به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آن خال سیه از بر آن نرگس جادو

چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو

چون‌کلب معلِّم‌که دود از پی آهو

دل از پی دلدار دوانست بهر سو

ترکیست دل آزار که در هر سر بازار

من از پی دل می‌دوم و دل ز پی او

با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست

تا زر به ترازو نبود زور به بازو

گو زهدفروشان همه دانند که ما را

باگردش مینا نبود خواهش مینو

از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن

آنست مرا سیرت و اینست مرا خو

از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم

دامان و کنارم بود از خون دل آمو

چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم

تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔ‌گیسو

در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده

زانگونه‌که در چشمه دمد لالهٔ خودرو

در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم

چون ‌رشته ‌که درحلقه ز حلقه‌اس برونسو

بر خویش همی پیچم چون مارگزیده

زان‌موی‌که می‌پیچد چون مار بدان رو

‌بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم

بی‌مار تو چون مورم و بی‌مور تو چون مو

درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه

هرگز ننهادیم برون‌ گامی از آن‌ کو

در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست

نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو

بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی

از تازه نهالی شده آونگ دو هندو

نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم

کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو

زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن

شامیست ‌که بر صبح فروزان زده پهلو

زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه

خورشید پرستی نبود شان پرستو

یک‌ نقطه بود لعل‌تو یارب به‌چه اعجاز

کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو

بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم

با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو

در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند

زانست‌ که بر سرو زند فاخته‌ کوکو

شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین

نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو

مژگان تو با دوست‌کند آنچه به دشمن

در رزم‌کند خنجر شهزاده هلاکو

شهزادهٔ آزاده‌ که شخصش بسر ملک

با رای فلاطون بود و حزم ارسطو

در پاش‌ تر اندرگه ایثار ز دریا

خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو

در روی زمین تالی چرخست به قدرت

در روز وغا ثانی دهرست به نیرو

سوزنده‌تر از برق پرندش به زد و خورد

پرّنده‌تر از مرغ سمندش به تکاپو

تا چابکی‌گرد شجاعست ز باره

تا محکمی حصن حصینست ز بارو

آرایش امصار ز من باد به فرمان

آسایش اقطار جهان باد به یرغو

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین

من به‌ گرد خرمنش همچون‌ گدایان خوشه چین

یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم

نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین

درشب تاریک چون مه خانه را روشن ‌کند

کس نمی‌پرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین

خسرو پرویز اگر خود زرّ دست‌افشار داشت

سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین

گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد

گنج بادآور شنیدی ‌گنج بادآور ببین

در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون

یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین

هیچ جفتی را نشاید بی‌قرین خواندن به دهر

جز سرین او که جفتست و به خوبی بی‌قرین

گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او

گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین

چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم

از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین‌

آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق

چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین

ای ‌دریغا کاش افسون پری دانستمی

تا پری را دیدمی بی‌گاه و گه صبح و پسین

آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من

مانده‌ام بی‌سیم از آن با من نگردد همنشین

نی‌ که او سیمست و من همچون‌ گدا در پیش او

بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین

نام‌او شعر مرا ماندکه چون آری به لب

آبت آید در دهن بی‌خود نمایی آفرین

آن سرین کان ماه دارد من اگر می‌داشتم

دادمی‌ کز من نباشد هیچ ‌کس اندوهگین

وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه

تا شوند آنجا پی‌ دفع منی عزلت‌ گزین

دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست

گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین

گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست

ننگ‌گوهر نیست‌‌ گر جوید کسی از پارگین

قهوه بس تلخست‌ کش نوشند مردم صبح و شام

لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین

از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست

فهم معنی‌ گر توانی حجتی دارم متین

چیست دانی خواهش دل خواهش دل ‌کیست عشق

عش چبود شور حق حق ‌کیست رب‌العالمین

آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد

کافریدست از ازل در جان او جان‌آفرین

گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست

لیک ازین خواهش ‌بدان خواهش ترا گردد معین

زانکه لفظ شهوت‌انگیز آورد دل را بشور

تاکند گم ‌کردهٔ خود را سراغ از آن و این

تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب

تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین

مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست

پس در اول حال عطشان آب می‌داند یقین

در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست

پس ‌در اول حال عطشان آب می‌داند یقین

مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست

کش گهی از خال جوید گه ‌ز خط‌ گه از جبین

راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست

گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین

بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند

بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین

گر به تنها طیب چشم‌ کور را کردی بصر

هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین

تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم

فهم‌ آن زاوّل‌ که قصدش چیست زین زیتون و تین

در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست

طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین

مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش

از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین

شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست

اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین

باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن

حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین

هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد

آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین

همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام

این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین

گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت

یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین

مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست

گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

ماه دو هفت سال من آن یار نازنین

هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین

پی خسته دم گسسته کمر بسته بی‌قرار

می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین

برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر

بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین

کاخر چگو‌نه‌یی چه‌شدت سرگذشت چیست

چونی چه روی داده چرایی دژم چنین

گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل

مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین

رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس

زین برزدم به‌کوههٔ آن رخش بی‌قرین

بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت

ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین

بی‌منت رکاب ز پی برنشستمش

چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین

بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت

دشتی درو کشیده سراپرده فرودین

بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز

قمری‌ گشوده زمزمه ز آوای دلنشین

در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران

بردست روح آینه از برگ یاسمین

گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار

در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین

صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب

بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین

خیری به مرغزار پراکنده زر ناب

سنبل به جویبار پریشیده مشک چین

رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش

دیباچه می‌نوشت زگیسوی حور عین

گفتم بتا هوای‌ که داری‌ کجا روی

بنگر براین چمن‌که بهشی بود برین

خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد

زد دست وز دو زلف مسلسل‌‌ گشود چین

هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار

هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین

خواندم وان یکاد و دمیدم به‌گرد او

بیم آمدم‌ که دیو زدش راه عقل و دین

گفتم چه حالتست الا یا پری رخا

مانا ترا نهفته پری بود در کمین

با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد

کایدون ‌کجاست ‌باده ‌بده یک دو ساتکین

ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم

می ده‌که هرچه بخت‌‌گمان‌کرد شد یقین

مینا و جام را به‌در آوردم از بغل

هی‌هی چه باده داروی یک خانمان حزین‌

خوردیم از آن میی ‌که جز او نیست یادگار

ما را ز روزگار نیاگان آتبین

زان می‌ که‌ گر برابر آبستنی نهند

پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین

ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد

کاید زری به فارس شهنشاه راستین

این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر

گاه از یسار او متمایل‌ گه از یمین

گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان

گه در بدن دریدم از وجد پوستین

گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن

گاه از در مداعبه بربودمش ز زین

گاه‌از سماع‌و رقص‌چو طفلان‌به‌های و هوی

گاه از نشاط و وجد چو مستان به‌ هان‌ و هین

گاهی خمیروار به مالیدمش بغل

گاهی فطیروار بیفشردمش سرین

دیوانه‌وارگه زدمش لطمه بر قفا

شوریده‌وار گه زدمش بوسه بر جبین

بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون

بوییدمش‌گهی ز وفا موی عنبرین

در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن

درکف‌ گرفته غبغب آن شوخ ساتگین

گاهش زنخ ‌گرفتم و بوییدمش غبب

و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشه‌چین

گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار

کای سیمتن خموش‌ که خازن بود امین

او گه به عشوه گفت ‌که ای شاعرک بس است

تاکی ملاعبه با یار نازنین

شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند

طیبت مکن‌که طیبت جان راکند غمین

عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان

هوش مگر رمید که بی‌خود شدی چنین

ما هر دو در ملاعبه وان رخش ره‌نورد

گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین

چالاک‌تر ز برق و مشمّرتر از خیال

آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین

از بس دونده باد به یال اندرش نهان

از بس جننده برق به نعل اندرش مکین

کف از لبش چکیده چو آویزهای در

کوه از سمش ‌کفیده چو دندان‌های سین

گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن

گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن

گه شد به بیشه‌ای‌که زمین پیش او فلک

گه شد به پشته‌یی که فلک پبش او زمبن

بس رودها نبشت به پهنای روزگار

لیکن بسی شگرف‌تر از وهم دوربین

وز تیغ‌هاگذشت به باریکی صراط

لیکن بسی درازتر از روز واپسین

ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک

گفتی ذخیره دارد دریا در آستین

این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی

گفتی به‌ گرد هستی حصنی ‌کشد حصین

گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه

رانیم تا که باز برآید شب از کمین

گفتا تبارک‌الله از این رای و این خرد

وین ‌کار و این کفایت و این‌ یار و این آب معین

بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ

بالله ‌که تیغ روید اگر در رهم ز طین

نه نان خورم نه آب نه راحت ‌کنم نه خواب

رانم به‌ کوه و جوی و جرو رود و پارگین

روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم

رنج سفر ز درگه دارای جم نگین

شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست

آثار فرخش همه درخورد آفرین

عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف

شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین

در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار

در هم می‌نگنجد بختش ز بس سمین

پروانه‌ایست قدرتش از قدرت خدای

دیباچه‌ایست هستیش از هستی آفرین

رایش به چرخ بینش مهری بود منیر

شخصش در آفرینش رکنی بود رکین

آثار او مهذب و اخلاق او نکو

رایات او مظفر و آیات او مبین

بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر

از یمن او چه سد سکندر شود متین

بر آب شور بحر کند جودش ار گذر

از فیض او چو چشمهٔ‌ کوثر شود معین

از سیر صبح و شام بود عزم او بدل

از نور مهر و ماه بود رای او عجین

ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب

وی ‌کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین

طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال

تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین

موهوب تست هرچه به جان‌ها بود هنر

منهوب تست هرچه به‌کانها بود دفین

رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان

حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین

آبستنند مهر ترا در رحم بنات

آماده‌اند حکم ترا در شکم بنین

رمح ترا برزم لقب‌ کاشف القلوب

تیغ ترا به جنگ صف قاطع‌الوتین

خندد امل چو کلک تو گرید به ‌گاه مهر

گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین

آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور

روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین

هرجا که آفتیست به خصم تو می‌رسد

چون در عبارت عربی برحروف لین

هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک

در گوش او علامت شین است حرف شین

شب‌اها سه ساله دوریم از آستان تو

سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین

حنانه‌وار شد تنم از ناله همچو نال

وز دوری دو تن من و حنانه در حنین

آن از محمد عرب آن ماه راستان

من از محمد عجم آن شاه راستین

حنانه را نواخت به الطاف خود رسول

تا در بهشت تازه نهالی شود رزین

من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست

در آستان شه ‌که بهشتیست دلنشین

قاآنیا سخن به درازا کشید سخت

ترسم‌کزین ملول شود خسرو گزین

تا از زمان اثر بود و از مکان خبر

شاه زمین به تخت خلافت بود مکین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین

هم پیش تیغش دل نشان هم پیش‌ تیرش دلنشین

عیدست و آن سیمین بدن ‌هر گه چمان اندر چمن

از جلو‌ه رشک نارون از چهره شرم یاسمین

عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح

کاید بامداد فرح با غازیان غم به‌کین

بر دامن ‌خاک‌ از نخست ‌هر خس که کردی جای چست

قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین

محبوس بهشی دلگشا می‌کوثری انده زدا

پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین

از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن

وز سینه و سر ماه من‌ گسترده خوان هفت سین

رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد

بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین

می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخ‌رو

چون چله داران در سبو تسبیح‌ خوان یک اربعین

مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن

بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین

نی رشک عیبی از نفس جانبخش‌ موتی از نفس

بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین

غم گشته صبح ‌‌کاذبی و اندوه نجم غاربی

صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین

گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان

می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین

مینا چه‌ طفلی ساده رو کش گریه‌ گیرد در گلو

هرگه که‌قلاشان کودستی کشندش بر سرین‌

دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا

بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین

گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته

طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین

صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار

گردان ‌کردان از یسار میران اتراک از یمین

از هرکران افکنده بال رادان‌کبخسرو همال

هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین

یکسو امین‌الملک راد هم نیک زی هم‌نیکزاد

هم‌ خلق و هم ‌خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین

یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا

موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین

اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید

سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین

کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات

کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین

گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ‌ر جحیم

آن اخگرش درّ یتیم ا‌ین سلسبیلش پارگین

وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه

ساینده بر کیوان ‌کله از فر اقبال ‌گزین

با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو

این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین

راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به‌ کف

کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین

هم صاحب تاج و کمر هم چاره‌ساز خیر و شر

هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین

کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران

گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین

اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد

طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین

خونریز تیغش را اجل نعم‌المعین بئس‌ البدل

جون خمصمش را زحل نعم‌البد‌ل بئس المعین

بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطه‌زن

در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین

بر دعوی اقبال و فر بختش‌ گواه معتبر

بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین

چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش

خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین

برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک

برکوههٔ فولاد رگ‌ کوهیست بر باد وزین

هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار

زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین

راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا

چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین

کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه

از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین

از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بی‌نشان

کز دل‌ کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین

ای ‌کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت

با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین

آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل

از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین

لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر

کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین

درّی ‌که تابان‌تر ز مه سازی شبیهش با شبه

آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این

هر کاو ترا‌ گردید ضد کم زد و فاقت را به جد

آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین

ای‌ کت ز والا گوهری‌‌ گردیده چرخ چنبری

چون حلقهٔ انگشری‌ گردان در انگشت‌ کهین

طبعت به‌ هنگام‌ عطا لطفت به ‌هنگام رضا

از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین

ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم

آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین

تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا

کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین

شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری

بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین

تا بزم‌ گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور

هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

 

دوش ‌که شاه اختران والی چرخ چارمین

کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین

من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا

بر نهجی ‌که واردست از در شرع و ره دین

کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون

گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین

چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو

دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین

گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر

گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین

نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان

دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین

زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می

وسوسه بی‌حدم بدل از غم یار نازنین

کآیا آن فرشته‌خو در چه مکانش گفتگو

ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین

من دل در برم‌ کنون زین غم‌ ‌گشته بحر خون

تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین

یابد چون پس ازخورش ساده ز باده‌ پرورش

تاکه برد بدو یورش یا که ‌کند براو کمین

سرکشی‌ او چو سر کند میل به‌ شور و شر کند

از پی رام‌ کردنش یاد کند دو صد یمین

مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشت‌رو

کز لب‌ کوثر آیتش نوش نماید انگبین

حالی ازدو چهر او و آندو کمند خم‌به‌خم

چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین

پاس دگر چو بگذرد بستر خواب‌ گسترد

تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین

پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر

سخت فشاردش بدن‌گرم ببوسدش جبین

این همه سهل بشمرم گ‌رنه به تخت عاج او

دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین

زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن

بی‌شک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین

یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر

دست ستم ‌کند دراز ار همه خود بود تکین

آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن

همچو سنان‌‌گستهم راست به زیر پوستین

غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون

لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ‌ کین

باری‌بس‌خیال‌ها بگذشت اندرم به دل

تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین

طیره هنوز من در آن اول شب‌ که ناگهم

گشت ز خم‌کوچه‌یی طالع صبح دومین

در شب تیره‌ای عجب بنمود آفتاب‌رو

گرچه بر آفتاب نی ‌کژدم هیچگه قرین

ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی

کاین شب نی‌ کلیم چون‌بیضاش اندرآستین

چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم

دیدم یار می‌رسد با دو رخان آتشین

چشمش یک تتار فن چهرش یک‌بهارگل

جعدش یک جهان شکن زلفش‌ یک سپهر چین

قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم

لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین

نازک چون خیال من نقش میانش در کمر

زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین

آیت حسن و دلبری از خم طره‌اش عیان

راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین

بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه

گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین

هرچه شکنج و پیچ و خم بو‌د به زلف او نهان

هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین

چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش

لعل تو چیست‌گفت هی شادی یک‌جهان حزین

گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا

کت به روان ز جان من باد هزار آفرین

زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در

تنگ ‌کشیدمش به بر راست چو خازن امین

زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد

همچو تکاوری حرون ‌کآوریش به زیر زین

هرچه غلط‌ گمان مرا رفت به جای دیگران

بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین

وایدون خیره مانده‌ام تا چه‌ دهم جواب اگر

شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین

آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال

آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

دوش چو سلطان چرخ ‌گشت به مغرب مکین

جانب مسجد شدم از پی اکمال دین

گفتم اول نماز آنگه افطار از آنک

سنت احمد چنان مذهب جعفر چنین

دیدم در پیش صف پاک‌گهر زاهدی

چون قمرش تافته نور هدی از جبین

سبحهٔ صد دانه‌اش منطقهٔ آسمان

خرقهٔ صد پاره‌ای مقنعهٔ حور عین

رشتهٔ تحت‌الحنک از بر عمامه‌اش

حلقه‌زنان چون افق از بر چرخ برین

راستی اندر ورع بود اویس قرن

بلکه اویس قرن نیز نبودش قرین

او شده تکبیرگو از پی عقد نماز

من شده تقلید جو از سر صدق و یقین

از پی تکمیل فرض بسمله را داد عرض

مرغ صفت زد صفیر از پی اشباع سین

برسمت قاریان پنج محل وقف‌ کرد

از زبر بسمله تا به سر نستعین

نیز از آنجا گذشت تا به علیهم رسید

یک دو سه ساعت کید مدّ والاالضالّین

مدهٔ لینی دراز چون امل اهل آز

مخرج ضادی غلیظ چون دل ارباب‌کین

موعد تریاک شد جبب سکون چاک شد

نفس به یکسو نهاد حرمت دین مبین

گفت‌که از ش دوپاس صرف یک‌الحمد شد

پاس دگر مانده است پاس نگهدار هین

بودم دل دل‌کنان‌کز صف پبشین چسان

رختم واپس‌ کشد واهمهٔ پیش بین

ناگه پیری نزار پیرتر از روزگار

آمد و شد مرمرا جای‌گزین بر یمین

ماسکه رفته زکارگشته هردم آشکار

از ورمش جان فکار از هرمش دل غمین

سرفه‌کنان دمبدم ضرطه زنان پی ز پی

سرفه‌به‌اخلاط جفت‌ضرطه‌به‌غایط عجین

سرفهٔ بالا خشن ضرطهٔ سفلی عفن

جان به تنفر از آن دل به تحیر ازین

سرفه چو آوای کوس ضرطه چو بانگ خروس

سرفه که دید آنچنان ضرطه که دید اینچنین

پیش چنان سرفه‌یی رعد شده شرمسار

نزد چنین ضرطه‌یی کوس شده شرمگین

گاه چو اهل نغم ‌کرده پی زیر و بم

نغمهٔ آن را بلند نالهٔ این را حزین

از پی تلبیس خلق بر کتف افکنده دلق

بلغم بینی و حلق پاک‌کنان ز آستین

هیکل باریک او تا به قدم جمله‌ کج

جبههٔ تاریک او تا به زنخ جمله چین

من ز تحیّر شده خنده‌زنان زیر لب

لیک لب از روزه‌ام تشنهٔ ماء معین

چون ‌گه ذکر قنوت هر تنی از اهل‌ صف

بهر دعایی شدندگرم حنین و انین

من شده از کردگار مرگ ورا خواستار

پیر ز پروردگار ملتمس حور عین

ناوک نفرین من شد ز قضا کارگر

راست چو تیر از کمان خاست اجل از کمین

ناگه مانند قیر گشت سیه رنگ پیر

وز ره حلقوم پس زد نفس واپسین

پیر بدان ضرطه مرد رخت ازین ورطه برد

من شدم از وی خلاص او ز تکالیف دین

تاکی قاآنیا بذله سرایی که نیست

بذلهٔ ناسودمند نزد خرد دلنشین

باش‌‌که وقت مشیب صید غزالان شوی

ای‌که زنی در شباب پنجه به شیر عرین

روز جوانی مزن طعنه به پیران‌که نیست

در بر پیر خرد رای جوانان رزین

گر به جوانی‌کنی خنده به پیران‌کند

درگه پیری ترا طعن جوانان غمین

مرگ بود در قفا شاخ‌زنان چون ‌گوزن

ابلهی‌است ار بدو جنگ کنی با سرین

هرکه به مردان راه نیش زند همچو نحل

زهر هلاهل شود در دهنش انگبین

ما ز پی مردنیم زاده ز مادر ولی

ناله ز مردن‌کند درگه زادن جنین

گر تو به‌حصن حصین جاکنی از بیم مرگ

مرگ کند همچو سیل‌ رخنه‌ به‌ حصن حصین

تا به قیامت شوی لاله صفت سرخ‌رو

داغ شهادت بنه لاله صفت بر جبین

گیرم‌ کز فرّ و جاه سنجر و طغرل شوی

رایت سنجر چه شد و افسر طغرل تکین

پند مرا گوش کن همچو گهر تا شود

همچو صدف ‌گوش تو مخزن درّ ثمین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

خوش بود خاصه فصل فروردین

بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین

بوسهٔ‌ گرم کز حلاوت آن

یک طبق انگبین چکد به زمین

بادهٔ تلخ‌کز حرارت او

مور گیرد مزاج شیر عرین

گر تو گویی ‌کدام ازین دو بهست

گویمت هر دو به همان و همین

آن یک از دست‌ گلرخی زیبا

وین یک از لعل شاهدی نوشین

خاصه چون ترک پاکدامن من

مهوشی دلکشی درست آیین

سیم خد سرو قد فرشته همال

مشک مو ماهرو ستاره جبین

بدل سرمه در دو چشمش ناز

عوض شانه در دو زلفش چین

باد در زلفکانش حلقه شمار

ناز در چشمکانش‌ گوشه‌نشین

سنبلش را ز ارغوان بستر

سوسنش را ز ضیمران بالین

بسته بر مژه چنگل شهباز

هشته در طره پنجهٔ شاهین

رشته‌یی را لقب نهاده میان

پشته‌یی را صفت نهاده سرین

علم جرالثقیل داند از آنک

بسته کوهی چنان به موی چنین

ساق او ماهی سقنقورست

که تقاضا کند بدو عنین

از جبینش اگر سوال ‌کنی

علم الله یک طبق نسرین

صبح هنگام آنکه باد سحر

غم زداید ز سین‌های حزین

ترکم از ره رسید خنداخند

با تنی پای تا به سر تمکین

گفت چونستی السلام علیک

ای ترا عون‌ کردگار معین

جستم ‌از جای و گفتمش به ‌جواب

و علیک‌السلام فخرالدین

گفت قاآنیا به‌ گیسوی من

شعر بافی مکن بهل تضمین

باده پیش آر از آنکه درگذرد

عیش نوروز و جشن فروردین

یکی از حجره سوی باغ بچم

یکی از غرقه سوی راغ ببین

عوض سبزه بر چمن ‌گویی

زلف و گیسو گشاده حورالعین

زان میم ده‌ که‌ کور اگر نوشد

بیند از ری حصار قسطنطین

باده‌ای ‌کز نسیم او تا حشر

کوه و صحرا شود عبیر آگین

ور به آبستنی بنوشانی

می برقصد به بچه دانش جنین

قصه ‌کوتاه از آن میش دادم

که برد روح را به علیّین

خورد چندانکه پیکرش ز نشاط

متمایل شد از یسار و یمین

نازهایی ‌که شرم پنهان داشت

جنبشی‌ کرد کم کمک ز کمین

ناگه از جای جست و بیرون ریخت

از کله زلف و کاکل مشکین

وان‌ گران‌ کوه را که می‌دانی

گاه بالا فکند و گه پایین

متفاوت نمود گردش او

چون در آفاق سیر چرخ برین

آسیاوار گه نمودی سیر

چون فلک در اراضی تسعین

گفتئی‌گردشش چوگردش چرخ

نگسلد تا به روز بازپسین

من به نظاره تا سرینش را

به قیاس نظر کنم تخمین

عقل آهسته گفت در گوشم

نقب بیجا مبر به حصن حصین

گفتم ای ترک رقص تاکی و چند

بوسه‌یی باگلاب و قند عجین

بوسه‌یی ده ‌که از دهان به ‌گلو

عذب و آسان رود چو ماء معین

بوسه‌یی ده‌ که شهد ازو بچکد

کام را چون شکر کند شیرین

به شکرخنده‌ گفت قاآنی

در بهار این‌قدر مکن تسخین

گفتم ای ترک وقت طیبت نیست

با کم و کیف بوسه ‌کن تعیین

چند بوسم دهی بفرما هان

بچه نسبت دهی بیاور هین

رخ ترش ‌کرد کاین دلیری تو

هان و هان از کجاست ای مسکین

گفتمش زانکه مادح ملکم

روز و شب سال و ماه صبح و پسین

غبغب خویش راگرفت به مشت

شرمگین‌ گفت‌ کای خجسته قرین

به زنخدان من بخور سوگند

که نگویی به ترک من پس ازین

تا ز بهر دوام دولت شاه

تو نمایی دعا و من آمین

شاه‌گیتی ستان محمدشاه

که جهانش بود به زیر نگین

خصم او همچو تیغ اوست نزار

گرز او همچو بخت اوست سیمین

عدل او عرق ظلم را نشتر

خشم او چشم خصم را زوبین

عهد او چون اساس شرع قویم

عدل او چون قیاس عقل متین

سایهٔ دستش ار به‌کوه افتد

سنگ‌گیرد بهای در ثمین

نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد

خاک یابد نسیم نافهٔ چین

رایت قدر او چو چرخ بلند

آیت جاه او چو مهر مبین

عقل در گوش او گشاید راز

که ازو خوبتر ندید امین

جان به بازوی او خورد سوگند

که ازین سخت‌تر نیافت یمین

ناصر ملتست و کاسر کفر

ماحی بدعتست و حامی دین

فتح در ره ستاده دست بکش

تا که او بر جهد به خانهٔ زین

مرگ در ره نشسته گوش‌به‌حکم

تا کی او در شود به عرصهٔ‌ کین

زهره جو دهره‌اش ز قلب قباد

تشنه ‌لب دشنه‌اش به ‌کین تکین

شعله‌یی ‌کز حسام او خیزد

ندهد آب قلزمش تسکین

شبهتی ‌کز خلاف او زاید

نکند عقل ‌کاملش تبیین

علم در عهد او بود رایج

چون شب جمعه سورهٔ یاسین

خبر عسدل او چنان مشهور

که در آفاق غزوهٔ صفین

خسروا ای‌که بر مخالف تو

وحش و طیر جهان‌ کند نفرین

بشکفد خاطر از عنایت تو

چون ضمیر سخنور از تحسین

بسفرد پیکر از مهابت تو

چون روان منافق از تهجین

باره‌یی چون حصار دولت تو

در دو گیتی نیافتند رزین

بقعه‌یی چون بنای شوکت تو

در دو گیهان نساختند متین

رخنه افتد به ‌کوه از سخطت

چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین

بشکفد تا شکوفه در نیسان

بفسرد تا بنفشه در تشرین

باد مقصور مدت تو شهور

باد محصور دولت تو سنین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین

از جزع خویش پر زگهر کردم آستین

چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای

برخاست از جوارح من بانگ آفرین

گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای

بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین

خادم دوید و سوی من آورد توسنی

کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین

چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب

چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین

فر عقاب در تن طیار او نهان

پر غراب در سم سیار او ضمین

عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان

فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین

خور ذره شد ز بس‌که دم افشاند بر سهر

کُه دره شد ز بس ‌که سم افشرد بر زمین

پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن

پاشیده مغز گاو زمین از فشار این

کوه‌گران ز زخم سمش آسمان‌گرای

مرغ ‌کمان به نعل پیش آشیان‌ گزین

زان اوج چرخ‌ گشته مقوس به شکل دال

زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین

من در بسیج راه‌که آمد نگار من

سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین

بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب

بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین

پروین‌گرفته در شکر لعل نوشخند

شعری نهفته در شکن شعر عنبرین

بر روی مه‌ کشیده دو ابروی او کمان

بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین

زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب

یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین

آثار دلبری ز سر زلف او پدید

چون نقش نصرت از علم پور آتبین

رویش ستاره‌ای‌ که ز عنبر کند حصار

لعلش شراره‌ای‌ که به شکر شود عجین

زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار

لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین

رویش به زیر مویش ‌گفتی ‌که تعبیه است

روح‌القدس به دامت پتیارهٔ لعین

باری زره نیامده بر در ستاد و گفت

بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین

روی من آینه است از آن پیش دارمت

تا بختت این سفر به سعادت شود قرین

کاین قاعده است‌ کانکه به جایی‌کند سفر

دارند پیشش آینه یاران همنشین

گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می

تا بو که شادمانه شود خاطر غمین

خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان

پر کرده داشت ‌گفتی از می دو ساتکین

زان می ‌که بود مایهٔ یک خانمان نشاط

زان می‌ که‌ بود داروی یک دودمان حزین

زان می‌که‌گرذباب خورد قطره‌یی از آن

در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین

هی باده‌خورد وهر زرخش رست‌ارغوان

هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین

گفتا چه شد که بی‌خبر ایدون ز ملک جم

بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین

گر خود براین سری‌ که‌ روی جانب‌ بهشت

هاچهر من به نقد بهشی بود برین

از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز

مشک ختن نثار کند باد فرودین

چندان نگشته سرد زمستان حسن من

کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین

صورتگران فارس ز تمثال من هنوز

سرمشق می‌دهند به صورتگران چین

در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند

کز جان‌و دل سرشته بود یا ز ماء و طین

یاد آیدت شبی‌ که‌ گرفتی مرا ببر

گشتی به خرمن‌گلم از بوسه خوشه چین

تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن

من چهره باز کرده ‌چو یک روضه حور عین

می‌گفتمت به ساق سپیدم میار دست

می گفتیم که صبحدم روز واپسین

گر روز واپسین نشد امروز پس چرا

جویی همی مفارقت از یار نازنین

این ‌گفت و روی ‌کند و پریشید گیسوان

کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین

سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک

جراره ریخت بر سمن از زلف‌پر ز چین

گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا

از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین

زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان

سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین

مندیش از جدایی و مپریش ‌گیسوان

مخراش ماه چهره و مخروش این چنین

دیری بود که دور شدستم ز ملک ری

وز روی چاکران شهم سخت شرمگین

مپسندیش ازین ‌که ز حرمان بزم شاه

حنّانه‌ وار برکشم از دل همی حنین

گفت این زمان ‌که هست ترا رای ملک ری

بنما به فضل خویش روان مرا رهین

یک حلقه موی از خم ‌گیسوی من بکن

یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین

تا چون به ‌ری رسی عوض موی پرچمش

آویزی از بر علم شاه راستین

شاه جهان‌گشای محمد شه آنکه هست

جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین

شاهی‌که برگ و بار درختان به زیر خاک

گویند شکر جودش نارسته از زمین

گربی‌قرین بودعجبی نیست‌زانکه هست

او سایهٔ خدا و خدا هست بی‌قرین

اطوار دهر داند از رای پس نگر

ادوار چرخ بیند از حزم پیش‌بین

ای نور آفتاب ز رای تو مستعار

وی شخص روزگار به ذات تو مستعین

جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد

یا لاغری که کشوری از وی شود سمین

هرگه‌کنم ثنای تو آید به‌گوش من

ز اجزای آفرینش آوای آفرین

تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ

گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین

از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته

با طوق زاید از شکم مادران جنین

آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور

ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین

قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات

روزی خورند ازکرمت در شکم بنین

قدر تو خرگهی‌ که زمانش بود طناب

حکم تو خاتمی ‌که سپهرش سزد نگین

گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند

هنگام باد عاد چو لنگر شود متین

نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم

هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین

خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان

قدر تو از جلال‌ چو عیسی فلک نشین

ای مستجار ملت وای مستعان ملک

ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین

فضلی ‌که از فراق زمین بوس خدمتت

هردم عنان طاقتم ازکف برد انین

تا از برای طی دعاوی به حکم شرع

بر مدعیست بینه بر منکران یمین

فضل خدای در همه حالی ترا پناه

سیر سپهر در همه کاری ترا معین

اقبال پیش رویت و اجلال در قفا

فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

صدراعظم آفتابست و نظام‌الملک ماه

آسمانِ این دو نیّر چیست خاک پای شاه

آن پدر را از نطاق‌کهکشان شاید کمر

وین پسر را بر مدار فرقدان سایدکلاه

صدهزاران باره‌گیرد آن پدر با یک قلم

صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه

آن‌پدر را صدراعظم‌کرد شه زان پگه بود

اعتماد دین و دولت ناظم‌ گنج و سپاه

آن پسر را هم نظام‌الملک داد اول لقب

تا نظام‌الملک ثانی‌ گردد از اجلال و جاه

پس به بازوی جلالش بست درّی شاهوار

کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه

آنچنان دری‌که‌گر بودی فلک رادسترس

همچو تاجش ‌برنهادی‌بر سر خورشید و ماه

خوشی دلی چندان فراوان‌شدکه نتواند غریب

از هجوم عیش و شادی برکشد از سینه آه

گویی امشب از فلک با وجد می‌تابد نجوم

گویی امشب از زمین با رقص می‌روید گیاه

گر قُصوری ‌رفته در این شعر ای صدر جلیل

عذر من بشنو ، که تا دانی نکردستم‌ گناه

اسب رنجانید دی پای مراگفتم بدو

چون‌ شوم در بزم صدر از لنگی پا عذرخواه

گفت ‌فرداشب قدم از فرق سرکن چون قلم

کز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه

پا چسان سایی به خاکی‌کاندرو بهر سجود

تا همی‌ببن‌خدو دست‌و عونست و جباه

از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها

کت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه

سایه را پیوسته تا در قعر چه باشد مکان

روز و شب چون‌ سایه‌خصمت‌باد اندر قعرچاه

شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپید

صبح اعدایت چو شام طرهٔ ترکان سیاه

روزوشب در باغ‌‌گردی‌ تا بگردد روز و شب

سال و مه خشنود مانی تا بماند سال و ماه

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:13 PM

در دور دارای زمین در عهد خاقان زمان

کشورگشای راستش گیهان خدای راستان

غازی محمد شاه یل عین دول عون ملل

غیث عطا غوث امل ماه زمین شاه زمان

از امر سالار عجم فرمانروای ملک جم

فصل ادب اصل کرم کهف امل حرز امان

شاه آفریدون مهین آن کش جهان زیر نگین

هم تابع حکمش تکین هم پیرو امرش طغان

شهزاده‌یی کز فال و فر نارد شهان را در نظر

گامی ز ملکش خشک و تر نامی ‌ز جودش بحر و کان

خان جهان حاجی حسن صدر زمین بدر زمن

بختش جوان رایش کهن عزمش سبک حزمش گران

در جهرم از رای رزین افکند حصنی بس حصین

با رفعتش‌ گردون زمین در ساحتش‌ گیتی نهان

حصنی‌که‌گیهان یکسره هستش نهان در چنبره

چون نقطه‌بی در دایره در چنبرن هفت آسمان

با چارسویی بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو

در ساحتش از چارسو اهل امل دامن‌کشان

هم ‌کرد در جهرم بنا نیکو رباطی دلگشا

صحنش ‌همه ‌شادی‌فزا خاکش همه عنبرفشان

زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او

کز خاک عنبرفام او آید شمیم‌ گلستان

هم درکنار راغها افکند بنیان باغها

کز شرم هریک داغها دارد به دل باغ جنان

از آن بساتین سربسر دانی ‌کدامین خوبتر

گلشن که در مد نظر آمد به از مدهامتان

جهرم بهشتی شد نکو از بهر نیْل آرزو

اهل امانی سوی او پویان ز هرسو شادمان

هم چون به دشت از دیرگه بُد سست‌بنیانی تبه

تا خلق را در نیم ره در هر زمان بخشد امان

فرمود بر جایش بنا فرخ رباطی دلگشا

کز کید دزدان دغا باشد پناه ‌کاروان

نامش چو زاول بد محک آن‌نام را ننمود حک

اینک به نام مشترک خوانند او را رهروان

هم برکه‌یی افکند بن‌کش وصف ناید در سخن

تا هست‌گیهان‌کهن مانا کزو ماند نشان

چون این عمارات رزین بنیان نهاد آن پاکدین

کش هردم از جان آفرین بادآفرینها بر روان

عُشرِ بخوسات‌بلد چندان ‌که بود از چار حد

کرد از کرم وقف ابد تا سود یابد زین زیان

ز آغاز دید انجام را زد پشت پا ایام را

بنهاد بیرون‌ گام را پیش از اجل زین خاکدان

تنها نه این فرخ‌نسب گشت این مبانی را سبب

ای بس بناکش جد و اب گشتند بانی در جهان

از جدش ار جویی اثر کامد به عقبی پی‌سپر

وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان

حاجی سلیمان بد کز او دنیا و دین را آبرو

هم نیک‌رو هم نیکخو هم پاکدل هم پاک‌جان

ور گیری از بابش خبر شهر فضایل ‌راست در

در هر کمالی مشتهر بر هر مرادی‌ کامران

حاجی محمدکزکرم از سنگ نشناسد درم

کوبش حرم خویش ارم یارش قوی خصمش نوان

فرمود در جهرم بنا چندان بنای دلگشا

تا باغ خلدشش در جزا بخشد خدای انس و جان

هم مدرسی افکنده پی یونان به رشک از خاک وی

در وی اساس جهل طی چون در جنان هون و هوان

هم خود سبب تاسیس را هم مایه خود تدریس را

نایب‌مناب ادریس را هرگه که بگشاید زبان

هم مسجدی افکنده بن عالی‌تر ازکاخ سخن

از نصرت رای‌ کهن از یاری بخت جوان

هم بارگاهی دلنشین هم گنبدی‌ گردون قرین

بر مضجع ماه زمین بر مرقد شاه زمان

شهزادهٔ اعظم حسین آن اصفهان را نور عین

اعدا ازو در شور و شین احباب ازو با قدر و شان

هم از پی زوّار او بنیان نهاد آن نیک‌خو

دلکش رباطی بس نکو کش نیست فرق از فرقدان

باری چو آن فرخ‌ پسر بر عادت جد و پدر

در جهرم این والااثر بنهاد و فارغ گشت از آن

شهزادهٔ فرخ‌نسب بنهاد جهرم را لقب

دارالامانی زین سبب کامد امانی را مکان

هر سو پی تاریخ او قاآنی آمد رازگو

با هر ادیبی رازجو با هر لبیبی وازدان

برداشت سر یک تن ز جا فرمود این مصراع را

دارالامانی فارس را باد از بلا دارالامان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4801839
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث