داستان های بحارالانوار ، اندرزهای امام حسن در آستانه مرگ‏

جناده پسر ابی امیه می‏گوید:
من در هنگام وفات امام حسن علیه السلام به حضور آن بزرگوار رسیدم، دیدم جلوی امام علیه السلام طشتی هست، خونی که استفراغ می‏کرد در آن می‏ریخت و قطعات جگرش(61) به وسیله زهری که توسط معاویه به آن حضرت داده شده بود خارج می‏شد.
به حضرتت عرض کردم: سرورم! چرا خود را معالجه نمی‏کنی؟
فرمود: ای بنده خدا مرگ را با چه می‏توان معالجه نمود؟!
من گفتم: انا لله و انا الیه راجعون...
سپس به امام علیه السلام گفتم: پسر پیامبر خدا! مرا موعظه کن.
فرمود: آری، ای جناده! آماده سفر آخرت باش، توشه این سفر را پیش از فرا رسیدن مرگ تهیه کن!
بدان که تو در تعقیب دنیا هستی و مرگ در تعقیب تو، امروز غم فردا را مخور!
آگاه باش! از مال دنیا سهم تو به اندازه غذای توست و بازمانده آن، مال دیگران است و تو خزینه دار آنها خواهی بود.
بدان که: فی حلالها حساب و فی حرامها عقاب و فی الشبهات عتاب:
فردای قیامت راجع به مال حلال دنیا حساب و درباره حرام آن عذاب و برای شبهه ناک آن سرزنش خواهد بود....
برای دنیایت چنان بکوش که گویی همیشه در آن خواهی زیست، فرصت انجام کارهای آن را داری، و برای آخرت چنان تلاش کن که گویی فردا خواهی مرد، وقت انجام کارهای آن را نداری.
اذا اردت عزا بلا عشیره و هیبه بلا سلطان فاخرج من ذل معصییه الله الی عز طاعته. اگر خواهان عزت بدون قوم و قبیله، و قدرت بدون سلطنت باشی، از ذلت معصیت پروردگار خارج شو، و به عزت طاعت او در آی.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، آنچه را جانان پسندد

مردی صاحب دختری شده بود خدمت امام صادق (علیه السلام) رسید حضرت او را ناراحت و افسرده دید
فرمود: چرا غم و اندوه قیافه‏ات را فرا گرفته.
عرض کرد: چون نوزاد دختری برایم به دنیا آمده.
فرمود: اگر خدا از تو می‏خواست من فرزند تو را انتخاب کنم یا تو خود انتخاب می‏کنی، چه جواب می‏دادی:
مرد: می‏گفتم خدایا تو انتخاب کن.
فرمود: اکنون خدا انتخاب کرده:
سپس افزود خداوند در عوض پسری که آن دانشمند (حضر) رقیق موسی او را کشت به پدر و مادرش دختری عنایت فرمود که هفتاد پیغمبر از نسلش به وجود آمد چنانچه در سوره‏ی کهف به همین مطلب اشاره کرد
فاردنا ان یبد لهما ربهما خیرامنه زکاة و اقرب رحما ما خواستیم پروردگار آن پدر و مادر به جای این پسر فرزندی پاک و مهربان‏تر به آنها عطا فرماید(107)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امنیت در اسلام‏

پیامبر اسلام در آخرین حج خود، در سرزمین منی، رو به مسلمانان کرد و فرمود: بزرگترین و محترم‏ترین روزها چه روزی است؟
مسلمانان: امروز (عید قربان) است.
فرمود: محترم‏ترین و عالی‏ترین ماهها کدام ماه است؟
گفتند: همین ماه (ذی حجه).
فرمود: کدام سرزمین محترمین سرزمین است؟
گفتند: این سرزمین (مکه).
آنگاه فرمود: براستی بدانید که خونهای شما و اموال شما بر شما محترم است مانند محترم بودن امروز در این ماه و در این سرزمین، تا قیام قیامت که خداوند را ملاقات کنید.
آنگاه فرمود: خداوند از اعمال شما می‏پرسد، آگاه باشید آیا رسالت خود را ابلاغ کردم. همه مسلمانان حاضر گفتند: آری.
رسول خدا عرض کرد: خداوندا شاهد باش. که من وظیفه‏ام را انجام دادم(17).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امتیازهای امامان

ابو حمزه می‏گوید:
بارها شنیدم که امام حسن عسکری (علیه السلام) با غلامان ترک و رومی و..... خود به زبان خودشان صحبت می‏کند، من تعجب می‏کردم و با خودم می‏گفتم: امام عسکری (علیه السلام) در مدینه به دنیا آمده و تا هنگام رحلت پدرش به جای مسافرت نکرده است و نزد کسی هم درس زبان نخوانده پس چگونه به زبان نخوانده، پس چگونه به زبان‏های گوناگون سخن می‏گوید؟ در این فکر بودم که ناگاه حضرت به من متوجه شد و فرمود:
خداوند حجت خود را در همه چیز بر سایر مردم برتری داده از این رو امامان به همه زیان و نژادها آگاهند و همه‏ی حوادث و پیش آمده‏ها را می‏دانند اگر چنین نبود. بین پیشوایان الهی و سایر مردم و فرقی نبود(129)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امتیازات و مقام فاطمه الزهرا ‏

روزی رسول گرامی به اصحاب در شان فاطمه ع چنین فرمود:
خداوند در دنیا این افتخارات را به فاطمه عنایت فرموده است:
1. من پدر هستم، و هر دو جهان هیچ کس مثل نظیر من نیست.
2. علی همسر اوست، اگر علی نبود هرگز برای فاطمه همتایی نبود.
3.خداوند حسن و حسین را به فاطمه عطا فرموده که نظیر ایشان در عالم وجود ندارد، آن در بزرگوار فرزندان پیامبر و سرور جوانان اهل بهشت هستند.
سپس فرمود:
... جبرئیل نزد من آمد و گفت:
هنگامی که فاطمه از دنیا رحلت نماید و دفن گردد دو فرشته نزد او می‏آیند و می‏پرسند:
پروردگار تو کیست؟
حضرت زهرا جواب می‏دهد:
پروردگار من خدا است.
- پیامبرت کیست؟
- پدرم.
- ولی‏امام تو کیست؟
- همین‏علی بن ابی طالب که در کنار قبرم ایستاده است.
سپس فرمود:
هر کس پس از وفات مرا زیارت کند مانند این است که در حال حیات مرا زیارت کرده است.
و هر کس فاطمه را زیارت کند مانند این است که فاطمه را زیارت کرده است و کسی که علی را زیارت کند مانند این است که فاطمه را زیارت کرده است.
و هر کس حسن و حسین را زیارت کند، مانند این است که علی را زیارت نموده است‏
و کسی که یکی از فرزندان آنها را زیارت کند مانند این است که همه ایشان را زیارت کرده است.(73)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امانت داری‏

امانتداری آنقدر مهم و ارزشمند است که امام سجاد (علیه السلام) به شیعیان می‏فرماید:
امانت را صحیح و سالم به صاحبش بازگردانید، به خدایی که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به پیامبری برگزید، اگر قاتل پدرم حسین (علیه السلام) شمشیری را که با آن پدرم با کشته به امانت نزد من بگذارد، من امانت را به او باز خواهم گرداند.(74)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام هادی در سامرا

امام هادی (علی النقی) در صریا (دهی است در اطراف مدینه) در نیمه ذیحجه به سال 212 متولد شد و در سامرا نیمه ماه رجب سال 254 وفات یافت و چهل و یک سال داشت و مدت امامت آن حضرت 33 سال بود، مادرش کنیزی بود که سمانه نام داشت.
متوکل عباسی آن جناب را به مأموریت یحیی‏بن هرثمه از مدینه به سامرا آورد و در همان شهر ماند تا از دنیا رحلت نمود.(82)
روزی که حضرت با یحیی‏بن هرثمه وارد سامرا شد. در کاروانسرای گدایان به امام علیه‏السلام جای دادند.
صالح بن سعید می‏گوید:
روزی که امام هادی وارد سامرا شد خدمت آن حضرت رسیدم.
عرض کردم:
فدایت شوم این ستمگران سعی می‏کنند به هر وسیله که هست نور شما را خاموش سازند و نسبت به شما اهانت کنند، تا آنجا که شما را در این مکان پست که کاروانسرای فقر است، جای داده‏اند.
در این وقت امام علیه‏السلام با دست به سویی اشاره کرد و فرمود:
این جا را نگاه کن ای پسر سعید!
ناگاه باغهای زیبا و پر از میوه و جوی‏های جاری و خدمت گزاران بهشتی همچون مرواریدهای دست نخورده دیدم، چشمهایم خیره شد و بسیار تعجب کردم.
امام فرمود:
ما هر کجا باشیم این وضع برای ماست، ای پسر سعید! ما در کاروانسرای گدایان نیستیم.(83)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام کاظم و مرد تهی دست‏

فقیری خداشناس محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید اظهار تهی دستی نمود، و صد درهم پول خواست تا با خرید و فروش با آن زندگی خویش را تأمین نماید.
امام کاظم علیه السلام در حالی که تبسم بر لب داشت به او گفت:
یک مسأله از تو می‏پرسم، اگر خوب جواب دادی، ده برابر خواسته‏ات را به تو خواهم داد و اگر جواب صحیح ندادی تنها خواسته‏ات را خواهم داد.
فقیر عرض کرد: بپرسید:
امام علیه السلام فرمود:
اگر قرار باشد در دنیا خداوند برای خود چیزی بخواهی، چه می‏خواهی؟
فقیر گفت:
1. از خدا خواهم خواست برای حفظ دین خود دستور تقیه را رعایت کنم.
2. و حقوق برادران دینی را ادا نمایم.
امام کاظم علیه السلام فرمود:
چرا دوستی ما خاندان پیامبر را نمی‏خواهی؟
فقیر گفت:
این صفت را دارا هستم و از خداوند متعال به داشتن چنین صفتی سپاسگزارم، ولی از خدا می‏خواهم، صفات نیکی را که ندارم به من مرحمت کند.
امام علیه السلام فرمود:
جواب خوبی دادی.
آنگاه دو هزار درهم که بیست برابر خواسته فقیر بود به او داد و فرمود:
این پول را در خرید و فروش مازو نام میوه‏ای است به کار ببر، زیرا مازو، کالای خشک است و کمتر آسیب می‏بیند(105).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام کاظم و مرد بدقیافه دهاتی‏

روزی امام موسی بن جعفر علیه السلام با عده‏ای به مرد روستایی زشت رو و بدقیافه رسید، به او سلام و در کنار او از مرکب پیاده شده و مدتی زیادی با او به احوال پرسی و گفتگو پرداخت، و در آخر فرمود:
اگر حاجتی داری بگو، من برآورده کنم؟
جمعی که در محضر امام بودند از برخورد حضرت که تعجب کردند، به عنوان اعتراض گفتند:
یابن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ؟ شما به نزد این مرد دهاتی و بدقواره که چندان شایستگی ندارد می‏روی، و به او پیشنهاد می‏کنی اگر حاجتی داشته باشد انجام دهی، شما رهبر و پیشوا هستی، اگر او نیازمند است باید پیش شما بیاید و خواسته‏هایش را مطرح کند.
امام علیه السلام احساس کرد اصحاب به ریزه کاری‏های اسلام توجه ندارند و یک فرد مسلمان را با چشم حقارت می‏بینند از این رو فرمود:
من که پیشه او رفتم و مدتی با او به گفتگو پرداختم بر اساس چند مطلب است که شما به آنها توجه ندارید.
نخست: اینکه او بنده‏ای از بندگان خدا است.
دوم: اینکه بنا بر دستور قرآن او یکی از برادران دینی ما است.
سوم: اینکه در مملکت خداوند با ما همسایه است.
چهارم: اینکه از یک پدر آدم به وجود آمده‏ایم.
پنجم: اینکه همه ما پیرو بهترین دین اسلام هستیم.
ششم: اینکه شاید روزگار دگرگون شود، روزی بیاید ما محتاج ایشان باشیم، آن وقت برای نخوت و تکبری که بر او داشتیم، ما را در مقابل خود خوار و ذلیل ببیند.
آنگاه امام علیه السلام فرمود:

نواصل من لا یستحق وصالنا - مخافة ان یبقی بغیر صدیق ‏

ما دوست می‏شویم با کسی که به دوستی ما سزاوار نیست از ترس اینکه بدون دوست بمانیم(104).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام کاظم و شقیق بلخی‏

شقیق بلخی یکی از عرفای عصر امام کاظم (علیه السلام) بود می‏گوید
در سال 149 هجری برای انجام مراسم حج حرکت کردم، به منزلگاه قادسیه که رسیدم در میان انبوه جماعت چشمم به چهره‏ی زیبای جوانی افتاد که لاغر اندام و گندمگون بود و روی لباسش لباسی پشمی پوشیده و ردایی به دوش و نعلینی به پا داشت و تنها در گوشه‏ای نشسته بود با خود گفتم:
این جوان از صوفی‏هاست و می‏خواهد در مسافرت سربار مردم گردد، به خدا سوگند نزدش می‏روم و او را سرزنش می‏کنم نزدیک او رفتم متوجه من که شد فرمود:
ای شقیق اجتتبوا کثیرا من الظن بعض اثم از بسیاری گمان‏ها بپرهیزید چون که برخی از گمان‏ها گناه است(114)
آنگاه مرا تنها گذاشت و رفت با خود گفتم‏
این یک حادثه بزرگ و عجیبی است این جوان از نیت درونی من خبر داد و نام مرا به زیان آورد حتماً این جوان بنده‏ی صالح خداست به خدمتش می‏رسم و از او معذرت خواهی می‏کنم به دنبالش هر چه کوشیدم به او نرسیدم از نظرم غایب شد و او را ندیدم تا اینکه وارد منزلگاه (واعصه) شدیم: دیدم مشغول نماز است اعضاء بدنش در نماز می‏لرزید و اشک از چشمانش سرازیر بود
با خود گفتم: پیدایش کردم همین جوان است می‏روم نزدش و از او می‏خواهم مرا حلال کند نزدیکش رفتم پس از نماز متوجه من شد فرمود:
ای شقیق! این آیه را بخوان‏
انی لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدی من هرکه را توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد سپس هدایت شود می‏آمرزم(115)
سپس مرا ترک کرد و رفت با خود گفتم این جوان از پاکان نمونه و بی نظیر است زیرا بار دوم نیت باطن من خبر داد به راه خود ادامه دادیم به منزلگاه زباله که رسیدیم دیدم کنار چاهی ایستاده و در دستش مشک کوچکی هست می‏خواهد از چاه آب بکشد ناگاه مشک آب از دستش رها شد و به چاه افتاد سر به آسمان کرد و گفت‏
انت ربی اذا ظئمت الی الما و فوتی اذا اردت الطعاما تو خدای منی وقتی تشنه شوم سیرابم می‏کنی و وقتی که احتیاج به طعام داشته باشم عذابم می‏دهی ای خدا من! غیر از این ظرفی را ندارم آن را به من بازگردان‏
سوگند به خدا ناگاه دیدم آب چاه بالا آمد آن جوان دستش را دراز کرد و مشک را پر از آب نمود بیرون آورد با آن وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند سپس به سوی تل ریگی رفت و مقداری ریگ برداشت و در میان آن ظرف ریخت و آن را حرکت داد و آشامید(116)
نزدش رفته و سلام کرد جواب سلام مراد داد، گفتم‏
از اضافه‏ی غذای خود که خدا به تو نعمت داده به من نیز بده‏
فرمود: ای شقیق همواره نعمت‏های ظاهری و پنهانی خدا به ما می‏رسد و به خدای خود ظن نیک داشته باش‏
آنگاه ظرف آب را به به من داد از آب آن نوشیدم همانند شربت شیرین و گوارا بود که هرگز نوشیدنی لذیذتر و خوشبوتر از آن را نیاشامیده بودم هم سیراب و هم سیر شدم و به طوری که چند روز نیازی به آب و غذا نداشتم‏
شقیق می‏گوید:
دیگر آن جوان را ندیدم تا اینکه نیمه‏های شب او را در کنار در مکه دیدم با راز و نیاز، زمزمه و گریه‏ای مخصوص نماز می‏خواند تا سحرگاه مشغول عبادت بود وقت نماز صبح که رسید برخاست نماز را خواند و تسبیح گفت. سپس هفت مرتبه خانه خدا را طواف کرد ناگاه دیدم از آنجا بیرون رفت‏
به دنبالش رفتم برخلاف آنچه که در راه او را تنها می‏دیدم عده‏ای از مستمندان، نیازمندان و غلامان و مردم زیادی اطرافش را گرفته‏اند، و بر او سلام و تهنیت می‏گویند از یکی از کسانی که به او نزدیک‏تر بود پرسیدم: این جوان کیست؟
گفت: موسی بن جعفر (علیه السلام) است.
گفتم: باید هم چنین کارهای عجیب و شگفت انگیزی از او سر بزند و این گونه کرامت‏های بزرگ از ایشان تعجب آور نیست(117)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام کاظم عابدترین انسان‏

حضرت موسی بن جعفر عابدترین، دانشمندترین، سخاوتمندترین و گرامی‏ترین انسان در زمان خود بشمار می‏رفت. امام علیه‏السلام نمازهای مستحبی شبانه را همیشه می‏خواند و آن را به نماز صبح وصل می‏کرد سپس تا طلوع آفتاب مشغول تعقیبات می‏شد آنگاه پیشانی بسجده می‏گذاشت، تا هنگام ظهر سر از سجده برنمی‏داشت (69) همواره چنین دعا می‏نمود: اللهم انی اسالک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب (70) و این دعا را تکرار می‏کرد.
یکی از دعایش این بود: عظم الذنب من عبدک فلیحسن العفور من عندک گناه از بنده‏ات بزرگ شد پس عفوت نیکو است. چنان از ترس خدا می‏گریست که محاسنش از اشک دیدگان‏تر می‏شد. از همه مردم بیشتر به خانواده و خویشانش رسیدگی می‏کرد. شبها با زنبیلهایی که محتوی طلا، نقره، آرد و خرما بود، به سراغ فقرای مدینه می‏رفت و به ایشان می‏داد در عین حال نمی‏فهمیدند چه کسی به آنها کمک می‏کند.(71)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام کاظم در زندان‏

احمد بن عبدالله از پدرش نقل می‏کند که روزی نزد فضل بن ربیع (نخست وزیر مأمون) روی پشت بام نشسته بود رفتم به من گفت نزدیک بیا نزدیک رفتم تا رو به رویش رسیدم‏
گفت: از روزنه به داخل این اتاق نگاه کن: نگاه کردم‏
- چه می‏بینی‏
- جامعه‏ای روی زمین افتاده‏
- خوب نگاه کن با دقت نگاه کردم دیدم شخصی در سجده است‏
- مردی در حال سجده است‏
- آیا این مرد را می‏شناسی‏
- نه‏
- او آقا موسی بن جعفر است من در تمام شبانه روز متوجه ایشان هستم پیوسته در همین حالت است‏
نماز صبح را در اول وقت می‏خواند و پس از نماز تا طلوع خورشید مشغول تعقیب است سپس! به سجده می‏رود همچنان تا ظهر در سجده به یک مأمور سفارش کرده وقت نماز ظهر را به او اطلاع دهد و هنگامی که مأمور دخول وقت نماز ظهر را خبر می‏دهد، از سجده بر می‏خیزد بدون آنکه وضوء تازه بگیرد به نماز می‏ایستد این عادتت اوست‏
پس از نماز مغرب افطار می‏کند سپس تجدید وضو می‏کند آنگاه به سجده می‏رود همواره در دل شب مشغول نماز است تا سپیده دم فرا می‏رسد
یکی از نگهبانان می‏گفت: من زیاد شنیده‏ام که این دعا را می‏خواند
اللهم انت تعلم کنت اسئلک ان تفر عنی بعبادتک اللهم فقد فعلت فلک الحمد خدایا تو آگاهی همواره جای خلوت از تو برای عبادت می‏خواستم عنایت فرمودی سپاسگزارم‏
و در سجده می‏گفت: فبح الذنب من عبدک فلیحسن العفو من عبدک و گناهان از بنده زشت و عفو از تو بهتر است‏
قسمتی از دعاهای آن حضرت در سجده این بود
اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب خداوندا! هنگام مرگ راحتی و وقت حساب گذشت را از تو می‏خواهم(113)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام علی و سفره مهر خورده‏

قنبر، غلام علی علیه السلام در ماه رمضان، افطاری از قاووت در سفره مهر خورده محضر آن حضرت آورد.
یکی از حاضران گفت:
یا امیر المومنین! چرا سفره افطاریتان مهر خورده است؟ آدم‏های بخیل چنین می‏کنند تا چشم کسی به سفره غذایشان نیفتد.
امام علیه السلام خندید و فرمود:
این کار برای بخل نیست بلکه می‏خواهم بدانم غذایی که با آن افطار می‏کنم از کجا بدست آمده، و اگر از راه حلال است از آن استفاده کنم.
سپس مهر سفره را شکست و مقداری قاووت از سفره به ظرفی ریخت.
خواست میل فرماید این دعا را خواند:
الهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا فتقبل منا انک انت سمیع العلیم .(27)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام صادق و یاد آتش دوزخ

سلیمان بن خالد می‏گوید:
امام صادق علیه السلام در فصل تابستان در منزل شخصی مهمان بود، سفره‏ای را پهن کردند، که در میان آن، نان بود. سپس ظرف آبگوشتی مقابل حضرت گذاشتند.
امام علیه السلام نان را خرد کرد و در میان آبگوشت ریخت وقتی خواست لقمه‏ای از آن بردارد چون داغ بود، فوری دستش را کشید و فرمود:
استجیر بالله من النار... پناه می‏برم به خداوند از آتش جهنم، ما طاقت داغی این آبگوشت را نداریم، چگونه طاقت آتش جهنم را داشته باشیم؟ حضرت این جمله را چندین بار تکرار کرد تا غذا سرد شد، آنگاه از غذا میل فرمود و ما نیز خوردیم(87).
بدین گونه امام صادق علیه السلام از داغی غذا به یاد آتش افتاد و به خدا پناه برد. امید است ما نیز چنین باشیم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، امام صادق و مرد گدا

مسمع نقل می‏کند:
ما در سرزمین منی محضر امام صادق بودیم، مقداری انگور که در اختیار ما بود، می‏خوردیم، گدایی آمد و از امام کمک خواست.
امام دستور داد یک خوشه انگور به او بدهد!
گدا گفت:
احتیاج به انگور ندارم اگر پول هست بدهید!
امام فرمود:
خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چیزی به او نداد. گدا پس از چند قدم که رفته بود پشیمان شد و برگشت و گفت:
پس همان خوشه انگور را بدهید! امام دیگر آن خوشه را هم به او نداد.
گدایی دیگری آمد. امام سه دانه انگور به ایشان داد. گدا گرفت و گفت:
سپاس آفریدگار جهانیان را که به من روزی مرحمت کرد! خواست برود، امام فرمود:
بایست! (برای تشویق وی) دو دست را پر از انگور نمود و به او داد.
گدا گرفت و گفت:
شکر خدای جهانیان را که به من روزی عطا فرمود.
امام باز خوشش آمد، فرمود:
بایست و نرو!
آنگاه از غلام پرسید:
چقدر پول داری؟
غلام: تقریباً بیست درهم.
فرمود:
آنها را نیز به این فقیر بده!
سائل گرفت. باز زبان به سپاسگزاری گشود و گفت:
خدایا! تو را شکر گزارم، پروردگارا این نعمت از تو است و تو یکتا و بی‏همتایی. خواست برود، امام فرمود: نرو! سپس پیراهن خود را از تن بیرون آورد و به فقیر داد و فرمود: بپوش!
گدا پوشید و گفت:
خدا را سپاسگزارم که به من لباس داد و پوشانید.
سپس روی به امام کرد و گفت:
خداوند به شما جزای خیر بدهد. جز این دعا چیزی نگفت و برگشت و رفت.
راوی می‏گوید:
ما گمان کردیم که اگر این دفعه نیز به شکر و سپاسگزاری خدا می‏پرداخت و امام را دعا نمی‏کرد، حضرت چیزی به او عنایت می‏کرد و همچنان کمک ادامه می‏یافت.
ولی چون گدا لحن خود را عوض کرد بجای شکر خدا، امام را دعا نمود به این جهت کمک ادامه پیدا نکرد و حضرت احسانش را قطع نمود.(52)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0