حكايت عارفانه ، خواب راست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مرحوم تبریزی نویسنده کتاب «ریحانةالادب» فرزندی داشت که دست راست او درد می‏کرد (شاید روماتیسم شدید داشت) به طوری که به زحمت می‏توانست قلم بدست بگیرد، بنا شد برای معالجه به آلمان برود.
او نقل کرد: در کشتی که بودم، در خواب دیدم که مادرم از دنیا رفته است، تقویم را باز کردم و جریان را با قید روز و ساعت نوشتم، بعد از مدتی که به ایران برگشتم، جمعی از بستگان به استقبال من آمدند دیدم لباس مشکی در تن دارند، تعجب کردم و جریان خواب به کلی از خاطرم رفته بود، سرانجام تدریجاً به من فهماندند که مادرم فوت کرده، و بلا فاصله به یاد جریان خواب افتادم، تقویم را بیرون آوردم و روز فوت را سؤال کردم، دیدم درست در همان روز مادرم از دنیا رفته بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خنثی شدن نقشه نیرنگبازان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
دو نفر مرد (زید و خالد)، نقشه مرموزی پیش خود کشیدند که با نیرنگ مال زنی را از چنگش بیرون آورند، نقشه این بود: با هم مالی را نزد آن زن آوردند و گفتند: «این مال نزد شما به عنوان امانت باشد، هر گاه هر دو نفر ما با هم آمدیم، این مال امانت را به ما می‏دهی و اگر تنها آمدیم، این مال را به هیچکدام از ما نمی‏دهی، زن نیز پیشنهاد آن دو مرد را پذیرفت».
پس از چند روزی زید تنها آمد و، به زن گفت: آن مال را بده، زن گفت: نمی‏دهم مگر اینکه خالد نیز حاضر باشد. زید اصرار کرد، زن نیز بطور قاطع گفت نمی‏دهم.
زید گفت: شرط ما از این رو بود که هر دو زنده باشیم، ولی خالد از دنیا رفت، بنابراین امانت را بده، سرانجام زن گول خورد و امانت را به زید داد، زید خوشحال شد و امانت را گرفت و رفت.
بعد از چند روز خالد نزد زن آمد و گفت: امانت را بده، زن جریان را به خالد گفت، خالد سخن زن را نپذیرفت و گفت اگر فرضاً مال امانت را به زید داده باشی، نیز ضامن هستی، زیرا بنا بود که وقتی هر دو با هم آمدیم مال امانت را بدهی، حال که چنین کردی، ضامن هستی، عوض آن را به من بده پس از بگو مگوی زیاد، زن را نزد عمر بن خطاب آورد و جریان را به عمر گفت، تا او قضاوت کند،
عمر به زن گفت: «علی (ع) را در میان ما حاکم قرار بده تا او داوری کند».
عمر پیشنهاد زن را پذیرفت، و داوری را به علی (ع) سپرد، علی (ع) به خالد فرمود: «امانت شمانزد من است، ولی تو با رفیقت شرط کردی با هم بیائید و امانت را بگیرید، برو رفیقت راپیدا کن و با هم بیائید تا امانت را به شما بدهم».
خالد بناچار، رفت و دیگر نیامد، سپس علی (ع) فرمود: «این دو مرد، با هم این نفشه را طرح کرده بودند که اموال این زن را ببرند».
به این ترتیب با قضاوت آگاهانه علی (ع) آن زن بینوا از دسیسه دغلبازان نجات یافت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یکی از شاگردان برجسته امام صادق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
محمد بن علی بن نعمان کوفی معروف به «مؤمن الطاق» از شاگردان برجسته امام صادق (ع) بود، نظر به اینکه او مغازه‏ای در محل «طاق المحامل» کوفه داشت، به «مؤمن الطاق» معروف گردید، ولی مخالفان آنقدر از ناحیه بحثها و استدلالهای او، ورشکسته شده بودند که او را «شیطان الطاق» می‏خواندند.
جالب اینکه: ابوخالد کابلی گوید: در مدینه کنار قبر پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) مؤمن الطاق را دیدم سینه چاک کرده بود و به سئوالات اهل مدینه پاسخ می‏داد و با آنها بحث می‏کرد.
من به جلو رفتم و به مؤمن الطاق گفتم: امام صادق (صلی اللّه علیه و آله) ما را از بحث و گفتگوی مذهبی نهی کرده است، گفت: آیا امام صادق (ع) به تو دستور داده که این سخن را به من بگوئی؟ گفتم نه به خدا سوگند، بلکه به من فرمود: با هیچ کس بحث نکن، گفت: بنابراین تو برو سخنش را اطاعت کن.
ابوخالد گوید: به حضور امام صادق (ع) رفتم و جریان را گفتم، لبخندی زد و فرمود: «ای ابوخالد (فرق است بین مؤمن الطاق و تو) او با مردم (مخالفان) سخن می‏گوید، و در سخن اوج می‏گیرد (و این راه و آن راه می‏پرد) سخن طرف مقابل را درهم می‏شکند، ولی اگر تو وارد سخن گردی قدرت بر پرواز از این سو به آن سو نداری.
به این ترتیب، امام (ع) این درس را آموخت که افراد مطلع و دانشمند باید با مخالفان بحث و گفتگو کنند که بتوانند بر آنها پیروز شوند، ولی افراد کم اطلاع نباید وارد بحث گردند که مایه شکست و شرمندگی خواهند شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یقه پیراهن

آیت الله حاج شیخ علی اصغر باقری نقل می‏کردند: که مرحوم آیت الله آخوند ملا علی همدانی (ره) روزی به حمام می‏رود در حالی که پیراهنی که در زیر قبا داشت فقط از پیراهن بودن یقه را داشت و بس. او آنقدر در رختکن حمام منتظر می‏ماند تا کسی در آنجا نباشد که مبادا حین کندن لباسها از حال او با خبر شود بعد از رفتن آخوند به حمام گرم، متصدی حمام که متوجه رفتار او شده بود یک پیراهن نو به جای پیراهن مندرسش می‏گذارد. آخوند وقتی که از حمام بدر می‏آید و مشغول لباس پوشیدن می‏شود، متوجه لباس تازه می‏گردد و به حمامی می‏گوید که این لباس مال او نیست. حمامی می‏گوید که این پیراهن هدیه من به تو است. مرحوم آخوند از قبول پیراهن امتناع کرده ولی حمامی با اصرار فراوان پیراهن را به او هدیه می‏نماید.
هم خدا خواهی هم دنیا - این خیال است این محال است این جنون‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از مرد شماره 2 فدائیان اسلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
می‏دانیم که شخص شماره یک، و رهبر فدائیان اسلام، روحانی شهید سید مجتبی نواب صفوی بود برای اسلام براستی حماسه‏ها آفرید و سرانجام بدست دژخیمان پهلوی به شهادت رسید.
اما مرد شماره 2 فدائیان اسلام روحانی پرصلابت سید عبدالحسین واحدی بود.
این سید شیردل در سال 1308 شمسی در باختران متولد شد، پدرش مرحوم آیت اللّه حاج سید محمد رضا مجتهد قمی (واحدی) بود.
سید عبدالحسین، پس از تحصیل مقدمات در زادگاهش، برای ادامه تحصیل به قم آمد و پس از مدتی به نجف اشرف رفت.
و در حوزه علمیه نجف اشرف در جوار مرقد شریف امیرمؤمنان علی (ع) به تحصیلات حوزه‏ای ادامه داد، و در این زمان با «نواب صفوی» آشنا شده و به او جذب گردید.
هنگامی که نواب صفوی به ایران آمد و مبارزه را در ایران شروع نمود، شهید واحدی نیز به ایران آمد و در قم مرکز حوزه علمیه، آماده مبارزه با دستگاه رضا خانی گردید.
سخنرانی‏های آتشین او در مدرسه فیضیه و مراکز علمی، روز بروز بر جذب طلاب و مردم می‏افزود، و بروز بیشتر آن در وقتی بود که می‏خواستند جنازه کثیف رضا شاه پهلوی را به قم بیاورند.
رضاخان قلدر روزی با چکمه وارد حرم حضرت معصومه (ع) شد و مرحوم شیخ محمد تقی بافقی آن شهید زهد و تقوی را با ضرب سیلی و لگد از حرم مطهر بیرون آورده و به شهر ری تبعید کرد، اینک دستگاه طاغوتی می‏خواست مرده پوسیده رضاخان را به قم آورد، و گردشی بدهد تا مردم و روحانیت از آن تجلیل و احترام کنند، و مراجع وقت بر آن جنازه نماز بخوانند.
ولی شهید واحدی با سخنرانی های آتشین، آنچنان مردم را برضد این نقشه تحریک کرد، که روحانیت در برابر احترام به جنازه، موضع ضد آن را گرفتند، و هیچ کس جرئت نکرد در مراسم گردش جنازه رضاخان شرکت کند، و به این ترتیب نقشه طاغوتیان نقش برآب شد.
از آن پس این شهید رشید، تحت تعقیب دژخیمان محمد رضا شاه، قرار گرفت، او مخفی شد و پس از مدتی در تهران دست در دست رهبر فدائیان (نواب) ظاهر گردید و در مسجد امام خمینی (مسجد شاه سابق) تهران، با سخنرانی دو ساعت و نیمه خود، شورشی بپا کرد، و بذر انقلاب اسلامی را در دلها کاشت، در این سخنرانی به رزم آراء (نخست وزیر وقت) اخطار کرد: «برو وگرنه تو را خواهیم فرستاد» سه روز به او مهلت داد، در روز پنجم باتیر کاری یکی از فدائیان اسلام بنام خلیل طهماسبی در سال 1329 شمسی، اعدام انقلابی گردید.
ماجرای دستگیری و شهادت شهید واحدی
به دستور رهبری، یکی از فدائیان اسلام بنام «مظفر ذوالقدر» بنا شد که «علاء» نخست وزیر دیگر شاه را که پیمان استعماری با حکومت بغداد بسته بود، اعدام انقلابی کند، ولی تیر ذوالقدر به او اصابت نکرد و او جان بسلامت برد.
شهید واحدی برای تکمیل کار ذوالقدر، به اهواز رفته تا آنجا به بغداد برود و «علاء» را که در آن وقت در بغداد بود به قتل برساند، ولی در اهواز شناسائی شده و دستگیر گردید و به تهران منتقل شد.
در آن زمان تیمور بختیار دژخیم جنایتکار، فرمانده نظامی شاه بود وی را نزد او بردند، شهید واحدی در اولین برخورد، مورد اهانت بختیار قرار گرفت، ولی مردانه ایستاد و دفاع کرد، و در این‏بگومگوی شدید، شهید واحدی صندلی را از زمین بلند کرد و با شدت هر چه تمامتر به طرف سپهبد تیمور بختیار، پرتاب کرد، ولی آن دژخیم جنایتکار، شهید واحدی را هدف تیر قرار داد و با ضربه‏های پی درپی گلوله‏اش او را به شهادت رساند.
او با کمال سرافرازی به شهادت رسید، ولی نواب صفوی به فراق او داغدار شد، به طوری که پس از شهادت این مرد شماره 2 فدائی اسلام، هرگز نخندید.
شهید واحدی به سال 1333 شمسی در 25 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد، (یادش گرامی و حماسه‏اش جاودان باد).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از مرحوم الهی قمشه‏ای

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مرحوم استاد بزرگ آیت‏اللّه میرزا مهدی قمشه‏ای که دارای تألیفات بسیار است، از جمله دیوانی است مشحون از قصائد و غزلیات و اشعار پر مغز در مسائل اسلامی و منقبت چهارده معصوم (ع) که از او به یادگار ماند و از جمله ترجمه قرآن مجید که در دسترس عموم است.
نقل شده خداوند پسری به ایشان داد، نام او را حسین گذاشت (که اکنون از فضلای ارجمند است).
این حسین، بیمار شد، ایشان نذر کرد که اگر حسین، شفا یابد، قصیده‏ای پیرامون امام حسین (ع) بسراید، پسرش شفا یافت، و او قصیده بسیار غرا و پر مغز سرود و ماجرای کربلای حسینی را نیز در اشعار خود آورد که در دیوان مذکور تحت عنوان «نغمه حسینی» ثبت و چاپ شده است.
استاد حسن‏زاده آملی می‏فرمود «وقتی که جنازه استاد الهی قمشه‏ای را به قم آوردند و در میان لحد قبر گذاردند، مرحوم استاد علامه طباطبائی کنار قبرش آمد و گریه سختی کرد و فرمود: امسال دو ضایعه بزرگی رخ داد 1- رحلت مرحوم آیت‏اللّه شیخ محمد تقی آملی 2- رحلت آیت‏اللّه الهی قمشه‏ای». مرحوم استاد قمشه‏ای در سن 70 سالگی درگذشت و قبر شریفش در وادی السلام قم در یکی از حجرات ناحیه چپ در ورودی قرار دارد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ولایت

بعد از فوت مقدس اردبیلی (رض) یکی از مجتهدین تعریف می‏کند که ایشان را در خواب دیدم که با قیافه بسیار زیبا و آراسته و لباسهای پاکیزه و گران قیمت از حرم امام علی (علیه السلام) بیرون آمد از آن مرحوم پرسیدم: چه عملی شما را به این مرتبه رسانید؟ ایشان فرمودند: بازار عمل را کساد دیدم (یعنی عملی که به درجه قبولی برسد خیلی کم است) و ما را نفعی نبخشید مگر ولایت صاحب این قبر و محبت او.
هر چه خواهی کن ولکن آن مکن - نیست در عالم زهجران تلخ تر


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یاد پیامبر از مردی وارسته‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
او «قس‏بن‏ساعده» نام داشت، خداوند به او عمر طولانی داده بود، و از پیروان خاص حضرت عیسی (ع) به شمار می‏رفت، و از شخصیتهای وارسته و برجسته دودمان «ایاد» بود.
در جریان فتح مکّه (که در سال هشتم هجرت واقع شد) پس از مدتی، گروه دودمان «ایاد» در مکّه به حضور پیامبر (ص) رسیده و اظهار ادب و احترام نمودند، پیامبر (ص) از آنها پرسید: «شما از کدام قوم هستید؟!».
آنها در پاسخ گفتند: «ما از دودمان ایاد می‏باشیم».
پیامبر (ص) به یاد «قس‏بن ساعده» افتاد و فرمود: «آیا در میان شما کسی از «قس‏بن ساعده» خبری دارد؟».
آنها عرض کردند: «آری ای رسولخدا.»
پیامبر (ص) فرمود: او چه شد و چه می‏کند؟
عرض کردند: او از دنیا رفت.
پیامبر (ص) فرمود: الحمداللّه رب الموتی و رب الحیوة کل نفس ذائقة الموت...: «حمد و سپاس، خداوندی را که پروردگار مرگ و زندگی است، هر جانداری طعم مرگ را می‏چشد، گوئی در بازار عکاظ، قس‏بن ساعده را می‏نگرم که بر شتر سرخی سوار است و برای مردم خطبه می‏خواند و می‏گوید:
هان ای مردم، اجتماع کنید و ساکت شوید در این صورت، گفتارم را بشنوید و سپس آن را فرا گیرید و سپس به ذهن بسپارید و تصدیق نمائید، آگاه باشید که هر کس زندگی کند، سرانجام می‏میرد، و سپس فوت شده و دیگر برنمی‏گردد، در آسمان خبرهائی آمده و در زمین، عبرتهائی وجود دارد، آسمان دارای سقف بلند است، و زمین گهواره می‏باشد، و ستارگان و شب در جریان و حرکت هستند، و دریائی که آبشان فرو نمی‏رود... چرا مردم را می‏نگرم که می‏روند و باز نمی‏گردند؟ آیا به سکونت در آنجا (قبرها) خشنودند و از این رو در آنجا مانده‏اند، و یا اینکه آنها را در آنجا واگذارده‏اند و درنتیجه آنها را خواب ربوده است!؟»
...خداوند قس‏بن‏ساعده را رحمت کند، او در روز قیامت، همچون «یک امت واحد» محشور می‏گردد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، وصیت عجیب عبید زاکانی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عبید زاکانی در تاریخ ایران معروف است، و این معروفیت او از کار شاعری و طنزگوئی و شوخ طبعی او به وجود آمد، او در سال 690 قمری در روستای زاکان (پانزده کیلومتری شمال غربی قزوین) به دنیا آمد و در سن 82 سالگی در سال 772 درگذشت.
عبید که از علمای عصر شاه طهماسب بود، هنر شاعری را در 23 سالگی آغاز کرد و در 26 سالگی از چهره‏های سرشناس شعر زمان خود به شمار می‏آمد، از معروفترین شوخیهای او وصیت عجیب او است به این ترتیب:
او در سالهای پیری با اینکه چهار پسر داشت، تنها بود و پسرهای او هزینه زندگی او را تأمین نمی‏کردند، او در این مورد چاره‏ای اندیشید و آن اینکه هر یک از پسرانش را جداگانه به حضور طلبید و به او گفت: علاقه مخصوصی به تو دارم و فقط به تو می‏گویم به برادرهایت نگو، عمری را تلاش کرده‏ام و اندوخته‏ای به دست آورده‏ام و متأسفانه هیچکدام از پسرانم غیر از تو لیاقت ارث بردن از آن را ندارد، و آن را به صورت پول در خمره‏ای گذاشته‏ام و در فلان جا دفن کرده‏ام، پس از مرگ من تو مجاز هستی که آن را برای خود برداری.
این وصیت جداگانه باعث شد که از آن پس، پسرها رسیدگی و محبت سرشاری به پدر می‏کردند، و بخصوص دور از چشم یکدیگر این کار را می‏نمودند تا دیگران پی به «راز» نبرند، به این ترتیب، عبید آخر عمرش را با خوشی زندگی گذراند تا از دنیا رفت.
پسران هر کدام در پی فرصتی بودند تا به آن گنج دست یابند، کنجکاوی آنها در مخفی نگهداشتن گنج، باعث شد که هر چهار پسر به اصل جریان پی بردند و فهمیدند که به هر چهار نفر این وصیت شده، با هم تصمیم گرفتند در ساعت تعیین شده سراغ آن خمره پر پول بروند. با شادی و هزار حسرت به آن محل رفته و آنجا را کندند تا سر و کله خمره پیدا شد، همه در شوق و ذوق غرق بودند، و هر چه به وصل آن پول نزدیک می‏شدند آتش عشقشان شعله‏ورتر می‏گردید.
وقتی کاملاً دور خمره را خالی کردند و سر خمره را باز نمودند، ناگهان دیدند، درون خمره خالی است، تنها برگ کاغذی یافتند که روی آن شعر نوشته بود:
خدای داند و من دانم و تو هم دانی که یک فلوس ندارد عبید زاکانی


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ورود حضرت رضا به قم‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
نظیر داستان قبل، در مورد امام هشتم حضرت رضا (ع) در قم رخ داد، آن هنگام که با دعوت اجباری مأمون (پنجمین خلیفه عباسی) آن حضرت در سال 200 هجری از مدینه به سوی خراسان حرکت کرد، مسیر راه آن بزرگوار، از مدینه به عراق و از آنجا به بصره و سپس به بغداد و سپس به قم بود.
وقتی که امام هشتم (ع) به قم آمد، مردم قم استقبال گرم و پرشوری از آن بزرگوار نمودند (با توجه به اینکه هنوز حضرت معصومه علیه‏السلام به قم نیامده بود زیرا حضرت معصومه (ع) در سال 201 به قم آمد).
هرگروه و جمعی، آنحضرت را به خانه خود، دعوت می‏نمود، و مایل بود که این افتخار نصیبش گردد، سرانجام حضرت رضا (ع) فرمود: «ناقه (شتر) من خود مأمور است، هر جا که توقف کند، من همانجا پیاده می‏شوم!».
دیدند شتر، راه پیمود، تا به در خانه‏ای رسید، که صاحب آن خانه در خواب دیده بود که مهمان حضرت رضا (ع) است، امام در همانجا پیاده شد و به خانه او وارد شد و مهمان او گردید.
و پس از آنکه امام هشتم (ع) به خراسان رفت، مردم قم در همان مکان، مسجد و مدرسه ساختند، و امروز این مدرسه بنام مدرسه رضویه، معروف است و در خیابان آذر قم قرار دارد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، وسیله خوب برای هدف خوب

ابن طیفور می‏گوید: به حضور امام کاظم علیه‏السلام رفتم، پس از احوالپرسی پرسید: بر چه مرکبی سوار می‏شوی ؟ !
عرض کردم: بر الاغ سوار می‏شوم .
فرمود: آن را چند خریده‏ای ؟
عرض کردم: سیزده دینار.
فرمود: این یکنوع اسراف است که برای یک الاغ، سیزده دینار بدهی، با اینکه می‏توانستی با این مبلغ، است خریداری کنی .
عرض کردم: خرج اسب بیشتر از خرج الاغ است .
فرمود:
ان الذی یمون الحمار، یمون البرزؤن اما علمت ان من اربط دابه متوقعا به امرنا و یغبظ به عدونا و هو منسوب الینا ادر الله تعالی رزقه و شرح صدره و بلغه امله و کان عونا علی حوائجه :
آن خداوند که مخارج الاغ را می‏رساند، مخارج اسب را نیز می‏رساند، آیا نمی‏دانی که هر کس اسبی را نگه دارد به این امید که در انتظار فرمان ما بسر بد، و بوسیله آن، نسبت به دشمن ما خشم کند، و رابطه‏اش با ما خوب باشد، خداوند رزق نیک به او می‏بخشد، و سینه‏ای گشوده به او می‏دهد و او را به هدفش می‏رساند، و آن اسب کمک او در راستای نیازهایش می‏باشد؟ (158).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هوس کله پاچه

گویند عالمی هوس کله پاچه کرد، برای اینکه با نفسش مبارزه کند به شهری دیگر رفت و لباس روحانیت را در آورد، و رفت و شاگرد یک طباخ شد و مدت شش ماه تمام، شاگردی کرد ولی لب به کله پاچه نزد. روزی به استاد گفت: من دیگر می‏خواهم به شهرم برگردم، می‏خواهم خودت برایم مقداری کله پاچه بریزی تا بخورم. استاد برایش کله پاچه آورد و نخورد و بعد از آن به شهر خود برگشت.
مردم دلتنگ را خلوت گزیدن می‏کشد - عاشقان را درد از جانان بریدن می‏کشد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، همنشین بد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، عقبه و ابی بود.
عقبه، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی‏گشت، سفره مفصلی ترتیب می‏داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می‏کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می‏داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند.
درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده‏ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد.
دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به عقبه فرمود: «من از غذای تو نمی‏خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی».
عقبه، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد.
این خبر به گوش دوست عقبه یعنی «ابی» رسید، او نزد عقبه آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده‏ای .
عقبه گفت: من منحرف نشده‏ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد.
ابی گفت من از تو خشنود نمی‏شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و...
عقبه فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید.
دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم‏آوران اسلام کشته شد.
آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد عقبه را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند، که در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می‏گوید:
یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم».
تا توانی میگریز از یار بد - یار بد، بدتر بود از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند - یار بد بر جان و بر ایمان زند


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، همدم‏السّلطنه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
رضاخان، قبل از تولد، پدرش را از دست داد، مادرش بخاطر وضع بد مالی ، قنداقه او را برداشت، و از سواد کوه مازندران به تهران گریخت، در تهران در کوچه ارامنه اطراف میدان مولوی، در بالاخانه‏ای سکونت نمودند.
مادر رضاخان در این محله رختشوئی می‏کرد، و خوشنام نبود، رضاخان هم که بزرگ شد از لاتهای محله گردید، و بعد با زن سالخورده‏ای که صفیه نام داشت و رختشوئی می‏کرد، رابطه جنسی برقرار کرد و از او صاحب دختری شد که او را «همدم» نام نهاد.
چون صفیه، بدنام بود، در انتساب این دختر به رضاخان اختلاف شد، رضاخان اظهار داشت که صفیّه را صیغه کرده است، به این ترتیب، «همدم» دختر رضاخان معرّفی شد.
همدم در نوجوانی، غوطه‏ور در فحشاء و آلودگی شد، وقتی که رضاخان، فرمانده آتریاد قزاق گردید، برای حفظ آبرویش، همدم را به پاریس فرستاد، او در پاریس فاحشه‏خانه باز کرد و خود خانم رئیس آن فاحشه‏خانه شد.
از همدم تا سال 1356 نامی در میان نبود، و خاندان کثیف پهلوی از بردن نام او عار داشتند،
سرانجام در همین سال عکسی از وی در ویژه‏نامه اطلاعات به مناسبت تولد شاه معدوم، به عنوان «همدم‏السلطنه» (جزء خاندان پهلوی ) بچاپ رسید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، همت بلند

روزی شیخ انصاری از فرزندش پرسید: می‏خواهی در آینده چکاره بشوی؟ پسر گفت می‏خواهم مثل شما شوم. پدر گفت: پس بدان هیچ نمی‏شوی. من می‏خواستم امام صادق (علیه السلام) بشوم، این شدم. تو که می‏خواهی مثل من بشوی هیچ نمی‏شوی.
قد خم و موی سفید اشک دمادم یحی - تو بدین هیئت اگر عشقبازی چه شود


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0