سال‌ها منتظر روی برادر بودم

 

روی قبرم بنویسید که خواهر بودم

سال‌ها منتظر روی برادر بودم

 

روی قبرم بنویسید جدایی سخت است

این همه راه بیایم، تو نیایی سخت است

 

یوسفم رفته و از آمدنش بی‌خبرم

سال‌ها می‌شود از پیرهنش بی‌خبرم

 

روی قبرم بنویسید ندیده رفتم

با تن خسته و با قد خمیده رفتم

 

بنویسید همه دور و برم ریخته‌اند

چقدر دسته‌ی گل روی سرم ریخته‌اند

 

چقدر مردم این شهر ولایی خوبند

که سرم را نشکستند خدایی خوبند

 

بنویسید در این شهر سرم سنگ نخورد

به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد

 

چادرم دور و برم بود و به پایی نگرفت

معجرم روی سرم بود و به جایی نگرفت

 

من کجا  شام کجا  زینب بی‌یار کجا؟

من کجا  بام کجا  کوچه و بازار کجا؟

 

بنویسید که عشاق همه مال هم‌اند

هر کجا نیز که باشند به دنبال هم‌اند

 

گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید

من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید

 

روی قبرش بنویسید برادر بوده

سال‌ها منتظر دیدن خواهر بوده

 

روی قبرش بنویسید که عطشان نشده

بدنش پیش نگاه همه عریان نشده

 

بنویسید کفن بود، خدایا شکرت

هر چه هم بود بدن بود خدایا شکرت

 

یار هم آن قدَری داشت که غارت نشود

در کنارش پسری داشت که غارت نشود

 

او کجا  نیزه کجا  گودی گودال کجا؟

او کجا  نعل کجا  پیکر پامال کجا؟

 

* * *

بنویسید سری بر سر نِیْ جا می‌کرد

خواهری از جلوی خیمه تماشا می‌کرد

 

علی‌اکبر لطیفیان



[ شنبه 11 بهمن 1393  ] [ 6:49 PM ] [ KuoroshSS ]

عطر مزار مادر سادات می‌رسد

 

ابری شده‌ست حال و هوای نگاهتان

بُغضِ غروب می‌چکد از هر نگاهتان

 

دلتنگی غمی چقدر موج می‌زند

در اشک‌های نیمه شب گاه‌گاهتان

 

چشمان صحن آینه هم تار می‌شود

با غربتی که می‌چکد از اشک و آهتان

 

همراه گریه‌های تو از دست می‌رویم

پائین پای روضه‌ی شالِ سیاهتان

 

عطر مزار مادر سادات می‌رسد

از یاس‌های هر سَحرِ بارگاهتان

 

فردا چه خاک‌های ندامت به سر کند

امروز هر دلی که نشد خاک راهتان

 

اینقدر که پُر از تبِ اندوه و ناله‌ای

شاید دلت گرفته به یاد سه ساله‌ای

 

می‌گفت چشم‌های ترَش درد می‌کند

قدش خمیده و کمرش درد می‌کند

 

از بس که سوخت دامن معصوم خیمه‌ها

حتی نگاه شعله ورش درد می‌کند

 

طوفان تازیانه و باران سنگ‌ها

بی‌خود که نیست بال و پرش درد می‌کند

 

می‌سوخت غرقِ حسرتِ خورشیدِ نیزه‌ها

خُب پس بگو چرا جگرش درد می‌کند

 

از لطف دست‌های نوازش‌گری که بود

دیگر تمام موی سرش درد می‌کند

 

آرامِ قلبِ خسته‌اش از دست رفته بود

چشم به خون نشسته‌اش از دست رفته بود

 

یوسف رحیمی



[ شنبه 11 بهمن 1393  ] [ 4:35 PM ] [ KuoroshSS ]

بابُ المراد شاه و گدایی بزرگوار

 

خاتون شهر آینه‌هایی بزرگوار

زهرای شهر یثرب مایی بزرگوار

 

چشم مَلَک ندیده دمی سایه‌ی تو را

ناموس بارگاه خدایی بزرگوار

 

این قوم را به راه حقیقت کشانده‌ای

موسای بی‌عبا و عصایی بزرگوار

 

بر شانه‌های باد، جهاز تو حمل شد

فرمانرویای مُلْکِ صبایی بزرگوار

 

گم کرده‌ایم کعبه‌ی حاجات و آمدیم

نزد شما که قبله‌نمایی بزرگوار

 

من گریه می‌کنم که نگاهی کنی مرا

آری همیشه عقده گشایی بزرگوار

 

باران رحمت ازلی سهم مان شده

بی‌شک دلیلِ فیض شمایی بزرگوار

 

بانوی مهربان کدامین قبیله‌ای؟

امشب بگو که اهل کجایی بزرگوار

 

خُلْقت شبیه پیرِ کریم عشیره است

اَلْحق ز نسل شیر خدایی بزرگوار

 

فهمیدم از شلوغی صحن و سرایتان

هر لحظه مَأْمَن فقرایی بزرگوار

 

فرقی نمی‌کند چقدر نذر می‌کنند؟

بابُ الْمُرادِ شاه و گدایی بزرگوار

 

اینجا مریض‌ها همگی خضر می‌شوند

سرچشمه‌ی حیات و بقایی بزرگوار

 

از لَحْن گریه کردن زوّار واضح است

در قم، بقیع اهل بُکایی بزرگوار

 

یادت نمی‌رود چه قراری گذاشتیم

محشر دم بهشت بیایی بزرگوار

 

وحید قاسمی



[ جمعه 10 بهمن 1393  ] [ 10:20 PM ] [ KuoroshSS ]

خواهر سلطان عالم کار سلطان می‌کند

 

تو مسیحا زاده امّا دختر موسی شدی

مریم قِدّیسه‌ی ذرّیّه‌ی طاها شدی

 

یک نخی از چادرت مانند کعبه محترم

قبله‌ی عرشی‌ترین سجّاده‌ی دنیا شدی

 

بوسه بر دست تو بر سادات واجب می‌شود

چون ستون عصمتُ الله بَنِی الزَّهرا شدی

 

در میان شوره‌زار قم بهشتی ساختی

مثل کوثر آمدی جوشیدی و دریا شدی

 

جانماز غرق نورت گوشه‌ی عرش خداست

در تقرُّب بر خدا بالاتر از بالا شدی

 

وحی نازل بر لبانت استناد هر حدیث

مثل بِنْتُ الْمُصطفی صدّیقه‌ی کبری شدی

 

پیش پایت دیدنی باشد قیام موسوی

با جلال فاطمی خاتون بی‌همتا شدی

 

ناز چشمان تو و ذِکْرِ فِدَاهای پدر

کو رسول الله بیند ثانی زهرا شدی

 

خواهر سلطانِ عالم کارِ سلطان می‌کند

بر حسینِ خانواده زینبِ کبری شدی

 

خنده‌ی معصوم تو آرامشِ جانِ رضا

بهترین تمکین قلبت صوت قرآن رضا

 

از همان اوّل دلت گشته گرفتار رضا

بین صحن چشمهایت نقش رخسار رضا

 

جنس بی‌قیمت که جایش در حریم یار نیست

عشق تو باشد متاع ناب بازار رضا

 

یوسف بازار ما چون پرده بردارد ز رخ

عاشقی چون تو فقط باشد خریدار رضا

 

در تمام عرضه‌های بندگی پاک تو

همچنان آیینه‌ای پیداست رفتار رضا

 

تا میان خطبه ها تفسیر قرآن می‌کنی

کاملا باشد کلامت عین گفتارِ رضا

 

آمدی تا پرچم معشوق بر شانه کشی

در حریم عاشقی باشی علمدار رضا

 

هر که عمری خاک بوسی حریمت را کند

تا قیامت می‌شود محرم به اسرار رضا

 

ای کریمه چاره‌ای کن لحظه ی جان دادنم

دیده‌ام روشن شود هنگام دیدار رضا

 

روز محشر چون گنه گردد گریبان گیر من

آبرو داری بود کار تو و کار رضا

 

دلخوشم خاک حریم تو نشسته بر سرم

خاکساری تو می‌گردد شفیع محشرم

 

تا که دل را آهِ سینه راهی قم می‌کند

با نگاهی بر ضریحت دست و پا گم می‌کند

 

آه چون از دل برآید کار آتش می‌کند

بی‌محابا رخنه‌ای در جان هیزم می‌کند

 

آن ضریحی که بُوَد گرم طوافش جبرئیل

حضرت حق قبله‌ی حاجات مردم می‌کند

 

هر که دارد عقده در دل یادِ قبری گمشده

هر سه شنبه در حریمت نذر گندم می‌کند

 

با سلامی نم نمِ اشک از دو دیده می‌چکد

کاسه‌ی خالی ما لبریز از خُم می‌کند

 

نیمه شب‌ها در حرم تا صحن گردی می‌کنم

ناگهان دل یاد قبله گاه هفتم می‌کند

 

لفظ خواهر گوئیا مأنوس گشته با بلا

خون زینب در رگان تو تلاطم می‌کند

 

کس ندیده تا به حالا خواهری گیسو پریش

جستجوی یار زیر نیزه و سُم می‌کند

 

با وجودی که حدودِ مَقْتَلش را دیده بود

باز هم جسم عزیزِ مادرش گم می‌کند

 

قاسم نعمتی



[ جمعه 10 بهمن 1393  ] [ 9:28 PM ] [ KuoroshSS ]

می‌ترسم

 

من از اشکی که می‌ریزد ز چشم یار می‌ترسم

از آن روزی که مولایم شود بیمار می‌ترسم

 

همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس

من از خوابیدن مُنجی درون غار می‌ترسم

 

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند

من از گرداندن یوسف سر بازار می‌ترسم

 

همه گویند این جمعه بیا امّا درنگی کن

از اینکه باز عاشورا شود تکرار می‌ترسم

 

سَحر شد آمده خورشید امّا آسمان ابریست

من از بی‌مِهری این ابرهای تار می‌ترسم

 

تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این مَنْصَب کند انکار می‌ترسم

 

طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده ست

از آن شرمی که دارم از رُخ عطّار می‌ترسم

 

شنیدم روز و شب از دیده‌ات خون جگر ریزد

من از بیماری آن دیده‌ی خونبار می‌ترسم

 

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه‌گاه من

مرا تنها میان قبر خود نگذار می‌ترسم

 

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از عاق پدر بسیار می‌ترسم

 

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می‌ترسم

 

دمی وصلم، دمی فَصْلم، دمی قَبضم، دمی بَسْطم

من از بیچارگیِ آخر این کار می‌ترسم

 

جهان را قطره اشکی می‌کند ویران

من از اشکی که می‌ریزد ز چشم یار می‌ترسم

 

 

مهدی بقایی



[ جمعه 10 بهمن 1393  ] [ 8:14 AM ] [ KuoroshSS ]

به امید خدا

 

این چنین بر دلم افتاد، به امید خدا

غم نخور، می‌رسد امداد به امید خدا

 

چه قدر عقده در این سینه‌ی ما جمع شده

عقده‌ها می‌شود آزاد به امید خدا

 

دل ما که به خدا تنگ شده، منتظریم

تا که از ما بکُند یاد به امید خدا

 

با دعایِ فرج و ندبه‌یِ او مأنوسیم

کی اثر می‌کند اُوراد به امید خدا؟

 

باید از گندم بد بویِ گنه دور شوَم

تا شوم یار قلمداد به امید خدا

 

گره از کار گره خورده‌ی ما باز شود

فرصتی می‌شود ایجاد به امید خدا

 

که به دست پسرِ فاطمه بوسه بزنیم

یک به یک با همه اولاد به امید خدا

 

مُنتقم می‌رسد و روز ظهورش حتما

می‌شود فاطمه دل شاد به امید خدا

 

حرم خاکی خورشید و قمرهای بقیع

عاقبت می‌شود آباد به امید خدا

 

مثل مشهد وسط صحن بقیع نصب کنیم

دو سه تا پنجره فولاد به امید خدا

 

لذّتی دارد عجب تا که به ما می‌گوید:

آفرین! دست مریزاد!، به امید خدا

 

وعده‌ی بعدی ما شارعِ بینُ الْحَرَمین

دم بگیریم همه با لکَ لبیک حسین

 

محمّد فردوسی



[ جمعه 10 بهمن 1393  ] [ 7:35 AM ] [ KuoroshSS ]

همه عاشقی ست کارم . . .

 

منم آن عقاب تنها که به لانه پَر ندارد

به فضای آسمان‌ها هنر سفر ندارد

 

به حصار تیره ماندم چه بگویم از اسیری

بُوَد آشیانه‌ی من قفسی که در ندارد

 

به پَر خیال آیم همه شب به دیدن تو

دل چون کبوتر من غم نامه‌بر ندارد

 

منم و خیالِ خامی به امید روشنایی

عجبا کسی بجز من شب بی‌سَحر ندارد

 

پدرِ فراغ دیده سخنم به جان پذیرد

غم من کسی چه داند که غم پسر ندارد

 

همه عاشقی‌ست کارم، من و چشم مستِ یارم

دل و جان بی‌قرارم هوس دگر ندارد

 

به هنروری چنین شو که رَوی به قعر دریا

به کنار برکه منشین که به کف گوهر ندارد

 

ز عقیق خون چشمم به غزل نگین نشانم

غم مُدّعی ندارم که از آن خبر ندارد

 

من و ناسزای دشمن که دمی نمی‌شکیبد

دل ما بر او بسوزد چه کند هنر ندارد

 

مهدی سهیلی



[ پنج شنبه 9 بهمن 1393  ] [ 11:00 PM ] [ KuoroshSS ]

عاقبت غربی‌ترین دل نیز عاشق می‌شود

 

عاقبت یک روز مغرب محوِ مشرق می‌شود

عاقبت غربی‌ترین دل نیز عاشق می‌شود

 

شرط می‌بندم که فردایی ــ نه خیلی دور و دیر ــ

مهربانی حاکم کُلّ مناطق می‌شود

 

هم زمان، سهمیه‌ی دل‌های دلتنگ و صبور

هم زمین، ارثیه‌ی جان‌های لایق می‌شود

 

قلب هر خاکی که بشکافد نشانش عاشقی‌ست

هر گلی که غنچه زد نامش شقایق می‌شود

 

با صداقت، آسمان سهمی برابر می‌دهد

با عدالت، خاک تقسیم خلایق می‌شود

 

عقل هم با عشق یک جوری توافق می‌کند

عشق هم با عقل یک نوعی موافق می‌شود

 

عقل اگر گاهی هوادار جنون شد عیب نیست

گاه‌گاهی عشق هم همرنگ منطق می‌شود

 

صبحِ فردا موسمِ بیداری آیینه‌هاست

فصلِ فردا نوبتِ کشفِ حقایق می‌شود

 

دست کم یک ذرّه در تاب و تب خورشید باش

لاأقل یک شب بگو کی صبح صادق می‌شود؟

 

می‌رسد روزی که شرطِ عاشقی دلدادگی‌ست

آن زمان هر دل فقط یک بار عاشق می‌شود

 

خلیل ذکاوت



[ پنج شنبه 9 بهمن 1393  ] [ 7:35 PM ] [ KuoroshSS ]

کاش باران بودم

 

کاش باران بودم

و غمِ پنجره را می‌شستم

و به هر کس که پسِ پنجره

غمگین مانده

از سَر عشق ندا می‌دادم

 

پاک کن پنجره از دلتنگی

که هوا دلخواه است

گوش کن باران را

که پیامی دارد

 

دست از غم بردار

زندگی کوتاه است

باز کن پنجره را

روز نو در راه است



[ پنج شنبه 9 بهمن 1393  ] [ 8:05 AM ] [ KuoroshSS ]

همراه رضا ز دیده خون می‌ریزیم

 

مائیم گدای حضرت معصومه

محتاج عطای حضرت معصومه

همراه رضا ز دیده خون می‌ریزیم

در روز عزای حضرت معصومه

 

* * *

آمد ز مدینه تا که در قم باشد

در مملکت امام هشتم باشد

یعنی که خدا نخواست تا مرقد او

مانند مزار فاطمه گم باشد

 

* * *

در سر هوس دیدن دلبر دارد

بر سینه‌ی خود داغ برادر دارد

افسوس که تا دیار ساوه آمد

دیگر نتوانست قدم بردارد

 

* * *

زخمی به جگر داشت و در تب می‌سوخت

از داغ برادرش مرتب می‌سوخت

هر جا که سَرِ دردِ دلش وا می‌شد

می‌گفت: امان از دل زینب، می‌سوخت

 

* * *

با ناله دو چشمانِ ترَش را وا کرد

تا سِیْر کند دور و برش را، وا کرد

نومید ز دیدن برادر بود و

با ذکر رضا بال و پرش را وا کرد

 

* * *

صد آه اگر بر جگرش افتاده

هرچند جدا ز دلبرش افتاده

کی بر بدن برادرش رقصیدند؟

کی دست کسی به مَعْجَرَش افتاده

 

* * *

او خواهر یک امام بود و، زینب ...!

او شاهد احترام بود و، زینب ...!

کی راهی شهر شام بود و، زینب

در مجلسی از حرام بود و، زینب

 

محمود مربوبی



[ چهارشنبه 8 بهمن 1393  ] [ 8:09 PM ] [ KuoroshSS ]