حكايت عارفانه ، اهل فضل، کیانند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ابوحمزه ثمالی گوید: از امام سجاد (ع) شنیدم فرمود: «وقتی که روز قیامت بر پا میشود، خداوند متعال، انسانهای قبل و بعد را در یک سرزمین، جمع مینماید، سپس منادی (حق) فریاد میزند: «اهل فضل کجایند؟!».
جماعتی از مردم برخیزند، و فرشتگان از آنها استقبال نمایند و میپرسند فضل شما چه بود؟ در پاسخ گویند: «1- ما به کسی که قطع رابطه با ما میکرد، رابطه دوستی برقرار میکردیم، 2- و به کسی که ما را محروم میکرد، عطا میکردیم 3- و به کسی که به ما ستم میکرد، عفو و بخشش داشتیم، به آنها گویند: راست گفتید، داخل بهشت شوید».
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت داود علیهالسلام یکی از پیامبران معروف است، وی سالها در میان بنی اسرائیل زیست و حکومت کرد، تا اینکه سالخورده شد، و تصمیم گرفت یکی از فرزندانش را وصی و جانشین خود سازد، و خداوند نیز به او وحی کرده بود که جانشین خود را تعیین کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو سعید خدری میگوید: اسامه بن زیدکنیزی را به صد دینار خرید، که پس از یکماه، پولش را بپردازد، از رسول خدا (ص)شنیدم میفرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
نیز میفرمودند: روزی آقا سید مهدی قاضی طباطبایی فرزند مرحوم آیت الله قاضی از من پرسید: که شما که در برخی امور ماهر و متبحر هستید بگویید پدرم به من چه وصیتی کرده است؟ من بلافاصله به پشت بام مسجد رفتم تأمل کرده و دیگری را بر زبان راندم به دلم الهام شد که آقای قاضی به وی نصیحت کرده است: اول اینکه هر روز خودت را به امام علی (علیه السلام) عرضه کن و دیگر اینکه اگر فقر به تو فشار آورد به قصد کمک مالی به منازل و بیوتات مراجع نرو. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی با خود فکر میکردم که آقای بهجت چرا اینقدر ناراحت و محزون به نظر میرسند چرا مثل دیگران با خنده و شادی سلام و احوال پرسی نمیکند، چند وقتی بود که در این فکر بودم شبی آقا را در خواب دیدم صورت آقا یک نورانیت خاصی داشت میخندید و شاد بود آنچنان که هر فردی را به خود جلب میکرد آنقدر نورانی و بشاش بود که در خواب داشتم ذوق میکردم و از خوشحالی و محبت و شوق به ایشان در پوست خود نمیگنجیدم. بعد از خواب فهمیدم که این مردان خدا حدیث: المومن بشره فی وجهه... را بهتر از ما درک میکنند اما وقتی انسانهای دیو سیرت که هر کدام در باطن حیوانی است را میبیند جایی برای شادی نیست. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از مجتهدین میفرمود: در نماز جماعتی که من در صف دوم ایستاده بودم، دیدم که آقای بهجت سوره مبارکه قدر را تلاوت میکنند در یک لحظه متوجه شدم که برای آقا حالت تجرد روح ایجاد شده و روح او در جلو سوره قدر را میخواند و جسم خود آقا نیز به او اقتدا کرده است و ما هم به جسم آقا اقتدا کردهایم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صحابی معروف، ابوتل طفیل (عامر بن واثله )میگوید: در نماز جماعت با ابوبکر، پس از ابوبکر، به حضور عور بن خطاب آمدیم، و با او بیعت کردیم، و چند روز گذشت، به مسجد میرفتیم و با عمر نماز میخواندیم تا اینکه رسما او را به عنوان امیرمؤمنانمیخواندیم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالله بن انیس از اصحاب خاص رسول اکرم (ص)بود، و از سربازان رشید آنحضرت به شمار میرفت، به پیامبر (ص)خبر رسید که خالد بن سفیان هذلی در نخله یا عرنه (یکی از نقاط جزیره العرب )برای جنگ با مسلمانان، در صدد جمع آوری لشگر و اسلحه است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، انور مانورشکن
در سال سوم هجرت، جنگ احد بین مسلمانان و مشرکان در دامنه کوه احد (نزدیک مدینه) واقع شد، و در قسمت آخر جنگ، به عللی مسلمانان شکست خوردند، و مشرکان به فرماندهی ابوسفیان، پیروزمندانه با کمال غرور به مکّه بازگشتند.
ابوسفیان مغرور با پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) قرار گذاشت که در مراسم بدر صغری (یعنی بازاری که در ماه ذیقعده در سرزمین بدر تشکیل میشد) بار دیگر روبرو شوند.
(این یک مانوری بود که ابوسفیان اجرای آن را برای ترساندن مسلمانان پیشنهاد کرد).
روزها و هفتهها گذشت تا موعد مقرر فرا رسید.
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) مسلمانان را دعوت کرد که به سوی بازار بدر، حرکت نمایند، ولی خاطره تلخ شکست در جنگ احد، روحیه آنها را به گونهای خسته کرده بود که اکثرًا از حرکت خودداری مینمودند.
(از طرفی نرفتن آنها، هم موجب تقویت روحیه دشمن و جرئت او میگشت و هم سوژه تبلیغاتی خوبی برای دشمن در مورد کوبیدن مسلمانان میگشت).
جبرئیل از طرف خداوند نازل شد و اینآیه (84 سوره نساء) را نازل کرد:
فقاتل فی سبیل اللّه لا تکلف الا نفسک و حرض المومنین عسی اللّه ان یکف باس الذین کفروا و اللّه اشد باساً و اشد تنکیلاً.
ترجمه :
«در راه خدا با دشمن، جنگ کن، تنها تو مسئول وظیفه خود هستی و مومنان را بر این کار تشویق نما، امید است خداوند از قدرت کافران جلوگیری کند (حتی اگر تنها خودت به میدان بروی) و خداوند قدرتش بیشتر و مجازاتش شدیدتر است».
نزول این آیه امیدبخش، و اعلام پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) موجب شد که تنها هفتاد نفر جان برکف با پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) حرکت کردند.
پیامبر (ص) با همین هفتاد نفر، به حرکت ادامه داد تا به بازار بدر رسیدند، ابوسوفیان (بر اثر وحشتی که از جنگ با مسلمانان داشت) حاضر به جنگ نشد، امدادهای غیبی مسلمانان را از گزند لشکر دشمن حفظ کرد و آنها تمام هشت روز معمول بازار را در آنجا ماندند و به خرید و فروش پرداختند و سود کلانی بردند و سپس بدون جنگ با کمال سلامتی به مدینه بازگشتند.
به این ترتیب، پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) با هفتاد نفر، آری تنها با هفتاد نفر، دشمنان مغرور را تضعیف کرد، و پوزه مغرور آنها را به خاک مالید، و با این مانور کوچک، رعب و وحشت در دل دشمن افکندند، و مانور نمایشی آنها را درهم شکست.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اهدائی گلوبند از خانم ایتالیائی
یکی از اعضاء دفتر امام نقل کرد: چندی پیش یک خانم ایتالیائی که شغلش معلمی، و دینش مسیحیت بود، نامهای پر مهر و ابراز علاقه شدید به امام خمینی (مدظله العالی) نوشته بود، و همراه آن، یک گردنبند طلا برای حضرت امام فرستاده بود و نوشته بود که این گردن بند، یادگار آغاز ازدواجم میباشد، از این رو آن را بسیار دوست دارم، آنرا به نشان علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان، اهداء میکنم،
مدتی آن را نگهداشتیم و سرانجام با تردید به اینکه امام آن را میپذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه، خدمت امام بردیم، نامه به عرض ایشان رسید و گردنبند را نیز گرفتند و روی میز که در کنارشان بود گذاردند.
دو سه روز بعد، اتفاقاً دختر بچه دو یا سه سالهای را آوردند و گفتند «پدر این دختر، در جبهه مفقودالاثر شده است».
امام وقتی متوجه شدند، فرمودند: او را بیاورید، دخترک را به حضور امام بردند، امام او را روی زانوی خود نشاند و نوازش داد، و آهسته با او سخن گفتند، با اینکه بچه افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خندید، آنگاه امام، احساس نشاط و سبکی کرد، سپس دیدیم امام، همان گردنبند را که خانم ایتالیائی فرستاده بود، بر گردن دختر بچه انداختند و در حالی که دختر بچه از خوشحالی در پوست نمیگنجید از خدمت امام بیرون رفت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امتحان
به نقل ابو بصیر، امام باقر (ع) فرمود:
بعد از رحلت رسول خدا (ص) جمعی از مهاجران و انصار و غیر آنها به حضور علی (ع) آمده و گفتند: «سوگند به خدا تو امیرمؤمنان هستی، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شایستهتر نزد پیامبر میباشی، دستت را بگشا تا با تو بیعت کنیم بیعت جان نثاری که تا حد مرگ بپای این بیعت ایستادگی کنیم».
علی (ع) به آنها فرمود: «اگر راست میگوئید فردا با سر تراشیده نزد من بیائید».
فردا که شد، خود علی (ع) سرش را تراشید و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سر تراشیده آمدند و به قول بعضی عمار و ابو سنان و شتیر و ابو عمر و نیز با سر تراشیده آمدند (جمعاً 7 نفر) سپس متفرق شدند، علی (ع) بار دیگر اعلام کرد، باز جز همین افراد یاد شده کسی سرش را نتراشید چرا که با تراشیدن سر، شناخته میشدند و به این ترتیب از این آزمایش، شرمنده بیرون آمدند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امام حسین و مناجات
شخصی از امام سجاد (ع) پرسید: چرا پدر تو امام حسین (ع) فرزندان اندک داشت؟
امام سجاد (ع) فرمود: همین قدر که داشت، تعجبآور بود، زیرا پدرم در هر شبانهروزی هزار رکعت نماز میگذارد، بنابراین، کی برای آمیزش با زنان، فراغت مییافت؟!
و در شب عاشورا حسین (ع) و یارانش تا صبح مناجات و ناله میکردند، و زمزمه ناله آنها همچون آوای بال زنبور عسل، شنیده میشد، جمعی در رکوع و جمعی در سجده، و گروهی ایستاده و بعضی نشسته مشغول عبادت بودند.
و در آن شب سیودو نفر از سپاه عمر سعد که گذارشان به خیمههای حسین (ع) افتاد، به آنحضرت پیوستند و از مناجات امام حسین (ع) در لحظات آخر عمر است:
صبرا علی قضائک یا رب، لااله سواک یا غیاث المستغیثین.
:«بر تقدیر تو صبر میکنم ای پروردگار من، معبودی جز تو نیست ای پناه پناهآوردگان».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امامت بر اساس شایستگی
داود دارای فرزندان بسیار، از چند همسرش بود، به یکی از همسرانش که او را بیشتر دوست داشت، جریان را گفت، او گفت: چقدر بجا است که آن وصی و جانشین تو، فرزند من باشد.
داود نیز گفت: من نیز دوست دارم که فرزند تو، جانشین و وصی من باشد.
از طرف خداوند به داود علیهالسلام وحی شد، در این کار، عجله مکن (و این موضوع، بسیار مهم است، تأمل بیشتر داشته باش )در این میان دو نفر، یکی کشاورز، و دیگری دامدار، به عنوان شکایت نزد حضرت داود علیهالسلام آمدند، کشاورز گفت: گوسفندهای این شخص به باغ انگور من آمدهاند و چریدهاند و خسارت وارد نمودهاند.
خداوند به داوود علیهالسلام وحی کرد: همه فرزندان خود را به یکجا جمع کن، هر کدام از آنها که در این مورد، قضاوت صحیح کرد، وصی تو همان است.
داوود (علیهالسلام) فرزندان خود را جمع کرد، و باغدار و دامدار، شکایت خود را مطرح کردند.
بی درنگ سلیمان (در میان فرزندان داوود که گویا در سن و سال از همه کوچکتر بود )از باغدار پرسید: گوسفندان این شخص چه وقت، به باغ تو ریختهاند.
او گفت: شبانه.
سلیمان به صاحب گوسفندان گفت: من داوری کردم که بچهها و پشم امسال گوسفندان تو، مال صاحب باغ باشد.
داود علیهالسلام به سلیمان گفت: چرا حکم نکردی که خود گوسفندان را بدهد، با اینکه علمای بنی اسرائیل آن را قیمت کردهاند، و بهای انگور با گوسفندان برابر است ؟.
سلیمان گفت: درختهای انگور، از ریشه، کنده نشدهاند و آنها میوه و بار آن، خورده شده است و سال آینده، میوه خواهد داد.
خداوند به داود علیهالسلام وحی کرد، که حکم در این جریان همانست که سلیمان، داوری کرد، ای داود !تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگر را.
داود نزد همسرش آمد و گفت، ما چیزی را خواستیم و خدا چیز دیگر را، و ما به فرمان خدا خشنود هستیم...(229).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امام حسن در هفت سالگی
امام حسن در دوران هفت سالگی، به مسجد میرفت، و پای منبر رسول خدا (ص) مینشست، و آنچه در مورد وحی، از آن حضرت میشنید، به منزل، باز میگشت و برای مادرش فاطمه زهرا (ع) نقل میکرد (به این ترتیب که همچون، یک خطیب، روی متکائی مینشست، و سخنرانی مینمود، و در ضمن سخنرانی آنچه از پیامبر (ص) فرا گرفته بود، بیان میکرد).
حضرت علی(ع) هرگاه وارد منزل میشد و با فاطمه زهرا(ع)، سخن میگفت، در مییافت که فاطمه(ع) آنچه از آیات قرآن، نازل شده، اطلاع دارد، از او پرسید: «با اینکه شما در منزل هستید، چگونه به آنچه که پیامبر (ص) در مسجد بیان کرده، آگاه هستی؟!».
فاطمه زهرا(ع)، جریان را به عرض رساند، که این آگاهی، از ناحیه فرزندت حسن (ع) به من انتقال مییابد.
روزی علی (ع) در خانه مخفی شد، حسن (ع) که در مسجد، وحی الهی را شنیده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متکا نشست، تا به سخنرانی بپردازد، ولی لکنت زبان پیدا کرد، حضرت زهرا (ع) تعجب نمود!، حسن (ع) به مادر عرض کرد: «تعجب مکن، چرا که شخص بزرگی، سخن مرا را میشنود، و استماع او مرا، از بیان مطلب، باز داشته است».
در این هنگام علی (ع) از مخفیگاه خارج شد و فرزندش، حسن (ع) را بوسید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آمادگی پیامبر برای سفر مرگ
آیا از اسامه، تعجب نمیکنید، که متاعی را به وعده ادای قیمتش تا یک ماه، خریده است ! ان اسامه بن زید لطویل الامل : اسامه پسر زید، دارای آرزوی دراز است.
سپس فرمود: سوگند به خدائی که جانم در اختیار او است، پلکهای چشمهایم را روی هم نمیگذارم، مگر اینکه گمان میکنم مهلت برای رسیدن پلکها روی هم نباشد، و پلکهایم را پس از روی هم گذاردن، بر نمیدارم مگر اینکه گمان میکنم که دیگر مهلت روی هم گذاشتن به من داده نشود و در این بین از دنیا بروم، و لقمهای در دهان نمیگذارم مگر آنکه گمان میبرم که به حلقومم نرسد و هماندم جان بسپرم.
یا نبی آدم ان کنتم تعقلون فعدوا انفسکم من الموتی... :
ای فرزندان آدم، اگر درست بیندیشید خود را آماده (سفر )مرگ میکنید، سوگند به خدا، به آنچه از طرف خدا، وعده داده شدهاید، فرا خواهد رسید، و شما قادر بر جلوگیری آن نیستید(211).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، الهام
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت - در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، المومن بشره فی وجهه
آن دم که به معشوق توانیم رسیدن - خود لحظه مرگ است و عجب لحظه نابی
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اقتدا به روح
نشانی داده انت از خرابات - که التوحید اسقاط الاضافات
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعلمیت علی و اسلام یهودی
روزی در این ایام، در محضر عمر بن خطاب نشسته بودیم که ناگهان یک نفر یهودی از یهودیان مدینه نزد ما آمد، حاضران معتقد بودند که: وی از نوادگان هارون برادر حضرت موسی علیهالسلام است، او در برابر عمر، ایستاد و گفت:
ای امیرمؤمنان !در میان شما، چه کسی به پیامبرتان و به کتاب پیامبرتان آگاهتر است، تا از او آنچه را در نظر گرفتهام، سؤال کنم ؟.
عمر، اشاره به علی علیهالسلام کرد و فرمود: این شخص، از همه ما به پیامبرمان و به کتاب پیامبرمان آگاهتر است.
یهودی به علی علیهالسلام رو گرد و گفت: آیا چنین است ای علی !
علی علیهالسلام فرمود: آنچه در نظر داری، سؤال کن.
یهودی گفت: من، سه سؤال و سپس سه سؤال و سپس یک سؤال او تو دارم.
علی علیهالسلام فرمود: چرا نمیگوئی که هفت سؤال دارم.
یهودی گفت: نخست، سه سؤالم را مطرح میکنم، اگر پاسخ صحیح دادی، یک سؤال دیگر خود را مطرح میکنم، و اگر در پاسخ سه سؤال اول، خطا رفتی، دیگر هیچ سؤالی از تو نمیکنم.
علی علیهالسلام فرمود: باکی نیست.
یهودی، دست در آستینش فرو کرد و کتاب قدیمی از آن بیرون آورد گفت: این کتابی است که از پدران خود به ارث بردهام که موسی علیهالسلام آن را دیکته کرده و به خط هارون است، و در آن مطالبی وجود دارد که میخواهم درباره آن از تو سؤال کنم.
علی علیهالسلام فرمود: از ناحیه خدا بر تو است که اگر به سؤالهایت درست جواب دادم، قبول اسلام کنی.
یهودی گفت: سوگند به خدا اگر پاسخ صحیح به پرسشهایم بدهی همین ساعت قبول اسلام میکنم.
علی علیهالسلام فرمود: بپرس.
یهودی گفت:
1- نخستین سنگی که روی زمین نهاده شد چه سنگی است ؟ !
2- نخستین درختی که در روی زمین روئیده شد کدام درخت است ؟
3- نخستین چشمهای که در زمین جوشید، کدام چشمه است ؟
علی علیهالسلام فرمود: ای یهودی !در مورد اولین سنگ، یهودیان میپندارند، صخره بیت المقدس بود، ولی این قول درست نیست، بلکه نخستین سنگ، حجرالاسود، بود که همراه آدم از بهشت آورده شد، و آدم (علیهالسلام) آنرا در رکن کعبه قرار داد، و مردم آن را مسح میکنند و میبوسند، و در آنجا بین خود و خدا، تجدید عهد و پیمان میکنند.
یهودی گفت: گواهی میدهم که دیست گفتی.
علی علیهالسلام فرمود: اما در مورد درخت، یهودیان میگویند، نخستین درخت، درخت زیتون بود، ولی این قول درست نیست، بلکه نخستین درخت، درخت عجوه (نهال خرما )بود که آدم با خود آن را از بهشت آورد و ریشه و اصل همه درختهای خرما از آن است.
یهودی گفت: گواهی میدهم که راست گفتی.
علی (علیهالسلام) فرمود: در مورد چشمه، یهودیان معتقدند که نخستین چشمهای است که زیر صخره بیت المقدس قرار دارد، ولی درست نیست، بلکه نخستین چشمه، چشمه حیات است که همسفر موسی علیهالسلام ماهی را در کنار آن فراموش کرد، و آب چشمه به آن ماهی رسید، ماهی زنده شد و به گردش در آمد، موسی و همسفرش با این نشانه، نزد خضر نبی آمدند (که داستانش در قرآن سوره کهف آمده است ).
یهودی گفت: گواهی میدهم که راست گفتی.
سپس علی علیهالسلام به یهودی فرمود: به سؤالهای خود ادامه بده.
یهودی گفت: 1- بهمن بگو منزل محمد (ص)در بهشت در کجاست ؟
علی علیهالسلام فرمود: منزل محمد (ص)در بهشت، در جایگاه عدن در وسط بهشت قرار دارد که نزدیکترین نقطه به عرش خدا است.
یهودی گفت: گواهی میدهم که درست گفتی.
علی علیهالسلام فرمود: باز بپرس.
یهودی گفت: 2- به من خبر بده، وصی محمد (ص)چند سال میان اهلش بعد از پیامبر (ص)زندگانی میکند ؟ و آیا میمیرد و یا کشته میشود ؟.
علی علیهالسلام فرمود: ای یهودی او بعد از پیامبر (ص)سی سال زنده میماند و سپس موی صورتش به خون سرش خضاب میگردد میگردد - اشاره به سر خود نمود -
در این هنگام، یهودی هیجان زده برخاست و گفت: گواهی میدهم به اینکه معبودی جز خدای یکتا نیست، و اینکه محمد (ص)رسول خدا است(192).
چنانکه ملاحظه میکنید: در این تصریح شده که عمر بن خطاب، علی علیهالسلام را به عنوان اعلم امت معرفی کرد، و یهودی نیز این موضوع را دریافت، و با صدق قلت، قبول اسلام نمود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعدام انقلابی و هدیه پیامبر
پیامبر (ص)عبدالله بن انیس را به حضور طلبید، و جریان خالد بن سفیان را برای او شرح داد، سپس به عبدالله فرمود: تو را مأمور میکنم که بروی و خالد را اعدام (انقلابی )کنی .
عبدالله عرض کرد: ویژگیهای خالد را برای من بیان کن، تا او را بشناسم و سپس او را بقتل رسانم .
پیامبر (ص)فرمود: 1- دیدن او، شیطان را در ذهن انسان مجسم میکند 2- با دیدن او، انسان لرزه بر اندام میگردد.
عبدالله، شمشیر بران خود را برداشت، و به سوی هدف، حرکت کرد، به صورت ناشناس، وارد بر خالد شد، دید او همراه چند زن، در صدد یافتن منزل برای آنها است، با دیدن خالد (غول پیکر و خشن )لرزه بر اندام شد و شیطان به دلش راه یافت.
عبدالله میاندیشید که چگونه او را غافلگیر کند؟ نقشهای پیش خود طرح کرد، و آن را به این صورت، به جریان در آورد:
چون وقت نماز عصر شد، فرصتی بدست آمد، عبدالله با خود گفت: اگر من نماز عصر را بطور معمول بخوانم، فرصت از دست میرود، همانجا در حالی که به طرف خالد میرفت، نماز را در حال حرکت خواند، و برای رکوع، و سجود با سر اشاره میکرد، وقتی که به خالد رسید، خالد پرسید: تو کیستی؟!
عبدالله گفت: مرد عربی هستم، شنیدهام شما درصدد جمع آوری لشگر برای جنگ با مسلمین هستی، آمدهام تو را کمک کنم .
خالد گفت: آری چنین تصمیمی دارم .
وقتی که خالد از عبدالله مطمئن شد، عبدالله ناگهان او را غافلگیر کرده و با شمشیر به او حمله کرد، و او را کشت و سپس به سوی مدینه حرکت نمود، وقتی به حضور پیامبر (ص)رسید، پیامبر (ص)فرمود: افلح الوجه: چهرهات نشان از پیروزی میدهد .
عبدالله جریان را گفت، پیامبر (ص)خوشحال شد و عبدالله را به منزل برد و عصائی را به عبدالله هدیه داد، هنگامی که عبدالله از خانه پیامبر (ص)بیرون آمد، مردم از او پرسیدند، این عصا چیست؟ عبدالله گفت: این عصا را پیامبر (ص)به من اهداء کرده و فرمود: این عصا را با خود داشته باش، گفتند خوب است به محضر رسول اکرم (ص)برگردی و بپرسی که این عصا را برای چه به شما داده است؟
عبدالله به حضور پیامبر (ص)بازگشت و همین سؤال را کرد، پبامبر (ص) فرمود: این عصا در روز قیامت نشانهای بین من و تو است، زیرا در آن روز، کمتر کسی، عصا به دست میگیرد، من در آن روز، با این نشانه، تو را میشناسم .
عبدالله همواره عصا را همراه داشت، تا هنگام مرگش، وصیت نمود آن عصا را در کفنش بگذارند.
عبدالله برای جاودانه ماندن این خاطره، اشعاری در این مورد سرود و خواند که از جمله آنها دو شعر زیر است:
و قلت له خذها بضربه ماجد - حنیف علی دین النبی محمد
و کنت اذا هم النبی بکافر - سبقت الیه باللسان وبالید :
به خالد گفتم: بگیر ضربت مرد شریف یکتا پرستی را که بر دین پیامبر خدا محمد (ص)، استوار است و هرگاه پیامبر (ص)در مورد کافری تصمیم گرفت، من با زبان و عمل در اطاعت از فرمان پیامبر(ص)پیشی گرفتم (137).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعتراض مهاجران
معاویهبن ابوسفیان، برای مردم مدینه نماز خواند، ولی پس از سوره حمد، و قرائت سوره دیگر،«بسم اللّه الرحمان الرحیم» را نگفت.
جمعی از مهاجران از هر سو، از صفهای نماز برخاستند و اعتراض کردند و گفتند: اسرقت ام نسیت:«آیا از نماز، دزدیدی یا فراموش کردی ؟!».
معاویه از آن به بعد، بسم اللّه را در آغاز سوره و بعد از سوره حمد، میخواند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعتبار شهید
در جنگ تحمیلی ایران و عراق، که اکنون در آغاز هشتمین سال جنگ هستیم، جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس خود، شهدای گرانقدری را تقدیم کرد، و این شهیدان از ذخائر جاوید و ارجمند انقلاب اسلامی هستند، ما همیشه یادشان را گرامی میداریم، در اینجا به یک داستان حقیقی در رابطه با یکی از این شهیدان توجه فرمائید:
نام این شهید، اسداللّه مرادی است که از سرداران شهید زرین شهر اصفهان است، او قبل از شهادت، دارای دختر خرد سالی به نام مرضیه بود، این دخترک ناراحتی داشت و دائماً از گوشش، چرک و عفونت، خارج میشد، چندین پزشک او را معاینه کردند و بالاخره با عکسبرداری تشخیص داده شد که لوزه سوم دارد و تا کمی بزرگتر نشود، قابل عمل جراحی نیست، و تا عمل هم نشود، مرتباً از گوشش چرک میآید، و به همین خاطر هفتهای یکی دو بار او را پیش دکتر میبردند تا چرک گوش او را بکشند، آنقدر او را نزد دکتر بردند که آقای مرادی میگفت: خسته شدم.
این کودک که یک سال بیشتر نداشت و همچنان بیماری گوشش ادامه داشت، با شهادت پدر روبرو شد.
پس از شهادت پدر، طبیعتاً بایستی مادر کودک، او را به دکتر ببرد.
مادر میگوید: در دعاها و مراسم روضه خوانی که شرکت میکردم، به یاد شوهر شهیدم میافتادم و خطاب به او میگفتم: «شما که شهید هستید و در محضر خداوند اعتباری دارید، از خداوند بخواهید که فرزندمان خوب شود».
تا اینکه دو روز به عید بعثت مانده بود، یکی از دوستان در خواب دیده بود که شهید اسداللّه مرادی به اهل خانه عیدی میدهد، ولی به همسرش عیدی نداد، میپرسد چرا به همسرتان عیدی نمیدهید، او جواب میدهد که عیدی همسرم چند روز بعد داده میشود.
این قضیه گذشت تا شب بعثت فرا رسید، در همان شب، مادر کودک شوهر شهیدش را در خواب میبیند، شوهر خطاب به همسر میگوید: «آیا عیدی من به دست شما رسید؟».
همسر متوجه قضیه نمیشود و میگوید: خیر.
شهید میگوید: «شفای دخترمان مرضیه، عیدی این عید بعثت است که خداوند عنایت فرموده است».
مادر کودک (همان همسر شهید) وقتی صبح از خواب بیدار شد، به سراغ دخترش رفت و دید گوش او دیگر چرک ندارد، ابتدا شک و تردید داشت، ولی چند روز از این ماجرا گذشت و دید حال دختر خوبست، او را به دکتر برد و عکسبرداری کردند و از الطاف خداوند اینکه اصلاً آثاری از لوزه سوم در عکس دیده نشد.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))