داستان های بحارالانوار ، اندرزهای امام حسن در آستانه مرگ
جناده پسر ابی امیه میگوید:
من در هنگام وفات امام حسن علیه السلام به حضور آن بزرگوار رسیدم، دیدم جلوی امام علیه السلام طشتی هست، خونی که استفراغ میکرد در آن میریخت و قطعات جگرش(61) به وسیله زهری که توسط معاویه به آن حضرت داده شده بود خارج میشد.
به حضرتت عرض کردم: سرورم! چرا خود را معالجه نمیکنی؟
فرمود: ای بنده خدا مرگ را با چه میتوان معالجه نمود؟!
من گفتم: انا لله و انا الیه راجعون...
سپس به امام علیه السلام گفتم: پسر پیامبر خدا! مرا موعظه کن.
فرمود: آری، ای جناده! آماده سفر آخرت باش، توشه این سفر را پیش از فرا رسیدن مرگ تهیه کن!
بدان که تو در تعقیب دنیا هستی و مرگ در تعقیب تو، امروز غم فردا را مخور!
آگاه باش! از مال دنیا سهم تو به اندازه غذای توست و بازمانده آن، مال دیگران است و تو خزینه دار آنها خواهی بود.
بدان که: فی حلالها حساب و فی حرامها عقاب و فی الشبهات عتاب:
فردای قیامت راجع به مال حلال دنیا حساب و درباره حرام آن عذاب و برای شبهه ناک آن سرزنش خواهد بود....
برای دنیایت چنان بکوش که گویی همیشه در آن خواهی زیست، فرصت انجام کارهای آن را داری، و برای آخرت چنان تلاش کن که گویی فردا خواهی مرد، وقت انجام کارهای آن را نداری.
اذا اردت عزا بلا عشیره و هیبه بلا سلطان فاخرج من ذل معصییه الله الی عز طاعته. اگر خواهان عزت بدون قوم و قبیله، و قدرت بدون سلطنت باشی، از ذلت معصیت پروردگار خارج شو، و به عزت طاعت او در آی.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
مردی صاحب دختری شده بود خدمت امام صادق (علیه السلام) رسید حضرت او را ناراحت و افسرده دید نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر اسلام در آخرین حج خود، در سرزمین منی، رو به مسلمانان کرد و فرمود: بزرگترین و محترمترین روزها چه روزی است؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو حمزه میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی رسول گرامی به اصحاب در شان فاطمه ع چنین فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امانتداری آنقدر مهم و ارزشمند است که امام سجاد (علیه السلام) به شیعیان میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام هادی (علی النقی) در صریا (دهی است در اطراف مدینه) در نیمه ذیحجه به سال 212 متولد شد و در سامرا نیمه ماه رجب سال 254 وفات یافت و چهل و یک سال داشت و مدت امامت آن حضرت 33 سال بود، مادرش کنیزی بود که سمانه نام داشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
فقیری خداشناس محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید اظهار تهی دستی نمود، و صد درهم پول خواست تا با خرید و فروش با آن زندگی خویش را تأمین نماید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی امام موسی بن جعفر علیه السلام با عدهای به مرد روستایی زشت رو و بدقیافه رسید، به او سلام و در کنار او از مرکب پیاده شده و مدتی زیادی با او به احوال پرسی و گفتگو پرداخت، و در آخر فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شقیق بلخی یکی از عرفای عصر امام کاظم (علیه السلام) بود میگوید نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت موسی بن جعفر عابدترین، دانشمندترین، سخاوتمندترین و گرامیترین انسان در زمان خود بشمار میرفت. امام علیهالسلام نمازهای مستحبی شبانه را همیشه میخواند و آن را به نماز صبح وصل میکرد سپس تا طلوع آفتاب مشغول تعقیبات میشد آنگاه پیشانی بسجده میگذاشت، تا هنگام ظهر سر از سجده برنمیداشت (69) همواره چنین دعا مینمود: اللهم انی اسالک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب (70) و این دعا را تکرار میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
احمد بن عبدالله از پدرش نقل میکند که روزی نزد فضل بن ربیع (نخست وزیر مأمون) روی پشت بام نشسته بود رفتم به من گفت نزدیک بیا نزدیک رفتم تا رو به رویش رسیدم نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
قنبر، غلام علی علیه السلام در ماه رمضان، افطاری از قاووت در سفره مهر خورده محضر آن حضرت آورد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سلیمان بن خالد میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مسمع نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، آنچه را جانان پسندد
فرمود: چرا غم و اندوه قیافهات را فرا گرفته.
عرض کرد: چون نوزاد دختری برایم به دنیا آمده.
فرمود: اگر خدا از تو میخواست من فرزند تو را انتخاب کنم یا تو خود انتخاب میکنی، چه جواب میدادی:
مرد: میگفتم خدایا تو انتخاب کن.
فرمود: اکنون خدا انتخاب کرده:
سپس افزود خداوند در عوض پسری که آن دانشمند (حضر) رقیق موسی او را کشت به پدر و مادرش دختری عنایت فرمود که هفتاد پیغمبر از نسلش به وجود آمد چنانچه در سورهی کهف به همین مطلب اشاره کرد
فاردنا ان یبد لهما ربهما خیرامنه زکاة و اقرب رحما ما خواستیم پروردگار آن پدر و مادر به جای این پسر فرزندی پاک و مهربانتر به آنها عطا فرماید(107)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امنیت در اسلام
مسلمانان: امروز (عید قربان) است.
فرمود: محترمترین و عالیترین ماهها کدام ماه است؟
گفتند: همین ماه (ذی حجه).
فرمود: کدام سرزمین محترمین سرزمین است؟
گفتند: این سرزمین (مکه).
آنگاه فرمود: براستی بدانید که خونهای شما و اموال شما بر شما محترم است مانند محترم بودن امروز در این ماه و در این سرزمین، تا قیام قیامت که خداوند را ملاقات کنید.
آنگاه فرمود: خداوند از اعمال شما میپرسد، آگاه باشید آیا رسالت خود را ابلاغ کردم. همه مسلمانان حاضر گفتند: آری.
رسول خدا عرض کرد: خداوندا شاهد باش. که من وظیفهام را انجام دادم(17).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امتیازهای امامان
بارها شنیدم که امام حسن عسکری (علیه السلام) با غلامان ترک و رومی و..... خود به زبان خودشان صحبت میکند، من تعجب میکردم و با خودم میگفتم: امام عسکری (علیه السلام) در مدینه به دنیا آمده و تا هنگام رحلت پدرش به جای مسافرت نکرده است و نزد کسی هم درس زبان نخوانده پس چگونه به زبان نخوانده، پس چگونه به زبانهای گوناگون سخن میگوید؟ در این فکر بودم که ناگاه حضرت به من متوجه شد و فرمود:
خداوند حجت خود را در همه چیز بر سایر مردم برتری داده از این رو امامان به همه زیان و نژادها آگاهند و همهی حوادث و پیش آمدهها را میدانند اگر چنین نبود. بین پیشوایان الهی و سایر مردم و فرقی نبود(129)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امتیازات و مقام فاطمه الزهرا
خداوند در دنیا این افتخارات را به فاطمه عنایت فرموده است:
1. من پدر هستم، و هر دو جهان هیچ کس مثل نظیر من نیست.
2. علی همسر اوست، اگر علی نبود هرگز برای فاطمه همتایی نبود.
3.خداوند حسن و حسین را به فاطمه عطا فرموده که نظیر ایشان در عالم وجود ندارد، آن در بزرگوار فرزندان پیامبر و سرور جوانان اهل بهشت هستند.
سپس فرمود:
... جبرئیل نزد من آمد و گفت:
هنگامی که فاطمه از دنیا رحلت نماید و دفن گردد دو فرشته نزد او میآیند و میپرسند:
پروردگار تو کیست؟
حضرت زهرا جواب میدهد:
پروردگار من خدا است.
- پیامبرت کیست؟
- پدرم.
- ولیامام تو کیست؟
- همینعلی بن ابی طالب که در کنار قبرم ایستاده است.
سپس فرمود:
هر کس پس از وفات مرا زیارت کند مانند این است که در حال حیات مرا زیارت کرده است.
و هر کس فاطمه را زیارت کند مانند این است که فاطمه را زیارت کرده است و کسی که علی را زیارت کند مانند این است که فاطمه را زیارت کرده است.
و هر کس حسن و حسین را زیارت کند، مانند این است که علی را زیارت نموده است
و کسی که یکی از فرزندان آنها را زیارت کند مانند این است که همه ایشان را زیارت کرده است.(73)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امانت داری
امانت را صحیح و سالم به صاحبش بازگردانید، به خدایی که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به پیامبری برگزید، اگر قاتل پدرم حسین (علیه السلام) شمشیری را که با آن پدرم با کشته به امانت نزد من بگذارد، من امانت را به او باز خواهم گرداند.(74)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام هادی در سامرا
متوکل عباسی آن جناب را به مأموریت یحییبن هرثمه از مدینه به سامرا آورد و در همان شهر ماند تا از دنیا رحلت نمود.(82)
روزی که حضرت با یحییبن هرثمه وارد سامرا شد. در کاروانسرای گدایان به امام علیهالسلام جای دادند.
صالح بن سعید میگوید:
روزی که امام هادی وارد سامرا شد خدمت آن حضرت رسیدم.
عرض کردم:
فدایت شوم این ستمگران سعی میکنند به هر وسیله که هست نور شما را خاموش سازند و نسبت به شما اهانت کنند، تا آنجا که شما را در این مکان پست که کاروانسرای فقر است، جای دادهاند.
در این وقت امام علیهالسلام با دست به سویی اشاره کرد و فرمود:
این جا را نگاه کن ای پسر سعید!
ناگاه باغهای زیبا و پر از میوه و جویهای جاری و خدمت گزاران بهشتی همچون مرواریدهای دست نخورده دیدم، چشمهایم خیره شد و بسیار تعجب کردم.
امام فرمود:
ما هر کجا باشیم این وضع برای ماست، ای پسر سعید! ما در کاروانسرای گدایان نیستیم.(83)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام کاظم و مرد تهی دست
امام کاظم علیه السلام در حالی که تبسم بر لب داشت به او گفت:
یک مسأله از تو میپرسم، اگر خوب جواب دادی، ده برابر خواستهات را به تو خواهم داد و اگر جواب صحیح ندادی تنها خواستهات را خواهم داد.
فقیر عرض کرد: بپرسید:
امام علیه السلام فرمود:
اگر قرار باشد در دنیا خداوند برای خود چیزی بخواهی، چه میخواهی؟
فقیر گفت:
1. از خدا خواهم خواست برای حفظ دین خود دستور تقیه را رعایت کنم.
2. و حقوق برادران دینی را ادا نمایم.
امام کاظم علیه السلام فرمود:
چرا دوستی ما خاندان پیامبر را نمیخواهی؟
فقیر گفت:
این صفت را دارا هستم و از خداوند متعال به داشتن چنین صفتی سپاسگزارم، ولی از خدا میخواهم، صفات نیکی را که ندارم به من مرحمت کند.
امام علیه السلام فرمود:
جواب خوبی دادی.
آنگاه دو هزار درهم که بیست برابر خواسته فقیر بود به او داد و فرمود:
این پول را در خرید و فروش مازو نام میوهای است به کار ببر، زیرا مازو، کالای خشک است و کمتر آسیب میبیند(105).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام کاظم و مرد بدقیافه دهاتی
اگر حاجتی داری بگو، من برآورده کنم؟
جمعی که در محضر امام بودند از برخورد حضرت که تعجب کردند، به عنوان اعتراض گفتند:
یابن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ؟ شما به نزد این مرد دهاتی و بدقواره که چندان شایستگی ندارد میروی، و به او پیشنهاد میکنی اگر حاجتی داشته باشد انجام دهی، شما رهبر و پیشوا هستی، اگر او نیازمند است باید پیش شما بیاید و خواستههایش را مطرح کند.
امام علیه السلام احساس کرد اصحاب به ریزه کاریهای اسلام توجه ندارند و یک فرد مسلمان را با چشم حقارت میبینند از این رو فرمود:
من که پیشه او رفتم و مدتی با او به گفتگو پرداختم بر اساس چند مطلب است که شما به آنها توجه ندارید.
نخست: اینکه او بندهای از بندگان خدا است.
دوم: اینکه بنا بر دستور قرآن او یکی از برادران دینی ما است.
سوم: اینکه در مملکت خداوند با ما همسایه است.
چهارم: اینکه از یک پدر آدم به وجود آمدهایم.
پنجم: اینکه همه ما پیرو بهترین دین اسلام هستیم.
ششم: اینکه شاید روزگار دگرگون شود، روزی بیاید ما محتاج ایشان باشیم، آن وقت برای نخوت و تکبری که بر او داشتیم، ما را در مقابل خود خوار و ذلیل ببیند.
آنگاه امام علیه السلام فرمود:
نواصل من لا یستحق وصالنا - مخافة ان یبقی بغیر صدیق
ما دوست میشویم با کسی که به دوستی ما سزاوار نیست از ترس اینکه بدون دوست بمانیم(104).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام کاظم و شقیق بلخی
در سال 149 هجری برای انجام مراسم حج حرکت کردم، به منزلگاه قادسیه که رسیدم در میان انبوه جماعت چشمم به چهرهی زیبای جوانی افتاد که لاغر اندام و گندمگون بود و روی لباسش لباسی پشمی پوشیده و ردایی به دوش و نعلینی به پا داشت و تنها در گوشهای نشسته بود با خود گفتم:
این جوان از صوفیهاست و میخواهد در مسافرت سربار مردم گردد، به خدا سوگند نزدش میروم و او را سرزنش میکنم نزدیک او رفتم متوجه من که شد فرمود:
ای شقیق اجتتبوا کثیرا من الظن بعض اثم از بسیاری گمانها بپرهیزید چون که برخی از گمانها گناه است(114)
آنگاه مرا تنها گذاشت و رفت با خود گفتم
این یک حادثه بزرگ و عجیبی است این جوان از نیت درونی من خبر داد و نام مرا به زیان آورد حتماً این جوان بندهی صالح خداست به خدمتش میرسم و از او معذرت خواهی میکنم به دنبالش هر چه کوشیدم به او نرسیدم از نظرم غایب شد و او را ندیدم تا اینکه وارد منزلگاه (واعصه) شدیم: دیدم مشغول نماز است اعضاء بدنش در نماز میلرزید و اشک از چشمانش سرازیر بود
با خود گفتم: پیدایش کردم همین جوان است میروم نزدش و از او میخواهم مرا حلال کند نزدیکش رفتم پس از نماز متوجه من شد فرمود:
ای شقیق! این آیه را بخوان
انی لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدی من هرکه را توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد سپس هدایت شود میآمرزم(115)
سپس مرا ترک کرد و رفت با خود گفتم این جوان از پاکان نمونه و بی نظیر است زیرا بار دوم نیت باطن من خبر داد به راه خود ادامه دادیم به منزلگاه زباله که رسیدیم دیدم کنار چاهی ایستاده و در دستش مشک کوچکی هست میخواهد از چاه آب بکشد ناگاه مشک آب از دستش رها شد و به چاه افتاد سر به آسمان کرد و گفت
انت ربی اذا ظئمت الی الما و فوتی اذا اردت الطعاما تو خدای منی وقتی تشنه شوم سیرابم میکنی و وقتی که احتیاج به طعام داشته باشم عذابم میدهی ای خدا من! غیر از این ظرفی را ندارم آن را به من بازگردان
سوگند به خدا ناگاه دیدم آب چاه بالا آمد آن جوان دستش را دراز کرد و مشک را پر از آب نمود بیرون آورد با آن وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند سپس به سوی تل ریگی رفت و مقداری ریگ برداشت و در میان آن ظرف ریخت و آن را حرکت داد و آشامید(116)
نزدش رفته و سلام کرد جواب سلام مراد داد، گفتم
از اضافهی غذای خود که خدا به تو نعمت داده به من نیز بده
فرمود: ای شقیق همواره نعمتهای ظاهری و پنهانی خدا به ما میرسد و به خدای خود ظن نیک داشته باش
آنگاه ظرف آب را به به من داد از آب آن نوشیدم همانند شربت شیرین و گوارا بود که هرگز نوشیدنی لذیذتر و خوشبوتر از آن را نیاشامیده بودم هم سیراب و هم سیر شدم و به طوری که چند روز نیازی به آب و غذا نداشتم
شقیق میگوید:
دیگر آن جوان را ندیدم تا اینکه نیمههای شب او را در کنار در مکه دیدم با راز و نیاز، زمزمه و گریهای مخصوص نماز میخواند تا سحرگاه مشغول عبادت بود وقت نماز صبح که رسید برخاست نماز را خواند و تسبیح گفت. سپس هفت مرتبه خانه خدا را طواف کرد ناگاه دیدم از آنجا بیرون رفت
به دنبالش رفتم برخلاف آنچه که در راه او را تنها میدیدم عدهای از مستمندان، نیازمندان و غلامان و مردم زیادی اطرافش را گرفتهاند، و بر او سلام و تهنیت میگویند از یکی از کسانی که به او نزدیکتر بود پرسیدم: این جوان کیست؟
گفت: موسی بن جعفر (علیه السلام) است.
گفتم: باید هم چنین کارهای عجیب و شگفت انگیزی از او سر بزند و این گونه کرامتهای بزرگ از ایشان تعجب آور نیست(117)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام کاظم عابدترین انسان
یکی از دعایش این بود: عظم الذنب من عبدک فلیحسن العفور من عندک گناه از بندهات بزرگ شد پس عفوت نیکو است. چنان از ترس خدا میگریست که محاسنش از اشک دیدگانتر میشد. از همه مردم بیشتر به خانواده و خویشانش رسیدگی میکرد. شبها با زنبیلهایی که محتوی طلا، نقره، آرد و خرما بود، به سراغ فقرای مدینه میرفت و به ایشان میداد در عین حال نمیفهمیدند چه کسی به آنها کمک میکند.(71)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام کاظم در زندان
گفت: از روزنه به داخل این اتاق نگاه کن: نگاه کردم
- چه میبینی
- جامعهای روی زمین افتاده
- خوب نگاه کن با دقت نگاه کردم دیدم شخصی در سجده است
- مردی در حال سجده است
- آیا این مرد را میشناسی
- نه
- او آقا موسی بن جعفر است من در تمام شبانه روز متوجه ایشان هستم پیوسته در همین حالت است
نماز صبح را در اول وقت میخواند و پس از نماز تا طلوع خورشید مشغول تعقیب است سپس! به سجده میرود همچنان تا ظهر در سجده به یک مأمور سفارش کرده وقت نماز ظهر را به او اطلاع دهد و هنگامی که مأمور دخول وقت نماز ظهر را خبر میدهد، از سجده بر میخیزد بدون آنکه وضوء تازه بگیرد به نماز میایستد این عادتت اوست
پس از نماز مغرب افطار میکند سپس تجدید وضو میکند آنگاه به سجده میرود همواره در دل شب مشغول نماز است تا سپیده دم فرا میرسد
یکی از نگهبانان میگفت: من زیاد شنیدهام که این دعا را میخواند
اللهم انت تعلم کنت اسئلک ان تفر عنی بعبادتک اللهم فقد فعلت فلک الحمد خدایا تو آگاهی همواره جای خلوت از تو برای عبادت میخواستم عنایت فرمودی سپاسگزارم
و در سجده میگفت: فبح الذنب من عبدک فلیحسن العفو من عبدک و گناهان از بنده زشت و عفو از تو بهتر است
قسمتی از دعاهای آن حضرت در سجده این بود
اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب خداوندا! هنگام مرگ راحتی و وقت حساب گذشت را از تو میخواهم(113)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام علی و سفره مهر خورده
یکی از حاضران گفت:
یا امیر المومنین! چرا سفره افطاریتان مهر خورده است؟ آدمهای بخیل چنین میکنند تا چشم کسی به سفره غذایشان نیفتد.
امام علیه السلام خندید و فرمود:
این کار برای بخل نیست بلکه میخواهم بدانم غذایی که با آن افطار میکنم از کجا بدست آمده، و اگر از راه حلال است از آن استفاده کنم.
سپس مهر سفره را شکست و مقداری قاووت از سفره به ظرفی ریخت.
خواست میل فرماید این دعا را خواند:
الهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا فتقبل منا انک انت سمیع العلیم .(27)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام صادق و یاد آتش دوزخ
امام صادق علیه السلام در فصل تابستان در منزل شخصی مهمان بود، سفرهای را پهن کردند، که در میان آن، نان بود. سپس ظرف آبگوشتی مقابل حضرت گذاشتند.
امام علیه السلام نان را خرد کرد و در میان آبگوشت ریخت وقتی خواست لقمهای از آن بردارد چون داغ بود، فوری دستش را کشید و فرمود:
استجیر بالله من النار... پناه میبرم به خداوند از آتش جهنم، ما طاقت داغی این آبگوشت را نداریم، چگونه طاقت آتش جهنم را داشته باشیم؟ حضرت این جمله را چندین بار تکرار کرد تا غذا سرد شد، آنگاه از غذا میل فرمود و ما نیز خوردیم(87).
بدین گونه امام صادق علیه السلام از داغی غذا به یاد آتش افتاد و به خدا پناه برد. امید است ما نیز چنین باشیم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، امام صادق و مرد گدا
ما در سرزمین منی محضر امام صادق بودیم، مقداری انگور که در اختیار ما بود، میخوردیم، گدایی آمد و از امام کمک خواست.
امام دستور داد یک خوشه انگور به او بدهد!
گدا گفت:
احتیاج به انگور ندارم اگر پول هست بدهید!
امام فرمود:
خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چیزی به او نداد. گدا پس از چند قدم که رفته بود پشیمان شد و برگشت و گفت:
پس همان خوشه انگور را بدهید! امام دیگر آن خوشه را هم به او نداد.
گدایی دیگری آمد. امام سه دانه انگور به ایشان داد. گدا گرفت و گفت:
سپاس آفریدگار جهانیان را که به من روزی مرحمت کرد! خواست برود، امام فرمود:
بایست! (برای تشویق وی) دو دست را پر از انگور نمود و به او داد.
گدا گرفت و گفت:
شکر خدای جهانیان را که به من روزی عطا فرمود.
امام باز خوشش آمد، فرمود:
بایست و نرو!
آنگاه از غلام پرسید:
چقدر پول داری؟
غلام: تقریباً بیست درهم.
فرمود:
آنها را نیز به این فقیر بده!
سائل گرفت. باز زبان به سپاسگزاری گشود و گفت:
خدایا! تو را شکر گزارم، پروردگارا این نعمت از تو است و تو یکتا و بیهمتایی. خواست برود، امام فرمود: نرو! سپس پیراهن خود را از تن بیرون آورد و به فقیر داد و فرمود: بپوش!
گدا پوشید و گفت:
خدا را سپاسگزارم که به من لباس داد و پوشانید.
سپس روی به امام کرد و گفت:
خداوند به شما جزای خیر بدهد. جز این دعا چیزی نگفت و برگشت و رفت.
راوی میگوید:
ما گمان کردیم که اگر این دفعه نیز به شکر و سپاسگزاری خدا میپرداخت و امام را دعا نمیکرد، حضرت چیزی به او عنایت میکرد و همچنان کمک ادامه مییافت.
ولی چون گدا لحن خود را عوض کرد بجای شکر خدا، امام را دعا نمود به این جهت کمک ادامه پیدا نکرد و حضرت احسانش را قطع نمود.(52)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))