ای نامتحرک حیوانی که تویی
ای خواجهٔ رایگان گرانی که تویی
ای قاعدهٔ قحط جهانی که تویی
ای آب دریغ کاهدانی که تویی
ای نامتحرک حیوانی که تویی
ای خواجهٔ رایگان گرانی که تویی
ای قاعدهٔ قحط جهانی که تویی
ای آب دریغ کاهدانی که تویی
صورتگر فطرت ننگارد چو تویی
دوران فلک برون نیارد چو تویی
هرچند همه جهان تو داری لیکن
ای صدر جهان جهان ندارد چو تویی
با دل گفتم گرد بلا میپویی
بنشین که نه مرد عشق آن مهرویی
دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی
خر جست و رسن برد کنون میگویی
ای محنت هجر بر دلم سرنایی
وی دولت وصل از درم درنایی
از بخت چو هیچ کار برمیناید
ای جان ستیزه کار هم برنایی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبلهگو مباش چند اندیشی
چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی
وز دل اثری نماند جز رسوایی
ای جان تو چه میکنی کرا میپایی
نیکو سر و کاریست تو درمیبایی
هر روز به نویی ای بت سلسلهموی
جای دگری به دوستی در تک و پوی
ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی
هر روز به منزلی دگر دارد روی
شب نیست دلا که از غمش خون نشوی
وز دیده به جای اشک بیرون نشوی
چون نیست امید آنکه بر گردد کار
ای دل پس کار خویشتن چون نشوی
گفتم که نثار جان کنم گر آیی
گفتا به رخم که باد میپیمایی
تو زنده به جان دگران میباشی
از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی
رو رو که تو یار چو منی کم بینی
وین پس همه مرد جلد محکم بینی
من با تو وفا کردم از آن غم دیدم
با اهل جفا وفا کنی غم بینی