حكايت عارفانه ، خواب راست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مرحوم تبریزی نویسنده کتاب «ریحانةالادب» فرزندی داشت که دست راست او درد میکرد (شاید روماتیسم شدید داشت) به طوری که به زحمت میتوانست قلم بدست بگیرد، بنا شد برای معالجه به آلمان برود.
او نقل کرد: در کشتی که بودم، در خواب دیدم که مادرم از دنیا رفته است، تقویم را باز کردم و جریان را با قید روز و ساعت نوشتم، بعد از مدتی که به ایران برگشتم، جمعی از بستگان به استقبال من آمدند دیدم لباس مشکی در تن دارند، تعجب کردم و جریان خواب به کلی از خاطرم رفته بود، سرانجام تدریجاً به من فهماندند که مادرم فوت کرده، و بلا فاصله به یاد جریان خواب افتادم، تقویم را بیرون آوردم و روز فوت را سؤال کردم، دیدم درست در همان روز مادرم از دنیا رفته بود.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
آیت الله حاج شیخ علی اصغر باقری نقل میکردند: که مرحوم آیت الله آخوند ملا علی همدانی (ره) روزی به حمام میرود در حالی که پیراهنی که در زیر قبا داشت فقط از پیراهن بودن یقه را داشت و بس. او آنقدر در رختکن حمام منتظر میماند تا کسی در آنجا نباشد که مبادا حین کندن لباسها از حال او با خبر شود بعد از رفتن آخوند به حمام گرم، متصدی حمام که متوجه رفتار او شده بود یک پیراهن نو به جای پیراهن مندرسش میگذارد. آخوند وقتی که از حمام بدر میآید و مشغول لباس پوشیدن میشود، متوجه لباس تازه میگردد و به حمامی میگوید که این لباس مال او نیست. حمامی میگوید که این پیراهن هدیه من به تو است. مرحوم آخوند از قبول پیراهن امتناع کرده ولی حمامی با اصرار فراوان پیراهن را به او هدیه مینماید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بعد از فوت مقدس اردبیلی (رض) یکی از مجتهدین تعریف میکند که ایشان را در خواب دیدم که با قیافه بسیار زیبا و آراسته و لباسهای پاکیزه و گران قیمت از حرم امام علی (علیه السلام) بیرون آمد از آن مرحوم پرسیدم: چه عملی شما را به این مرتبه رسانید؟ ایشان فرمودند: بازار عمل را کساد دیدم (یعنی عملی که به درجه قبولی برسد خیلی کم است) و ما را نفعی نبخشید مگر ولایت صاحب این قبر و محبت او. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابن طیفور میگوید: به حضور امام کاظم علیهالسلام رفتم، پس از احوالپرسی پرسید: بر چه مرکبی سوار میشوی ؟ ! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
گویند عالمی هوس کله پاچه کرد، برای اینکه با نفسش مبارزه کند به شهری دیگر رفت و لباس روحانیت را در آورد، و رفت و شاگرد یک طباخ شد و مدت شش ماه تمام، شاگردی کرد ولی لب به کله پاچه نزد. روزی به استاد گفت: من دیگر میخواهم به شهرم برگردم، میخواهم خودت برایم مقداری کله پاچه بریزی تا بخورم. استاد برایش کله پاچه آورد و نخورد و بعد از آن به شهر خود برگشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی شیخ انصاری از فرزندش پرسید: میخواهی در آینده چکاره بشوی؟ پسر گفت میخواهم مثل شما شوم. پدر گفت: پس بدان هیچ نمیشوی. من میخواستم امام صادق (علیه السلام) بشوم، این شدم. تو که میخواهی مثل من بشوی هیچ نمیشوی. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، خنثی شدن نقشه نیرنگبازان
دو نفر مرد (زید و خالد)، نقشه مرموزی پیش خود کشیدند که با نیرنگ مال زنی را از چنگش بیرون آورند، نقشه این بود: با هم مالی را نزد آن زن آوردند و گفتند: «این مال نزد شما به عنوان امانت باشد، هر گاه هر دو نفر ما با هم آمدیم، این مال امانت را به ما میدهی و اگر تنها آمدیم، این مال را به هیچکدام از ما نمیدهی، زن نیز پیشنهاد آن دو مرد را پذیرفت».
پس از چند روزی زید تنها آمد و، به زن گفت: آن مال را بده، زن گفت: نمیدهم مگر اینکه خالد نیز حاضر باشد. زید اصرار کرد، زن نیز بطور قاطع گفت نمیدهم.
زید گفت: شرط ما از این رو بود که هر دو زنده باشیم، ولی خالد از دنیا رفت، بنابراین امانت را بده، سرانجام زن گول خورد و امانت را به زید داد، زید خوشحال شد و امانت را گرفت و رفت.
بعد از چند روز خالد نزد زن آمد و گفت: امانت را بده، زن جریان را به خالد گفت، خالد سخن زن را نپذیرفت و گفت اگر فرضاً مال امانت را به زید داده باشی، نیز ضامن هستی، زیرا بنا بود که وقتی هر دو با هم آمدیم مال امانت را بدهی، حال که چنین کردی، ضامن هستی، عوض آن را به من بده پس از بگو مگوی زیاد، زن را نزد عمر بن خطاب آورد و جریان را به عمر گفت، تا او قضاوت کند،
عمر به زن گفت: «علی (ع) را در میان ما حاکم قرار بده تا او داوری کند».
عمر پیشنهاد زن را پذیرفت، و داوری را به علی (ع) سپرد، علی (ع) به خالد فرمود: «امانت شمانزد من است، ولی تو با رفیقت شرط کردی با هم بیائید و امانت را بگیرید، برو رفیقت راپیدا کن و با هم بیائید تا امانت را به شما بدهم».
خالد بناچار، رفت و دیگر نیامد، سپس علی (ع) فرمود: «این دو مرد، با هم این نفشه را طرح کرده بودند که اموال این زن را ببرند».
به این ترتیب با قضاوت آگاهانه علی (ع) آن زن بینوا از دسیسه دغلبازان نجات یافت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یکی از شاگردان برجسته امام صادق
محمد بن علی بن نعمان کوفی معروف به «مؤمن الطاق» از شاگردان برجسته امام صادق (ع) بود، نظر به اینکه او مغازهای در محل «طاق المحامل» کوفه داشت، به «مؤمن الطاق» معروف گردید، ولی مخالفان آنقدر از ناحیه بحثها و استدلالهای او، ورشکسته شده بودند که او را «شیطان الطاق» میخواندند.
جالب اینکه: ابوخالد کابلی گوید: در مدینه کنار قبر پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) مؤمن الطاق را دیدم سینه چاک کرده بود و به سئوالات اهل مدینه پاسخ میداد و با آنها بحث میکرد.
من به جلو رفتم و به مؤمن الطاق گفتم: امام صادق (صلی اللّه علیه و آله) ما را از بحث و گفتگوی مذهبی نهی کرده است، گفت: آیا امام صادق (ع) به تو دستور داده که این سخن را به من بگوئی؟ گفتم نه به خدا سوگند، بلکه به من فرمود: با هیچ کس بحث نکن، گفت: بنابراین تو برو سخنش را اطاعت کن.
ابوخالد گوید: به حضور امام صادق (ع) رفتم و جریان را گفتم، لبخندی زد و فرمود: «ای ابوخالد (فرق است بین مؤمن الطاق و تو) او با مردم (مخالفان) سخن میگوید، و در سخن اوج میگیرد (و این راه و آن راه میپرد) سخن طرف مقابل را درهم میشکند، ولی اگر تو وارد سخن گردی قدرت بر پرواز از این سو به آن سو نداری.
به این ترتیب، امام (ع) این درس را آموخت که افراد مطلع و دانشمند باید با مخالفان بحث و گفتگو کنند که بتوانند بر آنها پیروز شوند، ولی افراد کم اطلاع نباید وارد بحث گردند که مایه شکست و شرمندگی خواهند شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یقه پیراهن
هم خدا خواهی هم دنیا - این خیال است این محال است این جنون
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یادی از مرد شماره 2 فدائیان اسلام
میدانیم که شخص شماره یک، و رهبر فدائیان اسلام، روحانی شهید سید مجتبی نواب صفوی بود برای اسلام براستی حماسهها آفرید و سرانجام بدست دژخیمان پهلوی به شهادت رسید.
اما مرد شماره 2 فدائیان اسلام روحانی پرصلابت سید عبدالحسین واحدی بود.
این سید شیردل در سال 1308 شمسی در باختران متولد شد، پدرش مرحوم آیت اللّه حاج سید محمد رضا مجتهد قمی (واحدی) بود.
سید عبدالحسین، پس از تحصیل مقدمات در زادگاهش، برای ادامه تحصیل به قم آمد و پس از مدتی به نجف اشرف رفت.
و در حوزه علمیه نجف اشرف در جوار مرقد شریف امیرمؤمنان علی (ع) به تحصیلات حوزهای ادامه داد، و در این زمان با «نواب صفوی» آشنا شده و به او جذب گردید.
هنگامی که نواب صفوی به ایران آمد و مبارزه را در ایران شروع نمود، شهید واحدی نیز به ایران آمد و در قم مرکز حوزه علمیه، آماده مبارزه با دستگاه رضا خانی گردید.
سخنرانیهای آتشین او در مدرسه فیضیه و مراکز علمی، روز بروز بر جذب طلاب و مردم میافزود، و بروز بیشتر آن در وقتی بود که میخواستند جنازه کثیف رضا شاه پهلوی را به قم بیاورند.
رضاخان قلدر روزی با چکمه وارد حرم حضرت معصومه (ع) شد و مرحوم شیخ محمد تقی بافقی آن شهید زهد و تقوی را با ضرب سیلی و لگد از حرم مطهر بیرون آورده و به شهر ری تبعید کرد، اینک دستگاه طاغوتی میخواست مرده پوسیده رضاخان را به قم آورد، و گردشی بدهد تا مردم و روحانیت از آن تجلیل و احترام کنند، و مراجع وقت بر آن جنازه نماز بخوانند.
ولی شهید واحدی با سخنرانی های آتشین، آنچنان مردم را برضد این نقشه تحریک کرد، که روحانیت در برابر احترام به جنازه، موضع ضد آن را گرفتند، و هیچ کس جرئت نکرد در مراسم گردش جنازه رضاخان شرکت کند، و به این ترتیب نقشه طاغوتیان نقش برآب شد.
از آن پس این شهید رشید، تحت تعقیب دژخیمان محمد رضا شاه، قرار گرفت، او مخفی شد و پس از مدتی در تهران دست در دست رهبر فدائیان (نواب) ظاهر گردید و در مسجد امام خمینی (مسجد شاه سابق) تهران، با سخنرانی دو ساعت و نیمه خود، شورشی بپا کرد، و بذر انقلاب اسلامی را در دلها کاشت، در این سخنرانی به رزم آراء (نخست وزیر وقت) اخطار کرد: «برو وگرنه تو را خواهیم فرستاد» سه روز به او مهلت داد، در روز پنجم باتیر کاری یکی از فدائیان اسلام بنام خلیل طهماسبی در سال 1329 شمسی، اعدام انقلابی گردید.
ماجرای دستگیری و شهادت شهید واحدی
به دستور رهبری، یکی از فدائیان اسلام بنام «مظفر ذوالقدر» بنا شد که «علاء» نخست وزیر دیگر شاه را که پیمان استعماری با حکومت بغداد بسته بود، اعدام انقلابی کند، ولی تیر ذوالقدر به او اصابت نکرد و او جان بسلامت برد.
شهید واحدی برای تکمیل کار ذوالقدر، به اهواز رفته تا آنجا به بغداد برود و «علاء» را که در آن وقت در بغداد بود به قتل برساند، ولی در اهواز شناسائی شده و دستگیر گردید و به تهران منتقل شد.
در آن زمان تیمور بختیار دژخیم جنایتکار، فرمانده نظامی شاه بود وی را نزد او بردند، شهید واحدی در اولین برخورد، مورد اهانت بختیار قرار گرفت، ولی مردانه ایستاد و دفاع کرد، و در اینبگومگوی شدید، شهید واحدی صندلی را از زمین بلند کرد و با شدت هر چه تمامتر به طرف سپهبد تیمور بختیار، پرتاب کرد، ولی آن دژخیم جنایتکار، شهید واحدی را هدف تیر قرار داد و با ضربههای پی درپی گلولهاش او را به شهادت رساند.
او با کمال سرافرازی به شهادت رسید، ولی نواب صفوی به فراق او داغدار شد، به طوری که پس از شهادت این مرد شماره 2 فدائی اسلام، هرگز نخندید.
شهید واحدی به سال 1333 شمسی در 25 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد، (یادش گرامی و حماسهاش جاودان باد).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یادی از مرحوم الهی قمشهای
مرحوم استاد بزرگ آیتاللّه میرزا مهدی قمشهای که دارای تألیفات بسیار است، از جمله دیوانی است مشحون از قصائد و غزلیات و اشعار پر مغز در مسائل اسلامی و منقبت چهارده معصوم (ع) که از او به یادگار ماند و از جمله ترجمه قرآن مجید که در دسترس عموم است.
نقل شده خداوند پسری به ایشان داد، نام او را حسین گذاشت (که اکنون از فضلای ارجمند است).
این حسین، بیمار شد، ایشان نذر کرد که اگر حسین، شفا یابد، قصیدهای پیرامون امام حسین (ع) بسراید، پسرش شفا یافت، و او قصیده بسیار غرا و پر مغز سرود و ماجرای کربلای حسینی را نیز در اشعار خود آورد که در دیوان مذکور تحت عنوان «نغمه حسینی» ثبت و چاپ شده است.
استاد حسنزاده آملی میفرمود «وقتی که جنازه استاد الهی قمشهای را به قم آوردند و در میان لحد قبر گذاردند، مرحوم استاد علامه طباطبائی کنار قبرش آمد و گریه سختی کرد و فرمود: امسال دو ضایعه بزرگی رخ داد 1- رحلت مرحوم آیتاللّه شیخ محمد تقی آملی 2- رحلت آیتاللّه الهی قمشهای». مرحوم استاد قمشهای در سن 70 سالگی درگذشت و قبر شریفش در وادی السلام قم در یکی از حجرات ناحیه چپ در ورودی قرار دارد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ولایت
هر چه خواهی کن ولکن آن مکن - نیست در عالم زهجران تلخ تر
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یاد پیامبر از مردی وارسته
او «قسبنساعده» نام داشت، خداوند به او عمر طولانی داده بود، و از پیروان خاص حضرت عیسی (ع) به شمار میرفت، و از شخصیتهای وارسته و برجسته دودمان «ایاد» بود.
در جریان فتح مکّه (که در سال هشتم هجرت واقع شد) پس از مدتی، گروه دودمان «ایاد» در مکّه به حضور پیامبر (ص) رسیده و اظهار ادب و احترام نمودند، پیامبر (ص) از آنها پرسید: «شما از کدام قوم هستید؟!».
آنها در پاسخ گفتند: «ما از دودمان ایاد میباشیم».
پیامبر (ص) به یاد «قسبن ساعده» افتاد و فرمود: «آیا در میان شما کسی از «قسبن ساعده» خبری دارد؟».
آنها عرض کردند: «آری ای رسولخدا.»
پیامبر (ص) فرمود: او چه شد و چه میکند؟
عرض کردند: او از دنیا رفت.
پیامبر (ص) فرمود: الحمداللّه رب الموتی و رب الحیوة کل نفس ذائقة الموت...: «حمد و سپاس، خداوندی را که پروردگار مرگ و زندگی است، هر جانداری طعم مرگ را میچشد، گوئی در بازار عکاظ، قسبن ساعده را مینگرم که بر شتر سرخی سوار است و برای مردم خطبه میخواند و میگوید:
هان ای مردم، اجتماع کنید و ساکت شوید در این صورت، گفتارم را بشنوید و سپس آن را فرا گیرید و سپس به ذهن بسپارید و تصدیق نمائید، آگاه باشید که هر کس زندگی کند، سرانجام میمیرد، و سپس فوت شده و دیگر برنمیگردد، در آسمان خبرهائی آمده و در زمین، عبرتهائی وجود دارد، آسمان دارای سقف بلند است، و زمین گهواره میباشد، و ستارگان و شب در جریان و حرکت هستند، و دریائی که آبشان فرو نمیرود... چرا مردم را مینگرم که میروند و باز نمیگردند؟ آیا به سکونت در آنجا (قبرها) خشنودند و از این رو در آنجا ماندهاند، و یا اینکه آنها را در آنجا واگذاردهاند و درنتیجه آنها را خواب ربوده است!؟»
...خداوند قسبنساعده را رحمت کند، او در روز قیامت، همچون «یک امت واحد» محشور میگردد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، وصیت عجیب عبید زاکانی
عبید زاکانی در تاریخ ایران معروف است، و این معروفیت او از کار شاعری و طنزگوئی و شوخ طبعی او به وجود آمد، او در سال 690 قمری در روستای زاکان (پانزده کیلومتری شمال غربی قزوین) به دنیا آمد و در سن 82 سالگی در سال 772 درگذشت.
عبید که از علمای عصر شاه طهماسب بود، هنر شاعری را در 23 سالگی آغاز کرد و در 26 سالگی از چهرههای سرشناس شعر زمان خود به شمار میآمد، از معروفترین شوخیهای او وصیت عجیب او است به این ترتیب:
او در سالهای پیری با اینکه چهار پسر داشت، تنها بود و پسرهای او هزینه زندگی او را تأمین نمیکردند، او در این مورد چارهای اندیشید و آن اینکه هر یک از پسرانش را جداگانه به حضور طلبید و به او گفت: علاقه مخصوصی به تو دارم و فقط به تو میگویم به برادرهایت نگو، عمری را تلاش کردهام و اندوختهای به دست آوردهام و متأسفانه هیچکدام از پسرانم غیر از تو لیاقت ارث بردن از آن را ندارد، و آن را به صورت پول در خمرهای گذاشتهام و در فلان جا دفن کردهام، پس از مرگ من تو مجاز هستی که آن را برای خود برداری.
این وصیت جداگانه باعث شد که از آن پس، پسرها رسیدگی و محبت سرشاری به پدر میکردند، و بخصوص دور از چشم یکدیگر این کار را مینمودند تا دیگران پی به «راز» نبرند، به این ترتیب، عبید آخر عمرش را با خوشی زندگی گذراند تا از دنیا رفت.
پسران هر کدام در پی فرصتی بودند تا به آن گنج دست یابند، کنجکاوی آنها در مخفی نگهداشتن گنج، باعث شد که هر چهار پسر به اصل جریان پی بردند و فهمیدند که به هر چهار نفر این وصیت شده، با هم تصمیم گرفتند در ساعت تعیین شده سراغ آن خمره پر پول بروند. با شادی و هزار حسرت به آن محل رفته و آنجا را کندند تا سر و کله خمره پیدا شد، همه در شوق و ذوق غرق بودند، و هر چه به وصل آن پول نزدیک میشدند آتش عشقشان شعلهورتر میگردید.
وقتی کاملاً دور خمره را خالی کردند و سر خمره را باز نمودند، ناگهان دیدند، درون خمره خالی است، تنها برگ کاغذی یافتند که روی آن شعر نوشته بود:
خدای داند و من دانم و تو هم دانی که یک فلوس ندارد عبید زاکانی
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ورود حضرت رضا به قم
نظیر داستان قبل، در مورد امام هشتم حضرت رضا (ع) در قم رخ داد، آن هنگام که با دعوت اجباری مأمون (پنجمین خلیفه عباسی) آن حضرت در سال 200 هجری از مدینه به سوی خراسان حرکت کرد، مسیر راه آن بزرگوار، از مدینه به عراق و از آنجا به بصره و سپس به بغداد و سپس به قم بود.
وقتی که امام هشتم (ع) به قم آمد، مردم قم استقبال گرم و پرشوری از آن بزرگوار نمودند (با توجه به اینکه هنوز حضرت معصومه علیهالسلام به قم نیامده بود زیرا حضرت معصومه (ع) در سال 201 به قم آمد).
هرگروه و جمعی، آنحضرت را به خانه خود، دعوت مینمود، و مایل بود که این افتخار نصیبش گردد، سرانجام حضرت رضا (ع) فرمود: «ناقه (شتر) من خود مأمور است، هر جا که توقف کند، من همانجا پیاده میشوم!».
دیدند شتر، راه پیمود، تا به در خانهای رسید، که صاحب آن خانه در خواب دیده بود که مهمان حضرت رضا (ع) است، امام در همانجا پیاده شد و به خانه او وارد شد و مهمان او گردید.
و پس از آنکه امام هشتم (ع) به خراسان رفت، مردم قم در همان مکان، مسجد و مدرسه ساختند، و امروز این مدرسه بنام مدرسه رضویه، معروف است و در خیابان آذر قم قرار دارد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، وسیله خوب برای هدف خوب
عرض کردم: بر الاغ سوار میشوم .
فرمود: آن را چند خریدهای ؟
عرض کردم: سیزده دینار.
فرمود: این یکنوع اسراف است که برای یک الاغ، سیزده دینار بدهی، با اینکه میتوانستی با این مبلغ، است خریداری کنی .
عرض کردم: خرج اسب بیشتر از خرج الاغ است .
فرمود:
ان الذی یمون الحمار، یمون البرزؤن اما علمت ان من اربط دابه متوقعا به امرنا و یغبظ به عدونا و هو منسوب الینا ادر الله تعالی رزقه و شرح صدره و بلغه امله و کان عونا علی حوائجه :
آن خداوند که مخارج الاغ را میرساند، مخارج اسب را نیز میرساند، آیا نمیدانی که هر کس اسبی را نگه دارد به این امید که در انتظار فرمان ما بسر بد، و بوسیله آن، نسبت به دشمن ما خشم کند، و رابطهاش با ما خوب باشد، خداوند رزق نیک به او میبخشد، و سینهای گشوده به او میدهد و او را به هدفش میرساند، و آن اسب کمک او در راستای نیازهایش میباشد؟ (158).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، هوس کله پاچه
مردم دلتنگ را خلوت گزیدن میکشد - عاشقان را درد از جانان بریدن میکشد
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، همنشین بد
در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، عقبه و ابی بود.
عقبه، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمیگشت، سفره مفصلی ترتیب میداد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت میکرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست میداشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند.
درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گستردهای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد.
دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به عقبه فرمود: «من از غذای تو نمیخورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی».
عقبه، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد.
این خبر به گوش دوست عقبه یعنی «ابی» رسید، او نزد عقبه آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شدهای .
عقبه گفت: من منحرف نشدهام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد.
ابی گفت من از تو خشنود نمیشوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و...
عقبه فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید.
دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزمآوران اسلام کشته شد.
آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد عقبه را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند، که در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت میگوید:
یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم».
تا توانی میگریز از یار بد - یار بد، بدتر بود از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند - یار بد بر جان و بر ایمان زند
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، همدمالسّلطنه
رضاخان، قبل از تولد، پدرش را از دست داد، مادرش بخاطر وضع بد مالی ، قنداقه او را برداشت، و از سواد کوه مازندران به تهران گریخت، در تهران در کوچه ارامنه اطراف میدان مولوی، در بالاخانهای سکونت نمودند.
مادر رضاخان در این محله رختشوئی میکرد، و خوشنام نبود، رضاخان هم که بزرگ شد از لاتهای محله گردید، و بعد با زن سالخوردهای که صفیه نام داشت و رختشوئی میکرد، رابطه جنسی برقرار کرد و از او صاحب دختری شد که او را «همدم» نام نهاد.
چون صفیه، بدنام بود، در انتساب این دختر به رضاخان اختلاف شد، رضاخان اظهار داشت که صفیّه را صیغه کرده است، به این ترتیب، «همدم» دختر رضاخان معرّفی شد.
همدم در نوجوانی، غوطهور در فحشاء و آلودگی شد، وقتی که رضاخان، فرمانده آتریاد قزاق گردید، برای حفظ آبرویش، همدم را به پاریس فرستاد، او در پاریس فاحشهخانه باز کرد و خود خانم رئیس آن فاحشهخانه شد.
از همدم تا سال 1356 نامی در میان نبود، و خاندان کثیف پهلوی از بردن نام او عار داشتند،
سرانجام در همین سال عکسی از وی در ویژهنامه اطلاعات به مناسبت تولد شاه معدوم، به عنوان «همدمالسلطنه» (جزء خاندان پهلوی ) بچاپ رسید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، همت بلند
قد خم و موی سفید اشک دمادم یحی - تو بدین هیئت اگر عشقبازی چه شود
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))