روزی یه زاغی کف قفس افتاده بود و به نظر مرده بود ولی نمرده بود!!این زاغ ما روز و شب
این سرود و میخوند: کو کو کو وطنم ... کو کو کو وطنم.صاحب این زاغ دیگه از این سرود
خسته شده بود تا اینکه یه روز اونو آزاد کرد.زاغ پرواز کرد تا اینکه تو راه یه شکار چی اونو دید
و...با تیر زد یه بالش و ترکوند [ :)))))] با چاقو تیکه تیکش کرد و داد گربه ها بخورن . ببخشید
یه دفعه با خانواده دعوام شد گند زدم به داستان! :)))))))

