. . . هر شب

 

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بدینسان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب

 

تبی این کاه را چون کوهِ سنگین می‌کند، آنگاه

چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هر شب

 

تماشایی‌ست پیچ و تابِ آتش، آه، خوشا بر من

که پیچ و تابِ آتش را تماشا می‌کنم هر شب

 

مرا یک شب تحمّل کن که تا باور کنی جانا

چگونه با جنونِ خود مُدارا می‌کنم هر شب

 

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستِ تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی، ها می‌کنم هر شب

 

تمامِ سایه‌ها را می‌کشم در روزنِ مهتاب

حضورم را ز چشمِ شهر حاشا می‌کنم هر شب

 

دلم فریاد می‌خواهد ولی در گوشه‌ای تنها

چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب

 

کجا دنبالِ مفهومی برای عشق می‌گردی

که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب

 

محمّدعلی بهمنی



[ یک شنبه 10 آبان 1394  ] [ 11:12 PM ] [ KuoroshSS ]

ورای عشق

 

دلی کز عشقِ جانان دردمند است

همو داند که قدرِ عشق چند است

 

دلا گر عاشقی از عشق بگذر

که تا مشغولِ عشقی، عشق بند است

 

وگر در عشق از عشقت خبر نیست

تو را این عشق عشقی سودمند است

 

هر آن مستی که بشناسد سر از پای

ازو دعویِ مستی ناپسند است

 

ز شاخ عشق برخوردار گردی

اگر عشق از بُن و بیخت بکند است

 

سرافرازی مجوی و پست شو، پست

که تاجِ پاک بازان تخته بند است

 

چو تو در غایتِ پستی فتادی

ز پستی درگذر کارت بلند است

 

بخند ای زاهدِ خشک ارْ نَه ای سنگ

چه وقت گریه وُ چه جای پند است

 

نگارا! روز، روزِ ماست امروز

که در کف باده و در کام قند است

 

مِیْ و معشوق و وصلِ جاودان هست

کنون تدبیر ما لَختی سپند است

 

یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق

ورای مذهب هفتاد و اند است

 

حریفی نیست ای عطّار امروز

وگر هست از وجودِ خود نژند است

 

عطّار



[ یک شنبه 10 آبان 1394  ] [ 10:15 PM ] [ KuoroshSS ]

همه تو

 
 
 
ای در دلِ من، اصلِ تمنّا همه تو
 
وی در سر من، مایه‌ی سودا همه تو
 
هر چند به روزگار درمی‌نگرم
 
امروز همه تویی و فردا همه تو
 
 
ابوسعید ابوالخیر


[ یک شنبه 10 آبان 1394  ] [ 7:13 PM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
زِنْهار  میازار  ز  خود  هیچ  دلی  را
 
کز هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست
 
 
وصال شیرازی


[ یک شنبه 10 آبان 1394  ] [ 6:40 PM ] [ KuoroshSS ]

بی‌تو به سر نمی‌شود

 

بی‌همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود

داغِ تو دارد این دلم، جای دگر نمی‌شود

 

دیده‌ی عقل مستِ تو، چرخه‌ی چرخ پستِ تو

گوش طرَب به دست تو، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

جان ز تو جوش می‌کند، دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

خمر من و خمار من، باغ من و بهار من

خواب من و قرار من، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

جاه و جلالِ من تویی، مُلْکَت و مال من تویی

آب زلال من تویی، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی

آنِ منی کجا روی، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

دل بنهند، برکنی؛ توبه کنند، بشکنی

این همه خود تو می‌کنی، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

بی‌تو اگر به سر شدی، زیرِ جهان زِبَر شدی

باغِ اِرَم سَقَر شدی، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

گر تو سری، قدم شوم؛ ور تو کفی، علم شوم

ور بروی عدم شوم، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

خواب مرا ببسته‌ای، نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

گر تو نباشی یارِ من، گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

بی‌تو نه زندگی خوشم، بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطفِ خود، بی‌تو به سر نمی‌شود

 

مولوی



[ یک شنبه 10 آبان 1394  ] [ 5:02 PM ] [ KuoroshSS ]

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه

 

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه

نیزه‌ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه

 

این چه خورشید غریبی ست که با حالِ نزار

پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه

 

باغبانی ست عجب، آن که در آن دشتِ بلا

به خزانی ثمرش رفت، ولی قولش نه

 

شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار

دست غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه

 

جانِ من برخیِ آن مرد که در شَطِّ فرات

تیر در چشمِ تَرَش رفت، ولی قولش نه

 

هر طرف می‌نگری نامِ حسین است و حسین (علیه السلام)

ای دَمَش گرم، سرش رفت، ولی قولش نه

 

حسین جنّتی

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------

بَرْخیٖ شدن کسی را و بَرْخیِ جانِ کسی شدن یعنی:

فدای او گشتن، قربان او رفتن، پیش مردن او را، قربان او شدن .



[ یک شنبه 10 آبان 1394  ] [ 4:32 PM ] [ KuoroshSS ]

شیشه‌ی عطر

 

بگذار که این باغ درش گم شده باشد

گُل‌های تَرَش برگ و بَرَش گم شده باشد

 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ

گر قاصدک نامه‌بَرَش گم شده باشد

 

باغ شب من کاش درش بسته بماند

ای کاش کلید سَحَرش گم شده باشد

 

بی‌اختر و ماه است دلم مثل کسی که

صندوقچه‌ی سیم و زرش گم شده باشد

 

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش

انگار که قُرصِ قمرش گم شده باشد

 

چاهی‌ست همه ناله و دشتی‌ست همه گرگ

خوابِ پدری که پسرش گم شده باشد

 

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه‌ی عطری که درش گم شده باشد

 

سعید بیابانکی



[ پنج شنبه 7 آبان 1394  ] [ 9:42 PM ] [ KuoroshSS ]

حسین علیه السلام

 

از ازل در طَلَبَت چشمِ ترم گفت حسین (علیه السلام)

هر کجا بال زدم، بال و پرم گفت حسین (علیه السلام)

 

مادرم داد به من درسِ محبّت امّا

من حسینی شدم از بس پدرم گفت حسین (علیه السلام)

 

شیره‌ی مِهرِ تو خون شد به رگم شد جاری

خونِ دل اشک شد و در نظرم گفت حسین (علیه السلام)

 

تا گُلِ نام تو وا شد به لبم، باز پدر

گفت شکرِ تو خدایا پسرم گفت حسین (علیه السلام)

 

هرچه دارم همه از لطفِ پدر بود که او

عوض قِصّه به بالینِ سرم گفت حسین (علیه السلام)

 

این عجب نیست که یک بنده بَرَد نام تو را

که خدای ازلِ دادگرم گفت حسین (علیه السلام)

 

تیغ‌ها نوحه‌ی خون از لبشان جاری شد

تا در آن لحظه که بانوی حرم گفت حسین (علیه السلام)

 

گفتم ای عشق مرا دست نیاز است دراز

طلب خویش به نزد که بَرَم گفت حسین (علیه السلام)

 

رضا حمامی آرانی (صفیر)



[ پنج شنبه 7 آبان 1394  ] [ 8:46 PM ] [ KuoroshSS ]

آمد امّا در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

 

آمد امّا در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

چشم خواب آلوده‌اش را مستی رؤیا نبود

 

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

عکس شیدایی، در آن آیینه‌ی سیما نبود

 

لب همان لب بود امّا بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود، امّا مست و بی‌پروا نبود

 

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گرچه روزی همنشین، جز با منِ رسوا نبود

 

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

 

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهرِ اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

 

بر لبِ لرزانِ من فریاد دل خاموش شد

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

 

جز من و او دیگری هم بود امّا ای دریغ

آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

 

ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام

تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

 

ابوالحسن ورزی



[ پنج شنبه 7 آبان 1394  ] [ 8:25 PM ] [ KuoroshSS ]

یاس فرح بخش من، بوی خدا می‌دهی

 

دیده‌ی بیدار من، دیده‌ی بیدار تو

عمر گذشت و نشد فرصت دیدار تو

 

در به درم ای طبیب، چاره‌ی دردم بجوی

هست فقط دست تو داروی بیمار تو

 

روز به شب، شب به روز، طی کنم امّا هنوز

نیست مرا حَظّی از جلوه‌ی رخسار تو

 

طبع بلندت منیع، جاه و جلالت رفیع

دیده‌ی مدهوش عقل در عجب از کار تو

 

نامه سیه دل خراب، وای ز روز حساب

گو چه دهد در جواب، عبد گنهگار تو

 

ره به سَما می‌بری، بوی خدا می‌دهی

یاس فرح بخش من، ای گل و من خار تو

 

کم بنشین با رقیب این عمل از تو عجیب

منفعلم گرچه از رحمتِ سرشار تو

 

کوی تو دارُالشَّفا، خواجه‌ی مُلک وفا

هرچه کنی حُکم کن این تو وُ دادار تو



[ چهارشنبه 6 آبان 1394  ] [ 10:14 PM ] [ KuoroshSS ]