مسلمان شدن جوان یهودی
امام رضا (ع) از پدرانش نقل میکند که: جوانی یهودی پیش ابوبکر آمد و گفت: السلام علیک یا ابابکر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خلیفه نخواندی؟!
ابوبکر گفت: چه میخواهی؟
گفت: پدرم بر دین یهود مرده و اموال زیادی بر جای نهاده است، ولی ما جای آنها را نمیدانیم. اگر جای آن اموال رل بگویی، به دست تو مسلمان میشوم. و غلامت میگردم و یک سوم مالم را به تو میدهم و یک سوم آن را به مهاجر و انصار میبخشم و یک سوم دیگر را خودم بر میدارم.
ابوبکر گفت: ای خبث! جز خدا، هیچ کس از غیب خبر ندارد. ابوبکر برخاست و رفت.
یهودی پیش عمر رفت و بر او سلام کرد و گفت: پیش ابوبکر رفتم و از او چیزی را سؤال کردم ولی مأیوس برگشتم، و اکنون از تو میپرسم و جریان را گفت. عمر نیز گفت: غیر از خدا کسی غیب را نمیداند.
عاقبت، جوان یهودی در مسجد پیامبر پیش علی(ع) رفت و گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین! و این سخن را به گونهای گفت که ابوبکر و عمر نیز شنیدند.
مردم او را زدند و گفتند: ای خبیث! چرا بر علی، همچون ابوبکر سلام نمیکنی، مگر نمیدانی که ابوبکر خلیفه است.
یهودی گفت: به خدا سوگند از طرف خود این گونه نگفتم، بلکه در تورات اسم او را این گونه دیدم.
حضرت فرمود: چه میخواهی؟
جوان گفت: پدرم بر دین یهود مرد و اموال زیادی را باقی گذاشت ولی جای آن را به ما نگفت. اگر آنها را بیرون بیاوری به دست تو ایمان میآورم.
حضرت فرمود: به آن چه میگویی پایبند هستی؟
جوان گفت: بلی خدا و ملایکه و تمام حاضران را شاهد میگیرم.
حضرت برگ سفیدی خواست و چیزی در آن نوشت. سپس فرمود:آیا میتوانی خوب بنویسی؟.
جوان یهودی گفت: بلی.
فرمود: لوحه هایی را با خودت بردار و به طرف یمن برو، وقتی آنجا رسیدی صحرای برهوت را بپرس. وقتی که آنجا رفتی، هنگام غروب خورشید، بنشین. کلاغ هایی میآیند که منقارشان سیاه و سروصدا میکنند و دنبال آب میروند. وقتی که آنها را دیدی اسم پدرت را ببر و بگو: ای فلانی! من فرستاده وصی محمد(ص) هستم، با من سخن بگو! پدرت جوابت را میدهد از گنجینهها سؤال کن، جایش را میگوید و هر چه گفت بنویس. وقتی که به خیبر برگشتی، هر آنچه در آنها نوشتهای عمل کن.
یهودی رفت تا این که به یمن رسید و در جایی که علی(ع) فرموده بود نشست و کلاغهای سیاهی آمدند و صدا کردند. جوان یهودی نام پدرش را برد. پدرش جواب داد و گفت: وای بر تو چه چیزی تو را به اینجا آورده؟ چون اینجا یکی از جاهای اهل جهنم است.
پسرش گفت: آمدم جای گنجها را از تو بپرسم که کجا مخفی کردهای.
گفت: در فلان باغ در فلان مکان در فلان دیوار. جوان همه را نوشت. آن گاه پدرش گفت: وای بر تو! از محمد(ص) پیروی کن. کلاغها برگشتند. و جوان یهودی به سوی خیبر روانه شد و غلامان و نوکران و شتر و جوالها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنجهایی که در ظرفهای نقره و ظرفهای طلا بود را بیرون آوردند، سپس آنها را بر دراز گوش بار کردند و خدمت علی(ع) آوردند.
جوان نزد علی(ع) شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت: براستی که تو وصی محمد(ص) هستی و به حق امیرالمؤمنین هستی، چنانچه این گونه نامیده شدهای. این کاروان و درهمها و دینارها را در جایی که خدا به تو دستور داده مصرف کن.
مردم جمع شدند و گفتند: این را چگونه دانستی؟
حضرت فرمود: از رسول خدا(ص) شنیدهام. اگر میخواهید بالاتر از این را نیز به شما خبر دهم.
گفتند: بلی.
فرمود:روزی با رسول خدا(ص) زیر یک سقف نشسته بودیم، و من شصت و شش جای پا شمردم که همه آنها مال ملایکه بودند و تمام جای پای آنها را میشناختم و اسم و خصوصیات و زبان یک یک آنها را هم میدانستم.(142)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
عدهای از نصارا حضور پیامبر اکرم(ص) آمدند و گفتند: میرویم و تمام خویشان و قوم خود را میآوریم، اگر صد شتر بچهدار برای ما بیاوری به تو ایمان میآوریم! پیامبر اکرم(ص) نیز برای آنها صد شتر تعهد کرد، آنان به وطن خود برگشتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جمعی در کوفه خدمت علی(ع) رسیده گفتند: یا امیرالمؤمنین این ماهی جری را در بازارها میفروشند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از عمار یاسر نقل است که گفت، در مقابل علی(ع) بودم ناگاه بر آن حضرت مردی وارد شد و گفت: یا أمیرالمؤمنین من پناهنده هستم به شما و شکایت دارم از مصیبتی که بر من وارد شده و مرا مریض کرده است. آن حضرت فرمود: قصه تو چیست؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در احادیث معتبره وارد شده است که چون حضرت امیرالمؤمنین(ع) از نافرمانی و نفاق و کفر اصحاب خود ناراحت شد و لشکر معاویه بر اطراف و نواحی ملک آن حضرت غارت میآوردند و اصحاب آن حضرت به او یاری نمینمودند، بر منبر رفته و فرمود: به خدا سوگند دوست دارم که حق تعالی مرا از میان شما بردارد و در ریاض رضوان جا دهد، مرگ به همین زودیها در کمین من است، پس فرمود: چه مانع شده است بدبختترین فرد این امت را که محاسن مرا از خون سرم خضاب کند، این خبری است که پیغمبر بزرگوار مرا به آن خبر داده است، پس فرمود: خداوندا من از ایشان به تنگ آمدهام و ایشان از من به تنگ آمدهاند، و من از ایشان ملامت یافتهام و ایشان از من ملال یافتهاند، خداوندا مرا از ایشان راحت بخش، و ایشان را مبتلا کن به کسی که مرا یاد کنند.(204) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از سعید بن جبیر از امیرالمؤمنین(ع) در حدیثی روایت کرده که: به یکی از دهقانهای ایران که او را از نحوست ستارگان ترساند (و گفت: امروز برای رفتن به جنگ خوب نیست) خندید و فرمود: میدانی دیشب چه اتفاقی افتاده؟ خانهای در چین خراب شد و برج ماچین (: چین بزرگ) فرو ریخت، و حصار سراندیب ویران شد، و پیشوای رومیان در ارومیه شکست خورد، و حاکم یهود در ابلة (جایی است در بصره) ناپدید شد، و مورچگان در وادی النمل (: رودی است در شام یا طائف که مورچه زیادی دارد) به هیجان آمدند، و پادشاه آفریقا مرد، آیا تو اینها را میدانستی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علامه امینی از روز اول که به نجف آمدند تصمیم گرفتند، بر این که نسبت به وجوه شرعیه و سهم امام(ع) و یا سایر وجوهات دخالت نکرده و از آن راه امرار معاش نکنند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مرحوم حاج شیخ حسنعلی مقدادی اصفهانی (ره) چنین نقل کرده است: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از عماربن یاسر روایت شده که گفت: هنگامی که علی(ع) به جانب صفین میرفت در کنار فرات توقف کرد و به اصحابش فرمود: مخاض کجا است؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی انس بن مالک، صحابی معروف پیامبر(ص) در بصره تدریس حدیث میکرد، و شاگردان بسیار به دورش حلقه زده بودند یکی از شاگردان پرسید: ما شنیدهایم آدم با ایمان بیماری برص (پیسی) نمیگیرد، ولی علت چیست که شما مبتلا به این بیماری هستی و لکههای سفید این بیماری را در شما مشاهده میکنم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی علی(ع) برای احقاق حق خود فرموده پیغمبر (ص) را من کنت مولاه فعلی مولاه. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هارون میگوید: یوسف بن حجاج را والی دمشق قرار دادم و امر او را به عدالت در بین رعیت و انصاف درباره مردم دستور دادم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
افرادی بودهاند که به دلیل مخالفت با حضرت علی(ع) در عالم رؤیا مجازات شدهاند، مردی نقل کرده است: در بازار شام به شخصی برخوردم که نیمی از صورتش سیاه شده و آن را پوشانده بود، گفتم چه روی داده که اینچنین شدهای؟ گفت: سوگند به خداوند، نذر کردم کسی از این ماجرا نپرسد مگر آن که عین واقعه را برایش نقل کنم. من مردی بودم که با حضرت علی(ع) از در عداوت درآمدم، شبی در عالم رؤیا مشاهده کردم مردی به نزدم آمد و گفت: تو بودی که به امیرالمؤمنین(ع) دشنام میدادی؟ و بدون آن که منتظر شنیدن پاسخ از من باشد، محکم به یک طرف صورتم سیلی نواخت، وقتی بیدار شدم آن را سیاه یافتم.(315 نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مالک اشتر گفت: در دل من گذشت که: آیا من قویترم یا امیرالمؤمنین(ع)؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که شامیها قرآنها را روی نیزه کردند و یاران علی(ع) را به شک انداختند و آنان از علی(ع) درخواست کردند تا با شامیها به مسالمت رفتار کند و سازش نماید فرمود: وای بر شما این کار، مکر شامیان است و منظور آنها نگهداری قرآن نیست و آنها اهل قرآن نمیباشند از خدا بترسید و دست از پیکار برندارید، هرگاه سخن مرا نپذیرید راهها بر شما سخت شود و چنان پشیمان شوید که سودی نبرید و قضیه چنان شد که فرمود: زیرا آنها پس از آنکه کار خلافت را به حکومت حکمین واگذار نمودند پی به تقصیر خود برده و دانستند عدم اجابت خواسته علی(ع) به زیان آنها تمام شده و راه وصول به مقصود را برای آنان دشوار ساخته و جز هلاکت راه دیگری برای آنان نمیباشد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 مسلمان شدن برخی نصارا
گفتند: ما در کتابهای خود خواندهایم که هر پیامبری جانشین و وصی دارد. جانشین پیامبر شما کیست؟
مردم ابوبکر را به او نشان دادند! بر ابوبکر وارد شدند و گفتند: تعهد محمد(ص) را ادا کن. ابوبکر گفت: چه تعهدی کرده است؟
گفتند: صد شتر بچهدار که تمامش سیاه باشد.
ابوبکر گفت: ارثیه رسول خدا(ص) به اندازه طلب شما نیست. آنان به زبان خود به یکدیگر گفتند: دین محمد(ص) باطل است!
سلمان حاضر بود و زبان آنها را میفهمید، به آنها گفت: بیایید تا وصی رسول خدا(ص) را به شما نشان دهم. در این هنگام علی(ع) وارد مسجد شد. آنها با سلمان به طرف او رفتند و مقابل حضرت نشستند و گفتند: پیامبر شما صد شتر با این صفات برای ما تعهد کرده بود.
علی(ع) فرمود: در این صورت ایمان میآورید.
گفتند: بلی. حضرت فردای آن روز آنها را به جبانه برد و منافقین خیال میکردند که حضرت مفتضح خواهد شد. وقتی که به آن جا رسیدند حضرت دو رکعت نماز خواند و به آرامی دعا کرد و با چوب دستی رسول خدا(ص) به سنگی زد و از آن صدایی مثل ناله شتر حامله شنیده شد. آن گاه سنگ شکافه شد و سر شتر در حالی که با افسار بود، از آن بیرون آمد. به امام حسن(ع) فرمود:افسارش را بگیر تا این که صد شتر سیاه موی بچهدار از آن بیرون آمد.
با مشاهده این صحنه تمام نصارا ایمان آوردند. سپس گفتند: ناقه صالح یکی بود و به خاطر آن تمام قومش هلاک شدند. یا امیرالمؤمنین دعا کن اینها به جای خود برگردند، تا این که سبب هلاکت امت محمد(ص) نشوند.
حضرت دعا نمود، سپس شترها از جایی که بیرون آمده بودند، وارد شدند و ناپدید گشتند.(77)
ادامه ندارد
مسخ شدن ماهی جری
گفت: پس علی(ع) تبسم کرد و فرمود: برخیزید تا چیز عجیبی به شما بنمایم، و درباره وصی (پیغمبر(ص)) خود چیزی جز خیر و خوبی نگویید.
برخاستند و همراهش کنار فرات رفتند، و آب دهان در فرات انداخت و
و کلماتی فرمود، ناگهان یک ماهی جری با دهان باز سر از آب بیرون کرد، امیرالمؤمنین(ع) فرمود: وای بر تو و قومت تو کیستی؟
گفت: ما اهل قریهای نزدیک دریا بودیم، که خدا در کتاب خود میفرماید: چون ماهیانشان روز شنبه کنار دریا میآمدند. اعراف/64 پس خدا ولایت و دوستی تو را بر ما عرضه کرد، و ما نپذیرفتیم، و مسخمان کرد، و بعضی در خشکی هستیم و بعضی در دریا، اما اهل دریا پس ما جری هاییم، و اما اهل خشکی سوسمار و موش صحرایی است، آن گاه امیرالمؤمنین(ع) به ما نگاه کرد و فرمود: گفتار او را شنیدند؟
گفتیم: آری.
فرمود: به آن کسی که محمد را به پیغمبری برانگیخت اینها مانند زنان شما حیض میشوند.(44)
ادامه ندارد
مسخ شدن به دست علی
عرض کرد: فلان شخص زن مرا گرفته و تفرقه انداخته است، بین من و زوجه من جدایی انداخته است حال آنکه من شیعه شما هستم.
آن حضرت فرمان داد که آن فاسق فاجر را نزد من بیاور.
آن مرد شاکی به طلب آن مرد فاسق روانه شد او را در بازار بنی الحاضر ملاقات کرد و به او گفت: امیرالمؤمنین تو را میخواهد و او را به حضور آن حضرت آورد. عمار یاسر میگوید: دیدم به دست علی(ع) چوب دستی، وقتی مرد خیانتکار مقابل علی(ع) قرار گرفت، آن حضرت فرمود: یا لعین بن العین الزنیم آیا ندانستهای که من آگاه هستم به چشم خیانتکار و چیزهائی که در سینه پنهان است و نمیدانی که من حجت خدا در زمین هستم. به حرم مؤمنین تجاوز میکنی؟ آیا از عقوبت من و از عقوبت خداوند ایمن شدهای؟
سپس فرمود: ای عمار لباسهایش را بیرون آور عمار میگوید: لباسهایش را بیرون آرودم.
بعد فرمود: قسم به آن کسی که حبه را میشکافد و خلقت نموده خلق را، قصاص مؤمن را غیر از من نمیگیرد.
پس با چوب دستی که در دست آن جناب بود به پهلوی آن مرد زد و فرمود: بنشین خدای تو را لعنت کند، عمار یاسر گفت: به ذات حضرت حق قسم است که دیدم آن لعین را که خداوند به صورت لاکپشت او را مسخ کرده بود.
سپس آن حضرت فرمود: خداوند روزی کرد تو را در هر چهل روز یک آب آشامیدن و مسکن تو صحرای خشک و بیآب و علف است.
پس آن حضرت این آیه را تلاوت فرمود: (و لقد علمتم الذین اعتدوا فیالسبت و قلنا لهم کونوا قردة خاسئین) این آیه راجع به مسخ شدن یهود به صورت میمون است.(3)
ادامه ندارد
مرگ در کمین من است
ادامه ندارد
مرگ جاسوس خوارج
گفت: نه یا امیرالمؤمنین.
فرمود: دیشب هفتاد هزار عالم سعادتمند شد و در هر عالمی هفتاد هزار نفر به دنیا آمدند، و امشب هم به همان مقدار میمیرند و این هم از آنهاست و با دست به سعد بن مسعده حارثی که در لشکر علی(ع) جاسوس خوارج بود، اشاره کرد، و آن ملعون گمان کرد که حضرت میفرماید: او را بگیرید، پس نفسش گرفته شد و مرد، و آن دهقان به سجده افتاد.(160)
ادامه ندارد
مرا به این و آن محتاج مکن
میفرمودند: من هنگامی که به نجف آمدم یک مقداری پول داشتم، بعداً تمام شد و در نجف رسم بود افرادی که از هر شهری میآمدند، اسامی آنها به وسیله نماینده آن شهر یادداشت میشد تا اگر پولی از آن شهر برای آقا فرستاده شد، بین طلاب آن شهر تقسیم گردد. این آقا آمد پیش من و به من گفت: من اسم شما را نوشتم و شما از ماه آینده اینقدر از من حقوق میگیرید. ولی شما بایستی از یکی از این مراجع اجازه بگیرید که به این مرحله رسیدهاید که میتوانید صرف وجوهات نمایید.
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم و به حرم مطهر امیرالمؤمنین(ع) مشرف شدم و عرض نمودم: یا علی، من آمدهام در جوار شما و درس میخوانم، مرا به این و آن محتاج مکن. اگر میتوانی مرا بپذیری و قبول کنی و تأمین نمایی، من هم میمانم و شما را خدمت میکنم. ایشان میفرمودند: از آن لحظه تا هنگام بازگشت از نجف، حقوق شرعیه و وجوهات از کسی نگرفتم.(291)
ادامه ندارد
مدح علی
مرحوم پدرم - رحمةالله علیه - نقل میفرمودند: درویشی میگفت من کوچک ابدال درویشی بودم و به جز من چند درویش دیگر در تحت تربیت او بودند. هر روز یک نفر از ما برای پرسه زدن به بازار میرفت و به محض آن که به قدر خرج خانقاه تحصیل میشد، بازمیگشت. بیشتر اوقات مدح حضرت امیرالمؤمنین(ع) و ائمه معصومین - علیهم السلام - را میخواندیم، تا این که دست جمعی به عراق مسافرتی کردیم و وارد بغداد شدیم. آن روز نوبت پرسه زدن با من بود که از همه هم جوانتر بودم. مرشد مرا خواست و گفت: پسر! اینجا بغداد است و همه مردم آن اهل تسنن میباشند. حال که باید بروی مواظب باش که مدح علی(ع) را نخوانی. چون ممکن است خوشآیند بعضی از عوام اهل سنت نباشد. در عوض غزل از سعدی و حافظ بخوان.
گفتم: اطاعت میکنم و رفتم. ولی وقتی وارد بازار شدم، هر چه به حافظهام فشار آوردم جز مدح مولا(ع) همه اشعار از خاطرم محو شده بود و چون میبایستی پرسه بزنم و خرج خانقاه را تأمین کنم، اضطراراً شروع کردم به خواندن مدح مولا(ع). بازار بغداد طویل است. پس از چند قدم شخصی درشت اندام، که ظاهرش پیدا بود فرد باشخصیتی است، از روی مسندی که نشسته بود برخاست و نزد من آمد و پولی در کشکول من انداخت. کسبه بازار هم ظاهراً به تبعیت او از دکانهای خود بیرون آمدند و نیازی به کشکول انداختند. آن شخص دستور داد گماشتگان او، چهارپایهای را که رویش نشسته بود، دورتر از محل اول (سر راه من) گذاشتند. مجدداً که به او رسیدم، از جای برخاست و سکهای در کشکول انداختند. این عمل مکرراً انجام شد تا آن که بازار بغداد را طی کردم، در حالی که کشکول من از سکه پر شده بود. همین که بازار بغداد به انتها رسید، شخص مزبور نزد من آمد و دست مرا گرفت و به طرف پشت بازار کشید و به گماشتگان خود امر کرد که نزدیک نشوند. یقین کردم که میخواهد پول را از من بگیرد و شاید خود مرا هم در شط بیندازد. قدرت دفاع نداشتم، لذا تسلیم شدم و دنبالش رفتم. قدری که دور شدیم، در خلوت از من پرسید: پسر! میدانی اینجا کجاست؟ گفتم: اینجا بغداد است. گفت: میدانی که دوستداران علی(ع) در اینجا بسیار اندکاند؟ گفتم: بلی میدانم. گفت: پس چرا مدح علی(ع) را میخوانی؟ گفتم: مرشدم نیز به من توصیه کرده بود که فقط غزل حافظ و سعدی را بخوانم، ولی به بازار که رسیدم، هر چه غزل به یاد داشتم از خاطرم محو شد. اجباراً مداحی شاه مردان را شروع کردم.
گفت: پس بدان که من نیز سنی هستم، ولی سال گذشته قضیهای برای من اتفاق افتاد. مادیانی دارم که بسیار مورد علاقه من است و هر روز صبح خودم به لب شط میآورم و آبش میدهم. روزی در ایام عید، مادیان را بر لب شط آوردم. داخل شط شد، قدری که جلو رفت، ناگاه موجی آمد و مادیان را ربود و به داخل شط برد، به طوری که از چشم من پنهان شد. من از شدت علاقه به مادیان با جریان آب به طول شط میدویدم و خلیفه اول را صدا میکردم و از او استعانت میطلبیدم، نتیجه نگرفتم. به دومی متوسل شدم، باز نتیجه نگرفتم. به سومی متوسل شدم، این بار هم نتیجه نگرفتم. اضطراراً فریاد کردم: یا امام علی! یا امام علی!... چند مرتبه که تکرار کردم، ناگاه از دور دیدم شخصی از میان آب سر بیرون آورد و در حالی که افسار مادیان در دست او بود، از شط خارج شد و به سوی من آمد. پیش خود گفتم: او یا ملک است یا جن، و الا اگر بشر باشد وسط شط و زیر آب چه میکند؟ تا این که به هم رسیدیم. گفت: مادیان خود را بگیر. عرض کردم: شما ملک هستید یا جن؟ فرمود: ای کورباطن! که را صدا کردی؟ گفتم امام علی(ع) را. فرمود: من امام علی هستم. بعد فرمود: تو به ما ایمان نمیآوردی، ولی هر جا دوستان مرا دیدی، به آنها محبت کن. آنگاه آن شخص پس از نقل سرگذشت دست در جیب کرد و چند سکه طلا به من داد و گفت: این برای اطاعت از امر حضرت امام علی(ع) است، ولی از حالا به بعد در بغداد مدح مخوان که ممکن است برای تو اسباب زحمت شود. بله، حضرت به آن شخص فرمودند: ای کور باطن! تو به ما ایمان نمیآوری. اشاره به آن است که ولایت حضرت اکتسابی نیست، بلکه اعطایی است، همانند بینایی چشم، اگر کسی کور به دنیا آمد، نباید او را سرزنش کرد.
در کتاب بشارة المصطفی از عقبه بن عامر نقل شده که گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که به علی(ع) فرمود: هیچ کس را در مورد محبت خودت نباید ملامت کنی، زیرا محبت تو مخزون تحت عرش است. چنین نیست که هر کس بخواهد، بتواند به آن دست یابد. این محبت، از آسمان و به اندازه نازل میگردد و در حقیقت، فضل خداوند است که به هر که خواهد، مرحمت کند.
از ابن ناجیه، آزاد شده امهانی، نقل است که گفت: نزد علی(ع) بودم، ناگهان مردی از سفر به خدمتش آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من از شهری نزد تو آمدهام که در آن هیچ دوستداری از تو دیده نمیشد. حضرت فرمود: از کجا آمدهای؟ گفت: از بصره.
امام علی(ع) فرمود: آنها هم اگر میتوانستند، دوست داشتند که دوستدار من باشند. امام من و شیعیان من تا روز قیامت در میثاق خداییم، نه یک نفر به ما افزوده میشود و نه یک نفر کم خواهد شد.(366)
ادامه ندارد
مخاض کجاست
گفتند: نمیدانیم مخاض کجا است، سپس به بعضی از اصحابش فرمود: برو به سوی این تپه و صدا بزن ای جلند، مخاض کجا است؟
(عمار) گفت: آن مرد رفت تا به تپه رسید و گفت: ای جلند مخاض کجاست؟
پس جمعیت زیادی (که همه جلند نام داشتند) از زیر زمین جواب دادند، و او مبهوت شده، برگشت خدمت امام و گفت: ای مولای من جمعیت زیادی جواب مرا دادند.
فرمود: ای قنبر برو ندا کن: ای جلند بن کرکر مخاض کجا است؟ (عمار) گفت: پس یک نفر جواب داد و گفت: کیست که نام من و پدرم را میداند در صورتی که من در این جا خاک شدهام، و کاسه سرم به صورت استخوان پوسیدهای باقی مانده، و مرا سه هزار سال است، ما نمیدانیم مخاض کجاست؟ به خدا قسم او به مخاض داناتر است به سوی او بروید و از او متابعت کنید و هر جا که او خوض کرد و فرو رفت شما هم با او فرو روید (یعنی در هر مرحلهای وارد شد شما هم وارد شوید) که بعد از پیغمبر (ص) او اشرف خلق است، پس نزد آن حضرت آمدند و مخاض را به آنها معرفی کرد.(65)
ادامه ندارد
مجازات منکر وصی پیامبر
انس بن مالک از این پرسش، رنگ به رنگ شد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت: آری، نفرین بنده صالح مرا مبتلا به این بیماری کرده است.
حاضران تقاضا کردند تا جریان آن را بازگو کند، انس بن مالک چنین گفت:
با جمعی در محضر رسول خدا(ص) بودیم، فرش مخصوصی از یکی از روستاهای مشرق زمین به حضور آن حضرت آوردند، آن حضرت آن را پذیرفت، آن را در زمین پهن کردیم و جمعی از اصحاب به امر آن حضرت بر روی آن نشستیم، علی بن ابیطالب(ع) نیز بود، آن گاه علی(ع) به باد امر کرد، آن فرش از زمین برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را کنار غار اصحاب کهف پیاده نمود.
علی(ع) به ما فرمود: برخیزید و بر اصحاب کهف سلام کنید، اصحاب از جمله ابوبکر و عمر یکییکی سلام کردند ولی جواب سلام را نشنیدند.
ناگهان امام علی(ع) برخاست و کنار غار ایستاد و گفت:
السلام علیکم یا اصحاب الکهف و الرقیم.
سلام بر شما ای اصحاب کهف و رقیم.
از درون غار، صدا برخاست:
و علیک السلام یا وصی رسول الله.
سلام بر تو باد ای وصی پیامبر خدا(ص).
علی(ع) فرمود: چرا جواب سلام یاران پیامبر (ص) را ندادید؟
آنها گفتند: ما مأذون نیستیم که به غیر پیامبران یا اوصیای آن ها، جواب بگوییم، و چون شما خاتم اوصیاء هستید، جواب سلام شما را دادیم.
سپس روی آن فرش نشستیم و آن فرش برخاست و به پرواز درآمد و ما را در مسجد در حضور پیامبر (ص) پیاده کرد، پیامبر (ص) جریان را از آغاز تا آخر بیان کرد، مثل اینکه خودش همراه ما بوده است.
انس ادامه داد: در این هنگام پیامبر (ص) به من فرمود: هر وقت پسر عمویم - علی(ع) - گواهی خواست، گواهی بده، گفتم: اطاعت میکنم.
بعد از رحلت پیامبر (ص)، وقتی که ابوبکر متصدی خلافت شد، ساعتی پیش آمد که علی(ع) در مقام احتجاج بود و به من گفت: برخیز و جریان پرواز فرش را شهادت بده من با این که آن را در خاطر داشتم (به خاطر شرایط) کتمان کردم و گفتم: پیر شدهام و فراموش کردهام.
علی(ع) فرمود: اگر دروغ بگویی خدا تو را به بیماری برص (پیسی) و نابینایی و تشنگی دایمی دچار کند از نفرین آن بنده صالح به این سه بیماری گرفتار شدهام، و همین تشنگی باعث شده که نمیتوانم در ماه رمضان روزه بگیرم.(239)
ادامه ندارد
مجازات منکر غدیر خم
هر آن کس که باشم منش یار و دوست - پسر عم من یار و مولای اوست.
شاهد مقال آورد و دوازده نفر از انصار فرموده او را تصدیق کردند که پیغمبر(ص) چنین سخنی درباره شما فرمود، انس ابن مالک هم که در روز عید غدیر خم حضور داشته و اتفاقاً آن روز هم در میان این عده انصار بود به صحت فرموده علی(ع) را شهادت نداد، علی(ع) به او فرمود: ای انس تو چرا شهادتم ندادی و گفته مرا تصدیق نکردی با این که تو هم مانند دیگران فرموده پیغمبر را استماع کرده بودی. عرض کرد: یا علی(ع) من اکنون پیر شدهام و سخنی که میگویی و از من گواهی میطلبی را از خاطر بردهام.
علی(ع) از سخن آن پیر شریر متأثر شده او را نفرین کرد: پروردگارا اگر این بیچاره دروغ میگوید وی را به پیسی مبتلا کن که هیچ گاه عمامه آن را مستور نکند (پروردگارا ما را به نفرین علی و اولاد علی علیهم السلام گرفتار مفرما) طلحه گفته: خدا گواه است پس از این، میان دو چشم او را دیدم که لکه پیسی فراگرفته بود.(243)
ادامه ندارد
مجازات سب کنندگان علی
پس او به من اطلاع داد که خطیب دمشق به علی بن ابیطالب(ع) دشنام میدهد هر روز از مقام او میکاهد او را احضار کرده سؤال نمودم از سبب این عمل او اقرار کرده است به این مطلب و گفته است که سبب این بدگویی آن است که علی پدران مرا کشته است و از این جهت کینه او در دل من است و از این کار دست برنمیدارم.
پس برای هارون، یوسف بن حجاج نوشت که خطیب را در غل و زنجیر کشیدهام و از من هارون درباره او دستوری میخواست.
امر کردم او را در همان حال نزد من بفرست. خطیب دمشق را به بغداد آوردند، چون او را به حضور من آوردند بر او صیحه زدم و به او گفتم: تویی که به علی بن ابی طالب(ع) بد میگویی؟ جواب داد: بلی. گفتم: وای بر تو هر کس را کشته و یا اسیر کرده است به امر خدا و امر پیغمبر(ص) بوده. گفت: من از بدگویی دست برنمیدارم.
پس جلاد را به حضور طلبیدم و یک صد تازیانه به او زدند صدا را به ناله و استغاثه بلند نمود و به خود شاشید.
امر کردم او را در این اطاق محبوس داشتند و دستور دادم درب آن را قفل کنند چون شب شد و نماز عشاء را خواندم فکر میکردم که او را چطور بکشم، مختصری به خواب رفتم در خواب دیدم که درب آسمان باز شد و پیغمبر(ص) پایین آمد در حالتی که پنج حله پوشیده بود.
پس علی بن ابی طالب(ع) پایین آمد در حالتی که سه حله پوشیده بود، حسن(ع) آمد در حالتی که سه حله در بر داشت پس حسین(ع) پایین آمد در حالتی که دو حله پوشیده بود.
سپس جبرییل آمد در حالتی که یک حله پوشیده بود و بسیار خوش منظر و به دستش بود جامی از آب که بسیار صاف و پاکیزه بود.
پس پیغمبر(ص) به او امر فرمود: جام را به من بده و چون جام را گرفت به صدای بلند ندا فرمود: یا شیعه محمد و آل محمد!
آنگاه جواب دادند: از اطرافیان من چهل نفر که میشناسم ایشان را همگی و در آن حال در خانه من بودند زیادتر از پنج هزار نفر که رسول الله(ص) آنها را سیراب کرد.
سپس فرمود: کجاست دمشقی؟ پس درب باز شد و دمشقی را بیرون آوردند چون چشم علی(ع) به او افتاد گریبان او را گرفت و گفت: یا رسول الله(ص) این شخص به من ظلم میکند و به من دشنام میدهد.
پیغمبر(ص) فرمود: تو به علی بن ابی طالب دشنام میدهی، گفت: بلی، حضرت رسول(ص) گفتند: خداوندا صورت انسانیت را از او بگیر و او را مسخ گردان. ناگهان به صورت سگی درآمد و به همان اطاق برگشت. چون از خواب بیدار شدم امر کردم به احضار دمشقی او را آوردند مشاهده کردم که سگ شده بود به او گفتم چگونه دیدی عقوبت پروردگار را؟ چون حضار نگاه کردند او را سگی مشاهده نمودند که فقط گوشهای او گوش انسان بود در این هنگام شافعی از خلیفه تقاضا نمود که او را از آنها دور کند از خوف عقوبت خدایی و طولی نکشید که آتش آسمانی او را سوزانید.
واقدی گفت: در این هنگام به هارون الرشید گفتم: یا امیرالمؤمنین این معجزهای بود و موعظه خدا را پرهیز کن در ذریه این مرد (یعنی علی بن ابیطالب). هارون الرشید گفت: من توبه کردم به سوی خدا از عملی که نسبت به ذریه او انجام دادهام.(318)
ادامه ندارد
مجازات در عالم رؤیا
ادامه ندارد
مالک قوی تر است یا علی
پس حضرت مرکبش را به طرف ذوالکلاع حمیری (که در لشکر معاویه بود) راند، و او را به چالاکی ربود و به بالا پرت کرد، و شمشیر را حواله او کرده، دو نیمش کرد، سپس به من فرمود: من قویترم یا تو؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین(ع).(175)
ادامه ندارد
ماجرای حرقوص بن زهیر
و هنگامی که علی(ع) عازم پیکار با خوارج شد فرمود: هرگاه خوف این معنی نبود که شما ممکن است از راه حق منحرف شوید و دست از پیکار بکشید از قضای الهی که بر زبان پیغمبر حق جاری شده درباره کسی که با آنان میجنگد و کاملاً از احوال ایشان باخبر است به شما اطلاع میدادم و ثابت میکردم که آنان بدترین افرادند و کسی که با آنها پیکار کند هر چه بیشتر و بهتر به خدا نزدیک است.
هنگامی که علی(ع) از کارزار با خوارج آسوده شد در صدد یافتن مرد کوتاه دست که نامش حرقوص ابن زهیر بود برآمد و در میان کشتگان میگشت و میفرمود سوگند به خدا دروغ نگفتهام و کسی هم که مرا از وجود چنین آدمی اطلاع دروغ نگفته و بالاخره نامبرده را در میان کشتگان یافته پیراهنش را دریده و بر شانهاش گوشت زیادی به شکل پستان زنان بود که چون آن را میکشیدند دست و شانهاش به دنبال آن کشیده میشد و چون رها میکردند به جای اول بازمیگشت و چون حال او را بدان کیفیت ملاحظه کرد تکبیر گفته و فرمود: پیش آمد این موجود، عبرت برای بینایان است.(187)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))