داستان های بحارالانوار ، زندگی امامان در محیط خفقان‏

در زمان حکومت ابوالعباس، اولین خلیفه عباسی، یکی از شیعیان زن خود را در یک جلسه سه طلاق کرد. سپس پشیمان شد و از دوستانش راجع به این طلاق پرسید. گفتند: صحیح نیست و چنین طلاقی باطل است.
زن گفت: من راضی نمی‏شوم مگر اینکه از حضرت صادق (علیه السلام) بپرسی. در آن وقت امام (علیه السلام) در حیره بود.
آن مرد می‏گوید: من برای ملاقات امام (علیه السلام) به حیره رفتم ولی نتوانستم خدمت آن حضرت برسم چون خلیفه دستور داده بود کسی با ایشان ملاقات نکند، من در فکر بودم که چگونه خدمت امام (علیه السلام) برسم، ناگاه دیدم یک نفر روستایی دهاتی که لباس پشمی به تن داشت خیار می‏فروشد.
گفتیم: قیمت تمام خیارهایت چه قدر می‏شود؟
گفت: یک درهم. یک درهم به او دادم و خیارهایش را گرفتم.
گفتم: این پالتویت را چند دقیقه در اختیار من بگذار.
پالتو را از او گرفته پوشیدم صدا زدم خیار! خیار! آی خیار!
بدین وسیله به خانه امام (علیه السلام) نزدیک شدم، ناگاه غلامی صدا زد خیاری!
من به سویش رفتم. مرا محضر امام صادق (علیه السلام) برد، حضرت فرمود:
خوب حیله‏ای به کار بردی اکنون بگو مشکلت چیست؟
عرض کردم: زنم را در یک جلسه سه بار طلاق گفتم،(83) از دوستان پرسیدم گفتند: باطل است ولی زنم راضی نشد مگر اینکه از شما بپرسم.
فرمود: برگرد به خانواده ات آن طلاق درست نیست.(84)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، زنان شایسته از دید گاه امام علی

امیر المومنان علی علیه السلام می‏فرماید:
هر کدام از شماجوانان‏قصد ازدواج داشتید دو رکعت نماز بخوانید و سوره حمد و سوره یاسین را که خواندید، حمد و ثنای خداوندی را بجای آورید سپس بگویید:
خدایا زنی به من نصیب فرما که:
شایسته و پرمهر، پربار، سپاسگزار، غیور باشد.
اگر خوبی کردم سپاسگزار و اگر بدی کردم مرا ببخشید.
و اگر به یاد خدا بودم کمک کند و اگر خدا را فراموش کردم به یادم بیاورید.
وقتی از پیش او رفتم نگهبان منافع من باشد و اگر آمدم از دیدارم خوشحال شود.
چنانچه به او دستور دهم اطاعت کند و اگر قسم خوردم باور کندیا ذلجلال ولاکرام! این خواسته ها را به من عطا فرما و جز آنچه تو قسمتم کنی چاره‏ای ندارم.(33)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، زن نقاب دار و پر رو در محضر پیامبر ‏

پس از فتح مکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در کوه صفا بود، هند زن ابوسفیان در حالی که نقاب بر چهره داشت تا شناخته نشود، برای بیعت با گروهی از زنان به محضر رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم رسیدند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: من با شما زنان بیعت می‏کنم به شرط اینکه چیزی را به شریک خدا قرار ندهید.
هند گفت: تعهدی از ما می‏گیری که از مردها نگرفتی چون از مردان فقط برای اسلام و جهاد بیعت گرفته شد.
پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به سخن او اعتنا نکرد و فرمود:
سرقت هم نکنید.
هند گفت: ابوسفیان مرد بخیلی است و من بارها از اموال او برداشته‏ام نمی‏دانم مرا حلال می‏کند یا نه؟
ابوسفیان که آنجا بود گفت:
آنچه تاکنون برداشته‏ای حلالت می‏کنم از این پس مواظب باش!
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که هند را شناخت خندید و فرمود:
تو هند دختر عتبه هستی؟
گفت: آری ای پیغمبر خدا! گذشته را ببخش خداوند تو را ببخشد!
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هرگز خویشتن را آلوده زنا نکنید.
هند گفت: مگر زن آزاده چنین عملی انجام می‏دهد؟
بعضی حاضران که سابقه او را می‏دانستند از سخن وی خندیدند، چون وضع دوران جاهلیت هند بر همگان روشن بود زن بد سابقه بود.
باز پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: و فرزندان خود را نکشید.
هند گفت: ما، فرزندان را بزرگ کردیم شما آنها را کشتید. فرزندش حنظله در جنگ بدر به دست علی علیه السلام‏کشته شده بود .
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از سخن او تبسم کرد و فرمود:
به هیچکس بهتان نزنید.
هند گفت: به خدا سوگند! بهتان عمل زشت است و شما ما را به سوی کمال و اخلاق پاک هدایت می‏کنید.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هرگز در کارهای نیک با من مخالفت نکنید.
هند گفت: ما امروز در این مجلس نشسته‏ایم که در دل قصد نافرمانی تو را داشته باشیم(31).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، زشت ترین چیزها

یحی بن نعمان می‏گوید:
محضر امام حسین علیه السلام بودم، عربی کندوم گون خدمت آن حضرت رسید و سلام کرد. امام پاسخ سلام او را داد.
عرب عرض کرد: یابن رسول الله پرسشی دارم.
امام فرمود: بپرس.
- چقدر میان باور و یقین فاصله است؟
- چهار انگشت.
- چطور؟
- باور از راه گوش و یقین به وسیله چشم حاصل می گردد، آنچه را که می‏شنویم باور می‏کنیم و آنچه را که می‏بینیم یقین پیدا می‏کنیم.
و فاصله بین گوش و چشم چهار انگشت است...
- شرافت آدمی در چیست؟
- در بی نیازی از مردم.
- زشت‏ترین چیزها چیست؟
حضرت فرمود:
1.فسق و گناه از پیرمرد.
2. تندی و سخت گیری از فرمانروا.
3.دروغ از بزرگان.
4.بخل از ثروتمندان.
5. حرص و آز از افراد دانشمند و عالم.(85)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، زائر امام حسین

احمد پسر داود می‏گوید:
همسایه‏ای داشتم، به نام علی پسر محمد، نقل کرد:
ماهی یک مرتبه از کوفه به زیارت قبر امام حسین علیه‏السلام می‏رفتم، چون پیر شدم و جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زیارت امام بروم. یک بار پای پیاده به راه افتادم، پس از چند روز به زیارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام کردم و دو رکعت نماز زیارت خواندم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم امام حسین علیه‏السلام از قبر بیرون آمد و فرمود:
ای علی! چرا در حق من جفا کردی؟ در صورتی که تو به من مهربان بودی؟
عرض کردم:
سرورم! جسمم ضعیف شده و پاهایم توان راه رفتن ندارد و احساس می‏کنم عمرم به پایان رسیده است و اکنون که آمده‏ام چند روز در راه بودم و با سختی بسیار به زیارتت مشرف شدم، دوست دارم روایتی را که نقل کرده‏اند از خود شما بشنوم.
حضرت فرمود:
بگو کدام است؟
عرض کردم:
روایت کرده‏اند؛ که فرموده‏اید:
هر کس در حال حیاتش مرا زیارت کند، من او را پس از وفاتش زیارت خواهم کرد؟
امام علیه‏السلام فرمود:
بلی من گفته‏ام. (افزون بر این) هرگاه ببینم زوار من گرفتار آتش جهنم است، او را از آتش جهنم بیرون می‏آورم.(41)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، روش یادگیری زبان پرنده‏گان‏

صفوان بن یحیی می‏گوید:
در محضرامام صادق (علیه السلام) از محلی می‏گذشتم، دیدم قصابی برغاله‏ای را خوابانده می‏خواهد سرش را ببرد، برغاله فریادی کرد.
امام نگاهی به قصاب نمود، فرمود:
آن بزغاله را نکش.
قصاب: آقا! امری بود؟
- این بزغاله چند می‏ارزد؟
- چهار درهم.
حضرت چهار درهم به قصاب داد و فرمود:
این حیوان را آزاد کن. قصاب هم بزغاله را آزاد کرد.
به راه افتادیم، کمی راه رفته بودیم به ناگاه دیدیم، باز شکاری دراجی(86) را دنبال می‏کند و نزدیک است شکارش کند.
امام نگاهی به آسمان کرد و دست به طرف باز شکاری نمود، باز شکاری برگشت، دیگر دراج را تعقیب نکرد. من هم داشتم منظره را تماشا می‏کردم.
پس از لحظه‏ای عرض کردم:
آقاجان! من امروز از شما امر عجیبی دیدم! بزغاله فریاد کشید، شما او را خریده و آزاد کردی. دراج در آسمان ناله کرد، با اشاره‏ی دستت باز شکاری از تعقیب او دست برداشت. این‏ها چه جریانی بود، من نفهمیدم؟
فرمود: بلی، آن بزغاله که قصاب می‏خواست ذبحش کند و آن پرنده‏ای که در خطر مرگ قرار گرفته بود، مرا دیدند، هر دو گفتند:
استجیر بالله و بکم اهللبیت: پناه می‏برم به خدا و به شما خاندان پیغمبر از این بلایی که بر سر من می‏آید. به من پناه بردند، من هم بزغاله را از قصاب خریده و آزاد کردم و دراج را از چنگال باز شکاری نجات بخشیدم.
سپس فرمود: اگر شما شیعیان ما در دینتان محکم و در تقوا استوار باشید، زبان پرنده گان یادتان می‏دهیم.(87)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، روش مردان خدا

راوی می‏گوید: روزی به محضر محمد بن عثمان وارد شدم دیدم لوحی در پیش روی اوست و نقاش بر آن نقشه می‏کشد، آیاتی بر آن می‏نویسد و اسم‏های امامان را در آن می‏نگارد.
پرسیدم: سرورم! این لوح چیست؟ گفت: برای قبرم می‏باشد و من بر آن تکیه خواهم کرد، و هر روز داخل قبرم می‏شوم و یک جز قرآن می‏خوانم، سپس از قبر بیرون می‏آیم.
راوی می‏گوید: گمان می‏کنم محمد بن عثمان دست مرا گرفت و قبر خود را به من نشان داد و گفت: چون فلان روز، فلان ماه و فلان سال رسیده دنیا را وداع می‏کنم به سوی خدا می‏روم، و در این قبر مدفون می‏شوم و این لوح با من خواهد بود.
من از نزد او خارج شدم، و آنچه فرمود بود یادداشت کردم و مرتب مراقب آن وقت بودم، چیزی نگذشت که او بیمار شد و در همان وقت که خود فرمود بود وفات یافت و در همان قبر مدفون شد(129).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، روش کشف حقیقت‏

دانیال پیامبر، پسر یتیمی بود که نه پدر داشت و نه مادر، پیرزنی از بنی اسرائیل سرپرستی او را به عهده گرفت و تربیتش نمود.
در آن زمان مرد صالحی زندگی می‏کرد که دارای زن زیبا و خوش قامت بود. وی با پادشاه وقت رابطه‏ای نزدیک داشت و گاه و بیگاه نزد شاه می‏رفت.
روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد نیازمند شد که به مأموریتی بفرستد. به دو نفر از قاضی‏ها دستور داد چنین فردی را پیدا کنند. هر دو قاضی آن مرد صالح را به شاه معرفی کردند. پادشاه وی را به مأموریت فرستاد.
مرد هنگام حرکت نزد آن دو قاضی رفت، همسر خود را که زنی بسیار پاکدامن، پرهیزگار بود، به آنان سپرد و تقاضا کرد از احوال همسرش با خبر شوند.
روزی هر دو قاضی برای احوالپرسی به خانه او رفتند، چشمان ناپاکشان به زن زیبای مرد صالح افتاد، فریفته او شدند. آنچنان دل باختند در همان حال درخواست همبستری نمودند. زن به شدت امتناع ورزید و هرچه کوشیدند زن را راضی کنند سودی نبخشد. گفتند:
اگر نیاز ما را برطرف نکنی، نزد پادشاه شهادت به زنا می‏دهیم و سنگسارت خواهند کرد.
زن باز هم زیر بار نرفت. و گفت: هر چه می‏خواهید انجام دهید. آن دو نزد پادشاه آمده و گفتند:
زن آن مرد صالح زنا کرده و ما شاهد عمل زشت او هستیم.
شاه بسیار ناراحت شد و گفت:
شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز صبر کنید، روز سوم سنگسارش خواهیم کرد.
بدنبال آن، جارچی‏ها در شهر اعلام کردند که فلان روز، زن فلانی به جرم عمل زشت زنا سنگسار خواهد شد. و همه از قضیه مطلع گشتند.
پادشاه پنهانی به وزیر گفت:
در این ماجرا تو چه فکری می‏کنی. من خیال نمی‏کنم این زن خلافی را مرتکب شده باشد. وزیر نیز گفته شاه را تایید کرد.
روز سوم وزیر از منزل بیرون آمد، در کوچه قدم می‏زد، دانیال پیامبر کودکی خردسالی بود، با عده‏ای کودکان بازی می‏کرد وزیر او را نمی‏شناخت.
چشم دانیال که به وزیر افتاد بچه‏ها را دور خود جمع کرد و بچه‏ها من به جای پادشاه هستم. سپس یکی را به منزله زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای آن دو قاضی تعیین نمود.
آنگاه مقداری خاک روی هم ریخت، بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاهی نشست و شمشیری هم از نی به دست گرفت، به بچه‏ها گفت:
این دو قاضی را از هم جدا کنید، یکی را در فلان محل و دیگری را در محل فلان نگهدارید.
آنگاه یکی از قاضی‏ها را به حضور خواست و گفت:
درباره این زن چه میدانی؟ راست بگو اگر دروغ بگویی تو را با این شمشیر می کشم.
قاضی گفت: من شهادت می‏دهم که زنا کرده.
دانیال: چه روزی؟
مرد: فلان روز.
- با چه کسی؟
- با فلان پسر فلان.
- در کجا؟
- در فلان محل.
دستور داد این قاضی را به محل خود برده دومی را آورند.
دانیال: بگو بدانم درباره این زن چه می‏دانی؟ باید راستش را بگویی و اگر دروغ بگویی با این شمشیر سرت را از بدن جدا می‏کنم.
هرچه پرسید قاضی دوم بر خلاف اولی جواب داد. رو به بچه‏ها کرد و گفت:
الله اکبر! این دو قاضی دروغ می‏گویند، باید هر دو کشته شوند. وزیر که تماشا گر صحنه بود و چگونگی قضاوت دانیال را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت، آنچه را که دیده بود شرح داد.
پادشاه فوری آن قاضی را حاضر کرده و هر دو را از هم جدا کرد. از آنها توضیح خواست. هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. حقیقت آشکار شد.
پادشاه دستور داد مردم جمع شدند و هر دو قاضی را به جرم خیانت اعدام کردند.(148)
بدین گونه دانیال پیغمبر روش کشف حقیقت را در برخی موارد به مردم آموخت. و زن پاکدامن نجات یافت، خائن نیز به کیفر اعمال خود رسید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، روش دعا کردن‏

حارث بن مغیره می‏گوید:
از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می‏فرمود:
اگر یکی از شما حاجتی از حاجت‏های دنیا را داشت، قبل از هر چیز بسیار خداوند عزیز را حمد و ثنا گوید.
سپس صلوات بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و آل او بفرستد. آنگاه حاجت خود را بخواهد، حاجتش بر آورده می‏شود.(88)
سپس فرمود:
شخصی داخل مسجد شد، دو رکعت نماز گزارد و بلافاصله از خداوند چیزی طلب نمود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
این بنده در درگاه الهی عجله نمود، دعایش به این زودی قبول نمی‏شود.
دیگری آمد و نماز خواند پس از اتمام نماز خداوند را مدح و ثنا گفت و صلوات بر پیامبرش فرستاد.
در این وقت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
اینک حاجتت را از خدا بخواه که بر آورده خواهد شد.(89)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، روش بهزیستی از دیدگاه امام سجاد

روزی زهری از یاران امام سجاد (علیه السلام) بود، با حالت غم و اندوه خدمت امام زین العابدین (علیه السلام) رسید، امام پرسید:
زهری چرا غمگینی؟
گفت: یا بن رسول الله! غمهایم از دست عده‏ای است که به آنها خوبی می‏کنم ولی آنها به من حسد می‏ورزند.
امام پس از آنکه در مورد حفظ زبان به او دستوراتی داد و اینکه هر سخن را نباید گفت، فرمود:
هر کس عقلش کامل نباشد به آسانی گرفتار می‏شود.
سپس فرمود: بر تو لازم است که مسلمانان را همانند خانواده‏ی خود بدانی! بدین گونه که:
آن کسی که از تو بزرگ‏تر است پدر و آن کسی که از تو کوچک‏تر است فرزند، و آن کسی که هم سن توست برادر خویش گمان نمایی.
در این صورت کدام یک از آنها حاضر می‏شوند نسبت به شما ستم کنند و یا شما درباره‏ی آنها بی مهری کنی و یا آبرویشان ریخته شود.
هر گاه شیطان تو را وسوسه کرد، فکر کردی از مسلمانان دیگر که بزرگ‏تر از تو است، بهتری بگو:
چگونه من بهترم با اینکه او جلوتر از من ایمان آورده و عمل نیک او بیش از من است. و اگر کوچک‏تر از تو بود، بگو:
من از او بیشتر گناه دارم و در معصیت کردن بر او پیشی گرفته‏ام و او از من بهتر است. و اگر هم سن و سال تو است بگو:
من در گناه کاری خود یقین دارم و در گناه کاری او شک دارم پس او بهتر از من است چون من به یقین گناه کارم ولی گناه او را نمی‏دانم.
چنانچه تو را احترام کردند و بزرگ دانستند باز خود را سزاوار این مدان، بلکه با خود بگو:
این عمل به خاطر آن است که در اسلام احترام به دیگران جزء وظایف و کارهای نیک است که وی انجام می‏دهد.
و هر گاه از آنان بی مهری و بی اعتنایی دیدی باز بگو:
این برخورد نادرست به خاطر گناهی است که از من صادر شده.
اگر این دستورات را رعایت کنی و دوستانت بیشتر و دشمنانت کمتر می‏شوند. از رفتارهای خوب آنان شاد می‏گردی و از رفتارهای بدشان متاثر و ناراحت نمی‏شوی(82).
این است روش بهزیستی در جامعه از دیدگاه امام سجاد (علیه السلام.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، روزه در هوای گرم تابستان

پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم به اسامة بن زید، صحابه وفادارش، فرمود:
ای اسامة! راه بهشت را در پیش گیر و هرگز از پیمودن آن غفلت مکن، و در این امر شک و تردید نداشته باش.
اسامة عرض کرد:
یا رسول الله! آسانترین وسیله که می‏توان با آن راه بهشت را سرکش از لذتهای دنیا.
سپس فرمود: ای اسامة! علیک بالصوم فانه جنه من النار بر تو باد روزه گرفتن، زیرا روزه سپر آتش جهنم است، هرگاه توان داشته باشی که هنگام فرا رسیدن مرگ، گرسنه باشی و شکمت خالی از طعام باشد، این کار را بکن.
باز فرمود: ای اسامة! بر تو باد روزه داری، زیرا روزه تو را به خدا نزدیک می‏کند و به مقام و منزلت می‏بخشد(20).
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و زن روزه دار و بد زبان‏

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شنید که زنی به کنیزش فحش و ناسزا می‏گوید، در حالی که روزه‏دار هم هست.
حضرت دستور داد: طعامی آوردند و به آن زن فرمود: بخور!
زن عرض کرد:
یا رسول الله! من روزه دار هستم!
حضرت فرمود:
چگونه روزه داری، در صورتی که به کنیزت فحش می‏دهی.
سپس فرمود:
روزه فقط خودداری از خوردنی‏ها و آشامیدنی‏ها نیست، خداوند روزه را حجاب قرار داده از تمامی آنچه که روزه روزه داران را از بین می‏برد.
آنگاه فرمود: ما اقل الصوام و اکثر الجواع
چقدر روزه‏دارن واقعی کم هستند، و گرسنگان زیاد(21).
آشتی با همسر

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به منزل همسرش ام سلمه وارد شد، بوی خوش به مشام حضرت رسید فرمود:
حولاء نام زن عطر فروش به خانه شما آمده است؟
ام سلمه عرض کرد:
آری، آمده است و شکایت از شوهر خود دارد، و می‏گوید: شوهرش او را رها کرده و به نزد او نمی‏آید. در این وقت حولاء، از در وارد شد و گفت:
پدر و مادرم فدای تو باد! شوهرم از من روی برگردانیده و به من توجهی نمی‏کند.
حضرت فرمود:
ای حولاء عطر بزن و خودت را در خانه بیشتر خوشبو کن، شاید او را به خویشتن جلب کنی.
حولاء گفت:
هیچ بوی خوشی نمانده، مگر آنکه خود را با آن خوشبو کردم و باز از من کناره‏گیری می‏کند.
حضرت فرمود:
او نمی‏داند که اگر به تو روی آورد و آشتی کند چه ثوابهایی برایش حاصل می‏گردد.
حولاء گفت:
یا رسول الله! اگر همسرم به من روی آورد و آشتی کند چه ثوابهایی برایش نوشته می‏شود؟
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
هنگامی که او جهت آشتی به سوی تو گام بردارد، دو فرشته اطراف او را می‏گیرند، و ثوابش مانند ثواب کسی است که با شمشیر در راه خدا جهاد می‏کند. و در موقع هم بستری، گناهانش مانند برگ خزان فرو می‏ریزد، آنگاه که غسل می‏کند همه گناهانش بخشیده شده، و گناهی در پرونده اعمال او باقی نمی‏ماند(22).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رهبران خوش اندیش‏

شخصی به حضرت سجاد (علیه السلام) گفت:
چرا در مسافرت خود را از اهل کاروان مخفی می‏کنی که تو را نشناسد. فرمود:
اکره عن اخذ برسول الله ما لا اعطی مثله: خوش ندارم به نام پیغمبر الهی (صلی الله علیه و آله و سلم) بیش از آنچه استحقاق دارم با من رفتار کنند.
در حدیث دیگر آمده است:
ما اکلت بقربتی من رسول الله شیاقط: به خاطر خویشاوندی! رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هرگز چیزی نخوردم.(75)
شخصی عرض کرد:
چرا با اشخاص پایین‏تر از خود می‏نشینی؟
فرمود من با کسانی می‏نشینم که: انتفع بمجالستی فی دینی: از نظر دینی بهره‏مند شوم.(76)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رهبر مسلمانان و مرد نصرانی در محکمه قاضی‏

روزی علی علیه السلام رهبر مسلمانان، زره خود را در دست مرد نصرانی دید، فرمود:
زره مال من است. نصرانی نپذیرفت. او را نزد شریح قاضی برد. شریح چون حضرت را دید خواست از مسند قضا کنار رود، امام علیه السلام فرمود:
در جای خود بنشین. آنگاه حضرت در کنار شریح نشست و فرمود:
ای شریح! اگر طرف نزاع من، مسلمان بود در کنارش می‏نشستم، ولی او نصرانی است و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده هنگامی که با نصرانی همراه شدید او را در تنگنا قرار دهید و تحقیرش کنید، چنانچه خدا تحقیر کرده ولی هرگز در حق او ظلم نکنید.
سپس حضرت موضوع را مطرح کرد و فرمود:
این زره مال من است، آن را نه، فروخته‏ام و نه به کسی بخشیده‏ام.
نصرانی در پاسخ گفت:
این زره مال من است ولی امیر المومنان را نیز دروغگو نمی‏دانم.
شریح روی به علی علیه السلام کرد و گفت:
یا امیر المومنین! بر ادعای خود شاهد داری؟
فرمود نه.
شریح حکم کرد که زره مال نصرانی است.
نصرانی زره را برداشت. کمی راه رفته بود، برگشت و گفت:
من شهادت می‏دهم این حکم از احکام پیغمبران است، زیرا پیشوای مسلمانان نزد قاضی خودش می‏رود و قاضی علیه او حکم می‏دهد! سپس شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت:
به خدا سوگند! این زره، زره توست ای امیر المومنان!
امام علیه السلام فرمود: اکنون که مسلمان شدی زره را به تو بخشیدم و یک راس اسب به او نیز داد.
شعبی راوی حدیث می‏گوید:
شخصی به من گفت آن مرد نصرانی را که مسلمان شده بود، دیدم که در جنگ نهروان در رکاب علی علیه السلام‏می‏جنگید.(34)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رمز موفقیت‏

امیر مومنان علی (علیه السلام) بسیار صدقه می‏داد و از مستمندان دستگیری می‏کرد. شخصی به آن حضرت عرض کرد:
کم تصدق الا تمسک: چقدر زیاد صدقه می‏دهی، آیا چیزی برای خود نگه می‏داری؟
امام علی در پاسخ فرمود:
آری به خدا سوگند، اگر بدانم خداوند انجام یک واجب (انجام یک وظیفه)
را قبول می‏کند از زیاده روی در انفاق خود داری می‏کردم، ولی نمی‏دانم که آیا این کارهای من مورد قبول خداوند هست یا نه؟ اکنون که نمی‏دانم آنقدر می‏دهم تا بلکه یکی از آنها مورد قبول واقع گردد(31).
بدینگونه امام (علیه السلام) به ما می‏آموزد هر چه بیشتر در انجام کارهای خیر بکوشیم و هرگز زیادی آن ما را مغرور نسازد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رمز پایداری اسلام و موانع خلافت علی

روزی عمر در عصر خلافتش با جمعی در مسجد نشسته بود علی (علیه السلام) تشریف آوردند و در کنار عمر نشستند. پس از صحبت‏های حضرت بلند شد که برود، یکی از حضار مسجد نگاهی خیره خیره به آن بزرگوار نمود و با اشاره و کنایه گفت:
چقدر علی با تکبر راه می‏رود. این مطلب را که اظهار کرد، عمر گفت: و الله لولا سیفه لما قام عمودالاسلام؛ به خدا سوگند! اگر شمشیر علی نبود ستون اسلام پایدار نمی‏شد. با تکبر راه رفتن فقط سزاوار علی است. او قاضی‏ترین امت اسلامی، و پیشرو و بزرگوار آن‏ها است.
شخصی که جسارت به حضرت کرده بود، به عمر گفت:
اگر قضیه چنین است، پس چرا نگذاشتید او خلیفه شود؟
عمر گفت: به دو دلیل!
اول اینکه علی جوان بود
دوم اینکه بنی عبدالمطلب (پسر عموهایش) را خیلی دوست می‏دارد.
اگر خلافت به دست علی بیفتد همه پست‏ها را به آن می‏داد، به دیگران چیزی نمی‏رسید، مانع فقط این دو مطلب بود(38)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0