حكايت عارفانه ، افتخار فرشته به شفاعت حسن و حسین
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سلمان میگوید: در محضر رسولخدا (ص) بودم، شخصی مقداری انگور در غیر فصلش برای آنحضرت به هدیه آورد، پیامبر (ص) به من فرمود: برو دو فرزندم حسن و حسین (ع) را به اینجا بیاور تا از این انگور بخورند، من برای پیدا کردن آنها به تکاپو پرداختم، به خانه مادرشان حضرت زهرا(س) رفتم، آنجا نبودند، به خانه خواهرشان امکلثوم رفتم، آنجا نیز نبودند، به حضور رسولخدا(ص) آمدم و عرض کردم: آنها را پیدا نکردم. پیامبر (ص) سخت نگران شد و برخاست و با صدای بلند میفرمود: «آه! پسرانم، و نور چشمانم کجائید؟ هر کس مرا به مکان آنها راهنمائی کند، جایگاه او بهشت است».
هماندم جبرئیل نازل شد، به رسولخدا(ص) عرض کرد: چرا این گونه نگران هستی؟ رسولخدا(ص) فرمود: در مورد حسن و حسین (ع) نگرانم زیرا ترس آن دارم که از جانب یهودیان به آنها نیرنگ و گزندی برسد.
جیرئیل گفت: ای محمد (ص)! در مورد آنها از نیرنگ منافقین بترس، زیرا که نیرنگ منافقین زیانبارتر و بیشتر از نیرنگ یهود است، اکنون بدان که حسن و حسین در باغ ابودحداح خوابیدهاند.
پیامبر (ص) هماندم به طرف آن باغ روانه شد و من نیز همراهش بودم، و وارد باغ شدیم که حسن و حسین دست در گردن هم انداخته و خوابیدهاند، و مار بزرگی ، شاخه گلی به دهان گرفته، و به صورت آنها نزدیک میکند (و بوی خوش آن گل را به مشام آنها میرساند.)
تا آن مار، رسولخدا (ص) را دید، شاخه گل را به زمین انداخت و سلام کرد و عرض کرد: من مار نیستم بلکه فرشتهای از فرشتگان کرّوبی میباشم، به اندازه یک چشم بهم زدن از یاد خدا غفلت کردم، خداوند بر من غضب کرد و مرا به این صورت (مار بزرگ) که میبینی مسخ نمود و از آسمان به زمین راند، و من چند سال است در جستجوی شخص بزرگواری هستم، تا به من لطف کند و در پیشگاه خدا از من شفاعت نماید، و مرا به صورت اول به صف فرشتگان برگرداند، که خداوند بر هر چیزی قادر است. پیامبر (ص) خم شد و حسن و حسین (ع) را بوسید، تا اینکه بیدار شدند و روی زانوان پیامبر (ص) نشستند، پیامبر (ص) به آنها فرمود: به این مسکین (مار بزرگ) بنگرید.
حسن و حسین (ع) عرض کردند: این کیست، که از چهره زشتش هراسناک هستیم.
پیامبر (ص) فرمود: این یکی از فرشتگان کرّوبی است، بر اثر یک لحضه غفلت از یاد خدا، مورد خشم خدا واقع شده و به این صورت مسخ گردیده و برای طلب شفاعت نزد شما آمده است، من در پیشگاه خدا از شما برای او طلب شفاعت میکنم، از او شفاعت کنید.
حسن و حسین (ع) بیدرنگ برخاستند و وضو گرفتند و دو رکعت نماز خواندند، و بعد از نماز گفتند: «خدایا به حق جدّ بزرگوارمان حبیب خدا محمد مصطفی (ص) و به حق مقام پدرمان علی (ع) و به حق مادرمان زهرا(س)، از این فرشته بگذر و او را به حال اولش برگردان».
هنوز دعایشان تمام نشده بود که جبرئیل با گروهی از فرشتگان فرود آمدند، و جبرئیل خشنودی خدا را به آن فرشته بشارت داد و او به صورت اولش بازگشت و با هم به سوی آسمان به پرواز در آمدند در حالی که تسبیح خدا میگفتند.
بعد از چند لحظه جبرئیل بازگشت و به حضور رسولخدا(ص) رسید، در حالی که از شادی میخندید، عرض کرد: ای رسولخدا! این فرشته بر فرشتگان هفت آسمان افتخار میکند و به آنها میگوید:
من مثلی و انا شفاعة السیدین السندین السبطین الحسن و الحسین.
«کیست مانند من که من مشغول شفاعت دو آقا و دو تکیهگاه اطمینان بخش، دو سبط پیامبر (ص)، حسن و حسین (علیهماالسلام) هستم؟»
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، آغاز حکومت، یا مبدأ تاریخ
هر امتی برای خود مبدأ تاریخ دارد، مانند میلادی که مبدأ تاریخ آن، روز تولد حضرت عیسی (ع) است و...
اعراب قبل از اسلام «عام الفیل» سالی که پرندگان در گروههای متعدد، فیل سوارانی را که برای خراب کردن کعبه آمده بودند، سنگباران نموده و کشتند، یعنی چهل سال قبل از بعثت پیامبر اسلام را آغاز تاریخ خود قرار داده بودند.
پس از بروز اسلام تا سوّمین سال خلافت عمر، مسلمین دارای مبدأ تاریخ نبودند، و در مکاتبات و اسناد و نامهها، روز و ماه را تعیین میکردند ولی چون فاقد تاریخ سال بودند، سال را ذکر نمیکردند و بعدها موجب اشتباه میشد، که مثلاً فلان نامه در چه سالی نگاشته شده است.
عمر بن خطّاب، صحابه را به دور خود جمع کرد و در این باره با آنها مشورت نمود و نظر خواهی کرد.
بعضی گفتند: میلاد پیامبر (ص) مبدأ تاریخ باشد.
و بعضی پیشنهاد کردند که: مبعث پیامبر (ص) مبدأ تاریخ شود.
امام علی (ع) که در آنجا حضور داشت فرمود:
«من یوم هاجر رسول اللّه و ترک ارض الشرک.»
:«مبدأ تاریخ خوبست که آن روزی قرار داده شود که پیامبر (ص) از مکّه هجرت نمود و سرزمین شرک را ترک کرد».
توضیح آنکه: گر چه میلاد یا مبعث پیامبر (ص) روز بسیار بزرگ و فراموش نشدنی است، ولی درخشش چشم گیر اسلام، آن هنگام بود که پیامبر (ص) به مدینه هجرت کرد و پایههای حکومت اسلامی را پی ریزی نمود، که همین پی ریزی مبدأ و منشأ درخشندگی و پیروزی همه روزه اسلام گردید، و مسلمین را زیر پوشش حکومتی نیرومند و مستقل قرار داد.
از این رهگذر نیز به اهمیّت حکومت در اسلام پی میبریم که امام علی (ع) نظر به اهمیت آن، سرآغاز آن را، مبدأ تاریخ اسلام قرار داد، یعنی تاریخ هجری (قمری و شمسی).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعلام عمومی برای رعایت حق همسایه
عصر رسولخدا(ص) بود، پیامبر(ص) در مدینه سکونت داست، روز بروز عظمت و پیشرفت اسلام میافزود، یکی از مسلمین از اهالی مدینه، همسایه بدی داشت که از آزار او در امان نبود، او به حضور رسولخدا (ص) آمد و از همسایهاش شکایت کرد و گفت: «من همسایهای دارم که نه تنها خیری از او به من نمیرسد، بلکه از شرّ و آزار او، آسوده نیستم.»
پیامبر(ص) به علی(ع) و ابوذر و سلمان و یک نفر دیگر (که راوی میگوید بگمانم مقداد بود) فرمود: به مسجد بروید و با صدای بلند فریاد بزنید:
لاایمان لمن لایا من جاره بوائقه.
:«هر که همسایهاش از آزار او آسوده نباشد ایمان ندارد.»
آنها به مسجد رفته، سه بار با صدای بلند، این دستور پیامبر (ص) را به سمع مردم رساندند. امام صادق(ع) پس از نقل این داستان، با دست خود اشاره به اطراف کرد و فرمود: تا چهل خانه در چهار طرف، همسایه به حساب میآیند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعلام عمربن عبدالعزیز بر برتری امام علی
در عصر خلافت عمر بن عبدالعزیز(که داستانش در داستان 50 گذشت) مردی از اهل تسنّن چنین سوگند یاد کرد:
انّ علیاً هذه الامة و الا امراتی طالق ثلاثاً.
:«همانا علی(ع) بهترین فرد این امت است، و گر نه همسرم سه طلاقه است.»
و آن مرد معتقد بود که علی(ع) بهترین شخص امت اسلامی بعد از پیامبر(ص) است، پس طلاق او باطل میباشد.
(با توجه به اینکه سه طلاق در یک مجلس به عقیده اهل تسنن واقع میشود.)
پدر آن زن که معتقد به برتر بودن علی(ع) بر سایر مسلمین نبود، این طلاق را صحیح میدانست.
بین شوهر آن زن و پدر آن زن، نزاع در گرفت، شوهر میگفت: این زن، همسر من است و طلاق باطل است زیرا شرط طلاق عدم برتری علی(ع) بر سایر امت است، اکنون که روشن است علی(ع) بر همه برتری دارد، پس طلاق واقع نشده است.
پدر میگفت: طلاق واقع شده زیرا علی(ع) برتر از همه نیست، پس آن زن بر شوهر، و مسأله حادّی به وجود آمد.
میمون بن مهران جریان را برای عمر بن عبدالعزیز نوشت، تا او این قضیّه را حل کند، در حالی که پدر، دخترش را گرفته بود و میگفت بر شوهرش حرام شده، و شوهر همسرش را گرفته بود و میگفت: این زن من است.
عمر بن عبدالعزیز، مجلسی تشکیل داد و جمعی از بنی هاشم و بنی امیه و بزرگان قریش را به آن مجلس دعوت کرد و به آنها گفت: در این باره مسأله را روشن سازند، بگومگو در آن مجلس زیاد شد، بنی امیّه سکوت کردند و در جواب مسأله در ماندند. سرانجام یک نفر از بنی عقیل (از بنی هاشم) گفت: طلاق واقع نشده است، زیرا علی(ع) برتر از سایر افراد امت است، بنابراین چون طلاق مشروط به عدم برتری امام علی(ع) است، در حالی که علی(ع) برتر است، پس طلاق واقع نشده است.
مرد عقیلی در توضیح ادّعای خود به عمربن عبدالعزیز گفت: تو را به خدا سوگند میدهم، آیا مگر نه این است که رسولخدا(ص) به عیادت فاطمه(س) هنگامی که همسر علی(ع) بود و بیمار شده بود رفت و به او فرمود: دخترم چه غذائی میل داری؟ فاطمه(س) عرض کرد: انگور میخواهم.
با اینکه فصل انگور نبود، و علی(ع) نیز در سفر بود، پیامبر(ص) چنین دعا کرد:
اللهم اتنا به مع افضل امتی عندک منزلة.
:«خدایا انگور را بوسیله آن کس که مقامش در پیشگاه تو از همه افراد امتم بهتر است، به ما بفرست.»
ناگاه علی(ع) در خانه را زد و وارد خانه شد، زنبیلی در دست داشت که با عبایش روی آن را پوشانده بود.
پیامبر(ص) فرمود: ای علی! این چیست؟
علی(ع) گفت: این انگور است که فاطمه (س) میل دارد، و برای او آوردهام.
پیامبر(ص) فرمود: «الله اکبر، الله اکبر»، خدایا همانگونه که مرا شاد کردی از این جهت که علی(ع) را به عنوان برترین شخص امت اختصاص دادی، دخترم را نیز به وسیله این انگور قرار بده.
سپس انگور را نزد فاطمه(س) نهاد و فرمود: «دخترم بنام خدا از این انگور بخور»
فاطمه(س) از آن انگور خورد، هنوز پیامبر(ص) از خانه فاطمه(س) بیرون نرفته بود که فاطمه(س) سلامتی خود را باز یافت. عمربن عبدالعزیز به مرد عقیلی گفت:«راست گفتی و نیکو بیان کردی، گواهی میدهم که من این حدیث را شنیدم و دریافتم و پذیرفتم.»
آنگاه به شوهر آن زن گفت: «دست زن خود را بگیر و به خانهات ببر، او زن تو است، اگر پدرش از تو جلوگیری کرد، صورتش را خورد کن...»
به این ترتیب در آن مجلس باشکوه، عمربن عبدالعزیز (همنشین خلیفه اموی) رسماً برتری امام علی(ع) را بر سایر افراد امّت، اعلام کرد، و بر همین اساس زوجیّت زن مذکور را ابقاء نمود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعتراض کوبنده جوان غیور به ابوهریره
معاویه عدهای از صحابه و تابعین دروغگو را با پول خریده بود تا آنها بر ضد امام علی (ع)، حدیث جعل کنند، مانند ابوهریره، عمروعاص و مغیره بن شعبه از صحابه، و مانند عروه بن زبیر از تابعین .
ابوهریره بعد از شهادت علی (ع) به کوفه آمده بود، و با طرفندهای عجیبی،(با حمایت از قدرت معاویه) مطالبی را که با شأن علی (ع) نامناسب بود، میبافت و به پیامبر(ص) نسبت میداد، شبها کنار «باب الکنده» مسجد کوفه مینشست و عدهای را با اراجیف خود منحرف میکرد. شبی یکی از جوانان غیور و آگاه کوفه در جلسه او شرکت کرد، پس از شنیدن گفتار بی اساس او، خطاب به او گفت: تو را به خدا سوگند میدهم آیا شنیدهای که رسول خدا در مورد علی (ع) این دعا را کرد:
«اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه»:
«خدایا دوست بدار، کسی را که علی (ع) را دوست بدارد و دشمن بدار کسی را که علی (ع) را دشمن دارد.»
ابوهریره (دید نمیتواند این حدیث روشن و قاطع را رد کند) گفت: اللهم نعم: «خدا را گواه میگیرم آری شنیدهام.»
جوان غیور گفت: «بنابرین، خدا را گواه میگیرم که تو دشمن علی (ع) را دوست میداری و دوست علی (ع) را دشمن داری (پس مشمول نفرین رسول خدا«ص» هستی)، سپس آن جوان بر خاست و با کمال بی اعتنائی آن جلسه را ترک نمود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعتراض کنندگان را بشناسید
امام علی (ع) با جمعی در مسجد کوفه (پس از جنگ جمل و صفین) نشسته بودند، عمرو بن حریث یکی از حاضران بود.
در این وقت یک زننمائی که خود را پوشیده بود و شناخته نمیشد به آن مجلس آمد و روبروی امام علی (ع) ایستاد و رو به علی (ع) کرد و گفت: «ای کسی که مردان را کشتی، و خونها ریختی، و کودکان را یتیم نمودی و زنان را بیوه کردی.»
امام علی (ع) فرمود: «این زن همان زن زبان دراز و بدزبان و بیشرمی است که هم شباهت به زنان دارد و هم شباهت به مردان، که هر گز خون (عادت زنانه) ندیده است.»
وقتی که او دید هوا پس است از آنجا گریخت در حالی که سر در گریبان خود فرو برده بود تا کسی او را نشناسد.
از منافقین بود، با این کار خود میخواست بداند که آیا علی (ع) این نسبتها را که به آن زن داد راست است یا نه؟) عمرو بن حریث فریاد زد: ای زن سوگند به خدا آنچه امروز به این مرد (علی علیه السلام) گفتی خوشم آمد، به خانه من بیا تا به تو جایزهای بدهم و لباسی هدیه کنم. زن وارد خانه او شد، عمرو بن حریث به کنیزان خود دستور داد تا آن زن را تفتیش کنند.
او گریه کرد و التماس نمود که مرا برهنه نکنید، من حقیقت را میگویم، آنگاه گفت: «سوگند به خدا من همان اوصاف را دارم که علی (ع) گفت: من در عین اینکه زن هستم، نشانههای مردی در من هست، و هر گز خون عادت ماهیانه زنانگی ندیدهام.»
عمرو بن حریث او را از خانه بیرون کرد، و سپس به محضر علی (ع) آمد و جریان را به عرض امام علی (ع) رسانید:
امام علی (ع) فرمود: «خلیلم رسولخدا (ص)، دشمنان سرکش من از مرد و زن را تا روز قیامت به من خبر داد که چه کسانی هستند.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اظهار نفرت از تملّق و چاپلوسی
یکی از دانشمندان که در تعبیر خواب نیز وارد بود به حضور آیت اللّه العظمی بروجردی آمد و گفت: شخصی در خواب دیده است: «تمام صفحات قرآن از بین رفته و تنها یک صفحه آن باقی است»، و من تعبیر کردهام که آن صفحه باقی مانده حضرتعالی هستید!
آقای بروجردی، از چاپلوسی او، بسیار ناراحت شده به طوری که با او دعوا کردند و با تندی به او فرمودند: « چرا این حرفها را میزنید؟»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اصحاب پیامبر در کنار غار اصحاب کهف
روزی انس بن مالک، صحابی معروف پیامبر اسلام (ص) در بصره تدریس حدیث میکرد، و شاگردان بسیار به دورش حلقه زده بودند یکی از شاگردان پرسید: ما شنیدهایم آدم با ایمان بیماری «برص» (پیسی) نمیگیرد، ولی علت چیست که شما مبتلا به این بیماری هستی و لکههای سفید این بیماری را در شما مشاهده میکنم.
انس بن مالک از این پرسش، رنگ برنگ شد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت: «آری، نفرین بنده صالح مرا مبتلا به این بیماری کرده است.» حاضران تقاضا کردند تا جریان آن را بازگو کند، انس بن مالک چنین گفت:
«با جمعی در محضر رسولخدا(ص) بودیم، فرش مخصوصی از یکی از روستاهای مشرق زمین به حضور آنحضرت آوردند، آنحضرت آن را پذیرفت، آن را در زمین پهن کردیم و جمعی از اصحاب به امر آنحضرت بر روی آن نشستیم، علی بن ابیطالب(ع) نیز بود، آنگاه علی (ع) به باد امر کرد، آن فرش از زمین برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را کنار غار اصحاب کهف پیاده نمود.
علی(ع) به ما فرمود: برخیزید و بر اصحاب کهف سلام کنید، اصحاب از جمله ابوبکر و عمر یکی یکی سلام کردند ولی جواب سلام را نشنیدند.
ناگهان امام علی (ع) برخاست و کنار غار ایستاد و گفت:
السلام علیکم یا اصحاب الکهف و الرّقیم.
:«سلام بر تو باد ای وصی پیامبر خدا(ص).»
علی(ع) فرمود: چرا جواب سلام یاران پیامبر(ص) را ندادید؟
آنها گفتند:«ما مأذن نیستیم که به غیر پیامبران یا اوصیاء آنها، جواب بگوئیم، و چون شما خاتم اوصیاء هستید، جواب سلام شما را دادیم.» سپس روی آن فرش نشستیم و آن فرش برخاست و به پرواز درآمد و ما را در مسجد در حضور پیامبر(ص) پیاده کرد، پیامبر(ص) جریان را از آغاز تا آخر بیان کرد، مثل اینکه خودش همراه ما بوده است.
انس ادامه داد: در این هنگام پیامبر(ص) به من فرمود: «هر وقت پسر عمویم - علی علیه السلام - گواهی خواست، گواهی بده، گفتم: اطاعت میکنم.»
بعد از رحلت پیامبر(ص)، وقتی که ابوبکر متصدی خلافت شد، ساعتی پیش آمد که علی (ع) در مقام احتجاج بود و به من گفت: «برخیز و جریان پرواز فرش را شهادت بده» من با اینکه آن را در خاطر داشتم (بخاطر شرائط) کتمان کردم و گفتم: «پیر شدهام و فراموش کردهام» علی(ع) فرمود: «اگر دروغ بگوئی خدا تو را به بیماری برص (پیسی) و نابینائی و تشنگی دائمی دچار کند» از نفرین آن بنده صالح به این سه بیماری گرفتار شدهام، و همین تشنگی باعث شده که نمیتوانم در ماه رمضان، روزه بگیرم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اشتیاق بهشت به چهار نفر
آنس بن مالک میگوید: روزی رسول خدا(ص) فرمود:
انّ الجنة مشتاقة الی اربعة من امتی.
«قطعاً بهشت، مشتاق به چهار نفر از امت من است.»
درنگ کردم از اینکه بپرسم این چهار نفر چه کسانی هستند، نزد ابوبکر رفتم و جریان را گفتم، و پیشنهاد کردم شما از رسولخدا (ص) بپرسید که این چهار نفر، کیانند؟
ابوبکر گفت: ترس آن دارم که جزء آن چهار نفر نباشم، و دودمانم «بنوتیم» مرا سرزنش کنند.» نزد عمر رفتم و جریان را گفتم، و پیشنهاد کردم شما سؤال کنید، در پاسخ گفت: «ترس آن دارم که من جزء آنها نباشم و خاندانم «بنوعدی» مرا سرزنش کنند.»
نزد عثمان رفتم و همین پیشنهاد را کردم، او نیز گفت: «ترس آن دارم که من جزء آنها نباشم و خاندانم «بنیامیه» مرا سرزنش کنند.»
به حضور علی (ع) رفتم، آنحضرت را در نخلستان دیدم که به کشیدن آب از چاه اشتغال داشت، جریان را بازگو کردم، و از آنحضرت تقاضا کردم که شما از رسولخدا بپرسید که این چهار نفر، کیانند؟!
فرمود: «سوگند به خدا میروم و میپرسم، اگر من جزء آن چهار نفر بودم، حمد و سپاس الهی را بجا میآورم، و اگر جزء آنها نبودم، از درگاه خدا میخواهم که مرا جزء آنها و دوست آنها قرار دهد، هماندم آنحضرت به سوی پیامبر (ص) حرکت کرد، من نیز همراهش بودم، به حضرت رسول خدا (ص) رسیدیم، دیدیم سر رسول خدا (ص) در دامن دحیه کلبی است (او جبرئیل بود که به صورت دحیه کلبی در آمده بود) وقتی که جبرئیل، علی (ع) را دید، برخاست و بر آنحضرت سلام کرد و گفت: «ای امیر مؤمنان سر پسر عمویت را به دامن بگیر، تو از من سزاوارترین هستی (جبرئیل رفت و پیامبر (ص) در حالت مخصوص وحی بود و سرش را در دامن علی (ع) نهاده بود) تا اینکه آنحضرت را دیدم از حالت خاص وحی، خارج شد، مانند کسی که از خواب، بیدار میشود، و متوجه شد که سرش بر دامن علی (ع) است، به علی (ع) فرمود: «حتماً برای حاجتی به اینجا آمدهای.»
علی (ع) عرض کرد: «پدر و مادرم بفدایت، به حضور شما آمدم، سرت را بر دامن دحیه کلبی دیدم، او برخاست و بر من سلام کرد و گفت: سر پسر عمویت را به دامن بگیر، و تو ای امیرمؤمنان، سزوارتر از من به رسولخدا هستی.
رسولخدا (ص) فرمود: «آیا او را شناختی؟»
علی (ع) گفت: «او دحیه کلبی» بود.
پیامبر (ص) فرمود: «او جبرئیل بود.» (که بصورت زیبای دحیه کلبی درآمده بود.)
علی (ع) گفت: «ای رسولخدا! پدر و مادرم بفدایت، اَنَس بن مالک به من خبر داد که شما فرمودهای، بهشت مشتاق چهار نفر است، آنها کیانند؟»
پیامبر (ص) اشاره به علی(ع) کرد و سه بار فرمود: اَنتَ وَ اللّه اَوَّلهم : «سوگند به خدا تو اولین نفر از آن چهار نفر هستی.»
علی (ع) گفت: پدر و مادرم بفدایت، آن سه نفر کیانند؟
پیامبر(ص) فرمود: آن سه نفر عبارتند از 1- مقداد، 2- سلمان، 3- ابوذر.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اسیر قهرمان و ردّ چهار پیشنهاد
عبدالله بن حذافه از یاران دلاور و رسولخدا(ص) از طایفه بنی سهم، از دودمان قریش بود، وی در یکی از جنگهای مسلمانان با رومیان، همراه هشتاد نفر از مسلمین، اسیر سپاه روم شد.
روزی این مسلمین اسیر را نزد قیصر، شاه فرمانفرمای روم، بردند، قیصر به عبدالله (که عنوان رئیس اسیران مسلمان را داشت) این پیشنهاد را کرد:
1- اگر دین مسیحیت را بپذیری تو را آزاد میکنم.
عبدالله، نپذیرفت، قیصر دستور داد دیگ بزرگی را آوردند و روغن زیتون در آن ریختند، و آن دیگ را روی آتش نهادند، وقتی که روغن به جوش آمد، یکی از اسیران مسلمان را در میان آن افکندند که گوشتهایش از استخوانهایش جدا گردید، پس از این شکنجه سخت، به عبدالله پیشنهاد دوم را کرد:
2- اگر آئین مسیحیّت را نپذیری تو را نیز دچار این سرنوشت میکنیم.
عبدالله، نپذیرفت، او را نزدیک دیگ آوردند که به داخل آن بیفکنند، قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد، قیصر دستور داد او را برگرداندند، و به او گفت:«چرا گریه میکنی، از اسلام برگرد،تا آزادت کنم.
عبدالله گفت: گریهام از ترس مرگ نیست، بلکه گریهام از این رو است که کاش به اندازه موهای بدنم جان داشتم و آنها را در راه دین خدا، فدا میکردم.
3- قیصر از شجاعت و همّت بلند عبدالله، حیران و شگفت زده شد و پیشنهاد کرد که اگر دین مسیحیت را بپذیری، دخترم را همسر تو میکنم، و نیمی از کشورم را در اختیار تو میگذارم، عبدالله این پیشنهاد را نیز در کرد.
4- قیصر گفت: سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم، عبدالله نپذیرفت، قیصر گفت: اگر سر مرا ببوسی، تو و تمام اسیران مسلمان را آزاد خواهم کرد.
عبدالله گفت: اکنون که آزادی دیگران در پیش است، حاضرم سرت را ببوسم، او سر قیصر را بوسید و در نتیجه، خود و همه اسیران، آزاد شدند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، استمداد از خدا در ترک گناه
خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد، نزد دانیال پیغمبر برو و به او بگو «تو یکبار مرا گناه کردی (یعنی ترک اولی کردی) تو را آمرزیدم، و اگر برای دوّم گناه کردی، باز آمرزیدم، و اگر برای سوّم آمرزیدم، و اگر برای بار چهارم گناه کنی، دیگر تو را نمیآمرزم».
حضرت داود (ع) عرض کرد: «پروردگارا، پیامبر تو مأموریت داری خود را ابلاغ نمودی».
هنگامی که نیمههای شب شد، دانیال به مناجات و راز و نیاز با خدا پرداخت و عرض کرد: «پروردگارا، پیامبر تو داود (ع) سخن تو را به من ابلاغ نمود که اگر بار چهارم گناه کنم، مرا نمیآمرزی.
«فو عزتک لئن لم تعصمنی لاعصینک ثمّ لا عصینک ثمّ لا عصینک.»
:«به عزتت سوگند اگر تو مرا نگاه نداری (وکمک نکنی) همانا ترا نافرمانی کنم و سپس نیز نافرمانی کنم و باز هم نافرمانی کنم».
آری ترک گناه، دشواری است، باید از درگاه حق برای توفیق بر آن، کمک جست، چنانکه در آیه 32 سوره یوسف میخوانیم: یوسف به خدا عرض کرد: و الا تصرف عنی کیدهنّ اصب الیهن واکن من الجاهلین.
:«خدایا!اگر مکر و حیله این زنان آلوده را از من باز نگردانی، قلب من به آنها متمایل میگردد و از جاهلان خواهیم بود».
و در آیه 24 سوره یوسف میخوانیم:
«و لقد همّت به و هم بها لو لا ان رای برهان ربّه.
:« آن زن (زلیخا) قصد یوسف را کرد، و یوسف نیز - اگر برهان پروردگار را نمیدید - قصد وی را مینمود».
آری یوسف در کشمکش غریزه جنسی و عقل تا لب پرتگاه کشیده شد و تمام عوامل گناه، او را به سوی گناه میکشاندند، ولی برهان خدا، یعنی علم و ایمان او، آگاهی او، مقام عصمت و نبوت او، و استمداد او از درگاه الهی، او را از پرتگاه نجات داد.
و طبق روایتی: در آنجا بتی بود که معبود (زلیخا) همسر عزیز مصر بود، ناگهان چشم زلیخا به آن بت افتاد و احساس کرد، و لباسی بر روی بت افکند، یوسف با مشاهده این وضع، دگرگون شد و گفت: تو از بت فاقد عقل و شعور، شرم میکنی، چگونه من از پروردگارم که همه چیز را مینگرد حیا نکنم؟».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، استقامت عجیب یکی از فدائیان اسلام
حجةالسلام نواب صفوی که در 27 دی سال 1334 شمسی به شهادت رسید، برای اعدام انقلابی مزدوران استعمارگر و مهدورالدم، سازمانی تشکیل داد بنام «سازمان فدائیان اسلام»، اعضاء مرکزی این سازمان، عبارت بودند از:1- سیّد حسین امامی 2- خلیل طهماسبی 3- روحانی شیردل سیّد عبدالحسین واحدی 4- محمّد مهدی عبد خدائی 5- مظفرذوالقدر...
یکی از مزدوران استعمار انگلیس «عبدالحسین هژیر» بود، که در سال 1327 چند ماه نخست وزیر محمّدرضا پهلوی شد، ولی نخست وزیری او به علت مخالفت مردم دوامی نیاورد و پس از آن به دستور شاه، وزیر دربار شد، و در همین سمت، به دستور فدائیان اسلام، توسط سیّد حسین امامی، اعدام انقلابی گردید.
سیّد حسین امامی دستگیر و زندانی شد، ارتشبد حسین فردوست از طرف شاه، مأمور شد تا خصوصی با سیّد امامی مذاکره کند و از او بپرسید که چه کسی به او چنین دستوری را داده است؟
ارتشبد فردوست در خاطرات خود چنین مینویسد:
«من همان موقع به زندان دژبان رفتم، رئیس دژبان مرا به سلول ضارب (سیّد حسین امامی) برد و در گوش من گفت: «چون ممکن است به شما حمله کند، ما چند نفر پشت در میایستیم».
من وارد سلول شدم دیدم مردی است قویهیکل و سالم، نشسته بود و تسبیح میانداخت و دعا میخواند، او تا مرا دید به نماز ایستاد، نمیدانم چه نمازی بود که فوقالعاده طولانی شد، حدود سه ربع ساعت در گوشه اطاق روی صندلی نشستم و او اصلاً متوجه من نبود، و مرتب راز و نیاز میکرد و به محض اینکه، نمازش تمام میشد نماز دیگر را شروع میکرد، دیدم که با این وضع نمیشود، زمانی که نمازش تمام شد، اشاره کردم و گفتم این کارها را کنار بگذار، من عجله دارم، پذیرفت و روی تخت چوبی نشست و به دیوار تکیه زد و پایش را بالا گذارد و به تسبیح انداختن پرداخت، او پرسید: «چه میخواهی؟»
گفتم: مرا میشناسی؟
گفت: میشناسم تو فردوست دوست شاه هستی.
پرسیدم: چه کسی به شما دستور داد که هژیر را ترور کنی؟ اگر حقیقت را بگوئی، بخشیده و آزاد میشوی، و اگر این قول را قبول نداری من خود ضامن شما میشوم و میآیم اینجا کنار شما مینشینم تا شما را آزاد کنند.
جواب داد: البته محمّدرضا میتواند این کار را بکند، ولی من صریحاً میگویم که «وظیفه شرعی خود را انجام دادم» و از کسی در خواستی ندارم و خوشحالم که وظیفهام را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد که اعدام است - قبول دارم.
پس از گفتگوی دیگر، گفتم: حالا شب است و دیر وقت و ممکن است شما خسته باشید، اگر اجازه دهید فردا مجدداً به دیدار میآیم.
او پاسخ داد: «آمدن شما اشکالی ندارد، ولی من همین است، شو مجدداً برخاست و به نماز ایستاد، من برخاستم و بیرون آمدم و جریان را به محمّد رضا گزارش نمودم.
سرانجام در ساعت 2 بعد از نیمه شب، سیّد حسین امامی را با یک گردان دژبان به میدان سپه بردند و به دار زدند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ازدواج فرمایشی
وقتی که شمس و اشرف (دو دختر رضاخان) به سنّ ازدواج رسیدند، رضاخان (طبق طرح از پیش تعیین شده) آن دو را به اتاق کار خود احضار کرد و در آنجا آن دو جوان را را به آنها معرفی کرد و گفت: اینها شوهرهای شما هستند، امید که به پای هم پیر بشوید (این جریان در سال 1317 شمسی رخ داد) با توجه به اینکه هر دو آنها سر سپرده انگلیس بودند.
یکی از آنها فریدون جم بود که بعدها به درجه ارتشبدی رسید، و دیگری علی قوام پسر «قوام الملک» شیرازی.
و بعد رضاخان به دختران خود گفت: چون شمس، خواهر بزرگتر است انتخاب اوّل با او است، و دوّمی هم نصیب اشرف خواهد شد.
چون فریدون جم، خوش تیپتر و جذّابتر بود، شمس او را بر گزید، علی قوام سهم اشرف گردید.
قرار بود که اشرف با فریدون جم، و شمس با علی قوام ازدواج کنند، ولی شب قبل از عقد، شمس نزد پدر رفت و گفت: من از فریدون بیشتر خوشم میآید، اگر اجازه بدهی با او ازدواج کنم، رضاخان گفت: هر کاری شدنی است.
به این ترتیب، اشرف مجبور شد با شوهر تعیین شده برای شمس ازدواج کند، و تسلیم هوس خواهر بزرگترش گردد، البته این ازدواجهای اجباری پس از مرگ رضاشاه از هم پاشید، و شمس با ویولن زنی بنام «مین باشیان» ازدواج کرد و به مصر گریخت... این است نمونهای از انحرافات خانواده رضاخان که او را بعضی به دروغ غیرتمند میخواندند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آزادی اسیران ایرانی به کوشش امام علی
پس از فتح مدائن و ایرانی بدست مسلمین در عصر خلافت عمر، جمعی از ایرانیان را که اسیر شده بودند به مدینه آوردند، عمر تصمیم گرفت زنهای آنها را به عنوان کنیز بفروشد، و مردان ایرانی را به عنوان بنده (غلام) در اختیار عربها قرار دهد، و هنگام طواف کعبه، آنها افراد ضعیف و پیرمرد را به دوش بگیرند و طواف دهند.
امیرمؤمنان علی (ع) این تصمیم را نقض کرد و از سهم خود و سهم بنی هاشم و دیگران، اسیران ایرانی را آزاد نمود به این ترتیب که فرمود:
«بزرگان هر قوم را احترام کنید، این ایرانیان اسیر شده از افراد بزرگوار و دانا هستند و تسلیم حکومت اسلامی شده و به اسلام گرایش نمودهاند، من از سهمیه خود و فرزندانم و سهمیه بنی هاشم، آنها را در راه خدا آزاد ساختم.»
مهاجران و انصار نیز به آنحضرت اقتداکرده و گفتند: ما سهمیه خود را به شما بخشیدیم ای برادر رسولخدا!
علی (ع) گفت: «خدایا شاهد باش که ایشان حق خود را به من بخشیدند و من پذیرفتم و اسیران ایرانی را آزاد ساختم».
عمر وقتی که خود را در چنین تنگنائی دید، به حاضران گفت: «علی بن ابیطالب (ع) به آزاد سازی اسیران فارس، پیشی گرفت و تصمیم مرا نقض نمود، بر خیزید تا به حضور علی (ع) برویم و با او گفتگو کنیم.»
عمر و همراهان به حضور علی (ع) آمدند، عمر عرض کرد:
یاابا الحسن ما الذی ارغبک عن رأینا فی الاعاجم.
:«ای ابوالحسن! چه عاملی موجب شد که از رأی و تصمیم ما در مورد عجمها سرباز زدی؟ »
امام علی (ع) مطالبی فرمود که مضمونش این است: «به خاطر اینکه: ایرانیان افراد بزرگوار و دانا هستند و گرایش به اسلام دارند و پیامبر (ص) در شأن آنها مطالبی فرموده که اگر دین در ستاره ثریا قرار گیرد، سلمان و قوم او (یعنی ایرانیان) به آن دست یازند و آن را در اختیار خود گیرند...بر اساس صلاح اسلام آن است که آنها آزاد گردند و آزادانه به تقویت و گسترش اسلام بپردازند که نفع بسیار برای اسلام خواهد داشت، ولی اگر تحقیر و سرکوب گردند نتیجه معکوس دارد...»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، از کلاس درس پاکمردی وارسته
آیت الله العظمی سیّد محمّد تقی خوانساری، از علمای بسیار وارسته و از مراجع مجاهد و بزرگ حوزه علمیّه قم بود که بسال 1371 قمری در قم در گذشت و قبر شریفش در قسمت شمال جنوبی مرقد خضرت معصومه (ع) در مسجد بالا سر قم قرار گرفته است .
این مرد بزرگ در ابعاد مختلف علمی و اخلاقی، تندیسی از تقوا و اخلاص و نورانیّت بود .
یکی از اساتید بر جسته حوزه علمیه قم دو نکته اخلاقی از ایشان نقل کرده که در اینجا میآوردیم:
1- ما چند نفر بودیم، میخواستیم خدمت حضرت آیت الله العظمی خوانساری برسیم، نزدیک منزل ایشان که رسیدیم، دیدیم ایشان از جائی دارند به طرف خود میآیند، به در منزل رسیدند سائلی به سر رسید و به ایشان عرض کرد که من پیراهن ندارم، آقا وارد اطاق شد، ما هم پشت سر ایشان وارد اطاق شدیم، دیدیم قبای خود را از تن بیرون آوردند و بعد پیراهن را از تن بیرون آوردند و به آن سائل دادند، و سپس قبای خود را پوشید و همانطور بدون پیراهن نشست، و به سؤالات ما پاسخ میداد.
2- در جریان نماز باران خواندن آیت اللّه العظمی خوانساری ،و باریدن باران به برکت نماز او، از قراری که در آن هنگام شنیده شد، آیت اللّه العظمی سیّد محمد حجّت و آیت اللّه العظمی صدر، به ایشان پیام دادند که ما هم حاضریم در نماز باران شرکت کنیم .
ایشان در پاسخ آن پیام فرمودند: «شما شرکت نکنید من نماز باران را میخواندم، اگر خداوند دعای ما را مستجاب کرد و باران آمد مردم آن را به حساب همه روحانیّت میگذارند و موجب عزّت و عظمت روحانیّت میشود، و اگر نیامد، مردم این را به حساب من میگذارند، امّا موقعیّت شما محفوظ میماند، بگذارید اگر لطمهای به وجهه کسی وارد شد، آن من باشم و وجهه و موقیّت شما (برای اسلام) محفوظ باشد.»
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))