به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر داری تو عقل و دانش و هوش

بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی

که در معنای آن حیران بمانی

ای خردمند عاقل ودانا

قصهٔ موش و گربه برخوانا

قصهٔ موش و گربهٔ منظوم

گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه

بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر

شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن

شیر درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادی پای

شیر از وی شدی گریزانا

روزی اندر شرابخانه شدی

از برای شکار موشانا

در پس خم می‌نمود کمین

همچو دزدی که در بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری

جست بر خم می خروشانا

سر به خم برنهاد و می نوشید

مست شد همچو شیر غرانا

گفت کو گربه تا سرش بکنم

پوستش پر کنم ز کاهانا

گربه در پیش من چو سگ باشد

که شود روبرو بمیدانا

گربه این را شنید و دم نزدی

چنگ و دندان زدی بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت

چون پلنگی شکار کوهانا

موش گفتا که من غلام توام

عفو کن بر من این گناهانا

مست بودم اگر گهی خوردم

گه فراوان خورند مستانا

گربه گفتا دروغ کمتر گوی

نخورم من فریب و مکرانا

میشنیدم هرآنچه میگفتی

آروادین قحبهٔ مسلمانا

گربه آنموش را بکشت و بخورد

سوی مسجد شدی خرامانا

دست و رو را بشست و مسح کشید

ورد میخواند همچو ملانا

بار الها که توبه کردم من

ندرم موش را بدندانا

بهر این خون ناحق ای خلاق

من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه کرد و زاری کردی

تا بحدی که گشت گریانا

موشکی بود در پس منبر

زود برد این خبر بموشانا

مژدگانی که گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان

همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزیده برجستند

هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهر گربه ز مهر

هر یکی تحفه‌های الوانا

آن یکی شیشهٔ شراب به کف

وان دگر بره‌های بریانا

آن یکی طشتکی پر از کشمش

وان دگر یک طبق ز خرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست

وان دگر ماست با کره نانا

آن یکی خوانچه پلو بر سر

افشره آب لیمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان

با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب

کای فدای رهت همه جانا

لایق خدمت تو پیشکشی

کرده‌ایم ما قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند

رزقکم فی السماء حقانا

من گرسنه بسی بسر بردم

رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر

از برای رضای رحمانا

هرکه کار خدا کند بیقین

روزیش میشود فراوانا

بعد از آن گفت پیش فرمائید

قدمی چند ای رفیقانا

موشکان جمله پیش میرفتند

تنشان همچو بید لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان

چون مبارز به روز میدانا

پنج موش گزیده را بگرفت

هر یکی کدخدا و ایلخانا

دو بدین چنگ و دو بدانچنگال

یک به دندان چو شیر غرانا

آندو موش دگر که جان بردند

زود بردند خبر به موشانا

که چه بنشسته‌اید ای موشان

خاکتان بر سر ای جوانانا

پنج موش رئیس را بدرید

گربه با چنگها و دندانا

موشکانرا از این مصیبت و غم

شد لباس همه سیاهانا

خاک بر سر کنان همی گفتند

ای دریغا رئیس موشانا

بعد از آن متفق شدند که ما

می‌رویم پای تخت سلطانا

تا بشه عرض حال خویش کنیم

از ستم‌های خیل گربانا

شاه موشان نشسته بود به تخت

دید از دور خیل موشانا

همه یکباره کردنش تعظیم

کای تو شاهنشهی بدورانا

گربه کرده است ظلم بر ماها

ای شهنشه اولم به قربانا

سالی یکدانه میگرفت از ما

حال حرصش شده فراوانا

این زمان پنج پنج میگیرد

چون شده تائب و مسلمانا

درد دل چون به شاه خود گفتند

شاه فرمود کای عزیزانا

من تلافی به گربه خواهم کرد

که شود داستان به دورانا

بعد یکهفته لشگری آراست

سیصد و سی هزار موشانا

همه با نیزه‌ها و تیر و کمان

همه با سیف‌های برانا

فوج‌های پیاده از یکسو

تیغ‌ها در میانه جولانا

چونکه جمع آوری لشگر شد

از خراسان و رشت و گیلانا

یکه موشی وزیر لشگر بود

هوشمند و دلیر و فطانا

گفت باید یکی ز ما برود

نزد گربه به شهر کرمانا

یا بیا پای تخت در خدمت

یا که آماده باش جنگانا

موشکی بود ایلچی ز قدیم

شد روانه به شهر کرمانا

نرم نرمک به گربه حالی کرد

که منم ایلچی ز شاهانا

خبر آورده‌ام برای شما

عزم جنگ کرده شاه موشانا

یا برو پای تخت در خدمت

یا که آماده باش جنگانا

گربه گفتا که موش گه خورده

من نیایم برون ز کرمانا

لیکن اندر خفا تدارک کرد

لشگر معظمی ز گربانا

گربه‌های براق شیر شکار

از صفاهان و یزد و کرمانا

لشگر گربه چون مهیا شد

داد فرمان به سوی میدانا

لشگر موشها ز راه کویر

لشگر گربه از کهستانا

در بیابان فارس هر دو سپاه

رزم دادند چون دلیرانا

جنگ مغلوبه شد در آن وادی

هر طرف رستمانه جنگانا

آنقدر موش و گربه کشته شدند

که نیاید حساب آسانا

حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر

بعد از آن زد به قلب موشانا

موشکی اسب گربه را پی کرد

گربه شد سرنگون ز زینانا

الله الله فتاد در موشان

که بگیرید پهلوانانا

موشکان طبل شادیانه زدند

بهر فتح و ظفر فراوانا

شاه موشان بشد به فیل سوار

لشگر از پیش و پس خروشانا

گربه را هر دو دست بسته بهم

با کلاف و طناب و ریسمانا

شاه گفتا بدار آویزند

این سگ روسیاه نادانا

گربه چون دید شاه موشانرا

غیرتش شد چو دیگ جوشانا

همچو شیری نشست بر زانو

کند آن ریسمان به دندانا

موشکان را گرفت و زد بزمین

که شدندی به خاک یکسانا

لشگر از یکطرف فراری شد

شاه از یک جهت گریزانا

از میان رفت فیل و فیل سوار

مخزن تاج و تخت و ایوانا

هست این قصهٔ عجیب و غریب

یادگار عبید زاکانا

جان من پند گیر از این قصه

که شوی در زمانه شادانا

غرض از موش و گربه برخواندن

مدعا فهم کن پسر جانا

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:43 PM

 

به بهتر طالع و فرخنده‌تر فال

دوم روز رجب در نون الف ذال

به نظم آوردم این درد دل ریش

به هر کس باز گفتم قصهٔ خویش

دو هفته هفتصد بکر از عماری

برآوردم چو خاطر کرد یاری

غرض آن بود کین ابیات دلسوز

کند صاحبدلی بر من دعائی

ببخشد حق بر این دلسوزی من

بود کان ماه گردد روزی من

سخن سازان که دل پرنور دارند

غم دیوانه را معذور دارند

حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی

که خواهد کرد او را جستجوئی

ز ما دانا دلان معنی نجویند

دماغ آشفتگان آشفته گویند

کنون وقت است اگر کوتاه گیرم

سوی خاموش گشتن راه گیرم

کسی را پای دل در گل مبادا

چنین کار کسی مشکل بادا

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:42 PM

چه کم گردد خدایا از خدائیت

چه نقصان آید اندر پادشائیت

که گر بیچاره‌ای کامی بیابد

دل‌افگاری دلارامی بیابد

خداوندا اگر چه دورم از یار

از او ببریده‌ام امید یکبار

و گرچه روزگارم زو جدا کرد

فراقش جامهٔ صبرم قبا کرد

قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه

قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه

ز من دور اوفتاد آن جان شیرین

فراق آمد نصیبم زان نگارین

زمانه خاطر ناشاد خواهد

وصال از دست مشکل داد خواهد

به تاثیر اختران بر باد دادند

ز ما هر یک به اقلیمی فتادند

به ناکامی شدیم از یکدگر دور

به عشق اندر جهان گشتیم مشهور

امید از وصل جانان برنگیرم

مگر کز غصهٔ هجران بمیرم

به فضلت همچنان امیدوارم

که امیدم نهی اندر کنارم

الها پادشاها بی‌نیازا

خداوندا کریما کار سازا

به صدق سینهٔ پاکان راهت

به شوق عاشقان بارگاهت

به شب نالیدن پا در کمندان

به آه سوزناک مستمندان

به حق صبر بی‌پایان ایوب

به آب چشم خون افشان یعقوب

به حق ره نوردان طریقت

به حق نیک مردان حقیقت

که بر جان من مسکین ببخشای

در رحمت بر این بیچاره بگشای

بده کام دل شوریدهٔ من

رسان با من بت بگزیدهٔ من

مرا زین بیشتر در هجر مپسند

به فضل خود برآور پایم از بند

بر احوال تباهم رحمت آور

به آه صبحگاهم رحمت آور

کرم کن بر من بیچاره گشته

چنین گرد جهان آواره گشته

ازین پس درد بر دردم میفزای

به سوی وصل یارم راه بنمای

دل ریش عبید از غم جدا کن

به فضل خویشتن کامش روا کن

خداوندا به حق پاکبازان

به سوز سینهٔ صاحب نیازان

که هرجا هست چون من مبتلائی

گرفتار کمند دلربائی

دل افکاری اسیری عشق بازی

به کوی عاشقی گردن فرازی

ز عقل و عاقبت بیگانه گشته

به سودای بتی دیوانه گشته

بده مقصود جان مستمندش

بکن داروی ریش دردمندش

چو من کس را مکن در عشق بیمار

به حق احمد معصوم مختار

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:41 PM

 

الا ای باد عنبر بوی مشکین

ندیم و مونس عشاق مسکین

شفا و راحت هر دردمندی

دوا و چارهٔ هر مستمندی

علاج سینهٔ دل خستگانی

مداوای به غم پیوستگانی

تو آری نامه از یاران به یاران

تو سازی مرهم امیدواران

انیس خاطر بیچارگانی

مفرح نامهٔ آوارگانی

حدیث درد دلها با تو گویند

کلید شادمانی از تو جویند

ز روی مردمی وز راه یاری

دمی بازم رهان زین نوحه‌کاری

سحرگاهی گذاری کن به جائی

به کوی مهربانی آشنائی

بدان منزل که شیرین جانم آنجاست

دوای درد بیدرمانم آنجاست

بدان رشگ بهشت جاودانی

که مسکن دارد آن جان جوانی

قدم بر آستان دلستان نه

ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده

به آزرم از جمالش پرده بردار

بنه در پیش او بر خاک رخسار

سلام و بندگی‌های فراوان

از این مسکین بدان خورشید خوبان

سلامی کز نسیمش جان فزاید

سلامی کز دمش دل برگشاید

سلامی طیرهٔ مشگ تتاری

سلامی رشگ گلبرگ بهاری

سلامی جانفزا چون وصل جانان

سلامی خوش چو خوی مهربانان

سلامی کز وجودش عشق زاید

ز سر تا پای او بوی دل آید

رسان ای خوش نسیم نوبهاری

حدیثم عرضه دار از روی یاری

بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو

اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو

ز سودای غمت دیوانه گشتم

به عشقت در جهان افسانه گشتم

دلارام ودل و جانم تو بودی

مراد از کفر و ایمانم تو بودی

وصالت همدم و همراز من بود

خیالت روز و شب دمساز من بود

به وصلت سال و مه در کامرانی

همی‌کردم به عشرت زندگانی

چنان در وصل تو خو کرده بودم

چنان مهرت به جان پرورده بودم

که گر یک لحظه بی‌رویت گذشتی

جهان برچشم من تاریک گشتی

به صد زاری برفتی هوشم از هوش

تنم در تاب رفتی سینه در جوش

کنون شد مدتی تا دورم از تو

بدل خسته به تن رنجورم از تو

برفتی و مرا تنها بماندی

چو مجنون بر سر راهم نشاندی

دلم در آتش سوزان فکندی

مرا در غصهٔ هجران فکندی

نهادی داغ هجران بر دل ریش

گرفتی چون دل ریشم سر خویش

تو آنجا خرم و شادان نشسته

من اینجا در غم از جان دست شسته

تو آنجا در نشاط و شادمانی

به عزت میگذاری زندگانی

من اینجا دیده بر راهت نهاده

به پیغام تو گوش جان گشاده

کجائی ای مداوای دل من

بیا بگشای از دل مشگل من

کجات آن هر زمان از دلنوازی

کجات آن در وفا گردن فرازی

کنون عمریست ای سرو قبا پوش

که رفتی و مرا کردی فراموش

نمیگوئی مرا بیچاره‌ای هست

ز ملک عافیت آواره‌ای هست

اسیری دردمندی مهربانی

غریبی بیدلی بی‌خانمانی

ز خویش و آشنا بیگانه گشته

ز سودای غمم دیوانه گشته

نمیگوئی که روزی آرمش یاد

کنم جانش ز بند محنت آزاد

بدو از لطف پیغامی فرستم

به درمانده دلش کامی فرستم

دل درماندگانرا بردی از هوش

به آخر دستشان کردی فراموش

ز راه و رسم دلداری نباشد

فرامشکاری از یاری نباشد

بمردم نازنینا در فراقت

به جان آمد دلم در اشتیاقت

بمردم یاد کن وز غم بیندیش

مرا مپسند در هجران از این بیش

نگارینا به حق دوستداری

دلاراما به حق جان‌سپاری

به حق صحبت دیرینهٔ ما

به حق یوسف و حزن زلیخا

به آب دیدهٔ من در فراقت

به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت

که پیمان مشکن و عهدم نگه دار

مخور بر جان من زنهار زنهار

چنان کن ای برخ خورشید خاور

که تا در زندگی یکبار دیگر

سعادت باز بر من رو نماید

در اقبال بر من برگشاید

به چشم خویشتن رویت ببینم

به کام خویشتن پیشت نشینم

بیابم از فراقت رستگاری

نباید بردت از من شرمساری

صبا از روی لطف و راه یاری

چو پیغامم سراسر عرضه داری

بخواه از لعل نوشینش جوابی

بجوی شادیم باز آر آبی

زمانی باز گرد و زود بشتاب

مرا یکبار دیگر زنده دریاب

به پیغامش روانم تازه گردان

ز بویش مغز جانم تازه گردان

تو تا باز آئیم ای باد شبگیر

دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر

من مسکین سر گردان بی‌یار

به عادت شیون آغازم دگر بار

ز روی بیدلی و بیقراری

همی مویم همی گویم به زاری

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:41 PM

 

بتی فرخ رخی فرخنده رائی

به شهرستان خوبی پادشاهی

میان نازنینان نازنینی

ز شیرینیش شیرین خوشه چینی

رخش گلبرگ خوبی ساز کرده

قدش بر سرو رعنا ناز کرده

گرفته سنبلش بر گل وطن گاه

سهیل آویخته از گوشهٔ ماه

بهار لطف را نازنده سروی

به باغ دلبری رعنا تذروی

ز عنبر راه را پیرایه کرده

گلش را چتر سنبل سایه کرده

نهان در عقد لؤلؤ درج یاقوت

حدیث شکرینش روح را قوت

دو چشمش چون دو جادوی فسونکار

دو زلفش کاروان مشگ تاتار

دهانش در حقیقت کمتر از هیچ

سر زلفین جعدش پیچ در پیچ

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:34 PM

 

شبی چون شام در فریاد و زاری

به صبح آوردم اندر نوحه کاری

صباحی ناگهانم خواب بربود

زمانی جانم از زاری بیاسود

خرامان آمد اندر خواب نوشین

خیال آن سهی سروم به بالین

مرا دید اوفتاده زار و مدهوش

ز تاب آتش دل سینه پرجوش

در آب دیدهٔ خود غرق گشته

جگر در تاب و دود از سر گذشته

به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش

به کام دشمنان افتاده بی خویش

ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت

ز روی مهربانی در من آویخت

به من میگفت کای خو کرده با من

بسی در وصل جان پرورده با من

تو آن در عشق رویم داستانی

تو آن بگزیده یار مهربانی

که بی من یکدم آرامت نبودی

بجز وصلم دگر کامت نبودی

کنون چون بی‌مراد از حس تقدیر

فتادی در چنین هجران دلگیر

در این سرگشتگی چونست حالت

نمیگیرد ز عمر خود ملالت

مرا تا از تو دورم نیست آرام

جدا ماندم بصد ناکامی از کام

خیالی گشته‌ام در آرزویت

به جان آمد دلم در جستجویت

پریشانحال چون زلف بتانم

چو چشم مست خوبان ناتوانم

نماند از سرو قدم جز خیالی

نماند از ماه رویم جز هلالی

تنم از زندگانی بهره‌ور نیست

تو را از حال زار من خبر نیست

چو از بوی خیالش جان خبر یافت

ز بیهوشی زمانی روی برتافت

تصور شد دلم را کاین وصال است

چه دانستم که در خوابم خیال است

شدم تا قصهٔ خود عرضه دارم

یکایک زخم هجران برشمارم

درآمد صالح شوریده در کار

شدم از سؤ بخت خفته بیدار

چو خالی دیدم از دلبر شبستان

برآمد از دل پر دردم افغان

دل مجروح زارم زارتر شد

درون خسته‌ام بیمارتر شد

غم هجران بدو ناگفته ماندم

چو زلفش زین سبب آشفته ماندم

خروشی از من محزون برآمد

نفیرم از دل پر خون برآمد

بجز باد صبا یاری ندیدم

وز او به هیچ غمخواری ندیدم

که راز دل بجانانم رساند

ز دید دل به درمانم رساند

پس از نالیدن و فریاد و زاری

بدو گفتم ز روی بیقراری

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:34 PM

 

خدایا تا از این فیروزه ایوان

فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان

شه خاور جهان آرای باشد

زمان باقی زمین بر جای باشد

بر این نیلوفری کاخ کیانی

کند خورشید تابان قهرمانی

جهانرا چار عنصر مایه باشد

مکانرا از جهت شش پایه باشد

ز جوهر تا عرض راهست تاری

هیولا تا کند صورت نگاری

همیشه تا فراز فرش غبرا

معلق باشد این نه سقف مینا

جهان محکوم سلطان جهان باد

فلک مامور شاه کامران باد

نخستین دم که خاطر خامه دربست

بر این دیبای ششتر نقش بربست

چو استاد طبیعت داد سازش

نوشتم نام خسرو بر طرازش

شهنشاه جهان دارای عالم

چراغ دودمان نسل آدم

همایون گوهر دریای شاهی

وجودش آیت لطف الهی

ضمیرش نقطهٔ پرگار معنی

درونش مهبط انوار معنی

جم ثانی جمال دنیی و دین

ابواسحاق سلطان السلاطین

خجسته پادشاه دادگستر

جهانگیر آفتاب هفت کشور

غلام بارگاهش تاجداران

جنابش سجده‌گاه شهریاران

زخیلش هر سوی صاحب کلاهی

سپاهش هریکی میری و شاهی

بروز بزم چون برگاه جمشید

بگاه رزم چون تابنده خورشید

سریرش پایه بر گردون کشیده

قدم بر جای افریدون کشیده

سرافکنده برش هر سر فرازی

ز باغش هر تذوری شاهبازی

بدو بادا فلک را سربلندی

مبادا دشمنش را زورمندی

در او قبلهٔ اقبال بادا

حریمش کعبهٔ آمال بادا

گرم اقبال روزی یار گردد

غنوده بخت من بیدار گردد

بر آن درگاه خواهم داد از این دل

مسلمانان مرا فریاد از این دل

دلی دارم دل از جان برگرفته

امید از کفر و ایمان برگرفته

دل ریشی غم اندوزی بلائی

به دام عشق خوبان مبتلائی

دلی شوریده شکلی بیقراری

دلی دیوانه‌ای آشفته کاری

دلی دارم غم دوری کشیده

ز چشم یار رنجوری کشیده

دلی کو از خدا شرمی ندارد

ز روی خلق آزرمی ندارد

مشقت خانهٔ عشق آشیانی

محلت دیدهٔ بی دودمانی

بخون آغشته ای سودا مزاجی

کهن بیمار عشق بی علاجی

چو چشم شاهدان پیوسته مستی

مغی کافر نهادی بت پرستی

چو زلف کافران آشفته کاری

سیه روئی پریشان روزگاری

همیشه بر بلای عشق مفتون

سراپای وجودش قطرهٔ خون

نباشد در پی مالی و جاهی

نباشد هرگزش روئی به راهی

ز غم هردم به صد دستان برآید

ز بهر خط و خالش جان برآید

ز شیدائی و خود رائی نترسد

چو نادانان ز رسوائی نترسد

شود حیران هر شوخی و شنگی

نباشد هرگزش نامی و ننگی

هرانکو داردش چون دیده در تاب

نهانش را به خون دل دهد آب

درون خویش دائم ریش خواهد

بلا چندانکه بیند بیش خواهد

همیشه سوگواری پیشه دارد

همیشه عاشقی اندیشه دارد

ز دور ار سرو بالائی ببیند

به پایش در فتد دردش بچیند

چو دست نار پستانی بگیرد

به پیش نار بستانش بمیرد

ز بهر خوبرویان جان ببازد

به کفر زلفشان ایمان ببازد

تو گوئی عادت پروانه دارد

به جان خویشتن پروا ندارد

من از افکار او پیوسته افگار

من از تیمار او پیوسته بیمار

به نور چشم بیند هر کسی راه

دل مسکین ز چشم افتاده در چاه

مرا دل کشت فریاد از که خواهم

اسیر دل شدم داد از که خواهم؟

ز دست این دل دیوانه مستم

درون سینه دشمن میپرستم

ندیده دانه‌ای از وصف دلدار

به دام دل گرفتارم گرفتار

بدینسان خسته کسرا دل مبادا

کسی را کار دل مشکل مبادا

ز دست دل شدم با غصه دمساز

خدایا این دلم را چاره‌ای ساز

مرا دل در غم دلداری افکند

به دام عشق گل رخساری افکند

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:34 PM

 

چو این ناخوش خبر در گوشم آمد

به صد زاری دل اندر جوشم آمد

جهان آن عیش شیرینم بشورید

مرا زان ماه مهر افروز ببرید

ز درد دوریش دیوانه گشتم

ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم

چو بر جانم فراقش تاختن کرد

مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد

دلم را نوبت شادی سرآمد

غمش نوبت زنان از در درآمد

فراقش ناگهانم مبتلی کرد

غمش پیراهن صبرم قبا کرد

تنم در غصهٔ هجران بفرسود

دلم خون گشت و از دیده بپالود

پدر کز من روانش باد پر نور

مرا پیرانه پندی داد مشهور

که در دل آتش سودا میفروز

ز حسن دلفروزان دیده بر دوز

مکن با دلبران پیوند یاری

مکن با جان خود زنهارخواری

من نادان چو پندش داشتم خوار

از آن گشتم بدین خواری گرفتار

ز جور دور گردان چند نالم

چنین تا کی بود آشفته حالم

مسلمانان ملامت کم کنیدم

خدا را چاره‌ای همدم کنیدم

نه درد دل توانم گفت با کس

نه راه از پیش میدانم نه از پس

ندارم طاقت دوری ندارم

ندارم برگ مهجوری ندارم

تنی دارم ز دل در خون نشسته

ز موج اشگ در جیحون نشسته

دلی دارم در او غم توی در توی

روان خونابه از وی جوی در جوی

روانی ناوک غم درنشانده

وجودی در عدم راهی نمانده

غم از این خستهٔ تنها چه خواهی

ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی

دلم سیر آمد از جان و جوانی

خدایا چارهٔ کارم تو دانی

چو یاد آید مرا زان عیش شیرین

فرو بارد ز چشمم عقد پروین

چنان از شوق او افغان برآرم

که دود از گنبد گردان برآرم

گهی از دست دل در خون نشینم

گهی از دیده در جیحون نشینم

گهی بر حال زار خود بگریم

گهی بر روزگار خود بگریم

گهی از سوز جان افغان برآرم

نفیر از درد بیدرمان برآرم

به زاری جوی خون از دیده رانم

بوصف الحال خود این شعر خوانم

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:34 PM

 

خیالی بود و خوابی وصل یاران

شب مهتاب و فصل نوبهاران

میان باغ و یار سرو بالا

خرامان بر کنار جویباران

چمن میشد ز عکس عارض او

منور چون دل پرهیزکاران

سر زلفش زباد نوبهاری

چو احوال پریشان روزگاران

برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت

دل و چشمم میان برق و باران

خداوندا هنوزم هست امید

بده کام دل امیدواران

همام از نوبهار و سبزه و گل

نمی‌یابد صفا بی‌روی یاران

وهاران ده جانان دیر خوش نی

اوی امان مه دل با مه و هاران

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 27

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 3202030
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث