داستان های بحارالانوار ، مزاح پیغمبر

پیرزنی به حضور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسید، علاقه من بود که اهل بهشت باشد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود:
پیرزن به بهشت نمی‏رود.
او گریان از محضر پیامبر خارج شد.
بلال حبشی او را در حال گریه دید.
پرسید:
چرا گریه می‏کنی؟
گفت:
گریه‏ام به خاطر این است که پیغمبر فرمود:
پیرزن به بهشت نمی‏رود.
بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود:
سیاه نیز به بهشت نمی‏رود.
بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند.
عباس عموی پیامبر آنها را در حال گریان دید.
پرسید:
چرا گریه می‏کنید؟
آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند.
عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد.
حضرت به عمویش که پیرمرد بود فرمود:
پیرمرد هم به بهشت نمی‏رود.
عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت.
سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورش خواست، آنها را خوشحال نمود و فرمود:
خداوند اهل بهشت را در سیمای جوان نورانی در حالی که تاجی به سر دارند وارد بهشت می‏کند، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه.(2)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مردی که باغهای بهشت را به دنیا فروخت‏

مرد مسلمانی بود که شاخه یکی از درختان خرمای او به حیاط خانه مرد فقیر و عیالمندی رفته بود، صاحب درخت گاهی بدون اجازه وارد حیاط خانه می‏شد و برای چیدن خرماها بالای درخت می‏رفت، گاهی تعدادی خرما به حیاط مرد فقیر می‏افتاد و کودکانش خرماها را بر می‏داشتند، مرد از درخت پایین می‏آمد و خرماها را از دست آنها می‏گرفت و اگر خرما را در دهان یکی از بچه‏ها می‏دید انگشتش را در داخل دهان می‏کرد و خرما را بیرون می‏آورد.
مرد فقیر خدمت پیامبر رسید و از صاحب درخت شکایت کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله) و سلم فرمود: برو تا به شکایتت رسیدگی کنم.
سپس پیامبر صاحب درخت را دید و به او فرمود: این درختی که شاخه هایش به خانه فلان کس آمده است به من می‏دهی تا در مقابل آن، درخت خرمایی در بهشت از آن تو باشد؟
مرد گفت: نمی‏دهم! من خیلی درختان خرما دارم و خرمای هیچ کدام به خوبی این درخت نیست.
حضرت فرمود: اگر بدهی من در مقابلش باغی در بهشت به تو می‏دهم. مرد گفت: نمی‏دهم!
ابو دحداح یکی از صحابه پیامبر بود، سخن رسول خدا را شنید. و عرض کرد: یا رسول الله اگر من این درخت را از او بخرم و به شما واگذار کنم آیا شما آنچه را که به آن مرد می‏دادی به من مرحمت می‏کنی؟ فرمود: آری. ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت کرد مرد گفت: محمد (صلی الله علیه و آله) و سلم می‏خواست مقابل این درخت درختهایی در بهشت به من بدهد من نپذیرفتم چون خرمای این درخت بسیار لذیذ است. ابو دحداح گفت: آیا حاضری بفروشی یا نه؟ گفت نه، مگر اینکه چهل درخت به من بدهی. ابو دحداح گفت: چه بهای سنگینی برای درخت کچ شده مطالبه می‏کنی. ابو دحداح پس از سکوت کوتاه گفت خیلی خوب چهل درخت به تو می‏دهم.
مرد طمع کار گفت: اگر راست می‏گویی چند نفر بعنوان شاهد بیاور! ابو دحداح عده‏ای را برای انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پیامبر آمد و عرض کرد: یا رسول الله درخت خرما را خریدم ملک من شده است، تقدیم خدمت مبارکتان می‏کنم، تقاضا دارم آن را از من بپذیر و باغ بهشتی که به آن مرد می‏دادی قبول نکرد اینک به من عنایت فرما.
پیامبر فرمود: ای ابو دحداح! نه یک باغ بلکه تعدادی از باغهای بهشت در اختیار شماست. پیامبر به سراغ مرد فقیر رفت و به او گفت این درخت از آن تو و فرزندان تو است.(5) به این ترتیب مرد کوتاه نظر برای زندگی چند روزه دنیا باغ بهشتی را از دست داد و ابو دحداح مالک آن باغ و باغهای دیگر شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مردی دست و پای بریده سخن می‏گوید

دختر رشید هجری (صحابه خاص امیرالمؤمنین) می‏گوید:
پدرم گفت: امیرالمؤمنین به من فرمود:
ای رشید! چگونه صبر و تحمل خواهی کرد، آنگاه که پسر زن بدکاره، تو را دستگیر کرده و دستها، پاها و زبان تو را ببرد؟
عرض کردم:
یا امیرالمؤمنین! آیا عاقبت این کار رفتن به بهشت و رسیدن به رحمت الهی خواهد بود؟
فرمود:
آری! تو در دنیا و آخرت با من هستی.
دختر رشید می‏گوید:
چند روز بیشتر نگذشته بود که مأمور عبیدالله بن زیاد از پی پدرم آمد. پدرم به نزد فرزند زیاد رفت. و ابن‏زیاد او را مجبور کرد از امیرالمؤمنین تبری جوید. پدرم نپذیرفت.
سپس گفت:
علی به تو خبر داده است که چگونه می‏میری؟
پدرم گفت:
دوستم امیرالمؤمنین فرموده است که تو مرا به برائت از او دعوت می‏کنی و من نخواهم پذیرفت و تو دست‏ها، پاها و زبان مرا قطع خواهی کرد. ابن‏زیاد گفت:
به خدا سوگند! دروغ او را آشکار خواهم کرد!
آنگاه دستور داد دستها و پاهایش را بریدند و زبانش را رها کردند سپس او را بسوی منزل حرکت دادند، گفتم:
پدر جان! از قطع دستها و پاهایت خیلی ناراحتی؟
گفت:
نه، دخترم! فقط اندکی احساس درد می‏کنم.
هنگامی که پدرم را از قصر بیرون آوردند در حالی که مردم دورش را گرفته بودند گفت:
کاغذ و قلم بیاورید تا از حوادث آینده و رویدادهایی که تا روز قیامت واقع خواهد شد - که از سرورم امیرمؤمنان شنیده‏ام - شما را خبر دهم. آنگاه قسمتی از حوادث آینده را بازگو کرد.
ابن‏زیاد از این جریان آگاهی یافت، کسی را فرستاد زبان او را نیز بریدند و در همان شب به رحمت خداوندی پیوست.(101)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مردان ملکوتی

در جنگ احد هنگامی که حلقه محاصره مشرکان بر پیامبر و مسلمانان تنگ‏تر گشت، مسلمانان از صحنه فرار کردند. تنها علی علیه السلام و ابود جانه در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باقی ماندند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به ابودجانه فرمود:
ابودجانه! من بیعت خود را از تو برداشتم تو هم برگرد و از میدان جنگ بیرون برو، امام علی از من و من از اویم.
ابودجانه در کنار پیامبر نشست و زار و زار گریست، سپس سر به سوی آسسمان بلند کرد و گفت:
به خدا سوگند! هرگز خود را از بیعت تو رها نخواهم کرد، من با شما بیعت کرده‏ام. آیا شما را تنها بگذارم و بروم!؟
آنگاه گفت:
فالی من انصرف یا رسول الله! الی زوجه تموت او ولد یموت او دار تخرب و مال یقنی و اجل قد اقترب: به کجا برگردم، به سوی زنم که به زودی خواهد مرد، یا به ظرف خانه‏ام که خراب خواهد شد، یا به جانب مالی که فانی خواهد شد، یا به سوی مرگی که نزدیک است فرا رسد.
پیامبر از مشاهده قطرات اشک که از مژگان ابودجانه به شدت می‏ریخت بر او محبت نمود و اجازه مبارزه داد. از یک سو علی علیه السلام و از سوی دیگر ابودجانه با دشمنان جنگیدند، ابودجانه بر اثر کثرت زخم‏های تن به زمین افتاد، علی علیه السلام جسد او را برداشت محضر رسول خدا آورد، ابودجانه سیمای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را که دید، عرض کرد:
یا رسول الله! آیا بیعت خویش را به انجام رسانیدم؟
حضرت فرمود: آری! و در حق او دعای خیر نمود.(152)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مرد لطیفه گو

مرد لطیفه گویی از دوستان امام حسن علیه‏السلام بود. مدتی نزد آن حضرت نیامده بود. روزی خدمت امام علیه‏السلام رسید. حضرت پرسید:
چگونه صبح کردی؟ (حالت چطور است؟)
گفت:
یابن رسول الله! حال من بر خلاف آن چیزی است که خودم و خدا و شیطان آن را دوست می‏داریم.
امام علیه‏السلام خندید و فرمود:
چطور؟ توضیح بده!
گفت:
خداوند می‏خواهد از او اطاعت کنم و معصیت کار نباشم. اما من چنین نیستم.
و شیطان دوست دارد، خدا را معصیت کرده و به دستوراتش عمل نکنم ولی من این طور هم نیستم.
و خودم دوست دارم همیشه در دنیا باشم، این چنین هم نخواهم بود. روزی از دنیا خواهم رفت.
ناگاه شخصی برخواست و گفت:
یابن رسول الله! چرا ما مرگ را دوست نداریم؟
امام فرمود:
به خاطر این که شما آخرت خود را ویران و این دنیا را آباد کرده‏اید،
بدین جهت دوست ندارید از جای آباد به جای ویران بروید.(36)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مرد عبرت‏انگیز امپراطور فلسطین‏

سالیان درازی حضرت سلیمان در میان مردم به عدل و داد سلطنت کرد تا اینکه آفتاب عمرش بر لب بام رسید. روزی به یاران خود گفت:
خداوند مرا سلطنتی داده که به هیچکس نداده است. باد، انس، جن و پرندگان را در اختیار من قرار داده زبان پرندگان را به من آموخته است، ولی با آن همه آنچه به من داده، تاکنون یاد ندارم که روزی را با شادی و سرور به شب رسانده باشم، میل دارم فردا تنها وارد کاخ خود شوم و با خیال راحت از بالای قصر قدرت و سلطنتم را تماشا کنم، و به کسی اجازه ورود به قصر را ندهید، تا سرور و خوشحالیم را به هم نزند، بلکه روزی را با شادی به پایان برسانم.
فردا صبح سلیمان عصای خود را به دست گرفت وارد قصر شد، در قصر را از پشت بست و در جای بلند قصر تکیه بر عصای خود نمود و به تماشای منظره‏ها و عمارت‏ها و کشور پهناور و نیروهای تسخیر شده خود پرداخت. شادی سراسر وجود او را فرا گرفته بود، ناگاه جوانی زیبا و خوش قامت از گوشه کاخ وارد شد.
سلیمان از جوان پرسید:
تو کیستی و چه کسی اجازه ورود به کاخ من داد؟
جوان پاسخ داد: صاحب این کاخ اجازه داد.
سلیمان: اکنون بگو تو کیستی؟
جوان: من ملک موت و فرشته مرگم.
سلیمان: حال بگو برای چه آمدی؟
عزرائیل: برای قبض روح تو آمده‏ام.
سلیمان: اکنون هر چه را ماموری انجام بده، تنها امروز، روز شادمانی من بود که ناتمام ماند، مقدر این است شادی من با مرگ و ملاقات با پروردگارم تامین گردد.
فرشته مرگ مهلت نداد و در همان حال جان امپراطور فلسطین را گرفت.
جسد بی‏روح سلیمان مدت‏ها به همان حال که ایستاده و تکیه بر عصا داده بود، ماند. مردم، جنیان و موجودات دیگر گمان می‏کردند که سلیمان زنده است و به آنها نگاه می‏کند، از بیم سلیمان کسی جرئت وارد شدن به قصر را نداشت تا آنکه خداوند موریانه‏ای را مامور ساخت داخل عصای سلیمان را خورد، عصا شکست و سلیمان به زمین افتاد. در آن وقت همه فهمیدند که از مرگ سلیمان مدت‏ها گذشته و آنان بی‏خبر بوده‏اند(141).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مراحل تسبیح حضرت فاطمه

حضرت فاطمه علیها السلام برای ذکر تسبیح، نخی را از جنس پشم رشته و به هم تابیده بود، و به عدد تکبیرها در آن گره زده، و در دست می‏گردانید، و تکبیر و تسبیح می‏گفت.
تا این که حضرت حمزه بن عبدالمطلب به شهادت رسید، فاطمه علیها السلام از تربت قبر آن بزرگوار تسبیحی ساخت، و با آن ذکر می‏گفت. و پس از آن مردم نیز از آن حضرت پیروی کردند، از تربت تسبیح ساخته و با آن ذکر می‏گفتند، و هم چنان بود، تا امام حسین علیه السلام در کربلا به شهادت رسید، و از آن پس به دلیل این که تربت قبر حسین علیه السلام فضیلتی بیشتر داشت؛ از آن تسبیح ساختند(53).
گرچه اکنون از چیزهای دیگر نیز تسبیح درست می‏کنند ولی آنچه فضیلت دارد تربت قبر امام حسین علیه السلام‏است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مدح علی در آسمان‏ها

علی علیه السلام می‏فرماید:
هنگامی که مردم در جنگ احد فرار کردند و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در میدان جنگ تنها ماند به اندازه‏ای ناراحت شدم که هرگز آنچنان ناراحت نشده بودم و نمی‏دانستم که چکار کنم. در پیشاپیش آن حضرت شمشیر می‏زدم و دشمنان را از اطراف آن بزرگوار پراکنده می‏کردم و مقداری در سرکوب دشمنان پیشروی کردم خداوند او را به آسمان برده است، غلاف شمشیر را شکستم و با خود گفتم:
با این شمشیر آنقدر می‏جنگم تا کشته شوم. به لشکر دشمن حمله کردم، فرار کردند، ناگاه دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بر زمین افتاده و از حال رفته است.
بالای سرش ایستادم، به هوش آمد و به من فرمود:
یا علی مردم چه کردند؟
گفتم: یا رسول الله! کافر شدند و شما را تنها گذاشتند و فرار کردند
ناگهان نظر آن حضرت به یک گردان از لشکر دشمن افتاد که به سوی او می‏آمدند. فرمود:
یا علی! اینها را از من دور ساز!
به آنها حمله کردم و از چپ و راست آنها را زدم تا اینکه فرار کردند.
آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: یا علی! در آسمان مدح تو گویند آیا می‏شنوی؟ فرشته‏ای به نام رضوان می‏گوید:
لا سیف الا ذولفقار و لا فتی الا علی :(29) شمشیری جز ذولفقار و جوانمردی جز علی نیست.
در این وقت من از شدت خوشحالی گریستم و خدا را بر این نعمت ستایش کردم.(30)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مدارا با دشمن‏

ابن مسکان می‏گوید:
امام صادق (علیه السلام) به من فرمود:
من تو را چنین تصور می‏کنم که اگر کسی نزد تو علی (علیه السلام) را دشنام دهد و تو بتوانی بینی دشنام دهنده را از جا برکنی، قطعا این کار را انجام می‏دهی!
عرض کردم: بلی، فدایت شوم! من اینگونه هستم، نه تنها من، بلکه خاندانم نیز این چنین هستند، همه ما از غیرت دینی برخورداریم.
امام فرمود:
نه! اینگونه مباش، اینطور رفتار مکن.
به خدا سوگند! گاه می‏شود که من می‏شنوم کسی علی را دشنام می‏دهد و میان من و او جز یک ستون فاصله نیست، خود را پشت ستون پنهان می‏کنم (نادیده گرفته) و مشغول نماز می‏شوم.
حتی پس از آنکه از نمازهای خود فارغ شدم، اگر گذرم از نزدیک وی بیفتد بر او سلام و با او دست می‏دهم.(94)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مختار در کوفه‏

هنگامی که مختار بر اوضاع شهر کوفه مسلط گردید روزی حفص فرزند عمربن سعد به نزد مختار آمده و گفت: پدرم می‏گوید: آیا به امان خود درباره‏ی ما عمل می‏کنی؟ مختار جواب داد بنشین!
سپس ابا عمره را طلبید و پنهانی بر او دستور داد که برود عمر بن سعد را در منزل خویش بکشد طولی نکشید دیدند ابا عمره با سر عمر بن سعد وارد شد
حفص گفت: انالله و انا الیه راجعون
مختار به حفص گفت: این سر را می‏شناسی؟
گفت: بلی، از این پس در زندگی خیری نیست!
مختار گفت: آری پس پدرت زندگانی کرد آنگاه دستور داد او را هم کشتند بعد از آن گفت: عمر با حسین (علیه السلام) و حفص با علی اکبر برابر نیستند به خدا قسم! هفتاد هزار نفر را به خاطر شهدای کربلا خواهم کشت چنانچه در عوض خونبهای یحیی بن زکریا هفتاد هزار نفر کشته شد(148)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، محکم‏ترین دست گیره‏

روزی گروهی از مسلمانان در کنار پیامبر اسلام گرد آمده بودند، حضرت فرمود:
در میان دست گیره‏های ایمان کدام یک از همه محکم‏تر است؟
یکی از اصحاب: نماز. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم): نه. دومی: زکات. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نه. سومی: روزه. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم): نه. چهارمی: حج و عمره. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم): نه. پنجمی: جهاد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم): نه.
عاقبت جواب‏های اصحاب مورد قبول واقع نشد، خود آن حضرت فرمود: همه اینها که گفتید کارهای خوب و بزرگی است، ولی هیچکدام از اینها آنچه مورد نظر من بود نیست. بلی، محکم‏ترین دست گیره‏های ایمان: الحب فی الله و البعض فی الله: دوستی برای خدا و دشمنی برای خداست.(3)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، محک امتحان

ثعلبه انصاری خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت:
ای رسول گرامی! از خداوند بخواه ثروتی به من عطا نماید.
حضرت فرمود:
ای ثعلبه! قانع باش! مال کمی که شکر آن را بجا آوری، بهتر است از ثروت زیاد که نتوانی شکر آن را بجای آوری.
ثعلبه رفت. چند روز بعد آمد و تقاضای خود را تکرار کرد.
این دفعه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود:
ای ثعلبه! مگر من الگو و سرمشق تو نیستم؟ نمی‏خواهی همانند پیامبر خدا باشی؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم کوه‏های زمین برایم طلا و نقره شده و با من سیر کنند، می‏توانم ولی به طوری که می‏بینی من به آنچه خداوند مقدر کرده راضی هستم.
ثعلبه رفت و بار دیگر آمد و گفت:
یا رسول الله! دعا کن! خداوند ثروتی به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزدیکان و همه را خواهم داد.
حضرت دید ثعلبه دست بردار نیست گفت:
خدایا! به ثعلبه ثروتی مرحمت فرما!
بعد از دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ثعلبه گوسفندی خرید، گوسفند به سرعت رو به افزایش گذاشت تا جایی که شهر مدینه بر او تنگ شد. دیگر نتوانست در شهر بماند و به کنار مدینه رفت.
ثعلبه قبلاً تمام نمازهایش را در مسجد پشت سر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می‏خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زیاد شدند که نتوانست در نماز جماعت شرکت کند و از فضیلت نماز جماعت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم محروم ماند. فقط روزهای جمعه به مدینه می‏آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت می‏خواند.
تدریجاً گرفتاری دنیا زیادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده می‏گشت، به طوری که نتوانست در کنار مدینه نیز بماند.
ناگزیر به بیابان دور دست مدینه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور کلی رابطه‏اش با مدینه بریده شد.
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم کسی را فرستاد زکات اموال ثعلبه را بگیرد.
مأمور فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به ثعلبه ابلاغ کرد و از او خواست زکات اموالش را بپردازد. ثعلبه زکات اموالش را نداد و گفت:
این، همان جزیه یا شبیه جزیه است که از یهود و نصارا می‏گیرند. مگر ما کافر هستیم؟
مأمور برگشت و جریان ثعلبه را به عرض پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
وای بر ثعلبه! وای بر ثعلبه!
فوراً آیه‏ای نازل شد.(7)
بعضی از آنان با خدا پیمان بستند، اگر خدا از کرم خود به ما مالی عنایت کند، حتماً صدقه و زکات داده از نیکوکاران خواهیم شد، ولی همین که از لطف خویش به ایشان عطا کرد، بخل ورزیدند و از دین اعراض نمودند. به خاطر این پیمان شکنی و دروغ گویی نفاق در قلب آنان تا روز قیامت جایگزین شد(8) ثعلبه نتوانست از عهده آزمایش بر آید، دنیا را با بدبختی وداع نمود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، محفل علم و عالم‏

مردی خدمت پیامبر گرامی رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! شخصی از دنیا رفته است و باید تشیع و دفن گردد. و ملس علمی هم هست که اگر در آن شرکت کنیم، از محضر عالمی بهره‏مند می‏شویم، و فرصت هم نیست که در هر دو شرکت کنم. در هر کدام شرکت کنم از دیگری محروم می‏مانم. شما کدام را دوست داری، من در آن شرکت کنم؟
حضرت فرمود: اگر کسانی هستند که جنازه را تشیع کنند و آن را به خاک بسپارند، در مجلس علم شرکت کن! چون شرکت در مجلس علمی یک عالم، از تشیع هزار جنازه، و عیادت هزار بیمار، و عبادت هزار شب، و هزار روز روزه گرفتن، و هزار درهم صدقه دادن، و هزار حج غیر واجب، و هزار جهاد غیر واجب بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم کجا! مگر نمی‏دانی که اطاعت و عبادت خداوند به علم است، و نیکی دنیا و آخرت نیز با علم است و شر دنیا و آخرت با جهل و نادانی.(2)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، محبوب‏ترین اسمها

جابر انصاری می‏گوید:
به پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم عرض کردم:
در شأن علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام چه می‏فرمایید؟
فرمود:
او جان من است!
عرض کردم:
در شأن حسن و حسین علیه‏السلام چه می‏فرمایید؟
حضرت پاسخ داد: آن دو، روح منند و فاطمه، مادر ایشان، دختر من است. هر که او را غمگین کند مرا غمگین کرده است و هر که او را شاد کند، مرا شاد گردانیده است و خدا را گواه می‏گیرم، من در جنگم با هر کس که با ایشان در جنگ است و در صلحم با هر کس که با ایشان در صلح است.
ای جابر! هرگاه خواستی دعا کنی و مستجاب گردد، خدا را به اسمهای ایشان بخوان، زیرا که اسمهای آنان نزد خداوند محبوب‏ترین اسمها است.(15)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، محاکمه دو کبوتر

محمدبن مسلم راوی معتبر می‏گوید:
روزی خدمت امام باقر بودم، ناگاه یک جفت کبوتر نر و ماده به نزد حضرت آمدند و به زبان خود صدا می‏کردند و حضرت جوابی چند به آنها فرمود.
پس از چند لحظه پرواز کردند و بر سر دیوار نشستند و در آنجا نیز هر دو اندکی صحبت کردند و رفتند.
حقیقت ماجرا را از امام پرسیدم، فرمود:
پسر مسلم! هر چه خدا آفریده؛ پرندگان، حیوانات و هر موجود زنده‏ای از ما اطاعت می‏کنند.
این کبوتر نر، گمان بدی به جفت خود داشت و کبوتر ماده قسم یاد می‏کرد که من پاکم، گمان بد به من نداشته باش! کبوتر نر قبول نمی‏کرد.
ماده گفت:
راضی هستی برای محکمه نزد امام باقر برویم و درباره ما قضاوت کند؟
نر پذیرفت.
پیش من که آمدند، گفتم:
ماده راست می‏گوید و بی‏گناه است. آنها هم قضاوت مرا پذیرفتند و رفتند.(50)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0