زندگاني امام علي ، هفت باغ بهشتی
علی (علیهالسلام) میفرماید: پس از فتح مکه رسول اکرم (علیهالسلام) عدهای را به اطراف مکه فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت کنند ولی به آنها فرمان جنگ نداد. از جمله کسانی که فرستاد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود، خالدبن ولید بود که وی را برای تبلیغ اسلام به میان قبیله بنی جذیمه فرستاد. خالد به منظور انتقام جویی و تسویه حساب شخصی خود از این قبیله که در جاهلیت گذشته خونی از اقوام او ریخته بودند اقدام به کشتار عدهای از آنها زد و گروهی دیگر از آنها را اسیر و اموالشان را به یغما برد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که از رفتار او با خبر شد به مسجد رفت و به منبر نشست و سه بار گفت: پروردگارا! من از آنچه که خالد مرتکب شده بیزارم، و از کار او متنفرم. آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از من خواست تا به منظور جبران زیانهایی که به آن قبیله رسیده بود و پرداخت دیه کسانی که به ناحق کشته شده بودند به آنجا رفته و جبران آن ضایعات را بنمایم. علی (علیهالسلام) میفرماید: در آنجا من غرامت و دیه آسیب دیدگان را پرداخت کردم و به ایشان گفتم: شما را به خدا سوگند اگر در میان شما کسی هست که حقی از او ضایع شده بگوید، تا پرداخت کنم. عدهای برخاستند و گفتند: حال که چنین است و تو ما را به خدا سوگند دادی، باید بگوییم که تعدادی زانوبند شتر و ظرف مخصوص سگ نیز از ما در این حادثه مفقود شده است. علی (علیهالسلام) میفرماید: من آنها را نیز حساب کردم و وجه آنها را دادهام حضرت میگوید: سپس دیدم هنوز مبالغی از پولی که با خود آورده بودم باقی است. به مردم گفتم: این پولها را نیز به شما میبخشم تا برائت ذمه کامل رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم حاصل شده باشد. علی (علیهالسلام) میفرماید: پس از اتمام کار نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمدم و نحوه عملکرد خود را به عرض ایشان رساندم. حضرت فرمود: یا علی (علیهالسلام) به خدا سوگند اگر به جای این کار شتران سرخ مو برایم هدیه میآوردند این قدر خوشحال نمیشدم. (237)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
علی (علیهالسلام) میفرماید: با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم در یکی از کوچههای مدینه قدم میزدیم در طول مسیر به باغ سرسبزی به آن حضرت عرض کردم عجب باغ زیبایی است؟ حضرت فرمود: آری زیباست ولی باغ تو در بهشت زیباتر خواهد بود. به باغ دیگری رسیدیم باز گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم عجب باغ زیبایی است؟ حضرت فرمود: آری زیباست اما باغ تو در بهشت زیباتر است. به همین ترتیب در طول راه با هفت باغ مواجه شدیم و هر بار گفتگوی من با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تکرار میشد تا اینکه به پایان راه رسیدیم. پس ناگهان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دست بر گردنم انداخت در حالی که مرا به سینه خود میفشرد به گریه انداخت و فرمود: پدرم به فدای آن شهید تنها. عرض کردم ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم گریه شما برای چیست؟ حضرت فرمود: از کینههای مردمی که در سینههای خود نسبت به تو پنهان کردند تا پس از من آن را آشکار کنند. کینههایی که ریشه در بدر واحد دارد... آنها خونهای ریخته شده در احد را از تو طلب میکنند. پرسیدم ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آیا در آن روز دینم سلامت خواهد بود. حضرت فرمود: آری. (236) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی (علیهالسلام) میفرماید روزی مریض شده بودم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به دیدنم، آمد من در بستر بودم که آن حضرت کنارم نشست و جامهای از خود را بر رویم کشید ولی چون شدت بیماری مرا دید برخاست و به مسجد رفت و در آنجا لحظاتی را به دعا و نماز پرداخت. سپس نزد من بازگشت و جامهام را پس زد و فرمود: علی (علیهالسلام) برخیز که بهبودی خود را بازیافتی. من از بستر برخاستم در حالی که هیچ دردی احساس نمیکردم. آنگاه فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی (علیهالسلام) میفرماید: روزی رسول خدا (علیهالسلام) در بستر بیماری بود که من به قصد عیادت حضرتش رفته بودم، در آنجا مردی را حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دیدم که از حیث حسن و جمال بینظیر بود، آن مرد سر مبارک پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در دامن خود داشت و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز خواب بود وقتی من داخل شدم آن مرد مرا به نزد خود فرا خواند، و گفت: نزدیک عموزاده خود بنشین که تو از، من بر او سزاوارتری! علی (علیهالسلام) میفرماید: جلو رفتم و آن مرد برخاست و جای خود را به من داد و رفت، من نشستم و سر مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در دامن خود گرفتم. ساعتی گذشت. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بیدار شد و از من پرسید مردی که سر بر دامن او داشتم کجا رفت؟ عرض کردم، وقتی من داخل شدم جایش را به من داد و رفت. حضرت فرمود: او را شناختی؟ عرض کردم نه پدر و مادرم فدای شما. حضرت فرمود: او جبرئیل بود من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش میدادم تا اینکه در دم سبک شد و خواب بر چشمانم غلبه کرد. (234) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی (علیهالسلام) میفرماید رسول خدا (علیهالسلام) در منزل یکی از همسران خویش به سر میبرد به قصد دیدار آن حضرت به آنجا رفتم. پیش از ورود اجازه خواستم وقتی داخل شدم. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: یا علی (علیهالسلام) آیا نمیدانی که خانه من خانه توست تو برای ورود محتاج به اجازه نیستی. عرض کردم: ای رسول خدا (علیهالسلام) از اجازه را از روی علاقه گرفتم. فرمود: تو به چیزی علاقه داری که محبوب خداست... آیا نمیدانی که آفریدگار من نمیخواهد که هیچ سری از اسرار من بر تو پوشیده بماند. ای علی (علیهالسلام) تو وصی پس از من هستی، مظلوم و مغلوبی هستی که پس از من به او ظلم میکنند... آن کس که از تو کناره بگیرد از من جدا شده. دروغ میگوید: کسی که دعوی محبت من را دارد ولی با تو با دشمنی میکند. چرا که خدای متعال آفرینش من و تو را از نور واحدی قرار داده است. (233) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در داستان گذشته بیان شد که عایشه چگونه برخوردی از خود نشان داد، اما پس اینکه مرغ بهشتی (231) توسط جبرئیل آورده شده بود و با دعای مستجاب شده پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم علی (علیهالسلام) هم سفره حضرتش شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پس از اتمام غذا از علی (علیهالسلام) علت تأخیر خود را سؤال کرد. حضرت علی (علیهالسلام) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی (علیهالسلام) میفرماید با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در مسجد بودم آن حضرت پس از نماز صبح فرمود: من به خانه عایشه میروم، من نیز به منزل خود بازگشتم. لحظاتی در منزل بودم که از جا برخاستم و راهی منزل عایشه شدم در زدم عایشه پرسید، کیستی؟ گفتم: علی. گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خفته است! برگشتم ولی با خود گفتم جایی که عایشه در منزل باشد چگونه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرصت استراحت و خواب پیدا نموده است برگشتم و دوباره در زدم این بار نیز گفت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کاری دارند. برگشتم ولی باز مجدداً برگشتم و اما این بار شدیدتر از دفعات پیش در زدم. عایشه گفت: کیستی؟ گفتم: علی، صدای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به گوشم رسید، که فرمود: عایشه در را باز کن... پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پس از آنکه مرا کنار خود نشاند فرمود: اباالحسن آیا نخست من قصه خود را بگویم یا ابتدا تو از تأخیر خود میگویی؟ عرض کردم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شما بگویید: که خوش گفتارید. آنگاه فرمود: مدتی بود گرسنه بودم. از این روبه خانه عایشه آمدم اینجا هم چیزی نبود لذا دست به دعا برداشتم از خداوند در خواست کردم ناگاه جبرئیل از آسمان فرود آمد و این مرغ بریانی را به همراه خود آورد و گفت: هم اینک خداوند بر من وحی فرمود: این مرغ بهشتی را برای شما بیاورم، من نیز به پاس عنایت و اجابت پروردگار به شکر و ستایش او مشغول شدم و سپس عرض کردم خداوندا! از تو میخواهم کسی را در خوردن این غذا همرده من کنی که من و و را دوست داشته باشد. لحظاتی منتظر ماندم ولی کسی بر من وارد نشد دوباره دست بر دعا برداشتم عرض کردم: خدایا آن بنده را توفیق ده که در صرف این غذا با من همراه شود... اینجا بود که صدای در لند شد و فریاد تو با گوشم رسید و به عایشه گفتم، علی (علیهالسلام) را داخل کن، که تو وارد شدی.... یا علی (علیهالسلام) تو همان کسی هستی که خدا و رسول صلی الله علیه و آله و سلم او را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند آنگاه فرمود: علی (علیهالسلام) مشغول شو، از غذا بخور...(230) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در جنگ خندق عمروبن عبدود و ضراربن حطاب توانستند اسب خود را به آن سوی خندق برسانند عمربن عبدود در قدرت و زورمندی بعضاً بچه شتری را بلند میکرد و به عنوان سپر خود از آن استفاده میکرد و با هزار نفر جنگ میکرد البته عمروبن عبدود در اوائل سنش از بعضی از کاهنها شنیده بود که قاتل او شخصی است بنام حیدر، اما او بدون خبر از اینکه علی (علیهالسلام) در این میدان به جنگ او خواهد آمد، طلب مبارز میکرد. ابتدا عمر بن خطاب به اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت کسی نزدیک او نرود که کشته خواهد شد و آشکارا اظهار عجز میکرد. علی (علیهالسلام) در آن وقت جوانی بیست و پنج ساله بود و در مقابل مردی میخواهد بجنگد که با دست خود بچه شتر را سپر میکند و با دست راست شمشیر میزند! بالاخره علی (علیهالسلام) به میدان عمرو بن عبدود رفت علی (علیهالسلام) طی رجزی خود را معرفی کرد عمروبن عبدود تا نام حیدر را شنید ناگهان به یاد پیش بینی کاهنان افتاد و ترس او را گرفت، خواست کاری بند که علی (علیهالسلام) برگردد. شروع کرد به ترساندن حضرت، و گفت تو جوانی چگونه میتوانی با من بجنگی، معلوم میشود محمد صلی الله علیه و آله و سلم حسابش را نکرده و ترا فرستاده به جنگ من، چه اطمینانی داری که من این نیزه را به شکمت فرو کنم و بین آسمان و زمین نگهت دارم. حضرت فرمود: این حرفها را رها کن من هم خیلی دلم میخواهد که تو بدست من کشته شوی. علی (علیهالسلام) سه پیشنهاد به او کرد، اول اینکه به او گفت، بیا و مسلمان شو، او گفت این پیشنهاد تو غیر قابل قبول است اگر کوه ابوقبیس را روی گردنم بگذارم سبکتر و آسانتر از این است که بگویم لا اله الا الله؛ علی (علیهالسلام) فرمود: برگرد با من جنگ نکن، عمرو گفت: من نذر کردم که با مسلمانان جنگ کنم و تلافی جنگ بدر را بکنم حضرت علی (علیهالسلام) پیشنهاد سوم خود را مطرح کرد و فرمود: تو سوارهای و من پیاده هستم پیاده شو، تا با من مطابق شوی و جنگ کنیم.(229) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی (علیهالسلام) عمروبن عبدود را در کنار خندقی که دور مدینه حفر شده بود بر روی زمین خوابانید و سرش را از تنش جدا کرد آنگاه سر او را به پیشگاه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برد، پیکر بیسر او را در میدان رها کرد تا اقوام و خویشان او جنازه بیسر او را از خاک برداشته و مکه برگردانند. خبر قتل عمرو در سپاه احزاب زلزلهای عظیم انداخت و بسیج آنها را از هم پریشان ساخت. خواهر عمرو تنها زنی بود از خویشاوندان او بود که به مدینه آمده بود سر و پای برهنه به سراغ جنازهی برادرش رفت، مردم انتظار میکشیدند این زن خود را بر روی هیکل سر بریده و پا بریده عمرو بیندازد و شیون کند، اما او وقتی جنازه برادرش را دید آرام گرفت تا اینکه گفت آن حریف کریم و شرافتمند که برادرم را کشته کی بود؟ گفتند: علی بن ابیطالب (علیهالسلام) آهی کشید و گفت من هم اینطور حدس میزنم زیرا تا وقتی دیدم زره زراندود و گرانبهای برادرم هنوز بر تنش میدرخشد دریافتم که قاتلش مردی کریم و نجیب میباشد و بعد شعری گفت: که معنی آن عبارت است اگر جز علی (علیهالسلام)، دیگری برادرم را بخاک میافکند تا پایان ابدیت در عزای برادرم میگریستم، ولی چه بگویم که قاتل او مردی بینظیر است، مردی که پدرش بر تارک مکه همچون تاج میدرخشید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پس از تصمیم سران قریش مبنی بر حمله شبانه به خانه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و قتل آن حضرت، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ردای خود را به سر کشید و به عزم خانه ابوبکر و مهاجرت به مدینه از خانه خود خارج شد. علی (علیهالسلام) در بستر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دراز کشید شیوخ قریش تا نیمههای شب عبابر سر و شمشیر بدست، بر در آن خانه منتظر فرصت نشستند. آنها برنامه خود را اینگونه آغاز کردند که ابتدا به خوابگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم سنگ بیندازند، وقتی بیدارش کردند یکباره به وی حمله کنند و او را به قتل برسانند سنگ او را انداختند، و با سنگ دوم بود که علی (علیهالسلام) سر از بالین برداشت. رجال قریش تعجب کردند، این کیست؟ گویندهای گفت: این علی بن ابیطالب (علیهالسلام)، است علی (علیهالسلام) از جا برخاست و فرمود: با چه کسی کار دارید و چه میخواهید همه یک صدا گفتند پس محمد صلی الله علیه و آله و سلم کجاست. علی (علیهالسلام) خونسردانه جواب داد: مگر او را به من سپردهاید که از من میخواهیدش. سراقه بن مالک گفت: حالا که محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرار کرده خوبست علی (علیهالسلام) را بجای او بکشیم. ابوجهل با این فکر مخالفت کرد و گفت: دست از جان این طفل بردارید او که گناهی ندارد محمد صلی الله علیه و آله و سلم او را فریفته و فدایی خود ساخته است. علی (علیهالسلام) فریاد زد، ای ابوجهل، آن مایه خرد و بینشی که خداوند به من عطا کرده اگر میان سفها و مجانین دنیا تقسیم شود همه آنها خردمند و عاقل میشوند و اگر ضعفای جهان از توانایی من بهره ببرند، همه قوی و نیرومند خواهند شد ولی افسوس که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اجازه نفرموده، و گرنه در دل امشب شهامت و شجاعت مرا از نزدیک میشناختید گم شوید، دور شوید که همیشه از مسیر سعادت بینصیب بمانید. ابوالبحتری به خشم آمد و با شمشیر کشیده جلو رفت ولی نتوانست حمله کند سرش گیج خورد و به زمین افتاد.(227) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عفیف کندی از یمن به مکه آمده بود و برای عباس بن عبدالمطلب چندی شیشه عطر آورده بود، سراغ را گرفت. گفتند: که وی در فنای کعبه (به عادت رجال قریش که عصرها در آنجا پاطوق داشتند) نشسته است. عفیف یک راست به آنجا رفت. عباس را دید و عطرهای یمنی را به او داد. عفیف با آنها نشست، آفتاب مکه آهسته در مغرب فرو میرفت. عفیف در این هنگام مردی زیبا روی و مشکین موی را دید که از راه رسید و بیآنکه توجهی به بزرگان قریش کند در آستانه مسجدالحرام ایستاد و نگاهی به آسمان انداخت و آن وقت آستینهایش را بالا زد و بعد در کنار چاه زمزم با آب دلو، دست و رویش را شست و سر و پای خود را مسح کرد و سپس پا به مسجدالحرام گذاشت. در همین هنگام زن جوانی با عجله پدیدار شد و به دنبالش یک جوان درشت هیکل و استخوانی و برومند وارد مسجدالحرام شدند. آنها ایستادند این سه نفر با ترتیب شگفت انگیزی به قیام و قعود و رکوع و سجود پرداختند. عفیف از عباس پرسید: اینها کیستند؟ اینها در اینجا چکار میکنند؟ عباس گفت: آن مرد برادرزادهام محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم و این زن خدیجه است و آن جوان هم پسر برادرم ابوطالب است. اسمش علی (علیهالسلام) است. محمد صلی الله علیه و آله و سلم دین جدیدی آورده و این دو نفر هم بدینش ایمان آوردهاند. عفیف گفت: ای کاش من چهارمین نفرشان بودم(226). نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
کلید داری کعبه از مناصب و مقامهای بزرگ در میان قریش و اهل مکه بود، قبل از فتح مکه شخصی از مشرکان بنام عثمان بن ابی طلحه کلیددار بود. پس از آنکه در سال هشتم هجرت، مکه بدست مسلمین به فرماندهی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فتح گردید، عثمان، در کعبه را بسته بود و به پشت بام کعبه رفته بود. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کلید در کعبه را از او طلبید، او گفت: اگر میدانستم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کلید را از من میخواهد، از دادن کلید به آن حضرت، خودداری نمیکردم. علی (علیهالسلام) بر بام کعبه رفت و کلید را از او گرفت و در کعبه را باز کرد، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد خانه کعبه شد و دو رکعت نماز خواند، وقتی که از کعبه بیرون آمد، عباس عموی پیامبر از آن حضرت خواست که کلید را به عثمان بن ابی طلحه بدهد، و در این هنگام این آیه نازل شد: ان الله یامرکم ان تودوا الامانات الی هلها؛ بیگمان خداوند فرمان میدهد شما را که امانتها را به صاحبش بازگردانید(225) پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد، کلید را به عثمان بدهند و از او عذرخواهی کنند. عثمان به علی (علیهالسلام) عرض کرد: نخست چهرهات نسبت به من درهم و خشن بود، ولی اینک میبینم با چهرهای باز و نگاهی مهرآمیز به من مینگری؟ ! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی (علیهالسلام) فرمود: من با عدهای از اصحاب نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بودیم. آن حضرت فرمودند: آیا میدانید که بهترین خصوصیت و صفت برای زنها چیست؟ هیچ یک از حاضرین نتوانستند جوابی بدهند بعد از پایان جلسه من به خانه رفته و جریان آن مجلس و سؤال پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و نداشتن جواب آن را با فاطمه زهرا علیهاالسلام بیان کردم او به من گفت: یا علی (علیهالسلام) من جواب سؤال پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را میدانم. بهترین چیز برای زن آن است که نه نامحرمی او را ببیند و نه او نامحرمی را ببیند! من نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بازگشتم و آن جواب را گفتم، حضرت فرمود: یا علی تو وقتی نزد من بودی جواب سؤال را نمیدانستی اینک چه کسی جواب را به تو گفته است؟ عرض کردم: فاطمه علیهاالسلام جواب را به من یاد داد! پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تعجب کرده و فرمود: فاطمه پاره تن من است.(224) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) به یکی از اصحاب خود فرمود: میخواهی جریانی از زندگی خودم با فاطمه زهرا علیهاالسلام را برایت تعریف کنم؟ فاطمه علیهاالسلام آنقدر در خانه من با مشک آب حمل کرد که دستش تاول زد آن قدر خانه را جاروب کرد که بر لباس او گرد و خاک نشست آن قدر آتش زیر دیگ روشن کرد که لباسش دودهای و سیاه شد و او زیاد کار کرد و بسیار هم آسیب دید...(223) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اسماء بنت عمیس گفت: فاطمه زهرا علیها السلام به من فرمود: شبی که من به خانه علی (علیهالسلام) رفتم (در نیمههای شب) از خواب بیدار شدم و دیدم زمین با علی (علیهالسلام) سخن میگوید: و علی (علیهالسلام) نیز با آن حرف میزند. صبح نزد پدرم جریان را گفتم پدرم سجدهای طولانی کرد و سرش را بلند کرد و فرمود: دخترم بشارت باد تو را به اولاد صالح و نسل پاکیزه زیرا خداوند شوهرت را بر سایر مردم برتری داده و به زمین دستور داده که با او سخن بگوید و از اخبار شرق و غرب عالم او را مطلع کند.(222) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 22 اردیبهشت 1394 زندگاني امام علي ، برای خود هر چه خواستم
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، جای جبرئیل می نشیند
من هیچ گاه از خداوند درخواستی نکردم مگر آنکه بر آورده کرده و هر گاه چیزی برای خود خواستم برای تو نیز طلب کردم. (235)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، بعد از من مظلوم و مغلوبی
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، آینده عایشه
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، مرغ بریانی
ممانعتها و بهانه تراشیهای عایشه را به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در موقع ورودش را عرض کرد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رو به عایشه کرد و فرمود: عایشه چرا چنین کردی. عایشه گفت: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم من میخواستم این افتخار خوردن غذای بهشتی نصیب پدرم (ابوبکر) شود. حضرت فرمود: این اولین بار نیست که کینه توزی تو نسبت به علی (علیهالسلام) آشکار میشود من از آنچه نسبت به علی (علیهالسلام) در دل داری، باخبرم، عایشه کار تو به آنجا خواهد کشید که به جنگ با علی (علیهالسلام) بر میخیزی. عایشه گفت: مگر زنان هم به مردان نبرد میکنند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: همان که گفتم تو به جنگ و نبرد با علی (علیهالسلام) کمر همت بندی، و در این کار نزدیکان و یاران من (طلحه و زبیر) تو را همراهی کنند و بر وی بشورید، در جنگ رسوایی به بار خواهید آورد که زبانزد همگان گردید در این مسیر به جایی میرسی که سگهای حواب بر تو پارس کنند.... تو آنجا پشیمان میشوی و در خواست بازگشت میکنی... که که آنوقت چهل مرد به دروغ شهادت دهند که آن مکان حواب نیست.... چون پیش گویی حضرت به آنجا رسید عایشه گفت: ای کاش مرده بودم و آن روزها را نمیدیدم. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: علی (علیهالسلام) برخیز که وقت نماز ظهر است باید بلال را برای اذان خبر کنی.
آنگاه بلال اذان گفت: و حضرت به نماز ایستاد و من هم با آن حضرت نماز خواندم. (232)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، فاتح خندق
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، شمشیر زن مخلص
عمرو خشمگین شد، و گفت: من باور نمیکردم کسی از عرب چنین جراتی کند به من بگوید که از اسب پیاده شوم، از اسب پیاده شد و ضربهای بر سر علی (علیهالسلام) زد، علی (علیهالسلام) ضربه را با وسیله سپر خود دفع کرد ولی شمشیر از سپر گذشت و سر علی (علیهالسلام) لطمهای خورد در اینجا علی (علیهالسلام) از روش خاصی استفاده کرد و فرمود: تو قهرمان عرب هستی و من با تو جنگ تن به تن دارم اینها که پشت سر تو هستند برای چه آمدهاند؟ تا عمرو نگاهی به پشت سر خود کرد، علی (علیهالسلام) با ضربهای پای او را قطع کرد، و او بر زمین افتاد. حضرت وقتی بر سینه او نشست تا سر او را جدا کند، عمرو در صورت حضرت آب دهن انداخت، حضرت برخاست و دوی زد و مجدد اراده کرد تاسر او را جدا کند، سپس سر او را جلوی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم انداخت اینجا بود که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود اگر این کار امروز تو را با اعمال جمیع امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم مقایسه کنند بر آنها برتری خواهد داشت.
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، حمله به خانه پیامبر
لو کان قاتل عمرو غیر قاتله - لکنت ابکی علیه آخر الابد
لکن قاتله من لانظیر له - و کان یدعی ابوه بیضة البلد(228)
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، ای کاش من چهارمین آنها بودم
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، کلید دار کعبه
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، فاطمه پاره تن رسول خدا
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، کارهای فاطمه علیها السلام زهرا در خانه
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، سخن گفتن زمین با علی
ادامه ندارد
زندگاني امام علي ، غسل و کفن و نماز بر پیامبر
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))