حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، ترس پدر
یکی از عرفا میگوید: من فرزندی سی ساله دارم و تاکنون به او امر نکردهام؛ زیرا ترسیدم مبادا غرور جوانی، باعث شود از امر من سرپیچی نموده و مستحق عذاب خداوند گردد(62).
ادامه مطل
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
نظرات
، 0
متوکل از پستترین خلفای عباسی بود. وی تنها خلیفهای است که به حضرت زهرا توهین میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مردی خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد: به چه کسی احسان کنم؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
جوانی به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و عرض کرد: ای رسول خدا! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
اویس قرنی شتربانی میکرد و از اجرت آن، مخارج خود و مادرش را تامین مینمود. او روزی از مادر اجازه خواست تا برای دیدار پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه برود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روزی بر بالای منبر رفت و هنگام بالا رفتن، چون بر پله اول قدم گذاشت، گفت: آمین! آنگاه بر پله دوم قدم نهاد و گفت آمین! سپس بر پله سوم پا گذارد و گفت: آمین و بعد روی منبر نشست! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
صبح عاشورا، بریر و عبدالرحمان انصاری کنار خیمهای ایستاده بودند. بریر با عبدالرحمان به شوخی پرداخت و کاری میکرد که او را بخنداند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
بو علی در گرگان - که مقر قابوس وشمگیر بود - مخفیانه به صورت یک طبیب گمنام مشغول معالجه مردم بود. خواهر زاده قابوس، بیمار شد و تمام طبیبان درجه اول از معالجه او عاجز شدند. شخصی گفت: طبیب جوانی به شهر ما آمده و مشغول طبابت است. بنابراین او را حاضر کردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مردی زنی داشت که به شدت عاشق او بود و آن زن در چشم، یک سپیدی داشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
آرایشگر دختر فرعون، خدا پرست بود. روزی در حالی که سر دختر فرعون را شانه میکرد، شانه از دستش افتاد، آن را برداشت و نام خدا را بر زبان آورد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
عارفی قصد تشریف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: به کجا میروی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
شبلی روزی از بازار بغداد میگذشت، پاره کاغذی را دید که نام الله بر آن نوشته شده و در زیر قدمهای مردم افتاده است. وی آن را برداشت و بوسید و معطر کرد و همیشه به همراه داشت و از آن تبرک میجست. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
آسیه (زن فرعون) همسایگی حق تعالی را طلب کرد و قربت وی را خواستار شد و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
روزی مجنون قصد دیدار لیلی کرد، بنابراین به طویله رفت و بر شتری که به تازگی بچه زایده بود، سوار شد و به طرف مقصد حرکت نمود و بچه شتر را در طویله باقی گذاشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مردی به بازار رفت تا غلامی بخرد. غلامان را به او معرفی میکردند تا این که او یکی را برای خرید انتخاب کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، پدر کشی
منتصر از پدرش، متوکل، شنید که او حضرت فاطمه زهرا را دشنام میدهد و ناسزا میگوید. او از دانشمندی پرسید: کیفر کسی که به حضرت فاطمه دشنام میدهد چیست؟
مرد دانشمند پاسخ داد: کشتن چنین مردی واجب است؛ ولی بدان! هر کس پدرش را بکشد، عمرش کوتاه خواهد شد!
منتصر گفت: من از کوتاهی عمرم که در راه اطاعت و فرمان برداری خدا باشد، باکی ندارم.
منتصر پدرش را کشت و پس از آن، بیشتر از هفت ماه، زنده نماند(73).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، به پدرت
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: به مادرت.
مرد دوباره گفت: سپس به چه کسی احسان کنم؟
پیامبر فرمود: به مادرت!
آن مرد باز عرض کرد: سپس به چه کسی احسان کنم؟
حضرت باز هم فرمود: به مادرت!
آن مرد عرض کرد: آنگاه به چه کسی. حضرت در دفعه آخر فرمود: به پدرت!(61)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، بالاتر از جهاد
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن؛ اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمتهای بهشتی بهرهمند میشوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست. چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و مانند روزی که از مادر متولد شدی، از گناه پاک میگردی.
جوان عرض کرد: ای رسول خدا! پدر و مادرم پیر شدهاند و میگویند: ما به تو انس گرفتهایم و راضی نیستند من به جبهه بروم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن، بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است(72).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، اویس قرنی
مادرش گفت: اجازه میدهم، به شرط اینکه بیش از نصف روز در مدینه توقف نکنی. اویس قبول کرد و حرکت نمود.
زمانی که او به خانه پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، حضرت حضور نداشت. اویس به ناچار پس از مدتی توقف، پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را ندیده به یمن بازگشت. هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه آمد و به خانه رسید، پرسید: این نور کیست که در این خانه تابیده است؟ گفتند: شتربانی که اویس نام داشت، برای زیارت شما به اینجا آمد و بازگشت.
پیامبر فرمود: آری، اویس در خانه ما، این نور را هدیه گذاشت و رفت، پیامبر درباره او فرمود: نسیم بهشت از جانب یمن و قرن میوزد و چه بسیار مشتاقم به دیدارت، ای اویس قرنی(69)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، آمین
اصحاب پرسیدند: برای چه آمین گفتید؟ حضرت فرمود: جبرئیل نزد من آمد و گفت:
بینی کسی که در نزد او نام تو برده شود و بر تو صلوات نفرستد، بر خاک مالیده شود! من گفتم آمین. آنگاه گفت: بینی کسی بر خاک مالیده شود که پدر و مادر را درک کند، پس داخل بهشت نگردد و من گفتم: آمین! سپس جبرئیل گفت: بینی آن کس که ماه رمضان را درک کند و آمرزیده نشود بر خاک مالیده شود! من گفتم آمین!(64)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، مزاح عشق
عبدالرحمن گفت: ای بریر! مزاح میکنی و میخندی! اکنون وقت مزاح و خنده نیست.
بریر در پاسخ گفت: تمام خویشاوندانم میدانند که من در جوانی و پیری اهل مزاح و سخن باطل نبودهام؛ اما این شوخی و خنده به خاطر مژده آن نعمتی است که در پیش داریم و به آن خواهیم رسید.
سوگند به خدا! بین ما و هم آغوشی با حوریان بهشتی هیچ فاصلهای نیست، جز به اندازه یک حمله از طرف دشمن تا ما جان خویش را در یاری فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فدا کنیم. چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گیرد(53).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، مریض عشق
بو علی بعد از مطالعه، متوجه شد که بیماری او ناشی از حالت روانی و روحی است. وی دستور داد اتاقی را خلوت کنند و کسی که شهر را بلد باشد، بیاورند.
بو علی نبض بیمار را در دست گرفت و از آن مرد راهنما خواست تا اسم مناطق را ببرد؛ بعد، اسم شهرها، تا به اسم شهری رسید. در این حال، نبض بیمار تکان خورد و یک حالت غیر عادی در او پیدا شد. بو علی به مرد راهنما گفت: محلههای این شهر را نام ببر. وقتی نوبت به نام محلهای خاص رسید، نبض بیمار بیشتر تکان خورد و همین طور خانهها و بالاخره نوبت به اسم یک شخص رسید. بو علی متوجه شد که مریض عاشق است و بعد، از همان راه او را معالجه نمود(54).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، عشق و غفلت
مرد از فرط محبت، از آن عیب بی خبر بود، تا روزی که عشق وی روی به نقصان نهاد و گفت: این سپیدی، کی در چشم تو پدید آمد.
زن گفت: آن زمان که کمال عشق، تو را نقصان آمد(51).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، عشق راستین
دختر فرعون گفت: آیا جز پدر من، خدای دیگری داری؟
آرایشگر کفت: خدای من و خدای پدر تو و خدای آسمانها و زمین، خدای یگانه است که شریکی ندارد.
دختر برخاست و گریه کنان نزد پدر رفت.
فرعون گفت: چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: آرایشگر گفته است که خدای من و خدای تو و خدای آسمانها و زمین یکی است.
فرعون، آرایشگر را احضار کرد و گفت: اگر از این گفتار بازنگری تو را هلاک میکنم! آرایشگر از توحید باز نگشت. فرعون دستور داد او را چهار میخ کردند و با میخها بر زمین دوختند و مار و عقرب بر سینهاش گذاشتند. فرعون گفت: از دینت باز گرد! اما او نپذیرفت. فرعون دستور داد دختر بزرگ او را روی سینهاش سر بریدند؛ ولی او از توحید باز نگشت. دختر شیر خوارهای داشت، او را نیز آوردند و روی سینهاش سر بریدند؛ اما دست از دین خود برنداشت و سپس خود آن زن با ایمان را به قتل رساندند(52).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، خود خدا
عارف گفت: به سوی خانه پروردگارم! فرزند، گمان کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم میبیند؛ لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: چرا مرا با خود نمیبری؟
پدر گفت: تو صلاحیت این سفر را نداری. فرزند، گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود.
چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو محرم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند، مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: پروردگارم کجاست؟ پدر گفت: خداوند در آسمان است.
فرزند که این سخن را شنید، فریادی زد و بی هوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: پسرم چه شد، پسرم کجاست؟
از زاویه خانه، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را میخواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را میطلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است(49).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، خدای دل یا دیده
وی روزی به قصد بیت الله الحرام از بغداد بیرون آمد و روی به بادیه نهاد. در میان بادیه جوانی دید، تنها و غریب و بی زاد و راحله که از خاک برای خود بستری و از سنگ بالینی فراهم کرده بود و اشک از چشم او جاری و به آسمان مینگریست.
شبلی بر بالین او نشست و آن کاغذ را مقابل دیده او قرار داد و گفت: ای جوان، بر این عهد هستی. جوان روی برگردانید.
شبلی گفت: انالله، شاید در این وضع حال جوان را تغییر دهد.
جوان نگاهی به او کرد و گفت:
ای شبلی! تو در اشتباهی، آنچه تو در کاغذ میبینی و میخوانی ما در صفحه دل میبینیم و میخوانیم(50).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، بهای عشق
رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنه؛ خداوندا! در همسایگی تو حجرهای میخواهم که در کوی دوست، حجره نیکوست.
آری، نیکوست ولکن بهای آن بس گران است و اگر هر چیزی را به طلا فروشند، این را به جان و دل فروشند.
آسیه گفت: باکی نیست، اگر بهایش به جای یک جان هزار جان باشد، دریغ نیست.
پس آسیه را چهار میخ کردند و در چشم وی میخ آهنین فرو نمودند. او در این حال میخندید و شادمانی میکرد(48).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بوی عشق ، انرژی عشق
عشق لیلی، مجنون را پر کرده بود و جز درباره لیلی اندیشه دیگری نداشت. از طرف دیگر، شتر نیز همه حواسش دنبال کرهاش بود و او نیز جز کرهاش تصوری نداشت. لیلی در آن منزل و بچه شتر در این منزل؛ یکی در مقصد و یکی در مبدأ. تا زمانی که مجنون به راندن شتر توجه داشت، شتر میرفت؛ اما وقتی که حواسش متوجه معشوق میشد، مهار شتر از دستش رها میگردید و شتر، از این فرصت استفاده میکرد و به طرف طویله بر میگشت. وقتی مجنون به خود میآمد، میدید دوباره به جای اولش بازگشته است. مجنون دوباره شروع میکرد به رفتن و مدتی میرفت و دوباره از خود بی خود میشد و این قصه تکرار میگشت. این حرکت چندین بار تکرار شد، تا اینکه مجنون خود را به زمین انداخت و گفت:
ای ناقه چو هر دو عاشقیم - ما دو ضد، بس همره نالایقیم
مجنون با آزاد کردن خود از حیوانیت و یافتن روحی آزاد، به سمت لیلی حرکت کرد و عشق به لیلی، چنان او را منقلب کرد که در راه رسیدن به او از همه چیز گذشت، مولوی در این جا میگوید:
عشق مولا کی کم از لیلی استی - بنده بودی بهر او اولاستی (55)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، نام بنده
گفت: ای غلام، چه نام داری؟
گفت: اول مرا بخر، سپس به هر نام که خواهی مرا بخوان.
ادامه مطل
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))