رقیه ندیری
خیبر را قُرُق کرده اید؛ اما از منجنیق هاشان سنگ و چوب و آتش می بارد و ضرب آهنگ قلب ها را به تشویش می کشاند که مبادا امروز هم مثل دیروز... .
سپاه پشت سرت، در زیر چتری از سکوت، تقدس نام تو را به پیشگاه خداوند، شفیع برده است.
رقیه ندیری
خیبر را قُرُق کرده اید؛ اما از منجنیق هاشان سنگ و چوب و آتش می بارد و ضرب آهنگ قلب ها را به تشویش می کشاند که مبادا امروز هم مثل دیروز... .
سپاه پشت سرت، در زیر چتری از سکوت، تقدس نام تو را به پیشگاه خداوند، شفیع برده است.
روح اللّه شمشیری
این پیمان شکنان بودند که پشت در بزرگ قلعه پنهان شده بودند و از بالای دژ، سنگ، چوب، تیر و آتش و هر چه را داشتند، می ریختند و او آنان را نظاره می کرد که چگونه لکه ای چرکین در دامن اسلام شده بودند.
او استوار بود که این لکه چرکین را بزداید، اما... مگر می شد ـ همه می گفتند ـ
دیوارهای با آن بلندی و در با آن عظمت ـ همه درمانده بودند ـ
سپاهیان گذشته، همه درمانده بازگشته بودند، اما او کسی نبود که درمانده شود و نیامده بود که دست خالی بازگردد. خیبریان، از سویی، از او می هراسیدند و از سوی دیگر، به دژ پایدار خود امیدها بسته بودند، اما آنان که بیشتر می دانستند، بیشتر می هراسیدند.
در بحبوحه ترس و اطمینان، از آن بالا دیدند که او جلوی در بزرگ آمد... دیگر قلعه شان، دری نداشت.
محبوبه زارع
این آخرین پس مانده گروه یهود معاند، در قلعه های خیبر سکنا گزیده اند و در سکونی منجمد، توقف اسلام را خواهانند؛ اما خدا نمی خواهد پیامبر در چنین غربت و مظلومیت، تنها بماند. پیامبر صلی الله علیه و آله و مسمانان، باید این گروه پایانی را به اسلام فرا خوانند؛ اما این فراخوان، مدت هاست که به طول انجامیده و بی نتیجه رها شده. پاسخ دعوت های صادقانه رسول، چیزی جز عناد و لجاجت نبوده است. این روزها هم یهودیان قلعه خیبر، پیمان نامه ای را که با اسلام داشته اند، زیر پا گذارده و با پیامبر به نزاع برخاسته اند.
امیراکبرزاده
هیچ دری به روی تو بسته نخواهد بود؛ بگشا تا بنیان کفر را از ریشه برکنی! دست در حلقه های شرک بینداز؛ تا از بیخ و بن، ریشه کن کنی حکومت بی دینی را. تو دست خدایی و «یداللّه فوق ایدیهم». بازوانت، تکیه گاه اسلام هستند. نهال نوپای اسلام، تکیه بر صلابت آسمانی دستان تو زده است که این چنین سر بر افلاک کشیده است. اسلام، ریشه در مردانگی تو دارد و مردانگی، آبشخور عشق است. توکل بر ذات حق کرده ای و چشم بر چشمان رسول اللّه دوخته ای فرمان الهی را.
گام برمی داری در مسیری که جز به قرب الی اللّه ، ختم نمی شود. پیامبر، در چهره تو، بارقه های فتح را به نظاره می نشیند.
پیامبر، به دستان تو اعتماد دارد؛ دستانی که پرچم اسلام را بر بلندترین قله های سرافرازی برافراشته اند. کدام ذهن فرتوت، تصویر شکست تو را در اندیشه خویش می پروراند؟ کدام خیال خام می اندیشد که تو به میدان نبرد پشت کنی؟ کدام عقل سلیم تصور می کند که تو رسول اللّه را در تندباد گرفتاری ها، تنها گذاری؟ تو چشمانت را به روی حقیقت گشوده ای. تو جز به چهره پیام آور عشق و عاطفه، نظاره نمی کنی. چشم بگشا؛ رسول اللّه تو را می خواند تا بیرق فتح را به دستان تو بسپارد.
هیچ دری به روی تو بسته نیست. پنجه در حلقه های در می اندازی و پای بر بال های گسترده جبرائیل می گذاری و بانگ بر یکتایی و بزرگی خداوند برمی آوری تا چشمان بهت زده دنیای کفر، شاهد باشد چگونه در سنگین و سنگی خیبر، چونان پر کاهی بر دستانت جای می گیرند. فرشته ها بر بازوان سترگت بوسه می زنند و جن و انس، نامت را دم می گیرند؛ «ذکر علیٌ عباده».
ابراهیم قبله آرباطان
پرچم دار را می خواهم که غرور خیبریان را بر سرشان آوار کند.
پرچم دار رزم ها و آوردها را می خواهم که نه شکست را سر بکشد و نه پای فرار داشته باشد. بگویید او را که از گستاخی یهود، در رنجم. علی بن ابی طالب را بگویید تا در همهمه یهودیان، سکوت مرگ بپاشد و لشکر غرور و قوای تفاخر را به دهانه های فراخ جهنم بسپارد.
***
پرچم، در دست های دلیر حادثه ها به رقص درآمد و از حضورش، اسب های رزم، رم کردند. چهار سمت میدان، به سکوتی سنگین تن داد و نفس ها، در سینه ملتهب تر شد.
«حارث»، به سمت حادثه راهی شد تا شاید مرگ برادرش ـ مرحب ـ را به تأخیر بیندازد.
نیمه بدنش، نصیب بیابان شد و نیمه دیگر، نصیب آفتاب سوزان.
این رزمایش چندمینِ ایمان و کفر است؛ زرمایش چندمین عشق و تنفّر؟
دست های یداللهی یلِ میادین را می بینی که مرحب را از گُرده اسب به پایین انداخته است.
صدای هلهله عرشیان را می شنوی که چهار سمت آسمان و زمین را در خود می نوردد؛ «لا فتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار».
گرد و خاک رزم می نشیند و پرچم دار را می بینی که استوار، قدم برمی دارد و به آغوش لشکر برمی گردد.
شوقِ پیروزی، در پیراهنی از قطرات لطیف اشک، به مهمانی چشمان رسول آمده است. درهای پیروزی به دستان یداللهی حیدر گشوده می شود.
درب آهن خیبر، نای ایستادگی در برابر بازوان حیدر کرار را ندارد. اللّه اکبر!
خدیجه پنجی
خیبر، دژی سر برافراشته تا آسمان ها، پرصلابت و باشکوه، ایستاده بر شانه های زمین، خیانت و کینه توزی فرزندان سامری را جان پناه شده بود.
قلعه ای محکم که قد علم کرده بود در برابر سپاه اسلام و قصد تسلیم نداشت و برای حفاظت از فرزندان یهود، چنان سینه سپر کرده بود که فتح و گشایش آن، رویارویی دور به نظر می رسید.
روح اللّه حبیبیان
یکی می گفت: بهتر بود همان روز اول بازمی گشتیم و بیش از این، خوار این یهودیان خدانشناس نمی شدیم!
دیگری می گفت: آری! آن مردک یهودی را دیدی چگونه به ما می خندید؟
عباس محمدی
آمده ای تا درهای دوزخ را برداری و دوزخیان را به میهمانی بهشت ببری.
اینجا ابتدای دوزخ است و این درهای بزرگ، حایل میان بهشت و دوزخ اند. این درهای بسته را مگر دست های هدایت تو بگشاید.
از آستین های گرامی ات، بوی هدایت می آید. تنها دست های امامت تو می تواند بسته ترین گره ها را بگشاید.
امیراکبرزاده
دستانت را که به هم می زنی، گرد و خاک برخاسته از آنها به سمت آسمان صعود می کند.
منظره عجیبی است؛ چشم هایم را می بندم و دوباره نگاه می کنم. نه، آنچه را می بینم باور نمی کنم؛ امّا آنها همه حقیقت دارد، گرد خاک به زمین نمی ریزد.
خدیجه پنجی
«فردا، پرچم را به دست کسی خواهم داد که خدا و رسولش را دوست می دارد و خدا و رسول نیز او را دوست دارند»
سایه خیال و اوهام، دل های اصحاب را فرا گرفت.
صدای همهمه بلند شد؛ او کیست؟ دلخوش بودند که علی نیامده؛ پس علی علیه السلام نیست.
اگر، علی نیست، شاید ـ من ـ باشم؛ نه! قطعا منظور رسول خدا صلی الله علیه و آله من هستم!
امید مهدی نژاد
محمّد صلی الله علیه و آله پیام آور رحمت بود تا خویش و بیگانه بر سفره مهر و محبّتش بنشینند و لقمه های هدایت برگیرند. اهل کتاب نیز بیگانه نبودند، پیروان برادران او بودند؛ تابعین زردشت و موسی و عیسی که ـ اگرچه به دعوی ـ اهل توحید بودند و خداوند اوستا و تورات و انجیل را به نیایش می نشستند.
و خداوند قرآن فرموده بود که سیمرغ آسمان رأفت، سایه بال های بلندش را از سر آنان نیز دریغ نکند.
امّا چه باید کرد با ناسپاسانی که در سایه سیمرغ می نشستند و به او سنگ می زدند؟
چه باید کرد با نمک ناشناسانی که بر خوان می نشستند و مهر می دیدند؛ امّا سفره را می دریدند و به روی صاحب سفره تیغ می کشیدند؟
چه باید کرد با فرزندان سامری که تیغ عداوت را از رو بسته بودند و یاران محمّد را از پشت خنجر زده بودند؛ با احباری که محمّد را می شناختند؛ همچنان که پسرانشان را، با شب پرستانی که آفتاب را می دیدند و زیر چادر انکار می خزیدند، با آنها که تورات را به قلم تحریف نگاشته بودند و دندان های کینه شان را زیر لبخند نفاق و زرق، پنهان ساخته بودند؟
و خداوند پیامبر مهر را به قهر فرمان داد.
فرمان داد که کتاب را بگذارد و شمشیر بردارد که پاسخ خیانت را باید به قهر و شدّت داد.
و آفتاب، یارانش را به محو سایه ها گسیل کرد. قلعه شب در برابر تیغ آفتاب قد علم کرد و به خاک نشست.
خیبر ویران شد تا کینه ای بر سر کینه های یهود افزون شود و آتش حسدشان چنان بر افروخته گردد که خاکستر ایمان سوخته شان هم به باد کفر و ناسپاسی رود و اینک پس از هزار سال، ماییم و قلعه تازه شب پرستان.
ماییم و انتظار فرزند حیدر، تا به یاری تیغ قهرش خیبر صهیون را نیز بر سر قلعه نشینانش ویران کنیم.
سید علی اصغر موسوی
عطر لافتی، آسمان «خیبر» را در بر گرفته بود و «ذوالفقار عدالت»، برای از هم دریدن سیاهی ها آماده می شد. اضطرابی عجیب در دل ها و حیرتی غریب بر نگاه ها، سایه افکنده بود و امام علی علیه السلام با آن که می دانست مفهوم یَدُ اللّه ِ فَوْقَ اَیْدیهِمْ، لحظاتی دیگر تفسیر خواهد شد، امّا دست به نیایش برداشته با جان و دل، خالق هستی را به مدد می خواند!
مهدی میچانی فراهانی
پنجه که می افکنی به دروازه بزرگ، چار ستون شهر خیانت می لرزد. پس به اعجازی عظیم دست بر آورده ای مولا! تا بار دیگر، همه لحظاتِ بزرگ تاریخ را به کُرنش بنشانی. عظمتت، بی شک، هر زبانی را به تحسین خواهد گشود؛ حتّی دروازه بانانِ یهودی خیبر را و کنیسه نشینانی را که خاطره موسی را ـ تو را ـ زنده در مقابل خود می بینند. فتحِ دژی غرّه به خویش، آن چنان که فاتح تو باشی، تصویرِ شفافِ حماسه ای است چندان عظیم، که اینک پس از قرن ها، هنوز می نویسمش و مباهات می کنم.
عاطفه خرمی
سال هفتم هجرت فرا می رسد. یهودیان شکست خورده و رانده شده، در دامان یهود «خیبر» افتاده اند و خیبر، پناهگاه توطئه و خیانت و تزویر می شود.
سپاه نور، عزم جهاد می کنند و مانند غزوات دیگر، پرچم جنگ را به دست «او» می سپارند؛ سپاهی از مردهای آهنین که ایمان، در تار و پود وجودشان ریشه دوانده است. سپاه شوکت و غرور و جلال، یک هزار و چهار صد پیاده و دویست نفر سواره، شبانه به پای قلعه های خیبر می رسند.