 |
پشت پنجرهي فولاد |
|
آسمان مهتابي بود. من بودم و همسرم - افسانه - و آسماني سرشار از ستاره که در حضور مهتاب درخشنده به چشم نميآمدند. کنار در ايوان نشسته بودم و دلخسته، فضاي بيکرانه را تماشا ميکردم. ساعتي گذشت، برخاستم، دور ايوان قدم زدم سپس به اتاق آمدم. از قفسهي کتابخانهام ديوان حافظ را برداشتم. گلبرگهاي خشکيدهي شقايق از لاي آن ريخت. اتاق پر از شقايق شد. افسانه گفت: يادش به خير روزي که اين شقايقها را چيديم. من به خاطرهي آن روز خيره ماندم؛ همان روزي که از کنار دشت شقايق رد ميشديم و براي فرزندمان اسم انتخاب ميکرديم. من گفتم: اگر پسر باشد اسمش را «عليرضا» ميگذارم. او نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: اگر دختر بود... خم شد، گلي چيد و به من داد، به چشمهايش خيره شدم و گفتم: اگر دختر بود... و اينبار، ميان حرفم پريد: اسمش را تو بگذار. قدري فکر کردم. پرسيدم: چطور است «معصومه» [ صفحه 8] صدايش کنيم؟ و چندبار صدا کردم: معصومه، معصومه بابا...، عليرضا، عليرضا جان.... نگاهش کردم و گفتم: اسمهاي قشنگي انتخاب کرديم؟ منتظر شدم تا حرفم را تأييد کند. او خنديد و گلي را به دستم داد. شيريني آن روز نامگذاري، اينگونه از ذهن و ضميرمان گذشت و هر دو سوار بر مرکب خاطره، گذشتهها را مرور کرديم. گلبرگها را جمع کرديم. او آنها را کنار هم چيد و من پرده را کنار زدم و لب پنجره نشستم. افسانه گفت: برايم فال ميگيري؟ گفتم: به فال اعتقاد داري؟ لحظهاي فکر کرد و گفت: نه در هر کاري. درخت موفقيت در سرزمين عقل و تدبير، شکوفه ميدهد و با مشورت به ثمر مينشيند و بروبار ميدهد. با فال هيچ گرهي باز نميشود، تنها اميد در وجود آدم بال و پر مييابد و دلي خوش ميشود. فقط همين. با لبخندي گفتم: قبول، حالا براي يکبار هم شده نيت کن. سري تکان داد و گلبرگها را آهسته جمع کرد. فاتحهاي براي شادي روح حافظ خواندم و او را به شاخ نباتش قسم دادم. ديوان را گشودم و همسرم را با چشمان بسته ديدم که زير لب دعا ميخواند. کتاب را جوري نگه داشتم که چشمانش را از بالاي آن ببينم. به من خيره شده بود: بخوان. اگر نميگفت شايد تا ساعتها نگاهش ميکردم و پلکزدنهايش را حفظ ميکردم. هر بار که پلک ميزد نيازي در [ صفحه 9] نگاهش ميخواندم. صدايش را شنيدم، آرام بود و بيقراري در آن پنهان. غزل را خواندم: گرچه افتاد ز زلفش گرهي در کارم همچنان چشم گشاد از کرمش ميدارم به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي اي دليل دل گمگشته، فرومگذارم چو منش در گذر ياد نمييارم ديد با که بگويم که بگويد سخني با يارم ديدهي بخت به افسانهي او شد در خواب تو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا در اين پرده جز انديشهي او نگذارم جوابش را دادم: ميگويد اميدوار باشيد. کتاب را با نااميدي بستم و در خاطرهها غرق شدم. صدايم در اتاق پيچيد و سکوت دلپذير شبانهمان را شکستم: اميدوار؟ اين همه دعا و نذر و نياز يعني چه؟ يعني اميد؛ باز هم ميگويي اميدوار باشم؟! او حرفي نزد. حتي نگاهم نکرد. من هم نگاهش نکردم. جرئت نداشتم، ميدانستم اگر چشمانم او را ببيند از تمام حرفهايم پشيمان ميشوم. افسانه بلند شد و دستم را گرفت. گرماي مهر و اميدش آرامم کرد و صدايش آبي بر آتش بود: مسعود، اميدوار باش. ما خدايي داريم که دلشکستهها را دوست دارد. خدايي که [ صفحه 10] همنشين قلبهاي ماتمزده است. با او بودن، همه چيز داشتن است. سوختن در مهر او و تسليم به رضاي او، جوهرهي هدف آفرينش است. باور کن، اين همه سال که بچه نداشتيم حکمتي در کار بوده. نفسي کشيدم: هفتهي پيش يادت هست؟ همان روزي که مهماني رفتيم چه حرفها شنيدي؟ لبخندي زد: من همهي آنها را فراموش کردم. با آنکه سالها با او زندگي ميکردم و بارها مهر و گذشتش را ديده بودم، از اين همه گذشت تعجب کردم و گفتم: چه جوري اين حرفهاي نيشدار را فراموش ميکني. وقي که ميگويند.... نميدانم آن لحظه که از او چنين چيزي پرسيدم در چه فکري بودم. او تمام کنايهها را ميشنيد و براي هر کدام از آنها جوابي آماده داشت، اما جوابشان را نميداد. افسانه که مرا ناآرام و دل داريهايش را در من بياثر ديد، رفت و با ليوان شربت برگشت. در اين فاصله به حرفهاي خودم و بيشتر به حرفهاي او فکر کردم. گفتههايش به دلم مينشست. هر بار که نااميد ميشدم، او مرا آرام ميکرد و بذر اميد را در دلم ميکاشت. از تمام حرفهايم پشيمان شدم و از اين که صدايم را بلند کرده بودم، ناراحت بودم. شايد کمي هم حق داشتم، آرزوي داشتن فرزند، يک لحظه مرا رها نميکرد؛ فرزندي که در رؤياهايم بود و وقت و بيوقت مرا پدر صدا ميکرد و از سر و کولم بالا ميرفت. فرزندي که پي همبازي ميگشت و جز پدرش کسي را نمييافت. هميشه [ صفحه 11] اين صدا را در گوشم ميپيچيد: بابا... بابا... و من هميشه جوابش را ميدادم: جان دلم... بگو عزيزم؛ و با شنيدن صدايم رؤياهايم را ميديدم که پرپر ميشوند و فرزندم را ميديدم که در بيزماني گم ميشود. چند روزي بود که دلم بدجوري گرفته بود. از بيصبري و نااميدي خودم بدم ميآمد. کم حرف ميزدم و بيشتر در گوشهاي ماندگار ميشدم و فکر ميکردم. خودم را آدم سرگرداني ميديدم که پي روشنايي ميگردد. نوري که راه رهايي را نمايان کند و نشان منزلهاي امن را يک به يک يادآور شود. سرانجام، پيوستگي را در فکرهايم نميديدم و چارهجوييام را بيحاصل مييافتم. پس به سراغ آب ميرفتم تا وضو بگيرم و به نماز بايستم. بلکه اينگونه خود را آرام کنم و در حق دل شکستهام دعا، تا خدا مهرش را نصيبم گرداند و همسرم را شاد کند. با نيازي سرشار، رو به قبلهي جانان ميايستادم و توانمنديهايش را به ياد ميآوردم و مهرش را سپاس ميگفتم و او را براي گشودن گره فرو بستهام فراميخواندم و خود را از شرک به دور ميداشتم. بارها در سجده، تمنايم را تکرار ميکردم و بندگيام را به تصوير ميکشيدم و ياد خدا را تسلاي دل شکستهام ميدانستم. دوست داشم بندگي و شوريدگيام را به اوج برسانم و خود را به موجي بسپارم که مرا تا اجابت خدا ياري کند. [ صفحه 12] فضايي را ميخواستم که مالامال از راز و نياز آرام باشد، مکاني که زبان دلم را باز کند؛ رودخانهاي که جاري زلالش مرا تا دريا ببرد. چشمهاي که دلم را در آن تطهير کنم. من مثل آب، مثل غذا، بيتابانه به دنبال فضايي آسماني و روحاني بودم. در همين فکر بودم که افسانه وارد اتاق شد، رو به او کردم و گفتم: اگر قصد مسافرتي باشد چه شهري براي حال و هواي ما خوب است. لبخند او نشان ميداد که به انديشههايم پي برده، پرسيد: براي درددل کردن؟ گفتم: آره. او همان طور که مينشست، گفت: مشهد، امام رضا. با شنيدن نام امام رضا عليه السلام شوري در دلم افتاد و ناخودآگاه تکان خوردم. دو - سه بار اينپا و آنپا شدم و با خود گفتم: امام رضا، امام رضا.... يک هفته گذشت. بليت قطار را تهيه کردم. مقدمات سفر مهيا شد. حدود ساعت چهار بعدازظهر، سوت قطار در راهآهن پيجيد و آهسته به حرکت افتاد. صداي قطار، آهنگ دلنشيني را در فضا پخش کرد. صدا برايم آرامشي فراهم ميکرد که دوست داشتني بود؛ آرامشي که مرا از نااميدي دور ميکرد. سرعت قطار بهتدريج زياد شد و از شهر فاصله گرفتيم و روستاهاي بسياري را پشت سر گذاشتيم و به کوير رسيديم؛ سرزميني ساکت و خاموش. [ صفحه 13] کوير را دوست داشتم بيآنکه بخواهم و يا بدانم براي چه. هر بار که چشم به کوير ميدوختم در سکوت پرمعناي آن، پي به حرف تازهاي ميبردم. کوير خشک بود و من خسته. او در آرزوي قطرهاي آب ميسوخت و من در آرزوي فرزندي شيرين. چشمانم را بستم و کوير را سبز به تصوير کشيدم. ديدم رنگ زندگي تغيير کرد: آبي به رنگ آسمان و سبز به رنگ زمين. افسانه که در نگاهم شوري سرشار از سرمستي ديد، گفت: قشنگ است؟ بيآنکه بپرسم منظورش چيست، گفت: کوير را ميگويم. سري تکان دادم و گفتم: خيلي. گفت: در شب زيباتر هم ميشود. تا شب و برآمدن ماه فاصلهاي نبود و من هر چه بيشتر به کوير و به چهرهي پرچين و چروکش نگاه ميکردم، حسي تازهتر مييافتم و خود را شبيه او ميديدم.شب که از راه رسيد و ماه در وسط آسمان ظاهر شد، زيبايي اين دشت آرام و آزرده، بيشتر نمايان گشت. همسرم برايم چاي ريخت و صدايم زد. از دستش گرفتم و سر حرف را باز کرد: - دارم فکر ميکنم چه دعايي بکنم. ميدانم چه ميخواهم، اما دوست دارم جوري خواستهام را بگويم که در آسمانها بپيچد. بدنم لرزيد. رنگم پريد. به سختي آب گلويم را قورت دادم. افسانه متوجه شد و پرسيد: چيزي شده؟ [ صفحه 14] نتوانستم جوابش را بدهم. با نگراني بلند شد و ليوان آب را دستم داد: - ضعف کردي، حتما فشارت پايين آمده. چند قند در ليوان ريخت و پي قاشقي گشت. در اين فاصله، صداي او در گوشم پيچيد که ميگفت: «دوست دارم جوري خواستهام را به خدا بگويم که در آسمانها بپيچد». کاش من هم ميتوانستم با زبان دل، ناگفتههايم را بگويم. شربت قند را سرکشيدم و پلکهايم را روي هم گذاشتم. هنوز نگران بودم. آرام صدايم کرد: مسعود بهتر شدي؟ بيآنکه نگاهش کنم، آهسته سر تکان دادم. وقتي مطمئن شد مرا تنها گذاشت تا آسوده باشم. از او دفترچهي خاطراتم را خواستم و او دفتر را به همراه خودکار به من داد. زير چشمي کوير را نگاه کردم. چه بيانتها بود و چه تأثيري در روح من گذاشت. در اولين صفحهي سفيد دفتر خاطراتم نوشتم: «کوير، نبض زمان را ميشنود و با روح طبيعت آشنا است، چرا که با تنهايي همآغوش است و تنها بودن، فرصتي براي يافتن است. سکوتي که در اين سرا، جاري است خلوتکدهاي را مهيا ساخته؛ براي انديشيدن و پي بردن و جستن، براي دست يافتن به خويشتني فراموش شده، آن هم در دنيايي پر از آشوب و آشفتگي. هيچ درختي نيست که در اين سراي بيکسي برويد و سبز باشد و بار و بري داشته باشد و سايهاي فراهم آورد و از رنج [ صفحه 15] عطش بکاهد و بر شما رهگذران بيفزايد و سرانجام، خاطر خستهي کوير را بنوازد. هر درختي در اين دشت خشک برويد، دل خويش به شبنمي خوش کرده که در رؤياهايش ريشه دارد و به صداي آب، که براي لحظههاي تنهايياش، ترانهاي است. کوير همواره ميانديشد، نه به طبيعت سبز، نه به درختان پربار، نه به صداي امواج دريا، نه به حضور انسان، نه به آواز مرغان، نه به شکفتن گلها، نه به بنا نهادن منزلها، نه به پديد آمدن راهها و افزون گشتن رهگذران و گذر دلبرها و دلدارها از کوچهباغها؛ که به «بودن» ميانديشد. نه به بودن خويش، که به هستي رنج براي زندگي ميانديشد. کوير، انتهاي زندگي نيست، لحظهاي پرهيبت در زمان است. مثل کوهستان، مثل دريا، مثل آسمان و همواره تکرار ميشود، مثل ابرهاي گريزان، مثل موجهاي پياپي، مثل بادهاي روان، مثل رهگذران در کوچههاي شهرمان. بايد اين لحظه را دوست داشت، اگرچه خاکستري است و دل را ميآزارد و گاه نااميدي به همراه ميآورد. کوير روزگاران درازي است در برابر آفتاب و طوفان و خشکي و بيحاصلي، اميد را ميجويد تا بيابد و به تماشاي فردا مينشيند تا آغاز فصل سبز فرا برسد. شاهد اين اميدواري نه انسان که تاريخ بوده و هست. بار ديگر به کوير مينگرم. اينبار از سر دلسوزي و نااميدي نگاه نميکنم که اينبار ميخواهم درسي تازه بياموزم؛ [ صفحه 16] درس استواري و ايستادگي در مکتب کوير، تا چون او در فراز و نشيب زمان و افت و خيز زندگي باقي بمانم. افسانه چند بار صدايم زد. من ميشنيدم، اما نميدانستم در جوابش چه بگويم! عاقبت نگاهش کردم. با تعجب به من خيره شده بود. قطار ايستاده بود. پرسيدم: - چي شده؟ چرا قطار ايستاد؟ - براي نماز. سري تکان دادم. دفترچهام را بستم و به همسرم دادم، گفتم: هر وقت حال داشتي، بخوان. دفترچه را باز کرد و گفت: خاطره است يا درددل، يا... براي من نوشتي؟ خنديدم: براي بچهمان نوشتم. با مهرباني به چشمهايم زل زد: تو... تو.... جوابش را دادم: من هم دوست دارم اميدوار باشم، ميخواهم مثل کوير در برابر طوفان و آفتاب بايستم و بگويم: «چون اميدوارم پس هستم». افسانه باور نميکرد که اينچنين از اميدواري حرف بزنم و غصهدار گوشهاي ننشينم. نمازمان را که خوانديم دور و بر ايستگاه گشتيم، فقط بيابان پيدا بود که اگر شب مهتابي نبود، بيابان هم به چشم نميآمد. از افسانه پرسيدم: به چه فکر ميکني؟ گفت: به کوير، راستي ميدانستي تنها فرصتي که کوير پيدا ميکند در شب است؟ نه خورشيد ميتابد و نه رنج عطش او را [ صفحه 17] بيقرار ميکند. صبر کوير را بايد ستايش کرد. او سخت، اما انسانپرور است. در اثر اين تحملها و صبرها گنجي از مهر و عاطفه در سينهاش روييده است. پيامبران گنجينهي اين سرزميناند. در گسترهي کوير، خدا حضوري محسوس دارد و عطر وحي در فضاي آن پيچيده است و آواز پر جبرئيل از بلنداي آن شنيده ميشود. خودم را به نسيم خنکي سپردم که آرامش شيريني برايم به همراه داشت و به حرفهاي افسانه گوش دادم که ميگفت: «پس از هر سختي، آساني است». شب براي کوير، وجدآور و راحتافزا است، چرا که نسيم ميوزد و تشنگي خاک و سوزندگي آفتاب در کار نيست. براي ما نيز همينطور است. ما الآن در راه پرفراز و نشيبي هستيم، اين که بيشتر وقتها هم خسته و نااميد ميشوي به خاطر همين است. اما مسعود، نوبت آساني که برسد، تمام سختيها برايمان خاطره ميشود و درس عبرتي. اگر صبر کنيم و اميدوار باشيم، خدا تنهايمان نميگذارد و فراموشمان نميکند. خورشيد که بر شانههاي کوه دست انداخت و سرکي کشيد تا اين طرف دنيا را ببيند من تماشايش کردم. همسرم استکان چاي را به دستم داد و گفت: چقدر مانده؟ ساعتم را ديدم و از چند تا مسافر وقت رسيدن را پرسيدم، گفتند: تا ساعت ده ميرسيم. گفت: باور کن از بس بيقرارم، فکر ميکنم [ صفحه 18] ساعت ده نميرسد فکر ميکنم يک شبانهروز ديگر راه مانده. خنديدم و گفتم: بيقراري تو براي من که بندهي خدا هستم، خيلي ديدندي است، اصلا چيزهايي هم ياد ميگيرم، حالا براي خدا که بندههايش را دوست دارد، چقدر دوستداشتني است. از دوردست که بارگاه امام رضا عليه السلام به چشم آمد، حسي وصفناپذير در قلبم پيچيد و سر تا پايم لرزيد. قادر نبودم نفس بکشم و فقط ميتوانستم نگاه کنم. عظمتي پرشکوه مرا جذب کرده بود، اشک در چشمانم جمع شد و ياد رنجي افتادم که سالها با من بود. پيوندي که بين من و آن وجود مقدس برقرار شده بود، گويي خورشيد فروزان اميد بود که بر دشت خاموش قلبم تابيده بود. ناخودآگاه همان شعر حافظ را زمزمه کردم که: به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي اي دليل دل گمگشته، فرومگذارم سوت قطار در ايستگاه مشهد پيچيد و پس از دقايقي ايستاد. جلوي ايستگاه، تاکسيها رديف ايستاده بودند، يکي را سوار شديم. در راه، افسانه ساکت بود و بينشتر تماشا ميکرد. ميخواست بار ديگر گنبد را ببيند. من هم حرفي نميزدم. به صندلي تکيه داده بودم و به همه چيز فکر ميکردم: به انتظار سالها، به فال چند شب پيش و به جور شدن سفر و به... [ صفحه 19] به چند مسافرخانه سر زديم تا عاقبت توانستيم در نزديکيهاي حرم اتاقي اجاره کنيم. اتاق را مرتب کرديم و وسايل مختصرمان را چيديم. کمي آسوديم سپس غسل زيارت کرديم و به راه افتاديم. افسانه گفت: حالا که ميان من و امام فاصلهاي نيست، بيقرارتر از پيش هستم. دست و پايم ميلرزد و شوق نيايش وجودم را فراگرفته است. راستي که بعضي از نقاط اين کرهي خاکي، جاذبهي عجيبي دارند. درست است که همه جا ميتوان خدا را خواند و با او حرف زد، اما بعضي از مکانها ميقاتهاي الهياند: خداوند، موسي عليه السلام را به طور سينا خواند و محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به غار حرا و در ميان کوهستان کشاند و جبرئيل در آنجا بر او فرود آمد و حضرت صلي الله عليه و آله و سلم او را در «افق اعلي» ديد و ابراهيم عليه السلام را به وادي مکه کوچاند و... اينجا هم که عاشقان، گرد آمدهاند يکي از سرزمينهاي مقدس است که در آن، «خدا» را ميخوانند و از او کمک ميخواهند. گلدستههاي آن، که سر به آسمان ميسايند، منارههاي «توحيد» اند و گلبانگ «عشق الهي» از فراز آنها پياپي به گوش ميرسد. اين مکان «از آن بيتهايي است که خدا رخصت داده که [قدر و منزلت آنها] رفعت يابد و نامش در آنها ياد شود. در آن [خانه] هر بامداد و شامگاه خدا را نيايش ميکنند»[1] . از سر خيابان، گنبد و گلدستهها چشمهايمان را از شکوه پر کرد. [ صفحه 20] دچار احساسي غريبي شديم. آهسته قدم برميداشتيم. عظمت امام، ديدني بود و مهربانياش به چشم ميآمد، که امام مظهر مهر و چشمهي محبت است. به صحن مبارک وارد شديم و به رواقها درآمديم. پژواک عشق و نياز انسانهاي عاشق روح و روان را نوازش ميداد و عطر دلانگيز «دعا»، آدمي را سرمست ميکرد. اطراف ضريح، شلوغ بود. خيلي نزديک نرفتيم، در يکي از رواقها رو به قبر امام عليه السلام به احترام ايستاديم و آن حضرت را زيارت کرديم: - به نام خدا و به ياري خدا... - گواهي ميدهم که معبودي جز خداي يگانه نيست و انبازي ندارد.... - سلام بر تو ولي خدا. - سلام بر تو اي حجت خدا. - سلام بر تو اي نور خدا در تاريکيهاي زمين.... - سلام بر تو اي وارث آدم... - سلام بر تو اي وارث نوح نبيالله. - سلام بر تو اي... پنج روز از اقامت ما در شهر مشهد گذشته بود و فقط يک روز فرصت داشتيم که بمانيم. قصد زيارت وداع کرديم و چه مشکل [ صفحه 21] بود. کنار يکي از ستونها و رو به ضريح مطهر نشسته بودم و دلشکسته و غمگين، بياختيار اشک ميريختم و در دل با خدا زمزمه ميکردم. در همين حال، افسانه دستي به شانهام زد و گفت: ساعتي هم کنار پنجرهي فولاد برويم. ايستادم و با هم حرکت کرديم. در پشت اين پنجره، موسيقي شور و نياز انسانهاي عاشق و حاجتمند، آرام در فضا ميپيچيد و اشکهايشان چونان باراني بر زمين قلبشان فرو ميباريد. افسانه گفت: ميبيني چه صحنهي نيايش زيبايي است، گويي که اين پنجره، روزنهاي است که از زمين به سوي آسمان باز شده و خيل عاشقان، از آن، نور خدا را ميبينند و نه با اين طنابها و نخها که با تار و پود قلبشان با شبکههاي اين پنجره پيوند خوردهاند و هر کس به اندازهي معرفتش از زمين جدا شده و به آسمان، پيوند ميخورد. من گفتم: تو فکر ميکني که چند نفر از اينها شفا بگيرند و يا به حاجت خود برسند. او گفت: همين پيوندخوردن، همين راز و نياز و همين عشقبازي و همکلامي با خدا، رسيدن به حاجت است. اين را گفت و آرام به کنار پنجرهي فولاد رفت و در گوشهاي نشست، از دور او را ميديدم و صداي زمزمهاش را ميشنيدم. من هم گوشهاي ايستادم و حرفهاي دلم را زدم. هر کس خودش بود و خدايش، خودش بود و نيازهايش، خودش بود و تخليهي دروني و سبکبار شدنش. من در آنجا زيبايي «عشق بيرنگ» را ديدم؛ بيرنگ ريا، تظاهر، چاپلوسي، امتيازخواهي، رياستطلبي و.... [ صفحه 22] من ميديدم که مجمع عاشقان در اين مکان مقدس از يک «ارباب» آري فقط يک ارباب - خدا - کمک ميخواهند و ولي و حجتش را شاهد گرفتهاند. حدود نيم ساعتي گذشت. نگران افسانه شدم، به پنجرهي فولاد نزديک شدم و ميان جمعيت به دنبالش بودم. او را ديدم که سر بر پنجره گذاشته بود. نزديکتر رفتم، چشمهايش بسته بود. رد اشک بر گونهاش پيدا بود. ميخواستم صدايش بزنم. به چهرهي معصومانهاش نگاه کردم. نميدانستم بايد چه کنم. لحظهاي مکث کردم. نه، تکان نميخورد! نگران شدم. قبل از آنکه صدايش بزنم، ناگهان چشمهايش را باز کرد. به سرعت بلند شد و شوقزده گفت: مسعود... مسعود.... شوق و اضطراب در نگاهش موج ميزد، با همين حالت گفت: «علي رضا» کجا است؟ نميدانستم چه بگويم. منتظر شدم ادامهي حرفش را بشنوم، اما او به من زل زده بود. پرسيدم: عليرضا؟ عليرضا کيه؟ به پنجره اشاره کرد: همين الآن آقا دست او را در دستم گذاشت. تعجب کرده بودم، گفتم: حتما خواب ديدي! اشک در چشمانش جمع شد. بغضش ترکيد و گفت: نه... من گرماي دستش را حس کردم. ميداني چه شکلي بود؟ مات مانده بودم، نه ميتوانستم گريه کنم و نه قدرت کنترل خود را داشتم، گفت: بچهمان سفيد بود و تپول، با موهاي بور. [ صفحه 23] بغضم ترکيد و اشک از چشمانم جاري شد. دستهايم را بالا بردم. انگار ميخواستم آسمان را در آغوش بگيرم. با همين رؤيا دلخوش بودم و شوقي وصفناپذير وجودم را فراگرفته بود. راهي مسافرخانه شديم. آهسته در پيادهرو راه ميرفتيم. حرفي نداشتم که بگويم. افسانه هر آنچه ديده بود، گفت و من سراپا گوش بودم. پشت پنجرهي اتاق مسافرخانه ايستاد و گنبد و بارگاه را مينگريست و آرام و بيصدا اشک ميريخت. پرسيدم: خوشحالي؟ او گريه ميکرد، اما غم در چهرهاش پيدا نبود. سري چرخاند و گفت: به گريهام نگاه نکن، اشک شوق است. لب پنجره نشستم. نسيم خنکي ميوزيد. سر به چارچوب پنجره گذاشتم و گفتم: يک بار ديگر تعريف ميکني؟ از اولش بگو، چه ديدي؟ لبخندش از مهر و شوق، سرشار بود و هر آنچه را که ديده بود گفت. من به او خيره شدم، او را نميديدم و صدايش را ميشنيدم. صدايش از آسمان به گوشم ميرسيد، چرا که آنچه ديده بود، اتفاقي آسماني بود؛ حادثهاي به رنگ آسمان. شب شد. او از کنار پردهي اتاق، چشم به ماه دوخته بود. ساعتها بود که کنار پنجره نشسته بود، گفتم: بلند شو، بلند شو، يک چيزي بخور، اينجور که پيش ميروي مريض خواهي شد. گفت: سيرم، احساس ميکنم به هيچ چيز احتياج ندارم. جانمازم را جمع کردم و به سمتش رفتم، گفتم: ياد آن شب به [ صفحه 24] خير که من به آسمان خيره شده بودم؛ همان شبي که گلبرگهاي شقايق، عطر «اميد» را در اتاقمان پراکند. يادت هست؟ مسافران سوار شدند و درهاي قطار بسته شد. با هم از کوپهي قطار، گنبد و بارگاه را ميديديم و با حضرت وداع ميگفتيم: من در چهرهي افسانه، شکرگزاري را ميديدم و آرامشي که به رنگ آبي بود. دفتر خاطراتم را برداشتم و هرگاه دچار حسي تازهتر ميشدم سعي ميکردم که آن را بنويسم تا براي هميشه باقي بماند. او با خنده گفت: اينبار ميخواهي چه بنويسي؟ از او خودکار خواستم و گفتم: واقعا لطف و مهرباني خدا را چگونه بايد نوشت؟... «عليرضا» جقجقهاش را تکان داد. ذوق کوکانهاش مرا به شوق آورد. به سمتش رفتم و به چشمهاي معصومش خيره شدم و با آنها تا دور دستهاي خاطرهي دو سال پيش رفتم... [ صفحه 25]
| |
|
 |
حديث غربت |
|
پاييز از راه رسيده بود و برگها به نوبت از شاخساران جدا ميشدند و زمين را مي پوشاندند؛ مثل فرشي زيبا، زير پاي عابران. شکستن چيني تنهايي برگها چه صدايي داشت و چه غمبار در فضا ميپيچيد! رهگذران که ميگذشتند و دور ميشدند، اين صدا را نميشنيدند، چون لحظهاي نميايستادند تا مونسي در خلوت پاييز باشند. شايد تا آخرين فصل پاييز زندگيشان هم به غمهاي هزاررنگ و پيدا کردن خودشان در دنيايي که کوچک است و کوچههايش پر از خاطره، پي نميبردند. گاهگاهي که نسيم ميوزيد و برگها را به ياد روز سبزي ميانداخت که جوان بودند و پابرجا، من آرام ميگرفتم و چشمهايم را ميبستم. ميخواستم به فردا بروم، روزي که از کودکي و نوجواني فاصله ميگرفتم و از آن دورانها دور ميشدم؛ به روزگاري بروم که کولهبارم از تجربه پر ميشود و دفترم از خاطرات سرشار ميگردد. اما چنين امري ممکن نبود. بايد هزاران بار طلوع و [ صفحه 26] غروب خورشيد را ميديدم و از فرازهاي پرشمار و نشيبهاي بيشمار زندگي ميگذشتم تا به فردا برسم. روزگاري که از رنجها دور ميشدم و چرخ گردون با مدارا ميچرخيد. دوران کودکي و نوجوانيام را که به ياد ميآورم پر از حادثههاي تلخ است. هر يک از اتفاقها مرا آزار ميدهد و در دلم دردي ميپيچد که تحمل به ياد آوردن خاطرهها را برايم دشوار ميسازد. روزهاي زندگي من روشن است اما ابري، خورشيد هست اما پنهان. آن روزها که عروسکم را دوست داشتم و با او ميخوابيدم و بلند ميشدم و با او به کوچه ميرفتم و بازي ميکردم، سر سفره مينشستم و غذا ميخوردم؛ صدايي ميپيچيد که از مهرباني نشاني نداشت. يکبار نديدم که پدر و مادرم با هم بنشينند و مهربان به چشمهاي يکديگر خيره شوند و نرم و آهسته از ناگفتههايشان بگويند. روزها که گذشت و با عروسکم کمتر حرف ميزدم باز هم صدايي را در خانه نشنيدم که از مهرباني سرشار باشد. آري، هرگز اين صدا را نشنيدم تا روزي که سرانجام پدر و مادرم پشت به يکديگر ايستادند و جدايي اتفاق افتاد.... از آن روز به بعد، تنها صدايي که به گوشم نميرسيد بگو - مگوهاي پدر و مادرم بود. اما باز هم در حسرت صدايي بودم که زندگي را برايم به تصوير بکشد؛ زندگي را با تمام زيباييهايش که به رنگ آبي بود و از آرامش سرشار. من آن روزها کوچک بودم. نه آنقدر که با عروسکم زندگي کنم و دردلهايم را به او بگويم. [ صفحه 27] روزي که همه از جدايي آنها باخبر شدند به خانهمان آمدند و من دور از چشمشان بودم. خواهر بزرگم در «سمنان» زندگي ميکرد؛ او هم آمده بود. من، پشت در پنهان شده و گوش به در چسبانده بودم. ميخواستم آنچه را نميدانم از زبان ديگران بشنوم. خواهرم ميگفت: - پرستو راحت شد، ديگر جار و جنجال پدر و مادر را نميبيند. - خالهام ميگفت: فکر ميکني، تازه اول بدبختيهاست. عروسکم را از لاي در ديدم که گوشهاي افتاده بود. هميشه عروسکم توي بغلم بود و او را آهسته تکان ميدادم تا بخوابد. نميدانم از کي عروسکم را تنها گذاشتم و خودم تنها شدم. عاقبت من ماندم و مادرم. مادر مرا تنها نگذاشت.... گاهي از ذهنم ميپريد و ميگفتم: کاش بابا بود و دعوا نبود. اما مادر با شنيدن نام بابا راحت ميشد، ناراحتي در نگاهش پيدا بود. احساس ميکردم با آوردن اسم پدر از مهربانياش نسبت به من کمتر ميشود و نميخواستم مرا کم دوست داشته باشد، تنها او مانده بود که ميتوانستم صدايش بزنم. کس ديگري نبود، خواهرانم رفته بودند و برادرم سرباز بود. مادربزرگي هم داشتم که معمولا لب باغچه مينشست و خانه را با عطر محبتش، سرشار ميکرد. عروسکم هم بود، اما با من نبود. شايد هم من با عروسکم نبودم. ديگر عروسک ديروزم نبود. نه جاي کسي را ميتوانست پر کند و [ صفحه 28] نه دردلهاي مرا ميتوانست بفهمد. وقتي که بچه بودم هر چه به او ميگفتم ميشنيد. وقتي که من آرام ميشدم و غصههايم را ميديدم که آب ميشوند، ميفهميدم حرفهايم را ميشنود ديگر دردلهايم را به کس ديگري نميگفتم. روزي مادربزرگ، بيمار شد، او را به بيمارستان بردند. به مادرم ميگفتم: مادربزرگ را کجا ميبرند؟ مامان ميگفت: ميخواهم براي عروسکت لباس توري بدوزم، مادربزرگ هم زود برميگردد. ميگفتم: مامان، ديشب خواب ديدم، مادربزرگ.... مادر، دستي به سرم کشيد و مرا بوسيد و گفت: ميخواهم برايت قصه بگويم. مرا ميخواباند و سرم را روي پايش ميگذاشت: يکي بود، يکي نبود.... من فکر ميکردم مامان دوباره ميخواهد قصهي برادرم را بگويد. بغض گلويم را ميگرفت و راه نفسم را ميبست. برادرم را با لباس سربازي به تصويرم ميکشيدم که تفنگ بر دوش انداخته و کلاه بر سر گذاشته و نگهبان است و دوست دارد به خانه بيايد و از خستگي بخوابد. کمي که گوش ميدادم، حس ميکردم دارم خفه ميشوم. دارم دست و پا ميزنم. به همين خاطر ميان حرفش ميپريدم و ميگفتم: مامان، برايم قصه بگو. [ صفحه 29] خانه شلوغ شده بود، بيشتر همسايهها بودند. من متوجه شدم که مادربزرگ طوري شده است. مامان را بوسيدم و از او پرسيدم: چي شده؟ يکي از همسايهها مرا جدا کرد و گفت: عزيزم! مادر جونت، پيش خدا رفته. مامان به شدت ميگريست، چون تنها پشت و پناه خود را از دست داده بود. همه اميدش به مادرجونم بود. روح من با مامانم يکي شده بود. من صداي قلبش را ميشنيدم که در اتاق پيچيده بود. مامان ميفهميد، اما به روي خودش نميآورد. فهميدنش کار سختي نبود. مامان، دست روي قلبم ميگذاشت و مکث ميکرد و آهسته اشک ميريخت. روزها ميگذشت و من و مامانم تنها بوديم. حسابي دلگير بودم. آفتاب جنوب، گرم و سوزان بود و گيسوي طلايياش بلند و زيبا. به سمت «کارون» به راه افتادم و آهسته ميرفتم. ميخواستم دلخوشيهايم را بشمارم. به زمين خيره شده بودم و چقدر خاکستري بود. با آن که بارها ميشمردم، اما دلخوشيهايم زياد نبود. احساس ميکردم جز من و غم که در سينهام خانه کرده، در کوچه - پس کوچههاي شهر، کسي نيست. سايهي غمي که از پيام ميآمد قد بلند بود و ترسناک، اما آزارش به من نميرسيد. شايد به خاطر آن دلخوشيها بود. پرسشهاي بسياري در ذهنم متولد [ صفحه 30] شده بود و من جوابي براي آنهانداشتم. رو به «کارون» ايستادم و به وسعت آبياش خيره شدم. انگار جوابم را از او ميخواستم. زبان کارون را ميفهميدم. هر کدام از موجهاکه آرام به سويم ميآمد، کلمهاي بود که پيامي برايم داشت و هر پيام، پاسخي بود که پرسشام را از قالب معما در ميآورد. رفتن مادرجون، غصهاي بود که مرا رها نميکرد. من مانده بودم و مامانم. زمان را حس نميکردم و از سرخي خورشيد که کارون را رنگين کرده بود نميتوانستم لذت ببرم و به فرداهاي روشن فکر کنم؛ به روزي که خانوادهي پرپر شدهمان دور هم جمع ميشوند و نگاهشان از مهرباني پر است و ميان آنها دعوايي نيست. تا غروب در کنارههاي کارون ميايستادم و گاه روي تختهسنگي مينشستم و با نگاه به دوردستها، در پي آرامش بودم. در يکي از همين روزهاي خاکستري، شهر به خاکستر نشست و آتش جنگي که دشمن برافروخته بود در گرداگرد شهرمان شعله کشيد و بمبها و تيرهايش خانهها و کاشانهها را ويران ميکرد. من فقط ميشنيدم که مردم ميگفتند: عراقيها دارند شهر را اشغال ميکنند. به دنبال راه گريزي بودند تا از بلاي جنگ در امان بمانند. غباري بر خرمشهر نشسته بود که غمهاي هزاررنگ را از يادها برده بود. فکر مردم اين بود که به جايي امن بروند. اندوه روزانهي آنان [ صفحه 31] و حسرتهاي گذشتهشان بيمعنا گشته بود و دروازهي شهر از آدمهايي پر بود که کاشانهشان را با تمام خاطرههايش رها ميکردند و ميرفتند. به مامان گفتم: من که توي اين ساک چيزي نميتوانم بگذارم. به دل خوشيهايم فکر کردم. کتابهايي که دوستشان داشتم و دفتر خاطراتي که يکبرگ سفيد هم نداشت. عروسک دوران کودکيام که ناگفتههاي ديروزم را در چشمهاي بستهاش ميخواندم و هديههاي دوستانم که هر کدام مرا ياد کسي ميانداخت؛ و ياد روزي که هديه را گرفتهام و خاطرهاي که در آن روز متولد شده بود. مامان گفت: چيزهاي مهم را بردار. من به دور و برم نگاه کردم. هر آنچه داشتم، برايم ارزش داشت. پشتوانهي دارايي من، يادهاي زيبا بود و حسي که هميشه تازه بود. سرانجام هر آنچه در ساک جا ميشد برداشتم و با حسرت به باقي داراييام خيره شدم و صداي مامان را شنيدم که در شهر پيچيد: بايد برويم اينجا ديگر جاي ماندن نيست. توي ماشين سرم را بر شانهي مامان گذاشتم، چشمهايم را بستم تا همه چيز را از ياد ببرم. اما هر آنچه اتفاق افتاده بود يا ميخواست اتفاق بيفتد، ديدم. نتوانستم تحمل کنم. چشمهايم را به روي روشني دنيا باز کردم تا در لحظههايي که جاري است زندگي کنم.لحظههايي که از آينده جاري مي شوند و به گذشته ميپيوندند. تنها شنا کردن در حوضچهي «اکنون» و غنيمت شمردن لحظهها مرا [ صفحه 32] آرام ميکرد. به ياد آوردن گذشته، که پر از حادثه بود، و فکر کردن به آينده که برايم روشن نبود، هر دو رنجآور بودند. چارهاي جز اين نداشتم که در لحظههاي گريزپا، زندگي کنم. پس از يکي - دو روز به روستاي «سنگاچين» رسيديم که با «بندر انزلي» فاصلهاي نداشت و در کنار ساحل دريا بود. در آنجا اردوگاه کارگران وزارت کار را براي جنگزدگان درنظر گرفته بودند. خيلي خسته بودم، از ماشين که پياده شدم به سختي راه مي رفتم. براي اولينبار بود که به شمال ميرفتم و همهچيز برايم تازگي داشت. مامان، ساکها را به دست گرفت. هر چه اصرار کردم نگذاشت کمکش کنم. به زحمت ساکها را با خودش ميآورد.هر از گاه ميايستاد و نفسي تازه ميکرد. تمام مسافران احساس غربت ميکردند. تا چند روزي از اردوگاه بيرون نميآمدم. مامان هم بيشتر نماز و قرآن ميخواند. گاهي هم رو به پنجره ميايستاد و به آسمان آبي و درختان پربار خيره ميشد. هرگاه فرصت پيدا ميکردم براي بعضي اقوام نامه مينوشتم و از شمال و مامان و خودم ميگفتم. اما خيلي کم نامههايم را جواب ميدادند. هر وقت که نامه مينوشتم از مامان ميپرسيدم: يعني نامههايم به دستشان ميرسد؟ او نگاهم ميکرد و من منتظر ميشدم تا جوابم را از زبانش بشنوم. مامان نگاهم ميکرد، اما مرا نميديد و من دستش را ميگرفتم و تکان ميدادم: مامان.... مامان.... [ صفحه 33] مامان انگار از خواب بپرد، به من خيره ميشد: چيه؟... باز ميپرسيدم: اين نامهها به دست بابا و خاله و دايي ميرسد؟ هيچوقت از زبان او نشنيدم بگويد: حتما ميرسد، يا اينکه بگويد: نميدانم، شايد در راه گم شود. هميشه ميگفت، ان شاء الله به دستشان ميرسد. هر وقت نمرهي بيست ميگرفتم براي پدرم نامه مينوشتم و الآن ميدانم چند تا نامه برايشان نوشتهام. نمرههايم را که بشمارم پيميبرم. هر وقت که دلتنگ ميشدم براي خواهران و برادرم نامه مينوشتم. مامان هم کمکم ميکرد. گاهي وقتها که من حرف کم ميآوردم و نميدانستم چه بايد بنويسم، او ميگفت و من مينوشتم. هر جا که بودم پي فرصت ميگشتم تا درس بخوانم. دوست داشتم شاگرد اول شوم. هر سال با معدل بالا قبول ميشدم. هيچوقت روزي را فراموش نميکنم که دوستانم، شاگرد ممتاز شدند و توي حياط مدرسه، جلوي همهي بچهها هديههاي پدر و مادرشان را گرفتند. من که شاگرد اول بودم، فقط تماشا ميکردم. کسي نبود به من جايزه بدهد. مامان که فهميد سعي کرد هر جور شده تلافي کند، اما توان نداشت. روز به روز که بزرگتر ميشدم، احساس ميکردم ناگفتههايم بيشتر شده است. دنيايي از کلمه در درون من فوران ميکرد و به دنبال راه گريزي ميگشت. تنها جايگاه امني که پيدا کردم [ صفحه 34] دريا بود که وسعتش به رنگ آبي بود و پايانش آغاز آسمان، و اين مرا راضي ميکرد. هميشه بر لب دريا ميرفتم، اگر دريا آرام بود درددلهايم را به زبان ميآوردم و خودم را از سنگيني غمها رها ميکردم و اگر ناآرام و طوفاني، در گوشهاي ميايستادم و به خشم او خيره ميشدم. گاهي هم از خشم دريا ميترسيدم، اما آرامش پس طوفان را دوست داشتم. تا غروب صبر ميکردم تا آن لحظه را ببينم. دبيرستان را به پايان رساندم و موفق شدم ديپلم بگيرم. با يک دنيا اميد تصميم گرفتم در کنکور شرکت کنم. شب و روز درس مي خواندم و به آيندهام فکر ميکردم. مامان هم با شوق مرا تشويق ميکرد و سعي داشت خانه را برايم مکان مناسبي قرار دهد تا خودم را براي روز امتحان آماده کنم. از او پرسيدم: اگر در کنکور قبول شوم، شما چه کار ميکني؟ لحظهاي به چشمهايم خيره ميماند و ميگفت: ان شاء الله. من باز ميپرسيدم: اگر خدا خواست و قبول شدم، شما... ميان حرفم ميپريد: دعايت ميکنم. اگر صدبار هم سؤالم را تغيير ميدادم باز جواب دلش را نميگفت. ميدانستم ناراحت است و دلهرهاي در وجودش شکل گرفته و تا روز کنکور اين ترس، بزرگتر هم ميشود. [ صفحه 35] غصه و دلهرهي تنهايي و دوري من. عجيبترين لحظههايم زماني بود که ناخواسته دچار اضطراب ميشدم. همان وقتهايي که فردا را سرد و تاريک ميديدم و خودم را تنهاي تنها. بيپناهي و بي کسي غصهي کوچکي نبود. مامان که خوابش ميبرد، کتابم را ميبستم و کنار پنجره ميرفتم. آسمان را نگاه ميکردم و به ستارهاي خيره ميشدم. هر شب به پرنورترين ستاره ميگفتم: پرستو، درس خواندي و ديپلم گرفتي و حالا هم ميخواهي در کنکور شرکت کني، به اين اميد که به دانشگاه بروي. آخر مگر به تو راه ميدهند، تو نه کلاسهاي خصوصي ديدهاي و نه... همچنين فکر آينده و ازدواجم را ميکردم و با خودم ميگفتم: اگر روزي کسي از راه رسيد و از من خواستگاري کرد چه کار کنم؟ بگويم کس و کارم کجايند؟ شهرم کجاست و...؟ شبي که مهتاب در آسمان خودنمايي ميکرد و ستارگان به چهرهي مهربانش حسادت ميکردند و نسيمي که ميگذشت، از بهار ميگفت و زندگي را زيبا معنا ميکرد با همين فکر و خيالها خوابيدم. در خواب، خانه را پرنور ديدم. از ميان اين نور، خانمي مهربان و متين، مقابلم ايستاد، نگاهم کرد، چشمانش برايم يک دنيا بود. خيره به نگاههاي مهربانش شدم تا سالها در يادم بماند. زبانم بند آمده بود نميدانستم چه بگويم و اگر ميدانستم، نميتوانستم حرف بزنم. سرش را برگرداند و به سمتي اشاره کرد. نميخواستم از او دل بکنم. عاقبت او رفت و من به قدمهاي [ صفحه 36] آهستهاي که بر ميداشت، زل زدم. از خواب پريدم. سر جايم نشستم، قلبم به شدت ميتپيد. به اطرافم نگاه کردم. مامان را ديدم که آرام خوابيده بود. سعي کردم آنچه در خواب ديدم به ياد بياورم. صداي مؤذن در حياط خانه پيچيد. مامان جابهجا شد، پلکهايش که کنار رفت مرا ديد. سلام گفتم، جوابم را داد. بيآنکه بپرسد چه شده، گفتم: خواب عجيبي ديدم. لبخندي زد، چشمهايش بود که لبخند زد، پتو را کنار زد و گفت: خير است. به سمت حياط رفت. در ميان راه سرسش را برگرداند و گفت: نمازت را که خواندي برايم تعريف کن. نماز را با مرور دائمي آن خواب نوراني خواندم، بيآنکه بخواهم در خاطرم مرور ميشد. مامان که نمازش تمام شد، سماور را روشن کرد و مرا ديد که جانمازم را جمع ميکردم. گفت: خوابت را بگو. به خوابم فکر کردم. دوست داشتم تعبيرش را بدانم به مامان که خيره شدم، نگاهش زبانم را باز کرد. هميشه نگاهش مهربان بود. جانماز را لب تاقچه گذاشتم و کنارش نشستم. هر آنچه ديده بودم تعريف کردم. با عجله به سر خيابان رفتم. هيچجا را نميديدم. يکبار نزديک بود توي جوي آب بيفتم. تمام آرزويم اين بود که اسممم را [ صفحه 37] در روزنامه ببينم. قبول شدن در کنکور، يعني يافتن يک زندگي نو. اطراف باجه روزنامهفروشي، پر از جواناني بود که منتظر رسيدن روزنامه بودند. نميدانم چه قيافهاي پيدا کرده بودم. بيشتر آنان با دلهره به هم نگاه ميکردند و از روي شانههاي يکديگر، سرک ميکشيدند تا مرد موتورسواري را ببينند که خورجينش پر از خبر بود؛ خبر خوشبختي. صدايي از همان نزديکيها بلند شد، همه دور موتورسوار را گرفتند. به زحمت توانست نتايج کنکور را به دست روزنامهفروش برساند. صداي شادي به گوش ميرسيد، اما همه از اضطراب ريشه ميگرفت. احساس کردم دست و پايم ميلرزد. نفسم بالا نميآمد. دخترها کمتر سروصدا ميکردند. اما از رنگ پريدهشان معلوم بود که چه حال ناخوشي دارند. آرام آرام صف به حرکت درآمد. روزنامه که به دستم رسيد صفحهها را به سرعت ورق زدم. حرف «ن» را که پيدا کردم، صداي تپش قلبم در گوشم پيچيد. اسمم را که ديدم در شادي غرق شدم. براي لحظهاي چشمهايم را بستم و دستم را جلوي دهانم گرفتم. ترسيدم از شادي، پيش همه داد بکشم. مامان که فهميد سر و رويم را بوسيد و من يکريز برايش حرف زدم. او هم سرش را تکان ميداد و زير لب، قربان صدقهام ميرفت. حرفهايم که تمام شد نفسي کشيد و بوي اسپندي که مامان در خانه ميگرداند به مشامم رسيد. تمام حسودان را لعنت ميگفت و آرزوي کوري چشمشان را بر زبان ميآورد. شاديام که [ صفحه 38] فرونشست و آرام گرفتم. مامان را روي سجاده ديدم. دلم گرفت. ياد تنهايياش افتادم. ياد روزهايي که ميان من و او فاصله ميافتاد. هر چند که او از اين جدايي حرفي به ميان نياورد، اما من ميفهميدم. نگاهش و سکوتش ناگفتههاي دلش را آشکار ميکرد. از مامان پرسيدم: چقدر خوشحالي که من قبول شدم؟ حرفي نزد، حتي نگاهم نکرد. تسبيح را دستش گرفت و دانهها را به نوبت جابهجا کرد، گفتم: پس خوشحال نيستيد؟ نفسي کشيد: خوشحالم، اما کاش پيش هم بوديم. انگار ياد خواب من افتاد که گفت: اما خدا خواسته، ميدانم. بعد دست به صورتش کشيد: راضيام به رضاي تو. سرش را به سمت آسمان چرخاند. من طاقت نياوردم. کنارش رفتم. دستم را دور گردنش انداختم و اشک را ديديم که در چشمش حلقه زده بود. روزها گذشت و مهرماه فرارسيد. وقتي به دانشگاه پا گذاشتم، گويي وارد دنياي تازهاي شده بودم. همهچيز برايم ديدني بود. حتي درختان سبزي که کنار هم ايستاده بودند و گلهاي هزار رنگي که در باغچهها آرام گرفته بودند. آهسته قدم برميداشتم و با دقت به اطرافم نگاه ميکردم. سعي داشتم هر آنچه را ميبينم به خاطر بسپارم. دانشجوياني که در رفت و آمد بودند، همه جوان بودند و [ صفحه 39] شاداب. خنده را ميتوانستم روي تمام لبها ببينم. اين شادي برايم دلنشين بود. اولين روزي که سر کلاس درس حاضر شدم، نتوانستم راحت بنشينم. احساس ميکردم که همکلاسيهايم به من خيره شدهاند و ميخواهند دربارهي من، با همديگر صحبت کنند. استاد که وارد کلاس شد، نفس راحتي کشيدم. همه به احترام استاد، بلند شديم و به خواست او سرجايمان نشستيم. خوشآمدگويي استاد را که شنيدم ياد معلم روزگار نوجوانيام افتادم. مردي با چشمان مهربان و روحي که وسعتش از دريا بيشتر بود. در آن روستا که ما زندگي ميکرديم تنها چند چيز برايم پور شور بود و اميدبخش: مادرم، معلمم و دريا؛ دريايي که به رؤياهايم اجازه ميداد، وقت و بيوقت شنا کنند و خوش باشند و مرا از بند غم رهايي بخشند. به خاطر مشکل مالي، نميتوانستم وسايل مورد نيازم را تهيه کنم. به مامان هم نميتوانستم بگويم. ميدانستم کاري از او برنميآيد، جز آن که غصه بخورد. کتابي ميخواستم که گران بود و در بساط دستفروشها هم پيدا نميشد. سردرگم روي صندلي، زير سايهي درختي نشستم. دانشجويان در رفت و آمد بودند و من بيتوجه به حضور آنان در فکر و خيالهاي خودم بودم. با شنيدن صدايي از خلوتگاهم بيرون آمدم، سري چرخاندم. يکي از همکلاسيهايم را ديدم. بلند شدم. گفت: سلام. جوابش را دادم. منتظر شدم تا حرفش را بزند. از من خواست تا [ صفحه 40] با او همراه شوم. مسيرمان يکي بود. با آنکه حوصله نداشتم، دوشادوش يکديگر به راه افتاديم. گفت: توي اين مدت نديدم با کسي دوست شوي. نگاهش نکردم و به حرفش فکر کردم. راست مي گفت. من با کسي دوست نبودم. شايد هم تقصير من نبود. اين همکلاسيهايم بودند که با من صميمي نبودند. منتظر ماندم تا او حرف بزند. - ميخواهي با هم دوست باشيم؟ در چشمهايش، مهرباني و صميميت را ميتوانستم ببينم. با ميل قبول کردم: حتما. من مطمئنم دوست خوبي براي هم خواهيم بود. دست توي کيفش برد و کتابي درآورد، همان کتابي بود که من براي خريدنش پول کافي نداشتم. پرسيد: اين کتاب را خريدي؟ با حسرت کتاب را دستم گرفتم و ورق زدم: چند؟ - پشت جلدش نوشته. به قيمت کتاب نگاهي کردم: چقدر گران است. او با تعجب گفت: داداشم ميگويد براي ترم آينده بايد کتابهايي بخريم که چند برابر اين است. با دلنگراني کتاب را به او دادم: راست ميگويي؟ نميدانم چه چيزي در نگاهم خواند که جوابم را نداد. تا سر کوچهشان، همراه او بودم. خانهشان را که نشانم داد، خداحافظي کرديم و از همه جدا شديم. در راه به حرفهايم [ صفحه 41] فکر کردم. ميخواستم ببينم کداميک از گفتههايم، حکايت از نيازمنديام داشت. وقتي متوجه شدم، بيشتر حرفهايم اين راز را آشکار کرده، ناراحت شدم. اما چارهاي نبود. به خودم قول دادم که در ديدارهاي بعدي طوري رفتار کنم که ناگفتههايم پنهان بماند. صبح زود راه افتادم. شب پيش هر چه فکر کردم، چارهاي پيدا نکردم، جز آنکه از يکي - دو نفر پول قرض کنم. اما نميدانم از چه راهي ميخواستم، پولشان را پس بدهم. صداي بوق ماشين، سرم را برگرداند. به خيابان نگاه کردم و ماشيني ديدم.شيشهي ماشين که پايين کشيده شد، همکلاسيام را ديدم. همان دختري که روز پيش با من همراه شده بود. - بيا سوار شو. جز راننده کسي در ماشين نبود. گفتم: خيلي ممنون پياده ميروم. اصرار کرد و ناچار سوار شدم. توي ماشين که نشستم، درد در پاهايم پيچيد. فهميدم چقدر پياده راه رفتم. پرسيد: هر روز صبح تا دانشگاه پياده ميروي؟ چيزي به ساعت هفت نمانده بود. گفتم: گاهي وقتها. لبخندي زد و دست توي کيفش برد. براي اينکه راحت باشد، [ صفحه 42] به بيرون نگاه کردم. خيابان خلوت بود و بيشتر عابران، دانشآموزان بودند. ياد «سنگاچين» برايم زنده شد. هميشه به مامان فکر ميکردم. گفت: چشمهايت را ببند. نگاهش کردم. دستش را توي کيف برد. به حرفش گوش کردم. توي تاريکي، ماشين در سراشيبي افتاد. سرعتش هم بيشتر شد و نسيمي که از پنجره به صورتم ميخورد، دلپذير بود. صدايش را شنيدم: همينجور که چشمهايت را بستي، دستت را باز کن. هر چه ميگفت، با اندکي معطلي انجام ميدادم. چيزي در دستم فرود آمد. بيآنکه بگويد، چشمهايم را باز کردم. سر خم کردم. او به من هديه داده بود. کادو را دو دستي گرفتم: براي چي.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: براي اينکه نشان دهم، دوستت دارم. رو به راننده کرد: آقا همينجا نگه داريد؟ نگذاشت کرايه را حساب کنم. چون نزديک در دانشگاه بوديم، کادو را در کيفم گذاشتم. توي کلاس دست توي کيف بردم و آهسته کادو را باز کردم. تنها صداي استاد به گوش ميرسيد و سرها رو به يک سمت بود. چند بار حدس زدم، اما تا لحظهاي که نديده بودم، باورم نميشد. کتاب را که دستم گرفتم، زير چشمي دور و برم را ديدم و نگاهي به جلد کتاب انداختم. دستم را جلوي دهانم گرفتم. از خوشحالي آرام و قرار نداشتم. نميتوانستم روي صندلي بنشينم. کتابي که هديه گرفته بودم، همان کتاب گرانقيمتي بود که براي [ صفحه 43] خريدنش مشکل داشتم. دوست تازهي من در صندلي جلو نشسته بود. خم شدم: خيلي ممنون. استاد ديد. دوستم سرش را برگرداند: براي چي؟ - براي کتاب، خيلي لطف کردي. سکوت در کلاس پيچيد. من حواسم نبود. بعد صداي خندهي همکلاسيهايم بلند شد. در همان حالت به اطرافم نگاه کردم. همهي سرها به سمت ما برگشته بود. از خجالت سرم را پايين گرفتم و به صندلي تکيه دادم. يک سال از دوستي من و «فرزانه» گذشته بود. روزي گفت: داداشم از ازدواج بد نميگويد. اما بلوغ فکري را پيش شرط پيوند زناشويي ميداند و.... خندهام گرفت. سعي کردم چهرهي خندانم را پنهان کنم. آنقدر زرنگ بود که فهميد. بيآنکه پلک بزند به من خيره شد. پرسيدم: خب. بعدش.... بلد نبود اخم کند. سعي کرد قيافهاش را ناراحت نشان دهد: براي چي خنديدي؟ دوست نداشتم از من برنجد. به جز او دوستي نداشتم. دوستي که مرا دوست داشته باشد. راستش را گفتم تا مبادا فکر بد کند: آخه لفظ قلم حرف زدي. [ صفحه 44] قيافه جدي به خودم گرفتم و گفتم: نخواستم مسخرهات کنم. ياد يکي از استادها افتادم. نفسي کشيد و به صندلي تکيه داد: پس به حرف داداشم نخنديدي؟ تعجب کردم و با ناباوري گفتم: نه. چرا فکر بد ميکني؟ آن روز بود که فهميدم برادرش را دوست دارد. آنقدر او را ميخواهد که کمتر خواهري ديدم، برادرش را به آن اندازه دوست داشته باشد. هر از گاه از طرز تفکر او چيزهايي ميگفت. من که بيشتر از يکي دوبار او را نديده بودم نوع نگاه و برداشتهاي او را ميپسنديدم. روزي که «فرزانه» آلبوم خانوادگيشان را نشانم داد، من از پاشيدن کانون خانوادهام غصهدار شدم. اين رنج هميشه با من بود و آن وقتها که خوشبختي ديگران را ميديدم، بدجوري ذهنم را آشفته ميکرد و آشفتگي با دعا و دوام سعادت براي مردم خوشبخت همراه بود. همان روز بود که از من پرسيد: پرستو، نظرت دربارهي ازدواج چيه؟ قدري فکر کردم. اول که نگاهش کردم او هم به من خيره شد. بعد سرم را پايين انداختم و با انگشتهايم بازي کردم. فکر کردم، اما گنگ بودم. نميتوانستم جواب بدهم. آخر نظري در اين باره نداشتم. يادم ميآيد در آن حال، از خودم پرسيدم: مگر من هم ميتوانم ازدواج کنم؟ آن روز جوابش را ندادم. «فرزانه» فهميد بايد بيشتر فکر کنم. من به اين قصد با او خداحافظي کردم و از خانهشان رفتم، که پي پاسخگي بگردم. واقعا نميدانستم. براي لحظهاي به گذشتهام بازگشتم. دوران کودکي و نوجوانيام، پر از آشوب بود و سرشار از جدال پدر و مادر و دوري از وطن و سرانجام راه يافتن به دانشگاه و آمدن به «قم». از ميان اين دورانها بهترين دورهي زندگيام، دورهي دانشجويي بود. هراسي که به دلم راه پيدا کرد، رنگش خاکستري بود. خاکستري مايل به سياه. ميترسيدم با ازدواج کردن، اين دورهي خوش زندگيام فنا شود و من بمانم حسرتي سياه. «فرزانه» چند روزي در آن باره حرفي نزد و من هميشه به ياد آن پرسش بودم و اينکه چرا ناگهاني از من چنين چيزي پرسيد. يک روز که پياده راه ميرفتيم، سر حرف را باز کردم. گفتم:... اگر آدم جفتش را پيدا کند، ازدواج چيز خوبي است. «فرزانه» ايستاد و چشمهايش خنديد: مبارک است. با حيرت نگاهش کردم. صدايش در گوشم پيچيد: با مامان در ميان بگذار، اگر موافق بود قرار ما آخر همين هفته. ديدار اول و آخر. تلفني به مامان خبر دادم. هم خوشحال شد و هم اضطراب او را گرفت. خانوادهي «فرزانه» را ميشناخت و به آنها علاقه داشت، چون در طول اين يکسال من از خوبيهاي آنها زياد گفته بودم. از او خواستم زودتر بيايد تا از نزديک با هم حرف بزنيم و مشورت کنيم. - او پشت تلفن برايم دعا کرد، اما آخرين دعايش، که در حق [ صفحه 46] تمام بندگان خدا بود، دلم را لرزاند و توانستم از عمق نگرانياش خبردار شوم. دعا کرد: خدايا تنهايي براي تو خوب است، بندگانت را گرفتار تنهايي نکن. روز خواستگاري فرارسيد. ديس از شيريني و سبد از ميوه پر شد. خانه، منتظر مهمانها بود و مامان به همه جا سر ميکشيد: ريشههاي قالي را زير فرش ميبرد. پرده را منظم جمع ميکرد و دمپايي را جفت. گلدانها را ميچرخاند تا صورت زيبايشان رو به ديوار نباشد. پيشدستيها را ميشمرد و چاقو و چنگالها را به دقت نگاه ميکرد. در چهرهاش، شادي و اندوه پيدا بود و من تلاش او را از چند روز پيش از آن، براي برگزاري اين مهماني ديده بودم. ميخواست آبروداري کند و مرا سرافراز. چندبار خواستم بپرسم: اينهمه خرج مشکلي برايتان پيش نياورد، ولي نپرسيدم. ميدانستم دچار فقر هستيم. زنگ در خانه که به صدا درآمد، رنگ از رويم پريد. به امنترين جاي خانه پناه بردم. مامان چادر به سر کرد و به حياط رفت. از پشت پردهي آشپزخانه، خيره به در شدم، مامان رويش را گرفت و سر تا پايش را نگاه کرد. بعد به آسمان نگاهي انداخت و زير لب چيزي گفت. در را که باز کرد، دست و پاي من لرزيد و شادي زير پوستم دويد.... [ صفحه 47] روز خواستگاري برايم باشکوه بود و اميدبخش. با آنکه دلهره داشتم و خواه ناخواه، زندگي پدر و مادرم را به ياد ميآوردم، «بله» را گفتم و از خدا خواستم «بلا» را از من دور کند. آنشب بود که بار ديگر خوابم را به تصوير کشيدم: خانمي نوراني و مهربان، نگاهي به من انداخت و شهر «قم» را به من نشان داد و دو سيب نيز به دستم. اين خواب، خبر از يک زندگي تازه ميداد و....
| |
|
 |
اتاقي پر از عطر نرگس |
|
غروب با رنگهاي متنوع، چشم اندازي دلنشين داشت؛ پرتقالي، طلايي و سرخ؛ بر افروخته بسان آتشداني زيبا؛ انباشته از زغالهاي گداخته. آسمان آرام بود. ابرهاي پراکنده در آن آبي بيکران چنان حرکت ميکردند که زورقها در درياچهاي آرام. بادهاي پاييزي در کوچهها پرسه ميزدند و از زمستاني استخوان شکن و طولاني خبر ميدادند. فاطمه به سيماي برادر نگريست. هيچگاه او را مثل آن شب چنان غمگين نديده بود. تو گويي کوهي سنگين از اندوه بود. فاطمه نميدانست که چرا خاطرههاي بسيار کهن جان ميگيرند. به ياد روزي افتاد که پدر را دستگير کردند و او دانست که ديگر او را نخواهد ديد. شايد اينک نيز همان احساس را نسبت به برادرش داشت؛ برادري که چهرهاش به آسماني سنگين از ابر غم ميمانست. نامهاي که امام دريافت کرده بود، عسلي بود آميخته با سم و نرم همانند افعي؛ ماري لبريز از زهر جانسوز. فضل بنسهل ميدانست که چگونه در سطر سطر نامه شهد نيرنگ بريزد. آن نامهي حيرت آور، از سوي بزرگترين مقام دولتي بود که از امام ميخواست تا هر چه زودتر مدينه را ترک کند و در خلافت، مسؤوليتي بپذيرد. [1] . فاطمه از راز آن اندوه پرسيد. او رنجهاي انساني را حس ميکرد و در اين حال به دور دستها ميانديشيد؛ به آن جا که تبلور تمام رنجها و رؤياهاي پيامبران بود. بيشک مأمون سرچشمهي مبارزات ضد خود را ميشناخت. [ صفحه 51] امام، دير يا زود، فرو مايگي اخلاقي فرمانروايان را براي مردم آشکار ميکرد. دوري مدينه از مرو نيز تا حدي به امام آزادي عمل داده بود. اينها براي حکومتي که پايههايش از شورشها و انقلابات ميلرزيد، بسي خطرناک بود؛ پس امام را به مرو فرا خواند؛ يعني: «يک تير و چند نشان.» امام با صدايي همچون صداي اندوهگين ناودانها درموسم باران، زير لب نجوا کرد: «مأمون آهنگ آن دارد که به مردم بگويد: «علي بنموسي الرضا نسبت به دنيا بياعتنا نيست. اين دنياست که به او روي نياورده است. ببنيد! به محمض روي آوردن دنيا به او، چگونه شتابان به مرو آمده است؟» اما دريغا که هيچ يک از پيشنهادهايش را نميپذيرم.» فاطمه دانست که برادرش رو درروي روباه عباسي قرار گرفته است؛ روباهي که نيرنگ بازتر از او يافت نميشد. اين نکته را از اندوه امام و خبرهايي که ميشنيد، دريافت. خراسانيان، کسي را بيشتر از امام دوست نداشتند. اگر مأمون، امام را با خودش در فرمانروايي شريک ميکرد، سرزمينهاي ديگر هم تسليم ميشدند؛ چرا که در اين صورت، مأمون مهمترين آرزوي شيعيان را بر آورده کرده بود. ناگهان فرمانبري بر در کوفت. لحظاتي بعد صدا آمد که گفت: «مردي که خود را رجاء بنضاحک مينامد، ميخواهد همين الآن شما را ببيند.» امام رو به خواهرش کرد و گفت: «اين مرد را مأمون براي کاري که خوش نميدانم، فرستاده است. انا لله و انا اليه راجعون.» امام به پيشباز او از جا برخاست. فاطمه نيز برخاست تا اتاقي را که شميم بهشت از آن پراکنده ميشد، ترک کند. رجاء هنوز کاملا جابهجا نشده بود که نامهي سر به مهر مأمون را تحويل امام داد. حضرت نامه را گشود و نگاهي به آن افکند. غم چهرهاش را فرا گرفت. نور چراغدان کافي بود تا رجاء عمق اين اندوه را دريابد. او وانمود به شادماني کرد و گفت: «مبارکت باشد سرورم.» امام به افق دوردست نگريست و گفت: «شاد نباش. اين کاري است که به پايان نميرسد!» [ صفحه 52] رجاء ساکت شد. اين علوي با تمام انقلابيوني که او تاکنون ديده بود، تفاوت داشت. او در برابر مردي نشسته بود که آيندهي مبهم و حتي آنچه را که در درون رجاء موج ميزد، ميتوانست بخواند. رجاء در حالي که وانمود ميکرد از اين که وظيفهاش را به خوبي انجام داده خوشحال است، شتابناک برخاست. براي اداي احترام خم شد و گفت: «همه چيز براي پس فردا آماده است.» - اگر چارهاي جز اين نيست، پس ابتدا به مکه ميرويم و سپس به مرو. - هر طور که شما بخواهيد سرورم. رنگي از اندوهي آسماني بر چهرهي امام نشسته بود. چيزي در درونش شعله ميکشيد. چيزي، از نابودي ريشهي گل در ژرفاي خاک پاک خبر ميداد. چيزي تلخ تر از ريشهکن کردن درخت نيست. اندوه مرد آسماني هم چنين بود؛ ريشهاي دهها ساله داشت؛ يعني از زماني که رسول آسماني گام در يثرب نهاده بود. هنوز آثار جبرئيل در اين سرزمين ديده ميشد. نخلهاي خجسته، مسجد مبارک و کوه محبوب. [2] . ناگواريها بر علي فرود آمده بودند. چراغ، آخرين نفسهايش را ميکشيد. هنگامي که محمد، پسر هفت ساله [3] وارد اتاق شد، مرد همچنان غرق در تفکر بود و متوجه آمدن او نشد. محمد روغن در چراغ ريخت. چراغ نفسي تازه کرد و دايرهي نور بزرگتر شد. پسر به احترام بر هم نزدن خلوت پدر، بر انگشتان پا راه ميرفت. پدر اندوهگين وقتي از حضور پسرش آگاه شد، از جا برخاست. در آسمان چشمانش دهها ستاره ميدرخشيد. - آفرين به اباجعفر! پسر خم شد تا دست پدر را ببوسد. پدر به او فرصت نداد و او را در آغوش کشيد؛ آن چنان که برگها غنچه را در برميگيرند. چراغ، جواني خود را باز يافته بود و نور و اندکي گرما در اتاق ميپراکند. پاسي از شب گذشته بود. پدر فرمود: «پسرم، مهياي سفر شو.» - کجا پدر؟ [ صفحه 53] - به سوي کعبه. پسر براي زدودن اندوه از دل پدر پرسيد: «حج يا عمره؟» - دستور کوچ به من دادهاند. - پدر آنچه فرمانت دادهاند، انجام بده؛ که به زودي مرا به خواست خداوند، از شکيبايان خواهي يافت. [4] . محمد برخاست. همان طور که آمده بود، رفت. پدر بار ديگر در درياي تفکر غوطه ور شد. اگر کسي به آن چشمان پر فروغ و نورهاي شکسته در آن، ژرف مينگريست، راز آن غم آسماني را در مييافت. گويا ذهن برافروختهاش به افقهاي دور دست سفر ميکرد؛ به طوس. به جايي که جابر بن حيان کوفي [5] در آن شب آخرين نفسهايش را ميکشيد. به پل بغداد که اباسرايا را به دار ميآويختند. به کنارهي دجله؛ جايي که معروف کرخي [6] مي نشست و به امواج آن مينگريست و با اين جهان وداع ميکرد. شايد به معرکةاالنهر بر کنارههاي ارون نگاه ميکرد. شايد حضرت با برادرش ابراهيم- که به يمن فرار کرد و ديگر از او خبري نشد- در دل درهها روان بود. کسي از رنجهاي مرد حجازي خبر نداشت. رنجهاي او به سنگيني کوههاي تهامه، حجاز و نجد بود. در مرو، عنکبوت تار ميتنيد. [7] . [ صفحه 54]
| |
|
 |
امر به معروف و نهي از منکر |
|
طبق تصريح آيات قرآن و روايات اهل بيت(عليهم السلام) امر به معروف و نهي از منکر از اهميت ويژهاي برخورداراست و اصولا ساير واجبات به واسطه آن دو برپا مي گردند. اميرالمؤمنين(ع) فرموده است: امر به معروف و نهي از منکر را ترک مکنيد که در غير اين صورت ستمگران بر شما مسلط مي گردند و آنگاه هر قدر هم که دعا کنيد اجابت نمي شود. در جاي ديگر نيز فرمودهاند: قوام دين در سه چيز خلاصه مي شود: امر به معروف، نهي از منکر و اقامه حدود. با توجه به فرمايش حضرت رسول اکرم(ص) که بالاترين جهاد سخن عدلي است که نزد فرمانرواي ظالمي ايراد گردد حضرت رضا(ع) در مقاطع مختلف زندگي خويش با جلوههاي گوناگون توانست با بالاترين جهاد سياستهاي باطل زمامداران ستمگر زمان خويش را نقش بر آب نمايد و چهره حق و حقيقت را بنماياند. نقش امر به معروف و نهي از منکر به حدي در زندگي آن حضرت بارز بود که يکي از مهمترين علل شهادت حضرت رضا(ع) محسوب مي گردد. مرحوم شيخ صدوق در کتاب عيون اخبار الرضا(ع) در باب اسباب شهادت آن حضرت، سه خبر نقل کرده است که مويد ادعاي مزبور مي باشد. و جالب اينجاست که در ضمن خبراول حضرت به پرونده ثروتهاي بادآورده مامون و غيرقانوني بودن آنها نيز اشارت کرده است. مرحوم شيخ کليني (متوفا به سال329) درباره عذاب تارکان امر به معروف و نهي از منکر حديثي از امام رضا(ع) نقل کرده که آن حضرت از قول رسول خدا(ص) فرموده: زماني که امت من نسبت به امر به معروف و نهي از منکر سهل انگاري کنند و مسووليت را به گردن يکديگر اندازند (و هر کس منتظر اين باشد که ديگري آن را انجام دهد) در اين صورت بايستي منتظر عذاب الهي باشند و اين کار آنها به منزله اعلان جنگ با خداست. يکي از کنيزان مامون چنين گفته است: «هنگامي که در منزل مامون بوديم در بهشتي از خوردنيهاي و نوشيدنيها و بوي خوش و پول فراوان بسر ميبرديم اما همين که مامون مرا به امام رضا(ع) بخشيد ديگر از آن همه ناز ونعمت خبري نبود، زني که سرپرست ما بود، شب ما را بيدار مي کرد و به نماز وادار ميساخت که بر ما سخت و گران ميآمد و آرزو مي کردم از آنجا رهايي يابم..» که البته به زودي توسط حضرت به ديگري بخشيده شد زيرا لياقت خدمت در منزل امام را نداشت. همانطور که ملاحظه مي شود، امام نسبت به نماز شب خواندن اهل منزل عنايت داشتند و لذا به سرپرست زنان دستور داده بودند که آنها را در آن موقع بيدار نمايند. در اينجا يادآوري اين نکته بجاست که ميان «تحميل عقيده» و «تحميل عمل در برخي امور» تفاوت وجود دارد. در قرآن کريم مي خوانيم: «لا اکراه في الدين» [در دين تحميل عقيده راه ندارد.] در صورتي که تحميل عمل در برخي از موارد که مصلحت بالاتري وجود دارد نه تنها جايز بلکه ضروري مي باشد. به عنوان مثال وقتي معلمي دلسوز، دانشآموز خود را به انجام پارهاي از تکاليف وادار ميسازد، هيچگاه نمي خواهد تحميل عقيده نمايد بلکه به خاطر در نظر گرفتن صلاح ومصلحت دانشآموزش به وي نوعي عمل را اجبار مي کند و چه بسا همان دانشآموز پس از رسيدن به مدارج عالي علمي از کار معلم بسيار خشنود و دلشاد گردد. تذکرات دلسوزانه خميني کبير را مروري دوباره کنيم: بايد همه بدانيم که آزادي به شکل غربي آن که موجب تباهي جوانان و دختران و پسران مي شود از نظر اسلام وعقل محکوم است و تبليغات و مقالات و سخنرانيها و کتب و مجلات بر خلاف اسلام و عفت عمومي و مصالح کشور حرام است و بر همه ما و همه مسلمانان جلوگيري از آنها واجباست و از آزاديهاي مخرب بايد جلوگيري شود و از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه برخلاف مسير ملت و کشور اسلامي و مخالف با حيثيت جمهوري اسلامي است بطور قاطع اگر جلوگيري نشود همه مسوول مي باشند و مردم و جوانان حزباللهي اگر برخورد به يکي از امور مذکور نمودند به دستگاه هاي مربوطه رجوع کنند و اگر آنان کوتاهي نمودند خودشان مکلف به جلوگيري هستند خداوند تعالي مددکار همه باشد.
| |
|
 |
هشياري سياسي و سازش ناپذيري |
|
ائمه(عليهم السلام) نه فقط خود با دستگاه هاي ظالم و دولتهاي جائر و دربارهاي فاسد مبارزه کردهاند بلکه مسلمانان را به جهاد بر ضد آنها دعوت نمودهاند، بيش از پنجاه روايت در وسائل الشيعه و مستدرک و ديگر کتب هست که «از سلاطين و دستگاه ظلمه کناره گيري کنيد و به دهان مداح آنها خاک بريزيد، هر کس يک مداد به آنها بدهد يا آب در دواتشان بريزد چنين و چنان مي شود..» خلاصه دستور دادهاند که با آنها به هيچ وجه همکاري نشود و قطع رابطه بشود. امام خميني در جاي ديگر اينطور ميفرمايند: ائمه ما(عليهم السلام) همه شان کشته شدند براي اينکه همه اينها مخالف با دستگاه ظلم بودند اگر چنانچه امامهاي ما تو خانههايشان مي نشستند.. محترم بودند، روي سرشان مي گذاشتند ائمه ما را، لکن ميديدند هر يک از اينها حالا که نمي تواند لشرکشي کند از باب اينکه مقتضياتش فراهم نيست، دارد زيرزميني اينها را از بين ميبرد، اينها را مي گرفتند حبس مي کردند.. مرحوم شيخ کليني از قول يکي از ياران امام رضا(ع) مي نويسد: پس از آنکه حضرت رضا(ع) به امامت رسيد سخناني ايراد فرمود که بر جان وي ترسيديم و لذا به آن حضرت عرض شد: مطلبي آشکار کردي که بيم داريم اين طاغوت(هارون) بر عليه شما اقدامي کند، و حضرت در جواب فرمود: هر کاري مي تواند انجام دهد.. يکي ديگر از ياران حضرت مي گويد: به امام عرض کردم: شما خود را به اين امر (يعني امامت) شهره ساخته و جاي پدر نشستهايد، در حالي که از شمشير هارون خون ميچکد (و دوران اختناق عجيبي حکمفرماست، شما با چه جراتي چنين مي کنيد؟!) که آن حضرت با پاسخ خود به وي فهماند که اين مسائل و ماموريتهاي ائمه(عليهم السلام) قبلا از جانب الهي تعيينشده و هارون قدرت مقابله با حضرت را ندارد. امام هشتم با هشياري سياسي خويش توانست پس از مرگ هارون (که در سال دهم از امامت حضرت اتفاق افتاد) در دوران نزاع و کشمکشهاي ميان دو برادر (يعني امين و مامون) به ارشاد و تعليم و تربيت شيعه ادامه دهد. و بالاخره پس از به قدرت رسيدن مامون، با حرکتها و موضعگيريهاي دقيق و حکيمانه نقش عظيم خويش را به خوبي ايفا نمود. همانطور که معروف است مامون در ميان خلفاي بنيعباس از همه داناتر و زيرکتر بود، از علوم مختلف آگاهي داشت و تمام اينها را وسيلهاي براي پيشبرد قدرت شيطاني خويش قرار داده بود و از همه مهمتر جنبه عوام فريبي وي بود. وي با طرح يک نقشه حساب شده، ولايت عهدي حضرت را پيشنهاد کرد که اهداف مختلفي را دنبال مي نمود از جمله: در هم شکستن قداست و مظلوميت امامان شيعه و پيروانشان، مشروعيت بخشيدن به حکومت خويش و خلفاي جور قبلي و کسب وجهه و حيثيت براي خويش، تخطئه شيعيان مبني بر عدم اعتنا به دنيا و رياست، کنترل مرکز و کانون مبارزات، دور کردن امام از مردم و تبديل امام به يک عنصر درباري و توجيه گر دستگاه. مقام معظم رهبري حضرت آيهالله خامنهاي (مدظله العالي) ضمن برشمردن و توضيح اهداف فوق فرمودهاند: در اين حادثه، امام هشتم علي بن موسي الرضا(ع) در برابر يک تجربه تاريخي عظيم قرار گرفت و در معرض يک نبرد پنهان سياسي که پيروزي يا ناکامي آن مي توانست سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد. در اين نبرد رقيب که ابتکار عمل را بدست داشت و با همه امکانات به ميدان آمده بود مامون بود. مامون با هوشي سرشار و تدبيري قوي و فهم و درايتي بيسابقه قدم در ميداني نهاد که اگر پيروز مي شد و اگر مي توانست آنچنانکه برنامه ريزي کرده بود کار را به انجام برساند يقينا به هدفي دست مي يافت که از سال چهل هجري يعني از شهادت علي بن ابيطالب(ع) هيچيک از خلفاي اموي و عباسي با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست يابند يعني مي توانست درخت تشيع را ريشه کن کند و جريان معارضي را که همواره همچون خاري در چشم سردمداران خلافتهاي طاغوتي فرو رفته بود بکلي نابود سازد. اما امام هشتم با تدبيري الهي بر مامون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد و نه فقط تشيع ضعيف يا ريشه کن نشد بلکه حتي سال دويست و يک هجري يعني سال ولايتعهدي آن حضرت يکي از پر برکت ترين سالهاي تاريخ تشيع شد و نفس تازهاي در مبارزات علويان دميده شد و اين همه به برکت تدبير الهي امام هشتم و شيوه حکيمانهاي بود که آن امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد. آري نمونههاي هشياري و تيزبيني آن حضرت در قضاياي متعددي جلوه گر است مانند ماجراي نماز عيد که هر چند با پيشنهاد مامون بود اما حرکت و شيوه حضرت به گونهاي بود که مامون دستور جلوگيري از اقامه نماز را صادر کرد و به قول رهبر عزيزمان «مامون را در ميدان نبردي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد.»
| |
|
 |
هشياري سياسي و سازش ناپذيري |
|
ائمه(عليهم السلام) نه فقط خود با دستگاه هاي ظالم و دولتهاي جائر و دربارهاي فاسد مبارزه کردهاند بلکه مسلمانان را به جهاد بر ضد آنها دعوت نمودهاند، بيش از پنجاه روايت در وسائل الشيعه و مستدرک و ديگر کتب هست که «از سلاطين و دستگاه ظلمه کناره گيري کنيد و به دهان مداح آنها خاک بريزيد، هر کس يک مداد به آنها بدهد يا آب در دواتشان بريزد چنين و چنان مي شود..» خلاصه دستور دادهاند که با آنها به هيچ وجه همکاري نشود و قطع رابطه بشود. امام خميني در جاي ديگر اينطور ميفرمايند: ائمه ما(عليهم السلام) همه شان کشته شدند براي اينکه همه اينها مخالف با دستگاه ظلم بودند اگر چنانچه امامهاي ما تو خانههايشان مي نشستند.. محترم بودند، روي سرشان مي گذاشتند ائمه ما را، لکن ميديدند هر يک از اينها حالا که نمي تواند لشرکشي کند از باب اينکه مقتضياتش فراهم نيست، دارد زيرزميني اينها را از بين ميبرد، اينها را مي گرفتند حبس مي کردند.. مرحوم شيخ کليني از قول يکي از ياران امام رضا(ع) مي نويسد: پس از آنکه حضرت رضا(ع) به امامت رسيد سخناني ايراد فرمود که بر جان وي ترسيديم و لذا به آن حضرت عرض شد: مطلبي آشکار کردي که بيم داريم اين طاغوت(هارون) بر عليه شما اقدامي کند، و حضرت در جواب فرمود: هر کاري مي تواند انجام دهد.. يکي ديگر از ياران حضرت مي گويد: به امام عرض کردم: شما خود را به اين امر (يعني امامت) شهره ساخته و جاي پدر نشستهايد، در حالي که از شمشير هارون خون ميچکد (و دوران اختناق عجيبي حکمفرماست، شما با چه جراتي چنين مي کنيد؟!) که آن حضرت با پاسخ خود به وي فهماند که اين مسائل و ماموريتهاي ائمه(عليهم السلام) قبلا از جانب الهي تعيينشده و هارون قدرت مقابله با حضرت را ندارد. امام هشتم با هشياري سياسي خويش توانست پس از مرگ هارون (که در سال دهم از امامت حضرت اتفاق افتاد) در دوران نزاع و کشمکشهاي ميان دو برادر (يعني امين و مامون) به ارشاد و تعليم و تربيت شيعه ادامه دهد. و بالاخره پس از به قدرت رسيدن مامون، با حرکتها و موضعگيريهاي دقيق و حکيمانه نقش عظيم خويش را به خوبي ايفا نمود. همانطور که معروف است مامون در ميان خلفاي بنيعباس از همه داناتر و زيرکتر بود، از علوم مختلف آگاهي داشت و تمام اينها را وسيلهاي براي پيشبرد قدرت شيطاني خويش قرار داده بود و از همه مهمتر جنبه عوام فريبي وي بود. وي با طرح يک نقشه حساب شده، ولايت عهدي حضرت را پيشنهاد کرد که اهداف مختلفي را دنبال مي نمود از جمله: در هم شکستن قداست و مظلوميت امامان شيعه و پيروانشان، مشروعيت بخشيدن به حکومت خويش و خلفاي جور قبلي و کسب وجهه و حيثيت براي خويش، تخطئه شيعيان مبني بر عدم اعتنا به دنيا و رياست، کنترل مرکز و کانون مبارزات، دور کردن امام از مردم و تبديل امام به يک عنصر درباري و توجيه گر دستگاه. مقام معظم رهبري حضرت آيهالله خامنهاي (مدظله العالي) ضمن برشمردن و توضيح اهداف فوق فرمودهاند: در اين حادثه، امام هشتم علي بن موسي الرضا(ع) در برابر يک تجربه تاريخي عظيم قرار گرفت و در معرض يک نبرد پنهان سياسي که پيروزي يا ناکامي آن مي توانست سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد. در اين نبرد رقيب که ابتکار عمل را بدست داشت و با همه امکانات به ميدان آمده بود مامون بود. مامون با هوشي سرشار و تدبيري قوي و فهم و درايتي بيسابقه قدم در ميداني نهاد که اگر پيروز مي شد و اگر مي توانست آنچنانکه برنامه ريزي کرده بود کار را به انجام برساند يقينا به هدفي دست مي يافت که از سال چهل هجري يعني از شهادت علي بن ابيطالب(ع) هيچيک از خلفاي اموي و عباسي با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست يابند يعني مي توانست درخت تشيع را ريشه کن کند و جريان معارضي را که همواره همچون خاري در چشم سردمداران خلافتهاي طاغوتي فرو رفته بود بکلي نابود سازد. اما امام هشتم با تدبيري الهي بر مامون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد و نه فقط تشيع ضعيف يا ريشه کن نشد بلکه حتي سال دويست و يک هجري يعني سال ولايتعهدي آن حضرت يکي از پر برکت ترين سالهاي تاريخ تشيع شد و نفس تازهاي در مبارزات علويان دميده شد و اين همه به برکت تدبير الهي امام هشتم و شيوه حکيمانهاي بود که آن امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد. آري نمونههاي هشياري و تيزبيني آن حضرت در قضاياي متعددي جلوه گر است مانند ماجراي نماز عيد که هر چند با پيشنهاد مامون بود اما حرکت و شيوه حضرت به گونهاي بود که مامون دستور جلوگيري از اقامه نماز را صادر کرد و به قول رهبر عزيزمان «مامون را در ميدان نبردي که خود به وجود آورده بود بطور کامل شکست داد.»
| |
|
 |
کيفيت «نماز» امام رضا |
|
شيخ صدوق از رجاء بن ابيضحاک - که از طرف مأمون براي بردن حضرت رضا عليهالسلام از مدينه به مرو، مأموريت داشت - روايت کرده است که گفت: من از مدينه تا مرو همراه امام بودم. به خدا سوگند کسي را در پرهيزکاري و کثرت ذکر خدا و شدت خوف از حق تعالي مانند او نديدم. جريان عبادت آن جناب در شبانهروز چنان بود که چون صبح ميشد، تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل ميگفت و صلوات بر حضرت رسول و اولاد او ميفرستاد تا آفتاب طلوع ميکرد. پس از آن به سجده ميرفت و سجده را چندان طول ميداد تا روز، بلند ميشد. سپس سر از سجده برميداشت و با مردم سخن ميگفت و تا نزديک زوال آفتاب، آنان را موعظه ميفرمود. پس از آن تجديد وضو ميکرد و به مصلاي خود برميگشت. چون زوال ميشد، برميخاست و شش رکعت نافلهي ظهر به جا ميآورد و در رکعت اول بعد از حمد، سورهي «قل يا ايها [ صفحه 233] الکافرون» و در رکعت دوم و چهار رکعت ديگر، بعد از حمد سورهي «قل هو الله احد» را ميخواند و در هر دو رکعت سلام ميداد و چون از اين شش رکعت فارغ ميشد، برميخاست، اذان نماز ميگفت و دو رکعت ديگر نافلهي پس از اذان به جاي ميآورد. سپس اقامهي نماز ميگفت و شروع به نماز ظهر ميکرد و چون سلام نماز ميداد، آنچه خدا ميخواست، تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل ميگفت. پس سجدهي شکر به جا ميآورد و در سجده، صد مرتبه ميگفت: «شکرا لله». پس سر برميداشت و براي نافلهي عصر برميخاست و شش رکعت نافلهي عصر به جا ميآورد و در هر رکعت بعد از حمد، سورهي «قل هو الله احد» ميخواند و پس از فراغ، اذان نماز عصر ميگفت و دو رکعت ديگر نافلهي عصر به جا ميآورد و در تمام نوافل ظهر و عصر، پس از خاتمهي حمد و سورهي رکعت دوم، قنوت ميخواند. سپس اقامه گفته و نماز عصر را شروع ميکرد و چون سلام ميداد، تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل ميگفت تا آنچه خدا خواسته باشد. بعد به سجده ميرفت و در حال سجود، صد مرتبه ميگفت «حمدا لله». چون روز به پايان ميرسيد و آفتاب غروب ميکرد، وضو ميگرفت و اذان و اقامه ميگفت و سه رکعت نماز مغرب را ادا [ صفحه 234] ميکرد و در رکعت دوم، پس از قرائت و پيش از رکوع، قنوت ميگرفت و چون سلام نماز ميداد، از مصلاي خود، حرکت نميکرد و خدا را آنچه ميخواست، تسبيح، تحميد، تکبير، تهليل ميگفت. سپس سجدهي شکر به جا ميآورد. پس از برداشتن سر از سجده، با کسي تکلم نميکرد تا چهار رکعت نافلهي نماز مغرب را به جا ميآورد و در رکعت اول از اين چهار رکعت بعد از حمد، سورهي «قل يا ايها الکافرون» و در رکعات ديگر حمد و سورهي توحيد ميخواند و پس از سلام مينشست و الي ما شاءالله تعقيب ميخواند آن گاه چيزي ميخورد و تا نزديک ثلث شب مکث ميفرمود. بعدا چهار رکعت نماز عشا را به جاي ميآورد و پس از خاتمهي نماز در مصلاي خود مينشست و ذکر خدا ميگفت و آنچه خدا خواسته تسبيح، تحميد، تکبير و تهليل ميگفت و بعد از تعقيب نماز، سجده شکر به جاي ميآورد و آن گاه به رختخواب ميرفت. و چون ثلث آخر شب ميشد از بستر برميخاست و مشغول تسبيح، تحميد، تکبير، تهليل و استغفار ميشد. پس مسواک ميکرد و وضو ميگرفت و هشت رکعت نافلهي نماز شب ميخواند و در خاتمهي هر دو رکعت سلامي ميداد و در دو رکعت اول از اين هشت رکعت، در هر رکعتي بعد از حمد، سي مرتبه سورهي توحيد [ صفحه 235] ميخواند و بعد از اين دو رکعت، چهار رکعت نماز جعفر طيار به جا ميآورد و از نماز شب محسوب مينمود و چون از اين شش رکعت فارغ ميشد، دو رکعت ديگر را به جاي ميآورد. بدين طريق که در رکعت اول، حمد و سورهي «تبارک الملک» و در رکعت دوم، حمد و سورهي «هل أتي» را ميخواند و چون سلام نماز ميداد، برميخاست، دو رکعت نماز شفع به جاي ميآورد و در هر رکعت بعد از حمد، سه مرتبه سورهي توحيد ميخواند و پس از خاتمهي نماز شفع، يک رکعت نماز وتر به جاي ميآورد. بعد از حمد، سه مرتبه سورهي توحيد و يک مرتبه سورهي «قل اعوذ برب الفلق» و يک مرتبه سورهي «قل اعوذ برب الناس» ميخواند. سپس شروع ميکرد به خواندن قنوت و اين دعا را ميخواند: «اللهم صل علي محمد و آل محمد، اللهم اهدنا فيمن هديت و عافنا فيمن عافيت و تولنا فيمن توليت و بارک لنا فيما اعطيت و قنا شر ما قضيت فانک تقضي و لا يقضي عليک، انه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت، تبارکت ربنا و تعاليت». سپس هفتاد مرتبه ميگفت: «استغفر الله و اسأله التوبة». و چون سلام نماز ميداد تا نزديک طلوع فجر مشغول خواندن تعقيب نماز بود و سپس براي خواندن دو رکعت نافله نماز صبح برميخاست؛ که در رکعت اول بعد از حمد، سورهي «قل يا ايها الکافرون» و در [ صفحه 236] رکعت دوم حمد و سورهي توحيد ميخواند وچون فجر طلوع ميکرد، اذان و اقامه ميگفت و دو رکعت فريضهي صبح را به جا ميآورد. و تا طلوع آفتاب، مشغول خواندن تعقيب بود. آن گاه دو سجدهي شکر به جاي ميآورد و چندان طول ميداد تا روز بالا آيد. آن حضرت در رکعت اول نمازهاي واجب روزانه، بعد از حمد، سورهي قدر و در رکعت دوم سورهي توحيد ميخواند، مگر در روز جمعه که در نمازهاي صبح، ظهر و عصر آن روز، در رکعت اول حمد و سورهي جمعه و در رکعت دوم حمد و سورهي منافقين ميخواند و در نمازهاي چهار رکعتي، در دو رکعت آخر، سه مرتبه تسبيحات اربعه را ميخواند و در قنوت تمام نمازها، اين دعا را قرائت ميکرد: «رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم، انک انت الا عزالاجل الاکرم». در هر شهري که ده روز اقامت ميکرد، روزها روزه ميگرفت و چون شب ميشد، پس از نماز افطار ميکرد و نافلهي نمازهاي مغرب ونماز شب و شفع و وتر و نماز صبح را در حضر و سفر ترک نميکرد. اما نوافل نمازهاي چهار رکعتي را در سفر ترک ميکرد و بعد از به جا آوردن نمازهاي مزبور، سي مرتبه تسبيحات اربعه را ميخواند و ميفرمود: اين به جهت تمامي نماز است و هميشه در موقع دعا - [ صفحه 237] چه در نماز و يا غير نماز - ابتدا شروع ميکرد به صلوات زياد فرستادن به رسول خدا صلي الله عليه و آله و اولاد او عليهالسلام و قرآن را بسيار تلاوت ميکرد و هرگاه به آيهاي ميرسيد که در آن ذکر بهشت يا دوزخ شده است، گريه ميکرد و از خدا درخواست بهشت مينمود و از آتش پناه ميجست و در جميع نمازهاي خود «بسم الله» را بلند ميگفت و چون «قل هو الله احد» را تلاوت ميکرد، آهسته ميگفت: «الله اکبر» و چون از خواندن آن سوره فارغ ميشد، سه مرتبه ميگفت: «کذلک الله ربنا» و چون «قل يا ايها الکافرون» را ميخواند، آهسته در دل خود ميگفت: «يا ايها الکافرون» و چون از آن سوره فارغ ميشد، سه مرتبه ميگفت: «ربي الله ديني الاسلام» و چون سورهي «و التين و الزيتون» را تلاوت ميکرد، بعد از فراغ ميگفت: «بلي و انا علي ذلک من الشاهدين»... و هرگاه در قرآن، «يا ايها الذين آمنوا» را قرائت ميکرد، آهسته ميگفت: «لبيک اللهم لبيک». در هيچ شهري وارد نميشد، مگر اين که مردم قصد خدمتش ميکردند و از معالم دين خود ميپرسيدند، حضرت رضا عليهالسلام آنها را جواب ميفرمود و براي آنان احاديث بسياري از پدرانش و حضرت علي عليهالسلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله ميگفت. پس چون آن حضرت را نزد مأمون بردم، از من خبر حال او را در بين راه پرسيد و من آنچه از آن جناب، مشاهده کرده بودم، در [ صفحه 238] اوقات شب و روز و حرکت و اقامت، به مأمون خبر دادم. مأمون گفت: بلي اي پسر ابيضحاک! علي بن موسي الرضا عليهالسلام بهترين اهل زمين و عالمترين و عابدترين آنان است؛ ولي اين مطلب را به کسي مگو؛ چون نميخواهم فضل آن جناب ظاهر شود؛ مگر به زبان من و به خدا استعانت ميجويم که او را بلند کنم و قدرش را رفيع سازم. [1] .
>نماز امام رضا
| |
|
 |
دستان سبز دعا |
|
«عن الرضا عليهالسلام انه کان يقول الاصحابه: عليکم بسلاح الانبياء؛ فقيل: و ما سلاح الانبياء؟ قال: الدعاء؛ [1] . امام رضا عليهالسلام به ياران خود ميفرمودند: بچسبيد به اسلحهي پيغمبران؛ عرض کردند: سلاح پيامبران چيست؟ فرمود: دعا». دعا در لغت به معناي صدا زدن، به ياري طلبيدن و خواندن است. دعا در اصطلاح شرع، گفت و گو کردن و مناجات با حق تعالي به نحو طلب حاجت و درخواست حل مشکلات از درگاه او و يا به نحو نيايش و ياد کردن صفات جلال و جمال حضرت قدسي او است. دعا صرف نظر از آثار نيکي که دارد، نوعي عبادت و برقراري ارتباط، ميان بنده و خدا است. وقتي که انسان خواستهاي داشته باشد، يا مشکلي برايش پيش بيايد و يا محتاج به چيزي باشد، رو به خدا ميآورد و خواستههايش را با او در ميان ميگذارد. [ صفحه 213] يکي از وظايف اساسي بندگان، دعا کردن و هر چيزي را از خدا خواستن است: چه آن که خود او، دستور به دعا داده و فرموده است: «ادعوني استجب لکم، ان الذين يسکتبرون عن عبادتي، سيدخلون جهنم داخرين؛ [2] . مرا [با خلوص دل] بخوانيد، تا دعاي شما را مستجاب کنم و آناني که از [دعا و] عبادت من، اعراض و سرکشي کنند، زود باشد که با ذلت و خواري، داخل جهنم شوند». دعا، حالت انس و الفت روح و دل، با ذات باري تعالي و حصول آرامش و سکون براي نفس است؛ همانند مشتاقي که دوست خود را يافته و از ديدارش خوشحال است و از سخنانش لذت ميبرد؛ مشکلاتش را با کمال اطمينان با او در ميان ميگذارد و پرده از رازهاي دل برميدارد. آرزوهايش را مطرح ميسازد و براي انجامش از وي ياري ميطلبد. از ديدارش خوشوقت شده و از گفت و گويش خرسند ميگردد. غبار غفلت از چهرهي جسم و جان زدوده و حجاب ما و من را کنار ميزند. ديدهي دل را به محبوب دوخته و در انتظار مهر و انعامش مينشيند. حقيقت دعا، اظهار بنده است، احتياج خود را به خداوند با منتهاي درجهي تذلل و مسکنت و خشوع و هرگاه بندهاي چنين کند، کمال عبوديت را به جاي آورده و آن وقت است که خداوند، به [ صفحه 214] اندازه و به مقتضاي حکمت و مصلحت حال بنده، به او تفضل خواهد فرمود؛ زيرا جود و کرم الهي، از حکمتش تجاوز نميکند و خداوند، چيزي را به جهت بخل، از بندهاش منع نمينمايد. يکي از پيشوايان معصوم عليهالسلام فرموده است: «من ادي فريضة فله عند الله دعوة مستجابه؛ [3] . هر کس نماز واجبش را بخواند، نزد خدا دعاي مستجابي خواهد داشت». پرواز عاشقانهي پاکان چه باصفاست؟ آدينهي وصال عزيزان چه باصفاست دلخستگان! دلتان را جلا دهيد نور و ضياي حضرت رحمان جه باصفاست؟ مهر و محبت ايزد شود عيان در باغ دين، شکوه بهاران چه باصفاست؟ (مؤلف) ديلمي در ارشاد القلوب ميگويد: «هر که بسيار دعا کند و ذکر الهي را بگويد و شکر نعمتهاي او را به جاي آرد و به حمد و ثناي او مشغول باشد، پروردگار بهترين عطايي که براي سائلان مقرر داشته، به او عنايت خواهد فرمود؛ زيرا خود فرموده است: «هرگاه بنده به ذکر من مشغول شد، هر [ صفحه 215] آينه بدون آن که سؤال کند، عطا خواهم کرد به او، بهترين چيزي که به سائلان عطا ميکنم». [4] . آري اين دعا است که به فرمودهي حضرت رضا عليهالسلام سلاح پيامبران و برگزيدگان است. دعا، مصباح روضهي مناجات و مفتاح کومهي حاجات است. دعا، طريقت عاشقان مشتاق و شريعت پيامبران برگزيده است. دعا، درمان دردها و چارهي رنجهاي روحي و مادي است. دعا، شالودهي قصر سعادت و بنيان شهر محبت است. دعا، دنيايي از عرفان و جهاني از اسرار است. دعا، گنج بيپايان عشق و گوهر بيهمتاي مهر است. دعا، شاه راه کاروان نيازمندان و بارگاه دلهاي پريشان است. دعا، اقيانوسي از چشمهاي گريان و کهکشاني از اشکهاي سوزان است. دعا، آخرين پناهگاه درماندگان و اولين راه نجات حقباوران است. دعا، نابترين هديهي آسماني و خوشترين زمزمهي جاوداني است. دعا، تکميل کنندهي نماز و بيان کنندهي نياز است. دعا، آباداني دل خاشعان و سرسبزي درون خاضعان است. دعا، ملکوت مناجات عاشقانه و بهشت ديدار جاودانه است. [ صفحه 216] دعا، شعار شيرين بندگي و سروش راستين رستگاري است. خداوندا شبي دمساز خود کن مرا پروانهي جانباز خود کن چشان شهد وصالت را به جانم اسير درگه پر راز خود کن (مؤلف) دکتر فرانک لاباخ، دانشمند شهير اروپايي ميگويد: «اي خداوند! يک ساعت کوتاهي که در حضور تو صرف ميشود، چه تغيير عظيمي به وجود ميآيد! چه بارهاي سنگين بر اثر آن از سينهها برداشته ميشود و چه زمينهاي خشکي در اثر رگبارهاي دعا، شاداب ميگردد! وقتي ما زانو ميزنيم، همه چيز ما را تهديد ميکند؛ ولي وقتي بلند ميشويم، دور و نزديک، با زمينهي روشن و واضح در برابر ما نمودار ميشود. هنگام زانو زدن و دعا کردن چقدر ضعيفيم و هنگام برخاستن، چقدر پر از نيرو! پس چرا ما چنين سستي به خود يا ديگران، روا ميداريم که پيوسته نيرومند نباشيم؟ چرا گاه گاهي دچار غم شده و ناتوان، ترسو، مضطرب و رنجديده ميشويم؟! در صورتي که دعا و نيايش با ما است و شادي و نيرو و شهامت نزد خدا است... هيچ کس جز خدا نميداند که چه بسيار دعاها، که سير تاريخ را تغيير داده است... اثر دعا هم، مثل اثر نبوغ، تازه، عجيب و محير العقول است؛ ولي در عين حال سالم و بدون [ صفحه 217] خطر ميباشد». [5] . يکي ديگر از دانشمندان روانشناس مينويسد: «ممکن است که ما رحمت خدا را به يک دستگاه مولد برق تشبيه کنيم که در ما اين وجود دارد که با اين دستگاه، به وسيلهي دعا ارتباط پيدا کرده و از آن کسب قدرت ميکنيم و يا اين که ميتوانيم اين طور بگوييم: اين دستگاه پرنيرو و پرقدرت، اثري در زندگي ما ندارد؛ مگر از راه دعا و نيايش و روي آوردن بدان درگاه... امروزه دلايل فضيلت «دعا» آن اندازه است که راه انکار بر آن را بسته است. اين امري تعجبآور نيست که آدمي به هنگام سختي و مصيبت، به سوي نيرويي غير از نيروي خود روي آورده است؛ بلکه عجيب و شگفتيآور اين است که، اين امر را شگفتيآور بدانيم». [6] .
>آداب دعا >کرامتي از امام رضا >دعا و نماز باران
| |
|
 |
نماز بافضيلت جماعت |
|
حضرت رضا عليهالسلام فرموده است: «الصلاة في جماعة افضل؛ [1] . نماز جماعت بافضيلتترين [عبادات] است». از امور مهم ديگري که در باب نماز، بايد بدان توجه شود خواندن آن به صورت جماعت است. دربارهي نماز جماعت و ترغيب به آن و نهي از ترک آن، اخبار و روايات زيادي از پيشوايان معصوم عليهالسلام رسيده است. خداوند سبحان ميفرمايد: «اقيموا الصلاة و اتوا الزکاة و ارکعوا مع الراکعين؛ [2] . بر پاي داريد نماز را و بپردازيد زکات را و با رکوعکنندگان رکوع کنيد (با جماعت مسلمانان نماز بخوانيد)». حضرت امام رضا در حديث ديگري فرموده است: [ صفحه 191] «فضل الجماعة علي الفرد بکل رکعة الفا رکعة؛ [3] . فضيلت نماز جماعت بر نماز فرادا، هر يک رکعت آن، برابر با دو هزار رکعت [نماز فرادا] است». نماز جماعت، با شکوهترين، بهترين، بيشترين، پاکترين و معنويترين اجتماعات دنيا است. در نماز جماعت، مؤمنان در يک مکان مقدس گرد هم ميآيند و خدا را عبادت ميکنند. در نماز جماعت، نمازگزاران به فرشتگان و ملائکه الهي تشبه پيدا ميکنند؛ آناني که همواره به صورت جمعي خدا را عبادت ميکنند و او را تقديس و تسبيح مينمايند. نماز جماعت، تجلي محبت و دوستي پارسايان نسبت به يکديگر و حضور آگاهانه و خالصانهي آنان در جمع پرستندگان و عبادتکنندگان حقيقي است. نماز جماعت، نشانهي مساوات و برابري تمام انسانها در برابر خداوند و نمايانگر نبودن برتري در ميان آنان است. نماز جماعت، حضور يکپارچه و صميمي صدها و گاهي هزاران نمازگزار آگاه و بيريا است. نماز جماعت، به وجود آورندهي نظم، انضباط، و وقتشناسي است. [ صفحه 192] نماز جماعت، باعث قبولي دعاي دعاکنندگان و موجب پذيرش توبهي تائبان است. نماز جماعت، اجتماع با شکوه فرزانگان و اتحاد قلوب راست کرداران است. نماز جماعت، گلشن روحاني سروهاي عاشق و روضهي رباني لالههاي واصل است. نماز جماعت، سيرهي ابرار صالح و شيوهي اولياي بيدار دل است.
>نماز ظهر عاشورا >اسرار نماز جماعت >نماز جمعه
| |
|
 |
سجدهي شکر |
|
ابنفضال از امام رضا عليهالسلام نقل ميکند که آن حضرت فرمودند: «سجده بعد از نماز واجب، سپاسگزاري از خداوند است که بندهاش را به انجام فريضه موفق ساخته است و کمترين جملهاي که در سجده شکر گفته ميشود آن است که بگويند: «شکرا لله، شکرا لله، شکرا لله». راوي گويد: عرض کردم معناي «شکرا لله» چيست؟ فرمود: شکرگزار در سجده خود ميگويد: اين سجده سپاس از خداوند ميباشد که مرا به خواندن نماز واجب و عبادت خود موفق گردانيد، شکر موجب زيادي نعمت ميگردد، و اگر نمازگزار در نماز تقصيري بکند و با خواندن نافله هم آن تقصير برطرف نگردد، با سجدهي شکر آن تقصير رفع ميشود». [1] . سليمان بن حفض مروزي نيز گويد: «امام رضا عليهالسلام براي من نوشتند که در سجدهي شکر صد بار شکرا، شکرا، شکرا بگوييد و اگر [ صفحه 187] خواستيد بگوييد: عفوا، عفوا». [2] . از مهمات بعد از تعقيب نماز، سجدهي شکر است. شکر از اين که خداوند توفيق داده که شخص نماز بخواند و سر بر آستان ربوبي آن حضرت بگذارد. سپاس از اينکه حضرت باري تعالي او را قبول کرده و عبادتش را پذيرفته است. امام معصوم عليهالسلام فرموده است: «سزاوار است نمازگزار بعد از اداي نماز واجب، به سجدهي شکر رود و خدا را بر اين که منت گذاشته و بر اداي نماز واجب موفقش کرده، شکر نمايد». [3] . هم چنين نمازگزار بايد از همهي نعمتها و الطاف الهي ياد کند و از آنها به درگاه خداوندياش سپاس گويد و تشکر نمايد. گرچه شکر نعمتها از توان و طاقت بشر بيرون است ولي انسان بايد به هر قدر که ميتواند سپاسگزار احسان، نعمت و نيکي پروردگار باشد. يکي از شکلهاي شکر، سجده و پيشاني بر خاک نهادن در برابر خداوند است. روزي عايشه به حضرت رسول گفت: با رسول الله! چرا خود را به زحمت مياندازيد و اين قدر عبادت و سجده ميکنيد، در حالي که خدا گناهان گذشته و آينده شما را بخشيده است؟ [ صفحه 188] حضرت فرمود: آيا بندهي شکرگزاري نباشم؟ حضرت امام رضا عليهالسلام نيز در يک سخن منظومي فرمودهاند: «و اقنع بما اعطاک من فضله و اشکر لمولاک علي نعمته به آنچه خداوند از فضلش به تو بخشيده است، قانع باش و براي مولايت به پاس نعمتهاي او، سپاسگزاري کن». [4] . [ صفحه 190]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |