مسلمان شدن جوان یهودی

امام رضا (ع) از پدرانش نقل می‏کند که: جوانی یهودی پیش ابوبکر آمد و گفت: السلام علیک یا ابابکر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خلیفه نخواندی؟!
ابوبکر گفت: چه می‏خواهی؟
گفت: پدرم بر دین یهود مرده و اموال زیادی بر جای نهاده است، ولی ما جای آنها را نمی‏دانیم. اگر جای آن اموال رل بگویی، به دست تو مسلمان می‏شوم. و غلامت می‏گردم و یک سوم مالم را به تو می‏دهم و یک سوم آن را به مهاجر و انصار می‏بخشم و یک سوم دیگر را خودم بر می‏دارم.
ابوبکر گفت: ای خبث! جز خدا، هیچ کس از غیب خبر ندارد. ابوبکر برخاست و رفت.
یهودی پیش عمر رفت و بر او سلام کرد و گفت: پیش ابوبکر رفتم و از او چیزی را سؤال کردم ولی مأیوس برگشتم، و اکنون از تو می‏پرسم و جریان را گفت. عمر نیز گفت: غیر از خدا کسی غیب را نمی‏داند.
عاقبت، جوان یهودی در مسجد پیامبر پیش علی(ع) رفت و گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین! و این سخن را به گونه‏ای گفت که ابوبکر و عمر نیز شنیدند.
مردم او را زدند و گفتند: ای خبیث! چرا بر علی، همچون ابوبکر سلام نمی‏کنی، مگر نمی‏دانی که ابوبکر خلیفه است.
یهودی گفت: به خدا سوگند از طرف خود این گونه نگفتم، بلکه در تورات اسم او را این گونه دیدم.
حضرت فرمود: چه می‏خواهی؟
جوان گفت: پدرم بر دین یهود مرد و اموال زیادی را باقی گذاشت ولی جای آن را به ما نگفت. اگر آنها را بیرون بیاوری به دست تو ایمان می‏آورم.
حضرت فرمود: به آن چه می‏گویی پایبند هستی؟
جوان گفت: بلی خدا و ملایکه و تمام حاضران را شاهد می‏گیرم.
حضرت برگ سفیدی خواست و چیزی در آن نوشت. سپس فرمود:آیا می‏توانی خوب بنویسی؟.
جوان یهودی گفت: بلی.
فرمود: لوحه هایی را با خودت بردار و به طرف یمن برو، وقتی آنجا رسیدی صحرای برهوت را بپرس. وقتی که آنجا رفتی، هنگام غروب خورشید، بنشین. کلاغ هایی می‏آیند که منقارشان سیاه و سروصدا می‏کنند و دنبال آب می‏روند. وقتی که آنها را دیدی اسم پدرت را ببر و بگو: ای فلانی! من فرستاده وصی محمد(ص) هستم، با من سخن بگو! پدرت جوابت را می‏دهد از گنجینه‏ها سؤال کن، جایش را می‏گوید و هر چه گفت بنویس. وقتی که به خیبر برگشتی، هر آنچه در آنها نوشته‏ای عمل کن.
یهودی رفت تا این که به یمن رسید و در جایی که علی(ع) فرموده بود نشست و کلاغ‏های سیاهی آمدند و صدا کردند. جوان یهودی نام پدرش را برد. پدرش جواب داد و گفت: وای بر تو چه چیزی تو را به اینجا آورده؟ چون اینجا یکی از جاهای اهل جهنم است.
پسرش گفت: آمدم جای گنج‏ها را از تو بپرسم که کجا مخفی کرده‏ای.
گفت: در فلان باغ در فلان مکان در فلان دیوار. جوان همه را نوشت. آن گاه پدرش گفت: وای بر تو! از محمد(ص) پیروی کن. کلاغ‏ها برگشتند. و جوان یهودی به سوی خیبر روانه شد و غلامان و نوکران و شتر و جوال‏ها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج‏هایی که در ظرف‏های نقره و ظرف‏های طلا بود را بیرون آوردند، سپس آنها را بر دراز گوش بار کردند و خدمت علی(ع) آوردند.
جوان نزد علی(ع) شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت: براستی که تو وصی محمد(ص) هستی و به حق امیرالمؤمنین هستی، چنانچه این گونه نامیده شده‏ای. این کاروان و درهم‏ها و دینارها را در جایی که خدا به تو دستور داده مصرف کن.
مردم جمع شدند و گفتند: این را چگونه دانستی؟
حضرت فرمود: از رسول خدا(ص) شنیده‏ام. اگر می‏خواهید بالاتر از این را نیز به شما خبر دهم.
گفتند: بلی.
فرمود:روزی با رسول خدا(ص) زیر یک سقف نشسته بودیم، و من شصت و شش جای پا شمردم که همه آنها مال ملایکه بودند و تمام جای پای آنها را می‏شناختم و اسم و خصوصیات و زبان یک یک آنها را هم می‏دانستم.(142)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مسلمان شدن برخی نصارا

عده‏ای از نصارا حضور پیامبر اکرم(ص) آمدند و گفتند: می‏رویم و تمام خویشان و قوم خود را می‏آوریم، اگر صد شتر بچه‏دار برای ما بیاوری به تو ایمان می‏آوریم! پیامبر اکرم(ص) نیز برای آنها صد شتر تعهد کرد، آنان به وطن خود برگشتند.
گفتند: ما در کتاب‏های خود خوانده‏ایم که هر پیامبری جانشین و وصی دارد. جانشین پیامبر شما کیست؟
مردم ابوبکر را به او نشان دادند! بر ابوبکر وارد شدند و گفتند: تعهد محمد(ص) را ادا کن. ابوبکر گفت: چه تعهدی کرده است؟
گفتند: صد شتر بچه‏دار که تمامش سیاه باشد.
ابوبکر گفت: ارثیه رسول خدا(ص) به اندازه طلب شما نیست. آنان به زبان خود به یکدیگر گفتند: دین محمد(ص) باطل است!
سلمان حاضر بود و زبان آنها را می‏فهمید، به آنها گفت: بیایید تا وصی رسول خدا(ص) را به شما نشان دهم. در این هنگام علی(ع) وارد مسجد شد. آنها با سلمان به طرف او رفتند و مقابل حضرت نشستند و گفتند: پیامبر شما صد شتر با این صفات برای ما تعهد کرده بود.
علی(ع) فرمود: در این صورت ایمان می‏آورید.
گفتند: بلی. حضرت فردای آن روز آنها را به جبانه برد و منافقین خیال می‏کردند که حضرت مفتضح خواهد شد. وقتی که به آن جا رسیدند حضرت دو رکعت نماز خواند و به آرامی دعا کرد و با چوب دستی رسول خدا(ص) به سنگی زد و از آن صدایی مثل ناله شتر حامله شنیده شد. آن گاه سنگ شکافه شد و سر شتر در حالی که با افسار بود، از آن بیرون آمد. به امام حسن(ع) فرمود:افسارش را بگیر تا این که صد شتر سیاه موی بچه‏دار از آن بیرون آمد.
با مشاهده این صحنه تمام نصارا ایمان آوردند. سپس گفتند: ناقه صالح یکی بود و به خاطر آن تمام قومش هلاک شدند. یا امیرالمؤمنین دعا کن این‏ها به جای خود برگردند، تا این که سبب هلاکت امت محمد(ص) نشوند.
حضرت دعا نمود، سپس شترها از جایی که بیرون آمده بودند، وارد شدند و ناپدید گشتند.(77)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مسخ شدن ماهی جری

جمعی در کوفه خدمت علی(ع) رسیده گفتند: یا امیرالمؤمنین این ماهی جری را در بازارها می‏فروشند.
گفت: پس علی(ع) تبسم کرد و فرمود: برخیزید تا چیز عجیبی به شما بنمایم، و درباره وصی (پیغمبر(ص)) خود چیزی جز خیر و خوبی نگویید.
برخاستند و همراهش کنار فرات رفتند، و آب دهان در فرات انداخت و
و کلماتی فرمود، ناگهان یک ماهی جری با دهان باز سر از آب بیرون کرد، امیرالمؤمنین(ع) فرمود: وای بر تو و قومت تو کیستی؟
گفت: ما اهل قریه‏ای نزدیک دریا بودیم، که خدا در کتاب خود می‏فرماید: چون ماهیانشان روز شنبه کنار دریا می‏آمدند. اعراف/64 پس خدا ولایت و دوستی تو را بر ما عرضه کرد، و ما نپذیرفتیم، و مسخمان کرد، و بعضی در خشکی هستیم و بعضی در دریا، اما اهل دریا پس ما جری هاییم، و اما اهل خشکی سوسمار و موش صحرایی است، آن گاه امیرالمؤمنین(ع) به ما نگاه کرد و فرمود: گفتار او را شنیدند؟
گفتیم: آری.
فرمود: به آن کسی که محمد را به پیغمبری برانگیخت اینها مانند زنان شما حیض می‏شوند.(44)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مسخ شدن به دست علی

از عمار یاسر نقل است که گفت، در مقابل علی(ع) بودم ناگاه بر آن حضرت مردی وارد شد و گفت: یا أمیرالمؤمنین من پناهنده هستم به شما و شکایت دارم از مصیبتی که بر من وارد شده و مرا مریض کرده است. آن حضرت فرمود: قصه تو چیست؟
عرض کرد: فلان شخص زن مرا گرفته و تفرقه انداخته است، بین من و زوجه من جدایی انداخته است حال آنکه من شیعه شما هستم.
آن حضرت فرمان داد که آن فاسق فاجر را نزد من بیاور.
آن مرد شاکی به طلب آن مرد فاسق روانه شد او را در بازار بنی الحاضر ملاقات کرد و به او گفت: امیرالمؤمنین تو را می‏خواهد و او را به حضور آن حضرت آورد. عمار یاسر می‏گوید: دیدم به دست علی(ع) چوب دستی، وقتی مرد خیانتکار مقابل علی(ع) قرار گرفت، آن حضرت فرمود: یا لعین بن العین الزنیم آیا ندانسته‏ای که من آگاه هستم به چشم خیانتکار و چیزهائی که در سینه پنهان است و نمی‏دانی که من حجت خدا در زمین هستم. به حرم مؤمنین تجاوز می‏کنی؟ آیا از عقوبت من و از عقوبت خداوند ایمن شده‏ای؟
سپس فرمود: ای عمار لباسهایش را بیرون آور عمار می‏گوید: لباسهایش را بیرون آرودم.
بعد فرمود: قسم به آن کسی که حبه را می‏شکافد و خلقت نموده خلق را، قصاص مؤمن را غیر از من نمی‏گیرد.
پس با چوب دستی که در دست آن جناب بود به پهلوی آن مرد زد و فرمود: بنشین خدای تو را لعنت کند، عمار یاسر گفت: به ذات حضرت حق قسم است که دیدم آن لعین را که خداوند به صورت لاک‏پشت او را مسخ کرده بود.
سپس آن حضرت فرمود: خداوند روزی کرد تو را در هر چهل روز یک آب آشامیدن و مسکن تو صحرای خشک و بی‏آب و علف است.
پس آن حضرت این آیه را تلاوت فرمود: (و لقد علمتم الذین اعتدوا فی‏السبت و قلنا لهم کونوا قردة خاسئین) این آیه راجع به مسخ شدن یهود به صورت میمون است.(3)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مرگ در کمین من است

در احادیث معتبره وارد شده است که چون حضرت امیرالمؤمنین(ع) از نافرمانی و نفاق و کفر اصحاب خود ناراحت شد و لشکر معاویه بر اطراف و نواحی ملک آن حضرت غارت می‏آوردند و اصحاب آن حضرت به او یاری نمی‏نمودند، بر منبر رفته و فرمود: به خدا سوگند دوست دارم که حق تعالی مرا از میان شما بردارد و در ریاض رضوان جا دهد، مرگ به همین زودی‏ها در کمین من است، پس فرمود: چه مانع شده است بدبخت‏ترین فرد این امت را که محاسن مرا از خون سرم خضاب کند، این خبری است که پیغمبر بزرگوار مرا به آن خبر داده است، پس فرمود: خداوندا من از ایشان به تنگ آمده‏ام و ایشان از من به تنگ آمده‏اند، و من از ایشان ملامت یافته‏ام و ایشان از من ملال یافته‏اند، خداوندا مرا از ایشان راحت بخش، و ایشان را مبتلا کن به کسی که مرا یاد کنند.(204)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مرگ جاسوس خوارج

از سعید بن جبیر از امیرالمؤمنین(ع) در حدیثی روایت کرده که: به یکی از دهقان‏های ایران که او را از نحوست ستارگان ترساند (و گفت: امروز برای رفتن به جنگ خوب نیست) خندید و فرمود: می‏دانی دیشب چه اتفاقی افتاده؟ خانه‏ای در چین خراب شد و برج ماچین (: چین بزرگ) فرو ریخت، و حصار سراندیب ویران شد، و پیشوای رومیان در ارومیه شکست خورد، و حاکم یهود در ابلة (جایی است در بصره) ناپدید شد، و مورچگان در وادی النمل (: رودی است در شام یا طائف که مورچه زیادی دارد) به هیجان آمدند، و پادشاه آفریقا مرد، آیا تو اینها را می‏دانستی؟
گفت: نه یا امیرالمؤمنین.
فرمود: دیشب هفتاد هزار عالم سعادتمند شد و در هر عالمی هفتاد هزار نفر به دنیا آمدند، و امشب هم به همان مقدار می‏میرند و این هم از آنهاست و با دست به سعد بن مسعده حارثی که در لشکر علی(ع) جاسوس خوارج بود، اشاره کرد، و آن ملعون گمان کرد که حضرت می‏فرماید: او را بگیرید، پس نفسش گرفته شد و مرد، و آن دهقان به سجده افتاد.(160)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مرا به این و آن محتاج مکن

علامه امینی از روز اول که به نجف آمدند تصمیم گرفتند، بر این که نسبت به وجوه شرعیه و سهم امام(ع) و یا سایر وجوهات دخالت نکرده و از آن راه امرار معاش نکنند.
می‏فرمودند: من هنگامی که به نجف آمدم یک مقداری پول داشتم، بعداً تمام شد و در نجف رسم بود افرادی که از هر شهری می‏آمدند، اسامی آنها به وسیله نماینده آن شهر یادداشت می‏شد تا اگر پولی از آن شهر برای آقا فرستاده شد، بین طلاب آن شهر تقسیم گردد. این آقا آمد پیش من و به من گفت: من اسم شما را نوشتم و شما از ماه آینده این‏قدر از من حقوق می‏گیرید. ولی شما بایستی از یکی از این مراجع اجازه بگیرید که به این مرحله رسیده‏اید که می‏توانید صرف وجوهات نمایید.
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم و به حرم مطهر امیرالمؤمنین(ع) مشرف شدم و عرض نمودم: یا علی، من آمده‏ام در جوار شما و درس می‏خوانم، مرا به این و آن محتاج مکن. اگر می‏توانی مرا بپذیری و قبول کنی و تأمین نمایی، من هم می‏مانم و شما را خدمت می‏کنم. ایشان می‏فرمودند: از آن لحظه تا هنگام بازگشت از نجف، حقوق شرعیه و وجوهات از کسی نگرفتم.(291)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مدح علی

مرحوم حاج شیخ حسنعلی مقدادی اصفهانی (ره) چنین نقل کرده است:
مرحوم پدرم - رحمةالله علیه - نقل می‏فرمودند: درویشی می‏گفت من کوچک ابدال درویشی بودم و به جز من چند درویش دیگر در تحت تربیت او بودند. هر روز یک نفر از ما برای پرسه زدن به بازار می‏رفت و به محض آن که به قدر خرج خانقاه تحصیل می‏شد، بازمی‏گشت. بیشتر اوقات مدح حضرت امیرالمؤمنین(ع) و ائمه معصومین - علیهم السلام - را می‏خواندیم، تا این که دست جمعی به عراق مسافرتی کردیم و وارد بغداد شدیم. آن روز نوبت پرسه زدن با من بود که از همه هم جوان‏تر بودم. مرشد مرا خواست و گفت: پسر! اینجا بغداد است و همه مردم آن اهل تسنن می‏باشند. حال که باید بروی مواظب باش که مدح علی(ع) را نخوانی. چون ممکن است خوش‏آیند بعضی از عوام اهل سنت نباشد. در عوض غزل از سعدی و حافظ بخوان.
گفتم: اطاعت می‏کنم و رفتم. ولی وقتی وارد بازار شدم، هر چه به حافظه‏ام فشار آوردم جز مدح مولا(ع) همه اشعار از خاطرم محو شده بود و چون می‏بایستی پرسه بزنم و خرج خانقاه را تأمین کنم، اضطراراً شروع کردم به خواندن مدح مولا(ع). بازار بغداد طویل است. پس از چند قدم شخصی درشت اندام، که ظاهرش پیدا بود فرد باشخصیتی است، از روی مسندی که نشسته بود برخاست و نزد من آمد و پولی در کشکول من انداخت. کسبه بازار هم ظاهراً به تبعیت او از دکان‏های خود بیرون آمدند و نیازی به کشکول انداختند. آن شخص دستور داد گماشتگان او، چهارپایه‏ای را که رویش نشسته بود، دورتر از محل اول (سر راه من) گذاشتند. مجدداً که به او رسیدم، از جای برخاست و سکه‏ای در کشکول انداختند. این عمل مکرراً انجام شد تا آن که بازار بغداد را طی کردم، در حالی که کشکول من از سکه پر شده بود. همین که بازار بغداد به انتها رسید، شخص مزبور نزد من آمد و دست مرا گرفت و به طرف پشت بازار کشید و به گماشتگان خود امر کرد که نزدیک نشوند. یقین کردم که می‏خواهد پول را از من بگیرد و شاید خود مرا هم در شط بیندازد. قدرت دفاع نداشتم، لذا تسلیم شدم و دنبالش رفتم. قدری که دور شدیم، در خلوت از من پرسید: پسر! می‏دانی اینجا کجاست؟ گفتم: اینجا بغداد است. گفت: می‏دانی که دوستداران علی(ع) در اینجا بسیار اندک‏اند؟ گفتم: بلی می‏دانم. گفت: پس چرا مدح علی(ع) را می‏خوانی؟ گفتم: مرشدم نیز به من توصیه کرده بود که فقط غزل حافظ و سعدی را بخوانم، ولی به بازار که رسیدم، هر چه غزل به یاد داشتم از خاطرم محو شد. اجباراً مداحی شاه مردان را شروع کردم.
گفت: پس بدان که من نیز سنی هستم، ولی سال گذشته قضیه‏ای برای من اتفاق افتاد. مادیانی دارم که بسیار مورد علاقه من است و هر روز صبح خودم به لب شط می‏آورم و آبش می‏دهم. روزی در ایام عید، مادیان را بر لب شط آوردم. داخل شط شد، قدری که جلو رفت، ناگاه موجی آمد و مادیان را ربود و به داخل شط برد، به طوری که از چشم من پنهان شد. من از شدت علاقه به مادیان با جریان آب به طول شط می‏دویدم و خلیفه اول را صدا می‏کردم و از او استعانت می‏طلبیدم، نتیجه نگرفتم. به دومی متوسل شدم، باز نتیجه نگرفتم. به سومی متوسل شدم، این بار هم نتیجه نگرفتم. اضطراراً فریاد کردم: یا امام علی! یا امام علی!... چند مرتبه که تکرار کردم، ناگاه از دور دیدم شخصی از میان آب سر بیرون آورد و در حالی که افسار مادیان در دست او بود، از شط خارج شد و به سوی من آمد. پیش خود گفتم: او یا ملک است یا جن، و الا اگر بشر باشد وسط شط و زیر آب چه می‏کند؟ تا این که به هم رسیدیم. گفت: مادیان خود را بگیر. عرض کردم: شما ملک هستید یا جن؟ فرمود: ای کورباطن! که را صدا کردی؟ گفتم امام علی(ع) را. فرمود: من امام علی هستم. بعد فرمود: تو به ما ایمان نمی‏آوردی، ولی هر جا دوستان مرا دیدی، به آن‏ها محبت کن. آن‏گاه آن شخص پس از نقل سرگذشت دست در جیب کرد و چند سکه طلا به من داد و گفت: این برای اطاعت از امر حضرت امام علی(ع) است، ولی از حالا به بعد در بغداد مدح مخوان که ممکن است برای تو اسباب زحمت شود. بله، حضرت به آن شخص فرمودند: ای کور باطن! تو به ما ایمان نمی‏آوری. اشاره به آن است که ولایت حضرت اکتسابی نیست، بلکه اعطایی است، همانند بینایی چشم، اگر کسی کور به دنیا آمد، نباید او را سرزنش کرد.
در کتاب بشارة المصطفی از عقبه بن عامر نقل شده که گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که به علی(ع) فرمود: هیچ کس را در مورد محبت خودت نباید ملامت کنی، زیرا محبت تو مخزون تحت عرش است. چنین نیست که هر کس بخواهد، بتواند به آن دست یابد. این محبت، از آسمان و به اندازه نازل می‏گردد و در حقیقت، فضل خداوند است که به هر که خواهد، مرحمت کند.
از ابن ناجیه، آزاد شده ام‏هانی، نقل است که گفت: نزد علی(ع) بودم، ناگهان مردی از سفر به خدمتش آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من از شهری نزد تو آمده‏ام که در آن هیچ دوستداری از تو دیده نمی‏شد. حضرت فرمود: از کجا آمده‏ای؟ گفت: از بصره.
امام علی(ع) فرمود: آنها هم اگر می‏توانستند، دوست داشتند که دوستدار من باشند. امام من و شیعیان من تا روز قیامت در میثاق خداییم، نه یک نفر به ما افزوده می‏شود و نه یک نفر کم خواهد شد.(366)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مخاض کجاست

از عماربن یاسر روایت شده که گفت: هنگامی که علی(ع) به جانب صفین می‏رفت در کنار فرات توقف کرد و به اصحابش فرمود: مخاض کجا است؟
گفتند: نمی‏دانیم مخاض کجا است، سپس به بعضی از اصحابش فرمود: برو به سوی این تپه و صدا بزن ای جلند، مخاض کجا است؟
(عمار) گفت: آن مرد رفت تا به تپه رسید و گفت: ای جلند مخاض کجاست؟
پس جمعیت زیادی (که همه جلند نام داشتند) از زیر زمین جواب دادند، و او مبهوت شده، برگشت خدمت امام و گفت: ای مولای من جمعیت زیادی جواب مرا دادند.
فرمود: ای قنبر برو ندا کن: ای جلند بن کرکر مخاض کجا است؟ (عمار) گفت: پس یک نفر جواب داد و گفت: کیست که نام من و پدرم را می‏داند در صورتی که من در این جا خاک شده‏ام، و کاسه سرم به صورت استخوان پوسیده‏ای باقی مانده، و مرا سه هزار سال است، ما نمی‏دانیم مخاض کجاست؟ به خدا قسم او به مخاض داناتر است به سوی او بروید و از او متابعت کنید و هر جا که او خوض کرد و فرو رفت شما هم با او فرو روید (یعنی در هر مرحله‏ای وارد شد شما هم وارد شوید) که بعد از پیغمبر (ص) او اشرف خلق است، پس نزد آن حضرت آمدند و مخاض را به آنها معرفی کرد.(65)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مجازات منکر وصی پیامبر

روزی انس بن مالک، صحابی معروف پیامبر(ص) در بصره تدریس حدیث می‏کرد، و شاگردان بسیار به دورش حلقه زده بودند یکی از شاگردان پرسید: ما شنیده‏ایم آدم با ایمان بیماری برص (پیسی) نمی‏گیرد، ولی علت چیست که شما مبتلا به این بیماری هستی و لکه‏های سفید این بیماری را در شما مشاهده می‏کنم.
انس بن مالک از این پرسش، رنگ به رنگ شد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت: آری، نفرین بنده صالح مرا مبتلا به این بیماری کرده است.
حاضران تقاضا کردند تا جریان آن را بازگو کند، انس بن مالک چنین گفت:
با جمعی در محضر رسول خدا(ص) بودیم، فرش مخصوصی از یکی از روستاهای مشرق زمین به حضور آن حضرت آوردند، آن حضرت آن را پذیرفت، آن را در زمین پهن کردیم و جمعی از اصحاب به امر آن حضرت بر روی آن نشستیم، علی بن ابی‏طالب(ع) نیز بود، آن گاه علی(ع) به باد امر کرد، آن فرش از زمین برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را کنار غار اصحاب کهف پیاده نمود.
علی(ع) به ما فرمود: برخیزید و بر اصحاب کهف سلام کنید، اصحاب از جمله ابوبکر و عمر یکی‏یکی سلام کردند ولی جواب سلام را نشنیدند.
ناگهان امام علی(ع) برخاست و کنار غار ایستاد و گفت:
السلام علیکم یا اصحاب الکهف و الرقیم.
سلام بر شما ای اصحاب کهف و رقیم.
از درون غار، صدا برخاست:
و علیک السلام یا وصی رسول الله.
سلام بر تو باد ای وصی پیامبر خدا(ص).
علی(ع) فرمود: چرا جواب سلام یاران پیامبر (ص) را ندادید؟
آنها گفتند: ما مأذون نیستیم که به غیر پیامبران یا اوصیای آن ها، جواب بگوییم، و چون شما خاتم اوصیاء هستید، جواب سلام شما را دادیم.
سپس روی آن فرش نشستیم و آن فرش برخاست و به پرواز درآمد و ما را در مسجد در حضور پیامبر (ص) پیاده کرد، پیامبر (ص) جریان را از آغاز تا آخر بیان کرد، مثل اینکه خودش همراه ما بوده است.
انس ادامه داد: در این هنگام پیامبر (ص) به من فرمود: هر وقت پسر عمویم - علی(ع) - گواهی خواست، گواهی بده، گفتم: اطاعت می‏کنم.
بعد از رحلت پیامبر (ص)، وقتی که ابوبکر متصدی خلافت شد، ساعتی پیش آمد که علی(ع) در مقام احتجاج بود و به من گفت: برخیز و جریان پرواز فرش را شهادت بده من با این که آن را در خاطر داشتم (به خاطر شرایط) کتمان کردم و گفتم: پیر شده‏ام و فراموش کرده‏ام.
علی(ع) فرمود: اگر دروغ بگویی خدا تو را به بیماری برص (پیسی) و نابینایی و تشنگی دایمی دچار کند از نفرین آن بنده صالح به این سه بیماری گرفتار شده‏ام، و همین تشنگی باعث شده که نمی‏توانم در ماه رمضان روزه بگیرم.(239)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مجازات منکر غدیر خم

روزی علی(ع) برای احقاق حق خود فرموده پیغمبر (ص) را من کنت مولاه فعلی مولاه.
هر آن کس که باشم منش یار و دوست - پسر عم من یار و مولای اوست.
شاهد مقال آورد و دوازده نفر از انصار فرموده او را تصدیق کردند که پیغمبر(ص) چنین سخنی درباره شما فرمود، انس ابن مالک هم که در روز عید غدیر خم حضور داشته و اتفاقاً آن روز هم در میان این عده انصار بود به صحت فرموده علی(ع) را شهادت نداد، علی(ع) به او فرمود: ای انس تو چرا شهادتم ندادی و گفته مرا تصدیق نکردی با این که تو هم مانند دیگران فرموده پیغمبر را استماع کرده بودی. عرض کرد: یا علی(ع) من اکنون پیر شده‏ام و سخنی که می‏گویی و از من گواهی می‏طلبی را از خاطر برده‏ام.
علی(ع) از سخن آن پیر شریر متأثر شده او را نفرین کرد: پروردگارا اگر این بیچاره دروغ می‏گوید وی را به پیسی مبتلا کن که هیچ گاه عمامه آن را مستور نکند (پروردگارا ما را به نفرین علی و اولاد علی علیهم السلام گرفتار مفرما) طلحه گفته: خدا گواه است پس از این، میان دو چشم او را دیدم که لکه پیسی فراگرفته بود.(243)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مجازات سب کنندگان علی

هارون می‏گوید: یوسف بن حجاج را والی دمشق قرار دادم و امر او را به عدالت در بین رعیت و انصاف درباره مردم دستور دادم.
پس او به من اطلاع داد که خطیب دمشق به علی بن ابیطالب(ع) دشنام می‏دهد هر روز از مقام او می‏کاهد او را احضار کرده سؤال نمودم از سبب این عمل او اقرار کرده است به این مطلب و گفته است که سبب این بدگویی آن است که علی پدران مرا کشته است و از این جهت کینه او در دل من است و از این کار دست برنمی‏دارم.
پس برای هارون، یوسف بن حجاج نوشت که خطیب را در غل و زنجیر کشیده‏ام و از من هارون درباره او دستوری می‏خواست.
امر کردم او را در همان حال نزد من بفرست. خطیب دمشق را به بغداد آوردند، چون او را به حضور من آوردند بر او صیحه زدم و به او گفتم: تویی که به علی بن ابی طالب(ع) بد می‏گویی؟ جواب داد: بلی. گفتم: وای بر تو هر کس را کشته و یا اسیر کرده است به امر خدا و امر پیغمبر(ص) بوده. گفت: من از بدگویی دست برنمی‏دارم.
پس جلاد را به حضور طلبیدم و یک صد تازیانه به او زدند صدا را به ناله و استغاثه بلند نمود و به خود شاشید.
امر کردم او را در این اطاق محبوس داشتند و دستور دادم درب آن را قفل کنند چون شب شد و نماز عشاء را خواندم فکر می‏کردم که او را چطور بکشم، مختصری به خواب رفتم در خواب دیدم که درب آسمان باز شد و پیغمبر(ص) پایین آمد در حالتی که پنج حله پوشیده بود.
پس علی بن ابی طالب(ع) پایین آمد در حالتی که سه حله پوشیده بود، حسن(ع) آمد در حالتی که سه حله در بر داشت پس حسین(ع) پایین آمد در حالتی که دو حله پوشیده بود.
سپس جبرییل آمد در حالتی که یک حله پوشیده بود و بسیار خوش منظر و به دستش بود جامی از آب که بسیار صاف و پاکیزه بود.
پس پیغمبر(ص) به او امر فرمود: جام را به من بده و چون جام را گرفت به صدای بلند ندا فرمود: یا شیعه محمد و آل محمد!
آنگاه جواب دادند: از اطرافیان من چهل نفر که می‏شناسم ایشان را همگی و در آن حال در خانه من بودند زیادتر از پنج هزار نفر که رسول الله(ص) آنها را سیراب کرد.
سپس فرمود: کجاست دمشقی؟ پس درب باز شد و دمشقی را بیرون آوردند چون چشم علی(ع) به او افتاد گریبان او را گرفت و گفت: یا رسول الله(ص) این شخص به من ظلم می‏کند و به من دشنام می‏دهد.
پیغمبر(ص) فرمود: تو به علی بن ابی طالب دشنام می‏دهی، گفت: بلی، حضرت رسول(ص) گفتند: خداوندا صورت انسانیت را از او بگیر و او را مسخ گردان. ناگهان به صورت سگی درآمد و به همان اطاق برگشت. چون از خواب بیدار شدم امر کردم به احضار دمشقی او را آوردند مشاهده کردم که سگ شده بود به او گفتم چگونه دیدی عقوبت پروردگار را؟ چون حضار نگاه کردند او را سگی مشاهده نمودند که فقط گوشهای او گوش انسان بود در این هنگام شافعی از خلیفه تقاضا نمود که او را از آنها دور کند از خوف عقوبت خدایی و طولی نکشید که آتش آسمانی او را سوزانید.
واقدی گفت: در این هنگام به هارون الرشید گفتم: یا امیرالمؤمنین این معجزه‏ای بود و موعظه خدا را پرهیز کن در ذریه این مرد (یعنی علی بن ابی‏طالب). هارون الرشید گفت: من توبه کردم به سوی خدا از عملی که نسبت به ذریه او انجام داده‏ام.(318)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مجازات در عالم رؤیا

افرادی بوده‏اند که به دلیل مخالفت با حضرت علی(ع) در عالم رؤیا مجازات شده‏اند، مردی نقل کرده است: در بازار شام به شخصی برخوردم که نیمی از صورتش سیاه شده و آن را پوشانده بود، گفتم چه روی داده که اینچنین شده‏ای؟ گفت: سوگند به خداوند، نذر کردم کسی از این ماجرا نپرسد مگر آن که عین واقعه را برایش نقل کنم. من مردی بودم که با حضرت علی(ع) از در عداوت درآمدم، شبی در عالم رؤیا مشاهده کردم مردی به نزدم آمد و گفت: تو بودی که به امیرالمؤمنین(ع) دشنام می‏دادی؟ و بدون آن که منتظر شنیدن پاسخ از من باشد، محکم به یک طرف صورتم سیلی نواخت، وقتی بیدار شدم آن را سیاه یافتم.(315


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مالک قوی تر است یا علی

مالک اشتر گفت: در دل من گذشت که: آیا من قوی‏ترم یا امیرالمؤمنین(ع)؟
پس حضرت مرکبش را به طرف ذوالکلاع حمیری (که در لشکر معاویه بود) راند، و او را به چالاکی ربود و به بالا پرت کرد، و شمشیر را حواله او کرده، دو نیمش کرد، سپس به من فرمود: من قوی‏ترم یا تو؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین(ع).(175)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

ماجرای حرقوص بن زهیر

هنگامی که شامی‏ها قرآن‏ها را روی نیزه کردند و یاران علی(ع) را به شک انداختند و آنان از علی(ع) درخواست کردند تا با شامی‏ها به مسالمت رفتار کند و سازش نماید فرمود: وای بر شما این کار، مکر شامیان است و منظور آنها نگهداری قرآن نیست و آنها اهل قرآن نمی‏باشند از خدا بترسید و دست از پیکار برندارید، هرگاه سخن مرا نپذیرید راه‏ها بر شما سخت شود و چنان پشیمان شوید که سودی نبرید و قضیه چنان شد که فرمود: زیرا آنها پس از آنکه کار خلافت را به حکومت حکمین واگذار نمودند پی به تقصیر خود برده و دانستند عدم اجابت خواسته علی(ع) به زیان آنها تمام شده و راه وصول به مقصود را برای آنان دشوار ساخته و جز هلاکت راه دیگری برای آنان نمی‏باشد.
و هنگامی که علی(ع) عازم پیکار با خوارج شد فرمود: هرگاه خوف این معنی نبود که شما ممکن است از راه حق منحرف شوید و دست از پیکار بکشید از قضای الهی که بر زبان پیغمبر حق جاری شده درباره کسی که با آنان می‏جنگد و کاملاً از احوال ایشان باخبر است به شما اطلاع می‏دادم و ثابت می‏کردم که آنان بدترین افرادند و کسی که با آنها پیکار کند هر چه بیشتر و بهتر به خدا نزدیک است.
هنگامی که علی(ع) از کارزار با خوارج آسوده شد در صدد یافتن مرد کوتاه دست که نامش حرقوص ابن زهیر بود برآمد و در میان کشتگان می‏گشت و می‏فرمود سوگند به خدا دروغ نگفته‏ام و کسی هم که مرا از وجود چنین آدمی اطلاع دروغ نگفته و بالاخره نامبرده را در میان کشتگان یافته پیراهنش را دریده و بر شانه‏اش گوشت زیادی به شکل پستان زنان بود که چون آن را می‏کشیدند دست و شانه‏اش به دنبال آن کشیده می‏شد و چون رها می‏کردند به جای اول بازمی‏گشت و چون حال او را بدان کیفیت ملاحظه کرد تکبیر گفته و فرمود: پیش آمد این موجود، عبرت برای بینایان است.(187)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0