يزيد در راس حكومت اسلامى قرار مى گيرد

زندگی شخصی یزید

 

يك مطالعه كوتاه و اجمالى در تاريخ زندگى يزيد بن معاويه كافى است كه اين حقيقت را براى هر فردى به خوبى اثبات نمايد كه او جوانى بود عياش ، آلوده به گناه و معتاد به مشروب كسى كه نه تنها اعتقادى به اصول اسلامى و مقررات آن نداشت بلكه در صدد بود زمينه انهدام و محو كامل اسلام را با سرعت هر چه بيشتر آماده سازد و حكومت نيرومند اسلامى را به حكومت نژادى تبديل نمايد، انحراف او از مسير آسمانى اسلام و آلودگى و ناپاكى فرزند معاويه در دوران زندگى خود تا جائى روشن و علنى بود كه طبقات مختلف و گوناگون در عصر وى و پس از وى همگى زبان به شتم و ذم گاهى هم لعن او گشودند.

مسعودى مورخ مشهور سنى مذهب درباره علل قيام مردم مدينه و روش ‍ آنان در برابر حكومت يزيد مى نويسد:
و لما شمل الناس جور يزيد و عماله و عماله و عمهم ظلمه و ما ظهر من فسقه من قتل ابن بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و انصاره و ما ظهر من شرب الخمور و سيره سيرة فرعون بل كان فرعون اعدل منه فى رعيته و انصف منه لخاصته و عامته ...
يعنى ظلم و ستم يزيد و عمال او شامل طبقات مسلمين گرديد و همگان را فرا گرفت و فسق و گناه او علنى گشت زيرا وى فرزند دختر پيغمبر و ياران آن بزرگوار به قتل رساند و علنا شرب خمر مى نمود و مانند فرعون در كشور عمل مى كرد بلكه فرعون براى ملت خود عادل تر و با انصاف تر از يزيد بود.
مسعودى از اين كه فرعون را عادل تر و با انصاف تر از يزيد مى شمرد و قانع نمى شود و دنباله سخن را در مذمت از او تا جائى پيش مى برد كه علنا وى را در شمار مشركين و منكرين نبوت به حساب آورده و او را جزء كسانى مى داند كه غفران و آمرزش خداوند شامل آنان نمى گردد و بايد از رحمت خدا مايوس باشند. مورخ نامبرده در تعقيب مطالب بالا مى نويسد:
و ليزيد اخبار عجيبة و مثالب كثيرة من شرب الخمر و قتل ابن الرسول و لعن الوصى و هدم البيت و احراقه و سفك الدماء و الفسق و الفجور و غير ذلك مما ورد الوعيد بالياس من غفرانه كوروده فيمن جحد توحيده و خالف رسله
يعنى براى يزيد داستانهاى عجيب و معايب فراوانى مانند نوشيدن خمر، كشتن پسر پيغمبر، لعن نمودن بر على (ع ) وصى و جانشين پيامبر، ويران ساختن خانه خدا و آتش زدن ، و ريختن خونها و انجام فسوق و غير اين ها از گناهانى كه درباره آنها خداوند فرموده كه بايد از رحمت و غفران او مايوس ‍ باشند مانند وعده هاى عذابى كه درباره مشركين و دشمنان مقام نبوت و انبياء وارد گرديده است .
احمد بن حنبل كه از ائمه بزرگ اهل تسنن است و مذهب حنبلى به دو نسبت داده مى شود در پاسخ فرزند خود صريحا لعن يزيد را با استناد صريح قرآن جايز مى شمرد و او را از شمار مسلمين خارج مى داند!
ابن جوزى مى نويسد:
صالح بن احمد بن حنبل قال قلت لابى ان قوما ينسبونا الى توالى يزيد فقال يا بنى و هل يتوالى يزيد احد يومن بالله فقلت فلم لا تلعنه ؟! فقال ما رايتنى لعنت شيئا. با بنى الم لانلعن من لعنه الله فى كتابه فقلت فاين لعن الله يزيد فى كتابه ؟ فقال فى قوله تعالى : فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم اولك لعنهم الله فاصمهم و اعمى ابصارهم فما يكون فساد اعظم من القتل
يعنى صالح فرزند احمد بن حنبل مى گويد: من به پدرم گفتم كه مردم ما را به دوستى يزيد نسبت مى دهند پدرم گفت فرزندم آيا ممكن است كسى داراى ايمان به خدا باشد و با اين حال يزيد را دوست بدارد؟ گفتم (اكنون كه اين گونه است ) پس چرا او را لعن نمى كنى پدرم گفت فرزندم تو تا كنون نديدى من چيزى را لعنت نمايم (سپس اضافه كرد) اى فرزند چگونه ما لعن نكنيم كسى را كه خداوند در كتاب خود او را لعنت كرده است ؟!
گفتم در كجاى از كتاب خود خداوند يزيد را لعن نموده ؟ گفت آنجا كه مى گويد: آيا نزديك شديد كه اگر حكومت بدست گيريد و والى شويد در روى زمين فساد كنيد و قطع رحم نمائيد؟!
اين كسان را (كه داراى اين صفاتند) خداوند لعن نموده و (از شنيدن و ديدن حق ) گوشهاى آنها را كر و چشمهايشان را كور گردانده است .
فرزندم آيا هيچ فسادى بزرگتر از قتل نفس و كشتن (بر خلاف حق )است ؟!

در اين جا احمد بن حنبل با آن كه خود را در زندگى مردى محتاط مى داند و به فرزندش مى گويد كه در تمام عمر نديدى مرا كه چيزى را لعنت كنم با اين حال لعن يزيد را صريحا طبق نص قرآن جايز مى شمرد و او را از رحمت خدا مطرود مى داند و مى گويد امكان ندارد فردى داراى ايمان به خدا باشد و يزيد را هم دوست بدارد.
اين گونه سخن از احمد بن حنبل جاى تعجب و شگفت نيست زيرا فرزند معاويه به حدى ننگين و رسوا بود كه حتى ناپاكترين افراد عصر او مانند زياد بن ابيه او را تقبيح مى كرد و با زمامدارى و حكومتش مخالفت مى نمود و صريحا كارهاى زشت و پليد وى را براى معاويه بر مى شمرد، و او را از اين كه مى خواهد فرزندش را به ولايتعهدى بر گزيند بر حذر مى داشت !!!



لعنت الله علی قوم الظالمین





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

روز خونينى كه شورش در فضا افتاده بود
كوفه در وحشت زخونين ماجرا افتاده بود
در دل امواج حيرت زير رگبار بلا
كشتى بى بادبان بى ناخدا افتاده بود
ميزبانان در پناه ساحلى دور از خطر
ميهمان در بحر خون بى آشنا افتاده بود
نائب فرزند زهرا نو گل باغ عقيل
دستگير مردمى دور از وفا افتاده بود
در ميان اولين دشت مناى شاه عشق
اولين قربانى راه خدا افتاده بود
در كنار كاخ حمراء پيش چشم مرد و زن
پيكر مجروح مسلم مسلم سر جدا افتاده بود
در جدال حق و باطل آن دلير جان فدا
آنقدر ايستاده بودى تا ز پا افتاده بود
در دم آخر سرشك حسرتش بودى روان
چون بياد كاروان كربلا افتاده بود

 





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

غاز دعوت و بى وفائى با فرستاده امام




امام حسين عليه السلام به دنبال نامه هاى مردم كوفه ، پسر عموى خود مسلم ابن عقيل را از طرف خود به كوفه فرستاد و فرمود: من برادرم و پسر عمويم و شخص مورد اعتماد از خاندانم را نزد شما فرستادم ، و به او گفتم حال شما را برايم بنويسد، اگر آراء شما همچنانكه در نامه هاى شما بود، باشد، سريعا نزد شما خواهم آمد انشاء الله
مسلم به كوفه آمد در ابتداء چيزى نگذشته بود كه هيجده هزار نفر با او بيعت كردند، مسلم نيز طى نامه اى جريان را گزارش كرد و از حضرت خواست كه به كوفه بيايد،
چند روزى گذشت ، تا اينكه پس از دستگيرى هانى ابن عروه حضرت مسلم خروج كرد، عبيدالله ، با سى نفر نظامى و بيست نفر اشراف به داخل قصر پناه برد، و مسلم قصر را محاصره كرد، مردم به عبيد الله و پدرش ناسزا مى گفتند.

عبيد الله به سران قبائل دستور داد تا بروند و افراد قبيله خود را بترسانند و مردم را امان دهند، همينكه مردم اين سخنان را از بالاى قصر شنيدند، شروع كردند به متفرق شدن ، به گونه اى كه زن مى آمد و دست پسر و برادرش را مى گرفت و مى گفت :
بيا برويم ، ديگران هستند، مردها هم چنين مى كردند، تا اينكه از آن عده بسيار نماند مگر سى نفر، با اين تعداد نماز مغرب را حضرت مسلم در مسجد خواند، اندكى نگذشت ، كه با او جز ده نفر نماند، وقتى از در بيرون آمد، هيچكس با حضرتش نبود، حتى كسى نبود كه راه را به مسلم (كه در اين شهر غريب بود) نشان دهد، سرگردان در ميان كوچه هاى كوفه مى گذشت ،






حضرت مسلم در كوفه غريب مى شود

ابن زياد كه ديد ديگر اطراف قصر خبرى نيست آمد و مردم را جمع كرد و آنها را نسبت به پناه دادن حضرت مسلم ، تهديد نمود، هيچكس حضرت مسلم را پناه نداد، جز زنى بنام طوعه ، اين زن منتظر فرزندش بود، مسلم سلام كرد و از زن آب خواست ، آب آشاميد و نشست ، زن ظرف را برد و برگشت ديد مسلم نشسته ، گفت : آيا آب نياشاميدى ؟ فرمود: چرا، عرض ‍ كرد، برو نزد خانواده ات ، حضرت ساكت شد و دوباره گفت : حضرت چيزى نفرمود، بار سوم گفت : اى بنده خداى خدا ترا سلامت دارد، نزد خانواده ات برو خوب نيست كه بر درب خانه من بنشينى ، من راضى نيستم ، حضرت برخاست و گفت : اى كنيز خدا، من در اين شهر منزلى ندارم ، فاميلى ندارم ، آيا مى خواهى اجرى ببرى و كار نيكى بكنى ، شايد بعدا تلافى كنم ، عرض كرد: چيست ؟ حضرت فرمود: من مسلم ابن عقيل هستم ، اين مردم به من دروغ گفتند و فريبم دادند و مرا بيرون كردند، زن با تعجب پرسيد: شما مسلم هستى ؟ فرمود: آرى ، عرض كرد: بيا داخل ، اتاق جدا برا حضرت آماده كرد و شام آورد، حضرت نخورد، تا اينكه پسرش آمد و از رفت و آمد مادر فهميد كه در اتاق كسى هست ، بالاخره مادرش پس از گرفتن عهد و قسم ، خبر را فاش نمود، آن پسر نيز صبح خبر را براى ابن زياد فرستاد، زن براى مسلم آب وضوء آورد و عرض كرد: ديشب نخوابيدى ؟ فرمود: اندكى خوابيدم ، عمويم اميرالمؤ منين را در خواب ديدم بمن فرمود: عجله كن ، عجله كن ، به گمانم كه امروز آخرين روز عمر من است .
طولى نكشيد كه لشكر ابن زياد به در خانه طوعه رسيد، حضرت زره پوشيد و سوار بر اسب ، سريعا از خانه خارج شد تا مبادا خانه را آتش بزنند، مثل شير ژيان بر آن روبه صفتان حمله ور شد، هفتاد و چهار نفر را كشت ، آنقدر دلاور بود كه فرمانده سپاه دشمن ، نيروى كمكى خواست ، ابن زياد گفت ما تو را به جنگ يك نفر فرستاديم ، اين چنين در ميان شما لرزه انداخته ، اگر شما را نزد غير او (امام حسين ) بفرستيم چه مى كنى ؟!
فرمانده سپاه پيغام داد: آيا گمان مى كنى كه مرا به نزد يكى از بقالهاى كوفه فرستاده اى ، آيا نمى دانى كه مرا به نزد شير غران و شمشير بران در دست دلاور دوران از خاندان بهترين مردم جهان فرستاده اى ؟
گويند مسلم دست مرد را مى گرفت و به پشت بام مى انداخت .
مسلم همچنان يكه و تنها مى جنگيد و از آن نامردها كه با او بيعت كرده بودند، يك نفر به كمك وى نيامد، نه تنها نيامدند بلكه او را سنگباران مى كردند.
حضرت را امان دادند قبول نفرمود، تشنگى بر حضرتش غلبه نمود، از هر طرف حضرت را احاطه كردند، ظالمى بر لب بالاى او زد حضرت با شمشيرى او را به درك فرستاد، از پشت با نيزه مسلم را سرنگون كردند،
در ميان راه مسلم مى گريست ، يكى گفت : همانند تو و هدفى كه داشتند وقتى گرفتار شد، نبايد گريه كند، مسلم فرمود: بخدا سوگند من براى خودم نمى گريم ، گرچه مردان را هم دوست نداشته ام ، ولى بخاطر خاندانم كه در راه هستند، بخاطر حسين و خاندان او مى گريم ، آب طلبيد، خواست بنوشد، ظرف آب پرخون شد، سه بار عوض كردند، بار سوم دندانهاى جلوى حضرتش داخل ظرف افتاد، گفت : الحمدالله ، اگر روزى من بود نوشيده بودم ،
پسر اشعث را عبيدالله براى دستگيرى مسلم بن عقيل روانه كرده بود. محمد بن اشعث نيز در اين ماموريت شخصيت دو گانه كوفه را به تصوير كشيد.
ابو مخنف روايت كرده است كه چون مسلم به چنگ محمد بن اشعث افتاد ، توانست پسر اشعث را راضى بكند تا پيغام او را براى امام حسين (ع) بفرستد محمد بن اشعث نيز كه با يك بخش از شخصيت خويش مسلم را به قتلگاه عبيدالله مى برد و با نيمى ديگر از آن شخصيت بى ميل نبود كه مانع رسيدن امام به كوفه شود تا وى ناگزير به مشاركت در شهادت فرزند رسول خدا نيز نگردد ، در خواست مسلم از پذيرفت و اياس بن العثل الطايى را به سوى امام فرستاد تا اين پيام را به آن حضرت برساند:
ابن عقيل در حالى مرا نزد تو فرستاد كه خودش به دست قوم اسير شده بود و به سوى مرگ روانه بود. او مى گفت كه اى حسين به سوى اهل بيت خويش مراجعت كن. مراقب باش ‍ تا مردم كوفه فريبت ندهند كه آنان همان يارانى از ياران پدرت هستند كه او با طلب مرگ ، يا كشته شدن آرزوى فراق از ايشان را داشت. كوفيان به تو و من دروغ گفتند و دروغگو عارى از راءى و قصد درست است.
و سرانجام پس از گفتگوى و جسارتهاى ابن زياد، او را بر بالاى دارالامارة به شهادت رساندند و سر و پيكر او را از بالا به زمين انداختند و در ميان شهر آن را بر روى زمين مى كشيدند و اين در روز عرفه نهم ذى حجه بود.
پس از شهادت مسلم بن عقيل در پشت بام دارالاماره كوفه ، چون به دستور عبيدالله ، هانى بن عروه را نيز در بازار قصابان و گوسفند فروشان كوفه و در مقابل ديدگان مذحجيانى كه هانى ايشان را به نجات خود فرا مى خواند ، گردن زدند و سرهاى بريده آنان را براى يزيد به دمشق فرستادند ، اين واقعيت در كوفه عيان تر شد ، كه ساكنان اين شهر نه تنها در ايمان خويش بى ثبات و بى ريشه بودند ، بلكه عصبيت قبيله اى نيز در ميان ايشان رنگ باخته بود.





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
سفير عشق


چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس ‍ مى لرزند... كجاست شكوه از دست رفته كوفه ؟... كجاست هيبت ديرين كوفه ؟... آيا به فراموشى سپرده است كه روزى پايتخت بوده است ؟!
مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هم اكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هيچ كس ‍ نيست كه او را راهنمايى كند... آيا او در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟
او سفير حسين به كوفه يعنى پايتخت عظمت فراموش شده است . كجايند آنانكه با وى براى انقلاب ، دست بيعت داده بودند؟... كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتى كه شبيه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!
چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفرى ، اكنون مانند موش هايى شده كه از ترس به سوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!
مى انديشد كه فرياد بزند): يا منصور امت(
شعار انقلاب ... فريادهايى كه در بدر سر داده مى شد... شايد بار ديگر بر گرد او جمع شوند... شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. اما كسانى كه در روشنايى روز او را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمى گردند؟! كسانى كه در روز روشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهى شب بازمى گردند؟
((مسلم بن عقيل )) گام برمى دارد... گامهاى خسته خود را برمى دارد و مى گذارد. در جلو چشم او تمامى تصاوير هيجان انگيز، مجسم مى شوند. به همراه دو راهنماى خود از بيابانهاى سوزان و خشك عبور مى كند... ريگهاى مواج بيابان تفتيده ... جايى كه نه آب است و نه آثار حيات و نه هيچچيز ديگر جز دانه هاى شن داغ ... تشنگى ... سرگردانى !


دو راهنماى او از تشنگى در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مى خواهد از همان راهى كه آمده برگردد... اما حسين از او خواسته كه تا پايان راه برود. او، سفير حسين در راه كوفه است ... كوفه اى كه در پى به دست آوردن عظمت گذشته خويش است ... كوفه اى كه تشنهديدار دوباره على بن ابيطالب است ... تا عدل او را بسرايد... رحمت او را... همدردى او با فقيران و مسكينان را... كوفه اى كه مى خواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد... كوفه اى كه از منبر متروك مى خواهد كه چشمه علم و فصاحت جارى كند... اينها رؤ ياها و آرزوهاى مردان موش صفتى است كه در سوراخها خزيده و از وحشت به خود مى لرزند. اينها آرزوهاى چونان گلى هستند كه نياز به بازوانى مسلح دارند.
خستگى ، سفير را رنج مى دهد... مانند فرمانده شكست خورده اى گامهاى خود را به سختى برمى دارد... تلخى شكست را احساس مى كند... در مقابل ارتشى خيالى . جا داشت كه دهشتزده باشد. چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعه دروغين پراكنده شد!... در مقابل لشكرى كه بزودى از شام مى رسد... لشكرى خيالى ... لشكرى كه ساخته خيال بيمار بود... خيالى كه از عقل يك موش برخاسته كه از گربه مى هراسد... تنها از نام او مى ترسد.
مرد غريب ، نفس زنان كنار خانه اى قديمى مى نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گام برمى دارد... هنوز دره را مى پيمايد.
((طوعه)) در را باز مى كند؛ پيرزنى كه در انتظار پسرش مى باشد، همان پسرى كه رفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.
- آيا ممكن است كه جرعه اى آب به من بدهى ؟
زن شتابان مى رود و آب براى او مى آورد... قدرى از آب را مى نوشد و بقيه را بر روى سينه خويش مى ريزد. مى خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.


پيرزن در حالى كه از نشستن وى ناراحت است مى گويد:
- مگر آب ننوشيدى اى بنده خدا؟!... پس برخيز و به خانه ات برو.
سكوت مى كند... سكوتى ناشناخته كه نمى خواهد كسى به راز او پى ببرد.
- برخيز! خداوند تو را عافيت دهد... اين درست نيست كه تو درِ خانه من بنشينى .
- چه كنم ؟... راه را گم كرده ام ... و كسى نيست كه مرا راهنمايى كند.
زن وحشت زده مى پرسد: مگر تو كيستى اى بنده خدا؟!
- من((مسلم بن عقيل ))هستم .
زن در حالى كه احساس خطر مى كند مى گويد:
- تو مسلم هستى ؟!... برخيز! پس برخيز.
- كجا، اى كنيز خدا؟!
- به منزل من ...
و در آن افق تاريك درى گشوده مى شود... روزنه اى كه به نور منتهى مى گردد... لحظه اى از اميد... قطره اى آب در دل تفتيده كوير.
منزلى كوفى ، آن مرد آواره ((مسلم بن عقيل )) را در آغوش گرفته است ؛ ولى ساير منازل به صداى سم اسبانى گوش مى دهند كه در پى يافتن مردى غريب مى باشند







نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

نيم روز مقاومت و فداكاري، قرنها تابندگي و افتخار
ياران حسين(ع) كه فداكاري و ايثار و جهادشان به تاريخ حركت داد و به زندگي معنا بخشيد و به مرگ، عظمت عطا كرد و يادشان سرمايه الهام و شورآفريني گشت و نامشان قرين مجد و عظمت گرديد، و خونشان در پاي نهال اسلام ريخته شد و به دين و عزت و شرف و آزادگي، جان دوباره بخشيد.
آري، اين گونه از مرگ، حيات پديد مي‌آيد و اين سان «فنا»، «بقا» مي‌آفريند، و اين چنين خون سرخ شهيد، ياد سبز جاويد را ترسيم مي‌كند و شهيدان، اسوه‌هاي تاريخ مي‌گردند در دينداري، در تقوا و مرزباني از احكام الهي، در دفاع از قرآن و حمايت از امام، در ياري حق و عدل، در آزادگي و عزت، در حق‌خواهي و ستم‌ستيزي و در همه فضيلتها و ارزشها. محور كلام عاشوراست و ميدان عمل «كربلا».
برخي از عاشوراييان، جزء مسلمانان فداكاري بودند كه حتي حضور رسول خدا(ص) را هم درك كرده بودند و بعضي‌شان از دليرمردان ركاب اميرالمؤمنين و ياران آن حضرت بودند كه در حضورش با دشمنان جنگيده و در شمار اصحاب امام‌مجتبي(ع) هم بوده است و سرانجام حسين ابن علي(ع) را در كربلا ياير كرده و در اين راه به شهادت رسيدند.
حبيب ابن مظاهر و ديگر ياران اباعبدالله الحسين(ع) در روز عاشورا، از چنان عظمت و شكوه و مقامي برخوردار بودند كه مايه غبطه همگان است.
سابقه در دين و خدمت به اسلام و درك محضر رسول خدا(ص) از افتخارات حبيب ابن مظاهر بود. حبيب بزرگ مردي از طايفه افتخارآفرين «بني اسد» بود او يك سال پيش از بعثت رسول خدا(ص) به دنيا آمد. كودكي‌اش همزمان با سالهايي بود كه پيامبر در مكه مردم را به توحيد دعوت مي‌كرد، و جواني‌اش، هم عصر با دوران حكومت الهي رسول خدا در مدينه و آن سالهاي جهاد و حماسه و فداكاري در راه دين خدا بود.
پس از وفات پيامبر حبيب ابن مظاهر در خط ولايت علي ابن ابيطالب(ع) قرار گرفت و محضر آن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمه‌سار زلال حقيقت و محبت بي‌نظير الهي و وارث علوم پيامبر مي‌شناخت و از ياران خالص و حواريون و شاگردان ويژه علي(ع) بود.
پس از شهادت حضرت علي(ع) به ياران امام مجتبي پيوست و در اين مدت طولاني، وي مانند بسياري از آگاهان روشندل و مخلص، خون دل مي‌خورد و كاري از دستش برنمي‌آمد. حبيب پيرو امام بود و در موضع‌گيري‌هاي اجتماعي و سياسي تابع حجت خداوند بود.
پس از امام حسن مجتبي(ع)، امام حسين(ع) تن به بيعت با يزيد نداد و از مدينه به مكه هجرت نمود. حضور امام در مكه و اقامت چند ماهه‌اش در آن شهر، به گوش افراد زيادي رسيد. از جمله شيعيان كوفه از اين ماجرا باخبر شدند و جلسه‌اي تشكيل دادند و سليمان كه از شخصيت‌هاي معروف كوفه و چهره‌هاي سرشناس شيعه بود به آل علي عشق مي‌ورزيد. به همراه حاضران در جلسه نامه‌اي براي امام حسين(ع) نوشتند و وي را به كوفه دعوت كردند.
نخستين دعوتنامه با امضاي 4 تن از بزرگان كوفه براي امام نوشته و به مكه ارسال شد كه حبيب ابن مظاهر هم در اين 4 نفر بود. در خصوص شناخت بيشتر حبيب ابن مظاهر به گفتگو با دو تن از متخصصين در اين امر پرداختيم كه در زير مي‌خوانيد:
آيت ا... فاضل لنكراني در اين باره گفت: حبيب ابن مظاهر شخصي از ياران اميرالمؤمنين و جزو شيعيان بودند و فرد موجهي كه با وجود سن بالايي كه داشتند به امام حسين(ع) ملحق شدند.
وي افزود: ايشان در شرايط سخت آن زمان خودش را به امام حسين(ع) رساند و بسيار مورد استقبال آن حضرت قرار گرفت.
وي قدر و منزلت والاي حبيب ابن مظاهر را ارج نهاد و تصريح كرد: از آنجايي كه اين شخصيت والا ارادت و معرفت زيادي نسبت به اهل بيت داشتند حضرت زينب نيز در پيامي به ايشان سلام رساندند.
فاضل لنكراني خاطرنشان ساخت: وقتي پيام حضرت زينب(س) به حبيب رسيد ايشان گريست و فرمود معلوم است كه به خاندان حضرت محمد(ص) بسيار سخت گذشته است.
حجت الاسلام واعظ موسوي نيز گفت: حبيب ابن مظاهر يكي از شخصيت‌هاي اسلامي است كه با قرآن بسيار مأنوس بوده و با اينكه سني بالا داشت در كنار امام حسين(ع) با شادابي تمام جنگيده و در كنارشهداي كربلا نامش ثبت شد.
وي افزود: اين شخصيت والامقام با اينكه در ميان قبيله خود شخصي قابل توجه و صاحب نام بود با وجود سن بالايي كه داشت احساس وظيفه كرده و جانش را تقديم كرد.
وي حبيب ابن مظاهر را الگويي براي تمام انسانها دانست و تصريح كرد: وي الگويي براي كساني است كه در سنين بالا به سر مي‌برند چون گرفتاري در روزمرگي مانع از جانبازي وي در آن شرايط حساس نشد و از نام و نان گذشت و وظايف خود را به بهترين نحو انجام داد.

 

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

شب عاشورا
نزدیک شب عاشورا، امام حسین علیه السلام یاران خود را به گرد خود آورد، امام سجاد علیه السلام می‏فرماید: من با اینکه بیمار بودم، نزدیک شدم ببینم پدرم به آنان چه می‏گوید، شنیدم رو به اصحاب کرد و پس از حمد و ثنا فرمود:
«اما بعد و انی لا اعلم اصحابا اوفی ولا خیرا من اصحابی و لا اهل بیت ابر ولا اوصل من اهل بیتی فجزا کم الله عنی خیرا ... ».
برادران و پسران و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زینب علیها السلام به پیش آمدند و گفتند: برای چه این کار را بکنیم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ هرگز، خداوند آن روز را برای ما پیش نیاورد.
حضرت عباس علیه السلام به عنوان نخستین نفر سخنانی به این مضمون گفت، و بعد از او دیگران نیز چنین گفتند.
امام حسین علیه السلام به پسران عقیل رو کرد و فرمود:«ای پسران عقیل! کشته شدن مسلم علیه السلام بس است، پس شما بروید، من اجازه رفتن به شما دادم‏».
آنها عرض کردند: «سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه می‏گویند، ما بزرگ و آقا و عموی خود را که بهترین عموهایمان بود به خود واگذاریم و یک تیر باهم نینداختیم و یک نیزه و شمشیر به کار نبردیم، و ندانیم که به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنین کاری نخواهیم کرد، بلکه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فدای تو می‏سازیم، و در رکاب تو می‏جنگیم تا به هر جا رفتی ما نیز همراه تو باشیم.
«فقبح الله العیش بعدک‏».
در میان یاران غیر بنی هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آیا ما از تو دست برداریم؟ آنگاه ما چه عذر و بهانه‏ای در مورد حق شما به پیشگاه خدا ببریم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر نمی‏دارم تا نیزه به سینه دشمن بکوبم، و آنها را به شمشیر بزنم تا قائمه شمشیر در دستم می‏باشد و گرنه سنگ به سوی آنها پرتاب کنم، سوگند به خدا دست از تو بر نمی‏دارم تا خدا بداند که ما حرمت پیامبرش را درباره تو رعایت نمودیم و اگر مرا هفتاد بار در راه تو بکشند و بسوزاند و زنده کنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد به اینکه یک کشتن بیش نیست، و آن کشتن در راه تو کرامتی است که هرگز پایان ندارد.
پس از او «زهیر بن قین‏» برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست ندارم کشته شوم سپس زنده گردم، دوباره کشته شوم تا هزار بار و خدا به وسیله کشته شدن من از کشته شدن تو و جوانان از خاندانت جلوگیری نماید».
گروهی از یاران نیز همین گونه سخن گفتند، امام از همه تشکر کرد و برای همه دعا نمود و به خیمه خود بازگشت. (1)
نیز روایت‏شده: امام حسین علیه السلام به یاران خود فرمود: خداوند جزای خیر به شما عطا فرماید، و جایگاه آنها را در بهشت به آنان نشان داد، آنها در شب عاشورا مقام ارجمند خود را در بهشت دیدند، و به یقینشان افزوده شد، از این رو از شمشیر و نیزه و تیر، احساس درد و رنج نمی‏کردند و آنچنان در سطح بالائی از روحیه شهادت طلبی بودند، که برای وصول به مقام شهادت از همدیگر پیشدستی می‏کردند». (2)
امام سجاد علیه السلام می‏فرماید: من شب عاشورا نشسته بودم و عمه‏ام نزد من بود و از من پرستاری می‏کرد، در آن هنگام پدرم به خیمه خود رفت و جون (یا جوین) غلام ابوذر در نزد آنحضرت سرگرم اصلاح شمشیر آنحضرت بود و پدرم این اشعار را (که حاکی از بی اعتباری دنیا است) خواند:
یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاصیل من صاحب او طالب قتیل والدهر لا یقنع بالبدیل و انما الامر الی الجلیل و کل حی سالک سبیلی
امام حسین این اشعار را دو یا سه بار خواند، من آن اشعار را شنیدم و مقصود امام را دریافتم، گریه گلویم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است.
اما عمه‏ام زینب علیها السلام تا آن اشعار را شنید، مقصود را دریافت، نتوانست‏خودداری کند، گریه کنان بی تابانه به حضور امام دوید و گفت:
«وا ثکلاه! لیت الموت اعدمنی الحیوه ...».
امام به او نگریست و فرمود: خواهر جان! شیطان صبر شکیبائی را از تو نرباید، این را گفت: قطرات اشک از چشمانش سرازیر گشت و فرمود:
«لو ترک القطا لنام‏».
زینب عرض کرد: وای بر حال من، تو ناگزیر خود را به مرگ سپرده‏ای،و بندهای قبلم را گسته‏ای و بسیار بر من ناگوار و دشوار است، این را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گریبان برده و آن را چاک زد و بیهوش به زمین افتاد.
امام حسین علیه السلام برخاست و آب به روی خواهر پاشید، و او را دلداری داد و فرمود: آرام باش ای خواهر، پرهیزگاری و شکیبائی را که خدا بهره‏ات ساخته پیشه کن و بدانکه همه اهل زمین و آسمان میمیرند، و جز خدا هیچکس باقی نمی‏ماند جد و پدر و مادرم بهتر از من بودند، بردارم حسن علیه السلام بهتر از من بود (همه از دنیا رفتند) و من و هر مسلمانی باید به رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم اقتدا کنیم.
خواهرم تو را سوگند می‏دهم بعد از کشتن من گریبان چاک مزن، روی خود را مخراش، امام سجاد علیه السلام می‏فرماید: آنگاه پدرم، زینب علیها السلام را نزد من آورد و نشاند و خود به سوی یارانش رفت. (3)
(شب عاشورا امام بود که زینب را دلداری دهد و لی بعد از ظهر عاشورا چه کسی زینب علیها السلام را دلداری داد؟!).
از وقایع شب عاشورا آنکه امام حسین علیه السلام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و مناجات بودند، به گونه‏ای که در روایت آمده:
ولهم دوی کدوی النحل ما بین راکع و ساجد و قائم و قاعد.
همین آوای پر سوز که از دلهای پاکبازان و عاشقان خدا برمی‏خاست، باعث‏شد که سی و دو نفر از سربازان دشمن تحت تاثیر قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسین علیه السلام پیوستند. (4)
شب عاشورا، امام حسین علیه السلام تنها از خیمه خود بیرون آمد و برای شناسایی به طرف بیابان رفت و به بررسی بلندها و گوداها و فراز و نشیبهای بیابان پرداخت، نافع بن هلال می‏گوید: من پشت‏سر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحیه دشمن به او آسیب برسد از او دفاع کنم) امام فهمید و به من فرمود: برای چه بیرون آمده‏ای؟ عرض کردم: «از اینکه تنها بیرون رفتی پریشان شدم چرا که لشکر این طاغوت، در همین نزدیکی است‏».
امام فرمود: برای بررسی فرازها و گودالهای این بیابان آمده‏ام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، میدان و کمینگاههای میدان را بشناسم.
نافع می‏گوید: سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع می‏شود و وعده خدا خلاف ناپذیر است!! سپس به من فرمود: «آیا نمی‏خواهی شبانه بین این دو کوه بروی و جان خود را از این گیر و دار نجات دهی؟».
نافع تا این سخن را شنید، روی دو پای امام افتاد و بوسید و با سوز و گداز می‏گفت: «مادرم به عزایم بنشیند (که بروم) شمشیرم معادل هزار درهم، و اسبم نیز معادل هزار درهم است، خداوند افتخار همسوئی با تو را به من عطا کرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه شوم‏».
سپس امام به خیمه زینب علیها السلام وارد شد، نافع در مقابل خیمه در انتظار امام ایستاد، شنید زینب به برادر می‏گوید: آیا اصحاب خود را امتحان کرده‏ای، من ترس آن دارم که هنگام خطر تو را تنها بگذارند.
امام فرمود: «سوگند به خدا آنها را آزمودم دیدم همه آماده و استوار هستند و همانند اشتیاق کودک به پستان مادرش، اشتیاق به مرگ دارند».
نافع می‏گوید: وقتی که این سخن از زینب علیها السلام شنیدم، گریه کردم، و نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را شنیده بودم به او گفتم.
حبیب گفت: سوگند به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود هم اکنون با شمشیر به سوی دشمن حمله می‏کردم.
گفتم: من گمان می‏برم بانوان حرم با حضرت زینب علیها السلام این گونه سخن بگویند و پریشان گردند، مناسب است که اصحاب را جمع کنی و نزد خیمه زینب علیها السلام برویم و با گفتار خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازیم.
حبیب، اصحاب را جمع کرد، و سخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند: اگر انتظار فرمان امام نبود، هم اکنون به دشمن حمله می‏کردیم، چشمت روشن و خاطرت آرام باشد که ما استوار هستیم.
حبیب برای آنها دعا کرد، و با هم کنار خیام بانوان آمدند و صدا زدند: «ای گروه بانوان و حرم‏های رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم این شمشیرهای جوانمردان شما است که سوگند یاد کرده‏اند در غلاف نکنند مگر اینکه گردن دشمنان را بزنند، و این نیزه‏های جوانان شما است که قسم خورده‏اند به زمین نیفکنند مگر اینکه به سینه‏های دشمن فرو کنند».
بانوان با گریه و ندبه از خیمه‏ها بیرون آمدند و گفتند: «ای پاکبازان، از حریم دختران رسولخدا و بانوان منسوب به امیر مؤمنان علیه السلام حمایت کنید و دریغ منمائید».
اصحاب همه صدا به گریه و شیون بلند کردند (که آری ما عاشقانه از شما حمایت می‏کنیم و اشک شوق می‏ریزیم). (5)
از وقایع شب عاشورا اینکه امام حسین علیه السلام فرزندش علی اکبر را با سی سواره و بیست پیاده برای آب آوردن (به سوی فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسیار خطرناک رفتند آب آوردند، امام به یاران فرمود: «برخیزید و از آب بنوشید و وضو بسازید و غسل کنید و لباسهای خود را بشوئید تا کفن شما باشند». (6)
نیز در مقاتل نقل شده:امام حسین علیه السلام برادرش عباس علیه السلام را (شب تاسوعا یا عاشورا) با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده برای آوردن آب، روانه فرات کرد، بیست مشک همراه آنها بود، آنها در تاریکی شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان آب فرات وقتی که آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشامیدن آب دارید ولی حق بردن آن را ندارید.
عباس علیه السلام و همراهان، مشکها را پر از آب کرده و روانه خیام شدند، دشمنان سر راه آنها را گرفتند و جنگ سختی درگرفت، جمعی از دشمنان کشته شدند، ولی از اصحاب عباس علیه السلام کسی کشته نشد، و آنها مشکهای آب را به خیمه رسانیدند، امام حسین علیه السلام و سایر اهلبیت علیه السلام از آن آب آشامیدند.
«فلذا سمی العباس سقاء».
امام حسین علیه السلام به اصحاب فرمود: خیمه‏های خود را نزدیک هم کنند و خیمه‏های مردان را در جلو خیمه‏های زنان قرار دهند، و در پشت‏خیمه‏ها گودالی کندند و هیزم و نی در آن ریختند و آتش افروختند تا لشکر دشمن نتواند از پشت‏خیمه‏ها به سوی خیمه‏ها هجوم بیاورد. (7)
امام در نزدیک سحر شب عاشورا، در سرا پرده مخصوص بدن خود را نوره کشید که آن را با بوی مشک معطر کرده بودند، در آن وقت بریر بن خضیر و عبدالرحمان کنار آن خیمه به نوبت ایستاده بودند که بعدا خود بدنشان را پاک و خوشبو سازند، بریر با عبدالرحمان شوخی می‏کرد، عبدالرحمان به او گفت: امشب هنگام شوخی نیست:
بریر گفت: قوم من می‏دانند که من نه در جوانی و نه در پیری هل شوخی نبوده‏ام، اکنون که می‏بینی شادی می‏کنم از این رو است که می‏دانیم شهید می‏شودم و بعد از شهادت، حوریان بهشت را در بر خواهم گرفت و از نعمتهای بهشت بهره‏مند می‏شوم. (8)
از حضرت زینب علیها السلام نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خیمه برادرم حضرت عباس علیه السلام رفتم دیدم جوانان بنی‏هاشم به دور او حلقه زده‏اند و او مانند شیر ضرغام با آنها سخن می‏گوید، و به آنها می‏فرماید: «ای برادرانم و ای پسر عموهایم! فردا هنگامی که جنگ شروع شد، نخستین کسانی که به میدان رزم می‏شتابد، شما باشید، تا مردم نگویند: بنی هاشم جمعی را برای یاری خواستند، ولی زندگی خود را بر مرگ دیگران ترجیح دادند ...».
جوانان بنی هاشم پاسخ دادند: «ما مطیع فرمان تو می‏باشیم‏».
حضرت زینب علیها السلام می‏گوید: از آنجا به خیمه «حبیب بن مظاهر» رفتم دیدم با یاران (غیر بنی هاشم) جلسه مذاکره تشکیل داده و به آنها می‏گوید: «فردا وقتی که جنگ شروع شد، شما پیشقدم شوید و نخست به میدان بروید، و نگذارید که یک نفر از بنی هاشم، قبل از شما به میدان برود، زیرا که بنی هاشم، از سادات و بزرگان ما می‏باشند ...».
اصحاب گفتند: «سخن تو درست است‏» و به آن وفا کردند. (9)
هنگام سحر شب عاشورا، امام حسین علیه السلام اندکی خوابید و بیدار شد، و به حاضران فرمود: در خواب دیدم، سگانی به من روی آوردند تا مرا بدرند، در میان آنها سگی دو رنگ دیدم که از همه بر من سخت‏تر بود، و گمان دارم کشنده من از میان دشمن، مردی مبتلا به پیسی است، باز در عالم خواب رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم را با جمعی از اصحاب دیدم، فرمود: «ای پسرک من، تو شهید آل محمد هستی، و اهل آسمانها از آمدن تو شادی می‏کنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخیر مکن، این فرشته‏ای است که از آسمان فرود آمده تا خون تو را بگیرد و در شیشه سبزی نگهدارد».
این خوابی را که دیده‏ام حاکی است که اجل نزدیک است و بدون شک هنگام کوچ کردن فرا رسیده است. (10

پی‏نوشتها:
1- ترجمه ارشاد مفید ج 3 / ص 93 - 95.
2- منتهی الآمال ج 2 / ص 247.
3- ترجمه ارشاد مفید ج 2 / ص 97.
4- بحار ج 44 / ص 394 - نفس المهموم ص 118.
5- مقتل الحسین مقرم ص 262 - 263.
6- نفس المهموم ص 117.
7- همان مدرک.
8- مثیر الاحزان ابن نما ص 54 - لهوف ص 84 - بحار ج 5 ص 1.
9- کبریت الاحمر ص 479.
10- نفس المهموم ص 119.

منابع مقاله:
راهنمای تبلیغ 6 ویژه امر به معروف و نهی از منکر ، نهاد نمایندگی ولی فقیه در سپاه؛





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

حسين بن على(عليه السلام) مظهر عزت
عزت و سربلندى از صفات انسانهاى بزرگ، با شخصيت و آزاده است‏و خوارى از رذايل اخلاقى و صفات ناپسند انسانى به شمار مى‏آيد.
تعاليم اسلام همگى در جهت عزت بخشيدن به انسان و رهايى ساختن‏وى از دل بستن به امورى است كه با مقام شامخ انسانيت‏سازگارنيست. اسلام انسان را از عبادت، خشوع و هرگونه سرسپردگى به‏معبودهاى دروغين كه با عزت انسان سازگار نيست. رهانيده است‏و از او مى‏خواهد جز در مقابل خدا در برابر هيچ كس سرتسليم فرودنياورد و فقط خداوند در نظر او بزرگ و با عظمت‏باشد.
هرچند همه رهبران الهى از همه صفات كمال به طور كامل‏برخوردارند و در همه ابعاد كاملند; ولى اختلاف موقعيتها سبب شدتا يكى از ابعاد شخصيت انسانى در هريك از آن بزرگواران به طوركامل تجلى يابد و آن امام به عنوان اسوه و مظهر آن صفت مطرح‏گردد. براى مثال زمينه بروز شجاعت در حضرت على(ع)بيش از سايرامامان(عليهم السلام )به وجود آمد. بدين سبب، آن امام(ع)مظهركامل اين صفت‏به شمار مى‏آيد. زمينه بروز عزت، سربلندى و آزادگى‏در امام حسين(ع)بيش از ديگر امامان(عليهم السلام) بروز كرد، به‏گونه‏اى كه آن حضرت «سرور آزادگان جهان‏» لقب گرفته است. آن‏حضرت حتى در دشوارترين موقعيتها حاضر نشد در مقابل دشمن‏سرتسليم فرودآورد و براى حفظ جان خويش كمترين نرمشى كه‏برخاسته از ذلت‏باشد. نشان دهد. حماسه عاشورا سراسر آزادى،آزادگى، عزت، مردانگى و سربلندى است.
اعمال و سخنان سالار شهيدان(ع)سرمشق تمامى آزادگان جهان درهمه زمانهاست. آن حضرت مى‏فرمايد: «من مرگ(در راه خدا)را جزشهادت و زندگى با ستمگران را جز ذلت و فرومايگى نمى‏دانم.» (1) ونيز مى‏فرمايد: «مردن با عزت و شرافت از زندگى با ذلت‏بهتراست.» (2)
سرورآزادگان جهان در پاسخ گروهى كه او را از رفتن به كربلانهى مى‏كردند، اين اشعار را خواند:
«من به كربلا خواهم رفت، مرگ برجوانمرد ننگ نيست...» (3)
يكى از رجزهاى آن امام در عاشورا چنين است: «مرگ بهتر ازننگ و عار است و ننگ بهتر از داخل شدن در آتش است...» (4)
وقتى شب تاسوعا براى آخرين بار تسليم و بيعت‏يا جنگ و شهادت‏به او عرضه شد، پاسخ داد: «به خدا سوگند نه هرگز دست ذلت‏به‏شما مى‏دهم و نه مثل بردگان فرار مى‏كنم.» (5) و نيز در روز عاشورافرمود: «زنازاده فرزند زنازاده مرا به انجام دادن يكى از دوكار مجبور كرده، شمشير و كشته شدن يا ذلت، ذلت از ما خانواده‏بسيار دور است. خداوند و پيامبرش(ص) و مومنان و دامنهاى پاكى كه‏در آن‏ها پرورش يافته‏ايم، آن را براى ما نمى‏پسندند. (6)
آن حضرت در واپسين لحظات زندگى انسانها را به آزادگى دعوت‏كرد و فرمود: «اگر دين نداريد و از معاد نمى‏ترسيد، در دنياى‏خود آزادمرد و جوانمرد باشيد.» (7)
راز استمدادها
نظرى هرچند سطحى و گذرا به حادثه عاشورا انسان را به اين‏باور مى‏رساند كه سراسر وجود امام حسين(ع)عزت، شرافت، مردانگى وآزادگى است.
با اين حال، نكاتى در تاريخ كربلا به چشم مى‏خورد كه در ظاهرممكن است‏با عزت و شرافت انسانى سازگار ننمايد. اين اعمال‏عبارت است از: 1- تقاضاى كمك از اشخاص گوناگون، نظير خواست كمك ازعبيدالله بن الحرالجعفى با كيفيت مخصوص. پس از امتناع عبيدالله‏از پاسخ به دعوت امام(ع)و نيامدن به حضور وى، آن حضرت شخصا به‏خيمه او رفت و به يارى دعوتش كرد. در اين ملاقات امام‏حسين(ع)براى تحريك احساسات عبيدالله كودكان خود را نيز همراه‏برد. (8) 2- تكرار تقاضاى كمك در روزعاشورا با جمله «هل من ناصرينصرنى و هل من معين يعيننى‏» و جملاتى به اين مضمون. 3- استفاده از هروسيله ممكن در روزعاشورا براى تحريك‏احساسات سپاه عمربن‏سعد و اندرز دادن آنان و در خواست مكرر براى‏آزاد گذاشتن آن حضرت. 4- درخواست آب از دشمن.
برخى از بزرگان، به دليل سازگار ندانستن اين كار با روح عزت‏و شرافت، اصل آن را انكار فرموده‏اند; ولى به نظر مى‏رسد اين امرتحقق يافته است. هلال بن نافع گويد: «من در ميان ياران عمربن‏سعد ايستاده بودم كه شخصى نزد عمربن سعد آمد و گفت: «بشارت‏باد به تو اى امير! شمر(ملعون)امام حسين(ع)را شهيد كرد.»
هلال گويد: از ميان دو لشكر بيرون رفتم تا ببينم چه خبر است. وقتى بالاى سرآن حضرت رسيدم، مشاهده كردم امام(ع)با مرگ دست وپنجه نرم مى‏كند. به خدا سوگند، تا آن زمان كشته‏اى آغشته به خون‏زيباتر و نورانى‏تر از او نديده بودم. نور چهره، زيبايى و هيبتش‏مرا از پرداختن به فكر كشته شدنش باز داشت و در همان حال، آن‏حضرت درخواست آب مى‏كرد... .
پس از اين كه همه ياران و اصحاب امام حسين(ع)در روز عاشورابه شهادت رسيدند، امام(ع)به عمربن‏سعد ملعون فرمود: «يكى ازاين سه پيشنهاد را در باره من بپذير!» ابن سعد پرسيد:
«چيست؟»امام حسين(ع)فرمود: «مرا آزادگذارى تا به مدينه،حرم جدم رسول خدا(ص)، باز گردم.»
ابن سعد: «اين خواسته غير قابل قبول است.»
امام حسين(ع): «شربت آبى به من بياشامان، جگرم از تشنگى‏خشكيده است.»
عمربن سعد: «اين نيز غير ممكن است.»
امام حسين(ع): «اگر راهى جز كشتن من نيست، پس تك تك با من‏مبارزه كنيد.» (9)
و نيز عبدالحميد گويد: «در همان حال كه امام‏حسين درروزعاشورا در ميدان جنگ ايستاده بود، احساسات و عواطف دشمن رابرمى انگيخت تا شربتى آب به او دهند و مى‏فرمود: «آيا كسى هست‏كه به آل رسول(ص)رحم و عطوفت و مهربانى كند؟...» (10)
در پاسخ بايد گفت: پيشوايان معصوم:به دو دليل به چنين‏كارهايى‏اقدام مى‏كنند:
الف)اتمام حجت و بستن هرگونه راه عذر و بهانه برگمراهان ومنحرفان.
خداوند متعال پيامبران را براى راهنمايى بشر فرستاد تا افرادمستعد و حقجو از راهنمايى آنان بهره برده، به خوشبختى نايل‏آيند و راه هرگونه عذرتراشى و بهانه جويى بر گمراهان بسته شود. قرآن كريم در باره پيروزى مسلمانان در جنگ بدر مى‏فرمايد: «(شما در بدر در مقابل هم قرار گرفتيد.)تا خدا كارى را كردنى‏بود، به انجام رساند تا آن كه هركه هلاك مى‏شود با حجتى روشن هلاك‏شود و آن كه(به هدايت)زنده مى‏ماند، به حجتى روشن زنده بماند; وهر آينه خدا شنوا و دانا است. » (11)
ب)نكته ديگر در حل اين مشكل، اين است كه كمالات انسانى هيچ‏گونه منافاتى با يكديگر ندارند و همه قابل جمعند. برخوردارى ازيك كمال انسانى به گونه‏اى نيست كه سبب از بين رفتن ديگر كمالات‏گردد. اگر وجود يكى از فضايل در انسان به حدى رسيد كه كمال‏ديگرى را از بين برد، آن صفت از كمال بودن خارج شده است و ديگرنمى‏توان آن را از فضايل انسانى به شمار آورد. براى مثال اگرعزت نفس سبب از بين رفتن تواضع و فروتنى در انسان گردد، آن صفت‏ديگر عزت نفس نيست‏بلكه غرور، تكبر و خودخواهى است. از اين رو،عمل به تعهدات انسانى، وفاى به عهد و پيمان و... را نبايد دليل‏برذلت و ترس و زبونى دانست. همان گونه كه پيامبراكرم(ص)در عمل‏به پيمان صلح حديبيه مسلمانان پناهنده را به مشركان تحويل‏مى‏داد و امام‏حسن مجتبى(ع)به خاطر عمل به مفاد صلح با معاويه‏حركت مسلحانه نكرد.
باتوجه به مطلب فوق، بايد گفت: پيشوايان معصوم(عليهم‏السلام)در عين برخوردارى از عزت و شرافت از رحمت، عطوفت،مهربانى و خيرخواهى نيز در حد اعلا برخوردار بودند. براساس‏جمله: «يامن سبقت رحمته غضبه‏» هدايت الهى مبتنى بر رحمت،عطوفت، مهربانى و خيرخواهى است; خشونت‏خلاف اصل است و حالت‏استثنايى دارد. دستور به آغاز هركار با نام «خداوند رحمن ورحيم‏» دليل بردرستى اين مطلب است. پيشوايان معصوم(عليهم‏السلام)نهايت تلاش خود را براى هدايت گمراهان به كار مى‏گرفتند ودر اين راه از هيچ كوششى فروگذار نمى‏كردند. آنان در برخورد باگمراهان چنان رفتار مى‏كردند كه تا حد امكان آنان را جذب كنند واز هرگونه برخورد تند و خشن كه ممكن بود حسى لجاجت و انتقام‏آنان را تحريك كند و به واكنش منفى انجامد. دورى مى‏كردند. برخورد پيامبر بزرگوار اسلام(ص)و امامان معصوم(عليهم السلام)بامخالفان بسان برخورد پدرى دلسوز و مهربان با فرزند سركش وبريده از خانواده است كه هرچه فرزند بيشتر طغيان و سركشى كند،پدر بيشتر نرمش نشان مى‏دهد تا مبادا برخورد تند او فرزند رافرارى داده، به دامن دشمنان و شيادان بيندازد. اين گونه رمش‏برخاسته از رحمت، عطوفت، مهربانى و خيرخواهى به ظاهر بدون‏توجه به فلسفه آن خلاف عزت و شرافت مى‏نمايد; ولى با توجه به‏فلسفه آن، دليل بربزرگى، عظمت و... پيشوايان معصوم(عليهم‏السلام)است و با شرافت و عزت آن بزرگواران هيچ گونه منافاتى‏ندارد.
چنين برخوردى كه كسى با دشمن خود تا اين حد خيرخواهى، محبت‏و عطوفت داشته باشد. از توان و قدرت انسانهاى عادى خارج است واز معجزات امامان(عليهم السلام )به شمار مى‏آيد.
با روشن شدن مطلب فوق، در مى‏يابيم تمام اعمال و سخنان امام‏حسين(ع) كه ممكن است‏برخى آنها را با عزت و رافت‏سازگارندانند. از روح مهربانى، عطوفت، خيرخواه و مشتاق هدايت مردم‏آن حضرت است. امام حسين(ع)حتى براى نجات دشمنان خود كه كمربه قتلش بسته بودند. نهايت تلاش خود را به كار بست.
اگر سالار شهيدان از اشخاصى مانند عبيدالله بن حر تقاضاى كمك‏كرد، براى ترس از شهادت و كشته شدن نبود; زيرا حضرت نيك‏مى‏دانست كمك اين افراد نمى‏تواند سرنوشت‏حادثه كربلا را تغييردهد. اين يارى جويى به خاطر اين بود كه مردم با كمك به وى وشهادت در ركاب حضرتش به سعادت ابدى نايل گردند.
اگر سرور آزادگان در روزعاشورا به طور مكرر جمله «آياكسى‏هست مرا يارى كند؟ » را تكرار كرد و به موعظه لشكر عمربن‏سعدپرداخت و از هر وسيله ممكن براى تحريك احساسات آنان استفاده‏كرد، همه به اين دليل بود كه بتواند تعدادى از يزيديان را ازگمراهى نجات داده، وارد بهشت‏با صفاى حسينى كند.
گواه درستى اين سخن، آن است كه امام(ع)از كسانى كه حاضر به‏يارى‏اش نمى‏شدند، تقاضا مى‏كرد كربلا را ترك گويند و دست كم به‏سپاه دشمن نپيوندند تا به گناه شركت در قتل امام(ع)يا ترك يارى‏وى آلوده نگشته، به شقاوت ابدى گرفتار نيايند.
اين كه امام حسين(ع)در شب عاشورا بيعت را از يارانش برداشت وآنان را آزاد گذاشت تا به ميل خود راهشان را انتخاب كنند، يكى‏از اسرارش اين است كه به ياران خود بگويد: من به شما نيازندارم و در هرحال كشته خواهم شد. اين شما هستيد كه بايد بين‏سعادت جاودانى و شقاوت ابدى يكى را انتخاب كنيد.
بنابرآنچه گفته شد، نداى «هل من ناصرينصرنى‏» امام حسين(ع)،به ظاهر درخواست كمك و تقاضاى يارى از ديگران و در باطن تقاضاى‏يارى رساندن و كمك كردن به انسانهاى ناتوان و درمانده از رسيدن‏به كمال و سعادت. معناى واقعى آن چنين است: «آيا كسى هست من‏يارى‏اش كرده، به سعادت رسانم؟ آيا كسى هست دستش را گرفته، ازورطه هلاكت نجاتش دهم؟ آيا كسى هست او را از ظلمت‏يزيدى خارج‏كرده، به نور حسينى وارد كنم؟»همان گونه كه خداوند در اين آيه: «اگر مرا يارى كنيد، شمارا يارى مى‏كنم.» درظاهر از بندگان خود تقاضاى كمك مى‏كند، ولى‏باتوجه به اين كه خداوند غنى مطلق است و به كسى نياز ندارد، درواقع دعوت براى يارى بندگان و نجات آنهاست.
بنابر آنچه گذشت، مشكل درخواست آب از جانب امام حسين(ع)نيزحل مى‏شود. امام حسين(ع)مى‏خواست‏با تحريك احساسات و به رحم‏آوردن دشمن، آنان را به خود جذب كرده، به سعادت رساند; زيرابسيار اتفاق افتاده كسانى به خاطر خدمتى ناچيز به امام(ع)موفق‏به توبه شدند. مگر نه اين است كه حر به خاطر ادب و احترام به‏امام حسين(ع)موفق به توبه شد. امام(ع)با در خواست آب مى‏خواست‏زمينه توبه و بازگشت را در افراد قابل فراهم سازد.
پى‏نوشت ها:
1- فانى لا ارى الموت الا سعاده و لا الحيوة مع الظالمين الا برها. (بحار الانوار، ج 44، ص 381.)
2- موت فى عز خير من حيوة فى ذل(همان، ج 1، ص 150.
3- سامضى و ما بالموت عار على الفتى. (حماسه حسين، ج 1، ص 152.)
4- الموت اولى من ركوب العار و العار اولى من دخول النار (بحار الانوار، ج 45، ص 50.)
5- و الله لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد. (الارشاد، ج 2، صص 98.)
6- الا و ان الدعى ابن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السلسة و الذلة و هيهات منا الذلة يابى الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت. (بحار الانوار، ج 45، ص 9)
7- و يحكم يا شيعة آل ابى‏سفيان، ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم. (همان، ج 45، ص 51.)
8- منتهى الآمال، ج 1، ص 711.
7- نفس المهموم، ص 366، اللهوف، ص 55.
10- موسوع- كلمات الامام الحسين(ع)، ص 495.
11- همان ، ص 506.
12- «ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه و ان الله لسميع عليم.»( الانفال، آيه 42)
13- مفاتيح الجنان، دعاى جوشن كبير.
پايگاه حوزه





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

پيوستگان و رهاكنندگان امام حسين (ع)
عاشوراى حسينى، پيام‌ها و آموزه‏هاى فراوانى دارد. از اين رو، در همه روزهاى سال به ويژه در ايام محرم بايد به درس آموزى از مكتب زنده و پوياى امام حسين عليه‏السلام پرداخت، زيرا اين نهضت بزرگ و سازنده از چنان ژرفايى برخوردار است كه مى‏تواند براى تمام انسانها و در همه زمانها به عنوان الگويى ماندگار راهگشا باشد.
بدين سان، در بخش نخست اين نوشتار به معرفى اجمالى تنى چند از افرادى كه توانسته‏اند خود را در شمار انسان‌هاى جاودان و ابدى قرار دهند پرداخته‏ايم. در بخش دوم نيز از شخصيت‌هايى ياد كرده‏ايم كه از اين سعادت محروم مانده‏اند.

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

فاتحان دشت خون، كربلا
یاران امام (ع) از برگزیده‏ترین افرادی بودند که خانواده و دوستان خود را رها ساختند و در رکاب امام (ع) جانبازی و فداکاری کردند و چون قهرمانانی شجاع به جهاد پرداختند، و برای شرکت در میدان کارزار، گوی سبقت را از یکدیگر ربودند.آنان خطاب به پیشوای خود گفتند: ما به یاری تو آمده‏ایم، تا جان خود را فدا کنیم و سعی و تلاش ما این است که در راه حفظ جان تو بکوشیم و از شر دشمن تو را در امان داریم.
نه تنها آنان مرگ را به چیزی نمی‏گرفتند، بلکه از این درجه و مقامی که در پرتو یاری امام (ع) نصیب آنان گشت علائم شادی و سرور در چهره آنها نمایان می‏شد.
آنگاه که امام (ع) به آنان گفت: شما آزاد هستید و می‏توانید مرا ترک کنید و از میدان نبرد دور شوید.آنان از این امر خودداری و به خدا سوگند یاد کردند و گفتند: ما هرگز تو را رها نمی‏سازیم و این سرزمین را ترک نمی‏کنیم.آیا درست است که ما شما را تنها گذاریم در حالی که دشمن تو را در محاصره قرار داده است.ما در ایفای حق و یاری تو به درگاه خداوندی چه عذری خواهیم داشت؟
یکی از آنها می‏گفت: به خدا قسم، من هرگز تو را ترک نخواهم کرد.من به مبارزه و نبرد با دشمنان تو تا آنجا ادامه می‏دهم که نیزه‏ام در سینه آنان بشکند، و با شمشیر خود آنقدر زخم به بدنشان وارد سازم که تیغ آن از دسته جدا گردد، و چنانچه سلاحی در دست نداشته باشم با پرتاب سنگ بر دشمن می‏تازم.و از تو جدا نخواهم شد، تا آنگاه که در رکاب تو جان به جان آفرین تسلیم کنم.
یکی دیگر می‏گفت: چنانچه می‏دانستم که در راه تو کشته شده و بار دیگر زنده می‏شوم و در حالی که زنده هستم، بدنم را با آتش می‏سوزانند و هفتاد بار این امر را درباره من انجام می‏دهند، در این صورت باز هم دست از تو بر نخواهم داشت.
دیگری می‏گفت: به خدا سوگند، من دوست دارم در راه تو کشته شوم و دوباره زنده گردم و این امر تا هزار مرتبه تکرار شود، و خداوند به این وسیله تو و خاندان تو را از شر دشمن محفوظ بدارد.
یکی دیگر از یاران امام (ع) رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه من بخواهم زنده بمانم و از تو جدا شوم.چه بهتر در حالی که زنده هستم طعمه حیوانات درنده گردم.
بدین ترتیب یاران امام حسین (ع) در راه پیشوای خود از هرگونه فداکاری و جانبازی دریغ نکردند.آنان هرگز به خود اجازه ندادند در حالی که زنده هستند کمترین آسیبی به آن حضرت برسد، و تاب جدایی از او را نداشتند و یکپارچه خود را سپر بلا ساختند و تا آنجا هدف تیر و نیزه قرار گرفتند، تا جان خود را فدا کردند.
در روز عاشورا آنچنان با شجاعت و دلیری به نبرد پرداختند که تاریخ هرگز تا کنون به خاطر ندارد.و در حالی که تعداد سواران آنان از سی و دو نفر بیشتر نمی‏شد به لشگر بی‏شمار دشمن تاختند و قهرمانانه جنگیدند.
پس از سخنان عباس بن علی سرانجام دشمنان پاسخ امام را گفتند و آن شب را به حضرت مهلت دادند.نزدیک شبانگاه بود که حسین ع یاران خویش را فراهم آورد.امام زین العابدین ع می‏گوید : من نزدیک شدم که ببینم پدرم به آنان چه می‏گوید.در آن هنگام من بیمار بودم.شنیدم پدرم با یاران خود می‏گفت، سپاس می‏گویم خدای را به بهترین سپاسها، و او را بر گشایش و سختی حمد می‏کنم.بارالها تو را حمد گویم، که ما را به پیمبری گرامی داشتی و قرآن را به ما آموختی و به کار دین دانا کردی.گوش و چشم و دلمان بخشیدی.پس ما را از سپاسگزاران قرار ده.اما بعد یارانی باوفاتر و بهتر از یارانم نمی‏شناسم و خاندانی از خاندان خودم نیکوتر و نسبت به خویشان مهربانتر ندیده‏ام.خدایتان از جانب من پاداش نیک دهد.بدانید که می‏دانم فردا روزمان با این دشمنان چه خواهد شد.بدانید که من اجازه‏تان می‏دهم.شما همگی آزاد هستید.با رضایت من می‏توانید بروید.من بیعت خود را از شما برداشتم و حقی بر شما ندارم .اینک شب فرا رسیده است.آن را وسیله رفتن کنید و هر یک از شما دست یکی از مردان خاندان مرا بگیرد و در این تاریکی شب به هر سو که می‏خواهید پراکنده شوید.این قوم با من کار دارند و بس.وقتی به من دست یافتند، دیگران را فراموش می‏کنند به آنها کاری نخواهند داشت .
پس برادرانش و پسران و برادرزادگانش و فرزندان عبد الله بن جعفر گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای آنکه پس از تو بمانیم؟ خداوند هرگز چنین روزی را نیاورد.این گفتار را نخست عباس بن امیر المؤمنین آغاز کرد.سپس دیگر یاران وی این سخن و امثال آن را به زبان آوردند .حسین ع رو کرد به پسران عقیل و گفت: شهادت مسلم برای شما کافی است.بروید که اجازه‏تان دارم، آنان در پاسخ حضرت گفتند: سبحان الله، مردم درباره ما چه خواهند گفت؟ می‏گویند : بزرگ و سرور و فرزندان عمویمان را که بهترین عموها بود رها کردیم و با آنها یک تیر رها نساختیم و یک نیزه و یک ضربت شمشیر نزدیم و ندانستیم با دشمن چه کردند.نه، به خدا ما هرگز چنین کاری نخواهیم کرد.جان و مال و کسان خود را فدای تو خواهیم کرد و همراه تو می‏جنگیم، تا به هر جا درآمدی سرانجام خود را فدایت سازیم.خداوند زندگی بعد از تو را سیاه گرداند.
در این اثنا مسلم بن عوسجه اسدی از جا برخاست و گفت: آیا از تو دست برداریم.در حالی که این دشمنان از هر طرف شما را احاطه کرده‏اند.آن وقت در پیشگاه خدا چه عذری خواهیم داشت؟ به خدا سوگند از دامان تو دست برنمی‏دارم تا با نیزه‏ام سینه‏های این قوم را سوراخ کنم، و تا آنگاه که شمشیر در دست دارم و بتوانم نبرد کنم از تو جدا نخواهم شد، و اگر سلاحی در دست نداشته باشم با سنگ خواهم جنگید و هرگز تو را تنها و بی یار نخواهم گذاشت، تا آنکه در رکاب تو کشته شوم.پس از او سعید بن عبد الله حنفی برخاست و گفت: ای فرزند رسول الله به خدا تو را رها نمی‏کنیم تا معلوم گردد که پس از پیامبر ص حرمت رسول خدا ص را نگه داشته‏ایم. به خدا اگر بدانم کشته می‏شوم سپس دوباره زنده شده و می‏سوزم و خاکسترم به باد می‏رود و هفتاد بار با من چنین کنند از تو جدا نشوم تا در راه تو جان دهم.پس چرا چنین نکنم که یک بار کشته شدن است و سپس کرامتی که هرگز پایان نمی‏پذیرد .
آنگاه زهیر بن قین گفت: به خدا سوگند ای فرزند پیمبر دوست دارم هزار بار کشته شوم و دوباره زنده گردم و آماده هستم که خدای تعالی مرگ را از تو و این جوانان و فرزندان و خاندان تو دور سازد.
گروهی دیگر از یاران وی سخنانی گفتند که همانند یکدیگر بود و اغلب آنها سخنشان چنین بود: به خدا از تو جدا نمی‏شویم.جانهای ما به فدایت باد.دست و صورت تو را حفظ می‏کنیم، و چون کشته شدیم تکلیف خویش را ادا، و تنها در برابر پروردگار خود انجام وظیفه کرده‏ایم .در همین موقع بود که به محمد بن بشیر حضرمی اطلاع رسید، پسرت در مرز ری اسیر شده.گفت : می‏دانم و پای خدا حسابش می‏کنم و جان خود را نیز، هرگز دوست نداشتم که پسرم اسیر باشد، و من زنده بمانم.حسین ع که این خبر را شنید، گفت، خدا تو را رحمت کند.بیعتم را از تو برداشتم.برو و برای نجات پسرت کوشش کن.ابن بشیر گفت: چنانچه من از شما جدا شوم بهتر است که درندگان مرا بدرند و زنده زنده بخورند.حسین ع جامه‏هایی از برد به وی بخشید و گفت: ای پنج عدد برد را که ارزش آن هزار دینار است به وسیله فرزند خود بفرست تا در رهایی برادرش بکوشد.وی این امر را پذیرفت و جهت آزادی فرزندش توسط برادرش ارسال داشت.در این موقع حسین ع به یاران خود دستور داد که خیمه‏های خویش را نزدیک یکدیگر نصب، و طنابها را در هم کنند و ما بین خیمه‏ها باشند چنان که همگی در برابر دشمن قرار گیرند و همه راهها از راست و چپ را زیر نظر گیرند تا در جهتی که ممکن است دشمن از آنجا حمله کند آماده باشند.
ابو مخنف از علی بن الحسین زین العابدین ع آورده است: که گفت: شبی که فردای آن پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم.عمه‏ام زینب از من پرستاری می‏کرد.پدرم در خیمه خویش از یاران گوشه گرفته بود.
جون غلام ابوذر پیش وی بود و به شمشیر خود می‏پرداخت و آن را درست می‏کرد.پدرم اشعاری به این شرح می‏خواند:
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب و طالب قتیل
و الدهر لا یقنع بالبدیل
و کل حی سالک السبیل
ما اقرب الوعد من الرحیل
و انما الامر الی الجلیل
علی بن الحسین ع می‏گوید: پدرم این شعر را دو سه بار خواند تا فهمیدم و مقصود او را بدانستم، و اشک چشمانم را گرفت.اما اشکم را نگه‏داشتم و خاموش ماندم و بدانستم که بلا نازل شده است.عمه‏ام نیز اشعار برادر را شنید، او زن بود و زنان رقت دارند، و استعداد زاری.نتوانست آرام بگیرد.برخاسته و جامه خود را می‏کشید.نزد وی رفت و گفت: ای وای از داغ عزیز.ای باقی مانده سلف و پناهگاه خلف.کاش آن روز که فاطمه مادرم یا علی پدرم یا حسن برادرم، از دنیا برفتند، زندگیم به سر رسیده بود.امام ع نگاهی به او کرده گفت: خواهرم، شیطان بردباری تو را نبرد.زینب گفت: پدر و مادرم فدایت.غم و اندوه را از من ربودی و آرامش بخشیدی.امام در حالی که اشک از دیدگانش سرازیر شده بود گفت: چنانچه مرغ قطا (1) ، را در آشیانه‏اش به حال خود می‏گذارند آرام می‏خوابید.
زینب گفت: وای بر من، تو را از من خواهند گرفت! این، قلب مرا بیشتر داغدار می‏کند و بر جانم سخت‏تر است.آنگاه به چهره خویش زد و گریبان خویش را گرفت و آن را بدرید و بیهوش به زمین افتاد.حسین ع از جای برخاست و بدو پرداخت و آب به چهره‏اش ریخت و او را به هوش آورد و به وی گفت: ای خواهر از خدا بترس و از خدا تسلی خواه و بدان که زمینیان می‏میرند و از اهل آسمانها نیز کسی باقی نمی‏ماند.سرانجام همه چیزها نابود شدنی است به جز ذات خدایی که همه آفریدگان را به قدرت خویش آفریده و خلق را برمی‏انگیزد که باز می‏آیند و او خود یگانه است.جدم، پدرم، مادرم و برادرم همگی از من بهتر بودند.پیشوا و مقتدای من و همه مسلمانان پیمبر خداست.حسین ع با این سخنان و امثال آن وی را دلداری داد و گفت : خواهرم! من تو را سوگند می‏دهم، و سوگند مرا رعایت کن و چون من کشته شدم بر من گریبان ندری و چهره نخراشی و وای نگویی و فغان برنیاوری.
در روایت دیگری آمده است: همین که زینب مشاهده کرد که امام چنین اشعاری می‏خواند گفت : ای برادر، این سخنان را کسی بر زبان می‏آورد که یقین کرده است کشته خواهد شد.حسین ع گفت: آری ای خواهر چنین است.زینب با شنیدن این سخن گفت: وای، چه مصیبت بزرگی و فریاد برآورد، برادرم کشته خواهد شد.همه زنان آه و فغان سر دادند و گریبان دریدند.در این اثنا ام کلثوم فریاد کرد: وا محمداه.وا علیاه، وا اماه، وا اخاه، وا حسیناه و ادامه داد: ای ابو عبد الله، پس از تو دنیا دیگر برای ما چه ارزشی خواهد داشت.
آن شب حسین ع و یاران وی بیدار بودند.نماز به‏جا می‏آوردند و آمرزش می‏خواستند و دعا می‏کردند و زمزمه عاشقانه سر می‏دادند.عده‏ای در رکوع و سجود بودند و عده‏ای دیگر ایستاده و یا نشسته با خدای بندگی و راز و نیاز می‏کردند.
گویند: در شب عاشورا سی و دو نفر از لشگریان ابن سعد در اطراف خیمه حسین ع گرد آمدند .یکی از یاران امام گوید: سواران ابن سعد بر ما می‏گذشتند گویی مراقبمان بودند در همین موقع بود که حسین ع این آیه را می‏خواند:
«و لا یحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزداد و اثما و لهم عذاب مهین، ما کان الله لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب.. . (2) »
یعنی: و البته گمان نکنند آنان که به راه کفر رفتند مهلت دادن ما به حال آنها بهتر خواهد بود، بلکه مهلت می‏دهیم برای امتحان تا بر سرکشی و طغیان خود بیفزایند و آنان را عذابی رسد که به آن سخت خوار و ذلیل شوند.خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد به این حال که مؤمن و منافق به یکدیگر مشتبهند تا آن که به آزمایش، بدسرشت را از پاک گوهر جدا کند...
در این اثنا یکی از سوارانی که مراقب ما و نامش عبد الله بن سمیر بود، این را بشنید و گفت: سوگند به پروردگار کعبه که ما پاکانیم و از شما جدا شده‏ایم.بریر بن خضیر بدو گفت: ای فاسق! خدا تو را جزو پاکان قرار می‏دهد؟ آن مرد به وی گفت: وای بر تو.تو کیستی؟
گفت: بریر بن خضیر، پس آن دو به یکدیگر دشنام دادند و از هم جدا شدند.گویند: وقتی آن شب به پایان رسید، سحرگاه بود که حسین ع را خواب فرا گرفت.همین که بیدار شد، گفت: سگهایی را دیدم که بر من حمله‏ورند.در میان آنها سگی بود که پوست بدنش چند رنگ را نشان می‏داد، و شدیدتر بر من حمله می‏کرد.چنین می‏پندارم که آنکه مرا می‏کشد، بیماری پیسی خواهد داشت .
پی‏نوشتها:
1ـ این یکی از مثلهای عرب است و (قطا)، مرغی است شبیه به قمری یا کبوتر.
2ـ سوره آل عمران آیه‏های 178ـ 179
منابع مقاله:
سیره معصومان، ج 4، امین، سید محسن؛

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

ياران خورشيد
با اندكى تأمل در زندگانى اكثر شهداى كربلا و بررسى سوابق و سيره آنان، به خصوص با دقت در رجزهايى كه در ميدان نبرد مى خواندند، به چهار صفت ممتاز در آنان
دست مى يابيم كه مى توان آن ها را به عنوان برجسته ترين امتيازات ياران اباعبدالله(عليه السلام) از ساير مسلمانان و شيعيان آن روز قلمداد کرد

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام
در آن شب،بعد از آن اتمام حجت‏ها وقتی که همه یکجا و صریحا اعلام وفاداری کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر می‏کنیم برای چنین توفیقی که به ما عنایت کرد،این برای ما مژده است، شادمانی است.طفلی در گوشه‏ای از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم می‏شود یا نه؟از طرفی حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولی ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فی من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟نوشته‏اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابی نداد.از او سؤالی کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کیف الموت عندک؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزه‏ای دارد؟عرض کرد:«یا عماه احلی من العسل‏»از عسل برای من شیرین‏تر است،تو اگر بگویی که من فردا شهید می‏شوم،مژده‏ای به من داده‏ای.فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم‏»ولی بعد از آنکه به درد سختی مبتلا خواهی شد،بعد از یک ابتلای بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنین حادثه‏ای رخ می‏دهد.
حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعی عجیبی به وجود می‏آید.بعد از شهادت جناب علی اکبر،همین طفل سیزده ساله می‏آید خدمت ابا عبد الله در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است،اسلحه‏ای به تنش راست نمی‏آید.زره‏ها را برای مردان بزرگ ساخته‏اند نه برای بچه‏های کوچک.کلاه خودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمی‏رفت.هر کس وقتی می‏آمد،اول سلامی عرض می‏کرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشته‏اند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه‏» (1) یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار می‏کند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله می‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر می‏خواهی بروی برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،می‏خواهم با تو خداحافظی کنم.قاسم دست‏به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست‏به گردن جناب قاسم.نوشته‏اند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بی حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوی که در لشکر عمر سعد بود می‏گوید:یکمرتبه ما بچه‏ای را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جای کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمه‏ای نیست،کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمی‏رود که پای چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقة القمر» (2) گویی این بچه پاره‏ای از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوی می‏گوید:قاسم که داشت می‏آمد،هنوز دانه‏های اشکش می‏ریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی می‏کردند که من کی هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونی فانا ابن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن
مردم!اگر مرا نمی‏شناسید،من پسر حسن بن علی بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن (3)
این مردی که اینجا می‏بینید و گرفتار شماست،عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان می‏رود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفته‏اند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمی‏دانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالی داشت.منتظر است،منتظر صدای قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه‏»قاسم بلند شد.راوی می‏گوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشته‏اند بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر می‏خواست‏سر قاسم را از بدن جدا کند ولی هنگامی که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پای اسبان پایمال شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهای خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کرده‏اند، چشم چشم را نمی‏بیند.به قول فردوسی:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمی‏داند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبرة‏» (4) همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمی‏کنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائری این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدری مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بی تاب شد.بعد به من گفت:فلانی! خواهش می‏کنم بعد از این در هر مجلسی که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالی که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طی می‏کند و از شدت درد پاهایش را به زمین می‏کوبد(و الغلام یفحص برجلیه) (5) شنیدند که ابا عبد الله چنین می‏گوید:«یعز و الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته‏» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنی یا عماه،ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کاری برای تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
پی‏نوشت‏ها:
1) این عبارت در مقاتل به این صورت است:«فلم یزل الغلام یقبل یدیه و رجلیه حتی اذن له‏»(بحار الانوار،ج 45/ص 34).
2) مناقب ابن شهر آشوب،ج 4/ص‏106.
3) بحار الانوار ج 45/ص 34.
4) همان،ص 35.
5 و 6) مقتل الحسین مقرم،ص 332.
منابع مقاله:
مجموعه آثار ج 17 ، مطهری، مرتضی؛

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

حر؛ آزاده‌اي در دنيا، نيك‌بختي در آخرت
حر بن يزيد بن ناجيه تميمي يربوعي رياحي، در خاندان شريف و با فضيلت متولد گشت و شجاعت و جوانمردي را از نياكان خود ـ كه در جاهليت و اسلام به بزرگ‌منشي شهرت داشتند ـ به ارث برد و پس از آنكه دست سرنوشت او را مدتي به حمايت از باطل و طرفداري ستمگر كشانيد، به سرانجام خوبي نايل گشت و رستگاري دنيا و آخرت را كسب كرد.
حر از بزرگان و رؤساي كوفه به شمار مي‌رفت از همين روي ابن زياد او را به فرماندهي سپاهي كه بالغ بر هزار سوار بود نصب كرد، و براي بستن راه بر حضرت امام حسين(ع) مأموريت داد.
* حر و بشارت شهادت:
از حر روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي از دارالاماره بيرون آمدم سه بار صدايي شنيدم كه گوينده‌اي مي‌گفت: اي حر بشارت باد تو را شهادت!
هر چه به اطراف نگريستم كسي را نيافتم، با خود گفتم: مادرت به عزايت بگريد، به جنگ حسين(ع) مي‌روي و بشارت بهشت مي‌شنوي!
او راهي ذو خشم شد با آنكه معني نداي غيبي را باور نداشت و ندانست.
* حر و ملاقات امام حسين(ع)
حر در نزديكي ذو خشم امام حسين(ع) را ملاقات كرد، در حالي كه خود و همراهانش تشنه بودند و امام به ياران خود فرمود تا همه آن سپاهيان و مركبهايشان را سيراب كنند.
پس از آن حر، مأموريت خود را به عرض امام رسانيد. امام به او تأكيد فرمودند كه مردم كوفه از آن حضرت دعوت كرده‌اند تا به ديار آنان مسافرت نمايد ولي حر مانع حركت امام به كوفه و نيز بازگشت به حجاز شد و چون آن حضرت در اين سرزمين مستقر گشت حر همچنان در صف دشمنان آن جناب بود و عمر بن سعد او را فرمانده بخشي از سپاه خود ساخت اما او كه جنگ باامام حسين(ع) را مايه تباهي دنيا و آخرت مي‌ديد روز عاشورا به امام ملحق گشت و توبه نمود و به حمايت آن حضرت به نبرد پرداخت تا اينكه به شهادت رسيد.
* نهيب روح پدر:
شب عاشورا فرا رسيده بود و حر پريشان و اندوهگين به خواب رفت. روايت كرده‌اند كه آن شب پدر خود را كه سالها پيش از دنيا رفته بود در خواب ديد كه با او مي‌گويد: اين روزها كجا هستي؟ جواب داد: جلوي حسين رفته‌ام تا مانع از حركت او شوم و او را نگهدارم تا نيروي ابن زياد برسد.
پدرش بر او نهيب زد: واي بر تو، تو را با فرزند پيامبر خدا چه كار؟ اگر مي‌خواهي خود را در آتش دوزخ مخلد سازي با او جنگ كن، آيا مي‌خواهي در قيامت پيامبر خدا و اميرمومنان و فاطمه زهرا خصم تو باشند و از شفاعت آنان محروم بماني؟
* حر آزاده‌اي تواب:
يكي از عبرت‌انگيزترين قضاياي تاريخ اسلام، توبه حر بن يزيد و انتخاب بهشت به جاي دوزخ است. خلاصه‌اي از اين ماجرا را ذكر مي‌كنيم:
چنين روايت شده است كه:
روز عاشورا حر با عمر بن سعد ملاقات كرد و از او پرسيد: آيا مصمم شده‌اي كه با حسين جنگ كني؟ پاسخ داد: آري چنان نبرد كنم كه كمترين آن بريده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد. حر گفت: بهتر نبود او را به حال خود وامي‌گذاشتي تا اهل‌بيت خويش را از اينجا دور سازد و به هر كجا خواهد ببرد؟ عمر پاسخ داد: اگر كار به دست من بود چنين رفتار مي‌كردم، اما امير عبيدا... اجازه اين كار را نداده است.
او ازعمر بن سعد كناره گرفت و به گوشه‌اي رفت و به انديشيدن پرداخت، در اين حال خطاب به قره بن قيس رياحي كه از ملازمان و نزديكان وي بود، گفت: آيا اسب خود را آب داده‌اي؟
گفت: خير، اسبم را آب نداده‌ام.
سپس آهسته آهسته و ناگاه به سوي امام حسين(ع) رهسپار شد. در آن هنگام مهاجر بن اوس او را صدا زد كه: آيا تصميم حمله داري؟ او پاسخ نداد ولي در آن حال سخت مي‌لرزيد.
مهاجر به او گفت: وضع تو را مشكوك مي‌بينم و هرگز تو را چنين نديده بودم و اگر پيشتر از من مي‌پرسيدند: دلاورترين مردم كيست؟ تو را نام مي‌بردم، پس اين پريشاني كه در تو مي‌بينم از چيست؟ و پاسخ داد: به خدا سوگند هم اكنون خود را بين بهشت و دوزخ مي‌سنجم اما به خدا جز راه بهشت اختيار نكنم. هر چند قطعه قطعه شوم و به آتش بسوزانند.
آنگاه تازيانه‌اي بر اسب خود زد و شتابان به سوي سپاه امام حسين(ع) روان شد و چون نزديك رسيد سپر خويش را به نشانه تسليم واژگون ساخت و چون به محضر امام وارد شد، خود را به خاك افكند و صورت بر زمين ساييد.
* امام به او فرمود: سر بردار، تو كيستي؟
* عرض كرد: اي زاده رسول خدا من همانم كه سر راه بر تو گرفتم و نگذاشتم به مأمن خود بازگردي ولي به خدايي كه بي‌شريك است سوگند، كه هرگز گمان نداشتم با تو چنين خواهند كرد و چنين مي‌پنداشتم كه كار به صلح و سازش خواهد انجاميد و اكنون با پشيماني به درگاهت روي آوردم آيا توبه‌ام پذيرفته است.
* امام فرمود: آري خداوند توبه‌ات را مي‌پذيرد.
- عرضه داشت: اجازه دهيد تا نخستين كسي باشم [از تائبان يا اصحابي كه پس از حمله اول به نبرد تن به تن پرداختند] كه در راه شما كشته مي‌شود.
امام درباره او دعاي خير فرمود. پس حربه سوي سپاه ابن زياد رفت و به نصيحت آنان پرداخت، ولي آنها به سوي او تيراندازي كردند، او با آنان جنگيد تا اينكه سرانجام به مقام رفيع شهادت نائل شد. حضرت امام حسين(ع) به بالينش حضور يافت و فرمود: «تو حر هستي همچنان كه مادرت نام نهاد، آزاده‌اي در دنيا و نيك‌بختي در آخرت».
* دري به سوي بهشت:
آرامگاه حر در سمت غربي شهر كربلا به فاصله حدود هفت كيلومتر واقع است، بر مرقد مطهر او ضريح كوچكي نصب شده و بر فراز آن گنبدي از كاشي رنگين بنا گرديده است. گفته شده كه گروهي از بستگان حر از بني تميم، پس از واقعه عاشورا جسدش را به آن محل برده و همان جا به خاك سپرده‌اند.
همچنين حكايت كرده‌اند كه: وقتي شاه اسماعيل عراق را فتح كرد و به كربلا مشرف شد، نسبت به جلالت شأن حر و مرقد شريف او ترديد كرد و براي روشن شدن حقيقت دستور داد تا قبر او را نبش كنند. چون لحد را شكافتند جسد حر را با لباس‌هاي خون آلود مشاهده نمودند، و آثار جراحت را بر بدنش تازه يافتند و بر سر او اثر ضربت شمشيري بود كه دستمالي بر آن جراحت بسته شده بود، شاه دستور داد آن دستمال را بگشايند و دستمال ديگري كه با خود به همراه آورده بود بر آن ببندند. اما هنگامي كه دستمال را از سر ايشان گشودند خون فوران نمود، به ناچار آن را بستند و شاه فقط قطعه كوچكي از آن را جدا كرد و به قصد تبرك براي خود برداشت، سپس دستور داد بارگاه حر را باشكوه و جلال بيشتري از نو بسازند.
منابع: دايره المعارف تشيع ـ جلد ششم (حاتم ـ حيوان)
منتخب التواريخ ـ حاج محمد هاشم خراساني
عاشورا تبلور حماسه و عرفان در شور و شعور حسيني ـ محسن برزگر

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر

فقر گناه نيست
پاكدل
من كسي را نكشته ام . دزدي هم نكرده ام . دست هايم را صورتم را نگاه كنيد خوب نگاه كنيد ؟ صاف صاف است من جزام ندارم طاعون هم نه اما اين مردم از من كناره مي گيرند و بايد شرمنده باشم به خاطر آنچيز كه خود در بودنش نقش نداشته ام .
هي آن طور به من نگاه نكن من گدا نيستم من فقط فقيرم كار مي كنم تلاش مي كنم اما كاروان شتر ندارم گله گوسفند ندارم .
روزي با چندتن از هم مسلكان بر راهي نشسته بودم عبا پهن كرده بوديم به روي زمين نان خشك به دندان مي كشيديم .
او آمد از راه جمالش چشم را مي آراست و افتادگي اش زيباترش مي كرد .
گفتم :
خدا در دل و كمار شكم سير خانه مي كند و گرسنگان به بهشت نمي روند
پيرمردي كه كنار نشسته بود بود سقلمه اي به پهلويم زد و گفت
هي . . . هي . . . چه مي گوييي ؟ از خدا بترس و به بهترين خلق اين چنين مگو . مگر رسول خدا را به ياد نداري ؟
جوان بودم و نادان . شعورم به شعور مگس آفرين مي گفت . گفتم :
هي چه ساده ي مرد . ببينم اين بهترين خلق شما تا به حال ناني چنين سخت را زير دندان گرفته يا مي گيرد . او را نگاه كن چه طور مردم دورش جمع شده اند . چه طور به روي چند فقر نگاه مي كند . صبر كن تعارفش كنيم ببين كه بهترين خلق نگاهي مي كند يا نه
من فرياد كشيدم
آقا آقا
نگاه كرد
بفرماييد با ما هم لقمه شويد
ايشان هم آمدند كنار ما روي عباهاي مندرس و با ما هم لقمه شدند . من سرم را زير گرفتم . شرم داشتم و او فرمود :
ان الله لا يحب المتكبرين. (1)

خداوند متكبران را دوست نمى‏دارد.

سپس فرمود: من دعوت شما را اجابت كردم، شما هم دعوت مرا اجابت كنيد.
ما را به خانه خويش دعوت كرد به خانه او رفتيم گفت هرچه در خانه هست براي پذيرايي از ما بياورند (2)
پي نوشت
1ـ سوره‏ى نحل آيه‏ى .22
2 ـ تفسير عياشى ج 2 ص .257





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر


خداحافظ مادر!
آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و گرما و تشنگي را بيش از پيش به جانها مي‌ريخت. در خيمه‌ها غوغايي بر پا بود. زن مسيحي تازه مسلمان شده در خيمه در حال راز و نياز بود كه پسر جوانش وارد خيمه شد و به سوي مادر شتافت، كنار او نشست و گفت: از من راضي شو مادر. پيرزن با دست پينه بسته‌اش دست نوازش بر سر جوانش كشيد و گفت: صداي هل من ناصر حسين را مي‌شنوي؟ اگر مي‌خواهي از تو راضي شوم حسين را تنها نگذار.
لبخند روي لبان پسر نقش بست او كه گويي منتظر شنيدن اين جمله بود بوسه بر پينه‌هاي دست مادر زد و با عجله از خيمه خارج شد، نگاه نگران مادر بدرقه راه او شد. زن آرام زير لب گفت: به خدا مي‌سپارمت، پسرم! پيرزن به فكر فرو رفت، هنوز از معجزه‌اي كه چند روز پيش از امام ديده بود در حيرت بود. حسين بن علي چگونه توانست در آن بيابان با نوك نيزه‌اش آب گوارا جاري كند. آن هم فقط با جابجا كردن يك تكه سنگ؟!
زن خدا را شكر كرد كه خيمه‌اش از مسير كاروان حسيني بود و توانسته مسلمان شود و با آنها همراه شود و به اين سرزمين بيايد.
از ميدان جنگ صداي ؟؟ شمشير شنيده مي‌شد و صداي فرياد با صداي سم اسبها درآميخته بود و دلهره را به جان‌ها مي‌ريخت.
تاريخ! بستن حادثه‌اي بود تا براي هميشه داغ ننگ بر پيشاني بني اميه بنشاند، مادر بي قرار طول و عرض خيمه را طي مي‌كرد. يكباره با شنيدن صداي فرياد، چيزي درونش شكست، بر زمين نشست، اشك صورتش را مي‌شست. زير لب گفت: ان الله مع صابرين، مادر از زمين برخاست. صداي فرياد پياپي فرزندش چون ضربه‌هاي تازيانه بر جگرش نشست. دوباره بر زمين نشست، پاهايش توان تحمل وزنش را نداشت. با صداي بلند گفت: بسم الله الرحمن الرحيم والعصر ان الانسان لفي خسر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. ناگهان صدايي در خيمه پيچيد، سر بريده وهب به سوي مادرش انداخته شده بود، خون موهاي پسر را خضاب كرده بود. مادر سر بريده را برداشت و تمام توانش را در دستانش جمع كرد و آن را به سوي ميدان نبرد پرتاب نموده و گفت: من چيزي را كه در راه خدا بدهم باز پس نمي‌گيرم.
بحارالانوار ج 45، ص 17

محبوب دل پيامبر
ام سلمه وارد اتاق كه شد از ديدن پيامبر و امام حسين متعجب شد، به سوي پيامبر رفت، حضرت محمد(ص) امام حسين را سخت در آغوش گرفته بودند و مي‌گريستند ام سلمه پرسيد: شما را چه شد، شما كه با حسن و حسين مشغول بازي بوديد حال چرا مي‌گرييد؟! پيامبر در حالي كه اشك بر گونه‌اشان جاري بود فرمودند: جبرئيل نازل شد و خبري به من داد كه از آن محزونم. ام سلمه پرسيد: جبرئيل چه گفت؟ پيامبر فرمود: جبرئيل خبر داد كه پسرم حسين بعد از من به شهادت مي‌رسد، آن هم به دست بدترين امت من. پيامبر دستش را به سوي ام سلمه برد و آن را گشود. همسر پيامبر به خاكي كه در دست پيامبر بود خيره شد و گفت: اين چيست؟ پيامبر فرمود: اين خاك از كرب بلاست، همان سرزمين است كه حسينم آن جا به شهادت مي‌رسد، جبرئيل آن را برايم آورده اي ام‌سلمه! اين خاك را بگير و نزد خودنگهدار هرگاه اين خاك به رنگ خون شد بدان كه حسين محبوب دلم به شهادت رسيده است.
ام سلمه دلواپس و نگران گفت: يا رسول الله از خدا بخواه تا اين مصيبت را از حسين دفع كند. حضرت فرمود: من خواستم كه اين گرفتاري از حسين برطرف شود. اما خداوندمتعال اين چنين خواسته و فرموده: اي محمد! پسر تو به درجه‌اي از مقامات معنوي خواهد رسيد كه هيچ يك از مخلوقات عالم به آن نمي‌رسند. او شيعيان و پيرواني دارد كه به آگاهي شفاعت خواهد كرد و آنان نيز برعده‌اي شفيع خواهند شد. مهدي آل محمد از نسل اين پسر مي‌باشد خوش به حال دوستان و ياران و عاشقان حسين، به خدا سوگند آنان در روز قيامت سربلند و پيروزند.
تهذيب التهذيب ج 2 ص 310

 





نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
نوشته شده در تاريخ جمعه 16 دی 1390  توسط مهدی شکیبا مهر
(تعداد کل صفحات:15)      [ 1 ]   [ 2 ]   [ 3 ]   [ 4 ]   [ 5 ]   [ 6 ]   [ 7 ]   [ 8 ]   [ 9 ]   [ 10 ]   [ > ]  

.: Weblog Themes By Rasekhoon:.