زندگاني امام علي ، هفت باغ بهشتی

علی (علیه‏السلام) می‏فرماید: پس از فتح مکه رسول اکرم (علیه‏السلام) عده‏ای را به اطراف مکه فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت کنند ولی به آنها فرمان جنگ نداد. از جمله کسانی که فرستاد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود، خالدبن ولید بود که وی را برای تبلیغ اسلام به میان قبیله بنی جذیمه فرستاد. خالد به منظور انتقام جویی و تسویه حساب شخصی خود از این قبیله که در جاهلیت گذشته خونی از اقوام او ریخته بودند اقدام به کشتار عده‏ای از آنها زد و گروهی دیگر از آنها را اسیر و اموالشان را به یغما برد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که از رفتار او با خبر شد به مسجد رفت و به منبر نشست و سه بار گفت: پروردگارا! من از آنچه که خالد مرتکب شده بیزارم، و از کار او متنفرم. آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از من خواست تا به منظور جبران زیانهایی که به آن قبیله رسیده بود و پرداخت دیه کسانی که به ناحق کشته شده بودند به آنجا رفته و جبران آن ضایعات را بنمایم. علی (علیه‏السلام) می‏فرماید: در آنجا من غرامت و دیه آسیب دیدگان را پرداخت کردم و به ایشان گفتم: شما را به خدا سوگند اگر در میان شما کسی هست که حقی از او ضایع شده بگوید، تا پرداخت کنم. عده‏ای برخاستند و گفتند: حال که چنین است و تو ما را به خدا سوگند دادی، باید بگوییم که تعدادی زانوبند شتر و ظرف مخصوص سگ نیز از ما در این حادثه مفقود شده است. علی (علیه‏السلام) می‏فرماید: من آنها را نیز حساب کردم و وجه آنها را داده‏ام حضرت می‏گوید: سپس دیدم هنوز مبالغی از پولی که با خود آورده بودم باقی است. به مردم گفتم: این پولها را نیز به شما می‏بخشم تا برائت ذمه کامل رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم حاصل شده باشد. علی (علیه‏السلام) می‏فرماید: پس از اتمام کار نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمدم و نحوه عملکرد خود را به عرض ایشان رساندم. حضرت فرمود: یا علی (علیه‏السلام) به خدا سوگند اگر به جای این کار شتران سرخ مو برایم هدیه می‏آوردند این قدر خوشحال نمی‏شدم. (237)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، برای خود هر چه خواستم

علی (علیه‏السلام) می‏فرماید: با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم در یکی از کوچه‏های مدینه قدم می‏زدیم در طول مسیر به باغ سرسبزی به آن حضرت عرض کردم عجب باغ زیبایی است؟ حضرت فرمود: آری زیباست ولی باغ تو در بهشت زیباتر خواهد بود. به باغ دیگری رسیدیم باز گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم عجب باغ زیبایی است؟ حضرت فرمود: آری زیباست اما باغ تو در بهشت زیباتر است. به همین ترتیب در طول راه با هفت باغ مواجه شدیم و هر بار گفتگوی من با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تکرار می‏شد تا اینکه به پایان راه رسیدیم. پس ناگهان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دست بر گردنم انداخت در حالی که مرا به سینه خود می‏فشرد به گریه انداخت و فرمود: پدرم به فدای آن شهید تنها. عرض کردم ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم گریه شما برای چیست؟ حضرت فرمود: از کینه‏های مردمی که در سینه‏های خود نسبت به تو پنهان کردند تا پس از من آن را آشکار کنند. کینه‏هایی که ریشه در بدر واحد دارد... آنها خونهای ریخته شده در احد را از تو طلب می‏کنند. پرسیدم ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آیا در آن روز دینم سلامت خواهد بود. حضرت فرمود: آری. (236)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، جای جبرئیل می نشیند

علی (علیه‏السلام) می‏فرماید روزی مریض شده بودم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به دیدنم، آمد من در بستر بودم که آن حضرت کنارم نشست و جامه‏ای از خود را بر رویم کشید ولی چون شدت بیماری مرا دید برخاست و به مسجد رفت و در آنجا لحظاتی را به دعا و نماز پرداخت. سپس نزد من بازگشت و جامه‏ام را پس زد و فرمود: علی (علیه‏السلام) برخیز که بهبودی خود را بازیافتی. من از بستر برخاستم در حالی که هیچ دردی احساس نمی‏کردم. آنگاه فرمود:
من هیچ گاه از خداوند درخواستی نکردم مگر آنکه بر آورده کرده و هر گاه چیزی برای خود خواستم برای تو نیز طلب کردم. (235)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، بعد از من مظلوم و مغلوبی

علی (علیه‏السلام) می‏فرماید: روزی رسول خدا (علیه‏السلام) در بستر بیماری بود که من به قصد عیادت حضرتش رفته بودم، در آنجا مردی را حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دیدم که از حیث حسن و جمال بی‏نظیر بود، آن مرد سر مبارک پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در دامن خود داشت و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز خواب بود وقتی من داخل شدم آن مرد مرا به نزد خود فرا خواند، و گفت: نزدیک عموزاده خود بنشین که تو از، من بر او سزاوارتری! علی (علیه‏السلام) می‏فرماید: جلو رفتم و آن مرد برخاست و جای خود را به من داد و رفت، من نشستم و سر مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در دامن خود گرفتم. ساعتی گذشت. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بیدار شد و از من پرسید مردی که سر بر دامن او داشتم کجا رفت؟ عرض کردم، وقتی من داخل شدم جایش را به من داد و رفت. حضرت فرمود: او را شناختی؟ عرض کردم نه پدر و مادرم فدای شما. حضرت فرمود: او جبرئیل بود من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش می‏دادم تا اینکه در دم سبک شد و خواب بر چشمانم غلبه کرد. (234)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، آینده عایشه

علی (علیه‏السلام) می‏فرماید رسول خدا (علیه‏السلام) در منزل یکی از همسران خویش به سر می‏برد به قصد دیدار آن حضرت به آنجا رفتم. پیش از ورود اجازه خواستم وقتی داخل شدم. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: یا علی (علیه‏السلام) آیا نمی‏دانی که خانه من خانه توست تو برای ورود محتاج به اجازه نیستی. عرض کردم: ای رسول خدا (علیه‏السلام) از اجازه را از روی علاقه گرفتم. فرمود: تو به چیزی علاقه داری که محبوب خداست... آیا نمی‏دانی که آفریدگار من نمی‏خواهد که هیچ سری از اسرار من بر تو پوشیده بماند. ای علی (علیه‏السلام) تو وصی پس از من هستی، مظلوم و مغلوبی هستی که پس از من به او ظلم می‏کنند... آن کس که از تو کناره بگیرد از من جدا شده. دروغ می‏گوید: کسی که دعوی محبت من را دارد ولی با تو با دشمنی می‏کند. چرا که خدای متعال آفرینش من و تو را از نور واحدی قرار داده است. (233)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، مرغ بریانی

در داستان گذشته بیان شد که عایشه چگونه برخوردی از خود نشان داد، اما پس اینکه مرغ بهشتی (231) توسط جبرئیل آورده شده بود و با دعای مستجاب شده پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم علی (علیه‏السلام) هم سفره حضرتش شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پس از اتمام غذا از علی (علیه‏السلام) علت تأخیر خود را سؤال کرد. حضرت علی (علیه‏السلام)
ممانعت‏ها و بهانه تراشی‏های عایشه را به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در موقع ورودش را عرض کرد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رو به عایشه کرد و فرمود: عایشه چرا چنین کردی. عایشه گفت: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم من می‏خواستم این افتخار خوردن غذای بهشتی نصیب پدرم (ابوبکر) شود. حضرت فرمود: این اولین بار نیست که کینه توزی تو نسبت به علی (علیه‏السلام) آشکار می‏شود من از آنچه نسبت به علی (علیه‏السلام) در دل داری، باخبرم، عایشه کار تو به آنجا خواهد کشید که به جنگ با علی (علیه‏السلام) بر می‏خیزی. عایشه گفت: مگر زنان هم به مردان نبرد می‏کنند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: همان که گفتم تو به جنگ و نبرد با علی (علیه‏السلام) کمر همت بندی، و در این کار نزدیکان و یاران من (طلحه و زبیر) تو را همراهی کنند و بر وی بشورید، در جنگ رسوایی به بار خواهید آورد که زبانزد همگان گردید در این مسیر به جایی می‏رسی که سگهای حواب بر تو پارس کنند.... تو آنجا پشیمان می‏شوی و در خواست بازگشت می‏کنی... که که آنوقت چهل مرد به دروغ شهادت دهند که آن مکان حواب نیست.... چون پیش گویی حضرت به آنجا رسید عایشه گفت: ای کاش مرده بودم و آن روزها را نمی‏دیدم. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: علی (علیه‏السلام) برخیز که وقت نماز ظهر است باید بلال را برای اذان خبر کنی.
آنگاه بلال اذان گفت: و حضرت به نماز ایستاد و من هم با آن حضرت نماز خواندم. (232)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، فاتح خندق

علی (علیه‏السلام) می‏فرماید با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در مسجد بودم آن حضرت پس از نماز صبح فرمود: من به خانه عایشه می‏روم، من نیز به منزل خود بازگشتم. لحظاتی در منزل بودم که از جا برخاستم و راهی منزل عایشه شدم در زدم عایشه پرسید، کیستی؟ گفتم: علی. گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خفته است! برگشتم ولی با خود گفتم جایی که عایشه در منزل باشد چگونه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرصت استراحت و خواب پیدا نموده است برگشتم و دوباره در زدم این بار نیز گفت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کاری دارند. برگشتم ولی باز مجدداً برگشتم و اما این بار شدیدتر از دفعات پیش در زدم. عایشه گفت: کیستی؟ گفتم: علی، صدای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به گوشم رسید، که فرمود: عایشه در را باز کن... پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پس از آنکه مرا کنار خود نشاند فرمود: اباالحسن آیا نخست من قصه خود را بگویم یا ابتدا تو از تأخیر خود می‏گویی؟ عرض کردم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شما بگویید: که خوش گفتارید. آنگاه فرمود: مدتی بود گرسنه بودم. از این روبه خانه عایشه آمدم اینجا هم چیزی نبود لذا دست به دعا برداشتم از خداوند در خواست کردم ناگاه جبرئیل از آسمان فرود آمد و این مرغ بریانی را به همراه خود آورد و گفت: هم اینک خداوند بر من وحی فرمود: این مرغ بهشتی را برای شما بیاورم، من نیز به پاس عنایت و اجابت پروردگار به شکر و ستایش او مشغول شدم و سپس عرض کردم خداوندا! از تو می‏خواهم کسی را در خوردن این غذا همرده من کنی که من و و را دوست داشته باشد. لحظاتی منتظر ماندم ولی کسی بر من وارد نشد دوباره دست بر دعا برداشتم عرض کردم: خدایا آن بنده را توفیق ده که در صرف این غذا با من همراه شود... اینجا بود که صدای در لند شد و فریاد تو با گوشم رسید و به عایشه گفتم، علی (علیه‏السلام) را داخل کن، که تو وارد شدی.... یا علی (علیه‏السلام) تو همان کسی هستی که خدا و رسول صلی الله علیه و آله و سلم او را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند آنگاه فرمود: علی (علیه‏السلام) مشغول شو، از غذا بخور...(230)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، شمشیر زن مخلص

در جنگ خندق عمروبن عبدود و ضراربن حطاب توانستند اسب خود را به آن سوی خندق برسانند عمربن عبدود در قدرت و زورمندی بعضاً بچه شتری را بلند می‏کرد و به عنوان سپر خود از آن استفاده می‏کرد و با هزار نفر جنگ می‏کرد البته عمروبن عبدود در اوائل سنش از بعضی از کاهنها شنیده بود که قاتل او شخصی است بنام حیدر، اما او بدون خبر از اینکه علی (علیه‏السلام) در این میدان به جنگ او خواهد آمد، طلب مبارز می‏کرد. ابتدا عمر بن خطاب به اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت کسی نزدیک او نرود که کشته خواهد شد و آشکارا اظهار عجز می‏کرد. علی (علیه‏السلام) در آن وقت جوانی بیست و پنج ساله بود و در مقابل مردی می‏خواهد بجنگد که با دست خود بچه شتر را سپر می‏کند و با دست راست شمشیر می‏زند! بالاخره علی (علیه‏السلام) به میدان عمرو بن عبدود رفت علی (علیه‏السلام) طی رجزی خود را معرفی کرد عمروبن عبدود تا نام حیدر را شنید ناگهان به یاد پیش بینی کاهنان افتاد و ترس او را گرفت، خواست کاری بند که علی (علیه‏السلام) برگردد. شروع کرد به ترساندن حضرت، و گفت تو جوانی چگونه می‏توانی با من بجنگی، معلوم می‏شود محمد صلی الله علیه و آله و سلم حسابش را نکرده و ترا فرستاده به جنگ من، چه اطمینانی داری که من این نیزه را به شکمت فرو کنم و بین آسمان و زمین نگهت دارم. حضرت فرمود: این حرفها را رها کن من هم خیلی دلم می‏خواهد که تو بدست من کشته شوی. علی (علیه‏السلام) سه پیشنهاد به او کرد، اول اینکه به او گفت، بیا و مسلمان شو، او گفت این پیشنهاد تو غیر قابل قبول است اگر کوه ابوقبیس را روی گردنم بگذارم سبکتر و آسانتر از این است که بگویم لا اله الا الله؛ علی (علیه‏السلام) فرمود: برگرد با من جنگ نکن، عمرو گفت: من نذر کردم که با مسلمانان جنگ کنم و تلافی جنگ بدر را بکنم حضرت علی (علیه‏السلام) پیشنهاد سوم خود را مطرح کرد و فرمود: تو سواره‏ای و من پیاده هستم پیاده شو، تا با من مطابق شوی و جنگ کنیم.(229)
عمرو خشمگین شد، و گفت: من باور نمی‏کردم کسی از عرب چنین جراتی کند به من بگوید که از اسب پیاده شوم، از اسب پیاده شد و ضربه‏ای بر سر علی (علیه‏السلام) زد، علی (علیه‏السلام) ضربه را با وسیله سپر خود دفع کرد ولی شمشیر از سپر گذشت و سر علی (علیه‏السلام) لطمه‏ای خورد در اینجا علی (علیه‏السلام) از روش خاصی استفاده کرد و فرمود: تو قهرمان عرب هستی و من با تو جنگ تن به تن دارم اینها که پشت سر تو هستند برای چه آمده‏اند؟ تا عمرو نگاهی به پشت سر خود کرد، علی (علیه‏السلام) با ضربه‏ای پای او را قطع کرد، و او بر زمین افتاد. حضرت وقتی بر سینه او نشست تا سر او را جدا کند، عمرو در صورت حضرت آب دهن انداخت، حضرت برخاست و دوی زد و مجدد اراده کرد تاسر او را جدا کند، سپس سر او را جلوی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم انداخت اینجا بود که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود اگر این کار امروز تو را با اعمال جمیع امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم مقایسه کنند بر آنها برتری خواهد داشت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، حمله به خانه پیامبر

علی (علیه‏السلام) عمروبن عبدود را در کنار خندقی که دور مدینه حفر شده بود بر روی زمین خوابانید و سرش را از تنش جدا کرد آنگاه سر او را به پیشگاه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برد، پیکر بی‏سر او را در میدان رها کرد تا اقوام و خویشان او جنازه بی‏سر او را از خاک برداشته و مکه برگردانند. خبر قتل عمرو در سپاه احزاب زلزله‏ای عظیم انداخت و بسیج آنها را از هم پریشان ساخت. خواهر عمرو تنها زنی بود از خویشاوندان او بود که به مدینه آمده بود سر و پای برهنه به سراغ جنازه‏ی برادرش رفت، مردم انتظار می‏کشیدند این زن خود را بر روی هیکل سر بریده و پا بریده عمرو بیندازد و شیون کند، اما او وقتی جنازه برادرش را دید آرام گرفت تا اینکه گفت آن حریف کریم و شرافتمند که برادرم را کشته کی بود؟ گفتند: علی بن ابیطالب (علیه‏السلام) آهی کشید و گفت من هم اینطور حدس می‏زنم زیرا تا وقتی دیدم زره زراندود و گرانبهای برادرم هنوز بر تنش می‏درخشد دریافتم که قاتلش مردی کریم و نجیب می‏باشد و بعد شعری گفت: که معنی آن عبارت است اگر جز علی (علیه‏السلام)، دیگری برادرم را بخاک می‏افکند تا پایان ابدیت در عزای برادرم می‏گریستم، ولی چه بگویم که قاتل او مردی بی‏نظیر است، مردی که پدرش بر تارک مکه همچون تاج می‏درخشید.
لو کان قاتل عمرو غیر قاتله - لکنت ابکی علیه آخر الابد
لکن قاتله من لانظیر له - و کان یدعی ابوه بیضة البلد(228) ‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، ای کاش من چهارمین آنها بودم

پس از تصمیم سران قریش مبنی بر حمله شبانه به خانه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و قتل آن حضرت، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ردای خود را به سر کشید و به عزم خانه ابوبکر و مهاجرت به مدینه از خانه خود خارج شد. علی (علیه‏السلام) در بستر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دراز کشید شیوخ قریش تا نیمه‏های شب عبابر سر و شمشیر بدست، بر در آن خانه منتظر فرصت نشستند. آنها برنامه خود را اینگونه آغاز کردند که ابتدا به خوابگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم سنگ بیندازند، وقتی بیدارش کردند یکباره به وی حمله کنند و او را به قتل برسانند سنگ او را انداختند، و با سنگ دوم بود که علی (علیه‏السلام) سر از بالین برداشت. رجال قریش تعجب کردند، این کیست؟ گوینده‏ای گفت: این علی بن ابیطالب (علیه‏السلام)، است علی (علیه‏السلام) از جا برخاست و فرمود: با چه کسی کار دارید و چه می‏خواهید همه یک صدا گفتند پس محمد صلی الله علیه و آله و سلم کجاست. علی (علیه‏السلام) خونسردانه جواب داد: مگر او را به من سپرده‏اید که از من می‏خواهیدش. سراقه بن مالک گفت: حالا که محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرار کرده خوبست علی (علیه‏السلام) را بجای او بکشیم. ابوجهل با این فکر مخالفت کرد و گفت: دست از جان این طفل بردارید او که گناهی ندارد محمد صلی الله علیه و آله و سلم او را فریفته و فدایی خود ساخته است. علی (علیه‏السلام) فریاد زد، ای ابوجهل، آن مایه خرد و بینشی که خداوند به من عطا کرده اگر میان سفها و مجانین دنیا تقسیم شود همه آنها خردمند و عاقل می‏شوند و اگر ضعفای جهان از توانایی من بهره ببرند، همه قوی و نیرومند خواهند شد ولی افسوس که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اجازه نفرموده، و گرنه در دل امشب شهامت و شجاعت مرا از نزدیک می‏شناختید گم شوید، دور شوید که همیشه از مسیر سعادت بی‏نصیب بمانید. ابوالبحتری به خشم آمد و با شمشیر کشیده جلو رفت ولی نتوانست حمله کند سرش گیج خورد و به زمین افتاد.(227)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، کلید دار کعبه

عفیف کندی از یمن به مکه آمده بود و برای عباس بن عبدالمطلب چندی شیشه عطر آورده بود، سراغ را گرفت. گفتند: که وی در فنای کعبه (به عادت رجال قریش که عصرها در آنجا پاطوق داشتند) نشسته است. عفیف یک راست به آنجا رفت. عباس را دید و عطرهای یمنی را به او داد. عفیف با آنها نشست، آفتاب مکه آهسته در مغرب فرو می‏رفت. عفیف در این هنگام مردی زیبا روی و مشکین موی را دید که از راه رسید و بی‏آنکه توجهی به بزرگان قریش کند در آستانه مسجدالحرام ایستاد و نگاهی به آسمان انداخت و آن وقت آستین‏هایش را بالا زد و بعد در کنار چاه زمزم با آب دلو، دست و رویش را شست و سر و پای خود را مسح کرد و سپس پا به مسجدالحرام گذاشت. در همین هنگام زن جوانی با عجله پدیدار شد و به دنبالش یک جوان درشت هیکل و استخوانی و برومند وارد مسجدالحرام شدند. آنها ایستادند این سه نفر با ترتیب شگفت انگیزی به قیام و قعود و رکوع و سجود پرداختند. عفیف از عباس پرسید: اینها کیستند؟ اینها در اینجا چکار می‏کنند؟ عباس گفت: آن مرد برادرزاده‏ام محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم و این زن خدیجه است و آن جوان هم پسر برادرم ابوطالب است. اسمش علی (علیه‏السلام) است. محمد صلی الله علیه و آله و سلم دین جدیدی آورده و این دو نفر هم بدینش ایمان آورده‏اند. عفیف گفت: ای کاش من چهارمین نفرشان بودم(226).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، فاطمه پاره تن رسول خدا

کلید داری کعبه از مناصب و مقام‏های بزرگ در میان قریش و اهل مکه بود، قبل از فتح مکه شخصی از مشرکان بنام عثمان بن ابی طلحه کلیددار بود. پس از آنکه در سال هشتم هجرت، مکه بدست مسلمین به فرماندهی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فتح گردید، عثمان، در کعبه را بسته بود و به پشت بام کعبه رفته بود. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کلید در کعبه را از او طلبید، او گفت: اگر می‏دانستم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کلید را از من می‏خواهد، از دادن کلید به آن حضرت، خودداری نمی‏کردم. علی (علیه‏السلام) بر بام کعبه رفت و کلید را از او گرفت و در کعبه را باز کرد، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد خانه کعبه شد و دو رکعت نماز خواند، وقتی که از کعبه بیرون آمد، عباس عموی پیامبر از آن حضرت خواست که کلید را به عثمان بن ابی طلحه بدهد، و در این هنگام این آیه نازل شد: ان الله یامرکم ان تودوا الامانات الی هلها؛ بی‏گمان خداوند فرمان می‏دهد شما را که امانت‏ها را به صاحبش بازگردانید(225) پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد، کلید را به عثمان بدهند و از او عذرخواهی کنند. عثمان به علی (علیه‏السلام) عرض کرد: نخست چهره‏ات نسبت به من درهم و خشن بود، ولی اینک می‏بینم با چهره‏ای باز و نگاهی مهرآمیز به من می‏نگری؟ !


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، کارهای فاطمه علیها السلام زهرا در خانه

علی (علیه‏السلام) فرمود: من با عده‏ای از اصحاب نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بودیم. آن حضرت فرمودند: آیا می‏دانید که بهترین خصوصیت و صفت برای زنها چیست؟ هیچ یک از حاضرین نتوانستند جوابی بدهند بعد از پایان جلسه من به خانه رفته و جریان آن مجلس و سؤال پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و نداشتن جواب آن را با فاطمه زهرا علیهاالسلام بیان کردم او به من گفت: یا علی (علیه‏السلام) من جواب سؤال پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را می‏دانم. بهترین چیز برای زن آن است که نه نامحرمی او را ببیند و نه او نامحرمی را ببیند! من نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بازگشتم و آن جواب را گفتم، حضرت فرمود: یا علی تو وقتی نزد من بودی جواب سؤال را نمی‏دانستی اینک چه کسی جواب را به تو گفته است؟ عرض کردم: فاطمه علیهاالسلام جواب را به من یاد داد! پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تعجب کرده و فرمود: فاطمه پاره تن من است.(224)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، سخن گفتن زمین با علی

روزی امیرالمؤمنین علی (علیه‏السلام) به یکی از اصحاب خود فرمود: می‏خواهی جریانی از زندگی خودم با فاطمه زهرا علیهاالسلام را برایت تعریف کنم؟ فاطمه علیهاالسلام آنقدر در خانه من با مشک آب حمل کرد که دستش تاول زد آن قدر خانه را جاروب کرد که بر لباس او گرد و خاک نشست آن قدر آتش زیر دیگ روشن کرد که لباسش دوده‏ای و سیاه شد و او زیاد کار کرد و بسیار هم آسیب دید...(223)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

زندگاني امام علي ، غسل و کفن و نماز بر پیامبر

اسماء بنت عمیس گفت: فاطمه زهرا علیها السلام به من فرمود: شبی که من به خانه علی (علیه‏السلام) رفتم (در نیمه‏های شب) از خواب بیدار شدم و دیدم زمین با علی (علیه‏السلام) سخن می‏گوید: و علی (علیه‏السلام) نیز با آن حرف می‏زند. صبح نزد پدرم جریان را گفتم پدرم سجده‏ای طولانی کرد و سرش را بلند کرد و فرمود: دخترم بشارت باد تو را به اولاد صالح و نسل پاکیزه زیرا خداوند شوهرت را بر سایر مردم برتری داده و به زمین دستور داده که با او سخن بگوید و از اخبار شرق و غرب عالم او را مطلع کند.(222)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0