حكايت عارفانه ، رعایت حق همسایه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مردی به محضر امام صادق (ع) آمد و از همسایه خود شکایت کرد.
امام صادق (ع) در ضمن راهنمائی او درباره اهمیت مقام همسایه، و زشتی رعایت نکردن حق همسایه این داستان را نقل کرد و فرمود: بدانکه: مردی از انصار به حضور رسولخدا(ص) آمد و عرض کرد:
«من خانه‏ای در محل فلان قبیله، خریده‏ام، نزدیکترین همسایه‏ام کسی است که خیری از او به من نمی‏رسد، و از شر و آزار او، آسوده نیستم.» رسولخدا(ص) به علی (ع) و ابوذر و سلمان (و یک نفر دیگر که راوی می‏گوید بگمانم مقدار بود) دستور داد به مسجد بروند و با صدای بلند، فریاد بزنندکه: «لا ایمان لمن لم یا من جاره بوائقة». «هرکه همسایه‏اش آزار او آسوده نباشد، ایمان ندارد.»
آنها به مسجد رفته، سه بار با صدای بلند، این سخن را به گوش مردم رساندند. سپس با دست اشاره کرد که چهل خانه در چهار طرف همسایه هستند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رعایت ادب در مجلس روضه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از اصحاب آیت اللّه العظمی بروجردی نقل کرد: روزی در منزل آقای بروجردی مجلس روضه حضرت زهرا(س) برقرار بود، حجة الاسلام احمد طباطبائی پسر ایشان نزد من نشسته بود، بعد از روضه خوانی، آقای بروجردی به من فرمود: «چرا احمد را ادب نکردید؟ داشت تبسم می‏کرد (لبخند می‏زد) آیا در روضه فاطمه زهرا(س) نباید حفظ کرد؟».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رعایت اخلاق اجتماعی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت امام خمینی (رضوان اللّه علیه) می‏فرمود: آقای بروجردی (مرجع عظیم الشأن جهان اسلام) روزی به منزل ما تشریف آورده بودند، خدمت ایشان پرتقال آوردیم، ایشان پرتقال را خوردند و هسته‏های آن را در دست خود نگهداشتند، و کنار بشقاب نگذاشتند که مبادا کسی ببیند و بدش بیاید.
این تعبیر معروف که می‏گویند در سه چیز احتیاط لازم است: اموال، نفوس و فروج .
ایشان با رعایت ادب می‏گفت: اموال، نفوس و غیرها.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رضا به رضای الهی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از شاگردان امام صادق (ع) به نام قتیبه می‏گوید: یکی از پسران امام صادق (ع) بیمار شد برای عیادت و احوالپرسی او به سوی خانه او حرکت کردم، هنگامی که در خانه آنحضرت رسیدم، دیدم آنحضرت در کنار در، ایستاده و غمگین است، گفتم: فدایت گردم، حال کودک چگونه است؟
فرمود: همانگونه است و بستری می‏باشد.
سپس آنحضرت وارد خانه شد و پس از ساعتی بیرون آمد، دیدم خوشحال به نظر می‏رسد و آثار غم در چهره آنحضرت نیست، با خود گفتم که حتماً کودک، خوب شده و سلامتی خود را باز یافته است، به آنحضرت عرض کردم: فدایت شوم حال کودک چگونه است؟
فرمود: از دنیا رفت.
عرض کردم: آن هنگام که کودک زنده بود، غمگین بودی، ولی اکنون که مرده، نشانه غم را در چهره تو نمی‏نگرم.
فرمود: «ما اهل بیت، قبل از مصیبت مرگ، غمگین می‏شویم، ولی هنگامی که قضای الهی فرا رسید، به آن راضی هستیم و تسلیم مقدّرات الهی می‏باشیم».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رسول خدا در بازار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روزی رسولخدا(ص) به بازار مدینه آمد و عبور می‏کرد، چشمش به طعامی (مانند نخود) افتاد، دید بسیار پاکیزه و مرغوب است، پرسید قیمت این طعام ،چند است؟ در همین هنگام خداوند به او وحی کرد، دستت را داخل آن طعام کن و زیر آن را روبیاور، پیامبر(ص) چنین کرد، ناگاه دید زیر آن، پست و نامرغوب است، به آن بازاری رو کرد، و فرمود:
ما اراک الا و قد جمعت خیانة و غشا للمسلمین.
:«تو را نمی‏نگرم مگر اینکه خیانت و نیرنگ به مسلمین را در اینجا جمع کرده‏ای.»
روز دیگر از بازار عبور کرد، طعامی در میان کیسه بزرگی دید، دستش را داخل آن نمود، دستش‏تر شد، دریافت که زیر طعام را آب زده‏اند و نمناک است، به فروشنده فرمود: این چه طعامی است که رویش خشک است و زیرش‏تر است؟
او عرض کرد: باران بر آن باریده است.
پیامبر(ص) فرمود: چرا آن قسمت‏تر را نشان مشتریان نداده‏ای تا بنگرند؟ من غشنا فلیس منا:«کسی که باما (و مسلمین) نیرنگ کند،


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رد مصالحه قریش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که پیامبر اسلام دعوتش را در مکّه آشکار کرد، مشرکان از راههای گوناگون به کارشکنی پرداختند، ولی نتیجه نگرفتند، سرانجام برای مطالعه نزد ابوطالب عموی پیامبر (ص) آمدند و گفتند: برادر زاده تو به خدایان ما ناسزا می‏گوید و عقائد جوانان ما را فاسد کرده و بین ما تفرقه افکنده است، ما برای مصالحه به اینجا آمده‏ایم، به او بگو اگر کمبود مالی دارد، آنقدر از ثروت دنیا برای او جمع کنیم که ثروتمندترین مرد قریش گردد، و اگر ریاست می‏خواهد ما حاضریم او را رئیس خود گردانیم.
ابوطالب پیشنهاد مشرکان را به آنحضرت ابلاغ کرد، پیامبر (ص) فرمود:
«لو وضعوا الشمش فی یمینی والقمر فی یساری، ما اردته، و لکن کلمة یعطونی، یملکون بها العرب و تدین بها العجم و یکونون ملوکاً فی الجنة.»
:«اگر آنها خورشید را در دست راست من، و ماه را در دست چپ من بگذارند، من به آن (در برابر قبول چنین پیشنهاد) تمایل ندارم، ولی به جای اینها، در یک جمله با من موافقت کنند، تا در پرتو آن جمله بر عرب حکومت کنند و غیر عرب نیز در آئین آنها در آیند، و در آخرت سلاطین بهشت گردند».
ابوطالب پیام پیامبر را به آنها ابلاغ کرد، آنها (که خبر از آن جمله نداشتند) گفتند: یک جمله که سهل است اگر ده جمله هم باشد می‏پذیریم، بگو آن چیست؟
پیامبر (ص) (توسط ابوطالب به آنها) پیام داد که آن جمله این است:
تشهدون ان لا اله الا اللّه و انی رسول اللّه: «گواهی دهید که معبودی جز خدای یکتا نیست، و من رسول خدا هستم».
مشرکان، از شنیدن این سخن سخت وحشت و تعجّب کردند و گفتند: آیا ما 360 خدا را رها کنیم و تنها به سراغ یک خدا برویم، براستی چه چیز عجیبی؟!
آیات 4 تا 7 سوره صاد در این باره نازل گردید، که در آیه 5 از زبان مشرکان می‏خوانیم که گفتند:
«اجعل الالهة الها واحداً ان هذا لشیی عجاب.»
«آیا او (پیامبر) به جای آنهمه خدایان، یک خدا قرار داده؟، براستی چنین قراردادی عجیب و شگفت آور است».
به این ترتیب پیامبر (ص) در برابر هر گونه مصالحه و سازش با مشرکان، مخالف کرد و برای حفظ توحید الهی هیچگونه چراغ سبزی به آنها نشان نداد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ردّ توجیهات بی اساس برای عدم شرکت در جهاد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جریان جنگ خندق که در سال پنجم هجرت واقع شد، بعضی برای اینکه در این جنگ شرکت نکنند، بهانه تراشی می‏کردند، یکی از بهانه‏های آنها این بود که: خانه ما در و پیکر و حفاظ ندارد، ما مجبوریم برای حفظ خانه خود از دزدها و اشرار،در خانه بمانیم.
آیه 13 سوره احزاب نازل شد و بر این گونه بهانه‏تراشی‏ها و توجیه‏های واهی، خط بطلان کشید، آن آیه این است:
و یستأدن فریق منهم النبی یقولون انّ بیوتنا عوره و ما هی بعورة ان یریدون الا فراراً.
:«گروهی از آنان از پیامبر(ص) اجازه بازگشت می‏خواستند، و می‏گفتند خانه‏های ما بدون حفاظ است، در حالی که بدون حفاظ نبود، آنها فقط می‏خواستند از جنگ فرار کنند.»
و در جریان جنگ تبوک که در سال نهم هجرت واقع شد یکی از منافقین بنام «جدبن قیس»، عدم حضور خود را در میدان جهاد، چنین توجیه کرد، به پیامبر(ص) گفت: «اجازه بده من در جنگ شرکت نکنم، زیرا علاقه شدیدی به زنان دارم، مخصوصاً اگر چشمم به دختران رومی بیفتد، ممکن است دل از دست بدهم و فریفته آنها گردم و همین کار مرا از وظیفه شرعی جهاد، باز دارد، در ردّ این توجیه گر، آیه 49 سوره توبه نازل گردید:
و منهم من یقول ائذن لی و لا تفتنی الا فی الفتنة سقطوا و انّ جهنم المحیطة بالکافرین.
:«بعضی از آنها (منافقین می‏گویند به من اجازه (عدم شرکت در جهاد) بده و ما دستخوش گناه (فریفتگی به دختران رومی) مساز، اینها هم اکنون به فتنه و گناه سقوط کرده‏اند و جهنم کافران را احاطه نموده است.»
آری اسلام این گونه قاطع از بهانه‏جوئی افراد بی مسئولیت، جلوگیری می‏کرد، و بر شبه تراشی آنها خطّ بطلان می‏کشید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رجوع به غیر متخصّص

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مردی درد چشم سختی گرفت، بجای اینکه نزد چشم پزشک برود نزد دامپزشک رفت، دامپزشک همان دوائی که به چشم چهار پایان می‏ریخت به چشم او ریخت، او بر اثر این دارو، کور شد، جریان به نزاع کشید، آن شخص و دامپزشک نزد قاضی برای داوری رفتند و جریان نزاع خود را به عرض او رسانیدند.
قاضی گفت: هیچ تاوانی برگردن دامپزشک نیست، زیرا اگر آن شخص خر نبود نزد دکتر حیوانات نمی‏رفت.
ندهد هوشمند روشن رأی gggggبه فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است gggggنبرندش به کارگاه حریر


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رازشناسی و درمان نتیجه‏بخش پزشک‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مردی با زنی ازدواج کرد، سالها گذشت از او بچه‏دار نشد، دریافت که همسرش «نازا» است، آن مرد همسر خود را نزد پزشک برد، و جریان را با او در میان گذاشت تا پزشک راه چاره‏ای بیابد.
زن بسیار چاق و فربه بود، پزشک وقتی که نبض او را گرفت و فشار خون او را سنجید، دریافت که پیه زیادی اطراف قلب او را گرفته و راز نازائی او چاقی بی‏اندازه او است، آهسته به گوش مرد - به طوری که همسرش نیز بشنود - گفت: «زن تو بیش از 40 روز زنده نمی‏ماند!»، زن سخن پزشک را شنید از آن پس در کام غم و غصه فرو رفت، شب و روز ناراحت بود به گونه‏ای که از غذا افتاده بود و همین فکر و اضطراب موجب شد که روز به روز لاغرتر می‏شد، چهل روز گذشت ولی او نمرد، پس از دو ماه شوهرش نزد پزشک رفت و گفت: شکر خدا که زنم نمرده است با اینکه بیش از چهل روز یعنی دو ماه هست که از آن هنگام که نزد شما آمدیم می‏گذرد.
پزشک به آن مرد گفت: اکنون برو با همسرت آمیزش کن که حتماً دارای فرزند خواهی شد.
مرد پرسید: علت چیست که پس از سالها نازائی همسرم، او دارای فرزند می‏شود.
پزشک گفت: او آن وقت چاق و فربه بود، اکنون لاغر شده است، فربهی او در آن هنگام مانع بچه‏دار شدن همسرت بود.
نگارنده گوید: چاقی و وزن سنگین از عوامل مهم بیماریهای گوناگون است، در این خصوص به این گزارش توجّه کنید:
خانمی دارای 14 بیماری به ترتیب زیر بود:
1. سر درد و خستگی و کسالت 2. بی‏میلی به کار و فعالیت 3. پریشانی و افسردگی 4. زود رنجی و حساس بودن 5. فراموشی و ضعف حافظه 6. سستی و تنبلی مزمن و مداوم 7. غمگینی و بی‏ارادگی 8. بی‏میلی به زندگی 9. هیجان و التهاب 10. بی‏خوابی شبها 11. خواب رفتن دست و غش رفتن پاها 12. حسادت و خونریزی 13. کمروئی و خجالتی بودن 14. لرزش بعضی از اعضاء.
او که 90 کیلو وزن داشت با 36 روز امساک و روزه مخصوص (که نباید در این مدت غذا بخورد) 18 کیلو از وزنش کم شد و همه بیماریهایش به طور کامل برطرف گردید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رازداری

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روزی شخصی نزد ابو سعیدآمد و گفت: «ای شیخ! نزد تو آمده‏ام تا به من از اسرار حق چیزی بیاموزی».
شیخ به او گفت: باز گرد و فردا بیا تا راز حق به تو بیاموزم.
او رفت و فردا نزد شیخ آمد، شیخ موشی را در میان حقه (قوطی یا ظرف کوچکی که در آن جواهر بگذارند) نهاده بود و سر آن حقه را محکم بسته بود، وقتی که آن شخص آمد، شیخ آن حقه را به او داد و گفت: این حقه را ببر، ولی بکوش که مبادا سر آن را باز کنی.
او آن حقه را با خود برد، ولی سرانجام آتش هوس او شعله‏ور شد که آیا در میان این حقه چیست و چه رازی وجود دارد؟! وسوسه هوای نفس موجب شد و سرانجام سر آن را باز کرد، ناگاه موشی از آن بیرون جست و رفت، او نزد شیخ آمد و گفت: من از تو «سرّ خدا» طلبیدم تو موشی به من دادی؟
شیخ گفت: ای درویش، ما موشی در حقه به تو دادیم، تو نتوانستی آن را پنهان کنی، چگونه سرّ الهی را به تو می‏دهیم که آن را نگاه داری؟.
هر که را اسرار حق آموختندgggggقفل کردند و دهانش دوختند


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، راز امتیاز کفّاش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در روایات آمده: عابدی از بنی اسرائیل که در پناه کوهی به عبادت اشتغال داشت، در عالم خواب دید، به او گفته شد:«برو نزد فلان کفش دوز، و از او تقاضا کن تا برایت دعا کند.»
عابد وقتی بیدار شد، به جستجو پرداخت، و آن کفش دوز را پیدا کرد، و به حضور او رفت و از او پرسید: «کار تو چیست؟»
او گفت: «من روزها روزه می‏گیرم، کفش دوزی می‏کنم، و مزدی که بدست می‏آورم، قسمتی از آن را به تهیدستان، صدقه می‏دهم، قسمت دیگر را، صرف معاش اهل و عیال خود می‏نمایم.»
عابد گفت: «این روش، روش خوبی است، ولی ارزش فراغت و تنهائی برای عبادت خدا را ندارد.»
به محل عبادت خود بازگشت، هنگام خواب، خوابید و برای بار دوم در خواب دید، به او گفته شد: برو نزد کفش دوز به او بگو این چهره درخشان تو از چیست؟
عابد وقتی بیدار شد نزد کفش دوز رفت و پرسید: «به چه علت دارای این گونه چهره نورانی شده‏ای؟!
کفش دوز گفت: «هیچ انسانی را ندیدم مگر اینکه تصور کردم، او نجات می‏یابد و من هلاک می‏شوم.»
عابد به راز و رمز کمال و برتری کفاش پی برد، و آن در یک کلمه خلاصه می‏شد که او «از خود راضی» نیست و غرور ندارد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، رؤیای پیام دهنده

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
زیدن بن امام سجّاد (ع) با رشادت و صلابت عجیبی بر ضّد طاغوتیان اموی، انقلاب کرد و سرانجام به شهادت رسید، سیّد حمیری، شاعری زبردست و رشید و متعهد و پر توان بود، که با اشعار حماسی و پر عمق خود، از حریم اهلبیت (ع) دفاع می‏نمود، قصیده‏ای در شهادت زید، سرود، و در حضور امام صادق (ع) آن را خواند.
امام هشتم حضرت رضا(ع) فرمود: من در عالم خواب، پیامبر(ص) را همراه علی (ع) و فاطمه (س) و حسن و حسین (ع) دیدم در محلی بودند و سیّد حمیری، روبروی آنها ایستاده بود همین قصیده را می‏خواند، پس از آنکه قصیده را به پایان رسانید، پیامبر (ص) به من فرمود: این قصیده را حفظ کن، و به شیعیان ما امر کن تا آن را فرا گیرند، و این پیام مرا به آنها ابلاغ کن که هر کس، این قصیده را حفظ کند، و بر خواندن آن مداومت نماید، بهشت را در پیشگاه خدا، برای او ضامن می‏شوم .


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دیکتاتوری ملکه روسیّه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
کارتین ملکه و امپراتور روسیه تزاری، زنی بسیار سختگیر و بی رحم بود، یکی از صرّافهای او (یعنی کسی که پولهای انباشته شده او را تبدیل به ارزهای مختلف خارجی می‏کرد) بنام «سودرلاند» سگی را به آن ملکه هدیه نمود، کارتن آن سگ را پذیرفت و چون سودرلاند، آن را هدیه نموده بود، نام آن سگ را «سودرلاند» گذراند.
کاترین به آن سگ، بسیار علاقمند بود، و بیشتر از فرزندش به او عشق می‏ورزید، پس از مدتی آن سگ، خرج زیاد کرد، پزشکان متخصص و متعددی برای باز گرداندن سلامتی سگ، سعی فراوان کردند ولی نتیجه نبخشید و سگ مرد.
کاترین بسیار غمگین و افسرده شد، به رئیس پلیس مسکو چنین دستور داد: «پوست: «سودرلاند» را بیرون بیاور و داخل آن پوست را پر از کاه کن تا شکل او برای ما بماند و مایه تسکین خاطر ما گردد».
رئیس پلیس مسکو، خیال کرد: منظور ملکه روسیه، سودرلاند صراف پول است (نه سودرلاند سگ) برای اجرای فرمان ملکه، به خانه سودرلاند صراف آمد و به او گفت:
من نسبت به تو مأموریت تأسف آوری دارم.
سودلارند: آیا من مورد خشم ملکه قرار گرفته‏ام؟
رئیس پلیس: کاش همین بود.
سودرلاند: آیا امپراطور، فرمان بازداشت مرا صادر کرده است؟
رئیس پلیس: کاش همین بود، بلکه بالاتر.
سودرلاند: آیا دستور اعدام مرا صادر نموده است؟
رئیس پلیس: خیلی متأسفم، بلکه سخت‏تر.
سودرلاند: آن دستور چیست؟
رئیس پلیس: امپراطور به من فرمان داده تا پوست تو را از بدنت جدا کنم و داخل آن را پر از کاه نمایم، متأسفم که باید این فرمان را اجرا کنم. (ببین دیکتاتوری تا چه حد که هر چه ملکه فرمان داد، فرمان داد، رئیس پلیس او، بی چون و چرا باید انجام دهد).
سودرلاند، تعجّب کرد، آخر به چه جرمی باید این گونه شکنجه و کشته شود، از مهلتی که به او داده شده بود استفاده کرد و عریضه‏ای برای ملکه نوشت و توسّط افرادی به او رسانید، و با کمال عجز و لابه از او طلب بخشش کرد...
ملکه دریافت که رئیس پلیس اشتباه کرده و بجای سودرلاند سگ، به دنبال سودرلاند صرّاف رفته است.
رئیس را خواست و به او گفت: «منظورم سگ مرده است که نامش «سودرلاند» می‏باشد نه سودرلاند صرّاف.
این است یک نمونه از دیکتاتوری روسیه تزاری، و حاکمان بی رحم و مسخ شده آن، و براستی ببینید انسانهای دور از
مکتب انبیاء و رهبران الهی، از دست دیکتاتورهای مادی و ضد خدا، چه ستمها دیده‏اند!.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دوستی که موجب نجات دوستش شد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
دو نفر عابد (مثلاً بنام حامد و حمید) در کوهی دوست صمیمی بودند و با هم به عبادت خدا اشتغال داشتند و به قدری با هم پیوند دوستی نزدیک داشتند که گوئی یک روح در دو بدن هستند.
روزی حمید برای خریداری گوشت، از کوه پائین آمد و به چشم حمید به او افتاد، هوی و هوس بر او چیره گشت به گونه‏ای که با آن زن رابطه نامشروع بر قرار نمود و به خانه او رفت و آمد می‏کرد.
چند روز از این جریان گذشت، حامد یعنی همان عابدی که در غار کوه مانده هر چه انتظار کشید، تا دوستش حمید به عبادتگاه باز گردد، خبری از او نشد ناگزیر تصمیم گرفت وارد شهر گردد، و به جستجوی دوستش بپردازد، حامد وقتی که وارد شهر شد، پس از پرس و جو، دریافت که دوستش حمید منحرف گشته و گرفتار گناه شده است.
حامد، عابد خشکی نبود، بلکه قلبی زنده و فکری روشن داشت، بجای اینکه از حمید دوری کند، در خانه همان زن بد کاره است، برای دیدار حمید به خانه همان زن رفت، و حمید را در آنجا دید، فوراً با کمال شادی به سوی حمید رفت و او را در آغوش گرفت: تو کیستی، من تو را نمی‏شناسم. حامد گفت: برادر عزیزترین انسان در قلب من هستی، من چگونه فراق تو را تحمل نمایم، بر خیز تا به جایگاه قبلی خود برویم...
حمید از ناحیه حامد، دلگرم شد، برخاست و با او به عبادتگاه سابق رفتند و توبه حقیقی کرد و از انحراف و گمراهی دوری نمود، به این ترتیب حامد با اتخاذ روشی جالب، شرط و حق دوستی را ادا کرد و موجب نجات دوستش حمید شد آیا این روش بهتر است یا اینکه حمید را به حال خود می‏گذاشت تا در لجنزار بدبختی بماند و بپوسد؟


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دوری از غرور

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ام العلاء از بانوان با سابقه و خوب زمان پیامبر(ص) بود، او از بانوانی است که با پیامبر(ص) در جمع زنان، بیعت کرد.
هنگامی که عثمان بن مظعون، صحابه پارسا و وارسته رسولخدا(ص) از دنیا رفت، ام العلاء خطاب به جنازه او گفت:
«خدای بر تو رحمت فرستد ای ابوالسّائب، گواهی می‏دهم که خداوند تو را گرامی داشت و در جایگاه ارجمندی قرار داد.»
رسول اکرم(ص) به ام العلاء فرمود: تو چه می‏دانی که خداوند او را گرامی داشت، و به چه دلیل برای او امید خیر کردی؟ و الله ما ادری و انا رسول الله ما یفعل بی و لا بکم.:«سوگند به خدا، با اینکه من رسول خدا هستم، نمی‏دانم خدا با من چه می‏کند؟ و با شما چه خواهد کرد؟!»
ام العلاء عرض کرد: «سوگند به خدا عثمان بن مظعون از پاکترین افراد بود.»
به این ترتیب پیامبر (ص) درس خوف و دوری از غرور را به مسلمانان آموخت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0