داستان های بحارالانوار ، قضاوت با اره
دو نفر زن در عصر خلافت عمر در حالی که بر سر طفلی دعوا میکردند و هر دو میگفتند: این طفل از آن من است، برای قضاوت نزد او آمدند.
عمر در داوری بین آنها فرو ماند، به علی پناه برد تا میان آنها به حق قضاوت فرماید.
علی (علیه السلام) در مرحله اول هر دو را موعظه و نصیحت کرد تا خلافت حق سخن نگویند و آنچه که حق است بیان کنند.
سخنان علی (علیه السلام) در آنها اثر نگذاشت و همچنان به نزاع و درگیری خود ادامه دادند، سر انجام حضرت فرمود: برای من اره بیاورید.
زنها گفتند: اره برای چه میخواهید؟
فرمود: میخواهم کودک را با اره به دو نیم کنم و به هر کدام نیمی از آن را بدهم تا اختلاف برطرف گردد. سخن به اینجا که رسید یکی از آن دو زن ساکت ماند ولی آن دیگری گفت:
نه! نه! یا علی! من راضی به دو نیم شدن کودک نیستم، من از حق خود گذشتم و خواهش میکنم بچه را به آن زن بدهید. در این وقت علی رو کرد به همان زن و فرمود:
الله اکبر فرزند از آن توست نه از آن دیگری، زیرا اگر این کودک فرزند او بود دلش بر او مانند تو میسوخت و از مهر مادری راضی به این امر نمیشد. زن دیگر به ناچار اعتراف کرد که بچه از آن من نیست، از آن او است. عمر از اینکه علی (علیه السلام) از چنین مشکل قضایی او را نجات داد خوشحال شد و بر آن حضرت درود فرستاد.(49)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
روزی ابوحنیفه، پیشوای حنفیها، از امام صادق (علیه السلام) پرسید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زمان خلافت عمر بن خطاب شهر بصره نیاز به یک قاضی خوب داشت عمر در فکر یافتن چنین قاضی بود نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سدیر صیرفی میث میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم از اصحاب خود پرسید: فقیر کیست؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مرد دهاتی پیوسته خدمت امام صادق علیهالسلام رفت و آمد میکرد. مدتی امام علیهالسلام او را ندید. حضرت از حال او جویا شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی عربی را با شتاب میدوید و فریاد میزد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی علی علیه السلام شمشیرش را به بازار آورد و اعلام کرد که: چه کسی این شمشیر را از من میخرد! شخصی پیش آمد و در مورد فروش شمشیر، صحبت کرد، امام فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوبصیر میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابودعامه یکی از دوستان امام هادی (علیه السلام) بود. میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی معاویه به عقیل گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
...آگاه باش ای عالم دین فروش درباری! کمترین چیزی را که پنهان کردی و سبکترین گناهی را که به دوش گرفتهای ای است که نزدیک شدن تو به ستمگران و رفت و آمدن تو با آنان معنایش امضاء کردن کارهای آنها بوده و راه ظلم و ستم را برایشان هموار و آسان کردهای، با نزدیک شدن به آنان بیم آن دارم که فرا دین خود را به دنیای این خیانتکاران بفروشی... نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شتری به نام غضبا داشت، بسیار تندرو بود و همواره از همه شترها جلوتر میرفت و هیچ شتری به آن نمیرسید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
نقل میکنند که بین سماعه، صحابهی امام صادق (علیه السلام) و شتربان او اختلاف پیش آمد و کارشان به بحث و گفتگو کشید. یکی سماعه میگفت و یکی شتربانش، لحظه به لحظه صدایشان بلندتر میشد. در میان دعوا ناگهان خشم سماعه شعله ور شد و برسر شتربانش با کلمات زشت و رکیک فریاد زد. مدتی گذشت، یک روز سماعه به خدمت امام صادق (علیه السلام) رسید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، قضا و قدر
چرا حضرت سلیمان در میان آن همه پرندگان، محل آب را از هدهد جویا شد؟
امام (علیه السلام) فرمود: چون هدهد آب را در زیر زمین میبیند همانگونه که شما روغن را در شیشه میبینید.
ابوحنیفه روبه اصحاب خود کرده و خندید!
- چرا میخندی؟
- بدینجهت که بر تو پیروز شدم.
-چگونه پیروز شدی؟
- پرندهای که آب را در زیر زمین میبیند چگونه دام را در میان خاک نمیبیند. که به دام گرفتار میگردد.
- اما علمت انه اذا انزل القدر اغشی البصر: مگر نمیدانی وقتی که قضا و قدر آمد، چشم را میپوشاند.(99)
انسان واقعیتها را به خوبی درک نمیکند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، قاضی هوشمند و گمراه
در آن روزها زنی برای شکایت از همسرش نزد عمر آمد و چنین شکایت نمود:
شوهرم روزها را روزه میگیرد و شبها را مشغول عبادت است
کعب بن سور که در آن مجلس بود به عمر گفت:
ای امیر مؤمنان! این زن اگر چه شوهرش را به نیکی یاد میکند ولی منظورش این است که شوهرش (از لحاظ غریزه جنسی) هیچ توجهی به او ندارد
عمر دستور داد شوهرش را حاضر کردند به او گفت:
همسر تو شکایت محترمانهای نمود و من تا به حال کسی را ندیده بودم که اینگونه شکایت بزرگوارانه کند
شوهر عذر آورد و گفت:
ای امیر مؤمنان! آیاتی که در سوره حجر و نحل و هفت سوره طولانی نازل شده مرا سخت ترسانده و همه اندیشهام متوجه آخرت است
کعب بن سور به شوهر زن گفت:
ان لها علیک حقا در اسلام زن برگردن شوهر حق دارد اول حق همسرت را ادا کن سپس نماز و روزه ات را انجام بده
عمر رو به کعب بن سور کرد و گفت: بین این زن و شوهر قضاوت کن
کعب به آنها گفت:
خداوند در هر چهار شب همبستری را بر شوهر روا داشته ولی در چهار شب یک شب حق همخوابکی با شوهر را دارد
بنابراین در چهار شب، مرد باید یک شب حق زنش را ادا کند و در سه شب دیگر آزاد است آنگاه به شوهر زن گفت این دستور را حتماً رعایت کن
اصمعی میگوید: این قضاوت هوشیارانه کهب سبب شد که عمر او قاضی بصره قرار دهد و دستور داد به سوی بصره برای قضاوت برود
کعب قاضی بصره بود تا وقتی که عثمان کشته شد هنگامی که مخالفانی علی (علیه السلام) جنگ جمل را به راه انداختند کعب بن سوره قرآنی را برگردنش آویزان نمود و در صف دشمنان علی (علیه السلام) قرار گرفت و مردم را بر ضد لشکر آن حضرت میشوراند و خود نیز به شدت میجنگید سرانجام با سه برادرش در جنگ جمل کشته شدند(138)
(بدین گونه قاضی هوشیار به خاک ذلت ابدی افتاد و همیشه بدنامی از خود به جای نهاد)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فلسفه گوشه نشینی امام صادق
خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: فرزند رسول خدا! با پیروان و شیعیان سکوت زیاد برای شما صلاح نیست، باید برای گفتن حق خود اقدام نمایید. به خدا سوگند اگر امیر مؤمنان علیه السلام مثل شما یاورانی داشت هیچکس در خلافت او طمع نمیکرد. امام صادق علیه السلام فرمود: سایر به نظر شما چه قدر من یاور و شیعه دارم؟
سدیر: صد هزار نفر.
امام علیه السلام: آیا صد هزار یاور و شیعه دارم.
سدیر: بلکه دویست هزار.
امام علیه السلام: دویست هزار؟
سدیر: بلی دیگر ساکت شد، چیزی نگفت. سپس فرمود:
میل داری در این نزدیکی به مزرعه برویم و برگردیم؟
امام علیه السلام دستور داد یک الاغ و یک قاطر زین کردند. فرمود: تو سوار قاطر شو، و من سوار الاغ میشوم، هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم، وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شو نماز بخوانیم. پس از نماز پسر بچهای را دیدیم که بزغاله میچراند.
فرمود:
سدیر! به خدا سوگند! اگر من به تعداد این بزغالهها، یاور و شیعه واقعی داشتم، گوشه نشین نمیشدم، حق خودم را میگرفتم.
سدیر میگوید:
رفتم آنها را شمردم هفده رأس بزغاله بود(90).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فقیر واقعی کیست
اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد.
حضرت فرمود:
آنکه شما میگویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدی: گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او میگیرند و به صاحبان حق میدهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار میکنند، و روانه آتش دوزخ مینمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است(23).
جوش و خروش غیرت زن
روزی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در میان جمعی از یاران خود نشسته بود، زنی عریان وارد شد و در برابر حضرت ایستاده و گفت:
یا رسول الله! من زنا کردهام پاکم کن مرا حد بزن.
طولی نکشید مردی دوان دوان آمد، لباس بر سر آن افکند، و او را پوشاند.
حضرت به او فرمود:
این زن با تو چه نسبتی دارد که لباس بر سر او افکندی؟
مرد گفت:
یا رسول الله! این همسر من است، من با کنیزم خلوت کرده بودم همسرم که چنین دید، از شدت غیرت به این مرحله در آمد، تا بدین گونه خویشتن را به هلاکت برساند.
حضرت فرمود:
او را به خانهات ببر!
سپس فرمود:
زن که غیرتش به جوش آید بالا و پایین دره را نمیبیند(24).
زشت را از زیبا و خوب را از بد تشخیص نمیدهد.
چقدر زیبا است که مرد، زن و همه غیرت داشته، و از عوارض بد آن نیز، بپرهیزند.
تعادل در زندگی را رعایت کنیم
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره قیامت و وضع مردم در آن دادگاه عدل الهی، سخنانی فرمود. فرمایشات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مردم را تکان داد، و عدهای گریستند. به دنبال آن گروهی از یاران آن حضرت تصمیم گرفتند، پارهای از لذتها و راحتیهای دنیا را بر خود حرام کنند، و به جای آن به عبادت بپردازند.
یکی سوگند یاد کرد که شبها اصلاً نخوابد و به عبادت بپردازد. دیگری قسم خورد که همه روزها را روزه بگیرد.
عثمان بن مظعون هم قسم یاد کرد که آمیزش جنسی را با همسرش ترک کند و مشغول عبادت گردد.
روزی همسر عثمان بن مظعون ژولیده و بی آرایش نزد عایشه آمد، او زن صاحب جمالی بود. عایشه به وضع او اعتراض کرد و گفت:
این چه وضعی است، چرا آرایش نمیکنی؟
در پاسخ گفت:
برای چه کسی آرایش کنم؟ شوهرم مدتی است که با من ارتباط ندارد او ترک دنیا کرده و از لذتهای آن چشم پوشیده است.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به منزل که آمد، عایشه گفتار همسر عثمان را به حضرت رساند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد همه مسلمانان به مسجد بیایند. مسلمانان که جمع شدند، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بالای منبر قرار گرفت پس از حمد و ثنای پروردگار فرمود:
چرا بعضی از شما چیزهای پاک و حلال را بر خود حرام کردهاند؟
من قسمتی از شب را میخوابم.
و با همسرم آمیزش دارم.
و همه روزها را روزه نمیگیرم.
آگاه باشید این راه و روش زندگی من است، هرکس از آن روی گرداند از من نیست(25).
بدین گونه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مسلمانان را به این نکته متوجه ساخت که لذتها و راحتیهای مشروع دنیا را نباید به خاطر آخرت ترک نمود. البته آخرت را نیز نباید به دنیا فروخت.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فضولی موقوف
شخصی محضر امام بود خواست از مرد دهاتی عیبجویی کند و به این وسیله از ارزش او نزد امام بکاهد گفت:
آقا آن مرد دهاتی و بیسواد است، چندان آدم مهمی نیست. امام علیهالسلام فرمود:
شخصیت انسان در عقل اوست و شرافتش در دین او و بزرگواریش در تقوای اوست، ارزش آدمی بسته به این سه صفت است.
زیرا مردم از لحاظ نسل یکسانند و همه از آدم هستند و مزایای مادی ارزش آفرین نمیباشند.
آن مرد از فرمایش امام علیهالسلام شرمنده شد و دیگر چیزی نگفت.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فریاد مظلوم
با امیر المومنین من مظلومم، بر من ستم شده است.
حضرت فرمود: بیا با هم فریاد کنیم، من هم به اندازه ریگهای بیابان و موهای شتران ستم کشیدهام.(26)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فرمانروای بی بدیل در کمال زهد و قناعت
اگر چه خیلی از وقت ها با همین شمشیر غم و غصه را از سیمای رسول خدا زدودهام، ولی سوگند به خدا! اگر به اندازه قیمت یک پیراهن پول داشتم، شمشیر را نمیفروختم!
آن شخص گفت:
من حاضرم که پیراهن نسیه به تو بفروشم و هنگامی که سهم حقوق تو رسید، پول پیراهن را به من بپردازید. امام این پیشنهاد را پذیرفت و پیراهن را از وی نسیه خرید، پس از مدتی سهمیهاش را که دادند، پول پیراهن را به فروشنده پرداخت و فرمود:
ای مردم کوفه! هر گاه با یک شتر سواری و غلامم که از مدینه آوردهام از شما جدا شده جایی بروم، بدانید من به شما خیانت کردهام.(31)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فرمان امام باقر
امام باقر علیهالسلام از شخصی که از آفریقا آمده بود حال یکی از شیعیانش را پرسید، فرمود:
حال راشد چطور است؟
آن مرد گفت:
هنگامی که حرکت کردم او صحیح و سالم بود و به شما نیز سلام رساند.
امام فرمود:
خداوند رحمتش کند!
مرد: مگر راشد مرد؟
امام: آری!
- کی مرده است؟
- دو روز پس از حرکت تو.
- عجب، راشد نه مرضی داشت و نه مبتلا به دردی بود!
- مگر هر کس میمیرد با مرض و علت خاصی میمیرد؟
ابوبصیر میگوید: پرسیدم:
راشد چگونه آدمی بود؟
امام فرمود:
یکی از دوستان و علاقمندان ما بود.
سپس فرمود:
شما فکر میکنید که چشمهای بینا و گوشهای شنوا همراه شما نیست؟
- اگر چنین فکر کنید، بد فکر کردهاید. به خدا سوگند! چیزی از کارهای شما بر ما مخفی نیست، تمامی اعمالتان پیش ما حاضر است و ما همیشه متوجه رفتار شما هستیم. سعی کنید خودتانرا به کارهای خوب عادت دهید و جزو خوبان باشید و با همین نشانه نیک هم شناخته شوید و من فرزندان خود و همه شیعیانم را به کارهای نیک فرمان میدهم.(48)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فرق ایمان و اسلام
امام هادی (علیه السلام) در بستر شهادت بود، من به عیادت آن حضرت رفتم، پس از احوالپرسی تصمیم گرفتم خداحافظی کنم و برگردم.
امام فرمود: ابودعامه! حق تو بر من واجب شد، میل داری حدیثی برایت نقل کنم تا شاد گردی؟
عرض کردم: آری، بسیار علاقهمندم و به آن نیاز دارم.
فرمود: پدرم از پدرش و او از پدرش تا رسول الله نقل کردند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: ای علی! بنویس!
علی (علیه السلام): چه بنویسم؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم): بنویس!
بسم الله الرحمن الرحیم، الایمان ما وقر فی القلوب و صدقه الاعمال، والاسلام ما جری علی اللسان و حلت المناکحه، ایمان آن است که دلها آن را بپذیرد، دل را باور کند و رفتار آن را تصدیق نماید و نشان دهد.
ولی اسلام آن است که بر زبان جاری گردد و ازدواج به آن حلال شود.
ابو دعامه: ای فرزند پیامبر! نمیدانم کدام یک از این دو بهتر است؟ خود حدیث یا روایت کنندگان آن که همه معصوم هستند.
امام (علیه السلام): این حدیث به خط علی (علیه السلام) و املاء رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در صحیفه نوشته شده، و به هر یک از ما امامان به ارث رسیده است.(115)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فرق انسان عاقل و احمق
فرد عاقل کسی است که هواهای نفس خود را، خورد کرده و کوچک مینماید و برای دنیای پس از مرگ کار میکند.
ولی مرد احمق آن کسی است که از هواهای نفس خود پیروی کرده با این حال از خدا آرزوی آمرزش دارد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فرزند شجاع از مادر شجاع
حاجتی داری، من بر آورده کنم؟
عقیل گفت:
آری! کنیزی برایم پیشنهاد شده و صاحبش کمتر از چهل دینار نمیفروشد، او را برایم خریداری کن!
معاویه از راه مزاج گفت:
عقیل تو که نابینا هستی، چرا کنیزی به چهل دینار (طلا) میخری، کنیزی به چهل درهم (نقره) کافی است، چون تو نابینا هستی؟
عقیل گفت:
هدف این است کنیزی لایق بخرم که فرزندی بزاید که هنگامی که او را به غضب آوردی گردنت را بزند.
معاویه خندید و گفت:
شوخی میکنم.
سپس دستور داد همان کنیز را برایش خریدند و از آن، حضرت مسلم به دنیا آمد.
مسلم 18 سال داشت که پدرش عقیل از دنیا رفته بود، روزی به معاویه گفت: من در مدینه زمین دارم، مبلغ صد هزار دادهام، مایلم شما آن زمین را به همان قیمت که خریدهام از من بخری!
معاویه زمین را خرید و پولش را داد.
امام حسین علیهالسلام از قضیه باخبر شد. طی نامهای به معاویه نوشت: معاویه! تو جوان بنیهاشم (مسلم) را گول زدهای، زمینی از او خریدهای که هرگز مالک آن نخواهی شد. پولت را بگیر و زمین را پس بده!
معاویه مسلم را احضار کرد. نامه امام حسین برای او خواند، سپس گفت: اینک پول ما را بده و زمین مال تو است، شما زمینی فروختهای که ملک تو نبوده.
مسلم در پاسخ گفت:
ای معاویه! سرت را از بدن جدا میکنم، ولی پول را نمیدهم.
معاویه از خنده به پشت افتاد و از شدت خنده پاهایش را به زمین کوبید.
آنگاه گفت: به خدا سوگند! این همان سخنی است که پدرت هنگامی که مادرت را برایش میخریدم به من گفت.
پس از آن جواب نامه امام حسین را نوشت و اظهار داشت که من زمین را پس دادم و مبلغ پولش را نیز بخشیدم.
امام حسین فرمود: ای فرزندان ابوسفیان ما شما را فقط از کار زشت باز میداریم.(109)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فرازهایی از نامه امام سجاد به عالم درباری
دعوت هایی که از تو میکنند، پست هایی که در اختیارت میگذارند، برای این است که تو را مانند استوانهای آسیاب محور ستمگریهای خود قرار دهند، سنگ ستمگریها را بر گرد وجود تو بگردانند.
و تو را پلی برای هدفهای شوم خود، و نردبانی برای رسیدن به قله گمراهیهای خویش، و سرچشمه انحرافات خود ساخته و به همان راه بکشانند که خود میروند.
هوشیار باش که آنان میخواهند با بودن تو (در دستگاه)، مردم را درباره علماء درستکار به شک و تردید اندازند و دلهای عوام و افراد ساده لوح را به سوی خود جذب کنند.
ای عالم خود فروخته بدان کارهای زشت و جنایت هایی را که انجام میدهند هیچ کدام از وزیران و همکاران نیرومندشان نمیتوانند به اندازه تو تبهکاریهای آنها را اصلاح کند، تو بر فساد و خلافکاریهای آنان سرپوش مینهی، افراد نادان و ساده لوهان را به دربارشان جلب میکنی، چه بسیار کم به تو مزد میدهند در برابر دینی که از تو میگیرند و چقدر کم (دنیا) برایت آباد میکنند ولی چقدر زیاد برایت خرابی آخرت به وجود میآورند...
بدان زهری! تو با کسی (خداوند) طرفی که از تمام کارت آگاه است و مواظب تو است، آماده باش که سفری طولانی نزدیک است، گناهت را درمان کن که سخت بیمار گشتهای.
گمان نکن که من میخواهم تو را سرزنش کنم بلکه میخواهم خداوند دل مرده ات را زنده کند و آنچه از دینت را از دست دادهای به تو بازگرداند و به یاد این آیه افتادم که خداوند میفرماید:
فذکر فان الذکر تنفع المؤمنین(68): تذکر بده که موعظه و پند به حال مؤمنان سود میبخشد...
چرا از خواب غفلت بیدار نمیشوی؟ و از لغزش خود بر نمیگردی؟ آیا این است حقشناسی خداوند که به تو نعمت علم و دانش و محبتهایش را بر تو تمام نموده است؟ تو بازوی تقویت ستمگران و دشمنان خداوند شدهای. بسیار نگرانم از این که تو از آن افرادی باشی که خداوند درباره آنها میفرماید:
اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیا(69): نماز را ضایع کردند و به دنبال هوسهای نفسانی رفتند و به زودی نتیجهی گمراهی خود را میبینند.
خداوند تو را مامور به انجام دستورات قرآن نموده و علم آن را به تو سپرده ولی تو آن را تباه کردی، سپاس خدایی را که ما را به آن بدبختیها که تو دستخوش آن هستی گرفتار نساخت والسلام(70).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فراز و نشیب دنیا
روزی عربی صحرا نشین در رد بین راه شترش بر شتر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیشی گرفت. این قضیه بر مسلمانان گران آمد که چرا شتر یک بادیه نشین بر شتر پیامبر پیشی گرفته است. خیلی ناراحت شدند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
به راستی بر خدا سزاوار است مقام هرکه را در دنیا بالا برد او را پایین بیاورد(32).
بدین گونه سخنان حضرت مسلمانان را آرام کرد و درسی هم آموخت که نباید کسی را کوچک شمرد و نباید به چیزی مغرور شد زیرا که همیشه روزگار بر انسان یکسان نیست بلکه پیوسته در حال دگرگونی است که علی علیه السلاممیفرماید:
الدنیا یومان؛ یوم لک و یوم علیک:
دنیا دو روز است؛ روزی بر نفع تو و روز دیگر بر ضرر تو خواهد بود(33).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فحش و ناسزاگویی اکیدا ممنوع
حضرت از ماجرای دعوای سماعه و شتربانش با خبر شده بود.
سماعه را به جهت فحشی که داده بود، سرزنش کرد و فرمود:
مبادا به کسی فحش بدهی و یا بر سر کسی فریاد بزنی!
سماعه گفت: به خدا سوگند این کار به خاطر ستمی بود که او در حق من انجام داده بود و من آغازگر دعوا نبودم.
امام فرمود:: اگر چه او به تو ظلم کرده بود، تو حق نداشتی به او فحش و ناسزا بگویی!(95)
فحش و دشنام زشتترین کلمهها و از گناهان بزرگ است، که بر زبان جاری میگردد، باید به شدت از آن پرهیز نمود.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))