کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود
قحطی، همه جا را گرفته بود . قرصی نان یافت نمی شد . در آن حال، مردی از بنی اسرائیل به کوهی از ریگ در بیابان رسید . پیش خود اندیشید که کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود و من آن را پیش قومم می بردم و آنان را از رنج گرسنگی می رهاندم.
به شهر بازگشت . پیامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بیرون شهر چه دیدی و چه خواستی؟ گفت: کوهی دیدم که از سنگ های خرد (ریگ) انباشته بود. در دلم گذشت که اگر این همه، گندم می بود، همه را صدقه می دادم و قحطی را بر می انداختم . پیامبر قوم گفت: بر تو بشارت باد که ساعتی پیش، فرشته وحی بر من نازل شد و گفت که خدای - تعالی - صدقه تو پذیرفت و تو را چندان ثواب داد که اگر تو آن همه گندم می داشتی و به صدقه می دادی، ثواب می داد . (1)
1) برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 454 .
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب
اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند
بشر بن منصور، یک روز نماز می گزارد . کسی کنار او نشسته بود و نماز وی را می نگریست . پیش خود، بشر را تحسین می کرد و حسرت می خورد . از درازی سجده ها و حالت او در نماز تعجب می کرد و در دل، به او آفرین می گفت.
بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردی که در گوشه نشسته بود و او را می نگریست، کرد و گفت: ای جوانمرد!تعجب مکن . کسی را می شناسم که چون به نماز می ایستاد، فرشتگان صف در صف می ایستادند و به او اقتدا می کردند. اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس . (1)
بزرگی گفت: اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب و کبر باشید . اول گناه که پدید آمد، کبر بود که از شیطان سر زد . (2)
1) برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 277.
2) همان.
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب
به این فکر افتاد که پیرهن نو را صدقه دهد
پیرهنی نو بر تن داشت . خواست که با آن نمازی خواند . وضو باید می ساخت . نخست به بیت الخلاء (1) رفت .در آن جا به این فکر افتاد که پیرهن نو را صدقه دهد . همان جدا درآورد و بر در مستراح آویزان کرد . سپس یکی از همراهان خود را که در بیرون ایستاده بود، صدا زد . آمد و گفت:ای شیخ چه می فرمایی؟ از درون آواز داد که این پیراهن را که بر در انداخته ام، بردار و ببر و به نیازمندی هدیه ده . گفت:ای شیخ!نمی توانستی که صبر کنی تا از آن جا بیرون آیی و سپس آن را صدقه دهی!؟ گفت: می ترسم، تا بیرون آیم شیطان مرا از این نیت خیر بگرداند . تا او در نیت من دست نبرده و مرا پشیمان نکرده است، ببر و به حاجتمندی بده . (2)
1) بیت الخلاء: مستراح .
2) برگرفته از: گزیده تذکرة الاولیاء، ذکر ابوالحسن بوشنجی.
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب
از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست؟
گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت . نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم!هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست . گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست . گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید! (1)
1) برگرفته از: گزیده تذکرة الاولیاء، دکتر محمد استعلامی، ص 147 .
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
ادامه مطلب