چون روی حیل نبود پایاب جهان
یکباره ورق بشستم از تاب جهان
گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان
خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان
چون روی حیل نبود پایاب جهان
یکباره ورق بشستم از تاب جهان
گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان
خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان
زلفت به رسنهاش برآورد کشان
هر جان و دلی که داشت در شهر نشان
زان پیش که دستار نگه نتوان داشت
ورز دو سه در زیر کلاهش بنشان
چون روی حیل نبود پایاب جهان
یکباره ورق بشستم از تاب جهان
گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان
خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان
ای ساخته گشته از تو کار دگران
من یار غم تو و تو یار دگران
من کرده کنار پر ز خون دیده
از بهر تو و تو در کنار دگران
بازیچهٔ دور آسمانم چه کنم
سرگشتهٔ گردش جهانم چه کنم
از هرچه همی کنم پشیمان گردم
آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم
باغیست چو نوبهار از رنگ خزان
عیشی که به عمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان
من در غم تو نشسته انگشتگزان
ای دل مگذار عمر چون بیخبران
ایمن منشین ز روزگار گذران
تو طاق نهای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران
ای دل چو غم نوت دهد چرخ کهن
چون کار ندیدگان مشو بیسر و بن
یا عشوهٔ کودکانه میخر به سخن
یا تن زن و عاقلانه صبری میکن
ماییم و صراحی و شراب روشن
مرغی دو و نان چند و زیشان دو سه تن
وز میوه و ریحان قدری سیب و سمن
برخیز و بیا چنانک دی نزد تو من
سبحانالله غمی به پایان نبریم
الا که ازو در دگری مینگریم
آن شد که ستاره میشمردیم به روز
اکنون همه روز و شب نفس میشمریم