در منزل دل غم تو میآید و بس
در سکنهٔ جان غم تو میباید و بس
تا صبح جمال فتنهزای تو دمید
گویی که ز شب غم تو میزاید و بس
در منزل دل غم تو میآید و بس
در سکنهٔ جان غم تو میباید و بس
تا صبح جمال فتنهزای تو دمید
گویی که ز شب غم تو میزاید و بس
روزی که کنم هجر ترا بر دل خوش
گویم چه کنم تن زنم اندر آتش
چون راست که در پای کشم دامن صبر
عشق تو گریبان دلم گیرد و کش
ماییم و دو شیشکک می روشن و خوش
یک حوضک نقل و یک تنورک آتش
باقلیککی و نانکی پنج از شش
گر فرمایی جمال ده بیترکش
ماییم درین گنبد دیرینه اساس
جویندهٔ رخنهای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس
ای ماه ز سودای تو در آتش تیز
چون سوخته گشتم آبرویم بمریز
چون چرخ ستیزهروی با من مستیز
من در تو گریختم تو از من مگریز
پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس
هر ساعت و بس کرده زمینبوس و سپاس
زیرا که کنی به خنجر چون الماس
از هفت فلک به یک زمان چارده طاس
نایی بر من به خانهای شورانگیز
وانگه که بیایی به هزاران پرهیز
چون بنشینی خوی بدت گوید خیز
ناآمده بهتری تو چون دولت تیز
بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز
گفتم که به باغ در شو ای دلبر خیز
گل گفت که آب قدمش خیره مریز
ما دست گلابگر گرفتیم و گریز
گرمابه به کام انوری بود امروز
کانجا صنمی چو مشتری بود امروز
گویند به گرمابه همین دیو بود
ما دیو ندیدیم پری بود امروز
آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز
وز عشق تو با نالهٔ زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز
وان آب دو دیده برقرارست هنوز