يك مطالعه كوتاه و اجمالى در تاريخ زندگى يزيد بن معاويه كافى است كه اين حقيقت را براى هر فردى به خوبى اثبات نمايد كه او جوانى بود عياش ، آلوده به گناه و معتاد به مشروب كسى كه نه تنها اعتقادى به اصول اسلامى و مقررات آن نداشت بلكه در صدد بود زمينه انهدام و محو كامل اسلام را با سرعت هر چه بيشتر آماده سازد و حكومت نيرومند اسلامى را به حكومت نژادى تبديل نمايد، انحراف او از مسير آسمانى اسلام و آلودگى و ناپاكى فرزند معاويه در دوران زندگى خود تا جائى روشن و علنى بود كه طبقات مختلف و گوناگون در عصر وى و پس از وى همگى زبان به شتم و ذم گاهى هم لعن او گشودند.
مسعودى مورخ مشهور سنى مذهب درباره علل قيام مردم مدينه و روش آنان در برابر حكومت يزيد مى نويسد:
و لما شمل الناس جور يزيد و عماله و عماله و عمهم ظلمه و ما ظهر من فسقه من قتل ابن بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و انصاره و ما ظهر من شرب الخمور و سيره سيرة فرعون بل كان فرعون اعدل منه فى رعيته و انصف منه لخاصته و عامته ...
يعنى ظلم و ستم يزيد و عمال او شامل طبقات مسلمين گرديد و همگان را فرا گرفت و فسق و گناه او علنى گشت زيرا وى فرزند دختر پيغمبر و ياران آن بزرگوار به قتل رساند و علنا شرب خمر مى نمود و مانند فرعون در كشور عمل مى كرد بلكه فرعون براى ملت خود عادل تر و با انصاف تر از يزيد بود.
مسعودى از اين كه فرعون را عادل تر و با انصاف تر از يزيد مى شمرد و قانع نمى شود و دنباله سخن را در مذمت از او تا جائى پيش مى برد كه علنا وى را در شمار مشركين و منكرين نبوت به حساب آورده و او را جزء كسانى مى داند كه غفران و آمرزش خداوند شامل آنان نمى گردد و بايد از رحمت خدا مايوس باشند. مورخ نامبرده در تعقيب مطالب بالا مى نويسد:
و ليزيد اخبار عجيبة و مثالب كثيرة من شرب الخمر و قتل ابن الرسول و لعن الوصى و هدم البيت و احراقه و سفك الدماء و الفسق و الفجور و غير ذلك مما ورد الوعيد بالياس من غفرانه كوروده فيمن جحد توحيده و خالف رسله
يعنى براى يزيد داستانهاى عجيب و معايب فراوانى مانند نوشيدن خمر، كشتن پسر پيغمبر، لعن نمودن بر على (ع ) وصى و جانشين پيامبر، ويران ساختن خانه خدا و آتش زدن ، و ريختن خونها و انجام فسوق و غير اين ها از گناهانى كه درباره آنها خداوند فرموده كه بايد از رحمت و غفران او مايوس باشند مانند وعده هاى عذابى كه درباره مشركين و دشمنان مقام نبوت و انبياء وارد گرديده است .
احمد بن حنبل كه از ائمه بزرگ اهل تسنن است و مذهب حنبلى به دو نسبت داده مى شود در پاسخ فرزند خود صريحا لعن يزيد را با استناد صريح قرآن جايز مى شمرد و او را از شمار مسلمين خارج مى داند!
ابن جوزى مى نويسد:
صالح بن احمد بن حنبل قال قلت لابى ان قوما ينسبونا الى توالى يزيد فقال يا بنى و هل يتوالى يزيد احد يومن بالله فقلت فلم لا تلعنه ؟! فقال ما رايتنى لعنت شيئا. با بنى الم لانلعن من لعنه الله فى كتابه فقلت فاين لعن الله يزيد فى كتابه ؟ فقال فى قوله تعالى : فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم اولك لعنهم الله فاصمهم و اعمى ابصارهم فما يكون فساد اعظم من القتل
يعنى صالح فرزند احمد بن حنبل مى گويد: من به پدرم گفتم كه مردم ما را به دوستى يزيد نسبت مى دهند پدرم گفت فرزندم آيا ممكن است كسى داراى ايمان به خدا باشد و با اين حال يزيد را دوست بدارد؟ گفتم (اكنون كه اين گونه است ) پس چرا او را لعن نمى كنى پدرم گفت فرزندم تو تا كنون نديدى من چيزى را لعنت نمايم (سپس اضافه كرد) اى فرزند چگونه ما لعن نكنيم كسى را كه خداوند در كتاب خود او را لعنت كرده است ؟!
گفتم در كجاى از كتاب خود خداوند يزيد را لعن نموده ؟ گفت آنجا كه مى گويد: آيا نزديك شديد كه اگر حكومت بدست گيريد و والى شويد در روى زمين فساد كنيد و قطع رحم نمائيد؟!
اين كسان را (كه داراى اين صفاتند) خداوند لعن نموده و (از شنيدن و ديدن حق ) گوشهاى آنها را كر و چشمهايشان را كور گردانده است .
فرزندم آيا هيچ فسادى بزرگتر از قتل نفس و كشتن (بر خلاف حق )است ؟!
در اين جا احمد بن حنبل با آن كه خود را در زندگى مردى محتاط مى داند و به فرزندش مى گويد كه در تمام عمر نديدى مرا كه چيزى را لعنت كنم با اين حال لعن يزيد را صريحا طبق نص قرآن جايز مى شمرد و او را از رحمت خدا مطرود مى داند و مى گويد امكان ندارد فردى داراى ايمان به خدا باشد و يزيد را هم دوست بدارد.
اين گونه سخن از احمد بن حنبل جاى تعجب و شگفت نيست زيرا فرزند معاويه به حدى ننگين و رسوا بود كه حتى ناپاكترين افراد عصر او مانند زياد بن ابيه او را تقبيح مى كرد و با زمامدارى و حكومتش مخالفت مى نمود و صريحا كارهاى زشت و پليد وى را براى معاويه بر مى شمرد، و او را از اين كه مى خواهد فرزندش را به ولايتعهدى بر گزيند بر حذر مى داشت !!!
لعنت الله علی قوم الظالمین
روز خونينى كه شورش در فضا افتاده بود
كوفه در وحشت زخونين ماجرا افتاده بود
در دل امواج حيرت زير رگبار بلا
كشتى بى بادبان بى ناخدا افتاده بود
ميزبانان در پناه ساحلى دور از خطر
ميهمان در بحر خون بى آشنا افتاده بود
نائب فرزند زهرا نو گل باغ عقيل
دستگير مردمى دور از وفا افتاده بود
در ميان اولين دشت مناى شاه عشق
اولين قربانى راه خدا افتاده بود
در كنار كاخ حمراء پيش چشم مرد و زن
پيكر مجروح مسلم مسلم سر جدا افتاده بود
در جدال حق و باطل آن دلير جان فدا
آنقدر ايستاده بودى تا ز پا افتاده بود
در دم آخر سرشك حسرتش بودى روان
چون بياد كاروان كربلا افتاده بود



غاز دعوت و بى وفائى با فرستاده امام





چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس مى لرزند... كجاست شكوه از دست رفته كوفه ؟... كجاست هيبت ديرين كوفه ؟... آيا به فراموشى سپرده است كه روزى پايتخت بوده است ؟!
مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هم اكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هيچ كس نيست كه او را راهنمايى كند... آيا او در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟
او سفير حسين به كوفه يعنى پايتخت عظمت فراموش شده است . كجايند آنانكه با وى براى انقلاب ، دست بيعت داده بودند؟... كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتى كه شبيه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!
چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفرى ، اكنون مانند موش هايى شده كه از ترس به سوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!
مى انديشد كه فرياد بزند): يا منصور امت(
شعار انقلاب ... فريادهايى كه در بدر سر داده مى شد... شايد بار ديگر بر گرد او جمع شوند... شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. اما كسانى كه در روشنايى روز او را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمى گردند؟! كسانى كه در روز روشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهى شب بازمى گردند؟
((مسلم بن عقيل )) گام برمى دارد... گامهاى خسته خود را برمى دارد و مى گذارد. در جلو چشم او تمامى تصاوير هيجان انگيز، مجسم مى شوند. به همراه دو راهنماى خود از بيابانهاى سوزان و خشك عبور مى كند... ريگهاى مواج بيابان تفتيده ... جايى كه نه آب است و نه آثار حيات و نه هيچچيز ديگر جز دانه هاى شن داغ ... تشنگى ... سرگردانى !
دو راهنماى او از تشنگى در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مى خواهد از همان راهى كه آمده برگردد... اما حسين از او خواسته كه تا پايان راه برود. او، سفير حسين در راه كوفه است ... كوفه اى كه در پى به دست آوردن عظمت گذشته خويش است ... كوفه اى كه تشنهديدار دوباره على بن ابيطالب است ... تا عدل او را بسرايد... رحمت او را... همدردى او با فقيران و مسكينان را... كوفه اى كه مى خواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد... كوفه اى كه از منبر متروك مى خواهد كه چشمه علم و فصاحت جارى كند... اينها رؤ ياها و آرزوهاى مردان موش صفتى است كه در سوراخها خزيده و از وحشت به خود مى لرزند. اينها آرزوهاى چونان گلى هستند كه نياز به بازوانى مسلح دارند.
خستگى ، سفير را رنج مى دهد... مانند فرمانده شكست خورده اى گامهاى خود را به سختى برمى دارد... تلخى شكست را احساس مى كند... در مقابل ارتشى خيالى . جا داشت كه دهشتزده باشد. چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعه دروغين پراكنده شد!... در مقابل لشكرى كه بزودى از شام مى رسد... لشكرى خيالى ... لشكرى كه ساخته خيال بيمار بود... خيالى كه از عقل يك موش برخاسته كه از گربه مى هراسد... تنها از نام او مى ترسد.
مرد غريب ، نفس زنان كنار خانه اى قديمى مى نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گام برمى دارد... هنوز دره را مى پيمايد.
((طوعه)) در را باز مى كند؛ پيرزنى كه در انتظار پسرش مى باشد، همان پسرى كه رفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.
- آيا ممكن است كه جرعه اى آب به من بدهى ؟
زن شتابان مى رود و آب براى او مى آورد... قدرى از آب را مى نوشد و بقيه را بر روى سينه خويش مى ريزد. مى خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.
پيرزن در حالى كه از نشستن وى ناراحت است مى گويد:
- مگر آب ننوشيدى اى بنده خدا؟!... پس برخيز و به خانه ات برو.
سكوت مى كند... سكوتى ناشناخته كه نمى خواهد كسى به راز او پى ببرد.
- برخيز! خداوند تو را عافيت دهد... اين درست نيست كه تو درِ خانه من بنشينى .
- چه كنم ؟... راه را گم كرده ام ... و كسى نيست كه مرا راهنمايى كند.
زن وحشت زده مى پرسد: مگر تو كيستى اى بنده خدا؟!
- من((مسلم بن عقيل ))هستم .
زن در حالى كه احساس خطر مى كند مى گويد:
- تو مسلم هستى ؟!... برخيز! پس برخيز.
- كجا، اى كنيز خدا؟!
- به منزل من ...
و در آن افق تاريك درى گشوده مى شود... روزنه اى كه به نور منتهى مى گردد... لحظه اى از اميد... قطره اى آب در دل تفتيده كوير.
منزلى كوفى ، آن مرد آواره ((مسلم بن عقيل )) را در آغوش گرفته است ؛ ولى ساير منازل به صداى سم اسبانى گوش مى دهند كه در پى يافتن مردى غريب مى باشند

نيم روز مقاومت و فداكاري، قرنها تابندگي و افتخار
ياران حسين(ع) كه فداكاري و ايثار و جهادشان به تاريخ حركت داد و به زندگي معنا بخشيد و به مرگ، عظمت عطا كرد و يادشان سرمايه الهام و شورآفريني گشت و نامشان قرين مجد و عظمت گرديد، و خونشان در پاي نهال اسلام ريخته شد و به دين و عزت و شرف و آزادگي، جان دوباره بخشيد.
آري، اين گونه از مرگ، حيات پديد ميآيد و اين سان «فنا»، «بقا» ميآفريند، و اين چنين خون سرخ شهيد، ياد سبز جاويد را ترسيم ميكند و شهيدان، اسوههاي تاريخ ميگردند در دينداري، در تقوا و مرزباني از احكام الهي، در دفاع از قرآن و حمايت از امام، در ياري حق و عدل، در آزادگي و عزت، در حقخواهي و ستمستيزي و در همه فضيلتها و ارزشها. محور كلام عاشوراست و ميدان عمل «كربلا».
برخي از عاشوراييان، جزء مسلمانان فداكاري بودند كه حتي حضور رسول خدا(ص) را هم درك كرده بودند و بعضيشان از دليرمردان ركاب اميرالمؤمنين و ياران آن حضرت بودند كه در حضورش با دشمنان جنگيده و در شمار اصحاب اماممجتبي(ع) هم بوده است و سرانجام حسين ابن علي(ع) را در كربلا ياير كرده و در اين راه به شهادت رسيدند.
حبيب ابن مظاهر و ديگر ياران اباعبدالله الحسين(ع) در روز عاشورا، از چنان عظمت و شكوه و مقامي برخوردار بودند كه مايه غبطه همگان است.
سابقه در دين و خدمت به اسلام و درك محضر رسول خدا(ص) از افتخارات حبيب ابن مظاهر بود. حبيب بزرگ مردي از طايفه افتخارآفرين «بني اسد» بود او يك سال پيش از بعثت رسول خدا(ص) به دنيا آمد. كودكياش همزمان با سالهايي بود كه پيامبر در مكه مردم را به توحيد دعوت ميكرد، و جوانياش، هم عصر با دوران حكومت الهي رسول خدا در مدينه و آن سالهاي جهاد و حماسه و فداكاري در راه دين خدا بود.
پس از وفات پيامبر حبيب ابن مظاهر در خط ولايت علي ابن ابيطالب(ع) قرار گرفت و محضر آن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمهسار زلال حقيقت و محبت بينظير الهي و وارث علوم پيامبر ميشناخت و از ياران خالص و حواريون و شاگردان ويژه علي(ع) بود.
پس از شهادت حضرت علي(ع) به ياران امام مجتبي پيوست و در اين مدت طولاني، وي مانند بسياري از آگاهان روشندل و مخلص، خون دل ميخورد و كاري از دستش برنميآمد. حبيب پيرو امام بود و در موضعگيريهاي اجتماعي و سياسي تابع حجت خداوند بود.
پس از امام حسن مجتبي(ع)، امام حسين(ع) تن به بيعت با يزيد نداد و از مدينه به مكه هجرت نمود. حضور امام در مكه و اقامت چند ماههاش در آن شهر، به گوش افراد زيادي رسيد. از جمله شيعيان كوفه از اين ماجرا باخبر شدند و جلسهاي تشكيل دادند و سليمان كه از شخصيتهاي معروف كوفه و چهرههاي سرشناس شيعه بود به آل علي عشق ميورزيد. به همراه حاضران در جلسه نامهاي براي امام حسين(ع) نوشتند و وي را به كوفه دعوت كردند.
نخستين دعوتنامه با امضاي 4 تن از بزرگان كوفه براي امام نوشته و به مكه ارسال شد كه حبيب ابن مظاهر هم در اين 4 نفر بود. در خصوص شناخت بيشتر حبيب ابن مظاهر به گفتگو با دو تن از متخصصين در اين امر پرداختيم كه در زير ميخوانيد:
آيت ا... فاضل لنكراني در اين باره گفت: حبيب ابن مظاهر شخصي از ياران اميرالمؤمنين و جزو شيعيان بودند و فرد موجهي كه با وجود سن بالايي كه داشتند به امام حسين(ع) ملحق شدند.
وي افزود: ايشان در شرايط سخت آن زمان خودش را به امام حسين(ع) رساند و بسيار مورد استقبال آن حضرت قرار گرفت.
وي قدر و منزلت والاي حبيب ابن مظاهر را ارج نهاد و تصريح كرد: از آنجايي كه اين شخصيت والا ارادت و معرفت زيادي نسبت به اهل بيت داشتند حضرت زينب نيز در پيامي به ايشان سلام رساندند.
فاضل لنكراني خاطرنشان ساخت: وقتي پيام حضرت زينب(س) به حبيب رسيد ايشان گريست و فرمود معلوم است كه به خاندان حضرت محمد(ص) بسيار سخت گذشته است.
حجت الاسلام واعظ موسوي نيز گفت: حبيب ابن مظاهر يكي از شخصيتهاي اسلامي است كه با قرآن بسيار مأنوس بوده و با اينكه سني بالا داشت در كنار امام حسين(ع) با شادابي تمام جنگيده و در كنارشهداي كربلا نامش ثبت شد.
وي افزود: اين شخصيت والامقام با اينكه در ميان قبيله خود شخصي قابل توجه و صاحب نام بود با وجود سن بالايي كه داشت احساس وظيفه كرده و جانش را تقديم كرد.
وي حبيب ابن مظاهر را الگويي براي تمام انسانها دانست و تصريح كرد: وي الگويي براي كساني است كه در سنين بالا به سر ميبرند چون گرفتاري در روزمرگي مانع از جانبازي وي در آن شرايط حساس نشد و از نام و نان گذشت و وظايف خود را به بهترين نحو انجام داد.
شب عاشورا
نزدیک شب عاشورا، امام حسین علیه السلام یاران خود را به گرد خود آورد، امام سجاد علیه السلام میفرماید: من با اینکه بیمار بودم، نزدیک شدم ببینم پدرم به آنان چه میگوید، شنیدم رو به اصحاب کرد و پس از حمد و ثنا فرمود:
«اما بعد و انی لا اعلم اصحابا اوفی ولا خیرا من اصحابی و لا اهل بیت ابر ولا اوصل من اهل بیتی فجزا کم الله عنی خیرا ... ».
برادران و پسران و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زینب علیها السلام به پیش آمدند و گفتند: برای چه این کار را بکنیم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ هرگز، خداوند آن روز را برای ما پیش نیاورد.
حضرت عباس علیه السلام به عنوان نخستین نفر سخنانی به این مضمون گفت، و بعد از او دیگران نیز چنین گفتند.
امام حسین علیه السلام به پسران عقیل رو کرد و فرمود:«ای پسران عقیل! کشته شدن مسلم علیه السلام بس است، پس شما بروید، من اجازه رفتن به شما دادم».
آنها عرض کردند: «سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه میگویند، ما بزرگ و آقا و عموی خود را که بهترین عموهایمان بود به خود واگذاریم و یک تیر باهم نینداختیم و یک نیزه و شمشیر به کار نبردیم، و ندانیم که به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنین کاری نخواهیم کرد، بلکه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فدای تو میسازیم، و در رکاب تو میجنگیم تا به هر جا رفتی ما نیز همراه تو باشیم.
«فقبح الله العیش بعدک».
در میان یاران غیر بنی هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آیا ما از تو دست برداریم؟ آنگاه ما چه عذر و بهانهای در مورد حق شما به پیشگاه خدا ببریم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر نمیدارم تا نیزه به سینه دشمن بکوبم، و آنها را به شمشیر بزنم تا قائمه شمشیر در دستم میباشد و گرنه سنگ به سوی آنها پرتاب کنم، سوگند به خدا دست از تو بر نمیدارم تا خدا بداند که ما حرمت پیامبرش را درباره تو رعایت نمودیم و اگر مرا هفتاد بار در راه تو بکشند و بسوزاند و زنده کنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد به اینکه یک کشتن بیش نیست، و آن کشتن در راه تو کرامتی است که هرگز پایان ندارد.
پس از او «زهیر بن قین» برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست ندارم کشته شوم سپس زنده گردم، دوباره کشته شوم تا هزار بار و خدا به وسیله کشته شدن من از کشته شدن تو و جوانان از خاندانت جلوگیری نماید».
گروهی از یاران نیز همین گونه سخن گفتند، امام از همه تشکر کرد و برای همه دعا نمود و به خیمه خود بازگشت. (1)
نیز روایتشده: امام حسین علیه السلام به یاران خود فرمود: خداوند جزای خیر به شما عطا فرماید، و جایگاه آنها را در بهشت به آنان نشان داد، آنها در شب عاشورا مقام ارجمند خود را در بهشت دیدند، و به یقینشان افزوده شد، از این رو از شمشیر و نیزه و تیر، احساس درد و رنج نمیکردند و آنچنان در سطح بالائی از روحیه شهادت طلبی بودند، که برای وصول به مقام شهادت از همدیگر پیشدستی میکردند». (2)
امام سجاد علیه السلام میفرماید: من شب عاشورا نشسته بودم و عمهام نزد من بود و از من پرستاری میکرد، در آن هنگام پدرم به خیمه خود رفت و جون (یا جوین) غلام ابوذر در نزد آنحضرت سرگرم اصلاح شمشیر آنحضرت بود و پدرم این اشعار را (که حاکی از بی اعتباری دنیا است) خواند:
یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاصیل من صاحب او طالب قتیل والدهر لا یقنع بالبدیل و انما الامر الی الجلیل و کل حی سالک سبیلی
امام حسین این اشعار را دو یا سه بار خواند، من آن اشعار را شنیدم و مقصود امام را دریافتم، گریه گلویم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است.
اما عمهام زینب علیها السلام تا آن اشعار را شنید، مقصود را دریافت، نتوانستخودداری کند، گریه کنان بی تابانه به حضور امام دوید و گفت:
«وا ثکلاه! لیت الموت اعدمنی الحیوه ...».
امام به او نگریست و فرمود: خواهر جان! شیطان صبر شکیبائی را از تو نرباید، این را گفت: قطرات اشک از چشمانش سرازیر گشت و فرمود:
«لو ترک القطا لنام».
زینب عرض کرد: وای بر حال من، تو ناگزیر خود را به مرگ سپردهای،و بندهای قبلم را گستهای و بسیار بر من ناگوار و دشوار است، این را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گریبان برده و آن را چاک زد و بیهوش به زمین افتاد.
امام حسین علیه السلام برخاست و آب به روی خواهر پاشید، و او را دلداری داد و فرمود: آرام باش ای خواهر، پرهیزگاری و شکیبائی را که خدا بهرهات ساخته پیشه کن و بدانکه همه اهل زمین و آسمان میمیرند، و جز خدا هیچکس باقی نمیماند جد و پدر و مادرم بهتر از من بودند، بردارم حسن علیه السلام بهتر از من بود (همه از دنیا رفتند) و من و هر مسلمانی باید به رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم اقتدا کنیم.
خواهرم تو را سوگند میدهم بعد از کشتن من گریبان چاک مزن، روی خود را مخراش، امام سجاد علیه السلام میفرماید: آنگاه پدرم، زینب علیها السلام را نزد من آورد و نشاند و خود به سوی یارانش رفت. (3)
(شب عاشورا امام بود که زینب را دلداری دهد و لی بعد از ظهر عاشورا چه کسی زینب علیها السلام را دلداری داد؟!).
از وقایع شب عاشورا آنکه امام حسین علیه السلام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و مناجات بودند، به گونهای که در روایت آمده:
ولهم دوی کدوی النحل ما بین راکع و ساجد و قائم و قاعد.
همین آوای پر سوز که از دلهای پاکبازان و عاشقان خدا برمیخاست، باعثشد که سی و دو نفر از سربازان دشمن تحت تاثیر قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسین علیه السلام پیوستند. (4)
شب عاشورا، امام حسین علیه السلام تنها از خیمه خود بیرون آمد و برای شناسایی به طرف بیابان رفت و به بررسی بلندها و گوداها و فراز و نشیبهای بیابان پرداخت، نافع بن هلال میگوید: من پشتسر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحیه دشمن به او آسیب برسد از او دفاع کنم) امام فهمید و به من فرمود: برای چه بیرون آمدهای؟ عرض کردم: «از اینکه تنها بیرون رفتی پریشان شدم چرا که لشکر این طاغوت، در همین نزدیکی است».
امام فرمود: برای بررسی فرازها و گودالهای این بیابان آمدهام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، میدان و کمینگاههای میدان را بشناسم.
نافع میگوید: سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع میشود و وعده خدا خلاف ناپذیر است!! سپس به من فرمود: «آیا نمیخواهی شبانه بین این دو کوه بروی و جان خود را از این گیر و دار نجات دهی؟».
نافع تا این سخن را شنید، روی دو پای امام افتاد و بوسید و با سوز و گداز میگفت: «مادرم به عزایم بنشیند (که بروم) شمشیرم معادل هزار درهم، و اسبم نیز معادل هزار درهم است، خداوند افتخار همسوئی با تو را به من عطا کرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه شوم».
سپس امام به خیمه زینب علیها السلام وارد شد، نافع در مقابل خیمه در انتظار امام ایستاد، شنید زینب به برادر میگوید: آیا اصحاب خود را امتحان کردهای، من ترس آن دارم که هنگام خطر تو را تنها بگذارند.
امام فرمود: «سوگند به خدا آنها را آزمودم دیدم همه آماده و استوار هستند و همانند اشتیاق کودک به پستان مادرش، اشتیاق به مرگ دارند».
نافع میگوید: وقتی که این سخن از زینب علیها السلام شنیدم، گریه کردم، و نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را شنیده بودم به او گفتم.
حبیب گفت: سوگند به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود هم اکنون با شمشیر به سوی دشمن حمله میکردم.
گفتم: من گمان میبرم بانوان حرم با حضرت زینب علیها السلام این گونه سخن بگویند و پریشان گردند، مناسب است که اصحاب را جمع کنی و نزد خیمه زینب علیها السلام برویم و با گفتار خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازیم.
حبیب، اصحاب را جمع کرد، و سخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند: اگر انتظار فرمان امام نبود، هم اکنون به دشمن حمله میکردیم، چشمت روشن و خاطرت آرام باشد که ما استوار هستیم.
حبیب برای آنها دعا کرد، و با هم کنار خیام بانوان آمدند و صدا زدند: «ای گروه بانوان و حرمهای رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم این شمشیرهای جوانمردان شما است که سوگند یاد کردهاند در غلاف نکنند مگر اینکه گردن دشمنان را بزنند، و این نیزههای جوانان شما است که قسم خوردهاند به زمین نیفکنند مگر اینکه به سینههای دشمن فرو کنند».
بانوان با گریه و ندبه از خیمهها بیرون آمدند و گفتند: «ای پاکبازان، از حریم دختران رسولخدا و بانوان منسوب به امیر مؤمنان علیه السلام حمایت کنید و دریغ منمائید».
اصحاب همه صدا به گریه و شیون بلند کردند (که آری ما عاشقانه از شما حمایت میکنیم و اشک شوق میریزیم). (5)
از وقایع شب عاشورا اینکه امام حسین علیه السلام فرزندش علی اکبر را با سی سواره و بیست پیاده برای آب آوردن (به سوی فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسیار خطرناک رفتند آب آوردند، امام به یاران فرمود: «برخیزید و از آب بنوشید و وضو بسازید و غسل کنید و لباسهای خود را بشوئید تا کفن شما باشند». (6)
نیز در مقاتل نقل شده:امام حسین علیه السلام برادرش عباس علیه السلام را (شب تاسوعا یا عاشورا) با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده برای آوردن آب، روانه فرات کرد، بیست مشک همراه آنها بود، آنها در تاریکی شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان آب فرات وقتی که آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشامیدن آب دارید ولی حق بردن آن را ندارید.
عباس علیه السلام و همراهان، مشکها را پر از آب کرده و روانه خیام شدند، دشمنان سر راه آنها را گرفتند و جنگ سختی درگرفت، جمعی از دشمنان کشته شدند، ولی از اصحاب عباس علیه السلام کسی کشته نشد، و آنها مشکهای آب را به خیمه رسانیدند، امام حسین علیه السلام و سایر اهلبیت علیه السلام از آن آب آشامیدند.
«فلذا سمی العباس سقاء».
امام حسین علیه السلام به اصحاب فرمود: خیمههای خود را نزدیک هم کنند و خیمههای مردان را در جلو خیمههای زنان قرار دهند، و در پشتخیمهها گودالی کندند و هیزم و نی در آن ریختند و آتش افروختند تا لشکر دشمن نتواند از پشتخیمهها به سوی خیمهها هجوم بیاورد. (7)
امام در نزدیک سحر شب عاشورا، در سرا پرده مخصوص بدن خود را نوره کشید که آن را با بوی مشک معطر کرده بودند، در آن وقت بریر بن خضیر و عبدالرحمان کنار آن خیمه به نوبت ایستاده بودند که بعدا خود بدنشان را پاک و خوشبو سازند، بریر با عبدالرحمان شوخی میکرد، عبدالرحمان به او گفت: امشب هنگام شوخی نیست:
بریر گفت: قوم من میدانند که من نه در جوانی و نه در پیری هل شوخی نبودهام، اکنون که میبینی شادی میکنم از این رو است که میدانیم شهید میشودم و بعد از شهادت، حوریان بهشت را در بر خواهم گرفت و از نعمتهای بهشت بهرهمند میشوم. (8)
از حضرت زینب علیها السلام نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خیمه برادرم حضرت عباس علیه السلام رفتم دیدم جوانان بنیهاشم به دور او حلقه زدهاند و او مانند شیر ضرغام با آنها سخن میگوید، و به آنها میفرماید: «ای برادرانم و ای پسر عموهایم! فردا هنگامی که جنگ شروع شد، نخستین کسانی که به میدان رزم میشتابد، شما باشید، تا مردم نگویند: بنی هاشم جمعی را برای یاری خواستند، ولی زندگی خود را بر مرگ دیگران ترجیح دادند ...».
جوانان بنی هاشم پاسخ دادند: «ما مطیع فرمان تو میباشیم».
حضرت زینب علیها السلام میگوید: از آنجا به خیمه «حبیب بن مظاهر» رفتم دیدم با یاران (غیر بنی هاشم) جلسه مذاکره تشکیل داده و به آنها میگوید: «فردا وقتی که جنگ شروع شد، شما پیشقدم شوید و نخست به میدان بروید، و نگذارید که یک نفر از بنی هاشم، قبل از شما به میدان برود، زیرا که بنی هاشم، از سادات و بزرگان ما میباشند ...».
اصحاب گفتند: «سخن تو درست است» و به آن وفا کردند. (9)
هنگام سحر شب عاشورا، امام حسین علیه السلام اندکی خوابید و بیدار شد، و به حاضران فرمود: در خواب دیدم، سگانی به من روی آوردند تا مرا بدرند، در میان آنها سگی دو رنگ دیدم که از همه بر من سختتر بود، و گمان دارم کشنده من از میان دشمن، مردی مبتلا به پیسی است، باز در عالم خواب رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم را با جمعی از اصحاب دیدم، فرمود: «ای پسرک من، تو شهید آل محمد هستی، و اهل آسمانها از آمدن تو شادی میکنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخیر مکن، این فرشتهای است که از آسمان فرود آمده تا خون تو را بگیرد و در شیشه سبزی نگهدارد».
این خوابی را که دیدهام حاکی است که اجل نزدیک است و بدون شک هنگام کوچ کردن فرا رسیده است. (10
پینوشتها:
1- ترجمه ارشاد مفید ج 3 / ص 93 - 95.
2- منتهی الآمال ج 2 / ص 247.
3- ترجمه ارشاد مفید ج 2 / ص 97.
4- بحار ج 44 / ص 394 - نفس المهموم ص 118.
5- مقتل الحسین مقرم ص 262 - 263.
6- نفس المهموم ص 117.
7- همان مدرک.
8- مثیر الاحزان ابن نما ص 54 - لهوف ص 84 - بحار ج 5 ص 1.
9- کبریت الاحمر ص 479.
10- نفس المهموم ص 119.
منابع مقاله:
راهنمای تبلیغ 6 ویژه امر به معروف و نهی از منکر ، نهاد نمایندگی ولی فقیه در سپاه؛
حسين بن على(عليه السلام) مظهر عزت
عزت و سربلندى از صفات انسانهاى بزرگ، با شخصيت و آزاده استو خوارى از رذايل اخلاقى و صفات ناپسند انسانى به شمار مىآيد.
تعاليم اسلام همگى در جهت عزت بخشيدن به انسان و رهايى ساختنوى از دل بستن به امورى است كه با مقام شامخ انسانيتسازگارنيست. اسلام انسان را از عبادت، خشوع و هرگونه سرسپردگى بهمعبودهاى دروغين كه با عزت انسان سازگار نيست. رهانيده استو از او مىخواهد جز در مقابل خدا در برابر هيچ كس سرتسليم فرودنياورد و فقط خداوند در نظر او بزرگ و با عظمتباشد.
هرچند همه رهبران الهى از همه صفات كمال به طور كاملبرخوردارند و در همه ابعاد كاملند; ولى اختلاف موقعيتها سبب شدتا يكى از ابعاد شخصيت انسانى در هريك از آن بزرگواران به طوركامل تجلى يابد و آن امام به عنوان اسوه و مظهر آن صفت مطرحگردد. براى مثال زمينه بروز شجاعت در حضرت على(ع)بيش از سايرامامان(عليهم السلام )به وجود آمد. بدين سبب، آن امام(ع)مظهركامل اين صفتبه شمار مىآيد. زمينه بروز عزت، سربلندى و آزادگىدر امام حسين(ع)بيش از ديگر امامان(عليهم السلام) بروز كرد، بهگونهاى كه آن حضرت «سرور آزادگان جهان» لقب گرفته است. آنحضرت حتى در دشوارترين موقعيتها حاضر نشد در مقابل دشمنسرتسليم فرودآورد و براى حفظ جان خويش كمترين نرمشى كهبرخاسته از ذلتباشد. نشان دهد. حماسه عاشورا سراسر آزادى،آزادگى، عزت، مردانگى و سربلندى است.
اعمال و سخنان سالار شهيدان(ع)سرمشق تمامى آزادگان جهان درهمه زمانهاست. آن حضرت مىفرمايد: «من مرگ(در راه خدا)را جزشهادت و زندگى با ستمگران را جز ذلت و فرومايگى نمىدانم.» (1) ونيز مىفرمايد: «مردن با عزت و شرافت از زندگى با ذلتبهتراست.» (2)
سرورآزادگان جهان در پاسخ گروهى كه او را از رفتن به كربلانهى مىكردند، اين اشعار را خواند:
«من به كربلا خواهم رفت، مرگ برجوانمرد ننگ نيست...» (3)
يكى از رجزهاى آن امام در عاشورا چنين است: «مرگ بهتر ازننگ و عار است و ننگ بهتر از داخل شدن در آتش است...» (4)
وقتى شب تاسوعا براى آخرين بار تسليم و بيعتيا جنگ و شهادتبه او عرضه شد، پاسخ داد: «به خدا سوگند نه هرگز دست ذلتبهشما مىدهم و نه مثل بردگان فرار مىكنم.» (5) و نيز در روز عاشورافرمود: «زنازاده فرزند زنازاده مرا به انجام دادن يكى از دوكار مجبور كرده، شمشير و كشته شدن يا ذلت، ذلت از ما خانوادهبسيار دور است. خداوند و پيامبرش(ص) و مومنان و دامنهاى پاكى كهدر آنها پرورش يافتهايم، آن را براى ما نمىپسندند. (6)
آن حضرت در واپسين لحظات زندگى انسانها را به آزادگى دعوتكرد و فرمود: «اگر دين نداريد و از معاد نمىترسيد، در دنياىخود آزادمرد و جوانمرد باشيد.» (7)
راز استمدادها
نظرى هرچند سطحى و گذرا به حادثه عاشورا انسان را به اينباور مىرساند كه سراسر وجود امام حسين(ع)عزت، شرافت، مردانگى وآزادگى است.
با اين حال، نكاتى در تاريخ كربلا به چشم مىخورد كه در ظاهرممكن استبا عزت و شرافت انسانى سازگار ننمايد. اين اعمالعبارت است از: 1- تقاضاى كمك از اشخاص گوناگون، نظير خواست كمك ازعبيدالله بن الحرالجعفى با كيفيت مخصوص. پس از امتناع عبيداللهاز پاسخ به دعوت امام(ع)و نيامدن به حضور وى، آن حضرت شخصا بهخيمه او رفت و به يارى دعوتش كرد. در اين ملاقات امامحسين(ع)براى تحريك احساسات عبيدالله كودكان خود را نيز همراهبرد. (8) 2- تكرار تقاضاى كمك در روزعاشورا با جمله «هل من ناصرينصرنى و هل من معين يعيننى» و جملاتى به اين مضمون. 3- استفاده از هروسيله ممكن در روزعاشورا براى تحريكاحساسات سپاه عمربنسعد و اندرز دادن آنان و در خواست مكرر براىآزاد گذاشتن آن حضرت. 4- درخواست آب از دشمن.
برخى از بزرگان، به دليل سازگار ندانستن اين كار با روح عزتو شرافت، اصل آن را انكار فرمودهاند; ولى به نظر مىرسد اين امرتحقق يافته است. هلال بن نافع گويد: «من در ميان ياران عمربنسعد ايستاده بودم كه شخصى نزد عمربن سعد آمد و گفت: «بشارتباد به تو اى امير! شمر(ملعون)امام حسين(ع)را شهيد كرد.»
هلال گويد: از ميان دو لشكر بيرون رفتم تا ببينم چه خبر است. وقتى بالاى سرآن حضرت رسيدم، مشاهده كردم امام(ع)با مرگ دست وپنجه نرم مىكند. به خدا سوگند، تا آن زمان كشتهاى آغشته به خونزيباتر و نورانىتر از او نديده بودم. نور چهره، زيبايى و هيبتشمرا از پرداختن به فكر كشته شدنش باز داشت و در همان حال، آنحضرت درخواست آب مىكرد... .
پس از اين كه همه ياران و اصحاب امام حسين(ع)در روز عاشورابه شهادت رسيدند، امام(ع)به عمربنسعد ملعون فرمود: «يكى ازاين سه پيشنهاد را در باره من بپذير!» ابن سعد پرسيد:
«چيست؟»امام حسين(ع)فرمود: «مرا آزادگذارى تا به مدينه،حرم جدم رسول خدا(ص)، باز گردم.»
ابن سعد: «اين خواسته غير قابل قبول است.»
امام حسين(ع): «شربت آبى به من بياشامان، جگرم از تشنگىخشكيده است.»
عمربن سعد: «اين نيز غير ممكن است.»
امام حسين(ع): «اگر راهى جز كشتن من نيست، پس تك تك با منمبارزه كنيد.» (9)
و نيز عبدالحميد گويد: «در همان حال كه امامحسين درروزعاشورا در ميدان جنگ ايستاده بود، احساسات و عواطف دشمن رابرمى انگيخت تا شربتى آب به او دهند و مىفرمود: «آيا كسى هستكه به آل رسول(ص)رحم و عطوفت و مهربانى كند؟...» (10)
در پاسخ بايد گفت: پيشوايان معصوم:به دو دليل به چنينكارهايىاقدام مىكنند:
الف)اتمام حجت و بستن هرگونه راه عذر و بهانه برگمراهان ومنحرفان.
خداوند متعال پيامبران را براى راهنمايى بشر فرستاد تا افرادمستعد و حقجو از راهنمايى آنان بهره برده، به خوشبختى نايلآيند و راه هرگونه عذرتراشى و بهانه جويى بر گمراهان بسته شود. قرآن كريم در باره پيروزى مسلمانان در جنگ بدر مىفرمايد: «(شما در بدر در مقابل هم قرار گرفتيد.)تا خدا كارى را كردنىبود، به انجام رساند تا آن كه هركه هلاك مىشود با حجتى روشن هلاكشود و آن كه(به هدايت)زنده مىماند، به حجتى روشن زنده بماند; وهر آينه خدا شنوا و دانا است. » (11)
ب)نكته ديگر در حل اين مشكل، اين است كه كمالات انسانى هيچگونه منافاتى با يكديگر ندارند و همه قابل جمعند. برخوردارى ازيك كمال انسانى به گونهاى نيست كه سبب از بين رفتن ديگر كمالاتگردد. اگر وجود يكى از فضايل در انسان به حدى رسيد كه كمالديگرى را از بين برد، آن صفت از كمال بودن خارج شده است و ديگرنمىتوان آن را از فضايل انسانى به شمار آورد. براى مثال اگرعزت نفس سبب از بين رفتن تواضع و فروتنى در انسان گردد، آن صفتديگر عزت نفس نيستبلكه غرور، تكبر و خودخواهى است. از اين رو،عمل به تعهدات انسانى، وفاى به عهد و پيمان و... را نبايد دليلبرذلت و ترس و زبونى دانست. همان گونه كه پيامبراكرم(ص)در عملبه پيمان صلح حديبيه مسلمانان پناهنده را به مشركان تحويلمىداد و امامحسن مجتبى(ع)به خاطر عمل به مفاد صلح با معاويهحركت مسلحانه نكرد.
باتوجه به مطلب فوق، بايد گفت: پيشوايان معصوم(عليهمالسلام)در عين برخوردارى از عزت و شرافت از رحمت، عطوفت،مهربانى و خيرخواهى نيز در حد اعلا برخوردار بودند. براساسجمله: «يامن سبقت رحمته غضبه» هدايت الهى مبتنى بر رحمت،عطوفت، مهربانى و خيرخواهى است; خشونتخلاف اصل است و حالتاستثنايى دارد. دستور به آغاز هركار با نام «خداوند رحمن ورحيم» دليل بردرستى اين مطلب است. پيشوايان معصوم(عليهمالسلام)نهايت تلاش خود را براى هدايت گمراهان به كار مىگرفتند ودر اين راه از هيچ كوششى فروگذار نمىكردند. آنان در برخورد باگمراهان چنان رفتار مىكردند كه تا حد امكان آنان را جذب كنند واز هرگونه برخورد تند و خشن كه ممكن بود حسى لجاجت و انتقامآنان را تحريك كند و به واكنش منفى انجامد. دورى مىكردند. برخورد پيامبر بزرگوار اسلام(ص)و امامان معصوم(عليهم السلام)بامخالفان بسان برخورد پدرى دلسوز و مهربان با فرزند سركش وبريده از خانواده است كه هرچه فرزند بيشتر طغيان و سركشى كند،پدر بيشتر نرمش نشان مىدهد تا مبادا برخورد تند او فرزند رافرارى داده، به دامن دشمنان و شيادان بيندازد. اين گونه رمشبرخاسته از رحمت، عطوفت، مهربانى و خيرخواهى به ظاهر بدونتوجه به فلسفه آن خلاف عزت و شرافت مىنمايد; ولى با توجه بهفلسفه آن، دليل بربزرگى، عظمت و... پيشوايان معصوم(عليهمالسلام)است و با شرافت و عزت آن بزرگواران هيچ گونه منافاتىندارد.
چنين برخوردى كه كسى با دشمن خود تا اين حد خيرخواهى، محبتو عطوفت داشته باشد. از توان و قدرت انسانهاى عادى خارج است واز معجزات امامان(عليهم السلام )به شمار مىآيد.
با روشن شدن مطلب فوق، در مىيابيم تمام اعمال و سخنان امامحسين(ع) كه ممكن استبرخى آنها را با عزت و رافتسازگارندانند. از روح مهربانى، عطوفت، خيرخواه و مشتاق هدايت مردمآن حضرت است. امام حسين(ع)حتى براى نجات دشمنان خود كه كمربه قتلش بسته بودند. نهايت تلاش خود را به كار بست.
اگر سالار شهيدان از اشخاصى مانند عبيدالله بن حر تقاضاى كمككرد، براى ترس از شهادت و كشته شدن نبود; زيرا حضرت نيكمىدانست كمك اين افراد نمىتواند سرنوشتحادثه كربلا را تغييردهد. اين يارى جويى به خاطر اين بود كه مردم با كمك به وى وشهادت در ركاب حضرتش به سعادت ابدى نايل گردند.
اگر سرور آزادگان در روزعاشورا به طور مكرر جمله «آياكسىهست مرا يارى كند؟ » را تكرار كرد و به موعظه لشكر عمربنسعدپرداخت و از هر وسيله ممكن براى تحريك احساسات آنان استفادهكرد، همه به اين دليل بود كه بتواند تعدادى از يزيديان را ازگمراهى نجات داده، وارد بهشتبا صفاى حسينى كند.
گواه درستى اين سخن، آن است كه امام(ع)از كسانى كه حاضر بهيارىاش نمىشدند، تقاضا مىكرد كربلا را ترك گويند و دست كم بهسپاه دشمن نپيوندند تا به گناه شركت در قتل امام(ع)يا ترك يارىوى آلوده نگشته، به شقاوت ابدى گرفتار نيايند.
اين كه امام حسين(ع)در شب عاشورا بيعت را از يارانش برداشت وآنان را آزاد گذاشت تا به ميل خود راهشان را انتخاب كنند، يكىاز اسرارش اين است كه به ياران خود بگويد: من به شما نيازندارم و در هرحال كشته خواهم شد. اين شما هستيد كه بايد بينسعادت جاودانى و شقاوت ابدى يكى را انتخاب كنيد.
بنابرآنچه گفته شد، نداى «هل من ناصرينصرنى» امام حسين(ع)،به ظاهر درخواست كمك و تقاضاى يارى از ديگران و در باطن تقاضاىيارى رساندن و كمك كردن به انسانهاى ناتوان و درمانده از رسيدنبه كمال و سعادت. معناى واقعى آن چنين است: «آيا كسى هست منيارىاش كرده، به سعادت رسانم؟ آيا كسى هست دستش را گرفته، ازورطه هلاكت نجاتش دهم؟ آيا كسى هست او را از ظلمتيزيدى خارجكرده، به نور حسينى وارد كنم؟»همان گونه كه خداوند در اين آيه: «اگر مرا يارى كنيد، شمارا يارى مىكنم.» درظاهر از بندگان خود تقاضاى كمك مىكند، ولىباتوجه به اين كه خداوند غنى مطلق است و به كسى نياز ندارد، درواقع دعوت براى يارى بندگان و نجات آنهاست.
بنابر آنچه گذشت، مشكل درخواست آب از جانب امام حسين(ع)نيزحل مىشود. امام حسين(ع)مىخواستبا تحريك احساسات و به رحمآوردن دشمن، آنان را به خود جذب كرده، به سعادت رساند; زيرابسيار اتفاق افتاده كسانى به خاطر خدمتى ناچيز به امام(ع)موفقبه توبه شدند. مگر نه اين است كه حر به خاطر ادب و احترام بهامام حسين(ع)موفق به توبه شد. امام(ع)با در خواست آب مىخواستزمينه توبه و بازگشت را در افراد قابل فراهم سازد.
پىنوشت ها:
1- فانى لا ارى الموت الا سعاده و لا الحيوة مع الظالمين الا برها. (بحار الانوار، ج 44، ص 381.)
2- موت فى عز خير من حيوة فى ذل(همان، ج 1، ص 150.
3- سامضى و ما بالموت عار على الفتى. (حماسه حسين، ج 1، ص 152.)
4- الموت اولى من ركوب العار و العار اولى من دخول النار (بحار الانوار، ج 45، ص 50.)
5- و الله لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد. (الارشاد، ج 2، صص 98.)
6- الا و ان الدعى ابن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السلسة و الذلة و هيهات منا الذلة يابى الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت. (بحار الانوار، ج 45، ص 9)
7- و يحكم يا شيعة آل ابىسفيان، ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم. (همان، ج 45، ص 51.)
8- منتهى الآمال، ج 1، ص 711.
7- نفس المهموم، ص 366، اللهوف، ص 55.
10- موسوع- كلمات الامام الحسين(ع)، ص 495.
11- همان ، ص 506.
12- «ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه و ان الله لسميع عليم.»( الانفال، آيه 42)
13- مفاتيح الجنان، دعاى جوشن كبير.
پايگاه حوزه
پيوستگان و رهاكنندگان امام حسين (ع)
عاشوراى حسينى، پيامها و آموزههاى فراوانى دارد. از اين رو، در همه روزهاى سال به ويژه در ايام محرم بايد به درس آموزى از مكتب زنده و پوياى امام حسين عليهالسلام پرداخت، زيرا اين نهضت بزرگ و سازنده از چنان ژرفايى برخوردار است كه مىتواند براى تمام انسانها و در همه زمانها به عنوان الگويى ماندگار راهگشا باشد.
بدين سان، در بخش نخست اين نوشتار به معرفى اجمالى تنى چند از افرادى كه توانستهاند خود را در شمار انسانهاى جاودان و ابدى قرار دهند پرداختهايم. در بخش دوم نيز از شخصيتهايى ياد كردهايم كه از اين سعادت محروم ماندهاند.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
فاتحان دشت خون، كربلا
یاران امام (ع) از برگزیدهترین افرادی بودند که خانواده و دوستان خود را رها ساختند و در رکاب امام (ع) جانبازی و فداکاری کردند و چون قهرمانانی شجاع به جهاد پرداختند، و برای شرکت در میدان کارزار، گوی سبقت را از یکدیگر ربودند.آنان خطاب به پیشوای خود گفتند: ما به یاری تو آمدهایم، تا جان خود را فدا کنیم و سعی و تلاش ما این است که در راه حفظ جان تو بکوشیم و از شر دشمن تو را در امان داریم.
نه تنها آنان مرگ را به چیزی نمیگرفتند، بلکه از این درجه و مقامی که در پرتو یاری امام (ع) نصیب آنان گشت علائم شادی و سرور در چهره آنها نمایان میشد.
آنگاه که امام (ع) به آنان گفت: شما آزاد هستید و میتوانید مرا ترک کنید و از میدان نبرد دور شوید.آنان از این امر خودداری و به خدا سوگند یاد کردند و گفتند: ما هرگز تو را رها نمیسازیم و این سرزمین را ترک نمیکنیم.آیا درست است که ما شما را تنها گذاریم در حالی که دشمن تو را در محاصره قرار داده است.ما در ایفای حق و یاری تو به درگاه خداوندی چه عذری خواهیم داشت؟
یکی از آنها میگفت: به خدا قسم، من هرگز تو را ترک نخواهم کرد.من به مبارزه و نبرد با دشمنان تو تا آنجا ادامه میدهم که نیزهام در سینه آنان بشکند، و با شمشیر خود آنقدر زخم به بدنشان وارد سازم که تیغ آن از دسته جدا گردد، و چنانچه سلاحی در دست نداشته باشم با پرتاب سنگ بر دشمن میتازم.و از تو جدا نخواهم شد، تا آنگاه که در رکاب تو جان به جان آفرین تسلیم کنم.
یکی دیگر میگفت: چنانچه میدانستم که در راه تو کشته شده و بار دیگر زنده میشوم و در حالی که زنده هستم، بدنم را با آتش میسوزانند و هفتاد بار این امر را درباره من انجام میدهند، در این صورت باز هم دست از تو بر نخواهم داشت.
دیگری میگفت: به خدا سوگند، من دوست دارم در راه تو کشته شوم و دوباره زنده گردم و این امر تا هزار مرتبه تکرار شود، و خداوند به این وسیله تو و خاندان تو را از شر دشمن محفوظ بدارد.
یکی دیگر از یاران امام (ع) رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه من بخواهم زنده بمانم و از تو جدا شوم.چه بهتر در حالی که زنده هستم طعمه حیوانات درنده گردم.
بدین ترتیب یاران امام حسین (ع) در راه پیشوای خود از هرگونه فداکاری و جانبازی دریغ نکردند.آنان هرگز به خود اجازه ندادند در حالی که زنده هستند کمترین آسیبی به آن حضرت برسد، و تاب جدایی از او را نداشتند و یکپارچه خود را سپر بلا ساختند و تا آنجا هدف تیر و نیزه قرار گرفتند، تا جان خود را فدا کردند.
در روز عاشورا آنچنان با شجاعت و دلیری به نبرد پرداختند که تاریخ هرگز تا کنون به خاطر ندارد.و در حالی که تعداد سواران آنان از سی و دو نفر بیشتر نمیشد به لشگر بیشمار دشمن تاختند و قهرمانانه جنگیدند.
پس از سخنان عباس بن علی سرانجام دشمنان پاسخ امام را گفتند و آن شب را به حضرت مهلت دادند.نزدیک شبانگاه بود که حسین ع یاران خویش را فراهم آورد.امام زین العابدین ع میگوید : من نزدیک شدم که ببینم پدرم به آنان چه میگوید.در آن هنگام من بیمار بودم.شنیدم پدرم با یاران خود میگفت، سپاس میگویم خدای را به بهترین سپاسها، و او را بر گشایش و سختی حمد میکنم.بارالها تو را حمد گویم، که ما را به پیمبری گرامی داشتی و قرآن را به ما آموختی و به کار دین دانا کردی.گوش و چشم و دلمان بخشیدی.پس ما را از سپاسگزاران قرار ده.اما بعد یارانی باوفاتر و بهتر از یارانم نمیشناسم و خاندانی از خاندان خودم نیکوتر و نسبت به خویشان مهربانتر ندیدهام.خدایتان از جانب من پاداش نیک دهد.بدانید که میدانم فردا روزمان با این دشمنان چه خواهد شد.بدانید که من اجازهتان میدهم.شما همگی آزاد هستید.با رضایت من میتوانید بروید.من بیعت خود را از شما برداشتم و حقی بر شما ندارم .اینک شب فرا رسیده است.آن را وسیله رفتن کنید و هر یک از شما دست یکی از مردان خاندان مرا بگیرد و در این تاریکی شب به هر سو که میخواهید پراکنده شوید.این قوم با من کار دارند و بس.وقتی به من دست یافتند، دیگران را فراموش میکنند به آنها کاری نخواهند داشت .
پس برادرانش و پسران و برادرزادگانش و فرزندان عبد الله بن جعفر گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای آنکه پس از تو بمانیم؟ خداوند هرگز چنین روزی را نیاورد.این گفتار را نخست عباس بن امیر المؤمنین آغاز کرد.سپس دیگر یاران وی این سخن و امثال آن را به زبان آوردند .حسین ع رو کرد به پسران عقیل و گفت: شهادت مسلم برای شما کافی است.بروید که اجازهتان دارم، آنان در پاسخ حضرت گفتند: سبحان الله، مردم درباره ما چه خواهند گفت؟ میگویند : بزرگ و سرور و فرزندان عمویمان را که بهترین عموها بود رها کردیم و با آنها یک تیر رها نساختیم و یک نیزه و یک ضربت شمشیر نزدیم و ندانستیم با دشمن چه کردند.نه، به خدا ما هرگز چنین کاری نخواهیم کرد.جان و مال و کسان خود را فدای تو خواهیم کرد و همراه تو میجنگیم، تا به هر جا درآمدی سرانجام خود را فدایت سازیم.خداوند زندگی بعد از تو را سیاه گرداند.
در این اثنا مسلم بن عوسجه اسدی از جا برخاست و گفت: آیا از تو دست برداریم.در حالی که این دشمنان از هر طرف شما را احاطه کردهاند.آن وقت در پیشگاه خدا چه عذری خواهیم داشت؟ به خدا سوگند از دامان تو دست برنمیدارم تا با نیزهام سینههای این قوم را سوراخ کنم، و تا آنگاه که شمشیر در دست دارم و بتوانم نبرد کنم از تو جدا نخواهم شد، و اگر سلاحی در دست نداشته باشم با سنگ خواهم جنگید و هرگز تو را تنها و بی یار نخواهم گذاشت، تا آنکه در رکاب تو کشته شوم.پس از او سعید بن عبد الله حنفی برخاست و گفت: ای فرزند رسول الله به خدا تو را رها نمیکنیم تا معلوم گردد که پس از پیامبر ص حرمت رسول خدا ص را نگه داشتهایم. به خدا اگر بدانم کشته میشوم سپس دوباره زنده شده و میسوزم و خاکسترم به باد میرود و هفتاد بار با من چنین کنند از تو جدا نشوم تا در راه تو جان دهم.پس چرا چنین نکنم که یک بار کشته شدن است و سپس کرامتی که هرگز پایان نمیپذیرد .
آنگاه زهیر بن قین گفت: به خدا سوگند ای فرزند پیمبر دوست دارم هزار بار کشته شوم و دوباره زنده گردم و آماده هستم که خدای تعالی مرگ را از تو و این جوانان و فرزندان و خاندان تو دور سازد.
گروهی دیگر از یاران وی سخنانی گفتند که همانند یکدیگر بود و اغلب آنها سخنشان چنین بود: به خدا از تو جدا نمیشویم.جانهای ما به فدایت باد.دست و صورت تو را حفظ میکنیم، و چون کشته شدیم تکلیف خویش را ادا، و تنها در برابر پروردگار خود انجام وظیفه کردهایم .در همین موقع بود که به محمد بن بشیر حضرمی اطلاع رسید، پسرت در مرز ری اسیر شده.گفت : میدانم و پای خدا حسابش میکنم و جان خود را نیز، هرگز دوست نداشتم که پسرم اسیر باشد، و من زنده بمانم.حسین ع که این خبر را شنید، گفت، خدا تو را رحمت کند.بیعتم را از تو برداشتم.برو و برای نجات پسرت کوشش کن.ابن بشیر گفت: چنانچه من از شما جدا شوم بهتر است که درندگان مرا بدرند و زنده زنده بخورند.حسین ع جامههایی از برد به وی بخشید و گفت: ای پنج عدد برد را که ارزش آن هزار دینار است به وسیله فرزند خود بفرست تا در رهایی برادرش بکوشد.وی این امر را پذیرفت و جهت آزادی فرزندش توسط برادرش ارسال داشت.در این موقع حسین ع به یاران خود دستور داد که خیمههای خویش را نزدیک یکدیگر نصب، و طنابها را در هم کنند و ما بین خیمهها باشند چنان که همگی در برابر دشمن قرار گیرند و همه راهها از راست و چپ را زیر نظر گیرند تا در جهتی که ممکن است دشمن از آنجا حمله کند آماده باشند.
ابو مخنف از علی بن الحسین زین العابدین ع آورده است: که گفت: شبی که فردای آن پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم.عمهام زینب از من پرستاری میکرد.پدرم در خیمه خویش از یاران گوشه گرفته بود.
جون غلام ابوذر پیش وی بود و به شمشیر خود میپرداخت و آن را درست میکرد.پدرم اشعاری به این شرح میخواند:
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب و طالب قتیل
و الدهر لا یقنع بالبدیل
و کل حی سالک السبیل
ما اقرب الوعد من الرحیل
و انما الامر الی الجلیل
علی بن الحسین ع میگوید: پدرم این شعر را دو سه بار خواند تا فهمیدم و مقصود او را بدانستم، و اشک چشمانم را گرفت.اما اشکم را نگهداشتم و خاموش ماندم و بدانستم که بلا نازل شده است.عمهام نیز اشعار برادر را شنید، او زن بود و زنان رقت دارند، و استعداد زاری.نتوانست آرام بگیرد.برخاسته و جامه خود را میکشید.نزد وی رفت و گفت: ای وای از داغ عزیز.ای باقی مانده سلف و پناهگاه خلف.کاش آن روز که فاطمه مادرم یا علی پدرم یا حسن برادرم، از دنیا برفتند، زندگیم به سر رسیده بود.امام ع نگاهی به او کرده گفت: خواهرم، شیطان بردباری تو را نبرد.زینب گفت: پدر و مادرم فدایت.غم و اندوه را از من ربودی و آرامش بخشیدی.امام در حالی که اشک از دیدگانش سرازیر شده بود گفت: چنانچه مرغ قطا (1) ، را در آشیانهاش به حال خود میگذارند آرام میخوابید.
زینب گفت: وای بر من، تو را از من خواهند گرفت! این، قلب مرا بیشتر داغدار میکند و بر جانم سختتر است.آنگاه به چهره خویش زد و گریبان خویش را گرفت و آن را بدرید و بیهوش به زمین افتاد.حسین ع از جای برخاست و بدو پرداخت و آب به چهرهاش ریخت و او را به هوش آورد و به وی گفت: ای خواهر از خدا بترس و از خدا تسلی خواه و بدان که زمینیان میمیرند و از اهل آسمانها نیز کسی باقی نمیماند.سرانجام همه چیزها نابود شدنی است به جز ذات خدایی که همه آفریدگان را به قدرت خویش آفریده و خلق را برمیانگیزد که باز میآیند و او خود یگانه است.جدم، پدرم، مادرم و برادرم همگی از من بهتر بودند.پیشوا و مقتدای من و همه مسلمانان پیمبر خداست.حسین ع با این سخنان و امثال آن وی را دلداری داد و گفت : خواهرم! من تو را سوگند میدهم، و سوگند مرا رعایت کن و چون من کشته شدم بر من گریبان ندری و چهره نخراشی و وای نگویی و فغان برنیاوری.
در روایت دیگری آمده است: همین که زینب مشاهده کرد که امام چنین اشعاری میخواند گفت : ای برادر، این سخنان را کسی بر زبان میآورد که یقین کرده است کشته خواهد شد.حسین ع گفت: آری ای خواهر چنین است.زینب با شنیدن این سخن گفت: وای، چه مصیبت بزرگی و فریاد برآورد، برادرم کشته خواهد شد.همه زنان آه و فغان سر دادند و گریبان دریدند.در این اثنا ام کلثوم فریاد کرد: وا محمداه.وا علیاه، وا اماه، وا اخاه، وا حسیناه و ادامه داد: ای ابو عبد الله، پس از تو دنیا دیگر برای ما چه ارزشی خواهد داشت.
آن شب حسین ع و یاران وی بیدار بودند.نماز بهجا میآوردند و آمرزش میخواستند و دعا میکردند و زمزمه عاشقانه سر میدادند.عدهای در رکوع و سجود بودند و عدهای دیگر ایستاده و یا نشسته با خدای بندگی و راز و نیاز میکردند.
گویند: در شب عاشورا سی و دو نفر از لشگریان ابن سعد در اطراف خیمه حسین ع گرد آمدند .یکی از یاران امام گوید: سواران ابن سعد بر ما میگذشتند گویی مراقبمان بودند در همین موقع بود که حسین ع این آیه را میخواند:
«و لا یحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزداد و اثما و لهم عذاب مهین، ما کان الله لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب.. . (2) »
یعنی: و البته گمان نکنند آنان که به راه کفر رفتند مهلت دادن ما به حال آنها بهتر خواهد بود، بلکه مهلت میدهیم برای امتحان تا بر سرکشی و طغیان خود بیفزایند و آنان را عذابی رسد که به آن سخت خوار و ذلیل شوند.خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد به این حال که مؤمن و منافق به یکدیگر مشتبهند تا آن که به آزمایش، بدسرشت را از پاک گوهر جدا کند...
در این اثنا یکی از سوارانی که مراقب ما و نامش عبد الله بن سمیر بود، این را بشنید و گفت: سوگند به پروردگار کعبه که ما پاکانیم و از شما جدا شدهایم.بریر بن خضیر بدو گفت: ای فاسق! خدا تو را جزو پاکان قرار میدهد؟ آن مرد به وی گفت: وای بر تو.تو کیستی؟
گفت: بریر بن خضیر، پس آن دو به یکدیگر دشنام دادند و از هم جدا شدند.گویند: وقتی آن شب به پایان رسید، سحرگاه بود که حسین ع را خواب فرا گرفت.همین که بیدار شد، گفت: سگهایی را دیدم که بر من حملهورند.در میان آنها سگی بود که پوست بدنش چند رنگ را نشان میداد، و شدیدتر بر من حمله میکرد.چنین میپندارم که آنکه مرا میکشد، بیماری پیسی خواهد داشت .
پینوشتها:
1ـ این یکی از مثلهای عرب است و (قطا)، مرغی است شبیه به قمری یا کبوتر.
2ـ سوره آل عمران آیههای 178ـ 179
منابع مقاله:
سیره معصومان، ج 4، امین، سید محسن؛
ياران خورشيد
با اندكى تأمل در زندگانى اكثر شهداى كربلا و بررسى سوابق و سيره آنان، به خصوص با دقت در رجزهايى كه در ميدان نبرد مى خواندند، به چهار صفت ممتاز در آنان
دست مى يابيم كه مى توان آن ها را به عنوان برجسته ترين امتيازات ياران اباعبدالله(عليه السلام) از ساير مسلمانان و شيعيان آن روز قلمداد کرد
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتی که همه یکجا و صریحا اعلام وفاداری کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر میکنیم برای چنین توفیقی که به ما عنایت کرد،این برای ما مژده است، شادمانی است.طفلی در گوشهای از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم میشود یا نه؟از طرفی حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولی ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فی من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟نوشتهاند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابی نداد.از او سؤالی کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «کیف الموت عندک؟»مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزهای دارد؟عرض کرد:«یا عماه احلی من العسل»از عسل برای من شیرینتر است،تو اگر بگویی که من فردا شهید میشوم،مژدهای به من دادهای.فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم»ولی بعد از آنکه به درد سختی مبتلا خواهی شد،بعد از یک ابتلای بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنین حادثهای رخ میدهد.
حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعی عجیبی به وجود میآید.بعد از شهادت جناب علی اکبر،همین طفل سیزده ساله میآید خدمت ابا عبد الله در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است،اسلحهای به تنش راست نمیآید.زرهها را برای مردان بزرگ ساختهاند نه برای بچههای کوچک.کلاه خودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمیرفت.هر کس وقتی میآمد،اول سلامی عرض میکرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشتهاند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه» (1) یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟او اصرار میکند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله میخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر میخواهی بروی برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،میخواهم با تو خداحافظی کنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بی حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوی که در لشکر عمر سعد بود میگوید:یکمرتبه ما بچهای را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جای کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهای نیست،کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمیرود که پای چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقة القمر» (2) گویی این بچه پارهای از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوی میگوید:قاسم که داشت میآمد،هنوز دانههای اشکش میریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی میکردند که من کی هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونی فانا ابن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن
مردم!اگر مرا نمیشناسید،من پسر حسن بن علی بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن (3)
این مردی که اینجا میبینید و گرفتار شماست،عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان میرود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمیدانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالی داشت.منتظر است،منتظر صدای قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه»قاسم بلند شد.راوی میگوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر میخواستسر قاسم را از بدن جدا کند ولی هنگامی که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پای اسبان پایمال شد.از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهای خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کردهاند، چشم چشم را نمیبیند.به قول فردوسی:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمیداند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبرة» (4) همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمیکنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائری این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدری مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بی تاب شد.بعد به من گفت:فلانی! خواهش میکنم بعد از این در هر مجلسی که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالی که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طی میکند و از شدت درد پاهایش را به زمین میکوبد(و الغلام یفحص برجلیه) (5) شنیدند که ابا عبد الله چنین میگوید:«یعز و الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنی یا عماه،ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کاری برای تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
پینوشتها:
1) این عبارت در مقاتل به این صورت است:«فلم یزل الغلام یقبل یدیه و رجلیه حتی اذن له»(بحار الانوار،ج 45/ص 34).
2) مناقب ابن شهر آشوب،ج 4/ص106.
3) بحار الانوار ج 45/ص 34.
4) همان،ص 35.
5 و 6) مقتل الحسین مقرم،ص 332.
منابع مقاله:
مجموعه آثار ج 17 ، مطهری، مرتضی؛
حر؛ آزادهاي در دنيا، نيكبختي در آخرت
حر بن يزيد بن ناجيه تميمي يربوعي رياحي، در خاندان شريف و با فضيلت متولد گشت و شجاعت و جوانمردي را از نياكان خود ـ كه در جاهليت و اسلام به بزرگمنشي شهرت داشتند ـ به ارث برد و پس از آنكه دست سرنوشت او را مدتي به حمايت از باطل و طرفداري ستمگر كشانيد، به سرانجام خوبي نايل گشت و رستگاري دنيا و آخرت را كسب كرد.
حر از بزرگان و رؤساي كوفه به شمار ميرفت از همين روي ابن زياد او را به فرماندهي سپاهي كه بالغ بر هزار سوار بود نصب كرد، و براي بستن راه بر حضرت امام حسين(ع) مأموريت داد.
* حر و بشارت شهادت:
از حر روايت كردهاند كه گفت: وقتي از دارالاماره بيرون آمدم سه بار صدايي شنيدم كه گويندهاي ميگفت: اي حر بشارت باد تو را شهادت!
هر چه به اطراف نگريستم كسي را نيافتم، با خود گفتم: مادرت به عزايت بگريد، به جنگ حسين(ع) ميروي و بشارت بهشت ميشنوي!
او راهي ذو خشم شد با آنكه معني نداي غيبي را باور نداشت و ندانست.
* حر و ملاقات امام حسين(ع)
حر در نزديكي ذو خشم امام حسين(ع) را ملاقات كرد، در حالي كه خود و همراهانش تشنه بودند و امام به ياران خود فرمود تا همه آن سپاهيان و مركبهايشان را سيراب كنند.
پس از آن حر، مأموريت خود را به عرض امام رسانيد. امام به او تأكيد فرمودند كه مردم كوفه از آن حضرت دعوت كردهاند تا به ديار آنان مسافرت نمايد ولي حر مانع حركت امام به كوفه و نيز بازگشت به حجاز شد و چون آن حضرت در اين سرزمين مستقر گشت حر همچنان در صف دشمنان آن جناب بود و عمر بن سعد او را فرمانده بخشي از سپاه خود ساخت اما او كه جنگ باامام حسين(ع) را مايه تباهي دنيا و آخرت ميديد روز عاشورا به امام ملحق گشت و توبه نمود و به حمايت آن حضرت به نبرد پرداخت تا اينكه به شهادت رسيد.
* نهيب روح پدر:
شب عاشورا فرا رسيده بود و حر پريشان و اندوهگين به خواب رفت. روايت كردهاند كه آن شب پدر خود را كه سالها پيش از دنيا رفته بود در خواب ديد كه با او ميگويد: اين روزها كجا هستي؟ جواب داد: جلوي حسين رفتهام تا مانع از حركت او شوم و او را نگهدارم تا نيروي ابن زياد برسد.
پدرش بر او نهيب زد: واي بر تو، تو را با فرزند پيامبر خدا چه كار؟ اگر ميخواهي خود را در آتش دوزخ مخلد سازي با او جنگ كن، آيا ميخواهي در قيامت پيامبر خدا و اميرمومنان و فاطمه زهرا خصم تو باشند و از شفاعت آنان محروم بماني؟
* حر آزادهاي تواب:
يكي از عبرتانگيزترين قضاياي تاريخ اسلام، توبه حر بن يزيد و انتخاب بهشت به جاي دوزخ است. خلاصهاي از اين ماجرا را ذكر ميكنيم:
چنين روايت شده است كه:
روز عاشورا حر با عمر بن سعد ملاقات كرد و از او پرسيد: آيا مصمم شدهاي كه با حسين جنگ كني؟ پاسخ داد: آري چنان نبرد كنم كه كمترين آن بريده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد. حر گفت: بهتر نبود او را به حال خود واميگذاشتي تا اهلبيت خويش را از اينجا دور سازد و به هر كجا خواهد ببرد؟ عمر پاسخ داد: اگر كار به دست من بود چنين رفتار ميكردم، اما امير عبيدا... اجازه اين كار را نداده است.
او ازعمر بن سعد كناره گرفت و به گوشهاي رفت و به انديشيدن پرداخت، در اين حال خطاب به قره بن قيس رياحي كه از ملازمان و نزديكان وي بود، گفت: آيا اسب خود را آب دادهاي؟
گفت: خير، اسبم را آب ندادهام.
سپس آهسته آهسته و ناگاه به سوي امام حسين(ع) رهسپار شد. در آن هنگام مهاجر بن اوس او را صدا زد كه: آيا تصميم حمله داري؟ او پاسخ نداد ولي در آن حال سخت ميلرزيد.
مهاجر به او گفت: وضع تو را مشكوك ميبينم و هرگز تو را چنين نديده بودم و اگر پيشتر از من ميپرسيدند: دلاورترين مردم كيست؟ تو را نام ميبردم، پس اين پريشاني كه در تو ميبينم از چيست؟ و پاسخ داد: به خدا سوگند هم اكنون خود را بين بهشت و دوزخ ميسنجم اما به خدا جز راه بهشت اختيار نكنم. هر چند قطعه قطعه شوم و به آتش بسوزانند.
آنگاه تازيانهاي بر اسب خود زد و شتابان به سوي سپاه امام حسين(ع) روان شد و چون نزديك رسيد سپر خويش را به نشانه تسليم واژگون ساخت و چون به محضر امام وارد شد، خود را به خاك افكند و صورت بر زمين ساييد.
* امام به او فرمود: سر بردار، تو كيستي؟
* عرض كرد: اي زاده رسول خدا من همانم كه سر راه بر تو گرفتم و نگذاشتم به مأمن خود بازگردي ولي به خدايي كه بيشريك است سوگند، كه هرگز گمان نداشتم با تو چنين خواهند كرد و چنين ميپنداشتم كه كار به صلح و سازش خواهد انجاميد و اكنون با پشيماني به درگاهت روي آوردم آيا توبهام پذيرفته است.
* امام فرمود: آري خداوند توبهات را ميپذيرد.
- عرضه داشت: اجازه دهيد تا نخستين كسي باشم [از تائبان يا اصحابي كه پس از حمله اول به نبرد تن به تن پرداختند] كه در راه شما كشته ميشود.
امام درباره او دعاي خير فرمود. پس حربه سوي سپاه ابن زياد رفت و به نصيحت آنان پرداخت، ولي آنها به سوي او تيراندازي كردند، او با آنان جنگيد تا اينكه سرانجام به مقام رفيع شهادت نائل شد. حضرت امام حسين(ع) به بالينش حضور يافت و فرمود: «تو حر هستي همچنان كه مادرت نام نهاد، آزادهاي در دنيا و نيكبختي در آخرت».
* دري به سوي بهشت:
آرامگاه حر در سمت غربي شهر كربلا به فاصله حدود هفت كيلومتر واقع است، بر مرقد مطهر او ضريح كوچكي نصب شده و بر فراز آن گنبدي از كاشي رنگين بنا گرديده است. گفته شده كه گروهي از بستگان حر از بني تميم، پس از واقعه عاشورا جسدش را به آن محل برده و همان جا به خاك سپردهاند.
همچنين حكايت كردهاند كه: وقتي شاه اسماعيل عراق را فتح كرد و به كربلا مشرف شد، نسبت به جلالت شأن حر و مرقد شريف او ترديد كرد و براي روشن شدن حقيقت دستور داد تا قبر او را نبش كنند. چون لحد را شكافتند جسد حر را با لباسهاي خون آلود مشاهده نمودند، و آثار جراحت را بر بدنش تازه يافتند و بر سر او اثر ضربت شمشيري بود كه دستمالي بر آن جراحت بسته شده بود، شاه دستور داد آن دستمال را بگشايند و دستمال ديگري كه با خود به همراه آورده بود بر آن ببندند. اما هنگامي كه دستمال را از سر ايشان گشودند خون فوران نمود، به ناچار آن را بستند و شاه فقط قطعه كوچكي از آن را جدا كرد و به قصد تبرك براي خود برداشت، سپس دستور داد بارگاه حر را باشكوه و جلال بيشتري از نو بسازند.
منابع: دايره المعارف تشيع ـ جلد ششم (حاتم ـ حيوان)
منتخب التواريخ ـ حاج محمد هاشم خراساني
عاشورا تبلور حماسه و عرفان در شور و شعور حسيني ـ محسن برزگر
فقر گناه نيست
پاكدل
من كسي را نكشته ام . دزدي هم نكرده ام . دست هايم را صورتم را نگاه كنيد خوب نگاه كنيد ؟ صاف صاف است من جزام ندارم طاعون هم نه اما اين مردم از من كناره مي گيرند و بايد شرمنده باشم به خاطر آنچيز كه خود در بودنش نقش نداشته ام .
هي آن طور به من نگاه نكن من گدا نيستم من فقط فقيرم كار مي كنم تلاش مي كنم اما كاروان شتر ندارم گله گوسفند ندارم .
روزي با چندتن از هم مسلكان بر راهي نشسته بودم عبا پهن كرده بوديم به روي زمين نان خشك به دندان مي كشيديم .
او آمد از راه جمالش چشم را مي آراست و افتادگي اش زيباترش مي كرد .
گفتم :
خدا در دل و كمار شكم سير خانه مي كند و گرسنگان به بهشت نمي روند
پيرمردي كه كنار نشسته بود بود سقلمه اي به پهلويم زد و گفت
هي . . . هي . . . چه مي گوييي ؟ از خدا بترس و به بهترين خلق اين چنين مگو . مگر رسول خدا را به ياد نداري ؟
جوان بودم و نادان . شعورم به شعور مگس آفرين مي گفت . گفتم :
هي چه ساده ي مرد . ببينم اين بهترين خلق شما تا به حال ناني چنين سخت را زير دندان گرفته يا مي گيرد . او را نگاه كن چه طور مردم دورش جمع شده اند . چه طور به روي چند فقر نگاه مي كند . صبر كن تعارفش كنيم ببين كه بهترين خلق نگاهي مي كند يا نه
من فرياد كشيدم
آقا آقا
نگاه كرد
بفرماييد با ما هم لقمه شويد
ايشان هم آمدند كنار ما روي عباهاي مندرس و با ما هم لقمه شدند . من سرم را زير گرفتم . شرم داشتم و او فرمود :
ان الله لا يحب المتكبرين. (1)
خداوند متكبران را دوست نمىدارد.
سپس فرمود: من دعوت شما را اجابت كردم، شما هم دعوت مرا اجابت كنيد.
ما را به خانه خويش دعوت كرد به خانه او رفتيم گفت هرچه در خانه هست براي پذيرايي از ما بياورند (2)
پي نوشت
1ـ سورهى نحل آيهى .22
2 ـ تفسير عياشى ج 2 ص .257
خداحافظ مادر!
آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و گرما و تشنگي را بيش از پيش به جانها ميريخت. در خيمهها غوغايي بر پا بود. زن مسيحي تازه مسلمان شده در خيمه در حال راز و نياز بود كه پسر جوانش وارد خيمه شد و به سوي مادر شتافت، كنار او نشست و گفت: از من راضي شو مادر. پيرزن با دست پينه بستهاش دست نوازش بر سر جوانش كشيد و گفت: صداي هل من ناصر حسين را ميشنوي؟ اگر ميخواهي از تو راضي شوم حسين را تنها نگذار.
لبخند روي لبان پسر نقش بست او كه گويي منتظر شنيدن اين جمله بود بوسه بر پينههاي دست مادر زد و با عجله از خيمه خارج شد، نگاه نگران مادر بدرقه راه او شد. زن آرام زير لب گفت: به خدا ميسپارمت، پسرم! پيرزن به فكر فرو رفت، هنوز از معجزهاي كه چند روز پيش از امام ديده بود در حيرت بود. حسين بن علي چگونه توانست در آن بيابان با نوك نيزهاش آب گوارا جاري كند. آن هم فقط با جابجا كردن يك تكه سنگ؟!
زن خدا را شكر كرد كه خيمهاش از مسير كاروان حسيني بود و توانسته مسلمان شود و با آنها همراه شود و به اين سرزمين بيايد.
از ميدان جنگ صداي ؟؟ شمشير شنيده ميشد و صداي فرياد با صداي سم اسبها درآميخته بود و دلهره را به جانها ميريخت.
تاريخ! بستن حادثهاي بود تا براي هميشه داغ ننگ بر پيشاني بني اميه بنشاند، مادر بي قرار طول و عرض خيمه را طي ميكرد. يكباره با شنيدن صداي فرياد، چيزي درونش شكست، بر زمين نشست، اشك صورتش را ميشست. زير لب گفت: ان الله مع صابرين، مادر از زمين برخاست. صداي فرياد پياپي فرزندش چون ضربههاي تازيانه بر جگرش نشست. دوباره بر زمين نشست، پاهايش توان تحمل وزنش را نداشت. با صداي بلند گفت: بسم الله الرحمن الرحيم والعصر ان الانسان لفي خسر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. ناگهان صدايي در خيمه پيچيد، سر بريده وهب به سوي مادرش انداخته شده بود، خون موهاي پسر را خضاب كرده بود. مادر سر بريده را برداشت و تمام توانش را در دستانش جمع كرد و آن را به سوي ميدان نبرد پرتاب نموده و گفت: من چيزي را كه در راه خدا بدهم باز پس نميگيرم.
بحارالانوار ج 45، ص 17
محبوب دل پيامبر
ام سلمه وارد اتاق كه شد از ديدن پيامبر و امام حسين متعجب شد، به سوي پيامبر رفت، حضرت محمد(ص) امام حسين را سخت در آغوش گرفته بودند و ميگريستند ام سلمه پرسيد: شما را چه شد، شما كه با حسن و حسين مشغول بازي بوديد حال چرا ميگرييد؟! پيامبر در حالي كه اشك بر گونهاشان جاري بود فرمودند: جبرئيل نازل شد و خبري به من داد كه از آن محزونم. ام سلمه پرسيد: جبرئيل چه گفت؟ پيامبر فرمود: جبرئيل خبر داد كه پسرم حسين بعد از من به شهادت ميرسد، آن هم به دست بدترين امت من. پيامبر دستش را به سوي ام سلمه برد و آن را گشود. همسر پيامبر به خاكي كه در دست پيامبر بود خيره شد و گفت: اين چيست؟ پيامبر فرمود: اين خاك از كرب بلاست، همان سرزمين است كه حسينم آن جا به شهادت ميرسد، جبرئيل آن را برايم آورده اي امسلمه! اين خاك را بگير و نزد خودنگهدار هرگاه اين خاك به رنگ خون شد بدان كه حسين محبوب دلم به شهادت رسيده است.
ام سلمه دلواپس و نگران گفت: يا رسول الله از خدا بخواه تا اين مصيبت را از حسين دفع كند. حضرت فرمود: من خواستم كه اين گرفتاري از حسين برطرف شود. اما خداوندمتعال اين چنين خواسته و فرموده: اي محمد! پسر تو به درجهاي از مقامات معنوي خواهد رسيد كه هيچ يك از مخلوقات عالم به آن نميرسند. او شيعيان و پيرواني دارد كه به آگاهي شفاعت خواهد كرد و آنان نيز برعدهاي شفيع خواهند شد. مهدي آل محمد از نسل اين پسر ميباشد خوش به حال دوستان و ياران و عاشقان حسين، به خدا سوگند آنان در روز قيامت سربلند و پيروزند.
تهذيب التهذيب ج 2 ص 310


