چشمه‌ی لطف

 

الهی، بی‌پناهان را پناهی!

به سوی خسته حالان کن نگاهی!

 

چه کم گردد ز سلطان گر نوازد

گدایی را ز رحمت  گاه‌گاهی؟

 

مرا شرح پریشانی چه حاجت

که بر حالِ پریشانم گواهی؟

 

الهی، تکیه بر لطف تو کردم

که جز لطفت ندارم تکیه‌گاهی

 

دل سرگشته‌ام را رهنما باش!

که دل بی‌رهنما افتد به چاهی

 

نهاده سر به خاک آستانت

گدایی، دردمندی، عذرخواهی

 

امید لطف و بخشش از تو دارد

اسیری، شرمساری، روسیاهی

 

تهی دستی که با اشکِ ندامت

ز پا افتاده از بارِ گناهی

 

گرفتم دامن بخشنده‌ای را

که بخشد از کرَم کوهی به کاهی

 

رحیمی، چاره سازی، بی‌نیازی

کریمی، دلنوازی، دادخواهی

 

خوشا آن کس که بندد با تو پیوند!

خوشا آن دل که دارد با تو راهی!

 

مران از آستانت بینوا را!

که دیگر در بساطم نیست آهی

 

مقام و عِزّ و جاهت چون ستایم

که برتر از مقام و عِزّ و جاهی

 

فنا  کی  دولت سَرْمَد  پذیرد

که  اقلیم  بقا  را  پادشاهی

 

ز نخل  رحمت  بی‌انتهایت

بیفکن سایه بر روی گیاهی!

 

به آب چشمه‌ی لطفت فرو شوی

اگر سرزد خطایی، اشتباهی!

 

مران یا رب ز درگاهت رسا را!

پناه  آورده  سویت  بی‌پناهی

 

قاسم رسا



[ دوشنبه 16 آذر 1394  ] [ 9:02 PM ] [ KuoroshSS ]

الهی! عاشقی شب زنده دارم

 

الهی! عاشقی  شب  زنده  دارم

چو مشتاقان ز عشقت بی‌قرارم

 

ز کوی خویش نومیدم مگردان

که  جز  کوی  تو امیدی  ندارم

 

الهی!  در دلم  نوری  بیفروز

که باشد مونس شب‌های تارم

 

ز لطفت جز گل امیدواری

نروید  از  دل  امیدوارم

 

الهی! بنده‌ای برگشته احوال

گدایی  روسیاه  و  شرمسارم

 

تهی دست  و اسیر و دردمندم

سیه روز و پریشان روزگارم

 

الهی!  گر بخوانی  ور  برانی

تویی  مولا  و صاحب اختیارم

 

از آن ترسم به رسوایی کشد کار

مبادا   پرده   برداری   ز  کارم

 

الهی! اشک عذر از دیده جاری‌ست

ترحّم  کن  به  چشم  اشکبارم

 

نظر بر حال زارم کن که جز تو

ندارد  کس  خبر از  حال  زارم

 

الهی! عزّت و خواری ست از تو

مگردان  پیش  چشم  خلق  خوارم

 

الهی! گر کند غم بر دلم روی

تویی در خلوتِ دل غمگسارم

 

یقین دارم کزین گرداب هایل

رهاند  رحمتِ  پروردگارم

 

الهی!  ناتوانم،  کو  توانی؟

که شکر لطف و احسانت گزارم

 

بیانی کو  که  الطافت  ستایم

زبانی کو  که  انعامت شمارم

 

الهی!  تا نسیم رحمت توست

ز غم بر چهره ننشیند غبارم

 

مگر عفو تو گرداند  مرا  پاک

که سر از شرمساری بر نیارم

 

«رسا» بر شاعرانم فخر این بس

که   مدّاح   شَهِ   والا  تبارم

 

دکتر قاسم رسا



[ شنبه 7 آذر 1394  ] [ 8:58 PM ] [ KuoroshSS ]

خوشا دردی که درمانش تو باشی

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

 

خوشا چشمی که رخسار تو بیند

خوشا مُلْکی که سلطانش تو باشی

 

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

 

خوشی و خُرَّمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

 

همه شادی و عِشْرت باشد ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

 

چه باک آید ز کس، آن را که او را

نگهدار و نگهبانش تو باشی

 

فخرالدین عراقی



[ جمعه 6 آذر 1394  ] [ 3:57 PM ] [ KuoroshSS ]

یا ربّ تهی مکن ز می عشق جام ما

 

یا ربّ  تُهی  مکن  ز  مِیِ عشق  جام ما

از  معرفت  بریز  شرابی  به  کام ما

 

از  بهر  بندگیت  به  دنیا  فتاده‌ایم

ای  بندگیت  دانه  و  دنیات  دام ما

 

چون بندگی نباشد از زندگی چه سود؟

از باده چون تهی‌ست چه حاصل ز جام ما؟

 

با تو حلال و بی‌ تو حرام است عیش‌ها

یا ربّ  حلال ساز  به  لطفت  حرام ما

 

این جام دل که بهر شرابِ محبّت است

بشکست  نارسیده  شرابی  به  کام ما

 

رفتیم  ناچشیده شرابی  ز جامِ عشق

در حسرت شرابِ تو شد خاکْ  جام ما

 

بی صدقِ بندگی  نرسد معرفتْ  به کام

بی ذوقِ معرفت  نشود عشقْ  رام ما

 

از صدقِ بندگیت  به دل  دانه‌ای  فکن

شاید که عشق و معرفت آید به دام ما

 

از بندگی به معرفت و معرفت به عشق

دل می‌نواز تا  که  شود  پخته  خام ما

 

فیض کاشانی



[ پنج شنبه 5 آذر 1394  ] [ 11:08 AM ] [ KuoroshSS ]

مرا یاد تو می‌اندازد

 

هر چه زیباست مرا یاد تو می‌اندازد

آن که بیناست مرا یاد تو می‌اندازد

 

تو که نزدیک‌تر از من به منی

دل که شیداست مرا یاد تو می‌اندازد

 

هر زمان نغمه‌ی عشقی‌ست که من می‌شنوم

از تو گویاست، مرا یاد تو می‌اندازد

 

دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق

بی کم و کاست مرا یاد تو می‌اندازد

 

ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را

غم که با ماست مرا یاد تو می‌اندازد

 

علی احمدی



[ دوشنبه 25 آبان 1394  ] [ 5:44 AM ] [ KuoroshSS ]

علّت غفلت انسان ز خدا آز و هوی‌ست

 

کار آتش به صفِ معرکه بُگْداختن است

نفْسِ سرکش هدفش کار خِرَد ساختن است

 

علّت غفلت انسان ز خدا  آز و هوی‌ست

حاصلِ آز و هوی هستی خود باختن است

 

هیچ کاری به جهان بهر بشر نیست محال

هدف از خلقتِ ما اسبِ عمل تاختن است

 

هر که  با  تیغ  زبان  تیغ  ستم  خیز  کند

حاصلش نسل خود از ریشه برانداختن است

 

راز  بدبختی  و  بیچارگی  نوع  بشر

خویش را از نظر مرتبه نشناختن است

 

سیلی از مالک دوزخ به جهنّم خوردن

مزدِ  سَر از خطِ فرمان خدا تافتن است

 

زادِ راهی به کف ای رهگذر آور که به دهر

کار عمرِ گذران  تیغِ اجل  آختن است

 

پای میزان عمل رمز سرافرازی ما

پرچم بندگی خویش برافراختن است

 

شعر« ژولیده» بُوَد سَنْبُل شخصیّت او

راز آن در گِرو خواندن و پرداختن است

 

ژولیده نیشابوری



[ شنبه 23 آبان 1394  ] [ 10:57 AM ] [ KuoroshSS ]

ملکا ذکر تو گویم

 

مَلِکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی

 

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

 

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی

تو نماینده‌ی فضلی، تو سزاوار ثنایی

 

بَری از رنج و گُدازی، بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی

 

بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی

 

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شِبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

 

همه عِزّی و جلالی، همه علمی و یقینی

همه نوری و سُروری، همه جودی و جزایی

 

همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی، همه کمّی تو فزایی

 

لب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بُوَدش روی رهایی

 

سنایی غزنوی



[ شنبه 23 آبان 1394  ] [ 9:25 AM ] [ KuoroshSS ]

توکل

 

هر که بر لطف خدای خود توکّل می‌کند

گر کشد بار غم عالم تحمّل می‌کند

 

بیمی از آتش مکن وقت توکّل چون خلیل

کز توکّل آتش نمرود هم گُل می‌کند

 

جام گردون از غم  عالم  نمی‌گردد  تهی

قدر وُسعش هر کسی از آن تناول می‌کند

 

بیشتر از خوان دوزخ نان غفلت می‌خورد

هر عمر خویش را صَرفِ تغافل می‌کند

 

نیست در قاموس هستی هیچ کاری بی‌حساب

کار را هر کس به مبنای تعادل می‌کند

 

خط و مشی زندگی را نیست جبر انتخاب

هر کسی با فکر خود سیر تکامل می‌کند

 

در سراب زندگی لب تشنه از حقّ غافلیم

ورنه زیر پای ما صد چشمه قل قل می‌کند

 

ژولیده نیشابوری



[ جمعه 15 آبان 1394  ] [ 9:35 AM ] [ KuoroshSS ]

یا رئوف و یا رحیم و یا رفیع

 

این منم، بیدار، از هول گناه

می‌کنم، بر آسمان شب، نگاه

 

این منم، از راه دور افتاده‌ای

رایگان، عمر خود از کف داده‌ای

 

این منم، در دست غفلت‌ها اسیر

ای خدای مهربان دستم بگیر

 

گرچه من پا تا به سر، آلوده‌ام

رخ به درگاه تو آخر سوده‌ام

 

جانم از غم سوزد  و،  دارم خروش

ای  خدای  رازدارِ  پرده پوش

 

آمدم،  با  چشم  گریان  آمدم

گر  گنه کارم،  پشیمان  آمدم

 

یا رئوف و یا رحیم و یا رفیع

چارده معصوم را آرم شفیع

 

ناگهان، آمد به گوشِ دل ندا

مژده‌ای  از  رحمتِ بی‌انتها

 

«یا عِبادی، اَلَّذِینَ اَسْرَفُوا»

از نویدِ رحمتم «لاتَقْنَطُوا»

 

با چنین رأفت که می‌خوانی مرا

کی  خداوندا،  بسوزانی  مرا

 

کی شود نومید، از رحمت «حِسان»

تا که دارد چون تو ربّی مهربان

 

حبیب الله چایچیان (حسان)



[ پنج شنبه 14 آبان 1394  ] [ 8:56 AM ] [ KuoroshSS ]

مرا لطف تو می‌باید دگر هیچ

 

الهی  سینه‌ای  ده  آتش افروز

در آن سینه دلی  وآن  دل همه سوز

 

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

دلِ افسرده غیر از آب و گِل نیست

 

دلم  پُر شعله گردان، سینه  پُر دود

زبانم  کن  به  گفتن  آتش آلود

 

کرامت  کن  درونی  دردپرورد

دلی در وی، برون درد و درون درد

 

به  سوزی  دِه  کلامم  را  روایی

کز  آن  گرمی   کند  آتش  گدایی

 

دلم  را  داغِ عشقی  بر  جَبین  نِه

زبانم   را   بیانی   آتشین   دِه

 

سخن کز سوزِ دل تابی ندارد

چکد  گر آب  ازو، آبی ندارد

 

دلی افسرده  دارم  سخت  بی‌نور

چراغی زو به غایت روشنی دور

 

بده  گرمی  دلِ  افسرده‌ام  را

فروزان  کن چراغِ مرده‌ام را

 

ندارد  راهِ  فکرم  روشنایی

ز لطفت  پرتوی  دارم  گدایی

 

اگر لطفِ تو  نَبْوَد  پرتو انداز

کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز

 

ز گنج  راز در هر کُنج سینه

نهاده  خازن  تو  صد  دفینه

 

ولی لطف تو گر نَبْوَد، به صد رنج

پشیزی  کس  نیابد  زان  همه  گنج

 

چو در هر کُنج  صد  گنجینه  داری

نمی‌خواهم  که  نومیدم  گذاری

 

به  راه  این  امیدِ پیچ در پیچ

مرا لطفِ تو می‌باید دگر هیچ

 

وحشی بافقی



[ پنج شنبه 14 آبان 1394  ] [ 6:46 AM ] [ KuoroshSS ]