حكايت عارفانه ، اهل فضل، کیانند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ابوحمزه ثمالی گوید: از امام سجاد (ع) شنیدم فرمود: «وقتی که روز قیامت بر پا می‏شود، خداوند متعال، انسانهای قبل و بعد را در یک سرزمین، جمع می‏نماید، سپس منادی (حق) فریاد می‏زند: «اهل فضل کجایند؟!».
جماعتی از مردم برخیزند، و فرشتگان از آنها استقبال نمایند و می‏پرسند فضل شما چه بود؟ در پاسخ گویند: «1- ما به کسی که قطع رابطه با ما می‏کرد، رابطه دوستی برقرار می‏کردیم، 2- و به کسی که ما را محروم می‏کرد، عطا می‏کردیم 3- و به کسی که به ما ستم می‏کرد، عفو و بخشش داشتیم، به آنها گویند: راست گفتید، داخل بهشت شوید».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، انور مانورشکن‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در سال سوم هجرت، جنگ احد بین مسلمانان و مشرکان در دامنه کوه احد (نزدیک مدینه) واقع شد، و در قسمت آخر جنگ، به عللی مسلمانان شکست خوردند، و مشرکان به فرماندهی ابوسفیان، پیروزمندانه با کمال غرور به مکّه بازگشتند.
ابوسفیان مغرور با پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) قرار گذاشت که در مراسم بدر صغری (یعنی بازاری که در ماه ذیقعده در سرزمین بدر تشکیل می‏شد) بار دیگر روبرو شوند.
(این یک مانوری بود که ابوسفیان اجرای آن را برای ترساندن مسلمانان پیشنهاد کرد).
روزها و هفته‏ها گذشت تا موعد مقرر فرا رسید.
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) مسلمانان را دعوت کرد که به سوی بازار بدر، حرکت نمایند، ولی خاطره تلخ شکست در جنگ احد، روحیه آنها را به گونه‏ای خسته کرده بود که اکثرًا از حرکت خودداری می‏نمودند.
(از طرفی نرفتن آنها، هم موجب تقویت روحیه دشمن و جرئت او می‏گشت و هم سوژه تبلیغاتی خوبی برای دشمن در مورد کوبیدن مسلمانان می‏گشت).
جبرئیل از طرف خداوند نازل شد و این‏آیه (84 سوره نساء) را نازل کرد:
فقاتل فی سبیل اللّه لا تکلف الا نفسک و حرض المومنین عسی اللّه ان یکف باس الذین کفروا و اللّه اشد باساً و اشد تنکیلاً.
ترجمه :
«در راه خدا با دشمن، جنگ کن، تنها تو مسئول وظیفه خود هستی و مومنان را بر این کار تشویق نما، امید است خداوند از قدرت کافران جلوگیری کند (حتی اگر تنها خودت به میدان بروی) و خداوند قدرتش بیشتر و مجازاتش شدیدتر است».
نزول این آیه امیدبخش، و اعلام پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) موجب شد که تنها هفتاد نفر جان برکف با پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) حرکت کردند.
پیامبر (ص) با همین هفتاد نفر، به حرکت ادامه داد تا به بازار بدر رسیدند، ابوسوفیان (بر اثر وحشتی که از جنگ با مسلمانان داشت) حاضر به جنگ نشد، امدادهای غیبی مسلمانان را از گزند لشکر دشمن حفظ کرد و آنها تمام هشت روز معمول بازار را در آنجا ماندند و به خرید و فروش پرداختند و سود کلانی بردند و سپس بدون جنگ با کمال سلامتی به مدینه بازگشتند.
به این ترتیب، پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) با هفتاد نفر، آری تنها با هفتاد نفر، دشمنان مغرور را تضعیف کرد، و پوزه مغرور آنها را به خاک مالید، و با این مانور کوچک، رعب و وحشت در دل دشمن افکندند، و مانور نمایشی آنها را درهم شکست.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اهدائی گلوبند از خانم ایتالیائی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از اعضاء دفتر امام نقل کرد: چندی پیش یک خانم ایتالیائی که شغلش معلمی، و دینش مسیحیت بود، نامه‏ای پر مهر و ابراز علاقه شدید به امام خمینی (مدظله العالی) نوشته بود، و همراه آن، یک گردنبند طلا برای حضرت امام فرستاده بود و نوشته بود که این گردن بند، یادگار آغاز ازدواجم می‏باشد، از این رو آن را بسیار دوست دارم، آنرا به نشان علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان، اهداء می‏کنم،
مدتی آن را نگهداشتیم و سرانجام با تردید به اینکه امام آن را می‏پذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه، خدمت امام بردیم، نامه به عرض ایشان رسید و گردنبند را نیز گرفتند و روی میز که در کنارشان بود گذاردند.
دو سه روز بعد، اتفاقاً دختر بچه دو یا سه ساله‏ای را آوردند و گفتند «پدر این دختر، در جبهه مفقودالاثر شده است».
امام وقتی متوجه شدند، فرمودند: او را بیاورید، دخترک را به حضور امام بردند، امام او را روی زانوی خود نشاند و نوازش داد، و آهسته با او سخن گفتند، با اینکه بچه افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خندید، آنگاه امام، احساس نشاط و سبکی کرد، سپس دیدیم امام، همان گردنبند را که خانم ایتالیائی فرستاده بود، بر گردن دختر بچه انداختند و در حالی که دختر بچه از خوشحالی در پوست نمی‏گنجید از خدمت امام بیرون رفت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، امتحان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
به نقل ابو بصیر، امام باقر (ع) فرمود:
بعد از رحلت رسول خدا (ص) جمعی از مهاجران و انصار و غیر آنها به حضور علی (ع) آمده و گفتند: «سوگند به خدا تو امیرمؤمنان هستی، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شایسته‏تر نزد پیامبر می‏باشی، دستت را بگشا تا با تو بیعت کنیم بیعت جان نثاری که تا حد مرگ بپای این بیعت ایستادگی کنیم».
علی (ع) به آنها فرمود: «اگر راست می‏گوئید فردا با سر تراشیده نزد من بیائید».
فردا که شد، خود علی (ع) سرش را تراشید و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سر تراشیده آمدند و به قول بعضی عمار و ابو سنان و شتیر و ابو عمر و نیز با سر تراشیده آمدند (جمعاً 7 نفر) سپس متفرق شدند، علی (ع) بار دیگر اعلام کرد، باز جز همین افراد یاد شده کسی سرش را نتراشید چرا که با تراشیدن سر، شناخته می‏شدند و به این ترتیب از این آزمایش، شرمنده بیرون آمدند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، امام حسین و مناجات

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی از امام سجاد (ع) پرسید: چرا پدر تو امام حسین (ع) فرزندان اندک داشت؟
امام سجاد (ع) فرمود: همین قدر که داشت، تعجب‏آور بود، زیرا پدرم در هر شبانه‏روزی هزار رکعت نماز می‏گذارد، بنابراین، کی برای آمیزش با زنان، فراغت می‏یافت؟!
و در شب عاشورا حسین (ع) و یارانش تا صبح مناجات و ناله می‏کردند، و زمزمه ناله آنها همچون آوای بال زنبور عسل، شنیده می‏شد، جمعی در رکوع و جمعی در سجده، و گروهی ایستاده و بعضی نشسته مشغول عبادت بودند.
و در آن شب سی‏ودو نفر از سپاه عمر سعد که گذارشان به خیمه‏های حسین (ع) افتاد، به آنحضرت پیوستند و از مناجات امام حسین (ع) در لحظات آخر عمر است:
صبرا علی قضائک یا رب، لااله سواک یا غیاث المستغیثین.
:«بر تقدیر تو صبر می‏کنم ای پروردگار من، معبودی جز تو نیست ای پناه پناه‏آوردگان».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، امامت بر اساس شایستگی

حضرت داود علیه‏السلام یکی از پیامبران معروف است، وی سالها در میان بنی اسرائیل زیست و حکومت کرد، تا اینکه سالخورده شد، و تصمیم گرفت یکی از فرزندانش را وصی و جانشین خود سازد، و خداوند نیز به او وحی کرده بود که جانشین خود را تعیین کند.
داود دارای فرزندان بسیار، از چند همسرش بود، به یکی از همسرانش که او را بیشتر دوست داشت، جریان را گفت، او گفت: چقدر بجا است که آن وصی و جانشین تو، فرزند من باشد.
داود نیز گفت: من نیز دوست دارم که فرزند تو، جانشین و وصی من باشد.
از طرف خداوند به داود علیه‏السلام وحی شد، در این کار، عجله مکن (و این موضوع، بسیار مهم است، تأمل بیشتر داشته باش )در این میان دو نفر، یکی کشاورز، و دیگری دامدار، به عنوان شکایت نزد حضرت داود علیه‏السلام آمدند، کشاورز گفت: گوسفندهای این شخص به باغ انگور من آمده‏اند و چریده‏اند و خسارت وارد نموده‏اند.
خداوند به داوود علیه‏السلام وحی کرد: همه فرزندان خود را به یکجا جمع کن، هر کدام از آنها که در این مورد، قضاوت صحیح کرد، وصی تو همان است.
داوود (علیه‏السلام) فرزندان خود را جمع کرد، و باغدار و دامدار، شکایت خود را مطرح کردند.
بی درنگ سلیمان (در میان فرزندان داوود که گویا در سن و سال از همه کوچکتر بود )از باغدار پرسید: گوسفندان این شخص چه وقت، به باغ تو ریخته‏اند.
او گفت: شبانه.
سلیمان به صاحب گوسفندان گفت: من داوری کردم که بچه‏ها و پشم امسال گوسفندان تو، مال صاحب باغ باشد.
داود علیه‏السلام به سلیمان گفت: چرا حکم نکردی که خود گوسفندان را بدهد، با اینکه علمای بنی اسرائیل آن را قیمت کرده‏اند، و بهای انگور با گوسفندان برابر است ؟.
سلیمان گفت: درختهای انگور، از ریشه، کنده نشده‏اند و آنها میوه و بار آن، خورده شده است و سال آینده، میوه خواهد داد.
خداوند به داود علیه‏السلام وحی کرد، که حکم در این جریان همانست که سلیمان، داوری کرد، ای داود !تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگر را.
داود نزد همسرش آمد و گفت، ما چیزی را خواستیم و خدا چیز دیگر را، و ما به فرمان خدا خشنود هستیم...(229).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، امام حسن در هفت سالگی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام حسن در دوران هفت سالگی، به مسجد می‏رفت، و پای منبر رسول خدا (ص) می‏نشست، و آنچه در مورد وحی، از آن حضرت می‏شنید، به منزل، باز می‏گشت و برای مادرش فاطمه زهرا (ع) نقل می‏کرد (به این ترتیب که همچون، یک خطیب، روی متکائی می‏نشست، و سخنرانی می‏نمود، و در ضمن سخنرانی آنچه از پیامبر (ص) فرا گرفته بود، بیان می‏کرد).
حضرت علی(ع) هرگاه وارد منزل می‏شد و با فاطمه زهرا(ع)، سخن می‏گفت، در می‏یافت که فاطمه(ع) آنچه از آیات قرآن، نازل شده، اطلاع دارد، از او پرسید: «با اینکه شما در منزل هستید، چگونه به آنچه که پیامبر (ص) در مسجد بیان کرده، آگاه هستی؟!».
فاطمه زهرا(ع)، جریان را به عرض رساند، که این آگاهی، از ناحیه فرزندت حسن (ع) به من انتقال می‏یابد.
روزی علی (ع) در خانه مخفی شد، حسن (ع) که در مسجد، وحی الهی را شنیده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متکا نشست، تا به سخنرانی بپردازد، ولی لکنت زبان پیدا کرد، حضرت زهرا (ع) تعجب نمود!، حسن (ع) به مادر عرض کرد: «تعجب مکن، چرا که شخص بزرگی، سخن مرا را می‏شنود، و استماع او مرا، از بیان مطلب، باز داشته است».
در این هنگام علی (ع) از مخفیگاه خارج شد و فرزندش، حسن (ع) را بوسید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آمادگی پیامبر برای سفر مرگ‏

ابو سعید خدری می‏گوید: اسامه بن زیدکنیزی را به صد دینار خرید، که پس از یکماه، پولش را بپردازد، از رسول خدا (ص)شنیدم می‏فرمود:
آیا از اسامه، تعجب نمی‏کنید، که متاعی را به وعده ادای قیمتش تا یک ماه، خریده است ! ان اسامه بن زید لطویل الامل : اسامه پسر زید، دارای آرزوی دراز است.
سپس فرمود: سوگند به خدائی که جانم در اختیار او است، پلکهای چشمهایم را روی هم نمی‏گذارم، مگر اینکه گمان می‏کنم مهلت برای رسیدن پلکها روی هم نباشد، و پلکهایم را پس از روی هم گذاردن، بر نمی‏دارم مگر اینکه گمان می‏کنم که دیگر مهلت روی هم گذاشتن به من داده نشود و در این بین از دنیا بروم، و لقمه‏ای در دهان نمی‏گذارم مگر آنکه گمان می‏برم که به حلقومم نرسد و هماندم جان بسپرم.
یا نبی آدم ان کنتم تعقلون فعدوا انفسکم من الموتی... :
ای فرزندان آدم، اگر درست بیندیشید خود را آماده (سفر )مرگ می‏کنید، سوگند به خدا، به آنچه از طرف خدا، وعده داده شده‏اید، فرا خواهد رسید، و شما قادر بر جلوگیری آن نیستید(211).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، الهام

نیز می‏فرمودند: روزی آقا سید مهدی قاضی طباطبایی فرزند مرحوم آیت الله قاضی از من پرسید: که شما که در برخی امور ماهر و متبحر هستید بگویید پدرم به من چه وصیتی کرده است؟ من بلافاصله به پشت بام مسجد رفتم تأمل کرده و دیگری را بر زبان راندم به دلم الهام شد که آقای قاضی به وی نصیحت کرده است: اول اینکه هر روز خودت را به امام علی (علیه السلام) عرضه کن و دیگر اینکه اگر فقر به تو فشار آورد به قصد کمک مالی به منازل و بیوتات مراجع نرو.
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت - در حیرتم که باده فروش از کجا شنید


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، المومن بشره فی وجهه

روزی با خود فکر می‏کردم که آقای بهجت چرا اینقدر ناراحت و محزون به نظر می‏رسند چرا مثل دیگران با خنده و شادی سلام و احوال پرسی نمی‏کند، چند وقتی بود که در این فکر بودم شبی آقا را در خواب دیدم صورت آقا یک نورانیت خاصی داشت می‏خندید و شاد بود آنچنان که هر فردی را به خود جلب می‏کرد آنقدر نورانی و بشاش بود که در خواب داشتم ذوق می‏کردم و از خوشحالی و محبت و شوق به ایشان در پوست خود نمی‏گنجیدم. بعد از خواب فهمیدم که این مردان خدا حدیث: المومن بشره فی وجهه... را بهتر از ما درک می‏کنند اما وقتی انسانهای دیو سیرت که هر کدام در باطن حیوانی است را می‏بیند جایی برای شادی نیست.
آن دم که به معشوق توانیم رسیدن - خود لحظه مرگ است و عجب لحظه نابی‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اقتدا به روح

یکی از مجتهدین می‏فرمود: در نماز جماعتی که من در صف دوم ایستاده بودم، دیدم که آقای بهجت سوره مبارکه قدر را تلاوت می‏کنند در یک لحظه متوجه شدم که برای آقا حالت تجرد روح ایجاد شده و روح او در جلو سوره قدر را می‏خواند و جسم خود آقا نیز به او اقتدا کرده است و ما هم به جسم آقا اقتدا کرده‏ایم.
نشانی داده انت از خرابات - که التوحید اسقاط الاضافات‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اعلمیت علی و اسلام یهودی

صحابی معروف، ابوتل طفیل (عامر بن واثله )می‏گوید: در نماز جماعت با ابوبکر، پس از ابوبکر، به حضور عور بن خطاب آمدیم، و با او بیعت کردیم، و چند روز گذشت، به مسجد می‏رفتیم و با عمر نماز می‏خواندیم تا اینکه رسما او را به عنوان امیرمؤمنانمی‏خواندیم.
روزی در این ایام، در محضر عمر بن خطاب نشسته بودیم که ناگهان یک نفر یهودی از یهودیان مدینه نزد ما آمد، حاضران معتقد بودند که: وی از نوادگان هارون برادر حضرت موسی علیه‏السلام است، او در برابر عمر، ایستاد و گفت:
ای امیرمؤمنان !در میان شما، چه کسی به پیامبرتان و به کتاب پیامبرتان آگاهتر است، تا از او آنچه را در نظر گرفته‏ام، سؤال کنم ؟.
عمر، اشاره به علی علیه‏السلام کرد و فرمود: این شخص، از همه ما به پیامبرمان و به کتاب پیامبرمان آگاهتر است.
یهودی به علی علیه‏السلام رو گرد و گفت: آیا چنین است ای علی !
علی علیه‏السلام فرمود: آنچه در نظر داری، سؤال کن.
یهودی گفت: من، سه سؤال و سپس سه سؤال و سپس یک سؤال او تو دارم.
علی علیه‏السلام فرمود: چرا نمی‏گوئی که هفت سؤال دارم.
یهودی گفت: نخست، سه سؤالم را مطرح می‏کنم، اگر پاسخ صحیح دادی، یک سؤال دیگر خود را مطرح می‏کنم، و اگر در پاسخ سه سؤال اول، خطا رفتی، دیگر هیچ سؤالی از تو نمی‏کنم.
علی علیه‏السلام فرمود: باکی نیست.
یهودی، دست در آستینش فرو کرد و کتاب قدیمی از آن بیرون آورد گفت: این کتابی است که از پدران خود به ارث برده‏ام که موسی علیه‏السلام آن را دیکته کرده و به خط هارون است، و در آن مطالبی وجود دارد که می‏خواهم درباره آن از تو سؤال کنم.
علی علیه‏السلام فرمود: از ناحیه خدا بر تو است که اگر به سؤالهایت درست جواب دادم، قبول اسلام کنی.
یهودی گفت: سوگند به خدا اگر پاسخ صحیح به پرسشهایم بدهی همین ساعت قبول اسلام می‏کنم.
علی علیه‏السلام فرمود: بپرس.
یهودی گفت:
1- نخستین سنگی که روی زمین نهاده شد چه سنگی است ؟ !
2- نخستین درختی که در روی زمین روئیده شد کدام درخت است ؟
3- نخستین چشمه‏ای که در زمین جوشید، کدام چشمه است ؟
علی علیه‏السلام فرمود: ای یهودی !در مورد اولین سنگ، یهودیان می‏پندارند، صخره بیت المقدس بود، ولی این قول درست نیست، بلکه نخستین سنگ، حجرالاسود، بود که همراه آدم از بهشت آورده شد، و آدم (علیه‏السلام) آنرا در رکن کعبه قرار داد، و مردم آن را مسح می‏کنند و می‏بوسند، و در آنجا بین خود و خدا، تجدید عهد و پیمان می‏کنند.
یهودی گفت: گواهی میدهم که دیست گفتی.
علی علیه‏السلام فرمود: اما در مورد درخت، یهودیان میگویند، نخستین درخت، درخت زیتون بود، ولی این قول درست نیست، بلکه نخستین درخت، درخت عجوه (نهال خرما )بود که آدم با خود آن را از بهشت آورد و ریشه و اصل همه درختهای خرما از آن است.
یهودی گفت: گواهی می‏دهم که راست گفتی.
علی (علیه‏السلام) فرمود: در مورد چشمه، یهودیان معتقدند که نخستین چشمه‏ای است که زیر صخره بیت المقدس قرار دارد، ولی درست نیست، بلکه نخستین چشمه، چشمه حیات است که همسفر موسی علیه‏السلام ماهی را در کنار آن فراموش کرد، و آب چشمه به آن ماهی رسید، ماهی زنده شد و به گردش در آمد، موسی و همسفرش با این نشانه، نزد خضر نبی آمدند (که داستانش در قرآن سوره کهف آمده است ).
یهودی گفت: گواهی می‏دهم که راست گفتی.
سپس علی علیه‏السلام به یهودی فرمود: به سؤالهای خود ادامه بده.
یهودی گفت: 1- بهمن بگو منزل محمد (ص)در بهشت در کجاست ؟
علی علیه‏السلام فرمود: منزل محمد (ص)در بهشت، در جایگاه عدن در وسط بهشت قرار دارد که نزدیکترین نقطه به عرش خدا است.
یهودی گفت: گواهی می‏دهم که درست گفتی.
علی علیه‏السلام فرمود: باز بپرس.
یهودی گفت: 2- به من خبر بده، وصی محمد (ص)چند سال میان اهلش بعد از پیامبر (ص)زندگانی می‏کند ؟ و آیا میمیرد و یا کشته می‏شود ؟.
علی علیه‏السلام فرمود: ای یهودی او بعد از پیامبر (ص)سی سال زنده میماند و سپس موی صورتش به خون سرش خضاب می‏گردد می‏گردد - اشاره به سر خود نمود -
در این هنگام، یهودی هیجان زده برخاست و گفت: گواهی می‏دهم به اینکه معبودی جز خدای یکتا نیست، و اینکه محمد (ص)رسول خدا است(192).
چنانکه ملاحظه می‏کنید: در این تصریح شده که عمر بن خطاب، علی علیه‏السلام را به عنوان اعلم امت معرفی کرد، و یهودی نیز این موضوع را دریافت، و با صدق قلت، قبول اسلام نمود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اعدام انقلابی و هدیه پیامبر

عبدالله بن انیس از اصحاب خاص رسول اکرم (ص)بود، و از سربازان رشید آنحضرت به شمار می‏رفت، به پیامبر (ص)خبر رسید که خالد بن سفیان هذلی در نخله یا عرنه (یکی از نقاط جزیره العرب )برای جنگ با مسلمانان، در صدد جمع آوری لشگر و اسلحه است.
پیامبر (ص)عبدالله بن انیس را به حضور طلبید، و جریان خالد بن سفیان را برای او شرح داد، سپس به عبدالله فرمود: تو را مأمور می‏کنم که بروی و خالد را اعدام (انقلابی )کنی .
عبدالله عرض کرد: ویژگیهای خالد را برای من بیان کن، تا او را بشناسم و سپس او را بقتل رسانم .
پیامبر (ص)فرمود: 1- دیدن او، شیطان را در ذهن انسان مجسم می‏کند 2- با دیدن او، انسان لرزه بر اندام می‏گردد.
عبدالله، شمشیر بران خود را برداشت، و به سوی هدف، حرکت کرد، به صورت ناشناس، وارد بر خالد شد، دید او همراه چند زن، در صدد یافتن منزل برای آنها است، با دیدن خالد (غول پیکر و خشن )لرزه بر اندام شد و شیطان به دلش راه یافت.
عبدالله می‏اندیشید که چگونه او را غافلگیر کند؟ نقشه‏ای پیش خود طرح کرد، و آن را به این صورت، به جریان در آورد:
چون وقت نماز عصر شد، فرصتی بدست آمد، عبدالله با خود گفت: اگر من نماز عصر را بطور معمول بخوانم، فرصت از دست می‏رود، همانجا در حالی که به طرف خالد می‏رفت، نماز را در حال حرکت خواند، و برای رکوع، و سجود با سر اشاره می‏کرد، وقتی که به خالد رسید، خالد پرسید: تو کیستی؟!
عبدالله گفت: مرد عربی هستم، شنیده‏ام شما درصدد جمع آوری لشگر برای جنگ با مسلمین هستی، آمده‏ام تو را کمک کنم .
خالد گفت: آری چنین تصمیمی دارم .
وقتی که خالد از عبدالله مطمئن شد، عبدالله ناگهان او را غافلگیر کرده و با شمشیر به او حمله کرد، و او را کشت و سپس به سوی مدینه حرکت نمود، وقتی به حضور پیامبر (ص)رسید، پیامبر (ص)فرمود: افلح الوجه: چهره‏ات نشان از پیروزی می‏دهد .
عبدالله جریان را گفت، پیامبر (ص)خوشحال شد و عبدالله را به منزل برد و عصائی را به عبدالله هدیه داد، هنگامی که عبدالله از خانه پیامبر (ص)بیرون آمد، مردم از او پرسیدند، این عصا چیست؟ عبدالله گفت: این عصا را پیامبر (ص)به من اهداء کرده و فرمود: این عصا را با خود داشته باش، گفتند خوب است به محضر رسول اکرم (ص)برگردی و بپرسی که این عصا را برای چه به شما داده است؟
عبدالله به حضور پیامبر (ص)بازگشت و همین سؤال را کرد، پبامبر (ص) فرمود: این عصا در روز قیامت نشانه‏ای بین من و تو است، زیرا در آن روز، کمتر کسی، عصا به دست می‏گیرد، من در آن روز، با این نشانه، تو را می‏شناسم .
عبدالله همواره عصا را همراه داشت، تا هنگام مرگش، وصیت نمود آن عصا را در کفنش بگذارند.
عبدالله برای جاودانه ماندن این خاطره، اشعاری در این مورد سرود و خواند که از جمله آنها دو شعر زیر است:
و قلت له خذها بضربه ماجد - حنیف علی دین النبی محمد
و کنت اذا هم النبی بکافر - سبقت الیه باللسان وبالید :
به خالد گفتم: بگیر ضربت مرد شریف یکتا پرستی را که بر دین پیامبر خدا محمد (ص)، استوار است و هرگاه پیامبر (ص)در مورد کافری تصمیم گرفت، من با زبان و عمل در اطاعت از فرمان پیامبر(ص)پیشی گرفتم (137).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اعتراض مهاجران‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
معاویه‏بن ابوسفیان، برای مردم مدینه نماز خواند، ولی پس از سوره حمد، و قرائت سوره دیگر،«بسم اللّه الرحمان الرحیم» را نگفت.
جمعی از مهاجران از هر سو، از صفهای نماز برخاستند و اعتراض کردند و گفتند: اسرقت ام نسیت:«آیا از نماز، دزدیدی یا فراموش کردی ؟!».
معاویه از آن به بعد، بسم اللّه را در آغاز سوره و بعد از سوره حمد، می‏خواند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اعتبار شهید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جنگ تحمیلی ایران و عراق، که اکنون در آغاز هشتمین سال جنگ هستیم، جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس خود، شهدای گرانقدری را تقدیم کرد، و این شهیدان از ذخائر جاوید و ارجمند انقلاب اسلامی هستند، ما همیشه یادشان را گرامی می‏داریم، در اینجا به یک داستان حقیقی در رابطه با یکی از این شهیدان توجه فرمائید:
نام این شهید، اسداللّه مرادی است که از سرداران شهید زرین شهر اصفهان است، او قبل از شهادت، دارای دختر خرد سالی به نام مرضیه بود، این دخترک ناراحتی داشت و دائماً از گوشش، چرک و عفونت، خارج می‏شد، چندین پزشک او را معاینه کردند و بالاخره با عکسبرداری تشخیص داده شد که لوزه سوم دارد و تا کمی بزرگتر نشود، قابل عمل جراحی نیست، و تا عمل هم نشود، مرتباً از گوشش چرک می‏آید، و به همین خاطر هفته‏ای یکی دو بار او را پیش دکتر می‏بردند تا چرک گوش او را بکشند، آنقدر او را نزد دکتر بردند که آقای مرادی می‏گفت: خسته شدم.
این کودک که یک سال بیشتر نداشت و همچنان بیماری گوشش ادامه داشت، با شهادت پدر روبرو شد.
پس از شهادت پدر، طبیعتاً بایستی مادر کودک، او را به دکتر ببرد.
مادر می‏گوید: در دعاها و مراسم روضه خوانی که شرکت می‏کردم، به یاد شوهر شهیدم می‏افتادم و خطاب به او می‏گفتم: «شما که شهید هستید و در محضر خداوند اعتباری دارید، از خداوند بخواهید که فرزندمان خوب شود».
تا اینکه دو روز به عید بعثت مانده بود، یکی از دوستان در خواب دیده بود که شهید اسداللّه مرادی به اهل خانه عیدی می‏دهد، ولی به همسرش عیدی نداد، می‏پرسد چرا به همسرتان عیدی نمی‏دهید، او جواب می‏دهد که عیدی همسرم چند روز بعد داده می‏شود.
این قضیه گذشت تا شب بعثت فرا رسید، در همان شب، مادر کودک شوهر شهیدش را در خواب می‏بیند، شوهر خطاب به همسر می‏گوید: «آیا عیدی من به دست شما رسید؟».
همسر متوجه قضیه نمی‏شود و می‏گوید: خیر.
شهید می‏گوید: «شفای دخترمان مرضیه، عیدی این عید بعثت است که خداوند عنایت فرموده است».
مادر کودک (همان همسر شهید) وقتی صبح از خواب بیدار شد، به سراغ دخترش رفت و دید گوش او دیگر چرک ندارد، ابتدا شک و تردید داشت، ولی چند روز از این ماجرا گذشت و دید حال دختر خوبست، او را به دکتر برد و عکسبرداری کردند و از الطاف خداوند اینکه اصلاً آثاری از لوزه سوم در عکس دیده نشد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0