
نيم روز مقاومت و فداكاري، قرنها تابندگي و افتخار
ياران حسين(ع) كه فداكاري و ايثار و جهادشان به تاريخ حركت داد و به زندگي معنا بخشيد و به مرگ، عظمت عطا كرد و يادشان سرمايه الهام و شورآفريني گشت و نامشان قرين مجد و عظمت گرديد، و خونشان در پاي نهال اسلام ريخته شد و به دين و عزت و شرف و آزادگي، جان دوباره بخشيد.
آري، اين گونه از مرگ، حيات پديد ميآيد و اين سان «فنا»، «بقا» ميآفريند، و اين چنين خون سرخ شهيد، ياد سبز جاويد را ترسيم ميكند و شهيدان، اسوههاي تاريخ ميگردند در دينداري، در تقوا و مرزباني از احكام الهي، در دفاع از قرآن و حمايت از امام، در ياري حق و عدل، در آزادگي و عزت، در حقخواهي و ستمستيزي و در همه فضيلتها و ارزشها. محور كلام عاشوراست و ميدان عمل «كربلا».
برخي از عاشوراييان، جزء مسلمانان فداكاري بودند كه حتي حضور رسول خدا(ص) را هم درك كرده بودند و بعضيشان از دليرمردان ركاب اميرالمؤمنين و ياران آن حضرت بودند كه در حضورش با دشمنان جنگيده و در شمار اصحاب اماممجتبي(ع) هم بوده است و سرانجام حسين ابن علي(ع) را در كربلا ياير كرده و در اين راه به شهادت رسيدند.
حبيب ابن مظاهر و ديگر ياران اباعبدالله الحسين(ع) در روز عاشورا، از چنان عظمت و شكوه و مقامي برخوردار بودند كه مايه غبطه همگان است.
سابقه در دين و خدمت به اسلام و درك محضر رسول خدا(ص) از افتخارات حبيب ابن مظاهر بود. حبيب بزرگ مردي از طايفه افتخارآفرين «بني اسد» بود او يك سال پيش از بعثت رسول خدا(ص) به دنيا آمد. كودكياش همزمان با سالهايي بود كه پيامبر در مكه مردم را به توحيد دعوت ميكرد، و جوانياش، هم عصر با دوران حكومت الهي رسول خدا در مدينه و آن سالهاي جهاد و حماسه و فداكاري در راه دين خدا بود.
پس از وفات پيامبر حبيب ابن مظاهر در خط ولايت علي ابن ابيطالب(ع) قرار گرفت و محضر آن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمهسار زلال حقيقت و محبت بينظير الهي و وارث علوم پيامبر ميشناخت و از ياران خالص و حواريون و شاگردان ويژه علي(ع) بود.
پس از شهادت حضرت علي(ع) به ياران امام مجتبي پيوست و در اين مدت طولاني، وي مانند بسياري از آگاهان روشندل و مخلص، خون دل ميخورد و كاري از دستش برنميآمد. حبيب پيرو امام بود و در موضعگيريهاي اجتماعي و سياسي تابع حجت خداوند بود.
پس از امام حسن مجتبي(ع)، امام حسين(ع) تن به بيعت با يزيد نداد و از مدينه به مكه هجرت نمود. حضور امام در مكه و اقامت چند ماههاش در آن شهر، به گوش افراد زيادي رسيد. از جمله شيعيان كوفه از اين ماجرا باخبر شدند و جلسهاي تشكيل دادند و سليمان كه از شخصيتهاي معروف كوفه و چهرههاي سرشناس شيعه بود به آل علي عشق ميورزيد. به همراه حاضران در جلسه نامهاي براي امام حسين(ع) نوشتند و وي را به كوفه دعوت كردند.
نخستين دعوتنامه با امضاي 4 تن از بزرگان كوفه براي امام نوشته و به مكه ارسال شد كه حبيب ابن مظاهر هم در اين 4 نفر بود. در خصوص شناخت بيشتر حبيب ابن مظاهر به گفتگو با دو تن از متخصصين در اين امر پرداختيم كه در زير ميخوانيد:
آيت ا... فاضل لنكراني در اين باره گفت: حبيب ابن مظاهر شخصي از ياران اميرالمؤمنين و جزو شيعيان بودند و فرد موجهي كه با وجود سن بالايي كه داشتند به امام حسين(ع) ملحق شدند.
وي افزود: ايشان در شرايط سخت آن زمان خودش را به امام حسين(ع) رساند و بسيار مورد استقبال آن حضرت قرار گرفت.
وي قدر و منزلت والاي حبيب ابن مظاهر را ارج نهاد و تصريح كرد: از آنجايي كه اين شخصيت والا ارادت و معرفت زيادي نسبت به اهل بيت داشتند حضرت زينب نيز در پيامي به ايشان سلام رساندند.
فاضل لنكراني خاطرنشان ساخت: وقتي پيام حضرت زينب(س) به حبيب رسيد ايشان گريست و فرمود معلوم است كه به خاندان حضرت محمد(ص) بسيار سخت گذشته است.
حجت الاسلام واعظ موسوي نيز گفت: حبيب ابن مظاهر يكي از شخصيتهاي اسلامي است كه با قرآن بسيار مأنوس بوده و با اينكه سني بالا داشت در كنار امام حسين(ع) با شادابي تمام جنگيده و در كنارشهداي كربلا نامش ثبت شد.
وي افزود: اين شخصيت والامقام با اينكه در ميان قبيله خود شخصي قابل توجه و صاحب نام بود با وجود سن بالايي كه داشت احساس وظيفه كرده و جانش را تقديم كرد.
وي حبيب ابن مظاهر را الگويي براي تمام انسانها دانست و تصريح كرد: وي الگويي براي كساني است كه در سنين بالا به سر ميبرند چون گرفتاري در روزمرگي مانع از جانبازي وي در آن شرايط حساس نشد و از نام و نان گذشت و وظايف خود را به بهترين نحو انجام داد.
فاتحان دشت خون، كربلا
یاران امام (ع) از برگزیدهترین افرادی بودند که خانواده و دوستان خود را رها ساختند و در رکاب امام (ع) جانبازی و فداکاری کردند و چون قهرمانانی شجاع به جهاد پرداختند، و برای شرکت در میدان کارزار، گوی سبقت را از یکدیگر ربودند.آنان خطاب به پیشوای خود گفتند: ما به یاری تو آمدهایم، تا جان خود را فدا کنیم و سعی و تلاش ما این است که در راه حفظ جان تو بکوشیم و از شر دشمن تو را در امان داریم.
نه تنها آنان مرگ را به چیزی نمیگرفتند، بلکه از این درجه و مقامی که در پرتو یاری امام (ع) نصیب آنان گشت علائم شادی و سرور در چهره آنها نمایان میشد.
آنگاه که امام (ع) به آنان گفت: شما آزاد هستید و میتوانید مرا ترک کنید و از میدان نبرد دور شوید.آنان از این امر خودداری و به خدا سوگند یاد کردند و گفتند: ما هرگز تو را رها نمیسازیم و این سرزمین را ترک نمیکنیم.آیا درست است که ما شما را تنها گذاریم در حالی که دشمن تو را در محاصره قرار داده است.ما در ایفای حق و یاری تو به درگاه خداوندی چه عذری خواهیم داشت؟
یکی از آنها میگفت: به خدا قسم، من هرگز تو را ترک نخواهم کرد.من به مبارزه و نبرد با دشمنان تو تا آنجا ادامه میدهم که نیزهام در سینه آنان بشکند، و با شمشیر خود آنقدر زخم به بدنشان وارد سازم که تیغ آن از دسته جدا گردد، و چنانچه سلاحی در دست نداشته باشم با پرتاب سنگ بر دشمن میتازم.و از تو جدا نخواهم شد، تا آنگاه که در رکاب تو جان به جان آفرین تسلیم کنم.
یکی دیگر میگفت: چنانچه میدانستم که در راه تو کشته شده و بار دیگر زنده میشوم و در حالی که زنده هستم، بدنم را با آتش میسوزانند و هفتاد بار این امر را درباره من انجام میدهند، در این صورت باز هم دست از تو بر نخواهم داشت.
دیگری میگفت: به خدا سوگند، من دوست دارم در راه تو کشته شوم و دوباره زنده گردم و این امر تا هزار مرتبه تکرار شود، و خداوند به این وسیله تو و خاندان تو را از شر دشمن محفوظ بدارد.
یکی دیگر از یاران امام (ع) رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه من بخواهم زنده بمانم و از تو جدا شوم.چه بهتر در حالی که زنده هستم طعمه حیوانات درنده گردم.
بدین ترتیب یاران امام حسین (ع) در راه پیشوای خود از هرگونه فداکاری و جانبازی دریغ نکردند.آنان هرگز به خود اجازه ندادند در حالی که زنده هستند کمترین آسیبی به آن حضرت برسد، و تاب جدایی از او را نداشتند و یکپارچه خود را سپر بلا ساختند و تا آنجا هدف تیر و نیزه قرار گرفتند، تا جان خود را فدا کردند.
در روز عاشورا آنچنان با شجاعت و دلیری به نبرد پرداختند که تاریخ هرگز تا کنون به خاطر ندارد.و در حالی که تعداد سواران آنان از سی و دو نفر بیشتر نمیشد به لشگر بیشمار دشمن تاختند و قهرمانانه جنگیدند.
پس از سخنان عباس بن علی سرانجام دشمنان پاسخ امام را گفتند و آن شب را به حضرت مهلت دادند.نزدیک شبانگاه بود که حسین ع یاران خویش را فراهم آورد.امام زین العابدین ع میگوید : من نزدیک شدم که ببینم پدرم به آنان چه میگوید.در آن هنگام من بیمار بودم.شنیدم پدرم با یاران خود میگفت، سپاس میگویم خدای را به بهترین سپاسها، و او را بر گشایش و سختی حمد میکنم.بارالها تو را حمد گویم، که ما را به پیمبری گرامی داشتی و قرآن را به ما آموختی و به کار دین دانا کردی.گوش و چشم و دلمان بخشیدی.پس ما را از سپاسگزاران قرار ده.اما بعد یارانی باوفاتر و بهتر از یارانم نمیشناسم و خاندانی از خاندان خودم نیکوتر و نسبت به خویشان مهربانتر ندیدهام.خدایتان از جانب من پاداش نیک دهد.بدانید که میدانم فردا روزمان با این دشمنان چه خواهد شد.بدانید که من اجازهتان میدهم.شما همگی آزاد هستید.با رضایت من میتوانید بروید.من بیعت خود را از شما برداشتم و حقی بر شما ندارم .اینک شب فرا رسیده است.آن را وسیله رفتن کنید و هر یک از شما دست یکی از مردان خاندان مرا بگیرد و در این تاریکی شب به هر سو که میخواهید پراکنده شوید.این قوم با من کار دارند و بس.وقتی به من دست یافتند، دیگران را فراموش میکنند به آنها کاری نخواهند داشت .
پس برادرانش و پسران و برادرزادگانش و فرزندان عبد الله بن جعفر گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای آنکه پس از تو بمانیم؟ خداوند هرگز چنین روزی را نیاورد.این گفتار را نخست عباس بن امیر المؤمنین آغاز کرد.سپس دیگر یاران وی این سخن و امثال آن را به زبان آوردند .حسین ع رو کرد به پسران عقیل و گفت: شهادت مسلم برای شما کافی است.بروید که اجازهتان دارم، آنان در پاسخ حضرت گفتند: سبحان الله، مردم درباره ما چه خواهند گفت؟ میگویند : بزرگ و سرور و فرزندان عمویمان را که بهترین عموها بود رها کردیم و با آنها یک تیر رها نساختیم و یک نیزه و یک ضربت شمشیر نزدیم و ندانستیم با دشمن چه کردند.نه، به خدا ما هرگز چنین کاری نخواهیم کرد.جان و مال و کسان خود را فدای تو خواهیم کرد و همراه تو میجنگیم، تا به هر جا درآمدی سرانجام خود را فدایت سازیم.خداوند زندگی بعد از تو را سیاه گرداند.
در این اثنا مسلم بن عوسجه اسدی از جا برخاست و گفت: آیا از تو دست برداریم.در حالی که این دشمنان از هر طرف شما را احاطه کردهاند.آن وقت در پیشگاه خدا چه عذری خواهیم داشت؟ به خدا سوگند از دامان تو دست برنمیدارم تا با نیزهام سینههای این قوم را سوراخ کنم، و تا آنگاه که شمشیر در دست دارم و بتوانم نبرد کنم از تو جدا نخواهم شد، و اگر سلاحی در دست نداشته باشم با سنگ خواهم جنگید و هرگز تو را تنها و بی یار نخواهم گذاشت، تا آنکه در رکاب تو کشته شوم.پس از او سعید بن عبد الله حنفی برخاست و گفت: ای فرزند رسول الله به خدا تو را رها نمیکنیم تا معلوم گردد که پس از پیامبر ص حرمت رسول خدا ص را نگه داشتهایم. به خدا اگر بدانم کشته میشوم سپس دوباره زنده شده و میسوزم و خاکسترم به باد میرود و هفتاد بار با من چنین کنند از تو جدا نشوم تا در راه تو جان دهم.پس چرا چنین نکنم که یک بار کشته شدن است و سپس کرامتی که هرگز پایان نمیپذیرد .
آنگاه زهیر بن قین گفت: به خدا سوگند ای فرزند پیمبر دوست دارم هزار بار کشته شوم و دوباره زنده گردم و آماده هستم که خدای تعالی مرگ را از تو و این جوانان و فرزندان و خاندان تو دور سازد.
گروهی دیگر از یاران وی سخنانی گفتند که همانند یکدیگر بود و اغلب آنها سخنشان چنین بود: به خدا از تو جدا نمیشویم.جانهای ما به فدایت باد.دست و صورت تو را حفظ میکنیم، و چون کشته شدیم تکلیف خویش را ادا، و تنها در برابر پروردگار خود انجام وظیفه کردهایم .در همین موقع بود که به محمد بن بشیر حضرمی اطلاع رسید، پسرت در مرز ری اسیر شده.گفت : میدانم و پای خدا حسابش میکنم و جان خود را نیز، هرگز دوست نداشتم که پسرم اسیر باشد، و من زنده بمانم.حسین ع که این خبر را شنید، گفت، خدا تو را رحمت کند.بیعتم را از تو برداشتم.برو و برای نجات پسرت کوشش کن.ابن بشیر گفت: چنانچه من از شما جدا شوم بهتر است که درندگان مرا بدرند و زنده زنده بخورند.حسین ع جامههایی از برد به وی بخشید و گفت: ای پنج عدد برد را که ارزش آن هزار دینار است به وسیله فرزند خود بفرست تا در رهایی برادرش بکوشد.وی این امر را پذیرفت و جهت آزادی فرزندش توسط برادرش ارسال داشت.در این موقع حسین ع به یاران خود دستور داد که خیمههای خویش را نزدیک یکدیگر نصب، و طنابها را در هم کنند و ما بین خیمهها باشند چنان که همگی در برابر دشمن قرار گیرند و همه راهها از راست و چپ را زیر نظر گیرند تا در جهتی که ممکن است دشمن از آنجا حمله کند آماده باشند.
ابو مخنف از علی بن الحسین زین العابدین ع آورده است: که گفت: شبی که فردای آن پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم.عمهام زینب از من پرستاری میکرد.پدرم در خیمه خویش از یاران گوشه گرفته بود.
جون غلام ابوذر پیش وی بود و به شمشیر خود میپرداخت و آن را درست میکرد.پدرم اشعاری به این شرح میخواند:
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب و طالب قتیل
و الدهر لا یقنع بالبدیل
و کل حی سالک السبیل
ما اقرب الوعد من الرحیل
و انما الامر الی الجلیل
علی بن الحسین ع میگوید: پدرم این شعر را دو سه بار خواند تا فهمیدم و مقصود او را بدانستم، و اشک چشمانم را گرفت.اما اشکم را نگهداشتم و خاموش ماندم و بدانستم که بلا نازل شده است.عمهام نیز اشعار برادر را شنید، او زن بود و زنان رقت دارند، و استعداد زاری.نتوانست آرام بگیرد.برخاسته و جامه خود را میکشید.نزد وی رفت و گفت: ای وای از داغ عزیز.ای باقی مانده سلف و پناهگاه خلف.کاش آن روز که فاطمه مادرم یا علی پدرم یا حسن برادرم، از دنیا برفتند، زندگیم به سر رسیده بود.امام ع نگاهی به او کرده گفت: خواهرم، شیطان بردباری تو را نبرد.زینب گفت: پدر و مادرم فدایت.غم و اندوه را از من ربودی و آرامش بخشیدی.امام در حالی که اشک از دیدگانش سرازیر شده بود گفت: چنانچه مرغ قطا (1) ، را در آشیانهاش به حال خود میگذارند آرام میخوابید.
زینب گفت: وای بر من، تو را از من خواهند گرفت! این، قلب مرا بیشتر داغدار میکند و بر جانم سختتر است.آنگاه به چهره خویش زد و گریبان خویش را گرفت و آن را بدرید و بیهوش به زمین افتاد.حسین ع از جای برخاست و بدو پرداخت و آب به چهرهاش ریخت و او را به هوش آورد و به وی گفت: ای خواهر از خدا بترس و از خدا تسلی خواه و بدان که زمینیان میمیرند و از اهل آسمانها نیز کسی باقی نمیماند.سرانجام همه چیزها نابود شدنی است به جز ذات خدایی که همه آفریدگان را به قدرت خویش آفریده و خلق را برمیانگیزد که باز میآیند و او خود یگانه است.جدم، پدرم، مادرم و برادرم همگی از من بهتر بودند.پیشوا و مقتدای من و همه مسلمانان پیمبر خداست.حسین ع با این سخنان و امثال آن وی را دلداری داد و گفت : خواهرم! من تو را سوگند میدهم، و سوگند مرا رعایت کن و چون من کشته شدم بر من گریبان ندری و چهره نخراشی و وای نگویی و فغان برنیاوری.
در روایت دیگری آمده است: همین که زینب مشاهده کرد که امام چنین اشعاری میخواند گفت : ای برادر، این سخنان را کسی بر زبان میآورد که یقین کرده است کشته خواهد شد.حسین ع گفت: آری ای خواهر چنین است.زینب با شنیدن این سخن گفت: وای، چه مصیبت بزرگی و فریاد برآورد، برادرم کشته خواهد شد.همه زنان آه و فغان سر دادند و گریبان دریدند.در این اثنا ام کلثوم فریاد کرد: وا محمداه.وا علیاه، وا اماه، وا اخاه، وا حسیناه و ادامه داد: ای ابو عبد الله، پس از تو دنیا دیگر برای ما چه ارزشی خواهد داشت.
آن شب حسین ع و یاران وی بیدار بودند.نماز بهجا میآوردند و آمرزش میخواستند و دعا میکردند و زمزمه عاشقانه سر میدادند.عدهای در رکوع و سجود بودند و عدهای دیگر ایستاده و یا نشسته با خدای بندگی و راز و نیاز میکردند.
گویند: در شب عاشورا سی و دو نفر از لشگریان ابن سعد در اطراف خیمه حسین ع گرد آمدند .یکی از یاران امام گوید: سواران ابن سعد بر ما میگذشتند گویی مراقبمان بودند در همین موقع بود که حسین ع این آیه را میخواند:
«و لا یحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزداد و اثما و لهم عذاب مهین، ما کان الله لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب.. . (2) »
یعنی: و البته گمان نکنند آنان که به راه کفر رفتند مهلت دادن ما به حال آنها بهتر خواهد بود، بلکه مهلت میدهیم برای امتحان تا بر سرکشی و طغیان خود بیفزایند و آنان را عذابی رسد که به آن سخت خوار و ذلیل شوند.خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد به این حال که مؤمن و منافق به یکدیگر مشتبهند تا آن که به آزمایش، بدسرشت را از پاک گوهر جدا کند...
در این اثنا یکی از سوارانی که مراقب ما و نامش عبد الله بن سمیر بود، این را بشنید و گفت: سوگند به پروردگار کعبه که ما پاکانیم و از شما جدا شدهایم.بریر بن خضیر بدو گفت: ای فاسق! خدا تو را جزو پاکان قرار میدهد؟ آن مرد به وی گفت: وای بر تو.تو کیستی؟
گفت: بریر بن خضیر، پس آن دو به یکدیگر دشنام دادند و از هم جدا شدند.گویند: وقتی آن شب به پایان رسید، سحرگاه بود که حسین ع را خواب فرا گرفت.همین که بیدار شد، گفت: سگهایی را دیدم که بر من حملهورند.در میان آنها سگی بود که پوست بدنش چند رنگ را نشان میداد، و شدیدتر بر من حمله میکرد.چنین میپندارم که آنکه مرا میکشد، بیماری پیسی خواهد داشت .
پینوشتها:
1ـ این یکی از مثلهای عرب است و (قطا)، مرغی است شبیه به قمری یا کبوتر.
2ـ سوره آل عمران آیههای 178ـ 179
منابع مقاله:
سیره معصومان، ج 4، امین، سید محسن؛
ياران خورشيد
با اندكى تأمل در زندگانى اكثر شهداى كربلا و بررسى سوابق و سيره آنان، به خصوص با دقت در رجزهايى كه در ميدان نبرد مى خواندند، به چهار صفت ممتاز در آنان
دست مى يابيم كه مى توان آن ها را به عنوان برجسته ترين امتيازات ياران اباعبدالله(عليه السلام) از ساير مسلمانان و شيعيان آن روز قلمداد کرد
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
حر؛ آزادهاي در دنيا، نيكبختي در آخرت
حر بن يزيد بن ناجيه تميمي يربوعي رياحي، در خاندان شريف و با فضيلت متولد گشت و شجاعت و جوانمردي را از نياكان خود ـ كه در جاهليت و اسلام به بزرگمنشي شهرت داشتند ـ به ارث برد و پس از آنكه دست سرنوشت او را مدتي به حمايت از باطل و طرفداري ستمگر كشانيد، به سرانجام خوبي نايل گشت و رستگاري دنيا و آخرت را كسب كرد.
حر از بزرگان و رؤساي كوفه به شمار ميرفت از همين روي ابن زياد او را به فرماندهي سپاهي كه بالغ بر هزار سوار بود نصب كرد، و براي بستن راه بر حضرت امام حسين(ع) مأموريت داد.
* حر و بشارت شهادت:
از حر روايت كردهاند كه گفت: وقتي از دارالاماره بيرون آمدم سه بار صدايي شنيدم كه گويندهاي ميگفت: اي حر بشارت باد تو را شهادت!
هر چه به اطراف نگريستم كسي را نيافتم، با خود گفتم: مادرت به عزايت بگريد، به جنگ حسين(ع) ميروي و بشارت بهشت ميشنوي!
او راهي ذو خشم شد با آنكه معني نداي غيبي را باور نداشت و ندانست.
* حر و ملاقات امام حسين(ع)
حر در نزديكي ذو خشم امام حسين(ع) را ملاقات كرد، در حالي كه خود و همراهانش تشنه بودند و امام به ياران خود فرمود تا همه آن سپاهيان و مركبهايشان را سيراب كنند.
پس از آن حر، مأموريت خود را به عرض امام رسانيد. امام به او تأكيد فرمودند كه مردم كوفه از آن حضرت دعوت كردهاند تا به ديار آنان مسافرت نمايد ولي حر مانع حركت امام به كوفه و نيز بازگشت به حجاز شد و چون آن حضرت در اين سرزمين مستقر گشت حر همچنان در صف دشمنان آن جناب بود و عمر بن سعد او را فرمانده بخشي از سپاه خود ساخت اما او كه جنگ باامام حسين(ع) را مايه تباهي دنيا و آخرت ميديد روز عاشورا به امام ملحق گشت و توبه نمود و به حمايت آن حضرت به نبرد پرداخت تا اينكه به شهادت رسيد.
* نهيب روح پدر:
شب عاشورا فرا رسيده بود و حر پريشان و اندوهگين به خواب رفت. روايت كردهاند كه آن شب پدر خود را كه سالها پيش از دنيا رفته بود در خواب ديد كه با او ميگويد: اين روزها كجا هستي؟ جواب داد: جلوي حسين رفتهام تا مانع از حركت او شوم و او را نگهدارم تا نيروي ابن زياد برسد.
پدرش بر او نهيب زد: واي بر تو، تو را با فرزند پيامبر خدا چه كار؟ اگر ميخواهي خود را در آتش دوزخ مخلد سازي با او جنگ كن، آيا ميخواهي در قيامت پيامبر خدا و اميرمومنان و فاطمه زهرا خصم تو باشند و از شفاعت آنان محروم بماني؟
* حر آزادهاي تواب:
يكي از عبرتانگيزترين قضاياي تاريخ اسلام، توبه حر بن يزيد و انتخاب بهشت به جاي دوزخ است. خلاصهاي از اين ماجرا را ذكر ميكنيم:
چنين روايت شده است كه:
روز عاشورا حر با عمر بن سعد ملاقات كرد و از او پرسيد: آيا مصمم شدهاي كه با حسين جنگ كني؟ پاسخ داد: آري چنان نبرد كنم كه كمترين آن بريده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد. حر گفت: بهتر نبود او را به حال خود واميگذاشتي تا اهلبيت خويش را از اينجا دور سازد و به هر كجا خواهد ببرد؟ عمر پاسخ داد: اگر كار به دست من بود چنين رفتار ميكردم، اما امير عبيدا... اجازه اين كار را نداده است.
او ازعمر بن سعد كناره گرفت و به گوشهاي رفت و به انديشيدن پرداخت، در اين حال خطاب به قره بن قيس رياحي كه از ملازمان و نزديكان وي بود، گفت: آيا اسب خود را آب دادهاي؟
گفت: خير، اسبم را آب ندادهام.
سپس آهسته آهسته و ناگاه به سوي امام حسين(ع) رهسپار شد. در آن هنگام مهاجر بن اوس او را صدا زد كه: آيا تصميم حمله داري؟ او پاسخ نداد ولي در آن حال سخت ميلرزيد.
مهاجر به او گفت: وضع تو را مشكوك ميبينم و هرگز تو را چنين نديده بودم و اگر پيشتر از من ميپرسيدند: دلاورترين مردم كيست؟ تو را نام ميبردم، پس اين پريشاني كه در تو ميبينم از چيست؟ و پاسخ داد: به خدا سوگند هم اكنون خود را بين بهشت و دوزخ ميسنجم اما به خدا جز راه بهشت اختيار نكنم. هر چند قطعه قطعه شوم و به آتش بسوزانند.
آنگاه تازيانهاي بر اسب خود زد و شتابان به سوي سپاه امام حسين(ع) روان شد و چون نزديك رسيد سپر خويش را به نشانه تسليم واژگون ساخت و چون به محضر امام وارد شد، خود را به خاك افكند و صورت بر زمين ساييد.
* امام به او فرمود: سر بردار، تو كيستي؟
* عرض كرد: اي زاده رسول خدا من همانم كه سر راه بر تو گرفتم و نگذاشتم به مأمن خود بازگردي ولي به خدايي كه بيشريك است سوگند، كه هرگز گمان نداشتم با تو چنين خواهند كرد و چنين ميپنداشتم كه كار به صلح و سازش خواهد انجاميد و اكنون با پشيماني به درگاهت روي آوردم آيا توبهام پذيرفته است.
* امام فرمود: آري خداوند توبهات را ميپذيرد.
- عرضه داشت: اجازه دهيد تا نخستين كسي باشم [از تائبان يا اصحابي كه پس از حمله اول به نبرد تن به تن پرداختند] كه در راه شما كشته ميشود.
امام درباره او دعاي خير فرمود. پس حربه سوي سپاه ابن زياد رفت و به نصيحت آنان پرداخت، ولي آنها به سوي او تيراندازي كردند، او با آنان جنگيد تا اينكه سرانجام به مقام رفيع شهادت نائل شد. حضرت امام حسين(ع) به بالينش حضور يافت و فرمود: «تو حر هستي همچنان كه مادرت نام نهاد، آزادهاي در دنيا و نيكبختي در آخرت».
* دري به سوي بهشت:
آرامگاه حر در سمت غربي شهر كربلا به فاصله حدود هفت كيلومتر واقع است، بر مرقد مطهر او ضريح كوچكي نصب شده و بر فراز آن گنبدي از كاشي رنگين بنا گرديده است. گفته شده كه گروهي از بستگان حر از بني تميم، پس از واقعه عاشورا جسدش را به آن محل برده و همان جا به خاك سپردهاند.
همچنين حكايت كردهاند كه: وقتي شاه اسماعيل عراق را فتح كرد و به كربلا مشرف شد، نسبت به جلالت شأن حر و مرقد شريف او ترديد كرد و براي روشن شدن حقيقت دستور داد تا قبر او را نبش كنند. چون لحد را شكافتند جسد حر را با لباسهاي خون آلود مشاهده نمودند، و آثار جراحت را بر بدنش تازه يافتند و بر سر او اثر ضربت شمشيري بود كه دستمالي بر آن جراحت بسته شده بود، شاه دستور داد آن دستمال را بگشايند و دستمال ديگري كه با خود به همراه آورده بود بر آن ببندند. اما هنگامي كه دستمال را از سر ايشان گشودند خون فوران نمود، به ناچار آن را بستند و شاه فقط قطعه كوچكي از آن را جدا كرد و به قصد تبرك براي خود برداشت، سپس دستور داد بارگاه حر را باشكوه و جلال بيشتري از نو بسازند.
منابع: دايره المعارف تشيع ـ جلد ششم (حاتم ـ حيوان)
منتخب التواريخ ـ حاج محمد هاشم خراساني
عاشورا تبلور حماسه و عرفان در شور و شعور حسيني ـ محسن برزگر
پاکی فطرت چو بودی رهبرش شک ، یقین شد باورش شد یاورش
لاجرم حُر عاقبت بر خیر شد در حرم ره جُست و دور از دیر شد
حر بن يزيد چون تصميم لشگر را بر امر قتال ديد و شنيد صيحه امام حسين عليه السلام را كه ميفرمود:
اَما مِنْ مُغيثٍ لِوَجْهِ اللهِ، اَما مِنْ ذابّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عَلَيْهِ وَ الِهِ.
اين استغاثه كريمه او را از خواب غفلت بيدار كرد لاجرم به خويش آمد و رو به سوي پسر سعد آورد و گفت اي عمر آيا با اين مرد مقاتلت خواهي كرد؟ گفت بلي والله قتالي كنم كه آسانتر او آن باشد كه سرها از تن پرد و دستها قلم گردد، گفت آيا نميتواني كه اين كار را از در مسالمت به خاتمت برساني؟ عمر گفت اگر كار به دست من بود چنين ميكردم لكن امير تو عبيدالله بن زياد از صلح ابا كرد و رضا نداد.
با شنیدن این پاسخ ، به نزدیکی سربازانش بازگشت و رعشه بر اندامش افتاد . مهاجر بن اوس به او گفت : به خدا قسم من در کار تو درمانده ام . چرا که اگر از من می پرسیدند ، دلاور ترین افراد اهل کوفه کیست ؟ من جز تو را نام نمی بردم . این چه حالتی است که در تو می بینم ؟
و پاسخ شنید که : و الله انّی اُخیّر نفسی بین الجنّه و النّار ، فوالله لا اختار علی الجنّه شیئاً و لو قطعت و أحرقت
و این همان لحظه ای بود که حر را حسینی کرد . پس رکاب زد و به بهانه آب دادن اسبش ، به سوی خیمه های آل الله آمد در حالی که دست بر سر نهاده بود ، می گفت :
اللهم الیک انیت ، فتب علیَّ فقد ارعبت قلوب اولیائک و اولاد بنت نبیّک
بارالها به یوس تو بازگشتم ، توبه مرا بپذیر که من دل های دوستان تو و فرزندام دختر پیامبر تو را لرزاندم .
و به امام عرض کرد : فدایت شوم ... آیا توبه مرا پذیرفته می بینی ؟
و امام فرمود : آری ، خداوند توبه تو را می پذیرد . از اسب پیاده شو .

ولی حر از پیاده شدن امتناع کرد و اذن میدان گرفت و رفت . و چه خوب توبه او پذیرفته شد که زمانی از اسب به زمین افتاد تا دیده باز کرد سرش را بر زانوی پسر دختر پیامبر خدا (ص) یافت که به او می فرمود :
انت حرٌ کما سمتک امّک ، انت حرٌ فی الدنیا و الآخره
با شهادت حضرت حسین (ع) و آتش زدن خیمه ها و اسارت آل رسول کربلا به وسعت زمین ها .......شد تا همه مکان ها کربلا و همه روز ها عاشورا باشد.
پس از سه روز بدن پاک شهدای کربلا توسط بنی امیه دفن شد و بنی تمیم نیز ، بدن حر را به فاصله ای دور تر بردند و در آن جا به خاک سپردند . که اکنون بارگاهی ملکوتی دارد.
قیس بن مسهر صیداوى؛ یكه سوار طاغوت شكن

در سرزمین حاجز، امام حسین(علیهالسلام) پس از دریافت نامه مسلم بن عقیل(علیهالسلام) كه در آن از استقبال مردم كوفه و انتظار آنها سخن به میان آمده بود، نامهاى براى مردم كوفه نوشت و به قیس داد تا با شتاب آن را به مردم كوفه برساند، قیس سوار بر اسب به سوى كوفه روانه شد، ولى در سرزمین قادسیه توسط دژخیمان حصین بن نمیر دستگیر شد، او را نزد فرماندار خون آشام كوفه، ابن زیاد، آوردند، او نامه امام حسین(علیهالسلام) را جوید و خورد، تا ابن زیاد نام آنها را كه حسین (علیهالسلام) برایشان نامه نوشته بود نشناسد.
ابن زیاد: تو كیستى؟
قیس: من از شیعیان امیرمومنان على(علیهالسلام) هستم.
ـ چرا نامه را جویدى؟
ـ چون تو ندانى در آن چه نوشته شده است؟
ـ بگو بدانم این نامه از چه كسى و براى كه بود؟
ـ نامه از طرف امام حسین(علیهالسلام) براى گروهى از مردم كوفه بود كه نام آن گروه را نمىدانم.
ابن زیاد در حالى كه سراپا خشم شده بود، بر سر او فریاد كشید و گفت: «هم اكنون در حضور این جمعیت، بر فراز منبر برو و دروغگو و پسر دروغگو؛ حسین بن على را لعنت كن.»
قیس بالاى منبر رفت و حضرت حسین بن على(علیهالسلام) را با بهترین تعبیرات تمجید كرد، و عبیدالله بن زیاد و پدرش و دودمان بنى امیه را لعن و نفرین نمود، و درودهاى خالصانهاش را بر حسن و حسین (علیهماالسلام) و خاندان نبوت فرستاد.
ابن زیاد با فریادهاى خشن خود به جلادان دستور داد، قیس را بر بالاى دارالاماره بردند و از همان بالا او را بر زمین افكندند، سپس یكى از مزدوران ابن زیاد سر از بدن او جدا كرد.(1) او این چنین در برابر طاغوت عراق ابن زیاد ایستادگى كرد، و حسرت تسلیم در برابر دشمن را بر دل ناپاك او نهاد، و در سختترین شرایط، حق گفت و خط بطلان بر روى باطل كشید، و در این راستا، شهد شهادت نوشید.
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
1- تاریخ طبرى، ج6، ص226/ مقتل الحسین مقرم، ص211.
عابس؛ قهرمانى از تبار هابیلیان

او از شیعیان استوار از قبیله همدان بود، و به عنوان عابس فرزند شبیب شاكرى خوانده مىشد، از افرادى بود كه در كوفه نامه براى امام حسین(علیهالسلام) نوشتند و آن حضرت را به كوفه دعوت نمودند، هنگامى كه حضرت مسلم(علیهالسلام) نماینده امام حسین(علیهالسلام) به كوفه آمد و نامه امام را قرائت كرد و مردم را به بیعت فرا خواند، عابس در میان جمعیت برخاست و پس از حمد و ثنا خطاب به حضرت مسلم (علیهالسلام) گفت:
«من از جانب مردم، چیزى به تو نمىگویم، و تو را به رفت و آمد آنها مغرور نمىسازم، زیرا از نیتهاى آنها بى خبرم، سوگند به خدا آنچه را خودم هستم و تصمیم دارم، همان را بازگو مىكنم، سوگند به خدا هرگاه مرا بخوانید، دعوت شما را اجابت مىكنم، و قطعا با دشمنان شما مىجنگم، و در یارى شما، با شمشیر به نبرد با دشمنان مىپردازم، تا خدا را (با شهادتم) ملاقات كنم، و هدفم جز خشنودى خدا، هیچ چیز دیگر نیست.»
او از افراد برجستهاى بود كه در كوفه در كنار شخصیتهایى مانند: هانى، حبیب بن مظاهر، و مسلم بن عوسجه، با تلاشى خستگى ناپذیر، از مردم براى حضرت مسلم(علیهالسلام) بیعت مىگرفتند.1
عابس تا آخر به عهد خود وفا كرد، خود را به كربلا رسانید، در روز عاشورا به محضر امام حسین (علیهالسلام) آمد و گفت:
"من در روى زمین، شخصى را عزیزتر و بهتر از تو نمىشناسم، اگر مىدانستم متاعى بهتر از جانم دارم، آن را در راهت نثار مىكردم، سلام بر تو، اینك گواهى مىدهم كه در راستاى مكتب تو و پدرت گام برمىدارم."
عابس پس از اجازه امام، به میدان نبرد شتافت، و با شور و نشاطى دل انگیز همچون دریادلان بلند همت به جنگ ادامه داد، با این كه ضربت سختى بر پیشانىاش وارد شده بود، با فریادهاى خود، مبارز مىطلبید، دشمنان از ترس او، نزدیكش نمىآمدند، عمر سعد چون چنین دید، فریاد زد:
عابس را سنگباران كنید. دشمنان، عابس را سنگباران كردند، وقتى عابس خود را در این وضع دید، كلاهخود و زره خود را از بدن خارج ساخت و چون شیر بى بدیل بر دشمن حمله كرد، و در این حمله دویست نفر از دشمن را، از خود دور ساخت، سرانجام از هر سو او را احاطه كردند، و به طور گروهى او را به شهادت رساندند، در مورد جدا كردن سر او از بدن، چند نفر به نزاع پرداختند، عمر سعد اعلام كرد كه عابس را یك نفر نكشته، بلكه گروهى او را كشتهاند.2
به این ترتیب، عابس تا آخرین توان و قطره خونش، وفادار ماند و با چهرهاى پرفروغ از سرداران راست قامت تاریخ گردید.
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
1- بحارالانوار، ج44، ص336/ مثیر الاحزان ابن نما، ص11.
2- تاریخ طبرى، ج6، ص254/ مقتل الحسین مقرم، ص303و304.
زهیر بن قین؛ سردار دوراندیش و خوشبخت

او از سرداران كوفه بود و در مراسم حج شركت نموده بود. در آغاز مىخواست از كاروان حسین (علیهالسلام) جدا باشد و خود را بىطرف معرفى كند، ولى پیام دعوت به یارى از جانب حسین (علیهالسلام) او را دگرگون كرد، اما هنوز دل به جانان نبسته بود. همسرش "دلهم" با سخنان داغ و آتشین خود، او را حسینى كرد، نام او "زهیر بن قین" بود.
او در شب عاشورا به امام حسین(علیهالسلام) عرض كرد: «اگر هزار بار در راه تو كشته شوم و زنده شوم، دست از تو برنمىدارم.» روز عاشورا از سرداران سپاه امام بود، قهرمانانه با دشمن جنگید به طورى كه صد و بیست نفر از دشمن را به هلاكت رسانید و سرانجام بر سكوى پرافتخار شهادت ایستاد و مشمول این دعاى مستجاب امام حسین(علیهالسلام) كه عالىترین مدال براى او بود شد، آنگاه كه امام حسین (علیهالسلام) به بالین پیكر به خون تپیدهاش آمد، فرمود: «اى زهیر! خداوند تو را از نزدیكان درگاهش قرار دهد... »(5)
به این ترتیب او كه بزرگ خاندانش بود، و در كوفه از شخصیتهاى ممتاز به شمار مىآمد، از همه ملك و منال گذشت، و به پسر زهرا(علیهاالسلام) پیوست و تا آخرین قطره خونش را در این راه بزرگ الهى نثار نمود و به مقام قرب حق، نایل گشت.
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
1- مقتل خوارزمى، ج2، ص20/ تاریخ طبرى، ج6، ص239 و 253.
پاسخ هاى دندان شكن حضرت مسلم (علیهالسلام)

حضرت مسلم بن عقیل(علیهالسلام) نماینده امام حسین(علیهالسلام)، شهید آغازگر نهضت كربلا، هنگامى كه پس از یك جنگ بى نظیر با دشمنان، و هلاك كردن دهها نفر، اسیر شد، او را در حالى كه از هر سوى بدنش بر اثر زخمهاى جنگ، خون مىجوشید، نزد ابن زیاد، دژخیم خون خوار عراق آوردند؛ مسلم با كمال بى اعتنایى، بر ابن زیاد كه بر مسند غرور تكیه زده بود، وارد شد، یكى از نگهبانان به مسلم (علیهالسلام) گفت: به امیر (ابن زیاد) سلام كن.
مسلم(علیهالسلام) به او رو كرد و فرمود: «إسكت ویحك، والله ما هو لى بإمیر؛ ساكت باش، واى بر تو، سوگند به خدا او رئیس و فرماندار من نیست.»
و مطابق روایت دیگر، مسلم(علیهالسلام) گفت: «السلام على من اتبع الهدى؛ سلام بر كسى كه راه هدایت را پیروى كند.» ابن زیاد پوزخند زد، یكى از نگهبانان به مسلم(علیهالسلام) گفت: آیا نمىنگرى كه امیر مىخندد، چرا به عنوان امیر بر او سلام نمىكنى؟
مسلم(علیهالسلام) در پاسخ گفت: «سوگند به خدا امیر من حسین(علیهالسلام) است، آن كس به ابن زیاد به عنوان امیر سلام مىكند كه از مرگ مىترسد، من ترسى از مرگ ندارم.»1
ابن زیاد پس از هتاكیهاى شرمآور، مسلم(علیهالسلام) را اختلاف انداز و فتنهانگیز خواند، مسلم (علیهالسلام) با كمال قاطعیت به او پاسخ داد: «اى پسر زیاد! وحدت مسلمانان را معاویه و پسرش یزید، درهم شكستند، فتنه و آشوب را تو و پدرت زیاد بن عبید ـ برده طایفه بنى علاج از طایفه ثقیف ـ برپا نمودید، نه من.»
سرانجام مسلم(علیهالسلام) در برابر تهدیدهاى شدید ابن زیاد گفت: «إرجو إن یرزقنى الله الشهاده على یدى شر بریته؛ امیدوارم خداوند مقام شهادت را به دست بدترین خلقش (كه تو باشى) نصیب من گرداند.» و سرانجام به این آرزو رسید.2
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
1- اكسیر العبادات فى اسرار الشهادات، علامه دربندى، ج2، صص74 و 75.
2- بحارالانوار، ج44، صص356 - 357 لهوف، ص55 ـ 58.
همسر جناده؛ پیرزنى قهرمان در میدان

او گرچه زن بود و سن و سالى هم از او گذشته بود، اما فریادهایش در میدان، انسانها را به یاد رادمردان قهرمان و دلاور مىانداخت. شوهرش "جناده" كه از پیران شجاع بود، در روز عاشورا در مصاف حق در برابر باطل به جنگ ادامه داد تا به شهادت رسید، پسرش "عمرو" كه از عمرش بیش از بیست و یك بهار نگذشته بود، به محضر امام حسین(علیهالسلام) آمد و اجازه جنگ خواست، امام به او اجازه نداد و فرمود: "پدرش چند لحظه قبل كشته شد، و این هم جوان است و شاید مادرش رضایت ندهد."
عمرو بن جناده به امام عرض كرد: "مادرم به من اجازه داده است." در این هنگام امام به او اجازه داد، و با شهامتى چشمگیر با دشمن جنگید تا به شهادت رسسید. دشمن سر او را از بدن جدا نمود و به طرف خیمههاى امام حسین(علیهالسلام) انداخت، مادرش سر فرزندش را گرفت و خونها را از آن پاك كرد و گفت: احسنت یا بنى یا سرور قلبى، و یا قرة عینى؛ آفرین اى پسرم! و اى شادى قلبم و اى نور چشمم. «آرى آفرین برگزینش تو، شجاعت و ایثار تو، و شهادت طلبى تو در راه خدا در راستاى دفاع از حریم امامت.»
سپس به یكى از دشمنان كه در همان نزدیكى بود حمله كرد و آنچنان آن سر را بر او كوفت، كه او همان دم كشته شد، آنگاه به طرف خیمه آمد و ستون خیمه را كشید و به دست گرفت و گفتهاند شمشیرى برداشت و به میدان شتافت، در حالى كه چنین رجز مىخواند:
| انى عجوز فى النساء ضعیفه |
| خـــاویـــه بــالـیـه نـحیفه |
| إضــربــكــم بـضـربــه عـنـیفه |
| دون بنى فاطمه الشریفه |
من پیرزنى ناتوان و بال و پر شكسته هستم، در عین حال با ضربتى سخت و خشن، شما را در راه حمایت از حریم فرزندان زهرا(علیهاالسلام) سركوب مىكنم.
| گرچه پیرم من ولى شور جوان دارم هنوز |
| آرزوى عشق بازى در جهان دارم هنوز |
امام حسین(علیهالسلام) آن مادر دو شهید داده را از میدان به سوى خیمهها برگردانید، و براى او دعا كرد.1
آرى این تابلو نیز نشان مىدهد كه حتى در كربلا پیرزنان زندهدل و شورآفرین وجود داشتند، كه عاشقانه به میدان ایثار رفتند، و با یورش قهرمانانه خود، حسرت تسلیم در برابر دشمن را بر دل سیاه و پركینه دشمن نهادند.
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
پینوشت:
1- بحارالانوار، ج45، ص27 و 28/ مناقب آل ابى طالب، ج2، ص219.
غرش دشمن شكن حنظلة بن مره

حنظلة بن مره همدانى یكى از شیعیان دلاور بود، از كنار شهر كوفه عبور مىكرد، دید گروهى از مزدوران بى شرم و تبهكار، پیكر به خون آغشته مسلم(علیهالسلام) و هانى(علیهالسلام) را به طنابى بسته و بر زمین مىكشانند، با غرشى توفنده فریاد زد: «واى بر شما اى اهل كوفه! گناه اینها چیست كه جنازهشان را بر زمین مىكشانید؟»
آنها پاسخ دادند: این مرد (مسلم) خارجى است و از فرمان امیر خارج شده است.
حنظله گفت: «شما را به خدا بگویید این شخص نامش چیست؟»
آنها گفتند: مسلم بن عقیل، پسر عموى امام حسین(علیهالسلام).
حنظله گفت: «واى بر شما! اگر مىدانید او پسر عموى امام حسین(علیهالسلام) است، پس چرا پیكرش را روى خاك مىكشانید؟»
آنگاه حنظله از مركب خود پیاده شد، و شمشیر از نیام بركشید و قهرمانانه به آنها حمله كرد، در حالى كه فریاد مىزد: «لاخیر فى الحیاة بعدك یا سیدى؛ اى آقاى من (مسلم) بعد از تو خیرى در زندگى دنیا نیست.» همچنان به جنگ خود ادامه داد، تا آن كه چهارده نفر از دشمن را كشت، و سرانجام به شهادت رسید، مزدوران تبهكار، جنازه به خون تپیده او را نیز همراه پیكرهاى مقدس مسلم و هانى(علیهماالسلام) به طناب بسته و تا میدان "كناسه" كوفه كشاندند و در آنجا افكندند.(1)
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
1- معالى السبطین، ج1، ص244.
شهادت هانیه و وهب مسیحی

این خانواده از سه نفر تشكیل مىشدند، از عشایر بودند و به آیین مسیحیت اعتقاد داشتند، هنگامى كه كاروان امام حسین در مسیر خود به سوى كوفه، به سرزمین ثعلبیه رسید، امام از دور خیمه سیاه سوختهاى دید، تنها به سوى آن خیمه حركت كرد، وقتى به آنجا رسید پیرزنى را دید، نام او "قمر" بود، پسرش "وهب" براى صید به صحرا رفته بود، عروسش "هانیه" نیز در این وقت همراه شوهرش وهب بود.
امام احوالپرسى گرمى با قمر كرد، قمر مقدارى از حال و روزگار خود را براى آن مرد ناشناس (كه نمىدانست او امام حسین است) تعریف كرد از جمله گفت: «ما در این بیابان، در مضیقه آب هستیم.»
امام او را به كنارى برد، و سنگى در آنجا بود، با نیزه خود، آن سنگ را از جا كند، چشمه آب زلالى از زیر آن سنگ آشكار شد، سپس امام با قمر خداحافظى كرد و هنگام خداحافظى ماجراى خود را تذكر داد و از قمر خواست كه به پسرش بگوید مرا در راه یارى حق و مبارزه با ظلم، كمك كند.
امام از آنجا رفت، قمر آن چنان دلباخته امام شده بود كه مىخواست پر درآورد و همراه امام برود، ولى صبر كرد تا پسر و عروسش آمدند، ماجراى چشمه و برخورد مهرانگیز امام را براى آنها تعریف كرد. آن سه نفر مجذوب دیدار امام شدند، همه چیز را رها كردند و به سوى امام حسین(علیهالسلام) حركت نموده و خود را به امام رساندند، و در محضر آن بزرگوار، مسلمان شدند، و جزو یاران آن حضرت شده و با هم به كربلا رسیدند، در آن روز ورود، نه روز از عروسى وهب با هانیه مىگذشت.
روز عاشورا فرا رسید، قمر پسرش وهب را براى یارى فرزند زهرا(علیهاالسلام) آماده مىكرد، مكرر به او مىگفت: «پسرم! برخیز و پسر دختر پیامبر را یارى كن.» وهب به میدان رفت، و با دشمن جنگید و سرانجام اسیر شد. او را نزد عمر سعد آوردند، عمر سعد كه دلاوریهاى او را دیده بود گفت: «چه شكوه و رشادت سختى داشتى» سپس به دستور او گردنش را زدند و سرش را به سوى لشكر امام حسین (علیهالسلام) افكندند، مادرش قمر سر او را گرفت و به آغوش كشید و خون صورتش را پاك كرد و گفت: «حمد و سپاس خداوندى را كه با شهادت تو روى مرا سفید كرد.»
سپس سر را به سوى دشمن انداخت، یعنى ما متاعى را كه در راه دوست دادهایم، پس نمىگیریم.
آنگاه عمود خیمه را كشید و به جنگ دشمن شتافت، امام او را به خیمه برگردانید.
هانیه خود را بر سر پیكر به خون تپیده شوهرش وهب رسانید، در حالى كه خون پیكر پاك او را پاك مىكرد، مىگفت: "هنیئا لك الجنه؛ بهشت بر تو گوارا باد."
شمر به غلامش به نام رستم گفت او را بكش، رستم عمود آهنین بر سر آن نوعروس زد، هانیه نیز در كنار شوهر، شهد شیرین شهادت نوشید، و به عنوان اولین زن شهید كربلا، بر سكوى پرافتخار شهادت ایستاد.
وهب آنچنان جانبازى كرد كه در پیكر پاكش، اثر هفتاد ضربه شمشیر و نیزه دیده شد.(6)
به این ترتیب این دو نوعروس و نوداماد، ماه عسل خود را در كربلا گذراندند، و مادرشان در كنارشان خدا را شكر مىكرد كه دو دسته گلى را در طبق اخلاص نهاده و در محضر امام حسین(علیهالسلام) به پیشگاه خداوند مهربان اهدا نموده است. هزاران رحمت و درود بر این خانواده دلباخته و شیفته حق و حقیقت.
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
1- اقتباس از ریاحین الشریعه، ج3، ص300 تا 303/ معالى السبطین، ج1، ص286.
جون؛ غلامى عاشق و وفادار

"جون" مدتى در محضر ابوذر غفارى خدمت مىكرد، پس از شهادت ابوذر به خاندان على(علیهالسلام) پیوسته بود، همراه كاروان امام حسین(علیهالسلام) به كربلا آمد، روز عاشورا امام به او فرمود: تو به خاطر عافیت، همراه ما بودى، اكنون آزاد هستى هر جا مىخواهى برو، او با شنیدن این سخن منقلب شد و اشك از چشمانش فرو ریخت، در حالى كه با قلبى صاف و روحى خالص، دست و پاى امام را مىبوسید عرض مى كرد:
"آیا هنگام آسایش، كنار سفره شما باشمف و هنگام سختى از شما دور گردم؟ نه هرگز! من داراى سه عیب هستم: 1ـ بدنم بد بو است 2ـ منسـوب بـه خانـدان پسـت هستم 3ـ پوست بدنم سیاه است، آیا نمىخواهى با پیوستن به شما به بهشت روم و در نتیجه خوشبو و سفید رنگ، و منسوب به خاندان بزرگ گردم؟ سوگند به خدا از شما جدا نگردم تا خون سیاهم با خون درخشان شما آمیخته شود."
امام حسین(علیهالسلام) به او اجازه نبرد داد، او به میدان رفت و قهرمانانه با دشمن جنگید و پس از كشتن بیست و پنج نفر از دشمن، عروس شهادت را در آغوش گرفت.
امام به كنار آن غلام صافدل و عاشق آمد و در بالین او نشست و برایش چنین دعا كرد: «اللهم بیض وجهه، و طیب ریحه، واحشره مع الابرار، و عرف بینه و بین محمد و آل؛ خدایا چهره این غلام را نورانى، و بوى بدنش را خوش كن، و او را با نیكان محشور گردان، و بین او و آل محمد، شناسایى قرار بده.»
بر اثر این دعا، بدن جون آنچنان خوشبو شد، كه هر كس از كنار پیكر پاكش عبور مىكرد بوى خوشى كه خوشتر و پاكیزهتر از بوى مشك بود، از پیكر او استشمام مىكرد.
امام سجاد(علیهالسلام) فرمود: "مردم (بنى اسد) بعد از گذشت ده روز از شهادتش، پیكر او را خوشبو یافتند، رضوان خدا بر او باد."
به این ترتیب آن غلام با گزینشى الهى، و عرفانى بى شائبهف به ملا اعلى رسید، و به لقاءالله پیوست.(1)
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
پینوشت:
1- نفس المهموم، ص150/ بحارالانوار، ج45، ص23.
انس بن حارث كاهلى؛ رزمندهاى پیر از دیار مدینه

او از یاران پیامبراكرم(صلی الله علیه و آله) به شمار مىرفت و در جنگ بدر و حنین از سربازان لشگر اسلام بود. از مدینه به كربلا آمده بود تا امام حسین(علیهالسلام) را یارى كند، با این كه حدود هشتاد سال داشت و بر اثر پیرى حتى ابروهایش سفید شده بود، مىخواست تا سر حد شهادت، از حریم آل محمد(صلی الله علیه و آله) دفاع كند. نام او "انس بن حارث كاهلى" بود، در روز عاشورا كمرش را با عمامهاش بست، و ابروانش را كه روى چشمش افتاده بود، با دستمالى بالا آورد و بست تا از دید او جلوگیرى نكند، با شور و عشقى وصف ناپذیر به حضور امام حسین(علیهالسلام) آمد و اجازه میدان خواست، امام با دیدن چهره آن پیر نورانى و مخلص، آنچنان منقلب شد كه گریه كرد و به او فرمود: «شكر الله سعیك یا شیخ؛ اى پیر! خداوند سعى و جهاد تو را به بهترین وجه بپذیرد.»
او با آن سن و سال به میدان رفت و به قدرى قهرمانانه جنگید كه پس از كشتن هیجده نفر از دشمن، بر سكوى پرافتخار شهادت ایستاد، و راست قامت جاودانه تاریخ گردید.1
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
1- مناقب آل ابى طالب، ج3، ص219.
نگاهى به ويژگىهاى اصحاب سيدالشهدا (ع)
جواد سليمانى*
چكيده
روزى كه سيدالشهدا نهضت خويش را آغاز كرد، كوفه دست كم داراى يك صدهزار رزمنده بود كه بخش عظيمى از آن ها از محبّان اهل بيت(عليهم السلام)به شمار مى آمدند. بر همين اساس، شهرهايى چون مكه و مدينه و بصره مملو از رزمندگانى بودند كه از يك سو، به فسق يزيد معترف و از سوى ديگر، از شأن و منزلت والاى امام حسين(عليه السلام)آگاهى داشتند. اما از آن جمعيت كثير تنها عده بسيار اندكى آن حضرت را يارى نمودند. با توجه به اين واقعيت تلخ، دو پرسش مطرح مى شود: يكى آن كه، فلسفه كاهلى آن جمعيت كثير در حمايت از سيدالشهد(عليه السلام)چه بوده است؟ ديگر آن كه، ياران اباعبداللّه(عليه السلام)چه خصلت هاى ويژه اى داشتند كه در عصرى كه جمع كثيرى از همگنانشان در خواب غفلت فرو رفته بودند، تا پاى جان از آن حضرت دفاع نمودند؟
اين مقال در تلاش است تا به پرسش دوم پاسخى مناسب ارائه نمايد. از اين رو، با مطالعه و بررسى زندگانى و سخنان آنان، به اين نتيجه رهنمون شده است كه شهداى كربلانسبت به سايرمسلمانان معاصر خويش در اطلاعات دينى و تحليل اجتماعى برترى قابل ملاحظه اى نداشته اند و حتى در التزام به عبادت هاى فردى امثال و اشباه زيادى داشته اند. آنچه ايشان را از سايران ممتاز نموده و بدين فوز بزرگ رسانده است، معرفت به مقام امامت و ولايت و عشق و ارادت فزاينده به امام حسين(عليه السلام)بوده است.
ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب

