پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله
 
  به وبلاگ پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله خوش آمديد!    
 
درباره وبلاگ


محمد رضا زينلي
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت تمامي بازديدكنندگان گرامي اين پايگاه به جهت بالا بردن بينش شما نسبت به چهاده معصوم سلام الله ايجاد شده است و اميدواريم كه بتوانيم مطالب خوبي به شما ارائه دهيم با تشكر خادم پايگاه:محمد رضا زينلي


منوي اصلي
لينکهاي سريع

لوگو ها


 


















ترجمه مطالب پايگاه

نظرسنجي

پشت پنجره‏ي فولاد

آسمان مهتابي بود. من بودم و همسرم - افسانه - و آسماني سرشار از ستاره که در حضور مهتاب درخشنده به چشم نمي‏آمدند. کنار در ايوان نشسته بودم و دل‏خسته، فضاي بي‏کرانه را تماشا مي‏کردم. 
ساعتي گذشت، برخاستم، دور ايوان قدم زدم سپس به اتاق آمدم. 
از قفسه‏ي کتاب‏خانه‏ام ديوان حافظ را برداشتم. گلبرگ‏هاي خشکيده‏ي شقايق از لاي آن ريخت. اتاق پر از شقايق شد. افسانه گفت: يادش به خير روزي که اين شقايق‏ها را چيديم. 
من به خاطره‏ي آن روز خيره ماندم؛ همان روزي که از کنار دشت شقايق رد مي‏شديم و براي فرزندمان اسم انتخاب مي‏کرديم. من گفتم: اگر پسر باشد اسمش را 
«علي‏رضا» مي‏گذارم. او نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: اگر دختر بود... 
خم شد، گلي چيد و به من داد، به چشم‏هايش خيره شدم و گفتم: اگر دختر بود... و اين‏بار، ميان حرفم پريد: اسمش را تو بگذار. قدري فکر کردم. پرسيدم: چطور است «معصومه» 
 
[ صفحه 8]
 
صدايش کنيم؟ و چندبار صدا کردم: معصومه، معصومه بابا...، علي‏رضا، علي‏رضا جان.... 
نگاهش کردم و گفتم: اسم‏هاي قشنگي انتخاب کرديم؟ منتظر شدم تا حرفم را تأييد کند. او خنديد و گلي را به دستم داد. 
شيريني آن روز نام‏گذاري، اين‏گونه از ذهن و ضميرمان گذشت و هر دو سوار بر مرکب خاطره، گذشته‏ها را مرور کرديم. گلبرگ‏ها را جمع کرديم. او آن‏ها را کنار هم چيد و من پرده را کنار زدم و لب پنجره نشستم. افسانه گفت: برايم فال مي‏گيري؟ 
گفتم: به فال اعتقاد داري؟ 
لحظه‏اي فکر کرد و گفت: نه در هر کاري. درخت موفقيت در سرزمين عقل و تدبير، شکوفه مي‏دهد و با مشورت به ثمر مي‏نشيند و بروبار مي‏دهد. با فال هيچ گرهي باز نمي‏شود، تنها اميد در وجود آدم بال و پر مي‏يابد و دلي خوش مي‏شود. فقط همين. 
با لبخندي گفتم: قبول، حالا براي يک‏بار هم شده نيت کن. سري تکان داد و گلبرگ‏ها را آهسته جمع کرد. فاتحه‏اي براي شادي روح حافظ خواندم و او را به شاخ نباتش قسم دادم. ديوان را گشودم و همسرم را با چشمان بسته ديدم که زير لب دعا مي‏خواند. کتاب را جوري نگه داشتم که چشمانش را از بالاي آن ببينم. به من خيره شده بود: بخوان. 
اگر نمي‏گفت شايد تا ساعت‏ها نگاهش مي‏کردم و پلک‏زدن‏هايش را حفظ مي‏کردم. هر بار که پلک مي‏زد نيازي در
 
[ صفحه 9]
 
نگاهش مي‏خواندم. صدايش را شنيدم، آرام بود و بي‏قراري در آن پنهان. غزل را خواندم: 
 
گرچه افتاد ز زلفش گرهي در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش مي‏دارم‏
 
به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي
اي دليل دل گم‏گشته، فرومگذارم‏
 
چو منش در گذر ياد نمي‏يارم ديد
با که بگويم که بگويد سخني با يارم‏
 
ديده‏ي بخت به افسانه‏ي او شد در خواب
تو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم‏
 
پاسبان حرم دل شده‏ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه‏ي او نگذارم‏
 
جوابش را دادم: مي‏گويد اميدوار باشيد. کتاب را با نااميدي بستم و در خاطره‏ها غرق شدم. صدايم در اتاق پيچيد و سکوت دل‏پذير شبانه‏مان را شکستم: اميدوار؟ اين همه دعا و نذر و نياز يعني چه؟ يعني اميد؛ باز هم مي‏گويي اميدوار باشم؟! 
او حرفي نزد. حتي نگاهم نکرد. من هم نگاهش نکردم. جرئت نداشتم، مي‏دانستم اگر چشمانم او را ببيند از تمام حرف‏هايم پشيمان مي‏شوم. افسانه بلند شد و دستم را گرفت. گرماي مهر و اميدش آرامم کرد و صدايش آبي بر آتش بود: مسعود، اميدوار باش. ما خدايي داريم که دل‏شکسته‏ها را دوست دارد. خدايي که‏
 
[ صفحه 10]
 
همنشين قلب‏هاي ماتم‏زده است. با او بودن، همه چيز داشتن است. سوختن در مهر او و تسليم به رضاي او، جوهره‏ي هدف آفرينش است. باور کن، اين همه سال که بچه نداشتيم حکمتي در کار بوده. نفسي کشيدم: هفته‏ي پيش يادت هست؟ همان روزي که مهماني رفتيم چه حرف‏ها شنيدي؟ 
لبخندي زد: من همه‏ي آن‏ها را فراموش کردم. 
با آن‏که سال‏ها با او زندگي مي‏کردم و بارها مهر و گذشتش را ديده بودم، از اين همه گذشت تعجب کردم و گفتم: چه جوري اين حرف‏هاي نيش‏دار را فراموش مي‏کني. وقي که مي‏گويند.... 
نمي‏دانم آن لحظه که از او چنين چيزي پرسيدم در چه فکري بودم. او تمام کنايه‏ها را مي‏شنيد و براي هر کدام از آن‏ها جوابي آماده داشت، اما جوابشان را نمي‏داد. 
افسانه که مرا ناآرام و دل داري‏هايش را در من بي‏اثر ديد، رفت و با ليوان شربت برگشت. در اين فاصله به حرف‏هاي خودم و بيش‏تر به حرف‏هاي او فکر کردم. گفته‏هايش به دلم مي‏نشست. هر بار که نااميد مي‏شدم، او مرا آرام مي‏کرد و بذر اميد را در دلم مي‏کاشت. از تمام حرف‏هايم پشيمان شدم و از اين که صدايم را بلند کرده بودم، ناراحت بودم. شايد کمي هم حق داشتم، آرزوي داشتن فرزند، يک لحظه مرا رها نمي‏کرد؛ فرزندي که در رؤياهايم بود و وقت و بي‏وقت مرا پدر صدا مي‏کرد و از سر و کولم بالا مي‏رفت. فرزندي که پي همبازي مي‏گشت و جز پدرش کسي را نمي‏يافت. هميشه 
 
[ صفحه 11]
 
اين صدا را در گوشم مي‏پيچيد: بابا... بابا... و من هميشه جوابش را مي‏دادم: جان دلم... بگو عزيزم؛ و با شنيدن صدايم رؤياهايم را مي‏ديدم که پرپر مي‏شوند و فرزندم را مي‏ديدم که در بي‏زماني گم مي‏شود. 
چند روزي بود که دلم بدجوري گرفته بود. از بي‏صبري و نااميدي خودم بدم مي‏آمد. کم حرف مي‏زدم و بيش‏تر در گوشه‏اي ماندگار مي‏شدم و فکر مي‏کردم. خودم را آدم سرگرداني مي‏ديدم که پي روشنايي مي‏گردد. نوري که راه رهايي را نمايان کند و نشان منزل‏هاي امن را يک به يک يادآور شود. سرانجام، پيوستگي را در فکرهايم نمي‏ديدم و چاره‏جويي‏ام را بي‏حاصل مي‏يافتم. پس به سراغ آب مي‏رفتم تا وضو بگيرم و به نماز بايستم. بلکه اين‏گونه خود را آرام کنم و در حق دل شکسته‏ام دعا، تا خدا مهرش را نصيبم گرداند و همسرم را شاد کند. با نيازي سرشار، رو به قبله‏ي جانان مي‏ايستادم و توان‏مندي‏هايش را به ياد مي‏آوردم و مهرش را سپاس مي‏گفتم و او را براي گشودن گره فرو بسته‏ام فرامي‏خواندم و خود را از شرک به دور مي‏داشتم. بارها در سجده، تمنايم را تکرار مي‏کردم و بندگي‏ام را به تصوير مي‏کشيدم و ياد خدا را تسلاي دل شکسته‏ام مي‏دانستم. دوست داشم بندگي و شوريدگي‏ام را به اوج برسانم و خود را به موجي بسپارم که مرا تا اجابت خدا ياري کند. 
 
[ صفحه 12]
 
فضايي را مي‏خواستم که مالامال از راز و نياز آرام باشد، مکاني که زبان دلم را باز کند؛ رودخانه‏اي که جاري زلالش مرا تا دريا ببرد. چشمه‏اي که دلم را در آن تطهير کنم. من مثل آب، مثل غذا، بي‏تابانه به دنبال فضايي آسماني و روحاني بودم.
در همين فکر بودم که افسانه وارد اتاق شد، رو به او کردم و گفتم: اگر قصد مسافرتي باشد چه شهري براي حال و هواي ما خوب است. لبخند او نشان مي‏داد که به انديشه‏هايم پي برده، پرسيد: براي درددل کردن؟ گفتم: آره. 
او همان طور که مي‏نشست، گفت: مشهد، امام رضا. 
با شنيدن نام امام رضا عليه السلام شوري در دلم افتاد و ناخودآگاه تکان خوردم. دو - سه بار اين‏پا و آن‏پا شدم و با خود گفتم: امام رضا، امام رضا.... 
يک هفته گذشت. بليت قطار را تهيه کردم. مقدمات سفر مهيا شد. حدود ساعت چهار بعدازظهر، سوت قطار در راه‏آهن پيجيد و آهسته به حرکت افتاد. صداي قطار، آهنگ دل‏نشيني را در فضا پخش کرد. صدا برايم آرامشي فراهم مي‏کرد که دوست داشتني بود؛ آرامشي که مرا از نااميدي دور مي‏کرد. سرعت قطار به‏تدريج زياد شد و از شهر فاصله گرفتيم و روستاهاي بسياري را پشت سر گذاشتيم و به کوير رسيديم؛ سرزميني ساکت و خاموش. 
 
[ صفحه 13]
 
کوير را دوست داشتم بي‏آن‏که بخواهم و يا بدانم براي چه. هر بار که چشم به کوير مي‏دوختم در سکوت پرمعناي آن، پي به حرف تازه‏اي مي‏بردم. کوير خشک بود و من خسته. او در آرزوي قطره‏اي آب مي‏سوخت و من در آرزوي فرزندي شيرين. چشمانم را بستم و کوير را سبز به تصوير کشيدم. ديدم رنگ زندگي تغيير کرد: آبي به رنگ آسمان و سبز به رنگ زمين.
افسانه که در نگاهم شوري سرشار از سرمستي ديد، گفت: قشنگ است؟ بي‏آن‏که بپرسم منظورش چيست، گفت: کوير را مي‏گويم.
سري تکان دادم و گفتم: خيلي.
گفت: در شب زيباتر هم مي‏شود. 
تا شب و برآمدن ماه فاصله‏اي نبود و من هر چه بيش‏تر به کوير و به چهره‏ي پرچين و چروکش نگاه مي‏کردم، حسي تازه‏تر مي‏يافتم و خود را شبيه او مي‏ديدم.شب که از راه رسيد و ماه در وسط آسمان ظاهر شد، زيبايي اين دشت آرام و آزرده، بيش‏تر نمايان گشت. همسرم برايم چاي ريخت و صدايم زد. از دستش گرفتم و سر حرف را باز کرد: 
- دارم فکر مي‏کنم چه دعايي بکنم. مي‏دانم چه مي‏خواهم، اما دوست دارم جوري خواسته‏ام را بگويم که در آسمان‏ها بپيچد. 
بدنم لرزيد. رنگم پريد. به سختي آب گلويم را قورت دادم. 
افسانه متوجه شد و پرسيد: چيزي شده؟ 
 
[ صفحه 14]
 
نتوانستم جوابش را بدهم. با نگراني بلند شد و ليوان آب را دستم داد: 
- ضعف کردي، حتما فشارت پايين آمده. 
چند قند در ليوان ريخت و پي قاشقي گشت. در اين فاصله، صداي او در گوشم پيچيد که مي‏گفت: «دوست دارم جوري خواسته‏ام را به خدا بگويم که در آسمان‏ها بپيچد». کاش من هم مي‏توانستم با زبان دل، ناگفته‏هايم را بگويم.
شربت قند را سرکشيدم و پلک‏هايم را روي هم گذاشتم. هنوز نگران بودم. آرام صدايم کرد: مسعود بهتر شدي؟ بي‏آن‏که نگاهش کنم، آهسته سر تکان دادم. وقتي مطمئن شد مرا تنها گذاشت تا آسوده باشم. از او دفترچه‏ي خاطراتم را خواستم و او دفتر را به همراه خودکار به من داد. زير چشمي کوير را نگاه کردم. چه بي‏انتها بود و چه تأثيري در روح من گذاشت. در اولين صفحه‏ي سفيد دفتر خاطراتم نوشتم: 
«کوير، نبض زمان را مي‏شنود و با روح طبيعت آشنا است، چرا که با تنهايي هم‏آغوش است و تنها بودن، فرصتي براي يافتن است. سکوتي که در اين سرا، جاري است خلوتکده‏اي را مهيا ساخته؛ براي انديشيدن و پي بردن و جستن، براي دست يافتن به خويشتني فراموش شده، آن هم در دنيايي پر از آشوب و آشفتگي. هيچ درختي نيست که در اين سراي بي‏کسي برويد و سبز باشد و بار و بري داشته باشد و سايه‏اي فراهم آورد و از رنج 
 
[ صفحه 15]
 
عطش بکاهد و بر شما رهگذران بيفزايد و سرانجام، خاطر خسته‏ي کوير را بنوازد. هر درختي در اين دشت خشک برويد، دل خويش به شبنمي خوش کرده که در رؤياهايش ريشه دارد و به صداي آب، که براي لحظه‏هاي تنهايي‏اش، ترانه‏اي است. 
کوير همواره مي‏انديشد، نه به طبيعت سبز، نه به درختان پربار، نه به صداي امواج دريا، نه به حضور انسان، نه به آواز مرغان، نه به شکفتن گل‏ها، نه به بنا نهادن منزل‏ها، نه به پديد آمدن راه‏ها و افزون گشتن رهگذران و گذر دلبرها و دلدارها از کوچه‏باغ‏ها؛ که به «بودن» مي‏انديشد. نه به بودن خويش، که به هستي رنج براي زندگي مي‏انديشد. 
کوير، انتهاي زندگي نيست، لحظه‏اي پرهيبت در زمان است. مثل کوهستان، مثل دريا، مثل آسمان و همواره تکرار مي‏شود، مثل ابرهاي گريزان، مثل موج‏هاي پياپي، مثل بادهاي روان، مثل رهگذران در کوچه‏هاي شهرمان. بايد اين لحظه را دوست داشت، اگرچه خاکستري است و دل را مي‏آزارد و گاه نااميدي به همراه مي‏آورد. کوير روزگاران درازي است در برابر آفتاب و طوفان و خشکي و بي‏حاصلي، اميد را مي‏جويد تا بيابد و به تماشاي فردا مي‏نشيند تا آغاز فصل سبز فرا برسد. شاهد اين اميدواري نه انسان که تاريخ بوده و هست. 
بار ديگر به کوير مي‏نگرم. اين‏بار از سر دل‏سوزي و نااميدي نگاه نمي‏کنم که اين‏بار مي‏خواهم درسي تازه بياموزم؛ 
 
[ صفحه 16]
 
درس استواري و ايستادگي در مکتب کوير، تا چون او در فراز و نشيب زمان و افت و خيز زندگي باقي بمانم. 
افسانه چند بار صدايم زد. من مي‏شنيدم، اما نمي‏دانستم در جوابش چه بگويم! عاقبت نگاهش کردم. با تعجب به من خيره شده بود. قطار ايستاده بود. پرسيدم: - چي شده؟ چرا قطار ايستاد؟ 
- براي نماز. 
سري تکان دادم. دفترچه‏ام را بستم و به همسرم دادم، گفتم: هر وقت حال داشتي، بخوان. 
دفترچه را باز کرد و گفت: خاطره است يا درددل، يا... براي من نوشتي؟ خنديدم: براي بچه‏مان نوشتم. 
با مهرباني به چشم‏هايم زل زد: تو... تو.... 
جوابش را دادم: من هم دوست دارم اميدوار باشم، مي‏خواهم مثل کوير در برابر طوفان و آفتاب بايستم و بگويم: «چون اميدوارم پس هستم». 
افسانه باور نمي‏کرد که اين‏چنين از اميدواري حرف بزنم و غصه‏دار گوشه‏اي ننشينم. نمازمان را که خوانديم دور و بر ايستگاه گشتيم، فقط بيابان پيدا بود که اگر شب مهتابي نبود، بيابان هم به چشم نمي‏آمد. از افسانه پرسيدم: به چه فکر مي‏کني؟ 
گفت: به کوير، راستي مي‏دانستي تنها فرصتي که کوير پيدا مي‏کند در شب است؟ نه خورشيد مي‏تابد و نه رنج عطش او را
 
[ صفحه 17]
 
بي‏قرار مي‏کند. صبر کوير را بايد ستايش کرد. او سخت، اما انسان‏پرور است. در اثر اين تحمل‏ها و صبرها گنجي از مهر و عاطفه در سينه‏اش روييده است. پيامبران گنجينه‏ي اين سرزمين‏اند. 
در گستره‏ي کوير، خدا حضوري محسوس دارد و عطر وحي در فضاي آن پيچيده است و آواز پر جبرئيل از بلنداي آن شنيده مي‏شود. 
خودم را به نسيم خنکي سپردم که آرامش شيريني برايم به همراه داشت و به حرف‏هاي افسانه گوش دادم که مي‏گفت: «پس از هر سختي، آساني است». شب براي کوير، وجدآور و راحت‏افزا است، چرا که نسيم مي‏وزد و تشنگي خاک و سوزندگي آفتاب در کار نيست. براي ما نيز همين‏طور است. ما الآن در راه پرفراز و نشيبي هستيم، اين که بيش‏تر وقت‏ها هم خسته و نااميد مي‏شوي به خاطر همين است. اما مسعود، نوبت آساني که برسد، تمام سختي‏ها برايمان خاطره مي‏شود و درس عبرتي. اگر صبر کنيم و اميدوار باشيم، خدا تنهايمان نمي‏گذارد و فراموشمان نمي‏کند. 
خورشيد که بر شانه‏هاي کوه دست انداخت و سرکي کشيد تا اين طرف دنيا را ببيند من تماشايش کردم. همسرم استکان چاي را به دستم داد و گفت: چقدر مانده؟ 
ساعتم را ديدم و از چند تا مسافر وقت رسيدن را پرسيدم، گفتند: تا ساعت ده مي‏رسيم. گفت: باور کن از بس بي‏قرارم، فکر مي‏کنم‏
 
[ صفحه 18]
 
ساعت ده نمي‏رسد فکر مي‏کنم يک شبانه‏روز ديگر راه مانده. 
خنديدم و گفتم: بي‏قراري تو براي من که بنده‏ي خدا هستم، خيلي ديدندي است، اصلا چيزهايي هم ياد مي‏گيرم، حالا براي خدا که بنده‏هايش را دوست دارد، چقدر دوست‏داشتني است. 
از دوردست که بارگاه امام رضا عليه السلام به چشم آمد، حسي وصف‏ناپذير در قلبم پيچيد و سر تا پايم لرزيد. قادر نبودم نفس بکشم و فقط مي‏توانستم نگاه کنم. عظمتي پرشکوه مرا جذب کرده بود، اشک در چشمانم جمع شد و ياد رنجي افتادم که سال‏ها با من بود. پيوندي که بين من و آن وجود مقدس برقرار شده بود، گويي خورشيد فروزان اميد بود که بر دشت خاموش قلبم تابيده بود.
ناخودآگاه همان شعر حافظ را زمزمه کردم که: 
 
به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي
اي دليل دل گم‏گشته، فرومگذارم‏
 
سوت قطار در ايستگاه مشهد پيچيد و پس از دقايقي ايستاد. جلوي ايستگاه، تاکسي‏ها رديف ايستاده بودند، يکي را سوار شديم. در راه، افسانه ساکت بود و بينش‏تر تماشا مي‏کرد. مي‏خواست بار ديگر گنبد را ببيند. من هم حرفي نمي‏زدم. به صندلي تکيه داده بودم و به همه چيز فکر مي‏کردم: به انتظار سال‏ها، به فال چند شب پيش و به جور شدن سفر و به... 
 
[ صفحه 19]
 
به چند مسافرخانه سر زديم تا عاقبت توانستيم در نزديکي‏هاي حرم اتاقي اجاره کنيم. اتاق را مرتب کرديم و وسايل مختصرمان را چيديم. کمي آسوديم سپس غسل زيارت کرديم و به راه افتاديم. 
افسانه گفت: حالا که ميان من و امام فاصله‏اي نيست، بي‏قرارتر از پيش هستم. دست و پايم مي‏لرزد و شوق نيايش وجودم را فراگرفته است. راستي که بعضي از نقاط اين کره‏ي خاکي، جاذبه‏ي عجيبي دارند. درست است که همه جا مي‏توان خدا را خواند و با او حرف زد، اما بعضي از مکان‏ها ميقات‏هاي الهي‏اند: خداوند، موسي عليه السلام را به طور سينا خواند و محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به غار حرا و در ميان کوهستان کشاند و جبرئيل در آن‏جا بر او فرود آمد و حضرت صلي الله عليه و آله و سلم او را در «افق اعلي» ديد و ابراهيم عليه السلام را به وادي مکه کوچاند و... اين‏جا هم که عاشقان، گرد آمده‏اند يکي از سرزمين‏هاي مقدس است که در آن، «خدا» را مي‏خوانند و از او کمک مي‏خواهند. گل‏دسته‏هاي آن، که سر به آسمان مي‏سايند، مناره‏هاي «توحيد» اند و گلبانگ «عشق الهي» از فراز آن‏ها پياپي به گوش مي‏رسد. 
اين مکان «از آن بيت‏هايي است که خدا رخصت داده که [قدر و منزلت آن‏ها] رفعت يابد و نامش در آن‏ها ياد شود. در آن [خانه] هر بامداد و شامگاه خدا را نيايش مي‏کنند»[1] . 
از سر خيابان، گنبد و گل‏دسته‏ها چشم‏هايمان را از شکوه پر کرد. 
 
[ صفحه 20]
 
دچار احساسي غريبي شديم. آهسته قدم برمي‏داشتيم. عظمت امام، ديدني بود و مهرباني‏اش به چشم مي‏آمد، که امام مظهر مهر و چشمه‏ي محبت است. 
به صحن مبارک وارد شديم و به رواق‏ها درآمديم. پژواک عشق و نياز انسان‏هاي عاشق روح و روان را نوازش مي‏داد و عطر دل‏انگيز «دعا»، آدمي را سرمست مي‏کرد. اطراف ضريح، شلوغ بود. 
خيلي نزديک نرفتيم، در يکي از رواق‏ها رو به قبر امام عليه السلام به احترام ايستاديم و آن حضرت را زيارت کرديم: 
- به نام خدا و به ياري خدا... 
- گواهي مي‏دهم که معبودي جز خداي يگانه نيست و انبازي ندارد.... 
- سلام بر تو ولي خدا. 
- سلام بر تو اي حجت خدا. 
- سلام بر تو اي نور خدا در تاريکي‏هاي زمين.... 
- سلام بر تو اي وارث آدم... 
- سلام بر تو اي وارث نوح نبي‏الله. 
- سلام بر تو اي... 
پنج روز از اقامت ما در شهر مشهد گذشته بود و فقط يک روز فرصت داشتيم که بمانيم. قصد زيارت وداع کرديم و چه مشکل 
 
[ صفحه 21]
 
بود. کنار يکي از ستون‏ها و رو به ضريح مطهر نشسته بودم و دل‏شکسته و غمگين، بي‏اختيار اشک مي‏ريختم و در دل با خدا زمزمه مي‏کردم. در همين حال، افسانه دستي به شانه‏ام زد و گفت: ساعتي هم کنار پنجره‏ي فولاد برويم. ايستادم و با هم حرکت کرديم. 
در پشت اين پنجره، موسيقي شور و نياز انسان‏هاي عاشق و حاجت‏مند، آرام در فضا مي‏پيچيد و اشک‏هايشان چونان باراني بر زمين قلبشان فرو مي‏باريد. افسانه گفت: مي‏بيني چه صحنه‏ي نيايش زيبايي است، گويي که اين پنجره، روزنه‏اي است که از زمين به سوي آسمان باز شده و خيل عاشقان، از آن، نور خدا را مي‏بينند و نه با اين طناب‏ها و نخ‏ها که با تار و پود قلبشان با شبکه‏هاي اين پنجره پيوند خورده‏اند و هر کس به اندازه‏ي معرفتش از زمين جدا شده و به آسمان، پيوند مي‏خورد. 
من گفتم: تو فکر مي‏کني که چند نفر از اين‏ها شفا بگيرند و يا به حاجت خود برسند. او گفت: همين پيوندخوردن، همين راز و نياز و همين عشق‏بازي و هم‏کلامي با خدا، رسيدن به حاجت است. 
اين را گفت و آرام به کنار پنجره‏ي فولاد رفت و در گوشه‏اي نشست، از دور او را مي‏ديدم و صداي زمزمه‏اش را مي‏شنيدم. من هم گوشه‏اي ايستادم و حرف‏هاي دلم را زدم. هر کس خودش بود و خدايش، خودش بود و نيازهايش، خودش بود و تخليه‏ي دروني و سبک‏بار شدنش. من در آن‏جا زيبايي «عشق بي‏رنگ» را ديدم؛ بي‏رنگ ريا، تظاهر، چاپلوسي، امتيازخواهي، رياست‏طلبي و.... 
 
[ صفحه 22]
 
من مي‏ديدم که مجمع عاشقان در اين مکان مقدس از يک «ارباب» آري فقط يک ارباب - خدا - کمک مي‏خواهند و ولي و حجتش را شاهد گرفته‏اند. 
حدود نيم ساعتي گذشت. نگران افسانه شدم، به پنجره‏ي فولاد نزديک شدم و ميان جمعيت به دنبالش بودم. او را ديدم که سر بر پنجره گذاشته بود. نزديک‏تر رفتم، چشم‏هايش بسته بود. رد اشک بر گونه‏اش پيدا بود. مي‏خواستم صدايش بزنم. به چهره‏ي معصومانه‏اش نگاه کردم. نمي‏دانستم بايد چه کنم. لحظه‏اي مکث کردم. نه، تکان نمي‏خورد! نگران شدم. قبل از آن‏که صدايش بزنم، ناگهان چشم‏هايش را باز کرد. به سرعت بلند شد و شوق‏زده گفت: مسعود... مسعود.... 
شوق و اضطراب در نگاهش موج مي‏زد، با همين حالت گفت: «علي رضا» کجا است؟ نمي‏دانستم چه بگويم. منتظر شدم ادامه‏ي حرفش را بشنوم، اما او به من زل زده بود. پرسيدم: علي‏رضا؟ علي‏رضا کيه؟ 
به پنجره اشاره کرد: همين الآن آقا دست او را در دستم گذاشت. تعجب کرده بودم، گفتم: حتما خواب ديدي! 
اشک در چشمانش جمع شد. بغضش ترکيد و گفت: نه... من گرماي دستش را حس کردم. مي‏داني چه شکلي بود؟ 
مات مانده بودم، نه مي‏توانستم گريه کنم و نه قدرت کنترل خود را داشتم، گفت: بچه‏مان سفيد بود و تپول، با موهاي بور. 
 
[ صفحه 23]
 
بغضم ترکيد و اشک از چشمانم جاري شد. دست‏هايم را بالا بردم. انگار مي‏خواستم آسمان را در آغوش بگيرم. با همين رؤيا دل‏خوش بودم و شوقي وصف‏ناپذير وجودم را فراگرفته بود. 
راهي مسافرخانه شديم. آهسته در پياده‏رو راه مي‏رفتيم. 
حرفي نداشتم که بگويم. افسانه هر آن‏چه ديده بود، گفت و من سراپا گوش بودم. پشت پنجره‏ي اتاق مسافرخانه ايستاد و گنبد و بارگاه را مي‏نگريست و آرام و بي‏صدا اشک مي‏ريخت. پرسيدم: خوش‏حالي؟ او گريه مي‏کرد، اما غم در چهره‏اش پيدا نبود. سري چرخاند و گفت: به گريه‏ام نگاه نکن، اشک شوق است. 
لب پنجره نشستم. نسيم خنکي مي‏وزيد. سر به چارچوب پنجره گذاشتم و گفتم: يک بار ديگر تعريف مي‏کني؟ از اولش بگو، چه ديدي؟ 
لبخندش از مهر و شوق، سرشار بود و هر آن‏چه را که ديده بود گفت. من به او خيره شدم، او را نمي‏ديدم و صدايش را مي‏شنيدم. 
صدايش از آسمان به گوشم مي‏رسيد، چرا که آن‏چه ديده بود، اتفاقي آسماني بود؛ حادثه‏اي به رنگ آسمان. 
شب شد. او از کنار پرده‏ي اتاق، چشم به ماه دوخته بود. ساعت‏ها بود که کنار پنجره نشسته بود، گفتم: بلند شو، بلند شو، يک چيزي بخور، اين‏جور که پيش مي‏روي مريض خواهي شد. گفت: سيرم، احساس مي‏کنم به هيچ چيز احتياج ندارم. 
جانمازم را جمع کردم و به سمتش رفتم، گفتم: ياد آن شب به 
 
[ صفحه 24]
 
خير که من به آسمان خيره شده بودم؛ همان شبي که گلبرگ‏هاي شقايق، عطر «اميد» را در اتاقمان پراکند. يادت هست؟ 
مسافران سوار شدند و درهاي قطار بسته شد. با هم از کوپه‏ي قطار، گنبد و بارگاه را مي‏ديديم و با حضرت وداع مي‏گفتيم: من در چهره‏ي افسانه، شکرگزاري را مي‏ديدم و آرامشي که به رنگ آبي بود. 
دفتر خاطراتم را برداشتم و هرگاه دچار حسي تازه‏تر مي‏شدم سعي مي‏کردم که آن را بنويسم تا براي هميشه باقي بماند. 
او با خنده گفت: اين‏بار مي‏خواهي چه بنويسي؟ 
از او خودکار خواستم و گفتم: واقعا لطف و مهرباني خدا را چگونه بايد نوشت؟... 
«علي‏رضا» جقجقه‏اش را تکان داد. ذوق کوکانه‏اش مرا به شوق آورد. به سمتش رفتم و به چشم‏هاي معصومش خيره شدم و با آن‏ها تا دور دست‏هاي خاطره‏ي دو سال پيش رفتم... 
 
[ صفحه 25]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

حديث غربت

پاييز از راه رسيده بود و برگ‏ها به نوبت از شاخ‏ساران جدا مي‏شدند و زمين را مي پوشاندند؛ مثل فرشي زيبا، زير پاي عابران. شکستن چيني تنهايي برگ‏ها چه صدايي داشت و چه غم‏بار در فضا مي‏پيچيد! رهگذران که مي‏گذشتند و دور مي‏شدند، اين صدا را نمي‏شنيدند، چون لحظه‏اي نمي‏ايستادند تا مونسي در خلوت پاييز باشند. شايد تا آخرين فصل پاييز زندگي‏شان هم به غم‏هاي هزاررنگ و پيدا کردن خودشان در دنيايي که کوچک است و کوچه‏هايش پر از خاطره، پي نمي‏بردند. 
گاه‏گاهي که نسيم مي‏وزيد و برگ‏ها را به ياد روز سبزي مي‏انداخت که جوان بودند و پابرجا، من آرام مي‏گرفتم و چشم‏هايم را مي‏بستم. مي‏خواستم به فردا بروم، روزي که از کودکي و نوجواني فاصله مي‏گرفتم و از آن دوران‏ها دور مي‏شدم؛ به روزگاري بروم که کوله‏بارم از تجربه پر مي‏شود و دفترم از خاطرات سرشار مي‏گردد. اما چنين امري ممکن نبود. بايد هزاران بار طلوع و 
 
[ صفحه 26]
 
غروب خورشيد را مي‏ديدم و از فرازهاي پرشمار و نشيب‏هاي بي‏شمار زندگي مي‏گذشتم تا به فردا برسم. روزگاري که از رنج‏ها دور مي‏شدم و چرخ گردون با مدارا مي‏چرخيد. 
دوران کودکي و نوجواني‏ام را که به ياد مي‏آورم پر از حادثه‏هاي تلخ است. هر يک از اتفاق‏ها مرا آزار مي‏دهد و در دلم دردي مي‏پيچد که تحمل به ياد آوردن خاطره‏ها را برايم دشوار مي‏سازد. روزهاي زندگي من روشن است اما ابري، خورشيد هست اما پنهان. 
آن روزها که عروسکم را دوست داشتم و با او مي‏خوابيدم و بلند مي‏شدم و با او به کوچه مي‏رفتم و بازي مي‏کردم، سر سفره مي‏نشستم و غذا مي‏خوردم؛ صدايي مي‏پيچيد که از مهرباني نشاني نداشت. يک‏بار نديدم که پدر و مادرم با هم بنشينند و مهربان به چشم‏هاي يک‏ديگر خيره شوند و نرم و آهسته از ناگفته‏هايشان بگويند. روزها که گذشت و با عروسکم کمتر حرف مي‏زدم باز هم صدايي را در خانه نشنيدم که از مهرباني سرشار باشد. آري، هرگز اين صدا را نشنيدم تا روزي که سرانجام پدر و مادرم پشت به يک‏ديگر ايستادند و جدايي اتفاق افتاد.... 
از آن روز به بعد، تنها صدايي که به گوشم نمي‏رسيد بگو - مگوهاي پدر و مادرم بود. اما باز هم در حسرت صدايي بودم که زندگي را برايم به تصوير بکشد؛ زندگي را با تمام زيبايي‏هايش که به رنگ آبي بود و از آرامش سرشار. من آن روزها کوچک بودم. نه آن‏قدر که با عروسکم زندگي کنم و دردل‏هايم را به او بگويم. 
 
[ صفحه 27]
 
روزي که همه از جدايي آن‏ها باخبر شدند به خانه‏مان آمدند و من دور از چشمشان بودم. خواهر بزرگم در «سمنان» زندگي مي‏کرد؛ او هم آمده بود. 
من، پشت در پنهان شده و گوش به در چسبانده بودم. مي‏خواستم آن‏چه را نمي‏دانم از زبان ديگران بشنوم. خواهرم مي‏گفت: 
- پرستو راحت شد، ديگر جار و جنجال پدر و مادر را نمي‏بيند. 
- خاله‏ام مي‏گفت: فکر مي‏کني، تازه اول بدبختي‏هاست. 
عروسکم را از لاي در ديدم که گوشه‏اي افتاده بود. هميشه عروسکم توي بغلم بود و او را آهسته تکان مي‏دادم تا بخوابد. نمي‏دانم از کي عروسکم را تنها گذاشتم و خودم تنها شدم. عاقبت من ماندم و مادرم. مادر مرا تنها نگذاشت.... 
گاهي از ذهنم مي‏پريد و مي‏گفتم: کاش بابا بود و دعوا نبود. اما مادر با شنيدن نام بابا راحت مي‏شد، ناراحتي در نگاهش پيدا بود. احساس مي‏کردم با آوردن اسم پدر از مهرباني‏اش نسبت به من کمتر مي‏شود و نمي‏خواستم مرا کم دوست داشته باشد، تنها او مانده بود که مي‏توانستم صدايش بزنم. کس ديگري نبود، خواهرانم رفته بودند و برادرم سرباز بود. مادربزرگي هم داشتم که معمولا لب باغچه مي‏نشست و خانه را با عطر محبتش، سرشار مي‏کرد. عروسکم هم بود، اما با من نبود. شايد هم من با عروسکم نبودم. ديگر عروسک ديروزم نبود. نه جاي کسي را مي‏توانست پر کند و 
 
[ صفحه 28]
 
نه دردل‏هاي مرا مي‏توانست بفهمد. وقتي که بچه بودم هر چه به او مي‏گفتم مي‏شنيد. وقتي که من آرام مي‏شدم و غصه‏هايم را مي‏ديدم که آب مي‏شوند، مي‏فهميدم حرف‏هايم را مي‏شنود ديگر دردل‏هايم را به کس ديگري نمي‏گفتم. 
روزي مادربزرگ، بيمار شد، او را به بيمارستان بردند. به مادرم مي‏گفتم: مادربزرگ را کجا مي‏برند؟ 
مامان مي‏گفت: مي‏خواهم براي عروسکت لباس توري بدوزم، مادربزرگ هم زود برمي‏گردد. مي‏گفتم: مامان، ديشب خواب ديدم، مادربزرگ.... 
مادر، دستي به سرم کشيد و مرا بوسيد و گفت: مي‏خواهم برايت قصه بگويم. مرا مي‏خواباند و سرم را روي پايش مي‏گذاشت: يکي بود، يکي نبود.... 
من فکر مي‏کردم مامان دوباره مي‏خواهد قصه‏ي برادرم را بگويد. بغض گلويم را مي‏گرفت و راه نفسم را مي‏بست. برادرم را با لباس سربازي به تصويرم مي‏کشيدم که تفنگ بر دوش انداخته و کلاه بر سر گذاشته و نگهبان است و دوست دارد به خانه بيايد و از خستگي بخوابد. کمي که گوش مي‏دادم، حس مي‏کردم دارم خفه مي‏شوم. 
دارم دست و پا مي‏زنم. به همين خاطر ميان حرفش مي‏پريدم و مي‏گفتم: مامان، برايم قصه بگو. 
 
[ صفحه 29]
 
خانه شلوغ شده بود، بيشتر همسايه‏ها بودند. من متوجه شدم که مادربزرگ طوري شده است. مامان را بوسيدم و از او پرسيدم: چي شده؟ يکي از همسايه‏ها مرا جدا کرد و گفت: عزيزم! مادر جونت، پيش خدا رفته. 
مامان به شدت مي‏گريست، چون تنها پشت و پناه خود را از دست داده بود. همه اميدش به مادرجونم بود. روح من با مامانم يکي شده بود. من صداي قلبش را مي‏شنيدم که در اتاق پيچيده بود. مامان مي‏فهميد، اما به روي خودش نمي‏آورد. فهميدنش کار سختي نبود. مامان، دست روي قلبم مي‏گذاشت و مکث مي‏کرد و آهسته اشک مي‏ريخت. 
روزها مي‏گذشت و من و مامانم تنها بوديم. حسابي دل‏گير بودم. 
آفتاب جنوب، گرم و سوزان بود و گيسوي طلايي‏اش بلند و زيبا. به سمت «کارون» به راه افتادم و آهسته مي‏رفتم. مي‏خواستم دل‏خوشي‏هايم را بشمارم. به زمين خيره شده بودم و چقدر خاکستري بود. با آن که بارها مي‏شمردم، اما دل‏خوشي‏هايم زياد نبود. احساس مي‏کردم جز من و غم که در سينه‏ام خانه کرده، در کوچه - پس کوچه‏هاي شهر، کسي نيست. سايه‏ي غمي که از پي‏ام مي‏آمد قد بلند بود و ترسناک، اما آزارش به من نمي‏رسيد. شايد به خاطر آن دل‏خوشي‏ها بود. پرسش‏هاي بسياري در ذهنم متولد 
 
[ صفحه 30]
 
شده بود و من جوابي براي آن‏هانداشتم. 
رو به «کارون» ايستادم و به وسعت آبي‏اش خيره شدم. انگار جوابم را از او مي‏خواستم. زبان کارون را مي‏فهميدم. هر کدام از موج‏هاکه آرام به سويم مي‏آمد، کلمه‏اي بود که پيامي برايم داشت و هر پيام، پاسخي بود که پرسش‏ام را از قالب معما در مي‏آورد. 
رفتن مادرجون، غصه‏اي بود که مرا رها نمي‏کرد. من مانده بودم و مامانم. زمان را حس نمي‏کردم و از سرخي خورشيد که کارون را رنگين کرده بود نمي‏توانستم لذت ببرم و به فرداهاي روشن فکر کنم؛ به روزي که خانواده‏ي پرپر شده‏مان دور هم جمع مي‏شوند و نگاه‏شان از مهرباني پر است و ميان آن‏ها دعوايي نيست. 
تا غروب در کناره‏هاي کارون مي‏ايستادم و گاه روي تخته‏سنگي مي‏نشستم و با نگاه به دوردست‏ها، در پي آرامش بودم. 
در يکي از همين روزهاي خاکستري، شهر به خاکستر نشست و آتش جنگي که دشمن برافروخته بود در گرداگرد شهرمان شعله کشيد و بمب‏ها و تيرهايش خانه‏ها و کاشانه‏ها را ويران مي‏کرد. من فقط مي‏شنيدم که مردم مي‏گفتند: عراقي‏ها دارند شهر را اشغال مي‏کنند. به دنبال راه گريزي بودند تا از بلاي جنگ در امان بمانند. غباري بر خرمشهر نشسته بود که غم‏هاي هزاررنگ را از يادها برده بود. فکر مردم اين بود که به جايي امن بروند. اندوه روزانه‏ي آنان 
 
[ صفحه 31]
 
و حسرت‏هاي گذشته‏شان بي‏معنا گشته بود و دروازه‏ي شهر از آدم‏هايي پر بود که کاشانه‏شان را با تمام خاطره‏هايش رها مي‏کردند و مي‏رفتند. 
به مامان گفتم: من که توي اين ساک چيزي نمي‏توانم بگذارم. به دل خوشي‏هايم فکر کردم. کتاب‏هايي که دوست‏شان داشتم و دفتر خاطراتي که يک‏برگ سفيد هم نداشت. عروسک دوران کودکي‏ام که ناگفته‏هاي ديروزم را در چشم‏هاي بسته‏اش مي‏خواندم و هديه‏هاي دوستانم که هر کدام مرا ياد کسي مي‏انداخت؛ و ياد روزي که هديه را گرفته‏ام و خاطره‏اي که در آن روز متولد شده بود. 
مامان گفت: چيزهاي مهم را بردار. 
من به دور و برم نگاه کردم. هر آن‏چه داشتم، برايم ارزش داشت. پشتوانه‏ي دارايي من، يادهاي زيبا بود و حسي که هميشه تازه بود. سرانجام هر آن‏چه در ساک جا مي‏شد برداشتم و با حسرت به باقي دارايي‏ام خيره شدم و صداي مامان را شنيدم که در شهر پيچيد: بايد برويم اين‏جا ديگر جاي ماندن نيست. 
توي ماشين سرم را بر شانه‏ي مامان گذاشتم، چشم‏هايم را بستم تا همه چيز را از ياد ببرم. اما هر آن‏چه اتفاق افتاده بود يا مي‏خواست اتفاق بيفتد، ديدم. نتوانستم تحمل کنم. چشم‏هايم را به روي روشني دنيا باز کردم تا در لحظه‏هايي که جاري است زندگي کنم.لحظه‏هايي که از آينده جاري مي شوند و به گذشته مي‏پيوندند. 
تنها شنا کردن در حوضچه‏ي «اکنون» و غنيمت شمردن لحظه‏ها مرا 
 
[ صفحه 32]
 
آرام مي‏کرد. به ياد آوردن گذشته، که پر از حادثه بود، و فکر کردن به آينده که برايم روشن نبود، هر دو رنج‏آور بودند. چاره‏اي جز اين نداشتم که در لحظه‏هاي گريزپا، زندگي کنم. 
پس از يکي - دو روز به روستاي «سنگاچين» رسيديم که با «بندر انزلي» فاصله‏اي نداشت و در کنار ساحل دريا بود. در آن‏جا اردوگاه کارگران وزارت کار را براي جنگ‏زدگان درنظر گرفته بودند. 
خيلي خسته بودم، از ماشين که پياده شدم به سختي راه مي رفتم. براي اولين‏بار بود که به شمال مي‏رفتم و همه‏چيز برايم تازگي داشت. مامان، ساک‏ها را به دست گرفت. هر چه اصرار کردم نگذاشت کمکش کنم. به زحمت ساک‏ها را با خودش مي‏آورد.هر از گاه مي‏ايستاد و نفسي تازه مي‏کرد. تمام مسافران احساس غربت مي‏کردند. 
تا چند روزي از اردوگاه بيرون نمي‏آمدم. مامان هم بيشتر نماز و قرآن مي‏خواند. گاهي هم رو به پنجره مي‏ايستاد و به آسمان آبي و درختان پربار خيره مي‏شد. هرگاه فرصت پيدا مي‏کردم براي بعضي اقوام نامه مي‏نوشتم و از شمال و مامان و خودم مي‏گفتم. اما خيلي کم نامه‏هايم را جواب مي‏دادند. 
هر وقت که نامه مي‏نوشتم از مامان مي‏پرسيدم: يعني نامه‏هايم به دستشان مي‏رسد؟ او نگاهم مي‏کرد و من منتظر مي‏شدم تا جوابم را از زبانش بشنوم. مامان نگاهم مي‏کرد، اما مرا نمي‏ديد و من دستش را مي‏گرفتم و تکان مي‏دادم: مامان.... مامان.... 
 
[ صفحه 33]
 
مامان انگار از خواب بپرد، به من خيره مي‏شد: چيه؟... 
باز مي‏پرسيدم: اين نامه‏ها به دست بابا و خاله و دايي مي‏رسد؟ هيچ‏وقت از زبان او نشنيدم بگويد: حتما مي‏رسد، يا اين‏که بگويد: نمي‏دانم، شايد در راه گم شود. 
هميشه مي‏گفت، ان شاء الله به دست‏شان مي‏رسد. هر وقت نمره‏ي بيست مي‏گرفتم براي پدرم نامه مي‏نوشتم و الآن مي‏دانم چند تا نامه برايشان نوشته‏ام. نمره‏هايم را که بشمارم پي‏مي‏برم. هر وقت که دل‏تنگ مي‏شدم براي خواهران و برادرم نامه مي‏نوشتم. مامان هم کمکم مي‏کرد. گاهي وقت‏ها که من حرف کم مي‏آوردم و نمي‏دانستم چه بايد بنويسم، او مي‏گفت و من مي‏نوشتم. 
هر جا که بودم پي فرصت مي‏گشتم تا درس بخوانم. دوست داشتم شاگرد اول شوم. هر سال با معدل بالا قبول مي‏شدم. هيچ‏وقت روزي را فراموش نمي‏کنم که دوستانم، شاگرد ممتاز شدند و توي حياط مدرسه، جلوي همه‏ي بچه‏ها هديه‏هاي پدر و مادرشان را گرفتند. من که شاگرد اول بودم، فقط تماشا مي‏کردم. 
کسي نبود به من جايزه بدهد. مامان که فهميد سعي کرد هر جور شده تلافي کند، اما توان نداشت. 
روز به روز که بزرگ‏تر مي‏شدم، احساس مي‏کردم ناگفته‏هايم بيشتر شده است. دنيايي از کلمه در درون من فوران مي‏کرد و به دنبال راه گريزي مي‏گشت. تنها جاي‏گاه امني که پيدا کردم 
 
[ صفحه 34]
 
دريا بود که وسعتش به رنگ آبي بود و پايانش آغاز آسمان، و اين مرا راضي مي‏کرد. هميشه بر لب دريا مي‏رفتم، اگر دريا آرام بود درددل‏هايم را به زبان مي‏آوردم و خودم را از سنگيني غم‏ها رها مي‏کردم و اگر ناآرام و طوفاني، در گوشه‏اي مي‏ايستادم و به خشم او خيره مي‏شدم. گاهي هم از خشم دريا مي‏ترسيدم، اما آرامش پس طوفان را دوست داشتم. تا غروب صبر مي‏کردم تا آن لحظه را ببينم. 
دبيرستان را به پايان رساندم و موفق شدم ديپلم بگيرم. با يک دنيا اميد تصميم گرفتم در کنکور شرکت کنم. شب و روز درس مي خواندم و به آينده‏ام فکر مي‏کردم. مامان هم با شوق مرا تشويق مي‏کرد و سعي داشت خانه را برايم مکان مناسبي قرار دهد تا خودم را براي روز امتحان آماده کنم. از او پرسيدم: اگر در کنکور قبول شوم، شما چه کار مي‏کني؟ لحظه‏اي به چشم‏هايم خيره مي‏ماند و مي‏گفت: ان شاء الله. 
من باز مي‏پرسيدم: اگر خدا خواست و قبول شدم، شما... 
ميان حرفم مي‏پريد: دعايت مي‏کنم. 
اگر صدبار هم سؤالم را تغيير مي‏دادم باز جواب دلش را نمي‏گفت. مي‏دانستم ناراحت است و دلهره‏اي در وجودش شکل گرفته و تا روز کنکور اين ترس، بزرگ‏تر هم مي‏شود. 
 
[ صفحه 35]
 
غصه و دلهره‏ي تنهايي و دوري من. عجيب‏ترين لحظه‏هايم زماني بود که ناخواسته دچار اضطراب مي‏شدم. همان وقت‏هايي که فردا را سرد و تاريک مي‏ديدم و خودم را تنهاي تنها. بي‏پناهي و بي کسي غصه‏ي کوچکي نبود. 
مامان که خوابش مي‏برد، کتابم را مي‏بستم و کنار پنجره مي‏رفتم. آسمان را نگاه مي‏کردم و به ستاره‏اي خيره مي‏شدم. هر شب به پرنورترين ستاره مي‏گفتم: پرستو، درس خواندي و ديپلم گرفتي و حالا هم مي‏خواهي در کنکور شرکت کني، به اين اميد که به دانشگاه بروي. آخر مگر به تو راه مي‏دهند، تو نه کلاس‏هاي خصوصي ديده‏اي و نه... هم‏چنين فکر آينده و ازدواجم را مي‏کردم و با خودم مي‏گفتم: اگر روزي کسي از راه رسيد و از من خواستگاري کرد چه کار کنم؟ بگويم کس و کارم کجايند؟ شهرم کجاست و...؟ 
شبي که مهتاب در آسمان خودنمايي مي‏کرد و ستارگان به چهره‏ي مهربانش حسادت مي‏کردند و نسيمي که مي‏گذشت، از بهار مي‏گفت و زندگي را زيبا معنا مي‏کرد با همين فکر و خيال‏ها خوابيدم. در خواب، خانه را پرنور ديدم. از ميان اين نور، خانمي مهربان و متين، مقابلم ايستاد، نگاهم کرد، چشمانش برايم يک دنيا بود. خيره به نگاه‏هاي مهربانش شدم تا سال‏ها در يادم بماند. زبانم بند آمده بود نمي‏دانستم چه بگويم و اگر مي‏دانستم، نمي‏توانستم حرف بزنم. سرش را برگرداند و به سمتي اشاره کرد. نمي‏خواستم از او دل بکنم. عاقبت او رفت و من به قدم‏هاي 
 
[ صفحه 36]
 
آهسته‏اي که بر مي‏داشت، زل زدم. 
از خواب پريدم. سر جايم نشستم، قلبم به شدت مي‏تپيد. به اطرافم نگاه کردم. مامان را ديدم که آرام خوابيده بود. سعي کردم آن‏چه در خواب ديدم به ياد بياورم. صداي مؤذن در حياط خانه پيچيد. مامان جابه‏جا شد، پلک‏هايش که کنار رفت مرا ديد. سلام گفتم، جوابم را داد. بي‏آن‏که بپرسد چه شده، گفتم: خواب عجيبي ديدم. لبخندي زد، چشم‏هايش بود که لبخند زد، پتو را کنار زد و گفت: خير است. 
به سمت حياط رفت. در ميان راه سرسش را برگرداند و گفت: نمازت را که خواندي برايم تعريف کن. 
نماز را با مرور دائمي آن خواب نوراني خواندم، بي‏آن‏که بخواهم در خاطرم مرور مي‏شد. مامان که نمازش تمام شد، سماور را روشن کرد و مرا ديد که جانمازم را جمع مي‏کردم. گفت: خوابت را بگو. 
به خوابم فکر کردم. دوست داشتم تعبيرش را بدانم به مامان که خيره شدم، نگاهش زبانم را باز کرد. هميشه نگاهش مهربان بود. جانماز را لب تاقچه گذاشتم و کنارش نشستم. هر آن‏چه ديده بودم تعريف کردم. 
با عجله به سر خيابان رفتم. هيچ‏جا را نمي‏ديدم. يک‏بار نزديک بود توي جوي آب بيفتم. تمام آرزويم اين بود که اسممم را
 
[ صفحه 37]
 
در روزنامه ببينم. قبول شدن در کنکور، يعني يافتن يک زندگي نو. 
اطراف باجه روزنامه‏فروشي، پر از جواناني بود که منتظر رسيدن روزنامه بودند. نمي‏دانم چه قيافه‏اي پيدا کرده بودم. بيش‏تر آنان با دلهره به هم نگاه مي‏کردند و از روي شانه‏هاي يک‏ديگر، سرک مي‏کشيدند تا مرد موتورسواري را ببينند که خورجينش پر از خبر بود؛ خبر خوش‏بختي. 
صدايي از همان نزديکي‏ها بلند شد، همه دور موتورسوار را گرفتند. به زحمت توانست نتايج کنکور را به دست روزنامه‏فروش برساند. صداي شادي به گوش مي‏رسيد، اما همه از اضطراب ريشه مي‏گرفت. احساس کردم دست و پايم مي‏لرزد. نفسم بالا نمي‏آمد. دخترها کم‏تر سروصدا مي‏کردند. اما از رنگ پريده‏شان معلوم بود که چه حال ناخوشي دارند. آرام آرام صف به حرکت درآمد. روزنامه که به دستم رسيد صفحه‏ها را به سرعت ورق زدم. حرف «ن» را که پيدا کردم، صداي تپش قلبم در گوشم پيچيد. اسمم را که ديدم در شادي غرق شدم. براي لحظه‏اي چشم‏هايم را بستم و دستم را جلوي دهانم گرفتم. ترسيدم از شادي، پيش همه داد بکشم. 
مامان که فهميد سر و رويم را بوسيد و من يک‏ريز برايش حرف زدم. او هم سرش را تکان مي‏داد و زير لب، قربان صدقه‏ام مي‏رفت. حرف‏هايم که تمام شد نفسي کشيد و بوي اسپندي که مامان در خانه مي‏گرداند به مشامم رسيد. تمام حسودان را لعنت مي‏گفت و آرزوي کوري چشمشان را بر زبان مي‏آورد. شادي‏ام که 
 
[ صفحه 38]
 
فرونشست و آرام گرفتم. مامان را روي سجاده ديدم. دلم گرفت. ياد تنهايي‏اش افتادم. ياد روزهايي که ميان من و او فاصله مي‏افتاد. هر چند که او از اين جدايي حرفي به ميان نياورد، اما من مي‏فهميدم. نگاهش و سکوتش ناگفته‏هاي دلش را آشکار مي‏کرد. 
از مامان پرسيدم: چقدر خوش‏حالي که من قبول شدم؟ 
حرفي نزد، حتي نگاهم نکرد. تسبيح را دستش گرفت و دانه‏ها را به نوبت جابه‏جا کرد، گفتم: پس خوش‏حال نيستيد؟ 
نفسي کشيد: خوش‏حالم، اما کاش پيش هم بوديم. انگار ياد خواب من افتاد که گفت: اما خدا خواسته، مي‏دانم. 
بعد دست به صورتش کشيد: راضي‏ام به رضاي تو. سرش را به سمت آسمان چرخاند. من طاقت نياوردم. کنارش رفتم. دستم را دور گردنش انداختم و اشک را ديديم که در چشمش حلقه زده بود. 
روزها گذشت و مهرماه فرارسيد. وقتي به دانش‏گاه پا گذاشتم، گويي وارد دنياي تازه‏اي شده بودم. همه‏چيز برايم ديدني بود. حتي درختان سبزي که کنار هم ايستاده بودند و گل‏هاي هزار رنگي که در باغچه‏ها آرام گرفته بودند. آهسته قدم برمي‏داشتم و با دقت به اطرافم نگاه مي‏کردم. سعي داشتم هر آن‏چه را مي‏بينم به خاطر بسپارم. دانش‏جوياني که در رفت و آمد بودند، همه جوان بودند و 
 
[ صفحه 39]
 
شاداب. خنده را مي‏توانستم روي تمام لب‏ها ببينم. اين شادي برايم دلنشين بود. اولين روزي که سر کلاس درس حاضر شدم، نتوانستم راحت بنشينم. احساس مي‏کردم که هم‏کلاسي‏هايم به من خيره شده‏اند و مي‏خواهند درباره‏ي من، با هم‏ديگر صحبت کنند. استاد که وارد کلاس شد، نفس راحتي کشيدم. همه به احترام استاد، بلند شديم و به خواست او سرجايمان نشستيم. خوش‏آمدگويي استاد را که شنيدم ياد معلم روزگار نوجواني‏ام افتادم. مردي با چشمان مهربان و روحي که وسعتش از دريا بيش‏تر بود. در آن روستا که ما زندگي مي‏کرديم تنها چند چيز برايم پور شور بود و اميدبخش: مادرم، معلمم و دريا؛ دريايي که به رؤياهايم اجازه مي‏داد، وقت و بي‏وقت شنا کنند و خوش باشند و مرا از بند غم رهايي بخشند. 
به خاطر مشکل مالي، نمي‏توانستم وسايل مورد نيازم را تهيه کنم. به مامان هم نمي‏توانستم بگويم. مي‏دانستم کاري از او برنمي‏آيد، جز آن که غصه بخورد. کتابي مي‏خواستم که گران بود و در بساط دست‏فروش‏ها هم پيدا نمي‏شد. سردرگم روي صندلي، زير سايه‏ي درختي نشستم. دانش‏جويان در رفت و آمد بودند و من بي‏توجه به حضور آنان در فکر و خيال‏هاي خودم بودم. 
با شنيدن صدايي از خلوت‏گاهم بيرون آمدم، سري چرخاندم. يکي از هم‏کلاسي‏هايم را ديدم. بلند شدم. گفت: سلام. 
جوابش را دادم. منتظر شدم تا حرفش را بزند. از من خواست تا 
 
[ صفحه 40]
 
با او همراه شوم. مسيرمان يکي بود. با آن‏که حوصله نداشتم، دوشادوش يک‏ديگر به راه افتاديم. گفت: توي اين مدت نديدم با کسي دوست شوي. 
نگاهش نکردم و به حرفش فکر کردم. راست مي گفت. من با کسي دوست نبودم. شايد هم تقصير من نبود. اين هم‏کلاسي‏هايم بودند که با من صميمي نبودند. منتظر ماندم تا او حرف بزند. 
- مي‏خواهي با هم دوست باشيم؟ 
در چشم‏هايش، مهرباني و صميميت را مي‏توانستم ببينم. با ميل قبول کردم: حتما. من مطمئنم دوست خوبي براي هم خواهيم بود. دست توي کيفش برد و کتابي درآورد، همان کتابي بود که من براي خريدنش پول کافي نداشتم. پرسيد: اين کتاب را خريدي؟ 
با حسرت کتاب را دستم گرفتم و ورق زدم: چند؟ 
- پشت جلدش نوشته. 
 به قيمت کتاب نگاهي کردم: چقدر گران است. او با تعجب گفت: داداشم مي‏گويد براي ترم آينده بايد کتاب‏هايي بخريم که چند برابر اين است. 
با دل‏نگراني کتاب را به او دادم: راست مي‏گويي؟ 
نمي‏دانم چه چيزي در نگاهم خواند که جوابم را نداد. تا سر کوچه‏شان، همراه او بودم. خانه‏شان را که نشانم داد، خداحافظي کرديم و از همه جدا شديم. در راه به حرف‏هايم 
 
[ صفحه 41]
 
فکر کردم. مي‏خواستم ببينم کدام‏يک از گفته‏هايم، حکايت از نيازمندي‏ام داشت. وقتي متوجه شدم، بيش‏تر حرف‏هايم اين راز را آشکار کرده، ناراحت شدم. اما چاره‏اي نبود. به خودم قول دادم که در ديدارهاي بعدي طوري رفتار کنم که ناگفته‏هايم پنهان بماند. 
صبح زود راه افتادم. شب پيش هر چه فکر کردم، چاره‏اي پيدا نکردم، جز آن‏که از يکي - دو نفر پول قرض کنم. اما نمي‏دانم از چه راهي مي‏خواستم، پولشان را پس بدهم. صداي بوق ماشين، سرم را برگرداند. به خيابان نگاه کردم و ماشيني ديدم.شيشه‏ي ماشين که پايين کشيده شد، هم‏کلاسي‏ام را ديدم. همان دختري که روز پيش با من همراه شده بود. 
- بيا سوار شو. 
جز راننده کسي در ماشين نبود. گفتم: خيلي ممنون پياده مي‏روم. 
اصرار کرد و ناچار سوار شدم. توي ماشين که نشستم، درد در پاهايم پيچيد. فهميدم چقدر پياده راه رفتم. پرسيد: هر روز صبح تا دانش‏گاه پياده مي‏روي؟ چيزي به ساعت هفت نمانده بود. گفتم: گاهي وقت‏ها. 
لبخندي زد و دست توي کيفش برد. براي اين‏که راحت باشد، 
 
[ صفحه 42]
 
به بيرون نگاه کردم. خيابان خلوت بود و بيش‏تر عابران، دانش‏آموزان بودند. ياد «سنگاچين» برايم زنده شد. هميشه به مامان فکر مي‏کردم. 
گفت: چشم‏هايت را ببند. 
نگاهش کردم. دستش را توي کيف برد. به حرفش گوش کردم. توي تاريکي، ماشين در سراشيبي افتاد. سرعتش هم بيش‏تر شد و نسيمي که از پنجره به صورتم مي‏خورد، دل‏پذير بود. صدايش را شنيدم: همين‏جور که چشم‏هايت را بستي، دستت را باز کن. 
هر چه مي‏گفت، با اندکي معطلي انجام مي‏دادم. چيزي در دستم فرود آمد. بي‏آن‏که بگويد، چشم‏هايم را باز کردم. سر خم کردم. او به من هديه داده بود. کادو را دو دستي گرفتم: براي چي.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: براي اين‏که نشان دهم، دوستت دارم. 
رو به راننده کرد: آقا همين‏جا نگه داريد؟ 
نگذاشت کرايه را حساب کنم. چون نزديک در دانش‏گاه بوديم، کادو را در کيفم گذاشتم. توي کلاس دست توي کيف بردم و آهسته کادو را باز کردم. تنها صداي استاد به گوش مي‏رسيد و سرها رو به يک سمت بود. چند بار حدس زدم، اما تا لحظه‏اي که نديده بودم، باورم نمي‏شد. کتاب را که دستم گرفتم، زير چشمي دور و برم را ديدم و نگاهي به جلد کتاب انداختم. دستم را جلوي دهانم گرفتم. از خوشحالي آرام و قرار نداشتم. نمي‏توانستم روي صندلي بنشينم. کتابي که هديه گرفته بودم، همان کتاب گران‏قيمتي بود که براي 
 
[ صفحه 43]
 
خريدنش مشکل داشتم. دوست تازه‏ي من در صندلي جلو نشسته بود. خم شدم: خيلي ممنون. 
استاد ديد. دوستم سرش را برگرداند: براي چي؟ 
- براي کتاب، خيلي لطف کردي. 
سکوت در کلاس پيچيد. من حواسم نبود. بعد صداي خنده‏ي هم‏کلاسي‏هايم بلند شد. در همان حالت به اطرافم نگاه کردم. همه‏ي سرها به سمت ما برگشته بود. از خجالت سرم را پايين گرفتم و به صندلي تکيه دادم. 
يک سال از دوستي من و «فرزانه» گذشته بود. روزي گفت: داداشم از ازدواج بد نمي‏گويد. اما بلوغ فکري را پيش شرط پيوند زناشويي مي‏داند و.... 
خنده‏ام گرفت. سعي کردم چهره‏ي خندانم را پنهان کنم. آن‏قدر زرنگ بود که فهميد. بي‏آن‏که پلک بزند به من خيره شد. پرسيدم: خب. بعدش.... 
بلد نبود اخم کند. سعي کرد قيافه‏اش را ناراحت نشان دهد: براي چي خنديدي؟ 
دوست نداشتم از من برنجد. به جز او دوستي نداشتم. دوستي که مرا دوست داشته باشد. راستش را گفتم تا مبادا فکر بد کند: آخه لفظ قلم حرف زدي. 
 
[ صفحه 44]
 
قيافه جدي به خودم گرفتم و گفتم: نخواستم مسخره‏ات کنم. ياد يکي از استادها افتادم. نفسي کشيد و به صندلي تکيه داد: پس به حرف داداشم نخنديدي؟ 
تعجب کردم و با ناباوري گفتم: نه. چرا فکر بد مي‏کني؟ آن روز بود که فهميدم برادرش را دوست دارد. آن‏قدر او را مي‏خواهد که کم‏تر خواهري ديدم، برادرش را به آن اندازه دوست داشته باشد. هر از گاه از طرز تفکر او چيزهايي مي‏گفت. من که بيش‏تر از يکي دوبار او را نديده بودم نوع نگاه و برداشت‏هاي او را مي‏پسنديدم. 
روزي که «فرزانه» آلبوم خانوادگي‏شان را نشانم داد، من از پاشيدن کانون خانواده‏ام غصه‏دار شدم. اين رنج هميشه با من بود و آن وقت‏ها که خوش‏بختي ديگران را مي‏ديدم، بدجوري ذهنم را آشفته مي‏کرد و آشفتگي با دعا و دوام سعادت براي مردم خوش‏بخت همراه بود. همان روز بود که از من پرسيد: پرستو، نظرت درباره‏ي ازدواج چيه؟ قدري فکر کردم. اول که نگاهش کردم او هم به من خيره شد. بعد سرم را پايين انداختم و با انگشت‏هايم بازي کردم. فکر کردم، اما گنگ بودم. نمي‏توانستم جواب بدهم. آخر نظري در اين باره نداشتم. يادم مي‏آيد در آن حال، از خودم پرسيدم: مگر من هم مي‏توانم ازدواج کنم؟ 
آن روز جوابش را ندادم. «فرزانه» فهميد بايد بيش‏تر فکر کنم. من به اين قصد با او خداحافظي کردم و از خانه‏شان رفتم، که پي پاسخگي بگردم. واقعا نمي‏دانستم. براي لحظه‏اي به گذشته‏ام بازگشتم. دوران کودکي و نوجواني‏ام، پر از آشوب بود و سرشار از جدال پدر و مادر و دوري از وطن و سرانجام راه يافتن به دانش‏گاه و آمدن به «قم». از ميان اين دوران‏ها بهترين دوره‏ي زندگي‏ام، دوره‏ي دانشجويي بود. هراسي که به دلم راه پيدا کرد، رنگش خاکستري بود. خاکستري مايل به سياه. مي‏ترسيدم با ازدواج کردن، اين دوره‏ي خوش زندگي‏ام فنا شود و من بمانم حسرتي سياه. 
«فرزانه» چند روزي در آن باره حرفي نزد و من هميشه به ياد آن پرسش بودم و اين‏که چرا ناگهاني از من چنين چيزي پرسيد. يک روز که پياده راه مي‏رفتيم، سر حرف را باز کردم. گفتم:... اگر آدم جفتش را پيدا کند، ازدواج چيز خوبي است. «فرزانه» ايستاد و چشم‏هايش خنديد: مبارک است. 
با حيرت نگاهش کردم. صدايش در گوشم پيچيد: با مامان در ميان بگذار، اگر موافق بود قرار ما آخر همين هفته. ديدار اول و آخر. 
تلفني به مامان خبر دادم. هم خوش‏حال شد و هم اضطراب او را گرفت. خانواده‏ي «فرزانه» را مي‏شناخت و به آن‏ها علاقه داشت، چون در طول اين يک‏سال من از خوبي‏هاي آن‏ها زياد گفته بودم. از او خواستم زودتر بيايد تا از نزديک با هم حرف بزنيم و مشورت کنيم. 
- او پشت تلفن برايم دعا کرد، اما آخرين دعايش، که در حق 
 
[ صفحه 46]
 
تمام بندگان خدا بود، دلم را لرزاند و توانستم از عمق نگراني‏اش خبردار شوم. دعا کرد: خدايا تنهايي براي تو خوب است، بندگانت را گرفتار تنهايي نکن. 
روز خواستگاري فرارسيد. ديس از شيريني و سبد از ميوه پر شد. خانه، منتظر مهمان‏ها بود و مامان به همه جا سر مي‏کشيد: ريشه‏هاي قالي را زير فرش مي‏برد. پرده را منظم جمع مي‏کرد و دمپايي را جفت. گلدان‏ها را مي‏چرخاند تا صورت زيبايشان رو به ديوار نباشد. پيش‏دستي‏ها را مي‏شمرد و چاقو و چنگال‏ها را به دقت نگاه مي‏کرد. در چهره‏اش، شادي و اندوه پيدا بود و من تلاش او را از چند روز پيش از آن، براي برگزاري اين مهماني ديده بودم. مي‏خواست آبروداري کند و مرا سرافراز. چندبار خواستم بپرسم: اين‏همه خرج مشکلي برايتان پيش نياورد، ولي نپرسيدم. مي‏دانستم دچار فقر هستيم. 
زنگ در خانه که به صدا درآمد، رنگ از رويم پريد. به امن‏ترين جاي خانه پناه بردم. مامان چادر به سر کرد و به حياط رفت. از پشت پرده‏ي آشپزخانه، خيره به در شدم، مامان رويش را گرفت و سر تا پايش را نگاه کرد. بعد به آسمان نگاهي انداخت و زير لب چيزي گفت. در را که باز کرد، دست و پاي من لرزيد و شادي زير پوستم دويد.... 
 
[ صفحه 47]
 
روز خواستگاري برايم باشکوه بود و اميدبخش. با آن‏که دلهره داشتم و خواه ناخواه، زندگي پدر و مادرم را به ياد مي‏آوردم، «بله» را گفتم و از خدا خواستم «بلا» را از من دور کند. آن‏شب بود که بار ديگر خوابم را به تصوير کشيدم: 
خانمي نوراني و مهربان، نگاهي به من انداخت و شهر «قم» را به من نشان داد و دو سيب نيز به دستم. 
اين خواب، خبر از يک زندگي تازه مي‏داد و....

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

اتاقي پر از عطر نرگس

غروب با رنگ‏هاي متنوع، چشم اندازي دلنشين داشت؛ پرتقالي، طلايي و سرخ؛ بر افروخته بسان آتشداني زيبا؛ انباشته از زغالهاي گداخته. آسمان آرام بود. ابرهاي پراکنده در آن آبي بي‏کران چنان حرکت مي‏کردند که زورق‏ها در درياچه‏اي آرام. بادهاي پاييزي در کوچه‏ها پرسه مي‏زدند و از زمستاني استخوان شکن و طولاني خبر مي‏دادند. 
فاطمه به سيماي برادر نگريست. هيچ‏گاه او را مثل آن شب چنان غمگين نديده بود. تو گويي کوهي سنگين از اندوه بود. فاطمه نمي‏دانست که چرا خاطره‏هاي بسيار کهن جان مي‏گيرند. به ياد روزي افتاد که پدر را دستگير کردند و او دانست که ديگر او را نخواهد ديد. شايد اينک نيز همان احساس را نسبت به برادرش داشت؛ برادري که چهره‏اش به آسماني سنگين از ابر غم مي‏مانست. 
نامه‏اي که امام دريافت کرده بود، عسلي بود آميخته با سم و نرم همانند افعي؛ ماري لبريز از زهر جانسوز. 
فضل بن‏سهل مي‏دانست که چگونه در سطر سطر نامه شهد نيرنگ بريزد. آن نامه‏ي حيرت آور، از سوي بزرگترين مقام دولتي بود که از امام مي‏خواست تا هر چه زودتر مدينه را ترک کند و در خلافت، مسؤوليتي بپذيرد. [1] . 
فاطمه از راز آن اندوه پرسيد. او رنج‏هاي انساني را حس مي‏کرد و در اين حال به دور دست‏ها مي‏انديشيد؛ به آن جا که تبلور تمام رنج‏ها و رؤياهاي پيامبران بود. بي‏شک مأمون سرچشمه‏ي مبارزات ضد خود را مي‏شناخت. 
 
[ صفحه 51]
 
امام، دير يا زود، فرو مايگي اخلاقي فرمانروايان را براي مردم آشکار مي‏کرد. دوري مدينه از مرو نيز تا حدي به امام آزادي عمل داده بود. اينها براي حکومتي که پايه‏هايش از شورش‏ها و انقلابات مي‏لرزيد، بسي خطرناک بود؛ پس امام را به مرو فرا خواند؛ يعني: «يک تير و چند نشان.» 
امام با صدايي همچون صداي اندوهگين ناودان‏ها درموسم باران، زير لب نجوا کرد: «مأمون آهنگ آن دارد که به مردم بگويد: «علي بن‏موسي الرضا نسبت به دنيا بي‏اعتنا نيست. اين دنياست که به او روي نياورده است. ببنيد! به محمض روي آوردن دنيا به او، چگونه شتابان به مرو آمده است؟» 
اما دريغا که هيچ يک از پيشنهادهايش را نمي‏پذيرم.» 
فاطمه دانست که برادرش رو درروي روباه عباسي قرار گرفته است؛ روباهي که نيرنگ بازتر از او يافت نمي‏شد. اين نکته را از اندوه امام و خبرهايي که مي‏شنيد، دريافت. خراسانيان، کسي را بيشتر از امام دوست نداشتند. اگر مأمون، امام را با خودش در فرمانروايي شريک مي‏کرد، سرزمين‏هاي ديگر هم تسليم مي‏شدند؛ چرا که در اين صورت، مأمون مهمترين آرزوي شيعيان را بر آورده کرده بود. ناگهان فرمانبري بر در کوفت. لحظاتي بعد صدا آمد که گفت: «مردي که خود را رجاء بن‏ضاحک مي‏نامد، مي‏خواهد همين الآن شما را ببيند.» 
امام رو به خواهرش کرد و گفت: «اين مرد را مأمون براي کاري که خوش نمي‏دانم، فرستاده است. انا لله و انا اليه راجعون.» 
امام به پيشباز او از جا برخاست. فاطمه نيز برخاست تا اتاقي را که شميم بهشت از آن پراکنده مي‏شد، ترک کند. رجاء هنوز کاملا جابه‏جا نشده بود که نامه‏ي سر به مهر مأمون را تحويل امام داد. حضرت نامه را گشود و نگاهي به آن افکند. غم چهره‏اش را فرا گرفت. نور چراغدان کافي بود تا رجاء عمق اين اندوه را دريابد. او وانمود به شادماني کرد و گفت: «مبارکت باشد سرورم.» 
امام به افق دوردست نگريست و گفت: «شاد نباش. اين کاري است که به پايان نمي‏رسد!» 
 
[ صفحه 52]
 
رجاء ساکت شد. اين علوي با تمام انقلابيوني که او تاکنون ديده بود، تفاوت داشت. او در برابر مردي نشسته بود که آينده‏ي مبهم و حتي آنچه را که در درون رجاء موج مي‏زد، مي‏توانست بخواند. رجاء در حالي که وانمود مي‏کرد از اين که وظيفه‏اش را به خوبي انجام داده خوشحال است، شتابناک برخاست. براي اداي احترام خم شد و گفت: «همه چيز براي پس فردا آماده است.» 
- اگر چاره‏اي جز اين نيست، پس ابتدا به مکه مي‏رويم و سپس به مرو. 
- هر طور که شما بخواهيد سرورم. 
رنگي از اندوهي آسماني بر چهره‏ي امام نشسته بود. چيزي در درونش شعله مي‏کشيد. چيزي، از نابودي ريشه‏ي گل در ژرفاي خاک پاک خبر مي‏داد. چيزي تلخ تر از ريشه‏کن کردن درخت نيست. اندوه مرد آسماني هم چنين بود؛ ريشه‏اي ده‏ها ساله داشت؛ يعني از زماني که رسول آسماني گام در يثرب نهاده بود. هنوز آثار جبرئيل در اين سرزمين ديده مي‏شد. نخل‏هاي خجسته، مسجد مبارک و کوه محبوب. [2] . 
ناگواري‏ها بر علي فرود آمده بودند. چراغ، آخرين نفس‏هايش را مي‏کشيد. هنگامي که محمد، پسر هفت ساله [3]  وارد اتاق شد، مرد همچنان غرق در تفکر بود و متوجه آمدن او نشد. محمد روغن در چراغ ريخت. چراغ نفسي تازه کرد و دايره‏ي نور بزرگتر شد. پسر به احترام بر هم نزدن خلوت پدر، بر انگشتان پا راه مي‏رفت. پدر اندوهگين وقتي از حضور پسرش آگاه شد، از جا برخاست. در آسمان چشمانش ده‏ها ستاره مي‏درخشيد. 
- آفرين به اباجعفر! 
پسر خم شد تا دست پدر را ببوسد. پدر به او فرصت نداد و او را در آغوش کشيد؛ آن چنان که برگ‏ها غنچه را در برمي‏گيرند. چراغ، جواني خود را باز يافته بود و نور و اندکي گرما در اتاق مي‏پراکند. پاسي از شب گذشته بود. پدر فرمود: «پسرم، مهياي سفر شو.» 
- کجا پدر؟ 
 
[ صفحه 53]
 
- به سوي کعبه. 
پسر براي زدودن اندوه از دل پدر پرسيد: «حج يا عمره؟» 
- دستور کوچ به من داده‏اند. 
- پدر آنچه فرمانت داده‏اند، انجام بده؛ که به زودي مرا به خواست خداوند، از شکيبايان خواهي يافت. [4] . 
محمد برخاست. همان طور که آمده بود، رفت. پدر بار ديگر در درياي تفکر غوطه ور شد. اگر کسي به آن چشمان پر فروغ و نورهاي شکسته در آن، ژرف مي‏نگريست، راز آن غم آسماني را در مي‏يافت. گويا ذهن برافروخته‏اش به افق‏هاي دور دست سفر مي‏کرد؛ به طوس. به جايي که جابر بن حيان کوفي [5]  در آن شب آخرين نفس‏هايش را مي‏کشيد. به پل بغداد که اباسرايا را به دار مي‏آويختند. به کناره‏ي دجله؛ جايي که معروف کرخي [6]  مي نشست و به امواج آن مي‏نگريست و با اين جهان وداع مي‏کرد. شايد به معرکةاالنهر بر کناره‏هاي ارون نگاه مي‏کرد. شايد حضرت با برادرش ابراهيم- که به يمن فرار کرد و ديگر از او خبري نشد- در دل دره‏ها روان بود. کسي از رنج‏هاي مرد حجازي خبر نداشت. رنج‏هاي او به سنگيني کوه‏هاي تهامه، حجاز و نجد بود. 
در مرو، عنکبوت تار مي‏تنيد. [7] . 
 
[ صفحه 54]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

امر به معروف و نهي از منکر

طبق تصريح آيات قرآن و روايات ‏اهل بيت(عليهم السلام) امر به معروف و نهي از منکر از اهميت ويژه‏اي برخورداراست و اصولا ساير واجبات به واسطه آن دو برپا مي‏ گردند.
اميرالمؤمنين(ع) فرموده است:
امر به معروف و نهي از منکر را ترک مکنيد که در غير اين صورت ستمگران بر شما مسلط مي‏ گردند و آنگاه هر قدر هم که دعا کنيد اجابت‏ نمي‏ شود.
در جاي ديگر نيز فرموده‏اند:
قوام دين در سه چيز خلاصه مي‏ شود:
امر به معروف، نهي از منکر و اقامه حدود.
با توجه به فرمايش حضرت رسول اکرم(ص) که بالاترين جهاد سخن‏ عدلي است که نزد فرمانرواي ظالمي ايراد گردد حضرت رضا(ع) در مقاطع مختلف‏ زندگي خويش با جلوه‏هاي گوناگون توانست‏ با بالاترين جهاد سياستهاي باطل‏ زمامداران ستمگر زمان خويش را نقش بر آب نمايد و چهره حق و حقيقت را بنماياند.
نقش امر به معروف و نهي از منکر به حدي در زندگي آن حضرت بارز بود که يکي از مهمترين علل شهادت حضرت رضا(ع) محسوب مي‏ گردد.
مرحوم شيخ صدوق در کتاب عيون اخبار الرضا(ع) در باب اسباب شهادت آن حضرت، سه‏ خبر نقل کرده است که مويد ادعاي مزبور مي‏ باشد.
و جالب اينجاست که در ضمن خبراول حضرت به پرونده ثروتهاي بادآورده مامون و غيرقانوني بودن آنها نيز اشارت‏ کرده است.
مرحوم شيخ کليني (متوفا به سال‏329) درباره عذاب تارکان امر به معروف و نهي‏ از منکر حديثي از امام رضا(ع) نقل کرده که آن حضرت از قول رسول خدا(ص) فرموده:
زماني که امت من نسبت‏ به امر به معروف و نهي از منکر سهل انگاري کنند و مسووليت را به گردن يکديگر اندازند (و هر کس منتظر اين باشد که ديگري آن را انجام دهد) در اين صورت بايستي منتظر عذاب الهي باشند و اين کار آنها به منزله‏ اعلان جنگ با خداست.
يکي از کنيزان مامون چنين گفته است:
«هنگامي که در منزل مامون بوديم در بهشتي از خوردني‏هاي و نوشيدني‏ها و بوي خوش و پول فراوان بسر مي‏برديم اما همين که مامون مرا به امام رضا(ع) بخشيد ديگر از آن همه ناز ونعمت‏ خبري نبود، زني که سرپرست ما بود، شب ما را بيدار مي‏ کرد و به نماز وادار مي‏ساخت که بر ما سخت و گران مي‏آمد و آرزو مي‏ کردم از آنجا رهايي يابم..»
که ‏البته به زودي توسط حضرت به ديگري بخشيده شد زيرا لياقت‏ خدمت در منزل امام را نداشت.
همانطور که ملاحظه مي‏ شود، امام نسبت‏ به نماز شب خواندن اهل منزل عنايت ‏داشتند و لذا به سرپرست زنان دستور داده بودند که آنها را در آن موقع بيدار نمايند.
در اينجا يادآوري اين نکته بجاست که ميان «تحميل عقيده‏» و «تحميل ‏عمل در برخي امور» تفاوت وجود دارد. در قرآن کريم مي‏ خوانيم:
«لا اکراه في الدين‏» [در دين تحميل عقيده راه ندارد.] در صورتي که تحميل عمل در برخي از موارد که مصلحت‏ بالاتري وجود دارد نه تنها جايز بلکه ضروري مي‏ باشد. به عنوان ‏مثال وقتي معلمي دلسوز، دانش‏آموز خود را به انجام پاره‏اي از تکاليف وادار مي‏سازد، هيچگاه نمي‏ خواهد تحميل عقيده نمايد بلکه به خاطر در نظر گرفتن صلاح ومصلحت دانش‏آموزش به وي نوعي عمل را اجبار مي‏ کند و چه بسا همان دانش‏آموز پس از رسيدن به مدارج عالي علمي از کار معلم بسيار خشنود و دلشاد گردد.
تذکرات دلسوزانه خميني کبير را مروري دوباره کنيم: بايد همه بدانيم که آزادي‏ به شکل غربي آن که موجب تباهي جوانان و دختران و پسران مي‏ شود از نظر اسلام وعقل محکوم است و تبليغات و مقالات و سخنراني‏ها و کتب و مجلات بر خلاف اسلام و عفت‏ عمومي و مصالح کشور حرام است و بر همه ما و همه مسلمانان جلوگيري از آنها واجب‏است و از آزادي‏هاي مخرب بايد جلوگيري شود و از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه‏ برخلاف مسير ملت و کشور اسلامي و مخالف با حيثيت جمهوري اسلامي است‏ بطور قاطع اگر جلوگيري نشود همه مسوول مي‏ باشند و مردم و جوانان حزب‏اللهي اگر برخورد به يکي‏ از امور مذکور نمودند به دستگاه هاي مربوطه رجوع کنند و اگر آنان کوتاهي نمودند خودشان مکلف به جلوگيري هستند خداوند تعالي مددکار همه باشد.

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

هشياري سياسي و سازش ناپذيري

ائمه(عليهم السلام) نه فقط خود با دستگاه هاي‏ ظالم و دولتهاي جائر و دربارهاي فاسد مبارزه کرده‏اند بلکه مسلمانان را به جهاد بر ضد آنها دعوت نموده‏اند، بيش از پنجاه روايت در وسائل الشيعه و مستدرک ‏و ديگر کتب هست که «از سلاطين و دستگاه ظلمه کناره‏ گيري کنيد و به دهان مداح‏ آنها خاک بريزيد، هر کس يک مداد به آنها بدهد يا آب در دواتشان بريزد چنين و چنان مي‏ شود..» خلاصه دستور داده‏اند که با آنها به هيچ وجه همکاري نشود و قطع رابطه بشود.
امام خميني در جاي ديگر اينطور مي‏فرمايند:
ائمه ما(عليهم السلام) همه شان کشته شدند براي اينکه همه اينها مخالف با دستگاه ظلم‏ بودند اگر چنانچه امامهاي ما تو خانه‏هايشان مي‏ نشستند.. محترم بودند، روي سرشان مي‏ گذاشتند ائمه ما را، لکن مي‏ديدند هر يک از اينها حالا که‏ نمي‏ تواند لشرکشي کند از باب اينکه مقتضياتش فراهم نيست، دارد زيرزميني اينها را از بين مي‏برد، اينها را مي‏ گرفتند حبس مي‏ کردند..
مرحوم شيخ کليني از قول ‏يکي از ياران امام رضا(ع) مي‏ نويسد:
پس از آنکه حضرت رضا(ع) به امامت رسيد سخناني ايراد فرمود که بر جان وي‏ ترسيديم و لذا به آن حضرت عرض شد: مطلبي آشکار کردي که بيم داريم اين طاغوت(هارون) بر عليه شما اقدامي کند، و حضرت در جواب فرمود:
هر کاري مي‏ تواند انجام دهد..
يکي ديگر از ياران حضرت مي‏ گويد:
به امام عرض کردم: شما خود را به اين امر (يعني امامت) شهره ساخته و جاي پدر نشسته‏ايد، در حالي که از شمشير هارون خون مي‏چکد (و دوران اختناق عجيبي‏ حکمفرماست، شما با چه جراتي چنين مي‏ کنيد؟!) که آن حضرت با پاسخ خود به وي‏ فهماند که اين مسائل و ماموريتهاي ائمه(عليهم السلام) قبلا از جانب الهي تعيين‏شده و هارون قدرت مقابله با حضرت را ندارد.
امام هشتم با هشياري سياسي خويش‏ توانست پس از مرگ هارون (که در سال دهم از امامت‏ حضرت اتفاق افتاد) در دوران‏ نزاع و کشمکش‏هاي ميان دو برادر (يعني امين و مامون) به ارشاد و تعليم و تربيت‏ شيعه ادامه دهد.
و بالاخره پس از به قدرت رسيدن مامون، با حرکتها و موضعگيريهاي دقيق و حکيمانه نقش عظيم خويش را به خوبي ايفا نمود.
همانطور که معروف است مامون در ميان خلفاي بني‏عباس از همه داناتر و زيرک‏تر بود، از علوم مختلف آگاهي داشت و تمام اينها را وسيله‏اي براي پيشبرد قدرت‏ شيطاني خويش قرار داده بود و از همه مهمتر جنبه عوام فريبي وي بود. وي با طرح‏ يک نقشه حساب شده، ولايت عهدي حضرت را پيشنهاد کرد که اهداف مختلفي را دنبال ‏مي‏ نمود از جمله: در هم شکستن قداست و مظلوميت امامان شيعه و پيروانشان، مشروعيت‏ بخشيدن به حکومت‏ خويش و خلفاي جور قبلي و کسب وجهه و حيثيت‏ براي خويش، تخطئه شيعيان مبني بر عدم اعتنا به دنيا و رياست، کنترل مرکز و کانون مبارزات، دور کردن امام از مردم و تبديل امام به يک عنصر درباري و توجيه‏ گر دستگاه.
مقام معظم رهبري حضرت آيه‏الله خامنه‏اي (مدظله العالي) ضمن برشمردن و توضيح ‏اهداف فوق فرموده‏اند:
در اين حادثه، امام هشتم علي بن موسي الرضا(ع) در برابر يک تجربه تاريخي عظيم‏ قرار گرفت و در معرض يک نبرد پنهان سياسي که پيروزي يا ناکامي آن مي‏ توانست‏ سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد. در اين نبرد رقيب که ابتکار عمل را بدست‏ داشت و با همه امکانات به ميدان آمده بود مامون بود.
مامون با هوشي سرشار و تدبيري قوي و فهم و درايتي بي‏سابقه قدم در ميداني‏ نهاد که اگر پيروز مي‏ شد و اگر مي‏ توانست آنچنانکه برنامه‏ ريزي کرده بود کار را به انجام برساند يقينا به هدفي دست مي‏ يافت که از سال چهل هجري يعني از شهادت‏ علي بن ابيطالب(ع) هيچيک از خلفاي اموي و عباسي با وجود تلاش خود نتوانسته‏ بودند به آن دست‏ يابند يعني مي‏ توانست درخت تشيع را ريشه‏ کن کند و جريان معارضي‏ را که همواره همچون خاري در چشم سردمداران خلافتهاي طاغوتي فرو رفته بود بکلي‏ نابود سازد. اما امام هشتم با تدبيري الهي بر مامون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد و نه فقط تشيع‏ ضعيف يا ريشه‏ کن نشد بلکه حتي سال دويست و يک هجري يعني سال ولايتعهدي آن حضرت‏ يکي از پر برکت‏ ترين سالهاي تاريخ تشيع شد و نفس تازه‏اي در مبارزات علويان‏ دميده شد و اين همه به برکت تدبير الهي امام هشتم و شيوه حکيمانه‏اي بود که آن‏ امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.
آري نمونه‏هاي هشياري و تيزبيني آن حضرت در قضاياي متعددي جلوه‏ گر است مانند ماجراي نماز عيد که هر چند با پيشنهاد مامون بود اما حرکت و شيوه حضرت به گونه‏اي بود که مامون دستور جلوگيري از اقامه نماز را صادر کرد و به قول رهبر عزيزمان «مامون را در ميدان نبردي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد.»

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

هشياري سياسي و سازش ناپذيري

ائمه(عليهم السلام) نه فقط خود با دستگاه هاي‏ ظالم و دولتهاي جائر و دربارهاي فاسد مبارزه کرده‏اند بلکه مسلمانان را به جهاد بر ضد آنها دعوت نموده‏اند، بيش از پنجاه روايت در وسائل الشيعه و مستدرک ‏و ديگر کتب هست که «از سلاطين و دستگاه ظلمه کناره‏ گيري کنيد و به دهان مداح‏ آنها خاک بريزيد، هر کس يک مداد به آنها بدهد يا آب در دواتشان بريزد چنين و چنان مي‏ شود..» خلاصه دستور داده‏اند که با آنها به هيچ وجه همکاري نشود و قطع رابطه بشود.
امام خميني در جاي ديگر اينطور مي‏فرمايند:
ائمه ما(عليهم السلام) همه شان کشته شدند براي اينکه همه اينها مخالف با دستگاه ظلم‏ بودند اگر چنانچه امامهاي ما تو خانه‏هايشان مي‏ نشستند.. محترم بودند، روي سرشان مي‏ گذاشتند ائمه ما را، لکن مي‏ديدند هر يک از اينها حالا که‏ نمي‏ تواند لشرکشي کند از باب اينکه مقتضياتش فراهم نيست، دارد زيرزميني اينها را از بين مي‏برد، اينها را مي‏ گرفتند حبس مي‏ کردند..
مرحوم شيخ کليني از قول ‏يکي از ياران امام رضا(ع) مي‏ نويسد:
پس از آنکه حضرت رضا(ع) به امامت رسيد سخناني ايراد فرمود که بر جان وي‏ ترسيديم و لذا به آن حضرت عرض شد: مطلبي آشکار کردي که بيم داريم اين طاغوت(هارون) بر عليه شما اقدامي کند، و حضرت در جواب فرمود:
هر کاري مي‏ تواند انجام دهد..
يکي ديگر از ياران حضرت مي‏ گويد:
به امام عرض کردم: شما خود را به اين امر (يعني امامت) شهره ساخته و جاي پدر نشسته‏ايد، در حالي که از شمشير هارون خون مي‏چکد (و دوران اختناق عجيبي‏ حکمفرماست، شما با چه جراتي چنين مي‏ کنيد؟!) که آن حضرت با پاسخ خود به وي‏ فهماند که اين مسائل و ماموريتهاي ائمه(عليهم السلام) قبلا از جانب الهي تعيين‏شده و هارون قدرت مقابله با حضرت را ندارد.
امام هشتم با هشياري سياسي خويش‏ توانست پس از مرگ هارون (که در سال دهم از امامت‏ حضرت اتفاق افتاد) در دوران‏ نزاع و کشمکش‏هاي ميان دو برادر (يعني امين و مامون) به ارشاد و تعليم و تربيت‏ شيعه ادامه دهد.
و بالاخره پس از به قدرت رسيدن مامون، با حرکتها و موضعگيريهاي دقيق و حکيمانه نقش عظيم خويش را به خوبي ايفا نمود.
همانطور که معروف است مامون در ميان خلفاي بني‏عباس از همه داناتر و زيرک‏تر بود، از علوم مختلف آگاهي داشت و تمام اينها را وسيله‏اي براي پيشبرد قدرت‏ شيطاني خويش قرار داده بود و از همه مهمتر جنبه عوام فريبي وي بود. وي با طرح‏ يک نقشه حساب شده، ولايت عهدي حضرت را پيشنهاد کرد که اهداف مختلفي را دنبال ‏مي‏ نمود از جمله: در هم شکستن قداست و مظلوميت امامان شيعه و پيروانشان، مشروعيت‏ بخشيدن به حکومت‏ خويش و خلفاي جور قبلي و کسب وجهه و حيثيت‏ براي خويش، تخطئه شيعيان مبني بر عدم اعتنا به دنيا و رياست، کنترل مرکز و کانون مبارزات، دور کردن امام از مردم و تبديل امام به يک عنصر درباري و توجيه‏ گر دستگاه.
مقام معظم رهبري حضرت آيه‏الله خامنه‏اي (مدظله العالي) ضمن برشمردن و توضيح ‏اهداف فوق فرموده‏اند:
در اين حادثه، امام هشتم علي بن موسي الرضا(ع) در برابر يک تجربه تاريخي عظيم‏ قرار گرفت و در معرض يک نبرد پنهان سياسي که پيروزي يا ناکامي آن مي‏ توانست‏ سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد. در اين نبرد رقيب که ابتکار عمل را بدست‏ داشت و با همه امکانات به ميدان آمده بود مامون بود.
مامون با هوشي سرشار و تدبيري قوي و فهم و درايتي بي‏سابقه قدم در ميداني‏ نهاد که اگر پيروز مي‏ شد و اگر مي‏ توانست آنچنانکه برنامه‏ ريزي کرده بود کار را به انجام برساند يقينا به هدفي دست مي‏ يافت که از سال چهل هجري يعني از شهادت‏ علي بن ابيطالب(ع) هيچيک از خلفاي اموي و عباسي با وجود تلاش خود نتوانسته‏ بودند به آن دست‏ يابند يعني مي‏ توانست درخت تشيع را ريشه‏ کن کند و جريان معارضي‏ را که همواره همچون خاري در چشم سردمداران خلافتهاي طاغوتي فرو رفته بود بکلي‏ نابود سازد. اما امام هشتم با تدبيري الهي بر مامون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد و نه فقط تشيع‏ ضعيف يا ريشه‏ کن نشد بلکه حتي سال دويست و يک هجري يعني سال ولايتعهدي آن حضرت‏ يکي از پر برکت‏ ترين سالهاي تاريخ تشيع شد و نفس تازه‏اي در مبارزات علويان‏ دميده شد و اين همه به برکت تدبير الهي امام هشتم و شيوه حکيمانه‏اي بود که آن‏ امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.
آري نمونه‏هاي هشياري و تيزبيني آن حضرت در قضاياي متعددي جلوه‏ گر است مانند ماجراي نماز عيد که هر چند با پيشنهاد مامون بود اما حرکت و شيوه حضرت به گونه‏اي بود که مامون دستور جلوگيري از اقامه نماز را صادر کرد و به قول رهبر عزيزمان «مامون را در ميدان نبردي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد.»

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

کيفيت «نماز» امام رضا

شيخ صدوق از رجاء بن ابي‏ضحاک - که از طرف مأمون براي بردن حضرت رضا عليه‏السلام از مدينه به مرو، مأموريت داشت - روايت کرده است که گفت: 
من از مدينه تا مرو همراه امام بودم. به خدا سوگند کسي را در پرهيزکاري و کثرت ذکر خدا و شدت خوف از حق تعالي مانند او نديدم. 
جريان عبادت آن جناب در شبانه‏روز چنان بود که چون صبح مي‏شد، تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل مي‏گفت و صلوات بر حضرت رسول و اولاد او مي‏فرستاد تا آفتاب طلوع مي‏کرد. 
پس از آن به سجده مي‏رفت و سجده را چندان طول مي‏داد تا روز، بلند مي‏شد. سپس سر از سجده برمي‏داشت و با مردم سخن مي‏گفت و تا نزديک زوال آفتاب، آنان را موعظه مي‏فرمود. پس از آن تجديد وضو مي‏کرد و به مصلاي خود برمي‏گشت. 
چون زوال مي‏شد، برمي‏خاست و شش رکعت نافله‏ي ظهر به جا مي‏آورد و در رکعت اول بعد از حمد، سوره‏ي «قل يا ايها 
 
[ صفحه 233]
 
الکافرون» و در رکعت دوم و چهار رکعت ديگر، بعد از حمد سوره‏ي «قل هو الله احد» را مي‏خواند و در هر دو رکعت سلام مي‏داد و چون از اين شش رکعت فارغ مي‏شد، برمي‏خاست، اذان نماز مي‏گفت و دو رکعت ديگر نافله‏ي پس از اذان به جاي مي‏آورد. 
سپس اقامه‏ي نماز مي‏گفت و شروع به نماز ظهر مي‏کرد و چون سلام نماز مي‏داد، آنچه خدا مي‏خواست، تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل مي‏گفت. 
پس سجده‏ي شکر به جا مي‏آورد و در سجده، صد مرتبه مي‏گفت: «شکرا لله». 
پس سر برمي‏داشت و براي نافله‏ي عصر برمي‏خاست و شش رکعت نافله‏ي عصر به جا مي‏آورد و در هر رکعت بعد از حمد، سوره‏ي «قل هو الله احد» مي‏خواند و پس از فراغ، اذان نماز عصر مي‏گفت و دو رکعت ديگر نافله‏ي عصر به جا مي‏آورد و در تمام نوافل ظهر و عصر، پس از خاتمه‏ي حمد و سوره‏ي رکعت دوم، قنوت مي‏خواند. سپس اقامه گفته و نماز عصر را شروع مي‏کرد و چون سلام مي‏داد، تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل مي‏گفت تا آنچه خدا خواسته باشد. بعد به سجده مي‏رفت و در حال سجود، صد مرتبه مي‏گفت «حمدا لله». 
چون روز به پايان مي‏رسيد و آفتاب غروب مي‏کرد، وضو مي‏گرفت و اذان و اقامه 
مي‏گفت و سه رکعت نماز مغرب را ادا 
 
[ صفحه 234]
 
مي‏کرد و در رکعت دوم، پس از قرائت و پيش از رکوع، قنوت مي‏گرفت و چون سلام نماز مي‏داد، از مصلاي خود، حرکت نمي‏کرد و خدا را آنچه مي‏خواست، تسبيح، تحميد، تکبير، تهليل مي‏گفت. سپس سجده‏ي شکر به جا مي‏آورد. 
پس از برداشتن سر از سجده، با کسي تکلم نمي‏کرد تا چهار رکعت نافله‏ي نماز مغرب را به جا مي‏آورد و در رکعت اول از اين چهار رکعت بعد از حمد، سوره‏ي «قل يا ايها الکافرون» و در رکعات ديگر حمد و سوره‏ي توحيد مي‏خواند و پس از سلام مي‏نشست و الي ما شاءالله تعقيب مي‏خواند آن گاه چيزي مي‏خورد و تا نزديک ثلث شب مکث مي‏فرمود. 
بعدا چهار رکعت نماز عشا را به جاي مي‏آورد و پس از خاتمه‏ي نماز در مصلاي خود مي‏نشست و ذکر خدا مي‏گفت و آنچه خدا خواسته تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل مي‏گفت و بعد از تعقيب نماز، سجده شکر به جاي مي‏آورد و آن گاه به رختخواب مي‏رفت. 
و چون ثلث آخر شب مي‏شد از بستر برمي‏خاست و مشغول تسبيح، تحميد، تکبير، تهليل و استغفار مي‏شد. پس مسواک مي‏کرد و وضو مي‏گرفت و هشت رکعت نافله‏ي نماز شب مي‏خواند و در خاتمه‏ي هر دو رکعت سلامي مي‏داد و در دو رکعت اول از اين هشت رکعت، در هر رکعتي بعد از حمد، سي مرتبه سوره‏ي توحيد 
 
[ صفحه 235]
 
مي‏خواند و بعد از اين دو رکعت، چهار رکعت نماز جعفر طيار به جا مي‏آورد و از نماز شب محسوب مي‏نمود و چون از اين شش رکعت فارغ مي‏شد، دو رکعت ديگر را به جاي مي‏آورد. بدين طريق که در رکعت اول، حمد و سوره‏ي «تبارک الملک» و در رکعت دوم، حمد و سوره‏ي «هل أتي» را مي‏خواند و چون سلام نماز مي‏داد، برمي‏خاست، دو رکعت نماز شفع به جاي مي‏آورد و در هر رکعت بعد از حمد، سه مرتبه سوره‏ي توحيد مي‏خواند و پس از خاتمه‏ي نماز شفع، يک رکعت نماز وتر به جاي مي‏آورد. 
بعد از حمد، سه مرتبه سوره‏ي توحيد و يک مرتبه سوره‏ي «قل اعوذ برب الفلق» و يک مرتبه سوره‏ي «قل اعوذ برب الناس» مي‏خواند. 
سپس شروع مي‏کرد به خواندن قنوت و اين دعا را مي‏خواند: 
«اللهم صل علي محمد و آل محمد، اللهم اهدنا فيمن هديت و عافنا فيمن عافيت و تولنا فيمن توليت و بارک لنا فيما اعطيت و قنا شر ما قضيت فانک تقضي و لا يقضي عليک، انه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت، تبارکت ربنا و تعاليت». 
سپس هفتاد مرتبه مي‏گفت: «استغفر الله و اسأله التوبة». و چون سلام نماز مي‏داد تا نزديک طلوع فجر مشغول خواندن تعقيب نماز بود و سپس براي خواندن دو رکعت نافله نماز صبح برمي‏خاست؛ که در رکعت اول بعد از حمد، سوره‏ي «قل يا ايها الکافرون» و در 
 
[ صفحه 236]
 
رکعت دوم حمد و سوره‏ي توحيد مي‏خواند وچون فجر طلوع مي‏کرد، اذان و اقامه مي‏گفت و دو رکعت فريضه‏ي صبح را به جا مي‏آورد. و تا طلوع آفتاب، مشغول خواندن تعقيب بود. 
آن گاه دو سجده‏ي شکر به جاي مي‏آورد و چندان طول مي‏داد تا روز بالا آيد. 
آن حضرت در رکعت اول نمازهاي واجب روزانه، بعد از حمد، سوره‏ي قدر و در رکعت دوم سوره‏ي توحيد مي‏خواند، مگر در روز جمعه که در نمازهاي صبح، ظهر و عصر آن روز، در رکعت اول حمد و سوره‏ي جمعه و در رکعت دوم حمد و سوره‏ي منافقين مي‏خواند و در نمازهاي چهار رکعتي، در دو رکعت آخر، سه مرتبه تسبيحات اربعه را مي‏خواند و در قنوت تمام نمازها، اين دعا را قرائت مي‏کرد: 
«رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم، انک انت الا عزالاجل الاکرم». 
در هر شهري که ده روز اقامت مي‏کرد، روزها روزه مي‏گرفت و چون شب مي‏شد، پس از نماز افطار مي‏کرد و نافله‏ي نمازهاي مغرب ونماز شب و شفع و وتر و نماز صبح را در حضر و سفر ترک نمي‏کرد. 
اما نوافل نمازهاي چهار رکعتي را در سفر ترک مي‏کرد و بعد از به جا آوردن نمازهاي مزبور، سي مرتبه تسبيحات اربعه را مي‏خواند و مي‏فرمود: اين به جهت تمامي نماز است و هميشه در موقع دعا - 
 
[ صفحه 237]
 
چه در نماز و يا غير نماز - ابتدا شروع مي‏کرد به صلوات زياد فرستادن به رسول خدا صلي الله عليه و آله و اولاد او عليه‏السلام و قرآن را بسيار تلاوت مي‏کرد و هرگاه به آيه‏اي مي‏رسيد که در آن ذکر بهشت يا دوزخ شده است، گريه مي‏کرد و از خدا درخواست بهشت مي‏نمود و از آتش پناه مي‏جست و در جميع نمازهاي خود «بسم الله» را بلند مي‏گفت و چون «قل هو الله احد» را تلاوت مي‏کرد، آهسته مي‏گفت: «الله اکبر» و چون از خواندن آن سوره فارغ مي‏شد، سه مرتبه مي‏گفت: «کذلک الله ربنا» و چون «قل يا ايها الکافرون» را مي‏خواند، آهسته در دل خود مي‏گفت: «يا ايها الکافرون» و چون از آن سوره فارغ مي‏شد، سه مرتبه مي‏گفت: «ربي الله ديني الاسلام» و چون سوره‏ي «و التين و الزيتون» را تلاوت مي‏کرد، بعد از فراغ مي‏گفت: «بلي و انا علي ذلک من الشاهدين»... و هرگاه در قرآن، «يا ايها الذين آمنوا» را قرائت مي‏کرد، آهسته مي‏گفت: «لبيک اللهم لبيک». 
در هيچ شهري وارد نمي‏شد، مگر اين که مردم قصد خدمتش مي‏کردند و از معالم دين خود مي‏پرسيدند، حضرت رضا عليه‏السلام آنها را جواب مي‏فرمود و براي آنان احاديث بسياري از پدرانش و حضرت علي عليه‏السلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله مي‏گفت. 
پس چون آن حضرت را نزد مأمون بردم، از من خبر حال او را در بين راه پرسيد و من آنچه از آن جناب، مشاهده کرده بودم، در 
 
[ صفحه 238]
 
اوقات شب و روز و حرکت و اقامت، به مأمون خبر دادم. مأمون گفت: بلي اي پسر ابي‏ضحاک! علي بن موسي الرضا عليه‏السلام بهترين اهل زمين و عالم‏ترين و عابدترين آنان است؛ ولي اين مطلب را به کسي مگو؛ چون نمي‏خواهم فضل آن جناب ظاهر شود؛ مگر به زبان من و به خدا استعانت مي‏جويم که او را بلند کنم و قدرش را رفيع سازم. [1] . 
>نماز امام رضا

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

دستان سبز دعا

«عن الرضا عليه‏السلام انه کان يقول الاصحابه: عليکم بسلاح الانبياء؛ فقيل: و ما سلاح الانبياء؟ قال: الدعاء؛ [1] . 
امام رضا عليه‏السلام به ياران خود مي‏فرمودند: بچسبيد به اسلحه‏ي پيغمبران؛ عرض کردند: سلاح پيامبران چيست؟ فرمود: دعا». 
دعا در لغت به معناي صدا زدن، به ياري طلبيدن و خواندن است. 
دعا در اصطلاح شرع، گفت و گو کردن و مناجات با حق تعالي به نحو طلب حاجت و درخواست حل مشکلات از درگاه او و يا به نحو نيايش و ياد کردن صفات جلال و جمال حضرت قدسي او است. 
دعا صرف نظر از آثار نيکي که دارد، نوعي عبادت و برقراري ارتباط، ميان بنده و خدا است. وقتي که انسان خواسته‏اي داشته باشد، يا مشکلي برايش پيش بيايد و يا محتاج به چيزي باشد، رو به خدا مي‏آورد و خواسته‏هايش را با او در ميان مي‏گذارد. 
 
[ صفحه 213]
 
يکي از وظايف اساسي بندگان، دعا کردن و هر چيزي را از خدا خواستن است: چه آن که خود او، دستور به دعا داده و فرموده است: 
«ادعوني استجب لکم، ان الذين يسکتبرون عن عبادتي، سيدخلون جهنم داخرين؛ [2] . 
مرا [با خلوص دل] بخوانيد، تا دعاي شما را مستجاب کنم و آناني که از [دعا و] عبادت من، اعراض و سرکشي کنند، زود باشد که با ذلت و خواري، داخل جهنم شوند». 
دعا، حالت انس و الفت روح و دل، با ذات باري تعالي و حصول آرامش و سکون براي نفس است؛ همانند مشتاقي که دوست خود را يافته و از ديدارش خوشحال است و از سخنانش لذت مي‏برد؛ مشکلاتش را با کمال اطمينان با او در ميان مي‏گذارد و پرده از رازهاي دل برمي‏دارد. آرزوهايش را مطرح مي‏سازد و براي انجامش از وي ياري مي‏طلبد. از ديدارش خوشوقت شده و از گفت و گويش خرسند مي‏گردد. غبار غفلت از چهره‏ي جسم و جان زدوده و حجاب ما و من را کنار مي‏زند. ديده‏ي دل را به محبوب دوخته و در انتظار مهر و انعامش مي‏نشيند. 
حقيقت دعا، اظهار بنده است، احتياج خود را به خداوند با منتهاي درجه‏ي تذلل و مسکنت و خشوع و هرگاه بنده‏اي چنين کند، کمال عبوديت را به جاي آورده و آن وقت است که خداوند، به 
 
[ صفحه 214]
 
اندازه و به مقتضاي حکمت و مصلحت حال بنده، به او تفضل خواهد فرمود؛ زيرا جود و کرم الهي، از حکمتش تجاوز نمي‏کند و خداوند، چيزي را به جهت بخل، از بنده‏اش منع نمي‏نمايد. يکي از پيشوايان معصوم عليه‏السلام فرموده است: «من ادي فريضة فله عند الله دعوة مستجابه؛ [3] . 
هر کس نماز واجبش را بخواند، نزد خدا دعاي مستجابي خواهد داشت». 
 
پرواز عاشقانه‏ي پاکان چه باصفاست؟
آدينه‏ي وصال عزيزان چه باصفاست‏
 
دل‏خستگان! دلتان را جلا دهيد
نور و ضياي حضرت رحمان جه باصفاست؟
 
مهر و محبت ايزد شود عيان‏
در باغ دين، شکوه بهاران چه باصفاست؟
 
(مؤلف) 
ديلمي در ارشاد القلوب مي‏گويد: 
«هر که بسيار دعا کند و ذکر الهي را بگويد و شکر نعمت‏هاي او را به جاي آرد و به حمد و ثناي او مشغول باشد، پروردگار بهترين عطايي که براي سائلان مقرر داشته، به او عنايت خواهد فرمود؛ زيرا خود فرموده است: «هرگاه بنده به ذکر من مشغول شد، هر 
 
[ صفحه 215]
 
آينه بدون آن که سؤال کند، عطا خواهم کرد به او، بهترين چيزي که به سائلان عطا مي‏کنم». [4] . 
آري اين دعا است که به فرموده‏ي حضرت رضا عليه‏السلام سلاح پيامبران و برگزيدگان است. 
دعا، مصباح روضه‏ي مناجات و مفتاح کومه‏ي حاجات است. 
دعا، طريقت عاشقان مشتاق و شريعت پيامبران برگزيده است. 
دعا، درمان دردها و چاره‏ي رنج‏هاي روحي و مادي است. 
دعا، شالوده‏ي قصر سعادت و بنيان شهر محبت است. 
دعا، دنيايي از عرفان و جهاني از اسرار است. 
دعا، گنج بي‏پايان عشق و گوهر بي‏همتاي مهر است. 
دعا، شاه راه کاروان نيازمندان و بارگاه دل‏هاي پريشان است. 
دعا، اقيانوسي از چشم‏هاي گريان و کهکشاني از اشک‏هاي سوزان است. 
دعا، آخرين پناهگاه درماندگان و اولين راه نجات حق‏باوران است. 
دعا، ناب‏ترين هديه‏ي آسماني و خوش‏ترين زمزمه‏ي جاوداني است. 
دعا، تکميل کننده‏ي نماز و بيان کننده‏ي نياز است. 
دعا، آباداني دل خاشعان و سرسبزي درون خاضعان است. 
دعا، ملکوت مناجات عاشقانه و بهشت ديدار جاودانه است. 
 
[ صفحه 216]
 
دعا، شعار شيرين بندگي و سروش راستين رستگاري است. 
 
خداوندا شبي دمساز خود کن‏
مرا پروانه‏ي جانباز خود کن‏
 
چشان شهد وصالت را به جانم‏
اسير درگه پر راز خود کن‏
 
(مؤلف) 
دکتر فرانک لاباخ، دانشمند شهير اروپايي مي‏گويد: 
«اي خداوند! يک ساعت کوتاهي که در حضور تو صرف مي‏شود، چه تغيير عظيمي به وجود مي‏آيد! چه بارهاي سنگين بر اثر آن از سينه‏ها برداشته مي‏شود و چه زمين‏هاي خشکي در اثر رگبارهاي دعا، شاداب مي‏گردد! وقتي ما زانو مي‏زنيم، همه چيز ما را تهديد مي‏کند؛ ولي وقتي بلند مي‏شويم، دور و نزديک، با زمينه‏ي روشن و واضح در برابر ما نمودار مي‏شود. 
هنگام زانو زدن و دعا کردن چقدر ضعيفيم و هنگام برخاستن، چقدر پر از نيرو! پس چرا ما چنين سستي به خود يا ديگران، روا مي‏داريم که پيوسته نيرومند نباشيم؟ چرا گاه گاهي دچار غم شده و ناتوان، ترسو، مضطرب و رنجديده مي‏شويم؟! 
در صورتي که دعا و نيايش با ما است و شادي و نيرو و شهامت نزد خدا است... هيچ کس جز خدا نمي‏داند که چه بسيار دعاها، که سير تاريخ را تغيير داده است... اثر دعا هم، مثل اثر نبوغ، تازه، عجيب و محير العقول است؛ ولي در عين حال سالم و بدون 
 
[ صفحه 217]
 
خطر مي‏باشد». [5] . 
يکي ديگر از دانشمندان روان‏شناس مي‏نويسد: 
«ممکن است که ما رحمت خدا را به يک دستگاه مولد برق تشبيه کنيم که در ما اين وجود دارد که با اين دستگاه، به وسيله‏ي دعا ارتباط پيدا کرده و از آن کسب قدرت مي‏کنيم و يا اين که مي‏توانيم اين طور بگوييم: اين دستگاه پرنيرو و پرقدرت، اثري در زندگي ما ندارد؛ مگر از راه دعا و نيايش و روي آوردن بدان درگاه... امروزه دلايل فضيلت «دعا» آن اندازه است که راه انکار بر آن را بسته است. اين امري تعجب‏آور نيست که آدمي به هنگام سختي و مصيبت، به سوي نيرويي غير از نيروي خود روي آورده است؛ بلکه عجيب و شگفتي‏آور اين است که، اين امر را شگفتي‏آور بدانيم». [6] . 
>آداب دعا
>کرامتي از امام رضا
>دعا و نماز باران

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

نماز بافضيلت جماعت

حضرت رضا عليه‏السلام فرموده است: «الصلاة في جماعة افضل؛ [1] . 
نماز جماعت بافضيلت‏ترين [عبادات] است». 
از امور مهم ديگري که در باب نماز، بايد بدان توجه شود خواندن آن به صورت جماعت است. درباره‏ي نماز جماعت و ترغيب به آن و نهي از ترک آن، اخبار و روايات زيادي از پيشوايان معصوم عليه‏السلام رسيده است. 
خداوند سبحان مي‏فرمايد: «اقيموا الصلاة و اتوا الزکاة و ارکعوا مع الراکعين؛ [2] . 
بر پاي داريد نماز را و بپردازيد زکات را و با رکوع‏کنندگان رکوع کنيد (با جماعت مسلمانان نماز بخوانيد)». 
حضرت امام رضا در حديث ديگري فرموده است: 
 
[ صفحه 191]
 
«فضل الجماعة علي الفرد بکل رکعة الفا رکعة؛ [3] . 
فضيلت نماز جماعت بر نماز فرادا، هر يک رکعت آن، برابر با دو هزار رکعت [نماز فرادا] است». 
نماز جماعت، با شکوه‏ترين، بهترين، بيشترين، پاک‏ترين و معنوي‏ترين اجتماعات دنيا است. 
در نماز جماعت، مؤمنان در يک مکان مقدس گرد هم مي‏آيند و خدا را عبادت مي‏کنند. 
در نماز جماعت، نمازگزاران به فرشتگان و ملائکه الهي تشبه پيدا مي‏کنند؛ آناني که همواره به صورت جمعي خدا را عبادت مي‏کنند و او را تقديس و تسبيح مي‏نمايند. 
نماز جماعت، تجلي محبت و دوستي پارسايان نسبت به يکديگر و حضور آگاهانه و خالصانه‏ي آنان در جمع پرستندگان و عبادت‏کنندگان حقيقي است. 
نماز جماعت، نشانه‏ي مساوات و برابري تمام انسان‏ها در برابر خداوند و نمايانگر نبودن برتري در ميان آنان است. 
نماز جماعت، حضور يکپارچه و صميمي صدها و گاهي هزاران نمازگزار آگاه و بي‏ريا است. 
نماز جماعت، به وجود آورنده‏ي نظم، انضباط، و وقت‏شناسي است. 
 
[ صفحه 192]
 
نماز جماعت، باعث قبولي دعاي دعاکنندگان و موجب پذيرش توبه‏ي تائبان است. نماز جماعت، اجتماع با شکوه فرزانگان و اتحاد قلوب راست کرداران است. 
نماز جماعت، گلشن روحاني سروهاي عاشق و روضه‏ي رباني لاله‏هاي واصل است. 
نماز جماعت، سيره‏ي ابرار صالح و شيوه‏ي اولياي بيدار دل است. 
>نماز ظهر عاشورا
>اسرار نماز جماعت
>نماز جمعه

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

سجده‏ي شکر

ابن‏فضال از امام رضا عليه‏السلام نقل مي‏کند که آن حضرت فرمودند: «سجده بعد از نماز واجب، سپاسگزاري از خداوند است که بنده‏اش را به انجام فريضه موفق ساخته است و کمترين جمله‏اي که در سجده شکر گفته مي‏شود آن است که بگويند: «شکرا لله، شکرا لله، شکرا لله». 
راوي گويد: عرض کردم معناي «شکرا لله» چيست؟ فرمود: شکرگزار در سجده خود مي‏گويد: 
اين سجده سپاس از خداوند مي‏باشد که مرا به خواندن نماز واجب و عبادت خود موفق گردانيد، شکر موجب زيادي نعمت مي‏گردد، و اگر نمازگزار در نماز تقصيري بکند و با خواندن نافله هم آن تقصير برطرف نگردد، با سجده‏ي شکر آن تقصير رفع مي‏شود». [1] . 
سليمان بن حفض مروزي نيز گويد: «امام رضا عليه‏السلام براي من نوشتند که در سجده‏ي شکر صد بار شکرا، شکرا، شکرا بگوييد و اگر 
 
[ صفحه 187]
 
خواستيد بگوييد: عفوا، عفوا». [2] . 
از مهمات بعد از تعقيب نماز، سجده‏ي شکر است. شکر از اين که خداوند توفيق داده که شخص نماز بخواند و سر بر آستان ربوبي آن حضرت بگذارد. سپاس از اينکه حضرت باري تعالي او را قبول کرده و عبادتش را پذيرفته است. 
امام معصوم عليه‏السلام فرموده است: «سزاوار است نمازگزار بعد از اداي نماز واجب، به سجده‏ي شکر رود و خدا را بر اين که منت گذاشته و بر اداي نماز واجب موفقش کرده، شکر نمايد». [3] . 
هم چنين نمازگزار بايد از همه‏ي نعمت‏ها و الطاف الهي ياد کند و از آنها به درگاه خداوندي‏اش سپاس گويد و تشکر نمايد. 
گرچه شکر نعمت‏ها از توان و طاقت بشر بيرون است ولي انسان بايد به هر قدر که مي‏تواند سپاس‏گزار احسان، نعمت و نيکي پروردگار باشد. يکي از شکل‏هاي شکر، سجده و پيشاني بر خاک نهادن در برابر خداوند است. 
روزي عايشه به حضرت رسول گفت: با رسول الله! چرا خود را به زحمت مي‏اندازيد و اين قدر عبادت و سجده مي‏کنيد، در حالي که خدا گناهان گذشته و آينده شما را بخشيده است؟ 
 
[ صفحه 188]
 
حضرت فرمود: آيا بنده‏ي شکرگزاري نباشم؟ 
حضرت امام رضا عليه‏السلام نيز در يک سخن منظومي فرموده‏اند: 
 
«و اقنع بما اعطاک من فضله‏
و اشکر لمولاک علي نعمته‏
 
به آنچه خداوند از فضلش به تو بخشيده است، قانع باش و براي مولايت به پاس نعمت‏هاي او، سپاس‏گزاري کن». [4] . 
 
[ صفحه 190]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

صفحات و مطالب گذشته
آیا می شود كه در زمان آمدنت، نوكری یارانت را بكنم. ( محب انصار المهدی )
روی پیغامگیر امام زمان ...
جمعه ها که می شود...
شعري در وصف يوسف فاطمه (س)
درد و دل با امام زمان(عج):
1 - 2 - 3 - 4 - 5 - 6 - 7 - 8 - 9 - 10 - > -
آمار و اطلاعات
بازديدها:
کل بازديد : 288714
تعداد کل پست ها : 858
تعداد کل نظرات : 82
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 4 اردیبهشت 1389 
تاريخ ايجاد بلاگ : چهارشنبه 1 مهر 1388 

مشخصات مدير وبلاگ :
مدير وبلاگ : محمد رضا زينلي

ت.ت : ارديبهشت 1373
 وبلاگ هاي ديگر من: 
آخرين منجي
پيروان راه حسين
سي سال انقلاب پايدار

سوابق مدير :
كسب رتبه ي اول در دومين جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه دوم در اولين دوره جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه سوم در سومين دوره جشنواره وبلاگ نويسي و وب سايت انتظار


يكي از برندگان اصلي سايت 1430(جشنوراه وبلاگ نويسي اربعين حسيني)
يكي از برندگان جشنواه وبلاگ نويسي گوهر تابناك)

كسب رتبه سوم در جشنوراه پيوند آسماني)

يكي از برندگان جشنوراه وبلاگ نويسي راسخون)
فعالترين كاربر سايت تبيان در سال 87


مدير انجمن دانش آموزي سايت تبيان با شناسه كابري moffline


مدير انجمن هنرهاي رزمي سايت راسخون با شناسه كاربري bluestar


آرشيو مطالب
فروردین 1389
اسفند 1388
آذر 1388
دی 1388
مهر 1388
آبان 1388
بهمن 1388

جستجو گر
براي جستجو در تمام مطالب سايت واژه‌ كليدي‌ مورد نظرتان را وارد کنيد :


زمان


ساير امکانات

New Page 2

 

New Page 2

 


 
 

صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  راسخون



Designed By : rasekhoon & Translated By : 14masom