حكايت عارفانه ، خضوع علمی

آیت الله ابراهیم امینی که فقه و اصول را نزد امام و فلسفه را نزد علامه خوانده بودند می‏گوید: روزی این دو بزرگوار را به حجره دعوت کردم و من بحث فلسفی مطرح کردم تا ببینم کدام یک بر دیگری برتری دارند وقتی بحثم تمام شد علامه نگاهی به امام کرد و امام تبسمی نمود بعد علامه شروع به جواب دادن کردند امام در بین صحبتهای ایشان اصلا حرف نزدند بعد از آن از امام سوال کردم ایشان با حالتی توأم با ادب به علامه نگاهی کردند و جواب دادند و علامه این بار سکوت اختیار کرد. در هر حال موفق نشدم این دو استاد عزیز را به بحثهای طلبگی بکشانم.
حاصل همه عمرم سه سخن بیش نیست - خام بدم، پخته شدم، سوختم‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خضوع برای خدا

روزی علامه طلاطبایی (ره) در راهی می‏رفتند که کودک دوچرخه سواری با سرعت به ایشان زد و ایشان و آن پسر هر دو به زمین خوردند ایشان با کمال حلم و بردباری و تواضع بلند شدند و نزد آن کودک آمده و ضمن تکان دادن لباسهای او فرمودند: پایت چیزی نشده؟
هر چه آید به سر ما همه از دوری توست - بانگ رسوایی من نیز از مستوری توست‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خدای مهربانتر از خودت‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
اصبغ بن نباته (یکی از یاران مخلص علی علیه‏السّلام) گوید: در خانه علی علیه‏السّلام مشغول دعا بودم، پس از مدتی، علی علیه‏السّلام از منزل بیرون آمد، مرا که دید فرمود: چه می‏کنی؟ عرض کردم: «دعا می‏کنم» فرمود: هرگاه می‏خواهی دعا کنی بگو: الحمدللّه علی ما کان و الحمدللّه علی کل حال (سپاس خداوند را بر آنچه که گذشت و سپاس او را بر هر حال) سپس دست راستش را بر شانه چپ من گذاشت و فرمود: ای اصبغ! لئن ثبتت قدمک، و تمت ولایتک، و انبسطت یدک فاللّه ارحم من نفسک.
ترجمه :
«اگر در راه دین، ثابت قدم بودی، و ولایت تو کامل شد (یعنی امامت رهبران حق را قبول کردی و آنها را دوست داشتی و دستت را گشودی و کمک به تهیدستان نمودی) آنگاه خداوند از خودت، به تو مهربانتر است».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خاطره‏ای از دوران کودکی نواب صفوی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شهید نواب صفوی، شیر مرد مخلص و دلاور، نخستین مردی که جنگ مسلحانه بر ضد رژیم محمدرضا شاه پهلوی، به راه انداخت و با یارانش، چند نفر از مهره‏های درشت آن رژیم را اعدام انقلابی کردند، سرانجام در سال 1334 شمسی، او را اعدام کردند، و در حالی که صدای «اللّه اکبر» او بلند بود، به شهادت رسید، قبرش در «ابن بابویه» شهر ری می‏باشد.
از خاطرات در دوران کودکی اینکه: یکی از همکلاسان او در مدرسه حکیم نظامی تهران، می‏گوید: هنگام بازگشت از مدرسه، با یکی از همکلاسی‏هایمان نزاع کردیم، او سنگی پرتاب کرد و سر مرا شکست، گریه‏کنان به منزل پدرم رفتم، پدرم که چهره خون‏آلود مرا دید، برآشفت و برای تنبیه آن کودک ضارب، به دنبال من به راه افتاد. ضارب، وقتیکه پدرم را با قیافه خشمگین دید، بر خود لرزید و به کناری پناه برد.
ناگهان سید مجتبی صفوی (همکلاسی ما) به جلو آمد و به پدرم گفت: «ما با هم شوخی می‏کردیم، و من سنگی پرتاب کردم و سر پسر شما شکست، و اکنون، برای هر گونه مجازاتی آماده‏ام، من تعجب شدید کردم، گفتم: او (سید مجتبی) نبود بلکه این (ضارب) مرا زد. ولی سید مجتبی با قیافه‏ای جدی می‏گفت: «من بودم، و برای هر گونه مجازاتی، آماده هستم».
پدرم در مقابل آن صراحت و خضوع، با تعجب به خانه برگشت، از مجتبی پرسیدم تو که، سنگ به من نزدی ، پس چرا این قدر پافشاری کردی، که من زده‏ام.
سید مجتبی در پاسخ گفت: «درست است که ضارب، کار بدی کرد، و بناحق سر تو را شکست، ولی او را می شناسم، او یتیم است، و پدرش از دنیا رفته است، من نتوانستم آن حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم، تحمل کنم، خواستم به این وسیله تا اندازه‏ای از درد یتیمی او بکاهم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خاطره‏ای از جنگ‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
رزمنده‏ای نقل می‏کرد، با دوستم در جبهه نور بر ضد صدامیان کافر در ناحیه جنوب بودم، دوستم بر اثر اصابت تیر (یا ترکش خمپاره) به زمین افتاد و دیدم در حال شهادت قرار گرفت، او را به سوی قبله کشاندم، دیدم اشکی ریخت و گفت: عزیز جان، مرا به سوی کربلا بکشان، صورتش را به جانب کربلا برگرداندم، شنیدم در آن حال که با سوز و گداز روحانی خاصی بود، سه بار گفت: السلام علیک یا اباعبداللّه الحسین، و سپس شهد شهادت نوشید، و گوئی روحش به سوی کربلا رفت و حسین (ع) آمد و او را با خود برد.
تاریخ در جریده عالم به خون نوشت - تاریخ استقامت دیرین گامتان
ای جمع بی کرانه پروانه گان شوق - هرگز مبادا، یکه و تنها امامتان


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حماسه یک غلام سیاه در کربلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جون در مدینه غلام و برده بود، حضرت علی (ع) او را از صاحبش خرید و به ابوذر غفاری بخشید، او درخدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعیدگاه ربذه، در خدمت امام حسن (ع) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع) در خدمت امام حسین (ع) بود، و همراه کاروان حسینی از مدینه به سوی کربلا آمد.
جون، در روز عاشورا به حضور امام حسین (ع) آمد و اجازه رفتن به میدان برای جنگ با دشمن را طلبید، امام به او فرمود:
«ای جون، تو بخاطر آسایش در زندگی، به ما پیوسته‏ای، اینک آسایشی در میان نیست، اجازه داری که از اینجا بروی و خود را از معرکه نجات دهی».
جون خود را روی دو پای امام حسین علیه‏السّلام انداخت و پاهای آن حضرت را می‏بوسید و می‏گفت: «ای پسر پیامبر! آیا سزاوار است که من در رفاه، کنار سفره شما بنشینم و اکنون شما را رها سازم، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته، و رنگ بدنم سیاه است، به من لطفی کن، آیا می‏خواهی شایستگی بهشت را نیابم و در نتیجه بدنم خوشبو، و سفید و خاندانم شریف نگردند؟! سوگند به خدا از شما جدا نمی‏شوم، تا خون سیاه من با خون شما درآمیزد».
وقتی که امام حسین (ع) آمادگی جون را دریافت، به او اجازه رفتن به میدان را داد.
جون چون قهرمانی بی‏بدیل به سوی میدان تاخت و همچنان پیاپی بر دشمن حمله می‏کرد و می‏جنگید، به گونه‏ای که بیست و پنج نفر را به هلاکت رساند، سپس به شهادت رسید.
امام حسین (ع) به بالین او رفت و در کنار جسد پاک و بخون طپیده‏اش این دعا را کرد: «خدایا چهره جون را زیبا، و پیکرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع) محشور فرما و بین او و محمد و آلش آشنائی بیشتر عطا کن».
به برکت دعای امام، آنچنان بدن پاکش خوشبو شد، که در قتلگاه، بوی خوش پیکر او خوشبوتر از مشک و عنبر به مشام می‏رسید.
و از امام سجاد (ع) نقل شده فرمود: «آن قبیله‏ای که پیکرهای شهدای کربلا را دفن کردند، بعد از ده روز، بدن جون را یافتند که بوی مشک از آن ساطع بود».
این بود حماسه یک غلام سیاه، و سرانجام درخشان و نورانی او.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حلم علما

روزی آیت الله العظمی حاج شیخ جعفر کاشف (ره) در نماز جماعت، وقتی که در سجاده نماز نشسته بودند سیدی آمد و گفت از وجوهاتی که نزد شماست قدری به من کمک کنید، شیخ فرمودند: فعلا چیزی ندارم آن سید عصبانی شد و آب دهانش را به صورت آقا انداخت شیخ هیچ نفرمود بلند شد و رو به جمعیت کرده و فرمودند: هر کس محاسن شیخ را دوست دارد به این سید کمک کند سپس خودشان در میان صفها گشتند و پول جمع کردند و اتفاقاً پول زیادی جمع شد و همه را به سید دادند.
عبادت به جز خدمت خلق نیست - به تسبیح و سجاده و دلق نیست‏
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر - بل ز صد لشکر خلف انگیزت‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حق کشی علمی‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سیبویه و کسائی، دو نفر از دانشمندان بزرگ قرن هشتم هجری هستند، که در علم نحو (دستور و قواعد زبان عرب) سرآمد علمای زمان خود بودند.
سیبویه (عمروبن عثمان) در بیضاء نزدیک شیراز متولد شد و همانجا از دنیا
رفت، و بنابراین ایرانی بود، ولی کسائی (علی بن حمزه) در کوفه متولد شد و درحدود سال 85 هجری در نزدیک ری از دنیا رفت.
این دو دانشمند بزرگ، هردو در بصره نزد استاد بزرگ ادب، معروف به خلیل، درس خواندند.
در تاریخ آمده: هارون‏الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) کسائی را طلبید و به او دستور داد که به دو فرزندش مأمون و امین درس بدهد و آنها را به دستور
زبان و قوائد عربی، آشنا کند، از این رو کسائی از بصره به بغداد آمد و معلم‏
فرزندان هارون شد.
در همان روزها، سیبویه، از بصره به بغداد آمده بود، امین پسر هارون، انجمنی از دانشمندان تشکیل داد، و کسائی و سیبویه را به آن انجمن دعوت کرد، و آنها در بعضی از مسائل علمی با هم اختلاف نظر داشتند، ولی امین، می‏خواست، معلمش (کسائی ) برنده شود.
از جمله مسأله زنبور بود، که کسائی مثلی از زبان عرب به این گونه گفت: کنت اظن الزنبور اشد لسعا من النحلة فاذا هو ایاها: «گمان می‏کردم که نیش‏
زنبور از نیش مگس تیزتر است، ولی این درست همان بود».
سیبویه گفت: مثل را اشتباه گفتی، چرا که آخرش چنین است: فاذا هوهی، کسائی اصرار داشت که همان گفته او درست است، و سرانجام با هم موافقت کردند که گفته یک عرب صحرانشین رابپذیرند، و آنچه او بگوید قبول کنند.
امین پسر هارون اصرار داشت که معلمش (کسائی ) پیروز گردد، لذا فرمان داد عربی بیابانگرد را آوردند، مسأله را از وی پرسید، عرب، حق را به سیبویه داد،
امین به عرب گفت: میل دارم گفته کسائی را تصدیق کنی، عرب گفته امین را
نپذیرفت و گفت زبانم را یارای دروغ نیست، ولی امین با تزویر خاصی، عرب را حاضر کرد که به نفع کسائی سخن گفت، از آن پس سیبویه از بغداد خارج شد.
خلفای جور، از این گونه حق کشی‏ها نیز داشتند، که بدترین حق کشی است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حکایت یوزاسف و بلوهر

یکی از حکایتهای قدیمی که در کتاب عین الحیاه علامه مجلسی آمده، حکایت یوزاسف و بلوهر است، که خلاصه آن را در اینجا می‏آوریم:
در زمانهای گذشته، پادشاهی بود، غرق در عشرت و شئون مادی دنیا، او آنچنان سرمست امور دنیوی بود که هر کس سخن از آخرت به میان می‏آورد، و یا عبادت خدا می‏کرد، او را می‏کشت و یا شکنجه و عذاب می‏داد.
سالها بر او گذشت ولی دارای فرزندی نمی‏شد، پس از مدنی انتظار، دارای پسری شد و نام او را یوزاسف گذاشت.
یوزاسف وقتی که بزرگ شد، گرایش عجیبی به امور معنوی داشت و درست برعکس پدر، نشانه‏های معنویت در چهره‏اش دیده می‏شد.
پادشاه کاملاً او را سانسور کرده بود، که سخنی از آخرت و خدا و عالم قبر نشنود، تا مبادا تارک دنیا گردد.
ولی با همه سانسور و جدیت و سفارش به محافظین در مورد کنترل یوزاسف از تماس با افراد، او با یکی از دوستانش رابطه برقرار کرد، و بوسیله آن دوست، به همه امور معنوی از حمله بهشت و جهنم و عالم قبر و... مطلع شد.
و پس از مدتی، حکیم پارسا و وارسته‏ای بنام بلوهر در خفا به او راه یافت، و از آنجا که یوزاسف، دارای زمینه و استعداد خوبی در پذیرش امور بلند پایه معنوی بود، بلوهر از فرصت استفاده کرد و تا می‏توانست از امور حکیمانه و معنوی به او آموخت، و با مثالها و حکایات عبرت‏انگیز، روح تشنه او را سیراب کرد، به گونه‏ای که یوزاسف، دست از امور مادی کشید و به راه زاهدان وارسته قدم نهاد، و در این مسیر به پیشرفتهای فوق العاده‏ای نائل گردید و تا آخر عمر در سلک اهل سلوک باقی ماند و از دنیا رفت(167).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حق حیوانات

شیخ بهائی (رحمه الله) از ایران به نجف رفتند تا اینکه مقدس را به ایران بیاورند شیخ همراه مقدس اردبیلی به طرف ایران حرکت کردند در بین راه مرکب مقدس قدری کند حرکت می‏کرد لذا شیخ بهاء یک چوب به مرکب زد تا سریعتر حرکت کند در این لحظه مقدس اردبیلی که این صحنه را مشاهده کرد ناراحت شد و فرمود شما که عالم مردم ایران هستید با این حیوان اینطور برخورد کردید چه برسد به مردم ایران و از همانجا برگشتند.
بهتر از این در دلش آزرم باد - یا ز خودش یا ز خدا شرم باد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حتی یک نگاه

آیت الله حاج مجتهدی تهرانی (حفظه الله) می‏فرمودند: من پانزده سال در خانه‏ای مستأجر بودم حتی یک بار هم سهواً زن صاحب خانه را ندیدم.
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق - غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حرمت و قداست مکّه‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
بشر بن عاصم می‏گوید: «از پسر زبیر، شنیدم، گفت: به امام حسین (ع) (هنگام حرکت به سوی کربلا) عرض کردم: «تو به سوی جمعیتی حرکت میکنی که پدرت، علی (ع) را کشتند، و برادرت (امام حسن (ع) را خود واگذاردند، و تنها گذاشتند» (بنابراین به سوی چنین جمعیت سسست عنصر و بی‏وفائی نرو).
آنحضرت در پاسخ من فرمود:
لان اقتل بمکان کذا و کذا احب الی من ان یستحل بی مکّه عرض به‏
ترجمه :
«هرگاه من در فلان جا و فلان جا، کشته شوم، برای من بهتر است از اینکه بوسیله من، مکّه، بی‏حرمتی شود و مورد تعرض و اهانت قرار گیرد.»
این سخن امام، بیانگر آنست که مکّه، حرم امن الهی است و باید حرمت آن را نگهداشت، و باید گفت هزاران نفرین بر آل سعود، که در ذیحجه سال 1407 قمری، فاجعه خونین، در مکّه پدید آوردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، حب و دوستی خدا و رسول

شخصی از عربها بادیه نشین به حضور پیامبر (ص)آمد و عرض کرد: ای رسول خدا !روز قیامت چه وقت است ؟(متی الساعه ).
پیامبر (ص)فرمود: ماذا اعددت لها : برای آن روز، چه آماده ساخته‏ای ؟.
او عرض کرد: نماز و روزه بسیار، آماده نکرده‏ام، ولی خدا و رسولش را دوست دارم.
پیامبر (ص)فرمود: المرء مع من احت: انسان همراه آنست که دوستش دارد.
سپس فرمود: هیچ چیزی مسلمانان را (در روز قیامت )پس از اسلام، مانند حب و دوستی با خدا و رسولش، خوشحالتر نمی‏کند(203).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، چهره اعمال

شیخ بهائی می‏فرمایند، رفیقی در قبرستان اصفهان داشتم که بر سر مقبره‏ای می‏ایستاد و مشغول عبادت بود روزی تعریف می‏کرد که: روز قبل جنازه‏ای را آوردند و در قبری گذاشتند هنگام غروب سگ بد بویی دیدم که هیکل موحش و سیاهی داشت و وارد آن قبر شد چند لحظه بعد یک نفر خوش بو و معطر و دلربایی آمد و وارد همان قبر شد مدتی گذشت آن فرد خوش بو بیرون آمد اما خون آلود و زخمی همان جا گفتم خدایا به من بفهمان قضیه چیست رفتم جلو و به آن فرد معطر گفتم شما کی هستید؟ ایشان جواب داد من چهره اعمال خوب آن فرد و آن سگ چهره کردار ناپسند وی، آن سگ بر من غلبه کرد و مرا بیرون کرد حال آن سگ تا قیامت با آن مرده مأنوس خواهد بود.
وای اگر پرده بیفتد که بس خجلت و شرم - همه بر جای عرق خون دل آید ز مشام‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، چهار نام‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از شاگردان پیامبر اسلام (صلی اللّه علیه و آله) آنحضرت را ملاقات کرده و پرسید: «در روز قیامت، راه نجات در چیست؟!».
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: «نجات برای کسانی است که خدا را فریب ندهند و در نتیجه خداوند آنها را فریب دهد، زیرا کسی که خدا را فریب دهد، خداوند او را فریب خواهد داد به اینکه: ایمان را از او سلب می‏کند، در این صورت اگر او بفهمد، در حقیقت خود را فریب داده است.
شخصی از رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) پرسید: «چگونه بنده، خدا را فریب می‏دهد؟!».
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: «این گونه که آنچه را خدا به او فرمان داده، برای غیر خدا انجام می‏دهد، بپرهیزید از ریاکاری ، زیرا ریا، شرک به خدا است، و آدم ریاکار، در روز قیامت به چهار نام خوانده می‏شود:
1- ای کافر 2- ای فاجر (گنهکار) 3- ای غادر (نیرنگباز) 4- ای خاسر (زیانکار) عمل تو پوچ شد، و پاداش تو نابود گردید، و امروز برای تو بهره‏ای نیست، پاداش خود را از کسی که برایش عمل کردی ، تقاضا کن.
فریب دادن بشر به خدا و به عکس، درست شبیه داستان معروفی است که از بعضی از بزرگان نقل شده است که به جمعی از بازرگانان گفت: «بترسید که مسافران غریب، بر سر شما کلاه بگذارند».
کسی گفت: اتفاقاً آنها افراد بی خبر و ساده دل هستند، بلکه ما می‏توانیم بر سر آنها کلاه بگذاریم، مرد بزرگ گفت: «منظور من هم همانست، شما سرمایه ناچیزی از این راه، فراهم می‏سازید، و سرمایه بزرگ ایمان را از دست می‏دهید» بنابراین کلاه بر سر شما می‏رود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0