سبحانالله غمی به پایان نبریم
الا که ازو در دگری مینگریم
آن شد که ستاره میشمردیم به روز
اکنون همه روز و شب نفس میشمریم
سبحانالله غمی به پایان نبریم
الا که ازو در دگری مینگریم
آن شد که ستاره میشمردیم به روز
اکنون همه روز و شب نفس میشمریم
با گل گفتم چون به چمن برگذریم
چون از همه باغ آرزوی تو بریم
گل گفت مرا چو نیک درمینگریم
از روی بقا برابر یکدگریم
اندیشهٔ انتقام چون جزم کنیم
قهر همه دشمنان به یک عزم کنیم
با چرخ چو با آتسز اگر رزم کنیم
گردن به سم اسب چو خوارزم کنیم
ای عشق در آفاق بسی تاختیم
تا از دل و دلدار برانداختیم
آخر حق صحبتی که با تست مرا
بشناس و همان گیر که نشناختیم
دی یک دو قدح شراب صافی خوردیم
با همنفسی شبی به روز آوردیم
امروز چنان شد که به ناچار دو دست
در گردن درد و رنج و هجران کردیم
چون پای همی تحفه برد هر جایم
وز پای به پای آمدنی میآیم
دستم شکند فلک من این را شایم
آری چو گزیز نیست باری پایم
ای سایهٔ آنک ملک او هست قدیم
تا چند از این ملک چو گوزی بدونیم
یک رویه کن این کار که سهلست و سلیم
ملکست نه بازیچه، والملک عقیم
شکر ایزد را که خسرو هفت اقلیم
آن شاه مبارک قدم آن ذات کریم
از آتش فتنه بر کران شد چو خلیل
وز آب خطر به ساحل آمد چو کلیم
در موج خطر مرفهی همچو کلیم
وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم
ای مفخر آنکه ماه کردی به دو نیم
معصومان را از آتش و آب چه بیم
بر آتش هجر عمری ار بنشینم
بر خاک در تو هم به دل نگزینم
از باد همه نسیم زلفت بویم
در آب همه خیال رویت بینم