطنه در خراسان که از ارديبهشت 1297 تا 13 فروردين 1300 ش، والي خراسان و سيستان بود - مشهد از نظر فعاليتهاي ادبي، وطني و سياسي، اهميت خاصي داشت. اين شهر، از مردان وطن‏دوست و آزاديخواه خالي نبود. ملک‏زاده (برادر ملک‏الشعراي بهار)، رئيس معارف خراسان بود. او و اديب بجنوردي به همراه عده‏اي از سرشناسان از جمله شيخ احمد بهار دور هم جمع مي‏شدند و به گفتگو مي‏پرداختند. در گزارش «کلنل پريدوکس»، سرکنسول و مامور اطلاعاتي انگلستان در مشهد، به تاريخ 18 نوامبر 1922 م. / آبان 1301 ش. آمده است، انجمن دمکراتهاي مشهد، مجددا تشکيل شده است. او، در اين مورد مي‏نويسد: «سالار ممتاز، رئيس انجمن بلدي و يکي از نمايندگان مشهد در مجلس، اخيرا انجمن دموکراتهاي مشهد را مجددا تشکيل داده است. مهمترين اعضاي اين انجمن، عبارتند از: رفعت‏التوليه، مدير روزنامه‏ي «شرق ايران»؛ شيخ احمد، مدير روزنامه «بهار»؛ ميرزا محمد ملک‏زاده، مدير معارف و اوقاف؛ بقراطالملک پزشک؛... و اديب بجنوردي. جلسات اينها، هفته‏اي دو بار تشکيل مي‏شود. تا اين تاريخ، بحثهاي اين جمعيت، محدود به مسئله‏ي انجام اصلاحات در امور آستانه بوده است. با توجه به گذشته‏ي بعضي از اعضاي اين جمعيت فعاليتهاي اين انجمن در زمينه‏هاي کم سر و صداتري توسعه خواهد يافت». اديب در انجمن ادبي خراسان نيز عضويت داشت (14)اديب، از سال 1297 ش، مفتش اداره‏ي معارف خراسان (15) و از زمان رياست محمد ملک‏زاده، به کفالت اين اداره منصوب شد (16). محمد ولي اسدي، توليت آستان قدس رضوي، در سال 1308 ش، دانشکده معقول و منقول را در مشهد تاسيس کرد و دروس تاريخ ادبيات و تفسير آن دانشکده را به اديب واگذار کرد. او، در مدرسه‏ي نواب نيز، در همان موقع منطق و ادبيات و منظومه درس مي‏داد (17). اديب در سال 1314 ش. به اصفهان منتقل شد. و 12 سال رياست اداره‏ي اوقاف و معاونت فرهنگ اصفهان با او بود (18) همچنين، در اين مدت وي، مأمور تاسيس دانشکده‏ي معقول و منقول در آن شهرستان شد. ابتدا رياست دبيرستان صارميه به عهده‏اش واگذار شد. مرحوم اديب در مدرسه‏ي صدر اصفهان، شوارق و در مدرسه‏ي چهارباغ علم کلام تدريس مي‏کرد و حوزه‏هاي درس خارج تفسير را در مسجد حاج ميرزاهاشم تشکيل مي‏داد (19). اديب، در سال 1326 ش به تهران منتقل شد و معاونت و مشاورت فني کتابخانه ملي به عهده‏اش واگذار شد (20) او در همين سمت، از فرهنگ بازنشسته شد و از آن به بعد، در رديف استادان دانشگاه تهران، در دانشکده‏ي معقول و منقول شروع به تدريس دروس حکمت، منطق و کلام کرد (21)ضمنا در مدرسه‏ي سپهسالار، منظومه مي‏گفت و در مدرسه‏ي شيخ عبدالحسين نيز، حکمت و کلام تدريس مي‏کرد. او، در سالهاي آخر عمر، به علت شکستگي پا و ضعف مفرط، قادر به حرکت نبود و اغلب دانشجويان به منزل وي مي‏رفتند و کسب فيض مي‏کردند (22). اديب بجنوردي، در اواخر عمر پس از چند سال تحمل بيماري و رنج و مرارت، عاقبت در روز يکشنبه 4 شهريور 1341 ش. / 25 ربيع‏الاول 1382 ق. در تهران، دعوت حق را لبيک و به سراي ابدي شتافت (23)جنازه‏ي او را به مشهد انتقال دادند و در رواق دارالعزه حرم مطهر حضرت رضا (ع)، آسايشگاه پاسداران آستان قدس به خاک سپردند (24). فعاليتهاي فرهنگي اديب مرحوم اديب بجنوردي علاوه بر جزوات درسي که براي دانشجويان تهيه کرد، چند کتاب و جزوه‏ي خطي نيز تأليف کرد که مي‏توان به کتابهاي: «سير طبيعت»، «مقدمه‏اي بر توحيد مفضل» و کتابي در منطق اشاره کرد. همچنين از آن مرحوم جزوه‏اي در معراج و مقاله‏هايي در مجله‏هاي الکمال، تمدن، خرد به چاپ رسيده است (26). اديب (سيد حسين الموسوي)، مدير نشريه‏ي عصر جديد بود، اين نشريه دو هفته‏نامه‏ي خبري و در سال 1328 قمري با چاپ سنگي در مشهد چاب و منتشر مي‏شد (27)وي همچنين مدتي سردبير اخلاقي روزنامه مهر منير بود. اين روزنامه در سال 1339 ق-1299 ش. در مشهد منتشر شد (28). اديب در سال 1327 ش به مشهد بازگشت و فهرستي از کتب خطي و کمياب آستان قدس تهيه کرد. همچنين در کتابخانه‏ي ملي فهرست تعدادي از کتب خطي آن جا را نيز تنظيم کرد (29). تأليفات اديب 1- در محاورات مربوط به انقلابات و نهضتهاي ديني در مغرب و مشرق. 2- ترجمه‏ي محاوره‏ي تاگور با انيشتين. 3- نيازمندي انسان به منطق. 4- نيازمندي انسان به تمدن. 5- نيازمندي انسان به ديانت. 6- سير طبيعت 7- توضيحات و حواشي بر صحيفه سجاديه 8- ترجمه‏ي شرحي بر حديث شريف محض‏السلام. 9- رساله‏ي انتظاريه در لزوم وجود حجت در هر عصر و زماني. 10- در بيان و شرح دوره‏هاي شبهات اسلامي. 11- در بيان نبوت عامه و خاصه. 12- در معناي ولايت و مراتب آن. 13- سير تجددي معارف در خراسان. 14- ترجمه‏ي کتاب المراة المسلمه تاليف محمد وجدي فريد مصري صاحب دايرةالمعارف عربي (30). پی نوشت: 1- در طول جغرافيايي 49 دقيقه 56 درجه و 07 دقيقه و 37 درجه عرض جغرافيايي و طبق آمار سال 1365 ش، جمعيت آن 1296 نفر بوده است. صادقي، سليمان - جغرافياي شهرستان بجنورد، مشهد: موسسه چاپ و انتشار آستان قدس رضوي، 1373 ش، ص 168. 2- ميرزا عبدالرحمن، تاريخ علماي خراسان، با مقدمه تصحيح و تحشيه محمد باقر ساعدي، مشهد:[بي‏نا]، 1340 ش، ص 249. 3- شهرستاني، محمد. شرح حال اديب بجنوردي، نشريه فرهنگ خراسان، سال چهارم، شماره چهار، مهرماه 1341 ش، ص 48 تا 51. 4- دايرةالمعارف تشيع، جلد دوم، تهران: نشر شهيد سعيد محبي، 1375 ش، ص 43. 5- نقوي، نقيب. مقاله‏نامه خراسان، مشهد: معاونت فرهنگي آستان قدس رضوي، 1372 ش، چاپ دوم، ص 181. 6- اوکتايي، مجيد. همان، ص 57-56. 7- شهرستاني، محمد. شرح حال اديب بجنوردي. همان، ص 51-48. 8- مولف مدارس جديد در دوره قاجاريه، بانيان و پيشروان، مي‏نويسد، اولين مدرسه مشهد مدرسه همت است که در سال 1312 قمري تاسيس شده و مدرسه معرف در سال 1320 ش تاسيس شد. قاسمي پويا، اقبال - مدارس جديد در دوره‏ي قاجاريه، بانيان و پيشروان، تهران: مرکز نشر دانشگاهي، 1377 ش، ص 410. 9- مدرسه مظفري در سال 1321 ق. تاسيس و باني آن محمد حسن خان ملک الحکما بود، محل مدرسه در ارگ مشهد و مديريت مدرسه به عهده شيخ محمدعلي مدير بود. قاسمي پويا، اقبال، همان، ص 411. 10- شهرستاني، محمد - اديب بجنوردي، همان، ص 25. 11- مدرسه متوسطه دانش در سال 1296 ش تاسيس شد. قاسمي پويا، اقبال، همان، ص 415. 12- شهرستاني، محمد. شرح حال اديب بجنوردي، همان ص 51-48. 13- بهار، احمد. شناسنامه (زندگاني و آثار شيخ احمد بهار، به کوشش خليل بهار و مجيد تفرشي، تهران: نشر ندا، 1377 ش، ص 185-184. 14- انجمن ادبي خراسان ابتدا به رياست افتخاري عبدالجواد اديب نيشابوري در زمان رياست معارف محمد ملک‏زاده، تاسيس شد ولي عملا رياست انجمن با سيد حسن طبسي بود که مجله دبستان ناشر افکار انجمن نيز به اهتمام نامبرده، منتشر مي‏شد. جلسات هفتگي انجمن در محل کتابخانه معارف واقع در باغ نادري مشهد، مجاور آرامگاه نادرشاه تشکيل مي‏شده است. بهار، احمد. ديوان اشعار شيخ احمد بهار، مشهد: ناشر مهندس راشد بهار، 1370 ش، ص 8. 15- حکمت، علي اصغر. سالنامه احصائيه وزارت معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه، سالنامه احصائيه 1304 وزارت معارف، ص 90. 16- بيات، کاوه و مسعود کوهستاني‏نژاد. اسناد مطبوعات (1286-1320 ه ش)، ج اول، تهران: سازمان اسناد ملي ايران، 1372 ش، 493. 17- شهرستاني، محمد. اديب بجنوردي، همان، ص 25. 18- دايرةالمعارف تشيع، همان، ص 43. 19- شهرستاني، محمد. شرح حال اديب بجنوردي، همان، ص 51-48. 20- شهرستاني، محمد. اديب بجنوردي، همان، ص 26-25. 21- عباسيان، علي‏اکبر و احسان سيدي‏زاده، دانشوران بجنورد، بجنورد: دانشگاه آزاد اسلامي، 1372 ش، ص 151. 22- شهرستاني، محمد. شرح حال اديب بجنوردي، همان، ص 51-48. 23- ميرزا عبدالرحمان، همان، ص 249. و عباسيان، علي‏اکبر و...، همان، ص 151. 24- شهرستاني، محمد. شرح حال اديب بجنوردي، همان، ص 51-48. 25- رسا، قاسم. ديوان کامل، تهران: اميرکبير، 1340 ش، ص 340. 26- شهرستاني، محمد. اديب بجنوردي، همان، ص 26. 27- برزين، مسعود. شناسنامه مطبوعات ايران از 1215 تا 1357 ش، تهران: انتشارات بهجت، 1371 ش، ص 293. 28- الهي، حسين. روزنامه و روزنامه‏نگاري در خراسان (از آغاز تا شهريور 1320)، مشهد: انتشارات دانشگاه فردوسي مشهد، 1379 ش ص 116. 29- شهرستاني، محمد. شرح حال اديب بجنوردي، همان، ص 51. 30- شهرساني، محمد. اديب بجنوردي،همان، ص 26.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 12 منبع : پایگاه راسخون

ميرزا مهدي خان استرآبادي ميرزا مهدي خان استرآبادي متخلص به کوکب و مورخ دوره‏ي نادري (مؤلف کتاب جهانگشاي نادري و دره نادره و سنگلاخ و منشئات و...) کتابهاي ملکي خود را بر اولاد ذکور خود وقف کرد و در آن باره وقفنامه‏اي نگاشت که مشحون است به نام کتاب‏ها و متصنع است به بازي لفظي. نسخه‏اي ازين وقفنامه که در صفحات 94 - 85 مجموعه‏ي خطي شماره‏ي 3669 کتابخانه‏ي ملي ملک (تهران) مندرج است درينجا به چاپ رسانيده مي‏شود. نام‏هاي کتاب‏ها و يا آن چه مناسب با کتاب است با خطي که در زير آن کشيده شده مشخص شده است. فرايد طريفه‏ي حمد و سپاس، و طرايف فريده‏ي شکر بيقياس، که نتيجة الاصداف عزوبها و تحفة الاشراف ملاء اعلي تواند بود، نثار محافل قدس واقف السرايري است که شمسه‏ي آفتاب و قبسات ماه جهانتاب و جذوات سيارات و مواقف ثابتات و مطالع افق و طوالع صبح و اشراقات ضياء و انوار الملکوت بيضاء و اثني عشريه‏ي روح و هياکل الانوار نجوم و کشف الخفاء فجر و غره و دره‏ي هلال و بدر و اسرار خفيه‏ي شب و تلويحات روز و تجريد مجردات عقول و در مکنون مفردات نفوس ملخص از حکمت لايزال اوست و سبحه‏ي ثريا و سلسلة الذهب کهکشان و حيرة الابرار خمسه‏ي متحيره‏ي هفت اورنگ سبعه‏ي سياره و منطق الطير فم الدجاجه و جام جم خورشيد و مطلع السعدين زهره و مشتري و کشکول قصعة المساکين و انوار سهيلي شعري و هماي همايون فر و عنقاي مغرب غراب و نگارستان کف الخصيب و تاج الماثر اکليل و قسطاس ميزان و ممالک و مسالک ربع مسکون و خطط مصري امصار و آثار البلاد هفت اقليم و طبقات سموات شرذمه‏اي از داستان جلال او قراباذين ليل و شرح آقسرائي نهار و منهاج مجره و حاوي چرخ برين و بحر الجواهر سپهر و غنا و مناي ماه و مهر و اقطاب قطبين شمالي و جنوبي و شرح نفيسي نفوس و عقول و ذخيره‏ي جواهر و اعراض و اسباب و علامات عالم اسباب از قانون حکمت کامل الصناعه‏اش تذکره‏اي است مغني و شافي و کليات قرون و دهور و تصريف سنين و شهور و موجز دقايق و ساعات و تشريح ثواني و آنات و شرح فصول اربعه و مقالات سته‏ي جهات و ذهبيه‏ي معادن و دواعي اللذات نفسي نباتي و حيوة الحيوان روح حيواني و هيکل وجود انساني از فوايد افضليه‏ي قدرت شاملش تحفه‏اي است جامع و کافي مفتاح ماه نو و لوامع البنيان قمر از فن بديع ابداع او نکته‏اي است و سطح مستدير ارض از خطوط تذکره‏ي جلالش نقطه‏اي رشحات سحاب و نفحات صبا از گلشن راز صنعش ورقي است و محاسن برقي رعد و صواعق محرقه برق و صوارم مهرقه‏ي نياز از شهاب الاخبار قدرتش سيفي از حکمة العين صنعت کامله در مستهل هر ماه بر حاشيه‏ي قديم چرخ کهن به اشارات ابروي هلال حاشيه‏ي جديد پردازد و به مفاد «انا زينا السماء الدنيا» مصابيح سراچه‏ي سپهر را به سراج المنير ماه و نبراس الضياء «کمشکوة فيها مصباح» منور سازد. لوامع الاشراق چراغ خورشيد از انوار جلاليه‏ي شوکتش پرتوي است بر عالم امکان تافته و لوايح بسيط غبرا بر کتاب سر مکتوم قدرتش شرحي مبسوط که به خط غبار تحرير يافته صبح انوار در کتابخانه‏ي آثارش تفسير بيضاوي است که به آب طلاي آفتاب و سرخي شفق رقم گشته و مکاتيب ليالي و ايام در نظر قدرت عالم آرايش نظام التواريخي که کاتب قدر به سياهي ظلمت و سفيداب ضيا فهرست نوشته کتاب السماء و العالم سپهر از بحار قدرتش بخاري است برخاسته و جسم هيولائي بر جمال جلالش شاهدي که با در و مرجان جواهر فرده صورت آراسته اوراق بسايط در دبستان ايجاد کاغذ مشقي دبيران ابداع اوست و مداد مرکبات در مکتب تکوين دوده‏ي مشعل دودمان اختراع او. هر صدف از خوض بحر الحقايق حکمتش ديده‏ي نظاره‏اي است آب مرواريد آورده و هر حجر در حجره‏ي کان کتاب ياقوتي، که در وصف يکتايي گوهر ذاتش به عبارات رنگين تأليف گشته خاک تيره را به مواهب عليه در چله خانه‏ي «و خمرت طينة آدم بيدي اربعين صباحا» مجمع غرايب و مظهر بدايع صنايع ساخته، به مفاتيح عنايت، ابواب جنان هدايت و تکريم بر چهره گشاده و غبار فرموده را از عواطف جليه در کارخانه‏ي «کنت کنزا مخفيا فاحببت ان اعرف» مخزن اسرار و کاشف استار کرده در مدرس تعليم «و علم آدم الاسماء کلها» کتاب علم اليقين شناسايي حقايق اشياء بر دامن نهاده به صيقل ارشاد تجليه‏ي مرآت جنان و تصفيه‏ي سجنجل دل کرده مدارک حواس و مسالک خيال و مرآت العقول قوت عاقله و نهج الحق خرد و نهاية الادراک مدرکه و نهج‏البلاغه‏ي نطق و افصاح فصاحت و امالي تقدير و خصايص انسانيت کرامت فرموده و به لطف کامل کنز الدقايق دانش و حقايق بينش و عوارف معارف و معارف عوارف و مهذب خصال و تهذيب مکارم الاخلاق به دست قبول داده استبصار بصيرت کافي و عيون بينايي شافي و محجة البيضاء عقل وافي و اصفاي ذهن صافي از مبدء فيض افاضه نموده از قاموس قدرت کامله و مجمع البحرين حکمت و صنعت شامله درر لغات نظيفه به ساحل ظهور آورده زبان گوياي نفس ناطقه را مفتح المفاتيح ابواب فرهنگ و هوش گردانيده و به دستور مهذب و رسم مغرب اصلاح منطق انساني نموده به مفاد «و هديناه النجدين» صحاح از اسقام و صراح از ابهام بازشناسانيده تا به پايمردي اين اسباب تسليک؟ نفس الي حضرت القدس نموده در معارج حق يقين و مدارج معرفت رب العالمين به مقصد واصلين و مقامات عارفين شتابند و به توسط اين استعداد تحصيل حق شناسائي و تمهيد قواعد بندگي کرده فوايد جليله از عمر ابدي و عيش سرمدي «مالا عين رات و لا اذن سمعت» دريابند و درر غرر نعت و ثنايش و جواهر زواهر مدح و ستايش که دره‏ي بيضاي گوش ولدان مخلدان «... و لا لم... حور عين کامثال اللؤلؤ المکنون» تواند بود شايان روضه‏ي بهيه‏ي جناب صاحب کتابي است که جوهر النضيد عقل اول فص خاتم رسالت اوست و در النظيم نفس کل آويزه‏ي گوش نبوت او اسرار بلاغت کتاب عزيزش «ان هذا لشي‏ء عجيب» و دلايل اعجاز قرآن حميدش تبصرة و ذکري لکل عبد منيب با آن که قلم نگرفت قلم نسخ بر صحف ابراهيم و زبور داود و تورات موسي و انجيل عيسي کشيد و با آن که ورق ننوشت لوح محفوظ تخته‏ي ابجد خوانان مکتب تعليم او گرديد اگر ثبت بيت انتخاب وجود مسعودش سبب نگشتي صحاف قدر اجزاء زمان را به دفتين روز و شب بهم نپيوستي، و اگر بيان معاني ذات بديعش غرض نبودي دست قضا مطول سنين و ملخص شهور و مجمل ساعات را به رشته‏ي طول زمان شيرازه نبستي اگر نور شريفش باعث کشف اسرار نمي‏شد نکته‏ي برجسته‏ي سپهر از کتاب ليس عدم نقل دفتر وجود نمي‏گشت. و اگر ذات مقدسش موجب حل مضمرات نمي‏آمد مضامين پيچيده‏ي گردون و معاني سربسته‏ي افلاک از صحيفه‏ي نيستي عيان نمي‏گرديد. يوم تبلي السراير که دبير شفاعتش رقم بخشش زند صحايف اعمال مذنبين را کسي محرر و معتبر نداند و يوم نطوي السماء کطي السجل للکتب که سر پنجه‏ي عنايتش قلم از ترجمان عملها برگيرد حاشيه‏ي خطايي گناهان صادره و کتاب مبکيات نادره را کسي نخواند. عنوان تعليقة الکبري نبوتش آيه‏ي «آتيناه الحکمة و فصل الخطاب» و ديباچه‏ي رساله‏ي رسالتش «الحمد الله الذي انزل علي عبده الکتاب» منهل شرع شريفش ينابيع اصول و فروع شمس الافاق نور کرامتش پيش از انفجار فجر تکوين در طلوع ضمير منيرش جامع حقايق حدوث و قدم. وجود مسعودش علت غائي تأليف کتاب خلق الانسان و حدوث العالم اعني دره‏ي يتيمه‏ي درياي ايجاد نتيجه‏ي صغري و کبراي مبدأ و معاد. محبوب حضرت رب العالمين، ثمره‏ي پيشرس صديقه‏ي «کنت نبيأ و آدم بين الماء و الطين» زبده و خلاصه‏ي عالم، عمده و گزيده‏ي سلسله‏ي بني آدم، مغيث الخلق و غياث الامم بيان الاحسان و کتاب الکرم و کشف الغمه و هداية الامة سيد الرسل و ايضاح السبل عليه من الصلوة اذکاها و من التحيات انماها. مادام البحر محيطا و الارض بسيطا و الدهر مطولا و الشهر مفصلا، و نفايس فنون تسليمات به جناب ولي ولايت «من کنت مولاي» سابقه سالار «رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذکر الله» که حديث مسايل و خاتم، از جوامع اخبار خلافتش روايتي است و کريمه‏ي «اليوم اکملت لکم دينکم و انعمت عليکم نعمتي» از کمال الدين امامتش... به کندن در خيبر از حمله‏ي حيدري غزواتش بابي است و معجزات انبياء و اوليا از مناقب مرتضوي فضايل و فتوحاتش کتابي سيف مسلولش در احقاق حق ملت به هنگام احتجاج برهان قاطع است و نکت بديعه‏ي کلامش در تنقيح احکام شرايع اسلام نور ساطع. کتاب موالاتش نامه‏ي بيزاري از نار جحيم است و مظهر خلافش مستوجب حرمان از روح و ريحان و جنة النعيم اعني مآب مدينه‏ي علم و کامل نصاب مدارج حلم. بلدالامين ايمان را رکن رکين و شهرستان ولايت را حصن حصين. منبع انوار طيبين و طاهرين و جامع علوم اولين و آخرين، و صحيفه‏ي کامله قدرت لم يزل عارف رموز نهايه‏ي ابد و هدايه‏ي ازل مروج ذهب المذهب بالامر الجلي ذو الوجن الباهر البهي مشرق الشمسين و مطلع السعدين لعلم عروض الايجاد کتاب العين مولي الثقلين ابي الحسنين علي عليه‏السلام و اولاد امجاد آن حضرت که شموع خاندان خير البشرند و کتابخانه‏ي ايجاد را نسخه‏ي حادي عشر. جوامع آثار رحمت ذوالجلالند و مکتب رسالت را کتاب آن. مستغرقان بحر گناه را سفينة النجاةاند و گمگشتگان ظلمات ضلالت را عين الحيات. جواهر تفسيرشان به وقت تبيان، جوامع جامع انوار تنزيل است و قول و خبرشان در مجمع بيان کشاف معالم تنزيل و تأويل. خاتم نبوت خاتم النبيين را فصوص‏اند و دلايل رسالت را نصوص. ارکان دعائم دين‏اند و نخبه‏ي خاندان ابداع و تکوين. اعلام الهدي و مصابيح الدجي و عروة الوثقي و کتاب الحجة علي اهل الدنيا. عليهم من لطايف طرايف المدحات اشرفها و من الصلوة اتحفها. مادامت يواقيت النجوم متلألية و عدة الشهور متوالية و شوارق البدر طالعة و لمعات الشمس لامعة. و بعد غرض از تحرير اين ورقه، و تمهيد اين مقدمه، آن است که چون امري کثير الفوايد که به وسايل آن ذخيره‏ي عقبي و سرمايه‏ي ايمان توان اندوخت، و از انوار مضيئه‏اش چراغ خلاصي در راه اعقاب اعمال توان افروخت. سيه نامگان صحيفه‏ي سوء عمل را باعث تحصيل رستگاري، و درماندگان کتاب مرقوم گنه کاري را سبب رفع شرمساري. و سياحان طريق نجات را زاد المعاد و سباحان بحر النافع حق طلبي را ذريعه‏ي ادراک گوهر مراد. و عالمان معالم اصول بندگي را منتهي المطلب و مقصد اسني، و طالبان صراط المستقيم سداد را منتهي المرام و غاية القصوي. و در مواقف «وقفوهم انهم مسئولون» گرفتاران علل عصيان را باعث شفا. و در محاکمات روز جزا واماندگان تيه حيرت را نجات بخشا بوده، در نشأه اولي موجب حصول مقاصد وافيه و سبب وصول به مطالب عاليه و مآرب کافيه وجوه شافيه باشد، و در عقبات عقبي انيس صالحين و حليه‏ي متقين و امان اخطار و ربيع اسرار و مفتاح فلاح و مصابيح نجاح و حرز امان و مسکن التهاب نيران الاحزان گردد بجز حسنات اعمال نمي‏تواند بود. لهذا بنده‏ي حقير و محتاج رحمت رب قدير محمد مهدي ابن‏محمد نصير وقف صحيح شرعي نمود تمامي قرآن مجيد و فرقان حميد و جمع کتب فقه و تفسير و حديث و کلام و غيرها من الفارسية و العربية و اللغوية و الادبية متملکات خود را که نقد محصل و ذخيره‏ي ايام عمل صرف جمع و تحصيل آن‏ها گشته في الحقيقة هر يک تحفه‏ي عراقين و مايه‏ي سعادت دارين مي‏تواند بود به موجب تفصيل عليحده و تفصيل الکتاب لاريب فيه خالصا لمرضات الله بر اولاد ذکور و اولاد اولاد ايشان نسلا بعد نسل و بعد از انقراض ايشان بر اقربا و ذوي الارحام کما فرض الله و بعد هم بر علماي بلد مفوض نمود. توليت آن را هم مادام الحيوة به نفس خود و بعد از آن به اکبر و ارشد ولد و بعد هم بر افقه و اعلم بلد بحيث لايباع و لا يوهب و لا يرهن و لا ينقل عن البلد کالاينقل توليته الي عام البلد. عمده‏ي شرايط آن که نسخه را زياده از شش ماه نزد احدي نگذارند و بدون قبض به کسي ندهند و قلم نسخ بر قواعد وقفيت نکشند. منبع: ميراث جاويدان

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

استاد فرزانه و حكیم متأله، حضرت آیت‏اللَّه جوادى آملى در سال 1312 (ه.ش) در خانواده‏اى روحانى در شهرستان آمل متولد شدند. پدر ایشان از علما، وعاظ و زهاد مشهور آمل بودند. پس از گذران تحصیلات دوران ابتدایى در سال 1324 (ه.ش) شوق پدر و فرزند به دروس دینى موجب شد تا ایشان در حوزه‏ى علمیه آمل مشغول تحصیل شوند. وى در مدت پنج سال نزد اساتید مبرز و متقى كه بعضاً شاگرد مرحوم آخوند خراسانى بودند تا حدى سطوح عالیه‏ى مقدمات، فقه، اصول و حدیث را فراگرفتند. سپس در سال 1330 (ه.ش) از آمل به تهران هجرت نموده و با راهنمایى پدر بزرگوارشان به حضور آیت‏اللَّه شیخ محمدتقى آملى (ره) كه از اعاظم عصر بود، رسیدند و از آن طریق به مدرسى مروى راهنمایى گردیدند و سطوح عالیه و معقول را در آن محضر شریف فراگرفتند. این سیر علمى تا سال 1335 (ه.ش) ادامه یافت و در آن دوره، كتابهاى منظومه، اشارات و بعضى از اسفار را نزد اساتید مبرزى همچون آیت‏اللَّه شعرانى (ره) و آیت‏اللَّه الهى قمشه‏اى (ره) فراگرفتند و نیز مقدارى از خارج فقه و اصول را نزد استاد والامقام، آیت‏اللَّه شیخ محمدتقى آملى (ره) تلمذ كردند و در سال 1335 (ه.ش) به دلیل جامعیت حوزه‏ى علمیه قم، وارد قم، شهر كریمه‏ى اهل‏بیت، حضرت معصومه (سلام‏اللَّه‏علیها) شدند و در آنجا از محضر آیت‏اللَّه العظمى السید محمدحسین البروجردى بهره بردند و نیز از درس فقه فقیه نامدار، آیت‏اللَّه محقق داماد (ره) به مدت سیزده سال، و از محضر استاد، امام خمینى (ره) یك دوره‏ى اصول به مدت هفت سال را درك كردند. همچنین ایشان به حضور استاد مسلم، علامه طباطبایى (ره) رسیدند و مباحث تكمیلى اسفار، خارج حكمت متعالیه عرفان اسلامى و مباحث عالیه‏ى تفسیر حدیث و قرآن را در جلسات خصوصى از محضر آن استاد گرانقدر فراگرفتند. ایشان از اوان حضور در تهران و نیز پس از هجرت به قم و تاكنون كه حدود چهل سال مى‏باشد، انواع دروس معقول و منقول را تدریس كرده‏اند؛ به گونه‏اى كه اكنون از بزرگترین رهبران فكرى جهان اسلام، در ابعاد مختلف اسلامى به شمار مى‏آیند و شاگردان فراوانى در علوم مختلف اسلامى براى عالم اسلام تربیت نموده‏اند. از توفیقات الهى ایشان، مداومت با معارف الهى خصوصاً قرآن مجید است كه انواع حقایق دینى را از طریق تفسیر قرآن در جهان اسلام منتشر كرده‏اند. آیت الله جوادی آملی و وقف : واقف بزرگوار، حکيم متأله و انديشمند گرانقدر استاد آيت‏اللّه‏ جوادي آملي است که نامشان ما را از هرگونه تعريف و توصيفي در ابعاد شخصيتي ايشان بي‏نياز مي‏کند و چهره معنوي و علمي ايشان در قلمرو فرهنگ و معارف اسلامي درخشان‏تر از آن است که اين قلم را توان تصوير باشد. ديدگاهها، مقاصد و منويات واقف محترم که در قالب عبارات بليغ و مشرب عميق عرفاني در وقف‏نامه مطرح شده است قابل توجه و تعمق است. بويژه توجه دادن خواننده گرامي به اين نکته مفيد و لازم به نظر مي‏رسد که در اين وقف‏نامه يکبار ديگر آيين و سنت نيکوي وقف‏نامه‏نويسي که به عنوان يک سند فقهي، حقوقي و تاريخي همواره در گذشته مورد توجه واقع مي‏شده است مدّنظر قرار گرفته و علاوه بر آن به ظرايف وقف و اهميت آن در شريعت نبوي (ص) و نيات واقف و خصوصيات عين موقوفه و تکليف آينده و ساير موارد فقهي و حقوقي آن به سبکي آموزنده اشاره شده است؛ اموري که متأسفانه در وقف‏نامه‏هاي جديد يا متروک مانده و يا به صورت ناقص بدان پرداخته مي‏شود. در هر صورت اصل وقف‏نامه خود مشکي است عطرافشان و از بيان عطار بي‏نياز. سردبير وقف ‏نامه حضرت آيت الله‏ جوادي آملي بسم اللّه‏ الرّحمن الرّحيم و ايّاه نستعين الحمدللّه‏ الّذي يأخذ الصدقات و يُربيها و صَلّي‏اللّه‏ُ علي رسولهِ الّذي يُطهّر نفوسَ المتصدّقين و يُزَکّيها بها، و علي اهل بيته الذين استنّوا بسنته (ص) فيها، واللعن علي اعدائهم الّذين نَبَذوُها وراء ظهورها. بعد از ثنا و تحيّت چنين گويد، عبد محض خدايي که حق مطلق و هستي صرف است: هيچ موجود امکاني مالک چيزي نبوده. ذاتا، وصفا و فعلاً بلکه اثرا، فاني در ذات، صفت، فعل و اثرخداوند مي‏باشد، اسناد هر گونه هستي به غير خداوند مجاز است؛ و اگر اسناد شأني از شؤون هستي به غير خدا صحيحا بررسي شود، سبک مجاز از مجاز مي‏باشد؛ زيرا وقتي اسناد اصل هستي به غير خدا، مجاز بود، اسناد شأني از شؤون آن به غير خدا، مجاز مضاعف خواهد بود. اين مطلب عميق توحيدي، در دنيا براي موحّدان راستين، چونان رسول گرامي (ص) حلّ شد، قل لااملک لنفسي نفعا ولا ضرّا،... ليس لک من الامر شي‏ءٌ...، و براي ديگران در معاد، روشن مي‏گردد، يوم لاتملک نفس لنفسٍ شيئا. زيرا، قيامت، ظرف ظهور چنين حقيقت توحيدي است، نه وعائي براي حدوث آن. البته، در دنيا براي حفظ نظام انساني، بسياري از امور، به غير خدا اسناد مالکانه داده مي‏شود، و بر همين اساس، اشخاصي مالک، و اشيائي مملوک، و عقود و ايقاعاتي، ممضي، و عهودي ايفاء مي‏گردد. انسان مؤمن که به خداوند هستي ايمان آورد و با او بيعت نمود، يعني جان، مال و همه شؤون مجازي خود را به خداوند بيع کرد، بعد از آن هرگونه تصرّفي را در ذات، وصف، فعل و اثر خود، مسبوق به اذن خدا قرار داده و تصرّف در شأني از شؤون هستي خويش را بدون اذن او غاصبانه مي‏داند، و از خود چيزي ندارد، تا آن را مورد معامله قرار دهد، و اگر چنين کرد، حتما به عنوان امتثال فرمان مالک حقيقي خواهد بود. لذا اينجانب عبداللّه‏ واعظ جوادي معروف به جوادي آملي، نه به عنوان مالک و وليّ، و نه به عنوان خليفه مالک يا وکيل و نائب او، بلکه به عنوان عبد آبق که به مولاي شفيق و رفيق خود برگشت، درباره خانه ملکي و متصرّفي شهر قم، عهد و قراري با مولاي غيب و شهودم بستم که ذيلاً بعد از فصول دهگانه، مشروح مي‏شود. 1ـ مهم‏ترين هدف بعثت، تزکيه نفوس و تعليم کتاب آسماني و حکمت است، نمونه‏هاي وافري از هر دو رشته علمي و عملي در قرآن مجيد بيان شد، يکي از بارزترين مصداق تزکيه همانا تأديه صدقه مي‏باشد، و کاملترين مصداق صدقه، وقف است که اصل آن ثابت و فرع آن با دوام اصل مزبور، جاري خواهد بود، و هيچ صدقه‏اي چون وقف، چنين مزيّت جاودانه را واجد نيست. اطلاق صدقه بر وقف، حبس، سکني، عمري، رقبي، و نيز بر زکات مال و زکات فطر و نظائر آن براي آن است که امور مزبور، نشانه صداقت ايمان و صدق متصدّق و واقف مي‏باشد. 2ـ فضيلت صدقه که وقف مصداق بارز آن است، در اين است که خداوند شخصا او را مي‏پذيرد، و دريافت مي‏نمايد چنانکه فرمود: اَلَم يَعلَموُا اَنّ اللّه‏َ هُوَ يَقبَلُ التَّوبَةَ عَن عِبادِهِ وَ يَأخُذُ الصَّدَقاتِ، بنابراين دريافت رسول اکرم (ص)، مَظهر اَخذ خدا خواهد بود، و جمع بين آيه مزبور و آيه خُذ مِن اَموالِهِم صَدَقةً تُطهّرهُم وَ تُزکّيهِم بها، آن خواهد شد که، و ما اَخَذتَ اِذ اَخَذتَ، ولکنّ اللّه‏َ اَخَذَ. 3ـ چون صدقه که، وقف، فرد کامل آن مي‏باشد، مُطَهّر نَفس از اوساخ، و مُزَکّي روح از ادناس و اقذار است، اميد آن خواهد بود که چنين روح طاهر از دَرَن و رَين، تواناي ادراک صحيح وحي الهي باشد، زيرا، سروش غيب را جز طاهران طائر باغ ملکوت و طائران طاهر از دَنَس مُلک، مسّ نمي‏کنند،... لايمسّه الا المطهّرون. 4ـ از آن‏جهت که صدقه و وقف، که مصداق بارز آن است، بسيار ظريف و شفّاف مي‏باشد، با اندک غبار گردِ منّت و اذيّت، غبارين و متوسخ شده، و شايسته صعود به بارگاهي که جز، کلم طيّب، چيزي به اوج عروج آن بار نمي‏يابد، اليه يصعد الکلم الطيّب، نخواهد بود، لذا نداي قرآن مجيد چنين است: يا ايّها الّذين آمنوا لاتبطلوا صَدَقاتِکم بالمنّ و الاَذَي. 5 ـ چون صدقه جاري همانند سنّت ساري از آثار سودمند مي‏باشد، و تا برقرار است، روح صاحب آن در دارالقرار قريرالعين خواهد بود، و خداوند، قادم را چون غابر مي‏نگارد، نَکتُبُ ماقَدَّموا و آثارَهم، و جزء اَعمال برّ متوفي محسوب مي‏گردد، اجر جزيل آن در قرآن و سنّت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام کاملاً بيان شد،... والمتصدّقين والمتصدّقات... اَعَدّ اللّه‏ُ لَهُم مَغفِرَةً وَ اَجرا عَظيماـ... يُضاعَف لَهُم و لَهُم اَجرُ کَريم ـ ليس يتبع الرجل بعد موته من الاجر، الاّ ثلاث خصال: صدقة اجراها في حياته، فهي تجري بعد موته، و سنّة هدي سنَّها، فهي يعمل بها بعد موته، او ولد صالح يدعو له ـ و چون معيار در ثواب، همان اثر صالح است، ذکر امور سه‏گانه در اين حديث يا امور شش‏گانه در حديث ديگر، از باب تمثيل است، نه تعيين، لذا علم صائب، فرزند صالح، سنّت صحيح، وقف جاري، سيرت ساري و مانند آن مايه روح و ريحانِ روح رائح الي اللّه‏ خواهد بود. 6 ـ چون اثر نافع صدقه که وقف مصداق روشن آن مي‏باشد، همانند ديگر واقعيت‏هاي ديني، هنگام احتضار ظاهر مي‏شود، محرومان از چنين فيض فوزآوري، درخواست ارتجاع به دنيا را بجاي تسريع رجوع الي اللّه‏، و رجعت به وطن اصلي، مطرح مي‏کنند، و به شيوه نکوهيده اَتَستَبدِلوُن الَّذي هُوَ اَدني بِالَّذي هُوَ خَيرُ، انّا للّه‏ِ وَ انّا اِلَيهِ راجِعوُنَ را، به، رَبِّ ارجِعوُنِ...، مبدّل ساخته، و تمنّي کاذب را به جاي رجاي صادق، در سقيفه خيال و قياس و گمان و وهم نشانده، آنگاه چنين مي‏گويند:... فَاَصَّدَّقَ وَ اَکُن مِنَ الصّالِحينَ ـ و به منظور پرهيز از چنين استبدال ناپسند، صاحب ولايت کبري، حضرت علي بن ابي‏طالب اميرالمؤمنين، عليه افضل صلوات المصلّين فرمود: الصَّدقةُ والحبسُ ذخيرتان فدعوهما ليومهما. 7ـ از آن جهت که اهل بيت طهارت و عصمت صلوات‏اللّه‏ عليهم اجمعين، قرآن ناطق‏اند، و در تمام حسنات، امامت امّت را به عهده دارند، و قبل از ديگران به وحي الهي مؤمن و به حِکَم آن معتقد، و به احکام آن عامل‏اند، لذا رسول گرامي (ص) و اهل بيت معصوم (ع) آن حضرت (ص) اقدام به وقف کرده‏اند، درباره پيامبر گرامي (ص) چنين آمده است: تصدّق رسول‏اللّه‏ (ص) باموالٍ جَعَلَها وقفا، وَ کانَ يُنفِق مِنها عَلي اَضيافِهِ، وَ اَوقَفَها عَلي فاطِمةَ عَليهَاالسلام... ـ و درباره حضرت اميرالمؤمنين، عليه‏السلام، آمده است: کان عبدا للّه‏، قد اَوجَبَ اللّه‏ُ له الجنة، عمد الي ماله فَجَعَله صدقةً مبتولةً تجري بعده للفقراء و قال: اللّهم انما جعلت هذا لتَصرِفَ النارَ عن وجهي و لتصرفَ وجهي عن النار، و حضرت صدّيقه کبري، فاطمه زهرا صلوات‏اللّه‏ عليها، اموالي را وقف فرموده و توليت آن را به حضرت اميرالمؤمنين (ع)، آنگاه به امام مجتبي حسن بن علي عليهماالسلام، سپس به سيّد شهدا حضرت حسين بن علي عليهماالسلام، روحي لمضجعه الشريف الفداء و بعد از آن حضرت به فرزند بزرگ‏تر که علوي و فاطمي باشد، نه علوي محض، سپرد، و همچنين از سائر معصومين عليهم‏السلام رسيده است که مال خود را به عنوان وقف، صدقه جاري قرار داده‏اند، حتي درباره حضرت سيد شهدا (ع) رسيده است که نواحي قبر شريف خود را از اهل نينوي و غاضريّه به شصت هزار درهم ابتياع فرمود، و آن را بر ايشان تصدق نمود. 8 ـ چون اصحاب متعهد اهل بيت طهارت و عصمت، هماره، به آن ذوات مقدّس اتّساء داشته‏اند، لذا هر صحابي متمکن، اقدام به وقف مي‏نمود، چه اينکه از جابر روايت شده لم يکن من الصحابة ذو مقدرةٍ الاّ وقف وقفا. 9 ـ همان‏طوري که وقف، فضيلت فراوان دارد، هدم آن به فروختن، هبه کردن، ارث بردن و مانند آن، رذيلت وافري را به همراه دارد که حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام درباره وقف چشمه يَنبُع چنين فرمود:... هي صدقة، بتةً بتلاً، في حجيج بيت‏اللّه‏ و عابري سبيلٍ، لاتُباع و لاتوهب و لاتورث فمن باعها او وهبها فعليه لعنة اللّه‏ والملائکة والناس اجمعين، لايقبل اللّه‏ منه صرفا و لا عدلاً. 10 ـ شرح صدر، سعه نظر، جامعيت اسلام و همگاني و هميشگي بودن آن، ايجاب مي‏نمايد که جهاني بينديشد، و سراسر گيتي را مشمول لطف خود قرار دهد چنانکه رسول گراميِ چنين ديني، رحمة للعالمين معرفي شد. لذا وقف بر جامعه بشري، اعم از مسلم و کافر، ذمّي و حربي مادامي که اعانت بر عصيان و تعاون بر اثم نباشد، جايز است و آيه مبارک و کريم، لاينهاکم اللّه‏ عن الّذين لم يقاتلوکم في الدّين و لم يخرجوکم من ديارکم ان تبرّوهم و تقسطوا اليهـم انّ اللّه‏ يحبّ المقسطين، گـواه آن مي‏باشد. اکنون که خطوط کلّي صدقه جاري، طي ده فصل بيان شد، به اصل مطلب مي‏پردازم، و آن اينکه وقف صحيح شرعي ـ جامع همه شرايط واقف، موقوف‏عليه، موقوف و وقف ـ نمودم خانه ابتياعي، ملکي و متصرفي خودم را که واقع است در: قم، خيابان ارم (آية‏اللّه‏ نجفي مرعشي) پشت مسجد آية‏اللّه‏ گلپايگاني، جنب مدرسه علميه سعادت (جنوب و جنوب شرقي) براي مدرّسان، محقّقان، مؤلّفان، پژوهشگران علوم و معارف الهي مانند تفسير، فلسفه الهي، کلام، فقه، اصول و سائر دانش‏هاي ديني، الي ان يرث‏اللّه‏ الارض و من عليها. توليت آن مادامت‏الحيوة، در اختيارم مي‏باشد، و بعد از توّفي و ادراک لقاء اللّه‏، به فرزندم جناب حاج شيخ مرتضي واعظ جوادي است، چنانکه توليت مدرسه علميه سعادت را که در اختيارم است و تعيين متولّي بعد از من نيز به اختيارم مي‏باشد، بعد از وفاتم، در اختيار مشاراليه خواهد بود، و توليت مدرسه و خانه وقفي بعد از عمر طولاني نامبرده، به فرزند روحاني از خاندان اينجانب مي‏باشد، و اگر خداي نخواسته، از اين خاندان، کسي روحاني نشد، به فرزند بزرگ اين خاندان خواهد بود. تمام کتاب‏ها و سائر لوازم کتابخانه و تلفن، در اختيار مرکز تحقيقاتي اسراء است. ايجاب و قبول، اقباض و قبض، حاصل، و صيغه وقف به طور جامع همه مطالب لازم اعم از مرقوم و غير آن جاري شد، ربّنا تقبل منّا و خذه منّا و طهّرنا به والحمدللّه‏ ربّ العالمين، الّذي يرث الارض و من عليها. منبع:ميراث جاويدان

نویسنده : نظرات 0 شنبه 5 تیر 1395  - 1:36 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم فاطمه رحمانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »قدمعلى«، »اسدالله«، و »خدارحم« رئوفى( هشتاد و سه سال قبل در »سهرفيروزان« از توابع فلاورجان به دنيا آمد. پدرش »قدمعلى« سواد مكتبى داشت. مردى زرنگ و همه فن حريف بود كه علاوه بر كشاورزى در دامدارى هم سر رشته داشت. فاطمه دو برادر و خواهر داشت. ده ساله بود كه قدمعلى از دنيا رفت، مادرش »حبيبه سلطان« در خانه كرباس مى‏بافت و از گاو و گوسفندان مردش نگهدارى مى‏كرد. - من آخرين بچه خانواده بودم، بعد از فوت پدرم، خودمان كارهاى او را هم انجام مى‏داديم. كشاورزى مى‏كرديم. شير مى‏دوشيديم و مى‏فروختيم. مادرم كرباس مى‏بافت و سعى مى‏كرد بيشتر كار بگيرد تا مخارج‏مان را تأمين كند. هفده ساله بودم كه پسر عمويم عبدالحسين رئوفى به خواستگارى‏ام آمد. چون در خانه خودمان بزرگ شده بود، نياز به تحقيقات نداشتيم. مادرم بى حرف و حديث قبول كرد. عبدالحسين دو ساله بود كه مادرش را از دست داد. پنج ساله بود كه پدرش دست او را گرفت. سعى كن آدم خوبى باشى. نمازت را سر وقت بخوان. به مال مردم دست دراز نكنى و سعى كنى هر چيزى را با تلاش و دسترنج خودت به دست بياورى. آن شب عبدالحسين كنار پدرش خوابيد و صبح كه بيدار شد، پدرش مرحوم شده بود. او را به »قدمعلى« كه عمويش بود، سپردند و او تا بزرگسالى زير سايه عمو بزرگ شده بود، عبدالحسين عازم خدمت شد و بعد از آن براى كار به آبادان رفت. فاطمه را خواستگارى كرد. »فاطمه« هم بى‏هيچ چون و چرايى به عقد او درآمد با مهريه صد تومان؛ عبدالحسين در اصفهان ماند. نمى‏خواست همسر جوانش را به شهر غريب ببرد. آن هم آبادان كه محل رفت و آمد انگليسى‏ها و كارگران شهرهاى ديگر بود. كشاورزى مى‏كرد، مغازه كوچكى هم داشت بعد كه رانندگى را ياد گرفت با دوستش آقاى صميمى، كاميون خريد. مدتى بعد عبدالحسين در بيابان نزديك خانه، قطعه زمينى را تهيه كرد. حاج محمود بنگاه‏دار محل، قباله درست مى‏كرد، سندى براى آن زمين نوشت، عبدالحسين با كمك فاطمه يك اتاق و آشپزخانه داخل آن ساخت. نه برق داشت و نه وسايل رفاهى. چاه كنديم. ظرف و لباس، وسايل را همان جا مى‏شستيم. براى غذا خوردن، از قنات، با كوزه‏گلى آب مى‏آورديم. زمستان‏ها كرسى مى‏گذاشتيم. كاه و برگ خشك، چوب خشك و پوست برنج مى‏آورديم و مى‏سوزانديم تا خانه گرم شود. تا چهار سال فاطمه صاحب بچه نشد. بعد صفيه متولد شد كه دوران كودكى از دنيا رفت. صغرى در سال 1329 متولد شد و در سال 1334 خدا پسرى به آنها داد. كه به ياد پدرش اسم او را قدم‏على گذاشتند. دومين فرزندشان مختار دو سال بعد به دنيا آمد و بعد حبيب و اسدالله كه سال 1343 متولد شد آخرين فرزند خانواده خدارحم بود كه سه سال بعد متولد شد، اسدالله را به احترام حضرت قاسم و خدارحم را هم به ياد شش ماهه اباعبدالله اصغر صدا مى‏زدند. عبدالحسين به بيمارى سختى مبتلا شده بود كه با تولد پسر كوچكش، به يكباره حالش خوب شد. وقتى فاطمه از او پرسيد: اسم بچه را چى بگذاريم؟ با لبخند گفت؛ خدارحم، خدا به او رحم كرده كه از بدو تولد، بى‏پدر نماند. او خود، رنج يتيمى كشيده بود. به درس خواندن بچه‏هايش اهميت مى‏داد. گفت: يك سال درس‏هايتان را بخوانيد تا ببرمتان تهران كه يك آب و هوايى عوض كنيد. بچه‏ها از مدرسه كه مى‏رسيدند، يكسره درس مى‏خواندند. وقت كارنامه گرفتن كه مى‏شد، عبدالحسين به مدرسه رفت. نمرات هر سه عالى بود. آنها را سوار كاميون كرد و راه افتادند. »قدم‏على« كه سال آخر دبيرستان را مى‏خواند، از پدر رانندگى آموخته بود و گاه پشت فرمان مى‏نشست تا او خستگى در كند. در »مورچه خورت اصفهان« عبدالحسين تريلرى را از دور ديد كه انحراف به چپ داشت خواست كاميون را كنترل كند كه نشد. تصادف شديدى كردند، »عبدالحسين« با فرياد خدا را صدا زد نگران سلامت فرزندانش بود و خدا لطف كرد و از بين آهن پاره‏هاى كاميون، هر سه پسر را بى آن كه خون از بينى‏شان آمده باشد، بيرون كشيد. خواست خدا بود كه بچه‏ها سالم بمانند. شايد قسمت است كه يك روز، يك جايى به كارى كه خدا خودش صلاح مى‏داند، مشغول شوند. او در دوران رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و اين دوره مصادف شده بود با جنگ جهانى دوم و هجوم بيگانه‏ها. براى پسرها از آن دوران تعريف مى‏كرد. - من مفتخر هستم كه با همرزمانم جلو هجوم بيگانه به كشور را گرفته‏ام. با پيروزى انقلاب بچه‏ها در فعاليت‏هاى مذهبى و سياسى حضورى فعال داشتند. جنگ تحميلى كه شروع شد. »قدم‏على« كه تازه ديپلم گرفته بود و به عنوان راننده پايه يك با كاميون كار مى‏كرد، براى جبهه رفتن ثبت‏نام كرد. »عبدالحسين« قدم‏على را صدا زد. - مى‏خواهم برايت زن بگيرم. اگر كارت را هم دوست ندارى، ديگر رو ماشين كار نكن. قدم‏على دستى رو موهاى سياهش كشيد. - اگر بهترين همسر و بهترين شغل دنيا را برام پيدا كنيد، بايد بروم جبهه. »عبدالحسين« خلق و خوى پسر را مى‏شناخت و مى‏دانست كه پسرش با اعتقاد اين حرف را مى‏زند. هيچ نگفت و او به جبهه اعزام شد در همان روزهاى اول پايش با انفجار مين، مجروح شده بود. چند روزى در بيمارستان بسترى شد. دوباره به جبهه برگشت، در جبهه از فرماندهان سپاه بود. همان وقت‏ها خدارحم هم توى شناسنامه‏اش دست برد و سنش را بيشتر كرد و توانست ثبت‏نام كند و به جبهه برود. دوره آموزشى را گذراند و براى مرخصى چند روزه به خانه برگشت. دندان درد امانش را بريده بود. »فاطمه« نشست كنارش. بيا بريم دكتر. گفت كه بايد برود. مرخصى تمام شد. مادر ملتمسانه دست او را فشرد. قرار بود، مختار جشن عروسى بگيرد، گفت الان لااقل بمان و عروسى برادرت مختار را ببين و بعد برو. خنديد. آن جا كه مى‏روم، هر دردى داشته باشم، درمان مى‏شود. بايد بروم جبهه. نماند و رفت. گفته بود عمليات بزرگى در پيش است. برادرش در جبهه بود و او نيز بايد به »قدم‏على« كه فرمانده بود ملحق مى‏شد. قدم‏على به همراه تعدادى از نيروها براى شناسايى منطقه رقابيه رفته بودند كه موقع بازگشت از پيش از عمليات »فتح‏المبين« هدف گلوله مستقيم دشمن قرار گرفت و او بيست و نهم اسفند سال 1360 در منطقه رقابيه به شهادت رسيد. خدارحم، سه روز بعد از برادرش در دوم فروردين سال 1361 به شهادت رسيد. روز سوم »قدم‏على« پيكر پاك خدارحم را هم آوردند. فاطمه و عبدالحسين پيكر نوجوان پانزده ساله‏شان را تشييع كردند. - او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اگر به شهادت رسيدم، كسى حق ندارد يك قطره اشك بريزد. افتخار كنيد كه من شهيد شده‏ام و با روحيه قوى و نداى الله اكبر دشمن را به لرزه درآوريد. خيلى افتخار كنيد، من از حضرت على‏اكبر عزيزتر نيستم. از برادرانم مى‏خواهم كه هميشه در راه الله با منافقين مبارزه كنند و آنها را سرنگون نمايند.« عبدالحسين، سال 1364 براى بازديد پانزده روزه به جبهه رفت به محل شهادت خدارحم و قدم‏على هم رفته بود. وقتى برگشت، مى‏گفت: در تمام اين مدت، چهره بچه‏ها جلو چشمم بود. رفت تا در نماز جمعه شركت كند كه پشت فرمان اتومبيلش سكته كرد. هنوز در اتومبيل را نبسته بود كه از آن بيرون افتاد. مختار پدر را ديد. او را به بيمارستان رساند، مرد آخرين نفس‏ها را در آغوش پسرش مختار كشيد و آرام و براى ابد خوابيد. »مختار و اسدالله« جاى برادران شهيدشان در جبهه خالى نگذاشتند. هر دو عازم منطقه شدند. اسدالله كه خيلى لاغر بود ولى شجاع، دست راستش در محاصره آبادان مجروح شده بود، اما بى آن كه استراحت كند، دوباره به جبهه برگشت. پاسدار رسمى و در سپاه مباركه خدمت مى‏كرد و در جبهه مسئول تبليغات گردان بود. تا سوم راهنمايى درس خواند، و مدتى كارگرى كرده و ازدواج كرد. دخترش يك ساله بود كه براى آخرين بار با خانواده وداع كرد و به جبهه رفت و در بيست و سوم اسفند سال 1366 در حلبچه شيميايى شد و به شهادت رسيد. »فاطمه« آن روز به ياد خدارحم بود و قدم‏على روى سجاده‏اش نشسته بود و با صداى زنگ توى حياط رفت، در را كه باز كرد. از طرف بنياد شهيد بودند. ابتدا به بهانه سركشى به خانواده شهدا آمدند و بعد گفتند، كه اسدالله مجروح شده است. فاطمه حيران به چشم‏هاى آنان نگاه مى‏كرد، نمى‏خواست باور كند، اما خدا خريدار اسدالله هم شده بود. - انگار فلج شده بودم زبانم قفل شده و بدنم بى‏حركت بود تا اين كه كم‏كم به نبودن بچه‏ها عادت كردم. هنوز هم وقتى به ياد وصيتنامه پر سوز و گداز اسدالله مى‏افتم، قلبش آتش مى‏گيرد. او خطاب به من نوشته بود: »اى مادربزرگ و مهربانم، اى مادرى كه بسيار سختى و مصيبت تحمل كردى. اى مادر مصيبت ديده‏ام، چه سخنى با تو بگويم، نه دستم قادر است چيزى بنويسم و نه زبانم قادر است كه چيزى بگويم چه شب‏ها بيدارى كشيدى و من را بزرگ كردى. بدان كه شهادت من، بزرگترين بهره‏اى است كه خداوند نصيب تو كرده است. اگر در اين دنيا به سوگ سه فرزند مى‏نشينى، غم به دل راه نده بى‏شك جايت در بهشت است.«

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم بلقيس افراسيابى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »ايرج« و »پرويز« درويشى( در سال 1315 در آبادان به دنيا آمد. پدرش »موسى«، كارمند شركت نفت بود. مادرش »مارال«، هنگام زايمان »بلقيس« از دنيا رفت. اقوام كه او را مسبب مرگ زن جوان مى‏دانستند، براى نگهدارى‏اش اقدامى نكردند. موسى يكه و تنها از دخترش نگهدارى كرد. زمزمه‏هاى ديگران و تلاش آنها براى ازدواج مجدد موسى بعد از هشت سال به بار نشست و او ازدواج كرد. بلقيس شانزده ساله بود. »رمضان درويشى« كه همسايه‏شان بود، به خواستگارى او آمد. پدر كه هيچ گاه نظر مساعدى نسبت به دختر خود نداشت و او را باعث فلاكت خود مى‏دانست، با اين ازدواج موافقت كرد. صديقه شد همسر رمضان. مهريه‏اش پانصد تومان بود، شيربهايش هم همين طور. رمضان مدتى بعد به كويت رفت. هر از گاهى به ايران برمى‏گشت. براى خانواده‏اش پول مى‏آورد و چند روز بعد دوباره مى‏رفت. حاج خانم به ياد آن روزها كه مى‏افتد، غمى روى دلش سنگينى مى‏كند. - خدا مى‏داند كه چه قدر سختى كشيدم. حاج‏آقا سواد نداشت. هر جا كار مى‏كرد، سرش را كلاه مى‏گذاشتند. پولش را مى‏گرفتند يا دستمزدش را نمى‏دادند. با آن كه شب و روز زحمت مى‏كشيد، چيز زيادى برايش نمى‏ماند. ماهى دو هزار تومان برايمان مى‏فرستاد كه خرج خورد و خوراك بچه‏ها مى‏شد. تا چند سال اول كه خانه برادر شوهرم نشسته بوديم، خرجى نداشتيم. ايشان در شركت نفت كار مى‏كرد و وضع مالى خوبى داشت. حاج آقا هم همين طورى از قضيه نمى‏گذشت. وقتى برمى‏گشت، براى برادرش و زن و بچه‏اش، سوغات مى‏آورد. بلقيس همه كارهاى خانه خودش و حتى برادر همسرش را با حوصله و سليقه انجام مى‏داد. خبر برگشتن مردش را كه مى‏شنيد، با اشتياق بيشترى به كارهاى خانه مى‏رسيد. مهمان عزيزش از راه كه مى‏رسيد، با بچه‏ها حرف مى‏زد. سوغاتى و پول توجيبى به آنها مى‏داد و خانه رنگ ديگرى مى‏گرفت. در چمدانش را كه باز مى‏كرد، لباس‏هايى را كه براى ايرج، پرويز، آذر، مرجان و مريم آورده بود، در مى‏آورد. يكى‏يكى آنها را مى‏بوسيد و هديه‏هايشان را مى‏داد. براى بلقيس پارچه چادرى و پيراهن عربى مى‏آورد. »ايرج« شلوارى را كه پدر برايش آورده بود، برداشت. توى چمدان چروك شده بود. اتو را به برق زد و شروع كرد به صاف كردن آن. بوى سوختگى كه تو هوا پيچيد، اتو را از رو شلوار برداشت. نگاهش به رمضان ماند. غيظ كرد سر تكان داد. - نخواستم. اصلا از اين به بعد براى من شلوار نياور. آن جا زحمت مى‏كشى، كار مى‏كنى، لباس مى‏آورى و من اين جا آن را مى‏سوزانم. بلقيس دلدارى‏اش داد. اما ايرج ديگر از پدر لباس قبول نكرد. از اين كه شلوار را سوزانده بود، به شدت ناراحت بود. بلقيس به درس و مدرسه فرزندان اهميت مى‏داد. آنها را به هر بهانه‏اى به مطالعه، تشويق مى‏كرد. مى‏گفت كه بايد درس بخوانند تا زحمات پدرشان را جبران كنند. از دلتنگى‏ها و بى‏كسى‏هايش تعريف مى‏كرد تا بچه‏ها عبرت بگيرند. - من مادر نداشتم. پدرم نگذاشت به مدرسه بروم. ولى مطمئنم اگر رفته بودم، الان براى خودم كار و مدركى داشتم. پدرم مى‏رفت سر كار و من را به همسايه مى‏سپرد. زن همسايه من را مى‏فرستاد مغازه تا برايش خريد كنم. مى‏گفت: اگر كسى از پشت سر تو را صدا زد يا سرفه كرد، برنگرد. سرت را بينداز پايين. برو و بى‏سر و صدا برگرد. من كسى را نداشتم كه به فكر باشد. حالا شما پدرتان را داريد، من را داريد. كار مى‏كنيم و مواظب شما هستيم؛ پس درستان را بخوانيد. بچه‏ها ماجراى زندگى مادر و پدرشان را مى‏شنيدند و از آن درس مى‏آموختند. سال 1352 خانه نيمه‏ساز رمضان ساخته شد و به آن جا اسباب‏كشى كردند. ايرج كه دانشكده نفت آبادان قبول شد، انگار همه دنيا را به پدر و مادر داده بودند. بلقيس مى‏خواست گوسفند بكشد تا نذرى را كه كرده بود، ادا شود. ايرج دست انداخت دور گردن او. - مامان، تو زندگى هر چيزى به دست آوردى، خيلى شادى نكن. هر چيزى را كه از دست دادى، ناراحتش نباش. دنيا محل گذر است. از شادى سر و روى پسر را غرق بوسه كردند. يك سال بعد »پرويز« خبر پذيرفته شدنش در دانشگاه تهران را آورد و باز موج شادى، خانه را غرق در نور كرد. حاج رمضان دست به سوى آسمان گشود. - خدايا شكرت كه بچه‏هاى صالحى دارم و نسبت به زندگيشان بى‏توجه نيستند. موقع نماز كه مى‏شد، نماز پسرها طولانى‏تر از بقيه بود. مهمان‏هايى كه با نماز خواندن آن دو آشنا نبودند، به شوخى مى‏پرسيدند: »نماز جعفر طيار است؟« بلقيس قاب عكس دو پسرش را در دست مى‏گيرد. دستى رو شيشه قاب مى‏كشد. - ايرج نماز شب مى‏خواند و پرويز هم مى‏خواند. همه جا و در هر كارى با هم بودند، حتى وقت درس خواندن. پرويز كه مى‏رفت تهران براى كلاس‏هايش، ايرج هم به درس‏هايش مى‏رسيد. ايرج سال سوم و پرويز سال دوم را مى‏خواند كه جنگ شروع شد و آنها عازم منطقه شدند. ما هم رفتيم ماهشهر، منزل برادرشوهرم. ايرج همه جا همراه شهيد مهندس تندگويان بود. پرويز را هم با خود مى‏برد. در همان سال اول جنگ، در جاده ماهشهر آبادان هر دويشان به اسارت درآمدند. خيلى پيگيرى كرديم. اما جوابى به ما ندادند. نه نامه‏اى مى‏شد بدهيم و نه خبرى از پسرها بگيريم. حاج خانم كه سالها به تنهايى رنج نگهدارى از فرزندان را به دوش كشيده بود، به يك‏باره هر دو پسر را از دست داد. پس از مدتى به فولادشهر رفتند. به خانه‏اى رفتند كه نه گاز شهرى داشت، نه آب و نه حتى شيشه. - به جاى شيشه، پلاستيك زديم به پنجره‏ها. در صف نفت مى‏ايستاديم كه نفت بگيريم. حتى پول نداشتيم خانه‏اى اجاره كنيم و از آن جا برويم. به حاج‏آقا خبر دادم كه هر دو پسرمان اسير شده‏اند. چند روز نگذشته بود كه برگشت و ماندنى شد. انگار ديگر نمى‏خواست من و دخترهام را تنها بگذارد. وانت خريده بود. با آن كار مى‏كرد. در خانه‏ها كپسول پر مى‏برد و كپسول‏هاى خاليشان را مى‏گرفت. من هم همراهش مى‏رفتم و كمكش مى‏كردم كه كسى موقع تحويل گرفتن گاز، سرش كلاه نگذارد. سال هفتاد و چهار از ستاد بازسازى مناطق جنگ زده خبر دادند كه قرار است خانه‏هاى مردم بازسازى شود. رمضان كه چشم ديدن خانه و جاى خالى بچه‏هايش را در آن نداشت، نپذيرفت. گفت: »پولش را مى‏بريم، جاى ديگرى خانه مى‏خريم.« خانه جديد را خريد. بيست و دوم بهمن ماه سال 1378 كسى از بنياد شهيد تماس گرفت. - يك گروهى مى‏خواهند بيايند منزلتان، براى بازديد. تشريف داريد؟ حاج رمضان كه حتى كودكى و بزرگ شدن پسرهايش را با دل سير نديده بود و هميشه دور از آنها بود، بغض كرد. - از پسرهام خبرى داريد؟ مرد گفت كه يك ديدار و ملاقات است. حاجى گوشى را كه گذاشت، كنار تلفن نشست. اضطراب داشت و هر بار آرزو مى‏كرد كه اى كاش بيايند و بگويند ايرج و پرويز در عراق بوده‏اند و حالا مى‏خواهند برگردند. صديقه اما مى‏دانست كه پسرهايش را همان سال اول جنگ به شهادت رسانده‏اند. ايمان داشت. اگر غير از اين بود، ايرج و پرويز در طول اين همه سال، تماس مى‏گرفتند يا نامه مى‏دادند. ساعتى بعد، حاج رمضان سكته كرد و دار فانى را وداع گفت. از اشتياق شنيدن خبر فرزندانش بود يا از فقدان آن دو، كسى نمى‏داند. بلقيس كه همسر و تكيه‏گاهش را نيز از دست داده بود، رنج دورى پسرها را بيشتر حس مى‏كرد. اما هر بار نصيحت ايرج را به ياد مى‏آورد. - در زندگى هر چيزى را به دست آوردى، خيلى شادى نكن. هر چيزى را هم از دست دادى، ناراحتش نباش. چون دنيا محل گذر است. بايد گذاشت و رفت.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم زهرا طوقيانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسين«،»محمد على« و »رضا« و جانبازان »محمود« و »قنبر« سبكتكين( هفتاد و چهار سال قبل در زرين شهر به دنيا آمد. پدرش »حسن« دامدار عشاير بود. براى ييلاق به چهارمحال و بختيارى مى‏رفتند و براى قشلاق به شيراز. او دو دختر و سه پسر داشت و زهرا فرزند چهارمش بود. در زندگى عشايرى، بچه‏ها خيلى زود شيوه‏ى بزرگترها را در پيش مى‏گيرند و بزرگ مى‏شوند. كار و تلاش براى امرار معاش و كشاورزى و گله‏دارى از همان دهه اول زندگى آنان آغاز مى‏شود و »زهرا« از اين قاعده مستثنى نبود. او با ريسيدن نخ و زدن مشك و دوغ و كشك، به مادر كمك مى‏كرد. شانزده ساله بود كه جانعلى به خواستگارى‏اش آمد كه پدر و مادرش سالها قبل دار فانى را وداع گفته بودند. او مردى بيست و شش ساله و خودساخته بود. با اين حال »حاج حسن« فرصتى خواست تا به ازدواج دختر بينديشد. خواستگار ديگرى آمد. به خانواده »جانعلى« خبر دادند و آنها دستپاچه و مضطرب به خواستگارى مجدد آمدند. - آن روز از ترس اين كه من را براى خواستگار ديگرى، نشان كنند؛ صبح، خواهرزاده »جانعلى« آمد و شب، عده‏اى از فاميل‏هايش! »حاج حسن« پذيرفت كه با يك دانگ خانه و چهارصد تومان مهريه، دخترش را به مردى بدهد كه كارش شتردارى بود. او از كهكيلويه و بويراحمد، زغال مى‏آورد و به مردم مى‏فروخت و از اصفهان، اجناس را براى فروش به آن جا مى‏برد. نامزد كردند. شهربانى در پى او بود تا او را به خدمت اجبارى نظام وظيفه ببرد. مأمورها به در خانه مى‏آمدند تا او را ببرند. سرانجام صد تومان پرداخت و برگه معافيت از خدمت را گرفت. عروسى با ساز و دهل انجام شد. »زهرا« به خانه‏اى رفت كه از پدرشوهر مرحومش به فرزندانش ارث رسيده بود. آبى كه از چاه مى‏كشيدند، شور بود. »زهرا« آب آشاميدنى را از رودخانه كه قدرى دورتر از منازل مسكونى بود، مى‏آورد و از آب چاه براى نظافت و شست و شو استفاده مى‏كرد. هيزم جمع مى‏كرد براى كرسى، توى منزل ريسندگى مى‏كرد و در نگهدارى از دام و دوشيدن شير به كمك مردش مى‏رفت. يك سال پس از ازدواج پسرش »قربانعلى« به دنيا آمد كه در چهارماهگى بيمار شد و از دنيا رفت. پس از او فاطمه، كبرى، اكبر، محمد على، قنبر، حسين، رضا، محمود و خديجه به دنيا آمدند. »جانعلى« براى دامدارى به مناطق اطراف مى‏رفت. زهرا هم يك فرزندش را بغل مى‏گرفت و ديگرى را روى دوش و بقيه به دنبالش روانه مى‏شدند تا پيش مردم بروند. - چند ماه به چند ماه حاجى را نمى‏ديديم. اكبر از هفت سالگى با او مى‏رفت. گريه مى‏كردم. هم دلتنگش بودم و هم اين كه دلم برايش مى‏سوخت. دوست داشتم بچه‏ام درس بخواند و باسواد شود. اما حاجى قبول نمى‏كرد. خرج بالا و بچه زياد دمار از روزگارمان درآورده بود. »زهرا« از دوران جوانى‏اش كه مى‏گويد، غمى توى نگاهش مى‏نشيند. او همه دوره‏هاى باردارى را به تنهايى سپرى كرده و همسرش هيچ‏گاه سر زايمان فرزندانش كنار او نبوده است. - فقط سر محمود كه رفتيم قشلاق شيراز، حاجى بالاى سرمان بود. يك بار »محمد على« خيلى بيمار شد. او را سوار الاغ كردم. رفتيم پيش دكتر افتخارى كه هنوز هم در همين زرين‏شهر زندگى مى‏كند. دكتر دارو داد و بچه تا نيمه‏شب، حالش بهتر شد. پس از او »قنبر« كه به شدت تب كرد. درد نداشت، اما عرق مى‏كرد و تب او را به حال اغما مى‏كشاند. زهرا او را به دكتر رساند. دكتر به نوزاد كه بى‏حال رو دست‏هاى مادر افتاده بود، نگاه كرد. درجه حرارت را زير زبان او گذاشت. نبض او را گرفت. دكتر پرسيد: »چند تا بچه دارى؟« روى صحبتش با زهرا بود. زهرا جواب داد: »چند تاى ديگر دارم پنج شش تا...« دكتر عينكش را روى بينى جابه‏جا كرد. - فكر نمى‏كنم عمر اين بچه‏ات به دنيا باشد. كل بدنش عفونت كرده. دارو نوشت و زهرا دستپاچه و گريان داروهاى فرزند بيمارش را گرفت. به خانه كه رسيد، به در خانه آقاى نوربخش رفت. - تو را به خدا بيا آمپول‏هاى اين بچه را بزن. »نوربخش« كيسه داروها را نگاه كرد. - مگر اين بچه چه‏ش است كه اين همه دارو براش نوشته؟ از غروب شروع به تزريق آنتى‏بيوتيك‏ها كرد. صبح روز بعد، »زهرا« به امامزاده »سيد ميرمراد على« رفت. نذر كرد كه شفاى فرزندش را بگيرد. به خانه كه برگشت، تب »قنبر« سرد شده و آرام خوابيده بود. »جانعلى« داشت گوشه اتاق نماز شكر مى‏خواند. جنگ كه شروع شد، محمد على، قنبر، حسين، رضا و محمود به جبهه رفتند. يكباره خانه پر جمعيت، خلوت شد. جاى خالى بچه‏ها، خانه را آوار مى‏كرد و تو سر جانعلى و همسرش مى‏كوبيد. گفته بود: »اقلا يكى دو تا برويد و بقيه بمانيد. به نوبت هر بار يكى دو نفرتان برود. اين طورى خيلى به من سخت مى‏گذرد. جاى خالى‏تان من را آشفته مى‏كند.« بچه‏ها خنديده بودند. - مزه‏اش به همين است كه پنج برادر از خانواده »سبكتكين« در جبهه باشند و منطقه را قرق كنند. به قد و بالاشان كه نگاه مى‏كرد، قلبش لبريز از شادى مى‏شد. جانعلى هم براى سركشى به آنها به منطقه مى‏رفت. از آنها سر و سراغى مى‏گرفت و برمى‏گشت تا آن كه حسين بيست و چهارم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات آزادسازى خرمشهر به شهادت رسيد. او بيست ساله بود و سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه عازم جبهه شد. او در فرازى از وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »مبادا كه كار مسئولين نظام فقد كاغذبازى و شعار باشد. بايد سعى كنند در راه خدا و براى حفاظت از خون شهدا به وضع اين مردم مستضعف برسند. بايد ملت را به آرزويشان كه برافراشتن پرچم توحيد و نابودى ظالمان است، برسانند.« »محمدعلى« كه ازدواج كرده بود و يك فرزند داشت، هميشه در دعاهايش مى‏گفت: »خدايا تا سر حد شهادت دست از يارى امام برنخواهيم داشت. از مال و جان خود در راه تو مى‏گذرم و همان طورى كه فرموده‏اى جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريدارى مى‏كنى، به من بهشت جاويدان را عطا بفرما.« او بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در مريوان به شهادت رسيد. قنبر و محمود نيز بر اثر اصابت تركش جانباز شدند. رضا مانده بود كه اسمش ورد زبان مادر بود. مى‏گفت: »بس است ديگر برادرهايت كه پر كشيدند. تو هم برگرد. مگر قرار نيست كه من آسايش داشته باشم و بدون نگرانى زندگى كنم؟« رضا مى‏خنديد. - مادر بايد ببينى چه طور مى‏شود در پيشگاه خدا و در جهان آخرت، رستگار باشيم؟ اين مسائل دنيايى بالاخره حل مى‏شود. كم غذا مى‏خورد. لباس‏هايش را مرتب نگه مى‏داشت تا كمتر مجبور به خريد لباس شود. او معاون گردان در تيپ قمر بنى هاشم بود كه يازدهم بهمن ماه سال 1364 در والفجر هشت به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج پنجعلى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »كرامت‏الله« و »محمد على«( سال 1308 در »اسفه« شهرضا به دنيا آمد. پدرش »شكرالله« براى او شناسنامه نگرفته بود. كدخدا مى‏گفت: »شناسنامه پسرهاتان را كوچكتر بگيريد كه زود آنها را براى اجبارى نبرند.« - پسر سوم خانواده كه به رحمت خدا رفت. شناسنامه‏اش را به من دادند. بنابراين سن شناسنامه‏اى من هفتاد و چهار سال است و همه من را به اسم »مصطفى« مى‏شناسند. پدرش كشاورزى مى‏كرد، روى زمين‏هاى خودش و زمين‏هاى ديگران. گاو و گوسفند هم نگه مى‏داشت. مادرش »صفيه« در منزل كرباس مى‏بافت. او صاحب پنج پسر شده بود كه »پنجعلى« پسر سومش بود. در روستاى اسفه مدرسه نبود و بچه‏هاى ده از نعمت سواد بى‏بهره مى‏ماندند. پسرها از سنين پايين پابه‏پاى پدر، كشت و زرع مى‏كردند. دختران روستا هم تا قد مى‏كشيدند، هنوز نوجوان بودند كه به خانه بخت مى‏رفتند. پنجعلى پابه‏پاى پدر سر زمين كار مى‏كرد. بعدها همراه برادرانش به آبادان رفت و به فروش روغن پرداخت. مدتى در آبادان ماند. بعد، به كويت مهاجرت كرد. در شركت »كديسى« كه مربوط به كارهاى ساختمانى بود، انباردار بود. با يك عراقى و مردى يمنى همكار بود. سعى مى‏كرد با آنها هم كلام نشود. پنجعلى از سال 1330 تا سه سال بعد از آن در كويت بود. روزى هفت روپيه معادل چهارده تومان حقوق مى‏گرفت. وقتى به ايران بازگشت، در آبادان مغازه‏اى اجاره كرد و شروع به فروش خواروبار كرد. درآمد خوبى عايدش مى‏شد. همان سال با دختر دايى‏اش »ماهرخ كاظمى« ازدواج كرد كه چهار سال از او كوچكتر بود. پدر همسرش شتردارى به نام »على« بود كه زمان كودكى ماهرخ فوت كرده بود. مادر ماهرخ با دشوارى بسيار فرزندانش را بزرگ كرده بود. پنجعلى به ياد ايام خواستگارى و ازدواجش مى‏گويد: »من كويت بودم كه برادرهام رفتند خواستگارى دختردايى و او را برايم عقد كردند، با مهريه پنج هزار تومان. يك سال عقد كرده بوديم و وقتى به ايران برگشتيم، ازدواج كرديم. برادرم و مراد در تهران كار مى‏كرد. او با خانواده‏اى تهرانى آشنا شده و از دخترشان خواستگارى كرده بود. مى‏خواست جشن بگيرد كه با عروسى من همزمان شد. هر دو در يك شب در تهران ازدواج كرديم.« پنجعلى در تهران براى مادر و همسرش خانه‏اى تهيه كرد. آنها با هم زندگى مى‏كردند. او دوباره عازم كويت شد. همه دستمزدش را به ايران مى‏فرستاد و »مراد« قيم مادر بود. يك سال بعد مادر با ماهرخ به آبادان رفت. پنجعلى براى آنها خانه‏اى اجاره كرده بود. بعدها به ايران بازگشت. فرزند اولش در سال 1336 در شب عيد نيمه شعبان پا به عرصه وجود نهاد. هيچ كدام از برادرها صاحب فرزند نشده بودند و نوزاد كوچك نور چشم خانواده بود. گفتند: »اسم او را بگذاريم؛ كرامت‏الله. لطف خدا بود كه او را به خانواده كاظمى داد.« پسر مدام بيمار مى‏شد و روز به روز لاغرتر، پنجعلى، او را شعبان صدا مى‏زد نذر كرد و از امام زمان )عج( خواست كه شفاى او را از خدا بگيرد. پس از او، ام‏البنين، مريم، آمنه و محمد على متولد شدند. صديقه و طاهره دوقلو هستند و بعد از آنها به دنيا آمدند. آخرين فرزند خانواده »صفورا« نام دارد. »كرامت‏الله« بسيار باهوش بود. درس مى‏خواند و به خواهر و برادرهاى كوچكترش نيز كمك مى‏كرد. ديپلم رياضى‏اش را كه گرفت، به انزلى رفت و در پتروشيمى مشغول به كار شد. دو سال بعد در »صنايع ماشين سازى اراك« استخدام شد. مدتى بعد، دوباره از پتروشيمى براى او دعوتنامه فرستادند و به ناچار دوباره به پتروشيمى برگشت. با دوستانش از فعالان و مبارزان پيش از انقلاب بود. به واسطه اختلاف سنى ده ساله‏اش با محمد على، با او جدا از رابطه برادرانه، ارتباط مراد و مريدى داشت. پنجعلى كه تلاش مداوم و رفت و آمدهاى او را مى‏ديد، گاه از سر دلسوزى به چشم‏هاى سرخ از بى‏خوابى‏هاى شبانه‏اش نگاه مى‏كرد. - يك قدرى بخواب پسرم. كرامت، نگاه از او مى‏دزديد و گاهى هم با او مزاح مى‏كرد. - همين كه شماها خوابيديد و »پهلوى« را به ما مسلط كرديد و اختيارمان افتاده دست بختيار، كافى است. با صداى بلند نمى‏گفت، اما غرولند زير لبى‏اش را هم ماهرخ مى‏شنيد و هم پنجعلى. او بعد از شروع جنگ، عازم جبهه جنوب شد. دو سال در منطقه بود. به اصرار مادر، به خواستگارى دختر عمويش رفت و او را به عقد خود درآورد. دوباره به منطقه رفت. مادر در عجب مانده بود كه چطور با اين ترفند هم نتوانست او را پايبند كند. پسرى را كه با تلاش و نذر و نياز تا بيست و پنج سالگى محافظت كرده بود، ديگر نمى‏توانست پهلوى خودش نگه دارد. او در عمليات رمضان در بيست و نهم مرداد ماه سال 1361 در جبهه كوشك به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »وصيت من به خانواده‏ام اين است كه مبادا در شهادت من گريه كنيد. اگر مى‏شد، مى‏گفتم در اين سعادت عظيم براى من جشن بگيريد. مادرم، اگر از فراق من دل گرفته شدى، به ياد زينب و على اكبر بيفت و براى مظلوميت اين عزيزان گريه كن. در مراسم روضه امام حسين )ع( شركت كن و اين عزيزان را فراموش نكن. پدرم، حرف آخر حسين )ع( را به ياد بياور كه در عصر خونين عاشورا نسل امروز اسلام را به يارى مى‏طلبيد. از خدا طلب كن كه اين شهيد را از شما بپذيرد. خمس اموالى كه از من به جا مانده، بپردازيد. با بقيه آن، دو سال نماز و دو ماه روزه اجير كنيد. بقيه هر چقدر ماند، تعلق به خودتان دارد. مايلم من را كنار ديگر برادران شهيدم به خاكم بسپاريد. اما اگر جاى ديگرى را در نظر داشته باشيد، مخالف نيستم. هر كجا كه مايليد، من را به خاك بسپاريد. من را حلال كنيد. و از بستگان حلاليت طلب كنيد. آنها كه حقى بر من دارند يا رنجشى از من ديده‏اند، از دوستان و سايرين مى‏خواهم من را ببخشند.« محمد على به ظاهر با غم فقدان برادر كنار آمده بود. او پانزده سال بيشتر نداشت. بعد از كرامت، او تنها پسر خانواده كاظمى بود و اگر قرار بود جاى برادر را در جبهه پر كند، بايد مقابل پدر و مادر مى‏ايستاد. گفت كه قصد دارد داوطلبانه به جبهه برود. مادر خيره نگاهش كرد و پدر هيچ نگفت. اصرار محمد على و جديتش را كه ديد، اخم به پيشانى آورد. - درست را بخوان. حالا پانزده سال بيشتر ندارى. وقت جبهه رفتنت نيست. محمد على زبان به كام گرفت. چند روز بعد كه از مدرسه به خانه برگشت، پنجعلى دانست كه او به جبهه رفته است. هر بار نامه مى‏نوشت و تلفن مى‏زد كه »اگر اين بار برگردم، مى‏مانم پيشتان.« اما دوباره به مرخصى مى‏آمد و مرغ سركنده را مى‏مانست كه تاب ماندن ندارد. عهد مى‏شكست و مى‏رفت. نامه نوشته بود كه »دو قطعه عكس و فتوكپى شناسنامه‏ام را برايم پست كنيد. مى‏خواهند كارت پايان خدمتم را بدهند.« مادر برايش فرستاد. پسر خاله پنجعلى به شهادت رسيده بود. رفته بودند تهران براى خاكسپارى و تشييع پيكر او. نگاه‏ها غريب و مشكوك بود. از هر سو زمزمه‏اى شنيده مى‏شد. پنجعلى رو به ماهرخ كرد. - طورى شده؟ چرا اين طورى ما را نگاه مى‏كنند. انگار مى‏خواهند چيزى بگويند و مى‏ترسند. ماهرخ مثل هميشه صبور و آرام دندان بر لب گذاشت و هيچ نگفت. از تهران كه برگشتند، دوست محمد على آمد جلو در. - حمله تمام شده، اما خبرى از محمد نيست. خيلى گشتم دنبالش. همين جمله‏ها كافى بود كه كمر پدر زير بار مصيبت از راه رسيده تا شود. به جست و جو پرداخت، خبرى از محمد على نبود. او در نوزدهم دى ماه سال 1365 در شلمچه مفقود شده بود. هشت سال چشم انتظارى، ماهرخ را جان به لب كرد. خواب ديد كرامت با لباس پاسدارى به ديدارش آمده است. كارتنى را جلو در گذاشته و مى‏گويد: »محمد آمده تا امتحانش را بدهد.« ماهرخ دستپاچه شد و گفت: »آدرس بده تا بيايد.« پلك كه باز كرد، هنوز هوا روشن نشده بود. دلش گواهى مى‏داد كه پسر را خواهند آورد. آن روز در اخبار تلويزيون خبر تشييع پيكر هشتصد شهيد را اعلام كردند. محمد على نيز بين آنها بود. پدر و مادر صبورانه و در يك مراسم باشكوه، او را تشييع كردند و در شهرضا به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم شوكت فاتحى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »محمد تقى«، »رحمت‏الله« و »عباسعلى« بشارت( خانه‏اى نوساز در محله‏اى جديد التأسيس دارد كه وسايل داخل آن را با نظم و سليقه خاصى چيدمان شده است. خاطرات گذشته به خوبى در ذهنش تداعى مى‏شود و گاه كه قدرى فراموشى به سراغش مى‏آيد، اقدس به او كمك مى‏كند. - مادر، يادتان هست كه آن روز... در سال‏هاى جوانى يكى از بافنده‏هاى روميزى و تزئينات داخلى خانه بوده كه امروز به دليل كم‏سويى چشمانش، اين كار را كنار گذاشته است. نمونه‏هايى از بافته‏هايش در جاى جاى خانه وجود دارد و چشم را مى‏نوازد. هفتاد و يك سال قبل در روستاى »اورجن« از توابع دهاقان شهرضا به دنيا آمد. پدرش »جواد« پارچه‏فروشى منصف بود كه با پنج برادرش كار مى‏كرد و مادرش »صغرى« خياط قابلى بود كه دست‏دوزى مى‏كرد و براى عشاير ترك لباس مى‏دوخت. - آن وقت‏ها چرخ خياطى نبود. مادرم با دست لباس مى‏دوخت و وقتى عشاير به روستاى ما مى‏آمدند، از فروش لباس‏ها پول خوبى درمى‏آورد. مادر به سختى براى بهبود زندگى‏اش تلاش مى‏كرد و حتى فرصت بازى كردن با فرزندان خود را نداشت. از همين رو »شوكت« عروسك‏هاى چوبى‏اش را روى بام مى‏برد و با دختر عمويش بازى مى‏كرد. مجبور بود در مواقعى كه مادر به لباس‏ها كوك مى‏زد، كارهاى خانه را انجام دهد و همين، او را از روياهاى كودكانه‏اش دور مى‏ساخت. سيزده ساله بود كه با دختران همسايه قالى‏بافى را شروع كرد و اندك اندك گره زدن و شانه زدن را آموخت. روزها پاى دار قالى بود و شب‏ها زير كرسى مى‏نشست و به بافتن گيوه. رويه گيوه را مى‏بافت و پدر آن‏ها را تو جعبه‏اى مى‏ريخت و به كفاش مى‏سپرد تا زير آن را چرم بيندازد. مادر به زن همسايه كه قالى‏بافى را به شوكت مى‏آموخت، دستمزد مى‏داد، گندم، لوبيا، نان و... زنى نانوايى آنها را به عهده داشت. هفته‏اى يك بار نان مى‏پخت. آن را براى مضرف خانواده كنار مى‏گذاشت. صبح براى درست كردن خمير مى‏آمد و نزديك ظهر شروع به پخت مى‏كرد و سر آخر قدرى نان، قند و چاى به جاى دستمزد مى‏گرفت. شوكت بعدها دارهاى متعددى در منزل علم كرد. دختران قالى‏باف را به خانه مى‏آورد تا قالى سفارشى ببافند و سر آخر قالى را به كسى كه آن را سفارش داده بود، مى‏فروخت و به جاى حقوق به دختران قالى‏باف بادام و خشكبار مى‏داد. »شوكت« در شست و شوى لباس و ظرف هم به مادر كمك مى‏كرد. آن روز ظرف‏هاى ناهار را برده بود كنار نهر. »خديجه خانم« با ديدن او جلو آمد. - تو دختر كى هستى؟ - دختر مشهدى جواد. زن ابرو بالا انداخت و ايستاد به تماشاى دختر جوان كه ظرف‏ها را با وسواس مى‏شست. دختر ظرف‏ها را تو سبد گذاشت و راهى خانه شد. سايه‏ى زن را مى‏ديد كه از پى او روان است. به خانه كه رسيد، با كلافگى مادر را صدا زد. - به نظرم اين خانم با شما كار دارد. صغرى از اتاق بيرون آمد، تعارف زد و خديجه بى‏هيچ تعللى آمد تو. احوالپرسى مى‏كرد، چنان كه گويى سال‏هاست خانواده‏ى فاتحى را مى‏شناسد. سر آخر شوكت را براى پسرش »حاج بابا« خواستگارى كرد. وسايل خانه پر و پيمان مشهدى جواد را مى‏پاييد و حرف مى‏زد. گفت كه قبلا پسر برادر همسرش نيز توصيه كرده كه اگر مى‏خواهند براى »حاج بابا« زن بگيرند، دختر مشهدى جواد، مورد خوبى است. چند روز بعد خواستگارى، رفت و آمدها رسمى‏تر شد و شوكت به عقد »حاج بابا بشارت« درآمد، با مهريه يك باغ، سه پياله آب و سه دانگ خانه. حاج بابا در مدت سه ماهى كه عقد كرده بود، هر بار با يك سكه طلا به ديدن همسرش مى‏آمد. - مادرم جهيزيه مفصلى به من داد، كاسه‏هاى چينى، رختخواب، مجرى (جعبه آرايش بزرگ با روكش مخملى يا چوب ساده)، زيرانداز. تو يك اتاق خانه مادرشوهر زندگى را شروع كرديم. پدرشوهرم آقا »ماشاءالله« چوب‏دار بود. از گرمسير گوسفند مى‏خريد. به آنها رسيدگى مى‏كرد و پروار كه مى‏شدند، شب عيد تو اصفهان مى‏فروخت. دو پسر و يك دختر داشت، زندگى مرفه و خوبى براى خود ساخته بود. »حاج بابا« با پدرش براى چوبدارى مى‏رفت و شوكت مى‏ماند با خواهر و مادر همسرش. قالى مى‏بافت و حتى فرصت اين كه وقتى همسرش بعد از مدت‏ها به خانه برمى‏گردد، او را دل سير ببيند را نداشت. پسر اولشان »محمد تقى« سال 1324 در دهاقان متولد شد. دو سال بعد آن »حاج بابا« در گچساران مغازه‏اى اجاره كرد و شوكت را نيز با خود به آنجا برد. »محمد تقى« از همان سال‏هاى كودكى تمايل داشت ايام ماه محرم را در »دهاقان« باشد و در روضه‏ها، جلسات و هيئت‏ها شركت كند. پس از او عشرت، عفت، رحمت‏الله، فاطمه، محمد على، عباسعلى، هاجر، شهربانو و ابراهيم به دنيا آمدند. »شوكت« لباس محلى مى‏دوخت و دستمزد خوبى مى‏گرفت. همسرش مغازه عطارى باز كرده بود و او در پاك كردن، كوبيدن و آسياب كردن گياهان دارويى به »حاج بابا« كمك مى‏كرد. همسرش مردى با خدا و كوشا بود كه براى رونق دادن به زندگى، از هيچ تلاشى فروگذار نمى‏كرد. تو مغازه‏اش ميوه، گياهان دارويى و خواروبار مى‏فروخت و همه اهالى محل، او را به تدين و انصاف مى‏شناختند. بسيار بخشنده بود و اگر كسى را بى‏بضاعت و فقير مى‏ديد، بى آن كه پولى طلب كند، هر آنچه را نياز داشت، به او مى‏داد. خمس و زكاتش را به موقع براى دفتر امام در حوزه علميه قم مى‏فرستاد. زمانى كه امام خمينى )ره( در نجف بود، خمس و زكات را به عراق مى‏برد و مى‏پرداخت. »محمد تقى« خادم امام حسين )ع( بود را به خواندن دروس حوزوى تشويق كرد. »محمد تقى« در حوزه علميه اصفهان تحصيل كرد و در مشهد تحصيل علوم دينى را ادامه داد. شوكت به ياد او مى‏افتد و مى‏خندد. - خيلى كم توقع بود. با نان خشك شكمش را سير مى‏كرد. بعدها اتومبيل مدل پايينى خريده بود. مى‏گفتيم: اين خيلى قراضه است. آن را عوض كن. مى‏گفت: اين مرا راه مى‏برد. نو يا كهنه‏اش چه فرقى دارد. او بعدها با خواهرزاده دامادمان، »اقدس« ازدواج كرد. تلاش فراوانى در مبارزات مردمى پيش از انقلاب داشت. وقتى مى‏رفت بالاى منبر براى سخنرانى، مسجد گوش تا گوش پر مى‏شد. از شاه و نارضايتى ملت كه مى‏گفت، شورى در مجلس در مى‏گرفت. قبل از پيروزى از سوى ساواك به او اخطار شد. نشنيده گرفت و پس از بازجويى، تعهد، تذكر و شكنجه، او را ممنوع‏المنبر كردند. شوكت در اين باره مى‏گويد: طرفداران زيادى داشت. از نفوذ كلام زيادى برخوردار بود. وقتى ساواك حمله مى‏كرد به مجلس، عبا و عمامه‏اش را مى‏انداخت و با موتور دوستانش در لباس مبدل فرار مى‏كرد كه دستگير نشود. »رحمت‏الله« نيز پابه‏پاى او فعاليت مى‏كرد. او در تظاهرات مردمى بيستم آبان 57 در قم به شهادت رسيد. او را در بهشت معصومه قم، دفن كردند. »محمد تقى بشارت« بعد از انقلاب نماينده‏ى خبرگان گچساران بود و بعدها به نماينده‏ى مجلس شوراى ملى منطقه سميرم و دهاقان شد. مردم براى رفع مشكلاتشان در خانه او رفت و آمد مى‏كردند. هفتم دى سال 60 او را در مقابل مجلس ترور كردند. پس از او شوهر عزت در دشت عباس به شهادت رسيد. »عباسعلى« همزمان با او در جبهه جنوب بود. او نيز يازدهمين روز از سال 61 در عمليات فتح‏المبين در منطقه )دشت عباس( به شهادت رسيد. شوكت به قاب عكس همسرش كه روى ديوار است، نگاه مى‏كند. - حالا ديگر همه بچه‏هايم ازدواج كرده و رفته‏اند. »حاج بابا« هم سال 76 بر اثر بيمارى از دنيا رفت و من تنها زندگى مى‏كنم. هر شب يكى از نوه‏هايم مى‏آييد اينجا كه تنها نمانم.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم توران مؤذن، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »مرتضى«، »مصطفى« و »مهدى« جانقربان( سال 1320 به دنيا آمد. پدرش »على« سه دختر و يك پسر داشت و روى زمين‏هاى ديگران، كشاورزى مى‏كرد. در محله‏شان »دستگرد« حتى يك مدرسه يا مكتب‏خانه نبود. تا او را براى درس خواندن به آن جا بفرستد. او از چهار سالگى به كارگاه پشم‏ريسى رفت. - اوستا چوب بلندى داشت كه سرش را با ميخ كوبيده بود تكان مى‏خورديم، با آن به تنمان مى‏زد. همان يك ضربه كافى بود تا حواسمان را جمع كنيم. »طوران« انك اندك كار را ياد گرفت. پدر برايش ابزار كار و چرخ و پا تخته خريد و او در منزل مشغول كار شد. او پشم را كه از حسين‏آباد مى‏آوردند، درون پا تخته مى‏گذاشت و آن را مى‏ريسيد و به صورت نخ درمى‏آورد. مردى آخر هر هفته مى‏آمد. نخ‏ها را تحويل مى‏گرفت و دستمزد كمى مى‏داد و دوباره پشم به او مى‏داد. مادر پاى چرخ براى او ماجراى زن ريسنده را تعريف مى‏كرد. - روزى پيامبرى از كسى كه در حال ريسيدن پشم بود، پرسيد: خدا را شناختى؟ زن جواب داد: با همين چرخ. حضرت پرسيد: با اين چرخ؟ گفت: تا من اين چرخ را نچرخانم، به حركت درنمى‏آيد. پس چطور ممكن است دنياى به اين بزرگى و عظمت، گرداننده نداشته باشد. مادر داستان‏هاى دينى و قرآنى را پاى چرخ تعريف مى‏كرد، »طوران« عاشق پشم‏ريسى بود. حتى وقتى مادر اصرار كرد كه دار قالى بزند تا قالى ببافند، نپذيرفت. كم‏كم نان پختن را آموخت در پخش نان به مادر كمك مى‏كرد. گاهى با پدر به كشاورزى مى‏رفت در كاشت و در درو و بردن محصول به آسياب هم كمك مى‏كرد. از باغ براى تنور، چوب جمع مى‏كرد. نگهدارى از گاو و گوسفندها به عهده پدر و مادر بود. »طوران« پانزده ساله بود كه »ناصر قلى جانقربان« به خواستگارى‏اش آمد. همسرش از روستاهاى اطراف به اصفهان آمده بود. - كسانى كه از روستاها براى كار به اصفهان مى‏آمدند. روى زمين مردم كار مى‏كردند و سر آخر مبلغى را به جاى اجاره به صاحب زمين مى‏دادند. وقتى حاج‏آقا به خواستگارى‏ام آمد، پدرم پسنديد. مى‏گفت: پسر سر به راه و خوبى است و كارگرى زحمتكش. خانواده عروس و داماد جداگانه مهمان‏هاشان را دعوت كردند. چند روز پدر من و پدرشوهرم سور مى‏دادند. شوهرم از خودش خانه‏اى نداشت. جهيزيه مرا به يكى از اتاق‏هاى خانه پدرم برده بودند. عروسى ما خبرى از ساز و دهل نبود. دوست »على« كه مردى متدين بود، مدح اهل بيت را مى‏خواند و صلوات مى‏فرستاد و مردم تكرار مى‏كردند. »طوران« زندگى مشترك را در يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى شروع كرد. »ناصر قلى« زمينى داشت كه مدتى بعد شروع به ساخت آن كرد و يك اتاق توى آن ساخت و بعد از كلى دوندگى در كارخانه ريسندگى سيمين مشغول به كار شد. دو سال بعد »جميله« به دنيا آمد. مرتضى سال 1338 متولد شد. مصطفى دو سال بعد و مهدى، يدالله سال 47 متولد شد. »طوران« به بچه‏ها آموخته بود كه بايد شريك غم و رنج زندگى باشند. پدر اغلب ساعات روز را سر كار بود، مرتضى و مصطفى و مهدى از مدرسه كه مى‏رسيدند، شروع به بنايى و ساختن خانه مى‏كردند. - به همين خاطر است كه تو همين اتاق‏ها زندگى مى‏كنم. تو آن اتاقها، انگار جاى پاى بچه‏ها مانده. زحمتى كه بچه‏هايم براى ساختن آن اتاقها كشيدند، از پيش چشمم نمى‏رود. گاهى سر زمين كار مى‏كردند تا كمك خرج خانه باشند. مرتضى سيكلش را كه گرفت در مغازه لوله‏كشى مشغول شد؛ مدرسه مصطفى در مركز شهر بود. با دوچرخه تا هنرستان ابوذر كه در خيابان شمس‏آباد بود، مى‏رفت. ديپلم برق را كه گرفت. در همه دوران تحصيل، شاگرد اول بود. در تابستان و زمستان، كار مى‏كرد تا خرج تحصيلش را درآورد مهدى هم تا اول دبيرستان درس خواند و در مكانيكى مشغول به كار شد. »طوران« از اين كه پسرهايش با هم هستند خوشحال بود. دست رو سر مرتضى مى‏كشيد كه بزرگترين پسرش بود. - چرا هيچ دوستى ندارى؟ مرتضى خنديد؟ برادرهايم را دارم. دوست مهربان همه، خداست. با شروع انقلاب از برنامه‏ريزان و برگزار كننده‏ى راهپيمايى بود. بعد از پيروزى انقلاب براى انهدام گروه‏هاى منافق با بسيج همكارى مى‏كرد. سربازى را در هوانيروز گذراند. - جهادسازندگى را بهترين موقعيت براى خدمت مى‏ديد. مى‏گفت: مى‏رويم مناطق محروم و برايشان حمام و مدرسه مى‏سازيم. با همكارانش به روستاهاى دور مى‏رفت و در جمع‏آورى محصول به روستاييان كمك مى‏كرد. با شروع جنگ به جبهه رفت، مصطفى هم به دنبال او روانه جبهه شد. چند بارى به مرخصى آمد، در تاريخ يكم اسفند ماه 1360 در چزابه به شهادت رسيد. پيكرش را سه ماه بعد تحويل دادند و تشيع پر شور مردم به خاك سپرده شد. خانواده هنوز عزادار مصطفى بودند، عمليات »بيت‏المقدس« نويد آزادى خرمشهر را مى‏داد، طوران نگران فرزندانش بود، مرتضى و مهدى در جبهه بودند، كه در تاريخ بيستم ارديبهشت ماه سال 1361 خبر شهادت مرتضى را آوردند. روز بيست و يكم رمضان بود و »طوران« با زبان روزه، خبر شهادت پسر را مى‏شنيد. پيكر پاك مرتضى شصت و پنج روز در شلمچه ماند و بعد او را به خاك سپردند. مهدى از ابتدا جنگ بارها به كردستان رفته بود. در عمليات‏هاى طريق القدس، فتح‏المبين و بيت‏المقدس حضور داشت. او به »دائم الذكر« معروف بود. مدام لبانش مى‏جنبيد و ذكر مى‏گفت. جثه‏ى ضعيفى داشت و با روح بزرگش، كارهاى دشوار و زمين مانده را انجام مى‏داد. يك بار شكمش تير خورد. بسترى شد و پس از بهبودى به جبهه برگشت. بار ديگر پايش مجروح شد و دوباره عازم شد. او بيست و سوم تير سال 1361 در شلمچه و در عمليات رمضان به شهادت رسيد. ساك او را براى »طوران« آوردند. او در فرازهايى از وصيت‏نامه‏اش از پدر و مادر خود خواسته بود تا افسوس نخورند كه فرزندانشان را از دست داده‏اند: »شهادت فرزندان شما، حد نهايى تكامل يك انسان است.اين راه، راه خداى گونه است.« طوران كه به قاب عكس‏هاى آنان كه سراسر ديوار را پوشانده، نگاه مى‏كند و بى‏صدا اشك بر گونه‏هايش مى‏نشيند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم معصومه ذاكرى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »محسن« و »محمود«، جانباز 45 درصد »غلامحسين« و جانباز 50 درصد »جابر« قادرى( با قدى خميده به استقبال‏مان مى‏آيد. آرام آرام و چهره‏اى خندان. گشاده‏روست، حرف كه مى‏زند، به پنهاى صورت مى‏خنديد. پيشانى و گوشه چشم‏هايش را چروك‏هاى ريزى پوشانده كه مهرش را بيشتر بر دل مى‏نشاند و آرامش ذاتى‏اش را به مخاطب انتقال مى‏دهد. هفتاد و هفت سال قبل در روستاى »زفره« به دنيا آمد و مادرش ربابه سادات مرتضى از سادات برزان اصفهان بود كه سواد قرآنى داشت. از نسل امام سجاد. خودش مى‏گويد: »آيت‏الله سيد حسين برزانى جد ما بوده‏اند و پدربزرگم »سيدالله« از مبلغين معروف »زفره« بودند كه نسل مرتضى‏ها از ايشان نشأت گرفته است. خدمات بسيارى را در اين روستا ارائه داده‏اند و صاحب كرامات بوده‏اند. قديمى‏هاى روستا مى‏گفتند: يك بار بيمارى به دام‏هاى روستا افتاده بود، خاك قبر پدربزرگ مرا مى‏آورند و روى گوسفندان مى‏ريزند و بيمارى از بين مى‏رود. ايشان نقش زيادى در آگاه كردن مردم داشتند. چه از نظر اجتماعى و چه از نظر دينى و مذهبى.« پدر حاجيه معصومه »محمد حسين« نيز مرد روحانى‏اى بود كه در محافل و مجالس روضه مى‏خواند. به روستاهاى اطراف مى‏رفت و براى آموزش و تبليغ دين، از پاى نمى‏نشست. وى براى گذران زندگى در باغ خود درختان سيب، گلابى، توت و بادام كاشته بود و باغدارى مى‏كرد. رابطه خوبى با همسرش رباب سادات داشت و حاصل زندگى مشتركشان شش فرزند، پنج دختر و يك پسر بود. معصومه چهارمين فرزند آنها بود كه به كارهاى خانه و باغ نيز رسيدگى مى‏كرد. - ما فقط يك برادر داشتيم. به همين خاطر بايد نقش پسر را در خانه ايفا مى‏كرديم. فصل ميوه كه مى‏شد، براى چيدن محصولات بعد از نماز صبح راه مى‏افتاديم. باغ ما از خانه‏مان دور بود. مجبور بوديم زود راه بيفتيم كه به گرما و آفتاب برنخوريم و اذيت نشويم. گوسفندهايمان را هم مى‏برديم. تنگ گلى داشتيم كه آن را پر از آب مى‏كرديم و مى‏گذاشتيم روى شانه‏مان و راه مى‏افتاديم. وقتى هم مى‏رسيديم، يك ريز كار مى‏كرديم. گاهى هنوز هوا تاريك بود كه توت مى‏چيديم و حتى سنگ و كلوخ‏ها را هم برمى‏داشتيم و تو خانه آنها را جدا مى‏كرديم. گوسفندها هم مى‏چريدند. علف هم مى‏آورديم كه عصر گوسفندها بخورند. زندگى ساده و خوبى داشتيم. از هر چيزى به نحو عالى استفاده مى‏كرديم. پشم گوسفندها را پدرم مى‏چيد. آنها را به صورت نخ درمى‏آورد و ما با چير )دوك( آنها را تاب مى‏داديم. گيوه مى‏بافتيم. پارچه‏هاى ضخيم و محكم را باريك مى‏بريديم و كنار هم مى‏گذاشتيم و آنها را فشرده مى‏كرديم. قالب به آنها مى‏داديم و يك تخته درست مى‏كرديم. روى اين قالب‏ها را گيوه مى‏بافتيم و پدرم مى‏فروخت. معصومه تعريف مى‏كند كه نوع ديگر گيوه از چرم بود. كه كف آن از لاستيك اتومبيل بوده و مخصوص چوپان‏هايى بود كه با آن به صحرا و بيابان مى‏رفتند. او از روزهايى ياد مى‏كند كه محمد حسين گندم را از صحرا مى‏چيد و به خانه مى‏آورد. همسرش با پنج دختر و يك پسر، محصول را الك مى‏كردند و تو گونى مى‏ريختند. گونى بر دوش، به آسياب مى‏رفتند تا آن را آرد كنند. »آن موقع، صاحبان آسياب‏ها خيلى دستمزد برمى‏داشتند. يادم هست كه يك پنجم يا يك ششم آرد را به جاى دستمزد برمى‏داشتند كه خيلى زياد مى‏شد. به همين خاطر بود كه گاهى اگر محصول كمى برداشت كرده بوديم، آن را با هاون يا دستاس تو خانه‏مان، آسياب مى‏كرديم. از آن نان، كاچى، قيمه‏ريزه، كوفته و... درست مى‏كرديم. چون نمى‏توانستيم خوب آن را آرد كنيم، گندهايى كه ريز مى‏شد به آن بلغور مى‏گفتند.« ربابه سادات هر صبح زمستان جو را مى‏كوبيد، خيس مى‏كرد و پوستش را مى‏گرفت و آش جو مى‏پخت. ظهرها كاچى، بلغور گندم و ذرت سفيد درست مى‏كرد. گوسفندانى را كه سرتاسر سال نگه مى‏داشتند، از شير و پوست و گوشتشان استفاده مى‏كردند. پاييز و زمستان از گوشت گوسفندها مى‏خوردند و تابستان‏ها، نان و توت و كشك و كله‏جوش غذاى معمولى آنها بود. حاجيه معصومه شانزده ساله بود كه عمويش ملقب به مرشد براى ديدن دوستى به كارخانه صابون سازى رفت. - آن جا شوهرم را ديده بود. مردى آرام، بى‏ادعا و مهربان. با او گرم گرفته و دانسته بود كه هنوز ازدواج نكرده است. گفته بود: مى‏خواهى زن بگيرى؟ ايشان كه بيست و هفت ساله بود و با خانواده‏اش زندگى مى‏كرد. هيچ نگفته و مرشد به او مژده داده بود كه دختر خوبى برايش سراغ دارد. وقتى حاج‏آقا آمد خواستگارى، پدرم از ادب و اخلاق او فهميد كه مى‏تواند زندگى خوبى را برايم فراهم كند و قبول كرد.« »سيد عبدالله« دايى معصومه كه مردى تحصيل كرده و عالم بود، در زفره دفترخانه‏اى باز كرده و امور ازدواجش را به ثبت مى‏رساند. آن روز دايى صيغه عقد را جارى كرد و يك قطعه باغ را مهريه خواهر زاده‏اش قرار داد. معصومه يك سال در عقد حاج‏آقا قادرى بود. همديگر را نمى‏ديدند، اما سال بعد طى مراسم ساده‏اى ازدواج كرد. اساس زندگى آن دوران نه بر پايه جشن و هزينه‏هاى گزاف بود و نه به جهيزيه فراوان و نه مهريه سنگين. يكپارچه مهر و گذشت و عطوفت بود كه بر زندگى حكم مى‏راند و زن و مرد را به يكديگر نزديك مى‏كرد. معصومه با يك ديگ، دو كاسه مسى و يك دست رختخواب به خانه مردش رفت. اما گرماى عشق در اتاق كوچك آنها چنان بود كه به هر دو قوت مى‏بخشيد تا براى ساختن زندگى، تلاش كنند. - مردم دست و دلباز بود. هر چه درمى‏آورد، خرج مى‏كرد. به فقرا هم كمك مى‏رساند. اصلا »نه« تو دهانش نبود. هر كس كارى مى‏خواست با سر مى‏دويد و انجام مى‏داد. نماز شبش ترك نمى‏شد. بعدها اين عادتش به پسرهايم هم منتقل شد. مادر يك حياط چهار اتاقه، خانه داشتيم كه تو هر اتاق، يك خانواده زندگى مى‏كردند و اتاقمان خيلى كوچك بود. تو روستا يك دزدى بود كه هيچ كس حريفش نمى‏شد. جالب‏تر اين كه از قبل اعلام مى‏كرد اين بار نوبت خانه كيست. گفته بود به منزل مشهدى قادرى خواهد آمد. شوهرم براى بره كوچكمان كه همه دارايى ما بود، تو اتاق جا درست كرد و يك در گذاشت كه طرف ما نيايد. شب و روز، بره گوشه اتاق بود. »حاجيه معصومه« از يادآورى آن روزها قدرى سكوت مى‏كند و آه مى‏كشد. - خيلى سخت بود كه تو يك اتاق كوچك، يك بره هم نگه داريم، ولى براى اين كه دزد آن را نبره، ناچار بوديم. يك تنور گوشه حياط داشتيم كه نوبتى تو آن نان مى‏پختيم. شوهرم از باغ هيزم مى‏آورد. آن را مى‏سوزانديم و نان مى‏پختيم، براى يك هفته. دو جور نان درست مى‏كردم. يك سرى را نرم كه مصرف روزانه بود يك سرى خشك كه مى‏گذاشتم تو ظرف مسى و نگهدارى مى‏كردم براى غذا يا نگهدارى طولانى مدت. »معصومه« يك سال پس از ازدواج صاحب پسرى به اسم »عبدالجواد« شد. خانواده‏ى پدرى به كربلا رفته بودند. او نيز با همسرش صحبت كرد و هر سه عازم عراق شدند. عبدالجواد سه ساله بود كه »غلام‏حسين« به دنيا آمد، در جوار حرم امام حسين )ع(. - پدرم يك اتاق كرايه كرده بود، در »بازار قبله« كه همه‏مان آن جا بوديم. پدرم در مقبره‏ى »سيد العراقى« قرآن مى‏خواند. به سؤالات شرعى زائران پاسخ مى‏داد. استخاره مى‏كرد و از اين طريق، اموراتش را مى‏گذراند. شوهرم هم نانوايى داشت و هم كبابى باز كرده بود. مرد زرنگى بود. از پا نمى‏نشست. هر وقت مى‏ديدى، مشغول به كارى بود. غروب‏ها به نخلستان مى‏رفت و آن جا هم كار مى‏كرد. معصومه و همسرش يك سال در عراق بودند و با دو فرزند به ايران بازگشتند. مرد كه از كارخانه صابون‏پزى بيرون آمده بود. دوباره براى كار عازم كربلا شد و اين بار معصومه ماند. فرزند سومش محمد را به دنيا آورد. همسرش پيش از آن كه يك سال از سفرش بگذرد، به وطن بازگشت. تاب دورى نداشت. محمود نيز پا به عرصه وجود نهاد. او شش ماهه بود كه به شدت بيمار شد. پزشك زفره از او قطع اميد كرده بود. اما پدر براى او استخاره كرد و دانست كه با تزريق دارويى كه دكتر ترديد در تزريق آن داشت، حال محمود بهبود خواهد يافت. »محمد حسن« كه خانه‏اش در اختيار دكتر بود، پوزخند زد. - مى‏خواهى با اين آمپول، جادو كنى و بچه‏ى مرده‏ات را زنده كنى؟ با اين حال معصومه به خدا توكل كرد. آمپول را تزريق كردند و ساعتى بعد، محمود از مرگ حتمى نجات يافته و دوباره تنفسش به حال عادى برگشته بود. مرد شناسنامه‏اش را در كربلا گم كرده بود و محمود شناسنامه نداشت. وقت مدرسه رفتن او، پسر را كه هيچ كارت شناسايى نداشت، ثبت‏نام نكردند. او نيز شبانه شروع كرد به درس خواندن. غلامحسين، جابر، محسن، مهدى و حسن نيز متولد شدند و پدر كه به حق، مردى زحمتكش بود، اندك اندك كار كرد و خانه‏اى را كه در آن ساكن بودند، سهم همه را خريد و صاحب‏خانه شد. »عبدالجواد« كه به علوم دينى علاقه داشت، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شده بود. خبر رسيد او را دستگير كرده‏اند. دل تو دل معصومه نبود. وقتى برگشت توضيح داد كه عكس امام خمينى را لاى كتابش پيدا كرده‏اند. چند روزى توسط ساواك دستگير و بازجويى شده و طبق تعهد كتبى آزادش كرده‏اند. رفتار او تأثير شگرفى بر محمود، غلامحسين و جابر داشت و محسن از محمود الگو مى‏گرفت، در هر كارى محمود را مراد خود مى‏ديد. بعد از غائله كردستان، عبدالجواد راهى جبهه شد. براى تبليغات، هر از گاهى به منطقه مى‏رفت. غلامحسين كه به عضويت سپاه درآمده بود، نيز به جبهه رفت. شده بود مسئول ستاد تيپ 91 بقيةالله. جابر كه رفت، محمود هم اعلام كرد كه ماندنى نيست. عضو سپاه شد و رفت جبهه غرب. معصومه هم كه از اساس خود و فرزندانش را خادم امام حسين )ع( مى‏دانست و جنگ تحميلى را هم در ادامه همان جنگ و مبارزه با ظلم هيچ نمى‏گفت، اما در دلش غوعايى بود. چهار پسرش در جبهه بودند و قلبش براى هر پنج نفرشان مى‏تپيد. هر بار صداى در را كه مى‏شنيد، انتظار خبر مجروحيت، شهادت يا اسارت يكى‏شان، رنجى صد ساله را به جان نحيفش مى‏ريخت. سال 62 جابر در عمليات والفجر مسئول دسته گردان تخريب بود. او در عمليات رمضان - شلمچه - نيروى پياده لشكر نجف بود كه با تركش خمپاره، مجروح و در بيمارستان امين اصفهان بسترى شد. پس از بهبودى نسبى، اين بار به لشكر امام حسين برگشت. در والفجر 1 و محرم شركت كرد. در والفجر 4 از ناحيه دو پا هدف گلوله قرار گرفت. دچار موج گرفتگى شد و به اسارت درآمد. خانواده سه ماه از او بى‏خبر بودند و بعد خبر اسارت او رسيد. پس از او غلامحسين مجروح شد. همگى عازم مشهد شدند. مادر از محمود خواست تا نيتش را بخواهد و محمود كه براى اولين‏بار به پابوس امام رضا )ع( رفته بود، سلامتى امام خمينى )ره(، ظهور امام زمان )عج( و شهادت خود را خواست. پس از آن به كردستان رفت و هفده روز بعد در هفدهمين روز فروردين سال 1363 به شهادت رسيد. محسن كه درسش را رها كرده و به منطقه رفت، جاى خالى جابر را كه اسير شده و محمود شهيدش را پر مى‏كرد، مى‏ديد كه غلامحسين با وجود جراحات عميقش، هنوز در جبهه حضور دارد. او در عمليات كربلاى 4 و در روز پنجم دى ماه سال 1365 توى قايق بود كه مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد. غلامحسين تا پايان جنگ در جبهه بود و برادرش »جابر« بيست و هفتم مرداد 69 آزاد شد و در ميان سيل عظيمى از هموطنان كه به استقبال او و ديگر آزادگان آمده بودند. به منزل پدرى بازگشت. معصومه مى‏گويد: »شوهرم دو سال قبل بر اثر سرطان معده از دنيا رفته است. او مرد خوبى بود و با رفتارش، الگويى عالى براى بچه‏هايش بود. فرزندان خوبى را تربيت كرد.«

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

غلامعلى سنايى‏نيا، پدر معظم شهيدان؛ محمد جواد، محمد رضا و جانباز 70 درصد محمد تقى( هشتاد و چهار ساله و اهل روستاى جنيران است. پدرش شعبان كشاورزى بود كه سه پسر و چهار دختر داشت. غلامعلى كه به دنيا آمد، پدر دار فانى را واع گفت ايشان با حسرتى عميق از پدر مى‏گويد كه هرگز او را نديده است. - آن وقت‏ها كه از مادرم سراغ پدر را مى‏گرفتم، مى‏گفت: وقتى تو به دنيا آمدى پدرت از دنيا رفت. پسران خانواده كار مى‏كردند تا جاى خالى پدر نمود پيدا نكند و سكينه همه مسئوليتهاى نگهدارى از بچه‏ها و دوشيدن شير گوسفندان را به عهده داشت. هر صبح و هر غروب شير آنها را مى‏دوشيد و پسرانش با آن، ماست و پنير مى‏زدند و با فروش محصولات لبنى، هزينه‏هاى زندگى را تامين مى‏كردند. سكينه گوسفندان را براى چرا به غلامعلى مى‏سپرد تا به دشت و دمن ببرد خود پنبه مى‏رسيد و پارچه مى‏بافت و لباس مى‏دوخت. با گلوله پشم براى بچه‏ها توپ درست مى‏كرد تا بازى كنند و غلامعلى در كنار برادران بزرگتر كه قرآن خواندن مى‏دانستند مى‏نشست و گوش مى‏سپرد و مى‏آموخت. هجده ساله كه شده محمدرضا شاه صاحب پسر شد. مى‏گفتند: وليعهد او - رضا - به دنيا آمده است و شاه سه دوره معافى براى مشمولان خدمت قرار داد. من هم معاف شدم و بعد از آن بود كه مادرم و برادرم به خواستگارى خديجه خانم رفتند و من هم ايشان را ديده بودم قرار شد سيصد متر زمين مهريه خانم باشد كه قبول كردم عقد كرديم و همان روز ايشان را آوردم خانه پدرى‏ام حاج خانم زن زرنگى بود از صبح تا شب توى خانه و مزرعه كار مى‏كرد، پابه‏پاى من. غلامعلى نانوايى مى‏كرد و با كشاورزى خيار، خربزه، گندم، نخود، جو و لوبيا مى‏كاشت و خود محصولاتش را مى‏فروخت بى‏واسطه. خديجه از صبح پابه‏پاى او در مزرعه راه مى‏رفت. بذر مى‏پاشيد، آبيارى مى‏كرد و موقع درو و برداشت محصول تا غروب در مزرعه بود. او صاحب بيست فرزند شد كه هشت نفر از آنها زنده ماندند، سكينه، صغرى، محمد رضا، محمد تقى، محمد جواد، صديقه، جلال و كمال. غلامعلى كه به چشم خود، مقررات خشونت بار كشف حجاب را ديده بود، از همان سنين كودكى و نوجوانى با رژيم پهلوى سر دشمنى و ناسازگارى داشت در منزل گروهى از همفكران را گرد هم جمع مى‏كرد و صحبت مى‏كردند. اعلاميه‏هاى امام خمينى و نوارهاى سخنرانى ايشان نيز از طريق دوستان حاضر در جلسه توزيع مى‏شد. غلامعلى براى ايجاد ارتباط صميمانه و نزديك، از دوستان دعوت مى‏كرد تا ناهار در منزل او دور هم باشند و پس از آن براى راهپيمايى و تظاهرات از خانه بيرون بروند. محمد رضا و محمد جواد و محمد تقى نيز در كنار پدر از مهمان‏ها پذيرايى مى‏كردند. محمد رضا از همان روزها كه نوجوانى بيش نبود، جلو صف با پلاكارد و پرچمى كه در دست داشت شعار مى‏داد او و محمد جواد كه براى توزيع اعلاميه‏ها مى‏رفتند، يا براى شعارنويسى روى ديوارها، غلامعلى به عقب سرشان نگهبانى مى‏داد و مراقب بود تا اسير ساواك نشوند او تا كلاس دهم تحصيل كرد و گفت كه ديگر حاضر نيست درس بخواند. - پدرم مى‏رود سر كار و من بايد فقط رس بخوانم مى‏خواهم به ايشان كمك كنم. غلامعلى كه درس خواندن فرزندانش را بيشتر مى‏پسنديد نپذيرفت كه محمد رضا به كشاورزى بيايد. او هر روز در جايى كار مى‏گرفت و خيلى زود دوباره بيكار مى‏شد تا آن كه در صافكارى مشغول به كار شد. شده بود كارگر صافكارى، صاحب‏كارش از او رضايت داشت. - كارگر به اين زرنگى و درستكارى كم گير مى‏آيد. همان وقت‏ها بود كه غلامعلى زمينش را فروخت به پنجاه هزار تومان، خمس آن را كه هشت هزار تومان بود به روحانى مسجد محله داد، سيد قدرى انديشيد. - حاج‏آقا شما كه با پسرانت ضد رژيم كار مى‏كنى، مى‏توانى اين پول را خرج مبارزها كنى. پول را به غلامعلى برگرداند و او همه پول را صرف برگزار جلسه و خريد كتاب و جزوه و كمك هزينه براى خانواده‏هاى زندانى‏هاى سياسى كرد. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد. محمد تقى كه در حوزه مشغول تحصيل شده بود، در بسيج عضو شد و محمد جواد نيز. غلامعلى در جلسات و مراسم مذهبى پابه‏پاى پنج پسرش شركت مى‏كرد. غائله كردستان كه شروع شد، محمد رضا عازم غرب شد. محمد جواد همه جا همراه او بود، يك روح در دو بدن، در يكى از عمليات‏ها موقع دستگيرى اشرار درگيرى كه شد، فك، چند تا از دندان‏ها و يك پاى محمد رضا شكست. او را در بيمارستان بسترى مى‏كردند، مدتى با پاى گچ گرفته بسترى بود و به محض اين كه توانست راه برود، راهى جبهه شد. جنگ تحميلى شروع شده بود او، محمد تقى و محمد جواد عازم جنوب شدند. آن دو در عمليات‏هاى؛ شكست حصر آبادان، دارخوين، فتح بستان و تنگه چزابه شركت داشتند. محمد جواد بيست و يكمين روز سال 61 در تنگه چزابه مفقودالاثر شد. غلامعلى كه داغ پسر و نديدن پيكرش را تاب نمى‏آورد، بارها به منطقه جنگى رفت و پيگيرى كرد. سرانجام پيكر محمد جواد را چهار ماه بعد آوردند. پس از او محمد تقى كه در واحد تبليغات بود، يك چشم و يك دستش را در عمليات از دست داد. محمد رضا كه جاى برادرانش، را خالى مى‏ديد، كمتر به مرخصى مى‏آمد. به اصرار پدر ازدواج كرد. با همسرش شرط كرد تا روزى كه جنگ هست، من در جبهه خواهم بود و او به وجود چنين شيرمردى در زندگى خود باليد. - افتخار مى‏كنم كه همسرم رزمنده و پاسدار وطن باشد. او حنظله‏وار چهار روز بعد از عروسى‏اش به جبهه رفت و پدر دانسته بود كه اين نيز نتوانست پسر را در شهر پايبند كند. غلامعلى هم در جبهه بود. مى‏گفت: من اين جا هستم تو برو و به زن و بچه‏ات برس. محمد رضا مى‏خنديد: - مگر وقتى شما باشيد جا براى من نيست!؟ محمد رضا بيست و هفتم دى 65 در كربلاى پنج )شلمچه( به شهادت رسيد. هنگام پرواز با شكوهش به آسمان دخترش سه ساله بود. همسر او سيزده ماه بعد از شهادت محمد رضا به اصرار حاج غلامعلى به عقد برادر شوهرش درآمد تا عمو سرپرستى دخترك را به عهده بگيرد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم معصومه حججى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على«، »عباس« و »حسينعلى« ناصحى( هشتاد و سه ساله است و در نجف‏آباد متولد شده. پدرش »شيخ احمد حججى« امام جماعت مسجد »شيخ احمد« بود كه مسجد با نام ايشان برپاست و اكنون نيز پسرش در همان مسجد، امام جماعت است. »شيخ احمد« سه بار ازدواج كرده بود. همسر اولش سر زايمان از دنيا رفت و نوزادش نيز. پس از آن با »ربابه« ازدواج كرد كه صاحب پنج دختر و يك پسر شد. »معصومه« فرزند چهارم آن‏ها بود و از كودكى به خلق و خوى مادر كه بسيار جدى بود، خو گرفته بود. شيخ با زنى در اصفهان آشنا شد و ايشان را به عقد خود درآورد. مادرم با آن كه از ديدن همسر جديد شويش، يكه خورده بود، اما هيچ نگفت. زن جوان، طبع آرامى داشت و حتى با فرزندان هوويش مهربانى مى‏كرد. با اين حال »ربابه« گاه به او پرخاش مى‏كرد. - پدرم از زن سومش صاحب دو پسر و يك دختر شد. ايشان چون تنگى نفس داشت، زودتر از مادرم از دنيا رفت و پدرم سالها بعد وقتى من بچه اولم را باردار بودم بر اثر بيمارى »كفگيرك« (در زبان محلى به بيمارى سرطان مى‏گويند) فوت كرد. برادر »محمود ناصحى« كه از طلبه‏هاى حوزه علميه اصفهان بود، رفتار شيخ احمد و حرمتى را كه در بين طلبه‏ها داشت، مى‏پسنديد. به او گفته بود: دختر خوب سراغ نداريد براى ازدواج. حاج احمد كه برادر آن جوان را مى‏شناخت و مى‏دانست خوشبختى دخترش در گرو ازدواج با اوست، »معصومه« را به او معرفى كرد. محمود يازده سال بزرگتر از »معصومه« بود، صبح به خواستگارى او آمدند. در منزل كسى حرف بالاى حرف شيخ نمى‏زد، مى‏دانستند اگر نظرى بدهد و يا كارى را انجام بدهد، بى‏دليل نيست. شيخ براى محرم شدن آن دو صيغه‏اى جارى كرد. »معصومه« در سكوت نشسته بود. زبان به كام گرفته. »بله« را خود شيخ گفت و محمود نيز. آن شب دختر چهارده ساله را به خانه بخت فرستادند. »محمود« كه مردى آرام و شوخ‏طبع بود، زمان رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و خاطراتش را براى او تعريف مى‏كرد. او قصه‏هاى قرآنى و داستان‏هاى پيامبران را خوب مى‏دانست. روايات و احاديث را مى‏گفت و بى‏آن كه نصحيت كند و يا اندرزهاى تند و بى‏پرده بگويد، با استفاده از قصص قرآنى، »معصومه« را پند مى‏داد. روضه و نوحه مى‏خواند و مجلس‏دارى مى‏كرد. او يك برادر و يك خواهر داشت و خود، فرزند ارشد خانواده بود. او با برادرش كشاورزى مى‏كرد و به دليل اين كه در كودكى پدر از دست داده بود، مخارج زندگى مادر را نيز تقبل مى‏كرد. زمين زراعتى او در شاه‏آباد (از توابع نجف‏آباد) خشك شده بود و او زمين خود را رها كرده و به قلعه‏سفيد رفته بود و براى ديگران كارگرى مى‏كرد. ماهى يك شب به خانه سركشى مى‏كرد. معصومه چهار سال اول ازدواجش را صاحب اولاد نشد. سپس صغرى را به دنيا آورد. »محمود« از ديدن نوزاد بسيار ذوق‏زده شده بود. او را مى‏بوييد و مى‏بوسيد و ابراز علاقه مى‏كرد. - دختر بركت است و بيشتر به محبت احتياج دارد. »محمد على« فرزند دوم آنها بود و پس از او على، عباس، حسين على، زهرا، طاهره، فاطمه، شهربانو متولد شدند. »محمود« در زمين‏هاى زراعتى آقاى »قاهرى« كه معلمى صاحب املاك و باغ بود، كار مى‏كرد و ماهانه حقوق مى‏گرفت. معصومه از يادآورى آن روزها مى‏خندد. - هر چه دستمزد مى‏گرفت، خرج نسيه‏هايى مى‏كرد كه در نبودش از مغازه‏دار گرفته بوديم. چيزى به اسم پس‏انداز نداشتيم و »آقا محمود« حتى وقت اين كه يك روز بماند خانه و بچه‏هايش را ببيند را نداشت. بچه‏ها همه خواب بودند و او نان، سيب‏زمينى، خشكبار و ميوه براى آنها مى‏آورد و صبح زود، تاريك روشناى سحر مى‏رفت. بچه‏ها يكى‏يكى برمى‏خاستند. - مادر، آقاجان آمده بود؟ مى‏خنديد و خوراكى‏هايى را كه مردش براى آنها آورده بود، بينشان تقسيم مى‏كرد. »معصومه« مايحتاج خانه را از »شيخ حسين على« كه مغازه‏دار منصف محله بود، مى‏گرفت. - بزن پاى حساب. آقا محمود كه بيايد، مى‏فرستم خدمتتان، براى حساب و كتاب. معصومه براى كمك به امرار معاش خانواده، براى اهل محل نان مى‏پخت. اگر وضع مالى صاحب‏خانه خوب بود، پنج ريال مى‏داد و اگر نه چند تا تخم‏مرغ و چند تا نان مى‏دادند. اين طورى ما احتياج به پختن نان يا خريد آن نداشتيم. چون نانمان از خانه‏هايى كه براشان نانوايى مى‏كردم، تأمين مى‏شد. معصومه دخترانش را براى آموزش قالى مى‏فرستاد. اندك اندك آنها كار را آموخته بودند. صبح كه مى‏شد، مى‏رفتند تو خانه‏هايى كه دار قالى برپا بود كار مى‏كردند. دستمزدشان آن قدر ناچيز بود كه معصومه براى آنها دل مى‏سوزاند و مى‏رفت سراغ صاحب قالى. - اين بچه‏ها چشم و دست و وقتشان را مى‏گذارند براى كار شما. آن وقت شندرغاز مى‏گذاريد كف دستشان كه چه؟! او مى‏گفت و صاحب قالى از زبان كم نمى‏آورد و شروع مى‏كرد به غر زدن. - دخترهات كارى نيستند، بازيگوشند. معصومه آه مى‏كشيد و مى‏دانست كه حق بچه‏هايش را پايمان مى‏كنند، اما نمى‏توانست چيزى بگويد، اندك اندك دار قالى را تو خانه برپا كرد و دخترانش قالى‏بافى را آموخت. گوشه حياط جايى را براى قالى‏بافى درست كرد و با دخترانش آن جا مى‏نشست پاى دار. پسرها هم مى‏آمدند، على، عباس و حسين على نيز آموخته بودند. على كند مى‏بافت. او به بنايى و كشاورزى علاقه بيشترى داشت و عباس كه به شدت مذهبى و متدين بود، با حسين مى‏نشست به نقشه‏خوانى قالى. حسين به سرعت گره مى‏زد، شانه را بر تار و پود مى‏كوبيد و قيچى مى‏كرد و مى‏رفت رج بعدى. - خواهرهاش مى‏خنديدند و به شوخى مى‏گفتند: حسين تو خودت به تنهايى به اندازه همه ما، مى‏بافى. حسين كه از نظر سنى اختلاف چندانى با زهرا نداشت، به او علاقه‏ى بسيار داشت. همه درد دلش پيش او بود. خجالتى و كم حرف بود. اما زهرا را كه مى‏ديد، گل از گلش مى‏شكفت. »معصومه« هفده سال در كنار پدرشوهر و مادرشوهرش زندگى كرد تا محمود قطعه زمينى خريد. با هم شروع به ساخت آن كردند. - گاهى من خشت مى‏ماليدم و مى‏ساختم و روى آن را صاف مى‏كردم و گاه بر عكس. گاهى كه شوهرم زراعت مى‏كرد و نمى‏رسيد براى ساخت خانه بيايد، خودم خشت مى‏ساختم و مى‏چيدم رو هم. بالاخره يك اتاق ساختيم و توانستيم به خانه جديد برويم. مدتى بعد يك اتاق براى محمد و يكى براى على ساختيم. من كرباس بافى هم مى‏كردم. اتاق‏ها را كه زياد كرديم، جا براى كارگاه من كم شد و كارم را تعطيل كردم. ديگر فقط قالى مى‏بافتم. در بحبوحه مبارزات انقلابى مردم، معصومه و شوهر و فرزندانش به راهپيمايى مى‏رفتند. گاهى از صبح تا غروب راه مى‏رفتند دنبال پخش اعلاميه امام و شركت در مجالس سياسى و خسته و از پا افتاده به خانه برمى‏گشتند. بعد از پيروزى انقلاب، غائله كردستان آغاز شد. ضد انقلاب در هر سو فتنه‏اى مى‏افكند. عباس سه ماه رفته بود كردستان و وقتى جو تشنج در آن جا قدرى آرام گرفت، به خانه برگشت. محاسن سياهش بلند و انبوه شده بود. زهرا در را كه برايش باز كرد، خنديد. - داداش مى‏گويند در كردستان همه كسانى را كه ريش دارند را مى‏كشند. چه حرارتى دارى! عباس خنديد و دستى به محاسنش كشيد. چند روز ماند. زهرا از او خواست محاسنش را اصلاح كند كه نكرد. - مى‏خواهم همين طورى بروم كه ضد انقلاب را عصبانى كنم! او ازدواج كرده بود. يك فرزند داشت و زنش فرزند دوم را باردار بود. رفت و خبر آوردند كه به دست كردهاى عراق دستگير شده. معصومه مانده بود چه كند. جوان رشيدش را برده بودند و كارى از او ساخته نبود. محمود با على راهى غرب شدند. - بايد هر طور شده عباس را برگردانيم. در كردستان توى مقر نيروهاى خودى على را نگه داشتند. - يك نفر برود جلو، خطر كمترى دارد. محمود با يك لندرور رفت تا ببيند مى‏تواند خبرى از عباس به دست بياورد! صداى سوت خمپاره‏اى توى فضا پيچيد و انفجارى مهيب همه زمين اطراف را لرزاند. على غرق در خون، به آنى به آسمان پر كشيد. محمود برگشت. تن خسته و بى‏خبر از عباس هنوز وضعيت بحرانى بود. اما مجروحان و شهدا را انتقال داده بودند. سراغ پسرش را گرفت. گفتند: برگشته نجف‏آباد. او به خانه برگشت. سراغ على را گرفت و معصومه حيران و گيج، نگاهش كرد. - با خودت بود. سراغش را از ما مى‏گيرى؟ زانوان هر دو شل شد. به هر جا كه مى‏توانستند سر زدند و سراغ على را گرفتند. خبرى از او نبود. او روز بعد از سوى سپاه خبر آوردند كه على يازدهم خرداد 62 در ديوان‏دره به شهادت رسيده است. بيست روز بعد پيكر او را تحويل دادند و در جمع خانواده و آشنايان تشييع شد. »حسين على« كه در جبهه جنوب مى‏جنگيد، با اصرار مادر ازدواج كرد. همسرش هم چون خود او با زهرا رابطه‏اى دوستانه داشت و اغلب به خانه يكديگر رفت و آمد داشتند. آن شب حسين به شدت بيمار بود. مادر مى‏گفت: كاش مى‏رفتى دكتر. دراز كشيده بود و غروب برخاست: »مى‏روم دكتر«. رفت و تا دير وقت شب بيرون بود. معصومه نگران او بود كه با تن تب‏دار و رنجور از خانه بيرون رفته و هنوز نيامده بود. رفتند پى او. در مطلب پزشك نبود. مادر حدس مى‏زد كه تو مسجد باشد. رفت داخل و از كسى خواست تا »حسين ناصحى« را صدا كند. او را صدا زدند و وقتى آمد، گونه‏هايش از تپش قلب به سرخى مى‏زد. »معصومه« نگران و هراسان نگاهش كرد. - تو مريضى. چرا آمده‏اى مسجد؟ گفت: خواستم بروم دكتر. يادم افتاد كه امروز جلسه نهج‏البلاغه آيت‏الله ايزدى است. اگر نمى‏آمدم، از دستم مى‏رفت. به چشم‏هاى نگران مادر نگاه كن. - نگران نباش. خوب مى‏شوم. شب آخر زهرا آن دو را دعوت كرده بود. وقت رفتن حسين ايستاده بود جلوى در. - زهراجان هر خوبى، بدى از من ديدى حلالم كن. قلب زهرا از جا كنده شد. - نمى‏خواهد بروى. بمان. سر فروافكند و رفت. زهرا با همسر حسين نشست و براى او از دلتنگى‏ها نوشتند. و حسين در نامه پاسخ داده بود: »خواهر خوبم! اگر چه من هم به قدر تو بيشتر از تو دلتنگم و بى‏قرار از ديدن روى شما هستم، اما اگر تو بيايى و جبهه را ببينى، ديگر نمى‏گويى بيا.« او يا در جبهه بود و يا اگر به شهر مى‏آمد، مى‏رفت سر ساختمان و بنايى مى‏كرد و در باغ‏ها و خانه‏هاى مردم چاه مى‏كند. بيست و هشتم مهر 62 در عمليات والفجر 4 در پنجوين عراق به شهادت رسيد. پس از اين سه پسر، دو نوه‏ى معصومه نيز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند. مهدى قوريان پسر صغرى، احمد ناصحى پسر محمد على نيز در جنگ حضور يافتند و شهيد شدند. حاجيه معصومه امروز در كنار بقيه فرزندانش زندگى مى‏كند. همسر او دو سال قبل به علت كهولت سن دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج اسماعيل صابرى سهروفيروزانى، پدر معظم شهيدان؛ »اصغر« و »على اكبر«( دهم فروردين ماه سال 1312 در روستاى »سهروفيروزان« از توابع فلاورجان به دنيا آمد. پدرش »قدمعلى« به گندمكارى و كشاورزى براى ارباب روستا اشتغال داشت. گاه هم پنبه، برنج، خربزه و سيفى‏جات مى‏كاشت. »حاج‏آقا صادق« ارباب مردى روحانى و منصف بود كه محصول را با كشاورزان نصف مى‏كرد. شايد به واسطه همين فرصت‏ها بود كه قدمعلى موقع تقسيم راضى توانست زمين بخرد. »اسماعيل« يازده ساله بود كه به مدرسه رفت و در كلاس شبانه مشغول به تحصيل شد. از صبح تا عصر كمك كار پدر در كشاورزى بود و غروب به مدرسه مى‏رفت. - گاهى كه كشاورزى رونقى نداشت، مى‏رفتم اصفهان و پيش بناها كار مى‏كردم. روزى چهار تومان مزد مى‏گرفتم، در حالى كه مزد كارگرى در روستا دو تومان بود. ارباب، درشكه‏خانه‏اى داشت كه اسماعيل وقتى به اصفهان مى‏رفت، آن جا مى‏خوابيد. وقت نشاكارى و شخم زدن به پدر كمك مى‏كرد و بقيه مواقع را به اصفهان مى‏رفت. براى دوره سربازى‏اش، كدخدا واسطه شد و پيرى قدمعلى را دست‏آويز نرفتن او قرار داد. اسماعيل از خدمت نظام وظيفه معاف شد. به آبادان رفت و در كارگاه نجارى پسردايى‏اش شاگرد شد. يك سال بعد، كارآزموده و مهيا، به شراكت با او پرداخت. - چون سرمايه مال پسرداييم بود، دو سهم از سود مغازه را او مى‏برد و يك سهم من. سه سال با او شريك بودم. بعد دو دهنه مغازه اجاره كردم، با ماهى هشتاد تومان اجاره. افتادم به خريد و فروش گچ و سيمان و موزاييك و مصالح ساختمانى. »حبيبه ابراهيمى« دختر يكى از اقوام دور شهربانو مادر اسماعيل بود. روزى به خانه آنها آمدند و شهربانو، دختر را براى اسماعيل پسنديد. بى‏آن كه مشورت كند يا نظر كسى را بخواهد، از او خواستگارى كرد. - پدر و مادرم آمدند اصفهان. عاقد آوردند خانه و ما را عقد كردند. دختر و پسر، بعد از عقد همديگر را ديدند. يك سال نامزد بودند. اسماعيل بيست و پنچ ساله بود كه ازدواج كرد. اتاقى در يك خانه چهاراتاقه كه همه‏اش دست مستأجر بود، اجاره كرد. اتاق‏ها دورتادور حياط بودند. - تا بچه پنجمم به دنيا آمد، در همان يك اتاق زندگى مى‏كرديم. شش تا از بچه‏هايم در آبادان دنيا آمدند. اجاره‏ها كه زياد مى‏شد، اسماعيل ناچار مى‏شد خانه را عوض كند و جاى ديگرى اتاق اجاره كند. كم‏كم پس‏اندازش را براى برادرش فرستاد و او برايش خانه ساخت. خانه را يك سال رايگان به مهدكودك سپرد. بعد از انقلاب هم يك سال مركز فعاليت بسيج بود. اسماعيل بعد از آغاز جنگ به زادگاهش برگشت. او از آتشى كه صدام در جنوب كشور افروخته و همه را مجبور به ترك خانه و كاشانه كرده بود، مى‏گويد: »درست مهر ماه سال پنجاه و نه وسايل‏مان را آورديم خانه خودمان. يك ماه رفتم آبادان و خانه‏اى را كه آن جا خريده بودم، فروختم پانصد تومان. با پولش ماشين خريدم و در روستا مشغول به كار شدم.« اسماعيل در شركت تعاونى مصرف، فروشندگى مى‏كرد. قالى مى‏فروخت. مدتى هم به فروش لوازم خانگى مشغول بود. براى امرار معاش خانواده، سخت تلاش مى‏كرد. فرزندانش هم خوب درس مى‏خواندند تا پاسخى باشد براى جبران محبت‏هاى پدر. »اصغر« و »على اكبر« از همان كودكى پابه‏پاى پدر به مسجد مى‏رفتند و در نماز جماعت و مجالس روضه و سخنرانى‏هاى مذهبى شركت مى‏كردند. آشنايى اصغر با جوان‏هايى كه در جلسات مذهبى شركت مى‏كردند و مخالف رژيم پهلوى بودند، باعث شد كه او بيشتر به مسجد برود. - او بيشتر وقتش را در مسجد بهبهانى‏ها مى‏گذراند. از مدرسه كه مى‏آمد، يك استراحت كوتاه مى‏كرد و مى‏رفت مسجد. از دوستانش اعلاميه‏هاى امام خمينى را مى‏گرفت. تكثير مى‏كرد و مى‏برد بازار. آن موقع، بازارى‏ها در جلسات حضور پيدا مى‏كردند و پشتيبان نيروهاى مبارز بودند. شب‏ها تا ديروقت بيرون بود و گاهى ساواك او را تعقيب مى‏كرد كه با زرنگى از دستشان فرار مى‏كرد. در جلسات، جوان‏هايى مى‏آمدند كه هيچ اعتقادى به خدا نداشتند. اصغر ساعت‏ها باهاشان حرف مى‏زد و با دليل و منطق، وجود خدا را اثبات مى‏كرد. خيلى وقت‏ها كسى را كه يك كمونيست فريب خورده بود، راهنمايى مى‏كرد. راه درست را به او نشان مى‏داد و دعوتش مى‏كرد تا بيايد و وارد گروه شود. - سركرده‏هاى گروه‏هاى كمونيستى او را تهديد مى‏كردند، ولى او توجه نمى‏كرد. هميشه مى‏گفت: حق پايمال نمى‏شود. حرف حق را بايد گفت. اصغر در آبادان درس خواند، ولى ديپلمش را در اصفهان گرفت. جنگ كه شروع شد، راضى به مهاجرت ما نبود. مى‏گفت: بايد بمانيم و مقاومت كنيم. اول آذر ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه رفت. وقت رفتن، مادرش صد تومان به او داد. اصغر گفت: پول مى‏خواهم چه كار؟ حبيبه دلخور شد و با اصرار پول را بهش داد. او رفت و چند روز بعد برايمان نامه فرستاد كه ما را از حال و وضعش باخبر كند. او روز نهم آذرماه، چند روز بعد از رفتنش، در بستان شهيد شد. اما تا آخر ماه پيكرش را نياوردند. اسماعيل به ياد مظلوميت اصغر، چند لحظه سكوت مى‏كند. بعد مى‏گويد: »صد تومانى كه حبيبه به او داده بود، دست نخورده اما خونين توى جيبش بود. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: اگر شهيد شدم، به ياد حضرت زينب )س( بى‏قرارى نكنيد. ان‏شاءالله در آن دنيا زحمات شما را جبران مى‏كنم.« او از آن چه برايش مقدر شده بود، آگاه بود. اين از نوشته‏اش به خوبى معلوم بود. بعد از رفتن او، دل على اكبر يازده ساله نيز پر كشيد براى جبهه مى‏گفت: »مى‏خواهم بروم جبهه.« اجازه نمى‏دادند. قدرى صبر كرد. اما مدام به پدر اصرار مى‏كرد. - اگر شما رضايت بدهيد، آنها كارى ندارند. رضايتنامه مى‏خواهند. لب اسماعيل به خنده باز مى‏شود و سر تكان مى‏دهد. نگاهش روى چهره على اكبر كه بر سينه ديوار، قاب شده است، مى‏ماند. - آن قدر گفت تا من و حبيبه رفتيم فلاورجان. رضايت داديم كه برود. اما باز هم مشكل داشت و او را به جبهه نمى‏بردند؛ چون يازده سالش بود. دست برد توى شناسنامه‏اش و اين مشكل را حل كرد. عازم جبهه شد. در عمليات‏هاى مختلفى شركت كرد. خيبر، بدر، كربلاى يك، دو، سه، چهار. در كربلاى چهار از ناحيه دست و پا مجروح شد. او را در بيمارستان »جندى‏شاپور« اهواز بسترى كردند. بعد از معالجه‏اش در بيمارستان، دو ماه آمد مرخصى. بعد رفت كه به عمليات كربلاى پنج برسد. دير رسيده بود. على اكبر، به دليل كمى سن نمى‏توانست در خط مقدم باشد. شده بود نامه‏رسان گردان. او بعد از پايان دوره ابتدايى تحصيلى وارد حوزه علميه شده بود. به عضويت سپاه كه درآمد، به عنوان پاسدار به جبهه مى‏رفت. او بعد از كربلاى پنج مدتى به مرخصى آمد. فروردين سال شصت و شش به مهاباد رفت. مدتى آن جا ماند. خرداد ماه كه آمد مرخصى، بسيار رشيد شده بود. حبيبه از ديدنش سير نمى‏شد، اسماعيل هم همين طور. حبيبه خواست بگويد: »به اندازه سهمت رفته‏اى. ديگر نرو.« نگفت. از اشتياقى كه در نگاه پسرش بود، دانست كه هيچ چيز مانع رفتن او نمى‏شود. او رفت و در عمليات نصر چهار مهاباد تركش به سرش اصابت كرد. دايى‏اش محمد على ابراهيمى هم با او بود. هر دو به آسمان‏ها پر كشيدند. - وقتى مى‏آمد، از ديدنش سير نمى‏شديم. رشيد بود و با صلابت و باهوش و زرنگ. بچه‏ام، شش سال در جبهه بود. تازه شده بود هفده ساله كه به شهادت رسيد. گاه با خودم مى‏گويم: اى كاش او بود و از ديدنش محروم نبوديم. اما بعد، استغفار مى‏كنم و مى‏گويم: امانت خدا بود و به خدا برگردانديم.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم ام‏ليلا كيانى هرچگانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »سيد احمد«، »سيد جواد«، و »سيد ابوالقاسم« احمدى( هفتاد و نه سال قبل در روستاى »هرچگان (از توابع شهركرد)« به دنيا آمد. پدرش سيد يعقوب سواد قرآنى داشت و از سادات مشهور و از نوادگان امام موسى كاظم )ع( بود. ام‏ليلا بسيار كوچك بود كه پدر و مادرش براى زيارت قبر امام حسين )ع( به كربلا رفتند. او از ده سالگى قالى‏بافى مى‏كرد. با دستمزدش سه گاو و سى گوسفند خريد. بيست ساله بود كه »سيد ابوالفضل« كه نوه خاله پدرش بود، به خواستگارى‏اش آمد. او هم‏سن و سال ام‏ليلا بود و پس از ازدواج عازم خدمت سربازى شد. در توپخانه اصفهان خدمت مى‏كرد. ام‏ليلا كه هنوز بچه‏دار نشده بود، به خانه پدرى سر مى‏زد و دوباره به خانه خود مى‏آمد. در طول يك سالى كه از همسرش دور بود و مرخصى به او نمى‏دادند، اغلب روزها را در خانه پدرى بود. او چهار برادر و سه خواهر داشت؛ در منزل پدرى كمتر بى‏حوصله مى‏شد و از دورى مردش، كمتر رنج مى‏كشيد. سيد ابوالفضل پس از يك سال به مرخصى آمد، آن هم براى چند روز. »ربابه سادات« آمده بود برايشان در تنور وسط حياط، نان مى‏پخت. خمير مى‏كرد، نان مى‏پخت و همه را تو سفره و ظرف مسى مى‏گذاشت. ام‏ليلا چند قرص نان را برداشت. - براى خودتان هم ببر. ربابه سادات پيشانى او را بوسيد. - براى خانه پخته‏ام. وقت رفتن، از دامادش هم خداحافظى كرد. مى‏دانست كه تا سال بعد او را نخواهد ديد. ام‏ليلا به ياد آن روزها به عكس مردش كه رو طاقچه است نگاه مى‏كند. - سربازى، آن وقتها مثل حالا نبود. كسى كه مى‏رفت، تا دو سال از اهل و عيالش دور بود. سيد ابوالفضل يك بار سال اول آمد. رفت و تا آخر دوره سربازى‏اش ديگر نيامد. برگه پايان خدمتش را كه گرفت، آمد. او به ياد گذشته‏هاى پرشورش مى‏گريد. - بچه‏هايم كه به دنيا آمدند، خانه‏مان گرم و شاد شد. سيد عزيزالله در سال 1334، دو سال بعد سيد احمد، سيد جواد در سال 1347، سه سال بعد سيد ابوالقاسم و سيد ولى‏الله هم به فاصله يك سال به دنيا آمدند. او از اين كه صاحب دختر نشد و همه فرزندانش پسر بودند، مى‏نالد. اشك از گوشه چشمش فرومى‏چكد. - اين همه كه الان تنها هستم، اگر يكى از بچه‏هايم دختر بود، الان مى‏آمد سر مى‏زد. هر از گاهى پيشم مى‏ماند. به كارهام مى‏رسيد. الان دو تا عروس دارم كه خانه‏شان خيلى دور است. آنها هم بچه دارند. نمى‏توانند به من سر بزنند. مانده‏ام يكه و تنها. ام‏ليلا از روزهايى كه صداى شادى و خنده بچه‏هايش در خانه مى‏پيچيد، مى‏گويد. از روزهاى مدرسه رفتن بچه‏ها و بزرگ شدنشان كه پيش چشم او و همسرش قد مى‏كشيدند و با بازى‏ها و شيطنتشان به خانه رونق مى‏دادند، مى‏گويد. از روزهايى مى‏گويد كه اوقات فراغتش را با قالى‏بافى پر مى‏كرد. - به اندازه موهاى سرم قالى بافته‏ام. مقنعه سفيدى به سر دارد و حجابش مثل زنان جوان كامل است و گاهى ريشه موهاى سفيد و پنبه‏اى‏اش پيداست. از مكتب رفتن »سيد عزيزالله« مى‏گويد. از اين مى‏گويد كه او از كودكى در گوسفندچرانى و كشاورزى كمك‏حال پدر بود. عزيزالله از نوجوانى به خاتم‏كارى علاقه‏مند شد. كار هنرى مى‏كرد. تابلويى با طرح‏هاى مينياتورى مى‏كشيد و قاب درست مى‏كرد. كم‏كم آن قدر در كارش ماهر شد كه مغازه خاتم‏كارى باز كرد و سفارش مى‏گرفت. »سيد احمد« كه دو سال از او كوچكتر بود نيز در مكتب درس خوانده بود. خوب قرآن را مى‏خواند؛ با صوت و لحن قشنگ. »سيد جواد« كنار دست سيد عزيزالله كار ياد گرفته بود و خاتم‏كارى مى‏كرد. »سيد ابوالقاسم« هم به هنر علاقه داشت. پابه‏پاى همديگر در مغازه كار مى‏كردند. »سيد ولى‏الله« كه از ابتدا بسيار مقيد و مذهبى بود، ابتدايى را كه تمام كرد، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد. بعدها معلم شد و به كسوت روحانيت درآمد. در حال حاضر هم تدريس و تبليغ دين مى‏كند. جنگ كه شروع شد، عزيزالله عازم جبهه شد. او بزرگتر از برادرهايش بود و الگوى آنها. پس از او سيد احمد هم ساز رفتن را كوك كرد. ام‏ليلا عادت نداشت در كار فرزندانش دخالت كند. آنها را طورى بزرگ نكرده بود كه راه را به خطا و بيراهه بروند. سيد احمد و سيد ابوالقاسم هم از سوى بسيج عازم مريوان شدند. هميشه با هم بودند. با هم در عمليات والفجر 4 آبان ماه سال 1362 به شهادت رسيدند. سيد ابوالقاسم در وصيتنامه خود نوشته بود: »پدرم، سلام بر تو كه با دست‏هاى پنبه‏بسته خود كار مى‏كردى و من ارزش كارهاى تو را نمى‏دانستم. پدر، من را ببخش و نان و نمكى كه در خانه تو خوردم، حلال كن.« ام‏ليلا به محض شنيدن اذان ظهر، نشسته نمازش را مى‏خواند. موقع سجود، مهر را روى پيشانى مى‏گذارد. سلام نمازش را كه مى‏دهد، وصيتنامه سيد جواد را مى‏خواند. او در آن نوشته است: »مادرم، گريه نكن. بخند. بخند كه تمام جهان دارد به سوى آزادى پيش مى‏رود.« ام‏ليلا مى‏خندد و اشك بى‏اختيار رو گونه‏هايش مى‏غلتد. - اين كه جهان به سوى آزادى پيش مى‏رود، جاى خوشحالى دارد. ولى از اين كه در بهار آزادى جاى شهدا خالى است، دلم مى‏گيرد و قلبم تير مى‏كشد. او به يك‏باره دو فرزند از دست داده و پيكر هر دو را به خاك يك روزه تشيع كرده است. شايد همين براى مادرى كفايت كند تا رنجى هزار ساله تجربه كرده باشد. او از احمدش مى‏گويد. از او مى‏گويد كه هميشه مى‏خواست كمك حال پدر باشد و فقط سه ماه زمستان را كه مى‏دانست هيچ كارى در روستا نيست، به مكتب مى‏رفت. - خودش را فداى خانواده مى‏كرد. ازدواج كرده بود. يك پسر سه ساله و يك دختر شش ماهه هم داشت كه رفت جبهه. عاشق امام حسين )ع( بود. به روضه امام حسين )ع( خيلى علاقه داشت. تمام محرم، خودش را وقف هيئت مى‏كرد. او هم رفت و چند ماه بعد از برادرانش روز سوم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر - جزيره مجنون - مفقودالاثر شد. پيكرش را هنوز نياورده‏اند. سيد احمد در فرازى از وصيتنامه‏اش نوشته است: »سلام به دو برادر شهيدم، سيد جواد و سيد ابوالقاسم كه عاشقانه در راه اسلام و قرآن و خط سرخ امام حسين )ع( جان خود را كه بزرگترين سرمايه‏شان بود، نثار كردند. سلام بر پدر و مادر عزيزم كه با خون دل، دو فرزند پروراندند و در راه خدا دادند. پدرجان و مادر مهربانم، از راه دور دست شما را مى‏بوسم. اميدوارم من را ببخشيد و حلالم كنيد. از اين كه بدون اطلاع شما به جبهه آمدم، معذرت مى‏خواهم. چه كنم. هر چه خواستم نسبت به نداى »هل من ناصر ينصرنى« حسين زمان بى‏تفاوت بمانم، نتوانستم خود را قانع كنم.« پيرزن دو سال پيش همسرش سيد ابوالفضل احمدى را از دست داد. او به تنهايى عميقش كه مى‏انديشد، اشك مى‏ريزد. - الان سرم گيج مى‏رود. فكر مى‏كنم ديگر آخر عمرم است. ان شاءالله كه به زودى بروم پيش پسرهايم. او هر لحظه‏اش را به ياد فرزندان شهيدش مى‏گذراند و بزرگترين آرزويش، ملاقات با فرزندانش است.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج مهدى كرمانى، پدر معظم شهيدان؛ »عبدالعلى«، »حسن على« و »حسين على«( هشتاد و چهار ساله است. اجدادش كرمانى بود. كه بعدها به محله‏اى - در حاشيه نجف‏آباد - كوچ كرده‏اند. او در محله منارجنبان اصفهان متولد و از هفت سالگى به دامدارى مشغول شده است. مى‏گويد: پدرم كشاورز بود. ما يك گاو و چندتايى گوسفند داشتيم كه خرج خانواده را از طريق آن، تأمين مى‏كرديم. پدرش »رضا« از حاج آقا جلال كه روحانى معتمد و با خدايى بود، خواست تا در منزل، به فرزندانش سواد بياموزد و حاج آقا هر روز به خانه آنها مى‏آمد و درس مى‏داد و مى‏پرسيد. »مهدى« از همان وقت‏ها چرخ دستى خريد. روى آن چغندر پخته مى‏فروخت. خيابان منتهى به خانه جاده‏اى نداشت و او تابستان و زمستان، موقع بازگشت به خانه، تا ساق پاها توى گل فرومى‏رفت و به زحمت قدم از قدم برمى‏داشت. برادرش كه بزرگتر از او بود، به او كمك مى‏كرد. مشكلى اگر داشت، حل مى‏كرد، اما پس از ازدواج او، مهدى به تنهايى براى انجام كارهايش نهايت تلاش خود را مى‏كرد. به سن سربازى كه رسيد در ارتش خدمت سربازى خود را گذراند. - آن زمان، مثل حالا نبود. گاهى چند ماه مرخصى نداشتيم. من اصفهان خدمت مى‏كردم و معمولا تشويقى مى‏گرفتم و چند روز مى‏آمدم مرخصى. تازه تيراندازى و شليك به طرف هدف را يادمان داده بودند. رفتيم ميدان تير. نه گلوله سهميه هر سرباز بود. آن روز بعضى از دوستان ما حتى از ده مترى هم نتواسته بودند درست شليك كنند. خواست خدا بود كه من هر نه گلوله را درست زدم وسط خال سياه. همه سربازها شليك كرده بودند، افسر مافوقى كه به ما كار با اسلحه را ياد داده بود، پنجاه تومان پول نقد و هفده روز مرخصى شد، جايزه‏ى من.« رضاخان برنامه كشف حجاب را با سخت‏گيرى هر چه تمام‏تر. به اجرا گذاشته بود. مأموران در كوچه و خيابان، با خشونت چادر از سر زنان و دختران مى‏كشيدند، بسيارى از پدران، دختران خود را از رفتن به مدرسه منع مى‏كردند. مى‏دانستند داشتن سواد، به قيمت نداشتن ايمان و حجاب تمام خواهد شد. آن روزها »آغابگم« از خانه بيرون نمى‏رفت. - پسرها و همسرش كارهاى بيرون از خانه را انجام مى‏دادند: مادرمان مثل زندانى‏ها سالها تو خانه بود تا اين كه فشار از طرف مأمورها كمتر شد. به چشم خودم تو كوچه و خيابان مى‏ديدم چادر زن‏ها را پاره مى‏كردند يا عباى روحانيون را. كسى هم جرئت دم زدن نداشت. »حاج مهدى« بيست و هفت ساله بود كه دختر مشهدى »حيدر على« را كنار رودخانه ديد. او لباس مى‏شست. سرش پايين بود و با دخترى كه كنار دستش نشسته بود و به لباس‏هاى توى طشت چنگ مى‏زد، صحبت مى‏كرد. مهدى شنيده بود »عمو حيدر على« دختر نجيب و خوبى دارد. دورادور آنها را مى‏شناخت. وقتى به خانه برگشت، از مادر خواست تا »عزت« را برايش خواستگارى كند. آغابگم به خواستگارى دختر رفت و مدتى بعد عزت نصر اصفهانى را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد مهدى درآوردند، با پانصد متر زمين كه مهريه او بود. »حاج مهدى« مى‏خندد و مهربانى نگاهش را تو نگاه همسرش مى‏بخشد. - همين خانه‏اى كه توى آن زندگى مى‏كنيم، مهريه حاج خانم است. خنده‏اش بيشتر مى‏شود. - اگر الان مرا از خانه‏اش بيرون كند، بايد بروم شب را در مسجد بخوابم. حاجيه خانم مى‏خندد و از شرم گونه‏هايش آشكارا گل انداخته است. - اختيار داريد حاج‏آقا! همه چيز ما مال حاج آقاست. حاج مهدى روزهاى خوش زندگى در خانه كاهگلى پدرى را از بهترين ايام عمرش مى‏دادند. - اون موقع آب لوله‏كشى نداشتيم. يه مادى (رودخانه) بزرگ بود كه اكثر زن‏ها توى آب آن ظرف و لباس مى‏شستند. خانه پدرى بزرگ بود و خانواده پدرى، برادرم حسين و دو تا از پسر عموهايم با زن و بچه آن جا زندگى مى‏كردند. محمد على، عباس على، حسن على، غلام على، عبدالعلى، حسين على و على به دنيا آمدند. محمد على كه فرزند ارشد خانواده بود و چشم همه پسرها به رفتار و كردار او در خانه دوخته مى‏شد، از كودكى به خواندن قرآن و نماز اول وقت اصرار مى‏كرد. رفتار او الگوى برادرانش بود. دوره ابتدايى تحصيلى را كه تمام كرد، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد. در فعاليت‏هاى انقلابى با دوستانش به تكثير و پخش اعلاميه مشغول مى‏شد و از برادرانش نيز كمك مى‏گرفت. حسن على، عبدالعلى و حسين على كه از همان ابتدا برادر بزرگتر را پير و مراد خود مى‏دانستند با كمك به او در پخش اعلاميه‏ها و حضور در جلسات مذهبى مسجد، اندك‏اندك به جمع مبارزان و دوستان صميمى محمد على پيوسته بودند. انقلاب كه پيروز شد، »محمد على« به عضويت سپاه درآمد و »عزت« گاه كه نگران بچه‏ها و فعاليت‏هاى سياسى آن‏ها مى‏شد، كنارشان مى‏نشست. از درس‏هاشان مى‏پرسيد و از اين كه كجا مى‏روند و با كى مى‏روند؟ بچه‏ها كه توضيح مى‏دادند، دلش قرار مى‏گرفت. فرزندانش را مى‏شناخت. دست‏پرورده‏ى خودش بودند، اما وحشت از اين كه يك لحظه راه را به خطا بروند و يك عمر پشيمانى بياورند، راحتش نمى‏گذاشت. وقتى جنگ شروع شد، محمد على عازم جبهه شد، براى فعاليت‏هاى دينى و تبليغ. پس از او عبدالعلى بود كه عازم شد. وقتى تن خسته و مجروح، بعد از مدت‏ها به خانه آمد، همه گمان بر اين داشتند كه ديگر نخواهد رفت. اما هنوز كاملا بهبود نيافته بود كه گفت: عازم جبهه است. عزت به مردش نگاه كرد. شايد حرفى بزند. كلامى بگويد و پسر را از تصميم خود باز دارد. اما مهدى فقط زيرچشمى عبدالعلى را نگاه كرد: »خدا به همراهت. خير پيش.« عبدالعلى رفت و در عمليات بيت‏المقدس و در آزادسازى خرمشهر در ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد. حسن على كه درسش را رها كرده و خياط شده بود و در بازار كار مى‏كرد، نيز گفت قصد اعزام به جبهه را دارد مادر با اصرار از او خواست تا ازدواج كند. برايش خواستگارى رفت و جشن عقدكنان گرفت تا پسر دلگرم شود و بماند. اما »حسن على« نماند. عازم جبهه شد. او در عمليات خيبر شركت كرد و دوم اسفند ماه سال 1362 مفقودالاثر شد. خبرش آمد اما پيكرش نه. »حسين على« جاى خالى برادرانش را در خانه احساس مى‏كرد، با شنيدن مارش عمليات و خبر حمله‏هاى رزمندگان به مواضع دشمن، عزمش را جزم مى‏كرد تا به جبهه برود و سلاح بر زمين مانده‏ى برادران شهيدش را بردارد. اما به چهره‏ى مادر و پدر كه نگاه مى‏كرد، زبان به كام مى‏گرفت و هيچ نمى‏گفت، تا آن كه سرانجام براى عزيمت به جبهه ثبت‏نام كرد. وقتى مى‏رفت، قول داد كه نامه بنويسد و تلفن بزند. او رفت و بيست و هفتم شهريور 65 به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم محترم عبداللهى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »محمود«، »محمد رضا« و »سعيد« مشاورى( هفتاد و پنج سال قبل در نجف‏آباد متولد شد. پدرش »عباس« روزى فرزندانش را از دل قطعه زمينى كه داشت، به دست مى‏آورد و مادرش ماه‏بيگم سر زايمان از دنيا رفت. - چهار خواهر و يك برادر بوديم. مادر كه مرد، خيلى تنها شديم. تنها برادرم همان سال طاعون گرفت و مرد. من با وجود اين كه كوچك بودم، همه كارهاى خانه را انجام مى‏دادم. بقيه خواهرهايم زود رفتند خانه بخت و من كه در عرض يك سال هم مادر و هم برادرم را از دست داده بودم، غصه مى‏خوردم و كارى نمى‏توانستم بكنم. جوانمرگ شد. نوزده ساله رفت زير خاك. او مرگ مادرمان را باور نمى‏كرد و من مرگ هر دوشان را. محترم از همان نوجوانى كمك خرج خانه بود. قالى مى‏بافت. پنبه مى‏ريسيد. - بابام كنار ايوان، دستگاه گذاشته بود. با آن، كرباس مى‏بافتم و مى‏دادم ببرد بازار و بفروشد. عباس، تنهايى و بى‏كسى و غم از دست دادن ماه‏بيگم و تنها پسرش را از ياد نمى‏برد و اين درد بر رنج او مى‏افزود، اقوام كه هر بار به ديدن او مى‏آمدند، اصرار مى‏كردند تا دوباره ازدواج كند. به خواستگارى خواهرزن خود كه او هم همسرش را از دست داده بود و با تنها پسرش زندگى مى‏كرد رفت و او را به عقد خود درآورد. - خاله و پسرخاله‏ام به خانه ما آمدند. تو خانه ما عمه و عمويم هم زندگى مى‏كردند. خاله‏ام كه آمد، چراغ خانه‏مان دوباره روشن شد و شادى به خانه‏مان برگشت. محترم پانزده ساله بود كه ابوالقاسم به خواستگارى‏اش آمد و او به عقد پسرخاله درآمد، با مهريه پنجاه تومان. جهيزيه‏اش را بردند به يكى از اتاق‏هاى همان خانه پدرى. فرزند اول، مرده به دنيا آمد و فرزند دوم »احترام« بود و بعد از او عبدالمحمود كه او نيز در كودكى بيمار شد و جان سپرد بعد از او »عزت« به دنيا آمد. - داشتم خمير درست مى‏كردم كه دل دردم گرفت و دخترم به دنيا آمد. وقتى بعد از دو پسر، دخترم »عزت«، صحيح و سالم به دنيا آمد، همه تعجب كردند. مى‏گفتند: چرا پسرهات مرده به دنيا آمدند و دخترهات صحيح و سالم؟ تقى با نذر و نياز و به خواست خدا به دنيا آمد و زنده ماند و صديقه، احمد، مسعود،، محمد رضا، محمود، سعيد و عذرا نيز. »صديقه، احمد و سعيد ماه رمضان به دنيا آمدند و جالب اين كه وقتى باردار بودم، روزه‏هايم را مى‏گرفتم. سر سعيد چهاردهم آذر 48 به دنيا آمد، آن قدر مقيد بودم كه با زبان روزه زايمان كردم. محترم تا سال 1342 در همان خانه پدرى زندگى مى‏كرد و پس از آن، خانه‏اى در محله نصير خريدند و پنج سال بعد، باز خانه را فروختند و يك اتاق و يك انبارى كرايه كردند. او در همه سال‏هاى زندگى‏اش علاوه بر همسردارى و بچه‏دارى، قالى‏بافى كرده است. »توى ايوان دار قالى زده بودم و مى‏بافتم. مردم گيوه ملكى مى‏دوخت. يك دكان كفاشى رو به روى مسجد جامع كرايه كرده بود. زمستان‏ها از سرما، گيوه‏ها را مى‏آورد خانه مى‏دوخت. دو تا صندوق داشتيم. گيوه‏هاى دوخته شده را توى صندوق مى‏انداخت. چهار، پنج نفر تاجر كفش از اصفهان مى‏آمدند گيوه‏ها را مى‏خريدند.« بازار كفش كه رونق پيدا كرد، بازار گيوه رو به كسادى گذاشت و ابوالقاسم به خريد و فروش پوست روى آورد. محترم به ياد روزهاى سخت گذشته مى‏افتد. مى‏گويد: »با آن وضع مالى و بضاعت كم، نگهدارى ده تا بچه خيلى سخت بود. احترام كه به مكتب مى‏رفت، سه ماه از پانزده سال كم داشت كه خواستگار برايش آمد و رفت خانه بخت. عزت تا آخر ابتدايى درس خواند و »تقى« كه ديپلم انسانى دارد، شعر مى‏گويد در جلسات شب شعر شركت مى‏كند. روحيات خاصى دارد. محمود اولين شهيد خانواده مشاورى كه از بسيج مسجد عسگريه به جبهه جنوب اعزام شده بود، در عمليات والفجر مقدماتى به تاريخ بيست و سوم بهمن 1361 در فكه به شهادت رسيد و پيكر مطهرش را پس از نه روز از خاك دشمن، برگرداندند. حاج احمد فوق ديپلم گرفته و به عضويت سپاه ناحيه مقاومت نجف‏آباد درآمد. او سال 1362 در جنگ‏هاى نامنظم از ناحيه چشم چپ مجروح شده و جانباز سى و سه درصد است. مسعود كه كفاش است و بارها مجروح شده است. جانباز شيميايى است و تنگى نفس دارد. محترم به ياد روزهاى آتش و خون، آه مى‏كشد و خدا را شكر مى‏كند. »الان مردم آرامش دارند. يك زمانى بود كه همه پسران من تو جبهه بودند. و من منتظر شنيدن خبر آنها بودم. سعيد خيلى زيارت امام رضا )ع( را دوست داشت. هميشه آرزو داشت يك سفر به مشهد برود. قسمت نشد و در بيست و چهارم اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر )جزيره مجنون( شهيد شد. جنازه‏اش را بعد از عيد براى ما آوردند.« ابوالقاسم با ديدن پيكر پسر جوانش، دست بلند مى‏كند رو به آسمان و شكر مى‏گويد و لحظه‏اى بعد رو به همسرش: »خدا بهترين عيدى را به من داد.« سعيد از ناحيه سر، تركش خورده بود. ابوالقاسم او را كه ديد، لبش مى‏خنديد و چشمش از اشك، تر بود و محمد رضا كه به تازگى دوره راهنمايى را تمام كرده بود، ترك تحصيل كرد تا به جبهه برود. محترم گفت: »نرو. برادرت تازه شهيد شده. به من رحم كن.« محمد رضا شوهر خواهرش را واسطه كرد تا مادر را راضى كند؛ محترم با آن كه دلش به حضور پسر خوش بود، راضى شد. - خدايا راضى‏ام به رضات. نوجوانش رفت. آموزشى ديد و شد بى‏سيم‏چى و آرپى‏جى‏زن. در عمليات قادر، آرپى‏جى‏زن بود و بعد از انهدام چند نفر برو سنگر دشمن. در بيستم شهريور ماه 1364 بر اثر اصابت مستقيم گلوله به سرش، به شهادت مى‏رسد و مفقودالاثر مى‏شود. محترم كه خبر را مى‏شنود، چهل شب، به نيت پيدا شدن پيكر پس، نماز شب و زيارت عاشورا مى‏خواند. صد لعن نذر مى‏كند و روز چهارم پلاك و بقاياى پيكر محمد رضا را مى‏آورند. ابوالقاسم سال 1366 به شدت بيمار شد. پزشكان، بيمارى‏اش را سرطان تشخيص دادند و او يك سال بعد دار فانى را وداع گفت و محترم به دليل تحمل مصائب گوناگون و رنجى كه كشيده است، دچار بيمارى قلبى شده و به سختى تنفس مى‏كند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج حسين قيصريان، پدر معظم شهيدان؛ »محمد على«، »محمد رضا« و »محسن«( هفتاد ساله است و در نجف‏آباد به دنيا آمده. پدرش »ابراهيم« كشاورزى بود كه در زمين و باغ خود، زراعت مى‏كرد. - اينجا قبلا باغ بود. بعدها پدرم توى آن خانه ساخت. مادرم با كرباس‏بافى و پارچه‏بافى اوقات خالى روزش را پر مى‏كرد. براى هر متر يك ريال مى‏گرفت. او سه دختر داشت و من تك پسر او بودم كه از همان كودكى تو باغ پابه‏پاى پدرم كار مى‏كردم. »حسين« نوزده ساله بود كه »شهربانو« را همراه برادرش ديد. دخترك دوازده سال بيشتر نداشت كه به خواستگارى‏اش رفتند. پدر يك دانگ از خانه خود را مهر يكدانه عروسش كرد كه خيلى زود هم آن را پرداخت. پانصد متر از زمين باغ را به اسم »شهربانو« كرد. او را به عقد حسين درآوردند. مدتى بعد، جشن مختصرى با حضور خانواده داماد در خانه حاج ابراهيم و مراسمى هم با حضور خانواده عروس در منزل پدر او برگزار شد. شهربانو پا به خانه‏اى گذاشت كه سه اتاقه بود، تو يكى پدر و مادر حسين، يكى مادربزرگ و در اتاق آخر، جهيزيه شهربانو را چيده بودند. شهربانو تا ششم ابتدايى درس خوانده بود. او از معلم قرآن، روخوانى و تجويد را آموخته بود. يك سال بعد از ازدواج، حسين براى گذراندن خدمت سربازى به تبريز رفت. شهربانو مانده بود و يك دنيا دلتنگى براى مردى كه از او بى‏خبر بود و از اين بى‏خبرى رنج مى‏كشيد. به خانه پدرى بازگشت تا همان جا انتظار تمام شدن دوره خدمت مردش را بكشد. از آن سو، حسين كه دلتنگ و بى‏قرار بود، بعد از بيست ماه با التماس و زارى توانست مرخصى چند روزه‏اى بگيرد و به خانه برگردد. همسرش را در خانه نيافت و كه او ماه‏هاست در منزل پدرى به سر مى‏برد. سراغ او رفت و او را كه حال زن چهارده ساله‏اى شده بود، به خانه‏اش برگرداند. چهارماه بيشتر به پايان خدمتش نمانده بود. قول داد كه به پلك بر هم زدنى تمام شود. دوباره راهى تبريز شد. در اين مدت، »فاطمه نساء« خلق و خوى عروس جوانش را شناخته بود. براى او دار قالى علم كرد و نيز فرستاد تا خياطى بياموزد و سرگرم شود. »شهربانو« از اين كه همه وقت خود را به شكل مفيد پر مى‏كرد، رضايت داشت. كسالت از زندگى‏اش رخت بربسته و تحمل دورى حسين برايش آسان‏تر شده بود. وقتى مرد از خدمت برگشت، دوباره پيشه قبلى را از سر گرفت و به زراعت پرداخت. شهربانو نان مى‏پخت. قدرى را براى استفاده برمى‏داشت و بقيه را مى‏فروخت. تابستان‏ها خياطى مى‏كرد و قالى مى‏بافت و زمستان را با گرفتن سفارش لباس بافتنى براى ديگران مى‏گذراند. گاه توى باغ با حسين به كشت و كار مشغول مى‏شد. چند سال از زندگى مشتركشان مى‏گذشت و هنوز صداى خنده كودكى زيرسقف خانه نپيچيده بود. شهربانو با مادر به همه بيمارستان‏ها مى‏رفت. آزمايش مى‏داد. دارو مى‏خورد و افاقه نمى‏كرد. هر جا پزشك حاذقى را معرفى مى‏كردند، خود را به آن جا مى‏رساند، اما باز هم بى‏فايده بود. آن روز توى باغ نشسته بودند؛ تن خسته و در خلوت. گفت: »مادرت به من طعنه مى‏زند. به من مى‏گويد: نازا.« حسين يكه خورد. او را نگريست و از او نگاه برگرفت. - نه اين درست نيست. من از زندگى‏مان راضى‏ام. بغض راه گلويش را بست و نتوانست ادامه بدهد. اشك شهربانو از رو گونه‏اش چكيد. - همه همين را مى‏گويند. من غصه دارم. ناراحتم. چرا خدا به ما بچه نمى‏دهد! مرد دندان بر لب گذاشت و دوباره صداى زن تو گوشش پيچيد. - در »ايام البيض« رجب روزه گرفتم. نيت كرده بودم كه... بقيه حرفش را نگفت. نتوانست بگويد. دوباره گريست و »حسين« مى‏دانست كه همسرش به نيت فرزنددار شدن، روزه گرفته است. - مى‏رويم دست به دامن امام هشتم مى‏شويم. حتما افاقه مى‏كند. به مشهد رفتند. در حرم، از خدا خواست فرزندى به او ببخشد. امام رضا )ع( را واسطه كرد تا نيت او را از خدا بخواهد. وقتى برگشتند، شهربانو باردار شد. »محمد رضا« سال 43 به دنيا آمد و بعد از سه سال زهره، در سال بعدش محمد على به دنيا آمد و محسن، فرشته، رضوان، ابراهيم، رسول، على رضا و فاطمه هم با فاصله 2 يا سه سال از هم دنيا آمدند و چراغ محفل حسين و شهربانو را به دعاى امام رضا )ع( نورانى كردند. شهربانو كه تاكنون از بى‏فرزندى و سكوت و خلوت خانه رنج مى‏كشيد، هر سو مى‏رفت، كارى سرش ريخته بود. هميشه در انديشه درس، كار، زندگى و مشكلات فرزندانش بود. محمدرضا گواهى‏نامه پايان دوره راهنمايى تحصيلى را كه گرفت، ديگر به مدرسه نرفت. - مى‏خواهم كار ياد بگيرم. شده بود شاگرد نجار. كار مى‏كرد و سر ماه هر چه پول داشت، به مادر مى‏داد. مادر كه از كودكى او را طور ديگرى دوست داشت و بيش از ديگر فرزندانش به او دلبسته بود، نگاه به قد و بالاى او مى‏كرد و صلوات مى‏فرستاد. وقتى مى‏خواست به جبهه برود، ايستاد مقابل او. - راضى نيستم. از اين كه جلو چشمم نباشى و هر لحظه فكر كنم كه اتفاقى برايت افتاده، تنم مى‏لرزد. محمد رضا به ياد كودكى‏هايش افتاد. سال‏هايى كه با مادر به هيئت عزاداران امام حسين )ع( مى‏رفت و مادر هميشه گفته بود: »اگر زمان امام حسين )ع( بودم، حتما در ركاب ايشان به جنگ با يزيد مى‏رفتم.« گفت: »مادر خودت نبودى كه اينها را به من ياد دادى. حالا حسين زمان به مبارز احتياج دارد.« پدر كه حرف‏هاى او را مى‏شنيد، سكوت كرد. پس از آن بود كه شهربانو هر وقت كسى سراغ محمد رضا را مى‏گرفت، مى‏گفت: »رفته در ركاب امام حسين بجنگد.« مى‏خواست برود منطقه. زير پيراهنش كهنه بود. شهربانو برايش زير پيراهن نو آورد. نخواست. - چه فرقى مى‏كند؟ نو و كهنه ندارد! رفت و دهم ارديبهشت 60 در طريق القدس محور بستان به شهادت رسيد. شهربانو به دلش آگاه شده بود. از بنياد كه براى دادن خبر آمدند، در را باز كرد. مرد خواست لب باز كند. گفت: »آمده‏اى خبر شهادت رضاى من را بدهى؟« مرد بهت‏زده نگاهش كرد. - مى‏دانم پسرم شهيد شده. برو. در را بست. كمر را به ديوار تكيه داد و سريد كف زمين. صداى فريادش تو فضاى خانه پيچيد و ساعتى بعد كه مردش از راه رسيد، از حال و هواى او و حضور همسايه‏ها دانست كه محمد رضا براى هميشه از بين آنها پركشيده است. »محمد على« خواسته بود ثبت‏نام كند براى جبهه. گفته بودند: »سن شما كم است.« شناسنامه زهره را برداشت. جاى اسم او نام خودش را با جوهر نوشت. با اين تمهيد، راهى جبهه شد. او كه تا پيش از آن عضو جهاد بود. پنج هزار تومانى را كه پس‏انداز كرده بود، به شهربانو داد. - خمسش را بده به آقا شيخ عباس ايزدى. بقيه را نگه دار و استفاده كن كه بى‏پول نمانى. كليد موتورش را هم از جيب درآورد. - خواستى جايى بروى، بگو محسن شما را برساند. محسن كه دوازده سال بيشتر نداشت، گوشه اتاق نشسته بود و مشق مى‏نوشت. آمد جلو. - من هم مى‏خواهم بيايم جبهه. محمد على كه رفت، مدتى بعد محسن هم مدرسه را رها كرد و عازم جبهه شد. حسين به ياد او بغض فروخفته در گلو را باز مى‏كند. - بچه‏ام محسن خيلى زرنگ بود. كمك حالم مى‏شد. تو باغ هميشه دم دستم بود. وقتى رفت، خيلى براش بى‏تابى مى‏كردم. او با برادرش به مرخصى مى‏آمد، اما نمى‏توانست از جبهه دور بماند. محمد على آمد مرخصى. نگاه كرد به مادر كه ماه آخر باردارى را مى‏گذراند و بعد از رفتن محمد رضا قرار از كف داده بود. هر چيزى او را ناراحت مى‏كرد. محمد على را بوسيد. - زود برگرد عزيز مادر. »محمد على« سر فروافكند. - اگر برنگشتم و پسر به دنيا آورديد، اسمش را بگذاريد مهدى. اگر دختر شد، بگذاريد فاطمه. چيزى از سر دل شهربانو كنده شد. گريست و پسر را به آغوش فشرد. محمد على رفت و محسن كه پدر سخت به او وابسته بود. نيز از پى او راهى شد. بيست و يكمين روز سال 67 محمد على در والفجر 10 منطقه خرمال مفقودالاثر شد. شهربانو دخترش را به دنيا آورد و او را »فاطمه« ناميد. هنوز چند روز از تولد نوزاد نمى‏گذشت كه خبر محمد على را آوردند. - شهيد شده، اما جنازه‏اش مفقود است. حسين براى رعايت حال شهربانو كسى را خبر نكرد. روز بعد نيز خبر مفقودى محسن را آوردند و حسين در بهت از دست دادن هر دو پسر مانده بود. گم كرده‏اى داشت و هيچ چيز دلش را آرام نمى‏كرد. او بعدها شهربانو را در جريان شهادت دو پسرس گذاشت و مادر مدت‏ها قادر به نگهدارى فاطمه كوچكش نبود. قرار نداشت و توى خانه راه مى‏رفت و گم‏شده‏هايش را مى‏جست. هنوز هم پيكر محمد على و محسن به خانواده تحويل نشده است. - براى آن كه دلمان آرام بگيرد، مدتى بعد دو قبر نمادين كنار قبر پسرم »محمد رضا« درست كردم و شب‏هاى جمعه كه مى‏رويم، براى هر سه‏شان فاتحه مى‏خوانيم.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج حسينعلى حاج‏امينى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس«، »منصور« و جانباز 70 درصد »ناصر«( هنوز پنج سال به آغاز قرن حاضر مانده بود كه در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »غلامعلى« در زمين‏هاى شخصى خود زراعت مى‏كرد. او دو پسر و يك دختر داشت. حسينعلى دومين پسر او بود كه در كشاورزى كمكش مى‏كرد. او سال 1315 عازم خدمت سربازى شد. دوره حكومت رضاشاه پهلوى بود كه بعد از دو سال خدمت، دوباره يك دوره آموزش نظامى هم براى سربازان مى‏گذاشتند، جهت يادآورى. حسينعلى برگه پايان خدمتش را كه گرفت، مادرش به خواستگارى برادرزاده‏ى خود »فاطمه بيگم ماندگاران« رفت كه از او هشت سال كوچكتر بود. نيم دانگ خانه به اضافه هزار جريب زمين، مهريه همسرش بود. در خانه عروس مراسمى برپا شد و در منزل داماد نيز. »خانم« برادرزاده‏اش را بسيار دوست داشت. چند شبانه‏روز به مناسبت ورود عروسش جشن گرفت. شب آخر، با يك كله‏قند و قباله قند به همراه تعدادى از ريش‏سفيدان و جوانان به خانه برادرش رفت تا عروس نوجوانش را به خانه بياورد. خانه چندين اتاق داشت و در هر يك از آن خانواده‏اى زندگى مى‏كرد. اولين فرزند حسينعلى و فاطمه به دنيا آمد. او در همان كودكى از دنيا رفت و پس از او قربانعلى در سال 1322، اشرف سه سال پس از او، عصمت در سال 1328، على سه سال پس از او به دنيا آمد و بر اثر بيمارى مرحوم شد. عباس، زهرا و منصور و ناصر نيز به ترتيب متولد شدند. »حسينعلى« از سال‏هاى خشكسالى و بى‏آبى اصفهان مى‏گويد و از اين كه دام و طيور تو آغل‏ها مى‏مردند و محصولات مى‏خشكيدند. - حاج خانم قالى مى‏بافت و براى هر رج آن، پول مى‏گرفت. حالا كه فكر مى‏كنم، مى‏بينم خيلى زحمت كشيد. تو اين زندگى از روز اول، دار قالى را بر پا كرد. من كار داشتم يا نداشتم، او كار خودش را مى‏كرد. هم به بچه‏ها مى‏رسيد و هم مى‏بافت. قالى كه تمام مى‏شد، آن را تحويل صاحبش مى‏داد و دستمزد مى‏گرفت. با همان پول تا مدتى امورات خانه را مى‏گذراند. تو سالهاى خشكسالى، من مى‏رفتم عملگى و كارگرى. تو نجف‏آباد كار نبود. پسرهام را برمى‏داشتم، مى‏رفتيم اصفهان. هر كس كارگر مى‏خواست ما را مى‏برد. »فاطمه بيگم« در سال 83 بر اثر بيمارى دار فانى را وداع گفته است. حاج حسين على او را ارزنده و قابل احترام مى‏خواند. توضيح مى‏دهد كه او در تربيت و درس بچه‏ها نقش مؤثرى داشت و اعتقادش بر اين بود كه بچه‏ها بايد درس بخوانند. - دوست ندارم بچه‏ها مثل خودمان بى‏سواد باشند. دلم مى‏خواهد درس بخوانند تا جايى استخدام شوند و حقوق خوبى بگيرند. بيشتر گرفتارى ما از همين است كه سواد نداريم و نمى‏توانيم كارى بكنيم كه دستمزد بالايى داشته باشيم. »فاطمه بيگم« اول از درس و مشق بچه‏ها مى‏پرسيد و وقتى مطمئن مى‏شد كه درس‏هايشان را خوانده‏اند، آنگاه دخترانش را كنار دست خود مى‏نشاند تا قالى ببافند. - درس از هر چيزى واجب‏تر است. بچه‏ها هم به نصايح مادر دل مى‏دادند. پسرها از مدرسه كه برمى‏گشتند، قدرى استراحت مى‏كردند، بعد سرزمين مى‏رفتند تا به پدر كمك كنند. كتاب‏هاشان را هم مى‏بردند تا در هر فرصتى آن را مرور كنند. دخترها نيز بعد از مدرسه، قدرى استراحت مى‏كردند و بعد قالى‏بافى و آخر شب، مرور درس‏ها. قربانعلى كه ديپلمش را گرفت، فاطمه دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد. - خدايا شكرت كه زحماتم به باد نرفت. قربانعلى معلم شد و مادر خوشحال‏تر از او، برايش دعا مى‏كرد. - الهى خير ببينى كه به بچه‏هاى مردم درس ياد مى‏دهى. سواد كه ياد بگيرند، بهتر مى‏توانند زندگى كنند. »عباس على« بعد از ديپلم در رشته كشاورزى قبول شد. تا مقطع مهندسى ادامه داد و چراغ دل مادر را روشن كرد. او در هنرستان شهركرد تدريس مى‏كرد و همزمان درس مى‏خواند. او از نوجوانى، در فعاليت‏هاى سياسى ضد رژيم پهلوى شركت داشت. پس از پيروزى انقلاب نيز به عضويت سپاه پاسداران درآمد. او و چند تن از دوستان هم‏دانشگاهى‏اش در تشكيل كميته و سپاه نجف‏آباد، نقش داشتند. كار آموزش نظامى را از همان اولين روزها شروع كردند. عباس اندك اندك آن قدر درگير و گرفتار شد كه كمتر به خانه مى‏آمد. برادرانش را نيز با خود مى‏برد تا در بسيج و سپاه عضو شوند. بعد از آغاز جنگ، عباس على، منصور و ناصر كه كلاس دوم دبيرستان بود، به جبهه رفتند. مادر مرغ سركنده را مى‏مانست كه از اين سوى خانه تا آن سوى خانه را روزى هزار بار مى‏رفت و برمى‏گشت. قرار نداشت. دلش بهانه منصور، ناصر و عباسش را مى‏گرفت كه پيش چشمش قد كشيده و باليده بودند و با هر بيمارى‏شان، جانش به لب رسيده بود. ناصر در عمليات بيت‏المقدس، مجروح و قطع نخاع شد. پاهايش از كار افتاد و يكى از كليه‏هايش را درآوردند. به عباس على گفته بود: »ديگر نرو. بمان به كارهايت برس. درس بده. به زندگيت برس. غم برادرت كه الان تو آسايشگاه است، براى من بس است.« گفته بود: »مادر تا حالا شنيده‏اى كه فرمانده گردان به جبهه نرود؟ پس چطورى بايد نيروهايش را فرماندهى كند!« نشسته بود كنار خواهرش، پاى درد دل او و دانسته بود كه مادر از نبود پسران رنج مى‏كشد. گفته بود: »باشد. ديگر نمى‏روم. مثل همان قبل‏ها مى‏روم هنرستان و دانشكده و سپاه. جبهه، بى‏جبهه.« خواهر خنديده بود. - آفرين. به تو مى‏گويند پسر حرف گوش كن! رفته بود و دور روز بعد در زده بود. - ببخشيد. اين را بگذارم توى حياط. حياط خانه جا نداشت. مى‏خواست برود جبهه، ماشين شخصى‏اش را مى‏گذاشت تو حياط خواهرش. خواهر مات و حيران نگاه كرده بود به او كه نشسته بود پشت فرمان. - مگر نگفتى ديگر نمى‏روى؟ - چرا. ماشين را تو حياط گذاشته و با تعارف و احوالپرسى خواهر رفته بود تو اتاق. - از جبهه زنگ زده‏اند كه عمليات است. بيا. وقت رفتن، قطره اشكى را كه تو نگاه خواهر مى‏لرزيد، ديد. سر پايين انداخت. مى‏خواست فرار كند. نباشد و نبيند. سر را خم كرد تا خواهر مثل هميشه، قبل از رفتن، پيشانى‏اش را ببوسد. از زير قرآن رد شد و بر سرعت گام‏هايش افزود. - زود برگرد. مامان چشم به راه است. صداى خواهر را شنيد. سر برگرداند و دست تكان داد. - ده روز ديگر برمى‏گردم. خواست از خم كوچه بپيچد كه پايش به برآمدگى كف كوچه گير كرد. خورد زمين خواهر به گونه‏اش چنگ زد. - چى شد داداش جان؟ ايستاد و لباس‏هايش را تكاند. آرنج كاپشن قلوه‏كن شده بود و كنار جيبش نيز. - بيا برات بدوزم. - گفتم كه عجله دارم. خداحافظ. رفت و اولين روز آبان 62 به شهادت رسيد. پيكرش را كه آوردند، همان كاپشن تنش بود. با آرنج و كنار جيبى كه قلوه‏كن شده بود. خواهر گريست و بر سر و صورت زد. - بميرم برات كه لباست را ندوختم داداش‏جان. منصور كه اوايل انقلاب به تهران رفته و عضو سپاه لشكر محمد رسول‏الله )ص( شده و از همان جا عازم جبهه شده بود، بارها زخمى شد. در تهران ازدواج كرد. به جبهه برگشت و اين بار چشمش تركش خورد و چشم مصنوعى برايش گذاشتند. او در كربلاى 5 به تاريخ دوازدهم اسفند 65 به شهادت رسيد. ناصر كه به دليل شدت بيمارى‏اش، شش سال در آسايشگاه بود، سرانجام در شانزده آذر 66 در منزل پدرى شهيد شد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اى عزيزان عزيزتر از جانم، به خصوص شما اى جانبازان انقلاب، قدر خويش را بدانيد و سعى كنيد از امتحان الهى سربلند بيرون آييد. اميدوارم خداوند به همه شما شفاى خير، عطا فرمايد. اگر مصلحت نبود، اين امتحان بزرگ خداوند براى جانبازان پيش نمى‏آمد. دوستان عزيز، سعى كنيد شهدا را الگو قرار دهيد و اسير ماديات و هواهاى نفسانى نشويد. از برادرانى كه در آسايشگاه و يا جاى ديگر در امر پرستارى براى من زحمت كشيده‏اند. تشكر مى‏كنم. اميدوارم مرا حلال كنيد.«

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم شهربانو حاج صادقيان، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »سيد حسين«، »سيد محمود« و »سيد حسن« نوريان( شصت و چهار ساله است و اهل نجف‏آباد. پدرش »زين‏العابدين« وضع مالى خوبى دارد. صاحب گرمابه و بنگاه معاملات املاك، هنوز بنگاه را دارد. او در حوزه علميه قم هم تحصيل كرده است. - پدرم تعريف مى‏كرد كه وقتى روس‏ها به ايران حمله كردند، برادرم به قم آمد و مرا برگرداند. مى‏دانست اولين نقطه حمله بيگانه‏ها، روحانيون هستند. مرا آورد نتوانستم تحصيلم را ادامه بدهم. گاو گوسفند خريدم و شروع كردم به دامدارى. مادرش »رقيه« كه زن باسوادى بود. او در دامدارى و ريسندگى به امور كشاورزى به مردش كمك مى‏كرد. »زين‏العابدين« از نه سالگى فرزندانش را با امور دينى آشنا كرد. او مردى مقيد بود و الگوى خوبى براى تربيت فرزندان. شهربانو از سنين نوجوانى خانه‏دارى را از مادر آموخت. شهربانو كه فرزند اول حاج زين‏العابدين بود را براى چوپانى گوسفندان فرستاد. دخترك زير درختى نشست به تماشاى گوسفندان در حال چرا. نرم نرمك پلك‏هايش به سنگينى رو هم افتاد: »پس چرا خوابيده‏اى؟« با صداى پدر از جا جست. وحشت‏زده اطراف را پاييد و بر پلك‏هاى خواب‏آلودش دست كشيد. پدر در كنارش ماند و غروب با گوسفندان به خانه برگشتند. - مى‏رفتم خانه اوستا »فاطمه خانم« كه قرآن خواندن ياد بگيرم. مادرم به او دستمزد مى‏داد. آن جا با دخترى دوست شدم كه كلاس خياطى مى‏رفت و از لباس دوختن و برش و دوخت و... تعريف مى‏كرد. با او به خانه‏ى همسايه‏مان كه خياطى بلد بود، مى‏رفتيم. استاد مى‏گفت: نگاه كنيد چه كار مى‏كنم. زود ياد مى‏گيريد. شهربانو همه وجودش نگاه مى‏شد تا بياموزد. بعدها استاد پارچه‏ها را برش مى‏زد و او مى‏دوخت. پدر چرخ خياطى خريده بود تا شهربانو بيشتر بدوزد و زودتر ياد بگيرد. او با يادآورى آن روز مى‏خندد: »خيلى مبهم بود. آن وقت‏ها كسى پول و بضاعت مالى نداشت. وقتى كسى براى زن يا دخترش چرخ خياطى مى‏خريد، حكم اتومبيل امروز را داشت. »شهربانو« سيزده ساله بود كه پسرخاله حاج زين‏العابدين به خانه‏شان آمد. او را براى »سيد محمد نوريان« پسر يكى از خان‏هاى نجف‏آباد خواستگارى كرد. سيد محمد سه سال بزرگتر از او بود، با دامدارى و كشاورزى اموراتش را مى‏گذراند، كارگران فراوانى براى پدرش كار مى‏كردند. صد متر خانه و يك باغ پانصد مترى مهريه همسر جوانش شد و با جشن مفصلى زندگى مشتركشان را شروع كردند. خان يك پسر و دو دختر هم داشت، پسرهايش در منزل شخصى او زندگى مى‏كردند. تابستان كه مى‏شد، براى چيدن ميوه‏ها كارگران به باغ مى‏آمدند و پوست گرفتن گردوها و بادام‏ها را به عهده اهل خانواده مى‏گذاشتند. بادام‏ها را انبار مى‏كردند و هر زمستان مى‏فروختند. »شهربانو« پابه‏پاى سيد محمد و پدر همسرش كار مى‏كرد. در مزرعه و يا در زمين‏هاى كشاورزى و توى باغ. نان مى‏پخت و ماست و پنير درست مى‏كرد. بعضى سال‏ها هم سرما به محصولات مى‏زد و ريشه و ميوه همه را مى‏شكاند و زحمات يك ساله همه را بر باد مى‏داد. - تو خانه همه چيز داشتيم. خريد نمى‏كرديم. تو حياط خانه پدرشوهرم چاه آب بود. از آن آب مى‏كشيديم و لباس مى‏شستيم. تابستان‏ها لباس‏ها را جمع مى‏كرديم و مى‏برديم لب قنات. آب قنات گرم بود و راحت شست و شو مى‏كرديم و برمى‏گشتيم. »سيد محمد« بعدها خانه‏اى نزديك قنات خريد. يك نهر آب نزديكى خانه بود و يكى توى حياط. »شهربانو« راحت‏تر شده بود. - از چاه آب كشيدن خيلى سخت است. خدا را شكر كه راحت شدم. شانزده ساله بود طيبه به دنيا آمد، طيبه سه ساله بود كه به علت بيمارى از دنيا رفت. »شهربانو« نشسته بود پاى چرخ خياطى و براى كودك در راهش لباس مى‏دوخت. مادر همسرش او را براى عروسى پسر عموى خان دعوت كرد. گفته بود: نمى‏آيم. آن جا زن‏ها بى‏حجابند و مردها مى‏آيند و مى‏روند. مادر همسرش دوباره اصرار كرد و شهربانو لباس پوشيد. چادر سر كرد و با خواهر همسرش به مجلس رفت. خاله عروس با ديدن آنها با صداى بلند گفت: »اينها را بيرون كنيد. عروسى‏مان را خراب مى‏كنند. با اين چادر آمده‏اند كه تو مجلس ما آبروريزى كنند. شهربانو به خواهر همسرش نگاه كرد. - برگرديم. مادر داماد و بقيه مقابل او ايستادند. - اگر برويد، ناراحت مى‏شويم. نگذاشتند و شهربانو ماند، اما لب به هيچ چيز نزد، نه ميوه، نه شيرينى و نه غذا. مى‏دانست غذاى اين مجلس حرام است. نمى‏خواست فرزندى كه در راه دارد، از غذاى مجلس كه در آن فعل حرام صورت مى‏گيرد تغذيه كند. چند روز بعد »سيد حسين« به دنيا آمد پس از او سيد محمود در سال 43 به دنيا آمد و يك سال پس از او خدا به آنها پنج فرزند ديگر هم‏عنايت كرده دو پسر و سه دختر ديگر. فرزندان از پدر تدين و پايبندى به احكام را مى‏آموختند و از مادر، حفظ حجاب و تلاش و تكاپو براى ساختن زندگى بهتر را. سيد حسين به خاطر كار در كارخانه موزائيك‏سازى، زود ترك تحصيل كرد و محمود هم تا سال اول دبيرستان شبانه درس مى‏خواند و روزها همانند حسين به كارخانه مى‏رفت. با شروع آغاز جنگ تحميلى هر دو آماده اعزام منطقه شدند. محمود نيت كرده بود با پسردايى‏اش »عبدالعلى« كه موتور داشت به مشهد برود. راهى شدند. شانزده روز رفت و آمدشان طول كشيده بود. از راه كه رسيد، ناى حرف زدن نداشت. سرماى آخرين روزهاى پاييز، تو جانشان رخنه كرده بود. صورت‏ها كبود و پلك چشم‏ها از سوز سرما سرخ. محمود تعريف مى‏كرد كه فقط دو روز تو حرم امام رضا )ع( بوديم. بقيه‏اش را تو راه، بكوب مى‏آمديم. سوغاتى‏ها را باز كرد. سوهان‏ها تو جعبه خرد و ريز شده و نگين انگشترى‏هايى كه براى خواهرانش آورده بود، افتاده. »عبدالعلى« خنديد: »اين‏ها كه چيزى نيست. موتور مرا بگو كه درب و داغون شده!« چند روزى استراحت كرد تا خستگى از جانش رخت بربست، پس از آن عازم منطقه شد. در وصيتنامه‏اش نوشته: »بيش از همه چيز از پدر و مادر مى‏خواهم كه مرا ببخشند. از تمام كسانى كه از ما ناراصى هستند، مى‏خواهم كه مرا ببخشند. من پنج هزار تومان از حسن نعمتى و چهار هزار تومان از پير مراديان مى‏خواهم. آن را بگيريد و هزار و پانصد تومان از آن را براى بيچارگان انفاق كنيد. دو هزار تومان آن را در مسجد خرج كنيد. بقيه را به مادرم بدهيد. باز هم از مادرم مى‏خواهم كه مرا ببخشد.« او دهم ارديبهشت ماه سال 61 در عمليات بيت‏المقدس و در جاده خرمشهر به شهادت رسيد. سيد حسين هم همچنان در منطقه بود. »سيد حسن« كه شانزده سال بيشتر نداشت و كارگر بنايى بود، به جبهه اعزام شد. مادر رضايت نداشت، اما هيچ نمى‏گفت نمى‏خواست در تصميم‏گيرى فرزندانش مداخله كند. سيد حسن رفته بود، بيست و سه روز مانده به بهار 63 در عمليات خيبر و در )جزيره مجنون( شهادت رسيد. پيكرش مفقود شد و سيزده سال بعد در سال 75 او را تشييع كردند. سيد حسين سال‏ها در جبهه بود او هم در هجدهم بهمن ماه سال 62 در عمليات والفجر يك )فكه( مفقودالاثر شد. پيكرش هنوز پيدا نشده، اما در دانشگاه نجف‏آباد قبر شهيد گمنامى هست كه در فكه به شهادت رسيده و شهربانو اعتقاد دارد، سيد حسين در همان قبر است. دانشجويى در خواب ديده كه شهيدى بالاى مزار ايستاده و مى‏گويد: اين قبر من است و من »سيد نوريان« هستم.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج فضل‏الله ايزدى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد رضا«، »عبدالحسين« و »عبدالرحيم«( سال 1309 متولد شد، اولين فرزند خانواده بود و پس از او پنج پسر و چهار دختر به دنيا آمدند. بعدها به مدرسه‏اى رفت كه »ملاحسن باستانى« در آن تدريس مى‏كرد. او مردى روحانى و باسواد بود. از مبارزه با قدرت‏هاى ضد اسلامى مى‏گفت، حقوق از دولت رضاخان مى‏گرفت، اما روحيات مبارزه طلبى و مذهبى را داشت. پدرش »عباس« نابينا بود و فضل‏الله از نوجوانى بار مسئوليت زندگى را بر دوش گرفت. به سن سربازى كه رسيد، گفت: من زير پرچم اين خائن‏ها خدمت نمى‏كنم. صد تومانى را كه از كار در مزرعه پس‏انداز كرده بود، داد و معافى از خدمت را گرفت. - زمان مصدق بود. پول كه مى‏دادى، همه چيز حل مى‏شد. صد تومان دادم. عكس هم انداختم و تحويل دادم. چند روز بعد، معافى را گرفتم. آن وقت‏ها تو جلسات شركت مى‏كردم. طرفدار مصدق بودم و طرفداران مصدق هيچ كدام خدمت نمى‏رفتند. خدمت شاه را كردن، عين خيانت به ملت بود. پدر مقيد به نماز و روزه و مسجد رفتن بود. هر بار يكى از بچه‏هايش او را تا مسجد مى‏بردند. نمازش را در خانه نمى‏خواند و همين رفت و آمدها از همه پسران او، افرادى مذهبى و مسجدى ساخته بود. او هجده ساله بود، »رقيه« دختر حاج رمضان منتظرى كه چهارده سال بيشتر نداشت و فرزند آخر خانواده بود را به او معرفى كرد رقيه در خانه با پنبه‏ريسى و درست كردن نخ و طناب، كمك خرج خانواده بود. نانوايى كه در منزل حاج رمضان، نان مى‏پخت او را در حال كار و كمك به مادر ديده بود. به خواهرم خبر داده بودند كه آقاى منتظرى دختر دم‏بختى دارد كه از هر انگشتش هنر مى‏ريزد. خواهرم رفته بود منزل ايشان. رقيه خانم را كه در حال آب كشيدن از چاى توى حياطشان بوده، مى‏بيند و با ايشان احوالپرسى مى‏كند. مى‏پرسد: چه كار مى‏كنى؟ ايشان كه خيلى حاضر جواب و زيرك بودند، سرسرى جواب مى‏دهد كه: مگر نمى‏بينى دارم چكار مى‏كنم؟ مى‏خواهم براى مادرم چاى درست كنم. همان موقع خواهرم مى‏رود پيش »نازنين خانم« مادر همسرم و از ايشان خواستگارى مى‏كند. چند روز بعد كه آمده بود بازار تا براى »رقيه« كفش بخرند، همسر برادرش كه با خواهرم آشنا بوده و قبلا مرا ديده بود، مرا به حاج خانم نشان مى‏دهد. - براى اين آقا، آمده‏اند خواستگارى و قرار است تو را به او بدهند. رقيه قد بلند مرا كه مى‏بيند، يكه مى‏خورد. - مرا مى‏خواهيد بدهيد به اين آقا. مرد به اين گندگى. حاج‏خانم از همان موقع شروع كرد به مخالفت. با اين حال »حاج رمضان« كه خوشبختى فرزندش را در گرو اين وصلت ديده بود، در سكوت به اعتراض‏هاى دختر كه كودكانه بود، گوش مى‏كرد. عاقبت رقيه نيز، به اين وصلت رضايت داد و آن دو با يك و نيم دانگ خانه كه فضل‏الله به عنوان مهريه قرار داد، در يازدهم تير 31 به عقد هم درآمدند. قرار شده بود اقوام عروس در خانه »رمضان« و اقوام داماد در منزل »عباس«، جشن بگيرند و بعد عروس را ببرند به خانه پدر همسرش كه قرار بود در يكى از اتاقهاى آن، زندگى مشتركش را شروع كند. - خانه ما پشت مسجد جامع بود و خانه‏ى حاج خانم نزديك مدرسه رياضى. فاصله زيادى بود، اما مهمان‏ها با ساز و دهل، عروس را از آن جا تا خانه پدرى‏ام آوردند. سرويس طلا، گوشواره و دستبند براى خانم خريدم و هديه دادم. چند سال تو خانه پدرى زندگى مى‏كرديم و بعد خانه‏اى خريديم. شيرينى فروشى باز كرده بودم و وضع مالى‏ام بد نبود. مردم در سه گروه فعاليت مى‏كردند. دمكرات، توده‏اى و جوانان مذهبى، من با »جوانان« همكارى مى‏كردم. »فضل‏الله« مى‏ديد كه عمامه و عباى روحانيون را در ملأعام پاره مى‏كنند. چادر از سر زنان مى‏كشند و دختران محجبه را در مدارس آزار مى‏دهند. گروهى از دوستانش اصرار داشتند او را به حزب رستاخيز بكشانند. آن قدر در بازار و در كل نجف‏آباد، دوست و آشنا داشت كه مى‏توانست مهره‏ى خوبى براى حزب باشد و افراد بسيارى را براى عضويت به حزب معرفى كند و او مدام در سفر از اصفهان به قم بود. از روحانيون حوزه، راهكار مى‏خواست و عمل مى‏كرد. - پشت سر امام خمينى نماز مى‏خوانديم. سال 42 پيمان بستم كه تا آخر با ايشان هستم و به مبارزه ادامه مى‏دهم. آقايان جنتى، هاشمى‏نژاد، مطهرى، هاشمى رفسنجانى و بقيه از مشهد، اصفهان و شهرهاى ديگر نجف‏آباد مى‏آمدند. خانه ما نزديك مسجد جامع بود. سخنرانى‏ها و جلسات مذهبى در آن جا برگزار مى‏شد و ما جزء اولين نفراتى بوديم كه اجرا و برگزارى مراسم را به عهده مى‏گرفتيم. منزل فضل‏الله مقر و پايگاه امن حضور روحانيون و سخنرانان بود. سال 42 كه امام خمينى از ايران تبعيد شد، نوارهاى سخنرانى ايشان دست به دست مى‏رسيد و در جلسات گروهى آن را مى‏شنيدند و از رهنمودهايش بهره مى‏بردند؛ ساواك كه هر لحظه در پى دستگيرى و آزار و شكنجه مبارزين بود، در خفا و در ظاهر، مراقب رفت و آمدهاى منزل ايزدى بود. گاهى مى‏ريختند توى خانه. همه چيز را به هم مى‏ريختند و همه جا را مى‏گشتند. فضل‏الله كه با نهايت دقت، نوارها و كتاب‏هاى مذهبى را گوشه و كنار خانه پنهان مى‏كرد، وقت رسيدن مأموران »وجعلنا« مى‏خواند و صلوات مى‏فرستاد تا مأموران، دست خالى بروند. آن روز خواسته بود به مناسبت دهه اول محرم، مجلس روضه توى خانه برگزار كند. شهربانى اجازه نداده بود. با »ذوالفقارى« رئيس شهربانى نجف‏آباد صحبت كرد. سكوت او و بى‏توجهى‏اش نسبت به سيدالشهداء را كه مى‏ديد. خشم، جانش را به لب مى‏رساند. گفت كه ساكت نخواهد نشست. از آن جا كه آمد، با چند نفر از همفكرانش به طرف شهربانى راه افتاد. شعار دادند. - مرگ بر وطن‏فروش، مرگ بر ساواكى... مأموران براى ايجاد وحشت، اسلحه به دست جلو شهربانى ايستاده بودند. رو به مردم. فضل‏الله تكه سنگى به شيشه در ورودى زد. صداى جرينگ جرينگ خورد شدن شيشه‏ها كه بلند شد، مأموران سر را به عقب برگرداندند و مردم با عقب راندن سد مأموران، با چوب و چماق به شيشه‏ها مى‏كوبيدند. ذوالفقارى از توى دفترش بيرون آمده و با مردم صحبت كرد ولى به نتيجه‏اى نمى‏رسيد. مستأصل و سرگردان به حاج فضل‏الله نگاه كرد و گفت: - آقاى ايزدى شما مردم را از اينجا ببريد. بعد با هم صحبت مى‏كنيم. او مى‏گفت، اما خشم مردم شهربانى را به هم ريخته بود. تيراندازى كه شروع شد، مردم متفرق شدند. نشسته بود توى مغازه كه گلوله‏اى از آتش، توى مغازه افتاد و جعبه‏هاى شيرينى را كه پشت دخل و روى هم طبقه‏بندى شده بود، به آتش كشيد. آتش تا پشت دخل كشيده شد. صندوق و ميزهاى چوبى را در خود بلعيد. فضل‏الله مى‏خواست آب رو آتش بريزد. آتش به سيم برق روى ديوار رسيد و آتش در همه جاى مغازه پخش شد. »فضل‏الله« دويد بيرون. نظامى‏ها آن سوتر ايستاده بودند. فرياد كشيد و كمك خواست. چند نفر به طرف او دويدند. يكى با سطل آب مى‏باشيد و يكى شيلنگ آب را باز كرده بود و جلو مغازه، آب مى‏پاشيد. نظامى‏ها تو جيب روباز نشستند. دور زدند. گلوله‏اى زوزه‏كشان از بيخ گوش فضل‏الله رد شد و صداى فرياد چند زن به گوش مى‏رسيد. فضل‏الله نگاه كرد، اسلحه را تو دست »ذوالفقارى« ديد. جيب، نقطه‏اى شد در انتهاى خيابان. مى‏دانست كه به واسطه اتفاقى كه در شهربانى افتاده، مورد غضب قرار گرفته. پس شكايتش راه به جايى نمى‏برد. مغازه‏اى را كه هم در و ديوارش سوخته و شيشه‏هايش از شدت حرارت شعله‏هاى آتش شكسته بود، به قيمت ارزان فروخت. بدهى‏هاى مغازه را پرداخت. خانه‏اش را هم فروخت. روزهاى سختى را تجربه مى‏كرد. ساواك بدترين شكنجه را برايش قرار داده بود. فاميل و دوستان كه مى‏دانستند رابطه با او چه عقوبتى دارد، از او كناره‏گيرى مى‏كردند و فضل‏الله با اندك دستمايه‏اى كه برايش مانده بود، زمينى خريد و خانه‏اى بنا كرد. پنج پسر داشت كه صبح مى‏رفتند مدرسه و بعد از ظهر كمك حال او بودند و رقيه بود كه در همه حال به او دلدارى مى‏داد. - خدا را شكر كه نتوانستند خودت را بزنند. اگر گلوله به سرت مى‏خورد كه همه‏مان را عزادار كرده بود. و او اين بار با هوشيارى بيشترى در تظاهرات و جلسات حضور پيدا مى‏كرد. بعد از پيروزى انقلاب و با شروع جنگ، عازم جبهه شد، اول سرپل ذهاب و بعد آبادان. در شكست حصر آبادان حضور داشت و در فتح خرمشهر همراه پسرانش در جبهه حضور داشت. عبدالرحيم طلبه بود، محمد رضا و عبدالحسين هم پابه‏پاى پدر در منطقه بودند. خبر شهادت محمد رضا را روز پانزدهم شهريور 60 شنيد، دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد: من با امام بيعت كردم و با خدا معامله. ان شاءالله قربانى راه حق مورد قبول واقع شود. مراسم ختم كه تمام شد به جبهه برگشت. گفتند: چرا لباس فرم ندارى؟ گفت كه فراموش كرده است. او را به عقب فرستادند تا لباس عوض كند و با مهمات برگردد. هنوز سوار ماشين نشده بود كه صداى انفجارى از دور دست شنيد. موتور سوارى خبر آورد كه لندرورى كه توش بودى را زدند. دانست كه شهادت قسمتش نبوده است. به عقب برگشت، لباس نظامى پوشيد و با ماشين مهمات به منطقه برگشت. دومين پسر شهيدش عبدالحسين بيست و سوم تيرماه 1361 در عمليات رمضان به جوار حق شتافت و پس از او عبدالرحيم بود كه بيست و هشتم مهر 62 در والفجر 4 به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش به پدر كه دو شهيد به اسلام هديه داده و از شهادت خود و فرزندان ديگرش باكى ندارد، درود فرستاده بود.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

حاج غلامحسين افلاكيان، پدر معظم شهيدان؛ »محمد تقى«، »احمد« و »على« و جانبازان »محمد رضا« و »مجتبى« افلاكيان( هفتاد سال قبل در نجف‏آباد متولد شد. پدرش »نصرالله« هم كشاورزى مى‏كرد و هم حمام داشت و مادرش »رقيه فتحى« نيز دوشادوش او روى زمين و حمام، كار مى‏كرد. شايد به همين دليل بود كه درآمدش در مقايسه با اغلب اهالى و اقوام، بيشتر بود. »غلامحسين« فرزند اول خانواده بود. نصرالله پنج پسر و دو دختر ديگر نيز پس از او به دنيا آمدند. غلامحسين تا ششم ابتدايى درس خواند. پس از آن كمك پدر رفت. در همسايگى‏شان پيرزنى بود كه با مادربزرگ دوستى ديرينه داشت. با هم قرآن مى‏خواندند. به جلسات مذهبى مى‏رفتند و اغلب ساعات روز را با هم بودند. بخشى از ديوار بين دو حياط را برداشته و درى جاى آن گذاشته بودند كه مادربزرگ‏ها به راحتى به خانه يكديگر رفت و آمد كنند. »اشرف السادات« فرزند »سيد حسن« كه روحانى بود و در حوزه علميه قم تحصيل مى‏كرد و حوزه درس آيت‏الله خمينى درس مى‏خواند. مادربزرگ اندك اندك نوه‏ى دوستش را كه در دامان طاهره سادات و سيد حسن پرورش يافته بود، را براى نوه‏ى خود »غلامحسين« پسنديد. اشرف كلاس ششم را مى‏خواند كه پدر شرايط نجف‏آباد را براى ادامه تحصيل او مطلوب نديد. - از فردا لازم نيست به مدرسه بروى. اشرف السادات كه تا پيش از آن روى حرف پدر، هيچ نگفته بود، سكوت كرد، اما به ادامه تحصيل علاقه داشت. پدرش سخنران منبرى بود و اگر چه از روابطش با امام خمينى سخن نمى‏گفت، اما ناگفته پيدا بود كه او با امام رابطه صميمى دارد. اما وقتى مى‏گفت ادامه كارى به صلاح خانواده نيست، دليل داشت و به همين جهت، بى‏چون و چرا از آن اطاعت مى‏شد. وقتى مادربزرگ به نوه‏ى بيست ساله‏اش »غلامحسين« پيشنهاد ازدواج با دختر سيد حسن را داد. او قدرى سكوت كرد. هرگز اشرف را نديده بود، اما از تعريف‏هاى مادربزرگ مى‏دانست كه چهارده ساله است و شش سال از او كوچكتر. رفتند خواستگارى. اشرف كه مادربزرگ خواستگارش را بسيار ديده بود و او را همچون مادربزرگ خود دوست داشت، سكوت كرد. مادربزرگ نشست كنار او. - غلامحسين پسر خوبى است. كم حرف و بى‏آزار است. خانواده خوبى هستند. اشرف به پدر كه سكوت كرده بود نگاه كرد. عمامه و عبايش روى چوبرختى بود با پيراهن و شلوار سفيد نشسته بود گوشه اتاق. رو كرد به اشرف. - باباجان نظر خودت را بگو باباجان. اشرف كه صورتش از خجالت سرخ شده بود سكوت كرد. پدر اصرار كرد و او جواب داد: »اگر شما راضى هستيد من حرفى ندارم.« چند روز بعد، اشرف السادات به عقد غلامحسين درآمد، با مهريه يك دانگ خانه. در اتاقى از همان خانه »نصرالله« زندگى مشترك خود را شروع كردند. محمد رضا و محمد تقى به دنيا آمده بودند كه »غلامحسين« عازم خدمت شد. دوره آموزش را در سلطنت‏آباد تهران گذراند و بعد به فرودگاه تخته‏فولاد منتقل شد، با حقوق ماهيانه هفده تومان خدمت مى‏كرد. هفته‏اى يك بار به مرخصى مى‏آمد و به اشرف و بچه‏ها سر مى‏زد و دوباره به پادگان برمى‏گشت. او از ارتباط پدر اشرف السادات با امام خمينى و روحانيون حوزه خبر داشت و مى‏دانست كه به واسطه سخنرانى‏هاى تند و مذهبى‏اش مدام از سوى پاسگاه و ساواك در تعقيب است. هربار سيد حسن را در منزل و يا در حوزه علميه، دستگير مى‏كردند. مدتى زندان و بازجويى و بعد از او تعهد مى‏گرفتند و آزادش مى‏كردند. همين روابط و تعاريفى كه از زندان ساواك و شهربانى مى‏شد، در منزل »غلامحسين« نيز جو سياسى را ايجاد كرده بود. بچه‏ها با ايجاد هسته‏هاى مذهبى، سياسى و نشست‏هاى ايدئولوژيك، عليه رژيم پهلوى فعاليت مى‏كردند. محمد رضا، محمد تقى، احمد، على و مجتبى در اين جلسات حضور داشتند. خانه جاى فعاليت بود. محمد تقى دوم دبيرستان بود كه با برادرانش به راهپيمايى رفت. غروب بقيه برگشتند. مى‏گفتند: بين جمعيت، او را گم كرده‏اند. اشرف السادات كه سابقه دستگيرى و آزار و اذيت مأموران شهربانى و ساواك را مى‏دانست، دل تو دلش نبود. بى‏تاب ديدن پسر، به هر درى مى‏زد. همه نجف‏آباد را گشتند و محمد تقى قطره آبى شده بود، در دل زمين. گفته بودند: يك سر به زندان دستگرد اصفهان بزنيد. رفتند و با خواهش و تمنا او را پيدا كردند و به قيد ضمانت پس از چهل روز محمد تقى را آزاد كردند. شده بود پوست و استخوان. مى‏گفت: تو بازجويى اسم دوست‏هام را مى‏خواستند. اسم كسانى را كه با آنها جلسه داريم و راهپيمايى مى‏رويم. اشرف مى‏دانست كه اگر نامى از پدربزرگش »سيد حسن هاشمى« مى‏برد، حتى جنازه‏اش را هم تحويل خانواده نمى‏دادند. بعد از انقلاب بچه‏ها عضو بسيج و سپاه پاسداران شدند. محمد تقى به عنوان پاسدار بيت امام خمينى مشغول به خدمت شد و به محض شروع جنگ، خبر داد كه عازم منطقه است. مى‏خواست برود مهاباد. غلامحسين نشست كنار تقى و گفت: تو هوش و حواست خوب است باباجان. بمان و درست را بخوان. بچسب به درس كه براى خودت كسى بشوى. تقى پيش از آن نيز رفته بود كردستان و حمله عناصر ضد انقلاب را به خانه‏هاى مردم بى‏دفاع ديده بود. - اگر ناجوانمردى ضد انقلاب و بعثيها را مى‏ديدى، مى‏فهميدى كه چرا نمى‏توانم بى‏تفاوت باشم. آن وقت ديگر مخالفت نمى‏كردى. نمى‏دانى عراقى‏ها با زن و بچه مردم چه مى‏كنند. پدر از اين كه براى دل خود از پسر خواسته بود تا بماند، پشيمان شد. تقى مدتى بعد به جبهه جنوب رفت و در هجدهم تير ماه سال 1360 در محور آبادان ماهشهر به شهادت رسيد. مدتى بعد محمد رضا جانباز شد. پسران خانواده‏ى »افلاكيان« همه در جبهه بودند. جاى محمد تقى و محمد رضا را احمد، على و مجتبى پر كردند. احمد كه متولد سال 1341 بود. همزمان با تقى به جبهه غرب رفته و همان جا به تبليغ مى‏پرداخت و در ششم مرداد ماه سال 1360 درست هجده روز پس از شهادت برادرش »تقى« به دست منافقين به شهادت رسيد. هنوز ماه رمضان سال 1360 به پايان نرسيده بود كه اشرف السادات و غلامحسين خبر شهادت دو پسر را دريافت كردند. على قصد ادامه تحصيل داشت. براى كنكور روزها درس خوانده بود و اميد قبولى‏اش صددرصد بود از جلسه كنكور كه برگشت، عازم جبهه شد. تن مادر از رفتن او لرزيد. على هم پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مفقودالاثر شد. پيكر مطهرش را شانزده سال بعد آوردند و او در جمع خانواده و دوستان و مردم نجف‏آباد تشييع شد و مجتبى كه در عمليات كربلاى 5 مجروح شد، امروز با پنجاه درصد جانبازى در جمع خانواده زندگى مى‏كند و محمدرضا نيز. او متولد سال 1338 است. بيست و پنج درصد جانبازى دارد و يادگار جنگ است كه پدر و مادر را به ياد شيرمردان برومند خود، احمد، محمد تقى و على مى‏اندازد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم سيده رقيه حسينى داركانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان »محمد رضا« و »على اكبر« شرافت( هشتاد ساله است و در روستاى »دارگون« به دنيا آمد. پدرش »سيد عبدالحسين« مردى بى‏سواد بود كه كار مشخصى نداشت و هر از گاه به كارى سرگرم مى‏شد. - خرج و مخارج ما با هم جور نبود. مادرم به كارهاى خانه مى‏رسيد. كار نمى‏كرد. ما زمين كوچكى داشتيم كه وقتى هشت‏ساله بودم و پدرم مرحوم شد، آن را داديم اجاره. مردى روى آن كار مى‏كرد و نصف محصول راموقع برداشت، به ما مى‏داد. ما چهار دختر و دو پسر بوديم. برادرانم از كودكى كار مى‏كردند و لذت بازى و بچگى را نديدند. »سيده رقيه« چهارده ساله بود كه به خواستگارى او آمدند؛ براى »محمد حسين شرافت« كه مردى ديندار و آبرومند بود. او سه سال از سيده رقيه بزرگتر بود. »معصومه خاتون« مهريه‏اى براى دخترش تعيين نكرد. اما عاقد كه آمد، لبخندى زد و گفت: نمى‏شود كه دختر بى‏مهريه عقد شود. هشتاد تومان مهريه سيد رقيه حسينى. از داماد »بله« را گرفت و معصومه به جاى دخترش »بله« را گفت؛ يك سال عقد كرده ماندند با جشنى ساده، عروس به خانه بخت رفت. شوهرم يك ساله بود كه پدرش فوت كرد مادر شوهرم دوباره ازدواج مى‏كند و در خانه همسرش من و شوهرم با برادر شوهرم و همسرش در خانه پدرى كه ارثيه بود، زندگى مى‏كرديم. شوهرم در زمين‏هاى كدخدا كار مى‏كرد و محصول را نصف مى‏كردند بخش مرغوب محصول را كدخدا برمى‏داشت. »محمد حسين« سهم ارثيه خود را به برادر فروخت و با پولى كه در دست داشت، زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد، صاحب فرزند نمى‏شدند. »سيده رقيه« از اين مطلب رنج مى‏كشيد. با مراجعه به پزشكان حاذق و شركت در جلسات دعا و مناجات و نذر و نياز، در بيست سالگى صاحب پسرى شد. پسر چهارده روز زنده ماند و به ناگاه فوت كرد. دوباره ماتم فضاى خانه را گرفت. سه سال ديگر به تلخى گذشت تا اين كه محمد رضا در سال 1342 به دنيا آمد. دو سال بعد، على اكبر. محمد حسين و همسرش همه وقت و انرژى خود را صرف تربيت سه فرزند عزيزشان كردند كه سالها انتظار داشتن آنها را كشيده بودند. محمد رضا از كودكى در جلسات مذهبى شركت مى‏كرد. براى عزادارى امام حسين )ع( و در دهه اول محرم، بسيار مى‏كوشيد. مرثيه مى‏خواند. صداى خوشى داشت و نواى نوحه‏اش، دل سنگ را آب مى‏كرد. شب‏هاى سه‏شنبه و پنج‏شنبه هم دعاى توسل و دعاى كميل مى‏خواند. هيجده ساله كه شد رفت سربازى. در كردستان خدمتش را گذراند. مى‏گفت: »بايد يك كاميون نان بخرم و در پادگان پخش كنم. بچه‏ها از غذاى پادگان سير نمى‏شوند.« از خدمت سربازى كه آمد، صندوق قرض الحسنه‏اى باز كرد تا همه پول‏هايشان را روى هم بگذارند و به كسى بدهند كه نيازمندتر است. او دوره راهنمايى را تمام كرده و ديگر ادامه نداده بود. در شركت پلى‏اكريل اصفهان مشغول به كار شد. همان سال از او به عنوان كارگر نمونه تقدير كردند. بعد از محمد رضا، على اكبر به خدمت سربازى رفت. او نيز در »كردستان« خدمت مى‏كرد. انقلاب به پيروزى رسيده بود و ضد انقلاب و اشرار، منطقه غرب را ناامن كرده بودند. محمدرضا مدام به او سفارش مى‏كرد كه مراقب خودت باش. مى‏گفت: »به چشم خودم ديدم كه ضد انقلاب و اشرار به يك مجلس عروسى حمله كردند و سر پنج پاسدار را بريدند.« »على اكبر« در مريوان زخمى شد. دستش را از مادر پنهان مى‏كرد كه او نبيند و رنج نكشد. بعدها مى‏گفت: »با چند تا از همرزم‏هايم مى‏رفتيم به سمت عراق كه به كمين عراقى‏ها افتاديم و يك تير به دست من خورد و يكى به پاى دوستم. فرياد زدم: يا اباالفضل العباس و به بيابان فرار كردم. در تاريكى شب كنار آب نشسته بودم كه يك نفر آمد و تا صبح آن طرف‏تر نشست. هوا كه روشن شد، ديگر او را نديدم.« على اكبر بيست و هشتم مهر ماه سال 62 در عمليات والفجر چهار در شب عاشورا شهيد شد. در حالى كه هجده سال از عمرش مى‏گذشت. چند روز بعد پيكر او را آوردند و در جمع خانواده و دوستان تشييع شد. در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم، اگر در راه خدا سعادت و لياقت شهادت نصيبم شد، هرگز ناراحت نشويد و بر سر قبر من گريه نكنيد؛ خصوصا تو اى مادر عزيزم. از مادرى كه چهار فرزندش را در راه خدا داده است، عبرت بگيريد و ببينيد امام حسين )ع( در صحراى كربلا از فرزند شش ماهه خود هم گذشت و جان خود و يارانش را براى احياء دين مبين اسلام فدا كرد تا اسلام زنده بماند. اقوام در مراسم من آمدند و گريه كردند و لباس سياه پوشيدند، به آنها بگوييد كه من راضى نيستم، دشمن شاد شويم. اگر من را دوست داريد، بدانيد كه خوشحال هستم. به آنها بگوييد اگر راست مى‏گويند، به جبهه‏ها بروند و به ياران حسين زمان، يارى بدهند.« »محمد رضا« يك سال بعد ازدواج كرد. او كه برادر كوچك‏تر و همدم و مونس خود را از دست داده بود، بارها به جبهه اعزام شد و سرانجام در سوم اسفند سال 64 در عمليات والفحر هشت در منطقه فاو شيميايى شد. »سيده رقيه« مى‏گويد: بدن سوخته محمد رضا را به بيمارستان سوانح و سوختگى تهران بردند. دوازده روز بعد در بيمارستان شهيد شد. او را به اصفهان آورديم و تشيع كرديم و در گلزار شهدا به خاك سپرديم. همسر جوانش، سه ماهه باردار بود. او پسرى به دنيا آورد كه به ياد پسر كوچكم او را على اكبر ناميديم.« محمد رضا در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »بار خدايا تو را شكر مى‏كنم كه به پدر و مادر من اين افتخار و سربلندى را دادى كه توانستند مرا تربيت كنند و براى حفظ اسلام و قرآن و پايدارى در راه خدا روانه جهاد با غارتگران بكنند. از خدا مى‏خواهم كه به من اين لياقت را بدهد.« »سيده رقيه« مى‏گويد: »محمد رضا با نذر و نياز فراوان به دنيا آمد. خيلى به او دلبسته بودم. از كودكى او را همراه خودم به جلسات مذهبى مى‏بردم و به او ياد مى‏داد كه بايد راه امام حسين )ع( را برود. او بعدها به كردستان رفت و با ايجاد كلاس نهضت سوادآموزى به مردم، به آنها كمك‏هاى زيادى كرد. او در بانه مسئوليت كتابخانه و واحد تبليغات سپاه را بر عهده داشت. از كودكى به دعاى ندبه، كميل و توسل علاقه خاصى نشان مى‏داد.« »سيد رقيه« براى اين كه به وصيت على اكبر عمل كند، پس از شهادت دو پسرش در دوران دفاع مقدس هفته‏اى دو روز به دانشگاه اصفهان مى‏رفت و همراه با ساير خانم‏ها براى رزمنده‏ها لباس مى‏دوخت. »محمد حسين« هم. چهل و پنج روز به جبهه رفت. مى‏گفت: »دوست دارم جايى باشم كه بچه‏هايم بوده‏اند. مى‏خواهم از هوايى كه آنها نفس كشيده‏اند، نفس بكشم.« سيده رقيه به سال‏هايى كه انتظار داشتن فرزند را كشيده بود، مى‏انديشيد و به اين كه حالا هم مثل همان وقت‏ها تنها شده است. محمد حسين پشت جبهه هم كمك مى‏كرد. در ساخت بيمارستان و مدرسه از هيچ كمكى دريغ نمى‏كرد. سيده رقيه و همسرش به مكه و كربلا و سوريه رفتند. تا اين كه »محمد حسين« در سال 1380 بر اثر بيمارى سرطان ريه دار فانى را وداع گفت. »فاطمه« تنها دخترشان با يك جانباز جنگى ازدواج كرد و به تهران رفت. اكنون سيده رقيه، به تنهايى زندگى مى‏كند و هنوز به ياد مردش و كارهاى عام‏المنفعه او، در مراسم و جلسات خيرين مدرسه‏ساز شركت مى‏كند. امروز على اكبر پسر شهيد »محمد رضا شرافت« هم ازدواج كرده است.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج حسين روشن‏ چراغ، پدر معظم شهيدان؛ »على« و »محمد«( شصت و هفت سال قبل در »هشنيز« از توابع شهرستان پارسيان به دنيا آمد. پدرش كشاورزى بود كه گاه براى يافتن مرواريد به خليج فارس مى‏رفت. او سواد خواندن و نوشتن داشت و صاحب دو پسر و دو دختر بود كه »حسين« فرزند دوم خانواده بود. - منزل ما حياط برزگى بود كه هفت اتاق خشتى و گلى داشت. ما و خانواده عمو با هم آن جا زندگى مى‏كرديم. شهريور همان سالى كه من به دنيا آمدم، همزمان با جنگ جهانى، شهرها جاى ناامنى به شمار مى‏آمد. بيمارى و قحطى باعث مهاجرت اغلب ساكنين شده بود. ما هم به آبادان رفتيم. پدرم خانه‏اى اجاره كرد. آبله بيداد مى‏كرد. پدر، برادر و خواهرم مبتلا شدند و خواهرم يك چشمش را از دست داد و پدر و برادرم از دنيا رفتند. مادر ماند و سه بچه قد و نيم قد كه بايد از آنها نگهدارى مى‏كرد. فاطمه چندى بعد ازدواج كرد. شوهرش مرد مهربانى بود و جاى خالى على را براى بچه‏ها پر مى‏كرد. بعدها سه دختر ديگر به جمع خانواده اضافه شدند، اما ناپدرى، هيچ فرقى بين فرزندان خود و همسرش نمى‏گذاشت. حسين به مدرسه مى‏رفت. او در دبيرستان پيروزى آبادان تحصيل مى‏كرد كه از سوى دوستانش به عضويت در حزب ايران نوين دعوت شد. مرام‏نامه‏هاى حزب را خواند. نمى‏توانست بپذيرد. دعوت آنها را رد كرد. او مكاتب سياسى را مطالعه مى‏كرد و پيگير مسائل سياسى روز بود. در دانشسراى مقدماتى شركت كرد و قبول شد. براى ادامه تحصيل به اهواز رفت. ماهى پنج تومان مقررى مى‏گرفت و همه را پس‏انداز مى كرد. با آن كه ناپدرى هميشه به او رسيدگى مى‏كرد، اما ترس از بى‏پولى نمى‏گذاشت با آزادى عمل، همه پولش را خرج كند. در كنار درس، ورزش هم مى‏كرد. در مسابقات وزنه‏بردارى اهواز در وزن پنجاه تا شصت كيلوگرم شركت كرد و مقام اول را به دست آورد. به كشتى هم علاقه خاصى داشت. سال 35 در استان خوزستان مقام اول و در تهران رتبه پنجم شد. او پس از فارغ التحصيلى در سال 36 به استخدام آموزش و پرورش اهواز درآمد. پس از آن به آغاجارى رفت و دبير شد. - رياضى، فيزيك، شيمى، انگليسى و عربى تدريس مى‏كردم. در دبيرستان‏هاى پسرانه ساسان در اميديه، دخترانه شاهدخت در ميانكوه، دخترانه و پسرانه بهمنيار، هفته‏اى هشتاد و پنج ساعت تدريس داشتم. حقوقم نود و شش تومان بود كه با اضافه‏كارى به سيصد هم مى‏رسيد. آن موقع چون آموزش و پرورش به حضور و نيروى من نياز داشت، توانستم معافيت از سربازى را بگيرم. »حسين« كه با تدريس خصوصى بقيه اوقاتش را مى‏گذراند، دخترى از همسايه‏هاى يكى از شاگردانش را پسنديد. از او خواستگارى كرد. خانواده عروس، به ازدواج غير فاميلى معتقد نبودند. نمى‏پذيرفتند. با چند بار ديدن حسين و معاشرت با او، مسئله حل شد و دختر را با مهريه‏اى معادل سيصد تومان و چهارده مثقال طلا به عقد او درآوردند. - پدر زنم مردى قرآن‏خوان و اهل فضل بود. مشاعره مى‏كرد و حافظ خوانى و شاهنامه‏خوانى‏اش حرف نداشت. گاه ساعت‏ها با هم حرف مى‏زديم و سير نمى‏شديم. دو سال بعد، من صاحب اولين دخترم شد. پس از او على )1342( و محمد )1347( به دنيا آمدند. »حسين« در اميديه با دوست صميمى پدر همسرش كه »آيت‏الله آل‏على« بود، آشنا شد. در جلسات مختلف مذهبى شركت مى‏كرد. او كه مطالعات سياسى بسيطى داشت. اندك اندك با فضاى سياسى و جريانات و مبارزات نيز آشنا مى‏شد. »آيت‏الله آل‏على« پيش نماز مسجد بود و جزوات و اعلاميه‏ها را به افراد معتمد مى‏داد تا تكثير و توزيع كنند. »حسين« بيست دقيقه پايانى هر كلاس را به بحث سياسى و روشنگرى دانش‏آموزانش اختصاص مى‏داد. سال 49 ناپدرى او دارفانى را وداع گفت و شوهر خواهرش نيز. خواهرش چهار پسر داشت كه هيچ درآمدى نداشتند. به يكباره سرپرستى دو خانواده ديگر نيز بر دوش »حسين« افتاد. او با كلاسى خصوصى و تدريس‏هاى پى در پى نمى‏گذاشت گرد غم بر سر و صورت خانواده بنشيند. فرزند اول او، در چهارده سالگى ديپلم خود را گرفت و در دانشگاه پرستارى اصفهان مشغول به تحصيل شد. حسين تقاضاى انتقالى داد تا به آموزش و پرورش اصفهان برود. با انتقالى‏اش موافقت نشد. سازمان اطلاعات اهواز خواسته او را رد كرده بود. حتى با استخدام او در شركت نفت مخالفت شد. بعد از پيروزى انقلاب، او به اصفهان منتقل شد. فوق ديپلم شيمى صنعتى را گرفت. او در سال 59 در شاهين‏شهر تدريس مى‏كرد. رشته »خانه‏دارى« را نيز به ديگر رشته‏ها اضافه كرده و كلاس‏هايى براى آن برگزار مى‏كرد. على هفده ساله و محمد دوازده ساله بود كه جنگ شروع شد. دخترش همراه عده‏اى از خواهران داوطلب عازم منطقه شد و مدتى در بيمارستان صحرايى اهواز بود. »حسين« به ياد آن روزها كه مى‏افتد، لبخند بر لب مى‏آورد. - على خيلى خوب بود. تو بسيج به شكل افتخارى كار مى‏كرد. شده بود پاسدار محافظ امام جمعه شاهين شهر. همان وقت‏ها بود كه كلاس آموزشى كاراته مى‏رفت. رزمى‏كار بود. در اميديه كه بوديم، از بچگى به حوزه علميه كوچكى كه تو مسجد توسط حجت‏الاسلام حيدرى برگزار شده بود، مى‏رفت. نمازش را مى‏خواند و قرآن ياد مى‏گرفت. عصر به عصر به مسجد المهدى شاهين شهر مى‏رفت. حياط را آب و جارو مى‏كرد تا نمازگزاران كه مى‏آيند، همه جا مرتب باشد. همسايه‏ها مى‏رفتند و مى‏آمدند و از او تعريف مى‏كردند. - به به چه پسرى. آقاست اين بچه. على شانزده ساله بود و دوم دبيرستان را مى‏خواند كه درس و مدرسه را رها كرد و از سوى بسيج به جبهه رفت. دوره آموزشى را در اهواز گذراند. پست نگهبانى را به او داده بودند. دوست نداشت بماند. مى‏خواست برود منطقه. رفته بود دفتر مسئول ستاد سپاه اهواز. - اسباب‏بازى دستم داده‏ايد كه سرم را گرم كنيد؟! لطفا من را بفرستيد منطقه! آن قدر اصرار كرد تا به عنوان مربى تانك آموزش ديد و به جبهه جنوب رفت. مدتى بعد به مرخصى برگشت. با »حسين« به منزل امام جمعه رفتند. آن جا دوباره گفت كه قصد دارد به جبهه برگردد. »حسين« چهره او را و كرك‏هاى پشت لب و رو گونه‏اش را پاييد. چيزى از سر دلش كنده شد. - نكند آخرين ديدار من و اين پسر باشد. قلبش فشرده شد. دلش گواهى مى‏داد. بعد از عروسى دخترش، على رفت منطقه. هشت روز بعد حسين، دختر و دامادش را براى پاگشا دعوت كرده بود كه خبر شهادت »على« را آوردند. مادر سوره تكاثر را مى‏خواند. اشك چشمانش خشك شده بود يا به واسطه »على« و براى آرامش روح او اشك نمى‏ريخت. »حسين« زندگى كوتاه و پربار پسر را مرور كرد. از دوران راهپيمايى تا پيروزى انقلاب و عضويت او در بسيج و جهادسازندگى. روزهايى كه براى كمك به كشاورزان و درو گندم به روستاهاى اطراف مى‏رفت. براى زنان بى‏سرپرست با كمك ديگر دوستانش در جهاد، خانه مى‏ساختند. در روزهاى گرم و عطشناك تابستان در خوزستان همه روزه‏هايش را مى‏گرفت. پاهاش را در تشت آب مى‏گذاشت تا روزه را تحمل پذيرتر كند، اما افطار نمى‏كرد؛ هرگز. »حسين« از يادآورى او و ديدن صبورى همسرش در عزاى فرزند، گريست. - فداى لبان تشنه‏ات على جان. او در چهارمين روز از سال 61 در عمليات فتح‏المبين به شهادت رسيد. پس از او حسين و دخترش عازم منطقه شدند. دختر در بيمارستان افشار دزفول و پدر مسئول نقاهتگاه انصارالحسين در جنگ‏هاى شيميايى بود. محمد به دليل تنها فرزند ذكور بودن و نيز به علت شهادت برادر، از سربازى معاف شده بود. او در دانشگاه تربيت معلم مشغول به تحصيل شد. و نيز عضو فعال پايگاه بسيج حضرت قائم )عج( بود. در برگزارى نمازجمعه و كارهاى فرهنگى و مراسم مذهبى تلاش مى‏كرد. كشتى مى‏گرفت و در مسابقات استانى مدالهاى طلا، نقره و برنز دريافت كرده بود. غروب كه مى‏شد، براى برگزارى نماز به مسجد قائم )عج( مى‏رفت. دو هفته از شروع ترم دوم گذشته بود كه عازم جبهه شد. به واسطه درايتى كه داشت، به سمت فرماندهى يكى از گردان‏هاى لشكر 27 محمد رسول‏الله انتخاب شد. در كربلاى 4، دستش از كتف قطع شد. در بيمارستان صحرايى ماند، اما از منطقه دور نشد. نيروهايش را به مرخصى فرستاد. به شلمچه رفت و در كربلاى 5 شركت كرد. او يازدهم بهمن 65 به شهادت رسيد و شش روز بعد در شاهين‏شهر با حضور دانش‏آموزان، معلمان، سپاهيان و مردم كوچه و بازار به خاك سپرده شد. حسين از يادآورى آن روز دچار شعف مى‏شود. - باورمان نمى‏شد محمد در جمع يك ملت تشييع شود. فرزند ما نه تنها عزيز ما كه عزيز يك ملت بود و اين براى من و همسرم باعث افتخار بود. آن روزها من در نقاهتگاه ورزشگاه تختى كه جانبازان شيميايى را نگهدارى مى‏كردند، فعال بودم. به مجروحان دارو و غذا مى‏داديم. آنها را حمام مى‏برديم. به همين خاطر از تماس با آنها دچار آسيب‏هايى از ناحيه ريه، دست و چشم شدم كه اين مشكلات هر روز بيشتر مى‏شوند و آزارم مى‏دهند. »حاج حسين« كه پس از شهادت هر دو پسرش فرزند ذكورى نداشت، دست از مبارزه نكشيد و همچنان در خدمت مردم ماند. ايشان در دوره پنجم مجلس شوراى اسلامى، نماينده مردم به شهرستان برخوار، ميمه و شاهين‏شهر بود. در همين دوره به عضويت گروه دوستى پارلمان ايران و عمان، به عضويت گروه دوستى پارلمان ايران و ارمنستان و نيز كميسيون برقى كردن موتورهاى چاه‏هاى كشاورزى درآمد. او تاكنون خدمات بسيارى در زمينه‏هاى مختلف انجام داده است كه مى‏توان به موارد زير اشاره كرد. - عضو كميسيون نفت - منشى كميسيون نفت و انرژى - مشاوره فدراسيون هندبال كشور - مشاوره كميته‏ى ملى المپيك - پيگيرى در جهت اخذ مجوز و همكارى در ايجاد و راه‏اندازى حوزه‏ى علميه‏ى خواهران و برادران در شاهين‏شهر. - پيگيرى در جهت اخذ مجوز و راه‏اندازى سه دانشگاه پيام نور و دو دانشگاه آزاد - پيگيرى در جهت اخذ مجوز و افتتاح درمانگاه تأمين اجتماعى در شاهين‏شهر - پيگيرى و افتتاح زايشگاه گز - پيگيرى و افتتاح گازرسانى سايت شاهين‏شهر و هشت شهر از منطقه‏ى برخوار و ميمه - پيگيرى در جهت تكميل و تجهيز و افتتاح بيمارستان گلديس - دفاع از تصويب طرح بازنشتگان لشگرى و كشورى در سال 75 به ازاء هر سال سابقه يك ماه حقوق اين طرح از سال 78 تاكنون در حال اجرا است. - تدريس وصيت‏نامه حضرت امام )ره( و معارف اسلامى در دانشگاه مديريت، اقتصاد، حسابدارى و هنر و معمارى وابسته به دانشگاه آزاد تهران - آموزش و كنترل درس‏هاى آموزشى پالايشگاه در وزارت نفت به مدت 5 سال - اخذ ليسانس شيمى 1372 - اخذ مدرك فوق‏ليسانس علوم سياسى از دانشگاه آزاد تهران با موضوع پايان‏نامه نفت، تحول و توسعه اقتصادى و اخذ نمره‏ى 5 / 19 1378 - 1376 - دانشجوى دوره دكتراى علوم سياسى از باكوى آذربايجان با پايان‏نامه the policy of oil of IT.IRAN كه هم اكنون در حال دفاع است.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 4 تیر 1395  - 7:36 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14

معصومه آباد (زاده ۱۳۴۱ در آبادان)، عضو شورای شهر تهران دوره چهارم است.وی همچنین نویسنده کتاب «من زنده‌ام» است. خانم اباد در اولین اسارتگاه با فاطمه ناهیدی اشنا شد وقتی ایشان و شمسی بهرامی را اسیر گرفتند معصومه او را مریم نامید و به عنوان هواهر خود معرفی کرد بعد از مدتی با حلیمه ازمده اشنا شدند پس مدتی اسارت به زندان الرشید بغداد منتقل شدند زیرا رژیم بعث معتقد بود خلنم اباد یک پاسدار است و ان هارا به زندان امنیتی منتقل کرده بودند. بعد از چند دوره اعصاب غذا به خانم اباد و همراهانشان اجازه دیدار با نیرو های صلیب سرخ داده شد و کد اسارت دریافت کردند دولت ایران برای اسرا قرآن فرستاده بود که بهترین هدیه برای خانم اباد و همراهانش بود اولین نامه عیی که ایشان پس از چندین سال اسارت به خانواده خود نوشتند شامل چند کلمه بود من زنده ام معصومه اباد زندان الرشید بغداد

اسارت

وی ۳۳ روز پس از آغاز جنگ عراق علیه ایران در تاریخ ۲۳/۷/۱۳۵۹ به همراه سه زن دیگر به نام‌های فاطمه ناهیدی، شمسی (مریم) بهرامی و حلیمه آزموده در حال مأموریت هلال احمر، در جادهٔ ماهشهر به آبادان به اسارت نیروهای عراقی درآمد و ابتدا به اردوگاه مرزی تنومه و سپس به زندان‌های استخبارات و الرشید و چندی بعد به اردوگاه موصل و الانبار برده و سه سال و شش ماه بعد در تاریخ ۰۱/۰۲/۱۳۶۲ آزاد شد.

وی در زمان اسارت ۱۷ سال سن داشت.

معصومه آباد هم اکنون عضو چهارمین دوره شورای شهر تهران (دوره کنونی ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۶) است. او در انتخابات این دوره در لیست آبادگران ایران اسلامی قرار داشت.

او مدتی در دانشگاه لندن در رشتهٔ «جنین‌شناسی» تحصیل کرد اما پس از مدتی این رشته را رها کرد و به ایران برگشت و در دانشگاه شهید بهشتی در رشتهٔ بهداشت باروری دکتری گرفت. وی هم اکنون رئیس هیئت مدیرهٔ نظام پزشکی ایران است.

سوابق اجرایی

از سوابق علمی - اجرایی معصومه آباد می‌توان به عضویت در سومین دوره شورای شهر تهران، مسئول انجمن اسلامی دبیرستان ۱۳۵۹-۱۳۵۶، بسیج ویژه ۱۳۵۸، مسئول درمانگاه محرومین درون مرزی ۱۳۶۷-۱۳۵۶، رئیس بخش زنان و زایمان بیمارستان نجمیه ۱۳۷۷-۱۳۷۵، مسئول موسسه فرهنگی بروج، مشاور مدیر کل شهرداری تهران اشاره کرد. از زنان جانباز ایران به شمار می‌آید و مسئولیت نامگذاری‌ها را در شورای شهر تهران بر عهده دارد. معصومه آباد در انتخابات چهارمین دوره شورای شهر تهران در لیست آبادگران ایران اسلامی قرار داشته و توانست به شورای چهارم نیز راه پیدا کند. کتاب من زنده‌ام خاطرات وی از دوران اسارت است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

سیده زهرا حسینی به سال ۱۳۴۲ در عراق به دنیا آمد. پدر و مادرش پیش از ولادت او در عراق زندگی می‌کردند و از اقوام کرد ایرانی بودند. زهرا فرزند دوم از شش فرزند خانواده بود. در همان کودکی(۱۳۴۷)همراه خانواده به ایران آمد و در خرمشهر ساکن شدند. پدرش پس از مدت‌ها سرگردانی به عنوان رفتگر به استخدام شهرداری درآمد. زهرا پس از گذراندن کلاس پنجم ترک تحصیل کرد. به دلیل مذهبی بودن خانواده و بالاخص پدرش، وی با اعتقاداتی مذهبی بزرگ شد. وی به همراه برادرش علی در فعالیت‌های دوران انقلاب و پس از آن شرکت داشت. وی در آغاز جنگ ایران و عراق دختری هفده ساله بود. به دلیل قرار گرفتن در متن جنگ به طرق مختلف از جمله همکاری در کفن و دفن شهدا، امدادگری، زخم‌بندی، حمل مجروحان، تعمیر و آماده‌سازی اسلحه، پخت و پز و توزیع امکانات فعالیت داشت. خواهر کوچکش در فعالیت‌ها همراه وی بود. پدر و برادر بزرگش در جنگ به شهادت رسیدند و برادر کوچکترش مجروح شد. خود وی هم در این جریان با اصابت ترکش به دست و نخاعش، مجروح شد.وی نمادی از شجاعت و ایثار زنان ایرانی در جنگ تحمیلی است. کتاب سرگذشت و خاطرات وی با نام دا تا کنون به چاپهای متعدد رسیده است. وی دارای چهار فرزند به نام‌های عبدالله,هدی,فاطمه و میناست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم مهين طباطبايى اصفهانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حميد رضا« و »محسن«( هفتاد و دو سال قبل در اصفهان به دنيا آمد. پدرش »تقى« درجه‏دار ارتش بود. مادرش »عفت« زنى عفيفه و پاكدامنى بود و زبانزد اقوام و آشنايان. مهين كه به دنيا آمد، دخترى آرام و صبور بود. پدر و مادر سكوت او را حمل بر آرامش بچه مى‏دانستند، و تا سه سالگى پيگير جدى اين موضوع نبودند. وقتى او را براى اين كه قادر به تكلم نيست، نزد پزشك بردند، معاينات اوليه انجام شد. پزشك به دختر كوچولويى كه با دقت به دهان او خيره مانده بود، نگاه كرد و دستى رو سر او كشيد. - دختر شما وقتى چيزى نمى‏شنود، قطعا نمى‏تواند صحبت كند. »عفت« يكه خورده و هراسان به مردش نگاه كرد. - نه. اين درست نيست! مهين به مادر نگران و مستأصل خود مى‏نگريست، عفت او را در آغوش فشرد. - بچه من كر و لال نيست. او بالاخره حرف مى‏زند. دكتر، شما را به خدا يك كارى كنيد. حرف‏هايش دل سنگ را آب مى‏كرد. دكتر رو برگرداند و اتاق را ترك كرد. با گريه‏هاى عفت، دخترك را نيز گريه كرد. پس از آن عفت هيچ گاه دختر را از خود جدا نكرد. همه جا با او بود. بيمارى دخترش، باعث نگرانى بيش از حد مادر شده بود شادى از همين رو هرگز او را به كار در خانه نداد و دختر دردانه مادر بود. »تقى« هرازگاه از سوى ارتش از شهرى به شهر ديگر منتقل مى‏شد، گاه هرمزگان و گاه در شيراز بودند. مهين عاشق امام حسين )ع( بود. در هيئت بر سينه خود مى‏زد، كه پوست سينه‏اش مى‏رفت و سرخ مى‏شد. دوستانش او را مسخره مى‏كردند. »مهين« متوجه خنده‏هاى دوستان و همسن و سالهايش شده بود، بغض كرد و در آغوش مادر به خواب رفت. خواب عجيبى ديد. سيده‏اى محجبه در خواب سينه‏اش را كه بر اثر سينه‏زنى زخم شده بود، بوسيد. وقتى مهين چشم باز كرد. اين سو و آن سوى اتاق را نگاه كرد. اتاق خاموش بود. مادر از صداى مهين از خواب بيدار شد و او آنچه را به عالم خواب ديده بود، با ايما و اشاره به مادر گفت و مادر او را به آغوش فشرد و موهايش را نوازش كرد. - فاطمه زهرا )س( به خوابت آمده عزيز دلم. مهين بيست ساله بود كه يكى از درجه‏داران براى ديدار با تقى به خانه او آمد. دختر را كه ديد، خواستگارى كرد. مادر نشست و گفت كه دخترش زبانى براى گفتن و گوشى براى شنيدن ندارد. »بهرام« قدرى فكر كرد. آرامش دختر را از نگاهش خوانده بود. - مهم اين است كه همسرم خانواده‏دار و نجيب باشد. پدر نمى‏پذيرفت كه دختر از خانواده دور شود. »بهرام« بارها آمد و رفت تا رضايت همكار مافوق خود را جلب كرد. زندگى مشترك آن دو شروع شد، اما براى مهين كه هيچ صدايى را نمى‏شنيد، اداره زندگى مشكل بود. »مهين« دخترى به اسم شهين‏دخت به دنيا آورد. كارهايش به خوبى انجام نمى‏شد. در نگهدارى از نوزاد هم با مشكل مواجه مى‏شد. صداى گريه نوزادش را نمى‏شنيد. ناچار شدند به خانه پدر و مادر برگردند و بهرام در خفا و در ظاهر، اظهار نارضايتى مى‏كرد، حميدرضا و محسن نيز به دنيا آمدند. تقى كه مشكلات عفت و بهرام را مى‏ديد، از داماد جوانش خواست تا ازدواج كند. مرد نپذيرفت. گفت كه به زندگى‏اش عادت كرده و مشكلى ندارد، اما داشت. عاقبت با اصرار پدر او با دخترى در دماوند ازدواج كرد. بچه‏ها پيش مهين و خانواده‏اش بودند. مدتها گذشت بهرام گاهى به آنها سر مى‏زد، آن روز وقتى براى بردن بچه‏ها آمد، خانه ماتم‏سرا شده بود. مهين به وضوح اشك مى‏ريخت و مادرش نيز. بهرام سرافكنده نشسته بود روبه‏روى آنها. - مى‏گويند دليلى ندارد كه اين بچه‏ها دور از من باشند و پيش شما بزرگ شوند. آخر كى مى‏خواهد آنها را تربيت كند؟ مادرش كه نه حرف مى‏زند و نه مى‏شنود. شما هم سن و سالى ازتان گذشته. خسته‏ايد. حوصله‏ى وقت گذاشتن براى بچه‏ها را نداريد. هر سه را برد و مهين دچار بحران روحى شد. روزها با ديدن وسايل و لباس‏هاى بچه‏ها اشك مى‏ريخت. قلبش آرام نمى‏گرفت. »تقى« كه وضع را اين گونه مى‏ديد، سراغ نوه‏هايش رفت. آنها را به خانه برگرداند و بهرام ديگر سراغى از آنها نگرفت. »حاجيه مهين« به امام حسين )ع( بسيار علاقه داشت. ايام محرم بچه‏ها را به سينه‏زنى و عزادارى براى سيدالشهدا تشويق مى‏كرد. با شروع جنگ، حميد رضا و محسن عازم منطقه جنگى شدند. »مهين« كه به شدت و قلبا به آن دو وابسته بود، بى‏تابى مى‏كرد، اما پسرانش ماندن خود را جايز نمى‏ديدند و »عفت« دختر را به آرامش مى‏خواند. خبر شهادت محسن را آوردند. او در عمليات فتح المبين به لقاءالله پيوسته بود. پس از او حميدرضا در حمله محرم به شهادت رسيد. »مهين« كه پس از شهادت پسرانش با رفتن به مزار آن دو و شركت در مراسم عزادارى به دل خود شكيب و صبر مى‏داد، در مراسم تشييع 360 شهيد اصفهان شركت كرده بود. تو هر كوچه و خيابان، مردم براى استقبال از پيكر عزيزان خود آمده بودند كه »شهين‏دخت« آمد و خبر داد كه مهمان دارد. »مهين« هيچ نگفت، اما عفت راه افتاد به خانه برگردد. مهين را نيز از پى خود كشاند. توى خانه دختر امام خمينى )ره( بود كه با گروهى از همراهان به منزل آنها آمده بود. مهين كه دلش از فراق فرزندان، خون بود، به ديدن آنها آرامش يافت. پس از آن در جماران به ملاقات پير و مراد شهيدان دفاع مقدس رفت. حضور پسرانش را در آن جا احساس مى‏كرد و آنگاه بود كه معناى عميق »عند ربهم يرزقون« را درك كرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج محمد تقى موحدى، پدر معظم شهيدان؛ »حسن على«، »حسين على« و جانباز »مرتضى«( خانه‏اش در روستاى اصغرآباد است، با ديوارهاى خشت و گلى و در چوبى كلون‏دار. روى ديوار دالان بلند و سرپوشيده »به نام خدا« با رنگ سفيد نوشته شده كه مرتضى مى‏گويد: اين خط حسن على است، برادر شهيدم كه هميشه مشق خط مى‏كرد و بسيار خوش‏خط بود »حاج محمد تقى« ما را كه مى‏بيند، بى‏اختيار گريه مى‏كند. ياد شهيدانش در دلش زنده مى‏شود. او نود سال در روستاى دهنو كه در حال حاضر بخشى از شهر اصفهان شده است، به دنيا آمد. پدرش »حاج‏رضا« مردى ثروتمند و با سواد بود، چهارشانه و خوش‏اندام. كاروان‏هاى مسافران را با اسب و شتر به اين شهر و آن شهر مى‏برد. قرآن را با صوت و لحن خوش مى‏خواند و اعتبار ويژه‏اى نزد هم‏ولايتى‏ها داشت. »محمد تقى« درباره آن سال‏ها مى‏گويد: »ثارم‏الدوله پسر ظل‏السلطان«، حاكم اصفهان بود. او مانند پدرش نبود. به كسى ظلم نمى‏كرد و حق ديگران را از بين نمى‏برد. او پسرى به اسم »اصغر ميرزا« داشت كه آبادى را به نام او كرده بود. دستور داد اهالى دهنو به اصغرآباد كه بيابان بود، بيايند و شروع به ساخت و ساز خانه و كشت و زرع كند. پدرم هم خانه و زندگى را رها كرد و به اصغرآباد آمد. شش، هفت خانوار بيشتر نبوديم. من هفده سال بيشتر نداشتم كه پدر من، برادر و مادرم را آورد به اصغرآباد. روى زمين‏هاى ثارم‏الدوله كار مى‏كردم، پدرم به »حاج رضا« معروف بود، كم‏كم به كشاورزى در همين زمين‏ها روى آورد. مادرم »سلطان« دختر عموى پدرم بود. در خانه كرباس مى‏بافت و به گوسفندان رسيدگى مى‏كرد. براشان علوفه مى‏ريخت. شيرشان را مى‏دوشيد.« »حاج‏رضا« اغلب اوقات را در منزل نبود و به واسطه كاروان‏دارى و سفرهاى سياحتى و زيارتى كه مى‏رفت، از همسر و فرزندانش دور بود. بعدا با حاجيه »حبيبه« ازدواج كرد و او را به خانه آورد. از او نيز صاحب سه دختر و پنج پسر شد. - آن زن هم مثل مادرم مى‏نشست پاى دستگاه و كرباس مى‏بافت. با مادرم رابطه خوبى داشت. آن روزها من به مكتب مى‏رفتم و از »آقاحسن« كه استادم بود، قرآن ياد مى‏گرفتم. خط سياقى، رياضى و حساب و كتاب هم ياد گرفتم. محمد تقى بيست و سه ساله بود كه به خواست مادر تصميم به ازدواج گرفت. همسر مرحوم »عباس معينى« نيز به امر ثارم‏الدوله از نجف‏آباد به اصغرآباد آمده بود تا آن جا كار كنند. او شش دختر داشت؛ همسرش در چاه افتاده و از دنيا رفته بود و او با نانوايى و كرباس‏بافى روزى بچه‏هايش را درمى‏آورد و مادر با حاج‏رضا از نجابت خاور كه يكى از دختران »ربابه« بود، مى‏گفت. - مى‏خواهم براى »محمدتقى« از او خواستگارى كنم. خاور سيزده سال بيشتر نداشت، اما كنار دست مادرش نان پختن و كار بافتن را آموخته بود. او را به عقد محمد تقى درآوردند با مهريه نيم جريب زمين كه معادل پانصد متر بود، با يك دانگ خانه. عروس را به خانه حاج رضا كه دو همسرش در آن به همراه ده فرزندشان زندگى مى‏كردند، آوردند. »محمد تقى« دوران خدمت سربازى را بعد از ازدواج و نزد ثارم‏الدوله كه خان روستا بود و در دربار پهلوى جايگاه خاصى داشت، گذراند. بيش از دو سال خدمت كرد، اما شب‏ها به خانه برمى‏گشت و سحر، قبل از روشن شدن هوا به پادگان برمى‏گشت. »خاور« خيلى زود راه و رسم خانه‏دارى و كار را آموخت. او صاحب هجده فرزند شد، اما فقط نه فرزند برايش زنده ماند: رقيه، يدالله، سكينه، خديجه، معصومه، حسن على، عباس، حسين على و محمد رضا. »محمد تقى« ده سال در خانه پدرى زندگى كرد و پس از آن خانه »حاجيه حبيبه« را اجاره كردند كه سه پسر و دو دختر داشت و از همسر مرحومش باغ بادام و زردآلو به او رسيده بود. »حبيبه« دختر آقا سيد ابوتراب بود. »محمد تقى« براى آبيارى باغ و كاشت و برداشت محصولات به او كمك مى‏كرد. مدتى بعد از او خواستگارى كرد و »حبيبه« را به عقد خود درآورد تا محرم او باشد. از او نيز صاحب دو فرزند به نام رضوان و مرتضى شد. چند روزى حبيبه از خانه‏اى كه در همايون‏شهر (خمينى‏شهر فعلى) داشت، به خانه »خاور« آمد. خانه خودش بود و محمد تقى و همسرش مستأجر او بودند، با اين حال صلاح را در آن ديد كه با همايون به شهر برگردد و محمد تقى هر از گاه به او سركشى كند. - روزهاى سختى را گذراندم، شروع كردم به ساخت اتاق توى اين خانه. تو حياط چادر زده بوديم. خاور خشت و گل مى‏ساخت و صاف مى‏كرد و من مى‏چيدم تا اين كه خانه را ساختم. اوايل هر روز به خانه حاجيه خانم حبيبه مى‏رفتم و بعدها هفته‏اى يك بار به آن جا مى‏رفتم. »محمد تقى« به واسطه‏ى درايتى كه داشت، به عنوان كدخداى »اصغرآباد« انتخاب شده بود. حاج رضا مرحوم شده و زمين‏هاى زيادى از او به ارث رسيده بود. او از ثارم‏الدوله مقدارى زمين‏هايى را به بهاى اندك خريد. »محمد تقى« روى زمين كشاورزى مى‏كرد. تعدادى گوسفند خريده بود كه پسرها را براى چراى آنها به صحرا مى‏فرستاد و دخترانش قالى مى‏بافتند. زندگى او رونق گرفته بود. گوسفند مى‏خريد و مى‏فروخت. چوبدارى مى‏كرد. گوسفند مى‏آورد. پروار مى‏كرد و به قصاب‏هاى اصغرآباد و محله‏هاى ديگر مى‏فروخت. او پا، جاى پاى پدر گذاشته بود. رفتار و كردارش ياد حاج رضا را در دل مردم زنده مى‏كرد. مشكل زمين و آبيارى و كشت و زرع اگر داشتند، سراغ او مى‏آمدند و او تا جايى كه از دستش برمى‏آمد و مى‏توانست، به حل آن كمك مى‏كرد. فرزندان او زير نظر خاور بودند. مدرسه مى‏رفتند و كشاورزى مى‏كردند. حسن على و حسين على در روزهاى مبارزات مردمى عليه رژيم پهلوى در راهپيمايى‏ها شركت مى‏كردند، بعد از پيروزى انقلاب، حسن على به سپاه پاسداران پيوست و با دختر خاله‏اش ازدواج كرد. حسين على عضو بسيج شده بود. او بعد از انقلاب، پاسدار رسمى شده بود و محافظ بيت امام. جنگ كه شروع شد به جبهه رفت. براى تخليه مجروحين و انتقال آنها به بيمارستان، فعاليت مى‏كرد. حسن على و مرتضى برادر ناتنيش بسيار صميمى بودند و در همه جا همراه هم بودند، جبهه، بسيج و... حسن على چند بار مجروح شد، او هربار كه مجروح مى‏شد، برمى‏گشت خانه. مدتى مى‏ماند و دوباره برمى‏گشت. خواهرش سكينه را از كودكى بسيار دوست مى‏داشت. خطاطى مى‏كرد و سكينه با تعريف و تمجيدهايش او را به شوق مى‏آورد كه باز هم بنويسد. براى هر كس مى‏خواستند نامه‏اى يا مطلبى بنويسند حسن على را صدا مى‏زدند. حسن على، فاطمه و محمد را داشت. با مرتضى مرتب به جبهه مى‏رفت. حسين على كه پانزده ساله بود كمتر به مرخصى مى‏آمد، او در گلوله‏باران عمليات محرم بر تاريخ شانزدهم آبان سال 1361 در منطقه موسيان به شهادت رسيد. »محمد تقى« به قاب عكس او كه روى ديوار نصب شده، نگاه مى‏كند. - خيلى باهوش بود. خوب درس مى‏خواند و هميشه شاگرد ممتاز بود. شانزده روز بعد از شهادتش از طرف بنياد شهيد آمدند و خبر را به ما دادند. پس از او »ابراهيم جارى« كه پسر رقيه بود كه همه جا همراه دايى‏اش بود و با او بزرگ شده بود، در عمليات بدر به شهادت رسيد و اين‏بار خاور و محمد تقى به عزاى نوه‏شان به سوگ نشستند. در روزهاى پايانى جنگ، »يدالله، حسن على و پدر« در منطقه بودند. محمد تقى درباره آن روزها مى‏گويد: »توى واحد تداركات بودم. اين كه هر كسى يك‏بار مى‏رفت و پاگير مى‏شد، واقعا درست است. من هم همان‏طور شده بودم اما به خاطر اين كه مسئوليت دو خانواده بر دوشم بود بعد از شش ماه تصميم گرفتم پشت جبهه فعاليت كنم. حسن على با مرتضى به منطقه رفتند، حسن على و برادرش در عمليات رمضان هر دو اسير شدند. دهم دى ماه سال 1367 خبر شهادت حسن على را آوردند. پسر او »على« ماه‏ها پس از شهادت پدر به دنيا آمد. اما مرتضى مدتها بعد برگشت، با تنى درد كشيده، او جانباز و آزاده‏اى است كه ياد دو برادر شهيدش را در ذهن‏ها تداعى مى‏كند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم زهرا احمدى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »مهدى«، »مصطفى« و جانباز »محمد على« رحيمى( هفتاد و نه ساله است و در نجف‏آباد متولد شده. پدرش »حسين« عموزاده مادرش »رباب« بود. او در نجف‏آباد، مغازه‏اى داشت كه با توليد زين و يراق براى حيوانات باربر، امورات زندگى‏اش را مى‏گذراند. - آن وقت‏ها ماشين نبود. مردم با اسب و قاطر همه جا مى‏رفتند؛ حتى به مكه و كربلا. براى همين صاحب اسب يا قاطر جاى نگهدارى بار را روى حيوان تعبيه مى‏كرد تا بار و وسايل مسافر را توى آن بگذارد. حسين سواد قرآنى خوبى داشت. مكتب رفته بود و به احكام و شرعيات اهميت مى‏داد. »رباب« نيز ضمن رسيدن به امور منزل، به كرباس و جاجيم‏بافى مى‏پرداخت. او »زهرا« را به مدرسه فرستاد تا تحصيل كرده شود. زهرا كلاس دوم بود كه مدير مدرسه دستور كشف حجاب را داد. از آن پس بود كه پدر به او اجازه مدرسه رفتن نداد. - هر وقت اجازه دادند با چادر بروى مدرسه، برو. نمى‏شود كه به خاطر سواد، حجاب و حكم خدا را كنار بگذارى! »زهرا« دومين فرزند او، اما اولين دخترش بود. رفتار او بايد الگوى مناسبى براى ديگر دختران خانواده مى‏شد. پس دم نزد و در منزل ماند و خانه‏دارى آموخت. پدر به او قرآن خواندن ياد داد. - هميشه قرآن بخوان تا قلبت آرام بگيرد. حجاب را رعايت كن تا انسان مؤمن و موفقى باشى. زهرا پانزده ساله بود كه حاج‏آقا »رحيمى« او را در مغازه پدرش ديد و براى پسر خود »رجبعلى« پسنديد. به خواستگارى او آمدند. »رجبعلى« متولد 1305 بود، اما شناسنامه‏اش را پنج سال بزرگتر گرفته بودند تا ديرتر به خدمت سربازى برود يا اصلا نرود. پدر او تاريخ تولد هر يك از فرزندانش را رو جلد قرآن نوشته بود و از روى آن مى‏شد فهميد كه رجب نوزده ساله است. او كارگر پارچه‏بافى داشت. »حسين« مى‏دانست كه مى‏تواند عزيز كرده‏اش را به او بسپارد و خوشبختى او را ببيند. زهرا به عقد او درآوردند؛ با مهريه نيم جريب باغ و نيم دانگ خانه. يك هفته بعد ازدواج كردند. پدر رجبعلى نانوا بود و مادرش خياط. زهرا خياطى را از او آموخت. كنار دستش مى‏نشست. برش و كوك مى‏زد. مى‏دوخت و پس‏دوزى مى‏كرد. - شوهرم صد تومان داد و سربازى‏اش را خريد. اولين و دومين فرزند زهرا از دنيا رفتند، سومين فرزندش احترام متولد سال 1330 بود و پس از او حيدرعلى متولد 1333، عزت 1336، محمد على 1338، محمد رضا 1342، مهدى 1344، بعد هم مصطفى و ريحانه متولد شدند. زهرا كه مدرسه رفتن برايش آرزويى مانده بر دل بود و بعدها ديده بود كه خواهرهايش به مدرسه رفتند، به تحصيل فرزندانش بسيار اهميت مى‏داد. »رجبعلى« كارگاه را به مغازه تبديل كرده بود و با خريد و فروش پارچه، سود بيشترى عايدش مى‏شد. گاهى پسرها نيز به كمكش مى‏رفتند. »محمد رضا« بيش از بقيه، دل به كار مى‏داد. همزمان كه درس مى‏خواند، هر روز به مغازه پدر هم مى‏رفت و به او كمك مى‏كرد. »مهدى« كه شوخ‏طبع و شاد بود و در صداقت زبان زد فاميل، اغلب اوقات فراغتش را با دوستانش در مساجد و جلسات مذهبى مى‏گذراند. زهرا به ياد او كه مى‏افتد، آه مى‏كشد. - وقتى مى‏آمد، حرف مى‏زد و شلوغ مى‏كرد و صداش تو خانه مى‏پيچيد. براى من و پدرش احترام زيادى قائل بود. در خلوت كه مى‏نشست، قرآن مى‏خواند. صداى قرآن خواندنش قلبم را مى‏لرزاند. شب‏ها چراغ اتاقش كه روشن مى‏شد، مى‏فهميدم دارد نماز شب مى‏خواند. مى‏رفتيم از لاى در نگاهش مى‏كردم، آن قدر غرق عبادت بود كه آمدن و رفتن من را نمى‏فهميد. بعدها »محمد على« كه برادر بزرگتر بود، راه را برمى‏گزيد و در آن گام مى‏نهاد و برادران كوچكتر دنباله‏رو او بودند. محمد على رفته بود مريوان و هر بار كه برمى‏گشت، كلى تعريف و خاطره از جبهه با خود مى‏آورد. »محمد رضا« كه چهار سال كوچكتر از او بود، به دنبال او راهى جبهه شد. وقتى محمد على در مريوان زخمى شد و دستش از چند جا شكست و در بيمارستان بسترى شد، مادر از او قول گرفت كه ديگر به جبهه نرود. ولى او پاسخى نداد. مى‏دانست كه عهد را خواهد شكست. دوباره عازم شد و اين بار دو پا و يك چشمش را جا گذاشت؛ آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. برگشت با دستانى دردناك و انگشتانى كه براى هميشه بى‏حس شده بود، بدون دو پا و يك چشم. او در سال 1360 با هفتاد و پنج درصد جانبازى مريوان را ترك كرد. پس از او »محمد رضا« بود كه براى پر كردن جاى خالى او مى‏جنگيد. خبر رسيد كه تير به سينه‏اش خورده، درست كنار قلبش. مادر براى ديدن او به بيمارستان شيراز رفت. محمد رضا رنگ به رخ‏سار نداشت و خونريزى، جسمش را تحليل برده بود. روزها بسترى بود. گلوله را از كنار قلبش درآوردند و حالش كه بهتر شد، به خانه برگشت. دوباره ديدن دوستان، اخبار راديو و تلويزيون و ديدن صحنه‏هاى جنگ، او را بى‏قرار كرده بود. راهى منطقه شد و اين بار مهدى نيز ساز رفتن را كوك كرد. سوم راهنمايى را تمام كرده بود. مادر آرزو داشت او هم مثل برادرانش محمدرضا و محمد على درس بخواند. ديپلم بگيرد و براى خودش كسى بشود. گفت: »برادرت را ببين. درسش را خوانده، حالا با وجود اين كه هر دو پا و چشمش را از دست داده، مى‏تواند معلمى كند و حقوق بگيرد. تو هم بمان و درس بخوان.« مهدى سر را پايين انداخت اما نگاهش گفته بود كه رفتنى است و نصيحت مادر را نپذيرفته. آن شب خواب از چشمان زهرا رميده بود. دم صبح پلك‏هايش از خستگى سنگين شد. مردى را مى‏ديد با قامت كشيده. نگاه به مرد كرد كه قدش سر به فلك كشيده بود و انگار سرش به آسمان بود. لباس بلند و آبى مرد را پاييد و شال سبزرنگ دور كمرش را. هاله‏اى از نور اطراف مرد بود كه نمى‏گذاشت او اطراف را درست ببيند. مرد دستش را به طرف او گرفت. كودكى در آغوشش بود. زهرا نگاه كرد. مهدى بود؛ كودكى‏هاى مهدى. دست دراز كرد تا او را بگيرد. مرد لبخند بر لب، كودك را به آغوش فشرد. - شما نبايد ناراحت باشيد. ما او را بلند مى‏كنيم و به مقامى مى‏رسانيم كه حتى از خيال شما هم نمى‏گذرد. زهرا به مهدى كه خندان رو دست‏هاى مرد بود، نگاه كرد و ناگهان از خواب پريد. نشست تو رختخوابش و كاسه سر را بين دست‏ها گرفت. محمدعلى كه با دو پاى قطع شده از مريوان برگشته بود، پيش چشمش تداعى شد. صبح، مهدى عازم منطقه شد. پس از او مصطفى نيز رفت. هر سه پسرش در منطقه بودند. مهدى شده بود مسئول خنثى كردن مين. از معابر مى‏گذشت و راه را باز مى‏كرد تا همرزمانش بى‏هيچ ترسى، از خطر بگذرند. چهار ماه بعد به خانه برگشت؛ با تنى مجروح. دست راستش از مچ قطع شده بود و دست چپش هم چهار انگشت نداشت. گفت كه در عمليات والفجر يك، دو، سه و چهار نيروى اطلاعات عمليات بوده است. مى‏گفت، مى‏خنديد و حرف مى‏زد و خانه را پر از نشاط مى‏كرد و مصطفى در سكوت گوش مى‏كرد. مى‏گفتند: »تو هم يك چيزى تعريف كن.« مى‏خنديد. - آقازاده به جاى من هم تعريف مى‏كند. مهدى، گرم و صميمى، روحى دوباره به فضاى خانه بخشيده بود و مادر به دستهاى بريده او نگاه مى‏كرد. يكى از مچ قطع شده بود و ديگرى فقط يك انگشت شصت را داشت. - يكبار رفتيم براى شناسايى منطقه وارد خاك عراق شديم. سه شبانه‏روز آن جا بوديم. راه را گم كرده بوديم آخر، توانستيم مسير را پيدا كنيم و برگرديم. شده بود تخريب‏چى و سردار »احمد كاظمى« هر كار داشت، او را صدا مى‏زد. مى‏دانست او كه بيايد، به چشم برهم‏زدنى، معابر باز مى‏شود. عراقى‏ها نيروهاى ايران را بسته بودند به باران گلوله. چند جاى بدن »محمد رضا« زخمى شده بود. او را از بيمارستان به خانه آوردند. مدتها طول كشيد تا جراحاتش بهبود يابد. دوباره به منطقه غرب رفت. رفته بود مهمات بياورد كه خبر شهادت مهدى در مريوان را شنيد. او چهاردهم آبان ماه سال 1362 شهيد شده بود. سراغش را گرفت، اما كسى از او خبر نداشت. مى‏گفتند جنازه به جاى ديگرى منتقل شده است. سرگشته و حيران بود. وقتى ماشين حمل شهدا را ديد، پريد وسط جاده. التماس كرد تا بتواند جنازه‏ها را ببيند. راننده اخم كرد. - مى‏خواهى همين جا ببينى؟ الان يك خمپاره بزنند، همگى رفته‏ايم به هوا. گفت كه سريع كارش را تمام مى‏كند. لابه‏لاى جنازه‏ها دنبال صورت مهدى مى‏گشت. اما او را نمى‏ديد. به پيكرك سوخته‏اى برخورد. نگاهش كرد. نشناخت. نگاه كرد به دست راست شهيد كه از مچ قطع شده بود و دست چپ فقط انگشت شصت را داشت. بغضش تركيد و سر سوخته برادر را در آغوش فشرد. او را به خانه برگرداند. تشييع‏اش كردند؛ بى‏آن كه مادر، پيكر او را ببيند. پس از آن همگى به مشهد رفتند. محمد رضا تلفن زد به منطقه و خبر شهادت مصطفى را از فرمانده گردان شنيد. دندان بر لب نهاد. كه او بيستم شهريور ماه سال 1364 در اشنويه كردستان شهيد شده است. گفت: »برگرديم خانه.« قلب مادر فروريخت. - طورى شده؟ ما كه تازه آمده‏ايم. سر تكان داد و هيچ نگفت. نمى‏خواست بغضش بتركد. زهرا در اين‏باره مى‏گويد: »وقتى رسيديم، همه اقوام و آشنايان، خانه‏مان بودند. فكر كردم آمده‏اند ديدن ما. ولى از چشم‏هاى اشك‏آلود و حرف‏هاى جسته و گريخته‏شان فهميدم كه مصطفى شهيد شده. او تا 1373 مفقودالاثر بود. بعد پاره‏هاى استخوانش را آوردند، اما من هنوز باور نكرده‏ام. فكر مى‏كنم مصطفى زنده است و يك روز برمى‏گردد.« »رجبعلى« سال 1376 سكته كرد و ماهها بعد در بيمارستان دار فانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج يدالله چاووشى، پدر معظم شهيدان؛ »نعمت‏الله« و »عزيزالله«( از توى حياط قديمى كه رد مى‏شوى، ايوانى جلو هر اتاق قرار دارد. ما را به اتاق پذيرايى بزرگى مى‏برند كه به سبك قديم كرسى در آن گذاشته‏اند. حاج آقا مشغول نماز است. سلام را كه مى‏گويد، بعد از خوش‏آمد گويى صميمانه، شروع مى‏كند به بيان خاطرات. او هفتاد و سه سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمده است. پدرش اسدالله و مادرش خديجه با كشاورزى، چوپانى و گله‏دارى امورات خود را مى‏گذراندند. گاهى هم خديجه كرباس مى‏بافت. »يدالله« از همان كودكى به چوپانى پرداخت. او اولين فرزند »اسدالله« بود و بخشى از بار سنگين امرار معاش خانواده هشت نفره‏شان را تقبل مى‏كرد. بعدها اندك اندك صاحب گوسفندانى شد كه آنها را به »فريدون سفلى« مى‏برد. ماهى يك بار به خانه برمى‏گشت. هجده ساله كه شد، با صد تومانى كه جمع كرده بود، سربازى‏اش را خريد. عمو »نعمت‏الله« كه چوپانى آبرومند بود و يك دختر داشت، خيلى زود دار فانى را وداع گفت. پدر كه به برادرزاده‏اش »عزت« علاقه خاصى داشت، از يدالله خواست تا در آينده با دختر او ازدواج كند. »عزت« تنها فرزند عمو بود و سه سال بيشتر نداشت كه پدر را از دست داد. مادرش »خديجه« با قالى‏بافى زندگى خود و دخترش را اداره مى‏كرد. پدر چنان براى زن و فرزند برادر مرحومش دل مى‏سوزاند كه گاه وقتى صحبت از آنها به ميان مى‏آمد، اخم‏هايش تو هم مى‏رفت و اشك در چشم‏هايش جمع مى‏شد. - يدالله، اگر دختر عمويت را نگيرى، حلالت نمى‏كنم. عزت با مادرش در اتاقى، آن سوى حياط زندگى مى‏كردند. يدالله به روزهاى خواستگارى مى‏انديشد، به ايام خوب جوانى. - با مادرم از اين سوى حياط، رفتيم آن سوى حياط، براى خواستگارى. موافقت زن عمو را بى‏هيچ حرف و حديثى گرفتيم. عزت چهارده ساله بود و من بيست و دو ساله. نيم دانگ از خانه قديمى و نيم ربع مزرعه در على‏آباد را هم به عنوان مهريه پشت قباله حاج‏خانم انداختيم. جشن مختصرى گرفتيم و دختر عمو را به اين سوى حياط آورديم! »يدالله« عروسش را كه به خانه آورد، با او نشست به گفت و گو. با آن كه دختر عمويش بود و با آن كه در يك خانه زندگى مى‏كردند، هرگز كنارش ننشسته بود. گفت: »من همه تلاشم را مى‏كنم كه تو زندگى خوبى داشته باشى.« »عزت« از شرم سر فروافكند و نگاه از نگاه همسرش برگرفت. - من توقع زيادى ندارم. گفت كه مى‏داند ولى آرزو دارد بهترين‏ها را براى او و فرزندانشان در آينده بسازد. اما فقط يك توقع دارد. - اين كه مال حرام وارد زندگيمان نشود. تو هم بايد مواظب باشى. در آينده اگر قرار باشد پول يا وسيله حرام وارد زندگى ما بشود، نمى‏توانيم بچه‏هاى خوبى تحويل جامعه بدهيم. عزت سر تكان داد و يدالله قامت بست براى نماز شكر. دو سال بعد اولين فرزندشان به دنيا آمد و »يدالله« به خواسته پدر و همسرش و به ياد عموى مرحومش او را »نعمت‏الله« ناميد. نوزاد همچون جان شيرين براى عزت عزيز بود و ياد پدر را در ذهنش زنده مى‏كرد. پس از او زهرا به دنيا آمد و پس از او »عزيزالله« بود كه چراغ خانه شد و عصمت كه آخرين فرزند خانواده بود نيز. »يدالله« اغلب ماههاى سال را در ييلاق قشلاق بود. آن روز الاغ او گم شد. هر چه گشت، اثرى از آن نبود. هوا گرگ و ميش شده بود كه دورتر از گله، سياهى تنه حيوانى را ديد. گامى به پيش نهاد. جلوتر كه رفت، تنه گرگ را شناخت و نگاه براق و خيره‏اش، تن »يدالله« را لرزاند. شروع كرد به فرياد زدن. آن سوتر سگ گله، عقب گوسفندان، به طرف آبادى مى‏رفت. با صداى فرياد او دويد طرف تپه. گرگ كه آرام آرام به طرف يدالله مى‏آمد، با ديدن سگ درشت گله، پا به فرار گذاشت. گرگ هراسناك به طرف گله ديگرى رفت و وحشيانه به جان بزها افتاد. يكى را دريد و گيج و حيران گريخت. بز گله، فداى »يدالله« شده بود. او با همه دشوارى‏ها مى‏جنگيد و اخم به ابرو نمى‏آورد. ماهى يكى بار به خانه برمى‏گشت و هر آن چه را به دست آورده بود، به عزت مى‏سپرد تا خرج فرزندانشان كند. نعمت‏الله از كودكى با پدربزرگش »اسدالله« به زراعت مى‏رفت. گاه هم با »يدالله« به ييلاق قشلاق مى‏رفت و در دامدارى به او كمك مى‏كرد. آن قدر مستقل بود كه پدر از وقتى كه كودكى بيش نبود، خانه و مادر بزرگ و مادر و خواهر و برادر را به او مى‏سپرد و به مناطق ديگر مى‏رفت. مى‏دانست در نبودش، با وجود »نعمت« هيچ خللى به زندگى وارد نخواهد شد. او بسيار خوش خلق و خنده‏رو بود. وقتى بود، غم از خانه پر مى‏كشيد. مى‏گفت و مى‏خنديد و همه را مى‏خنداند. بعدها در صافكارى اتومبيل حاج »اسدالله« مشغول به كار شد و در مدت كوتاهى، چم و خم كار را آموخت. يدالله در اين‏باره مى‏گويد: »تا سال 1360 در صافكارى كار مى‏كرد. يك سال دامدارى كرد. همزمان به شكل داوطلبانه به جبهه رفت. به خاطر مهارتى كه در تعمير و صافكارى ماشين به دست آورده بود، او را در واحد موتورى لشكر نجف اشرف به كار گرفتند. البته طورى بود كه هر كارى از دستش برمى‏آمد، انجام مى‏داد. موقع انتقال نيرو مهمات به خط يا وقتى مى‏خواستند اسرا، مجروحان و شهدا را به عقب برگردانند، براى كمك مى‏رفت.« بار آخر كه آمده بود، از ازدواج و تشكيل خانواده حرف مى‏زد. - اين بار كه برگشتم، برويم خواستگارى. پدر مى‏خنديد. حيرتش از اين بود كه تا كنون پسرش اين گونه نبود و به يك‏باره از ازدواج مى‏گويد. خنديد. - حتما. او به جبهه رفت و پدر و مادر چشم‏انتظار بازگشت او بودند. »نعمت‏الله« از جان و دل مى‏كوشيد و هر آن چه در توان داشت، خالصانه به كار مى‏برد تا وجودش در جبهه مفيد باشد. اما باز هم تمايل داشت جزو نيروى پياده در خط مقدم باشد. هر بار به فرمانده گفته بود و »احمد كاظمى« نمى‏پذيرفت. - وجود شما در واحد موتورى براى ما غنيمت است. نيروهاى رزمنده هستند. شما بفرماييد. اخم‏هايش تو هم مى‏رفت. از اين كه نمى‏توانست اسلحه به دست بگيرد و بجنگد، حس خوبى نداشت. نزد پسر عموى پدر رفت كه فرمانده گردان بود. - اجازه نمى‏دهند بروم جلو. الان مى‏دانم كه اگر تو خط باشم، مفيدتر خواهد بود. پسر عمو دست رو شانه‏اش زد. - بيا با گردان ما برويم. پيش از آن »نعمت‏الله« با خودرو افتاده بود ته دره. خودرو مچاله شده بود، اما او بى‏هيچ آسيبى از آن جا نجات پيدا كرده بود. گفت: »ديدى كه تا خدا نخواهد، برگ از درخت نمى‏افتد.« پسرعمو خنديد. - بله. توكل به خدا. يدالله، پسرش را توى تابوت مى‏ديد. سر و رويش خون‏آلود بود. از بالا او را نگاه مى‏كرد و وحشت، درونش را مى‏خليد. از خواب كه بيدار شد، ساعت دوازده شب بود. دلشوره‏اى عميق به جانش افتاد. روزها بود كه از پسر خبر نداشت. فكر كرد برود منطقه و از او سراغ بگيرد. پلك بر هم گذاشت و سعى كرد بخوابد. پلك‏هايش كه سنگين شد، صورت غرق در خون »نعمت« قاب ذهنش شد. او را توى تابوت گذاشته بودند و گويى در خوابى عميق به سر مى‏برد. بيدار شد و تا سحر خواب به چشمانش نيامد. وضو گرفت و ايستاد به نماز. »نعمت« با نيروهاى گردان عملياتى جلو مى‏رفت. انفجارهاى پى‏درپى بود كه نيروها را درو مى‏كرد و يكى پس از ديگرى به شهادت مى‏رساند. انفجار پايانى كه رخ داد، تركش آن، دست پسر عمو را با خود برد و نعمت پر كشيد. او در عمليات والفجر 2 تيرماه سال 1362 در پيرانشهر به شهادت رسيد. »يدالله« آمد خانه. عزت در خانه نبود. گفتند كه رفته خانه مادربزرگ. رفته بود خانه مادر يدالله. شوهر خواهرش آمد و خبر داد كه پسر عمو قطع عضو شده و در بيمارستان بسترى است. خوابى كه يدالله ديده بود، پيش چشمش جان گرفت. - نعمت‏الله چطور است؟ پسر عمو كه نگاهش از بغض بسيارى كه فروخورده بود، سرخ و تبدار مى‏نمود، سر فروافكند. - شهيد شده. يدالله هيچ نگفت. بعد از تشييع پيكر نعمت، عزيزالله عزم رفتن كرد. مادر گفته بود: »تو حالا كلاس اول نظرى هستى. بمان درست را بخوان.« - مى‏خواهم اسلحه بر زمين افتاده برادرم را بر دوش بگيرم. خواهرانش گفتند: »نرو. پدر و مادر به تو احتياج دارند. بايد عصاى پيريشان باشى. اگر شهيد شوى، ديگر برادرى نداريم.« دست و دلش لرزيد. قدرى انديشيد، اما ساكش را برداشت. - پدر و مادرم، خدا را دارند. جبهه رفتن من هم به فرمان خداست. مى‏دانست يدالله و عزت راضى نيستند، بى‏خداحافظى رفت. شب تماس گرفت و خبر داد كه در منطقه است. دوستش هم آمد و خبر داد كه عزيز رفته جبهه. - به من گفت به شما خبر بدهم. او ماهها در منطقه ماند و عاقبت با شركت در عمليات حماسه‏آفرين كربلاى 5 در پنجم بهمن ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. يدالله حتى پس از شهادت بچه‏ها بارها عازم جبهه شد. - آتش از هر سو مى‏باريد. حتى موشك هم نزديكمان خورد، اما مجروح نشدم. به ياد هر دو پسرم اشك مى‏ريختم و از خدا مى‏خواستم كه فرزندان ملت را حفظ كند تا بمانند و بجنگند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج عباسعلى معينى، پدر معظم شهيدان؛ »قاسم« و »محمود« و جانباز »محمد على«( هفتاد و سه ساله است و در نجف‏آباد به دنيا آمده. پدرش »عبدالله« سواد قرآنى داشت و روى زمين‏هاى ديگران، كشاورزى مى‏كرد. او شش پسر و دو دختر داشت. »عباس على« فرزند چهارم او بود كه از كودكى در كفاشى مشغول به كار شد. شبانه در مكتب‏خانه حاج رمضان على درس مى‏خواند. گاهى براى برداشت محصول به پدرش كمك مى‏كرد. - ما اصالتا نجف‏آبادى هستيم. بعدها پدرم براى كار، ما را به »شاهدان« برد. من رفتم براى چاه‏كنى و برادرهاى ديگرم سركارهاى ديگرى بودند. حقوقم را به مادرم مى‏دادم تا در خانه خرج كند. يك‏بار تصادف كردم. سه روز بى‏هوش بودم. وقتى به هوش آمدم، تازه درد هنوز هم مشكل دارم، دستم كاملا بالا نمى‏آيد. بعد از آن بايد يكى ديگر گره طناب را مى‏بست تا من بتوانم به كارم ادامه دهم. اما هيچ وقت دست از كار نكشيدم. آن روز »عباس على« در مزرعه‏اى چاه حفر كرد. موتور آب را روشن كرد تا از چاه آب بكشد. خبرى نبود. رفت جلو و توى چاه سرك كشيد. پايين شلوارش توى تسمه گير كرد و موتور كه با سر و صداى زيادى كار مى‏كرد، او را به طرف خود كشيد. پاهايش داخل چرخ‏دنده‏ها كشيده شد. فرياد كشيد: »يا حضرت عباس )ع(«. تسمه ديگر نچرخيد. كف زمين و تمام شلوار خيس خون بود. استخوان ساق پايش، از لاى پارگى شلوار بيرون زده بود. او را بردند شهر. مى‏دانست كه پايش شكسته است. مدتى در خانه عمو استراحت كرد تا حالش بهتر شد. يك شب »عبدالله« با پاى پياده از نجف‏آباد به شاهدان مى‏رفت. برف باريده بود و سوز سرما امان نمى‏داد. از خستگى ايستاد. مردى او را از پشت سر صدا زد. نگاه كرد. او را نشناخت. مرد او را به خانه‏اش دعوت كرد. - استراحت كن و فردا صبح برو. الان هوا خيلى سرد است. حتما تلف مى‏شوى برادر. چاره نداشت. به خانه مرد رفت. دخترى كه او را »فاطمه« صدا مى‏زدند، از او پذيرايى كرد. چاى گرم و غذاى داغ براى او آورد. »عبدالله« به اين مى‏انديشيد كه اين دختر عروسى مناسبى براى »عباس على« است. روز بعد كه به خانه برگشت، جريان را براى پسر »خاور« و پسرش تعريف كرد. به خواستگارى فاطمه رفتند، به خانه آقا جلال حيدرى در روستاى حاجى‏آباد. »عباس على« از آن روزها تعريف مى‏كند، لبخندى بر لبش مى‏نشيند. - رسم نبود داماد را ببرند. پدر و مادرم رفتند و عروس را خواستگارى كردند. عاقد همان جا او را عقد كرد و بعد آمد »شاهدان« و از من هم »بله« گرفت. ما شديم زن و شوهر. مدتى بعد جشن گرفتيم و جهاز همسرم را بار قاطر كردند و فرستادند خانه‏اى كه من كرايه كرده بودم. »فاطمه« در يك گوشه اتاق دار قالى گذاشته بود و قالى مى‏بافت. پدر فاطمه بعد از فوت همسرش يعنى مادر »فاطمه« با زن ديگرى ازدواج كرده بود. در يك سالگى بوده بى‏مادر شد و زندگى سختى را گذراند. شايد به همين خاطر خيلى سازگار و عاطفى بار آمده بود. هميشه توى هر كارى كمك‏حال بود. فرزند اول‏مان ما »محمد على« سال 1339 در كوهان به دنيا آمد. محمود در سال 1341 به دنيا آمده، قاسم هم دو سال بعد از او متولد شد صديقه، حسين على و حسن نيز فرزندان ديگرم هستند. با تقسيم اراضى مخالفت كرد، مى‏گفت: امام اين كار را حرام دانسته. او متوجه فعاليت مبارزاتى پسرانش شده بود. »محمد على« در راهپيمايى‏ها پياده از نجف‏آباد به شاهدان و كوهان مى‏رفت و اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را پخش مى‏كرد. محمود كه نيمى از روز را در مدرسه مى‏گذراند، بعد از ظهر تا غروب در جوشكارى كار مى‏كرد. شب‏ها هم به كلاس كاراته در نجف‏آباد مى‏رفت. او از »دكتر ابوترابى« كه از مبارزان فعال بود، اعلاميه مى‏گرفت و بين دوستانش پخش مى‏كرد. يك ماه بود كه خبرى از دكتر نبود. محمود و على محمد به نجف آباد رفتند. - آقاى دكتر چرا ديگر ما را در جريان كارهايتان قرار نمى‏دهيد؟ دكتر دستى بر سر آنها كشيد. - مى‏ترسم شما را شناسايى كنند. ساواك رحم ندارد. پسرها افتادند به التماس. - شما را به خدا اعلاميه بدهيد كه ببريم. قول مى‏دهيم مواظب باشيم. دكتر خنديد و آنها را به جلسه‏اى كه بعدازظهر در مسجد برگزار مى‏شد، دعوت كرد و غروب، با دست پر راهى‏شان كرد. مى‏خواستند مجسمه شاه را بيندازند. »على محمد« جلوتر از همه از مجسمه بالا رفت و طناب بست دور آن. مجسمه را كه انداختند، آن را دورتادور خيابان چرخاندند. »عباس على« شنيده بود ساواك دنبال على محمد است. آمد خانه و جريان را تعريف كرد. »فاطمه« شنيد و گفت: »فداى يك تار موى سر امام« محمود روى قوطى حلبى چاى، شعار »مرگ بر شاه« كنده بود. يك بار چوپان گله‏اى كه از كنار بساط آنها مى‏گذاشت، محمود را ديد كه مشغول خواندن قرآن است. »عباس على« توى چاه بود و صداى ضربه تيشه بر ديوار چاه شنيده مى‏شد. به محمود گفت: »مى‏گيرند مى‏برندت باباجان. شعار نده. خطرناك است.« »عباس على« گوش تيز كرد و صدا را شنيد، اما بيرون نيامد. غروب، محمود با دوستانش رفت تظاهرات. ساواك او را گرفت. - بگو »جاويد شاه« تا آزادت كنم. نگفت. مأمور با مشت توى صورتش زد و او را زير مشت و لگد گرفت. سر و صورتش كبود و متورم شده بود. وقتى به خانه رسيد، چشم‏هايش از فرط درد به سرخى مى‏زد و به خون نشسته و گونه‏هايش خون‏مرده شده بود. گفت: »آخرش هم گفتم: چاپيد شاه.« اين را كه گفت، بيشتر زده بودنش. عاقبت، چند تا از دوستانش رسيده بودند و نجاتش داده بودند. جنگ كه شروع شد، عباس على خانه‏اى ساخت كه سه دانگ آن را به نام همسرش كرد. سه دانگ بقيه را يكى يك دانگ به على محمد، حسن و حسين داد. مى‏خواست زيرزمينى آن سوى خانه بسازد. »محمود« ساك ورزشى‏اش را برداشت كه برود. مادر او را صدا زد. - برو كمك پدرت. خنديد. - براى چه كسى اين جا را مى‏سازيد؟ فاطمه با اشتياق به سر و موى او نگاه كرد كه شاداب از طراوت جوانى بود. - براى تو و برادرهات كه تابستان‏ها آن جا درس بخوانيد و استراحت كنيد. محمود سر تكان داد. - به آن كارها نمى‏رسد. من كه شهيد مى‏شوم، مادرجان. نيستم كه از اين زيرزمين استفاده كنم. جنگ شروع شده بود و »محمد على« مدام در منطقه بود. همسر و سه فرزندش را آورده بود منزل پدر و خودش به جبهه رفته بود. خانه پدرى »فاطمه« بعد از اين كه پدرش به رحمت خدا رفت، طبق وصيت خودش، به حسينيه تبديل شد. دوستانش آن جا جمع مى‏شدند و مراسم برگزار مى‏كردند. محمود به خاطر سن كمش، موفق نمى‏شد كه به جبهه برود. با كمك يكى از دوستانش و دست بردن در شناسنامه‏اش به جبهه رفت. او در هفتم مهرماه سال 1360 در عمليات ثامن الائمه و در شكست حصر آبادان شهيد شد. محمد على در عمليات بيت المقدس از ناحيه هر دو پا جانباز شد. قاسم، جاى خالى محمود را براى پدر پر كرده بود. اهل ورزش بود و بدن ورزيده‏اش قند توى دل پدر و مادر آب مى‏كرد. دعاى توسل را از حفظ مى‏خواند. وقتى توى چاه مى‏رفت، آن را بلند بلند مى‏خواند. گاهى هم آيات قرآن را مى‏خواند. گاه رهگذران با شنيدن لحن و صوت زيباى او مى‏ايستادند و به صداى خوشى كه از ته چاه به گوش مى‏رسيد و روح را آرامش مى‏بخشيد، گوش مى‏سپردند. وقتى به جبهه رفت، جاى خالى او قلب مادر و پدر را مى‏فشرد. وقتى زخمى شد، براى درمان به شهر آمد. »احمد كاظمى« - فرمانده لشكر نجف - با او تماس گرفت كه به جبهه برگردد. حاضر شد و ساكش را برداشت. اين بار پسردايى‏اش »محسن حيدرى« كه شوهر صديقه - خواهرش - بود، رفت. تازه يك ماه از ازدواج آنها مى‏گذشت. مادر ايستاد مقابلش. - نرو، پدرت دست تنهاست. بمان كمك او باش. شانه بالا انداخت. - نمى‏شود. اسلام واجب‏تر از اينهاست. رفت. پنجم اسفند ماه 1362 خبر مفقودالاثر شدن او و محسن را در عمليات خيبر آوردند. پيكر او پانزده سال بعد و پيكر محسن دوزاده سال بعد تشييع شد. صديقه از همان زمان كه همسرش شهيد شد، به قم رفت. او اكنون خادم حرم حضرت معصومه )س( است و ازدواج نكرده است. صادق، برادر »عباس على« نيز در جبهه به شهادت رسيد. عباس على امروز پدر دو شهيد، يك جانباز و برادر شهيد است. به گوسفندانش رسيدگى مى‏كند و گاه براى امرار معاش، با اتومبيل پيكان خود كار مى‏كند. او هنوز، با آن كه سن و سالى از او گذشته است، كار مى‏كند و به هيچ كس متكى نيست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم شاه‏ بيگم حبيب‏ اللهى نجف‏آبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسن«، »حسين« و »عباس« حجتى( شصت و سه ساله و اهل نجف‏آباد است. مشهدى صادق پدرش در باغ خود كشاورزى مى‏كرد. مادرش كرباس مى‏بافت. او دو دختر و چهار پسر داشت، دختران را به آموزش قالى‏بافى فرستاد تا هنر بياموزند. »حاج غلام‏رضا حبيب‏اللهى« كارگاه قالى‏بافى داشت و شاه‏بيگم نزد او گره زدن و نقشه‏خوانى را ياد گرفت. روزى دو ريال مزد مى‏گرفت، دوازده ريال در هفته كه همه را تو مشت مادر مى‏گذاشت. روزهاى تعطيل يا ساعات بيكارى‏اش را در باغ به پدر كمك مى‏داد. ماش، لوبيا، توت و زردآلو مى‏چيد. مى‏شست، پاك مى‏كرد و گاه به گاو و گوسفندان نيز مى‏رسيد. سال 1338 زن همسايه، »شاه‏بيگم« را براى پسرش خواستگارى كرد. »غلامرضا حجتى« از دوازده سالگى پدرش را از دست داده بود و به عنوان فرزند اول، كفالت مادر و خواهر و چهار برادرش را بر عهده داشت. او روى زمين ارثيه پدرى و زمين اجاره‏اى زراعت مى‏كرد و اموراتش مى‏گذشت. »مشهدى صادق« گفته بود كه مرد جوان سربازى‏اش را بگذراند. غلامرضا جواب بله را كه گرفت، با »شاه بيگم« نامزد كرد و براى گذراندن خدمت سرباى عازم اهواز شد. سالى يك بار به مرخصى مى‏آمد، شاه بيگم حق ملاقات با او را نداشت. با سوغاتى به خانه مشهدى صادق مى‏آمد و خديجه دخترك را مى‏راند. - برو آن اتاق، غلامرضا هنوز نامحرم است. غلامرضا از سربازى كه برگشت، »شاه‏بيگم« را به عقد خود درآورد، با نيم دانگ خانه و يك ربع باغ، مهريه. شش ماه بعد، طى مراسم جشنى، او را به خانه‏اى برد كه مادر و برادرانش نيز در آن زندگى مى‏كردند. غلامرضا باغ بادام داشت و تعدادى گوسفند كه از شير و گوشت آن استفاده مى‏كردند. »گاو داشتيم كه با شيرش، پنير، ماست و كره را خودمان درست مى‏كرديم. هنوز هم چند گوسفند دارم. خانه تنور داشتم. نان مى‏پختم. هنوز هم مى‏پزم. قالى مى‏بافتم. دو سال بعد از عروسى‏مان دخترم نصرت به دنيا آمد. بعد از او، عباس، حسن و حسين متولد شدند. عباس كلاس پنجم بود كه ما يك قطعه زمين خريديم و از مادر شوهرم جدا شديم و شروع به ساخت آن كرديم. - نصرالله، زهرا، مهدى و محمد حسين در خانه جديد كه خشت و گلى بود و با كمك هم ساخته بوديم، به دنيا آمدند. عباس كم‏حرف و متين بود. پابه‏پاى پدر، به مسجد و هيئت مى‏رفت و علاقه بسيار به جلسات مذهبى داشت. چهارساله بود كه گوسفندها را با پدر به صحرا مى‏برد و خيلى زود كار و كشاورزى را آموخت. به مدرسه كه مى‏رفت، درس‏هايش را مى‏خواند و به مطالعات غيردرسى هم علاقه داشت. كتاب‏هاى داستان راستان و آثار ديگر استاد مطهرى را مى‏خواند. - براى تنبيه او كافى بود نگاه چپ بكنم. اصلا اهل بحث كردن و يا نافرمانى نبود. به بزرگترش احترام خاصى مى‏گذاشت. تابستان‏ها قالى هم مى‏بافت. هر چه مى‏خواست با دستمزد خودش مى‏خريد. بيشتر پولش را هم براى خريد كتاب خرج مى‏كرد. او در كتابخانه كاظميه نجف‏آباد عضو شده بود اگر كسى را تنها و بى‏كس مى‏ديد، به كمكش مى‏رفت. شب‏هاى قدر يا ايام شهادت به مراسم مذهبى مى‏رفت. برادرانش حسين و حسن را هم مى‏برد. بچه‏ها با او كه بودند، خيالم راحت بود. مى‏دانستم كه مثل پدر، دلسوز و مراقب آنهاست. حسن به تقليد از عباس، خوب درس مى‏خواند. حسين كه كوچكتر از او بود، تا كلاس دوم راهنمايى خواند و در كارگاه كوچك نخ‏تابى مشغول به كار شد. او نيز در شوراى محل و كتابخانه عضو شده بود. مطالعه كتب مذهبى را بسيار دوست داشت. صداى بع‏بع گوسفندان از آغل توى حياط كه در آبى‏رنگ دارد، به گوش مى‏رسد. »شاه‏بيگم« همه كارهايش را خود به تنهايى انجام مى‏دهد. پذيرايى مى‏كند. به عكس پسران و همسر مرحومش نگاه مى‏كند. بغض در گلو مانده، لبانش مى‏لرزد و آه مى‏كشد. - تو فعاليت‏هاى انقلاب »عباس« خيلى تلاش مى‏كرد، راهپيمايى مى‏رفت، اعلاميه پخش مى‏كرد. برادرانش را هم همه جا با خود مى‏برد. حسين هم با آن كه سنى نداشت، بعد از انقلاب مدام در مسجد بود، عضو بسيج شده بود و براى برگزارى مراسم مذهبى و نماز جمعه در مسجد فعاليت مى‏كرد. جنگ كه شروع شد، او عازم جبهه جنوب شد. حسن كه دانش‏آموز سال سوم دبيرستان بود تاب دورى‏اش را نداشت، پس از او رفت براى ثبت‏نام. گفته بودند: شما محصل هستيد و سنتان هم براى جبهه رفتن كم است. آمد و با يك بغل علوفه كه پشت چرخ گذاشته بود، خود را بى‏سواد و رعيت معرفى كرد. - كارى كه ندارم. حداقل بروم جبهه تا در خدمت اسلام باشم. او را ثبت‏نام كردند و به جبهه رفت. عباس وقتى به مرخصى آمد، از مشكلات رزمنده‏ها و كمبود اسلحه و مهمات مى‏گفت. از خيانت‏هاى بنى‏صدر (رئيس جمهور وقت) و ارتباطش با امريكا و عراق. او در فتح خرمشهر شركت داشت و در عمليات رمضان و در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال 61 با لبان تشنه مفقودالاثر شد. خبرش را دوستان او آوردند. »شاه‏بيگم« دل به اسارت او خوش كرده بود. مى‏گفت و عكس عباس را قاب كرده بود روى ديوار تا روزى چند بار او را ببيند، اما همسر برادرش خبر آورد كه از راديو اسم عباس را شنيده كه در ليست شهدا بوده است. پيكر »عباس« هنوز برنگشته است. او در وصيتنامه‏اش نوشته: »در اين لحظه‏هاى حساس زندگى كه در گوشه سنگرهاى تنگ و زير رگبار مسلسل‏هاى دشمن قرار داريم، بهترين لحظات عمر را مى‏گذرانم و جز به شهادت به هيچ چيز ديگرى فكر نمى‏كنم. به زودى زود، حمله‏اى بزرگ در پيش است كه ان‏شاءالله مى‏رود تا به اميد خدا عراق را از چنگال مزدوران بعثى پاك سازد. ممكن است ما هم مثل عزيزان ديگر در اين حمله شهيد شويم. اگر شهيد شدم، خوبى بدى حلال كنيد. اگر هم زنده برگشتم كه اميدى نيست، ديدارها تازه مى‏شود. به اميد پيروزى رزمندگان اسلام بر قواى كفر در جبهه حق. به اميد پيروزى...« حسن كه از دو سال قبل در جبهه بود، در حمله خيبر و در جزيره مجنون و در تاريخ پنجم اسفند 62 مفقود شد. همسايه‏ها خبر را آوردند. پس از آن دو حسين به جبهه رفت. - نمى‏توانم جاى خالى برادرانم را ببينم. كارش را رها كرده و به جبهه رفته بود. چهاربار اعزام شد. هربار برمى‏گشت. مدتى مى‏ماند و دوباره مى‏رفت مچ پايش مجروح شده بود و از مادر پنهان مى‏كرد. درد و لنگيدن او را هنگام راه رفتن، مادر مى‏ديد. وقتى علت مى‏پرسيد، حسين لبخند مى‏زد. - طورى نيست. درد پايش كه كمتر شد، دوباره به جبهه رفت و نهايتا در عمليات بدر و در روز بيست و دوم اسفند 63 به شهادت رسيد. از بنياد تماس گرفتند و خبر را دادند، »غلامرضا« سعى داشت شهادت حسين را از همسرش پنهان كند، اما »شاه‏بيگم« از نگاه سرخ و بارانى نصرالله و دخترش نصرت دانست كه حسين هم پر كشيده است. - بعد از شهادت بچه‏ها، نان مى‏پختم و براى جبهه مى‏فرستادم. انگار كه هم رزمنده‏ها بچه‏هاى خودم بودند. اين طورى احساس مى‏كردم هنوز هم بچه‏هايم تو جبهه هستند. پيكر حسينم را نوروز 64 آوردند. او خواسته بود در سوگش مقاوم باشيم و همانطور كه در عزاى برادرش عباس و حسن، سر كرديم، استقامت را پيشه كنيم. در وصيت‏نامه‏اش نوشته: »اين امانتى بود كه خدا به شما داده بود و حالا گرفت. از شما مى‏خواهم مرا حلال كنيد. چرا كه نتوانستم كارى انجام دهم. براى من يك سال نماز و يك ماه روزه بدهيد، بخوانند و بگيرند تا دينى برگردنم نباشد.« »غلامرضا حجتى« پدر شهيدان روز بعد از عيد فطر سال 1386 در نجف‏آباد تصادف كرد و در دم جان سپرد. »شاه بيگم حبيب‏اللهى« هنوز هم نان مى‏پزد و با كشاورزى و دامدارى امورات زندگى را مى‏گذراند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج ميرزا محمد قاسم پور آرانى، پدر معظم شهيدان؛ »جواد« و »حسين«( هشتاد و دو ساله و اهل »آران« كاشان است. پدرش »على« براى ارباب كشاورزى مى‏كرد. مادرش شهربانو سواد قرآنى داشت و در ماه مبارك رمضان به خانم‏ها قرآن مى‏آموخت. در منزل جلساتى را مى‏گذاشت و خانم‏ها قرآن قرائت مى‏كردند. او هشت فرزند داشت. با اين حال چنان به سرعت به كارهايش مى‏رسيد كه حتى فرصت كرباس‏بافى هم پيدا مى‏كرد. ميرزا محمد، چوپانى گوسفندان و گاوهاى پدر را بر عهده داشت. هر روز صبح زود، شش كيلومتر راه را عقب سر گله مى‏پيمود تا گوسفندان را به دشت برساند. غروب، خسته و زار از صحرا برمى‏گشت. از نوجوانى به بنايى مشغول شد و گاه به پدر نيز يارى مى‏رساند. او بعد از پدر، شروع به كار روى زمين‏هاى ارباب كرد. يكى از همسايه‏ها به ميرزا محمد كه بيست ساله شده بود، مرضيه را معرفى كرد. به خواستگارى او رفتند كه دختر چهارده ساله بود. - همان سال با مرضيه ازدواج كردم، چون عروسيمان در اسفند ماه برگزار شده بود، از سربازى معاف شدم. آن موقع حكومت اعلام كرده بود كه هر كس در ماه اسفند - سالگرد كودتاى رضاشاه - عروسى كند، از خدمت معاف مى‏شود. همسرم يك سال بعد از عروسى شروع كرد به سرفه كردن‏هاى پى‏درپى. مدام تب داشت. او را برديم دكتر. گفتند كه مبتلا به سل شده است. او را براى مداوا به تهران برديم و در بيمارستان بستريش كرديم. پنج سال آن جا بود. من به آران برگشته بودم، اما مدام به تهران مى‏رفتم و به او سر مى‏زدم. عاقبت، گفتند كه او را به خانه ببريد. جوابش كرده بودند. آورديمش و يك ماه بعد فوت شد. آن موقع، تازه بيست ساله شده بود. همان همسايه‏مان كه او را معرفى كرده بود، اين بار »محترم چاقچيان« را معرفى كرد. ميرزا محمد به خواستگارى محترم رفت. او بيوه جوانى بود كه دخترى سه ساله داشت. مى‏گفتند: »وقتى دخترش پنج ماهه بود، مرد بيمار شد و از دنيا رفت.« ميرزا محمد، محترم را عقد كرد. او را با دختر كوچكش »صديقه فيروز بهرام« به خانه خود آورد. محترم از همان روزهاى نخست به بافتن قالى. او از شش سالگى پاى دار قالى نشسته و نقشه‏خوانى و بافتن فرش را آموخته بود. پدر او نيز براى ارباب، زراعت مى‏كرد و مادرش با بافتن كرباس، چادرشب و جاجيم به مردش در اداره زندگى كمك مى كرد. محترم، صاحب پسرى شد به نام »احمد على« كه در سه ماهگى درگذشت. پس از او زهرا در سال 1338 و در سال بعد جواد و حسين هم سه سال بعد به دنيا آمد و بعد از آن دو پسر، خدا سه دختر به اين خانواده عطا كرد. ميرزا محمد مدتى در منزل پدر همسرش زندگى كرد. بعد با فروش خانه پدرى و اندوخته همسرش زمينى خريد. كم‏كم خانه‏اى در آن زمين ساخت و به آن جا رفتند. به تربيت فرزندان و ايمان و عمل صالح آنها بسيار اهميت مى‏داد. جواد را از كودكى به خواندن نماز و قرآن تشويق مى‏كرد. از چهارده سالگى در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد و به سرعت مراحل رشد را پيمود. وقتى »آقا مصطفى خمينى« به شهادت رسيد او اعلاميه‏ها و نامه‏هاى امام را مى‏آورد و در آران پخش مى‏كرد. اعلاميه‏هاى امام را بر در و ديوار مدرسه »آيت‏الله يثربى« كاشان مى‏چسباند. ميرزا محمد در اين باره مى‏گويد: »آن زمان، طلبه‏ها اعتقاد داشتند كه فعاليت عليه رژيم هم جزو درس اخلاق ماست. جواد رساله امام را به خانه آورده بود. بعد از آن كه استقبال ما را ديد، تعداد زيادى از آن را آورد و بين مردم آران تقسيم كرد. مأموران ژاندارمرى كه متوجه فعاليت او شده بودند، در پى دستگيرى‏اش بودند تا اين كه روز بيست و يكم رمضان آن سال يعنى پنجم شهريور ماه سال 1357 او را دستگير كردند. مدتى او را نگه داشتند و آزار و شكنجه كردند.« »جواد« نام هيچ شخص يا گروهى را به زبان نياورد. شايد به همين دليل بود كه فعاليت او را فردى ديدند و مدتى بعد آزادش كردند. او كه برادر بزرگتر و مراد و استاد »حسين« بود، او را همراهى مى‏كرد. وقتى ديد كه به تحصيل علوم دينى علاقه بسيار دارد، او را راهنمايى كرد تا در مدرسه علميه »آيت‏الله يثربى« ادامه تحصيل بدهد. اعلاميه‏ها را كه مى‏آورد، حسين اولين نفر بود كه از متن و محتواى آن باخبر مى‏شد. بعد تصميم مى‏گرفتند كه آن را كجا و براى چه كسانى ببرند. با هم در اتاق مى‏نشستند و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را گوش مى‏كردند. كارش رنگرزى و قالى‏بافى بود. بعد از پيروزى انقلاب، هر دو پسر به عضويت سپاه پاسداران درآمدند. با شروع جنگ تحميلى، حسين از سوى سپاه عازم منطقه شد. همزمان با او، جواد از زمان فتح سوسنگرد به جبهه جنوب رفت. براى خانواده نامه مى‏دادند و تماس مى‏گرفتند، اما كمتر به مرخصى مى‏آمدند. محترم اصرار داشت جوادش همسرى اختيار كند و سر و سامان بگيرد. ميرزا محمد به جواد گفته بود: »اين بار كه برگردى خانه، برايت زن مى‏گيرم.« جواد گفته بود: »نه. صبر كنيد تا خودم بگويم.« دو سال ديگر صبر كردند و او هنوز هيچ نگفته بود. اين بار وقتى جواد به مرخصى آمد، باز هم مجروح بود و تن خسته. مى‏گفت: »آن قدر نمى‏آيم مرخصى كه برايم حكم مى‏كنند. عراقى‏ها برايم مرخصى مى‏سازند.« ميرزا چند روز بعد دانست كه پسر باز هم رفتنى است. به او گفت: »شيخ جواد، شما قرار بود كسى را معرفى كنى كه برويم خواستگارى.« جواد خنديد. - باشد براى بعد. محترم براى او چاى ريخته بود، نشست كنار دستش. - بعد، يعنى كى؟ برادرت هنوز سرباز است. كم سن و سال است. اما تو بايد ازدواج كنى، عزيز مادر. سر فروافكند و هيچ نگفت. رفته بود مكه و ساعت‏مچى براى حسين آورده بود. - مى‏خواهم چه كار؟ دستى كه قرار است قلم بشود، ساعت نمى‏خواهد. دل مادر از اين حرف لرزيده بود، اما نشنيده گرفته بود. از مادر كه خداحافظى كرد، پيشانى‏اش را بوسيد. - چه قدر نذر و نياز مى‏كنى و چه قدر صدقه مى‏دهى كه من شهيد نشوم. هر بار كه مى‏روم، سالم برمى‏گردم. لابد دل شما راضى نيست. او رفت. يازدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر در طلاييه مفقودالاثر شد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم، اميدوارم شما من را به خوبى خودتان ببخشيد و حلالم كنيد و هيچ گونه ناراحت نباشيد. چون يك امانت نزد شما بودم و شما آن امانت را به صاحبش برگردانيد. شما بايد افتخار كنيد كه چنين سعادت بزرگى نصيب شما شده است. پدر و مادر عزيزم، نمى‏گويم گريه نكنيد. وقتى شهيد شوم، اگر سر در بدن نداشتم به ياد شهداى كربلا و امام حسين )ع( گريه كنيد. اگر دست در بدن نداشتم، به ياد علمدار كربلا حضرت عباس بن على )س( گريه كنيد. اگر جنازه من ناپديد شد، بايد به ياد صدها شهيد گمنام كربلاى هويزه گريه كنيد. هيچ گونه ناراحت نباشيد، چون من راه امام حسين )ع( را در پيش گرفته‏ام. من به آرزوى خود رسيده‏ام كه همان شهادت فى سبيل‏الله است. خواهرانم، من حضرت زينب را به شما يادآورى مى‏كنم. اين مصيبت را زينب‏وار تحمل كنيد. پدر و مادر عزيزم، من هيچ‏گاه زحمات شما را فراموش نخواهم كرد. من را در زادگاهم آران در كنار مزار شهدا به خاك بسپاريد.« جواد، قبل از اين كه به جبهه برود، با شهريه مختصر حوزه زندگى‏اش را مى‏گذراند. با اين حال، بيشتر وقت خود را صرف مرتفع كردن مشكلات ديگران مى‏كرد. ميرزا محمد مى‏گويد: »او در عمليات فتح سوسنگرد، هويزه، منطقه ايستگاه آبادان، بازى‏دراز، ثامن الائمه، مطلع الفجر، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتى، والفجر يك، خيبر، بدر، والفجر هشت، كربلاى سه و كربلاى چهار شركت كرد. هفده عمليات در پرونده حضورش در جبهه بود. او قائم‏مقام گردان امام محمد باقر )ع( بود. در عمليات‏هاى بازى‏دراز، رمضان، خيبر، مطلع الفجر، والفجر هشت، والفجر يك و بيت المقدس مجروح شد. هر بار مدت كوتاهى استراحت مى‏كرد و دوباره به مطقه برمى‏گشت. او پنجم دى ماه سال 1365 در كربلاى چهار در جزيره ام‏الرصاص به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش خواهران خود را به حجاب و ديانت و پدر و مار را به صبر دعوت كرد.« در جنگ، محسن و مصطفى عربيان، دو پسر صديقه فيروزبهرام دختر محترم چاقچيان به شهادت رسيدند. برادرزاده‏هاى محترم، دخيل عباس و اصغر چاقچيان نيز شهيد شدند. »احمد قناديانى« شوهر زهرا دختر ميرزا محمد در عمليات رمضان در سال 1361، محمد على قاسم‏پور و جواد قاسمى فاميلى‏اش را عوض كرده بود برادزاده‏هاى ميرزا محمد و »مصطفى ملكيان«، نوه برادرش نيز به شهادت رسيدند. دوازده سال و سه ماه بعد محترم خواب ديد بسته‏اى برايش آورده‏اند. صبح كه بيدار شد، براى ميرزا محمد تعريف كرد. - لابد مى‏خواهند حسين را بياورند. خواست بگويد كه نگفت. همان روز خبر پيدا شدن پيكر حسين در تفحص را آوردند. ميرزا محمد به ياد حسين كه مى‏افتد، حزنى در نگاهش مى‏نشيند. -... ولى جنازه‏اش سالم سالم بود. لباس به تنش و پوتين به پاهايش بود. پيشانى‏بند هم بسته بود. او را داخل خاك عراق در مرز طلاييه پيدا كرده بودند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم سيمين ملازاده نوش‏آبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسن« و »غلامحسين« كاشفى( از حياطى بزرگ كه مى‏گذرى، به پله‏هايى مى‏رسى كه بايد از آن بالا بروى و بتوانى با او ملاقات كنى. مادرى مهربان كه با عصاى چوبى به استقبالت مى‏آيد و خوش آمد مى‏گويد با لبخندش هر آن چه از تلخى و دشوارى است را از ياد مى‏برى. روحيه‏اى آرام دارد. صميمى و كم‏حرف است و از آرتروز پا مى‏نالد. هفتاد و چهار ساله و اهل نوش‏آباد است. پدرش »محمد« در زمين خود، زراعت گندم و جو داشت. و مادرش »فاطمه« سر آخرين زايمان مرحوم شد. سيمين مى‏گويد: »ما چهار دختر بوديم. من دومين دختر خانواده بودم. پنج سال بيشتر نداشتم، ولى يادم هست كه پدر و مادرم زندگى آرام و خوبى داشتند به همديگر علاقه‏مند بودند، اما مادر سر زايمان چهارمش از دنيا رفت پدرم كه نمى‏توانست تنهايى از ما نگهدارى كند، دوباره ازدواج كرد. زن دومش سه دختر و پنج پسر برايش به دنيا آورد. زن پدرم به ما رسيدگى مى‏كرد. زن مهربانى بود و در حق ما مادرى كرد. »سيمين« به مدرسه نرفت، اما سواد قرآنى دارد. پانزده ساله بود كه خانواده »كاشفى« به خواستگارى‏اش آمدند، براى پسرشان »محمد على« كه بيست و پنج ساله بود. هفت خواهر و برادر او از دنيا رفته بودند و فقط دو پسر باقى مانده، عزيز خانواده. سيمين به عقد محمد على درآمد با مهريه سيصد تومان. يك سال در عقد او بود و پس از آن، طى مراسم ساده‏اى به منزل همسرش رفت. - خانه‏مان در شيخ‏آباد پايين ده بود. پنج اتاق داشت كه در هر يك، خانواده‏اى زندگى مى‏كردند. شوهرم خوش‏اخلاق و مهربان بود. ما يك اتاق و يك انبارى داشتيم. زندگيمان بد نبود. قالى‏بافى را از همسايه‏مان ياد گرفتم. رنگ و خامه مى‏خريدم و قالى مى‏بافتم. وضعيت خوبى داشتيم. شوهرم كشاورزى مى‏كرد و من قالى مى‏بافتم. دو سالى پس از ازدواج صاحب دخترى به نام »طاهره« شديم. بعد، سه پسر به دنيا آمدند كه هر سه مدتى بعد از دنيا رفتند. ولى غلامحسين، مهين، حسن، طيبه و زهرا برايمان ماندند. غلامحسين از كلاس چهارم ابتدايى با پدر به كشاورزى مى‏رفت. پس از مدتى در كارخانه صنايع راوند مشغول به كار شد. قالى مى‏بافت. اهل روضه و مسجد بود. در مناسبت‏هاى مذهبى براى برگزارى مراسم پيشقدم بود. گاهى بخشى از درآمدش را برمى‏داشت. و اهل خير بود. سيمين پول را كه مى‏شمرد، نگاه او كرد و گفت: - حقوق اين ماه را كمتر داده‏اند! هيچ نمى‏گفت، اما سيمين به تجربه فهميده بود كه پولش را جايى خرج مى‏كند. آن روز يكى از همسايه‏ها خبر آورد كه حسين را ديده‏اند كه براى خانواده‏هاى فقير محله پنهانى پول و مواد غذايى مى‏برد. از او پرسيده و غلامحسين زبان به كام گرفته و سكوت كرده بود. محمد على به غلام‏حسين علاقه خاصى داشت. نقل غيرت و تلاش او همه جا ورد زبانش بود. غلام‏حسين ازدواج كرده بود و صاحب دو پسر و يك دختر شده بود. با اين حال از خانواده پدرى و رسيدگى به خانواده و كمك به پدر در زمين كشاورزى، غافل نمى‏شد. با شروع جنگ غلام‏حسين عازم ميادين جبهه و جهاد شد و به طور مرتب در جبهه حضور داشت. حسن ديد پدر همه روز را كار مى‏كند، تا چرخ زندگى را بچرخاند. تا كلاس دوم راهنمايى درس مى‏خواند و ناچار در كارخانه نساجى شماره 3 كاشان مشغول به كار شد. درآمد ماهانه او كمك خرج خانواده بود. نماز سر وقت و روزه‏هاى واجب و مستحب را از ياد نمى‏برد. خوش‏خنده بود و از هر درى تعريف مى‏كرد. هر جا كه بود، با حضورش غم پر مى‏كشيد. وقتى غلامحسين عازم جبهه شد، حسن نيز در پى او ثبت‏نام كرد. در يك منطقه مى‏جنگيدند و در عمليات‏هاى مختلف در كنار يكديگر بودند، از سال 60 تا 63. حسن دوره سربازى را هم در همين سال‏ها گذراند، اما دلش راضى نمى‏شد كه برگردد. به اصرار مادر ازدواج كرد، اما شرطى براى همسرش گذاشت كه تا جنگ هست، من در جبهه خواهم بود. از اين كه همسرش به رزمنده بودن او افتخار مى‏كند، خوشحال بود. - آن روز مرد همسايه آمد جلو در و به محمد على گفت كه حسن را در بيمارستان گرگان ديده است. »محمد على« باور نمى‏كرد به سيمين خبر داد. و او غلامحسين را خبر كرد. راهى گرگان شدند. در بيمارستان او را ديدند، لاغر شده و چشم‏هايش گود افتاده بود او را كه رو تخت خوابيده بود، بوسيد. - چه بلايى به سرت آمده عزيز مادر؟ ابرو بالا انداخت، خنديد و احوالپرسى كرد. صورتش از درد جمع مى‏شد، معلوم بود كه درد مى‏كشد، به كمك غلامحسين نشست. - تعريف كرد كه در عمليات بيت‏المقدس چهار پايش روى مين رفته و يك انگشتش از وسط نصف شده است قلب سيمين از شنيدن اين جمله خليد. پتو را كنار زد پاى پسر باندپيچى شده بود تا غروب كنار او بودند و به نوش‏آباد برگشتند، محمدعلى همان شب راه افتاد و به گرگان برگشت و آن قدر در گرگان ماند تا حال حسن بهتر شد و او را با خود به نوش‏آباد آورد. - هر روز براى عوض كردن پانسمان پايش، او را به بيمارستان مى‏برديم. هنوز زخم پايش خوب نشده بود كه اصرار مى‏كرد براى رفتن به جبهه. گفتم حالا زود است بمان بهتر كه شدى، مى‏روى، مى‏گفت، چشم اما آرام و قرار نداشت. حسن فرمانده دسته بود و نمى‏توانست زياد بماند، گفت: نيروهايم منتظرم هستند. خودتان فكر كنيد فرمانده نباشد، چه وضعى پيش مى‏آيد! او رفت و پس از او غلامحسين هم عازم شد. بار آخر كه غلام‏حسين مى‏خواست برود، مادر نگران به او گفت: - به خاطر بچه‏هايت بمان. دست رو شانه مادر گذاشت و پيشانى‏اش را بوسيد. - بار آخر است. ديگر نمى‏روم. دل مادر آرام گرفت. او رفت و سه روز بعد در تاريخ بيست و دوم اسفند ماه سال 63 در عمليات بدر )جزيره مجنون( مفقودالاثر شد. محمد على باور نمى‏كرد كه پسرش براى هميشه پر كشيده باشد. نمى‏پذيرفت. او همدم و همراه پدر بود. هم در كشاورزى و هم در خانه. »حسن« پس از شهادت برادرش كمتر به شهر مى‏آمد و بيشتر در منطقه بود، چند روزى به مرخصى آمده بود. پسر يك سال و نيمه‏اش همسر و خانواده را ديد دوباره به جبهه برگشت. در عمليات كربلاى 5، بر اثر اصابت تركش خمپاره در تاريخ هفتم اسفند ماه سال 65 در محور شلمچه بصره به شهادت رسيد. پيكر پاكش يك هفته بعد با حضور اقوام و آشنايان در گلزار شهداى نوش‏آباد )امام‏زاده محمد( به خاك سپرده شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم! مى‏دانم وقتى خبر شهادت يا مفقود شدن فرزندتان به شما برسد، ناراحت مى‏شويد، ولى هيچ ناراحت نشويد. خداوند همه ما را امانت داده است او هر وقت بخواهد، بايد برگرديم ولى چه بهتر كه در راه او بميريم نه در بستر. پدر و مادر اگر مى‏خواهيد گريه كنيد، گريه كنيد، ولى به ياد امام حسين )ع( كه غريبانه شهيد شده از خدا بخواهيد كه قربانى شما را قبول كند. - همسر عزيزم! خدا را شكر مى‏كنم كه چنين همسرى به من داده است. - مى‏دانم وقتى خبر شهادت من به گوش تو برسد. ناراحت مى‏شوى و طاقت ندارى، ولى هيچ ناراحت نباش اگر شهيد شدم. از فرزندم محمد خوب مواظبت كن تا ادامه دهنده راه شهدا باشد.« او را پدر و مادر به خاك سپردند، اما همچنان از غلامحسين بى‏خبر بودند تا آن كه پس از ده سال پيكر پاك و مطهرش را آوردند. سيمين به عكس همسر مرحومش كه قاب ديوار است مى‏نگرد. - شوهرم بعد از شهادت غلامحسين دچار مشكل شد. علاقه عجيبى به پسر ارشدش داشت. او سال 77 مبتلا به سرطان لوزالمعده شد پزشكان بيمارى او را تشخيص نمى‏دادند و بر اثر همين بيمارى دارفانى را وداع گفت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج على رمضانى بيدگلى، پدر معظم شهيدان؛ »عليرضا«، »على محمد« و جانباز »جواد«( هفتاد و سه سال دارد و در »بيدگل« به دنيا آمده است. پدرش »على اكبر« روى زمين‏هاى ديگران زراعت مى‏كرد و مادرش »زيور« با پشم‏ريسى و كرباس‏بافى كمك خرج خانه بود. دو دختر و پنج پسر داشتند. »على« كوچكترين فرزندش بود كه از هفت سالگى با پدر براى چوپانى به صحرا مى‏رفت، براى چوپانى گوسفندان. بزرگتر كه شد، پدر به او كشاورزى و كار را آموخت تا دانه بكارد و از زمين، محصول بگيرد. او سربازى‏اش را به صد تومان خريد و از خدمت را معاف شد. در همسايگى‏شان »ارباب نصرالله« و خانواده‏اش زندگى مى‏كردند. - آن وقت‏ها هر كسى از خودش زمين داشت، ارباب صداش مى‏كردند. چون وضع مالى‏اش خواه‏ناخواه خوب مى‏شد. لازم نبود محصولاتى را كه در طول سال كاشته با كسى نصف كند و هر چه مى‏كاشت، مال خودش بود را ارباب مى‏گفتند. على »حسنى« را كه ديد. به مادر گفت كه شيفته‏ى دختر »ارباب نصرالله سلمانى بيدگلى« شده است و مادر رفت خواستگارى »حسنى« كه چهارده سال بيشتر نداشت. »فاطمه‏خانم« قبل از زمين‏دار شدن مردش قالى مى‏بافته و به مرور كه وضع مالى‏شان بهتر شده، اين كار را كنار گذاشته و فقط به خانه و زندگى مى‏رسد و گاوها را مى‏دوشد. به خواستگارى رفت. ارباب با آن كه وضع مالى بهترى از خانواده‏ى »على اكبر رمضانى بيدگلى« داشت، اخلاق خوب »على« پذيرفت. سه روز بعد »حسنى« به عقد او درآمد با سه هزار تومان مهريه. - چون دختر ارباب بود، مهريه‏اش را سنگين گرفتند. حسنى قبل از عروسى قالى مى‏بافت. اين هنر را از مادر و عمه‏اش ياد گرفته بود. يك سال براى عمه‏اش كار كرده بود تا نقشه خوانى و گره و همه نقش‏ها را ياد گرفته بود. خودش مى‏گفت: اوايل كه رفته بودم براى ياد گرفتن فرش. آن قدر كوچك بودم كه عمه به پدرم شكايت مى‏كرد و مى‏گفت: اين بيشتر بازى مى‏كند تا كار. سه ماه بعد »على« و »حسنى« ازدواج كردند. »على اكبر« براى عروس كوچكش اتاق بيست و چهارمترى خانه را از وسط تيغه كشيد و يك طرف آن را به او داد. عروس از اولين روزهاى زندگى مشترك، دار قالى را علم كرد. براى »حاج حسين اربابى« قالى مى‏بافت و دستمزد مى‏گرفت. اولين فرزند آن دو پانزده روز بيشتر عمر نكرد. پس از او عليرضا در سال 1343 به دنيا آمد و بعد از يك سال على محمد، جواد هم در سال 1347 به دنيا آمد. بعد خدا به آنها پنج پسر و پنج دختر داد. عليرضا پس از اتمام دوره‏ى ابتدايى به علت فقر خانواده ترك تحصيل كرد و در لحاف‏دوزى مشغول به كار شد. آخر هفته همه دستمزدش را به مادر مى‏داد. به سال نكشيده، دو انگشتش را زير چرخ لحاف‏دوزى از دست داد. گفت: من آدم اين كار نيستم. مادر كه هميشه دوست داشت بچه‏هايش با درايت و از روى منطق خود، تصميم گيرى كنند، گفت: درست را بخوان كه براى خودت كسى بشوى. عليرضا دوباره شروع كرد به درس خواندن. با دقت و علاقه بيشترى مى‏خواند. همان دو انگشت قطع شده، تنبيهى بود براى آن كه با دقت تصميم بگيرد. او اوقات بيكارى را كنار مادر مى‏نشست به بافتن قالى. تندتند گره مى‏زد و مادر از سرعت دست او حيرت مى‏كرد. - تو چطور با اين دو انگشت قطع شده، اين قدر تند مى‏بافى؟! عليرضا مى‏خنديد و هيچ نمى‏گفت. جمعه‏ها به صحرا مى‏رفت و به پدر كمك مى‏كرد. جو، گندم، چغندر و يونجه مى‏كاشتند. وقتى سر مادر را شلوغ مى‏ديد و خستگى را تو نگاهش مى‏خواند، مى‏ايستاد به جارو كردن فرش‏ها و شستن ظرف و لباس. - بد است دعاى مادر پشت سر آدم باشد؟ سوم نظرى بود كه قصد كرد كه جبهه برود. مادر خيره‏خيره به او نگاه كرد و پرسيد: - پس درس‏هات؟ سر پايين انداخت. - تو جبهه مى‏خوانم. حواسم هست. نوروز سال 1360 به منطقه رفت. يك ماه در جبهه ماند. دوره آموزشى را گذراند و برگشت. امتحانات را كه داد، دوباره عازم شد. گفت كه دوست دارد ماه رمضان را در منطقه بگذراند، با زبان روزه. چه پر معنا و نغز بود، شيوه كلامش! هنوز ماه رمضان شروع نشده بود. سراغ آقاجان را گرفت و مادر گفت كه با على محمد در صحراست. »على محمد« با پدر به كشاورزى مى‏رفت. از سيزده سالگى در كارخانه نساجى كاشان استخدام شده و به عنوان كارگر نمونه از او راضى بودند، اما غروب كه از كارخانه مى‏آمد، به كمك پدر مى‏رفت. عليرضا به ديدن آن دو رفت. نشست كنار پدر و برادر كه چاى ريخته بودند و زير آلاچيق وسط زمين كشاورزى، خستگى در مى‏كردند. از آسمان آتش مى‏باريد. گفت كه رفتنى است. »على« از اضطراب به لكنت افتاد. ندانست چه بگويد. بى‏هيچ كلامى تو چشم‏هاى او نگاه كرد. براى پسر كه قد فراز بود و جوان، چاى ريخت. - حالا يك چاى بخور. مى‏روى دير كه نمى‏شود. عليرضا بلند شد. - دير مى‏شود. بايد بروم. - با لبان تشنه مردن بر لب دريا خوش است. چه پر معنى بود، حرفش. قلب »على« از جا كنده شد، اما هيچ نگفت. عليرضا رفت و بيستم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان مفقودالاثر شد. پيكرش را هيچ كس نيافت. پس از او على محمد و جواد راهى جبهه شدند تا سلاح بر زمين افتاده برادر را بردارند. »على محمد« يك سال و سه ماه از دوره سربازى‏اش را گذرانده بود كه در سال 1364 و در عمليات والفجر 8 - منطقه عملياتى فاو - در آبهاى اروند به شهادت رسيد و پيكرش در آب‏هاى اروند مفقود شد. دوستان او كه مى‏دانستند برادر او »عليرضا« هنوز مفقودالاثر است، دست به دعا برداشتند. يك هفته دعا و نذر دوستان كافى بود تا پيكر »على محمد« در آب‏هاى اروند پيدا شود. او را به خانواده‏اش كه سخت انتظار ديدارش را مى‏كشيدند، تحويل دادند. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آن عزيزى كه از اين خانواده رفته، براى خودش رفته. من هم براى خودم مى‏روم. برايم طلب مغفرت كنيد. فكر نكنيد كه چون يك نفر را به خدا هديه داده‏ايم، بس است. نه، اين فكرها را نكنيد. هر كس براى خودش تلاش و كوشش مى‏كند. از شما انتظار دارم كه نگهبان اين خون‏ها باشيد و اين را بدانيد كه گناه، انسان را بيچاره مى‏كند. بدانيد كه همه ما در بوته آزمايش قرار مى‏گيريم و مرگ بر سر راه همه مى‏باشد. پس چه بهتر اين كه انسان در راه خدا شهيد شود. از خداوند بخواهيد كه همه عاقبت به خير شويم و جزو بندگان خالص حضرتش بوده باشيم.« ديگر پسرانش هم در جبهه حضور داشتند، رسول و جواد و حسن. جواد در جبهه آن قدر ماند تا حسن نيز به او پيوست. جواد به علت جراحات شيميايى به بيمارستان منتقل شد. و اكنون با هفتاد درصد جانبازى شيميايى ادامه حيات مى‏دهد. حسن را به دليل اين كه دو برادرش شهيد و سومى جانباز شده، از سربازى معاف كردند. او با عضويت بسيجى به منطقه رفت ولى او را به عقب برگرداندند. نوزده سال بعد، بقاياى پيكر پاك عليرضا را در تفحص پيدا كردند و در جمع شهدا در گلزار شهداى آران و بيدگل و با تشيع با شكوه مردم به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج اسماعيل مسجدى نوش‏آبادى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس« و »اصغر« و جانباز 70 درصد( هفتاد و دو سال قبل در »نوش‏آباد« به دنيا آمد. پدرش، »احمد« دشتبان بود و مسئوليت كشاورزانى را كه روى زمين كار مى‏كردند، بر عهده داشت. »اسماعيل« تك پسر و آخرين فرزند خانواده، وقتى شش ماهه بود پدرش را از دست داد. او دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. چهار سال بعد، مادرش با مردى شتردار ازدواج كرد. اسماعيل از ناپدرى‏اش خاطرات تلخى در ذهن دارد. - گاهى من را تنهايى مى‏فرستاد كه بارها را تحويل بگيرم و به شخص ديگرى تحويل بدهم. يك روز داشتم بار نمك مى‏بردم. بايد از كنار پرتگاهى عبور مى‏كرديم. خستگى و گرما امانم را بريده بود. سرگيجه و گرسنگيم طورى بود كه وقتى به ته دره نگاه مى‏كردم، انگار مى‏خواست من را به داخل خودش بكشد. يك لحظه پايم سر خورد. افسار شتر در دستم بود. آن هم با من به سمت پايين كشيده شد. پايش پيچ خورد. هر جور بود از آن مخمصه خلاص شدم. خدا بهمان رحم كرد. اگر من مى‏افتادم پايين، شتر هم مى‏افتاد و هر دو مى‏مرديم. اسماعيل از خطر مرگ رهايى يافته بود، اما يك لحظه آن صحنه‏ها را از ياد نمى‏برد. آخر شب، مادر متوجه رنگ و روى پريده او شد. - اسماعيل، چرا امروز زرد و زار شده‏اى؟ - چيزى نيست. ناپدرى سراغ بارها را گرفت. او هم گفت: »بار نمك را بردم. آن بار صندوقچه را هم تحويل صاحبش دادم. يك لحظه پايم سر خورد و كم مانده بوده كه به ته پرتگاه بيفتم.« ناپدرى، حرف‏هاى او را كه شنيد، وحشت‏زده نشست. - چرا حواست را جمع نمى‏كنى؟ جواب داد: »حواسم جمع بود. به سختى توانستم شتر را از لبه پرتگاه دور كنم.« مرد چوبى را كه جلو در بود، برداشت و به جان او افتاد. تا مى‏خورد، او را كتك زد. اسماعيل گريه مى‏كرد و كمك مى‏خواست. اين طور مواقع مادر از ترس خشم و غضب مرد، جلو نمى‏آمد. استخوان‏هاى اسماعيل از درد، هواى تركيدن داشت. دست و پا و سرش درد مى‏كرد. تا نيمه‏هاى شب بى‏صدا اشك ريخت. بعد از آن تصميم گرفت كه در منزل حرفى نزند. سكوت، بهترين راه براى درك دردها است. او بار كشاورزان را جابه‏جا مى‏كرد و كرايه مى‏گرفت. اين كار برايش درآمدى نداشت. كم‏كم از خواهرانش قالى‏بافتن را ياد گرفت. سر شش ماه استاد شد. هجده ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. مادرش دخترى را به او پيشنهاد داد. او هم پذيرفت. به خواستگارى رفتند. پس از آن با همسرش در همان يك اتاقى كه مادر به او داده بود و جهيزيه مختصر عروس را در آن چيده بودند، شروع كردند به بافتن قالى. - سالى سه جفت قالى مى‏بافتيم با نقش‏هاى؛ پنجاه و دو خانه، پنجاه و شش خانه و هشتاد خانه. آنها را از ششصد تا هزار و پانصد تومان مى‏فروختم. با مقدارى از آن خرج زندگى‏مان را مى‏گذرانديم. با مبلغى، نخ و كلاف مى‏خريديم و بقيه‏اش را هم پس‏انداز مى‏كردم. آن موقع، پول واقعا بركت داشت. اسماعيل، بعد از ازدواج بارها گرفتار مأموران پاسگاه شد. مى‏خواستند او را به خدمت اجبارى ببرند. - زن دارم. نمى‏توانم بروم خدمت. زنم باردار است. مى‏گفت، اما گوش شنوايى نبود. او هر بار مبلغى را به نگهبان جلو در مى‏داد و به آنى كه همه سرگرم كار خود بودند، از پاسگاه مى‏گريخت. تا آن كه اعلام شد متأهلين از خدمت سربازى معاف هستند و مجردها مى‏توانند با صد تومان معافى بگيرند. او برگه معافى خود را گرفت. يك سال بعد از ازدواجش حسين و پس از او حسن به دنيا آمد. اسماعيل كه در اتاق كنارى مادر و ناپدرى‏اش زندگى مى‏كرد، سردابى كوچك و بدون برق‏كشى خريد. همسرش آن جا را كه ديد، يكه خورد. - اين جا كه روز روشن هم تاريك است، چه برسد به شام تار. به همسرش گفت كه همه چيز درست خواهد شد. همسر و فرزندانش را به آن جا برد. موتور برق خريد. هوا كه تاريك مى‏شد، آن را روشن مى‏كرد. ساعت ده هم خاموشى مى‏زد. براى آن كه روى پاى خود بايستد، هر دشوارى را تحمل مى‏كرد. در سرداب تنگ و تاريك و نمور، دار قالى گذاشته بود. زهرا، ماشاءالله و اصغر هم به جمع خانواده اضافه شدند. همسرش، صبورانه تاب مى‏آورد. از كودكانش نگهدارى مى‏كرد و نفس به نفس او رو تخت قالى مى‏نشست و مى‏بافت. با مبلغى كه در اين مدت پس‏انداز كرده بود، انديشيد كه مى‏تواند پول همين سرداب را هم به آن اضافه كند و خانه ديگرى بخرد. - آن جا را فروختم و در »ده‏نو« خانه‏اى خريدم. همچنان من و همسرم قالى مى‏بافتيم. جواد، مهدى، على، عباس، كبرى و صديقه هم در اين خانه متولد شدند و بعد از آن خانه فعلى را خريدم. همسرم زن دلسوز و همراهى بود. هر كارى را با مشورت و برنامه‏ريزى انجام مى‏داديم. با اين حال، قالى‏بافى كفاف خرج بچه‏هايم را نمى‏داد. زيرزمين خانه جديد را به مغازه تبديل كردم. روزى شصت كيلو شير مى‏خريدم، در انبار ماست و پنير درست مى‏كردم و مى‏فروختم. خيلى مشترى داشتم. با بچه‏ها به تظاهرات و راهپيمايى مى‏رفتم. پسرهايم قالى‏بافى مى‏كردند، دخترها هم همين طور. وضع زندگى‏مان خيلى بهتر شده بود. »حسن« گاهى شوخى مى‏كرد و مى‏گفت: كاش يك گلوله بخورد تو سر من كه از قالى‏بافى خلاص شوم! او در سال 59 به سربازى رفت. از ناحيه سر مجروح شد. او را در تهران بسترى كرده بودند. سرش بزرگ شده بود. كاسه مصنوعى براى سرش گذاشتند. هفتاد درصد جانبازى داشت و روى ويلچر مى‏نشست. با او شوخى مى‏كردم و مى‏گفتم: خودت خواستى كه از قالى‏بافى خلاص شوى. اين آرزوى خودت بود. »اسماعيل« در سال 1360 به شهركرد رفت و دوره آموزشى‏اش را گذراند. از آن جا عازم جبهه جنوب شد. گلوله‏اى بر قوزك پايش نشست و پايش شكافته شد. به اصرار مى‏خواست در عمليات شركت كند، اما فرماندهش نگذاشت. - با اين پا كه نمى‏توانى. برو. بهتر كه شدى، برگرد. »اصغر« از كودكى پابه‏پاى پدر در مراسم مذهبى و جلسات و هيئت‏ها شركت كرده بود. سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه تصميم گرفت عازم جبهه شود. اسماعيل پيش از رفتن او، صدايش زد. - پاى من هم بهتر است. صبر كن با هم برويم. اصغر نگاه كرد به مادر كه صبورانه از حسن نگهدارى مى‏كرد و دم نمى‏زد. - ما يازده‏تا بچه‏ايم. اگر شما شهيد شوى، مادرم چه طور اين همه بچه را نگهدارى كند! اسماعيل پيشانى پسر را بوسيد و او راهى كرد. او رفت. چند ماه بعد به مرخصى آمد. مدتى بعد دوباره به جبهه حاج عمران برگشت. او در چهاردهم مرداد ماه سال 1362 به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آنان كه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند، بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند. اما باشد كه دعاى شهدا آنان را نيز متحول سازد و به رحمت الهى نزديكشان كند. پدرم درود خدا بر تو كه همانند ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه مى‏فرستى و افتخار هم مى‏كنى كه اين چنين اسماعيل هم وظيفه خود را با كمال شجاعت انجام خواهد داد. تو اى مادر مهربانم، موقعى كه خبر شهادتم را شنيدى، اين طور فكر كن كه شب عروسى من است. اين را نبايد فراموش كنى كه مادر شب عروسى گريه نمى‏كند. اگر مى‏خواهى گريه كنى، به ياد قهرمان كربلا گريه كن. بدان كه هر چه كه جوان بودم، جوان‏تر از قاسم بن الحسن )ع( نيستم.« وصيتنامه عالمانه و پرشور اصغر چنان بر عمق جان اسماعيل نشست كه او تصميم گرفت سلاح بر زمين افتاده پسر را بردارد. به فاو رفت. آن جا در واحد خمپاره‏انداز هشتاد و دو بود. موج انفجار او را گرفت. لباسش به آتش كشيده شد. او را به پشت خط منتقل كردند. اين بار عباس عازم جبهه شد. فروردين سال 1367 در فاو با جمعى از دوستانش در محاصره به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. دوازده سال بعد پلاك و استخوان او را آوردند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج نصرت‏الله اربابى بيدگلى، پدر معظم شهيدان »على«، »على محمد« و »على اصغر«( نماى خانه ساده است؛ خشتى و گلى. از حياط كه مى‏گذرى و از پله‏ها كه بالا مى‏روى، وارد اتاق بزرگى مى‏شوى كه حسنيه سرداران شهيد »ارباب بيدگلى« است. حاج نصرت‏الله و همسرش »جواهر خاموش« كه بعدها نام خود را به »زينب« تغيير داده است، با روى باز استقبال مى‏كنند و خوش‏آمد مى‏گويند. قلب »حاجيه زينب خانم« كه مادر سه شهيد است. شرايط جسمى‏اش مساعد نيست. با اين حال كنارمان مى‏نشيند و دل مى‏سپارد به حرف‏هاى مردش كه بيش از پنج دهه با او زندگى كرده و پابه‏پاى او زندگى مشترك را اداره كرده است. »نصرت‏الله« هفتاد و شش ساله و اهل بيدگل است. پدرش »شكرالله« در زمين‏هاى ارباب گندم، جو، خربزه و تنباكو مى‏كاشت. آخر سر، موقع برداشت نصف محصولاتى را كه تمام سال براى آنها زحمت كشيده بود، به ارباب مى‏داد. مادرش »مريم« براى كمك به مرد، قالى مى‏بافت. او سه پسر و يك دختر داشت. »نصرت‏الله« فرزند اول خانواده بود و همراه و همدم پدر. آن زمان برق نبود. خانه‏مان بزرگ، اما قديمى بود. هشت خانواده با هم در آن زندگى مى‏كردند؛ هر خانواده در يكى از اتاق‏ها. شب‏ها چراغ گردسوز روشن مى‏كرديم. زمانه بدى بود. مأموران رضاشاه با زورگويى به هر بهانه‏اى در خانه مردم مى‏ريختند. گندم و جو مردم را از انبارها مى‏دزديدند و غارت مى‏كردند و مى‏بردند. وضعيت بدى بود. كسى توان مقابله با آن فشار و اختناق را نداشت. »حاج نصرت‏الله« از روزهايى مى‏گويد كه مردم به جز گندم، چغندر و هويج و نان، غذاى ديگرى نداشتند. - برنج خوردن براى مردم از آرزوهاى بزرگ بود. ما سالى يك بار برنج مى‏پختيم؛ آن هم شب اول سال. جشن مى‏گرفتند و پلو مى‏خوردند. مردم آرد گارسه را با آرد جو مخلوط مى‏كردند و با آن نان مى‏پختند. »نصرت‏الله« خيلى كوچك بود كه با پدر به كشاورزى و دامدارى مى‏رفت. گاه كه پدر ناچار بود براى زراعت وقت بيشترى بگذارد، او ميش‏ها و بره‏ها را براى چرا به صحرا مى‏برد. آن قدر دنبال حيوانات بازيگوش مى‏دويد و مراقب بود تا لب تپه نروند كه وقتى غروب برمى‏گشت، از خستگى ناى غذا خوردن نداشت. لقمه را به دهان مى‏گذاشت اما نمى‏توانست آن را بجود. بى‏حال در رختخواب مى‏افتاد. به سن سربازى كه رسيد، صد تومان پرداخت و معافى از خدمتش را گرفت. بيست و دو ساله بود كه مادر به او »جواهر« را براى ازدواج پيشنهاد داد. - دختر خوبى است. از تو پنج سال كوچكتر است. خانواده‏دار و با سليقه هم هست. »نصرت‏الله« سكوت كرده بود و سكوتش علامت تسليم و رضا بود. آن دو را به عقد يكديگر درآوردند و جواهر كه از همان وقت‏ها تحت تربيت مذهبى پدر و مادرش بود، با ذكر و دعا به خانه پدر همسرش آمد. او قالى‏بافى مى‏كرد و پيش از هر كارى وضو مى‏گرفت. »نصرت‏الله« در كاشان كارگرى مى‏كرد. درآمد ساختمان سازى و بنايى بهتر از دامدارى و كشاورزى بود. صبح شنبه پاى پياده به كاشان مى‏رفت و شب جمعه برمى‏گشت. جمعه‏ها به كمك پدر مى‏رفت و در كشاورزى به او يارى مى‏رساند. فرزند اولشان »على« چهل روز بعد از عيد نوروز سال 1336 به دنيا آمد. پس از او فاطمه، زهرا، على محمد، على اصغر و قاسم متولد شدند. »نصرت‏الله« به ياد ايام جوانى آه مى‏كشد. - همه عمرم را زحمت كشيدم. بعد از به دنيا آمدن زهرا به كوره‏پزى رفتم. كار سختى بود. اول، سينه ديوار را مى‏كنديم، خاك را توى گودى مى‏ريختيم. گل آماده مى‏كرديم و لگد مى‏كرديم تا ورزيده شود. بعد آن را در قالب مى‏ريختيم. خشت آماده شده را در كوره مى‏گذاشتيم و دور كوره را گل مى‏گرفتيم تا هوا بيرون نرود. روى تيغه آجرى جلو در كوره كاهگل مى‏ريختيم و خشت با حرارت بالا پخته مى‏شد. »نصرت‏الله« پانزده سال در كوره‏پزخانه كار كرد؛ با روزى پنج تومان دستمزد. قطعه زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. »على محمد« دو ماه بيشتر نداشت كه به خانه جديد آمدند. جواهر در سرداب قالى مى‏بافت. »نصرت‏الله« قصد داشت كوره‏پزخانه‏اى راه بيندازد. هزينه‏ها را كه محاسبه كرد، يكه خورد. دوباره به كشاورزى انديشيد. زمين را هموار كرد و كاشت محصول را از سر گرفت. على و على محمد به او كمك مى‏كردند و شبانه به مدرسه مى‏رفتند. او هم هر غروب به دنبالشان مى‏رفت. اطراف خانه تا شعاع چند كيلومترى، هيچ جنبنده‏اى نبود. اين ترس مضاعف در دل او و فرزندانش ايجاد مى‏كرد. على مقطع ابتدايى را كه به پايان رساند، گفت كه قصد دارد كار كند. مى‏رفت كوره‏پزخانه. از مادر آموخته بود كه بى‏وضو راه نرود. قبل از هر كارى وضو مى‏گرفت. در حرم امام رضا )ع( عهد بسته بود بى‏وضو كلامى نگويد و چيزى نخورد. رفته بود خدمت. چهارده روز مانده به آخر خدمت سربازى، امام خمينى دستور دادند سربازها پادگانها را خالى كنند و بروند. برگشت به خانه. مدتى بعد به عضويت سپاه پاسداران درآمد. در پاسگاه ژاندارمرى آران و بيدگل بود. دو سال در پاسگاه مرزى بيدگل فعاليت داشت. اگر چيزى از كسى مى‏گرفت، احكام شرعى آن را مى‏پرسيد. به او تويوتا داده بودند كه اطراف را گشت بزند. شكارهاى قاچاق را كنترل مى‏كرد. آن روز از سر زمين پدرى مى‏گذشت كه »نصرت‏الله« قد راست كرد. - چطورى پسر؟ خنديد. - خسته نباشى آقاجان. نصرت‏الله به علف‏هايى كه بسته‏بندى كرده بود براى خوراك گاو، اشاره كرد. - اينها را بگذار پشت ماشين و ببر خانه. نگاه كرد به بسته‏هاى علوفه. - نمى‏شود، اين ماشين بيت‏المال است. سراغ على محمد را گرفت و آقاجان گفت: »در جبهه جنوب است. در لشكر 8 نجف اشرف.« گفت كه بايد برود رشت. رفت و از آن جا به كاخ سعد آباد تهران منتقل شد و بعد به سياه كوه كوير. شده بود سرپرست شكاريابى سفيدآب. همان سال ازدواج كرد. سه فرزندش برايش متولد شد؛ عباس، حسين، حسن. براى يادگيرى فنون نظامى به پادگان آموزشى اصفهان و شهركرد رف. دوره ديد و عازم جبهه شد. على محمد قبل از عمليات كربلاى چهار نامه‏اى براى سردار كاظمى نوشت. هنگامى كه مى‏خواست با فرمانده خود خداحافظى كند و او به مكه برود، با ايشان روبوسى كرد و نامه را كف دستش گذاشت. - در عمليات آينده، كربلاى چهار، اجازه بده در گردان‏هاى رزمى انجام وظيفه نمايم. خواهش مى‏كنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكنيد. من مى‏دانم كه شش ماه ديگر شهيد خواهم شد. پس اين چند صباح را اجازه بده با بسيجى‏ها باشم. وقتى سردار كاظمى از حج برگشت، او را در عمليات كربلاى چهار شركت داد. مسئوليت پشتيبانى و عقبه لشكر را به او سپرد. على محمد كه مدتى قبل از ازدواج كرده بود، تلفنى با همسرش وداع كرد. - اگر برنگشتم و بچه‏ام دختر شد، اسمش را مريم بگذاريد. او در پانزدهم دى ماه سال 1365 در اروندرود منطقه عملياتى كربلاى چهار به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش آورده است: پدر و مادر بزرگوارم، شما مربى و معلم من بوديد و درس جهاد و شهادت را خودتان به من آموختيد. بايد خوشحال باشيد كه امانت خود را به بهترين نحو تقديم خدا نموديد. از شما تشكر مى‏كنم كه محبت زيادى به من داشتيد و در عين حال براى رضاى خدا و انجام وظيفه هميشه خوشحال بوديد كه جبهه باشم و كوچكترين ممانعتى نكرديد. مى‏دانم خوشحال و راضى هستيد به شهادت من، چون خوب معامله‏اى كردم، هميشه شما سعادت من را مى‏خواستيد و حال من به سعادت و آرزوى خود رسيده‏ام. ماهها بعد، دختر على محمد به دنيا آمد و او را مريم ناميدند. على اصغر كه در كودكى به بيمارى سختى دچار شده و با نذر و نياز شفا يافته بود، نيز رهسپار جبهه شد. او در عمليات والفجر چهار از ناحيه دست راست مجروح شد و مدتى در بيمارستان بسترى بود. در خيبر و بدر نيز شركت كرد. اين بار دست چپش آسيب ديد. او در عمليات والفجر چهار مجروح شيميايى شد. در كربلاى چهار شهادت برادر را ديد، اما به عقبه برنگشت. به عنوان معاونت يگان دريايى در والفجر ده حضور داشت و با دستى مجروح مى‏جنگيد. در تاريخ بيست و هشتم اسفندماه سال 1366 در حلبچه به شهادت رسيد. - او عاشق اباعبدالله الحسين )ع( بود. وقتى پيكرش را آوردند، سرش مثل سرور و مولايش از تن جدا شده بود. او شب عيد به دنيا آمد و شب عيد هم دنيا را ترك كرد. على كه معاون زرهى لشكر چهارده امام حسين )ع( بود، در عمليات‏هاى رمضان، والفجر مقدماتى و محرم شركت كرد. در عمليات محرم از ناحيه سر مجروح شد و مدتى در خانه استراحت مى‏كرد. در والفجر چهار با هر دو برادرش در جبهه حضور داشت. او بعد از شهادت على محمد به لشكر هشت نجف اشرف رفت و فرمانده گردان على بن ابيطالب شد. نصرت‏الله مى‏گويد: »مرخصى‏اش تمام شده بود و مى‏خواست برگردد جبهه. ساعت دو بعد از ظهر بود. داشتم وضو مى‏گرفتم. ديدم قرآن مى‏خواند. هميشه قبل از اين كه عازم شود، قرآن مى‏خواند. خنديد. گفتم: چى شده؟ گفت: خوب آمده. من مى‏روم، اما معلوم نيست كه برگردم. قلبم از جا كنده شد. گفتم: برادرهات شهيد شده‏اند. بمان. ديگر نرو. سه تا بچه دارى. جواب نداد. او در بيست و چهارم خرداد ماه سال 1367 در عمليات بيت المقدس هفت و در پاسگاه زيد به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاجيه خانم سلطان جزينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على اكبر« و »على اصغر« پناهى( از در كه مى‏روى تو، قاب عكس دو مرد جوان و مردى شبيه آن دو، اما با سن و سال بيشتر، روى طاقچه به چشم مى‏خورد. رد نگاهم را دنبال مى‏كند. - عكس سمت راست، على اكبر است و سمت چپ على اصغر. پدرشان را هم كه مى‏بينى. چه با حسرت از مردى كه يك عمر پابه‏پاى او براى زندگى و بزرگ كردن بچه‏هايش تلاش كرده، سخن مى‏گويد. - خدا بيامرزدش. مرد خوبى بود؛ مهربان و قابل احترام. مى‏نشينم كنارش تا از خود بگويد. خانم سلطان پنجاه و نه ساله و اهل »دوچه« (از توابع خمينى شهر اصفهان) است. پدرش غلامعلى بر روى زمين‏هاى ارباب زراعت مى‏كرد و نصف سود حاصل از محصول را برمى‏داشت. او چهار دختر و يك پسر داشت. خانم سلطان كوچكترين فرزندش بود. هفت ساله كه شد، به مدرسه رفتن علاقه بسيار داشت. پدر كه مدرسه رفتن و باز شدن چشم و گوش دخترانش را عيب نابخشودنى مى‏دانست، او را به ماندن در منزل و آموختن خانه‏دارى تشويق كرد. - دختر بايد خانه‏دارى و بچه‏دارى ياد بگيرد. بايد بروى قالى‏بافى كه بعدها هم هنر داشته باشى و هم محتاج كسى نباشى. او را از همان سنين كودكى با خود به صحرا مى‏برد تا در بذرپاشى و درو كردن گندم و جو كمك حالش باشد. »غلامعلى« يك پسر داشت و بايد روى دخترانش هم براى كشاورزى حساب مى‏كرد. - كمى كه بزرگتر شدم، مرا فرستادند خانه همسايه كه قالى‏بافى ياد بگيرم. مدت‏ها به آن جا مى‏رفتم تا اين كه كم‏كم به همه كارهاى قالى آشنا شدم. براى خودم توى خانه، دار قالى زدم و شروع كردم به بافتن. »خانم سلطان« شانزده ساله بود كه »حاج‏آقا پناهى« به خواستگارى‏اش آمد. مى‏دانست او از اقوام دور است و در بازار تره‏بار تهران كار مى‏كند. راضى نبود راه دور برود. در غربت زندگى كردن، كار او نبود. گفت كه نمى‏خواهد. مى‏دانست مردى كه به خواستگارى‏اش آمده، هجده سالى از او بزرگتر است. مرد سى و چهار ساله بود و او شانزده سال بيشتر نداشت. انديشيد و دوباره گفت كه دلش به اين وصلت رضا نمى‏دهد. اما پدر روى حرفش پافشارى مى‏كرد و مى‏خواست دختر كوچكش را به تهران بفرستد. - مرد خوب و مؤمنى است. مى‏خواهى بمانى چه كار؟ خانم سلطان را به عقد مردش درآوردند با بيست تومان پول و يك قباله خانه و زمين. او تا شب عروسى همسرش را نديده بود. جشن را كه گرفتند، او را به تهران بردند. خانه‏اى بزرگ كه دورتادورش اتاقهاى متعدد داشت. حاج‏آقا پناهى دو اتاق آن را كرايه كرده بود و با دو برادرش كه يكى كارگر بود و ديگرى خدمت ارتش، زندگى مى‏كرد. - بعد از عروسى ما، يكى از برادرشوهرها منتقل شد كرمانشاه و آن يكى هم رفت. به ما گفتند: جاتان كوچك است. يك اتاق براتان كم است. يك سال بعد، على اكبر به دنيا آمد. سال 47 بود. شوهرم كه سن و سالى ازش رفته بود، وقتى پسرم به دنيا آمد، خيلى خوشحال شد. انگار دنيا را بهش داده بودند. يازده ماه بعد هم على اصغر متولد شد. به بچه‏ها رسيدگى مى‏كردم و تو ساعات بيكارى مى‏نشستم پاى دار قالى. درآمد شوهرم آن قدر نبود كه از پس همه مخارج ما بربيايد. ده سال تو خانه‏اى بودم كه شوهرم از زمان مجردى در آن بود، وقتى تو طرح شهردارى قرار گرفت، ما هم از آن جا بيرون آمديم و تو شهر رى خانه‏اى كرايه كرديم. »خانم سلطان« نزديك شده بود به حرم »حضرت شاه عبدالعظيم«. هفته‏اى يك بار براى تفريح، زيارت و سياحت دست بچه‏ها را مى‏گرفت و آن دو را به حرم مى‏برد. دعا و مناجات با خدا و نمار را هم همان جا به آنها ياد داد. بچه‏ها خالصانه مى‏ايستادند به راز و نياز با خدا. - گاهى ساعت‏ها تو حرم بودند، سير نمى‏شدند. همان وقت‏ها بود كه دخترى به دنيا آوردم. صاحبخانه‏مان خيلى از تربيت و رفتار بچه‏ها راضى بود. تو نگهدارى دخترم هم كمكم مى‏كرد. وقت مدرسه رفتن على اكبر و على اصغر شده بود. على اكبر را ثبت‏نام كرده بود. روز اول رفت و گفت: »ديگر نمى‏روم. معلم‏مان بى‏حجاب است.« به زحمت او را راضى كرد. مى‏گفت: »تو كلاس اصلا به معلم‏مان نگاه نمى‏كنم.« حاج آقا پناهى هر صبح بعد از نماز صبح به تهران مى‏رفت و غروب بعد از نماز مغرب و عشا برمى‏گشت. بعد مسير بسيار خسته‏اش مى‏كرد، اما خم به ابرو نمى‏آورد. از آن سو »نرجس« كه هرگاه دختر و داماد و نوه‏ها به ديدنش مى‏رفتند، غرق خوشى مى‏شد و موقع بازگشت آنها به تهران بى‏تابى مى‏كرد، هر بار از آنها مى‏خواست كه بارشان را ببندند و براى هميشه به اصفهان بيايند. - حيف نيست ما را از ديدن خودتان و اين دسته گلها محروم مى‏كنيد؟ مادر مى‏گفت و اشكش بى‏اختيار سرازير مى‏شد. حقوق اندك مرد و بى‏تابى‏هاى »خانم سلطان« و مادرش باعث شد تا عاقبت به اصفهان بكوچند و در خانه پدرى ساكن شوند. خانه‏اى كوچك بود اما مملو از مهر و صفا. - هفت سال آن جا بوديم. پدرم كه هميشه غم من را مى‏خورد، گفت كه قطعه زمينى دارد و مى‏توانيم آن را بسازيم و زندگى كنيم. شوهرم قبول نمى‏كرد. پدرم اصرار كرد و او گفت كه نمى‏خواهد خواهرها و برادر من گله كنند كه چرا مالت را به دختر كوچكت مى‏دهى؟ »غلامعلى« قيمت زمين را پرسيد. - باشد، پولش را بدهيد. الان كه نداريد، ولى هر وقت داشتيد، هجده هزار تومان به من بدهيد. حاج‏آقا قدرى انديشيد. - ما كه اين پول را نداريم. قبول كنيد كه قسطى پولش را بدهيم. هر وقت پول دستمان آمد، بدهيم تا بدهى‏مان تمام شود. پدر پذيرفت. حاج‏آقا در سازمان آب و برق مشغول به كار شده بود. كارفرما كه قصد استخدام و بيمه كردن كارگران را نداشت، هر از گاه عده‏اى را اخراج مى‏كرد. با اعمال فشار و بيكارى، آنها را واداشت تا بى‏هيچ تقاضايى فقط به كارگرى رضايت بدهند. »خانم سلطان« قالى مى‏بافت. بخشى از پول فروش آن را بابت قطعه زمين به پدر مى‏داد و با بخشى از آن نيز مصالح مى‏خريد. هر چند ماه يك بار، يك ديوار خانه را بالا مى‏برد. - بنايى را آوردم كه خانه را بسازد. ديد با خون دل و دست خالى دارم آجر رو آجر مى‏گذارم. گفت: من كارگر نمى‏گيرم. پسرهات مثل شير هستند. بگو از مدرسه كه مى‏رسند، بيايند كمك من. على اكبر و على اصغر از راه كه مى‏رسيدند، غذاشان را خورده و نخورده مى‏رفتند سر ساختمان. »خانم سلطان« با سرعت و انگيزه بيشترى مى‏بافت و قالى را كه مى‏فروخت، خرج آجر و سيمان و گچ مى‏كرد. وقتى پسرهايش ترك تحصيل كردند، خيلى ناراحت شد. - درس بخوانيد، براى آينده‏تان خوب است. على اكبر او را كه رو تخت قالى نشسته بود و يك‏ريز گره مى‏زد، نگاه كرد. - تو كارخانه كار پيدا كرده‏ام. اصلا مگر مى‏شود من درس بخوانم و شما كار كنى؟ در كارخانه الكل سازى كار پيدا كرده بود. تو قسمت پسر كردن شيشه‏ها كار مى‏كرد. ساعت ده شب از راه مى‏رسيد. برادرش را هم برده بود. على اصغر راديو خريده بود تا شب‏ها داستان شب گوش كند. على اكبر كه ترانه‏هاى راديو را مى‏شنيد، غر مى‏زد. - حرام است. اينها را گوش نكن. مى‏دانست او براى شنيدن داستان شب راديو را روشن كرده، اما با كل برنامه‏هاى راديو مخالف بود. حاج‏آقا پناهى سال 63 به جبهه رفت و على اكبر نيز. او غواص بود. دوره آموزشى را گذرانده بود و در شلمچه خدمت مى‏كرد. تركش به كمر و پاى حاجى اصابت كرد و او را بردند بيمارستان. شب بعد او را مرخص كردند. بى سر و صدا به خانه آمد. »خانم سلطان« پا و كمر باندپيچى‏اش را كه ديد، دندان بر لب گذاشت. - چرا اين طورى شده‏اى؟ گفت كه بيمارستان پر از مجروح است. او را كه حال بهترى داشته، مرخص كرده‏اند. آن شب حاجى خيلى درد كشيد. ناله مى‏كرد. خانم سلطان باندپيچى دور كمر و پهلويش را باز كرد. ديد پهلويش عفونت كرده. با الكل آن را ضد عفونى كرد. حاجى گفت: »انگار يك چيزى توى پهلوم هست، درد دارد.« خانم سلطان با نوك قيچى به پهلوى مرد شكاف كوچكى داد. سر قيچى به شى‏ء كوچكى گير كرد و مرد ناليد. - همين است. درش بياور. دارد جانم را مى‏گيرد. خون‏ريزى شديد مرد شروع شده بود و هر چه روى زخم مى‏گذاشت به سرعت خيس خون مى‏شد. »خانم سلطان« گلوله را كه تو پهلوى حاجى مانده بود بيرون كشيد. زخم را ضدعفونى كرد و روى آن را بست. صبح به سپاه تلفن كرد. آمدند تا مردش را به بيمارستان انتقال بدهند. او نيز چادرش را برداشت. پزشك زخم پهلوى حاجى را كه معاينه كرد، او توضيح مى‏داد. گلوله را جلو چشم دكتر گرفت. - اين را از پهلويش درآوردم. پزشك با چشمان گرد شده او را نگاه كرد. - شما دوره بهيارى گذرانده‏ايد؟ خانم سلطان سر تكان داد و دكتر اخم كرد. - خوب است كه از خون‏ريزى شهيد نشده. با خون‏ريزى شديدى كه داشته، شانس آورده‏ايد كه هنوز زنده است. حاجى را بسترى كردند. على اكبر گاه به مرخصى مى‏آمد و گاه به جبهه برمى‏گشت كه در حمله كربلاى 5 شلمچه به شهادت رسيد. - تير به چشم على اكبر خورده بود. حاجى هم آن موقع تو منطقه بود. گفته بودند: پسرت زخمى شده. رفته بود اكبر را ببيند كه گفته بودند شهيد شده. پس از او، على اصغر گفت كه مى‏خواهد به منطقه برود. مادر بغض كرد. - نديدى برادرت كه شهيد شد، چه داغى روى دلم نشاند! نرو. خم شد مادر را ببوسد. خانم سلطان از اتاق به آشپزخانه رفت. آمد دنبالش. - مى‏خواهم پيشانى‏ات را ببوسم. »خانم سلطان« اخم كرد. - من و خواهرت تو اين خانه نيمه‏كاره تنهاييم. كجا مى‏خواهى بروى؟ زل زد توى چشم‏هاى مادر و بعد سر فروافكند. - خدا و ملائك نگهدار شما هستند. آمد جلو و خانم سلطان او را رد كرد. نگذاشت ببوسدش. پيازى از تو سبد برداشت تا آشپزى كند. على اصغر خم شد و پيشانى‏اش را بوسيد. - به آرزويم رسيدم. خداحافظ. مادر او را نگاه كرد كه ساكش را برداشته بود. يعنى فقط با بوسه‏اى از پيشانى مادر، برايش كفايت مى‏كرد كه برود؟ على اصغر رفت و در همان دوره آموزشى شهيد شد. حاج آقا بعد از شهادت دو پسرش ديگر به منطقه نرفت. بعدها قلبش جراحى شد. سال 84، با اتومبيلى تصادف كرد. رضايت داده بود مرد راننده برود. وقتى به خانه برگشت، دراز كشيد تو رختخواب و آرام براى هميشه به خواب رفت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج مهدى قنبرى جولرستانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمود«، »محمد« و »اسدالله«( هفتاد و نه سال قبل در روستاى جولرستان (از توابع شهرستان فلاورجان، استان اصفهان) به دنيا آمد. پدرش »محمد جعفر« مرد باسوادى بود كه سمت منشى‏گرى كدخدا را داشت. او در مكتب، »حساب سياق« خوانده بود و به امور مالى و مسائل روستاييان رسيدگى مى‏كرد. زمين زراعى داشت و در آن گندم، جو، صيفى‏جات مى‏كاشت. چند گاو براى شخم زدن داشت و چند گاو شيرى براى تهيه محصولات لبنى. محمد جعفر سه دختر و دو پسر داشت و »مهدى« فرزند دوم او بود كه نزد دهيار محله درس مى‏خواند و خودش نيز هرگاه فراغتى مى‏يافت، كنار فرزندانش مى‏نشست رياضى و خواندن و نوشتن را مى‏آموخت. برايشان كتاب مى‏خواند و آنها را با مطالعه مأنوس مى‏ساخت. »مهدى« بعدها رو زمين‏هاى كشاورزى ارباب كار مى‏كرد. نيمى از محصول را به ارباب مى‏داد و بقيه را به عنوان دستمزد برمى‏داشت. - سال آفت خوردن به محصول را هيچ وقت از ياد نمى‏برم. حشره زده بود و هر چه را كه ماهها كاشته بوديم، از بين برده بود. چيزى برايمان نماند. يك سال زحمت همه كشاورزان بر باد رفت. تازه بايد جوابگوى صاحب زمين هم مى‏شديم. مهدى سربازى‏اش را به صد تومان خريد و معاف شد. او بيست و دو ساله بود كه پدر، برادرزاده‏اش را براى ازدواج به او پيشنهاد داد: - مى‏خواهم بروم خواستگارى جواهر. دختر خوبى است و تو خانواده‏ى خودمان تربيت شده. اصل و نصبش را هم مى‏شناسيم. »مهدى« سكوت كرده و زبان به كام گرفته بود. چه بايد مى‏گفت؟ چه مى‏توانست بگويد؟ اساسا رسم بر اين نبود كه او يا عروسش نظرى بدهند. پدر و مادر انتخاب مى‏كردند و فرزندان به سرنوشت مختوم خود تن مى‏دادند. - جواهر پنج سال از من كوچكتر بود. پدرم مراسم مختصرى گرفت و عروس را آورديم به يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى. »جواهر« خيلى زحمتكش و زرنگ بود. قالى مى‏بافت. خانه‏دارى و شوهردارى مى‏كرد. دو سال بعد از ازدواج، اولين بچه‏مان به دنيا آمد. اسمش را گذاشتيم »معصومه«. »مهدى« سال باران‏هاى سيل‏آسا را به ياد مى‏آورد. سال 33 كه بارندگى تمامى نداشت. روز باران و شب باران. محصولات كشاورزى را آب برده و هر آنچه كشاورزان كاشته بودند را ضايع كرده بود. - بعد از معصومه پسرمان به دنيا آمد كه احمد صدايش مى‏كرديم. وقتى مأمور ثبت‏احوال مى‏آيد جلوى در و اسم نو رسيده را مى‏پرسد، جواهر مى‏گويد: محمود مأمور هم اسم »محمود« را نوشته بود. وقتى شناسنامه او را ديدم، گفتم: احمد نام پيامبر است و او را همان احمد صدا مى‏زنيم كه بر محمود، برترى دارد. پس از محمود، صغرى، محمد، محمدعلى، اسدالله، فتح‏الله و زهرا نيز متولد شدند. محمود تا كلاس دوم دبيرستان درس خواند. سعى مى‏كرد با كمترين هزينه به مدرسه برود. با شروع غائله كردستان به غرب رفت و پس از آن براى كمك به امرار معاش خانواده، به تهران رفت. در تراشكارى كار پيدا كرده بود. همه حقوقش را براى مادر مى‏آورد و جواهر هر بار به پولى كه تو مشت او مى‏گذاشت، نگاه مى‏كرد. - پس خودت چى؟ خرج ندارى؟ - نه مادر. خودم فداى شما... دلم مى‏خواهد شما و آقاجانم ناراحتى نداشته باشيد. كلاس عربى مى‏رفت. حرف زدن را به زبان عربى ياد گرفته بود. مى‏گفت: زبان ياد گرفتن، از همه چيز بهتر است. مى‏خواست كلاس انگليسى هم برود. - خيلى كتاب مى‏خواند و به مطالعه آثار مذهبى علاقه خاصى داشت. عصبانى نمى‏شد. با كسى درگير نمى‏شد. خوب لباس مى‏پوشيد و تميز و نظيف بود. »محمد« هم بنايى مى‏رفت. بعد از سربازى، به عضويت سپاه درآمد و پاسدار رسمى شد. در پادگان غدير آموزش ديد و به مناطق جنگى غرب اعزام شد. شده بود تخريب‏چى. مين خنثى مى‏كرد و قبل از هر عمليات، با نيروهاى اطلاعات عمليات براى شناسايى مى‏رفتند جلو خط. پسر عمويش »محمد« شهيد شده بود و او نمى‏دانست. نيامده بود. پسر عمو را به خاك سپردند و روز بعد خبر شهادت محمد را آوردند. او در عمليات فتح‏المبين پانزدهمين روز سال 61 در عين‏خوش شهيد شد. اسدالله كه از زمان غائله كردستان به منطقه غرب رفته و پس از آن دوباره برگشته بود و كلاس سوم متوسطه را مى‏گذراند، پس از شهادت محمد، گفت كه قصد عزيمت دارد. »مهدى« نگاه نگران جواهر و صبورى او را مى‏ديد. گفت: نرو، هنوز خيلى زود است. صبر كن سرباز كه شدى، حالا چه خبر است؟ »اسدالله« زيپ ساكش را بست. وسايلش را جمع كرده بود. گفت: »الان مى‏رم. سربازى هم مى‏رم.« مى‏خواست با على و مرتضى كه همكلاسش بودند، برود. - قول داده‏ام. با هم مى‏رويم. او رفت در حالى كه پسر عموهايش هم جبهه بودند. بيست و نهم تير 61 در عمليات رمضان - منطقه شلمچه - با على و مرتضى به شهادت رسيد. پيكر او را همان روز به اصفهان انتقال دادند، اما پيكر مرتضى و على مفقود شده بود. چهارده سال بعد، در عمليات تفحص شهدا، پاره‏هاى استخوان آن دو را يافتند و به خانواده تحويل دادند. محمود، خبر شهادت برادر كوچكتر را كه شنيد، از صاحب كارگاه مرخصى خواست. مرد كه مى‏دانست اگر كارگر زحمتكش و پر كارش برود، بخش قابل توجهى از كار، خواهد ماند، گفت: نه. نمى‏شود. محمود كه علت رفتنش به اصفهان را نگفته بود، بغض مانده در گلويش را رها كرد. - برادرم شهيد شده بى‏انصاف... خواست بگويد كه زبان به كام گرفت. ساعتى بعد لباس كارش را درآورد و لباس‏هاى خود را پوشيد: »نه وقت ماندن است و نه جاى ماندن.« راهى زادگاهش شد و تمام راه را زير لب نوحه خواند و براى برادر كوچكترش كه هشت سال كوچكتر از او بود، مرثيه سرود. وقتى رسيد، نور اميد در دل پدر و مادر روشن شد. از مهمانان و عزاداران برادر، پذيرايى كرد و تا چهلم »اسدالله« آرام دل خانواده شد. با اين حال جاى خالى محمد و اسدالله رنجى مضاعف بود كه بر او تحميل مى‏شد. به يكباره عازم جبهه جنوب شد. پدر كه او را پشتوانه خود و همسرش مى‏ديد، ايستاد مقابل او كه رعنا بود و خوش قد و قامت. - نرو آقاجان. چشم من و مادرت به راه مى‏ماند. بمان. گفت كه زود برمى‏گردد و راهى شد. او نيز شانزدهم آبان 61 در عمليات محرم )موسيان( به شهادت رسيد. سه برادر در يك سال پر كشيده بودند. و جواهر به ياد مى‏آورد آن شبى را كه سال گذشته مردى روحانى به خواب او آمده و سه شاخه گل به او داده بود. - اين‏ها پسرهات هستند. جواهر نتوانسته بود اين خواب را تعبير كند، اما پيش‏نماز مسجد گفته بود: سه پسرت در راه خدا شهيد مى‏شوند. »حاج مهدى« در اين باره مى‏گويد: وقتى محمود شهيد شد، خيلى گريه كردم. بعد از جنگ از مناطق جنگى بازديد كردم و با ياد بچه‏هايم مشكل اعصاب پيدا كردم. همسرم بيمارى قلبى گرفته بود. هجدهم ارديبهشت سال گذشته سكته مغزى كرد و در بيمارستان فوت شد. من براى پسرهايم شعرهاى زيادى گفته‏ام كه دلم مى‏خواهد يكى از آنها را به چاپ برسانيد: چون هزار و سيصد و شصت و يك از هجرت گذشت / شد سه فرزندم شهيد از ظلم و جور مشركين / چون محمد گشت در فتح‏المبين از زخم مين / پاره‏هاى پيكرش اندر گلستان شد دقيق / باز ماه روزه اسدالله شد در جبهه‏ها / جسم او خونين شد از جور گروه مشركين / احمد از داغ برادرها كه شد، جانش ملول / در محرم جان فدا شد در ره جان‏آفرين / قنبرى از بهر تاريخ و شهيدانش سرود / چند بيتى را كه مى‏خوانى تو با اين حال حزين / گل من رو نقش در فرودين است / شكوفاى گلم از زخم مين است / اگر پرسى كجا پرپر شد اين گل / نشانى جبهه‏ى فتح‏المبين است /

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 12 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

حاج اسدالله كريمى هويه، پدر معظم شهيدان؛ »نجفعلى«، »قدرت‏الله« و »ولى‏الله«( هشتاد و شش سال قبل در روستاى »هويه« به دنيا آمد؛ روز چهارم از اولين ماه پاييز. پدرش، »قدمعلى« روى زمين ارباب گندم و جو مى‏كاشت. موقع برداشت، دو سهم از محصول را به ارباب مى‏داد و يك سهم را خودش برمى‏داشت. جز رنج و زحمت هيچ چيزى نصيبش نمى‏شد. شايد از همين رو بود كه خيلى زود بيمار شد و همسر جوانش را با چهار فرزند تنها گذاشت. بار زندگى بر دوش »اسدالله« و مادرش افتاد. - آن موقع هفت ساله بودم كه شروع به كار براى ارباب كردم. پا گذاشتم جاى پاى پدرم. تا سال 1358 براى ارباب كار كردم. هر دو خواهرم را فرستادم خانه شوهر. برادرم كه يك فرزند داشت، بيست ساله بود كه فوت كرد. بچه او را هم من بزرگ كردم. مادرم كرباس مى‏بافت تا خرج يتيم‏هايش را درآورد. كشاورزى به تنهايى خرج ما را تأمين نمى‏كرد. هر كس مى‏خواست جهيزيه ببرد، مادرم برايش كرباس مى‏بافت. به جاى مزد، گندم و جو و ارزن مى‏گرفت. روز خوش به خودش نديد. آن قدر زحمت كشيد كه دچار تشنج شد. سال چهل و نه سكته كرد. شش سال فلج بود و عاقبت فوت كرد. اسدالله خانه پدرى را كه سه اتاق داشت، فروخت به عمويش و خانه‏اى بزرگتر خريد. يك دانگ آن را هم به نام مادرش شيرين جان زد. - خيلى براى‏مان زحمت كشيده بود. بعدها فرستادمش مكه، كربلا، ده مرتبه به مكه مشرف شد. يك بار با يكى از اقوام كه كاروان‏دار بود، رفت كربلا. يازده ماه آن جا بود. اسدالله بيست ساله بود كه مادر از او خواست تا سر و سامان بگيرد. او مانده بود چه كسى را معرفى كند كه مادر، دختر عمويش خديجه را پيشنهاد داد. او هم مثل هميشه، روى حرف مادر حرف نزد. - تا آن موقع هيچ ديدار يا رابطه‏اى با هم نداشتيم. خديجه هر وقت من را مى‏ديد، مى‏رفت يك گوشه‏اى پنهان مى‏شد. حتى چهره‏اش را هم درست نديده بودم. عموجان كه من را به دامادى قبول كرد، ده نفر از فاميل را جمع كرديم. كمى »شله‏ماش« (يك نوع غذاى محلى است كه با ماش مى‏پزند) و ارزن پختيم. به جاى شيرينى هم توت خشك و سنجد آورديم. اين شد عروسى ما و جهيزيه عروس را برديم توى دو تا اتاق از خانه‏اى كه خريده بودم. از آن پس بود كه خديجه پابه‏پاى اسدالله براى استوار ماندن ستون خانه و زندگى‏اش تلاش كرد. با مردش به صحرا مى‏رفت. حتى در دوره باردارى از كار دست نمى‏كشيد. كرباس مى‏بافت، روى زمين كار مى‏كرد و مردش را دست تنها نمى‏گذاشت. - خديجه شش پسر و سه دختر آورد. اما براى به دنيا آمدن بچه‏ها، بيمارستان نمى‏رفت. قابله مى‏آمد و در منزل، بچه‏ها را به دنيا مى‏آورد. آن وقت‏ها دولت براى سواد بچه‏ها ارزش قائل نمى‏شد. توى هويه مدرسه دخترانه نداشتيم. به همين خاطر دخترهايم حليمه، محترم و بتول مدرسه نرفتند. اما حسنعلى، رجبعلى، قدمعلى، نجفعلى، قدرت‏الله و ولى‏الله در تنها مدرسه پسرانه روستا درس مى‏خواندند. اسدالله براى آن كه زندگى كردن را به بچه‏هايش ياد بدهد، شش صبح، قبل از آن كه پسرهايش راهى مدرسه شوند، آنها را بيدار مى‏كرد و با خود به صحرا مى‏برد. تا هشت صبح، خيار و بادمجان مى‏چيدند. بعد آنها را به مدرسه مى‏برد. - بچه‏ها تا ظهر مدرسه بودند. برمى‏گشتند و ناهار مى‏خوردند و دوباره مى‏رفتند مدرسه. ساعت چهار بعد از ظهر كه تعطيل مى‏شدند، يك راست مى‏آمدند پيش من. توى مزرعه به من كمك مى‏كردند، براى گاو و گوسفندها علوفه مى‏بردند. تحصيلات ابتدايى هر كدام از پسرهاى روستايى كه به پايان مى‏رسيد، اگر اهل دانش بود، به دبيرستان »درچه پياز« مى‏رفت. اگر اين طور نبود، مى‏ماندند توى روستا و كشاورزى و دامدارى مى‏كردند. - تابستان‏ها با اسب و الاغ، گندم‏ها را به درچه پياز يا فلاورجان مى‏برديم. سالى كه ملخ به گندم‏ها حمله كرد، سال سختى بود. قحطى و گرسنگى مردم را از پا درآورد. به هر دشوارى بود، بچه‏ها را بزرگ كرديم تا اين كه جريانات انقلاب پيش آمد. »رجبعلى« اعلاميه‏هاى امام را در جورابش مخفى مى‏كرد و به روستا مى‏آورد. سال پنجاه و پنج بود و او دوره سربازى را مى‏گذراند. اعلاميه را كه مى‏خواند، از ترس ساواك مى‏سوزاند. انقلاب كه پيروز شد، سربازى رجبعلى هم به پايان رسيد. »نجفعلى« دوره آموزشى سربازى‏اش را در كرمان گذراند. سپس به مركز زرهى شيراز منتقل شد. به محض آغاز جنگ، آن دو داوطلبانه به جبهه رفتند. رجبعلى هجده ماه در جبهه جنگيد. او در سپاه »لنجان سفلى« خدمت مى‏كرد. شده بود محافظ بيت امام در قم. نجفعلى بيست روز در هويه بود و سه ماه جبهه. مجروح كه مى‏شد، هنوز بهبود نيافته، دوباره به منطقه مى‏رفت. فرمانده گروهان بود. بعد فرماندهى گردان را بر عهده گرفت. اسدالله كه نگرانى از دست دادن فرزندانش، تار و پودش را مى‏لرزاند، به اصرار براى نجفعلى زن گرفت تا به خيال خود او را پايبند كند! - سال 1361 مجبورش كرديم زن بگيرد. گرفت.اما دوباره رفت جبهه. همسرش سه ماهه باردار بود كه خبر شهادت نجفعلى را آوردند. پنجم اسفند ماه سال شصت و دو در عمليات خيبر جزيره مجنون تركش به قلبش خورده بود و به شهادت رسيده بود. پسرش شش ماه بعد از شهادتش به دنيا آمد. »قدرت‏الله« در پخش تبليغات مسجد روستا فعاليت مى‏كرد. او از سال 1358 به عضويت سپاه در آمده بود. او و برادر كوچكش ولى‏الله هم در همان عمليات حضور داشتند. هر سه برادر با هم به سوى آسمان بال گشودند. اسدالله به ياد روزهاى داغ و فراق كه مى‏افتد، آه مى‏كشد. رنجى كه در عمق چشمانش پيدا است، چين‏هاى عميقى روى پيشانى‏اش مى‏اندازد. - همان موقع خبر شهادت نجفعلى را به ما دادند، ولى جنازه‏اش را نياوردند. از دو پسر ديگرم قدرت‏الله و ولى‏الله هيچ خبرى نداشتيم تا سال شصت و نه كه آزادگان از عراق برگشتند. تا آن موقع هم اميد به بازگشت پسرهاى‏مان داشتيم. بعد از چهارده سال، پلاك و استخوانشان را براى‏مان آوردند. وقتى خبر شهادتشان را آوردند، مهمان داشتيم. خديجه بى آن كه قطره‏اى اشك بريزد يا بى‏تابى كند، به همه گفت: بلند شويد، وضو بگيريد و نماز بخوانيد. خدا را شكر كنيد كه قربانى‏هاى ما را قبول كردند. خديجه، »زينب« دوباره‏اى است كه درس صبورى و ايمان مى‏آموزد. او اگر چه براى جگرگوشه‏هايش زحمت كشيده و آنها را چون جان شيرين دوست دارد، اما راضى است به رضاى خدا. - پسرم، رجبعلى، استخدام صنايع دفاع بود. سال هفتاد و چهار به خاطر شرايط جسمى بدى كه داشت، خودش را بازخريد كرد. خانه‏اش را كرايه داد و براى مراقبت از من و مادر پيرش آمد به خانه ما. من سه بار سكته كرده‏ام. ديابت، آرتروز و ناراحتى قلبى دارم. شنوايى‏ام را هم از دست داده‏ام. همسرم ناراحتى معده، و مشكل قلبى و تشنج دارد. از يك سال پيش زمينگير شده و هر دوى‏مان روزهاى سختى را مى‏گذرانيم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 2 تیر 1395  - 5:54 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی