ای عشق به جز غمم رفیقی دگر آر
وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر
وی هجر بگفتهای بریزم خونت
گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر
ای عشق به جز غمم رفیقی دگر آر
وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر
وی هجر بگفتهای بریزم خونت
گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار
وامروز غم جدایی و فرقت یار
ای گردش ایام ترا هر دو یکیست
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
رای تو که آفتاب فضلست و هنر
گر یاد کند نیم شب از نیلوفر
ناکرده برو تمام رای تو گذر
از آب به خاصیت برافرازد سر
گویی که میفکن دبه در پای شتر
تا من چو خران همی جهم بر آخر
گر نه زندت صلاح قواد پسر
من بر ... این سخن زنم ... ی پر
آنرا که خرد مصلحتآموز شود
کی در غم عید و بند نوروز شود
عیدی شمرد که روز نوروز شود
هر شب به عافیت بر او روز شود
با گل گفتم ابر چرا میگرید
ماتمزده نیست بر کجا میگرید
گل گفت اگر راست همی باید گفت
بر عمر من و عهد شما میگرید
گفتم ز فراق یاسمن میگرید
این ابر که زار بر چمن میگرید
گل گفت به پای خویشتن برشکنم
بر خندهٔ یک هفتهٔ من میگرید
وصل تو که از سنگ برون میآید
در کوکبهٔ خیال چون میآید
با هجر همیگوید ازین رنگرزی
من میدانم که بوی خون میآید
باری بنگر که چشم من چون گرید
هر شب ز شب گذشته افزون گرید
از چشم ستاره بار خون افشانم
گر چشم بود ستاره را خون گرید
تا رای تو از قدح به شمشیر آید
گرد سپهت برین فلک زیر آید
نصرت به زبان تیغ تیزت میگفت
با یار که از ملک بقا سیر آید