با خاک برابرم ز بیسنگی خویش
وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش
یارب بدهم شرم ز بیشرمی خویش
تا باز هم ز ننگ بیننگی خویش
با خاک برابرم ز بیسنگی خویش
وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش
یارب بدهم شرم ز بیشرمی خویش
تا باز هم ز ننگ بیننگی خویش
داری ز جهان زیاده از حصهٔ خویش
در باقی کن شکایت و قصهٔ خویش
تا کی ز پی شکم به درها گردی
بنشین و بخور طعام ذاغصهٔ خویش
گل روز دو عرض میدهد مایهٔ خویش
زنهار میفکن تو بر آن سایهٔ خویش
او خود چو ببیند پس از آن پایهٔ خویش
در پای تو ریزد همه پیرایهٔ خویش
یک چند نهان از دل بیحاصل خویش
با صبر پناه کردم از مشکل خویش
کام دلم آن بود که سرگشته شوم
گردان گردان شدم به کام دل خویش
از خاک درت ساختهام مفرش خویش
بر خیره به باد داده عیش خوش خویش
بنمای به من تو آن رخ مهوش خویش
هان تا نبرم آب تو از آتش خویش
دوش از کف وصل آن بت عشوه فروش
تا روز می طرب همی کردم نوش
امشب من و صد هزار فریاد و خروش
تا کی شب دیگرم بود چون شب دوش
ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز
وی بیسببی گرفته پای از من باز
دی دست زاستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن ناز
ای ماه رکاب خسرو گردون رخش
وی ملکستان سکندر گیتیبخش
در ملک خدای ملک چون بلخ تو نیست
برگرد و به بنده بخش ویرانهٔ وخش
گفتم که گهی چند نپرسم خبرش
تا بوک برون شد تکبر ز سرش
خود هست کرشمه هر زمان بیشترش
اکنون من و زاری و شفیعان درش
چون بندگی شهت نمیآید خوش
با ملک چو آب و دولت چون آتش
برخیز و بسیج آن جهان کن خوش خوش
اینجا علف گلخن دوزخ بمکش