حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، ترس پدر

یکی از عرفا می‏گوید: من فرزندی سی ساله دارم و تاکنون به او امر نکرده‏ام؛ زیرا ترسیدم مبادا غرور جوانی، باعث شود از امر من سرپیچی نموده و مستحق عذاب خداوند گردد(62).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، پدر کشی‏

متوکل از پست‏ترین خلفای عباسی بود. وی تنها خلیفه‏ای است که به حضرت زهرا توهین می‏کرد.
منتصر از پدرش، متوکل، شنید که او حضرت فاطمه زهرا را دشنام می‏دهد و ناسزا می‏گوید. او از دانشمندی پرسید: کیفر کسی که به حضرت فاطمه دشنام می‏دهد چیست؟
مرد دانشمند پاسخ داد: کشتن چنین مردی واجب است؛ ولی بدان! هر کس پدرش را بکشد، عمرش کوتاه خواهد شد!
منتصر گفت: من از کوتاهی عمرم که در راه اطاعت و فرمان برداری خدا باشد، باکی ندارم.
منتصر پدرش را کشت و پس از آن، بیشتر از هفت ماه، زنده نماند(73).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، به پدرت

مردی خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد: به چه کسی احسان کنم؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: به مادرت.
مرد دوباره گفت: سپس به چه کسی احسان کنم؟
پیامبر فرمود: به مادرت!
آن مرد باز عرض کرد: سپس به چه کسی احسان کنم؟
حضرت باز هم فرمود: به مادرت!
آن مرد عرض کرد: آنگاه به چه کسی. حضرت در دفعه آخر فرمود: به پدرت!(61)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، بالاتر از جهاد

جوانی به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و عرض کرد: ای رسول خدا! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم.
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن؛ اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمت‏های بهشتی بهره‏مند می‏شوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست. چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و مانند روزی که از مادر متولد شدی، از گناه پاک می‏گردی.
جوان عرض کرد: ای رسول خدا! پدر و مادرم پیر شده‏اند و می‏گویند: ما به تو انس گرفته‏ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن، بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است(72).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، اویس قرنی‏

اویس قرنی شتربانی می‏کرد و از اجرت آن، مخارج خود و مادرش را تامین می‏نمود. او روزی از مادر اجازه خواست تا برای دیدار پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه برود.
مادرش گفت: اجازه می‏دهم، به شرط اینکه بیش از نصف روز در مدینه توقف نکنی. اویس قبول کرد و حرکت نمود.
زمانی که او به خانه پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، حضرت حضور نداشت. اویس به ناچار پس از مدتی توقف، پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را ندیده به یمن بازگشت. هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه آمد و به خانه رسید، پرسید: این نور کیست که در این خانه تابیده است؟ گفتند: شتربانی که اویس نام داشت، برای زیارت شما به اینجا آمد و بازگشت.
پیامبر فرمود: آری، اویس در خانه ما، این نور را هدیه گذاشت و رفت، پیامبر درباره او فرمود: نسیم بهشت از جانب یمن و قرن می‏وزد و چه بسیار مشتاقم به دیدارت، ای اویس قرنی(69)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، آمین

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روزی بر بالای منبر رفت و هنگام بالا رفتن، چون بر پله اول قدم گذاشت، گفت: آمین! آنگاه بر پله دوم قدم نهاد و گفت آمین! سپس بر پله سوم پا گذارد و گفت: آمین و بعد روی منبر نشست!
اصحاب پرسیدند: برای چه آمین گفتید؟ حضرت فرمود: جبرئیل نزد من آمد و گفت:
بینی کسی که در نزد او نام تو برده شود و بر تو صلوات نفرستد، بر خاک مالیده شود! من گفتم آمین. آنگاه گفت: بینی کسی بر خاک مالیده شود که پدر و مادر را درک کند، پس داخل بهشت نگردد و من گفتم: آمین! سپس جبرئیل گفت: بینی آن کس که ماه رمضان را درک کند و آمرزیده نشود بر خاک مالیده شود! من گفتم آمین!(64)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، مزاح عشق‏

صبح عاشورا، بریر و عبدالرحمان انصاری کنار خیمه‏ای ایستاده بودند. بریر با عبدالرحمان به شوخی پرداخت و کاری می‏کرد که او را بخنداند.
عبدالرحمن گفت: ای بریر! مزاح می‏کنی و می‏خندی! اکنون وقت مزاح و خنده نیست.
بریر در پاسخ گفت: تمام خویشاوندانم می‏دانند که من در جوانی و پیری اهل مزاح و سخن باطل نبوده‏ام؛ اما این شوخی و خنده به خاطر مژده آن نعمتی است که در پیش داریم و به آن خواهیم رسید.
سوگند به خدا! بین ما و هم آغوشی با حوریان بهشتی هیچ فاصله‏ای نیست، جز به اندازه یک حمله از طرف دشمن تا ما جان خویش را در یاری فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فدا کنیم. چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گیرد(53).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، مریض عشق‏

بو علی در گرگان - که مقر قابوس وشمگیر بود - مخفیانه به صورت یک طبیب گمنام مشغول معالجه مردم بود. خواهر زاده قابوس، بیمار شد و تمام طبیبان درجه اول از معالجه او عاجز شدند. شخصی گفت: طبیب جوانی به شهر ما آمده و مشغول طبابت است. بنابراین او را حاضر کردند.
بو علی بعد از مطالعه، متوجه شد که بیماری او ناشی از حالت روانی و روحی است. وی دستور داد اتاقی را خلوت کنند و کسی که شهر را بلد باشد، بیاورند.
بو علی نبض بیمار را در دست گرفت و از آن مرد راهنما خواست تا اسم مناطق را ببرد؛ بعد، اسم شهرها، تا به اسم شهری رسید. در این حال، نبض بیمار تکان خورد و یک حالت غیر عادی در او پیدا شد. بو علی به مرد راهنما گفت: محله‏های این شهر را نام ببر. وقتی نوبت به نام محله‏ای خاص رسید، نبض بیمار بیشتر تکان خورد و همین طور خانه‏ها و بالاخره نوبت به اسم یک شخص رسید. بو علی متوجه شد که مریض عاشق است و بعد، از همان راه او را معالجه نمود(54).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، عشق و غفلت‏

مردی زنی داشت که به شدت عاشق او بود و آن زن در چشم، یک سپیدی داشت.
مرد از فرط محبت، از آن عیب بی خبر بود، تا روزی که عشق وی روی به نقصان نهاد و گفت: این سپیدی، کی در چشم تو پدید آمد.
زن گفت: آن زمان که کمال عشق، تو را نقصان آمد(51).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، عشق راستین‏

آرایشگر دختر فرعون، خدا پرست بود. روزی در حالی که سر دختر فرعون را شانه می‏کرد، شانه از دستش افتاد، آن را برداشت و نام خدا را بر زبان آورد.
دختر فرعون گفت: آیا جز پدر من، خدای دیگری داری؟
آرایشگر کفت: خدای من و خدای پدر تو و خدای آسمان‏ها و زمین، خدای یگانه است که شریکی ندارد.
دختر برخاست و گریه کنان نزد پدر رفت.
فرعون گفت: چرا گریه می‏کنی؟
دختر گفت: آرایشگر گفته است که خدای من و خدای تو و خدای آسمان‏ها و زمین یکی است.
فرعون، آرایشگر را احضار کرد و گفت: اگر از این گفتار بازنگری تو را هلاک می‏کنم! آرایشگر از توحید باز نگشت. فرعون دستور داد او را چهار میخ کردند و با میخ‏ها بر زمین دوختند و مار و عقرب بر سینه‏اش گذاشتند. فرعون گفت: از دینت باز گرد! اما او نپذیرفت. فرعون دستور داد دختر بزرگ او را روی سینه‏اش سر بریدند؛ ولی او از توحید باز نگشت. دختر شیر خواره‏ای داشت، او را نیز آوردند و روی سینه‏اش سر بریدند؛ اما دست از دین خود برنداشت و سپس خود آن زن با ایمان را به قتل رساندند(52).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، خود خدا

عارفی قصد تشریف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: به کجا می‏روی؟
عارف گفت: به سوی خانه پروردگارم! فرزند، گمان کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم می‏بیند؛ لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: چرا مرا با خود نمی‏بری؟
پدر گفت: تو صلاحیت این سفر را نداری. فرزند، گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود.
چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو محرم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند، مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: پروردگارم کجاست؟ پدر گفت: خداوند در آسمان است.
فرزند که این سخن را شنید، فریادی زد و بی هوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: پسرم چه شد، پسرم کجاست؟
از زاویه خانه، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می‏خواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را می‏طلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است(49).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، خدای دل یا دیده‏

شبلی روزی از بازار بغداد می‏گذشت، پاره کاغذی را دید که نام الله بر آن نوشته شده و در زیر قدم‏های مردم افتاده است. وی آن را برداشت و بوسید و معطر کرد و همیشه به همراه داشت و از آن تبرک می‏جست.
وی روزی به قصد بیت الله الحرام از بغداد بیرون آمد و روی به بادیه نهاد. در میان بادیه جوانی دید، تنها و غریب و بی زاد و راحله که از خاک برای خود بستری و از سنگ بالینی فراهم کرده بود و اشک از چشم او جاری و به آسمان می‏نگریست.
شبلی بر بالین او نشست و آن کاغذ را مقابل دیده او قرار داد و گفت: ای جوان، بر این عهد هستی. جوان روی برگردانید.
شبلی گفت: انالله، شاید در این وضع حال جوان را تغییر دهد.
جوان نگاهی به او کرد و گفت:
ای شبلی! تو در اشتباهی، آنچه تو در کاغذ می‏بینی و می‏خوانی ما در صفحه دل می‏بینیم و می‏خوانیم(50).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، بهای عشق‏

آسیه (زن فرعون) همسایگی حق تعالی را طلب کرد و قربت وی را خواستار شد و گفت:
رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنه؛ خداوندا! در همسایگی تو حجره‏ای می‏خواهم که در کوی دوست، حجره نیکوست.
آری، نیکوست ولکن بهای آن بس گران است و اگر هر چیزی را به طلا فروشند، این را به جان و دل فروشند.
آسیه گفت: باکی نیست، اگر بهایش به جای یک جان هزار جان باشد، دریغ نیست.
پس آسیه را چهار میخ کردند و در چشم وی میخ آهنین فرو نمودند. او در این حال می‏خندید و شادمانی می‏کرد(48).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بوی عشق ، انرژی عشق‏

روزی مجنون قصد دیدار لیلی کرد، بنابراین به طویله رفت و بر شتری که به تازگی بچه زایده بود، سوار شد و به طرف مقصد حرکت نمود و بچه شتر را در طویله باقی گذاشت.
عشق لیلی، مجنون را پر کرده بود و جز درباره لیلی اندیشه دیگری نداشت. از طرف دیگر، شتر نیز همه حواسش دنبال کره‏اش بود و او نیز جز کره‏اش تصوری نداشت. لیلی در آن منزل و بچه شتر در این منزل؛ یکی در مقصد و یکی در مبدأ. تا زمانی که مجنون به راندن شتر توجه داشت، شتر می‏رفت؛ اما وقتی که حواسش متوجه معشوق می‏شد، مهار شتر از دستش رها می‏گردید و شتر، از این فرصت استفاده می‏کرد و به طرف طویله بر می‏گشت. وقتی مجنون به خود می‏آمد، می‏دید دوباره به جای اولش بازگشته است. مجنون دوباره شروع می‏کرد به رفتن و مدتی می‏رفت و دوباره از خود بی خود می‏شد و این قصه تکرار می‏گشت. این حرکت چندین بار تکرار شد، تا اینکه مجنون خود را به زمین انداخت و گفت:
ای ناقه چو هر دو عاشقیم - ما دو ضد، بس همره نالایقیم
مجنون با آزاد کردن خود از حیوانیت و یافتن روحی آزاد، به سمت لیلی حرکت کرد و عشق به لیلی، چنان او را منقلب کرد که در راه رسیدن به او از همه چیز گذشت، مولوی در این جا می‏گوید:
عشق مولا کی کم از لیلی استی - بنده بودی بهر او اولاستی (55)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، نام بنده‏

مردی به بازار رفت تا غلامی بخرد. غلامان را به او معرفی می‏کردند تا این که او یکی را برای خرید انتخاب کرد.
گفت: ای غلام، چه نام داری؟
گفت: اول مرا بخر، سپس به هر نام که خواهی مرا بخوان.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0