حكايت عارفانه ، بار علف بر دوش سلمان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عصر خلافت عمر بود، سلمان به عنوان استاندار مدائن، در این شهر خاطرهها بسر میبرد، روزی مسافر غریبی از شام به مدائن آمد، او سلمان را نمیشناخت از قیافه ساده او چنین گمان کرد که یک شخص عادی و کارگر است، بار علفی بر دوش داشت، خسته شده بود، خطاب به سلمان گفت: «ای بنده خدا بیا این بار مرا تا فلان جا ببر.»
سلمان بی آنکه ناراحت شود، فوری با کمال اشتیاق، بار علف را به دوش کشید و به سوی مقصود حرکت کرد، در مسیر راه، مسافر غریب دید هر کس آن کارگر بار برنده را میبیند، احترام میکند، و بعضی میگویند: سلام بر امیر! با خود گفت: براستی این شخص کدام امیر است...؟! ناگهان دید جمعی آمدند تا بار علف را از او بگیرند، و به مسافر گفتند: «مگر تو این شخص را نمیشناسی؟ این استاندار مدائن، سلمان است.»
مسافر شامی، سخت شرمنده شد و به دست و پای سلمان افتاد و معذرت خواهی کرد، و عاجزانه خواست که او را ببخشد و بار علف را تحویل دهد.
ولی سلمان به او گفت:« تا این بار را به مقصد نرسانم به تو نخواهم داد.»
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْکی از پزشکان قم نقل میکرد: هنگامی که خبر دادند امام خمینی (قدّس سرّه) دچار ناراحتیقلبی شدهاند، خود را به بالین ایشان رسانده و فشار خونشان را گرفتم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، آیت اللّه حائری نمونه بارز فضیلت و تقوی
یکی از علمای برجسته و پارسا مرحوم آیت اللّه، حاج شیخ مرتضی حائری (قدس سره) فرزند مؤسس حوزه علمیه حضرت آیت اللّه العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری بود، وی روز 14 ذیحجّه سال 1334 ه ق در شهر اراک دیده به جهان گشود و در 14 اسفند 1364 اسفند برابر با 23 جمادی الثانی 1406 در سن 72 سالگی از دنیا رفت، قبر شریفش در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه (س) در قسمت بالا کنار قبر پدرش آیت اللّه العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری، قرار دارد.
آقای حائری براستی مرد علم، اجتهاد، کمالات معنوی و صفای باطن بود، و بیش از پنجاه سال در حوزه علمیه قم به تدریس و تربیت شاگرد در سطوح مختلف پرداخت و نقش بسزائی در پیشرفت حوزه در ابعاد مختلف داشت.
در فراز از اعلامیه امام خمینی (قدس سره) در شأن آیت اللّه حائری چنین آمده: «اینجانب از اوائل تأسیس حوزه علمیه پر برکت قم که به دست مبارک پدر بزرگوارشان تأسیس شد و موجب آنه همه برکات شد، آشنائی با ایشان داشته، و پس از مدتی از نزدیک معاشرت و دوست صمیمی بودیم و در تمام مدت طولانی معاشرت، جز خیر و سعی در انجام وظائف علمیه و دینیه از ایشان مشاهده ننمودم، این بزرگوار علاوه بر مقام فقاهت و عدالت، از صفای باطن به طور شایسته برخوردار بودند و از اوائل نهضت اسلامی ایران، از اشخاص پیشقدم در این نهضت بودند».
از شنیدنیهای جالب اینکه: آیت اللّه حائری 64 بار در عمر خود به مشهد برای زیارت قبر مطهر حضرت رضا (ع) رفت، و به نقل یکی از علماء فرمود: من در تمام این 64 بار تقاضایم از امام هشتم (ع) این بود که در سه جا به دادم برسد و مرا از وحشت خطیر آن سه جا نجات دهد: 1. هنگام تقسیم نامههای اعمال و پریدن نامهها به جانب راست یا چپ انسانها 2. روی پل صراط 3. کنار میزان (سنجش اعمال نیک و بد).
چنانکه از خود امام هشتم (ع) نقل شده فرمود: «هرکس از راه دور بیاید و مرا زیارت کند، در روز قیامت در این سه مورد (فوق) نزد او رفته و او را نجات میدهم».
افراد موثّق نقل کردند که ایشان فرموده بود: در آخرین سفرم به مشهد، امام رضا(ع) (در خواب یا...) به این مضمون به من فرمود: «تو دیگر نیا، اکنون نوبت آمدن من نزد تو است» و او از همین موضوع دریافته بود که پایان عمرش نزدیک شده است سلام بر او هنگامی که زاده شد و مرد و زنده مبعوث خواهد شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اهمیّت ولایت و قبول رهبری امامان
عبدالحمید بن ابی العلاء معروف به «ابو محمّد» که از شیعیان مخلص بودمیگوید: در مکّه کنار کعبه بودیم یکی از غلامان امام صادق (ع) شوم، ناگاه چشمم به خود امام که در مسجدالحرام در مسجدالحرام در حال سجده بود.
منتظر شدم تا سر از سجده آنحضرت طول کشید، برخاستم و چند رکعت نماز خواندم و هنوز دیدم آنحضرت در سجده است، به غلامش گفتم: امام از چه وقت به سجده رفته است؟ گفت: قبل از آنکه ما به اینجا بیائیم، امام سخن ما را شنید و سجده را به پایان رسانید و سر از سجده برداشت و به من فرمود: ای ابا محمّد نزد من بیا.
نزدیک رفتم و سلام کردم و جواب سلامم را داد، در این هنگام صداها از کیست؟
گفتند: صدای (عبادت) گروهی از مرجئه و قدریّه و معتزله (سه گروه اهل تسنّن) میباشد.
امام صادق (ع) فرمود: آنها قصد دارند با من ملاقات کنند، بر خیز از اینجا برویم، برخاستم و امام برخاست، آن گروهها نزد امام آمدند، امام به آنها فرمود: «از من دور شوید و مرا نیازارید، من فتوا دهنده به شما نیستم» سپس دستم را گرفت و از آنها جدا شد و با هم حرکت کردیم و از مسجدالحرام بیرون آمدیم، آنگاه امام صادق (ع) به من فرمود:
« ای ابا محمّد! سوگند به خدا اگر ابلیس پس از آنکه از فرمان خدا در مورد سجده کردن آدم (ع) سر پیچی کرد، تمام عمر دنیا را برای خدا سجده کند، سودی به حال او نخواهد داشت و خدا از او نمیپذیرد مگر اینکه او آدم را سجده کند، همچنین این امت گنهکار و سرکش و اغفال شده که بعد از پیامبر (ص)، امام بر حق و نصب شده پیامبر (ص) (یعنی علی علیهالسلام) را ترک کردهاند، هر چه عبادت و کار نیک کنند، خداوند از آنها نمیپذیرد مگر اینکه امامت علی در آیند و وارد آن دری گردند که خدا به رویشان گشوده است.
ای ابا محمّد! خداوند پنج فرضیه را بر امّت محمّد (ص) واجب کرد:
1- نماز 2- زکات 3- روزه 4- حج 5 - ولایت و رهبری ما، در مورد چهار فریضه اول، در بعضی موارد، رخصتی داد، ولی به احدی از مسلمین در مورد ترک ولایت ما، در هیچ مورد، رخصتی نداد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اهمیت احترام به شوهر
جمعی از راه دور به حضور پیامبر(ص) رسیده و عرض کردند: ما بعضی از انسانها را دیدیم که بعضی دیگر را سجده میکردند، آیا روا است؟
پیامبر(ص) فرمود: روا نیست، اگر روا بود که انسانی، انسانی دیگر را سجده کند لامرت المراة ان تسجد لزوجها: «قطعاً فرمان میدادم که زنها همسران جود را سجده نمایند.» یعنی نهایت تواضع و فرمانبری را در برابر شوهران خود داشته باشند.
«183» ازدواج آسان
زنی به حضور پیامبر(ص) آمد و گفت: مرا به ازدواج کسی در آور.
پیامبر(ص) به حاضران فرمود: چه کسی حاضر است با این زن ازدواج کند؟
مردی برخاست و گفت: من حاضرم.
پیامبر(ص) به او فرمود: چه مقدار مهریه میدهی؟
او گفت: چیزی ندارم.
پیامبر(ص) فرمود: آیا چیزی از قرآن را میدانی؟
او گفت: آری.
پیامبر(ص) فرمود: «این زن را به ازدواج تو در آورم، در برابر آنچه که قرآن میدانی، که به او بیاموزی و همین مهریه اوباشد .
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امیر کبیر، مسلمانی استقلال طلب و ضد استعمار
عصر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار بود، گر چه سراسر سلطنت او به یک دستگاه طاغوتی و استبدادی مبدل شده بود، ولی گاهی جرقهای در غروب پیدا میشود، میرزا محمّد تقی خان امیرکبیر که یک مسلمان غیور و متعبّد بود، در این دستگاه راه یافت، وی در اوائل سلطنت ناصرالدین شاه به نام عزّت الدوله ازدواج کرد.
اصلاحات بزرگی به دست این وزیر لایق شروع شده بود، او به خاطر اینکه در راستای استقلال اقتصادی و سیاسی ایران، قدم برمیداشت دشمنان بسیاری از داخل و خارج پیدا کرد، و کشورهای استعماری مانند انگلستان و روسیّه تزاری آن روز، دشمن سرسخت او شدند، کار بجائی رسید که درباریان استعمارزده ناصری، شاه را واداشتند که وی را عزل کند، او در 20 محرم سال 1268 ه ق از مقام نخست وزیری، و در 25 محرّم همان سال از سایر مشاغل، عزل شد و به کاشان تبعید گردید و در 19 دی 1230 شمسی در 64 سالگی بدست حاجی علی خان مراغهای، اعتمادالسلطنه فراشباشی، در حمّام باغ فین به قتل رسید.
از داستانها در مورد این مرد استقلال طلب اینکه:
سفیر روس (یعنی روسیّه تزاری که در آن عصر سلطه عجیبی بر جهان داشت) مدت یک ماه، نامههای متعدد در موضوعات مختلف برای امیرکبیر نوشت به او داد، ولی جواب آنها را دریافت نمیکرد، از این رو بسیار عصبانی بود، تا اینکه از امیر کبیر، اجازه ملاقات گرفت، امیر به او گفت: من هر روز چند ساعت در محل کارم آماده پذیرائی هستم، هر وقت مایل هستید بیائید، سفیر روس از اینکه امیر به او وقت خصوصی نداده، عصبانیتر شد، سرانجام با امیر ملاقات کرد، وقتی که وارد اطاق امیر شد دید امیر نشسته و مشغول نوشتن است، دستور داد: برای جناب سفیر صندلی بیاورند (با توجه به اینکه تا آنگاه در مجالس ایرانیان در آن تاریخ صندلی نبوده) سفیر به انتظار صندلی ایستاد، و امیرکبیر نشسته بود، خشم، سراپا سفیر روس را فرا گرفته بود، تا اینکه صندلی آوردند، سفیر نشست و پس از تعارفات معمولی، به امیر اعتراض کرد که چرا صدراعظم، جواب نامههای سفارت را نمیدهد، و از این راه باعث تیره شدن روابط دو کشور میشود؟
امیر این پاسخ قاطع را به او داد: «از یک سیاستمدار مطّلع تعجب دارم که مرا باعث تیرگی روابط معرّفی میکند و به من نسبت چنین ناروائی میدهد» سفیر گفت: پس چرا جواب نامههای سفارت داده نمیشود؟ و مسئول آن کیست؟
امیر جواب داد: شخص سفیر باید از رسوم و قوانین مکاتبات رسمی مطلع باشد، کشور ما وزارت خارجه دارد، شما باید در تمام کارها به وزارت خارجه رجوع کنید... سفیر از این پاسخ محکم و استوار، شرمنده و محکوم شد، آنگاه امیر صندوق نامهها را خواست، شانزده نامهای که سفیر در آن یک ماه به او نوشته بود و هنوز سر آنها بسته بود بیرون آورد و به وزیر امور خارجه داد و گفت: اینها را جواب بدهید.
به این ترتیب امیر کبیر، عزّت اسلامی و ایرانی خود را در برابر سفیر قلدر روسیّه، حفظ کرد و نظم و قانون کشور را به هوسهای سفیر نفروخت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امید به رحمت خدا، و ترس از گناه، هنگام مرگ
یکی از مسلمین بیمار شد و بستری گردید، پیامبر (ص) جویای حال او شد، گفتند: او بیمار و بستری است، آنحضرت به عیادت او رفت، وقتی که به بالین او آمد دید در حال جان دادن است.
پرسید: تو را چگونه مییابم؟، در چه حال هستی؟
بیمار گفت: «در حالی هستم که امید به رحمت خدا دارم و از گناهانم میترسم».
پیامبر (ص) فرمود: اجتماع دو صفت خوف و رجاء (ترس و امید) در دل مؤمن در این هنگام (مرگ) نشانه آن است که خداوند او را به امیدش میرساند و از آنچه ترس دارد، ایمن و محفوظ میدارد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آموختن چهار علم در یک دقیقه
خلیل بن احمد عروضی یکی از علمای برجسته و ادبای نامی قرن دوم هجرت است، که نام او در ادبیات و علوم عروض و بیان، به عنوان استاد خبیر و بزرگ یاد میشود، مینویسند:
شخصی دست فرزندش را گرفت و نزد خلیل آورد و گفت: «استاد! به این فرزندم علم طب و نحو و نجوم و فرائض دینی بیاموز، و در این امر عجله کن، زیرا از راه دور آمدهام و الاغم را در جلوی در بستهام.»
خلیل رو به بچه کرد و گفت:
1- هلیله کابلی، زرداب را از بین میبرد.
2- فاعل مرفوع است.
3- ستاره ثریا در وسط کرات است.
4- اگر کسی مرد و دو پسر از او ماند، اموال او بین آنان بطور مساوی تقسیم میشود.
سپس رو به پدر نمود و گفت: این چهار مسأله از همان چهار علم بود.
پدر به پسر گفت: برخیز برویم، کفانا:«همین مقدار، ما را بس است.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امداد عجیب غیبی
سال پنجم هجرت بود، احزاب مختلف شرک و نفاق، با هم، هم پیمان شده و با لشکر مجهزی برای سرکوبی مسلمین و نابودی اسلام، روانه مدینه شدند، قبل از رسیدن آنها، مسلمین از جریان، اطلاع یافتند و به دستور پیامبر (ص) به حفر کانال بزرگ (خندق) در اطراف مدینه پرداختند، تا دشمن نتواند وارد مدینه گردد، دشمنان با غرور و ساز و برگ به مدینه رسیدند، وقتی که خندق را دیدند، پشت خندق ماندند، نتوانستند وارد مدینه شوند، ولی رابطه مدینه با بیرون از مدینه قطع گردید، و مردم مدینه در محاصره سخت اقتصادی و...قرار گرفتند، حدود یکماه جریان به همین منوال بود ،کم کم خوراکیها به پایان میرسید، هوا سرد بود، رنج ها و دشواریهای فراوانی، مسلمانان را فرا گرفت.
شبی سخت فرا رسید پیامبر (ص) آن شب مشغول نماز و عبادت شد، و از خداوند خواست که رفع و دفع مشکلات کند.
«حذیفه» (یکی از یاران هوشیار و زبردست رسولخدا«ص») میگوید: وحشت و گرسنگی و رنج و دشواریهای فراوانی، ما را فرا گرفته بود، پیامبر (ص) آن شب، مشغول نماز و راز و نیاز بود، سپس به حاضران رو کرد و فرمود: «آیا کسی هست که برود از سپاه دشمن خبری برای ما بیاورد؟!(با توجه به اینکه انجام این مأموریت، بسیار خطرناک بود) تا رفیق من در بهشت باشد.»
حذیقه میگوید: سوگند به خدا، بخاطر وحشت و گرسنگی و رنج بسیاری که بر ما وارد شده بود، هیچکس جواب رسولخدا (ص) را نداد، پیامبر (ص) مرا طلبید و مأمور این کار کرد، و من نیز ناگزیر پذیرفتم، به من فرمود: «برای شناسائی دشمنان برو، و برای ما از آنها خبر بیاور و غیر از این کار، هیچ کاری انجام مده، و به سوی ما باز گرد.»
حذیفه میگوید: من (با تاکتیک مخفی کاری) به سوی دشمنان رفتم، وقتی به نزدیک آنها رسیدم، دیدم طوفان شدیدی برخاسته ،آنچنان همه ابراز و وسائل جنگی و غذائی و چادرهای آنها را در هم ریخته، و هر چیزی را به جائی انداخته است.
در این هنگام ناگهان فرمانده دشمن، «ابوسفیان» از چادر خود بیرون آمد و فریاد زد هر کسی، بغل دستی خود را شناسائی کند (تا جاسوسان محمد«ص» نباشد) من پیش دستی کردم و به شخصی که در طرف راست من بود، گفتم تو کیستی (با توجه به اینکه شب بود و هوا تاریک) او هم گفت: من فلان کس هستم، آنگاه ابوسفیان گفت: ای جمعیت قریش سوگند به خدا اینجا دیگر جای ماندن نیست، حیوانات سم دار و بی سم ما هلاک شدند، و از طرفی «بنو قریظه» (هم پیمانان سرّی ما) با مخالفت کردند، و این طوفان، هیچ پناهگاهی را برای ما نگذاشت.
ابوسفیان بقدری گیج و دستپاچه بود که با شتاب به سوی شترش رفت و به بسته بودن یک پای آن توجه نکرد، و سوار بر آن شد، و بعداً فهمید که پایش بسته است، من در این هنگام به فکر افتادم که ابوسفیان را غافلگیر کرده و سر به نیست کنم که بیاد دستور پیامبر(ص) افتادم که فرموده بود: «کار دیگری انجام مده.»
پس از شناسائی کامل دشمن، به سوی پایگاه خود، باز گشتم، دیدم رسولخدا(ص) هنوز نماز میخواند پس از نماز به من فرمود: «چه خبر؟» .
من ماجرای دشمن را گفتم که طوفان الهی، تمام زندگی آنها را در هم ریخت و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
به این ترتیب حذیفه این سرباز هوشیار و با انظباط، مأموریت خطیر خود را با کمال زیرکی انجام داد، و نماز و دعای پیامبر (ص) و مسلمین (ع) باعث امداد غیبی بزرگی شد و خداوند با لشکر طوفان و فرشتگان نامرئی خود، دشمنان را با ذلت و خواری، به و دریوزگی وا داشت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امام هشتم در زندان سرخس
از بعضی از روایات استفاده میشود که امام هشتم حضرت رضا(ع) مدتی در شهر سرخس، زندانی و تحت نظر بوده است از جمله: اباصلت هروی میگوید: در سرخس به کنار خانهای که امام هشتم(ع) در آن زندانی بود رفتم، از زندانبانها اجازه خواستم تا با امام ملاقات کنم.
آنها گفتند: نمیتوانی با امام ملاقات کنی .
گفتم: چرا؟
گفتند: امام رضا(ع) توعاً شبانه روز مشغول نماز است و در یک شبانه روز هزار رکعت نماز میخواند، فقط ساعتی در آغاز روز، و قبل از ظهر، و ساعتی هنگام غروب، نماز نمیخواند، ولی در این ساعات نیز در محل نماز خود به مناجات و راز و نیاز با خدا، اشتغال دارد...
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امام علی حلال مشکلات
جمعی از مسیحان به همراه راهب خود به مدینه آمده و به مسجد وارد شدند و همراه خود قطعات طلا و اموال گرانقیمتی آورده بودند .
راهب در مسجد خود را به جمعیّتی که در مسجد در حضور ابوبکر نشسته بودند رسانید و پس از ادای احترام، گفت: «کدامیک از شما خلیفه پیامبر و امین دین است؟»
حاضران به ابوبکر اشاره کردند .
راهب به ابوبکر متوجّه شد و گفت: نام تو چیست؟
ابوبکر: نام من «عتیق» است.
راهب دیگر چیست؟
ابوبکر: نام دیگرم «صدیق» است.
راهب دیگر چیست.
ابوبکر: نام دیگری ندارم .
راهب: مقصود من تو نیستی، شخص دیگری است .
ابوبکر: منظورتو چیست ؟
راهب من همراه جمعی از روم آمدهام و بار شتر من، طلا و نقره است، منظور من از پیمودن راه طولانی و آمدن به اینجا این است که مسائلی از خلیفه پیامبر (ص) بپرسم، که اگر پاسخ صحیح داد، آئین اسلام را بپذیرم و از امر خلیفه رسول خدا (ص) اطاعت نمایم، ضمناًاموالی را با خود آوردهام تا آن را بین مسلمین تقسیم کنم .و اگر خلیفه نتوانست پاسخ دهد، به وطن باز میگردم .
ابوبکر گفت: شما باید به من امان و آزادی بدهی که مورد آزار قرار نگیرم .
ابوبکر: در امان هستی بپرس .
راهب: به خبر بده: 1- آن چیست که برای خدا نیست،2- و در نزد خدا نیست، 3- و خدا آن را نداند؟!
ابوبکر در پاسخ این سه سئوال متحیّر شد، پس از سکوت طولانی، به بعضی از اصحاب گفت که عمر را حاضر کنید .
عمر را اطّلاع دادند و به مجلس آمد، راهب رو به عمر کرد و سؤالات خود را مطرح نمود، او نیز از پاسخ درمانده شد، سپس عثمان را خبر کردند و به مسجد آمد، راهب از او پرسید، او نیز درمانده شد (همهمه در مسجد افتاد و میگفتند خدا همه چیز را میداند و همه چیز در نزد او هست، این چه سؤالهای نامناسبی است که راهب میپرسد؟!)
راهب گفت: اینها پیران بزرگواری هستند ولی متأسّفانه به خود مغرور شدهاند، سپس تصمیم گرفت تا به وطن باز گردد.
در این هنگام سلمان با سرعت به حضور امام علی (ع) آمده و جریان را به او خبر داد و از آنحضرت استمداد نمود تا آبروی اسلام را حفظ کند .
امام (ع) با دو فرزندش حسن و حسین (ع) وارد مسجد شد، وقتی که جمعیّت مسلمین او را دیدند، شادمان شدند و تکبیر گفتند، بر خاستند و با احترام، آنحضرت را به پیش خواندند .
ابوبکر به راهب گفت: کسی که تو میخواستی حاضر شد، هر چه سؤال داری از او بپرس .
راهب به آن حضرت رو کرد و گفت: نام تو چیست؟
علی: نام من نزد یهود «الیا» و در نزد مسیحیان «ایلیا» و نزد پدرم «علی» و نزد مادرم «حیدر»است .
راهب: چه نسبتی با پیامبر داری؟
علی: او برادر و پسر عموی من است و من داماد او هستم .
راهب:به حق عیسی (ع) مقصود و گم شده من تو هستی، اکنون به من خبر بده: آن چیست که برای خدا نیست، و در نزد خدا نیست، و خدا آن را نمیداند؟!
علی: آنکه برای خدا نیست، فرزند و همسر است، و آنکه در نزد خدا نیست، ظلم که در نزد او نسبت به بندگان نیست،و آنکه خدا آن را نمیداند، شریک است که او در ملک خود آن را برای خود نمیداند .
راهب تا این پاسخها را شنید بر خواست و زنّار و کمربند خود را باز کرد، و کنار گذاشت، و سر امام (ع) را در آغوش گرفت و بین دو چشم آن حضرت را بوسید و گفت: گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست، محمد(ص) رسول خدا است و جانشین رسول خدا(ص) و امین این امّت و معدن حکمت و این دین و سر چشمه علم و برهان هستی، نام تو در تورات «الیا» و در انجیل «ایلیا» در قرآن، «علی» و کتابهای پیشین «حیدر» است، من تو را وصی بحق پیامبر (ص) یافتم، و تو بعد از پیامبر(ص) سزاوار مقام رهبری میباشی، و سزاوار است که تو در این مجلس بنشینی، بگو بدانم سر گذشت تو با این قوم چیست؟
امام علی (ع) پاسخ خلاصهای به او داد.
آنگاه راهب بر خاست و همه اموال خود را به آنحضرت تقدیم کرد، امام علی (ع) آن را گرفت و در همان مجلس بین مستمندان مدینه تقسیم نمود، راهب و همراهان در حالی که مسلمان شده بودند به وطن باز گشتند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امام صادق چرا قیام نکرد
سدیر صیرفی یکی از شاگردان امام صادق (ع) میگوید: به محضر امام صادق (ع) رفتم و گفتم: «به خدا خانه نشینی برای شما روا نیست».
فرمود: چرا ای سدیر!
گفتم: به خاطر یاران و دوستان بسیاری که دارای، سوگند به خدا اگر امیرمؤمنان علی (ع) آن همه یار و یاور داشت نمیگذاشت طایفه تیم وعدی (دودمان عمر و ابوبکر) به مقام او طمع کنند و حق او را بگیرند.
فرمود: ای سدیر به نظر تو من چه اندازه یار و یاور دارم؟
گفتم: صد هزار!، فرمود: صد هزار؟! گفتم: بلکه دویست هزار، فرمود: دویست هزار؟!
گفتم بلکه نصف دنیا، حضرت پس از اندکی سکوت، به من فرمود: اگر مایل باشی و برایت سخت نباشد همراه من به «ینبع» (مزرعهای در نزدیک مدینه) برویم.
گفتم: آمادهام.
امام دستور فرمود: الاغ و استری را زین کردند، من سبقت گرفتم و برالاغ سوار شدم، تا احترام کرده باشم و آن حضرت سوار بر استر گردد.
فرمود: اگر بخواهی الاغ را در اختیار من بگذار؟
گفتم: استر برای شما مناسبتر و زیباتر است.
فرمود: الاغ برای من راهوارتر است.
من از الاغ پیاده شدم و بر استر سوار شدم و آنحضرت بر الاغ سوار شد و با هم حرکت کردیم تا وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شویم تا نماز بخوانیم، سپس فرمود: اینجا زمین شورزار است و نماز در اینجا روا نیست (و مکروه است) از آنجا رفتیم و به زمین خاک سرخی رسیدیم، و آماده نماز شدیم، در آنجا جوانی بزغاله میچرایند حضرت به او و بزغالهها نگریست و به من فرمود: والله یا سدیر لو کان لی شیعة بعدد هذه الجداء ما وسعنی القعود.
«سوگند به خدای سدیر اگر شیعیان من به اندازه تعداد این بزغالهها بودند، خانه نشینی برایم روا نبود.» (و قیام میکردم.)
سپس پیاده شدیم و نماز خواندیم، پس از نماز، کنار بزغالهها رفتم و شمردم که هفده عدد بودند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امام سجاد و آهو
امام باقر(ع) فرمود: من و گروهی در حضور پدرم امام سجاد(ع) بودیم، ناگهان آهوئی از صحزا آمد و در چند قدمی پدرم ایستاد و ناله کرد.
حاضران به پدرم گفتند چه میگوید؟ پدرم فرمود: میگوید: بچهام را فلانی صید کرده، از روز گذشته تا حال شیر نخورده، خواهش میکنم آن را از او گرفته و نزد من بیاور تا به او شیر بدهم.
امام سجاد(ع) شخصی را نزد صیاد فرستاد و به او پیام داد آهو بچه را بیاور، آهو بچه را آورد، آهوی مادر تا بچهاش را دید چند بار دستهایش را به زمین کوبید و آه جانکاه و غمانگیزی کشید و بچهاش را شیر داد.
سپس امام سجاد(ع) از صیاد خواهش کرد که بچه آهو را آزاد کند، صیاد قبول کرد، امام آهو بچه رااز او گرفت و به مادرش بخشید، آهو با همهمه خود سخنی گفت و همراه بچهاش به سوی صحرا رفتند.
حاضران به امام سجاد(ع) گفتند:«آهو چه گفت؟»
امام فرمود: «برای شما در پیشگاه خدا دعا کرد و پاداش نیک از برای شما طلبید.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امام خمینی و نماز
ی
فشار ایشان، عدد 5 را نشان میداد که از نظر طبی خیلی خطرناک بود، کارهای اولیه را انجام دادم و پس از دو ساعت که قدری وضع بهتر شده بود، ولی قاعدتاً امام نمیتوانستند و نمیبایستی حرکت کنند، آماده حرکت شدند.
عرض کردم: آقا جان! چرا برخاستید؟
فرمودند: نماز!
عرض کردم: آقا شما در فقه مجتهدید و من در طبّ، حرکت شما به فتوای طبّی من حرام است، خوابیده نماز بخوانید.
ایشان با دقّت به نظر من عمل کردند و خوابیده نماز خود را خواندند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اقدام برای نجات قاتل یک نفر بهائی
اصل مرجعیت آیت اللّه بروجردی (ره) بود، در اطراف یزد، یک نفر بهائی بدست یک فرد مسلمانی کشته شد، دادگاه حکم اعدام قاتل را داد، بهائیها فعالیت بسیار کردند تا این حکم اعدام، در یزد اجرا شود، آن هم در روز نیمه شعبان.
روز 14 شعبان این خبر به آقای بروجردی (ره) رسید مرحوم آیت اللّه فاضل قفقازی (که یکی از اصحاب خاص آقای بروجردی بود) میگوید: وارد خانه آقا شدم دیدم آقا داخل حیاط قدم میزند و به شدت ناراحت است، علت را پرسیدم، فرمود: «مگر نمیدانی آبروی اسلام در خطر است، همین امروز به ما خبر دادهاند که روز نیمه شعبان، مسلمانی را به جرم قتل مرد بهائی میخواهند در شهر یزد اعدام کنند، فرصت برای انجام کاری هم نیست».
به ایشان گفتم: راه دارد، فرمود: چطور؟
گفتم: همین الآن حاج احمد (خادم) را بفرستید تهران نزد شاه و از شاه بخواهید جلوی این اعدام را در روز نیمه شعبان بگیرد، اگر نیمه شعبان واقع نشود، بعد میتوان سر فرصت، اقدام نمود و اصل قضیه را پیگیری کرد.
آقا فرمود: پیشنهاد خوبی است، فوراً حاج احمد را به تهران نزد شاه فرستاد، و پیام را به او رساند، شاه هم دستور داد که اعدام در روز نیمه شعبان انجام نشود.
بعد هم آقای بروجردی وارد میدان شد و با فعالیت و تلاش بسیار، قاتل را تبرئه کرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اقتضای شیر مادر
الاغ و شتری را که لاغر شده بودند و دیگر توان بارکشی نداشتند، رها کرده بودند، این دو خود را به علف زاری رسانده و مأنوس شدند.
الاغ گفت: خوب است ما در اینجا برادروار زندگی کنیم و از این جای پر آب و علف به جائی نرویم و مخفیانه با هم بسازیم و کسی از حال و روزگار ما با خبر نشود و این علفزار در انحصار ما باشد و کیف کنیم.
شتر گفت: پیشنهاد بسیار خوبی است، اگر شیر مادر بگذارد.
الاغ گفت: شیر مادر چه دخالتی دارد؟
شتر گفت: بی دخالت نیست.
مدتی گذشت و آن دو حیوان، بدون مزاحم از آب و هوا و علف آن علف زار استفاده کرده و هر دو فربه شدند، اتفاقاً کاروانی که درای چند الاغ بودند، از کنار آن علفزار عبور میکردند، کاروانیان برای رفع خستگی چند ساعتی در آنجا ماندند، در همین حال صدای عرعر الاغهای آن کاروان بلند شد، و همین موجب شد که الاغ دوست شتر نیر «عرعر» کرد.
شتر گفت: چرا صدا بلند میکنی، صدای تو باعث میشود که کاروانیان به حال ما مطّلع شده و میآیند و ما را میگیرند و زیر بارهای سنگین خود قرار میدهند.
الاغ گفت: اقتضای شیر مادر است.
همانگونه که شتر حدس زد، کاروانیان به دنبال صدا آمدند و شتر و الاغ فربه را بدون صاحب در بیابان علفزار دیدند و گرفتند و با خود بردند و هر دو را بار کرده و روانه ساختند، کاروان همچنان حرکت میکرد تا به دامنه کوهی رسیدند، الاغ همین که دامنه کوه را نگاه کرد، خود را شل نمود و به زمین انداخت چرا که مدتی کارش بخور و بخواب بود و نمیتوانست بارکشی کند.
کاروانیان وقتی چنین دیدند، تصمیم گرفتند الاغ را بر شتر بار نمایند، شتر با بار سنگین همچنان از دامنه کوه بالا میرفت وقتی که به قلّه کوه رسید بنای رقصیدن کرد.
الاغ به او گفت: ای برادر چه میکنی مگر نمیدانی که در کجا هستیم، و با رقصیدن تو من به دره هولناک کوه میافتم و قطعه قطعه میشوم.
شتر گفت: برادر، این اقتضای شیر مادر است سرانجام الاغ از پشت شتر سقوط کرد و به هلاکت رسید.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))