داستان های بحارالانوار ، کناره‏گیری از علماء صالح‏

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
زمانی خواهد رسید که مردم از علماء فرار می‏کنند، آنچنان که گوسفندان از گرگ فرار می‏کنند. در آن وقت خداوند مردم را به سه بلا گرفتار خواهد کرد:
1- برکت از اموالشان برداشته می‏شود.
2- خداوند بر آنها سلطان و حاکم ستمگر مسلط می‏کند.
3- بدون ایمان از دنیا می‏روند.(17)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کلیدهای بهشت و جهنم‏

پس از ضربت خوردن علی (علیه السلام) مردم در اطراف منزل آن حضرت گرد آمدند، در میان آنها اصبغ بن نباته یار وفادار علی (علیه السلام) نیز بود، همه پریشان و گریان، در انتظار کیفر ابن ملجم بودند.
امام حسن فرمود:
ای مردم! طبق فرموده پدرم، کار به بعد موکول شد همه بروند.
اصبغ بن نبات می‏گوید:
همه رفتند ولی من ماندم و به امام حسن عرض کردم دوست دارم با امیرالمؤمنان دیدار کنم و از او حدیثی بشنوم، برای من اجازه بگیر.
امام حسن (علیه السلام) اجازه گرفت و فرمود: داخل شود، من وارد شدم و دیدم علی (علیه السلام) دستمال زرد رنگی بر سر بسته ولی زردی رنگش از زردی دستمال بیشتر بود. بر اثر ضربتی که بر سرش وارد آمده بود پیوسته از این پهلو به آن پهلو می‏شد.
فرمود: ای اصبغ! مگر سخن حسن را که از طرف من گفت نشنیدی؟
عرض کردم: آری شنیدم یا امیرالمؤمنین! ولی شما را در حالی دیدم و دوست داشم که بار دیگر شما را ببینم و حدیثی از شما بشنوم.
فرمود: بنشین! پس از امروز حدیثی از من نخواهی شنید.
آنگاه حضرت حدیثی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برایم نقل کرد، پس از نقل حدیث از شدت درد بی حال شد و کمی بعد به حال آمد و فرمود:
ای اصبغ! هنوز نشسته‏ای؟
گفتم: آری، ای سرور من.
فرمود: حدیث دیگری برای تو بگویم؟
- بلی، بفرمایید.
- ای اصبغ! روزی پیامبر خدا در یکی از کوچه‏های مدینه مرا دید، من غمگین بودم و آثار غم در چهره‏ام نمایان بود، فرمود:
یا اباالحسن! تو را غمناک می‏بینم؟ آیا حدیثی برای تو نگویم که پس از آن هرگز غمگین نشوی؟
گفتم: بفرمایید.
فرمود: روز قیامت که می‏شود، خداوند منبری نصب می‏کند که از تمام منبرهای پیامبران بلندتر است، سپس به من امر می‏کند که بر فراز آن روم و به تو دستور می‏دهد که بر همان منبر یک پله پایین‏تر از من قرارگیری، آنگاه دو فرشته را مامور می‏کند که هر کدام پایین‏تر از تو بنشینند، وقتی که ما در منبر قرار گرفتیم تمام مردم از اولین تا آخرین حاضر می‏شوند.
سپس فرشته‏ای که یک پله پایین‏تر از توست ندا می‏کند و می‏گوید:
ای مردم! هر کس مرا می‏شناسد که نیازی به شناساندن نیست و هرکس که نمی‏شناسد من خود را به او می‏شناسانم:
من رضوان، خزانه دار بهشتم. آگاه باشید خداوند از راه فضل و کرم و بزرگواری خود به من امر فرموده که کلیدهای بهشت را خدمت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) تقدیم کنم و محمد (علیه السلام) دستور داده آنها را به علی بن ابی طالب تسلیم کنم، شما گواه باشید که من ماموریت خود را انجام دادم، کلیدهای بهشت را به علی (علیه السلام) تحویل دادم.
سپس فرشته‏ای که یک پله از فرشته اول پایین‏تر است بر می‏خیزد و ندا می‏کند، به طوری که تمام اهل محشر صدای او را می‏شنوند، می‏گوید:
ای مردم! آن کس که مرا می‏شناسد که نیاز به معرفی ندارد و آن کس که نمی‏شناسد خود را به او معرفی می‏کنم:
من مالک، خزانه دار دوزخم. آگاه باشید که خداوند از راه فضل و کرم خود به من دستور داد که کلیدهای جهنم را به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) تسلیم کنم و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) به من فرمود که آنها را به علی (علیه السلام) بدهم. شما شاهد باشید که من کلیدهای دوزخ را به علی (علیه السلام) تقدیم کردم.
آنگاه فرمود:
یا علی در این وقت تو گوشه لباس مرا و اهل بیت تو گوشه لباس تو را و شیعیان تو گوشه‏های لباس اهل بیت تو را در دست می‏گیرند.
علی (علیه السلام) فرمود:
سخن رسول خدا که به اینجا رسید من هر دو دستم را بهم زدم و گفتم:
یا رسول الله! آیا بعد از آن به بهشت می‏رویم؟
فرمود: آری، سوگند به خداوند کعبه.
اصبغ می‏گوید: این آخرین حدیثی بود که از علی (علیه السلام) شنیدم.(30)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کلید روزی‏

امام صادق (علیه السلام) به فرزندش فرمود:
پسر جان! از مخارج چقدر اضافه آمده است؟
عرض کرد: چهل دینار!
فرمود: برو آن مبلغ را صدقه بده.
عرض کرد: در این صورت چیزی برای ما نخواهد ماند، پول ما همین مقدار است!
فرمود: برو صدقه بده قطعاً خداوند عوض خواهد داد.
آیا نمی‏دانی لکل شیئی مفتاحج و مفتاح الرزق الصدقه: هر چیزی کلیدی دارد، کلید روزی صدقه است!
بیش از ده روز نگذشت که از محلی مبلغ چهار هزار دینار به محضر آن حضرت آوردند.
امام (علیه السلام) فرمود:
پسر جان! چهل دینار را در راه خدا دادیم، خداوند چهار هزار دینار عوض آن را داد.(97)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کلید درهای بهشت‏

مرد سالخورده‏ای به نام شیب الهذلی خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! پیرمردی هستم که در اثر پیری بدنم از بین رفته و قوایم فرسوده شده است و دیگر توان انجام عبادت‏های مستحبی (نماز، روزه و...) که به آنها عادت داشتم، ندارم. به من کلامی از خداوند بیاموز که با گفتن آن بهره‏مند باشم و خداوند نیز بر من آسان گیرد.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
سخنت را دوباره بگو.
آن مرد سخنانش را چند بار تکرار کرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
ای پیرمرد! همه‏ی درختان و قطعات گل، کلوخ و همه‏ی (هر چیز) در اطراف بود بر تو ترحم کرد و گریست، اینک هنگامی که نماز صبح را بجا آوردی ده مرتبه بگو:
سبحان الله العظیم و بحمده و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
در اثر گفتن این کلمات خداوند تو را از کوری، جذام، فقر و بی‏حالی نجات خواهد داد.
پیرمرد گفت:
یا رسول الله! این کلمات برای منافع دنیاست، پس چه چیز را برای منافع آخرت انجام دهم؟
فرمود: بعد از هر نماز می‏گویی؛
اللهم اهدنی من عندک، و افض علی من فضلک و انشر علی من رحمتک و انزل علی من برکاتک(1)
پیرمرد برای اینکه این کلمات را حفظ کند، با انگشتانش جملات را می‏شمرد و سپس برخاست و رفت.
آنگاه پیامبر فرمود:
اگر این پیرمرد مرتب این کلمات را تا هنگام مرگ بگوید و عمداً آن را ترک نکند، تمام درهای هشتگانه بهشت به روی او باز خواهد شد و از هر کدام که خواست داخل می‏شود(2).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کفران نعمت و احترام نان‏

در زمان دانیال پیغمبر، به خاطر بی احترامی به نان و کفران نعمت بعضی از مردم. مدتی باران نیامد، گیاه نرویید، دشت و بیابان از رونق و صفا افتاد، دانه‏ای جوانه نزد، محصولی به دست نیامد، قحطی و گرسنگی زندگی مردم را تهدید به مرگ نمود، چهره‏ها به زردی گرایید، چشم‏ها در گودی حدقه فرو رفت، کار بدانجا رسید که مردم به جان هم افتاده و از گوشت یکدیگر تغذیه می‏کردند.
روزی دو مادر گرسنه از شدت گرسنگی با هم قرار گذاشتند فرزندان خود را بکشند و بخورند.
آن روز یکی از آن دو مادر، فرزند خود را کشت و از گوشت آن هر دو خوردند و سد رمق کردند! بار دیگر گرسنگی فشار آورد، نوبت مادر دوم بود، ولی او زیر بار نرفت و حاضر نشد فرزندش را برای خوردن بکشد. اختلاف و درگیری هر دو مادر بالا گرفت و برای محاکمه نزد دانیال آمدند.
دانیال تصور نمی‏کرد کار گرسنگی و قحطی به آن حد رسیده باشد، پرسید:
بلای قحطی و گرسنگی به این حد رسیده است؟
گفتند: آری با نبی الله!
دانیال پیغمبر دست به دعا برداشت و گفت:
پروردگارا! تا این اندازه کیفر ناسپاسی نعمت، ما را بس است. به مجازات مرد رهگذر بی ادب و امثال او، که کفران نعمت کرده، فرزندان بی گناه و مردم نیک ما را کیفر مکن. خدا! بر ما منت گذار و رحمتت را از ما دریغ مفرما.
طولی نکشید ابرهای رحمت پدیدار شد و باران سودمند بارید و چند صباحی نگذشت زمین از نو سبز شد و گرسنگی و قحطی رخت برچید.
آن روز که رسول خدا این داستان را برای اصحاب بیان می‏نمود فرمود: در احترام نان بکوشید که برای تهیه آن، زمین و آسمان و مردم بسیار در کار و فعالیتند.(149)
سعدی چه زیبا گفته است:


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کشتی‏گیری حسن و حسین

شبی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در حالی که امام حسن و امام حسین با او بودند، به خانه فاطمه سلام الله علیها وارد شد و به آنان فرمود:
برخیزید و با یکدیگر کشتی بگیرید! آنان برخاسته و کشتی گرفتند.
فاطمه زهرا علیه السلام برای پاره‏ای از کارهای خود بیرون رفته بود. چون بازگشت، شنید که پیامبر می‏فرماید:
جانم حسن! حسین را محکم بگیر و به زمین بزن!
فاطمه عرض کرد:
پدر جان! عجب است حسن را بر حسن جرات می‏دهی! آیا بزرگتر را بر کوچکتر دلیر می‏کنی؟
حضرت فرمود:
دخترم! آیا راضی نیستی که من به حسن، چنین می‏گویم و این دوستم جبرئیل است که می‏گوید:
جانم حسین! حسن را بگیر و بر زمین بیفکن!یعنی من حسن را تشویق کنم و جبرئیل حسین را (84)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کرامتی از فاطمه زهرا

امیرالمومنین ایمن یکی از خدمتگذاران حضرت فاطمه علیها السلام و بانوی بسیار ارجمند و پاک سرشت بود.
هنگامی که حضرت فاطمه علیها السلام رحلت کرد و قسم یاد کرد که در مدینه نماند. زیرا نمی‏توانست جای خالی فاطمه علیها السلام را بیند، تصمیم گرفت به مکه برود و بقیه عمرش را در کنار خانه خدا سپری کند.
بار سفر بست و به سوی مکه حرکت نمود، در بین راه به شدت تشنه شد طوری که نزدیک بود از تشنگی جان بسپارد.
در این وقت روی به خدا نمود و عرض کرد:
یا رب انا خادمة فاطمة تقتلنی عطشاً؟
خدایا! من کنیز فاطمه هستم، آیا مرا بر اثر تشنگی می‏میرانی؟ طولی نکشید که خداوند سبوی پر از آب از آسمان برای او فرستاد. امیرالمومنین ایمن از آب نوشید، پس از آن تا هفت سال گرسنه و تشنه نشد.
گاهی در روزهای گرم، برای انجام کاری به بیابان می‏رفت ولی هرگز تشنه نمی‏شد(56).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کدام یک دنیا یا آخرت‏

محمد بن ولید به امام جواد علیه السلام عرض کردم:
آقا! غلامان شما در محبت و ارادت نسبت به شما چگونه هستند؟
حضرت فرمود:
امام صادق علیه السلام غلامی داشت، هنگامی که آن حضرت وارد مسجد می‏شد، افسار قاطرش را می‏گرفت و نگه می‏داشت تا آن بزرگوار برگردد.
یک روز نشسته بود و افسار قاطر را به دست داشت، کاروانی از خراسان آمد و مردی در میان کاروانیان به غلام گفت:
ممکن است بروی از امام تقاضا کنی من به جای تو خدمتگذار آن حضرت باشم؟ در مقابل تمام ثروتم را به تو می‏بخشم. من ثروت زیادی دارم، مالک همه آنها باش.
گفت: الان می‏روم و اجازه می‏گیرم.
غلام خدمت امام صادق علیه السلام رسید، عرض کرد:
فدایت شوم شما سابقه خدمت و ارادت مرا می‏دانید، اگر خداوند ثروتی به من قسمت کند شما مانع آن می‏شوی؟
فرمود: من از مال خود می‏بخشم، چگونه از بخشش دیگری مانع شوم؟! غلام قضیه مرد خراسانی را نقل کرد.
امام علیه السلام فرمود: اگر تو نسبت به خدمتگذاری بی علاقه شده‏ای و آن مرد علاقه‏مند است پیشنهاد او را می‏پذیرم، و تو می‏توانی بروی. همین که غلام رو برگردانید که خارج شود، امام علیه السلام او را صدا زد و فرمود: اکنون که می‏خواهی بروی تو را نصیحت می‏کنم به خاطر سابقه خدمتگذاری که به ما داشته‏ای، آن وقت اختیار با تو است می‏خواهی برو، می‏خواهی بمان.
روز قیامت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم چنگ به نور خدا می‏زند و امیر مؤمنان چنگ به دامن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دارد و امامان نیز چنگ به دامن امیر مؤمنان می‏زنند. شیعیان هم چنگ به دامن ما دارند، به هر جا وارد شویم آنها نیز وارد می‏شوند و با ما خواهند بود.
غلام عرض کرد:
نه آقا! من هرگز از خدمت شما نمی‏روم و آخرت را بر دنیا مقدم می‏دارم.
از محضر امام خارج شد و مرد خراسانی آمد، خراسانی گفت: غلام! با قیافه دیگری برگشتی هنگام رفتن طور دیگری رفتی، اکنون چنان نیستی؟
غلام سخنان حضرت را برای خراسانی نقل کرد.
سپس او را از محضر امام علیه السلام برد و امام علیه السلام محبت و ارادت او را پذیرفت و به غلام نیز هزار دینار داد. مرد خراسانی تقاضا کرد امام او را دعا نماید. حضرت دعایش کرد آنگاه از جا برخاست و خداحافظی کرد و رفت.
محمد بن ولید می‏گوید عرض کردم.
آقا اگر زن و بچه‏ام در مکه نبودند علاقه داشتم در خدمت شما بیشتر بمانم اما افسوس که معذورم تقاضا دارم، اجازه بفرمایید مرخص شوم.
فرمود: می‏روی اما پشیمان خواهی شد.
آنگاه حق امام را که نزد من بود تقدیم کردم، حضرت فرمود:
آن مبلغ را بردار! ولی من قبول نکردم و فکر کردم حضرت از روی ناراحتی نمی‏پذیرد، این فکر که به ذهنم آمد امام جواد علیه السلام به رویم خندید و فرمود:
این پول را بردار، احتیاج پیدا خواهی کرد.
پول را برداشتم و از محضر امام بیرون آمده به سوی مکه حرکت نمودم، در بین راه احساس کردم پول و خرجی‏ام نزدیک است به اتمام برسد، وقتی که وارد مکه شدم، احتیاج به آن پول پیدا کردم و آن را در نیازهای ضروری به مصرف رساندم(114).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کار شیطانی‏

امام صادق (علیه السلام) حال یکی تاجران را جویا شد. یکی از حاضران گفت: او آدم خوبی است، ولی تنها عیبش این است که تجارت را ترک کرده و بیکار است. حضرت سه بار فرمود: عمل الشیطان؛ ترک تجارت و بیکاری کار شیطانی است. سپس فرمود: رسول خدا شتری را که از شام آورده بودند خرید و آن را فروخت، و با سود آن، وام خود را پرداخت کرد و بقیه را بین خویشاوندان خود تقسیم نمود، خداوند درباره تاجران خوب می‏فرماید:
رجل لا تلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکر الله(98)؛
مردانی هستند که تجارت و داد و ستد، آنها را از یاد خدا باز نمی‏دارد، آنان تجارت و مادیات را پلی برای هدف‏های خدا پسند قرار می‏دهند(99). بنابر این بیکاری عمل مخرب شخصیت و زندگی است که باید از آن به شدت بر حذر بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کار در اسلام‏

یکی از یاران امام صادق علیه السلام می‏گوید:
خدمت امام صادق علیه السلام بودم، فرمود: عمر بن مسلم چه می‏کند؟
عرض کردم: به عبادت روی آورده و کسب و کار را رها کرده است.
فرمود: وای بر او! آیا نمی‏داند هرکس کسب و کار را رها کند دعایش مستجاب نمی‏شود؟
سپس فرمود: گروهی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که این آیه نازل شد:
من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب(97).
درها را بستند و به عبادت روی آوردند و گفتند: خداوند بدون کسب روزی ما را می‏رساند.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم از این جریان آگاه شد آنها را طلبید و فرمود:
چه چیز شما را به این عمل وادار نموده است؟
عرض کردند: یا رسول الله! خداوند روزی ما را ضمانت کرده است، بدین جهت مشغول عبادت شدیم.
فرمود: هرکس کار و کسب را رهاند دعایش مستجاب نمی‏شود. بر شما لازم است که با کسب و کار به دنبال روزی بروید(98).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، قهر امام سجاد از یک جوان بی ادب

امام محمد باقر علیه السلام می‏فرماید:
پدرم امام سجاد مردی را همراه پسرش دید که راه می‏رفتند، ولی پسر به شانه پدر تکیه کرده بود، امام از رفتار ناشایسته پسر، خشمگین شد و به همین خاطر با آن پسر سخن نگفت تا از دنیا رفت.(96)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، قلبی پر از مهر و محبت‏

علی (علیه السلام) باغی داشت که درختانش را پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) کاشته بود و آن حضرت با دستان مبارکش آن را آبیاری کرده بود، همان باغ را به دوازده درهم فروخت و تمام پولها را در راه خدا صدقه داد و به خانه برگشت، در این حال همسر گرامی اش، حضرت فاطمه (علیه السلام) به او گفت:
می‏دانی که چند روز است غذایی نخورده‏ایم و گرسنگی می‏کشیم و فکر می‏کنم تو نیز همانند ما گرسنه‏ای، پس چرا چیزی از آن همه پول بر ایمان نگه نداشتی؟!
حضرت فرمود:
منعنی من ذالک وجوه اشفقت ان اری علیها ذل السؤال:
دلم به حال افرادی که مبادا در اثر گدایی به ذلت و خواری بیفتند سوخت، به همین خاطر چیزی به خانه نیاوردم.(34)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، قلب پاک و زبان راستگو

حضرت موسی از محلی می‏گذشت، دید شخصی دست‏ها را بالا بده زار زار می‏گرید و دعا می‏کند!
عرض کرد: خدایا! من دیدم این بنده ات از ترس تو گریه می‏کند، چرا جوابش را نمی‏دهی، او را نمی‏بخشی؟
فرمود: موسی! اگر او آن اندازه بگرید، مغز سرش با اشکهای چشمانش فرو ریزد، باز او را نمی‏بخشم.
موسی: خدایا! چرا؟
فرمود: هو یحب الدنیا: او دنیا را بیشتر از من دوست دارد، دنیا پرست است.
ای موسی! مرا با قلب پاک. زبان راستگو باید خواند.(143)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، قطره‏های اشک امام حسن

امام حسن علیه‏السلام در زمان خویش عابدترین، زاهدترین و برترین مردم به شمار می‏رفت. وقتی حج بجای می‏آورد بسیاری از اوقات پای برهنه می‏رفت. هر وقت به یاد مرگ می‏افتاد، می‏گریست و اگر در حضورش از قبر سخن به میان می‏آمد گریان می‏شد و چون به یاد قیامت و برانگیخته شدن در محشر می‏افتاد اشک می‏ریخت و هر وقت به یاد عبور از صراط می‏افتاد گریه می‏کرد و هرگاه به یاد حضور مردم برای حساب در پیشگاه خداوند می‏افتاد ناگهان فریاد می‏کشید و از شدت بیم و هراس از هوش می‏رفت و غش می‏کرد، هرگاه برای نماز آماده می‏شد اعضایش از خوف خدا می‏لرزید، هر وقت از بهشت و دوزخ سخن می‏گفت چون شخص مارگزیده مضطرب می‏شد آنگاه از خدا خواستار بهشت می‏شد و از آتش جهنم به او پناه می‏برد و چون آیه یا ایها الذین امنوا را تلاوت می‏کرد، می‏فرمود:
لبیک! اللهم لبیک!...(30) ‏
مبارکش زرد می‏گشت وقتی که می‏پرسیدند:
چرا چنین حالی پیدا می‏کنی؟
می‏فرمود:
سزاوار است کسی که در مقابل پروردگار عرش می‏ایستد، رنگش زرد و اعضای او دچار رعشه گردد.
هر وقت به در مسجد می‏رسید روی به آسمان می‏نمود، عرض می‏کرد:
بار خدایا! مهمان تو بر در خانه‏ات ایستاده است، ای خدای بخشنده! شخصی گناهکار پیش تو آمده، ای خدای مهربان! از گناهان من به خاطر بزرگواریت درگذر!(31)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، قضاوت درباره برادران مسلمان‏

محمد بن فضیل می‏گوید:
مردی به خدمت امام موسی بن جعفر مشرف شد عرض کرد:
فدایت شوم درباره برادر دینی‏ام چیزی نقل کردند که من از آن خوشم نیامد، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد مورد اطمینان این مطلب را از او نقل کرده‏اند
حضرت فرمود:
کذب سمعک و بصرک و ان شهد عندک خسمون
گوش و چشمت را درباره برادر مسلمانت تکذیب کن حتی اگر پنجاه نفر سوگند بخورند برادر مسلمانت هرچه در این زمینه به تو می‏گوید او را تصدیق کن و دیگران را تکذیب نما تا مطلبی که او را لکه دار نموده و شخصیتش را ویران کند شهرت نیابد اگر چنین نکنی تو نیز از کسانی خواهی بود که خداوند در مورد آنها می‏فرماید ان الذین یحبون عن تشیع الفاحشة فی الذین امنوا لهم عذاب الیم فی الدنیا و الاخرة(112)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0